979- آنکه بیباده کند جان مرا مست کجاست
1. خانومه تو مترو جوراب میفروخت. سه تا پنج تومن. یادم افتاد هماتاقیم جوراب لازم داشت و بهش گفته بودم اگه دیدم برات میخرم. از خانومه خواستم جورابا رو بیاره نزدیکتر و با دقت داشتم بررسیشون میکردم. یکی یکی نگاشون کردم و سه تا انتخاب کردم و تمام این مدت که من در حال بررسی و انتخاب بودم یه خانوم مسن داشت نگام میکرد. وقتی داشتم جورابا رو میذاشتم تو کیفم خانوم مسن گفت سلیقهت خوبه. میخواستم بگم انتخابای من کلاً حرف نداره. ولی وقتی خودم منتخب واقع میشم و خبرش به سهیلا میرسه میگه چرا بقیه رو برق میگیره تو رو چراغ نفتی :دی
2. بیهقی تو یه قسمت از کتابش مینویسه "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را".
نوشته بودم "سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل میآوردن. ولی برای من نمیآوردن. تبعیض تا به کی؟"
واقعیت اینه که اگه اون روز میرفتم به آقای آبدارچی میگفتم منم سرما خوردم و آبلیمو عسل میخوام برام درست میکرد. پس این جملهی "تبعیض تا به کی؟" تو اون پاراگراف ضرورتی نداشت. تازه فقط یه بار و یه لیوان آبلیمو عسل آوردن و نباید میگفتم "هی" براش آبلیمو عسل میآوردن.
3. دیروز برامون یه میز بزرگ آوردن (این دو سال استادامون یه میز کوچیک داشتن که سمت چپ عکس میبینیدش) وقتی داشتن میزا رو جابهجا میکردن خانم م. گفت دکتر ح. (همون آهنگر!) گفتن یه میز بزرگتر برای کلاستون تهیه کنیم. گفتم این صندلی چرخدار و میز به این بزرگی چه ضرورتی داره وقتی استادامون ایستاده درس میدن و نهایتش یه لپتاپ میارن و دو سه تا کتاب؟
یکی از بچهها گفت چه طور پارسال که ایشون تدریس نمیکردن این میزو تهیه نکردین و امسال تهیه کردین؟ از اونجایی که خانم م. از خودمونه یکی از بچهها به شوخی گفت برای اینکه آبلیمو عسل و کیک و بیسکویت و شیرینیای دکتر ح. رو میز جا بشه و یکی از بچهها نشست رو صندلی و چرخوند و گفت برای اینکه دکتر رو این بشینه و این جوری بچرخه!
مدتیه که میز اساتیدو تحت نظر دارم و جز آبِ خالی و گاهی آب جوش و تیبگی در کنارش و گاهی بیسکویت چیز دیگهای براشون نیاوردن و معمولاً هم این چیزایی که براشون میارن دستنخورده میمونه. کلاهمو که قاضی میکنم میبینم اگه دکتر برای رفاه خودش اون میزو میخواست، از مهرماه سفارش میداد، نه حالا که کلاسامون تموم شده و هفتهی دیگه هفتهی آخره. و نکتهی دیگه اینکه صبح برای استادِ کلاس ورودیا دو تا شیرینی هم گذاشته بودن که دستنخورده مونده بود و آبدارچی برد و بعدش که با دکتر ح. کلاس داشتیم همون شیرینی رو آورد براش و ایشونم اعتراض کرد که یا برای همه بیارین یا نیارین و نمیشه که استاد بخوره و دانشجو نگاه کنه و آبدارچی شیرینی رو برد و بعدِ کلاس برای همهمون شیرینی آوردن.
و دیگه این که هر موقع در مورد کتابی که تدریس میکنه حرف زدیم، غر زدیم و گفتیم مجبورمون کرد کتابی که خودش نوشته رو بخریم. اعتراف میکنم کتاب بدی نبود و من که کلی چیز میز یاد گرفتم و راضی بودم از کلاسش.
4. منظور بیهقی از "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را" اینه که باید مسئولیت چیزی که میگی یا مینویسی رو به عهده بگیری. همیشه یه طوری نوشتم که شرمندهی وجدانم نباشم و اگه اونی که در موردش نوشتم اینجا نبوده و چیزایی که در موردش نوشتم رو نخونده، با خودم گفتم خودش نیست، خداش که هست. جدا از شخصیتِ سیاسی و حزب و جناح و اون چیزی که بیرون از کلاس هست و من ازش بیخبرم، در عالمِ استادی و شاگردی، بیشتر از بقیهی استادام دوستش دارم. پارسال اینا رو به مناسبت روز دانشجو بهمون هدیه داده بود و امسال اینا رو:
5. دیروز یکی از بچهها یه قابلمه آش درست کرده بود و آورده بود فرهنگستان دور همی بخوریم. برای اینکه دستشو رد نکنم یه قاشق خوردم و خوب بود. منم الویه درست کرده بودم و بچهها خوردن و تحسین و باریکلا گفتن و دیگه وقت شوهر دادنته و فضا فضای شوخی بود. به ف. گفتم حیف پسر نداری منو بگیری برای پسرت؛ ولی بیست و شش هفت سال اختلاف سنی زیاد نیست و صبر میکنم تا اون موقع. یکی دیگه از بچهها که یه دختر داره گفت منم رزروِ دوم! اگه پسردار شدم، تو رو میگیرم برای پسرم. کماکان فضای فضای شوخی بود و بگو بخند و دو تای دیگه از بچهها هم اومدن و برای اونا هم تعارف کردم و خوردیم و خوردن و نظر اونا رو هم در مورد دستپختم پرسیدم و به م. گفتم شما نمیخوای منو به عروسی خودت قبول کنی؟ تُن صداشو آورد پایین و یواشکی گفت حالا تو یه فرصتی راجع به یه چیزی... یکی هست... میخواستم باهات صحبت کنم.
بعدش دیگه من خفه شدم و از دیروز اینجوریام: :||||