1055- خیلی دیر اومدم
هر موقع میرفتم کتابخونه میومد کمکم کتابی که میخوام رو زودتر پیدا کنم. یه جوری احوالپرسی میکرد انگار سالهاست همو میشناسیم. کلاً کم میرفتیم کتابخونه ولی به اسم و قیافه میشناختمون. کتابایی که لازم داشتم معمولاً تو مخزن بودن و از سن و سالش خجالت میکشیدم بفرستمش دنبال کتاب. ولی خب دوست داشت این کارو. ذوق میکرد وقتی برامون کتاب میآورد. اسم کتابو با خط درشت و پررنگ براش مینوشتم که برام بیاره. یه وقتایی پیدا نمیکرد و اون مسئول جوونتره میرفت میاورد.
یه بار تا منو دید با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی. اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار میخوردیم. بعد با دستای لرزون، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.
امروز بیهوا دلم هواشو کرد. گفتم یه سر برم کتابخونه ببینمش. آقای پ. یهو بیمقدمه گفت راستی میدونستین آقای رئیسی فوت کرده؟ دو ماهی میشه که فوت کرده. میدونستین قهرمان دوچرخهسواری بود؟ همین جوری که خشکم زده بود و سعی میکردم بغضمو قورت بدم گفت هفتهی پیش چهلمش بوده انگار.