958- نرسد به دست آقای پ.
دیشب آقای پ. تماس گرفته بود و سوالاتی در مورد وبلاگ و وبلاگنویسی میپرسید.
سال آخر کارشناسی، بعد از کنکور ارشد، چهل پنجاه نفر اولو دعوت کردن برای مصاحبه. من دیر رسیدم و تو اتاق انتظار جا برای نشستن نبود و من و چند نفرو فرستادن بشینم دفتر آقای آهنگر دادگر. اون چند ساعتی که منتظر بودم، داشتم پست میذاشتم و خیلیاتون پستِ روز مصاحبهی ارشدم رو خوندید (پست 75). تو اون پست از دختر و پسر اصفهانی که کنارم نشسته بودن نوشتم و از آقای ق. و ط. و آدمای جدیدی که داشتم باهاشون آشنا میشدم. بعداً فهمیدم اون دختر اصفهانیه عاطفه است و پسره، آقای پ. و دقیقاً ما پنج شش نفری که جا برامون نبود بشینیم، قبول شدیم.
اون موقع هنوز فصل سوم وبلاگمو شروع نکرده بودم و تورنادو بودم. تورنادو یه دختر شرّ و شیطون بود که تو همون برخورد اول، روز مصاحبه، وقتی حتی نمیدونست که کیا قراره از مصاحبه قبول شن، یه برگه داد دست آقای پ. و گفت میشه شمارهتونو داشته باشم؟ حتی بعدتر که نتایج اومد، روز اول ترم اول ارشد، برگشتم بهش گفتم شما چه قدر منو یاد همکلاسی دوران کارشناسیم میندازید. بهش گفتم وبلاگ دارم و توش خاطرههامو مینویسم. گفتم جزوه نوشتنتون، خطتون، مدل درس خوندن و بیاید قبل از امتحان نکاتو مرور کنیم گفتنتون، حتی لهجهی اصفهانیتون منو یاد همکلاسیم میندازه. گفتم اون همکلاسیم یکی از کاراکترای وبلاگم بود و قراره فصل جدید رو با کاراکترهای جدید شروع کنم.
اون روز فکر میکردم آقای پ.، ارشیای دوم وبلاگمه. یه کاراکتر جدید که فکر میکردم آدرس وبلاگمو میدم بهش و میشه ماکسیمم تگِ این فصل. اما زهی خیال باطل که من حالا دارم وبلاگمو از همکلاسیام پنهان میکنم. زهی خیال باطل که من دیگه اون دختر شرّ و شیطون دو سال پیش نیستم. زهی خیال باطل که یه حصار کشیدم دور خودم و سایهی هر کی داره بهم نزدیک میشه رو با تیر میزنم.
دیشب آقای پ. تماس گرفته بود که سوالاتی در مورد وبلاگ و وبلاگنویسی بپرسه. چند وقت پیش هم بعد از کلاس، بحث وبلاگ رو پیش کشید و از فضای بلاگستان و سرویسهای ارائه دهنده پرسید. با تمام قوا سعی کردم منحرفش کنم. گفتم این روزا اصن کسی وبلاگ نمینویسه، اصن کی وبلاگ میخونه، گفتم کانال تلگرامی بهترین ایده است، گفتم اصن فضای بلاگستان مناسب ایشون و در شأن ایشون نیست و اصن بعد اتفاقی که برای بلاگفا افتاد همه انگیزهشونو از دست دادن و الان همهی بلاگرا یه مشت بچه مدرسهاین و وقتی دیدم مصممه که حتماً وبلاگ داشته باشه، شروع کردم به تعریف و تمجید از بلاگفا و بلاگاسکای و تا جایی که در توانم بود سعی کردم به بیان فکر نکنه. وقتی تعداد کاربرا و امکانات این سرویسها رو میپرسید اسم بیان از دهنم پرید بیرون و خب راستش دلم نمیخواست فردا پس فردا وقتی دارم لیست دنبالکنندگانم رو چک میکنم ببینم آقای پ. هم داره دنبالم میکنه.
حالا پیام داده که وبلاگ ساختم. آدرسشو نپرسیدم و حتی نپرسیدم بلاگفا یا بیان یا چی؟ حتی تبریک هم نگفتم. حتی هیچی نگفتم.
اینا بچههای منن:
وقتی تو آشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم رفتن سر وقتِ لپتاپ من و باباشون و آدرس وبلاگمو پیدا کردن و یواشکی دارن پستامو میخونن (اون سفیده لپتاپ منه، مشکیه لپتاپ مراده)
کامنت گذاشتن حق مسلم خواننده است؛ ببخشید که این حق رو ازتون گرفتم. یه مدت به خلوت نیاز دارم. دلتنگم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...