پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد شماره 5» ثبت شده است

دوشنبه، سوم مهر ۱۴۰۲ اولین روز کاریم در فرهنگستان بود. صبح تا ظهر اونجا بودم و یه جلسهٔ مقدماتی داشتم با یکی از پژوهشگران قدیمی و باتجربه و کاربلد. مدارکی که لازم بود تحویل بدم رو از کارگزینی پرسیدم و فرداش که سه‌شنبه باشه به یه مرکز تشخیص هویت رفتم برای گرفتن گواهی عدم سوءپیشینه. پس‌فرداشم که چهارشنبه باشه صبح سر راه به یه آزمایشگاهی همون حوالی رفتم برای گرفتن گواهی عدم اعتیاد. عصر هم برگشتنی جوابشو گرفتم و شنبه صبح بردم تحویل دادم. جواب گواهی عدم سوءپیشینه رو هم گفتن خودمون دو هفته دیگه پست می‌کنیم به آدرس فرهنگستان. هزینهٔ اینا در مجموع حدود سیصد تومن شد. ولی هزینهٔ آزمایش دوستم که یه جای دیگه رفته بود دو سه برابر این مبلغ شد. هر دومون با هزینهٔ آزاد آزمایش دادیم؛ بدون دفترچه بیمه. نمی‌دونم چرا هزینه‌ها تفاوت داشت. احتمالاً من جای دولتی رفته بودم، اون خصوصی. شایدم برای اونجا چیزای بیشتری رو چک کرده بودن. از من هزینهٔ پنج‌تا چیزو! گرفتن و سه‌تاشو تو برگهٔ آزمایش آوردن. یکی دیگه از بچه‌ها که چند ماه قبل از ما استخدام شده بود هم هزینهٔ آزمایشش نصف هزینهٔ آزمایش من شده بود. که اون چون چند ماه پیش بود طبیعی بود کمتر باشه. حالا برای آموزش‌وپروش هم باید مجدداً این گواهیا رو بگیرم. اینا گفتن باید برید جایی که ما می‌گیم. جایی که اینا می‌گن بالای یه تومنه و گویا کامل‌تره چیزایی که چک می‌کنن!

شنبهٔ هفتهٔ بعدش (هشتم مهر) وقتی رفتم گواهی عدم اعتیادو تحویل کارگزینی بدم، مسئول مربوطه از اقدام سریعم تعجب کرد. انتظار داشت امروزفردا کنم و هی لفتش بدم مثل بقیه. تهران عکس سه‌درچهار نداشتم. عکسام خونه بود. گفتم عکس دارم ولی هفتهٔ دیگه می‌رسه دستم. در مورد ساعت کار و شرح وظایف و رنگ و نوع پوششم هم پرسیدم. پیگیری کردم که کامپیوتر و تلفن بیارن برامون. جلد ۱۷ و ۱۸ مصوبات و یه چندتا از هزارواژه‌ها رو هم نداشتم و گرفتم. اون روز با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پستی راجع به یکی از واژه‌هاشون تو اینستا و توییترم گذاشتم که بعداً ازم خواستن اصلاحش کنم و گفتن حواست باشه که دیگه دانشجو نیستی و اینایی که در موردشون می‌نویسی مقام و سمت‌های بزرگی دارن. اگه بهشون بربخوره هم تو رو به دردسر می‌ندازن هم فرهنگستانو. گفتم چشم و دیگه تو وبلاگم هم چیزی ننوشتم.

من و دوستم تو اتاق سابق استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸ سکنی گزیدیم. کتابخونه‌شون هنوز تو اتاق بود. نمی‌دونستم با کتابا و اسناد و مدارک این سه بزرگوار چی کار کنم. استاد شمارهٔ ۵ کتاباشو می‌خواست و برادر استاد شمارهٔ ۸ کتاباشو نمی‌خواست و شمارهٔ ۱۱ بعضیاشو می‌خواست. یه تعداد کتاب هم بود که از اسمی که روشون بود متوجه شدم به امانت دست استادها بوده و اینا یادشون رفته پس بدن. یکشنبه اونا رو تحویل صاحبشانشون دادم و تو جلسهٔ واژه‌های گروه کشاورزی شرکت کردم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های کشاورزی منتشر کردم. پیچند رو هم از تو جلسات همین گروه پیدا کردم. تصمیم داشتم یکشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی از دانشجوهای ارشدمون هم شرکت کنم ولی یادم رفت.

دوشنبه از کشوی میزم یه مشت آی‌سی پیدا کردم و بعد از پرس‌وجو و پیدا نکردن صاحبشون تحویل آبدارچیمون دادم. احتمال دادم مال آقای تأسیساتی باشه. با گروه بانکداری هم جلسه داشتم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های اینا منتشر کردم. خانواده قرار بود بیان تهران برای اسباب‌کشی. تا اینجای قصه ما کرج خونه گرفته بودیم و حالا می‌خواستیم بیایم تهران. عکسامم آورده بودن. دوشنبه عکسامم تحویل کارگزینی دادم.

سه‌شنبه ولادت پیامبر بود و تعطیل بود. اسباب‌کشی کردیم تهران. چهارشنبه شماره حسابم هم بهشون دادم و بعد شروع کردم به مرتب کردن کتابخونهٔ استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸. از کت و کول افتادم. شنبه هم کار مرتب کردن کتابخونه رو ادامه دادم. مگه تموم می‌شد؟ شنبه دوباره با اون پژوهشگر قدیمی و باتجربه و کاربلد جلسه داشتم. و بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم و عصر هم جلسهٔ مجوز برای یه سری نام تجاری بود. یه پست جدیدم تو اینستا و توییتر راجع به یکی دیگه از واژه‌های گروه هسته‌ای گذاشتم.

یکشنبه با یکی دیگه از پژوهشگرها که نمایندهٔ فرهنگستان تو جلسات گروه مهندسی مکانیک بود صحبت کردم. داشت مهاجرت می‌کرد و کارهاشو می‌سپرد به من. قرار بود جانشین ایشون باشم تو این گروه.

همچنان تو وقت‌های آزادم کتابخونهٔ استادها رو مرتب می‌کردم. در واقع اتاق خودمو مرتب می‌کردم. این وسط از لابه‌لای کتاب‌هاشون پایان‌نامه‌ای که مدت‌ها بود دنبالش بودمم پیدا کردم. یه پست در موردش گذاشتم و استاد مشاورم وقتی پستمو دید پسندید (لایک کرد!) و ازم خواست اسکن کنم این پایان‌نامه رو. گویا اونم دنبالش بود. فرداش رفتم اسکنش کردم ولی چون مسئول دستگاه تنظیماتو اشتباه وارد کرده بود هر چی اسکن کرده بودم سیاه افتاد. کظم غیظ کردم و چیزی نگفتم. گذاشتم برای بعد که دوباره اسکنش کنم. چهارشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی دیگه از بچه‌های ارشد شرکت کردم و پایان‌نامه رو دوباره اسکن کردم. یکی دیگه از بچه‌های ارشد هم پایان‌نامه‌شو آورد بخونم نظرمو بگم. یه نگاهی بهش انداختم و چندتا ایراد نگارشی گرفتم و تحویل دادم. گفتم از محتواش سر در نیاوردم ولی ظاهرش کم ایراد نداره. به پایان‌نامهٔ منم ارجاع داده بود و اتفاقاً اسم استاد منو اشتباه نوشته بود.

پنج‌شنبه ۲۰ مهر رفتم پژوهشگاه علوم انسانی و تو چهارمین همایش زبان‌شناسی پیکره‌ای شرکت کردم. هزینهٔ ناهار و گواهیش دویست تومن بود. هزینه‌ها رو می‌نویسم که بعداً که می‌خونم تعجب کنم. ده بیست‌تا پستم تو اینستا منتشر کردم.

کار مرتب کردن کتابخونه تموم نمی‌شد. این وسط برگه‌های امتحان‌های دورهٔ ارشد و ارزیابی‌های مصاحبه‌مونم دیدم. و متوجه شدم اون آقای هم‌کلاسی که الان همکارمونم هست و فکر می‌کردم از من کوچکیتره و جای پسرمه، از من بزرگتره. از اون روز برخوردمو باهاش کمتر کردم و سنگین‌تر شدم! برگهٔ امتحان ساختواژهٔ خودمم یه بار دیگه دقیق‌تر بررسی کردم و متوجه شدم بالاترین نمرهٔ کلاسو گرفتم هر دو سال. ۲۰ و ۱۹.۵. به‌نظرم استاد اون نیم نمره رو به اشتباه کم کرده بود. دردانه رو من درد + انه نوشته بودم و به‌نظرم مشتق بود و نظر استاد این بود که در + دانه هست و مرکبه. هر دو درست می‌گفتیم ولی نمره‌مو نداده بود. بقیهٔ دانشجوها همه‌شون در + دانه نوشته بودن. دیگه بیشتر از این توی اسناد و مدارک فضولی نکردم و شنبه همه رو جمع کردم بردم تحویل استادمون دادم. برگهٔ امتحانم هم نشونش دادم و از جوابم دفاع کردم. نپذیرفت. فرهنگ‌های لغت رو هم نشونش دادم که درد ته‌ماندهٔ شرابه و دردانه مدخل شده. همچنان نپذیرفت! اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه شروع نشده بود. شنبه بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پست جدید راجع به یکی دیگه از واژه‌های این حوزه نوشتم. یکشنبه استاد شمارهٔ ۳ رو دیدم و باهم صحبت کردیم. و بالاخره راجع به انتشار محتواهای مرتبط با فرهنگستان یه تذکر کوچیک گرفتم از معاون گروه. و دیگه پست نذاشتم. روز بزرگداشت یه شاعر هندی به اسم غالب دهلوی هم بود. یه جلسهٔ دانشجویی هم تو دانشگاه شهید بهشتی داشتم و عصر هم جلسهٔ گروه عمران و بتن بود. جلسهٔ گروه بتن خوشبختانه مجازیه و تونستم از دانشگاه شهید بهشتی تو این جلسه حضور به هم برسونم. ینی من ساعت شش عصر هم تو جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی بودم هم تو جلسهٔ بتن که ادامه‌شو وقتی تو خیابون بودم تو مسیر برگشت پی گرفتم!

این نکته رو هم اضافه کنم که تا اینجای قصه، هنوز یه هفته مونده تا نتایج آموزش‌وپروش اعلام بشه.

این جلسهٔ دانشجوییِ یکشنبه تو دانشگاه بهشتی و حرف‌هایی که اونجا زدم یه دردسر کوچیک برام درست کرد که تو پست بعدی توضیح می‌دم. الان همین‌قدر بگم که دوشنبه صبح وقتی تو جلسهٔ گروه بانکداری بودم از دانشگاه زنگ زدن. نتونستم جواب بدم. بعد یه پیام دریافت کردم از یکی از مسئولان دانشگاه با این مضمون که فردا پاشو بیا دانشگاه برای پاره‌ای توضیحات. تهدیدم هم کرده بود که لطف می‌کنم به کمیتهٔ انضباطی نمی‌کشونمت.

۶ نظر ۱۸ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۸- یادگاری با فرهنگستانی‌ها، و شریفی‌ها

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ

من تندتد داشتم میز صبحانه رو جمع می‌کردم و ظرفا رو می‌شستم و هم‌اتاقیم لباساشو اتو می‌کرد. مقنعهٔ منم اتو کرد. پرسید مانتوتم اتو کنم؟ گفتم نمی‌خواد، این سریع چروک میشه. گفتم امروز می‌رم فرهنگستان و اونجا چادرمو درنمیارم و چروک مانتوم دیده نمیشه. هردومون عجله هم داشتیم و لزومی ندیدم اتو کنم مانتومو.



بعد اونجا یهو تصمیم گرفتیم با استادها عکس یادگاری بگیریم. از قضا چادرمم درآورده بودم. نتیجه اینکه قبل از اینکه عکسا رو بذارم اینستا با فوتوشاپ اتو کردم مانتومو :))

کپشن‌های اینستا:

با دکتر ...، استادی که اصطلاح‌شناسی را از او و با او یاد گرفتم.

و ورودی‌های جدید فرهنگستان، که می‌خواستم خودمو براشون معرفی کنم گفتن «می‌شناسیمت؛ شما سلطان جزوه هستی. داریم جزوه‌هاتو».

متأسفانه یک لحظه غفلت کردم و جایگاه بلافصل با استاد رو تو این عکس از دست دادم و این افتخار نصیب پریا و مهسا شد که کنار استاد باشن.

اینا برگه‌های امتحان و تکالیف همین استاده:



حتی ایشونم معتقد بودن خطم قشنگه :))



یادگاری با دکتر ژاله آموزگار، 

متولد ۱۲ آذر ۱۳۱۸، شهر خوی،

دکترای زبان‌های باستانی از دانشگاه سوربن فرانسه،

عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی

عزیز، نازنین، و دوست‌داشتنی 

اولین کتابی که ازشون خوندم کتاب زبان پهلوی بود. سال اول کارشناسی از انقلاب گرفتم این کتابو. با شادروان دکتر تفضلی نوشته بودن.



یادگاری با خالق قصه‌های مجید و مهمان مامان

هوشنگ مرادی کرمانی



در راستای علاقه‌م به جایگاه بلافصل با استادها تو عکس‌ها، توجهتونو جلب می‌کنم به این تصویر از کلاس سیستم‌های مخابراتی دورۀ کارشناسی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم). دخترا یه طرف بودن و پسرا یه طرف. من صرف‌نظر از اینکه کی کجا وایستاده کنار استاد وایستاده بودم.



اینم عکس‌های خونۀ رئیس که پنج‌شنبه صبح رفته بودیم برای کلاس مثنوی:


پشت این در، ورودی خونه‌شونه. اینجا هم  زیرزمین خونه‌ست.

هم‌کلاسی اسبق داشت از این سن‌ایچا می‌خورد. جلسه رسمی بود و چند نفر داشتن عکاسی و فیلم‌برداری می‌کردن. بهش گفتن بذاره زیر صندلی که تبلیغ نشه. گذاشت زیر صندلی.


۷ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۷- سفرنامه، قسمت ششم (تهران)

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

تو سفر هفتۀ پیشم به تهران چندتا اتفاق جالب دیگه هم افتاد که الان یادشون افتادم. شماره‌گذاریا رو از قسمت پنجم سفر ادامه می‌دم و همچنان نمی‌تونم عکس آپلود کنم.

۶۹. ظهرِ روز سه‌شنبه وقتی مدرک ارشدمو گرفتم، بدوبدو خودمو رسوندم به دانشگاه جدیدم که دو ساله بدون مدرک ارشد دانشجوی دکتریشون بودم. سر خیابون زنگ زدم به خانومی که مسئول آموزش بود و از این به بعد خانوم شین صداش می‌کنیم. قبلاً (چند سال پیش) یکی دو بار به این دانشگاه رفته بودم و مسیرو بلد بودم، ولی اولین بارم بود که با اتوبوس و از ضلع غربی دانشگاه می‌رفتم. زنگ زدم به خانم شین که هم درِ ورودی دانشگاهو بپرسم ازش هم اگه داره حاضر می‌شه که کارشو تعطیل کنه بره دو دیقه وایسته که من برسم. چون گفته بود تا مدرکتو نیاری سیستم انتخاب واحد رو برات باز نمی‌کنم. دو و بیست دقیقه رسیدم و وقت اداری هم دو و نیم تموم می‌شد. کلی پله‌ها رو بالا پایین کردم تا دفترشو پیدا کنم. قیافه‌ش اصلاً شبیه صدایی که تو این دو سال پشت تلفن شنیده بودم نبود. صداش خیلی جوان‌تر از چهره‌ش بود. وقتی مدرکمو دادم دستش، یه نفس راحت کشیدم و منتظر بودم کارت دانشجویی جدیدمو بده و سیستم رو باز کنه و انتخاب واحدمو انجام بدم و برم. مدرکمو گرفت و چیزی که روش نوشته بود رو خوند و رفت پرونده‌مو از توی کمدش آورد گذاشت روی میز و چیزایی که تو پرونده‌م نوشته شده بود رو هم خوند و یهو خشمگین شد و کوبیدشون روی میز. منم هاج و واج وایستاده بودم ببینم چی شد یهو. گفت توی مدرک ارشدت نوشته سی‌ام شهریور فارغ‌التحصیل شدی و توی گواهی موقت نوشته بیست‌وپنج شهریور و این عدم تطابق چه معنی‌ای می‌ده؟ چرا تو مدرکت به سال‌های تعهد خدمتت اشاره نشده در حالی که تو گواهی موقت نوشته ده سال تعهد خدمت داری؟ اینا چرا مثل هم نیستن؟ از کیفم یه کاغذ درآوردم و شمارۀ مسئول آموزش فرهنگستانو روش نوشتم و گفتم خودتون باهاشون صحبت کنید من در جریان نیستم. با عصبانیت شماره رو گرفت و تلفن دفترشو برداشت و شماره‌ها رو چنان محکم می‌کوبید که تو دلم می‌گفتم الانه که تلفن بشکنه. قیافه‌ش برافروخته و بسیار عصبانی بود. شمارۀ فرهنگستان هم یه‌جوریه که برای ارتباط با فلان بخش باید عدد فلان و برای ارتباط با کارشناس عدد بهمان و اینا رو بزنی. اپراتور که اینا رو می‌گفت، این خانم شین نفس عمیق می‌کشید و عدد فلان رو محکم می‌کوبید. یه چند ثانیه پشت خط موند و بالاخره از اون ور خانم میم گوشیو برداشت. بعد یهو صدای خانوم شین نرم و ظریف شد و با خوشرویی گفت سلام، حال شما؟ فلانی هستم از دانشگاه فلان، در رابطه با مدرک ارشد فلان دانشجو تماس گرفتم. به‌قدری با مهربانی حرف می‌زد که باورم نمی‌شد این صدا از حنجرۀ این چهرۀ برافروخته داره خارج میشه. چهره‌ش همچنان برافروخته بودا، ولی صداش نرم و آروم بود. باهم سر مدرکم بحث کردن و گویا خانم میم نتونسته بود متقاعدش کنه و گوشی رو داده بود به آقای ق که اون توضیح بده. عدم تطابق تاریخ فارغ‌التحصیلی رو قرار شد اصلاح کنن، ولی دعوای اصلی سر تعهد خدمت بود. تو مدرک کارشناسی من به تعداد سال‌هایی که از مزایای تحصیل روزانه استفاده کرده بودم، نوشته بودن که متعهد به خدمت به کشورم هستم. اینو تو مدرک ارشدم ننوشته بودن. با اینکه ارشد هم روزانه بودم. خانم شین می‌گفت چرا ننوشتید تعهد خدمت داره و شما اولین جایی هستید که به تعهد خدمت اشاره نکردید و اونا هم می‌گفتن درسته که اون دانشجو اولین دانشجویی هست که بهش مدرک دادیم و در این زمینه بی‌تجربه‌ایم، اما ما تمام قوانین جدید و مدرک‌های سایر دانشگاه‌ها رو بررسی کرده‌ایم و تو هیچ کدومشون به تعهد خدمت اشاره نشده. خانم شین هم می‌گفت مگه میشه نشه و اونا هم می‌گفتن فلانی به ما این‌جوری گفته. اینا نیم ساعت بحث کردن و با اینکه صدای خانم شین همچنان مهربان و آهسته بود ولی قیافه‌ش هر لحظه عصبانی‌تر می‌شد. مخصوصاً اینکه ساعت دوونیم هم رد کرده بود. بالاخره قرار شد فردا قوانین جدیدو پیگیری کنن ببینن کی راست میگه. با ملاطفت از آقای ق خداحافظی کرد و تلفنو کوبید. منم چون بی‌تقصیر بودم کارت دانشجوییمو داد و سیستم رو برام باز کرد که انتخاب واحد کنم. ولی گفت باید تا فردا تکلیف قضیۀ سنوات خدمتت توی مدرکت مشخص بشه.

گذاشتم درِ کوزه کنار اون یکی


۷۰. از خانم شین خداحافظی کردم و رفتم انقلاب که یه نسخۀ دیگه هم صحافی کنم از پایان‌نامه. صبحِ سه‌شنبه دو نسخه صحافی کرده بودم و وقتی برده بودم فرهنگستان گفته بودن باید سه‌تا میاوردی. بهشون گفته بودم شما این مدرک ارشدمو بدین ببرم و انتخاب واحدمو انجام بدم، قول می‌دم نسخۀ سوم رو هم براتون بیارم. گفتن ما تا عصر هستیم و صحافی کن بیار. حالا انتخاب واحدمو کرده بودم و داشتم می‌رفتم یه نسخۀ دیگه صحافی کنم. صحافی این نسخه ششِ عصر آماده شد و به مسئولی که بهش قول داده بودم پیام دادم که الان دیگه دیره و تا من برسم اونجا شب شده و فردا (چهارشنبه) صبح میارم حتماً.

۷۱. تو فرهنگستان یه برگه هم دادن دستم موسوم به برگۀ تسویه حساب. باید از کتابخونه تأییدیه می‌گرفتم که هیچ کتابی به امانت دستم نیست. بعد باید از بخش رفاه یا یه همچین جایی تأییدیه می‌گرفتم که وام نگرفتم یا اگر گرفتم پرداخت کردم. حتی از واحد تکثیر هم باید امضا می‌گرفتم که تأیید کنن که بهشون مقروض نیستم. من اولین و آخرین باری که رفته بودم واحد تکثیر، آذر ۹۴ بود که رفته بودم مدرک و کارنامۀ دورۀ کارشناسیمو کپی کنم. حالا بعد از ۶ سال دوباره گذرم به واحد تکثیر افتاده بود و وقتی رفتم امضا بگیرم گفتم مگه شما نسیه هم کار می‌کنید که کسی بهتون مقروض باشه؟ گفتن آره اگه کسی پول همراش نباشه اسمشو می‌نویسیم که بعداً حساب کنه. پرسید اسم شما اینجا نیست؟ گفتم نه.

۷۲. چهارشنبه ورودیای ۱۴۰۰ ارشد فرهنگستان امتحان داشتن. با دانشجوها در ارتباط بودم و می‌دونستم امتحانشون صبح چه ساعتی شروع میشه. اینم می‌دونستم که استاد این درسشون استاد شمارۀ ۳ هست. همون استادی که درسو با جزوۀ من براشون تدریس می‌کرد و استاد مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم بود. یه موقعی رفتم فرهنگستان که بعد از امتحانشون ببینمشون. نفیسه زود برگه‌شو تحویل داده بود و رفته بود و ندیدمش. قیافۀ اونایی رو که دیدم، هیچ کدوم شبیه تصوراتم نبود. حتی با اینکه عکسشونو قبلاً دیده بودم و چندتاشونو تو اینستا هم دنبال می‌کردم، ولی همچنان با تصورم کیلومترها فاصله داشتن. امتحان کتاب‌باز بود. پشت در وایستاده بودم که امتحانشون تموم بشه. خانم میم مراقبشون بود. گفت بیا تو. رفتم و سلام و احوالپرسی کردیم و بعد یه نگاهی به سؤالا و جواباشون انداختم. نمی‌گم سؤالاشون راحت بود، ولی جواب همه‌شون تو جزوه بود و از اونجایی که کتاب و جزوه آزاد بود می‌تونستن بازش کنن و جوابو کپی کنن. زمان ما هم سؤالا مفهومی بودن، هم باز کردن کتاب و جزوه تقلب محسوب می‌شد. با این حال، یکی از دانشجوها وقتی برگه‌شو داد از من و خانم میم پرسید به‌نظرتون استاد تا حالا کسی رو انداخته؟ گفتم سؤالا که خیلی آسون بود. باز کردن کتاب و جزوه هم که آزاد بود. چرا فکر می‌کنی می‌افتی؟ گفت خیلی بد نوشتم، می‌افتم.

۷۳. فرهنگستان هر سال ده‌تا ورودی زبان‌شناسی می‌گیره و هر سال دو نفر همون اوایل ترم اول انصراف می‌دن. از ورودیای ما یه نفرم وسطای نوشتن پایان‌نامه‌ش انصراف داد. از نودوچهار تا حالا هفتادتا دانشجو گرفته که هنوز ده دوازده نفر بیشتر دفاع نکردن. هر بار که می‌رم اونجا آمار می‌گیرم ببینم امسال چند نفر گرفتن، چند نفر انصراف دادن، چند نفرشون پسرن، چند نفر دخترن، چند نفر ترکن، حتی می‌پرسم چند نفرن مهندسن و آیا بینشون شریفی هم هست یا نه. هیشکی هم نمیگه به تو چه و پاسخ می‌دن :دی :))

۷۴. من وقتی رسیدم اونجا استاد شمارۀ ۳ جلسه داشت. دفترش روبه‌روی آبدارخونه‌ست. وقتی رفتم برای خودم چایی بریزم در اتاقش باز بود و دیدم که داره با همکاراش صحبت می‌کنه. امیدوار بودم جلسه‌ش زود تموم بشه و ببینمش. یه کم بعد تو سالن دیدمش و دعوتم کرد دفترش. نیم ساعتی نشستیم و راجع به درس‌های دورۀ دکتری حرف زدیم. موقع خداحافظی استاد شمارۀ ۹ اومد اتاقش و ایشونم دیدم. دوست داشتم شمارۀ ۱۱ رو هم می‌دیدم ولی چون دفترش با استاد شمارۀ ۵ مشترکه نرفتم دیدنش. استاد شمارۀ ۵، استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که سه چهار سال پیش برای مصاحبۀ دکتری رفته بودم و قبول نشدم از مصاحبه. از اون موقع به بعد یه‌جوری می‌شم وقتی می‌بینمش. برای همین نرفتم دیدنِ استاد شمارۀ ۱۱ که ناخواسته استاد شمارۀ ۵ رو هم نبینم. استاد شمارۀ ۶ هم استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که از مصاحبه‌ش رد شدم. ولی از دیدار مجددش یه‌جوری نمی‌شم و اگه می‌دیدمش خوشحال می‌شدم. ۵ خانومه، بقیهٔ شماره‌ها آقا.

۷۵. چهارشنبه صبح وقتی نسخۀ سوم صحافی رو تحویلشون دادم، قضیۀ تعهد خدمت رو هم پرسیدم ببینم حق با کی بوده. گویا حق با فرهنگستان بوده و بر اساس قوانین جدید، سنوات خدمتو تو مدرک نمیارن. اون خانم هم انگار زنگ زده بوده و عذرخواهی کرده بوده که اشتباه کرده فکر کرده که اینا اشتباه کردن.

۷۶. وقتی پرینت پایان‌نامه‌مو بهشون دادم، یه سی‌دی خام هم بهشون دادم که فایلشو تو سی‌دی هم بریزن. خودم لپ‌تاپ همرام نبود این کارو انجام بدم. بهشون گفتم از دانشجوها هر کی خواست بهش بدن و مشکلی با به اشتراک گذاشتن پایان‌نامه‌م ندارم. وقتی اینو گفتم، سه‌تا مسئول تو دفتر آموزش بود و هر سه‌شون با تعجب گفتن نه! ندیا به کسی. اگه به کسی بدی می‌دزدن! منم هاج و واج نگاشون می‌کردم که چرا؟ مگه قرار نیست تو ایرانداک (یه جاییه که پایان‌نامه‌ها رو اونجا می‌ذارن و بقیه می‌تونن برن دانلود کنن بخونن) آپلود کنم؟ گفتن قانون جدید اومده که کسی اونجا پایان‌نامه نذاره و هر کی هم گذاشته از دسترس خارج شده. من همچنان مات و مبهوت نگاشون می‌کردم که وا! ینی چی؟ اگه یه کار علمی منتشر نشه و به درد بقیه نخوره، اصلاً از اول چرا انجام میشه؟ پایان‌نامهٔ من فقط برای گرفتن مدرک ارشد نبوده که. گفتم به هر حال اگه حاصل زحمات منه که من با انتشارش مشکلی ندارم و هر کی خواست بهش بدین.

۷۷. دو سال پیش وقتی نسخۀ اولیۀ پایان‌نامه‌مو فرستاده بودم برای استاد مشاور دومم که بخونه و نظرشو بگه، گفته بود خوبه و همون نسخۀ اولیه رو گذاشته بود تو سایتش! دو سال بود که همین نسخۀ اولیه رو سایتش بود و تو این مدت این نسخه هزار بار ویرایش شد. بعد از صحافی پایان‌نامه، نسخۀ نهایی رو برای استاد مشاور دومم فرستادم که این نسخه رو با اون جایگزین کنه و بذاره تو سایتش. به استاد مشاور اولم (استاد شمارۀ ۳) هم گفتم هر کدوم از دانشجوها خواستن بهش بدین.

۱۸ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۵ (رمز: ص****) علّامه

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

مصاحبۀ دانشگاه علامه یک هفته بعد از اصفهان بود. رفتنی، تو اتوبوس، صندلی کناریم خالی بود و یه مسافر آقا بعد از من سوار شد و فقط هم صندلی کنار من خالی بود. برای اینکه معذب نباشم، یه خانومه گفت بیا بشین پیش من و برادرش جاش رو با من عوض کرد که دو تا آقا پیش هم باشن. خانوم و برادرش هردوشون میانسال بودن. سر صحبت باز شد و خانومه هر چی سؤال راجع به کنکور و دکتری داشت ازم پرسید و تهشم گفت خیلی دلم می‌خواد بدونم قبول میشی یا نه. لبخند زدم. واضح و مبرهن بود که دلش می‌خواد شماره‌مو داشته باشه، لیکن من دیگه اون آدم سابق نبودم که تو قطار و اتوبوس شمارۀ همسفرامو می‌گرفتم و شماره می‌دادم بهشون.

یک‌دهم، یک‌دهم که زیاده، یک‌صدم انرژی و شور و شوقی که برای شهید بهشتی و اصفهان داشتم رو برای علامه نداشتم. یک‌هزارمشم نداشتم. کلاً هیچی انرژی و شور و اشتیاق نداشتم و چون روزانه مجاز نشده بودم، می‌دونستم اگه قبول شم و از پس شهریه‌شم بربیایم، تو بحث خوابگاه و خونه دچار مشکل میشم. اون یه هفته‌ای که خونه بودم به کشف و رفع باگ سیستم ثبت‌نامشون گذشت. این دانشگاه همون دانشگاهی بود که ول‌کنم به باگشون اتصالی کرده بود و واسه همۀ پیگیریام و واسه همه زنگ زدنام مرسی.

رتبه‌بندی دانشگاه‌ها تو دورۀ کارشناسی اینجوریه که مثلاً چون رتبۀ یک تا هزار میرن شریف، پس شریف خفنه. ولی دورۀ ارشد و دکتری، خفن بودن دانشگاه، رشته به رشته فرق می‌کنه. تو یه رشته شریف خوبه، یه رشته تهران خوبه، یه رشته امیرکبیر و تو رشتۀ ما هم تهران به‌لحاظ امکانات خفنش خوبه و علامه به‌خاطر اساتید خفنش. برای همین رتبه‌های یک تا دهمون معمولاً میرن این دو تا دانشگاه. تو دورۀ ارشد با این اساتید خفنی که می‌گم واحد داشتم. نه نمرۀ خوبی گرفتم، نه به درسشون علاقه‌مند شدم. نمرۀ ناخوب ینی اگه بقیه رو بیست گرفتم، اینا رو با شونزده و هفده پاس کردم که بده برای ارشد. با اساتیدشونم نتونستم ارتباط قلبی و عاطفی خوبی برقرار کنم. دوستشون داشتم و این دوست داشتنم یه دوست داشتن معمولی بود. حال آنکه عاشق اون یکی استادام بودم.

یه مشکل دیگه هم داشتم و اون این بود که دو تا استادایی که دورۀ ارشد باهاشون درس داشتم تو جلسۀ مصاحبه بودن. پارسال یکی از استادایی که همۀ درساشو با بیست پاس کرده بودم و ازش معرفی‌نامه داشتم تو جلسۀ مصاحبه بود و اون مصاحبه رو قبول نشدم. حالا داشتم می‌رفتم تو مصاحبه‌ای شرکت کنم که دو تا از استادایی که درساشونو با نمرۀ خوبی پاس نکردم اونجان. اصلاً اینکه یه آشنا تو جلسۀ مصاحبه باشه حالمو بد می‌کنه. بلد نیستم و نمی‌دونم رو به‌راحتی می‌تونم به اساتید غریبۀ بقیۀ مصاحبه‌ها بگم، ولی وقتی استادی که منو می‌شناسه جلوم نشسته و سؤال می‌کنه، معذبم، احساس ضعف می‌کنم، نمی‌تونم صادق باشم و حالم بد میشه بعدش. تو راه به این فکر می‌کردم که اگر این ۱۰۰ تومن هزینۀ ثبت‌نام رو با ۶۵ تومن بلیت رفت و ۶۵ تومن بلیت برگشت می‌ریختم تو جوب، حتی اگه حس خوبی بهم دست نمی‌داد، لااقل حس بدی هم بهم دست نمی‌داد. در حالی که مطمئن بودم بعد از مصاحبه حال خوبی نخواهم داشت. و بشر چجوری به این مرحله از پیشرفت رسیده که خودش دستی یه پولی هم میده که حالشو خراب کنن؟ انقدر خراب که برگشتنی به‌اشتباه بلیتو از ترمینال جنوب گرفته بودم و داشتم می‌رفتم ترمینال غرب. بعد تو مترو و نزدیکیای ترمینال غرب و نیم ساعت مونده به حرکتم فهمیدم بلیتو از غرب نگرفتم و باید خودمو تا نیم ساعت دیگه برسونم ترمینال جنوب.

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۱ (رمز: و***) دفاع عاطفه

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

شنبه، ۱ تیر، ساعت ۱۲، فرهنگستان، جلسهٔ دفاع دوستم عاطفه. شهریورم نوبت دفاع منه. اگه کسی زودتر از من کارشو تموم نکرده باشه من چهارمین مدافع دوره‌مون میشم.



ساعت ۱۴

داریم برای برند دنبال معادل فارسی می‌گردیم (عید تا عیدِ ۵).

ساعت ۲۰

اینجا فرهنگستان، اتاق دانشجوهای ارشد. منتظرم شب بشه برم ترمینال، از اونجا برم اصفهان و شما رو با جاذبه‌های گردشگری اونجا هم آشنا کنم. مصاحبه دارم فردا. اون نخ و سوزن چیه؟ والا دارم کش چادرمو می‌دوزم. تدابیر لازم رو اندیشیده بودم و نخ و سوزن تو کیفم گذاشته بودم که یه وقت مثل جلسهٔ پارسال کشش دررفت اسیر نشم. حالا کشش دررفته دارم می‌دوزم. اون کتابارم امروز از اینجا گرفتم و امانت دادم به یکی از کارمندا برام نگه‌داره تا دوباره برگردم تهران. هر چی فکر کردم دیدم کیفم الان بیست کیلوئه، اینارم اضافه کنم دیگه وزنش با وزن خودم برابری می‌کنه و نمی‌تونم با خودم ببرمشون خدایی. 



اینا همون کتاباییه که عید تا عیدِ ۱۴ درخواستشو دادم که خانوم پ اقدامات لازم را مبذول دارد که بهم بدن.

قبلاً کجا کش چادرم دررفته بود؟

اینجا تو این همایش. تو عکسم معلومه با کشش درگیرم.



ساعت ۲۲، ترمینال جنوب. فکر کنم دومین یا سومین بارمه که تو این عمر بابرکتم پامو ترمینال جنوب می‌ذارم. یه بار یادمه دیر رسیدم راه‌آهن و از قطار جا موندم و چون ترمینال جنوب بغل راه‌آهنه اومدم از ترمینال جنوب رفتم تبریز. ولی یه نصیحت خواهرانه و مادرانه و دوستانه بهتون می‌کنم. و آن اینکه اگه می‌تونید با ترمینال بیهقی یا ترمینال آزادی جایی برید و گزینۀ ترمینال جنوب هم رو میزه، ترمینال جنوب اولویت آخرتون باشه. محیطش برای یه خانوم تنها زیاد مناسب نیست.

به سوی اصفهان، در مسیر زاینده‌رود.


۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۳۱- امروز هفدهمین روز از دهمین ماه سال میلادیه

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۳۸ ب.ظ


از اونجایی که من هنوز که هنوزه خواب امتحان علوم و تاریخ و جغرافی و الکترومغناطیس می‌بینم و هر بار به انحای مختلف از کنکورهای کارشناسی، ارشد و دکتری قبول یا رد میشم و در عالم رویا منتظر اعلام نتایجم هنوز، بعید می‌دونم بعد از دفاع هم حتی خواب‌های دفاعانه دست از سرم بردارن و هر شب خواب داورا رو نبینم. علی ایُ حال یه جوری مرزهای خواب دیدن رو درنوردیده‌ام که خواب می‌بینم استاد شمارۀ یازده که داور دفاع‌هاست و جای بابابزرگمه، مثل ما داره پایان‌نامه می‌نویسه و استاد راهنماش هم استاد شمارۀ پنجه. استاد شمارۀ پنج هم منو یادش نمیاد و به کل فراموشم کرده و وقتی پایان‌نامه‌مو می‌بینه می‌گه چه جالب! شما زبان‌شناسی خوندین؟ کدوم دانشگاه؟ اما تندیس برترین سکانس فعلاً تعلق می‌گیره به اون قسمت از خواب دیشبم که داد زدم سر اساتیدم که دست از سرم بردارین من اصن نمی‌خوام دفاع کنم، من اصن مدرک نمی‌خوام ولم کنین بذارین تو حال خودم باشم. یه جوری داد زده بودم که صبح گلوم درد می‌کرد :|

۲۵ مهر ۹۷ ، ۱۴:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۳- ته‌دیگِ فصل سوم

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۰ ب.ظ



1. افطاری در قطار

به مقصد تهران

سوار قطار تبریز-مشهد


2. دیشب تو قطار دیدم

به یه بار دیدنش می‌ارزه :)

ببینید اگه فرصت داشتید


3. افطاری، مهمان هم‌اتاقی سابقم نسیم :)


4. یکی از مراحل و مناسک و اعمال مستحب مصاحبهٔ دکتری، گرفتن توصیه‌نامه از اساتیدیه که باهاشون درس داشتی. میری بهشون میگی دکتری قبول شدی و اونا هم لطف می‌کنن نامه می‌نویسن به دانشگاه مذکور که این دانشجو خیلی خوبه و خیلی خفنه و اِله و بِله و من تأییدش می‌کنم و به غلامی و کنیزی بپذیریدش. اونا هم می‌پذیرنش. 

الان من تو اون مرحله‌ام و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشکده دارم دنبال اساتیدم می‌گردم و اقصی، بخوانید اقصا، نقاط تهرانو زیر پا گذاشتم پیداشون کنم که منو توصیه کنن.

هم‌اکنون در محضر مبارک استادی که باهاش فرهنگ‌نگاری داشتم. اون فرهنگ لغت فانوس یادتونه؟ پارسال. آره همون استاد.

این دانشگاه الزهرا هم خیلی باحاله ها. همهٔ دانشجوهاش دخترن. حس دبیرستان به آدم دست میده


5. یه زمانی این نقشه رو حفظ بودم و چشم‌بسته می‌تونستم ملتو راهنمایی کنم چجوری از فلان جا برن بهمان جا. حالا یه جوری فراموش کردم ایستگاه‌ها و آدرسا رو که ده دیقه یه بار نقشه رو نگاه می‌کنم و می‌پرسم و تازه اشتباه هم سوار میشم و دور می‌زنم برمی‌گردم سر جای قبلی.

هم‌اکنون در مترو، این سر شهر به سوی اون سر شهر برای گرفتن توصیه‌نامه‌ای دیگر


6. حالا از اون سر شهر اومدم این سر شهر بلکه یه توصیه‌نامه هم از استادراهنمای شریفم بگیرم. قبلا وقت نگرفتم و ممکنه نباشه تو اتاقش. حتی ممکنه منو یادش نیاد. اون وقت میگم من همون دانشجویی‌ام که شما وقتی رئیس دانشگاه بودین و اومدین خوابگاه‌ها سربزنین، با خدم و حشم اومدین اتاقشو دیدین. آره من همونم که دو دقیقه قبل از ورودتون به خوابگاه بهش خبر دادن قراره بیان بازدید و تو این دو دقیقه در و دیوارو سابیدم و زمینی به مساحت هفتاد مترمربع رو جارو کردم و توی همون دو دقیقه ظرفای نشسته رو گذاشتم تو یخچال و لباسا رو چپوندم تو کابینتای آشپزخونه و هر چی دم دست و رو زمین ول بودو هُل دادم زیر تختا و زیر پتو پنهان کردم. اگه بازم یادش نیومد من کی‌ام میگم همونم که وقتی فراموش کرده بودین فلشتون و اسلایدا رو بیارین سر کلاس و عن‌قریب بود کلاس منحل بشه، فلشمو درآوردم از تو کیفم و گفتم استاااااااد، من اسلایدا رو دارم و ملت چقدر دعا به جونم کردن که نذاشتم کلاس تشکیل نشه و کلاسو تشکیلوندم. 

حالا اگه بازم یادش نیومد میگم من همونم که در فلششو ندادین و تو جیبتون جا موند.

و حمید هیراد در راستای این عکس می‌فرماید:

گر جان به جان من کنی

جان و جهان من تویی

سیر نمی‌شوم ز تو

تاب و توان من تویی

هر بار میام تهران، زیارت اهل قبور هم میام. کلی خاطره اینجا دفن شده.


7. ظهر که داشتم می‌رفتم فرهنگستان گرفتم این عکسو. شعری که سر در فرهنگستان نوشتن رو دکتر حداد سروده. تو یه بیتش کلمهٔ تبریز بود، گفتم نشونتون بدم ذوق کنین مثل من. بیتش اینه

کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجَند

جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هَری

خطاب به زبان فارسی میگه اینو

قابل توجه فامیل‌های عزیزم که عاشق زبان فارسی‌ن


8. پیکسل‌های روی کیف هر کس نشانهٔ شخصیت اوست؛ شناسنامهٔ اوست‌؛ و حتی هویت اوست و کلاً اوست. دوستام منو با اینا می‌شناسن و همه‌ش استرس دارم یکی از پشت سر صدام کنه دستشو بذاره روی شونه‌م بگه سُک سُک دیدمت

هم‌اکنون در مترو

خسته


9. دانشگاه شهید بهشتی روی کوه ساخته شده و به شیبش معروفه. ینی شما از هر کدوم از دانشجوهاش بخوای بهشتی رو توصیف کنه امکان نداره به این شیب ۴۵ درجه اشاره نکنن

صبح که داشتم می‌رفتم مصاحبه، نمی‌دوستم دانشکده علوم شناختی کجاست و از تو نقشه هم پیدا نکردم و رفتم نوک قله و پُرسون پُرسون خودمو رسوندم کوهپایه و دامنه و دیدم دانشکدهٔ مذکور دقیقا دم در ورودیه

مصاحبه چطور بود؟ 

دو تا گرایش دعوت شده بودم. یکی مهندسی‌تر بود و یکی انسانی‌تر. در واقع یکیش گرایش مدل‌سازی شناختی بود و یکیش گرایش روان‌شناسی شناختی. عرضم به حضورتون که حیف اون هفتاد تومنی که ریختم تو حلق مصاحبه‌کنندگان روان‌شناسیِ شناختی. اصن همین که وارد شدم معلوم بود می‌خوان ردم کنن. هیچی نپرسیدن جز رشتهٔ کارشناسی و ارشدم که تو برگه‌ای که دستشون بود، نوشته شده بود و لزومی نداشت بپرسن. بعدشم الکی برای خالی نبودن عریضه پرسیدن اوقات فراغتتو چجوری سپری می‌کنی. آخه من اوقات فراغت دارم؟

هیچی دیگه. همین. البته حق داشتن. به هر حال من هیچ پیش‌زمینهٔ روان‌شناسانه ندارم. ولیکن می‌تونستم برم شکوفا بشم تو گرایششون.

ولی مصاحبه‌کنندگان گرایش مدل‌سازی رو دوست داشتم. تقریبآً همه‌شون مهندس بودن. مهندس کامپیوتر و برق. راجع به رشته و پایان‌نامهٔ کارشناسیم هم پرسیدن. حتی پرسیدن کار می‌کنم یا نه. براشون مهم بود تمام‌وقت درس بخونم و درگیر مسائل دیگه نباشم. حتی وضعیت تجردم هم پرسیدن که یه وقت درگیر این موضوع هم نباشم. کلاً انتظار داشتن بیست‌وچهار ساعته با کتاب و کامپیوتر سر و کله بزنم و خلاصه سؤالاشون خوب بود و فرصت دادن در مورد موضوعاتی که مورد علاقه‌مه حرف بزنم. به قبول شدنم تو این گرایش امیدوارم


10. مهمانی که از مصاحبه برگردد و کیفش را بگذارد زمین و مانتو به تن و مقنعه به سر، دست به قابلمه شود و برای افطار میزبانش سوپ درست کند گلی است از گل‌های بهشت

ما که مسافریم و روزه نیستیم، میزبانمونم که تا عصر دانشگاهه. 

بعدِ مصاحبه رفتم تره‌بار و هویج و سیب‌زمینی و اینا گرفتم و گفتم یه حال اساسی به هم‌اتاقی‌م بدم

فقط یه کم تند شد

یه ذره بیشتر فلفل نزدما، ولی لامصب خیلی تند بود


11. اون موقع که خوابگاهی بودم، وقت و بی‌وقت تو آشپزخونه بودم. یه موقع می‌دیدی سهٔ نصفه شب دارم کیک درست می‌کنم، کلهٔ سحر مرغ می‌پزم و شش عصر تدارک ناهار می‌بینم. حالا این وقت شب هوس سیب‌زمینی سرخ کرده کردم و به بچه‌ها میگم الان واحدای کنار آشپزخونه صدای جلز و ولز روغنو می‌شنون میگن باز این دیوونه اومد

در این تصویر علاوه بر دست هم‌اتاقی سابقم، انگشتان پای هم‌اتاقی جدید وی هم قابل رویته


12. اون قطار تبریز-مشهد یادتونه باهاش اومدم تهران؟ منتظرم از مشهد بیاد منو برگردونه تبریز


13. تنها مسافر کوپه می‌باشم و تمام تخت‌ها الان تحت سیطرهٔ منه. در واقع این کوپه کلاً واس ماس

برای ناهارم الویه درست کردم دیشب

سوپم که تند شده بود، اینم یه کم خوش‌نمک شده

ندای درونم میگه تا می‌تونی بخور که فردا همین موقع روزه‌ای و از فرط گشنگی جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی نمود


14. یه قسمت از کار پایان‌نامه‌م اینه که رشد کاربرد دوازده‌هزار واژه‌ای که بیست سال پیش فرهنگستان تصویب کرده رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم اگه تو گوگل بزنم تعداد پهباد، بسپار، رایانه، یارانه، برجام، پیامک و هر کلمهٔ جدید دیگه که فرهنگستان برای حوزه‌های تخصصی ساخته و طی سال‌های ۷۱ تا ۷۲ به‌کاررفته، این جست‌وجو و ثبت اطلاعات اگه یک دقیقه طول بکشه، هشت شبانه‌روز کار مداوم بدون لحظه‌ای درنگ لازمه. بعد باید سال ۷۲ تا ۷۳ رو پیدا می‌کردم و ۷۳ تا ۷۴ و تا ۹۶ و ۹۷. به عبارت دیگه من اگه دویست روز نخورم و نخوابم و پشت لپ‌تاپ بشینم، این جست‌وجو تموم میشه. تحلیل بعدشم یه زمان جدا می‌طلبه. بعد با خودم فکر کردم چرا یه کد کامپیوتری ننویسم که اون این کارو انجام بده؟ هم سرعتش بیشتره هم خطاش صفره و در همین راستا، دو روزه درگیر این کد و نصب پایتون و پیپ و داس و لینوکس و این ماجراهام و حتی تو قطارم بی‌خیال این قضیه نشدم و از وقتی سوار شدم درگیرم و دوستان کامپیوتریمو بسیج کردم این درست شه


15. پریروز تو مترو یه دختری هم‌سن و سال خودم با دختر یه‌ساله‌ش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصله‌ای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا می‌خواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بی‌خیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم می‌ریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.

پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا

والسلام علی من اتبع الهدی


16. اینو همین یکشنبه که شریف بودم گرفتم. یکی از هشت هزار و هشتصد و بیست و پنج عکسیه که تو این هفت هشت ده سال گرفتم و تو فولدر عکس‌های لپ‌تاپمه. همه می‌دونن چقدر جونم به این عکسا بنده و با چه دقت و حوصله‌ای عکسا رو بر اساس زمان و مکان و موضوع دسته‌بندی می‌کنم و چقدر کیفیت و زاویه و نور و روشنایی و حس توی عکس‌ها برام مهمه و چند بار یه تصویرو می‌گیرم تا یکی از عکسا به دلم بشینه.

داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز همهٔ این عکس‌های دلبندمو ازم بگیرن و حتی اون قسمت از هیپوکامپ مغزم که شریف و متعلقاتش توشه رو هم پاک کنن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو می‌تونی نگه‌داری میگم این عکس، اینجا، اون روز.


17. دیدین وقتایی که یه پولی و لو در حد بوزوشموش جرخ یوز تومنخ از جیب لباسای قدیمی و کیفای کهنه و لای کتاب و پشت کمد و زیر فرش و از توی متکامون، بله متکامون، پیدا می‌کنیم چقدر ذوق می‌کنیم؟ 

دم‌دمای افطار، دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. خسته و تشنه و گشنه کف اتاقم پخش و پلا بودم و دلم کماکان هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. ثانیه‌ها رو می‌شمردم اذانو بگن و دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. بعد یهو یه کیسهٔ گُنده زیر تختم توجهم رو به خودش جلب کرد و بله عزیزان... دو ماه پیش اینا رو خریدم و رفتم تهران و برگشتم و دوباره رفتم تهران و برگشتم و ماه رمضون اومد و این وسط این دلبران رو به کل فراموش کرده بودم. 

هیچی دیگه. گفتم بیام ذوقمو باهاتون به اشتراک بذارم و بگم دعایی، حاجتی چیزی داشتین بگین من از درگاه احدیت طلب کنم. گویا مستجاب‌الدعوه بودیم و خبر نداشتیم


18. وقتی جایی، خونه‌ی کسی میری مهمونی،

دمِ رفتن

اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی،

صاحب‌خونه میگه صبر کنید

بدو بدو میره چندتا کیسه میاره

چندتا کیسه پر از توشه‌ی راه

میگه اینارو ببرید با خودتون، لازمتون میشه

میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه

یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد...

هی سفارش میکنه..‌. هی مُشت مشت جیبا رو پر میکنه...

آخدا سفره‌ت داره جمع میشه،

سفره‌ای که سی روز مهمونش بودیم... که دل کندن ازش خودِ جون کندنه...

که هی خداحافظی می‌کنیم و هی دلمون نمیاد بریم..‌.

آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر!

دستای خالیمونو پر نمی‌کنی؟

راه درازه و صعب‌العبور،

توشه‌ی راه بهمون نمیدی؟

ما قوت نداریما... ما بدونِ توشه‌ی مقویِ تو کم میاریما...

آخدا ما بی‌عرضه‌ایم... بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفره‌ت چیزمیز جمع کنیم

جیبامونو پر کنیم...

میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشو بکشی؟


19. اینو صبح یه خانومه بعد نماز بهم داد. دقت کردم دیدم به همه نمیده و جامعهٔ هدفش ردهٔ سنی ۱۲ تا ۱۷ ساله. منم تصمیم گرفتم بعدِ دکترا شناسنامه‌مو عوض کنم یه دیپلم دیگه بگیرم از اول برم دانشگاه


20. تهران، مسجد راه‌آهن

منتظر روشن شدن هوا

و در حال نوشتن بخشی از پایان‌نامه

در پس‌زمینه تصویرمونم جماعتی خفته‌اند و جا داره یادی کنیم از آهنگ تموم شهر خوابیدن و من از فکر توِ پایان‌نامه و کنکور بیدارِ خواجه‌امیری

از گوشی قبلی هم به‌عنوان مودم استفاده می‌نماییم


21. منم از اینایی بودم که تا دقیقهٔ نود و حتی توی وقت اضافه و موقع پخش کردن برگه‌ها هم به جزوه خوندنم ادامه می‌دادم و نیمی از امتحانامو تو مترو و نیم دیگرشو در حین طی طریق مسیر امتحان و با پای پیاده خوندم و پاس کردم.

فی‌الواقع ضمن آرزوی موفقیت برای بدبخت‌بیچاره‌های امتحان‌دار این نکته رو متذکر میشم که دختره امتحان فیزیک داره و چه امتحانی شیرین‌تر از فیزیک

به خدا ما از اوناش نیستیم که تو مترو سرشون تو گوشی بغلیه. جزوه‌ش انقدر نخ و قرقره داره که از شش فرسخی معلومه جزوهٔ فیزیکه خب :دی

هم‌اکنون در مترو، به سمت فرهنگستان


22. فرهنگستان، فرهنگستان که میگم اینجاست. این اتاق واس ماس. ینی واسه ما دانشجوهاست و همون طور که ملاحظه می‌کنید یخچال و ماکروفر هم داریم. اون بند و بساطم خرت و پرتای منه روی میز. دو سومِ یخچالم خودم شخصاً با هله هوله و قاقالی‌لیام پر کردم.

حالا تو پست بعدی عکس قاقالی‌لیامم نشونتون میدم.


23. میوه‌های باغ صفا هستن ایشون. آوردم خوابگاه با هم‌اتاقیای باصفاترم بخورم. 

دیروز صبح که رسیدم تهران مستقیم رفتم فرهنگستان. گذاشته بودم تو یخچال اونجا و هی می‌خواستم برای استادامم ببرم بگم مراحل کاشت و داشت و برداشتشو خودمون انجام دادیم و تولید ملّیه و اگه نمرهٔ خوبی بهم بدین سری بعد براتون ترشی و عسل و شیر و ماست و تخم‌مرغ و فتیرم میارم از دهاتمون

که یادم افتاد ما ده نداریم اصن


24. خوابگاه، خوابگاه هم که میگم اینجاست. گفتم شاید تا حالا خوابگاه ندیده باشین نشونتون بدم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه

اون روفرشی رو هم که ملاحظه می‌کنید پس‌زمینهٔ عکسای منه


25. کی گفته اینستا محل نشر عکس‌ها و پست‌های لاکچری جماعت مرفه و بی‌درد و باکلاسه؟ حاشا و کلا که من ساعت‌هاست دنبال سنگ و گوشت‌کوب می‌گردم اینا رو بشکنم بخورم، نمی‌یابم.

آخرشم نتونستم بشکنم :| هعی دریغا!


26. زینب (هم‌اتاقی جدیدِ هم‌اتاقی سابقم نسیم) اومده با بُهت و حیرت میگه وااای بچه‌ها دهان‌شویه‌ای که یه ماه پیش بیست و پنج گرفته بودمو امروز چهل گرفتم. اسکاچی که سه تاش دو هزار بودو، یکی هزار و پونصد خریدم. پشت سرش فاطمه (دوست زینب و هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) رسیده میگه باورتون میشه پنکک شصت تومنی رو امروز صد تومن می‌دادن؟ مجبور شدم شصت تومن بدم و کیفیت پایین‌ترشو بگیرم. سهیلا (از بچه‌های واحد بغلی) اومده احوالمونو بپرسه، از ضدآفتاب هشتادتومنی‌ای رونمایی کرد که دیروز شصت تومن بود. مریم (هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) نیز خاطرنشان کرد منم پفک هزارتومنیو دو تومن گرفتم.

منم در حال حاضر خیره شدم به قیمت بلیتایی که ده تومن اومده روش. ینی دیروز با چهل تومن اومدم تهران، فردا با پنجاه تومنم نمی‌تونم برگردم

روحانی مچکریم

یکی از دوستام، یه گربه از کوچه پیدا کرده و حس کرده چشماش ضعیفه و براش دکتر آورده و قطره و واکسن گرفته براش و وقتی دیده گربه دچار اسهال و استفراغ شده برده پنج روز بیمارستان گربه‌ها بستریش کرده. طی این چند روز یک و نیم خرج گربه‌هه کرده و به فرزندی قبولش نموده آخر سر. اون وقت دغدغهٔ من اینه که چرا قیمت بلیتا ده تومن ده تومن گرون میشه هی و چجوری برم بیام


27. بریم که داشته باشیم مصاحبهٔ امروزو که چهارمین روز از چهارمین ماه سال باشه

به اینا میگن توصیه‌نامه. دو تاش کافیه ولی من پنج تا گرفتم. چراکه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

توش چی نوشته شده؟

اساتید توشون می‌نویسن فلانی اِله و بِله و جیمبله و من ازش راضی‌ام و برای دکتری قبولش کنین. بعد می‌ذارن تو پاکت و درشو می‌بندن و می‌چسبونن و اصولاً دانشجو نباید توشو ببینه و بخونه. ولیکن چون موقع ثبت‌نام اینا رو باید آپلود می‌کردیم روی سایت، اساتید دادن خودم بعد از آپلود بذارم تو پاکت و درشو مهر و موم کنم و منم توشونو خوندم و فهمیدم چی نوشتن.

نوشته بودن نسرین اِله و بِله و جیمبله و ما ازش راضی‌ایم و برای دکتری بپذیریدش


28. اسنپ می‌گیریم و خودمونو می‌رسونیم دانشگاه تربیت مدرس. شماره پلاک اسنپ چند بود؟ ۴۴

امروز چندم بود؟ چهارم

اینجا من باید مدارکمو تحویل کی بدم؟

خانم کاوه

اتاقش کجاست؟ طبقه چهار، اتاق ِ؟ ۴۵۵


29. بله عزیزان، در ادامهٔ پست قبلمون همون طور که ملاحظه می‌کنید بین اتاق ۴۵۴ و ۴۵۶، هیچ اتاقی موسوم به ۴۵۵ وجود نداره

لیکن ناامید نمی‌شیم و به جُستنمون ادامه می‌دیم که در نومیدی بسی امید است


30. دانشکده رو زیر و رو می‌کنیم و بالاخره این ۴۵۵ رو پیدا می‌کنیم. بعد می‌بینیم هفت هشت ده تا ۴۵۵ کنار هم ردیف کردن که خانوم کاوهٔ ما تو چهارصد و پنجاه و پنجِ چهارمه. امروز چندم بود؟ چهارم؟ پلاک اسنپ؟ ۴۴. خانوم کاوه کجا؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. بله عزیزان. باید هشت و نیم مدارکو تحویل ایشون بدیم و گویا ایشون قراره ۹، ۹ و نیم تشریف بیارن


31. یه کاغذ روی در اتاق مصاحبه زده بودن و هر کی میومد اسمشو می‌نوشتن اونجا. من وقتی رسیدم سه نفر قبل من اونجا بودن. آقاهه که فکر کنم استاد بود اسم اونا رو نوشت و رفت. گفتم عه پس من چی؟ گفت تو هم مگه برای مصاحبه اومدی؟ فکر کردم خواهر کوچیکهٔ یکی از اینایی

ارجاعتون می‌دم به پست عید فطر و اون خانومه که بعد نماز، تبلیغات طرح تابستانی ۱۲ تا ۱۷ ساله‌ها رو داد دستم

حالا امروز چندمه؟ چهارم. پلاک اسنپ؟ ۴۴، اتاق خانم کاوه؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. من نفر چندمم؟ چهارم.


32. توصیه‌نامه‌ها رو گذاشتم تو پاکت و پشت در منتظرم صدام کنن


33. یه همچین حیاطی داره


34. هنوز منتظرم

اون کاغذ روی در همون کاغذه است که اسممونو روش نوشتن

شماره اتاق مصاحبه دویست و سی و چهاره

امروز چندم بود؟ چهارم

پلاک اسنپ؟ چهل و چهار

اتاق خانم کاوه؟ طبقه چهار، ۴-۴۵۵


35. منتظرم نفر دوم بیاد سومی بره بعد نوبت من بشه.

هر مصاحبه نیم ساعت طول می‌کشه. آقا اینا انگار خیلی جدی گرفتن قضیه رو. برن از دانشگاه شهید بهشتی یاد بگیرن که هفتاد تومن می‌گرفت هر مصاحبه‌شم دو دیقه بود.

برامون کیک و شیرم آوردن. شیرش که داغ بود. فکر کنم رفت تو معده‌م ماست شد. کیکشم میوه‌ای بود نخوردم.


36. این دختره کیفش چه خوشششگله

کجام؟

تو اتوبوس.

کجا میرم؟ انقلاب، 

که از اونجا برم شریف

چرا؟ که استادمو ببینم

استادم اتاقش طبقهٔ چندمه؟ چهار

اصن چهار موج می‌زنه تو پستام

این دختره خیلی مهربون بود. بهش گفتم من زیاد اتوبوس سوار نمیشم و مسیرا رو نمی‌شناسم. همیشه با مترو میرم میام. گفت منم مسیرم با تو یکیه و تا مترو باهم بودیم. موقع خداحافظی بهش گفتم کیفت خیلی خوشگله و دوستش دارم. گفت همه چیم جغدیه. گفتم منم همین طور


37. اینو برای تولد نگار گرفته بودم. بعد مصاحبه دیدم عه دانشگاشون روبه‌روی دانشگامونه و خدایی نمی‌دونستم دانشکده‌های فنی تهران و تربیت مدرس انقدر روبه‌روی هم باشن دیگه. رفتم دیدمش و اینو ازش گرفتم خودمم بخونم. بعد رفتم خوابگاشون و ناهارشم تصاحب کردم.

کتاب خوبیه

سه‌شنبه‌ها با موری

سه‌شنبه روز چندم هفته است؟ چهارم

مصاحبه چطور بود؟

دست رو دلم نذارین. در اتاق مصاحبه رو که باز کردن برم تو رفتم دیدم استاد خودمم اون تو تشریف داره. ینی تا نیم ساعت هنوز تو شوک بودم. استادی که ازش توصیه‌نامه گرفته بودم برای مصاحبه خودش تو تیم مصاحبه بود

هر چی هم پرسیدن بلد نبودم. انقدر گفتم نمی‌دونم که خودشون گفتن می‌خوای خودت یه سوال طرح کن جواب بده

بعدش استادم یه کتاب انگلیسی گذاشت جلوم گفت بخون ترجمه کن

اینو دیگه بلد بودم

مصاحبهٔ این سری خیلی بد بود به نظرم

هعی...

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری، یا حتی میشه گفت استادی داشته باشد

شاعرش فکر کنم حسین جنتیه


38. ایشون ناهار امروزم هستن. 

زمان ما اسم سلف‌های شریف آیدا و هایدا بود. الان میگن شریف‌پلاس. بزرگترم هست خیلی. قیمتاشم دو سه برابر قیمتای زمان ماست. قارچم نمی‌ریزن تو ماکارونی. قبلاً می‌ریختن. اصن من به عشق قارچش سفارش دادم اینو. فکر کنم قبلا گوشتم می‌ریختن، الان فقط سویا داشت توش.

حالا اگه خونه بود غر می‌زدم ماکارونی چیه و ماکارونی دوست ندارم. ولیکن چون شریفه می‌خوریم.


39. ماکارونی پست قبلو خوردم.

یه بطری آبم روش.

پنج تا خانم مسن که گویا کارمند یا مسئول کتابخونه یا آموزش دانشکده‌ها یا نگهبان یا بالاخره مسئول یه جایی تو دانشگاه بودن اومدن نشستن سر میزی که من نشسته بودم. سه تاشون بندری سفارش داده بود، یکی سالاد، یکیشونم از خونه ماهی آورده بود. بندری رو بهانه کرده بودن و بندری می‌زدن و می‌رقصیدن. یک ساعت تمام گفتن و خندیدن و حتی یکیشون موبایلشو درآورد قرص قمر بهنام بانیو پخش کرد برامون.

ینی می‌خوام بگم یه همچین مسئولین شادی داریم ما. اون وقت منو میگی انگار کشتیام غرق شده بود و دار و ندارمم توش بود.


40. سخت‌ترین قسمت امروز اونجا بود که تا ۱۲ کارم در اقصی، بخونید اقصا، نقاط تهران تموم شد و بلیتم برای ۹ بود. و من رسماً این ۹ ساعتو علاف بودم. دوستامم وقتشون آزاد نبود برم مصدع اوقاتشون بشم جز این دوستم که ظهر تا عصر باهم بودیم و رفتیم پارک طالقانی. یه کم پایین‌تر از آب و آتش.

یه گربه هم جدیداً به فرزندی قبول کردن ایشون که عکسشو تو عکس ملاحظه می‌نمایید


41. همیشه تو قطار بهمون از این بسته‌ها میدن و توش کیک و آبمیوه و اینا می‌ذارن. به ضرس قاطع می‌تونم بگم تو این هشت سالی که این همه با قطار رفتم و اومدم اولین باره که آب‌پرتقال و کیک شکلاتی نصیبم شده. هر بار طعم آبمیوه و کیکاشون آناناس و انبه و سیب و انگور و توت‌فرنگی و اینا بود و من متنفرم از این طعم‌ها. و هر بار موقع تهران رفتن می‌بردم می‌دادم به هم‌اتاقیام، موقع برگشتنم به زور می‌کردمشون تو حلق خانواده. ولیکن این سری خودم ازشون مستفیض شدم.

ضمن اینکه کیک و آبمیوهٔ سایر دوستان توی کوپه از همون میوه‌هاست که من دوست ندارم و جا داره بگم من و این همه خوشبختی از محالاته


42. یه استادی هم داشتیم توی دورهٔ کارشناسی؛ می‌گفت کلاسای من مثل نمازه. نیتو که کردین و تکبیرو که گفتین و کلاس که شروع شد مطلقاً برای هیچ کاری، تأکید می‌کنم هیچ کاری حق خروج ندارین تا کلاس تموم بشه. جیکّ‌مون درنمیومد تو کلاس. تازه منم تنها دختر کلاس بودم و زین حیث هم فضا، فضای سنگینی بود. 

ایستگاه مراغه

دو ساعت دیگه تبریزم ایشالا


43. حال این بچه رو خریدارم. 

حال خوبشو خریدارم.

رسیدم.


44. دو روزم تو مهدکودک برای بچه‌ها نقاشی و الفبا و رنگ‌ها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف می‌کنم و به‌نظر می‌رسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. 

بامزه‌ترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچه‌ها بوی وحشتناکی می‌داد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد می‌گیری.

این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم.

چرا انصراف دادم؟

اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دوره‌شو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچه‌ها شش هفت میلیون می‌گیرن و فکر می‌کردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمی‌دادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آب‌جوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُردن که مسبب این ظالم‌پروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول می‌کنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربی‌گری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعت‌هایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری می‌کنه


45. اینم از مصاحبهٔ چهارم، و آخر.

یکی از محاسن بومی بودن و خونهٔ نزدیک دانشگاه اینه یه ربع قبل مصاحبه‌ت می‌تونی توی خواب ناز باشی و محل مصاحبه رو از پشت پنجرهٔ اتاقت ببینی حتی. ولیکن این احتمال هم وجود داره که یهو با صدای بابات مثل برق از جا بپری که دختر مگه تو مصاحبه نداری امروز. پاشو برو دیگه.

از دیگر محاسن هم اینه که بعد مصاحبه آوارهٔ خیابونا نیستی و دنبال رستوران و کافه نمی‌گردی و مستقیم میای خونه و ناهار مامان‌پزتو می‌خوری

محاسن دیگه‌ای هم داره. از جمله اینکه تهران اگه مدارک پرینت‌شده‌ت ناقص باشه باید دربه‌در کپی و پیدا کردن مسئول تکثیر باشی و اینجا می‌تونی برگردی خونه و کارنامه‌تو پرینت کنی و دویست تومنم پس‌انداز کنی این وسط. والا غنیمته تو این اوضاع اقتصادی. و ضمن تقدیر و تشکر از روحانی و یاران بابت اوضاع قشنگ اقتصادی‌مون و آب و برق و گاز و تلفن و سایر امکانات، لابد می‌پرسین مصاحبه چطور بود؟

خوب بود.

اون خانومه که اون گوشه نشسته، مسئول بازبینی مدارک و دادن پاکت برای گذاشتن مدارکه. حال آنکه من خودم پاکت داشتم. تو مصاحبه‌های قبلی هم روال همین بود. یک ساعت، بلکه بیشتر دانشجوی بی‌نوا باید بشینه تو نوبت که پاکت بگیره مدارکو بذاره توش و یک ساعت دیگه بشینه تو نوبت تا بره تو اتاق مصاحبه.

حالا اگه بخوام به خودم تو این مصاحبه‌ها نمره بدم، تبریز، گرایش علوم اعصاب نمرهٔ بالا رو می‌گیرم، ولی اولویت چهارممه. بعد شهید بهشتی، گرایش مدل‌سازی نمرهٔ بهتری میارم که اولویت دوممه. بعد تربیت مدرس، گرایش زبان‌شناسی که این اولویت اولم بود ولیکن از مصاحبه راضی نبودم. 

و هیچ امیدی به گرایش روان‌شناسی شهید بهشتی ندارم. اینم اولویت سومم بود. اینو مطمئنم قبول نمیشم. چون قبولت نمی‌کنیم خاصی تو چشای اساتید بود.


46. این مصاحبه آخرمو بین‌العروسیین می‌نامم. تلفظشو دقت کنید که بین‌العروسین نیست، بین‌العروسیینه. ینی مصاحبه‌ای که زمانش بین دو فقره عروسی واقع میشه و شما شب قبل از مصاحبه از عروسی میای صُبِش میری مصاحبه و ظهر دوباره یه عروسی دیگه دعوتی. اینکه چجوری از فاز قر به فاز آکادمیک سوئیچ کنی و دوباره برگردی به فاز قبل و اونجا جلوی اساتید دلکم دلبرکم، خوشگلا باید برقصن تو مغزت رژه نره، خودش بحث جداییه و در این مقال نمی‌گنجه. آنچه که بایسته است آرزوی خوشبختی برای این دو عزیزه و تَکرار این بیت وزین که چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور دانش بجوی


+ حوصله ندارم. فکر هم نمی‌کنم تا چند ماه آینده حوصله‌م برگرده و حوصله‌دار بشم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست. برای همین کامنتا رو بستم. ولی شما کماکان می‌تونید پیام خصوصی بذارید برام. پیام‌هاتونو می‌خونم :)

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0- منظور مولوی از خامُش، خاموش بوده؛ منظور منم از باهُش، باهوش.

1- برای درس سمینار باید یه مقاله بنویسیم. برای درس اصطلاح‌شناسی هم همین طور. یه ارائه‌ی ده بیست دیقه‌ای هم باید برای درس ساختواژه داشته باشیم. هفته‌ی پیش قرار بود یه چیزی تو مایه‌های طرح یا پروپوزال به اساتید تحویل بدیم و من یه موضوع انتخاب کردم و همون یه موضوع رو (که البته موضوعِ پایان‌نامه‌ام نیست) هم به استاد شماره‌ی 3 دادم، هم 5 و 8 و 9، هم 11. به نظرم آدم یه مقاله‌ی درست و درمون بنویسه بهتر از صد تا مقاله‌ی به درد نخوره. ولی بچه‌ها معتقدن کمیت مهمه و ما باید تا می‌تونیم مقاله بنویسم. ولی من ترجیح دادم روی این موضوع و فقط روی این موضوع تمرکز کنم. یه نسخه از نوشته رو هم به بچه‌ها دادم و ازشون خواستم این هفته نظرشونو بگن. [نظرِ یکی از بچه‌ها]، [نظرِ استاد]

1.5- استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه گفت یه سر برم حضوری و مفصل صحبت کنم باهاش و استاد شماره‌ی 3 هم گفت برای پایان‌نامه‌ات روی موضوع دیگه‌ای فکر نکن و روی همین کار کن. بنده خدا یه کتاب معرفی کرده بود به اسم «البته واضح و مبرهن است» که در مورد نحوه‌ی مقاله‌نویسیه (بیشتر به درد علوم انسانی می‌خوره البته). هدف استاد این بود که نوشته‌هامونو با جمله‌ی کلیشه‌ای «البته واضح و مبرهن است» شروع نکنیم. منم عمداً موقعِ نوشتن طرحم با این جمله شروع کردم و استاد علامت «:)» گذاشته کنار جمله‌م و نوشته حالا خوبه گفته بودم با این جمله شروع نکنیااااا! گفته بود متن‌تون 300 کلمه باشه و من وقتی داشتم می‌نوشتم، نیت کردم با 444 تا کلمه تموم کنم و نقطه‌ی پایان رو که گذاشتم دیدم اون پایین نوشته: [عکس]

2- یادتونه؟ یه استادی داشتم تا میومدم دهنمو باز کنم یه چیزی بپرسم، می‌گفت شما پیش‌زمینه و پس‌زمینه و تحصیلاتِ این رشته و تخصص این موضوع رو نداری و نمی‌دونی و بلد نیستی! یه موقع یه چیزی می‌پرسید و صبر می‌کردم ملت جواب بدن و وقتی می‌دیدم کسی چیزی نمی‌گه یه چیزی می‌گفتم و البته جوابم هم درست بود؛ ولی خب دریغ از اپسیلونی (به اندازه‌ی دانه‌ی خَردَل) تشویق و احسنت و آفرین و باریکلا. خودش تو دل برو بود ولی هیچ جوره نمی‌تونستی تو دلش بری. ترم قبل چه کوشش‌ها که نکردم نگاهی از سر لطف و عطوفت به این بنده‌ی سراپاتقصیر بکنه و نکرد! یه بار به بچه‌ها گفتم بچه‌ها؟ دکتر چرا منو دوست نداره؟!!! بچه‌ها گفتن این خودشم دوست نداره؛ به دل نگیر...

به دل نگرفتم و به تلاشم ادامه دادم و درسشو با 20 پاس کردم. فکر کنم فقط من تونسته بودم 20 بگیرم. حتی برای جواب مازاد بر نیاز هم نمره کم کرده بود از بچه‌ها. اون ترم تموم شد و این ترم یه درس دیگه باهاش داریم. دیروز بعد از ظهر باهاش کلاس داشتیم و برای هر کدوممون یه تکلیف تعیین کرد که موعد تحویلش پایانِ ترم بود. بچه‌ها یه چشمکی به همدیگه زدن و گفتن دو هفته بعد از پایانِ ترم هم تمدید می‌کنیم موعدشو. قرار بود روی صفاتِ فرهنگ لغت کار کنیم. از نظر تبار (فارسی و عربی و لاتین بودن)، از نظر ساخت و مقوله و غیره. برای اونایی که تغییر مقوله داشتن مثال هم باید می‌زدیم. هر کی روی یه حرفی از حروف الفبا قرار بود کار کنه. قرعه‌ی حرفِ «ر» به نام من افتاد و دیروز عصر که برگشتم خوابگاه نشستم پای این تکلیف و شب تمومش کردم. امروز صبح بردم تحویل دادم و استاد چشاش از تعجب گرد شده بود که چه جوری تکلیفی که تا آخر ترم وقت داده بودمو چند ساعته تموم کردی.

2.5- دیروز سر کلاس یه سوالی پرسید و گفت هر کی جواب بده خیلی هنر کرده و خیلی آفرین و ایول و باریکلا داره و اینا. وقتی داشتم به سوالش جواب می‌دادم، هنوز حرفم تموم نشده بود و داشتم توضیح می‌دادم که با ذوق زایدالوصفی گفت خیییییییلی این خانوم باهوشه و تا نیم ساعت هی احسنت و آفرین و باریکلا می‌گفت. بالاخره نمردم و تحسین کردنشم دیدم. جا داشت پاشم بگم می‌دونم عشق تو تاخیر داره، ولی اصرار من تاثیر داره، تو هم دیوونه‌ی من میشی آخر، تب مجنون بدون واگیر داره. البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، وقتی جواب سوالو گفتم و گفت خیلی این خانوم باهوشه، اول فکر کردم جوابم انقدر چرت و چرند بوده که داره مسخره‌ام می‌کنه :))))

s9.picofile.com/file/8273054384/95_8_10.rar.html

این فایل صوتی بیست سی ثانیه است. برای امنیت بیشتر زیپش کردم و چون صدای خودمم توشه، رمز مخصوص بانوان رو گذاشتم. البته بعد از اینکه استاد سوالو مطرح کرد پنج شش دیقه صبر کردم اول بچه‌ها نظرشونو بگن و بعد من جواب دادم. ولی صدای بچه‌ها رو حذف کردم. کامنتای این پستو استثنائاً باز می‌ذارم که اگه از خانوما کسی رمزو (رمز مخصوص خانوما مدل ساعتمه) فراموش کرده بود یا نداشت بپرسه. به خانومایی که یکی دو ماهه دارن دنبالم می‌کنن رمز نمیدم و لازمه بیشتر بشناسم‌شون. ناگفته نماند که من وبلاگ همه‌ی دنبال کننده‌هامو می‌خونم. اونایی هم که وبلاگ ندارن، باید 4 تا شاهد و ضامن داشته باشن که مطمئن شم واقعاً خانومن! پیشاپیش از آقایون که تعدادشون کم هم نیست عذرخواهی می‌کنم. جامعه‌ی آرمانی من جامعه‌ای نبود که تو اون جامعه عکسامو یا صدامو ادیت کنم. من فکر می‌کردم میشه در کنار هم بدون اینکه جنسمون مطرح باشه زندگی کرد، نوشت، خوند، خندید، گفت، شنید... ولی این ایدئولوژی‌م هم مثل خیلی ایدئولوژی‌های دیگه‌م شکست خورد. البته بعضی از آقایون هستن که به سلامت عقلی و روحی و روانی‌شون ایمان دارم و از اونجایی که این فایل صوتی یه سوال و جواب چند ثانیه‌ای و عادیه، اگه بخوان لینک مستقیم رو براشون می‌فرستم تا اونا هم بدونن وبلاگ چه خانوم باهوشی رو می‌خونن. و چون کامنتای پستای بعدی هم بسته خواهد بود و چون من کلاً با کامنت بسته نوشتن راحت‌ترم و آرامش بیشتری دارم و کلاً چون این جوری دوست دارم بنویسم، اگه وصیتی چیزی داشتین، از باز بودنِ درِ دیزی استفاده کنید و ذیل همین پست کامنت بذارید چون تا 25 بهمن که تولد وبلاگمه همچین فرصتی گیرتون نمیاد. باشد که این غنیمت را ارج نهید.

۹۳ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. هر کدوم از واج‌ها و حروف یه سری ویژگی‌ها دارن که به واقع نمی‌تونم حفظشون کنم ولی باید حفظشون کنم. مثلاً ب و پ و ت و د و ک و گ و همزه و ق و غ انسدادی‌ان و ف و و و س و ز و ش و ژ و خ و ه سایشی و چ و ج انسایشی و ر لرزشی و م و ن خیشومی و ل کناری و ی روان! یا مثلاً پ و ب دولبیه و ت و د دندانی و ک و گ و ی کامی و خ و ق و غ ملازی و ف و و لبی-دندانی و س و ز و ر و ن و ل لثوی و ش و ژ و ج و چ لثوی-کامی و همزه و ه چاکنایی. حالا اینا یه سریاشون واک دارن و یه سریاشون بی‌واکن. واکه‌ها یه سری پسینن و یه سری پیشین و افراشته و افتاده و میانی و مثلاً الان لثوی‌ها رو (z , n , r , s , l) رو این جوری حفظ کردم که زنِ رسول! لثه‌هاش مشکل داره. (با همون حروف ز و ن و ر و س و ل این ترکیب رو ساختم.) با سایر حروف هم چیزای دیگه درست کردم که حالا بماند.

2. یکی از فانتزیام (آرزوهام) اینه که فامیلی‌م نامی بود و اسمم مینا و با یکی به اسم امین که اتفاقاً فامیلی اونم نامی بود و البته فامیلمون نبود ازدواج می‌کردم و دو تا پسر دو قلو داشتیم و اسمشونو می‌ذاشتیم مانی و نیما و این جوری با چهار تا واجِ الف و میم و ی و نون تشکیل خونواده می‌دادیم.

[آیکونِ دانشجوی پریشان‌حالی که داره با واکه‌های کوتاه و بلند و پسین و پیشین دست و پنجه نرم می‌کنه و استاد شماره پنجش که اسمش شهین‌ه (Shahin) بهش میل زده و یه ساعته داره فکر می‌کنه شاهین (Shahin) کیه و قبلاً هم یه دوستی به اسم سمن (Saman) داشته که با سامان (Saman) اشتباه می‌گرفتدش.]

پ.ن: من هر موقع امتحانِ این درسو دارم (میانترم، پایانترم، کوییز و...) خیلی سعی کنم احترام خودمو نگه‌دارم و ماه رمضونی درّ و گوهر نثارِ باعث و بانی این فلاکت نکنم و کاری به کار روح پرفتوحِ بنیانگذار این رشته‌ی علمی نداشته باشم، ولی خب نمیشه. به ولله نمی‌تونم سکوت کنم در برابر این ظلم و فاجعه‌ی انسانی که در حق بشریت کرده.
نور به قبرش بباره به هر حال.


کامنت1: امین تارخ اسم سه چهار تا بچه که داره همین طوریه دقیقا! خودش امینه. پسراش نیما و مانی و دخترش هم مینا! فقط فامیلیشون مشکل داره!!! وگرنه کاملا خانواده ای با الف و نون و ی و میم هستن!

کامنت2: امین تارخ سه تا پسر داره ک مینا خانوم در واقع آقای نامی تارخ هستن.

+ fa.wikipedia.org/wiki

۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

892- یک ذهنِ هزار آیا، از چیستی آبستن

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ب.ظ

1. اخیرا یه عبارت جدید یاد گرفتم و اونم اینه که "کجای زمین و زمانی" و هی می‌خوام ازش استفاده کنم و موقعیتش پیش نمیاد. 

2. یاد اون شبایی که تا صبح بیدار می‌موندم به خیر! چند وقته 12 که میشه، عین این عروسکایی که باتری‌شو دربیارن و از کار بیافته، بیهوش می‌شم، تا سحر.

3. حتی یاد اون صبایی که بعد سحری بیدار می‌موندم و بعدش می‌رفتم مدرسه یا می‌رفتم شرکت برای کارآموزی هم به خیر! این روزا همین که سحری می‌خورم بیهوش می‌شم تا خودِ یازده!

4. دیش‌لخ به زبان ما ینی دندونی. دو هفته پیش، یه روز قبل سرماخوردگی‌م، یکی از اقوام برامون دندونی آورده بود و منم تا حالا دندونی نه دیده بودم و نه خورده بودم! یکی دو قاشق خوردم و خوب بود... عرضم به حضورتون که صاحبِ دندونی، دخترِ نوه‌ی عمه‌ی بابا بود و نوه‌ی عمه‌ی بابا 17 سالشه الان. ینی وقتی هم‌سن و سال من میشه، دخترشو می‌فرسته مدرسه! تف به این روزگار!

5. من، سر سفره‌ی افطار: راستییییییییییییییییی! فلانیو یادتونه؟ ارشد MBA، سه شده!!! [با ذوق بیشتر] راستییییییییییییییی فلانیم سه‌ی برق شده! [ذوق بیشتر تر] فلانی دوست فلانی یادته؟ اونم 36 شده!!!
داداشم: راستییییییییییییییییییییی خدایی برای خودت انقدر ذوق نداشتی که برای بقیه!!!

6. استاد شماره5 می‌گفت کشورای عربی واژه‌هاشونو استاندارد نمی‌کنن و هر کشور عربی‌ای به کلاچ ماشین یه چیزی می‌گه! بعدشم گفت چرا راه دور بریم؛ همین افغانستان و تاجیکستانو در نظر بگیرین؛ اونا به نویسنده‌ی ادبیات کودک میگن بچه‌نویس، به بازیگر میگن مسخره و از همه بامزه‌تر، به ماشین می‌گن موتور! از یکی از اساتید نقل قول می‌کرد برای یه همایشی رفته بودن کابل و بعدِ همایش، مسئولینِ افغانستانی (افغانی واحد پولشونه) به استادمون گفتن اینجا ایسته کنید بریم موتور بیاریم و استاد بیچاره‌ی ما که نود و اندی سالش بوده :)))) گفته آقا من نمی‌تونم موتور سوار شم و یه سن و سالی ازم گذشته و خلاصه موتوره رو آوردن و کاشف به عمل اومده اینا به ماشین می‌گن موتور.

7. استاد شماره9 می‌گفت این عربا یه سری کلمه رو از بقیه‌ی زبان‌ها قرض می‌گیرن و یه بلایی سرش میارن که اهل اون زبان هم نمی‌فهمن کلمه مال خودشون بوده و "تاریخ" رو مثال زد که ازش مورخ هم ساخته شده و در ابتدا روزمَه بوده و شده مَه‌روز و عرب‌ها مه‌روز رو کردن موروخ و دیگه تاریخ و مورخ و اینا رو ازش ساختن و استاد شماره‌ی 8 اشاره کرد به من و گفت مهندس و هندسه هم از اندازه‌ی فارسی گرفته شده. (همزمان سه تا استاد سر کلاسه و این شماره‌ی 8 همونه که همیشه، چه در ملا عام و چه در خفا! مهندس صدام می‌کنه و این کارشو دوست دارم و بر خلاف بقیه، ایشون اصلاً رو اعصابم نیستن و دلیلشو نمی‌دونم که چرا دوست دارم این مهندس گفتنشو)

8. استاد شمار 10 اسم کوچیکش یحیاست. می‌گفت من هفتاد ساله عادت کردم یحیی رو یحیی بنویسم و اصن نمی‌تونم بپذیرم اسممو یحیا بنویسن. ولی خب مگه من چند سال قراره عمر کنم؟ ده سال، بیست سال، اصن صد سال! بالاخره که می‌میرم و پسرایی به دنیا میان که اسمشونو یحیا و مرتضا و عیسا می‌نویسن و عادت می‌کنن به این الف و این جوری میشه که زبان آروم آروم بدون اینکه متوجه بشیم تغییر می‌کنه! می‌گفت جامعه‌ی ما، ملتمون، کلاً فازمون انقلابیه! از اینایی هستیم که دوست داریم سریع بریزیم تو خیابون و حکومتی رو برکنار کنیم و درِ یه جایی رو تخته کنیم و بزنیم و بشکنیم و

بعدش حرفشو این جوری ادامه داد که تغییرات زبان یا خط تو کشور ما نمیشه یهویی باشه؛ مثل ترکیه نیستیم یهو یه آتاتورکی بیاد خطو لاتین کنه و بگه از فردا خط‌تون همینه. می‌گفت اگه فرهنگستان یه واو ساده رو از "خواهر" حذف کنه و بگه از فردا بنویسید "خاهر"، یه عده کفن‌پوش میریزن تو خیابونا و خواستار بازگردانی اون واو میشن!

9. اونجایی که استادمون گفت ملت ما هیجانی‌ان و دوست دارن بریزن تو خیابونا و اعتراض و راهپیمایی و تظاهرات و اینا! می‌خواستم بگم من اصن این جوری نیستم. ینی من اگه متولد سال 30، 40 بودم، زمان انقلاب، هیچ وقت منو تو راهپیماییا نمی‌دیدین. من از اینایی بودم که همه فکر می‌کردن سرش تو کتاب و درس و مشقه و هیچی حالیش نیست. ولی در واقع این من بودم که اعلامیه‌ها رو تایپ می‌کردم و تو مدرسه‌مون یا محل کارم پخش می‌کردم. شعار من اینه: "بی‌صدا فریاد کن!"

10. داشتم اون قسمت از فایلای صوتی که خودم کنفرانس داشتمو گوش می‌دادم؛ یه جایی گفتم تعداد زبان‌های دنیا شش هفت هزار تاست و اون دوست عزیزمون که اوایل خیلی رو نِروِ و روان من بود و اتفاقاً ریکوردر هم کنارش بود، زیر لب گفت 6786!

یاد خودم افتادم که وقتی معلم سر کلاس می‌گفت ایران کشور پهناوریست، زیر لب می‌گفتم یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج کیلومتر مربع مساحتشه. (شنیدم بر اساس اندازه‌گیری‌های جدید یه کم بیشتر شده؛ ولی من همینو حفظم)

11. فکر کنم جزو معدود آدمایی باشم که از صدای ضبط شده‌ام خوشم میاد. یاد اون پستی که توش صدای جیغ جیغمو موقعِ کشتن سوسک تو خوابگاه گذاشته بودم هم به خیر! باورم نمیشه من همون آدمم! جا داره بگم اِی بر پدرت دنیا، آن باغ جوانم کو؟ دریاچه‌ی آرامم، کوه هیجانم کو؟

12. ذهنم درگیرِ یه مدل برای مفهوم دوست داشتنه. نمی‌دونم چه قدر ما مفهوم «مدل» و «مدل‌سازی» و «شبیه‌سازی» آشنایی دارین. دارم فکر می‌کنم چه اتفاقی می‌افته و چه پارامترایی تاثیر می‌ذارن که ما از یکی خوشمون میاد و از یکی نه! تازه نوعِ دوست داشتنامونم فرق داره و دارم فکر می‌کنم چند نوع دوست داشتن داریم و دارم به این فکر می‌کنم که اگه ویژگی‌های ظاهری و باطنی و رفتاری یه آدمو بدیم به یه روبات و بگیم این آدم دوست‌داشتنی هست یا نه، جوابی براش داره؟ میشه فرایند دوست داشتن رو براش مدل‌سازی کنیم که اونم بتونه دوست داشته باشه کسیو؟ یا چه اتفاقی می‌افته که از یکی تاثیر می‌پذیریم از یکی نه! میشه رفتارهای انسانی رو مدل کرد؟ یه مدلِ ریاضی‌طور...

13. پیشنهاد شباهنگ: radioblogiha.blog.ir/post/81 به قلم و صدای Elanor

۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

اون کلاسی که براش سه تا استاد داریم، بحث آرشیو کردن اسناد و مدارک بود و یهو همچین ناغافل داغ دل استاد شماره 5 تازه شد و داشت از اسناد و کتابایی می‌گفت که باید فلان جا باشن و نیستن و هیچ کس مسئولیتِ نبودنشون رو به عهده نمی‌گیره و می‌گفت یه سری فایل صوتی داشتیم از لهجه‌های مختلفِ دانش‌آموزان کل کشور که آموزش پرورش انقدر گفت جا نداریم جا نداریم که یه روز که چشم ما رو دور دید همه رو منهدم کرد :| بعد داشت می‌گفت صورت‌جلسه‌های فلان دوره که اسناد مهم و مفیدی هم بودند و دست فلان استاد بودن و اون فلان استاده داده بوده فلان جا، الان نه دست استاده و نه فلان جا و یاد یکی از خاطراتِ فنلاند افتاد که اونجا چرت‌ترین یادداشت‌ها هم آرشیو میشه و اشاره کرد به تک تک ما و گفت اصن خود شماها، کدومتون کتابای دوران مدرسه‌تونو نگه‌داشتید؟

یکی از بچه‌ها اشاره کرد به من و گفت استاد ایشون از اول ابتدائی تا حالا همه‌ی کتاباشونو نگه داشتن و یکی دیگه از بچه‌ها گفت اینکه چیزی نیست، من شنیدم sms ها و ایمیلاشونم تاکنون پاک نکردن و یکی دیگه از بچه‌ها رو کرد به اون یکی استاد (سه تا استاد سر کلاسه) و گفت حتی بسته‌های چیپس و پفک و شکلات و لیوانای آب‌میوه و ذرت مکزیکیاشم نگه‌میداره و منم برگشتم سمت اون یکی استاد و گفتم البته نه هر لیوانی! بعد برگشتم سمت بچه‌ها و گفتم عصب دندونم هم چسبوندم رو کاغذ و اونم نگه داشتم و اساتیدمون هر سه تَن، دونقطه با چندین خط صاف بودن و بهم قول مساعد دادن اگه برای قسمت آرشیو اسناد دنبال کسی بودن من تو اولویت باشم :دی

2.

استاد شماره 5 [که خانومه؛] داشت حضور و غیاب می‌کرد و مهدیه نیومده بود و گفتیم استاد عروسیشه، غیبتشو لحاظ نکنید و استاد گفت به به! ترم اول عروسی فرزانه بود و این ترم عروسی مهدیه و یکی از بچه‌ها گفت استاد ترم سوم هم عروسی عاطفه است، فعلاً عقد کرده و ایشالا چند ماه دیگه عروسیشه! بعد ملت برگشتن سمت من و گفتن تا ترم چهار هم تو رو شوهر میدیم! :دی

3.

مامانم داره میره خونه‌ی خاله‌ام و بابا هم تا شب نیست و من و اخوی امروز برای ناهار، املت داریم :دی اون وقت مامانم یه ساعته وایستاده دم در و هی میگه گوجه رو این جوری خرد کن، روغنو این جوری بریز، تخم‌مرغارو چه طوری بشکن و نمکو کی اضافه کن و درِ ماهیتابه رو بذار که روی گاز روغنی نشه و فلان ادویه خاصیتش چیه و نونو فلان جا گذاشتم و ینی هر چی آیه و قسم میارم که من تو خوابگاه آش رشته هم درست کردم، باور نمی‌کنه!!!

4. بعداً نوشت:

به همین سوی چراغ مودم قسم همین الان مامانم زنگ زده می‌گه تخم‌مرغا رو جدا جدا، اول تو یه کاسه بریز ببین سالمه بعد بریز توی ماهیتابه!
میگم چشم!!
میگه سبزی خوردن هم هست تو یخچال، اونارم بخورین
من: چشم، مامان؛ چشم!
مامان: طالبی هم هست، عمودی قاچ کن، بعد سه تا خط افقی برش بده
من: O-0
مامان: داداشت بیدار شده؟
من: نه هنوز (ساعت: 14:14)
۱۹ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

858- اونجا همه چی کمّی بود و اینجا همه چی کیفی

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ

اینجا:

اونجا:

می مانند تا شاید روزی وطن را جایی برای ماندن کنند


اینم آخرین کنفرانس ترم 2 ارشد و 

پیش به سوی آغوش پر مهر خانواده...

۳۴ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


چند وقت پیش سر همون کلاسی که براش سه تا استاد داریم، بحث naming بود و استاد شماره 9 داشت از اهمیت نام‌گذاری و اصول نام‌گذاری می‌گفت و نام‌گذاری انواع باد رو مثال زد و گفت لفظِ "نسیم" و "طوفان" برای انواع باد کافی نیست و ما دوازده نوع باد داریم و باید برای هر کدومشون یه اسمی بذاریم.

خواستم دستمو بلند کنم و ضمن ابراز ذوق بابت ذکر خیرِ بچه‌هام، نسیم و امیرحسین (طوفانِ سابق! :دی)، استادو به چالش بکشم و قضیه رو وارد حاشیه کنم و دلم نیومد و شمشیرمو غلاف کردم و گفتم بذار باشه برای بعد.

هفته‌ی بعدی که میشه دو سه هفته پیش، یه وقت ملاقات گرفتم از استاد شماره 5، که یکی از سه استادِ همین درسه و یه چند تا سوال درسی داشتم و مطرح کردم و جواب گرفتم و زدم تو جاده خاکی که  استاد؟! چه کاریه اینجا جمع شدیم و هی جلسه تشکیل می‌دیم و تحقیق می‌کنیم و وقت و انرژی می‌ذاریم که برای انواع باد اسم بذاریم؛ خب چرا بر حسب سرعتشون نمی‌گیم باد شماره‌ی یک و دو و سه و ... مثلاً باد شماره‌ی دوازده!؟ حالا حتماً باید یه عده بیان اینجا اسم پیشنهاد بدن و یه عده دیگه بررسی کنن و یه عده تصویب کنن که مثلاً به فلان باد بگیم تُندوَزه و چی چی وَزه و دوازده تا اسم درست کنیم؟ شماره‌گذاری بهتر نیست؟ هم نام‌گذاری سریع‌تره، هم راحت‌تره، هم دیگه نیازی به این سازمان و تشکیلات نیست. و همین جوری که داشتم یه عده رو از نون خوردن می‌نداختم حرفمو بدین نحو ادامه دادم که مثلاً چی میشد اسم خیابونای ما هم شماره بود و این جُک رو که البته یه واقعیته مطرح کردم که:

آدرس دادن تو ایران این مدلیه: بزرگراه آیت‌اله صدرآملی، خیابان میرزاکوچک‌خان جنگلی، ۲۰۰ متر بعد از فلکه انصارالمجاهدین، ۱۰۰ متر نرسیده به بانک قوامین، جنب مسجد بلال حبشی، کوچه شهید صیف‌الدین خواجه‌انصاری (حاج شیخ صفی‌الدین سابق) جنب سوپرمارکت سرداران، بن بست گلستان، ساختمان مارلیک پلاک ۱۲+۱ -منزل حاج کمال عین‌آبادی و آدرس دادن اروپاییا: خیابان ۴۵، شماره ۱۲۰، منزل دیوید آنتونی. و در ادامه تصریح کردم که من حتی عمه‌هام، خاله‌هام، هم‌اتاقیام و یه سری بندگان خدا و اساتیدم رو هم با شماره خطاب قرار می‌دم و پرسید مثلاً من الان استاد شماره‌ی چندم و منم گفتم 5.
یه کم فکر کرد و گفت می‌تونه موضوع جالبی برای مقاله باشه و منم می‌خواستم بگم اصن استاد، ما خیلی چیزای دیگه رو هم با شماره می‌گیم؛ مثل وقتایی که به بچه‌هامون یاد می‌دیم وقتی شماره‌ی 2 داشتن بهمون بگن :))))
والا!
ولی خب نگفتم این موردِ آخرو!
ولی اگه مقاله‌ای در همین راستا نوشتم به این مثال هم اشاره می‌کنم :دی
۱۲ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یهو یادم افتاد جواب یکی از سوالای امتحان دیروزو اشتباه نوشتم. جوابی که نوشتم اشتباه نبوده ولی چیزی که نوشتم جواب اون سوال نبوده و تو امتحانی که می‌تونستم نمره‌ی کامل بگیریم، نمره‌ی اون سوال رو از دست دادم.

هندزفریو کردم تو گوشم و از فولدرِ آهنگام، مخور غمِ گذشته‌ی معینو پیدا کردم و  و الان دارم عمر، کمه صفا کن، گذشته رو رها کن گوش میدم که مخور غم گذشته گذشته‌ها گذشته هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته و خوشحالم که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت نمره‌گرا نبودم

ولی اطرافیانم و اقوام و فوامیل! چرا؛ برای اونا این چیزا مهمه... دروغ چرا، یه زمانی برای پدرم هم مهم بود

ابتدائی و راهنمایی که بودیم، بعد از هر امتحانی، نمره‌هامونو باید نشونِ پدر و مادرمون می‌دادیم و کنار نمره، امضا می‌کردن که رویت شد.

بابا نمره‌های کمتر از 20 رو امضا نمی‌کرد.

هرگز امضا نکرد.

یادمه مادربزرگِ مادریم فوت کرده بود و مادرم چند روز خونه نبود. مسافرت بود و من تو اون بازه‌ی زمانی، امتحان ریاضیمو 19.75 گرفته بودم و می‌دونستم که پدرم امضا نمی‌کنه

چند روز برگه‌ی امتحانیمو نگه داشتم و صبحِ اون روزی که باید امضای والدینو به معلممون نشون می‌دادیم، از بابا خواستم و خواهش کردم که امضا کنه و انقدری اسکول بودم که خودم امضاش نکنم. بابا حاضر نبود این کارو انجام بده و یه کم فکر کرد و بعدش امضا کرد. ولی نه امضای خودشو بلکه امضای مامانو.

دوران تحصیلی‌م هیچ وقت غیبت نداشتم. به جز اون پنجشنبه‌ای که پدربزرگِ مادری‌م فوت کرد و سوم ابتدائی بودم. پنجشنبه معلمِ دینی‌مون درس میده و میگه شنبه امتحان می‌گیرم. و من از امتحانِ شنبه خبر نداشتم و 10 گرفتم. و الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم همین که یه درسیو نخونده 10 شدم، خیلی خوبه!

خب من به خاطر اون 10 مورد غضبِ پدر واقع شدم و برگه‌ی امتحانیمو تابلو کرد زد رو دیوار تا درسِ عبرتی بشه برام که دیگه 10 نگیرم. و اون هفته عمه‌هام خونه‌مون بودن و اون نمره‌مو دیدن و هنوز که هنوزه یادشونه و تو هر محفلی بحثِ نمره باشه این خاطره رو تعریف می‌کنن!

ولی من هرگز نمره‌گرا نبودم و نمره هیچ وقت هیچ اهمیتی برام نداشت و تنها ذوقم بابت نمره، رند بودن معدل دیپلمم بود که 19 بود و دو تا صفر جلوش.

داشتم به یکی از هم‌کلاسیای ارشدم فکر می‌کردم که یکی از درسارو 19.5 گرفته بود و یک ساعت تمام با استاد بحث کرد که بشه 19.75 و همه‌مون تو کلاس بودیم و داشتیم از خجالت آب می‌شدیم که این 0.25 چرا انقدر برای یه دانشجوی ارشد مهمه...

حیفه که هدفمون از امتحان و سر کلاس نشستن، فقط، نمره باشه. عمرمون و زمانمون بیشتر از اینا ارزش داره!

یاد بگیریم که "یاد بگیریم تا یه جایی تو زندگی‌مون به دردمون بخوره".


۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با سلام!

شبتون پرستاره

این ترم یه کلاسی داریم که متشکل از 8 دانشجو و 3 استاده که توی تصویر هم ملاحظه‌شون می‌کنید

و این 3 تن منو خانم مهندس خطاب قرار می‌دن

و خودم عمداً کیفتشو آوردم پایین، وگرنه گوشیِ بیچاره‌ام 12 مگاپیکسلیه به واقع



دوشنبه آخرای جلسه یهو یه بلایی سر کابل اومد و اسلایدهاشون پرید

و چون 4 به بعد بود، از مسئولین کسی نبود بیاد به دادشون برسه و یکی از بچه‌ها رفت یکیو پیدا کنه

اساتید و ادبا یه کم با لپ‌تاپ و سیما کشتی گرفتن و درست نشد

یهو استاد شماره 8 برگشت بهم گفت خانم مگه شما مهندس نیستی بیا ببین چشه خب!!!

آقا تا اینو گفت و تا من یه تکونی به خودم بدم یارو درست شد و

اونی که رفته بود یکیو پیدا کنه که اینو درستش کنه سررسید و گفت عه! چی شد درست شد؟

استاد شماره 9: اسم اعظم خانم مهندس رو آوردیم :))))


ساعت 3 نصفه شبه و جناب حافظ در همین راستا می‌فرماید:

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

ولی خب از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، به خاطر کارای شرکت که فردا باید تحویلشون بدم بیدارم و

عنوان پست هم از سعدی‌ه و

5 اسفند روز مهندسه و شبشم لابد شب مهندسه!

مهندسای عزیز، 

شبمون مبارک

۳۳ نظر ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

یه دخترم ندارم اینو تنش کنم



two

تو روحتون!!! که برای چهارمین بار باید چکیده‌هامو بازبینی کنم!!!



سه.

سه از سه گرفتم بابت گزارش کنفرانس 

و البته جزوه‌ام قابل شما رو نداره استاد!



چهار.

چهار قلم جنس خریدم و

من: چه قدر میشه؟

آقای فروشنده تعاونی فرهنگستان: نُه هزار و نهصد و هفتاد و پنج

من: نه هزار و نهصد و هفتاد و پنج؟!!! 

هفتاد و پنج؟ مگه میشه؟!!! مگه داریم همچین چیزی!!!



پنج. 

پنجمین درسم هم با 18 پاس کردم و الان شما می‌تونید با داده‌های قبلی معدلمو حساب کنید

همراه با آیکون خود خوش‌خط پنداری


۳۹ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اخیراً درگیری‌های لفظی و البته با شدت و ضعف‌های متفاوتی داشتم با شما خوانندگان عزیزتر از جان مبنی بر اینکه چرا فالوشون نمی‌کنم در حالی که منو فالو می‌کنن و چرا نمی‌خونمشون در حالی که منو می‌خونن و چرا کامنت نمی‌ذارم در حالی که برام کامنت می‌ذارن و اگه می‌خونم چرا فیدبک نمیدم و اگه می‌خونم چرا خاموشم و چرا وقتی پست رمزدار می‌نویسن رمزو نمی‌گیرم و چرا اگه کامنت نمی‌ذارم میگم رمزو بدید بخونم؛ یا سوالات محتوایی در مورد پست‌ها که خب صد بار گفتم من اگه بخوام یه چیزیو توضیح بدم میدم، اگه ندادم ینی یا نپرسید یا فعلاً نپرسید! و مورد بعدی نصیحت کردنِ منه! که خوشم نمیاد از این کار!!!

و یه چند وقته که بنده کامنت‌های بی بدیلی دریافت می‌کنم از سوی همان خوانندگان عزیزتر از جان با این مضمون که چرا اجازه میدید آشنایانتون وبتونو بخونن؟ و چرا آدرس وبتونو بهشون دادید و حتی چه بد که آدرس وبتونو دارن و آدرستونو عوض کنید و بهشون ندید و لابد چه قدر عذاب می‌کشید از این بابت که آدرس وبتونو ازتون گرفتن و خب ظاهراً یه عده و اگه دقیق‌تر بگم، همان خوانندگان عزیزتر از جان دچار خلط مبحث شده‌اند و من الان وظیفه‌ی خودم می‌دونم که این جماعت رو از این خلط نجات بدم

ببینید، عزیزان من، این وبلاگ، به معنای عام، اصن وبلاگ نیست! ینی برای من دنیای مجازی محسوب نمیشه! ینی ممکنه الان شما سر قبری نشسته باشید که خالیه! ینی از من و نوشته‌هام یه همچین انتظاری رو نداشته باشید به واقع!

بعداً توضیح میدم! ینی توضیحش بمونه برای بعد ینی همون باقی بقا!

فعلاً برم تا استاد شماره 10 نیومده...

این ترم یه درس دارم که 3 تا استاد داره

یه سه چهار فصلشو یکی درس میده سه چهار تاشو یکی و بقیه‌شم یکی!

اینجام ظاهراً مثل دانشگاه قبلی دانشگاه که نیست، دارالمجانینه!!!

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من و مراد؛ وقتی باهم قهریم :))))

حدودای 5 صبح خوابیدم و قرار بود شش و نیم مامان زنگ بزنه بیدارم کنه

زنگ زد و بیدارم کرد و بهش گفتم یه چند دیقه دیگه هم زنگ بزن ببین بیدارم یا نه

اینو گفتم و دوباره خوابیدم :))))

هفت امید زنگ زد و اصن یادم نیست چی گفت و چی گفتم و قطع کردم خوابیدم

دوباره زنگ زدن و به هر زحمتی بود هفت و نیم خوابگاه رو به مقصد جبهه‌ی علم و دانش و مبارزه با دیو جهل و نادانی ترک نمودم و به شدت بارون میومد و چتر برنداشتم و می‌دونستم یه ربع قبل مترو و یه ربع بعد مترو راهم پیاده است ولی با چتر میونه خوبی ندارم و اصن برای همینه چترم بعد 16 سال هنوز سالمه و هنوز دارمش و دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی (لینک)

در مواجهه با بارون دو برخورد متضاد دارم:

اگه تو خونه باشم و پشت پنجره، دلم حسابی می‌گیره و تحت این شرایط از بارون بدم میاد

ولی اگه بیرون باشم و زیر بارون و چترم نداشته باشم و حسابی خیس شم، در این صورت عاشق بارونم

مترو مسیر قائم دیر به دیر میاد و وقتی رسیدم داشت درارو می‌بست که حرکت کنه و بره و من با واگن خانوما که ابتدا و انتهای قطاره خیلی فاصله داشتم و باید تصمیم می‌گرفتم که همون جا قسمت مختلط که همه‌شون آقایون بودن سوار شم یا یه ربع بیست دیقه دیگه صبر کنم و سوار شدم و خوشحالم که نسل اون دسته از آقایونی که شرایط رو درک می‌کنن و جاشونو با آدم عوض می‌کنن منقرض نشده هنوز!

پیاده که شدم تا برسم فرهنگستان، بارون به حدی شدید شد که دم در کلاس از چادر و مانتوم آب می‌چکید، چنان که گویی از زیر دوش بیرون اومده باشم و همزمان با من یکی از بچه‌هام رسید و اوضاع اون انقدر وخیم بود که رفت از یکی از کارمندا لباس بگیره، عوض کنه

حالا تو اون هاگیرواگیر، اون شعر آهنگر که میگه باران ببار بر من و شهر و دیار من، باران ببار بر من و باغ و بهار من، باران بشوی دود و دم از آسمان شهر، باران ببر غبار غم از روزگار من مدام تو ذهنم ریپیت می‌شد!!!

مسئول پارکینگ به یکی از بچه‌ها اجازه نداده بود ماشینشو پارکینگ بذاره و بیرون گذاشته بود و یه تیکه رو پیاده اومده بود و اونم تا حدودی خیس شده بود و وقتی رفتار مسئول پارکینگو به مسئول آموزش گزارش کرد، مسئول آموزش گفت زین پس اینجا هر کی بهتون گفت بالا چشتون ابروئه بگید ما از آهنگر نامه داریم و راحت باشید کلاً :دی

اون هم‌کلاسی‌م که معلمه قبل امتحان بهم میخک داد، گفت برای کاهش استرسه و گفتم نمی‌خوام. نه اعتقاد دارم به این چیزای گیاهی و نه خوشم میاد و نه دوست دارم و... گفت بیگیر بخور باباااااااااا! سوسول!!!

گفت همه‌مون خوردیم و بخور آروم شی و منم داشتم قورتش می‌دادم که گفت بذار همون‌جوری تو دهنت باشه ولی خب من قورتش دادم! لامصب مزه‌ی داروی بی‌حسی دندونپزشکیو می‌داد



8 تا سوال بود که 7 تاشو باید جواب می‌دادیم و من اون از همه آسون‌تره رو که همه اونو جواب داده‌بودن بلد نبودم، ینی یادم نبود، ینی حتی یه جمله چرت و دری وری طور هم در موردش یادم نیومد بنویسم و به جاش به سوال بعدی جواب دادم و خداروشکر یکی از سوالات اختیاری بود!!! و یه سوال نیم نمره‌ای رو هم ناقص جواب دادم... ینی منظور سوالو متوجه نشدم، ینی این گفته بود GTT چیه و چی میگه و من نوشتم چیه ولی اینکه چی میگه رو ننوشتم و البته بلد بودم و نمی‌دونستم منظورش اینه که نظریه همگانی‌های زبان رو توضیح بدیم و GTT این نظریه رو میگه و من نمی‌دونستم این نظریه همونه که GTT میگه!

عکسامون رو برگه‌ی سوالات بود و ملت کلی ذوق کرده بودن و از اونجایی که دانشگاه سابقم از این ادا و اطوارا داشت من ذوق خاصی نداشتم نسبت به این حرکت! به هر کی یه برگه دادن و جوابارو قرار بود تو اون بنویسیم و همه همون یه برگه رو پر کردیم و تحویل دادیم و اون دختره رتبه1 که همزمان با من رسیده بود و خیس شده بود، هفت صفحه جواب نوشت! چی نوشت رو کسی نمی‌دونه، خودشم نمی‌دونه! و ما همه‌مون نیم ساعته برگه‌هامونو تحویل دادیم و اون بشرِ عجیب‌الخلقه یکی دو ساعت بعد ما تموم کرد! وی مرا یاد هم‌کلاسیای سابقم می‌ندازه! اصن روح اونا در وی حلول و شایدم هلول کرده! (چرا من املای این هلول/حلول یادم نمی‌مونه؟!)

علی‌ایُ‌حال، نیم ساعت امروز کجا و چهار پنج ساعتای دانشگاه سابق که تا شب زمان امتحانو تمدید می‌کردن کجا!!!

اون دختره که نذاشته بودن ماشینشو بذاره پارکینگ، هفته پیش کرمان بود و کلمپه آورده بود و سر جلسه کلمپه پخش شد و از اونجایی که کلمپه توش خرماست من دوست ندارم! اصن من شیرینی دوست ندارم و شکلات البته شیرینی محسوب نمیشه!


کلمپه

چه حس خوبیه ملت جزوه آدمو پرینت کنن و همه همونو بخونن!

به هر حال بعداً اگه استاد شدم :دی به کارم میان این جزوه‌ها...

اینم از امتحان پایان‌ترم اصطلاح‌شناسی

نمی‌خواستم خاطره امروزو بنویسم ولی یاد این دو تا پست افتادم و حس خوبی که الان برام دارن و 

نوشتم که حس خوب این پست هم بمونه برای فرداها! 

+ یادی از گذشته‌ها - امتحان پایان‌ترم سیسمخ

+ یادی از گذشته‌ها - امتحان پایان‌ترم کارگاه برق


۱۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تایپ گزارشی که باید فردا تحویل استاد می‌دادم تموم شد.

گزارش ترجمه‌هامون و برداشتمون از اون فصل از کتاب که اول ترم برای هر کی مقدّر شده بود

از یه طرف جامدادیم تو خونه جامونده و فلشم تو جامدادی‌م بود و برای پرینت گزارش فلش لازم دارم و

البته بابا گفت پستش کنیم و من گفتم نه!

از یه طرف شهیدبهشتیا امتحاناشون تموم شده و تقریباً همه رفتن خونه و کسی نیست ازش فلش بگیرم و

از یه طرفم داشتم فکر می‌کردم صبح اصن فرصت نمی‌کنم پرینت کنم و

کجا پرینت کنم!!! 

نزدیک بود اشک تو چشام حلقه بزنه به یاد پرینتر توی اتاقم که یاد باد آن روزگاران یاد باد

که دیدم مسئول سایت خوابگاه که یه دختر تو دل بروی مهربونه، مثل من امتحان داره و 

خونه نرفته و تو راه‌پله‌ها داره درس می‌خونه

(اینکه میگم تو دل برو دلیل داره!!! بعضیا از شصت فرسخی حس نفرتتو تحریک می‌کنن، بعضیام کلید قفل دلتو دارن و سریع میرن تو درم از پشت سر می‌بندن :دی)

تا حالا فقط یه بار، اونم اول مهر سایت رفته بودم و بعداً هم دختره رو ندیده بودم

با اینکه کلهم اجمعین اینجا 3 طبقه و هر طبقه 10 واحده ولی خب کم می‌بینم و کم دیده میشم

همون اول مهر که رفته بودم برای پرینت، رشته‌مو پرسیده بود و منم داستان زندگی‌مو به اختصار شرح داده بودم

امشب که دیدمش، اسمم یادش بود

شناخت!!!

گفت تو همونی که...

منم گفتم آره بابا همونم

گفتم پرینت دارم و وقت کاری سایت و پرینت هم تموم شده بود

یوزر پس کامپیوتر اصلی سایتو داد که خودم برم پرینت کنم

فلششم داد که فایلارو تو اون بریزم ببرم برای پرینت

گزارشو پرینت کردم

جزوه‌ای که تایپ کرده‌بودم هم همین‌طور

جزوه رو دو سری پرینت کردم که یه نسخه هم بدم استاد

تو شریف رسم بود که ما همچین کاری می‌کردیم

ینی یه موقع استاد خودش می‌خواست

مثل دکتر ن. کنترل خطی و دکتر ب. سیسمخ!

اونا خودشون خواستن و

البته من بعد از اینکه نمره‌ها وارد کارنامه شد جزوه‌مو دادم بهشون که سوء تفاهم نشه!

ولی برخی همکاران!!! جلسه آخر جزوه‌شونو تقدیم استاد می‌کردن و یه نمره تشویقی هم می‌گرفتن

به هر حال چون بعداً استادو نمی‌بینم ایشالا همین فردا جزوه رو با گزارش می‌دم

یه چیز دیگه هم می‌خواستم بنویسم

اممممم

آهان

بابت جامدادی‌م خیلی ناراحتم...

آخه اون خودکارا توش بود و می‌خواستم با همونا بنویسم برگه امتحانیو

اتفاقاً امضاها و فرمای فارغ‌التحصیلی رو هم با همونا پر کردم تحویل دانشگاه دادم

ولی خب از اونجایی که ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن،

داشتم کیفمو برای فردا آماده می‌کردم

که دیدم یکی از خودکارا ته کیفم جامونده و وقتی کشفش کردم کلی ذوق کردم

کلی!!!

فردا سوالارو با همون جواب میدم

البته اگه! بلد باشم که جواب بدم

برم بقیه کتابو بخونم...

تا صبح عینهو یه جغد بیدارم...

اخوی هم همین‌طور...


* سرهنگ

۱۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این اولین امتحانِ پایانترمِ ارشده

اولین امتحان نیست

آخرین هم نخواهد بود

این یه لیوان نسکافه‌ای هم که الان کنارمه اولی نیست،

آخری هم نخواهد بود...

و با تقریب خوبی الان به جای خون، نسکافه تو رگام جریان داره 

و شاعر در همین راستا می‌فرماید بیا تا رگامو تو خونت بریزم :))))


و روی سنگ قبر آن بانو بنویسید اخوی آن بانو نیز آن شب بیدار بود، امتحان داشت و

هر نیم ساعت یک بار زنگ می‌زد و سوالاتی در باب مشتق آرک‌تانژانت ایکس و اِل اِن مطرح می‌نمود...


۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مترو - ایستگاه شهید بهشتی


روی سنگ قبر آن بانو بنویسید آهنگر به مناسبت روز دانشجو هر چند با چندین روز تاخیر!!!

مجموعه 13 جلدی مصوباتشو به دانشجویان اهدا کرد

اینم بنویسید که اون روز که اینارو بهش دادن (ینی امروز) لپ تاپشم با خودش برده بود، 

چون کنفرانس داشت و شب قبلشم چشم رو هم نذاشته بود و

علاوه بر کوله مشکی که لپ‌تاپ و دو تا کتاب 1200 صفحه‌ای توش بود، یه کوله سفیدم داشت

که جزوه‌هاشو اون تو گذاشته بود و

بعد کلاس، موقع خدافظی وقتی یهو این مجموعه 13 جلدی رو بهش دادن آه از نهادش برخواست و

قید نمایشگاه الکامپو زد و زنگ زد به نگار که مهندس نمی‌تونم بیام و 

برگشت خوابگاه

اگه سنگ قبر آن بانو جا داشت، بنویسید اهل تعارف و از این سوسول بازیا نبود و 

وقتی با بروبچ اون مسیر فرهنگستان تا مترو رو طی طریق می‌کردن، آقای پ. گفت سنگینه بدین کمک کنم و

اینم چون تعارف و اینا حالیش نمیشه گفت مرسی و از او به یک اشارت و از این به سر دویدن

اصلنم مهم نیست اون بدبخت خودشم از این مجموعه‌های 13 جلدی داشت و وسایل خودشم سنگین بود

حتماً حتماً اینو رو سنگ قبرش بنویسید که آن بانو، نه شوخی سرش میشد نه تعارف

به هر حال هر کی تعارف می‌کنه پای لرزشم می‌شینه

اینارم اینجا میگم که تجربه‌ای بشه برای شما که یه موقع با من شوخی و تعارف نکنید!


ولی خدایی بقیه مسیرو که همه چی دست خودم بود به غلط کردن افتاده بودم 

که چرا نذاشتم همونجا تو کلاس بمونه و کم کم یکی دو جلدشو بردارم بیارم خوابگاه

ندامت چنان بر من مستولی شده بود که حتی به سرم زد همونجا تو مترو بفروشمشون

ینی انقدر به این مصوبات ارادت دارم من!!!

حتی یه قسمتی از مسیر، رسماً می‌خواستم وسیله‌هامو بذارم گوشه دیوار و تنهایی برگردم خوابگاه

بس که خسته بودم بس که همه‌ی شبارو بیدار بودم...

همون گروه دخترا:

۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

495- از اولشم معلوم بود داعشن!

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

مترو حقانی که پیاده شدی یا باید از اون ور، مسیر بیست دیقه‌ای اتوبانو انتخاب کنی، 



یا از باغ موزه دفاع مقدس بیای برسی به اون مکانی که با قلب نشون دادم!



روز اول از نگهبان باغ موزه پرسیدم ببینم از اونجا راهی به فرهنگستان هست یا نه و گفت نه!

من و سایر دوستان هم تمام این سه ماهو از اون مسیر اتوبان می‌رفتیم فرهنگستان!

تا اینکه دیروز صبح دلو زدم به دریا و مسیر باغ موزه رو انتخاب کردم



مسیرش اصن مستقیم نیست و سه چهار بار باید در راستای محور ایکس، در جهت بردار i و خلاف جهت بردار مذکور طی طریق می‌کردم ولی هر چی بود، مسیرش کوتاه‌تر از اتوبان بود! یه جاهاییش پله هم داشت و حتی برکه!!! شبیه این بازیا که باید از پل رد شی و اگه تو برکه بیافتی می‌میری :))))



باید می‌رسیدم به اون ماهواره سیمرغ!

اینا مصائب راه علم و دانشه ها!!!

برای همین میگم نمی‌ذارم دخترم درس بخونه!

تو این عکس، من اون ورِ عکس قبلم! ینی کنار همون ماهواره سیمرغم




به نظر می‌رسه که داریم می‌رسیم ولی زهی خیال باطل!!!



داریم می‌رسیم ولی کماکان زهی خیال باطل!



یه چند وقته ایستگاه‌های مترو پرِ مامور و نگهبان و پلیس و بازرسه و اگه خودت یا کیفت مشکوک به نظر برسین، اجازه دارن که بگردنتون! که یه موقع خدای نکرده بمبی، چیزی تو کیفتون نباشه! (میگن داعش یه همچین تهدیدایی کرده)

صبح یه پسره رو گرفته بودن و داشتن بازرسی می‌کردن و منم پسره رو یه نظر به چشم برادری نگاه کردم دیدم خدایی قیافه‌ی مشکوکی داره انصافاً!
دو تا آقای متشخصِ مهندس طور هم پشت سرم میومدن و داشتن در مورد همون پسره حرف می‌زدن و آقاهه‌ی اولی به دومی می‌گفت این مامورا قیافه شناسن، می‌دونن کی خلافه کی نیست، می‌دونن کی آدم حسابیه کی نیست، می‌دونن کیف کیو بگردن و کیف کیو نه، می‌دونن من چی کاره‌ام و اون یارو چی تو سرشه و همین جوری یه ریز داشت پسره و رفتار پلیسارو تحلیل روان‌شناسانه می‌کرد و ابعاد جامعه‌شناسانه‌ی مساله رو برای دوستش تبیین می‌کرد که مامورا دستور ایست دادن و ازش خواستن کیفشو باز کنه که توشو ببینن!
دوستش که از شدت خنده پخش و پلا شد
قیافه‌ی منم دیدنی بود که به زوووووووووور جلوی خنده‌مو گرفته بودم!

حالا بریم سر اصل مطلب! :دی

ظهر استادمون انقددددددددددددددددر بحثو کش داد که سرویسا رفتن و تصمیم گرفتیم دسته جمعی برگردیم و تا مترو باهم باشیم و من پیشنهاد دادم از باغ موزه بریم و ملت گفتن نمی‌شناسن و گفتم می‌شناسم و به عنوان لیدر راه افتادم و من و یکی از دخترا یه کم جلوتر و باهم و اون معلم 40 ساله و اون یکی دختره باهم و آقای پ. هم تنهایی!
آقای پ. و یکی از دخترا و معلمه بلیت داشتن و نگران دیر رسیدن بودن و منم بهشون قوت قلب می‌دادم این مسیر علی‌رغم پیچیدگی ظاهری، کوتاه‌تره که انصافاً هم بود!

من و عاطفه رسیدیم دم مترو و رفتیم تو و دیدیم خبری از اون سه تا نشد؛

برگشتیم دیدیم دارن کیف آقای پ. رو می‌گردن و اون یکی دختره و معلمه یه کناری ایستادن و

ما هم رفتیم کنار اونا ایستادیم و دیدیم کار به بررسی جامدادی اون بدبختم کشیده شد حتی!

گفتم بریم ببینیم چه خبره آخه!!!

بچه‌ها گفتن نمیخواد بریم، ممکنه گیر بدن چهار تا خانوم با یه آقا چرا باهمن!

من: وا!!!! چه ربطی داره آخه؟ کارت دانشجویی داریم خیر سرمون!!!

رفتیم و گفتیم آقا این رفیق مارو ول کنین دیرشون شد و ماموره گفت بازرسی یه کم طول می‌کشه و

آقای پ. گفت شما برید دیرتون میشه؛ مام رفتیم کنار گیت و

خانم معلمه: بچه‌ها از اولشم معلوم بود این پسره داعشیه! ندیدین هر موقع مثال می‌زد، از تفنگ و خمپاره و بمب‌افکن مثال می‌زد؟ همه‌اش می‌گفت تفنگ از تف میاد و خمپاره ریشه‌اش فلانه و بمب‌افکن مرکبه و اگه دقت کرده باشین جزوه هم نمی‌نوشت سر کلاس

من: :)))) آره راست میگی! یه بارم به من گفت نیم ساعت زودتر بیا راجع به یه سری مسائل صحبت کنیم

یکی از دخترا: راجع به چیا صحبت کردین مثلاً؟

من ولوم صدامو پایین آوردم و یواشکی گفتم پروژه‌ی تغییر الفبای فارسی!

اون یکی دختره: وااااااااااااای! نچ نچ نچ نچ! با کسی که راجع به این پروژه حرف نزدی؟

من: نه! به نظرت میان مارم می‌گیرن؟

معلمه: من میگم متواری بشیم تا بهمون شک نکردن!

من: مگه شما هم ریگی به کفشتونه؟

معلمه: اسناد و مهمات دست منه خب!

من: نچ نچ نچ نچ 

همین جوری که داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم، آقای پ. رو دیدیم که داره از دور میاد و رسید و 

من: آقای پ.؟ چه قدر بهتون حقوق میدن راستی؟


۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اینجا دارالندوه است، دارالندوه مکانی است که در صدر اسلام، مشرکین یا مسلمین (یادم نیست کدومشون) جمع می‌شدن اونجا و مشورت می‌کردن؛ اینجارو اختصاص دادن به ما ارشدا؛ ما ینی ما 10 نفر که یه نفر (آقای ط.) انصراف داد و یه نفرم در شرف انصرافه و اینا هیچی! یه نفرم کارمند خودشونه و اتاق داره و هیچی؛ رتبه یکمونم با ما رتبه پایینا جور نیست و هیچی؛ پس ما ینی ما 6 نفر.
که آقای پ. تنها مذکر جَمع‌ه و روزای یکشنبه و دوشنبه صبح تا ظهر دارالندوه مال خانوماست (به جز خانوم کارمند و اونی که رتبه یکه و اونی که در شرف انصرافه) و بقیه ایام و اوقات در اختیار آقای پ. و با احتساب اونی که انصراف داده و اونی که در شرف انصرافه، کلاسمون متشکل از شش عدد تهرانی موسوم به انصار و چهار عدد شهرستانی موسوم به مهاجرین می‌باشد.

اسم اینجارو گذاشتیم دارالندوه و تایم استراحت بین کلاسا و وقتی می‌خوایم توطئه و تعطیل کنیم یا امتحانی رو لغو کنیم و کارهای زشتی از این قبیل، اونجا جمع میشیم و فکرامونو می‌ریزیم رو هم و اینم می‌دونیم که رتبه‌ی یکمون قراره ساز مخالف بزنه! مثلاً تعطیل می‌کنیم و ایشون میان میشینن سر کلاس! رتبه‌ی یکه دیگه... کاریش نمیشه کرد... با این حال من باهاش دوستم، یه جورایی گروه خونی‌مون به هم می‌خوره ولی تو هر دو جبهه فعالیت دارم (یه چیزی تو مایه‌های منافق و جاسوس دو جانبه‌ام)

این سری با خانوما نشسته بودیم و از اونجایی که من تنها مجرد جمعشونم (اون رتبه یکه و اونی که در شرف انصرافه هم مجردن ولی نمیان دار‌الندوه، اصن اونی که در شرف انصرافه سر کلاسم نمیاد و برای میانترم هم نیومد) خلاصه اون خانوم 40 ساله که معلمه و قیافه‌اش 20 ساله می‌زنه و اون دو تا دختره که اخیراً عقد کردن و اون دختره که مهرماه عروسیش بود و یه بارم با داداشش اومده بود خوابگاه جزوه بگیره داشتن تجربیاتشونو در راستای برخورد با مادرشوهر و خواهرشوهر در اختیار بنده می‌ذاشتن که آقای پ. در زد و وارد اتاق شد که آب جوش برداره و بره که خانوما گفتن بیا با ما بشین گناه داری تنها موندی (از وقتی آقای ط. انصراف داده آقای پ. تنهاتر شده و خدایی دلم براش می‌سوزه که تنها پسر کلاسه) من و آقای پ. و اون دو تا دختر که تازه عقد کردن هم‌سنیم و اون خانومه که معلمه 40 سالشه و اون کارمنده 45 سالشه و رتبه یک و اونی که درشرف انصرافه و اونی که عروسیش بود و آقای ط. حدوداً سی سالشونه و اینی که در شرف انصرافه همونیه که آب نطلبیده رو بهم داد خوردم! ولی خب هنوز به مراد نرسیدم ینی اون هنوز بهم نرسیده :دی

خلاصه آقای پ. اومد نشست و ما کماکان در مورد اخلاق حسنه‌ی خانواده شوهر بحث می‌کردیم و من تو جبهه‌ی خانواده مراد بودم و داستان مرادم توضیح دادم برای بچه‌ها که یه موقع اگه اسمشو لابه‌لای حرفام شنیدن دچار سوء تفاهم نشن و یکی از اون دخترا که تازه عقد کرده نارگیل آورده بود و برای ملت تعارف کرد و از این تعارف و از منم مرسی! آخرش گفتم اگه بردارم باید ببرم بشورم، ناراحت که نمیشی؟ :دی

آقا یهو بلند شدم دستمو کوبیدم روی میز که من دیگه این وضعو تحمل نمی‌کنم! اسمشونو گذاشتن دانشگاه، کلاساشون که تو برهوت و وسط بیابون تشکیل میشه و شتر هم پیدا نمیشه سوارش بشیم بیایم! برای دو روز کلاس، یه ناهارِ خشک و خالی هم نمی‌دن، نت و وای فای و سرویسم که هیچی، سه ماه از شروع ترم گذشته، ما هنوز نمی‌دونیم چه درسایی و چند واحد باید پاس کنیم، خانم ج. و ت. که هر هفته 8 ساعت راهو می‌کوبن میان تهران و من و آقای پ. هم که هزینه‌ی دانشجوی آزاد و شبانه‌ی خوابگاهو میدیم، تازه شام و ناهار خوابگاهم که به ما تعلق نمی‌گیره (حالا اگه می‌دادنم نمی‌گرفتم ولی به هر حال!) اینا کارت دانشجویی هم ندادن هنوز! سر و ته تسهیلاتشونم یه لوح تقدیر بود که اونم فقط به رتبه یک تعلق گرفت؛ دلمونو به چی خوش کنیم آخه؟!

و در حالی که خون جلوی چشمامو گرفته بود نشستم و تریبون رو دادم به دوست بغلی و یه کمم ایشون غر زدن و فرمودند ما همچون حروف والی قرآن هستیم که نوشته شدیم ولی خونده نمیشیم و حضّار، حرفشو لایک کردن و تصمیم گرفتیم دغدغه‌هامونو که همانا نیازهای اولیه و طبیعی یک دانشجوی روزانه است به مسئولین، منتقل و اگه ترتیب اثر داده نشه به مقامات بالا گزارش کنیم!!! بعدشم تصمیم گرفتیم یه رومیزی برای میزمون بیاریم و هر بار یکی پاک کنه و من گفتم حالا که تو دفتر نمره! اسم من پنجمین نفره و ارائه پنجم و فصل پنجم و جزء پنجم مال منه، پس من هفته‌ی پنجم پاک می‌کنم و یکی از دوستان اشاره کردن به این قضیه که هر سال یه نفر تو شریف خودکشی می‌کنه و کلاً نمی‌دونم چه ربطی به قضیه داشت ولی من تاییدش کردم و دوستی دیگر فرمود با این اوضاع زین پس یه نفرم از اینجا تلفات می‌دیم و من گفتم می‌تونم اولین نفر باشم که اون خانومه که معلم بود گفت حالا که اسم تو توی لیست پنجمیه، تو سری پنجم خودکشی کن!

جوابایی که مسئولین دادن بدین شرح بود که شما دوره‌ی اولید و فضل تقدم دارید و دوره‌ی اول کارش سخت‌تره و یه کم تحمل کنید تا همه چی بیافته رو غلتک! دلیل سخت‌گیریاشونم اینه که دوره‌ی اولیم و وزارت و مسئولین عالی رتبه زوم کردن رو ما ببینن نحوه‌ی عملکردمون چه جوریه و بعدشم فرمودن اصن کدوم دانشگاه وای فای داره و بنده فرمودم شریف، بهشتی، امیرکبیر، اصن همین تهران! تبریز، شنگول آبادم وای فای داره به خدا! که خب قرار شد تدابیری بیاندیشند... در مورد ناهارم ظاهراً به کارمندان و اساتید هم ناهار نمیدن حتی! ولی قرار شد ترم بعد قضیه رو پیگیری کنن و مسیر سرویسم ثابته و یه مسیرای خاصی سرویس داره و کلاً امکانات و بودجه ندارن و اینجا بود که من به فاز فقر و فنای پست 456 رسیدم!!! حالا مسئول آموزشمون برگشته میگه استاد خارجی می‌خوایم براتون بگیریم و چند ساله از فلان استاد وقت گرفتیم بیاد براتون درس بده و می‌خوایم 75 هزار دلار به این سایته بدیم که بتونید ازش مقاله دانلود کنید... می‌خواستم بگم شما ناهارو بده، مقاله پیشکش! اصن خدایی تا حالا چند نفرمون دنبال مقاله بودیم که اینا این همه پولو میخوان بدن به این سایتا! 
لابه‌لای حرفای مسئول آموزش فهمیدم استاد عربی‌مون مسلط به چندین زبان زنده و غیر زنده‌ی دنیاست و تصمیم گرفتم زین پس برم بیش از پیش از حضورش مستفیض شم و در پایان گیس و گیس‌کشی با مسئولین، برنامه درسی 5 ترم ارشدم بهمون دادن و کاشف به عمل اومد بیشتر از 40 واحد باید پاس کنیم که نصفش پیشنیازه و تو کارنامه هم ثبت و ضبط میشه و یه چند تا از درسا هم با خود آهنگره و یکی دو تاشم با یکی از اساتید که آنارشیسته، زمان شاه با شاه مشکل داشت، زمان انقلاب با انقلاب و زمان جنگ با جنگ و لابد سر کلاسم با ما! نصف کتابایی هم که برای کنکور خونده بودم این بابا نوشته بوده و بی‌صبرانه منتظر پاس کردن درسای این عزیزانم!

نارگیلی که هم‌کلاسیم بهم داد و شستم و خوردم:


۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه جوری با بُهت و شگفتی به حرفای استاد گوش می‌دادم که یهو با خنده برگشت به بچه‌ها گفت این خانم شباهنگ تو مرحله‌ی حیرته؛ بچه‌ها خندیدن؛ گفتم مرحله‌ی چی؟ یکیشون گفت طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحید و حیرت که شما الان تو فاز حیرتی!
گفتم مرحله‌ی بعدی چیه؟
گفت فقر و فنا

اون شبی که فرداش میانترم داشتیم:


پ.ن: فکر کنم بیکن برای اینا، یه چیزی تو مایه‌های ادیسون و آمپر و تسلاست

۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

455- آدما به سه دسته تقسیم میشن

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۲ ب.ظ

دسته اول، وقتی استادشون بهشون میگه کنفرانس اجباریه و باید یکی از فصلای کتابو ارائه بدید، اعتراض می‌کنن، آه و ناله و فغان و با اسلاید هم حال نمی‌کنن کلاً؛ یا اسلایداشون یه مشت متنه که از روش می‌خونن و شماره صفحه هم نداره و نمی‌دونی تا کجا میره!!!

دسته دوم، وقتی استادشون بهشون میگه فصل پنج چه قدر به شما میاد و شما آذر ماه بیا فصل پنجو ارائه بده، میرن چهار تا کتاب و مقاله مرتبط دیگه هم می‌گیرن و میذارن کنار اون فصل پنج و میشینن دل و روده‌ی اون فصلو درمیارن و در کارگاه‌های مربوط و نامربوط به ارائه‌شون حضور به عمل می‌رسونن و بخشی از سمینار رو هم به تشریح و تبیین کارگاه‌هایی اختصاص میدن که شرکت کردن و 100 صفحه اسلاید درست می‌کنن و یک و نیم ساعت از وقت کلاس رو به خودشون و اسلایداشون اختصاص میدن و علاقه عجیبی هم به اعداد رند و آسمان و فضا و رنگ آبی دارند. این دسته از آدم‌ها نه بی‌کارند و نه بیمار ولی لابد یک دردی دغدغه‌ای مشغله‌ی ذهنی‌ای دارند که می‌خواهند به آن نیاندیشند، و چون معتقدند اگر نفس خود را به کاری مشغول ننمایی او تو را مشغول خواهد کرد؛ بنابراین سعی می‌کنند تا جای ممکن با چنین ایده‌هایی دهن خود و ایضاً اطرافیان را سرویس نمایند که یک موقع خدای نکرده سرشان خلوت نشود و به آن دغدغه‌ها نیاندیشند؛ هم‌اکنون هم مشغول مطالعه‌ی دو جلد کتابِ هر کدام 601 صفحه‌ای هستند که هیچ ربطی به گرایششان ندارد و حتی ممکن است آهنگی که طی این چند روز 100 بار گوش داده‌اند برای صدویکمین بار پلی نمایند.

بقیه‌ی آدم‌هایی هم که شامل این دو دسته نمی‌شوند در دسته سوم جای می‌گیرند.


۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینکه فاطمه الان آلمانه و من تا حالا ندیدمش و مطهره دوست ارشدمه و تازه باهاش آشنا شدم و اصن دوست مطهره رو هم ندیدم یه طرف قضیه است، اینکه این مطهره همونیه که اون یه لیوان آبو داد دستم و گفت نطلبیده مراده و کاراکتر مرادو وارد فصل 3 کرد یه طرف قضیه


پریشب خواب دیدم جانشین آهنگر دادگر شدم و همه چیو متحول کردم! دقیقاً نمی‌دونم چیا متحول شده بودن ولی همه داشتن بهم تبریک می‌گفتن و مدام این بیت تو ذهنم ریپیت میشد که تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد! هر چند این دو مصرع ربطی به هم ندارن ولی حداقل وزن عروضی‌شون که یکیه!

این از پریشب، پس پریشب که یه شب قبل پریشب باشه هم خواب دیدم رفتم نمایشگاه پرده فروشی و برای خونه‌مون یه پرده با طرح سربازان هخامنشی یا ساسانی یادم نیست کدومشون، انتخاب کردم و پنجاه تومنم بیعانه دادم به آقاهه که اونو به کسی نفروشه! آقاهه هم پرسید کی میای ببری و منم گفتم قراره با مراد بیام! :دی حالا نکته هیجان انگیزش اینجا بود که عرض پرده‌ها ثابت بود و طول (ارتفاعشون) فرق می‌کرد

دیشبم خواب خود مرادو دیدم!!! هر چند هر چی تلاش کردم قیافه‌شو ندیدم که بیام براتون توصیفش کنم یا دیدم و یادم نموند ولی به هر حال موضوع کلی خوابم دعوا سر رتبه‌هامون بود و ظاهراً ایشون رتبه‌ی 23 رشته‌ی المپیاد بودن و (آخه المپیاد اسم رشته است مگه؟ اصن مگه المپیاد رتبه داره؟) منم کل کل می‌کردم باهاش که خب که چی که رتبه‌ی بیست و سه ای و منم بیست و نه‌م و لوکیشین این جنگ و جدال و گیس و گیس کشی، قنادی سر کوچه‌شون بود! داشتیم شیرینی می‌خریدیم که البته هر چی تلاش کردم اسم کوچه رو به خاطر بسپرم بازم تلاشم نافرجام موند :)))) شیطونه میگه برو رتبه‌ی 23 تک تک رشته‌هارو سرچ کن ببین اسم کدومشون مراده و بپرس ببین کدومشون سر کوچه‌شون قنادی دارن :دی

پریروز تو مترو حس کردم یه خانومه یه چیزی از تو کیفش افتاد و چون ازش دور بودم و نمی‌تونستم داد بزنم و خانومه دور شده بود و رفته بود، مسیرو برگشتم تا ببینم چه چیزیش افتاده و وقتی فهمیدم هیچیش نیافته، دوباره برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. به قول یکی از دوستان، این شاکله‌ی منه و رفتارم دلیل علمی-منطقی داره و بنده با علم به اینکه ممکنه نتیجه این رفتار خوب، مثبت، اخلاقی، انسانی و غیره‌ی من بد باشه، دیرم بشه یا امکان تکرار گرفتاری، مشکل، دردسر و... بشه باز هم از کمک کردن دریغ نمی‌کنم یعنی نمی‌تونم با همه‌ی محاسبات و سبک سنگین کردن ها و مناظره‌ی درونی، چون شاکله‌ام در مدار مثبت و خوبیه اون کارو انجام ندم. این ینی من کماکان حواسم به مورچه‌هایی که روبه‌روی دانشکده شیمی و مهندسی شیمی رژه میرن هست و هنوز مسیری رو انتخاب می‌کنم که اینا له نشن. (شاکله چیست؟ 1 و 2 و 3)

خیر سرم باید تا سه هفته دیگه این کتاب کابره رو ترجمه کنم و سر کلاس ارائه بدم

اون وقت نشستم کیفیت گوگل ترنسلیتو بهبود می‌بخشم و 

در راستای اعتلای ترجمه قدم برمی‌دارم و ترجمه‌های اشتباهشو ویرایش می‌کنم

گوگل ترنسلیتم ذوق مرگ شده و هی داره ازم تشکر می‌کنه!



+ دو تا پست قبلیو از دست ندید، برای نوشتنش یه هفته زحمت کشیدم :دی

۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هفته‌ی پیش در مورد اسمی که روی کالاهای تجاری میذارن بحث می‌کردیم

مثلاً صادرات کالایی به اسم صنام برای کشورای عربی, با موفقیت روبه‌رو نشده؛ چرا؟

چون وقتی انگلیسی می‌نویسی اسمش شبیه صنم (sanam) ینی بت میشه 

و از نظر روانی مورد استقبال مردم عرب زبان قرار نمی‌گیره

یا رب چین چین, تو ژاپن! 

برای اینکه به زبان ژاپنی چین چین فحشه (نمی‌دونم معنیش چیه, ولی خب حرف زشتیه)

حتی ژاپن برای انتخاب sony این کلمه رو با 70 زبان بررسی می‌کنه یه موقع بار معنایی بدی نداشته باشه

که موقع صادرات با مشکل صنام روبه‌رو نشه مثلاً.

اینارو استاد شماره5 می‌گفت

امروز استاد شماره3 قاینار خزر رو مثال زد و 

از نظر آواشناسی می‌خواست بگه این اسم و کالا تو یه کشور اروپایی چه بازخوردی خواهد داشت

می‌گفت ق و خ برای یه سوییسی که مثلاً اسم ساعتشو سواچ میذاره سنگینه

دو و نیم شد و بحث نیمه تموم موند و ملت رفتن به سرویس برسن و 

این جور وقتا تاااااااااازه بحث من و استاد گل می‌کنه

اون چیزایی که هفته پیش گفته بود بنویسم رو بردم نشونش دادم و بنده خدا داشت اینارو می‌خوند

و من هی حرف می‌زدم و رشته افکارشو پاره می‌کردم!

داشتم براش توضیح می‌دادم که نباید فقط از بعد آوایی قاینار خزر رو بررسی کنیم, معنیشم مهمه

برگه‌هامو گذاشت رو میزش و گفت چه طور؟

گفتم مثلاً سن ایچ ینی تو بنوش, اسمی که روی نوشیدنی گذاشته میشه

قاینار یعنی جوشان, داغ, مثلاً قاینار سو ینی آب جوش

حالا اگه اسم کالاهای گرمایشی مثل آبگرمکن و بخاری رو بذاریم قاینار خزر, حس گرما رو القا می‌کنه

یا دونار خزر برای وسایل سرمایشی, با این توضیح که دونماخ ینی یخ زدن

استاد پرسید شما ترک فلان جایی؟

گفتم اوهوم؛ گفت میشه مثالای دیگه ای بزنید؟ گفتم آچیلان دور, پالاز موکت؛

بعد براش توضیح دادم که آچیلان اسم فاعل از آچ ماخ یعنی باز شدن و باز کردنه و ویژگی "در" هم باز شدنه

برای اینکه آچ رو بیشتر توضیح بدم آچار و آچمز رو مثال زدم که آچار یعنی چیزی که یه چیزیو باز می‌کنه

استاد یه جوری با علاقه گوش می‌داد که می‌خواستم تا شب براش مثال بزنم و حرف بزنم!

گفت این مز توی آچمز چیه پس؟

گفتم نفی کننده است, ینی باز نمیشه, مثل یه حالتی تو شطرنج که بهش میگن آچمز

گفت میشه اینارو جلسه بعد بنویسید بیارید سر کلاس؟

گفت اگه مثالای دیگه‌ای هم به ذهنت رسید اضافه کن


به این میگن تکلیف تراشی :))))) یه جور خوددرگیری یا خودآزاریه :دی

با اینکه دیشب فقط 3 ساعت خوابیدم و روز قبلشم همین‌طور و امروز ظهرم نخوابیدم,

ولی الان با چنان ذوق و اشتیاقی دارم دنبال اسم کالاهای تجاری می‌گردم که تا صبم طول بکشه آخ نمی‌گم!

ولی امان از عربی!


پ.ن: استاد شماره1, استاد عربیه, شماره2, استاد دیکشنری!!!, شماره3 هم عشق منه :دی

انقدر به این بشر علاقه دارم که اندازه نداره, دلیلشم اینه که ملت از خودش و درسش بدشون میاد :)))

تازه چون کلاسش آخرین کلاس یکشنبه است و یکشنبه از صبح کلاس داریم, ملت سر کلاسش خسته‌ن؛ 

استاد شماره3 استاد زبان‌شناسیه, همین که یکشنبه‌ها بعد از کلاس باهاش بحث می‌کنم

شماره‌های 1 و 2 و 3 آقا هستن؛ شماره 4 و 5 خانومن

شماره 5 رو خیلی دوست دارم و به همون اندازه از 4 بدم میاد

ینی اگه شما به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید من به تنفر در نگاه اول معتقدم :دی

شماره4 زبان‌های باستانیو میگه و شماره5 استاد اصطلاحاته

لزومی نداشت اینارو بگم, فقط خواستم وبلاگم یوزر فرندلی تر بشه :))))


+ در مورد اسم کالاها شمام اگه مثالی به ذهنتون رسید بگید؛ با تشکر!

نگار یوهایو رو یادم انداخت, یو ینی بشور, یوهایو ینی بشور هی بشور :)))))


+ چون word ندارم, اگه کلمه‌ی جدید پیدا کردم همین‌جا به صورت کلیدواژه می‌نویسم که یادم نره

دریای مازندران (کاسپیان یا تپورستان ) = خزر 

هایلان (؟)

آناتا

دوغ ایشملی

بار رخش

لوازم خانگی سوزان (گاز و فر و بخاری و گرمایشی بیشتر)

آبسال

۲۳ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

316- تفنگ = تُف + َنگ (پسوند اسم ساز)

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۷ ب.ظ

امروز در خلال و لابه‌لای سخنان آقای پ. که داشت به سوال استاد پاسخ می‌داد, وقتی متوجه شدم تفنگ رو فرهنگستانِ اول, از ترکیب تف (چیزی که پرتاب می‌شود) به علاوه َنگ (پسوند اسم ساز) ساخته, نزدیک بود از شدت شوک وارده جامه‌ها از تن بدرم و سر به بیابان نهم!!!

تفنگ از تف میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!

خدایا خودت ظهور کن!


بعد از کلاس برگشتم از آقای پ. پرسیدم جدی جدی تفنگ از تف میاد؟ آخه مگه میشه؟ مگه داریم همچین چیزی؟

گفت َنگ پسوندیه که باهاش کلی کلمه ساخته شده, مثل قشنگ!

من: قشنگ!!! وای!!! من 23 ساله دنبال ریشه‌ی این کلمه‌ام! همه‌ی لغت‌نامه‌هارم زیر و رو کرده‌ام

آقای پ.: چه طور؟ قشنگ اولش خوش + َنگ = خشنگ بوده که خ به ق تبدیل شده

من: می‌دونستم این وسط یه چیزی تغییر کرده که شده قشنگ ولی نمی‌دونستم چی! آخه "ق" مخصوص کلمات ترکی و عربیه و از اونجا حدس زدم لابد این کلمه فارسی نیست, چون "گ" داشت, پس عربی نبود, توی ترکی هم همچین چیزی نداریم و من از بچگی درگیر ریشه‌ی این "قشنگ" بودم, مرسی :) برم تا سرویس نرفته :)

آقای: خواهش می‌کنم :) خداحافظ

۷ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

284- الکی مثلاً من متخصّصم!

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ

مثل وقتی که استاد با کتاب کابره میاد سر کلاس و ضمن معرفی کتاب, از دانشجویان میخواد هر جلسه به دلخواه یه فصلشو ارائه بدن و ضمن تاکید بر دلخواه بودن این امر, از آقای پ. و خانم ج. چون لیسانس زبانشناسی دارن میخواد فصل 1 و 2 رو به عهده بگیرن, و کماکان ضمن تاکید بر دلخواه بودن انتخاب فصول, بقیه فصلارم می‌سپره به آقای ط. و خانم ش. و خ. و ت. و ف. و سین و میم

و با لبخند ملیحی ازت میخواد فصل پنجشم تو ارائه بدی 

This chapter (Computerised Terminology) includes a discussion of the question of the relationship between the domains of terminology and computer sciences

و برای ملت توضیح میده که هدفش از اینکه خودش تقسیم‌بندی کرده این بوده که به پیشینه‌تون اشراف کافی و وافی داره و میخواد از تخصصتون استفاده بشه!

۶ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)