1109- موقع Delete فولدر خاطرات، ذهنم Error میدهد. گمانم یکی از فایلها در حال اجراست
دکتر ن.، استاد کنترل خطیمون بود. جزوههاش انگلیسی بود، کوئیزایی که میگرفت انگلیسی بود، حتی امتحانات ترمشم انگلیسی بود. اگه سوالو متوجه نمیشدی راهنماییت میکرد و کنار جوابت یه علامت قرمز میذاشت که ینی یه بار راهنمایی خواستی. برای بار دوم و سوم هم راهنمایی میکرد و هر بار یه علامت قرمز روی برگهمون میذاشت. چهار سال پیش بود. سر جلسهی پایانترم نشسته بودم. همون روز و روز قبلشم امتحان داشتم و امتحان قبلتر رو گند زده بودم. سوال دومی رو متوجه نشدم. سه تا سوال بیشتر نبود، ولی طولانی بودن. دستمو بلند کردم. اون شب دزدا به خونهش حمله کرده بودن و سر و صورت و دست و پاش زخمی شده بود. دیر اومد سر جلسه. فکر میکردیم امتحانمون کنسل بشه، ولی نشد. پاش میلنگید. خواستم خودم برم که گفت بشین خودم میام. اومد و یه علامت قرمز کنار سوال دو گذاشت و راهنماییم کرد. حالم بد بود. خوابگاه گفته بود تخلیه کنید و من هنوز امتحان داشتم. سوال سومو نگاه نکردم و برگه رو دادم و رفتم. سیزده گرفتم.
دیشب خواب میدیدم نشستم سر جلسهی امتحانی که نمیدونم چه امتحانی بود. سوال اولو نوشتم و دومی رو بلد نبودم. سوالا کوتاه بودن. خیلی کوتاه. سوال دوم یه عدد اعشاری چهاررقمی بود که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم. دستمو بلند کردم که استاد راهنماییم کنه. نمیشناختمش. یه آقای حدوداً سیساله با پیرهن سفید و شاید عینک، و ریش پروفسوری. گفتم سوال دومو متوجه نمیشم. یه علامت قرمز کنار سوال...
این یه ماه سعی کردم به هیچی جز آینده و فردا فکر نکنم. فرصت خوبی داشتم که پستهای حذف شدهی بلاگفا رو سر و سامون بدم، فرصت خوبی بود که بشینم کلیدواژههامو پست کنم، بنویسم، بخونم، و فکر کنم. ولی مطلقاً از هر چی و هر کی که منو یاد گذشته مینداخت فاصله گرفتم. حتی از آلبومها، آهنگها، کتابها، عکسها و لباسهای قدیمی. من گذشته رو بوسیدم گذاشتم کنار، ولی انگار گذشته است که نمیخواد دست از سرم برداره. اگه این مغز وامونده مثل هارد بود قطعاً همین الان فرمتش میکردم.
دفتر خاطرات داشتن چیز خوبی نیست. آدم میگیرد ورق میزند، میرسد به جاهایی که رفته و الان هرگز نمیتواند بهشان سر بزند، به آدمهایی که دیده و هرگز دوباره نخواهد دیدشان، لحظههایی که گذرانده و دیگر بر نمیگردند، کسی که بوده و دیگر نیست. بعد هی میرود عقبتر و میبیند چقدر عوض شده. چقدر از آن چیزی که یک روزی میخواست باشد، فاصله گرفته. چقدر آن چیزی که میخواست بشود را یادش رفته. بعد برمیگردد جلو و خودش را برانداز میکند و فکر میکند «همین بود؟ تهش قرار بود همین بشه؟!» و هی فکر میکند و به هیچ نتیجه خاصی نمیرسد. میزند بغل، نگه میدارد، دستی را میکشد، سوییچ را پرت میکند ته دره و پیاده راه میافتد سمت افق. سر در گریبان، دست در جیب، غرق در فکر، میرسد به ته شعاع محدود تفکرش، همان لب مرز مینشیند، و فکر میکند کجای راه را غلط رفته... بخوانید: platelets.blog.ir/post/835