1091- صراحت؛ کمی بیشتر از استانداردهای جهانی
پرسید روش تحقیقو با کی پاس کردین؟ گفتیم فلانی. گفت خوب یاد نگرفتین. من یه جای دیگه این درسو ارائه دادم و وُیساشو دارم. خواستین بیاین بگیرین. بعد کلاس با دوستم رفتم وُیسا و یه چند تا PDF بگیرم ازش. پرسید از تاریخ علم ترمِ پیش راضی بودین؟ استادِ تاریخ علم ترم پیشمون دوست همین استادی بود که این ترم باهاش متون کهن علمی داشتیم. چیزی نگفتم. دوستم خندید و گفت آره آخرشم سه نمره نمودار زدن روی نمرات و نوزده شدم. چیزی نگفتم. استاد گفت در جریان اون سه نمره بودم. چیزی نگفتم. استاد انگار منتظر بود چیزی بگم. انگار میدونست میخوام چیزی بگم. دوستم دوباره تکرار کرد سه نمره نمودار روی نمرهی همهمون... نذاشتم حرفشو ادامه بده. زل زدم تو چشمای استاد و گفتم "ولی من راضی نبودم". نگاه به دوستم کردم و گفتم این حق من بود بالاتر از بقیه باشم. دوستم میدونست اهل تعارف الکی نیستم که بگم خوشحالم که دوستامم بیست گرفتن. ولی فکرشم نمیکرد جلوی استاد این حرفارو بزنم. گفتم چه طور وقتی من زبانهای باستانی رو سیزده گرفتم و شما نمرهتون بیشتر از من شد کسی نگفت برگهها بد تصحیح شده؟ چه طور وقتی دو نفر هم افتادن اون درسو کسی اعتراض نکرد به نمرهها؟ چه طور وقتی نحو و آواشناسی رو با شونزده هیفده پاس کردم و بقیه که این درسا براشون آبِ خوردن بود از من بیشتر شدن کسی اعتراض نکرد؟ حالا این درس برای من مثل آب خوردن بود و من بیست شده بودم و بقیه نمرهشون پایین بود. کسی نیافتاده بود. فقط نمرهها پایین بود. لازم بود سه ماه تموم اعتراض و درخواست بدن و سه نمرهی الکی بدون هیچ دلیلی! بگیرن؟ استاد ساکت بود. با خنده گفت ینی انقدر نمره برات مهمه؟ گفتم نه. اگه نمره برام مهم بود کارشناسی رو با چهارده فارغالتحصیل نمیشدم. هیچ وقت نمره برام مهم نبود. جایی که ده حقم بود به ده راضی بودم. اعتراضی نمیکردم. ولی اینجا بیست یا هر نمرهای بالاتر از بقیه حق من بود. بالاتر؛ نه مساوی. دوستم گفت نمیدونستم راضی نبودی و یه همچین حسی داری. گفتم این حسّ من طبیعیه. و چیزی که از طبیعت ما نشأت میگیره لزوماً درست یا نادرست، خوب یا بد نیست. شاید اگه میگفتم بابت این اتفاق خوشحالم، آدم خوبی به نظر میرسیدم؛ ولی خوشحال نیستم. استاد خندید و گفت اصن من این ترم به شما بیست میدم. شما فقط بیا سر جلسه. گفتم با این کارا از دلم درنمیاد. رو کرد به خانم الف، دستیارش و گفت خانم الف میدونستین این خانوم کتابای پیشدبستانی تا حالاشو نگهداشته؟ بعد رو کرد به من و پرسید راسته که میگن لیوانای چای و بستنی و ذرتمکزیکیاتم دور نمیندازی؟ دو تا شکلات روی میز بود. یکیشو برداشت و گرفت سمتم و گفت اینم بگیر بذار کنار اونا. مشتمو باز کردم و شکلاتو گذاشت توی دستم.