1029- عشق است و آتش و خون
کتاب کلیات فلسفه، فصل آخرشو اختصاص داده به مبحث زمان. صفحه 388 این کتاب به نقل از بدایةالحکمة علامه طباطبایی نوشته: "نسبت «آن» به زمان همانند نسبت نقطه به خط است. اگر ما در یک خط سه قسمت در نظر بگیریم، حدّ فاصل هر یک از این قسمتها نقطه خواهد بود. وجود این نقطهها بر روی پارهخط مفروض، یک وجود فرضی و بالقوه است، زیرا اصل این تقسیم یک تقسیم فرضی است، نه خارجی. در مورد زمان نیز جریان به همین صورت است. «آن» یک امر عدمی است و یک وجود فرضی و اعتباری دارد، نه یک وجود واقعی و خارجی." ولی «آن» وجود داره. مگرنه اینکه یک «آن» شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود؟ آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود.
نوشته الشیء ما لمیجب، لمیوجد. شیء تا واجب نگردد موجود نمیشود. شیء ممکن تا به حدّ وجوب و ضرورت نرسد موجود نمیگردد. شبیه همون چیزی که کلنل ساندرس صفحهی 403 کافکا در ساحل به هوشینو گفت. گفت "چخوف میگه اگر هفتتیری در یک داستان باشد، عاقبت باید شلیک شود." منظور چخوف اینه که ضرورت یه مفهوم مجرده و ساختمانی متفاوت با منطق، اخلاق یا معنی داره. وظیفهاش کاملاً به نقشی وابسته است که بازی میکنه. آنچه نقشی بازی نمیکنه نباید وجود داشته باشه. آنچه ضرورت ایجاب میکنه، لازمه وجود داشته باشه. و این تویی که تشخیص میدی کِی ماشه رو بکشی و مغز کیو بپاشی رو دیوار. من لولهی تفنگمو گذاشتم روی شقیقهی منِ قبلی.
In this part of the story I am the one who dies
The only one
and I will die of love because I love you
Because I love you, Love, in fire and blood 1
1Pablo Neruda