پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نگار» ثبت شده است

۱۹۳۹- دربارهٔ پروپوزال و رساله و دفاع و غیره

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

شما وقتی یه سند علمی مثل کتاب، مقاله، پایان‌نامه و پروپوزال ارائه می‌دی، باید از سامانهٔ همانندجویی ایرانداک درصد مشابهت بگیری. که جامعهٔ علمی بدونه چقدر از این‌ور اون‌ور کپی کردی. از مسئول آموزشمون پرسیده بودم این عدد چقدر باید باشه و گفته بود برای پروپوزال تا سی درصد مشابهت قابل‌قبوله. اون سی درصدم بابت تعریف‌ها و نقل‌قول‌ها و ارجاعاته که اصولاً نمیشه نباشه و لازمه. سه هفته پیش نسخهٔ نهایی کارمو برای استادم فرستادم و بالاخره تأیید کرد که می‌تونم این نسخه رو برای ایرانداک بفرستم و مشابهت بگیرم. درصد مشابهت کار من ۱۹ شد و درصد مشابهت کار دوستم صفر. بهش گفتم ینی تو اصلاً هیچ نقل‌قولی از کسی نیاوردی و همه رو خودت نوشتی؟ گفت آره من همه چیو بازنویسی کردم. وقتی گواهی‌م رو تحویل استادم دادم گفت ۱۹ درصد زیاده و کمش کن. گفت برای داورها مهمه که کارت تکراری نباشه. گفتم تکراری نیست، ولی برای تعریفِ مثلاً واژه و تکواژ مجبورم از عبارتی استفاده کنم که بقیه هم استفاده کردن. گفت اینا رو حذف کن. گفتم نمیشه که. انسجام متنم به هم می‌خوره. گفت به هر حال یه کاریش بکن زیر ۱۰ درصد بشه. اینا رو تو شرایطی می‌گفت که من داشتم حاضر می‌شدم برم تبریز و لپ‌تاپمو نمی‌خواستم و نمی‌تونستم ببرم (چون اگه می‌بردم، با توجه به اینکه از کربلا مستقیم می‌خواستیم بیایم تهران، باید لپ‌تاپمو تا مرز یا تا کربلا هم می‌بردم) و بلیت قطار پیدا نکرده بودم و معلوم هم نبود اتوبوس گیرم بیاد. این وسط استادم پروپوزالمو امضا نمی‌کرد تا اون درصد همانندی رو بیارم پایین. چون این درصدو هوش مصنوعی حساب می‌کنه، هر جمله‌ای که سه‌تا کلمه‌ش مشابه سه‌تا کلمهٔ یه نفر دیگه بودو مشابهت حساب کرده بود. مثلاً من گفته بودم هما مخفف هواپیمایی ملی ایرانه. اینو هزار نفر دیگه هم مثال زده بودن و مشابهت گرفته بود. باید سرواژه‌ای پیدا می‌کردم که کسی تو کارش نیاورده باشه قبلاً. حالا اینا یه طرف، اینکه بعد از سفر قرار بود مستقیم بیایم اینجا و نمی‌خواستم وقتی مامان و بابا میان خونه نامرتب باشه هم یه طرف. افتاده بودم به جون در و دیوار و بشور و بساب. از شب قبلش تا عصر لباسشویی کار می‌کرد. هی بشور هی پهن کن هی جمع کن و اتو کن و بذار کمد. اصلاً یه وضعی بود. فایلا رو ریختم رو فلش و به استادم گفتم دارم می‌رم تبریز و لپ‌تاپ نمی‌برم و اونجا با کامپیوتر خونه انجام می‌دم. پنج‌شنبه صبح رسیدم خونه و نشستم پای سیستم. همهٔ گنجینهٔ واژگانیمو گذاشتم وسط و تمام کلمات مشابه رو با مترادفشون جایگزین کردم و فرستادم ایرانداک و منتظر بررسی. بررسی کردن و نتیجهٔ درخواست همانندجوییم شد صفر درصد. اینم بگم که هزینهٔ این همانندجویی بار اول ۳۷۵۰۰ و بار دوم و سوم و غیره ۷۵هزار تومنه. هیچ اهمیتی هم نداره واقعاً. ولی گویا جلوی داورها برای یه استاد افتخاره که درصد مشابهت کار دانشجوش کم باشه. استادم بالاخره امضا کرد و در واپسین دقایقی که تبریز بودیم و به سیستم و اینترنت دسترسی داشتم وارد سایت گلستان شدم که مدارکمو آپلود کنم. دیدم همچین جایی برام تعریف نکردن. فکر می‌کردم مسئول آموزش باید تعریف کنه و منتظر اون بودم. اگه می‌دونستم خودم باید انجامش بدم زودتر انجام می‌دادم. اینم اضافه کنم که شب قبل از حرکتمون داشتم اسلایدهای دفاعمو با سیستم خونه که فکر کنم آخرین باری که باهاش کار کرده بودم دانش‌آموز بودم آماده می‌کردم می‌ریختم رو فلش که با خودم ببرم. شنبه صبح تو مسیر کرمانشاه در شرایطی که وضعیت آنتن داغون بود زنگ زدم دانشگاه و گفتن خودت باید بری از فلان‌جا درخواست بدی و بارگذاری کنی. فایل امضاشدهٔ پروپوزال و گواهی همانندجوییمو وسط جاده آپلود کردم و منتظر تأیید مسئول آموزش و استاد و مدیرگروه و رئیس دانشکده و هزار نفر دیگه که تهش بهم اجازهٔ دفاع از پروپوزال بدن. هیچ کدوم از هم‌کلاسیا و استادهام هم نمی‌دونستن دارم می‌رم سفر. فقط به نگار گفته بودم که اگه مشکلی پیش اومد یوزر پس بدم حلش کنه. که خدا رو شکر قبل از اینکه از مرز رد شیم همهٔ تأییدیه‌ها رو گرفتم. تنها چیزی که از دست دادم شرکت در جلسهٔ دفاع پروپوزال دوتا از هم‌کلاسیام بود که زمان دفاعشون یه هفته قبل از من بود و من اون موقع کربلا بودم.

بذارید یه کم برگردم عقب و این پروپوزال رو بیشتر توضیح بدم. وقتی تو کنکور دکتری شرکت می‌کنید و آزمون کتبی رو قبول می‌شید و دعوت به مصاحبه می‌شید، علاوه بر رزومه و مدارکی که آنچه گذشتِ شما رو نشون می‌ده، باید پروپوزال یا طرحی که برای آینده مدّ نظر دارید روش کار کنید رو هم با خودتون سر جلسهٔ مصاحبه ببرید و در موردش صحبت کنید. پروپوزال که معادل فارسیش میشه پیشنهاده، طرح اولیهٔ رسالهٔ دکتری شماست. بر اساس همین موضوعه که استادها روز مصاحبه شما رو انتخاب می‌کنن و امتیاز می‌دن. فرضاً اگه دانشگاه شما برای رشتهٔ شما پنج‌تا ظرفیت و پنج‌تا استاد با تخصص‌ها و گرایش‌های مختلف داشته باشه، هر استاد یه دونه دانشجو می‌تونه انتخاب کنه. انتخاب هم بر اساس رزومه‌ها و پروپوزال‌هاست.

طرح‌هایی که من برای مصاحبهٔ دکتری ارائه داده بودم بیشتر تو حوزهٔ کامپیوتر و پیکره و آموزش بود. با اینکه هیچ اشاره‌ای به ساخت‌واژه یا صرف نکرده بودم، ولی یه استاد صرفی منو برداشت. چون چیزایی که دورهٔ ارشد یاد گرفته بودم به ساخت‌واژه مربوط‌تر بود. این استادی هم که برم داشت استاد یکی از درس‌های دورهٔ ارشدم بود و منو می‌شناخت. در واقع نسبت بهم شناخت داشت.

دورهٔ دکتری این‌جوریه که دو سه ترم کلاس داری و بعدش باید روی پروپوزال و بعدشم روی رساله‌ت کار کنی. ترم سوم وقتی استاد راهنمام پرسید رو چی می‌خوای کار کنی، چندتا موضوع مطرح کردم که از بینشون نام‌های تجاری رو پسندید و گفت روی این کار کن. این موضوع رو اون روز فی‌البداهه گفتم و با اینکه چندین سال، از روزهای اول دورهٔ ارشد ذهنم درگیرش بود ولی روز مصاحبه در موردش صحبت نکرده بودم و براش پروپوزال ننوشته بودم.

استاد راهنمام یکی از استادها رو به عنوان استاد مشاور بهم معرفی کرده بود. یه استاد دیگه هم بود که من دوست داشتم اونم مشاورم باشه ولی استاد راهنمام گفته بود اونو به‌عنوان استاد داور در نظر گرفتم. تیرماه امسال وقتی پروپوزالمو نوشتم و می‌خواستم ثبتش کنم تا اجازهٔ دفاع بدن، اون استادی که قرار بود مشاورم بشه قبول نکرد که مشاورم بشه. نه‌تنها من که کلاً داوری و مشاورهٔ همه رو رد کرد. در نتیجه اون استادی که من دلم می‌خواست مشاورم باشه و برای داوری کنار گذاشته بودیم رو به‌عنوان مشاور انتخاب کردیم و ایشونم پذیرفت که مشاورم باشه. یکی از استادهای دورهٔ ارشدم هم شد داور. برادر یکی دیگه از استادهای ارشدم هم شد داور بعدی. یکی از استادهای دورهٔ دکتریم هم شد یه داور دیگه. یه استاد راهنما داشتم، یه مشاور و سه‌تا داور. بخش پیش‌بینی‌نشدهٔ ماجرا اونجا بود که روز دفاع از پروپوزالم که همین دوشنبهٔ هفتهٔ گذشته باشه، بعد از اینکه دفاع کردم یکی از داورها (همون استاد دورهٔ ارشدم که اتفاقاً مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم هم بود و اینجا معروفه به استاد شمارهٔ ۳) شد مشاور رسالهٔ دکتریم. اون مشاور اولم هم کلاً نیومد سر جلسهٔ دفاع و ندیدمش تا حالا. گویا سفر خارج از کشور بود و چون شناخت کافی نسبت بهش ندارم نمی‌تونم این فرضیه رو مطرح کنم که کربلا بود یا جای دیگه.


دوشنبهٔ هفتهٔ پیش، روز دفاع از پروپوزال (فردای مصاحبهٔ استخدامی و پس‌فردای آخرین روزی که کربلا بودیم)، وقتی دارم نکات داورها رو یادداشت می‌کنم:

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۷- مصاحبۀ استخدامی آموزش‌وپرورش - بخش اول

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ

داستان از اینجا شروع شد که دکتر رضامراد صحرایی (چه اسم باحالی داره) وزیر آموزش‌وپرورش شد. از اونجایی که ایشون استاد زبان‌شناسی هستن و از اونجایی که یکی از مطالبات برحقّ دانشجویان زبان‌شناسی بحث اشتغال و حضور رشته‌شون تو دفترچه‌های آزمون استخدامی بود، ایشون در اولین اقدام زبان‌شناسی رو وارد دفترچۀ آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش کردن. بعد، اون شب که من این اطلاعیه رو داشتم تو کانال‌ها و گروه‌ها می‌پراکندم که ملت رو آگاه کنم با خودم گفتم بد نیست خودمم امتحان کنم ببینم چجوریه. این در حالی بود که تا قبل از اون حتی یه بارم فکر معلم شدن به ذهنم خطور نکرده بود. ینی تو انشاهای می‌خواهید در آینده چه‌کاره شویدِ من از دکتر و مهندس و خلبان و وکیل و پلیس و آتشنشان شدن بود تا گلفروشی و نقاشی، ولی معلمی خیر. حالا به لطف حضور دکتر صحرایی در وزارت آموزش‌وپرورش با مدرک لیسانسم می‌تونستم تو آزمون دبیری ریاضی و فیزیک شرکت کنم و با مدرک ارشد و دکتری تو آزمون دبیری ادبیات و زبان فارسی. اولی رو بیشتر دوست داشتم ولی دومی رو انتخاب کردم که مرتبط باشه به فضای فعلیم. منابع آزمون رو تا جایی که تونستم و در دسترسم بود پیدا کردم و خوندم. سؤالا سه نوع بود. عمومی، اختصاصی، تخصصی. سؤالات عمومی شامل سؤالات ریاضی و دینی و سیاسی بود. ریاضی رو عالی زدم و بقیه رو متوسط به بالا. سؤالات اختصاصی شامل قوانین آموزش‌وپرورش و روان‌شناسی و تدریس بود که کمتر از متوسط زدم. سؤالات تخصصی هم شامل سؤالات نظم و نثر و تاریخ ادبیات و عروض و قافیه و زبان فارسی و املا و نگارش و ویرایش بود که نظم و نثرو عالی زدم و و بقیه رو متوسط به بالا. اگه می‌دونستم سؤال املا و نگارش و ویرایش هم می‌دن اول اونا رو جواب می‌دادم و وقتمو برای عروض و قافیه‌ای که تخصصم نبود تلف نمی‌کردم. علی ایُ حال، کتبی رو قبول شدم و دعوت به مصاحبه شدم.

اینجا یکی از مدارسیه که محل مصاحبه‌ست. تقریباً همه چادری بودن. در واقع همه با چادر اومده بودن!



نتایج آزمون کتبی قرار بود اواخر مرداد اعلام بشه و نشد. وقتی اعلام شد که ما کربلا بودیم و با آی‌پی اونجا نمی‌تونستم وارد سایت سنجش بشم. یه فیلترشکن ایرانی نصب کردم و آی‌پیمو تغییر دادم و نتایج رو دیدم. تنها کسی که خوشحال شد خودم بودم :)) خانواده می‌گفتن اگه قرار بود دبیر ادبیات بشی، همون اول دبیرستان انسانی می‌خوندی و لیسانس ادبیات می‌گرفتی و دبیر می‌شدی. دیگه ریاضی فیزیک خوندن و برق برای چی بود. اصلاً این دکترا خوندنت برای چیه وقتی می‌خوای معلم بشی. باید ظرف چهل‌وهشت ساعت مدارکمو برای اعلام حضور در مصاحبه تو پنجرۀ واحد خدمات الکترونیک وزارت آموزش‌وپرورش آپلود می‌کردم. با همون فیلترشکن ایرانی وارد سایتشون شدم ولی کد ورود پیامک نشد. به نگار گفتم اونم امتحان کنه از ایران. کد ورود بعد از چند ساعت پیامک شد که به دردم نمی‌خورد دیگه. عکس کارت ملی و شناسنامه‌م هم نداشتم. همراهم هم نبودن که عکس بگیرم. روز آخر وقتی داشتیم برمی‌گشتیم یه بار دیگه تلاش کردم وارد سایت بشم و تونستم. یادم افتاد یه بار از شناسنامه‌م عکس گرفته بودم و با تلگرام برای بابا فرستاده بودم. از تلگرامم برداشتم و آپلود کردم. ولی دیگه مدرک کارشناسی و ارشدمو نداشتم و عکسشم برای کسی نفرستاده بودم. با توجه به تموم شدن اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته دیگه بی‌خیال مصاحبه شدم.

شنبه از مرز رد شدیم و دیگه نرفتیم تبریز. با ماشین خودمون مستقیم اومدیم تهران. تصمیم داشتم یه کم استراحت کنم و اسلایدهای دفاع دوشنبه رو آماده کنم که پیامک اومد زمان مصاحبۀ شما یکشنبه نُهِ صبحه. حالا همون بابایی که از انتخابم و قبولیم خوشحال نبود گیر داده بود که چمدونا رو ول کن برو مدارکتو آپلود کن و زود بخواب که فردا مصاحبه داری. تا حدودای دو دوونیم شب بیدار بودم و بقیۀ مدارکمو تو اون سایت آپلود می‌کردم. بابا هم بیدار بود و چند دقیقه یه بار ساعتو اعلام می‌کرد که بخوابم که زود بیدار شم. بعداً فهمیدم به‌خاطر سفر اربعین، اون مهلت چهل‌وهشت‌ساعته تمدید شده. گویا باید کپی این مدارکو شنبه به‌صورت حضوری هم می‌بردم براشون تا تشکیل پرونده بدن. ولی چون اطلاع نداشتم، یکشنبه بدون تشکیل پرونده رفتم مصاحبه. در واقع پرونده‌م همونایی بود که تو سایت آپلود کرده بودم. گفتن بعداً باید به‌صورت کاغذی هم بیاری و یه مبلغی رو هم به حسابشون واریز کنی. اون روز که قراره به‌صورت کاغدی ببرم، همون‌جا بینایی و شنوایی و قد و وزن و دندونامم قراره چک کنن! دوستِ یکی از دوستام شایعه کرده بود که از دخترهای مجرد، گواهی برای اثبات اینکه ازدواج نکردن هم می‌خوان. یه عده هم باور کرده بودن. از اونجایی که هیچی از اینا بعید نیست نتونستم با قطعیت رد کنم، ولی باور هم نکردم. از یکی از دوستان وبلاگیم که دختره و مجرده و تازه استخدام آموزش‌وپرورش شده پرسیدم و تکذیب کرد.

یه مصاحبهٔ عقیدتی داشتن که یکشنبه برگزار شد و البته همچنان در حال برگزاریه. از شانس من، نوبتم افتاده بود یکشنبه. نوبت مصاحبۀ عقدیتی بعضیا اواخر شهریوره. و یه مصاحبهٔ علمی که نمی‌دونم کی قراره برگزار بشه. تو بخش عقیدتی از نماز و روزه و وضو و غسل و تیمم و حجاب تا راهپیمایی و انتخابات و ولایت فقیه پرسیدن. اسم چندتا مرجع تقلید و شهید رو هم خواستن بگم. منم کم نیاوردم و همه رو مفصّل جواب دادم. حتی قرآنو گذاشتن جلوم بخونم و معنی کنم. خوشبختانه در مورد اندازهٔ کفن میّت صحبتی نشد. چون اونو بلد نبودم. اذان و اقامه رو هم بلد نیستم و خوشبختانه اینم نپرسیدن. جمله‌هاشو بلدما، ولی تعدادشو دقیقاً نمی‌دونم چیو چهار بار می‌گن چیو دو بار چیو یه بار. یه سؤالو چند بار به چند روش مختلف می‌پرسیدن تا اگه دروغ گفته باشی دستت رو بشه. اگه الکی می‌گفتی راهپیمایی شرکت می‌کنی بعداً مسیرشو می‌پرسیدن. اگه الکی می‌گفتی نماز جمعه می‌رم مسیر مصلی و جایی که موقع نماز می‌شینی رو می‌پرسیدن. انقدر سؤال‌پیچ می‌کردن بفهمن راست می‌گی یا نه. در مورد راهپیمایی و نماز جمعه خواستم بپیچونمشون نشد. نه می‌خواستم دروغ بگم نه می‌خواستم بگم نرفتم. آخرش گفتم نرفتم ولی اگه فرصت و موقعیتش پیش بیاد می‌رم. صفحهٔ آخر شناسنامه رو هم چک می‌کردن که ببینن چندتا مُهر انتخابات داره.

قبل از همۀ این سؤال‌ها و جواب‌ها، ظاهرتو بررسی می‌کنن. از لباس و کفش و ناخن و مو تا آرایش و چشم و ابرو. مصاحبه‌کننده یه خانم بود. شبیه معلم‌های دینی بود. اون روز مقنعه پوشیده بودم. گفت همیشه می‌پوشی؟ گفتم معمولاً روسری می‌پوشم. گفت روسریتو چجوری می‌بندی، از کی چادر می‌پوشی، چرا می‌پوشی و چجوری می‌پوشی. من مقنعه‌مو خیلی جلو نمی‌کشم و یه ذره از ریشۀ موهام معلومه. حتی به اینم دقت کرد و گفت نسبت به دیده شدن ریشۀ موهات حساسی یا نه. گفتم حجابم همیشه همین‌جوریه که می‌بینید. گفت همیشه چادر می‌پوشی؟ گفتم موقع کوه‌نوردی نه، ولی در کل آره چادری‌ام. و صد البته که در مورد اتفاقات اخیر و حجاب اجباری و اختیاری سؤال کرد. بعد پرسید آخرین بار کی نماز خوندی؟ گفتم صبح. دقیقاً چه ساعتی؟ گفتم والّا حدودای پنج بود. هنوز آفتاب نزده بود. خوندم و بعدش خوابیدم. یک ساعت و ده دقیقه به سؤال و جواب راجع به همین چیزا گذشت. تعداد فرزندان هم امتیاز داشت. در واقع در شرایط برابر، اولویت با اوناست که بچه دارن. 

اگه یه روز تو این مملکت یه کاره‌ای بشم حتماً یه تجدیدنظر تو نحوهٔ استخدام می‌کنم. راجع به اینکه نماز جماعت شرکت می‌کنی و نمازتو اول وقت می‌خونی و کدوم قسمت نمازو دوست داری و چرا و چگونه هم پرسید. من گفتم قنوت. بعد پرسید تو قنوت چه ذکری می‌گی؟ تمام اذکار نمازو پرسید. به ترتیب هم نپرسید. اول تشهد و سلام، یه ربع بعد رکوع و سجده، موقع خداحافظی هم حمد و توحید. بعد از اینکه پرسید نماز آیات به چند روش خونده میشه، پرسید تو به کدوم روش می‌خونی؟ فرق مرجع تقلید و ولایت فقیه رو هم پرسید. و اینکه برای ولایت فقیه چی کار کردی تا حالا؟ گفتم نزدیک‌ترین برخوردم باهاشون این بود که ماه رمضون افطاری دعوت بودم، خاطره‌شو نوشتم و هنوز دارم فحششو می‌خورم. اینو با خنده گفتم. خانومه گفت اِ! رفتی دیدار رهبری؟! گفتم آره :| گفت کِی؟ گفتم دقیقاً یادم نیست بیست‌ونهم یا سی‌ام فروردین بود. اواخر ماه رمضون. یه کم فکر کردم و گفتم روز تولد رهبر بود. بیست‌ونهم. سریع تو پرونده‌م نوشت اینا رو :))

به‌عنوان معلم، در مورد برخوردم با مدیر هم پرسید. اینکه اگه مدیر بگه نمره‌ها رو زیاد کن که میانگین بره بالا چی کار می‌کنی؟ گفتم نمرۀ مفت به کسی نمی‌دم. نهایتش اینه که بگم یه فعالیت فوق برنامه بکنن تا در ازاش نمره‌شونو افزایش بدم ولی الکی نمودار نمی‌زنم روی نمره‌ها :)) در مورد سفرهایی که رفتم هم سؤال کردن. گفتم دیروز از کربلا برگشتم. گفت قبول باشه و اینم نوشت تو پرونده‌م. یکی از سؤالا هم در مورد دوستام بود. اینکه با چه معیار و ملاکی انتخابشون می‌کنم. گفتم اولویتم اوناییه که شبیه من باشن به‌لحاظ سلیقه و اخلاق و رفتار ولی در کل با همه می‌تونم ارتباط برقرار کنم و دوست بشم. بعد دیدم آقایون هم شامل این «همه» میشه، اضافه کردم که البته موقع دوست پیدا کردن دخترا در اولویتن و توضیح می‌دادم که دختری که شبیهم نباشه اولویتش بالاتر از پسریه که شبیهم باشه :| اینجا بود که ندای درونی گفت بس کن نسرین بیشتر از این توضیح نده دیگه این مبحثو :| :))

علاوه بر این سؤالات شفاهی، یه سری از سؤالاشونم کتبی بود. همون‌جا که روی صندلی نشسته بودیم گذاشتیم روی پامون جواب دادیم. میز و اینا نبود. 

سؤالات کتبی:

دیدم علاقه‌مند رو غلط نوشتن، تذکر دادم غلط ننویسن.


+ در موردن آرایش کردن خانوما هم پرسیدن.

۳۱ نظر ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۵- از هر وری دری ۴۷

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۰۲ ق.ظ

۱. حدسم درست بود و قادا، واژهٔ دخیل از زبان عربیه که یه تغییر آوایی کوچیک درش رخ داده و شده قادا، به همون معنای قضا و قدر و خطر و بلا.

توضیح بیشتر: قادا آلماخ در زبان ترکی برای قربون صدقه رفتن به‌کار می‌ره. قادا به‌معنی خطر و بلا و آلماخ هم به‌معنی گرفتنه. معادل با درد و بلات به جونم، قربونت برم. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) هم به‌کار رفته این واژه. بیشتر، سن‌وسال‌دارها و گویشوران شهرستان‌های دیگه می‌گن. تو تبریز از هم‌سن‌وسال‌هام (حداقل از دخترها) نشنیدم ولی تو خوابگاه یه بار از یکی از دانشجوهای اهل خوی شنیدم که تو تعارف‌ها و تشکرهاش به‌جای «قربان شما» استفاده می‌کرد این عبارتو. یه بار وقتی از یکی از دوستان کردزبانم جملهٔ قَضات له گیان رو شنیدم شک کردم که نکنه این قادای ما هم همون قضاییه که اینا می‌گن.



۲. آبگرمکن ارورِ E02 می‌داد. تعمیرکار اومده بود ببینه چشه. گفت دودکش نباید انقدر دراز باشه. یه مبدل هم توش بود اونو جرم‌گیری کرد و منم با دقت داشتم نگاه می‌کردم ببینم چی به چیه. گفتم دما رو هم شونزده نشون می‌ده در حالی که آب، داغه. گفت اشتباهی لولۀ آب سردو به سنسور یا دماسنج وصل کرده‌ن. درستش کرد اونم. دو نفر بودن؛ با پسر همسایه می‌شدن سه‌تا. براشون شربت آلبالو درست کردم. فکر کنم از این قاشقای کوچیک دراز برای هم زدن شربت نداریم. یا من پیدا نکردم. تو لیوان کم‌ارتفاع ریختم و قاشق چایخوری گذاشتم توش. 

یادی هم کنیم از آهنگِ نگو نمیامِ هایده. اونجا که می‌گه کبوتر بچه کرده، کاش بودی و می‌دیدی. تعمیرکار می‌گفت دوتا تخم گذاشته و حواسش بود آسیب نبینن و خونه‌ش خراب نشه.



۳. کاش بودی و اینم می‌دیدی:



۴. کاش آبگوشت و پن‌کیک‌هامم می‌دیدی:



۵. حتی اینو: 



۶. تو شرایطی که فرش خیسو لوله کرده بودم و منتظر تعمیرکار بودم، واقعاً دیگه کاش بودی و می‌دیدی:



۷. کاش بودی و اینم می‌دیدی. با یه کم گلاب و یه کم بهارنارنج (همون سوغات شیراز (گفتم شیراز و یاد شاهچراغ افتادم و جا داره تُفم رو نثار شرف نداشتۀ هر کی از ناامنی کشور خوشحال میشه یا بی‌اعتناست بکنم) و یه کم زعفران و شکر و چند تیکه یخ درست کردم. سؤال اول: آب هم لازمه برای این‌جور شربتا که با عرقیجات! درست میشه؟ چون که تا حالا از این چیزا نخوردم. سؤال دوم: مارک لیوانای نو رو باید مثل مارک لباس نو کند یا خودش به‌مرور کنده میشه؟ تا حالا با لیوان نو مواجه نبودم خب اولین بارمه.

این همون لیوان کم‌ارتفاعیه که توش شربت آلبالو درست کردم برای تعمیرکارا.



۸. ولی همون بهتر که نبودی و این ترکیبِ پیوستۀ برنج و عدس و رشته رو ندیدی. خوبه که نیستی و نمی‌بینی چه بلایی سر برنجای فوق اعلای اعلای اعلای شمال میارم (چون‌که روی کیسه‌ش سه بار نوشته اعلا) :| 



۹. هر سال روز تاسوعا با امید و پریسا و محمدرضا شله‌زرد پخش می‌کردیم و می‌رفتیم درِ خونهٔ مادربزرگ دوستم نگار آش‌رشته می‌خوردیم. امسال تهران بودم و نه شله‌زرد پخش کردیم نه کسی برامون شله‌زرد آورد. دیگه خودم دست‌به‌کار شدم و با یه پیمانه برنج و شکر و یه کم گلاب و زعفران و چندتا دونه خلال پسته و خلال بادام نتیجه شد این چهارتا کاسه. نهم مرداد به منصۀ ظهور رسونده بودمش، ولی پیکوفایل مشکل داشت عکسشو نمی‌تونستم آپلود کنم. حالا درست شده.

نذر و نیت خاصی هم نداشتم ولی اگه بیای خوشحال می‌شم و تا وقتی باشی درست می‌کنم. هر سالم مقدارشو دوبرابر سال قبل می‌کنم. تصاعدشم حساب کردم و رو هوا نگفتم دو برابر. تو فقط بیا :)) به‌قول هایده نگو نگو نمیام. در ادامه می‌فرماید امیدو پر دادن! دیگه سخته برام. گلا چشم انتظارن، تا از در برسی تو، گلا غرق بهارن، کاش بودی و می‌دیدی (اینجا منظور از گلا، فقط و فقط گل نسرینه و منظور از غرق بهارن هم غرق آب این لوله‌های ترکیده)



۱۰. یه بار مسئول حضور و غیاب خوابگاه صدام کرد و گفت یه خانومه اومده خوابگاه دنبال دختر خوب بیست‌وهفت‌هشت‌ساله برای پسرشه. گفتم عزیزم من متولد هفتادویکم. سی رو هم رد کردم امسال. گفت اشکالی نداره پسره بزرگتره و دندونپزشکه. گفتم من کلاً ازدواجِ این‌مدلی رو دوست ندارم. ولی اگه دنبال دختر خوبن چند نفرو می‌شناسم. از منم کوچیکترن و ازدواج این‌مدلی رو هم تأیید می‌کنن. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. داشت بختمو باز می‌کرد که نذاشتم و گرهشم محکم‌تر کردم تازه.

۱۱. چله فقط چله‌های خودم که روز عاشورا تصمیم گرفتم تا اربعین هر روز زیارت عاشورا بخونم و اون روز خوندم و دیگه یادم رفت تا امروز که سه هفته گذشته از اون تصمیم.

۱۲. مامان فرستاده. ازآب‌گذشته‌ست.



۱۳. یه اسمی اومده بود فرهنگستان برای گرفتن مجوز ثبت. فکر کنم اَبلوچ، آبلوگ یا آبلوج بود. معنیش می‌شد قند مکرر. قندی که دو بار تصفیه شده باشه. بهش مجوز دادن چون خارجی نبود و از اینا نبود که کلمات خارجی رو تداعی می‌کنه و مجوز نمی‌گیره. ولی تلاش ملت برای پیدا کردن نام‌های عجیب و غریب و استفادۀ مجدد از واژه‌های منسوخ ستودنیه. 

به‌دلیل علاقهٔ وافرم به شیرینی‌جات، یکی از دوستام قندائیل، فرشتۀ موکّل بر قند صدام می‌کنه. خودشم خوابائیل و کافائیله. چون یا خوابه یا در حال خوردن قهوه. فرشته‌های موکّل بر خواب و قهوه.



۱۴. یه بار با یکی از بچه‌های خوابگاه سر یه موضوعی بحث می‌کردم. ارجاعش دادم به کتاب الغارات. اونم رفت خوند. درسته که نظرش عوض نشد ولی شوهرش بهش گفته بود اینی که این کتابو بهت معرفی کرده کیه که تونسته تو رو به خوندن این کتاب وادار کنه؟ این دوستمون به‌شدت غیرمذهبی و یک‌دنده بود و شوهرش حق داشت تعجب کنه که کیه تونسته اینو سراغ یه همچین کتابی بفرسته.

۱۵. تو این جمله، «بی‌زحمت» رو هم میشه «لطفاً» معنی کرد هم «راحت». ایهام داره. چند روز پیش تو مترو گرفتم عکسو. انتظار داشتم این واژه زیرمدخل «زحمت» باشه و معانیش اونجا اومده باشه، اما نه فرهنگ معاصر و نه سخن، زیرمدخلش نکرده بودن و بی‌زحمت رو به‌صورت مستقل به‌عنوان سرمدخل آورده بودن. فرهنگ معاصر فقط معنیِ لطفاً رو نوشته بود و فرهنگ سخن هر دو معنی رو. دهخدا و فرهنگ‌های قدیمی هم همین کارو کرده بودن. سرمدخلش کرده بودن. البته دهخدا هم مدخلش کرده بود هم زیرمدخل زحمت. هر دو جا هم معنی کرده بود که به‌نظرم می‌شد ارجاع داد و دوباره‌کاری نکرد. جایی از جزوهٔ فرهنگ‌نویسی ارشدم (که پی‌دی‌افش کردم و همیشه همراهمه) هم نوشته بودم واژه‌ها زیرمدخل نمی‌شن. از اونجایی که بی‌زحمت هم واژه‌ست، لابد به همین دلیل مستقل به‌عنوان سرمدخل اومده بود. ولی اگه منِ کاربر، زیرِ مدخل زحمت دنبال بی‌زحمت بگردم و اونجا انتظار داشته باشم ببینمش، نباید یه ارجاعی چیزی برام گذاشته باشن که دست‌خالی برنگردم؟ یا انتظارم بی‌جاست و از اول باید می‌رفتم سراغ حرف ب و واژهٔ بی‌زحمت، و نه زحمت و زیرمدخلاش؟

#ز_گهواره_تا_گور_حتی_در_مترو_هم_دانش_بجوی



۱۶. اولین بارم بود اصطلاح آب‌خورده رو می‌دیدم. به‌نظر می‌رسه به چیزی که کهنه و فرسوده و ازکارافتاده باشه و به درد نخوره می‌گن. همین غیرقابل‌تعمیری که نوشته. شایدم بشه به یه دردی خوروند و اجزاشو برای کار دیگه‌ای استفاده کرد و اصطلاحاً بازیافتش کرد. مترادف‌هایی که برای این مفهوم به ذهنم می‌رسه ایناست:

زهواردررفته | فکسنی | قراضه | اوراقی | عتیقه | لکنته | آفتابه خرج لحیم |

البته اینا اون معنی بازیافتی رو نمی‌رسونن. شایدم به‌معنی گوشی‌ایه که واقعاً تو آب افتاده. ولی تعمیر چیزی که غیرقابل‌تعمیره تناقض نیست؟



۱۷. یکی از اصطلاحاتی که تو جلسۀ واژه‌های حوزۀ بازاریابی در موردش بسیار بحث شد ماتریس بوستون بود. استادان حوزهٔ بازاریابی این معادل‌ها رو برای چهار وجه ماتریس پیشنهاد داده بودن: سگ، گاو شیرده، ستاره و علامت سؤال. برای انواع محصول در انواع بازار و نرخ رشد و قدرت رقابت. چون بین خودشون این معادل‌ها رایج بود و این‌ها رو استفاده می‌کردن، فرهنگستان هم پیشنهادشونو پذیرفت و تصویب کرد. البته اولش سعی بر این بود که به‌جای سگ معادل دیگه‌ای پیدا کنن ولی بعد از کلی بحث، معادل بهتری پیدا نشد و در نهایت همون وضعیت سگی! تصویب شد.

اصطلاحات انگلیسیشون اینا بودن: Dog, Cash Cow, Star, Question Mark

۱۷.۵. آسانسورهای فرهنگستان آسان‌بر هستند.



۱۸. بعد از جلسات شورای واژه‌گزینی، دکتر حداد و معاونش و مسئول ثبت اسامی جلسه دارن. منم اجازه گرفتم که تو این جلسات حضور داشته باشم. یه بار این آقایی که چایی میاره اومد برای پذیرایی. دکتر حداد گفت دوتا آبمیوه اونجا دارم بیار نصفشون کن. چهار نفر بودیم. یکی از رانیا پرتقال بود یکی هلو. من عاشق پرتقالم و از هلو متنفرم. تا حالا لب به آبِ هلو نزدم. تو لیوان که ریخت رنگشون مثل هم بود، ولی پرتقالا روشن‌تر بودن. اول گرفت سمت دکتر حداد و مسئول ثبت اسامی. اونا پرتقالا رو برداشتن و آه از نهاد من برخاست. هر کی جز ایشون بود می‌گفتم تو رو خدا بیا عوض کنیم ولی روم نشد و نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و سرکشیدم هلو رو. شرایط یه‌جوری بود که نمی‌شد نخورم. خوردم ولی حالم داشت به هم می‌خورد و کم مونده بود بالا بیارم. همچنان متنفرم از آب هلو. هر چه از دوست رسد هم نیکو نیست همیشه.

۱۹. یکی از بچه‌های کامپیوتر شریف هم مثل من ارشدشو فرهنگستان بود و الان دکتری می‌خونه. یه بار تعریف می‌کرد که محل کارم تو یه ساختمون مخابراتی نزدیک فرهنگستان بود و از کارمم راضی بودم. از اونجا بیرون اومدم که بیام سراغ زبان‌شناسی و الان عین چی پشیمونم. مشکل اینجا بود که اون ساختمون نزدیک فرهنگستانه و هر بار از جلوش رد میشه و هر بار احساس ندامتش تجدید میشه.

۲۰. یه بار سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها رفته بودیم. داورا یه سری ایراد از کارش گرفتن و اصولاً این‌جور مواقع استاد راهنمای آدم از آدم دفاع می‌کنه. چون استاد راهنماست که می‌گه فلان کارو بکن یا نکن. این استاد نه‌تنها دفاع نکرده بود از اون بدبخت که حتی خودشم دعواش کرده بود که آره من چند بار گفتم گوش نکرد. سلب مسئولیت کرده بود در واقع. بعداً یه بارم پیش اومد که به یکی از بچه‌ها یه مسئولیتی داد و اون یه کارایی کرد و بعدتر یکی از استادها تو یه جلسه‌ای توپید به اون دانشجو که شما چه‌کاره‌ای که این کارا رو می‌کنی؟ این استادم به‌جای اینکه بگه من بهش این مسئولیتو دادم سکوت کرده بود. منم یه بار برای یه کاری ازش مجوز گرفته بودم و اون کار به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. کلی هم ازم تعریف و تشکر کرده بود. ولی یه سریا به اسم همکاری تو اون کار کلاسشونو پیچونده بودن و همکاری هم نکرده بودن. بعدها استادی که کلاسش مورد پیچوندن واقع شده بود گلایه کرده بود پیش این استاد. این استادم که بهم مجوز داده بود گفته بود نه ما اجازه نداده بودیم و خودسرانه این کارو کرده بودن. حالا درسته این ادعاش مضحک بود و کی باورش میشه ما بدون مجوز چنین کار بزرگی کرده باشیم، ولی همه‌مون فهمیدیم این استاد، مسئولیت‌گریزه و اعتمادبه‌نفس اینو نداره از کاری که کرده دفاع کنه. و حواسمونو در تعامل باهاش بیشتر جمع کردیم.

۲۱. رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی. این جمله رو ازش نوشته بودن که بهشت را به بها دهند نه به بهانه. بچه که بودم تو یه کتابی که اسمش یادم نیست خونده بودم که بهشت را به بهانه دهند نه به بها. شاید اشتباه تو ذهنم مونده ولی هر دو می‌تونه درست باشه.



۲۲. اینجا وایستاده بودم که یهو از آسمون یه تخم‌مرغ نازل شد افتاد ترکید. آسمونو نگاه کردم و پرنده‌ای ندیدم. به خانومی که پیشم بود گفتم فکر کنم عجله داشت همون‌جا تو آسمون تخم گذاشت رفت. شوخیمو جدی گرفت و گفت نه نمیشه، پرنده‌ها باید یه جای آروم و نرم باشن تا بتونن تخم بذارن. یکی هم از اون‌ور گفت خوش‌شانسی میاره این اتفاق.



۲۳. خداوندا به من صبری عطا بفرما که عجله نکنم و نرسیده به ایستگاه مدنظر پیاده نشم مجبور نشم بقیه‌شو پیاده برم یا دوباره سوار شم.

۲۴. تو بی‌آرتی دوتا خانوم مسن تسبیح‌به‌دست و ذکربرلب دیدم. تو اتوبوسی که اکثراً حجاب ندارن دیدن چنین صحنه‌ای برام جای شگفتی داشت.



۲۵. دور از جانِ عزیز این دو بزرگوار و من و شما، ولی شاعر می‌فرماید:

سُبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه

معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما

حتی می‌فرماید:

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را


۲۶. از پیرمردی که تو صف بی‌آرتی نشسته بود و پولای خردشو می‌شمرد و تو کیسه‌ش دوتا فال بود پرسیدم اینا فروشیه؟ گفت آره. گفتم یکیشو میشه بدین به من؟ گفت خودت بردار. 

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم


پس‌زمینه، فرشای خوابگاه دانشگاه شهید بهشتیه.

۶۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۱- از هر وری دری ۴۴

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ

یک. این چند روز، هم نگار تنها بود هم من. دعوتم کرد خونه‌شون. شب هشتم محرم، شریف قرار گذاشتیم و بعد از مراسم و عزاداری اسنپ گرفتیم رفتیم خونۀ اونا. رنگ ماشین اسنپ اطلسی بود و ما نمی‌دونستیم اطلسی چه رنگی میشه.

دو. روز تاسوعا برای ناهار نرگسم دعوت کرد. بنده با مشاهدۀ دستپخت و خانه‌داری نگار بسی بسیار به آیندۀ خودم امیدوار شدم :دی من و نگار در سطح مبتدی هستیم ولی نرگس دستپختش خیلی خوبه. عالیه در واقع. هر بار که رفتیم خونۀ نرگس شگفت‌زده‌مون کرده، بس که کدبانو و باسلیقه‌ست و از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه :|

سه. نرگس آش همسایه‌شونو آورده بود. ولی هیشکی برامون شله‌زرد نیاورد. امروز باید دست‌به‌کار شم خودم شله‌زرد درست کنم.

چهار. من وقتی با نگارم یا در حال حرف زدنم یا در حال شنیدن. رکورد قبلیمون یه صبح تا عصر بی‌وقفه حرف زدن بود. الان فهمیدم ما هر چند روز که باهم باشیم حرف برای زدن داریم و حرفامون تموم نمیشه. البته اون سال‌هایی که هم‌اتاقی بودیم (سیزده سال پیش!) هم وضعیت همین بود ولی نه با این میزان صمیمیت. راجع به هر چی هم می‌خواستم حرف بزنم نرگس تو وبلاگم در مورد اون چیز خونده بود. ولی جزئیاتی که نرگس و نگار می‌دونن رو شما نمی‌دونید. یه چیزایی هم دونستن که شما هنوز نمی‌دونین و جزو کلیدواژه‌هامه که بعداً در موردشون بنویسم.

پنج. مریم پنج‌شنبه داره می‌ره. حداقل تا یه مدت تو دورهمیامون نیست و دلمون براش تنگ میشه. امیدوارم مثل همۀ اونایی که گفتن برمی‌گردیم و برنگشتن نباشه و این یکی برگرده.

شش. تو مراسم هیئت شریف، زهرا و مطهره رو هم دیدیم. این دوتا تا ما دوتا رو شوهر ندن آروم نمی‌گیگیرن! یه خانومه تو مراسم هی دوروبر من و نگار می‌چرخید و بررسیمون می‌کرد. یه بار اومد از من ساعت پرسید و گفتم ده‌ونیم. زهرا گفت فکر کنم پسر دم بخت داره این بنده خدا. چی می‌گفت بهت؟ گفتم ساعتو پرسید. بچه‌ها گفتن تو چی جوابشو دادی که رفت؟ گفتم والا بهش گفتم ده‌ونیمه، ولی فکر کنم باید می‌گفتم هر چی شما بگین. اصلاً شما بگی روزه منم می‌گم روزه :)) درست اونجا که نوحه‌خوان اوج گرفته بود ما از این حرفا می‌زدیم و می‌خندیدیم. اسمشم گذاشته بودیم بهجت بعد از ماتم حسینی. خانومه هم نپسندیدمون گویا :|

هفت. مامان و بابای یه سری از دوستام براشون مهمه دوستام کِی کجا با کی باشن و حتی ممکنه اجازه بدن یا ندن که فلان‌جا برن یا نرن. اون وقت مامان و بابای من شب زنگ نزدن حتی بپرسن رسیدی خونۀ نگار یا نه :| همین‌که بگم امشب می‌رم هیئت دانشگاه و شب خونۀ نگار می‌مونم کافیه براشون. یکم نگرانم باشین خب :))

هشت. ما ترک‌ها به حضرت ابوالفضل ارادت ویژه‌ای داریم. ماه محرم، هر شب تو همۀ نوحه‌هامون یه اسمی از حضرت عباس و مشک و آب و عَلَم هست. این چند روز که تو مراسم‌های تهران بودم، کمرنگ بودن این موضوع رو تو نوحه‌هاشون حس کردم. بعد مراسم که میومدم خونه، هر چی نوحۀ ابالفضلی! داشتم می‌ذاشتم که جبران بشه.

نه. پنج‌شنبه هفتِ صبح آزمون دارم و قرار بود امروز بگن محل آزمون کجاست. تصمیم داشتم اگه نزدیک خونۀ نگار باشه شب برم اونجا و اگه نزدیک دانشگاهمون باشه برم خوابگاه بمونم شبو. که صبح زود برسم سر جلسه. البته بعید بود خوابگاه بدن چون گفته بودن تابستون، مهمان و ترددی نداریم. نگران این هم بودم که یه جای ناآشنا و دور باشه و پیدا نکنم و دیر برسم. امروز وقتی فهمیدم محل آزمون، شریفه چشام برق زد. خاطره‌انگیزترین و نزدیک‌ترین جایی بود که می‌تونست باشه. این عکسو چهارشنبه گرفتم. شریفه. روبه‌روی ابن‌سینا یا همون اِبنِس. که فرش انداخته بودن برای عزاداری. جایی که نصف واحدامو اونجا پاس کردم و محل آزمون پنج‌شنبه.



ده. علاوه بر منابع تخصصی، ده دوازده‌تا کتاب مذهبی و سیاسی هم جزو منابع آزمونه. کتاب‌های شهید آوینی و شهید مطهری و امام خمینی و رهبر. کتابخونه فقط چهارتاشو داشت و منم با توجه به فرصت کمم همین چهارتا رو گرفتم. که البته در مجموع بیشتر از هزار صفحه میشن. 

یازده. اولین بارم بود که وصیت‌نامۀ امام رو می‌خوندم و با هر سطرش یه درود به روح پرفتوحش می‌فرستادم. چقدر خوب بود محتواش. اگه معذوریت نداشتم نکات جالبشو استوری هم می‌کردم. چه کنم که فالورای کج‌فهمی دارم و نمی‌تونم. آخرین جمله‌ش «میزان در هر کسی حال فعلی اوست» بود. چقدر این جمله رو دوست داشتم.

دوازده. تعلیم و تربیت در اسلامِ شهید مطهری رو هم دوست داشتم و موقع خوندن فهمیدم منبع نکته‌های بعد از نماز حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه همین کتاب بوده.

اینا تو وصیت‌نامۀ مذکور بود:


۲۵ نظر ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۱- توفیقِ اجباری

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۹ ق.ظ

هفتۀ پیش رفته بودم مراسم فوت پدرشوهر دوستم. مراسمش تو مسجدالرضا بود؛ سمت سهروردی. به بلد و نشان اعتماد کردم و از سهروردی رفتم ولی متروی مصلی خیلی نزدیک‌تر از سهروردی بود و برگشتنی از مصلی برگشتم. جایی که نشسته بودیم مثل سالن کنفرانس بود. یه نفرم پشت تربیون داشت راجع به هنر و معماری و لیبرالیسم حرف می‌زد. فکر کنم چون مرحوم استاد دانشگاه بود داشت آثارشو بررسی می‌کرد. جز فامیل درجۀ اولش نه کسی گریه می‌کرد، نه کسی قرآن می‌خوند، نه نوحه و عزاداری. البته از اون قرآن‌های چندصفحه‌ای پخش می‌شد، ولی استقبال کم بود. من یه دونه گرفتم و با نگار باهم خوندیم. حتی چای و قهوه و پذیرایی هم بیرون سالن بود. به‌واقع اولین بارم بود با یه همچین مراسمی مواجه می‌شدم. خیلی جالب بود برام. تو شهر ما مراسم‌ها این‌جوری نیستن و واقعاً عزاداری میشه. برام به‌شدت تازگی داشت. لینک یه سایت مخصوص فاتحه و قرآن هم برامون فرستاده بودن که هر چی خوندیم تو اون سایت ثبت کنیم. تا غروب نشستیم و بعدش دیگه همه متفرق شدن. چون موقع اذان بود من موندم که نمازم هم همون‌جا بخونم. اگه موقع اذان باشه و من نزدیک مسجد باشم و جای دیگه قرار نداشته باشم و دیرم نشده باشه ترجیحم اینه تو مسجد بخونم نمازمو. اون‌جایی که نشسته بودیم سالن مسجد بود. محل نماز داخل کوچه بود. پرسون‌پرسون خودمو به جماعت رسوندم و مورد استقبال پیرزنان قرار گرفتم. انقدر که جوانان سرزمینم کم می‌رن مسجد، وقتی یکی تو سن و سال منو تو مسجد می‌بینن ذوق می‌کنن بندگان خدا :)) بعد نماز مغرب از بلندگو اعلام شد که تو این ماه نماز فلان مستحبه و خوبه که بخونید. توجه نکردم. منتظر نماز عشا بودم که بخونم و برگردم خوابگاه. راه درازی در پیش داشتم و یه کم هم دیرم شده بود. دیدم اون نماز مستحبی رو می‌خوان بین دو نماز بخونن. آقاهه گفت نماز چی‌چیِ والدینه و رکعت اول بعد از حمد ده بار فلان عبارت رو بگید و رکعت دوم فلان ذکرو. به جماعت نمی‌خوندن، ولی برای اینکه همه باهم بخونن از بلندگو پخش می‌کردن که اونایی که مثل من بلد نیستن همراهی کنن. حالا اگه به خودم باشه از این کارا نمی‌کنم ولی دیگه دیدم همه می‌خونن و تا اینو نخونن خبری از نماز عشا نیست، پا شدم منم بخونم. چون اون ذکرها رو بلد نبودم حواسم به بلندگو بود ببینم چی می‌گه. محتواش طلب مغفرت برای والدین بود. بعدشم نمی‌دونستم چی کار کنم. دیدم اکثراً رفتن رکوع، منم رفتم رکوع :| تجربۀ هیجان‌انگیزی بود. خدا قبول کنه ^-^

۱۴ نظر ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۳- روز دوم رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۹)

جمعه, ۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ

۱. صبح چهارمین روز بهاریمونو چجوری آغاز کردیم؟ با زلزله‌ای که ول‌کنش به چشمای استان همسایه و شهر خوی اتصال کرده و حتی ما هم احساسش می‌کنیم. 

۲. بعد افطار به‌شدت سردرد داشتم. یه کپسول مسکن داشتیم که بازماندهٔ داروهای سرماخوردگی اخیرمون بود که من از مشهد سوغاتی آورده بودم و اهل بیت رو مستفیض کرده بودم ازش. روش نوشته بود ۳۲۵ میلی‌گرم استامینوفن، ۲۰۰ میلی‌گرم ایبوپروفن، ۴۰ میلی‌گرم کافئین. کافئینش با اینکه کمه ولی ساعت‌ها بیدار نگه‌می‌داره آدمو. نتیجه اینکه ساعت ۲ به‌زور خوابیدم و ۴ به‌زور برای سحری بیدار شدم. صبح علی‌الطلوعم کارگاه داشتیم و نتونستم خوب بخوابم. ینی خواستم بخوابما، زلزله نذاشت. الانم اگه بخوابم شب دوباره خوابم نمی‌بره و داستان تکرار میشه هر روز. کلی هم کار دارم.

۳. دیشب دوتا خانواده که همو نمی‌شناختن همزمان اومده بودن مهمونی (عیددیدنی). یکیشون دوست خانوادگی بود یکیشون فامیل. این دوست خانوادگی رو ما عمو و زن‌عمو صدا می‌کنیم. مثل فامیلیم باهم. حالا این فامیلا با تازه‌دامادشون اومده بودن. شب دیروقت بود و دختر و همسر آقای فامیل بلند شدن که چند جای دیگه هم قراره بریم و دیره بریم. آقاهه داشت خاطره تعریف می‌کرد. دختر و همسرش سر پا بودن که پاشو دیره. ولی داماد (همون دامادی که مامانش دهه‌شصتیه) نشسته بود تا پدر خانواده بلند بشه. بعد از اینکه رفتن، خانم دوست خانوادگیمون که زن‌عمو صداش می‌کنم یواشکی بهم گفت چه داماد مؤدبی بود؛ نشسته بود که پدرزنش بلند بشه بعد. گفتم چه خوب که شما هم دقت کردید. فکر می‌کردم فقط من نسبت به این جزئیات رفتاری آدما حساسم.

۴. دیشب با یکی از فامیلامون که اخیراً بچه‌دار شدن سلفی گرفتم گذاشتم اینستا و بچه رو معرفی کردم که این فسقلی دوست جدیدمه. پیش‌بینی کردم که بیشتر از پستای دیگه‌م که متن‌محوره و عکس از در و دیوار و کتاب و ایناست لایک بخوره. پیش‌بینیم درست بود. تو اینستای دانشگاهیمم همینه اوضاع. نمی‌دونم چرا مردم عکس خود آدمو بیشتر از متنش دوست دارن.

۵. یکی از هم‌مدرسه‌ایام که یه زمانی دوست صمیمیم بود استوری گذاشته بود که کیا امروز و فردا تبریزن، ببینیم همو. دیدم زشته استوریشو دیده باشم و جواب ندم. گفتم تبریزم ولی درگیر کارگاهم و روزه هم هستم و بمونه یه وقت دیگه میام تهران همو می‌بینیم. یادم نیست آخرین بار کی دیدمش. احتمالاً اوایل لیسانس. ولی واقعیت این بود که هر چی فکر کردم دیدم برای امروز و فردا حرف مشترکی نداریم که بزنیم باهم. ینی اگه همین استوری رو نگار می‌ذاشت با کله می‌رفتم. چی میشه که آدمایی که یه روز کلی حرف و خاطرۀ مشترک داشتن باهم تبدیل میشن به دوتا غریبه. البته صد رحمت به غریبه. آدم یه وقتایی با غریبه‌ها هم کلی حرف مشترک داره ولی با دوستای سابقش نه.

۶. نمی‌دونم چقدر با Chat GPT آشنا هستید. چت با هوش مصنوعی. تپسی به وب‌اپلیکیشنش اضافه‌ش کرده و میشه هر روز پنج‌تا سؤال باهاش مطرح کرد. دیروز پرسیدم برای افطار چی درست کنیم؟ تو پیشنهادهاش پیتزا بود. سؤال بعدیم ازش این بود که این دیگه چه پیشنهادیه آخه؟ بیچاره عذرخواهی کرد که ببخشید من هوش مصنوعی‌ام، نمی‌فهمم. دم افطارم پرسیدم روزه‌م؛ چقدر باید صبر کنم افطار بشه؟ گفت بستگی داره تو چه شهری باشی. تعداد مخاطبای گوشی آدم هزارتا رو رد کرده باشه اون وقت با یه ربات چت کنه. روزگار غریبیست نازنین :|

۷. این چه تصمیمی بود گرفتم که هی هر روز بیام اینجا پست بذارم. من واقعاً به‌اندازهٔ هر روز حرف ندارم. دارما، ولی نه اینجا و نه با همه. عکس هم که نمی‌تونم آپلود کنم که لااقل سفرنامه بنویسم. حالا یکی هم نیست بگه مگه ناصرخسرو سفرنامه‌شو با عکس نوشته که تو لنگ پیکوفایل موندی. اسیر شدیم به خدا.

۱۱ نظر ۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۲- روز اول رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۸)

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

۱. تصمیم گرفتم ماه رمضون هر روز پست بذارم. پست روزانه، از هر وری دری. احتمالاً ظهر همین حدودها، شایدم زودتر. ولی بدون عکس. چون‌که پیکوفایل پیغام خطا میده موقع آپلود. دیروز به پشتیبانشونم پیام دادم ولی هنوز جواب ندادن. شاید بپرسید چرا جای دیگه مثلاً تو همین بیان آپلود نمی‌کنم؟ جوابم اینه که چون از اول همه چیو اونجا آپلود کردم و اگه بیام اینجا نایکدست میشه. ولی اگه درست نشه مجبورم بیام اینجا. سؤال منم اینه که آیا کسی هست که تونسته باشه در ده روز اخیر، چیزی تو پیکوفایل آپلود کنه؟ شاید مشکل از نام کاربری منه. چون با دستگاه‌های مختلف و مرورگر و آی‌پی‌های مختلف هم امتحان کردم و نشد. آیا کسی هست؟

۲. پارسال تو قرعه‌کشی ختم قرآن گروهی، واران یه کتاب هدیه گرفت به اسم ترجمۀ الغارات. هدیه‌شو هدیه کرد به من. به این صورت که به ارسال‌کنندۀ هدیه، نشونی خودشو نداد و ازم خواست من نشونی بدم که برسه دست من. منم آدرس خوابگاه دوستمو دادم و دوستم تحویل گرفت و بعداً رفتم ازش گرفتم. از پارسال تا حالا فرصت نکرده بودم برم سراغش. حدود سیصد صفحه‌ست. امسال تصمیم گرفتم هر روز ده صفحه‌شو بخونم. موضوعش سال‌های روایت‌نشده از حکومت حضرت علی علیه‌السلامه. اینکه چرا اسم کتاب، الغاراته رو تا امروز نمی‌دونستم. امروز وقتی مقدمه‌شو خوندم فهمیدم تو اون پنج سالی که حضرت علی حکومت کرده، نیمۀ دومش کسی حرفشو گوش نمی‌کرده و غارت‌های متعدد تو مناطق مختلف توسط معاویه صورت می‌گرفته. منظور از الغارات همین غارت‌هاست.

۳. امسال هم مثل سال‌های گذشته تو این ختم قرآن گروهی وبلاگی شرکت کردم. هر روز هر کدوم هر چقدر که بتونیم و بخوایم قرآن می‌خونیم تا آخر ماه رمضون. من گفتم هر روز یه جزء بدن بهم که تا آخر ماه سی جزء کامل بشه. برنامۀ هر روزو می‌ذارن کانال که بدونیم اون روز چی قراره بخونیم. امروز که روز اول باشه وقتی دیدم اسمم اوله و جزء اول رسیده به من خوشحال شدم. از این خوشحالیای الکی که دلیل منطقی نداره.

۴. نون‌خ ۴ اومد و من هنوز فرصت نکردم ۱ و ۲ و ۳شو ببینم. فرصت کنمم نمی‌بینم البته. طنز و کمدی سلیقه‌م نیست و موقع تماشای این تیپ سریالا خنده‌م نمیاد و عذاب وجدان می‌گیرم. احساس می‌کنم دارم زحمت کارگردان و بازیگران رو هدر می‌دم. حالا چرا هر سال دنبالش می‌کنم و به عالم و آدم خبر می‌دم؟ چون که خودمم نون‌خ هستم و همذات‌پنداری می‌کنم با اسمش ^-^ (ارجاع به بخش دوم پست ۱۵۵۹)

۵. این هفته دوتا فیلم دیدم. هر دو خوب بودن. برادران لیلا (۲۰۲۲، ایران) و تروا (۱۳۹۹، ایران). موضوع تروا شبیه موضوع سیانور بود. به دهۀ شصت و مجاهدین خلق و ترور مربوط بود. برادران لیلا هم قصۀ یه خونوادۀ بدبخت و احمق بود.

۶. من همیشه قبضا رو به‌موقع پرداخت می‌کنم و هر ماه هدیهٔ شتاب در پرداخت از همراه اول می‌گیرم. تکالیف و تمرینای درسیمم همیشه به‌قدری سریع تحویل می‌دادم که استادام به بقیه می‌گفتن موعد تحویل شما یه هفته بعد از اینکه ایشون تحویل بده هست. امسال تصمیم گرفتم همون‌قدر که برای ادارهٔ گاز و برق و آب و مخابرات و استادهام خوب بودم برای خدا هم خوب باشم و نمازامو نگه‌ندارم برای هر موقع که فلان کار و بهمان کارو انجام دادم. پارسال ماه رمضون به‌صورت آزمایشی این پروژهٔ نماز اول وقت رو انجام دادم و به‌واقع تجربهٔ سنگین و جالبی بود. مخصوصاً وقتایی که یادم می‌رفت و یهو که یادم می‌افتاد کارمو نصفه رها می‌کردم. امسالم می‌خوام تکرارش کنم و اگه تونستم ادامه بدم. البته هر هفته یکی دو بار به خودم آوانس دادم که سخت نشه. آوانس به معنی گذشت و اغماض در جریان کار با نادیده گرفتن مقرراته. همون ارفاق. یادمه زمان بلاگفا هم با دو نفر از خوانندگان وبلاگم سر نماز صبح شرط بستیم که هر کی باخت یادم نیست چی کار کنه. تا اون موقع نماز صبحامو معمولاً ظهر یا صبح بعد از طلوع می‌خوندم. یادم نیست سر چی شرط بستیم. وبلاگ‌ها و کامنت‌ها هم خیلی وقته از بین رفتن و نمی‌تونم چک کنم ببینم چه مرگمون بود که تصمیم گرفتیم نماز صبحامونو قضا نکنیم. ولی اون موقع هم مثل حالا هفته‌ای یکی دو بار و بعد هم ماهی سه چهار بار از این اغماض‌ها داشتم که کم‌کم عادت کردم و حالا سالی یه بارم نماز صبم قضا نمی‌شه به حول و قوۀ الهی و اون شرطی که یادم نیست چی بود.

۷. یکی از هم‌کلاسیام هر روز کارگاه زبان‌شناسی برگزار می‌کنه و منم به‌عنوان پشتیبان علمی و فنی همراهیش می‌کنم. امروز یه نکته ازش یاد گرفتم و اومدم به شما هم بگم. یکی از ابهام‌های معروف، آوردنِ «مثلِ» و «نیست» باهمه. مثلاً فلانی مثل تو خوشگل نیست. اینجا جمله ابهام داره و معلوم نیست تو خوشگلی و فلانی مثل تو نیست و زشته یا تو خوشگل نیستی و فلانی هم خوشگل نیست. یکی از راه‌های رفع این ابهام، آوردنِ «هم» هست. به این صورت که «فلانی هم مثل تو خوشگل نیست». این دیگه ابهام نداره و معنیش میشه هردوتون زشتید :|

۵ نظر ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۱- چه بی‌نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۰۹ ب.ظ

استادی که تو بخش ۱۷ پست شمارهٔ ۱۵۶۰ در موردش نوشته بودم امروز در ۱۰۲سالگی فوت کرد. متولد ۱۲۹۹ بود و همهٔ سال‌های هزاروسیصد رو تجربه کرده. تجربهٔ هیجان‌انگیزی بوده احتمالاً. سال دوم ارشد باهاش کلاس داشتیم. اون موقع روم نشد بگم باهم عکس بگیریم و الان پشیمون و غمگینم که روم نشده ذوقمو از هم‌صحبتی باهاش نشون بدم. آروم و مهربون و باسواد بود. این اواخر گوشش هم یه کم سنگین شده بود و باید با صدای بلند و شمرده صحبت می‌کردی تا متوجه بشه. هفتهٔ پیشم نشان نخل آکادمیک رو از سفیر فرانسه گرفت. اگه تهران بودم تو مراسمش شرکت می‌کردم حتماً. روحش شاد.

یکی از هم‌کلاسیای دورهٔ کارشناسیم تو گروه دویست‌نفریمون پیشنهاد داده که هر کی ایرانه اعلام حضور کنه که یه روزی یه جایی قرار بذاریم همو ببینیم. یه تعداد استقبال کردن و قضیه جدی شده. اگه مریم یا نگار یا نرگس یا منیره یا زهرا برن منم می‌رم. ینی حاضرم به‌خاطر این دورهمی پاشم برم تهران. اگه اینا نباشن حوصلهٔ بقیه رو هم ندارم. فقط با همین پنج‌تا که عرض کردم حالم خوبه و یکیشونم تو اون جمع باشه برای من کفایت می‌کنه.

سال هزاروچارصدو«یک نفر» گذشت؛

سال هزاروچارصدو«دو نفر» بشید ایشالا.

۷ نظر ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۳- تهران (از هر وری دری ۲۷)

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۸۹. اون روز که داشتم می‌رفتم خونۀ نرگس، تو متروی تربیت مدرس با نگار قرار گذاشته بودم که باهم بریم. با بی‌آرتی داشتم می‌رفتم. از راننده پرسیدم کدوم ایستگاه باید پیاده شم که از اونجا بتونم برم مترو؟ اسم ایستگاه رو گفت. پیاده که شدم، مترو رو می‌دیدم. وایستادم و سرم تو گوشی در حال فرستادن لوکیشن (موقعیت مکانی) برای نگار و نرگس بودم و هندزفری تو گوشم و حواسم یه جای دیگه. نگو راننده از تو بی‌آرتی داشت صدام می‌کرد که مترو رو نشونم بده و من نمی‌شنیدم. بعد فکر کن راننده به یه رهگذر میگه اون خانمو صدا کن و منم چون هندزفری تو گوشم بود متوجه نبودم. رهگذر با ایما اشاره راننده رو نشونم داد و دیدم راننده داره با دستش مترو رو نشونم می‌ده. هم کلی خجالت کشیدم هم حس خوبِ مهم بودن و اهمیت داشتن بهم دست داد. کلی تشکر کردم و به روی خودم هم نیاوردم که مترو رو دیده بودم. یه جوری برخورد کردم که راننده فکر کنه اون بود که مترو رو نشونم داد و احساس مفید بودن بکنه.


۹۰. اون دوشنبه‌ای که رفته بودم معاونت گزارشا رو با کامپیوتری که روش برچسب نارنجی بود ارسال کنم، به دوستم پیام دادم که می‌خواستم فلان استاد رو هم ببینم و چون کلاسا به‌علت آلودگی مجازی شد ندیدم. دوستم گفت الان تو کتابخونه پیش اون استادم و منتظرتیم و اگه می‌تونی بیا. سریع پا شدم رفتم (فکر کنم حتی کامپیوترم خاموش نکردم و کیفم هم برنداشتم). فقط گوشی و کارت شناسایی برداشتم برای ورود به کتابخونه. این استادمون خیلی خوش‌صحبته و مثل خودم همیشه کلی خاطره داره برای تعریف کردن. یادم نیست چه بحثی شد که یاد خاطرۀ «عمه‌نه» افتاد. می‌گفت اون یکی استادمونو برادرزاده‌هاش عمه صدا می‌کردن. وقتی خاله میشه، خواهرزاده‌ش هم عمه صداش می‌کنه. اینا هم هی به بچه می‌گفتن عمه نه، خاله. بچه هم فکر می‌کرد اسمش عمه‌نه هست و استادمونو یه مدت عمه‌نه صدا می‌کرد. بعد که بزرگ میشه خاله گفتنو یاد می‌گیره. قبل از اینکه برم دیدن استادم و این خاطره رو بشنوم، یه کلیپ تو اینستا دیده بودم که یارو می‌ره دستشویی زنانه و می‌گن چرا اونجا رفتی و نرفتی مردانه؟ می‌گه چون روی درش نوشته مردا، نه. ینی مردها نرن اونجا. برای مردها نیست. اونجا هم نوشته زنا، نه. اینم چون مرد بود رفته بود اونجایی که روی درش نوشته بود زنانه. چنین تقطیعی یه بحث تخصصی تو زبان‌شناسی داره و منم اینو برای دوستان زبان‌شناس فرستاده بودم. ولی روم نشده بود برای استادهام هم بفرستم. نمی‌دونم بحثمون از کجا به عمه‌نه! رسید که من این کلیپ رو برای استادم هم تعریف کردم.


۹۱. معمولاً صفحۀ اول مجله‌ها می‌نویسن مسئولیت محتوای این شماره با سردبیر یا فلانی و بهمانی نیست و نویسندۀ مقاله مسئوله. این جمله همیشه تو همۀ شماره‌هامون طی ده سال اخیر بوده و تو این شماره هم بود. حالا نمی‌تونم تا حالا دقت نکرده بودن یا قانون عوض شده یا چی که این سری تذکر دادن این جمله رو برداریم و مسئولیت محتوا رو خودمون بر عهده بگیریم و اصلاً چه معنی داره که انجمن مسئول محتوای مجله‌ش نباشه. دیگه فرصت نشد برم از نزدیک پیگیر کارهای مجله باشم و علاقه هم ندارم. 


۹۲. یه اصل تو زبان‌شناسی هست تحت عنوان کم‌کوشی که همون‌طور که از اسمش مشخصه به کم کوشیدن مربوطه. مثلاً جاهایی که گویشور چندتا انتخاب داره، اون تلفظ یا اون ساختی رو استفاده می‌کنه که راحت‌تر و ساده‌تر و سریع‌تر باشه و منظورشو با صرف کمترین انرژی بیان کنه. تو همۀ زبان‌ها هم این اصل وجود داره. 

یه بار از یکی از بچه‌های زبان‌شناسی یه کار پیچیده که انرژی فراوانی لازم داشت خواستم انجام بده. در جوابم به این اصل اشاره کرد و گفت من به اصل کم‌کوشی اعتقاد دارم و با روش ساده‌تر پیش رفت.


۹۳. این سری که تهران رفته بودم، یه لیست نوشته بودم از افرادی که قرار بود ببینمشون و بعد از دیدنشون علامت می‌زدم کنار اسمشون. شش نفر، بدون علامت موندن و ندیدمشون. یه نفرم بود که کلاً فراموش کرده بودم اسمشو بنویسم و وقتی برگشتم یادم افتاد. ینی وقتی برای بار چندم پیام داد که هر موقع اومدی تهران خبرم کن ببینیم همو یادم افتاد که قبلاً هم این پیامو فرستاده بود و گفته بودم ایشالا خبر می‌دم و یادم رفته بود خبر بدم. حالا شاید اسفندماه دوباره برم. بهش خبر می‌دم اگه یادم بمونه :|


۹۴. تو خوابگاه دکتری به ترددی‌ها پتو هم می‌دن. ولی بالش ندارن. بار اول، تابستون که رفته بودم دوتا پتو گرفتم که یکی رو به‌عنوان بالش استفاده کردم و یکی به‌عنوان پتو که البته چون هوا گرم بود، نمی‌کشیدم روم. این سری که رفته بودم زمستون بود و یه پتو گرفتم که روم بکشم و پتویی که به‌عنوان بالش ازش استفاده کنم نگرفتم که اگه یکی سردش بود و پتوی بیشتری لازم داشت پتو کم نیاد. پس چی گذاشتم زیر سرم؟ دوستم پتوی مسافرتیشو لازم نداشت و داد به من. منم تا کردم و پیچیدمش لای کاور پارچه‌ای یک‌بارمصرف و تبدیلش کردم به بالش. موقع پس دادن هم دوستم رفته بود شهرشون. پتوشو گذاشتم روی تختش و چندتا نسکافه و دمنوش گذاشتم کنارش، برای تشکر. چندتا از نارنگیایی که نرگس داده بود رو هم به‌عنوان تشکر دادم به اون دوستم که بشقابشو بهم امانت داده بود. از دوست واحد روبه‌رویی هم با شکلات تشکر کردم.


۹۵. تو دانشگاه دورۀ کارشناسیم، همیشه تو سالن مطالعه و کتابخونه و آزمایشگاه و تقریباً همه جا یکی دوتا سجاده بود و هر کی هر موقع می‌خواست نماز بخونه یه گوشه نمازشو می‌خوند. اتفاق عجیب و نامأنوسی نبود. من خودم چون معمولاً کلاسام فشرده بود و فرصت نمی‌کردم برم مسجد، بیشتر نمازامو روی همون سجاده‌ها خونده بودم. ولی فضای فرهنگستان این‌جوری نبود و یه نمازخونه تو پارکینگ بود که اونجا می‌رفتیم. این سری از یکی از دوستان دانشگاه فعلی شنیدم که یکی از دانشجوها خودش روزنامه یا سجاده برده انداخته یه گوشۀ سالن مطالعه و خواسته نماز بخونه، مسئول اونجا گفته اینجا مسجد نیست و سالن مطالعه‌ست و اگه می‌خوای نماز بخونی برو مسجد. اونم البته وقعی ننهاده به حرف مسئول و نمازشو خونده.


۹۶. مدرس زبان کره‌ای از بچه‌ها خواسته بود دوتادوتا گروه تشکیل بدن برای مکالمه و تمرین. هر کدوم از یه شهر و دانشگاه متفاوت بودن و سن و سال‌ها و رشته‌ها هم متفاوت بود و همدیگه رو نمی‌شناختن. چهل نفر تو گروه تلگرامی بودن که باید دوتادوتا گروه تشکیل می‌دادن. دوتا پسر و بقیه دختر. پسرا ساکت بودن و کسی کاری به کارشون نداشت ولی نحوۀ گروه پیدا کردن دخترا عالی بود. یکی نوشته بود «من اعلام آمادگی می‌کنم. هر کی منو بخواد می‌تونه بخواد». یکی نوشته بود «یه مهرماهی مغرورم. کسی منو نمی‌خواد؟» اون یکی نوشته بود «اردیبهشتی‌ام»، یکی دیگه «تیرماهی». یکی نوشته بود «موجبات خنده‌تون میشم و فیلم زیاد می‌بینم». یکی دیگه هم از شهرش مایه گذاشته بود. این وسط یه نفر روی هم‌گروهیش غیرتی شده بود که دیگه نباید با کسی جز من حرف بزنی. یکی دیگه ریپلای کرده بود روی پیام اون غیرتی و نوشته بود «روزای اول رابطه». یه نفرم آخر از همه اومد نوشت هر کی موند بیاد با من. بعد از چند ساعت دوباره یکی اومد نوشت من تنهام، سرپرستی منم به عهده بگیرید. یکی قبولش کرد و با استیکر ذوق‌مرگی نوشت وای بختم باز شد. یه نفرم تازه وارد بحث شده بود و نمی‌دونست چه خبره.


۹۷. به‌دلیل شیوع کرونا، کلاسای دکتریم مجازی بود و تا قبل از آزمون جامع هم‌کلاسیامو از نزدیک ندیده بودم و ارتباط چندان صمیمانه‌ای هم تو این دو سه سال بینمون شکل نگرفته بود که بپرسیم یا بدونیم چند سالمونه. فقط از روی عددی که تو ایمیل یکیشون بود من حدس می‌زدم هم‌سن باشیم و چون خودم سه سال پشت کنکور مونده بودم، فکر می‌کردم بقیه تو اولین مصاحبه قبول شدن و از من کوچیک‌ترن. تیرماه، روز آزمون وقتی صحبت سن و سال و تجرد و تأهل شد تازه فهمیدم به جز اون یه نفر، بقیه از من بزرگترن و دهه‌شصتی‌ان. بعد بازم با خودم فکر کردم شصت‌ونه باشن. چون بیشتر از این بهشون نمیومد. این بار (آذرماه) ارتباطم باهاشون نزدیک‌تر شده بود و وقتی فهمیدم یکیشون متولد پنجاه‌ونهه و یکیشون شصت، حقیقتاً کفم برید و کرک و پرم ریخت. اصلاً بهشون نمیومد چهلو رد کرده باشن. بماند که خودم با سی سال سن به دبیرستانی‌ها شبیهم.


۹۸. تخصص یکی از استادهای فرهنگستان مرتبط با موضوع رسالۀ دکتریمه. یه بار که رفته بودم ببینمش، گفتن بازنشسته شده و رفته شهرشون. ندیدمش تا حالا. پرسیدم کجاییه؟ کدوم شهر رفته؟ گفتن تبریز :| حالا این سری که رفته بودم فرهنگستان شماره‌شو گرفتم ولی نمی‌دونم کجای تبریز باهاش قرار بذارم :|


۹۹. امسال، تابستون تو دانشگاه نمایشگاه فرش بود. بعد از آزمون جامع اولمون (تیرماه) با هم‌کلاسیام یه سر رفتیم ببینیم تو این نمایشگاه چه خبره و چی می‌فروشن. یکی از تابلوفرش‌ها که تصویر پادشاهان ایرانو داشت توجهمونو به خودش جلب کرد. از هر سلسله یک فرد شاخص رو انتخاب کرده بودن. با این سؤال که پس چرا هیچ نشانه‌ای از انقلاب اسلامی تو این تابلو نیست و باید این گوشه و اون گوشه هم عکس رهبران رو می‌ذاشتن که کامل بشه به دوستم گفتم بیا بریم نزدیک‌تر ببینم از سلسلۀ زندیه کیو انتخاب کردن. اون موقع بحث وکالت دادن و ندادن پیش نیومده بود هنوز. کریم خانو نشونش دادم و براش توضیح دادم که من یه زمانی عاشق لطفعلی خانشون بودم. دیگه نگفتم اسم اولین وبلاگم هم لطفعلی خان زند بود. چندتا سلفی گرفتیم و بگو بخند و شوخی و اندک اطلاعات تاریخیمونو باهم به اشتراک گذاشتیم و به مسیرمون ادامه دادیم.

کین نعمت و مُلک می‌رود دست‌به‌دست.


۸ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنج‌تا تخم‌مرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علی‌الطلوع، خروس‌خون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس رده‌شناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگ‌نویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شماره‌مو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمی‌دونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحب‌نظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم می‌رسید اظهار نظر می‌کردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگ‌نویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل می‌گفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچه‌ها دادم و گفتم اینم یه نمونه‌ش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبه‌ها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمی‌دن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمی‌ام و بچه‌ها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمی‌گشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر می‌دیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یه‌جوری بود که بهشون حق می‌دادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم می‌بینن که همچنان می‌گن نه! بعد از آزمون می‌خواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب می‌خوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سه‌شنبه‌ست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمی‌دونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم می‌خواست زمان برمی‌گشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار می‌کردم ببینم فرقی می‌کنه یا نه. شنبه صبح وقتی می‌رفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و می‌شناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمی‌خواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاس‌ها هم بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچه‌ها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی می‌خواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو می‌شناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پس‌فرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همون‌جا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسون‌فرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پس‌پسون‌فرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمی‌گشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که به‌عنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینه‌فروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجله‌ای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. وقتی رسیدم به این آینه‌ها، آینۀ فرهاد پلی شد. این‌جور وقتا فکر می‌کنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمی‌شناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم هم‌کوپه‌ای منو با چادر می‌دید انقدر احساس امنیت نمی‌کرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.

۳۷. تو پست قبل به سلفی‌ای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خواننده‌های دهه‌هشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دهه‌شصتیا و دهه‌هفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش می‌کرد و من بسی دوستش می‌داشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چون‌که از سرعت بالایی برخوردار بود.



۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانه‌شونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونه‌ست. هفتاد تومن می‌دن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید می‌کنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|

۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت می‌کنن؟



۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.

۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.



۴۰. پرسون‌پرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همین‌جوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. به‌علت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه می‌کردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون می‌کردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که می‌تونی بیای. چون هنوز نمره‌های جامع اعلام نشده بود، دست‌خالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگه‌ای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانی‌ام و اومده بودم که ببینمتون. چون‌که تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. می‌دونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همون‌جا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایل‌های صوتی ضبط‌شدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دست‌نویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی می‌پذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا می‌گم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکی‌دوتا درس مربوط به زبان‌شناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاح‌شناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب می‌کردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمی‌دونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یه‌جوری گفت که انگار بچه‌های انسانی بی‌هوش و بی‌استعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک می‌زنم بهش حق می‌دم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.

دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه می‌شن؟



۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.

۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دسته‌گل سلیقهٔ نگاره. منم به‌مناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیک‌بستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک می‌دادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود می‌خوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.



۴۲. دست‌پخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یه‌جوری گذاشتم که اونایی که راست‌دستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپ‌دسته، قاشقش سمت چپ.



۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم می‌رم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمن‌های علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی می‌رفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر می‌پوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل می‌شناختن چادر می‌پوشیدم اگه نمی‌شناختن نمی‌پوشیدم.



۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود می‌کردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یه‌جوری تنظیم کرده بودن که فقط با آی‌پی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمی‌شد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسب‌های روی دیوار. 

من فکر می‌کردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمی‌کردم اصلاً.



۴۵. دانشکده. 

۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس این‌مدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|



۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمه‌شو) باهام تقسیم می‌کنه و لپه‌ها رو جدا می‌کنه. چون‌که با لپه هم حال نمی‌کنم زیاد.



۴۷. اینم ناهار سه‌شنبه. تا مرحلهٔ سیب‌زمینی و پیاز و تن‌ماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه می‌دم به خودم.



۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سال‌ها می‌گذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و این‌جوری شد.



۴۹. سه‌شنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام می‌ذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا می‌شناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود. 



۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمی‌شناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. این‌جوری صداش می‌کردن.



۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس می‌گرفتم که این دویست‌وششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی می‌کرد ولی با این کارش نظمو به هم می‌زد و ترافیکو سنگین‌تر هم می‌کرد.



۵۲. این مایع‌ظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.



ادامه دارد...

۲۶ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۲- به تعویق افتاد

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ

دیروز ظهر از آموزش دانشکده تماس گرفتن که «شما چرا درخواست آزمون جامع ندادید هنوز؟». فکر می‌کردم همون انتخاب واحدی که شهریور کردم کافیه. گفتم الان پای سیستمم. از کجا ثبت درخواست کنم؟ خانومه گفت سامانۀ گلستان، پیشخوان خدمت. پرسیدم فقط من ثبت نکرده بودم یا بقیه هم؟ گفت به هم‌کلاسیاتم بگو، اونا هم درخواست ندادن. قبل از اینکه باهاش خداحافظی کنم پرسیدم تاریخ آزمون همون بیست‌وچهار آبانه دیگه؟ گفت آره. ضمن عذرخواهی و تشکر، روز خوبی رو براش آرزو کردم و به خداوند منّان سپردمش. ثبت درخواست آزمون جامع ینی اینکه تو از دانشگاه بخوای ازت امتحان بگیره. همون موقع درخواستمو ثبت کردم ولی موقع زدن گزینۀ تأیید نهایی خطا داد. به همون شمارۀ آموزش زنگ زدم. برنداشتن. به یه شمارۀ دیگه که داشتم زنگ زدم بازم جواب ندادن. به دوستام پیامک زدم و گفتم درخواست آزمون جامع بدن. بعد تو گروه عکس خطایی که درخواستم می‌دادو گذاشتم پرسیدم چرا ثبت نهایی نمیشه؟ گویا برای بقیه هم ثبت نمی‌شد و خطا می‌داد. چند دقیقه بعد یکیشون زنگ زد که از آموزش بهش زنگ زدن گفتن تاریخ امتحان یه هفته عقب افتاده، چون سامانۀ گلستان این تاریخو قبول نمی‌کنه. احتمالاً اول آذر برگزار میشه. گفت برای همین بوده که درخواستمون خطا می‌داد. گفتم ولی همین ده دقیقه پیش به من گفتن آبانه. گفت به منم گفتن آذر. ازش تشکر کردم و ضمن آرزوی روزی خوش، ایشون رو هم به خداوند منّان سپردم. استادراهنمای من مدیر گروهه. من باهاش راحت‌ترم تا بقیۀ هم‌کلاسیا. قرار شد من ازش تاریخ دقیق امتحانو بپرسم. چند ماهی می‌شد که به هم پیام نداده بودیم و نمی‌دونستم استادراهنمام به پیام‌رسان‌های فیلترشده دسترسی داره یا نه. البته تو اینستا پستای همو لایک می‌کنیم هنوز. پیامک زدم بهش. قضیه رو گفتم. گفتم که درخواستمون با خطا مواجه شده و تاریخ آزمون جامع رو پرسیدم ازش. جواب نداد. همیشه پیامکامو زود جواب می‌داد. سابقه نداشت بی‌جواب بذاره. دوستام منتظر بودن که من جواب بگیرم و بهشون بگم تاریخو. یه روز صبر کردیم و جواب نگرفتم همچنان. نگران شدم. ولی زنگ نزدم. من قبل از تماس، پیامک می‌زنم که بدونم طرف وقتش آزاده و می‌تونه صحبت کنه یا نه. زنگ زدم آموزش. بازم کسی جواب نداد. تو گروه واتساپ که استادها و هم‌کلاسیا بودن قضیه رو مطرح کردم که استادها ببینن. استادها پیاممو دیدن، ولی جواب ندادن. تو تلگرام به یکی دیگه از استادها پیام خصوصی دادم. آنلاین می‌شد ولی پیام منو چک نمی‌کرد. این استاد، استاد مشاور انجمن هم بود. ازش راجع به برگزاری دورۀ آموزش زبان کره‌ای هم پرسیده بودم. مدرس زبان کره‌ای منتظر تأیید استاد مشاور انجمن بود. این پیامم هم ندیده بود هنوز. دیشب دوباره پیام دادم. بالاخره جواب داد و گفت در جریان تغییر تاریخ امتحان نیست. گفت می‌پرسه و خبر می‌ده. با برگزاری دورۀ کره‌ای هم مخالفت نکرد ولی گفت بعیده کسی شرکت کنه. گفتم «یه سریا که علاقه‌مند بودن و نیاز داشتن درخواست برگزاری دادن و مدرس هم خودش اومده سراغ ما. ما خودجوش این تصمیمو نگرفتیم. اگه ثبت‌نام کم باشه می‌تونیم لغو کنیم، ولی مدرس گفته با یه نفر ثبت‌نامی هم حاضره برگزار کنه». راجع به پستی که دیروز تو کانال و صفحۀ انجمن گذاشته بودیم و نگران بودم بگن برش دار هم چیزی نگفت. یکی از شعرهای قیصرو به‌مناسبت سالگرد درگذشتش پست کرده بودیم. همین شعر پست قبل وبلاگمو. تو شرایط فعلی می‌شد یه برداشت دیگه ازش کرد. بچه‌ها گفتن صفحه رسمیه و مسئولیتش با خودت. گفتم اشکالی نداره مسئولیتش با من. اگه کسی چیزی گفت خودم توجیهش می‌کنم. خدا رو شکر راجع به این موضوع بهمون تذکر ندادن و فقط راجع به تاریخ آزمون جامع و دورۀ زبان کره‌ای صحبت کردیم. ولی یکی تو کامنتای صفحۀ رسمی! گیر داده بود که «چرا این شعرو انتخاب کردید» که به‌نظرم یا منظور شعرو نمی‌فهمه و نمی‌تونه به شرایط فعلی ربط بده، یا خودشو زده به نفهمیدن. به هم‌کلاسیام خبر دادم که استادمون در جریان تغییر تاریخ آزمون جامع نیست. تو گروه واتساپ، استاد راهنمام که مدیر گروهه و اصولاً باید در جریان باشه بالاخره جواب پیاممو داد. گفت تاریخ تغییر کرده و یه ماه عقب افتاده. احتمالاً اوایل دی برگزار میشه. مسئول آموزش اون روز به دوستم گفته بود اول آذر. استادمون گفت اوایل دی. تازه نگفت قطعاً؛ گفت «احتمالاً». دلیلشم نگفت. ولی من حس می‌کنم می‌خوان از فضای دانشگاه دور نگهمون دارن وگرنه سامانۀ گلستان کیه که فلان تاریخو قبول بکنه یا نکنه. شایدم یه حکمتی داره که آبان تهران نباشیم و اوایل دی بریم برای امتحان. خدا می‌دونه. ایشالا هر چی خیره و خودش صلاح می‌دونه همون بشه. 

حالا که آزمونم عقب افتاده، بیشتر می‌تونم به وبلاگم برسم و بنویسم. ولی با کامنتِ بسته. حال و حوصلۀ تعامل و تبادل نظر راجع به چیزایی که می‌نویسمو ندارم. این روزا حوصلۀ حرف زدن ندارم. اگه کسی چیزی بگه، پیامی بفرسته، سؤالی بپرسه، کامنتی بذاره جواب می‌دم ولی سعی می‌کنم خودم شروع‌کنندۀ مکالمه‌ها نباشم؛ جز با سه نفر. صبح به همون سه نفر پیام دادم که تاریخ آزمون جامعم عقب افتاده. یه نفرِ چهارمی هم بود که مردد بودم به اونم بگم یا نگم. نگفتم. حالا اگه یه وقت پرسید و صحبتش شد می‌گم به اونم. بعد به شوخی به اون سه‌تا گفتم این چیزایی که من حفظ کردم نهایتش تا یه ماه دیگه می‌تونه یادم بمونه. برای دی‌ماه دوباره باید مرور کنم مطالبو.

۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۴- از هر وری دری ۱۷

چهارشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

۱. حین مرور نکات جزوات سابق دیدم که گوشۀ جزوۀ تاریخ زبان فارسی ترم اول ارشدم نوشته‌ام «یکی از دلایل مهاجرت آریایی‌ها به فلات ایران، سرمای شدید بوده است؛ زیرا محل زندگی‌شان ده ماه زمستان و دو ماه تابستان داشت. دلیل دیگر حملۀ سکاها بوده است و همیشه باهم در حال جنگ بودند». حالا به اینکه سکاها کی بودن و چرا اذیتشون می‌کردن کاری ندارم، ولی لااقل مهاجرت می‌کردید یه جای معتدل که ده ماهش تابستون و دو ماهش زمستون نباشه. تبخیر شدم از گرما.

۲. استاد کارگاه پژوهش‌نویسی پرسید کارکرد صندلی چیه جز نشستن؟ نوشتم اگه چوبی باشه می‌تونیم آتیش بزنیم گرم شیم. خودش اینا رو مثال زد: بذاریم زیر پامون لامپو عوض کنیم، بذاریم پشت در زیر دستگیره که دزد نیاد تو، و اگه اومد تو میشه به‌عنوان سلاح ازش استفاده کرد و کوبید تو سرش.

۳. یکی از معضلات جدیدم هم اینه که بعضی از کسانی که هزینۀ ثبت‌نام کارگاه‌ها رو به حسابم واریز می‌کنن مشخصات و رسیدشونو دیر ایمیل می‌کنن و من چند روز باید تو کف این باشم که این پول از کجا و از طرف کی واریز شده. یا اینکه طرف آشناست و به‌جای اینکه اطلاعاتشو بفرسته به ایمیل انجمن تو واتساپ و اینستا و جاهای دیگه به‌صورت شخصی برام می‌فرسته. این در حالیه که من اگه خودمم بخوام تو کارگاه‌های خودمون شرکت کنم به انجمن ایمیل می‌زنم و اطلاعاتمو می‌فرستم و خودم جواب خودمو می‌دم و در جواب جوابم از خودم تشکر هم می‌کنم حتی.

۴. سال ۹۳ که داشتم برای کنکور ارشد زبان‌شناسی می‌خوندم و بعد که وارد فضای این رشته شدم حس اتباع خارجی توی ایرانو داشتم. فکرشم نمی‌کردم تو جمعشون پذیرفته بشم چه رسد به اینکه پیشنهاد دبیری انجمن رو هم بهم بدن.

۵. نوشته بود بعد از مدرسه می‌فهمی با یه سریا چون هفته‌ای شش روز می‌دیدیشون دوست بودی. من اینو بعد از مدرسه نه، بعد از دانشگاه فهمیدم.

۶. نوشته بود به‌قول رادیو چهرازی: «با همه حرف کم میارم، با تو زمان». بین دوستام تنها کسی که این مورد در موردش صدق می‌کنه نگاره. یه بار قرار گذاشتیم دوتایی بریم پارک. از صبح بدون وقفه حرف زدیم و شب وقتی خداحافظی می‌کردیم هنوز کلی حرف داشتیم.

۷. ایمیل انواع مختلفی مثل یاهو، جیمیل، اوت‌لوک و غیره داره. مثل سیم‌کارت که ایرانسل و همراه اول و رایتل و غیره‌ست. همون‌طور که میشه از سیم‌کارت ایرانسل به همراه اول زنگ زد و پیام داد، از جیمیل هم میشه به یاهو و غیره ایمیل زد. ولی چند روز پیش یکی که اوت‌لوک داشت هر چی به جیمیل من و یکی دیگه ایمیل فرستاد نرسید دستمون. نمی‌دونم مشکل از فرستنده‌ست یا گیرنده‌ها.

۸. روز یکی مونده به آخری که تهران بودم، تو میدون ولیعصر، جلوی یه رستوران، یه آقاهه داشت برگه‌های تبلیغاتی رستورانو پخش می‌کرد. کسی استقبال نمی‌کرد و کاغذا رو نمی‌گرفت ازش. رو دستش مونده بود در واقع. گفتم چندتاشو بدید من ببرم خوابگاه. آخر هفته‌ها و روزای تعطیل که سلف غذا نمی‌ده، خیلیا طالب غذای تلفنی‌ان. انقدر خوشحال شد که اگه می‌تونستم بقیه‌شم می‌گرفتم می‌بردم بقیۀ خوابگاه‌های اقصی نقاط شهر پخش می‌کردم. خوشحال کردن بقیه خوشحالم می‌کنه. یه‌جوری عادت کردم با خوشحالی بقیه خوشحالی شم که یادم رفته خودم مستقیماً با چیا خوشحال می‌شدم.

۹. نوشته بود با کسایی وارد رابطه بشید که جومونگ و مختارنامه رو هر سال دو بار می‌بینن. اینا هیچ‌وقت ازتون خسته نمی‌شن. وی سریال یوسف پیامبرو از قلم انداخته بود که من اینم اضافه می‌کنم. 

۹.۵. تازه فهمیدم شبکۀ استانی خودمون مختارو به ترکی هم دوبله کرده و اونم هر سال به موازات شبکه‌های دیگه ترکیشو بازپخش می‌کنه.

۱۰. این آموزشگاه شیرینی آردین دم پمپ‌بنزین چقدر اسمش بهش میاد.

۵ نظر ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۹- تهران، یه ماه پیش، چهارشنبه

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۱ ب.ظ

قرار بود چهارشنبه همو ببینیم و من کتابمو ازش بگیرم. ماه رمضونِ امسال، مثل سال‌های گذشته با یه تعداد از بلاگرا ختم قرآن داشتیم. هر کدوممون هر روز طبق برنامه و درخواست خودمون بخشی از قرآنو می‌خوندیم و هر روز یه قرآن ختم می‌شد. بعد از ماه رمضون قرعه‌کشی کردن و قرار شد به چند نفر هدیه بدن. یکی از بلاگرهایی که اسمش تو قرعه‌کشی درومده بود واران بود. بهم پیام داد و گفت می‌خوام هدیه‌مو به تو هدیه بدم. قبول کردم. نمی‌دونستیم چیه ولی باید آدرس می‌دادیم که پستش کنن. بانوچه و دوستاش دست‌اندارکاران این برنامۀ ختم و هدیه بودن. با اینکه هشت ساله هم وارانو می‌شناسم هم بانوچه رو، و بهشون اعتماد دارم، ولی ترجیح دادم به‌جای آدرس خونه، آدرس خوابگاه دکتری نگار، هم‌کلاسی دورهٔ کارشناسیمو بدم بهشون. با نگار هماهنگ کرده بودم و قبلاً هم چند بار این کارو برام کرده بود و بسته‌هامو تحویل گرفته بود. این هدیه روز تولدم رسید دستش. یه کتاب بود به اسم ترجمۀ الغارات. هنوز نخوندمش ولی روش نوشته: سال‌های روایت‌نشده از حکومت امیرالمومنین (ع). گفتم تا آزمون جامع من نگه‌داره و هر موقع رفتم تهران بگیرم ازش.
چهارشنبه قرار بود همو ببینیم. ۲۹ تیر، شریف. مطهره هم قرار بود بیاد. کتاب زبان مطهره هم چند سالی بود که دست من امانت بود و می‌خواستم بهش پس بدم.

موقعی که داشتم می‌رفتم سمت میدون آزادی که از اونجا برم سر قرار، تو ایستگاه بی‌آرتی یه خانومو با دخترش دیدم که قیافه‌شون بسیار آشنا بود. داشتم فکر می‌کردم اینا رو کجا دیدم که دختره متوجه نگاه مبهم من به چهره‌ش شد و لبخند زد. گفتم قیافه‌تون آشناست. دارم فکر می‌کنم کجا دیدمتون. یهو هر دو باهم گفتیم اون شب! همون شب غدیر که کلی منتظر بی‌آرتی موندیم و آخرش کاسهٔ صبر من و چند نفر دیگه لبریز شد و رفتیم مترو که از اونجا دور شیم بلکه اسنپ گیرمون بیاد. این دختر و مادرش با ما نیومدن و منتظر بی‌آرتی موندن. همون مادر و دختری که می‌خواستن گل بخرن. حال و احوال کردیم و ابراز تعجب که دوباره همدیگه رو دیدیم. پرسیدن کجا میری. گفتم اول می‌رم دانشگاه و از اونجا می‌رم ترمینال که برم خونه. گفتن ما هم داریم می‌ریم ترمینال و مسافریم. داشتن می‌رفتن قزوین. 

حدودای ده رسیدم دانشگاه. یه کم معطل نگهبان شدم که داشت بازجوییم می‌کرد. مثل همیشه گفتم ورودی ۸۹ بودم و شمارۀ دانشجوییمو بزنید و اسممو با کارت شناساییم تطبیق بدید. گفت سیستم قطعه. گفتم خب چجوری الان ثابت کنم حرفمو؟ پرسید منو یادت میاد؟ یادم نمیومد. بعید نبود که جدیداً استخدام شده باشه و سؤالش انحرافی باشه تا من به‌دروغ بگم آره و اونم حرف راست قبلمو باور نکنه. گفتم شما رو یادم نمیاد، چون از این در زیاد رفت‌وآمد نداشتم. ولی دری که سمت خوابگاهه یه نگهبان با موهای سفید و بلند داشت که ترک زنجان بود. گفت فلانی رو می‌گی؟ گفتم اسمشو فراموش کردم. چهره‌شو یادمه ولی. گفت می‌تونی بری. تو دانشکدهٔ کامپیوتر که حالا محل کار مطهره بود قرار گذاشته بودیم. وقتی رسیدم، با نگار رفتن از اون دستگاهه که پول می‌دی خوراکی می‌ده و اسم فارسیشو نمی‌دونم یه چیزی بگیرن که گفتم من هم آب‌جوش دارم هم چای و نسکافه و بیسکویت و لواشک و اینا. گفتم اینا رو بخوریم که هم کیف من سبک بشه هم پول شما بمونه تو کارتتون. یه سری شکلات هم داشتم با پرچم تیم‌های فوتبال. 



اون روز ساعت یازده جلسهٔ آنلاین هم داشتم. به‌عنوان دبیر قرار بود تو جلسهٔ کمیتهٔ آموزش باشم و یه سری قانون تصویب کنیم و اساسنامه بنویسیم. همزمان که با نگار و مطهره چای و بیسکویت می‌خوردم و راجع به کار و مسائل اقتصادی و آینده و ازدواج صحبت می‌کردیم، گوشم به حرفای اعضای انجمن هم بود و هر از گاهی میکروفنمو روشن می‌کردم و نظرمم بهشون ابلاغ می‌کردم.

دو سال پیش، یکی از خوانندگان وبلاگم که دانشجوی همین دانشکده بود، راجع به کتابی به اسم «دردانه» کامنت گذاشته بود و گفته بود تو کتابخونهٔ یه اتاق کوچیک تو همکف دانشکدۀ کامپیوتر دیده. در اتاق بسته بود ولی نزدیکای ظهر یکی بازش کرد رفت تو. نگار گفت بازش کردن، اگه می‌خوای برو کتابخونه‌شو ببین. رفتم تو دیدم یه پسره پای لپ‌تاپ نشسته و احتمالاً کد می‌زنه. نمی‌دونم مسئولیتش چی بود اونجا. گفتم می‌تونم یه نگاهی به کتابا بندازم؟ گفت اشکالی نداره. ردیف‌به‌ردیف گشتم، ولی دردانه رو پیدا نکردم. همزمان که گوشم به جلسهٔ کمیتهٔ آموزش بود و حواسم به نگار و مطهره که بیرون نشسته بودن و صحبت می‌کردن، چندتا عکس از کتابا گرفتم و اومدم بیرون.




این سوسکم همون همکف دانشکدهٔ کامپیوتر به قتل رسوندیم. ثانیۀ آخر فیلم، اتاقیه که از تو کتابخونه‌ش دنبال کتاب دردانه می‌گشتم و گشتم نبود، نگرد که نیست.

برگشتم وسایلمو جمع‌وجور کردم و خداحافظی کردیم. یه کم هم لواشک دادم مطهره برای پسراش ببره. که بعداً عکسشونو در حالی که لواشک دستشون بود و ازم تشکر می‌کردن برام فرستاد. مطهره برگشت آزمایشگاه سر کارش و نگارم رفت خونه. من ولی می‌خواستم یه کم بیشتر بمونم تو دانشگاه که هم جلسه‌م تموم بشه هم گوشی و پاورمو شارژ کنم. هندزفری‌به‌گوش رفتم کتابخونه مرکزی و ادامهٔ جلسهٔ آنلاین. حدودای دوازده‌ونیم جلسه تموم شد. بعد یه چیزی برای ناهار خوردم و حاضر شدم که برم ترمینال و برگردم خونه. که البته بلیت پیدا نکردم و برگشتم خوابگاه و فردا صُبش رفتم.


* * *

بعد از دورهٔ کارشناسی، تا پارسال هر موقع می‌رفتم شریف امکان نداشت به دانشکدهٔ برق سر نزنم. دورهٔ ارشدم، کتابخونه و سالن مطالعهٔ فرهنگستانو گذاشته بودم می‌رفتم شریف که از کتابخونهٔ اونجا استفاده کنم. حتی بعد از ارشد، تو اون سه سالی که پشت کنکور دکتری بودم، برای مصاحبهٔ هر دانشگاهی که می‌رفتم، قبل و بعدش یه سری هم به شریف و دانشکدهٔ برق می‌زدم. کار خاصی نداشتم. همین‌جوری می‌رفتم یه قدمی می‌زدم، طبقاتشو بررسی می‌کردم، خبرنامه‌ها و اطلاعیه‌های روی دیوارا رو می‌خوندم، سلامی به استادهای عبورکننده از سالن می‌دادم، اسم‌هایی که روی در اتاقا بودو چک می‌کردم ببینم کیا هستن و کیا رفتن و چندتا عکس می‌گرفتم و برمی‌گشتم. دانشکدهٔ برق سه‌تا در داره. حتی اگه اونجا هیچ کاری نداشتم و عجله داشتم که برم جای دیگه، از یکی از درا وارد می‌شدم و از اون یکی درش خارج می‌شدم که به هر حال اکسیژن دانشکده رو تنفس کرده باشم و رد شده باشم ازش. بی‌خود و بی‌راه هم نبود که لوکیشن خواب‌هام اونجا بود. بس که برای مغزم تکرارش می‌کردم.

ولی اتفاقی که چهارشنبه افتاد عجیب بود. بعد از خداحافظی با مطهره و نگار رفتم کتابخونه مرکزی. جلسهٔ آنلاینم که تموم شد، کوله‌مو برداشتم و رفتم سمت درِ آزادی که از اونجا برم میدون آزادی و ترمینال. جلوی کتابخونه فهرست کارایی که قرار بود انجام بدمو چند بار مرور کردم که همه رو انجام داده باشم. کتابمو از نگار گرفته بودم و کتاب مطهره رو پس داده بودم، دانشکدهٔ کامپیوتر سراغ کتاب دردانه رفته بودم و گوشی و پاورمو شارژ کرده بودم و همین. دانشکدهٔ برق نزدیک در دانشگاهه. از جلوش رد شدم و واینستادم. از جلوی درش رد شدم و نرفتم تو که از اون یکی درش خارج شم. هیچ عمدی در کار نبود. حواسم کاملاً جمع بود و عجله هم نداشتم. ولی انگار فراموش کرده بودم این عادت چندساله‌مو. انگار داشتم از جلوی فیزیک، عمران، یا شیمی رد می‌شدم. خیلی عادی و خنثی. رسیدم ترمینال غرب و یه ساعتی دنبال بلیت تبریز گشتم و بلیتای ترمینال بیهقی و جنوبم چک کردم و فقط تونستم برای فردای اون روز بلیت اتوبوس گیر بیارم. قطار هم نبود. تازه وقتی برگشتم خونه و عکسای اون یه هفته رو ریختم رو لپ‌تاپ متوجه شدم عکسی از دانشکده بینشون نیست. تازه یادم افتاد که از جلوی دانشکده رد شدم و نرفتم تو. یادم افتاد که خبرنامه‌هاشو چک نکردم، اسم‌ها رو چک نکردم و اکسیژنشو مصرف نکردم. حتی حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم حسم نسبت به در و دیوار اونجا خنثی شده. نمی‌دونم دقیقاً چجوری توصیف کنم حسمو. مثل آهنربایی که دیگه آهنربا نیست. خنثای خنثی.

۴ نظر ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۶- مهران‌رود

شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۱ ب.ظ

ما تو شهرمون (تبریز) یه رود داریم به اسم مهرانه‌رود که مهران‌رود هم می‌گیم و شهرو به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرده. معمولاً آب نداره و حتی این وقت سال که بارون میاد هم خشکه. مگر اینکه سیل بیاد و این یه کم پر بشه.

چهارشنبه با نگار طرفای پل‌سنگی که یکی از پل‌های این روده قرار گذاشتیم که بریم پارک‌های اون اطرافو بگردیم و پیاده‌روی کنیم. اونجا توجهمون جلب شد به یه شاخۀ دیگه‌ای که به این رود وصل می‌شد. که البته اونم مثل این خشک بود. بعداً وقتی گوگل کردم ببینم اسمش چیه و از کجا میاد، رسیدم به اسبه‌ریز و آجی‌چای و قوری‌چای و این بیت از خاقانی (شاعر قرن ششم قمری) که گفته بود تا به تبریزم دو چیزم حاصل است، نیم نان و آب مهران‌رود و بس. برام جالب بود که نهصد سال پیش هم اسم این رود مهران‌رود بوده. جالب بود چون انتظار داشم اسمش ترکی باشه و این اسمِ جدیدش باشه. چیز زیادی راجع به ریشۀ اسمش ننوشته بود ولی یه جایی یه نفر به این اشاره کرده بود که با توجه به اینکه به قسمت جنوبی این رود قوری‌چای می‌گن (قوری به زبان ترکی ینی خشک و چای ینی رود. این چای و قوری ربطی به اون چایی که تو قوری دم می‌کنیم می‌خوریم نداره) و چون خشک بوده، می‌تونیم مهران رو مترادف با میران و میرا در نظر بگیریم. حالا نمی‌دونم این رود از کی خشک شده که میرا گفتن بهش ولی اگه دلیل اینکه اسمشو گذاشتن مهران، کم‌آبیش باشه قدمت این اتفاق حداقل برمی‌گرده به زمان خاقانی. ینی نهصد سال پیش. که بعیده. ولی ایدۀ دیگه‌ای هم برای وجه تسمیه‌ش ندارم.

لابه‌لای مطالبی که راجع به این رود می‌خوندم، یه سری خبر هم بود با این مضمون که قراره به کمک فلان سد و بهمان سد، این رودو آب‌رسانی کنن. مثل اینکه تو مقاطع زمانی مختلف هر کی اومده یه مسئولیتی تو این شهر بگیره، برای جمع کردن رأی مردم این طرح‌ها رو ریخته و وعده‌ها رو داده که به مقام و منصبش برسه و بعدشم نشده و قضیه فراموش شده.

عکس‌هایی که اون روز با نگار گرفتم:

اینجا جهتم سمت شمال غرب شهر، و شمال غرب کشوره:

پشت سرم، در جهت جنوب شرق شهر (دانشگاه تبریز در همین امتداده):


اینجا پارک شمس‌تبریزیه که موقعیتش سمت چپِ عکس بالاست که میشه شرق رود. من اونی‌ام که روسری پرسپولیسی و مانتوی استقلالی پوشیدم. دوربین دست نگاره. اون سیم‌پیچیا چیه جلومه؟ یه سری باتری تو خونه داشتیم که نمی‌دونستم نو هستن یا استفاده شده‌ن. از نگار خواستم ولت‌مترشو بیاره اندازه بگیریم ولتاژ دوسرشونو.



از یازده صبح تا هفتِ عصر باهم بودیم و حرف زدیم و راه رفتیم و حرف زدیم. من یکی که نفهمیدم زمان چجوری گذشت. حدودای سه، سه‌ونیم از پل رد شدیم و اومدیم این ورِ رود! ناهار گرفتیم و دوباره رفتیم اون ور رود تو همون پارک شمس تبریزی خوردیم.



این مجسمۀ شمس تبریزیه که بچه‌ها از دامنش به‌عنوان سرسره استفاده می‌کردن. اون کوه عمق تصویر هم کوه عون‌بن‌علی هست که خودمون عینالی می‌گیم. کوه‌ها سمت شرق شهرن:



تو پارک، یه قسمتی رو هم اختصاص داده بودن برای بازی بچه‌ها. مجردها رو به این قسمت راه نمی‌دادن. ما هم با دیدن این تابلو که روش نوشته بود ورود افراد مجرد مطلقاً ممنوع انگیزه گرفتیم از حالت تجرد دربیایم و ازدواج کنیم و تشکیل خانواده بدیم تا ما رو هم راه بدن:



بغل پارک از این مغازه‌ها بود که ابزار و لوازم ماشین می‌فروشن. این عکسو اختصاصی برای وبلاگم گرفتم:



در امتداد همین پارک، سمت شرق رود یه پارک دیگه هم روبه‌روی دانشگاه (که سمت غرب روده) بود به اسم پارک مینیاتوری که ماکت آثار تاریخی تبریزو ساخته بودن و در معرض دید عُموم گذاشته بودن. دوسه‌تا از ماکتا اسم و توضیح داشت و می‌دونستیم کجان ولی بیشترش نداشت و مع‌الأسف ما هم نمی‌دونستم اینا چی هستن و کجای تبریزن. اینی که روبه‌روش وایستادم مسجد کبوده. هر چند من فقط اسمشو شنیدم و تا حالا نرفتم توشو ببینم. این عکسو انقدر دوست داشتم که به‌صورت ضربتی روی همۀ پروفایلام گذاشتمش :|


۲۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۶- از هر وری دری ۱۶

سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۲۱ ق.ظ

سؤال: من اگه بخوام براتون وبینار برگزار کنم دوست دارید راجع به چه موضوعی باشه؟ آواشناسی (صحبت در مورد صدای مثلاً «ر»، «ق»، «غ»، «گ» و... در زبان‌های مختلف و تفاوت‌هاشون)، ساختواژه (در مورد واژه‌ها و فرایند ساختشون)، معنی‌شناسی (در مورد معنی واژه‌ها و عبارت‌ها)، نحو و گفتمان (در مورد جملات و متن و...) یا مباحث میان‌رشته‌ای مثل زبان‌شناسیِ حقوقی و قضایی، زبان‌شناسی رایانشی (تلفیق مهندسی کامپیوتر و زبان‌شناسی) یا روش پژوهش تو این رشته (جمع‌آوری داده و آمارگیری و...)، نرم‌افزارهای خاص زبان‌شناسی مثل پرت، ویرایش و نگارش، فرهنگستان و...

یک. هر موقع از جاهای مختلف بهم پیشنهاد میشه که با موضوع دلخواه خودم وبینار برگزار کنم، موضوعی که ذهنمو قلقلک می‌ده وبلاگ‌نوسیه. کاری که با زبان و نوشتن و متن درگیره. یا حتی در مورد کامنت گذاشتن. ولی دلیل اینکه هیچ وقت این کارو نمی‌کنم اینه که این‌جوری اولاً هویتم برای دوستان مجازی لو می‌ره! هم ممکنه مجازیا تو وبینار سوتی بدن و هویت مجازیمو برای دوستان حقیقی برملا کنن و بعدش باید خر بیاریم باقالی بار کنیم :|

دو. امروز صبح یه جلسۀ کاری داشتم که به‌صورت تصویری تشکیل شد. آقای همکار وسط صحبتش چند بار سرفه کرد و ضمن عذرخواهی آب خورد. من اگه تو اون شرایط بودم ضمن عذرخواهی دوربینمو قطع می‌کردم آب می‌خوردم بعد روشن می‌کردم.

سه. روزای آخر سال آخر ارشد کلاسامون خورد به ماه رمضون. اینکه رو میز هر کارمند و مسئولی یه لیوان چای بود یه طرف، اینکه آبدارچی‌ای که همیشه وسط تدریس استادها براشون چای و بیسکویت یا شیرینی میاورد، همچنان داشت به کارش ادامه می‌داد یه طرف. آره ما باکلاس بودیم، به استادهامون وسط تدریس چای و بیسکویت و شیرینی می‌دادیم. البته چند بار دقت کردم دیدم تو ماه رمضون استادها چیزایی که آبدارچی میاره رو نمی‌خورن. منم اگه جای اونا بودم همین کارو می‌کردم.

چهار. گروه تلگرامی برق ۸۹ رو منتقل کردیم واتساپ و داشتیم با دوستانی که خیلی وقته ازشون بی‌خبریم حال و احوال می‌کردیم. یکی از دوستانِ رتبۀ تک‌رقمی بسیار خفنِ نابغه‌مون که ایران موند و دکتراشو چند روز پیش گرفت گفت فعلاً بی‌کارم. پریروز که دانشگاه افطاری دعوت کرده بود سلفی گرفته بودن. من و یکی از بچه‌ها چون تو عکس نبودیم همون دوست نابغه‌ای که گفته بود فعلاً بی‌کارم گفت شما رو با فوتوشاپ اضافه می‌کنم. بعد، کلۀ دوتا غریبه که الکی تو عکس بودنو کَند و کلۀ ما رو گذاشت جاش. انقدر کارش تمیز بود که پیشنهاد دادم بره تو کار جعل سند و امضا. از بی‌کاری که بهتره :)) اصلاً بیاد پیش خودم :دی

چهاروبیست‌وپنج‌صدم. داشتیم در مورد دفاع و دکتری حرف می‌زدیم که یکی از دوستان (که لیسانسشو گرفت و شروع به کار کرد و مجرد هم هست) گفت احساس بی‌سوادی می‌کنم که همه‌تون دکتری می‌خونید. بهش گفتیم عوضش تو هم این همه سال سابقۀ کار تخصصی داری و ما نداریم. ما هم احساس بی‌کاری می‌کنیم :|

چهارونیم. بچه‌ها تو افطاری همگروه دورۀ کارشناسیمو دیده بودن. چون تو تلگرام و واتساپ و اینستا نیست بی‌خبر بودم ازش. می‌گفتن سه‌تا دختر داره. یه دوست دیگه‌مون دوتا پسر داره، یکیش یه پسر و یه دختر، یکیشم آخرین باری که باهاش صحبت کردم به پسر داشت. خدا همه‌شونو حفظ کنه و بیشترش کنه. ولی الان مشابهِ اون احساسِ بی‌سوادی‌ای که اون یکی دوستم می‌کردو من نسبت به داشتن بچه می‌کنم (که اسم این احساس رو می‌تونیم بذاریم احساس بی‌کودکی). احساس بی‌مرادی هم می‌کنم البته :))

چهاروهفتادوپنج‌صدم. بعد از لیسانس، هر کدوم از دخترا یه راهی رو انتخاب کردن. یه سریا مهاجرت کردن، یه سریا موندن، یه سریا ادامۀ تحصیل دادن، یه سریا ازدواج کردن، یه سریا وارد کار شدن. یه سریا هم تلفیقی عمل کردن. ینی هم ادامۀ تحصیل هم ازدواج. یه سریا صاحب دوسه‌تا بچه شدن و کار و تحصیل رو رها کردن، یه سریا کار و تحصیل و بچه رو باهم دارن الان. چندین فقره طلاق هم داشتیم. به‌نظرم مهم نیست کدوم روش رو انتخاب کردیم، مهم اینه که حالمون با انتخابمون خوب باشه. البته من حالم از انتخابم به هم می‌خوره ولی مطمئن هم نیستم که اگه مسیر دیگه‌ای رو انتخاب می‌کردم حالم بهتر بود. ولی جدی قرار نیست همه شبیه هم باشن و شبیه هم فکر کنن و شبیه هم عمل کنن.

پنج. یه تُکِ پا رفته بودم فیدیبو یه سر به کتابام بزنم ببینم چی دارم چی ندارم که این دوتا پیشنهادو آورد: ایام بی‌شوهری و شوهریابی پس از سی‌سالگی. همۀ کتابای توی فیدیبومم به زبان‌شناسی مربوطه. از هوش مصنوعی چنین انتظاری نداشتم به‌واقع :|

پنج‌وبیست‌وپنج‌صدم. گفتند یافت می‌نشود جُسته‌ایم ما. گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست (مولانا)

پنج‌ونیم. در عمل اونی که جست‌وجو میشه دختره نه شوهر. در واقع صورت فعلیش اینه که دنبال دختر می‌گردن برای پسرشون، و معمولاً دنبال پسر نمی‌گردن برای دخترشون. ولی عجیبه که کلمۀ شوهریابی داریم و کلمۀ زن‌یابی یا دختریابی نداریم. نمی‌دونم چرا برعکسه :|

پنج‌وهفتادوپنج‌صدم. به جست‌وجوی تو در چشم خلق خیره شدم، غریبه‌اند برایم تمام رهگذران (فاضل نظری)

شش. پارسال یه همایش راجع به نام‌ها برگزار شد و یکی از ارائه‌ها راجع به اسم کفشدوزک بود. مقالۀ بسیار جالبی بود. ده‌ها نام برای کفشدوزک تو زبان‌ها و کشورهای مختلف وجود داره که ارائه‌دهنده داشت راجع به اونا صحبت می‌کرد. یه بخشی از ارائه رو هم اختصاص داده بود به افسانه‌هایی که در مورد کفشدوزک‌ها وجود داره.



شش‌ونیم. یه کفشدوزکم دوروبرمون نیست پرواز کنه ببینیم کدوم‌وری می‌ره که بعدش بفهمیم تو از کدوم‌وری میای.

شش‌وشصت‌وهشت‌صدم. خدایا، خودت از آسمون نازلش کن :|

هفت. به سؤالی که در ابتدای پست پرسیدم هم پاسخ بدید لطفاً. مهمه. قرار نیست شما هم شرکت کنید. می‌خوام نیازسنجی کنم ببینم کدوم موضوعات خواهان بیشتری داره.

۱۹ نظر ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۹- گذشته‌های نه‌چندان دور

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۱۹ ب.ظ

امسال هم مثل پارسال به‌لطف کرونا نه خبری از آش مادربزرگ نگار و شله‌زرد پریسا اینا هست نه خبری از شمع‌های امامزاده سید ابراهیم. دلم برای حال و هوای تاسوعا و عاشورای قبل از کرونا عمیقاً و شدیداً تنگ شده. وقتایی که از پای دیگ برام کامنت می‌ذاشتید که موقع هم زدنش یاد تو هم بودیم و دعا کردیم به مرادت برسی. به مراد که نرسیدم، ولی دلم حتی برای روزهایی مراد می‌طلبیدم هم تنگ شده. خاطرات سفرهای کربلا رو که از آرشیوم می‌خونم بغضم می‌گیره و با خودم می‌گم ینی می‌شه بازم قسمت بشه؟ که برم بگم پس چی شد این مراد ما؟ برای من ماه محرم توی همین دو روزِ تاسوعا و عاشورا خلاصه می‌شد. همیشه قبلش درس بود و بعدش هم درس. اون سال‌هایی که دانشجوی تهران بودم، تو یه همچین شبی راه می‌افتادم و صبح تاسوعا می‌رسیدم تبریز و مستقیم از ترمینال یا راه‌آهن می‌رفتم خونۀ پریسا اینا. شب زنگ می‌زدم و تأکید می‌کردم که از طرف منم همش بزنید و مرادمو یادآوری کنید. تا من برسم شله‌زردا رو تو ظرفا ریخته بودن و من به تزئینشون می‌رسیدم و چقدر شیطنت می‌کردیم موقع تزئین و نوشتن. به جز سال ۹۴ که اون سال زودتر برگشتم تبریز و خودم شله‌زردو هم زدم. بعدشم که محرّم، تابستون بود و دانشگاه نبود. چه چیزایی که روی شله‌زردها می‌نوشتیم و چه طرح‌هایی که می‌کشیدیم. بعد می‌بردیم برای نگار اینا و ازشون آش می‌گرفتیم. 

پست‌های قدیمی وبلاگمو مرور می‌کردم و با هر کدوم از پست‌ها و عکس‌ها چقدر خاطره زنده شد و چقدر دلم تنگ شد. لینک‌ها رو براتون می‌ذارم. پست‌ها کوتاه و اغلب عکس‌دار هستن. دوست داشتید کلیک‌رنجه بفرمایید و مثل من غرق بشید تو خاطرات:


پستِ سال ۹۵ (شش‌تا پست هم از سال ۹۴ توی همین پست لینک کردم)

پست سال ۹۶

یه پست دیگه از سال ۹۶

پست سال ۹۷ (عکسه فقط)

یه پست دیگه از سال ۹۷ (عکس نداره)

پست سال ۹۸

پست سال ۹۹ (کرونا بود و جایی نرفتیم اون سال. مثل حالا موندیم تو خونه)

۱۵ نظر ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۲- چالش‌های شارمین

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۳۴ ب.ظ

خوانندگان وبلاگ شارمین توی این پست ۴۲ فقره چالش! طراحی کردن و پیشنهاد دادن و سپس به‌دلخواه برخی از وبلاگ‌نویس‌ها رو به شرکت در برخی از این چالش‌ها دعوت کردن. من به چالش‌های شمارۀ ۱ و ۸ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۴ دعوت شدم.


چالش شمارۀ ۱. طراح این چالش خودم بودم و همه رو دعوت کردم و خودم هم جزو همه محسوب می‌شم. شرح چالش: ده‌بیست‌تا از وبلاگ‌هایی که می‌خونی رو معرفی کن.

پاسخ: هوپ، نسرین، مترسک، شارمین، محمدعلی، مهتاب، آقاگل، بانوچه، راسپینا، مهرداد، خورشید، زهره، نیمچه‌مهندس، معلوم‌الحال، حورا رضایی، سرندیپ، ماستفت، در دیار نیلگون، الی، مضراب، دست‌ها، کوثر، تسنیم، سمیه، میلیونر، علی‌اصغر، دلنیا، واران و کلی وبلاگ دیگه.


چالش شمارۀ ۸. طراح این چالش ناشناسه و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ماجرای اولین عشق شما :|

با سه بیت از غزل مجتبی ناصری طهرانی پاسخ می‌دم.

یک روز سرد و برفی شد وقت آشنایی
با دیدنش گرفتم حس غزل‌سرایی

رفتم به او بگویم من عاشقت شدم را
لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی

من ماندم و نگاهی، افسوس ماند و آهی
او رفت و روی قلبم، جا ماند رد پایی


چالش شمارۀ ۱۸. طراح این چالش هم ناشناس هست و آتنه دعوتم کرده. شرح چالش: ده مورد از فانتزی‌هایی که تو ذهنتون هستند و دوست دارید اتفاق بیفتن ولی ممکنه خیلی‌هاشون خیلی دور و دراز باشند و هیچ‌وقت اتفاق نیافتند رو نام ببرید.

پاسخ: برگردد. دلار بشه هزار تومن. سکه بشه یه میلیون. دوتا دختر و دوتا پسر داشته باشم. تو خونه تلویزیون نداشته باشیم. همۀ وسایل خونه تولید داخلی باشن. پای سفرۀ عقد تو وبلاگم پست بذارم و عنوانشم بذارم عروس رفته پست بذاره. کارآفرین باشم و برای مردم اشتغال ایجاد کنم. چندتا کتاب تو حوزۀ زبان بنویسم و کِیسم بچه‌هام باشن. تو هفتۀ مشاغل برم مدرسۀ بچه‌هام و مهندسی و زبان‌شناسی رو معرفی کنم به دانش‌آموزا. تنهایی تو جادۀ بین‌شهری رانندگی کنم و ماشینم پنچر شه و خودم رفع و رجوع کنم قضیه رو. در صحنهٔ ترورِ یه دانشمند حضور داشته باشم و نجاتش بدم. خودمم یه جوری بمیرم که بتونم اعضای بدنمو اهدا کنم. 

 

چالش شمارۀ ۱۹. طراح این چالش ناشناس هست و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ده تا از عادت‌های عجیب و غریبی که دارید تو زندگیتون رو نام ببرید.

پاسخ: هر عکس یا اسکرین‌شاتی در طول روز بگیرم تا شب باید منتقلش کنم به لپ‌تاپ و در پوشۀ مناسب قرارش بدم. تو لیوان و ظرف خیس و با قاشق و چنگال خیس آب و غذا نمی‌خورم. اگه فقط همون یه ظرفو داشته باشم صبر می‌کنم خشک بشن. انتهای صفحات جزوه‌م باید جمله‌م تموم بشه و نرم صفحهٔ بعدی جمله رو تموم کنم. تهِ ظرف رو با نون یا با انگشت تمیز نمی‌کنم. کلاً از ته غذا بدم میاد. در برابر دکتر رفتن و دارو خوردن مقاومت می‌کنم و معتقدم دردها خودبه‌خود خوب میشن. موقع مطالعۀ عمیق انگشتم لای موهای سرمه و با موهام بازی می‌کنم. چون اعداد رُند رو دوست دارم وقتی آهنگ گوش می‌دم یا فیلم می‌بینم باید صداش رُند باشه. مانده‌حسابم باید رُند باشه. وقتی می‌خوابم میزان باتری گوشی و لپ‌تاپم باید صد باشه. اگه سینک پر ظرف کثیف باشه خوابم نمی‌بره. وقتی لباس یا کیف یا کفش جدید می‌خرم حتماً باید یکی از قبلیا رو ببخشم به کسی یا بندازم دور؛ در غیر این صورت نمی‌خرم. عادت دارم درِ اتاق و درِ داخلی خونه رو باز بذارم و هم‌اتاقیام با این قضیه مشکل داشتن همیشه. با قفل کردن و پسورد گذاشتن روی چیزمیزام مشکل دارم. دوست دارم باز و بی‌قفل باشه همه چی :|


چالش شمارۀ ۲۱. طراح این چالش ناشناس هست و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ده‌تا کار کوچک و معمولی روزمره که حالتون رو خوب می‌کنه نام ببرید.

پاسخ: پرداخت قبض، خرید اینترنتی، نوشتن تو وبلاگم، خوندن وبلاگ بقیه، آه‍نگ شاد، دوش گرفتن، آب دادن به گل‌ها، آشپزی و شیرینی‌پزی، شستن ظرف، اتو کشیدن لباس‌ها، بازی با بچه‌های زیر دو سال، تماس تصویری گروهی با نگار و مریم و زهرا و نرگس، گریه کردن و خوابیدن.


چالش شمارۀ ۲۴. طراح این چالش آبان هست و شارمین دعوتم کرده. شرح چالش: از محتویات کیفتون عکس بگیرید و به اشتراک بذارید.

پاسخ: من هر موقع از بیرون برمی‌گردم محتویات کیفمو خالی می‌کنم تو کشو و هر بار می‌رم بیرون بر اساس اینکه کجا می‌رم و برای چه کاری می‌رم و چه مدت بیرونم توشو با ضروریات پر می‌کنم. تو کیف مهمونی فقط گوشی می‌ذارم و این حداقل محتواست و تو کیف دانشگاهم از شیر مرغ تا جون آدمی‌زاد پیدا میشه. کاملاً متغیره کیفیت و کمیت چیزمیزای توی کیفم. من سال ۹۳ هم تو چالش کیف شرکت کرده بودم و چون لینک پستمو بلاگفا حذف کرده، عکسِ کیفِ اون چالش رو برای این چالش هم بازنشر می‌کنم.

۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۷- هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۲۳ ب.ظ

نمی‌دونم این آموزش مجازی و ندیدنِ میز و نیمکت و گچ و تخته منو نسبت به درس خوندن دلسرد کرده و دارد از دل می‌رود هر آنچه از دیده رفته یا چون یک ماهی به‌خاطر کروناگیری! از درس و مشق فاصله گرفتم تنبل شدم یا دچار بحران سی‌سالگی‌ام یا افسردگی دوران دکتری گرفته‌ام یا گرون شدن عجیب و غریب همه چیز و اولویتِ کار کردن و پول درآوردن انگیزه‌مو برای درس خوندن کم کرده یا حتی شاید نمره‌های امتحان دو هفته پیشمون که دور از حد انتظار همه‌مون بوده، علی‌الخصوص اون ششصدوبیست‌وپنج‌هزارمِ اعشار نمره‌م ناامیدم کرده. هر چی که هست و هر دلیلی که داره، نتیجه‌ش شده کلی مشقِ تلنبارشده‌ای که دلم نمی‌خواد انجامشون بدم و برم سمتشون. نسبت به هر چی که رنگ و بوی علم می‌ده قیافه‌م «خب که چی»طوره و به‌وضوح حس می‌کنم دانشگاه داره ازمون بیگاری می‌کشه و کاری که بیرون، حداقل دستمزدش بیست میلیونه رو می‌خواد مفت انجام بدیم و در عوض اسممون تو مقاله بیاد. تازه نه به‌عنوان نویسندۀ اول مقاله. اون پایین‌پایینا.

آخر هفته از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت. گفتم یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم. با بابا رفتم گل‌های باغچه رو آب بدیم. دوتایی. پدر و دختری. تو ماشین یادم افتاد که قرار تماس تصویری با دوستام دارم. آنلاین شدم و یک ساعتی باهم حرف زدیم. رسیدیم. یه دسته‌کلید دستم بود. یه دسته‌کلید با کلی کلید که قیافۀ همه‌شون شبیه هم بود. هنوز تماس تصویریمون برقرار بود. با بچه‌ها احتمال اینکه اولین کلید، کلید در باشه رو حساب می‌کردیم. کلید اول درو باز کرد. بهتون گفته بودم که اگه به من رأی بدین کاری می‌کنم که اولین کلید، همون کلید اصلی باشه. دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین سبزه‌ها و درختا می‌موندم. چای دم کردیم. از باغچه عطر چیدم و ریختم توی قوری. برای ناهار دوتا تخم‌مرغ نیمرو کردم و نعناع چیدم برای سر سفره. اول هفته زدم به دل خیابونا و کارای اداری عقب‌افتاده‌مو سروسامون دادم. رفتم بانک. رفتم بیمه. رفتم از دفتر خدمات پیشخوان فلان اپراتور تأییدیه گرفتم برای سیم‌کارتم. رفتم نمایندگی فلان شرکت. دو جا اطلاعاتمو ویرایش کردم و از اینکه بعد از مدت‌ها مردم رو دیدم و آسمونو دیدم و با مردم حرف زدم مشعوف شدم و حس زندگی و زنده بودن بهم دست داد. دیروز مامان ده متر پارچه آورد و چرخ خیاطیشو گذاشت وسط پذیرایی که روبالشیا و ملافه‌ها رو عوض کنه. لپ‌تاپمو خاموش کردم و بده منم بدوزم گویان بهش ملحق شدم. تمام تلاشمو کردم که یه وجب پارچه هم هدر ندره و تهش ذوق داشتم که از اون همه پارچۀ قلبی صورتی فقط یه مربع کوچولو اضافی موند. یه کم سنم زیادی بزرگ بود برای اینکه اون پارچه رو برای خودم بردارم و تو خونه‌بازی و خاله‌بازیام به‌عنوان اسباب‌بازی ازش استفاده کنم و برای عروسکام لباس بدوزم. دستمالش کردیم. یادم افتاد که چقدر دوختن و اتو کردن رو دوست داشتم. مردا خونه نبودن و ساعت‌ها مادر و دختری بریدیم و دوختیم. شب هردومون همون‌جا وسط پذیرایی از خستگی بی‌هوش شدیم. صبح که ظرفا رو می‌شستم یادم نمیومد آخرین بار کی این کارو کرده بودم ولی یادم بود که ظرف شستن رو هم دوست دارم. به مامان گفتم دقت کردی دیروز تلویزیونو روشن نکردیم؟ دیروز هم دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین پارچه‌ها و نخ‌ها می‌موندم. حالا ولی برگشتم سروقت لپ‌تاپم و مجبورم برای ارائۀ چهارشنبه اسلاید آماده کنم و دارم فکر می‌کنم این سه چهار روز چقدر بوی زندگی می‌داد و چقدر بهم خوش گذشت.

۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۴- تو که نیستی حال ما خوب نیست

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۵۴ ب.ظ

اواسط اردیبهشت، یه روز دوستم پیام داد که دوستش به کمک یکی که تدوین بلد باشه نیاز داره. ماه رمضون بود. کنکورم هم هر دو هفته یه بار به تعویق می‌افتاد. درگیر کار و نوشتن مقاله هم بودم. و پایان‌نامه. ولی اون دوست ناشناس کمک لازم داشت. به دوستم گفتم شماره‌مو بده بهش تماس بگیره. زنگ زد و خودشو معرفی کرد. گفت مسئول دفتر نمی‌دونم نهاد کجای چیه. رهبری هم بود تو جمله‌ش. سردرنیاورم. همین‌قدر فهمیدم که مسئول کارهای مذهبی دانشگاه و خوابگاهه و حالا که به‌خاطر کرونا خوابگاه‌ها تعطیله و به تبعش برنامۀ نماز جماعت و افطار و سخنرانی هم تعطیله، حاج آقا هر روز چند دقیقه تو نمازخونۀ خالی صحبت می‌کنه و برنامه اینه که هر روز این چند دقیقه صحبت رو بذارن کنار عکس‌های نماز و افطار پارسال و یه آهنگ مذهبی هم پس‌زمینه‌ش کنن. بعد این کلیپو دم افطار بذارن تو کانال دانشگاهشون. یه چندتا کلیپ کار کرده بودن و برام فرستادشون. ولی تدوینگر سر اینکه چیو چجور بذاره قهر کرده بود و اون یکی تدوینگر هم فرصت نداشت و این یکی هم زیاد وارد نیود و از پسش برنمیومد. خلاصه دست‌تنها بود و خودش هم بلد نبود. حالم خوب نبود. نه که الان یا قبلش خوب بوده باشم، ولی اون موقع مشخصاً حوصلۀ هیچیو نداشتم. مخصوصاً حوصلۀ منبر و نصیحت و فاز و فضای مذهبی و دیدن یه همچین کلیپایی. چه رسد به ساختش. به‌نظرم آدم خیلی باید اوضاع روحی خرابی داشته باشه که حتی ماه رمضون هم تو فاز سیر و سلوک نباشه. و من این حال خرابی که حداقل از من انتظار نمی‌رفت رو داشتم. ولی قبول کردم. این‌جور وقتا می‌گم شاید پیامی تو این کار، تو این سخنرانیا نهفته باشه و کائنات بخوان برسونن به گوشم. یا چه می‌دونم، شاید همینا حالمو خوب کنن. من که خودم آدمش نیستم برم بشینم پای برنامۀ سمت خدا. حالا که سمت خدا اومده سمت ما پس نزنم. شاید اصلاً یه حکمتی تو این آشنایی و دوستی با این مسئول کارهای مذهبی بوده باشه. حوصلۀ بیش از این فکر کردنو نداشتم. گفتم سخنرانیا رو بفرسته، بعد از افطار یه کاریش می‌کنم. گفتم آهنگ با تم مذهبی ندارم. هر چیو می‌خوای پس‌زمینۀ سخنرانی و عکسا کنم بفرست. خوشحال شد. همین‌جوری جملۀ دعایی بود که با ایشالا و الهی و به حق کی و کی کنار هم ردیف می‌کرد. ولی من حوصلۀ اینم نداشتم. دیگه آدم باید به کجا رسیده باشه که با شنیدن دعای خوب و الهی فلان و ایشالا بهمان هم ذوق نکنه و خوش به حالش نشه. تو این مدت، ده‌ها آهنگ و سخنرانی و صدها عکس از جای‌جای خوابگاهشون برام فرستاد. از بینشون خودم یه چندتا انتخاب می‌کردم. کلیپو که درست می‌کردم و می‌فرستادم، پاک می‌کردم هر چیو که برام فرستاده بود. حتی عضو کانالشون هم نبودم حاصل دسترنجمو ببینم. ولی بین چیزایی که می‌فرستاد که انتخاب کنم و بذارم تو کلیپشون، یه آهنگ بود که عجیب به دلم نشست. صدای چندتا نوجوان بود که در مورد انتظار می‌خوندن. حدس زدم احتمالاً برای امام زمان می‌خونن. کامل نبود. فقط چند ثانیه‌شو برام فرستاده بود. دوست داشتم همه‌شو بشنوم. تو گوگل نوشتم دانلود آهنگ «بیا نور چشمای دنیا». در واقع یه جمله‌شو گوگل کردم و فهمیدم اسم گروهشون اسرا هست و اسم آهنگ هم انتظار یار. دانلودش کردم و به‌جرئت می‌تونم بگم از بعد از دانلود تا چند روز بعدش بی‌وقفه شنیدمش. بدون اینکه حواسم بهش باشه، همین‌جوری که با لپ‌تاپم کتاب می‌خوندم، مقاله می‌نوشتم، وبلاگ می‌خوندم، برای کنکور تست می‌زدم اینم با صدای آروم در حال پخش بود.

یه جایی تو این آهنگ می‌گه بگو چندتا مرد میدون کمه از اون سیصدوسیزده‌تا سوار. احتمالاً می‌دونید یاران نزدیک حضرت مهدی سیصدوسیزده‌تاست. حالا از جزئیاتش اطلاع ندارم کیا با چه مشخصه‌هایی جزوشون هستن ولی یاد یکی از خواب‌های جالبی که سال نودوپنج دیدم افتادم. خواب می‌دیدم با دوستای دورۀ کارشناسیم تو حیاط دانشگاه دورۀ کارشناسیم جمع شدیم و یه بنده خدایی یه لیست دستشه که توش اسم این سیصدوسیزده نفر بود. حالا اینکه چرا همۀ یاران شریفی بودن یه بحثه اینکه من چرا ذوق داشتم اسمم تو اون لیست باشه یه بحث دیگه. اسما رو خوند و خوند و خوند و، بله عزیزان! اسم من نفر سیصدوسیزدهم بود :)) دیگه بعدش از خواب بیدار شدم و البته از اونجایی که من سابقۀ دیدن پروین اعتصامی (تو خواب بهم گفت من خودکشی نکردم، من به قتل رسیدم و قاتلمو پیدا کن) و محمدرضا شاه و رهبرو تو کارنامۀ خواب‌هام دارم این خوابم هم قطعاً نمی‌تونه رویای صادقه باشه ولی خب غیرصادقه‌ش هم شیرین و دلنشینه. کاش باشم و ببینم اومدن منجی رو. کاش واقعاً تو اون لیست باشه اسمم.

اون یکی دوستم که قبلاً هم قرادادهای شرکتشونو ویرایش کرده بودم دیروز پیام داده که فرصت داری این امیدنامه رو ویرایش کنی؟ امیدنامه‌شون سی‌هزار کلمه بود. حول و حوش دویست صفحه. یه نگاه به کارهای عقب‌افتاده و تلنبارشده از پارسالم انداختم و یه نگاه به چشم‌اندازِ پیشِ رو که نه مقاله‌م آماده‌ست نه محتوای ارائه‌هام نه برای امتحان آماده‌ام انداختم و گفتم آره، عزیزم. و این چنین شد که به‌معنای واقعی کلمه دارم خفه می‌شم زیر آوار کارهای محوّله بِهِم!

۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۰۳- از هر وری دری ۴

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

بیر. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه دندونِ چپِ پایینِ شمارۀ شِشَم هم شکست و شنبه باید زنگ بزنم یه وقتی بگیرم برم درستش کنم. دوتای قبلی هر کدوم پونصد تومن شد هزینۀ ترمیمش. اینم احتمالاً همین حدودها باشه. دیشب وقتی بیسکویت می‌خوردم شکست.

ایکی. اون کارگاه هوش مصنوعی یادتونه؟ شرکت برای عموم آزاد بود، ولی باید رزومه‌مونو می‌فرستادیم و اگه سابقه و علاقه‌مون مرتبط با کارگاه بود لینک کارگاهو می‌فرستادن. امروز روز اول کارگاه بود و تا دیشب منتظر لینک بودم و نفرستادن. اطلاعیه‌شو همکارم فرستاده بود و قرار بود یه چیزایی یاد بگیرم و تو طرحمون اجرا کنم. بهش گفتم لینکه رو دریافت نکردم. تعجب کرد. ولی به‌نظرم اگه انتخابشون اصولی بوده و واقعاً رزومه‌ها رو بررسی کردن، اشکالی نداره. بالاخره ظرفیت محدوده و نمیشه با قطعیت گفت من مناسب‌ترین فرد بودم.

اوچ. امروز تولد مریمه. چند روز پیشم تولد نرگس بود. به همین بهانه ظهر تماس تصویری گرفتیم و یک‌ونیم ساعتی گروهی باهم حرف زدیم. صحبتامون در تکمیل مباحث تماس قبلی بود. تو تماس گروهی قبلی نتایج کنکور دکتری من و کنکور کارشناسی برادر نگار اعلام نشده بود و نرگس و نگار از پروپوزال‌هاشون دفاع نکرده بودن. پروندۀ اینا رو بستیم و از مباحث جدیدی که بهش پرداختیم قانون منع تردد ساعت نُهِ شب به بعد و گرونی و خرید اینترنتی و مسافرت و مهمونی و کرونا و بسته بودن کتابخونه‌ها و نیاز مبرم من به یه سری کتاب بود که تجدید چاپ هم نمیشن بخرم. حتماً باید برم امانت بگیرم و هر بارم زنگ می‌زنم می‌گن بخش امانت تعطیله. میان‌ترما هم دارن شروع می‌شن. راجع به هیئت‌علمی شدن خودمون و دوستامون هم صحبت کردیم. قرار شد هر کدوم به جایی رسیدیم دست بقیه رو هم بگیریم همون‌جا بند کنیم.

اوچ‌یاریم. بعیده شما این دوتا کتابی که می‌خوامو داشته باشید، ولی اسمشون اینه: معناکاوی فرهاد ساسانی و از فلسفه به زبان‌شناسی چپمن ترجمۀ حسین صافی.

دُرد. نرگس گفت تو پست یلدای سال نود، اونجا که گفته بودم ما از واحد ۷۴ رفتیم و نگار و نرگس و فاطمه و فروغ اومدن رو تصحیح کنم. درستش این بود که نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن. منم رفتم اون جمله رو تصحیح کردم و گفتم بیام بهتون اطلاع بدم که یه وقت داده‌های ناصحیح بهتون نداده باشم :دی

بِش. سیم‌کارت مریم رایتله. بهش گفتم ستاره ۲۳۲ مربع رو بزن هدیۀ تولدتو بگیر از رایتل. نمی‌دونست همچین کدی وجود داره. زد و دو گیگ اینترنت گرفت. گفتم به شما هم بگم، شاید برای شما هم اتفاق بیافتد.

آلتی. اون استادمون بود که ازش راضی نبودیم و نامه نوشتیم عوضش کنن؛ یادتونه؟ گفته بودیم تخصصش مرتبط به دانشکدۀ ما نیست و یکیو بیارید که باهاش تفهیم و تفاهم داشته باشیم. قبول نکردن و گفتن کسی تو دانشکدۀ خودتون همچین چیزایی رو بلد نیست که یادتون بده. من پیشنهاد دادم همین دانشجوهای پارسال و پیارسال دانشکده‌مون که این درسو گذروندن بیان تدریس کنن. ولی گویا هیچ کدوم انقدر مسلط یا علاقه‌مند به تدریس نبودن. با هم‌کلاسیم قرار گذاشتیم امسال این درسو خوب یاد بگیریم بعداً خودمون داوطلب بشیم برای تدریس تو دانشکده‌مون. این‌جوری دیگه استادی که تخصص مکانیک یا شیمی داره به دانشجوهای زبان‌شناسی روش تحقیق یاد نمیده. البته امیدوارم در آینده دانشجوهای منم نرن نامه بزنن که این استاد تخصصش برقه و تفهیم و تفاهم نداریم :))

یِدّی. یه سریالی هست به اسم بیگانه‌ای با من است که هر شب شبکۀ دو پخش میشه. من این سریالو می‌شنوم. ینی تلویزیونمون همین‌جوری که روشنه و مامان و بابا می‌بینن، منم از تو اتاقم می‌شنوم. دیشب برف میومد و کلاً تلویزیون به هم ریخت و از اون سکانس که این دختره که خودشو جای یکی دیگه جا زده گفت می‌خواد ادامۀ تحصیل بده قطع شد. بعد من دیشب خواب می‌دیدم این اومده دانشگاه و به یکی از استادهای رشتۀ پزشکی بیست تومن (دویست ریال) پول داد و یه پایان‌نامۀ آماده گرفت و رفت دفاع کنه. منم داشتم حرص می‌خوردم که فردا این دکتر بشه با کدوم سواد قراره نسخه بنویسه برای مردم. در ادامۀ خوابم رفتم به اون سایت کارگاه هوش مصنوعی و دیدم نیازی به لینک ورود نبوده و فایل‌ها رو گذاشتن برای دانلود. روی دکمۀ پلی کلیک کردم ببینم که بیدار شدم و فهمیدم ای بابا خواب موندم و به تماس تصویری تولد مریم نرسیدم. ولی این خواب موندنم هم جزو خواب بود و من هنوز خواب بودم و خواب می‌دیدم که خواب موندم. بیدار که شدم همچنان حرص می‌خوردم چجوری بعضیا مقاله و پایان‌نامه می‌خرن و چرا اصلاً کسی باید باشه که به اینا این چیزا رو بفروشه که اینا هم بتونن بخرن.

۱۸ نظر ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آخرین سه‌شنبهٔ خرداد و اولین یکشنبهٔ تیر پارسال بود. همچنین نیاز دارم وقتی v رو تو کروم تایپ می‌کنم دیگه vclass نیاد بالا.

۷ نظر ۰۱ دی ۹۹ ، ۲۰:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۷- یلدای نودوسه

شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

سال تحصیلی ۹۲ که تموم شد، چهار سالِ تحصیلی منم تموم شد. ولی یه تعداد از واحدای درسیمو هنوز نگذرونده بودم. تو کنکور ارشد هم هنوز شرکت نکرده بودم. روال عادی اینه که اواخر ترم هفت و اوایل ترم هشت کنکور ارشد بدی و چهارساله تموم کنی، ولی من تصمیم گرفته بودم یه سال بیشتر تو شریف بمونم. از اونجایی که احتمال می‌دادم ارشد برق اونجا قبول نشم یه درس اختیاری از ارشد و دکتری برداشتم که آرزوبه‌دل نمیرم. کارشناسیا می‌تونستن از این کارا بکنن. یه استاد معارف هم بود که اونم شریفی بود. دوستش داشتم. با اینکه بیست واحد عمومی و معارفمو کامل گذرونده بودم، سال آخر رفتم لیستو چک کردم و هر چی اون استاد ارائه کرده بودو برداشتم. سه واحد آموزش خط پهلوی از مرکز زبان هم برداشتم. ولی دیگه اجازه نداشتم تو خوابگاه از واحدهای چهارنفره و پنج‌نفره استفاده کنم. باید بهشت رو ترک می‌کردم به مقصد واحدهای شش‌نفرۀ بلوک ۱۳ که گفته بودن شده هفت‌نفره. هم‌اتاقیام خیلی ناراحت بودن از این بابت. پیدا کردن هم‌اتاقی جدید هم برای اونا سخت بود هم برای من. اون سال چون می‌خواستم کنکور ارشد بدم، نیاز به آرامش و سکوت داشتم. برای همین یه مدت فکر خونه گرفتن به سرم افتاد. ولی گزینه‌های مناسبی برای هم‌خونه‌ای پیدا نکردم. یادمه اون سال بابا می‌گفت دویست سیصد تا ظرف یه‌بارمصرف بگیرم که توی اونا غذا بخوری که وقتت برای شستن کاسه بشقاب هدر نره و راحت برای کنکور بخونی. دلم برای محیط‌زیست سوخت و نذاشتم چنین کاری بکنه. تابستون ۹۳ همه‌ش ذهنم درگیر این بود که خونه بگیرم یا برم بلوک سیزده. اگه خونه بگیرم، با کی بگیرم و اگه برم بلوک سیزده با کیا هم‌اتاقی بشم. نگار و نرگس و مژده هم پنج‌ساله بودن. ولی چون نگار دورشته‌ای کامپیوتر بود و نرگس دورشته‌ای فیزیک، قانوناً می‌تونستن تو واحد خودشون بمونن. ولی من و مژده باید واحدامونو تخلیه می‌کردیم و می‌رفتیم بلوک ۱۳. یادم نیست مژده کجا رفت و با کیا هم‌اتاقی شد. به‌نظرم مرخصی گرفت که برای کنکور ارشد بخونه. منم بی‌خیال خونه گرفتن شدم و با الهه و راضیه و متین و سه نفر دیگه که اونا هم مثل من سال پنجم بودن به توافق رسیدم و اسباب‌کشی کردیم واحد ۱۴۳. این واحد همون واحدی بود که براشون جلسۀ توجیهی گذاشتم و بهشون گفتم از سؤال جواب دادن خوشم نمیاد. مثل ۱۴۴، U شکل بود. فرقش با ۱۴۴ این بود که در ورودی و سرویس بهداشتی و تختا تو سر سمت راستِ U بودن و آشپزخونه و جایی که درس می‌خوندیم سر سمت چپ U. میز ناهارخوری و بالکن هم تقاطع دو سر U بود. کنکورم بهمن‌ماه بود و این چهار ماهی که با این شش نفر بودم به درس خوندن گذشت. سال‌های قبلشم همه‌ش درس می‌خوندم، ولی اون سال چون تصمیم گرفته بودم همزمان تو چند تا کنکور ارشد شرکت کنم، شب و روزمو به هم دوخته بودم و بی‌وقفه درست می‌خوندم. برای کنکور برق می‌خوندم، برای کنکور زبان‌شناسی می‌خوندم، برای مهندسی پزشکی می‌خوندم. علاوه بر کارت خودم، با کار دوستامم از کتابخونه کتاب می‌گرفتم و تراکتوروار! می‌خوندم. یادم نیست اونجا تو واحد ۱۴۳ چی گذشت بر من و عملکرد هم‌اتاقیام چجوری بود که بهشون گفتم بعد از کنکورم از اینجا می‌رم یه جای دیگه. واقعاً یادم نیست. حتی یادم نیست کی کجا رو کدوم تخت می‌خوابید و حتی وقتی به این فکر می‌کنم که هفت نفر بودیم و شش تا تخت داشتیم یادم نمیاد کی رو زمین می‌خوابید. همین یادمه که تخت من بالای تخت راضیه بود. یادمه الهه هم مثل من تمیزی رو دوست داشت و مخصوصاً روی تمیزی سرویس بهداشتی حساس بود. چون بقیه حاضر نمی‌شدن پول بدیم بیان تمیز کنن، الهه می‌گفت خودم سرویسا رو تمیز می‌کنم. نامبرده الان امریکاست. می‌گفت تو رزومه‌م باید بنویسم یکی از تخصصام هم تمیز کردن سرویسه. منم بشور بساب آشپزخونه رو بر عهده داشتم. چون منم روی تمیزی گاز و یخچال و سینک حساس بودم. ولی یادم نیست بقیه چی کار می‌کردن. لابد اونا هم جارو می‌کردن. تو این چهار ماه، فکر کنم دو بار اساسی از این حرکتا زدیم. من انقدر که با سر و صدا مشکل داشتم با کثیفی و بی‌نظمی مشکل نداشتم. سر و صداشون زیاد بود. نه می‌تونستم خوب بخوابم، نه خوب درس بخونم. من آدم آرومی‌ام و اونا بمب انرژی بودن. بهشون گفته بودم که بعد از کنکور می‌رم از اینجا. وقتی یکی میره، بازماندگان باید جایگزین پیدا کنن، وگرنه هزینۀ اون فرد می‌افته گردن اونا. حالا یه عده خوشحال هم میشن اگه هم‌اتاقیشون بره. جاشون بازتر میشه. ولی یه عده ناراحت میشن. چون هزینه‌شون بیشتر میشه. وظیفۀ من بود که تصمیمم رو باهاشون در میان بذارم تا اگر قراره کسی رو بیارن زودتر اقدام کنن. کجا قرار بود برم؟ نمی‌دونم. بعد از ۹ ترم، حوصلۀ مذاکره و آشنا شدن با آدمای جدیدو نداشتم. ولی تحمل اونجا رو هم نداشتم.

یلدای ۹۳، یادم نیست هم‌اتاقیام رفته بودن خونه‌شون و نبودن یا من نخواستم باهاشون باشم. از یلدای اون سال این عکسو دارم. عکس میز یلدای اتاق نگار و نرگس ایناست. تو همون واحد ۷۴ای که سال ۹۰ اونجا بودم. بعد از ما اینا اومدن اینجا ساکن شدن. اون شب کیک درست کردم و انار دون کردم و یلدا رو اون سال با نگار و نرگس گذروندم نه با هم‌اتاقیام.

اینم پستی که اون موقع تو وبلاگم گذاشتم (چون لینک پستای ۹۳ به بعدو بلاگفا خورده، از pdf مطالب عکس گرفتم).

حالا من اگه بخوام کوئیز بگیرم و ازتون بپرسم کیکی که شب یلدای ۹۳ برای نگار و نرگس اینا درست کردمو قبلاً کجا دیدید چی می‌گید؟ من هر سؤالی تو امتحان بدم، مطمئن باشید جوابش تو جزوه‌تون هست. پس جزوه‌تونو ورق می‌زنید و به تاریخ انتشار پستی که تو این پست ازش یاد شده دقت می‌کنید و می‌گید عه، این همون کیکِ دم‌کنیِ مزیدیه؟ :))


۹ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۳- یلدای نَوَد

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۹ ق.ظ

واحد ۷۴ سومین واحدی هست که من درش سکنی (بخونید سکنا) گزیدم. از ترم سوم تا پایان ترم چهارم. اینجا با ساناز و سارا و آتنه و ریحانه هم‌اتاقی بودم. ساناز و سارا و آتنه اعضای همون اتاق‌خواب‌کوچیکۀ ترم اول بودن. ریحانه هم تبریزی بود و هم‌مدرسه‌ای سحر. از طریق سحر باهاش آشنا شده بودم. حالا تو این واحد دوتا ترک داشتیم، دوتا لر و یه شمالی. برای اینایی که می‌گن اهالی فلان شهر فلان ویژگی رو دارن، همیشه این هم‌اتاقیامو مثال می‌زنم. با اینکه من و ریحانه هر دو ترک تبریز بودیم، هیچ شباهتی، مطلقاً هیچ شباهتی به هم نداشتیم و ساناز و سارا هم که تفاوتشون بیشتر از تفاوت من و ریحانه بود. حالا من و ریحانه زبانمون مشترک بود، ولی ساناز و سارا با اینکه هر دو لر بودن، یکیش یه جوری با مامانش لری حرف می‌زد که هیچی نمی‌فهمیدیم و یکیشم تا حالا یه جملۀ لری هم ازش نشنیده بودیم. از این واحد، خاطره زیاد تو خاطرم مونده. عکس و فیلم هم زیاد دارم از اینجا. بیشترین تعامل رو هم با همینا داشتم و بگوبخند زیاد داشتیم باهم. با همین تیم بود که تو مسابقۀ آشپزی خوابگاه شرکت کردیم و اول شدیم. ترم چهارو هم تو همین واحد با همین هم‌اتاقی‌ها بودم، ولی بعدش ازشون جدا شدم. من که جدا شدم، ساناز هم جدا شد و رفت یه واحد دیگه. سارا خونه گرفت و آتنه و ریحانه هم باهم رفتن یه واحد دیگه. به جای ما نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً هم منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن اینجا. نامرتب بودن اتاق و بی‌نظمی یکی از دلایل جدا شدنم بود.



این عکس شب یلدای سال دوم کارشناسیه. زمستون سال ۹۰. دومین یلدایی که کنار خانواده نبودیم. هندونه رو فکر کنم خوابگاه بهمون داده بود. سوپ هم سوپ شام خوابگاه بود. ماکارونی و خاگینه و دسرا و پفک هندی رو هم من درست کرده بودم. سس‌ها هم کاله و مهرام و بهروز هستن. تا دی، شایدم بهمن، میز غذا همین‌جا بود و تخت‌خواب هرپنج‌تامون تو اتاق خواب بود. دوتا تخت دوطبقه داشتیم و تخت تکی مال من بود. اینجا زور من بیشتر بود، تکی رو من برداشته بودم. سر نامرتب بودن تخت و پتوهاشون همیشه مشکل داشتیم. دقیقاً یادم نیست کی کاسۀ صبرم لبریز شد که تصمیم گرفتم تختمو بیارم بذارم تو پذیرایی جای همین میز و میزو ببرم جلوی اپن آشپزخونه. بعد از اون دیگه پامو تو اتاق خواب نذاشتم که نامرتبی تختا آزارم نده.

قبل از اینکه بریم تو این واحد سکنی بگزینیم رفتم ازش فیلم گرفتم. تو سکانس آخرش یه سوسک هم نقش‌آفرینی می‌کنه. اون سوسک مال وقتیه که توش سکنی گزیدیم. اگه باز نشد، با کانورتر خودتون فرمتشو عوض کنید. [لینک فیلم، ۷ مگابایت] [کانورتر آنلاین]

اینا رو فکر کنم ریحانه برای شب یلدا درست کرده بود. گذاشته بودیم روی میز یلدا.



این واحد، پنج‌نفره بود. اون کاغذای روی دیوارو می‌بینید؟ اسممونو نوشته بودم که به‌نوبت آشغالا رو ببریم و تیک بزنیم جلوی اسممون. برای جارو کردن هم زمان تعیین شده بود. اون هودِ روی گاز هم الکیه و واقعی نیست. رَه به جایی نداره به‌واقع. وقتی از مرتب نبودن این واحد حرف می‌زنم دقیقاً از چی حرف می‌زنم:



یه خاطره از واحد ۷۴:

deathofstars.blogfa.com/post/374

۱۲ نظر ۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۲- بعد از یلدای هشتادونه و قبل از یلدای نود

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ

ترم اول، واحد ۱۳۲ بودم که عکساشو توی پست قبل دیدید. ترم دوم چون می‌خواستن واحد ۱۳۲ رو بکوبن اتاق ورزش بسازن، ما رفتیم واحد ۱۴۴ که بلوک ۱۳ بود. از بهمن ۸۹ اونجا بودیم تا تابستون ۹۰. ترم دوم، اولین جشن تولد خوابگاهیم تو همین واحد ۱۴۴ برگزار شد. این واحد شبیه حرف U بود. یه سمتش درس می‌خوندیم، یه سمتشم تخت‌خوابامون بود که بخوابیم. بین این دو قسمت، میز ناهارخوری گذاشته بودیم. بالکن هم همون جایی بود که میز ناهارخوری بود. آشپزخونه و سرویس بهداشتی هم ابتدای سرِ سمت چپِ U بودن. این واحد ۱۴۴ شش‌نفره بود. علاوه بر ما چهارتا که تو اتاق‌بزرگۀ پست قبل بودیم، دنیز و ساناز هم به جمع ما پیوستن. دنیز همونی بود که ترم اول مرخصی پزشکی داشت برای عمل زانوش. ساناز هم یکی از اعضای اتاق‌خواب‌کوچیکۀ واحد ۱۳۲ بود. یادم نیست چرا با ما اومد واحد ۱۴۴. لابد با هم‌اتاقیای خودش به توافق نرسیده بود و ترجیح داده بود با ما باشه. آهان. یه چیزایی یادم اومد. مژده، زمان مدرسه تصادف کرده بود و پاش پلاتین داشت. همیشه می‌گفت باید طبقۀ همکف باشم و تخت طبقۀ پایین. دنیز هم که زانوشو عمل کرده بود و همکف و تخت پایین می‌خواست. ساناز هم کمرش مشکل داشت. چون این واحد ۱۴۴ همکف بود با ما اومد. واحد خالی دیگه‌ای تو همکف بلوک‌ها نبود گویا.

ترم دوم که تموم شد، به دلیل اینکه آبمون باهم تو یه جوب نمی‌رفت نگار رفت یه واحد دیگه، دنیز یه واحد دیگه، من و ساناز باهم یه واحد دیگه و مژده و سحر باهم یه واحد دیگه. البته من با نگار مشکلی نداشتم و می‌خواستم هر جا می‌رم با نگار باشم، ولی جایی که نگار می‌خواست بره، ساکنین اونجا گفته بودن بیشتر از یه برقی رو قبول نمی‌کنیم :دی (اونی که این حرفو زده بود الان داره این پستو می‌خونه :دی). این شد که من با ساناز رفتم یه جای دیگه و الان هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد مشکلم با سحر و مژده و دنیز سر چی بود. تو وبلاگم هیچ وقت از دوستام و هم‌اتاقیام بد نمی‌نوشتم و خاطرات بدم رو ثبت نمی‌کردم. خاطره هم اگه ثبت نشه فراموش میشه و برای همینه که واقعاً یادم نمیاد مشکلم باهاشون سر چی بود که جدا شدم. همین یادمه که وقتی جدا می‌شدم دنیز ناراحت بود. خلاصه ترم دوم که تموم شد پخش و پلا شدیم و نگار رفت یه واحد دیگه، دنیز یه واحد دیگه، من و ساناز باهم یه واحد دیگه و مژده و سحر باهم یه واحد دیگه. البته این باهم بودن من و ساناز و نیز باهم بودن مژده و سحر دیری نخواهد پایید و یه سال بعد قراره بازم از هم جدا بشیم و من و ساناز هر کدوم بریم یه واحد دیگه و مژده یه واحد دیگه و سحر کلاً یه خوابگاه دیگه!.

از واحدهایی که بودم فیلم هم دارم، ولی فقط توی یکی‌دوتا از فیلما هم‌اتاقیام نیستن و می‌تونم نشونتون بدم. تو بقیۀ فیلما اونا هم هستن و نمی‌تونم پخش کنم فیلما رو. این فیلمِ سوختنِ سوپمه، تو همین واحد ۱۴۴. اگه باز نشد، با کانورتر خودتون فرمتشو عوض کنید. [لینک فیلم، ۹ مگابایت] [کانورتر آنلاین]

عکس همون سوپی که عرض کردم:



اینم منم. چنان که گویی ببر مازندرانو شکار کرده باشم :)))

۱۰ نظر ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۱- یلدای هشتادونه

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۲ ق.ظ

یلدای ۸۹ اولین یلدایی بود که با خانواده نبودیم. دقیقاً سه ماه از زندگی خوابگاهیمون می‌گذشت. اون میز و صندلی گوشۀ سمت چپ عکسو می‌بینید؟ اون میز و صندلی من بود. روی همونا کد زدنو یاد گرفتم. یه بار که کدم ران نمی‌شد و ارور می‌داد سرمو گذاشتم روی همون میز و گریه کردم. با نگار هم‌اتاقی بودم. اومد گفت چی شده و چرا گریه می‌کنی و گفتم کدم ران نمیشه. باگشو پیدا کرد و منم دیگه گریه نکردم :)) اون میز مخصوص من بود و کنار تختم گذاشته بودم. یه میز ام‌دی‌اف دراز هم داشتیم که در عرض اتاقمون بود. اون میز پنج متر طولش بود. مژده و سحر و نگار به سه قسمت تقسیمش کرده بودن و اونا اونجا می‌نشستن درس می‌خوندن. تخت‌خواب گوشۀ سمت راست عکس تخت‌خواب سحره. دوطبقه بود. تخت بالایی تخت نگار بود. تخت بالای تخت من خالی بود. خالی نگهش داشته بودیم برای دنیز. اون ترم مرخصی پزشکی گرفته بود برای جراحی زانوش. هم‌مدرسه‌ای من و مژده و نگار بود. اون چارپایۀ آبی پلاستیکی یادم نیست مال کی بود. روی میز، اون ظرفای یه‌بارمصرفی که توش نارنگی و کیک و تخمه هستو خوابگاه بهمون داده بود. هندونه رو ولی یادم نیست خودمون خریده بودیم یا خوابگاه داده بود. واحد ۱۳۲ بودیم. بلوک ۱۲. ترم دوم این واحد ما رو کوبیدن اتاق ورزش کردن و مجبور شدیم بریم یه جای دیگه. دو تا اتاق خواب داشت و یه هال و یه آشپزخونه و سرویس بهداشتی. هشت نفر بودیم تو این واحد دوخوابه. هفتاد هشتاد متر بود. من و نگار و مژده و سحر از تبریز بودیم و اتاق خواب بزرگو برداشته بودیم. آتنه و سارا و ساناز و زهرا از شمال و خرم‌آباد و کرمان بودن. اونا اتاق خواب کوچیکو برداشتن. یادم نیست رو چه حسابی ما بزرگه رو برداشتیم اونا کوچیکه رو. اتاق ما دو سه برابر اتاق اونا بود. یادم نیست چه امتیازی بهشون داده بودیم در برابر این اتاق. اتاق ما پنج‌تا تخت‌خواب داشت و چون پنج‌نفره بود، بزرگتر بود. ولی یکی از تختای ما خالی بود و عملاً ما هم چهار نفر بودیم مثل اونا. اون اتاق بغلی انقدر کوچیک بود که به‌نظرم بهتر بود پنج نفر تو اتاق‌بزرگه بودن و سه نفر تو کوچیکه. ولی خب ما چهارتا ترک بودیم، ترکی حرف می‌زدیم، اونا متوجه نمی‌شدن و اذیت می‌شدن. شاید برای همین ترجیح دادن باهم تو همون اتاق خواب کوچیک باشن. ولی خب چرا ما چهارتا باهم اونجا نرفتیم و اونا باهم این اتاق بزرگو انتخاب نکردن؟ :))



این همون موقعیت عکس قبله. باید نود درجه ساعتگرد بچرخید دور میز. اینم منم. پشت سرم تخت‌خواب مژده‌ست. مژده تخت‌خواب تکی رو برداشته بود. مژده چون روز اول با مامانش بود یه کم زورش بیشتر از بقیه بود و تونست تخت تکی رو تصاحب کنه، وگرنه چیزای تکی سهم من بودن :دی هر موقع این عکسو نگاه می‌کنم به این فکر می‌کنم که چرا چاقو رو مثل خودکار گرفتم دستم؟



از این واحد عکس زیاد ندارم، ولی کلی فیلم دارم. این دو تا عکسو از فیلم برداشتم:



ببخشید دیگه، یه کم نامرتبه. الان که عکسا رو دیدم یادم افتاد اتاق اونا کمد دیواری داشت ما نداشتیم. ما لباسامونو تو کیف و چمدون و زیر تخت می‌ذاشتیم. اسم آتنه رو اشتباهی آتنا نوشتم. همیشه سر اینکه آتنه هست نه آتنا بحث می‌کردیم و بعضی وقتا اسمشو اشتباهی آتنا می‌گفتم. الانم باز اشتباه نوشتم و دیگه درستش نکردم :|

یه خاطرۀ بامزه از واحد ۱۳۲:

deathofstars.blogfa.com/post/283

۹ نظر ۲۷ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۳- از هر وری دری ۲

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۹ ق.ظ

هفده. یه بنده‌خدایی هست که چند ساله تو کار مخ‌زنیه. اسم و روش کارشم ثابته. بدین صورت که کاملاً مؤدبانه می‌ره تو صفحهٔ اینستای دخترا و ضمن عذرخواهی فراوان، دایرکت می‌ده و میگه اینستای شما رو از لینکدین پیدا کردم و متوجه شدم تو فلان دانشگاه درس خوندید. من نیز تحصیلات قابل‌قبولی دارم. دنبال همسر باسوادم و تحقیق کردم و فهمیدم شما از این ویژگی برخورداری. سپس اطمینان خاطر میده که اگه جوابت مثبت باشه از طریق خانواده وارد عمل میشه و قصد مزاحمت نداره و نیتش خیره. اگه جواب ندی یا جواب رد بدی، نه اسمشو عوض می‌کنه نه متن پیامشو. فقط از ابتدای پیام‌هاش، اون سلام خانم فلانی رو ویرایش می‌کنه و اسم یه خانم جدید رو می‌نویسه و می‌فرسته برای یه دختر دیگه. یکی دو سال پیش برای یکی از دوستام پیام داده بود و اونم طبعاً جواب رد داده بود بهش. چون با دوستام راجع به این مسائل صحبت نمی‌کنم در جریان نیستم تا حالا برای چند نفر دیگه هم فرستاده این پیامو. حالا نمی‌دونم لیستی که دستشه رو بر چه اساسی مرتب کرده، ولی بالاخره نوبت منم رسید و منم چند روز پیش اون پیامه رو دریافت کردم. ولی مخم زده نشد و با خونسردی بدون اینکه حتی جوابشو بدم بلاکش کردم. 

هفده‌ونیم. از اونجایی که چند ساله اسم همین آقای مخ‌زن ناکام رو برای پسرم انتخاب کردم، برگشتم به بابا می‌گم یکی اسمش مثلاً قلی باشه، ثبت‌احوال می‌ذاره اسم پسرشم بذاره قلی؟ 

هفده‌وهفتادوپنج‌صدم. جدی اگه یه وقت اسم مراد، امیرحسین بود چی کار کنم؟

هجده. مامانم دو ساله بازی آمیرزا رو نصب کرده رو گوشیش و از اون موقع تا حالا همۀ بازیای روزانه‌شو انجام داده و یه وقتی انقدر میره جلو که برنامه پیام میده سؤالامون تموم شده و صبر کنین داریم سؤال جدید طرح می‌کنیم. با اینکه پاسخنامه‌ش تو اینترنت هست، ولی تقلب نمی‌کنه و هر جا گیر می‌کنه میاد سراغ من. ظهر اومده شش تا حرف «ا» و «د» و «ر» و «ز» و «م» و «ن» رو گذاشته جلوم میگه سه چهارحرفیاشو پیدا کردم ولی کلمۀ شش‌حرفیش نمی‌دونم چیه. گفتم مرادو زدی؟ :دی گفت آره اونو همون اول زدم. مادرو چی؟ اونم زدم. شش‌حرفیو پیدا کن. یه کم فکر کردم. نادرو چی؟ چهارحرفیا رو زدم. دنبال شش‌حرفی‌ام. یه کم دیگه هم فکر کردم. تقلب هم نمی‌ذاره بکنم از گوگل. می‌گم رمزدانو بزن. می‌گه رمزدان چیه؟ می‌گم یه ظرفه که توش رمزا رو می‌ریزن نگه‌می‌دارن :| مرزدان رو هم بزن. اونم ظرفیه که توش مرزها رو نگه‌داری می‌کنن. پوکرفیس نگام می‌کنه. دوباره یه کم دیگه فکر می‌کنم و می‌زنم زیر خنده و حالا نخند کی بخند. بین خنده‌هام می‌گم پیدا کردم پیدا کردم. میگه خب بگو. می‌گم فقط می‌تونم یه کم راهنماییت کنم. میگه خب راهنمایی کنم. می‌گم در آینده قراره همچین کسی بشی. سریع «مادرزن» رو وارد می‌کنه و می‌ره مرحلهٔ بعد. بعد با یه قیافۀ کاملاً جدی میگه چشمم آب نمی‌خوره. تو از این خاصیتا نداری :| 

هجده‌ونیم. حالا من گیر داده بودم که ببین این یه نشونه‌ست که سه تا از جوابای این مرحله مادر و مراد و مادرزنه. تو به‌زودی مادرزن میشی. فقط از اونجایی که نادر هم تو جوابا بود، امیدوارم اسمش نادر نباشه. یاد نادرشاه افشار می‌افتم که پسرش شاهرخو کور کرد :|

نوزده. با یه تعداد از دوستای دختر دورۀ کارشناسیم تماس تصویری گروهی داشتم. خلاصۀ مباحثو اینجا می‌ذارم که بماند به یادگار. در ابتدا هر کی یه شرح مختصری از آنچه گذشتِ خودش داد. راجع به درس و دفاع و مصاحبه صحبت کردیم، راجع به شیوع کرونا، هزینهٔ اسنپ و رفت‌وآمد، هزینۀ چاپ مقاله، مسافرت و وسایل حمل‌ونقل، تحصیل مجازی و دورکاری، سربازی برادران و شوهران، سریال دل و همگناه (ندیدمشون من)، هیئت علمی شدن یاسمن، نشستن نیکا خواهرزادهٔ مریم (تازه متولد شده)، سن محمدجواد پسر مطهره (تازه متولد شده اونم)، زمان خوابیدن و شیر خوردن بچه‌ها. همچنین عملکرد بعضی از اساتیدمون رو موردنقد و بررسی قرار دادیم. راجع به آغاز به کار وبلاگ منم صحبت شد (اونجا که پرسیدن چه خبر؟ نرگس گفت هر خبر جدیدی جز چیزایی که تو وبلاگ نوشتی بده بهمون). آخرشم به جای عکس یادگاری اسکرین شات گرفتیم :|

بیست. داشتم پستای آموزشگاه رانندگی بلاگران جوان! رو می‌خوندم. یادم افتاد مربی من مرد بود و قانون آموزشگاه‌ها اینه که آموزنده‌های خانم (چی میگن به اونی که داره رانندگی یاد می‌گیره؟) اگه مربیش مرد باشه باید همراه داشته باشه. خب با همین استدلال باید مریض زن وقتی میره پیش دکتر مرد همراه داشته باشه و دانشجوی دختر اگه استادراهنما و مشاورش مرد بود همراه داشته باشه و مسافر زن وقتی سوار تاکسی میشه اگه راننده مرد بود، همراه داشته باشه. نمی‌فهمم چرا کسی تا حالا اعتراض نکرده لغو کنن این قانونو. هر کی خواست و احساس نیاز کرد با خودش همراه می‌بره دیگه. چرا به‌شکل قانون درش‌آوردن آخه :|

بیست‌ونیم. من یه وقتی تو این مملکت یه کاره‌ای شدم، اول این قانونو ملغی (بخونید ملغا) می‌کنم. بعد به اتباع غیرایرانی هم بدون اعمال شاقه گواهی‌نامه می‌دم :|

بیست‌ویک. صبح یه پیام ناشناس تو تلگرام داشتم از یکی که خودشو سال‌پایینی معرفی کرد. گفت فلانی (فامیلیشو گفت) هستم. کمک لازم داشت و شماره‌مو خواست. استادمون یه گروه داره؛ هر سال دانشجوهاشو اضافه می‌کنه اونجا. آی‌دی منو از اون گروه پیدا کرده بود و اومده بود پی‌وی. چون دیده بود برای اون یکی سال‌پایینی پرسشنامه درست کردم، فکر کرده بود تو کار دستگیری از مستمندانم. شماره‌مو دادم و همون موقع زنگ زد. چون اسم کوچیکشو نگفته بود نمی‌دونستم پسره یا دختر. عکس پروفایلشم طبیعت بود. جواب تلفنشو دادم و تعجب کردم که پسره. معمولاً روال این‌جوریه که دخترا بیشتر کمک می‌خوان و پسرا اگر هم کمک بخوان از دخترا کمک نمی‌خوان. حالا این زنگ زده بود و تو همون ثانیه‌های نخستین داشت از بدبختیاش می‌گفت و اینکه اگه پروپوزالشو تا آبان تحویل نده محروم میشه. موضوع رو گفت و ازم خواست براش پروپوزال بنویسم. پیشنهاد به‌شدت بی‌شرمانه‌ای بود که نمی‌دونستم چجوری به محترمانه‌ترین شکل ممکنش بگم نه. کلی راهنماییش کردم، ولی تهش باز گفت شما بنویسید. آخرش یه پایان‌نامه مشابه موضوع خودشو معرفی کردم گفتم برید این دانشجو یا استادشو پیدا کنید و ازشون راهنمایی بخواید. موضوعش برای من انقدر ساده بود که می‌تونستم در عرض دو ساعت براش بیست صفحه پروپوزال بنویسم و حداقل یه تومن دستمزد بگیرم. ولی کیه که ندونه من چقدر متنفرم از آدمایی که کارشونو می‌سپرن بقیه انجام بدن و متنفرترم از اونایی که این کارو برای اونا انجام می‌دن.

بیست‌ویک‌ونیم. یکی از کارهای زشتی که بعضی از دانشجوهای باهوش و درس‌خون و حتی استادها می‌کنن اینه که برای یه عده دانشجوی بی‌هوش و درس‌نخون پروپوزال و مقاله و پایان‌نامه می‌نویسن و ازشون پول می‌گیرن. وقتی می‌شنوین فلانی مقاله‌شو خریده، از این زاویه هم به قضیه نگاه کنین که یکی مقاله‌شو فروخته که این تونسته بخره. با اینکه من همیشه تو مراحل مختلف کارهای هم‌کلاسیام کمکشون می‌کنم، ولی برای خودم یه سری اصول و خط قرمز دارم که به‌شدت پایبندم بهشون. اولین اصلم اینه که نقص کارشو خودش رفع کنه، یا رفع کردنشو یاد بگیره. مثلاً همین چند وقت پیش مقالۀ دوست هم‌کلاسیم به‌خاطر نحوۀ نوشتن فرمول‌ها رد شده بود و هم‌کلاسیم ازم خواست درستش کنم. پیشنهاد یه مبلغی رو هم بهم داد. گفتم اگه مشکلش صرفاً مربوط به ورد یا هر چیزی باشه که به تخصص اون فرد مربوط نمیشه بدون دستمزد هم راهنماییش می‌کنم و درستش می‌کنم. البته به‌شرطی که خودش هم یاد بگیره. ولی اگه چیزی باشه که تخصصیه و خودش باید بلد می‌بود و بلد نیست و نمی‌خواد هم بلد بشه!، ده‌برابر اون مبلغم بدین بهم انجام نمی‌دم و هر چقدر هم محتاج اون پول باشم بازم انجامش نمی‌دم. چون که اون فرد قراره از اون مقاله یا پایان‌نامه استفاده کنه و به مدارج بالا برسه و مدیری رئیسی استادی کسی بشه. درسته که من نمی‌تونم مانع به قدرت رسیدن افراد کم‌لیاقت بشم، ولی حداقل کاری که از دستم برمیاد اینه که روند رشد و ترقیشونو تسریع نبخشم. و تقریباً هم‌کلاسیای خودم به این اخلاقم واقفن و می‌دونن تو این زمینه‌ها همکاری نمی‌کنم با کسی. ولی از اونجایی که سال‌پایینیا از این ویژگیم آگاهی ندارن، به خودشون اجازه می‌دن که ازم بخوان براشون پروپوزال، مقاله یا پایان‌نامه بنویسم. یه‌جوری هم مطرح میشه که انگار یه درخواست عادیه و حالا اگه من نه، یکی دیگه. می‌رن سراغ یکی دیگه.

بیست‌ودو. یه بنده خدایی که خودشو با فامیلیش معرفی کرد و نفهمیدم خانمه یا آقا، یه پرسشنامه برام فرستاده پرش کنم و پیشاپیش تشکر هم کرده بابت همکاریم در پیشبرد تحقیقش. بعد در پاسخ به این سؤالم که شما؟ میگه دانشجوی فلان دانشگاهم و شماره‌تونو با اجازۀ سازمان سنجش، از فلان دانشگاهی که برای مصاحبه‌ش دعوت شده بودید گرفتم. حالا من با اینکه دعوت شده بودم نرفته بودم مصاحبه. شخصیتم هم این‌جوریه که هر کی پرسشنامه بده دستم جواب می‌دم که آمار و تحقیقش جلو بره. ولی حداقل انتظارم این بود که ازم اجازه گرفته بشه بعد شماره‌م در اختیار محقق قرار داده بشه.

بیست‌وسه. هیچ وقت فکر نمی‌کردم به مرحلۀ میوت کردن استوری و پستای اینستای کسی برسم. یه سری از جوانان اقوام هر روز چهل تا پست و استوری می‌ذاشتن از شکست عشقی و سخنان بزرگان. دوست ندارم همچین پستایی رو. روم هم نمی‌شد آنفالو کنم. لذا میوتشون کردم. بعد حالا من جرئت ندارم تو صفحۀ فامیلا یه بیت شعرِ حتی حماسی بذارم. که حرف درنیارن پشت سرم که رفته تهران به جای درس خوندن عاشق شده :| اون وقت اینا چجوری این همه شعر عاشقانه می‌ذارن و کسی کاریشون نداره؟

بیست‌وسه‌ونیم. شاعر می‌گه:

«و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟ 

که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟»

بیست‌وسه‌وهفتادوپنج‌صدم. شما حرف درنمیارین دیگه، مگه نه؟ به‌نظرم جوابش هر روز، هر ساعت، هر ثانیه، یا هر لحظه هم می‌تونه باشه.

بیست‌وچهار. اون مسابقه‌های روزانۀ کتاب‌پلاس یادتونه؟ چند ماه پیش، این سؤالو اشتباه جواب دادم و باختم و از اون موقع تا حالا همچنان دارم به این فکر می‌کنم که علت ازدواج داستایوفسکی چی بوده؟ مثل اون سؤال تروبتسکوی رفته رو مخم :|


۲۹ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۲۵- پرسشنامه

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۰ ق.ظ

دیروز اولین روز بی‌ددلاین زندگی من بود. از وقتی دست چپ و راستمو از هم تشخیص داده بودم، همیشۀ خدا مشقی برای نوشتن و تکلیفی برای انجام دادن داشتم. هیچ کدوم از روزای زندگیم طوری نگذشته بود که با خیالی آسوده بگم از امروز دیگه کاری برای انجام دادن ندارم و بیکارم. وقتی می‌گم همیشۀ خدا، یعنی همیشۀ خدایا. یعنی من حتی تا خود کربلاشم لپ‌تاپ بردم و اونجا کار تحویل دادم. ینی من یه روز بدون اینترنت می‌موندم هزار سال از کارام عقب می‌افتادم. از وقتی یادم میاد، باید تا آخر شب مشقامو می‌نوشتم، تا آخر هفته تمرینامو انجام می‌دادم، تا آخر ماه فلان تعداد تست می‌زدم، تا آخر ترم فلان پروژه، تا آخر سال فلان مقاله، فلان کار، فلان قرار. تعطیل و غیرتعطیل برای من معنی نداشت. همیشه ذهنم درگیر یه چیزی بود که باید تا فلان روز آماده‌ش می‌کردم. تا ظهر، تا عصر، تا شب، تا فردا، تا آخر هفته. توی صفحات آیندۀ تقویمم حداقل یک روز بود که جلوش نوشته باشم موعد تحویل فلان چیز. دیروز که از خواب بیدار شدم، اولین روزی بود که اون روز و روزهای بعدش موعد تحویل هیچی نبود. پریروز من همهٔ آنچه که باید تحویل کائنات می‌دادم دادم. دیگه هیچ کس منتظر نبود براش تکلیف، تمرین، پروپوزال، مقاله، پایان‌نامه، گزارش یا هر چیز دیگه‌ای بفرستم.

ولی از اونجایی که ما اگر مشغله نداشته باشیم، مشغله را یا خواهیم یافت یا خواهیم ساخت، گوشیو برداشتم پیام دادم به اون دوستم که چند وقت پیش تماس گرفته بود مشورت بگیره برای پایان‌نامه‌ش و پرسشنامه فرستاده بود پر کنم. پی‌دی‌اف بود. اگه می‌خواستم پرش کنم اول باید پرینت می‌کردم، جواب می‌دادم، عکس می‌گرفتم بعد می‌فرستادم برای دوستم و اونم باید پاسخ‌های من و دیگران رو وارد جدول می‌کرد و نمودار می‌کشید و تحلیل می‌کرد. گفتم چرا پرسشنامهٔ آنلاین درست نکردی؟ گفت بلد نیستم (این دوستم و بیشتر دوستای ارشدم بیست سال از من بزرگترن و با چنین ابزارهای به‌قول خودشون مهندسی و اینترنتی آشنا نیستن. انسانی خوندنشونم مزید بر علته). من خودمم تا حالا فرم درست نکرده بودم. همون چند وقت پیش روش درست کردنشو گوگل کردم و برای دوستم فرستادم. گفتم اگه درگیر نبودم و وقتم آزاد بود خودم درست می‌کردم برات. منتظر بودم فرمو درست کنه لینک بده پرش کنم به‌عنوان یکی از اعضای جامعۀ آماریش. خبری نشد. شب، همون اولین شب آرامش، بهش پیام دادم تونستی فرمو درست کنی؟ گفت نه نشد. به روش سنتی و کاغذی آمار می‌گیرم. بهش گفتم تا فردا برات درست می‌کنم. با این «تا فردا» انگار دوباره جون گرفتم. دوباره یه کاری بهم محوّل شد که باید تا موعد مقرر انجامش می‌دادم. پرس‌وجو کردم ببینم کدوم سایتا خدمات بهتری ارائه می‌دن. همه گفتن گوگل‌فُرم. سؤالا رو داشتم. پس صفحهٔ گوگل‌فرمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن و درست کردن پرسشنامه. دو تا مشکل پیش اومد. سؤالام فارسی بودن و چیزی که می‌دیدم چپ‌چین بود. اینو هر کاریش کردم درست نشد. مشکل دومم این بود که من گزینه‌ها رو به‌تریب وارد کرده بودم، ولی تو فرم نهایی قاتی پاتی بود. از دو تا از دوستام که رشته‌هاشون از این کارای آماری داره پرسیدم و گفتن shuffle option order رو غیرفعال کن. غیرفعال کردم و درست شد. به همین سادگی. اول خودم پر کردم. بعدشم از چهار تا از دوستام خواستم اونا هم آزمایشی پر کنن تا یه خروجی بگیرم. مشکلی نبود. لینکو برای اون دوستم که تحقیق مال اون بود فرستادم و ازش خواستم اونم پر کنه و اگه ایرادی داشت بگه که قبل از انتشار درستش کنم. ایمیلشم به بخش نتایج اضافه کردم که اونم هر موقع خواست آخرین آمار ثبت‌شده رو ببینه. چون من فرمو ساخته بودم اولش فقط من دسترسی داشتم به نتایج. انقدر ذوق کرد و خوشحال شد و تشکر کرد که قابل توصیف نیست. هی می‌گفت نمی‌دونم چجوری جبران کنم. لینکو گذاشت تو گروه ارشدمون و اونجا هم دوباره ازم تشکر کرد :))

تمرکزش بیشتر روی تهرانه. وقتی دیدم شهر و خیابان محل سکونتو به‌صورت تشریحی خواسته، پیشنهاد دادم به‌صورت گزینه‌ای بنویسم که بعداً راحت‌تر بشه تحلیلش کرد. یه پیشنهاد دیگه هم دادم. گفتم سؤالا رو فقط از تهرانیا نپرسه. از همه بپرسه، ولی تهش یه گزینۀ ساکن تهران نیستم هم بذاره و اونا رو جدا تحلیل کنه. حالا اگه تحقیق خودم بود یه سؤال دیگه هم می‌ذاشتم برای اونایی که تهرانن ولی حضورشون به‌خاطر کار یا تحصیله و اونایی که تهران بودن و اخیراً مهاجرت کردن یه شهر یا کشور دیگه. مدت حضورشونم می‌پرسیدم.

۲۹ تا سؤال چندگزینه‌ایه در مورد منوی (فهرست نوشیدنی‌ها و غذاهای) کافه‌ها و رستوران‌ها. اگر دوست داشتید شما هم پاسخ بدید و با دوستانتون به اشتراک بذارید که اونا هم پاسخ بدن. نظرسنجی ناشناسه و هیچ اسم یا ایمیلی از شما تو پاسخنامه ثبت نمیشه:

[لینک پرسشنامه]


+ چرا کمکش کردم؟ که این چرخهٔ مهربانی بچرخه همچنان.

۱۰ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۵- نگیم سرده، نگیم از دهن افتاده

جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۱ ق.ظ

تو یادداشت‌های گوشیم یه یادآوری هست به اسم آش علی‌بابا. تو بخش کارهایی که باید انجام بدم. فکر کنم اوایل آذر پارسال بود. تهران یه کاری داشتم و یه چند روزی اونجا بودم. هر ماه یه بار، دو ماه یه بار و گاهی هم ماهی سه چهار بار می‌رفتم تهران و چون درسم تموم شده بود و خوابگاه نداشتم، یه شب خونۀ این فامیل بودم، یه شب خونۀ اون فامیل، یه شب خوابگاه این دوستم، یه شب خوابگاه اون دوستم و بعضی شبا هم بنیاد سعدی که حکم خوابگاهو داشت. طول روز هم از این سر شهر می‌رفتم اون سر شهر برای فلان کار و فلان جلسه و نه زمان غذا خوردنم مشخص بود، نه مکانش، نه اینکه چی قراره بخورم. تو یکی از همین سفرها بود که یکی از خواننده‌های وبلاگم آش علی‌بابای میدان توحیدو پیشنهاد کرد. برگشته بودم خونه. گفتم این سری که نشد؛ سری بعدی که رفتم تهران، حتماً می‌رم امتحانش می‌کنم. چون که من عاشق آشم. نوشتم تو لیست یادآوری. یکی دو هفته بعد باز دوباره مسیرم افتاد سمت تهران. از اونجا رفتم مشهد برای کنفرانس و وقتی برگشتم تهران یه گروه تلگرامی درست کردم اسمشو گذاشتم آش علی‌بابا. به دوستام اطلاع دادم هر که دارد هوس آش علی‌بابا بسم‌الله. ششصد تا پیام بینمون رد و بدل شد تا بالاخره تونستیم روز و ساعتشو هماهنگ کنیم. اسم گروهو گذاشتم «آش علی‌بابا، دوشنبه ۱۰ تا ۱۲». سنجاق کردم همه ببینن. عکس کاسۀ آش نیکوصفتم گذاشتم به‌عنوان عکس گروه. ولی آلودگی هوا برنامه‌هامونو ریخت به هم. مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها و اداره‌ها و همهٔ شهر تعطیل شد و دیگه نمی‌شد رفت بیرون. دو سه تا از جلسه‌هام لغو شدن و نتونستم همۀ کارامو انجام بدم و برگشتم خونه. اسم گروهو عوض کردم گذاشتم «آش علی‌بابا، به وقت دیگری موکول شد». از اون موقع تا حالا نه تونستم برم تهران، نه پیامی تو گروه گذاشته شد، نه دیگه اون جمعو میشه جمع کرد. و نه خودم حس و حال گذشته رو دارم که تنها برم آش بخورم. دلم هم نمیاد از یادداشت‌هام پاکش کنم که یادم نیاره خواسته‌های سردشده و ازدهن‌افتادهٔ گذشته رو.

همین‌جوری که داشتم به آرزوهای ازدهن‌افتاده‌م فکر می‌کردم که بس که به‌وقتش نشد، شوقم رو نسبت بهشون از دست دادم، یاد پستِ نگیم کشکش کمه افتادم. اتفاقاً اون پستم راجع به آش بود؛ آشی که استعاره از خواسته‌هامونه. دیدم اون سری نگار اینا کنار آش بهمون شکلات هم داده بودن :)) 

پ.ن۱: آقازاده رو نمی‌بینم ولی در جریان سکانس آش و هشتگ کاسۀ آش و شکلاتش هستم و حالا اگه یه وقت حسشم داشتم تنهایی برم علی‌بابا دیگه روم نمیشه برم تو و از یارو یه کاسه آش بخوام :| با این فیلم‌نامه‌هاشون :| ضمن اینکه ما آش و شکلات می‌گرفتیم وقتی آش و شکلات گرفتن هشتگ نبود :|

پ.ن۲: پستِ «نگیم کشکش کمه» رو تاسوعای پارسال نوشته بودم. امسال تاسوعا خونه موندیم. امسال نه آش داشتیم، نه شله‌زرد، نه چارتایی مثل هر سال رفتیم امامزاده شمع گرفتیم، نه تو لیوان جغدی چای هیئت خوردیم.

۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۳- این هندونۀ سربسته

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۱۹ ق.ظ

بعضی از مسائل هستن که نوشتن دربارۀ اونا، خطوط قرمز من هستن و سعی می‌کنم تا جایی که بتونم راجع بهشون تو وبلاگم ننویسم. اگر هم مطلبی باشه تو وبلاگ خصوصیم می‌نویسم و منتشر نمی‌کنم. تو حالت پیش‌نویس نگه‌می‌دارم اون مطالب رو. در واقع اگر هم بنویسم برای خودم می‌نویسم. یکی از این موضوعات بحث خواستگاریه. جز یه بار که از روی بی‌تجربگی خاطره‌ش رو اینجا نوشتم، یادم نمیاد اومده باشم و تعریف کرده باشم فلان روز فلان اتفاق افتاد و چنین شد و چنان شد و اینو گفتیم و اینو شنیدیم. همون یه باری هم که نوشته بودم، چند روز بعدش پشیمون شدم و چون رسم و عادت ندارم پست‌هایی رو که منتشر کردم بعد از انتشارشون حذف کنم، رمزدارش کردم و کسی رمزشو نداره. الانم نیومدم خاطره تعریف کنم. یه مطلبی بود که حس کردم گفتنش اینجا خالی از لطف نیست.

خواستگار داشتن و خواستگاری رفتن تو این سن یه امر طبیعیه و منم مثل خیلی از دخترا، چند ساله با این موضوع درگیرم. چون مخالف ازدواج سنتی‌ام، معمولاً اجازه نمی‌دم اول خواهر و مادر بیان بپسندن بعد برن پسرشونو بیارن. ولی چند بار زورم نرسید مقاومت کنم. مادر و خواهرشونو برداشتن آوردن دیدنم که باهم صحبت کنیم. این روش که آدم با یه غریبه که تا دو ساعت پیش اسمشم نشنیده بود بشینه صحبت کنه که تازه آشنا بشه و ازدواج کنه اصلاً موردپسند من نیست. حالا کِی اومدن؟ همه‌شون یک هفته قبل از کنکورهای ارشد و دکترا. آخری همین مردادماه، یک هفته قبل از آزمون. همه‌شون هم می‌دونستن و گفته بودم امتحان دارم. عالم و آدم می‌دونستن که من کی کنکور دارم و هر کی یه ذره شناخت نسبت به من داشته باشه می‌دونه تیپ شخصیتیم جزو تیپ‌های درسخون و درس‌دوسته!. ایدئال اینه که خودش یه سر به سایت سنجش بزنه و از تاریخ آزمون مطلع بشه بعد پا پیش بذاره. این ایدئاله و حالا اگه طرف از این وادی پرته و نمی‌دونه سایت سنجش و کنکور چیه، لااقل وقتی گفتیم و فهمید ذهن طرف مقابلش این روزا درگیره، بگه خب بعد از آزمون میایم. حالا اگه عجله داره که تا عیدها و ولادت‌ها تموم نشده تکلیفش مشخص بشه و اگه نشد سریع بدون فوت وقت بره سراغ بعدی!، لااقل وقتی اومد، عذرخواهی کنه که مصدّع اوقات شده. چون واقعاً مصدّع اوقاتم شده بودن و با این توضیح که صُداع ینی سردرد، من از شدت سردرد نه خواب داشتم نه خوراک. منِ کم‌توقع به همین عذرخواهی هم راضی بودم به خدا. ولی خب دریغ از ذره‌ای درک موقعیت، عذرخواهی و عذاب وجدان. اینجا دو تا مسئله مطرحه. یا اینا متوجه شرایطتون هستن، اما انقدر خودخواهن که شرایط شما و تمرکزی که بهش نیاز دارید براشون مهم نیست، که خب سالی که نکوست از بهارش پیداست و باید حساب کار دستتون بیاد که اینی که الان متوجه شرایط روحی شما نیست، بعیده بعداً متوجه شرایط دیگۀ شما در زمینه‌های دیگه بشه. یا خودخواه نیست، ولی متوجه اهمیت مسئله‌ای که درگیرش هستین نیست و نمی‌دونه کسی که کنکوریه روزای آخر تست می‌زنه و خلاصه‌هاشو مرور می‌کنه و مهمونی نمی‌ره و خونه‌شون مهمون نمیاد و یه ساعت هم براش یه ساعته. اینایی که تو این دانشگاه‌های بدون کنکور درس خوندن، یا اینایی که وقتی می‌رفتن سر جلسۀ آزمون نمی‌دونستن کنکور تستیه یا تشریحی، جزو همین قشری هستن که متوجه اهمیت موضوعی که شما درگیرشین نیستن. همین می‌تونه اولین تفاوت شما با اون فرد باشه. مثالی که زدم مثال درسی و کنکوری بود، ولی ممکنه شما ورزشکار باشید و تو اون مقطع درگیر مسابقه باشید، یا دغدغهٔ کاری داشته باشید یا هر مسئلهٔ دیگه‌ای. اصل حرفم وقت‌شناسی و درک شرایط موقت و ویژهٔ طرف مقابله. 

همون یه مطلب مدّنظرم بود که بگم؛ ولی حالا که تا اینجا گفتم، دو تا نکته هم راجع به تماس تلفنی بگم. خانومه زنگ می‌زنه میگه برای امر خیر تماس گرفتم و کلی اطلاعات اعم از تحصیلات و قد و وزن و تعداد خواهر و برادر و شغل و زیربنای خونه و مایملک می‌گیره و آدرس خونه رو می‌خواد‌، ولی خودشو معرفی نمی‌کنه. یا زنگ می‌زنه به موبایل خودم و شمارهٔ خونه رو می‌خواد و همچنان خودشو معرفی نمی‌کنه. والا من هر جا به هر کی برای هر کاری زنگ بزنم، حتی اگه مطمئن باشم طرف شماره‌مو داره و منو می‌شناسه، باز بعد سلام خودمو معرفی می‌کنم. چون اینو جزو آداب اجتماعی می‌دونم. اگه اشتباه هم زنگ زده باشم باز توضیح می‌دم که با فلانی کار داشتم و مثل اینکه اشتباه گرفتم. این دیگه از بدیهی‌ترین آداب اجتماعیه که من حتی تو فضای مجازی، تو اولین پیام‌ها و کامنت‌هام هم رعایت می‌کنم و می‌گم کی‌ام و از کجا اومدم. اون وقت کسی که برای اولین بار زنگ زده، ناشناسه، و اطلاعات خصوصی می‌پرسه و آدرس می‌خواد، نباید خودشو معرفی کنه؟ نباید جلب اعتماد کنه؟ حالا میایم آشنا می‌شیمم شد جواب؟ شگفت‌انگیزتر اونایی هستن که خودشونم نمی‌دونن با کی و کجا تماس گرفتن. اونایی که بعد از گرفتن اطلاعات دیگه زنگ نمی‌زنن هم جالبن. همین چند وقت پیش یه خانومی زنگ زد پرسید دختر مجرد دارین؟ بعدشم فقط مقطع تحصیلیمو پرسید و خداحافظی کرد. حتی رشته‌م هم نپرسید. خودشم که معرفی نکرد. خنده‌م گرفته بود و تو دلم هزار بار آرزوی شفای عاجل می‌کردم برای این قشر و هزار بار از خدا می‌خواستم سریعاً منو از دست اینا نجات بده. و البته دیگه زنگ نزد. متأسفانه چون این احتمال رو میدم که دوست و آشنای دوستان و آشنایانمون باشن نمی‌تونم پشت تلفن بشورم پهنشون کنم روی بند و مؤدبانه برخورد می‌کنم. کلاً این ناشناس بودنشون دست و بالمو می‌بنده تا نتونم برخورد شایستهٔ شخصیتشون داشته باشم. روال جواب گرفتن از پسر بعد از مراسم خواستگاری هم جالبه. من وقتی نظرم منفیه، ناز نمی‌کنم. الکی طرف مقابلم هم منتظر نمی‌ذارم. سریع به جمع‌بندی می‌رسم و همون موقع با دلیل یا به خودشون می‌گم نه یا وقتی رفتن، می‌سپرم به خانواده که اگه زنگ زدن بهشون بگید نه. اون وقت برای دریافت جواب مثبت یا منفی از طرف اونا، روال اینه که اونا برن و فکر کنن و اگه نظرشون مثبت بود چند روز بعد تماس بگیرن بگن ما با شرایط شما موافقیم و اگه نظرشون منفی باشه، دیگه رسم نیست زنگ بزنن بگن اینو. حالا ایدئال من اینه که اینا دلیل منفی بودن نظرشونو شفاف بگن تا اولاً طرف بره اون ایرادشو اگه اصلاح‌شدنی بود اصلاح کنه ثانیاً اگه دو طرف کس دیگه‌ای رو با این ویژگی‌ها می‌شناختن به همدیگه معرفی کنن. یه همچین جامعۀ آرمانی‌ای دارم من. اون وقت این جماعت زنگ هم نمی‌زنن برای نهِ خشک و خالی، چه برسه به توضیح. ینی اگه خانوادۀ پسر نظرشون منفی باشه به‌معنای واقعی کلمه گم و گور میشن (اصطلاحی قشنگ‌تر از این بلد نیستم در مواجهه با یه همچین رسمی).

پ.ن: چند وقت پیش با یکی از دوستام راجع به این مسائل صحبت می‌کردم. گفت پارسال دانشگاه کارگاه آموزشی داشت و تو اون کارگاه شاهین فرهنگ سخنرانی کرده و دانشجوها سؤال‌هاشونو پرسیدن و لینک این سخنرانیا رو برام فرستاد. من تا اون موقع اصلاً نمی‌دونستم شاهین فرهنگ کیه و هیچ پیش‌زمینۀ ذهنی در موردش نداشتم. خیلی هم اهل سخنرانی گوش دادن نیستم. چون معمولاً با منطقی که پشت حرفای طرف هست موافق نیستم. حالا چون اون دوستمو قبول دارم، پیشنهادشو رد نکردم و اون ده دوازده تا فایلی که تو کانال دانشگاه گذاشته بودنو دانلود کردم که گوش بدم. اتفاقی اول فایل ۲۹ بهمن پارسالو باز کردم. یک ساعت و ۴۵ دقیقۀ اولش خوب بود. ده دقیقۀ پایانی، یه پسری اومد یه سؤالیو مطرح کرد که باورم نمی‌شد این سؤال، سؤال دانشجوی اون دانشگاه باشه. گیر عجیبی داده بود به اینکه زن عقل نداره و دلیل و برهان هم میاورد. این آقای فرهنگ هم هر چی توضیح می‌داد و می‌گفت اون حدیث جعلیه می‌پرید وسط حرفش که نه جعلی نیست. منم با بهت و حیرت به این فکر می‌کردم که بیچاره کسی که حاضر بشه زن این بشه. که خب یادم افتاد یه سری از خانوما خودشونم فکر می‌کنن عقل ندارن و مشکل نیمهٔ گمشدهٔ اون بزرگوار هم حل شد همون‌جا. ینی انقدر این چند دقیقۀ پایانی این فایل شگفت‌انگیز بود که هر بار یادش می‌افتم با شگفتی از خودم می‌پرسم چند سال طول می‌کشه نسل این طرز تفکر منقرض بشه؟

+ این لینک تلگرامی اون فایله. پنجاه مگابایته تقریباً. تو همین کانال با هشتگ فرهنگ ده تا فایل دیگه هم هست.

۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1393- Restore point

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ ق.ظ

+ در بازی وبلاگی آقاگل شرکت کنید و نامه بنویسید برای...

سفرنوشت ۱۳۹۳. زمستونِ ۹۳ با اردوی گروه رسانا (یه گروه علمی فرهنگی توی دانشکدۀ برق) رفتیم کویر ورزنه. نزدیک اصفهان. از نیروگاه سیکل ترکیبی زواره هم بازدید کردیم. تو این سه چهار روز کلی پست سفرنامه‌طور نوشتم برای وبلاگم که چون در لحظه می‌نوشتم به جزئیات جالبی اشاره می‌کردم. پست‌ها و عکس‌ها زیر آوار بلاگفاست و نمی‌تونم لینک پست‌های اون موقع رو بدم. ولی یادداشت‌هامو دارم هنوز. می‌تونید کلیک کنید روی این و به‌ترتیب از راست به چپ بخونید (۳۶ تا یادداشته و ۵ مگابایت حجمشه). 



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. یه دورهمی دیگه با بچه‌های مدرسه، بازم توی شاهگلی. هنگامه داشت از ایران می‌رفت. دارم براش یادگاری می‌نویسم. گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا می‌توانی...



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. یکی از اتفاقات هیجان‌انگیز ۹۳ توفان خردادماه تهران بود. اغلب بلاگرهایی که تهران بودن راجع به اون روز پست نوشتن. افسوس که بلاگفا همه رو بلعید. لحظه‌ای که توفان شد من و مطهره دقیقاً تو این موقعیت بودیم و داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه. یهو آسمون قرمز شد و سطل آشغال‌ها شروع کردن به حرکت. درخت‌ها شکستن و افتادن. برگشتیم سمت دانشکده. شیشه‌های رسانا شکست. همه‌مون هنگ کرده بودیم. من با یه دستم کیف و چادرمو محکم گرفته بودم و با اون یکی دستم عکس می‌گرفتم. وقتی رسیدیم خوابگاه همه چی وسط حیاط بود. عکسا رو نشون هم‌اتاقیام دادم و بعد کابلو وصل کردم به گوشیم که عکسا رو بریزم تو لپ‌تاپم. کاتشون کردم از گوشی و پیست کردم رو لپ‌تاپ. اما هیچی پیست نشد. برگشتم تو فولدر گوشیم و دیدم فقط همین یه عکس مونده. هیچ وقت نفهمیدم اون همه عکس چی شد و کجا رفت. 



فردای اون روز رفتم دانشگاه و دوباره عکس گرفتم. از درختایی که شکسته بودن و افتاده بودن روی زمین. از سطل آشغالایی که هر کدوم یه گوشه افتاده بودن.


 

عکس‌نوشت ۱۳۹۳. تابستون ۹۳، ماه رمضون، کارآموزی می‌رفتم ادارۀ مخابرات تبریز. یه درس اجباریِ صفرواحدی بود. نکتۀ جالب توجه این کارآموزی نوع پوششمه. من اونجا تنها کارآموزی بودم که شال و شلوار سفید و مانتوی صورتی می‌پوشیدم. بقیه همه این شکلی بودن. همون‌طور که قبلاً هم عرض کردم همه هر جوری باشن من برعکسشونم. اون دختره هم که سمت راست تصویره سهیلاست. اومده دیدنم.



اینجا تو این عکس، روز آخر کارآموزیمه و با سهیلا رفتم کلی امضا و مُهر و اینا گرفتم و خوشحال و خندان جلوی اداره ازش خواستم ازم عکس بگیره. هوا به‌شدت طوفانی بود. چند ثانیه بعد از این صحنه باد پرونده‌مو برد :| بعد من و سهیلا راه افتاده بودیم دنبال کاغذایی که تو هوا می‌رقصیدن :|



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. سهیلا دانشگاه تبریز بود و ترم تابستونی برداشته بود. بعضی وقتا، تو وقتای آزادم بعد از کارآموزیم یه سر می‌رفتم دیدنش. یه بار با شال رفته بودم راهم ندادن داخل دانشگاه. مجبور شدم سریای بعدی مقنعه بپوشم. چادر هم داشتم البته. ولی خب نگهبان وقتی گیر بده نمیشه کاریش کرد. اینجا تو این عکس داریم کامنتای خاطرات تورنادو رو جواب می‌دیم.



درگذشتگان ۱۳۹۳. عید ۹۳ عمو تصادف کرد. بابا برای یه سفر کاری رفته بود مشهد. تازه رسیده بود اونجا که زنگ زدیم برگرده. گفتیم عمو بیمارستانه و حالش خوب نیست، ولی منظورمون این بود که فوت کرده و خودتو برسون برای مراسم تشییع و خاکسپاری. به خاطر مشابهت اسمی من و عمو، برخی از اقوام موقع خبر دادن به هم پشت تلفن فکر کرده بودن من تصادف کردم و دعوت حق رو لبیک گفتم!. بسیار گریه‌ها کرده بودن برام. روزای اولی که خوابگاه بودم خیلی سخت می‌گذشت. بساط گریه‌هام به هر بهانه‌ای به راه بود. یادمه اون موقع چند بار عمو زنگ زد دلداریم بده که غصه نخورم، که زود تموم میشه و مهندس میشم و برمی‌گردم پیششون. نموند و ندید مهندس شدنمو. زمستون همون سال خاله‌م هم فوت کرد. تو بیمارستان. کنکور ارشد داشتم. نتونستم برم تبریز. بچه که بودیم دستمونو می‌گرفت می‌برد برامون مداد و ماژیک و مدادشمعی می‌گرفت. یادگاریاشو نگه‌داشتم هنوز.

مرتضی پاشایی هم ۹۳ فوت کرد. اون سال هر جا می‌رفتی، توی ماشین، تاکسی، بوتیک، برنامۀ ماه عسل، رادیو، تلویزیون، توی گوشیا و لپ‌تاپامون آهنگ‌های مرتضی پاشایی بود. اون موقع هنوز نیومده بودم بیان. آهنگِ محبوبم «یکی هست» بود. کدشو گذاشته بودم روی قالب بلاگفا که آنلاین پخش بشه. عنوان یکی دو تا از پست‌هام هم یه بخشایی از همین آهنگ بود. نمی‌دونم چی شد و چطور شد که سوءتفاهم شد. نقد شدم، قضاوت شدم، یکی یه پست نوشت خطاب به من. در نصیحتِ من. رمزدار. رمزشو فقط به من داد که بخونم. غصه‌م گرفت. دفاعیه نوشتم. من هم رمزدار. نخواستم رمز بیافته دست بعضیا. سهواً افتاد. بد شد. آهنگه از چشمم افتاد. قلبم شکست. دیگه گوش نکردم. تا همین چند روز پیش که یه شمارۀ ناشناس زنگ زد. گفت خانم، من جلوی خوابگاهم. سفارشتونو آوردم. به دوستتون می‌گید بیاد تحویل بگیره؟ تحویل به شهرستان نداشتن و موقع سفارش گفته بودم که تهران نیستم و آدرس خوابگاه دوستمو داده بودم. گفتم یه چند دیقه صبر کنید بهش خبر بدم. زنگ زدم نگار و ازش خواستم بسته رو تحویل بگیره و هر موقع اومد تبریز بیاره برام. خوابگاه نبود. با هم‌اتاقیش هماهنگ کردم. زنگ زدم به اون شمارۀ ناشناس که بگم هم‌اتاقی دوستم داره میاد بگیره. خطش از این آهنگای پیشواز داشت. تا اون گوشیشو از جیبش دربیاره و کلید سبزه رو بکشه سمت چپ من رفتم سال ۹۳ و به هم ریختم و برگشتم. آهنگ پیشوازش یکی هستِ پاشایی بود. قلبم... قلبم دوباره مچاله شد.

عنوان: وقتایی که کامپیوتر یا لپ‌تاپمون دچار مشکل میشه، از عملکردش راضی نیستیم، هنگ می‌کنه و درست کار نمی‌کنه، اگه از سیستم، بک‌آپ داشته باشیم، می‌تونیم برش‌گردونیم به وضعیت یه هفته پیش، یه ماه پیش، یه سال پیش، یا هر موقع دیگه‌ای که به‌طور خودکار یا قبلاً توسط خودمون به‌عنوان Restore point مشخص شده. وضعیت رو برمی‌گردونیم به موقعی که تا اونجا و تا اون موقع اوضاع خوب بود. برمی‌گردیم عقب، می‌کوبیم و از نو می‌سازیم. اگه یه روز به من این فرصتو بدن که برگردم به گذشته، برمی‌گردم به ابتدای سال ۹۳. سالی که پراشتباه‌ترین مقطع زندگیم بود؛ در همۀ زمینه‌ها. تحصیلی، مالی، کاری، عاطفی، توی روابط دوستانه، تو محیط خوابگاه، توی انتخاب هم‌اتاقی، توی دانشگاه، توی انتخاب واحد، استاد، رشته و حتی اینجا تو فضای مجازی و وبلاگی. اشتباهاتی که نمی‌تونم جبرانشون کنم. نیمهٔ خالی لیوان همین اشتباهات و تتمّه‌هاشه و نیمهٔ پر، تجربه‌هاییه که کسب کردم. تجربه‌هایی که البته تاوان سنگینی بابتشون دادم و میدم.

+ ریستور پوینت شما کِیه؟

۴۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۶- نگیم کشکش کمه

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۲۲ ب.ظ

به رسم هر ساله، ظهر تاسوعا شله‌زردا رو برداشتیم رفتیم خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا و شله‌زرد دادیم و آش گرفتیم. با خودمون بشقاب و قاشقم برده بودیم. این دفعه شکلاتم می‌دادن با آش. نذر کنکور برادر نگار بود، که دعا کنیم براش. ما هم دعا کردیم براش. شما هم دعا کنید براش. بعد همون‌جا دم در تو ماشین نشستیم سلفی‌هامونو با آش گرفتیم و خوردیم و روانۀ امامزاده شدیم. سمت راستی اخوی منه، سمت چپی اخوی پریسا. داریم می‌ریم امامزاده. و ما هر بار مسیر خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا تا امامزاده رو به تحلیل و چرایی خوشمزگی آش اختصاص می‌دیم و هیچ وقت هم دقیقاً نمی‌فهمیم چرا با همۀ آش‌هایی که جاهای دیگه می‌خوریم فرق داره. این بار یک فندق هم به جمعمان اضافه شده بود. یک فندق گرسنه که تا در ماشینو باز کردم پیاده شم آشو بگیرم خودش رو انداخت بغل من که منم ببر. و همچین که رسیدیم دم در خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا سرش رو انداخت پایین و رفت تو. کشیدمش بیرون که کجا گلم؟ وایستا بیرون بره بیاره. سپس به امامزاده رفتیم. امامزاده سید ابراهیم، که هر حاجتی بخواهی می‌دهد. راست هم می‌گویند. می‌دهد. فرایند حاجت‌خواهی ما و حاجت‌دهی ایشان بدین صورت است که یک روز من و پریسا رفتیم مراد خواستیم. سال بعد او مراد داشت. پس خانه خواست. رفتیم برای پریسا و مرادش خانه خواستیم و برای من هم مراد خواستیم. سال بعد پریسا و مرادش خانه داشتند. پس فرزند خواست و کم‌وکسری‌های خانه را خواست. رفتیم و برای پریسا و مرادش فرزند و کم‌وکسری‌های خانه را خواستیم و برای من هم همچنان مراد خواستیم. سال بعد پریسا و مرادش محمدیاسین را داشتند و کم‌کسری هم نداشتند. امسال به پریسا گفتم من که می‌دانم این بار هم ماشین می‌خواهید و تا سال بعد ماشین هم می‌خرید، پس بیا و رفاقتی مراد منم قاطی حاجاتت بکن که تو مستجاب‌الدعوه‌ای. برای برادر نگار هم دعا کن حتی.

و ای اونایی که کنار خیابون بساط چایی دارین و به رهگذاران چایی می‌دین، تو اینا چایی می‌دین نمی‌گین من جغد ببینم خل می‌شم دامن از کف می‌دم؟ هیچی دیگه. کم نذر داشتم، دو بسته لیوان جغدی هم به نذرای مراد اضافه شد.

و اما بعد. عکس‌هایی که تو عروسی مریم گرفته بودیم دست نگار بود و نمی‌خواستیم با تلگرام برای هم بفرستیم. قرار بود هر موقع همو دیدیم بگیرم. دم در گوشیشو آورد که با وای‌فای دایرکت بفرسته. همیشه می‌شد و این بار نشد. گفتم با شیریت بفرست. همیشه می‌شد و این بار نشد. زیاد بود و با دندان‌آبی! طول می‌کشید. فلش و تبدیلمو دادم بهش و ریخت رو فلش و منم آوردم خونه باز کردم دیدم حجم عکسا صفر کیلوبایته و باز نمی‌شه. بعد دم در که درگیر انتقال عکسا بودیم یه خانومه اومد و آش خواست. ساعت دو بود و آش تموم شده بود. کلی التماس کرد که مریضم و یه پیاله از سهم خودتون بیارید همین جا بخورم. تو یه پیالۀ کوچیک براش آش آوردن. خیلی هم خوشگل تزئینش کرده بودن. خانومه پیاله رو گرفت و نگاه کرد و گفت کشکش کمه. بیشتر بریزید کشکشو. نگار گفت تموم شده، همینو داریم. خانومه گفت نه این کشکش کمه. آشو پس داد رفت. و من و نگار و پریسا با بهت و حیرتی وصف‌ناپذیر همدیگه رو نگاه می‌کردیم که نه به اون همه التماس کردنش نه به این پس دادنش. 

عکس فندق است، توی بغل من، در حال خوردن آشی که نمی‌دونیم چرا انقدر خوشمزه است.


۲۶ نظر ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۴ (رمز: ب**) کجا بمونم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۴ ب.ظ

این یکی دو ماهی که تهران می‌رفتم و برمی‌گشتم بیشتر از رفت و برگشت، اونجا موندنا اذیتم کرد. فامیلای تهران و کرج یه مدت تبریز بودن و خونۀ اونا نمی‌تونستم برم. خودم که خوابگاه نداشتم، خوابگاه دوستامم محدودیت داشت و بنیاد سعدی هم از تنهایی می‌ترسیدم. تو خوابگاه یا بنیاد مشکل غذایی هم دارم. بالاخره تا یه حدی می‌تونم شام و ناهار مهمون دوستم باشم یا بیرون غذا بخورم.

بعد از عروسی مریم رفتم خوابگاه نگار. جمعه هم بعد از دورهمی رفتم کرج خونۀ پسردایی بابا. تازه از تبریز اومده بودن. فکر می‌کردم شنبه هم پایان‌نامه‌مو تحویل استادهام می‌دم و برمی‌گردم تبریز. ولی استاد مشاورم برای دوشنبه وقت داشت و مجبور بودم تا دوشنبه بمونم تهران. فرهنگستانم که اون هفته کلاً تعطیل بود. پس مجبور بودم تا هفتۀ بعدش بمونم تهران. کجا؟ دخترخالۀ بابا هم از تبریز برگشته بود و حالا دیگه تهران بودن. گفت بیا خونۀ ما. با اینکه بچه ندارن و با دخترخاله خیلی راحت و صمیمی‌ام، ولی از همسرش خجالت می‌کشیدم. رفتم خونه‌شون، ولی صبح می‌رفتم شریف و شب دیروقت برمی‌گشتم خونه‌شون که حداقل ناهارو راحت باشن. فرهنگستان تعطیل بود و تو اون موقعیت، شریف تنها پناهگاه من بود. می‌رفتم و می‌نشستم تو مسجد یا سالن مطالعه و تغییراتی که استاد مشاورم دوشنبه بهم گفته بود رو روی پایان‌نامه‌ام اعمال می‌کردم.

ظهرا بیرون یه چیزی می‌خوردم و زحمت شام و صبونه‌ام دیگه با دخترخاله بود. مشکل جای خوابم هم حل شده بود. چه مشکل دیگه‌ای داشتم؟ بله؛ لباس. من به هوای اینکه پنج‌شنبه میرم و شنبه برمی‌گردم، برای این سه روز تدبیر اندیشیده بودم نه یازده روز. یه دست لباس خونه برداشته بودم که اونم تنم بود. شلوار راحتی هم برنداشتم کلاً. گفتم کسی با سه روز شلوار لی پوشیدن نمرده و الکی کیفمو سنگین نکنم. فقط یه مانتو شلوار و روسری دیگه برداشتم برای عروسی و لباس عروسی و همین.

اینجا اون اپ فیدیلیو به‌کارم اومد. به چه کارم اومد؟ 

اون اپه یادتونه معرفی کردم گفتم اسم و آدرس رستوران‌ها و کافه‌ها و قنادیا رو داره؟ بعد اگه راجع به این مکان‌ها نظر بدی یا عکسشونو بذاری یا اگه اسمشون تو لیست نباشه معرفیشون کنی، بهت امتیاز هم میده. من ۶۱ هزار امتیاز داشتم و می‌تونستم با امتیازام از فروشگاه فیدلیو خرید کنم. هر کدوم از این تیشرتا ۳۰ هزار امتیاز می‌خواست. قبل از اینکه برم تهران با امتیازام دو تا تیشرت خریدم. بعدش زنگ زدن آدرس خونه رو خواستن که بفرستن. وقتی گفتم تبریز، گفتن فقط ارسال به تهرانو داریم. گفتم خب شما آدرس بدین من بیام بگیرم. آدرسشون میرداماد بود. اون هفته‌ای که تهران بودم و لباس لازم داشتم اینا به دادم رسیدن. یکشنبه صبح رفتم گرفتم. و بازم امتیازامو جمع می‌کنم ازشون چیز میز بخرم. هیچ پولی هم بابت اینا نمی‌گیرن. حالا شما برو کلش بازی کن امتیاز جمع کن هی هویج بکار.

عکس تو مترو


یه دوست ارشدم دارم که اینجا کمتر راجع بهش نوشتم. ارومیه‌ایه و سال‌پایینی. ولی از من چند سال بزرگتره. اینم کارشناسی شریف بوده و ارشد اومده فرهنگستان. یه مدرک ارشد دیگه هم داره و با داداشش خونه گرفتن و تهران زندگی می‌کنن. یه بار که داشتیم راجع به مزایا و معایب خونه و خوابگاه باهم صحبت می‌کردیم می‌گفت اگه یه وقت خونه گرفتی، با داداشت هم‌خونه نشو، چون نه اون می‌تونه دوستاشو بیاره خونه باهم فوتبال ببینن و نه تو می‌تونی دوستاتو بیاری درس بخونین. دیدم به نکتۀ خوبی اشاره کرد که خودم تا حالا بهش دقت نکرده بودم. حالا این دوستم از اونجایی که خبر داشت من خوابگاه ندارم و خوابگاه دوستامم سه روز بیشتر نمی‌تونم بمونم و فامیلامون تا اواخر تیر تبریزن و خونۀ اونا هم نمی‌تونم برم، هی می‌گفت بیا خونۀ ما. ینی هر بار که من پامو می‌ذاشتم تهران می‌گفت بیا خونۀ ما. چون اونم کنکور دکتری شرکت کرده بود، از روز مصاحبه‌ها اطلاع داشت و آمارم دستش بود. و هی می‌گفت بیا خونۀ ما. فکر کردم لابد داداشش تهران نیست. ولی یه بار وقتی گفت الان خونه است و داره والیبال می‌بینه، فرضیه‌ام رد شد. سری آخر که تو اتوبوس بودم و داشتم برمی‌گشتم تبریز پیام داد گفت چرا نموندی و نیومدی پیشم و منم غیرمستقیم بهش گفتم چون تنها نیستی. بعد دیدم داره به اصرارش ادامه می‌ده و مستقیم گفتم آقا! تو داداش داری و داداشت هم که خونه است. چجوری بیام آخه؟ که دیدم میگه اتاق زیاد داریم و اون چی کار به ما داره آخه. دیدم نه! این اصلاً متوجه نیست من چی می‌گم. داداشه چند سالش بود؟ نمی‌دونم. ولی از اونجایی که یه بار شنیده بودم که خیلی وقته درسشو تموم کرده، اگه از دوستمم کوچیکتر بود، از من نمی‌تونست کوچیکتر باشه. حالا نمی‌دونم از این اصرارها چه منظوری داشت، یا نداشت، ولی خب چند وقته ارتباطمو باهاش کم کردم. یه اعترافی هم بکنم و آن اینکه یه بزرگواری رو می‌خواستم به این دوستم معرفی کنم و دوستمو به اون بزرگوار معرفی کنم و این دو تا رو به هم بپیوندونم. ولی بیشتر که فکر کردم گفتم آنچه را برای خود نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند. وقتی من خودم خوشم نمیاد اینجوری پیوند داده بشم، پس احتمالاً بقیه هم خوششون نیاد. تازه بیشتر که فکر کردم دیدم تا حالا از این کارا نکردم و بلد هم نیستم.

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۳ (رمز: ض****) عروسی خواهر مریم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

این عروسی‌ای که دعوت بودیم، عروسی مریم بود. چهار سال پیشم با همین تیم، عروسی فاطمه، خواهر مریم که اونم هم‌دانشگاهیمون بود دعوت بودیم. بعد از عروسی مریم، نگار یه اسکرین‌شات از ایمیل چهار سال پیشش و جواب من فرستاد که تجدید خاطره بشه. اون موقع سال آخر کارشناسی بودم و انقدر امتحان رو سرم آوار شده بود که منصرف شده بودم برم عروسی. تازه فردای عروسی میان‌ترم بیوسنسورم داشتم. تو خوابگاه لباس مجلسی هم نداشتم و بابا سفر بود و نمی‌تونستن از خونه برام پست کنن. اون موقع یه پست بسیار طویل در شرح ماوقع عروسی فاطمه نوشته بودم ولی این سری برای عروسی مریم حس نوشتن نداشتم. این اسکرین‌شات‌هایی که اینجا می‌ذارمو از آرشیو چهار سال پیشم برداشتم. لینک پستو ندارم. بلاگفا خورده پستامو. فقط عکسا رو آپلود می‌کنم، بخونید و بخندید. عکس اول که جواب ایمیل نگاره، که چند روز پیش برام فرستاد، بقیه هم مکالماتم با خانواده و دوستم سهیلاست. اون موقع یه گروه وایبر خانوادگی داشتیم. عکس آخری هم راجع به میانترم فردای عروسیه که داشتم به سهیلا توضیح می‌دادم که سؤال امتحان چی بود.


۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۲ (رمز: غ***) عروسی مریم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۴۴ ب.ظ

یک روز قبل... (یک روز قبل از دورهمیِ پست قبل)، به روایت پست‌های اینستا:

۲۷ تیر، ساعت ۸:۳۰ صبح. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه عروسی دوستمه و دارم می‌رم تهران. ینی انقدر که من این یه ماهو تو مسیر تهران تبریز بودم، تو خود تهران و تبریز نبودم. و بالاخره فهمیدم این صندلیا چجوری تخت میشن. 

دیشب کلا نخوابیدم که صبح تو اتوبوس بخوابم، ولی خوابم نمیاد. 

اتوبوسای قبلی خوراکی نمی‌دادن، ولی این یکی بهمون از اینا داد. عوضش اینم تلویزیون نداره. 

بلیتاتونو اینترنتی بخرین. بعضی وقتا ده بیست درصد تخفیف داره. 

بلیتاتونو از علی‌بابا بخرین. چند ساله مشتریشم و راضی‌ام ازش. 

برخلاف اون یکی اتوبوسا که معمولا کمربنداشون خرابه و مهم نیست براشون که خرابه، رانندهٔ این اتوبوس خودش اومد گفت ببندید کمربنداتونو. البته از ترس جریمه شدن گفت. ولی به هر حال گفت.

ابهر نگه‌داشت برای ناهار و نماز. اومدم مسجد می‌بینم یه عده نماز می‌خونن یه عده نمی‌خونن یه عده هم با یه عده دیگه سر اینکه اذانو گفتن یا نه بحث می‌کنن. اینجا بود که دیدم باد صبا به درد می‌خوره. تنظیمش کردم روی ابهر و دیدم بله، شش دقیقه مونده تا اذان.



ساعت ۲۰. دیگه چون مجلس زنونه است، به عکس میز و چای و شیرینی و کادومون اکتفا می‌کنم. صدای منو از عروسی می‌شنوید. عروس، هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشگاهیمه. خوشگلا دارن می‌رقصن.



سمت چپی کیک عروسیه، سمت راستی هم شامه. میزشونم آینه بود و الان شما در واقع دارید سقف تالارو می‌بینید. شامشونم سلف‌سرویس بود و منم از هر کدوم از سالادا و غذاها و دسرا یه قاشق برداشتم تست کردم ببینم کدوم خوبه. معدمه‌م تا چند ساعت هنگ کرده بود نمی‌دونست دقیقاً چی کار کنه. یه معلمم داشتیم می‌گفت روشنفکرا و باکلاسا به جای نوشابه آب سفارش میدن.



۲۸ تیر. اینجا خوابگاه نگار ایناست و مهمون نگارم. ولی قسمت هیجان‌انگیز ماجرا اینجاست که نگار خودش خوابگاه نیست و رفته خونه‌شون. ولی ظرفا و یخچال و تخت و حتی اکانت اینترنت خوابگاهشو در اختیارم گذاشته. دوست به این میگن. بقیه فقط اداشو درمیارن.



ساعت ۱۹، کافه بستنی چتر، با دوستان. (تو اینستا به همین یه خط اکتفا کردم و تو وبلاگم دو تا طویلۀ ژنراتوری و پنیری نوشتم. این است فرق شما و اونا :دی)

ساعت ۲۱، مترو، ایستگاه ارم سبز. دارم میرم کرج.



ساعت ۱۰:۳۰ بالاخره رسیدم کرج. پسردایی و ایلیا لطف کردن اومدن مترو دنبالم. الانم ساعت یازدهه، برقیلر گدیپ، قرانخدا شام ییروخ (برقا رفتن، توی تاریکی داریم شام می‌خوریم).

۲۹ تیر. ساعت ۲۲. تهران. همکاری با دخترخاله، در راستای تهیهٔ آش دوغ

ساعت ۲۳. دونن گجه کرج دکی کیمین بوردادا برقیلر گدّی. قرانخدا شام ییروخ (اینجا هم مثل دیشب و کرج برقا رفته. تو تاریکی داریم شام می‌خوریم).




دخترخاله پرسید چند کیلویی؟ گفتم بذار برم رو تراز دقیق بگم. تصویر خودمم رو ترازو افتاده بود، ابر کشیدم روش :دی



برای اینکه این پستم با ض تموم بشه، آیا می‌دانستید به دندان‌های جلوی دهان که هنگام خنده نمایان می‌شن می‌گن ضواحک؟

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۴ (رمز: ر***) گوشی

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

نشسته بودم تو اتاقم و زل زده بودم به گوشی‌ای که هفتۀ قبل گمش کرده بودم. اتفاقاتی که اون هفته گذشته بود رو مرور می‌کردم و هنوز انگار خستگیش به تنم بود. به گوشیم فکر می‌کردم. اگه پیداش نمی‌کردم؟ اگه دست یه نااهل می‌افتاد؟ چه دختر خوبی بود. ازش تشکر کردم؟ وقتی رسیدم گوشیم دستش بود و با نگار حرف می‌زد. گوشیو گرفتم و رفتم. گوشیو گرفتم و رفتم؟ چه ناسپاس و بی‌ادب. حالا چجوری می‌تونستم تشکر کنم؟ اون که با شمارۀ خودش زنگ نزده بود به دوستام. یادمه نگار می‌گفت دختره شمارۀ خودشو بهش داده بود که نگار زنگ بزنه بهش و باهاش هماهنگ کنه و گوشیمو ازش بگیره. ینی نگار شماره‌شو داشت؟ پرسیدم ازش. گفت دور انداخته. ینی بعداً خط کشیده روی شماره و دورش انداخته. 

یادم اومد که گوشیم مکالمات رو ضبط می‌کنه. مکالمه‌های اون روزو آوردم و گوش کردم. دختره اول زنگ می‌زنه به عاطفه. احتمالاً آخرین کسی بوده که باهاش تماس داشتم. با خودش فکر می‌کنه لابد دوست صمیمیمه. عاطفه میگه اصفهانم و دختره میگه دوستت گوشیشو دانشگاه بهشتی جا گذاشته. عاطفه با هیچ کدوم از دوستای کارشناسی من در ارتباط نیست. شمارۀ خانواده‌مم نداره. کاری از دستش برنمیاد و تنها فکری که به ذهنش می‌رسه اینه که زنگ بزنه به نگهبان بنیاد سعدی بگه که به من بگه که گوشیم دست کیه. دختره بعد زنگ می‌زنه به بابا. بابا خوابه و مامان گوشی رو برمی‌داره. سر صبی فکر کن یکی زنگ بزنه بگه گوشی دخترتو پیدا کردم و چی کارش کنم. مامانم یه کم فکر می‌کنه و میگه ما تبریزیم. بیشتر فکر می‌کنه. سعی می‌کنه اسم دوستای منو یادش بیاره. مامان فقط نگارو می‌شناسه اما شماره‌شو نداره. فامیلیشو می‌دونه؟ نه. چقدر من کم اطلاعات می‌دم راجع به خودم و دوستام به خانواده. دختره میگه چی کار کنم پس؟ مامان میگه مخاطبای گوشیشو بگرد ببین نگارو پیدا می‌کنی؟ زنگ بزن نگار. دختره زنگ می‌زنه نگار. چند تا نگار دیگه هم جز همین نگار تو مخاطبام دارم. لابد چون این نگار شماره‌ش عکس داره، حدس می‌زنه دوست نزدیکمه. زنگ می‌زنه بهش و میگه یه گوشی پیدا کرده. میگه امتحان داره و نمی‌تونه منتظر بمونه. نگار نمی‌دونه چی کار کنه. دختره میگه شماره‌مو یادداشت کن که بعد از امتحان هماهنگ کنیم. شماره‌شو میگه و نگار داره یادداشت می‌کنه که من می‌رسم. صدای من هم ضبط شده. می‌رسم و می‌گم ببخشید؟ این گوشی من نیست؟ دختره میگه عه! گوشی شماست؟ رمز نداشت. زنگ زدم با دوستات هماهنگ کنم که بیان بگیرن و بهت بدن. گوشی رو میده و میره سر جلسۀ امتحان. به نگار می‌گم باید برم مصاحبه و ازش خداحافظی می‌کنم. تشکر نمی‌کنم از کسی. چطور تشکر نکردم؟ دوباره گوش می‌دم. شماره‌شو داره به نگار می‌گه. می‌زنم عقب و همین‌جوری که داره شماره رو برای نگار می‌خونه، منم یادداشت می‌کنم. حالا دیگه شماره‌شو دارم و می‌تونم ازش تشکر کنم. بهش پیام می‌دم:

سلام. من همون دختر سربه‌هوا و حواس‌پرتی‌ام که چهارشنبهٔ هفتهٔ قبل، توی دانشکدهٔ شما، روی نیمکت گوشیشو جا گذاشته بود و شما پیداش کرده بودی. من اون روز ذهنم انقدر درگیر مصاحبه و گم شدن گوشیم بود که یادم رفت از شما تشکر کنم. بعداً هم هیچ دسترسی‌ای بهتون نداشتم. الان یهو یادم افتاد شما اون روز شماره‌تونو داده بودید به دوستام و اونا شماره‌تونو دارن و می‌تونم از این طریق بهتون پیام بدم و بگم واقعاً ممنونم؛ خیلی لطف کردید.

میگه کاری نکردم. خدا رو شکر که پیدا شد و رسید دستتون. دوباره تشکر می‌کنم و یاد وقتایی می‌افتم که یه چیزی پیدا می‌کردم و خودمو به آب و آتیش می‌زدم که برسونم دست صاحبش.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۰ (رمز: ث***) شمال

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ق.ظ

ساعت ۸ دورهمی به پایان رسید و از اون به بعد دیگه من مهمون خوابگاه نگار بودم. اسنپ گرفتیم و رفتیم خوابگاه. یه نکته رو لازم می‌دونم همین‌جا بهش اشاره کنم و آن اینکه اسنپای تهران در مقایسه با تبریز قیمتاشون خیلی گرونه. از این سر تبریز تا اون سرش نهایتاً هفت هشت تومنه، ولی تهران مسیرای کوچیک و کوتاه بالای پونزدهه و میانگین بیست، بیست و خرده‌ای. سی، و چهل حتی. چه خبرتونه واقعا؟



نگار سریع رفت شام بگیره و منم سنگک گرفتم. با هم‌اتاقی نگار دوست شدم و سه‌تایی تا پاسی از شب حرف زدیم. بستنی خوردیم و خوابیدیم و شش صبح تهران رو به مقصد شمال ترک کردیم. اون روسری رو هم نمی‌دونم چرا برنداشتم :))



من عکس زیاد می‌گیرم، ولی فیلم و صدا خیلی کم دارم. تو وبلاگم هم عکس زیاد آپلود می‌کنم، ولی فیلم و صدا نه. یه دلیلش اینه که عکس رو می‌تونم ادیت کنم قیافه‌مو نبینین، ولی تو فیلم و صدا سخت میشه یا نمیشه. و دیگه اینکه کیفیت و حجمشون زیاده و فکر شمام هستم. یه دلیلشم اینه که فرمت فایلای صوتی و فیلما متنوعه و گوشیاتون پشتیبانی نمی‌کنه و هی باید کامنت جواب بدم که چرا باز نمیشه و هی فرمت عوض کنم و دنگ و فنگ زیاد داره. ولی حیفم اومد چند تا سکانس از جاده‌های شمال که محاله یادم بره نشونتون ندم و از اونجایی که این پست، پست نیمه‌نهاییه (بیست، نصف چهله دیگه. ینی نصف مسیرو اومدین، نصف دیگه‌ش مونده :دی)، می‌خوام یه حالی بهتون بدم و چهار تا فیلم هم براتون آپلود کنم. حجم و زمانشو کم کردم و جاهاییشو انتخاب کردم که صدای خودم توش نباشه. اگه باز نشد دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. با گوشی اگه باز نشه با لپ‌تاپ حتماً باز میشه. قبلش فقط بگم که اتوبوس مختلط بود و ممکنه صدای آقا هم بشنوید. صدای بزن و برقص هم میاد. ولی فقط می‌زدیم و رقص؟ استغفرالله.

فیلم اول: ۱۷ ثانیه، کمتر از ۱ مگابایت [دانلود]

فیلم دوم: ۱ دقیقه و ۱۸ ثانیه، ۲.۷ مگابایت [دانلود]

فیلم سوم: ۱ دقیقه و ۲۰ ثانیه، ۲.۹ مگابایت [دانلود]

فیلم چهارم: ۲ دقیقه و ۲۶ ثانیه، ۷.۹ مگابایت [دانلود]

بعد از دیدنشون ممکنه آهنگ پس‌زمینه‌شونو بخواید که خب چون دستتون از کامنتا کوتاهه :دی، خودم پیشاپیش آهنگایی که راننده تو اتوبوس گذاشته بود رو معرفی می‌کنم:

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم اول: [آهنگ یک دو سه از آرش]. می‌فرماید که: یک دو سه پیکا بالا پنج شیش همه حالا، حال کنید باهم هستیم دست بزنید امشب مستیم :| امشب از اون شبا هستش، ساقی یه پیک بده دستش، گرمش کن تو امشب ساقی باهمیم.

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم دوم: [آهنگ هماهنگه از سامی بیگی]. می‌فرماید که: دلت با من هماهنگه نگاه تو تو چشمامه، تنت با من می‌رقصه همون حسی که می‌خوامه. تو این دنیا واسه شب‌ها جز آغوشت :| پناهی نیست، با این حالی که من دارم جز اینجا دیگه جایی نیست.

آهنگ‌های پس‌زمینۀ فیلم سوم: [آهنگ فدا شم از سامی بیگی] و [آهنگ ساقیا از ساسی مانکن]. می‌فرماید که: تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی، عاشقت که میشه باشم آرزوم که میشه باشی؟ دوری و ازم جدایی ولی کنج دل یه جایی داری، مثل نبضی تو وجودم که می‌زنی و بی‌صدایی. و نیز می‌فرماید: ساقیا می هی هی هی هی بریز، بنویس گر که نرقصم گله‌مندی بنویس.

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم چهارم: [آهنگ انگار نه انگار منصور]. می‌فرماید که: یه دل نه صد دل عاشق، ولی انگار نه انگار، امون از دست این دل، امون از دست دلدار. دل من رفت و رفتی، تو هم دنبال نازت، ببین با من چه کرده، نگاه دلنوازت. به عشقت عاشقیمو، به رسوایی کشیدی، واسم ای داد و بیداد، چه خوابا که ندیدی.

صبح نگار برای خودم و خودش لقمۀ نون‌پنیر و تخم‌شربتی و خاک‌شیر برای راهمون درست کرد و شش دم در خوابگاه بودیم که اتوبوس تور بیاد و برمون داره ببره. یکی از تفاوت‌های جالب ما دو تا که اون شب دقت کردم و بهش پی بردم، نظرسنجیمون از بقیه است. من تا حدودی خودرأی‌ام و به‌ندرت پیش میاد از کسی بپرسم فلان یا فلان؟ تو زندگیم متکی به رأی و نظر بقیه نیستم، حتی اگه اکثریت باشه. ولی نگار اون شب مدام نظرمونو راجع به اینکه چی برداره و چی برنداره و چی بپوشه یا نپوشه می‌پرسید. نظرات رو بادقت گوش می‌کرد، تحلیل می‌کرد و به یه جمع‌بندی می‌رسید و تصمیم می‌گرفت. که خب این اخلاقشو دوست دارم. درست برعکس من که صفر تا صد تصمیم رو تنهایی انجام می‌دم و بقیه رو شگفت‌زده می‌کنم و تهش تسبیح برمی‌دارم صد مرتبه ذکرِ غلط کردم می‌گم.

اون روز، به‌روایت اینستا:

ساعت ۸ صبح، مازندارن. با بروبچ اومدیم شمال و جاده‌های شمال محاله یادمون بره و رانندهٔ اتوبوسمونم یه خانومه. دیگه خدایا خودمو به خودت سپردم.



ساعت ۹، صبحانه، جاده هراز. گفتم این همه از در و دیوار عکس می‌گیرم می‌ذارم، یه عکسم از خودم بذارم چشمتون رو به جمال بی‌مثالم روشن کنم.



ساعت ۱۲، جنگل الیمستان



ساعت ۱۲:۴۰، جنگل الیمستان، خسته، کوفته، در حال استراحت و تجدید قوا. تا شش قراره کوه‌نوردی کنیم.



ساعت ۱۴. رسیدیم دشت. به وقت ناهار. انگشت نگار چند ثانیه بعد از گرفتن این عکس قرار از سه ناحیه ببره :دی



ساعت ۱۷. داریم جمع می‌کنیم برگردیم. تجارب سفر: سری بعد زیرانداز بیاریم. سری بعد زیرانداز بیاریم. سری بعد زیرانداز بیاریم. تَکرار می‌کنم: سری بعد زیرانداز بیاریم.

نکتۀ دیگه اینکه بهمون نگفتن تو جنگل آب نیست و آب کم برداشتیم. هر کدوم یه بطری کوچیک آب خنک داشتیم و یه فلاسک کوچیک آب جوش.



ساعت ۱۸:۳۰. مازندران، آمل، الیمستان، امامزاده حسن لهاش.



ساعت ۱۹:۳۰. با یک عدد بستنی قیفی شمال را به مقصد تهران ترک کردیم.



ساعت ۱۱ شب رسیدیم تهران و اومدیم خوابگاه. شام خوردیم و مسواک زدیم و دیگه داشتیم می‌رفتیم بخوابیم که دیدم نگار تارومار به دست دنبال یه سوسکه. سوسکه رفت زیر تخت من. در واقع زیر تخت هم‌اتاقیش مهسا، که رفته خونه‌شون و تختشو به من قرض داده. یک ساعت تمام جلوی تخت منتظر موندیم سوسکه بیاد بیرون و نیومد. تارومارو خالی کردیم زیر تخت و پیداش نشد. زیر تختو زیرورو کردیم و پیداش نکردیم. و بالاخره رهاش کردیم. جامو با نگار عوض کردم من رو تخت اون بخوابم، اون رو تخت من و الان از شدت خستگی دارم بیهوش می‌شم، ولی فکر سوسکه نمی‌ذاره بخوابم.

۸ صبح، جمعه، ۳۱ ام. خوابگاه نگار اینا. رفتم سنگک گرفتم برای صبونه. کاری که در تبریز هرگز انجام نمی‌دهم. و تو ظرف دوستام غذا خوردم. کاری که قبلاً انجام نمی‌دادم.



این تور، دانشگاهی بود. ولی ملت، خانواده‌شونم می‌تونستن با خودشون بیارن. من و نگار و یه دختره و مامانش تنها چادریای جمع بودیم که اون دختره و مامانش وسط راه غیبشون زد و فکر کنم اصلاً نیومدن جنگل. برگشتنی دوباره تو اتوبوس دیدیمشون. برگشتنی (می‌دونید که برگشتنی قیده؟ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم تهران)، بردنمون امامزاده و من خیلی دوست داشتم برم توشم ببینم و زیارت کنم. چند تا از پسرا رفتن و از دخترا کسی نرفت. رفتم از اون دختره و مامانش خواهش کردم بیان امامزاده که من و نگار تنها نباشیم و رومون بشه بریم تو.

و اگه یادتون باشه، سال ۹۰ و ۹۳ هم با دانشگاه رفته بودیم کویر. لینک پستای کویرو بلاگفا خورده. سال ۹۳ هزینۀ سه روز اردو با شام و ناهار و صبحانه‌ای که بهمون دادن شد هفتاد تومن که خب گرون بود. ولی خوش گذشت بهمون. این سری هزینۀ اردو صد تومن بود و ناهار و شام هم ندادن. فقط صبونه بود و شبم که نموندیم و برگشتیم. اینم خوش گذشت؛ ولی اگه بخوام میزان خوش‌گذشتگی این دو اردو رو باهم مقایسه کنم شمال بیشتر خوش گذشت. از اردوی کویر، یه سکانس شیرین تو خاطرم مونده و اونم موقعی بود که رفتیم از نیروگاه تولید برق هم بازدید کردیم و بعد بچه‌ها خواستن نماز بخونن. چون عوامل کارخونه همه آقا بودن، نمازخونۀ بانوان نداشتن و یه اتاق بهمون دادن که اونجا نماز بخونیم. اینکه ببینی دوستایی که فکر می‌کردی مذهبی نیستن اومدن نماز می‌خونن یه جور شیرینه ولی اینکه ببینی استادی که ایران بزرگ نشده و تیپ مذهبی هم نداره، وضو گرفته داره می‌ره برای نماز یه جور دیگه شیرینه. این یکی شیرین‌تره در واقع.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۹ (رمز: ط****) پل طبیعت

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

قرامون چهار بود و من پنج‌ونیم با بدبختی رسیدم. تا یه جایی رو سرگروهم رسوند. بعد خیابون یه‌طرفه شد. اونجا که خیابون یه‌طرفه شد، باید پیاده می‌رفتم. منم تا حالا از ده ونک نرفته بودم پل طبیعت. دورهمیِ دوستای کارشناسیم بود، ولی گفته بودم شن‌های ساحلم بیاد. لوکیشن دادم بیاد باهم بریم. شن‌های ساحل دوست وبلاگیمه. از فصل یک تا حالا نمی‌دونم چجوری دووم آورده و ترکم نکرده :دی

سر قرار میوه هم برده بودم با خودم. همینا کیفمو سنگین کرده بودنا. از ایرانداک و فرهنگستان و پژوهشگاه و شریف و شهید بهشتی و الزهرا با من بودن. از خونه آورده بودم. کاشت و داشت و برداشتش با خودمون بود و بچه‌ها متفق‌القول بودن که زردآلوها از همه‌شون خوشمزه‌تره. روز قبلشم با الهام تو پارک جلوی پژوهشگاه یه کمشو خورده بودیم. 



ظهر تو بی‌آرتی، پیکسل انارم گم شد. شن‌های ساحل برام گرفته بودش. غمگین بودم و بهش گفتم که یه همچین اتفاقی برای انارم افتاده. این جغدو جای اون گرفت. عکسو با گوشیم از گوشی اون گرفتم. اسم جغدمو گذاشتم انار ثانی.


۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۶ (رمز: س***) بنیاد سعدی

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

در قسمت دوازدهم عید تا عید، سوار اتوبوس شدیم و قسمت سیزده رفتیم ایرانداک و قسمت چهارده فرهنگستان و قسمت پونزده رو هم اختصاص دادیم به شریف. شهرزادهای قصه‌گوی قبل از من همه‌شون سوء تفاهم بودن. مردم ول‌کنشون به چشمای یارشون اتصالی می‌کنه و ما هم ول‌کنمون به ۲۸ خرداد اتصالی کرده و هنوز خاطرات ۲۸ خرداد تموم نشده. ینی الان این قابلیت رو دارم که با شهرزاد هزارویک شبم رقابت کنم.

بله عزیزان، ساعت هشت به همراهی تیم والیبال! از شریف خارج شدیم و با بی‌آرتی با نگار رفتیم یه جایی که نگار گفت اینجا پیاده شو و سوار بی‌آرتیای پارک وی شو و تا پارک وی برو. بعد پیاده شو و تا ولنجک می‌تونی باز سوار اتوبوس یا تاکسی بشی. واقعیت اینه که من از بس با مترو و اسنپ این ور و اون ور رفتم، اتوبوسای تهران و حتی تبریز و کلاً اتوبوسای هیچ جا رو خوب نمی‌شناسم. اگه نگار نبود، قطعاً یه مقدار از مسیرو با مترو می‌رفتم و بقیه رو با تاکسی. ولی دیگه چون تا یه جایی باهم بودیم، راهنماییم کرد و از حضورش بهره بردم. فکر کنم توحید از بی‌آرتی پیاده شدم. یادم نیست. بالاخره یه جایی نگار گفت پیاده شو و برو اون ور خیابون سوار یه بی‌آرتی دیگه شو. چنین کردم. توی بی‌آرتی دوم چون دیگه نگار نبود هی از راننده و ملت می‌پرسیدم ببینم کجاییم و کجا می‌ریم و کجا باید پیاده شم. ینی هر چقدر که تو مترو حرفه‌ای‌ام، تو اتوبوسا عملکردم شبیه یه پیرزن روستایی بی‌سواده که اولین باره پاشو گذاشته شهر.

نگار گفته بود پارک وی پیاده شو. پیاده شدم و خب دیگه نگار نبود که بگه برو کدوم ور سوار چی شو. و از اونجایی که نزدیکای نه‌ونیم بود اتوبوسا به‌نظرم دیگه تعطیل می‌شدن. پس سوار تاکسی شدم و گفتم می‌رم ولنجک.

به‌روایت اینستا: ساعت ۲۱:۱۵. پارک وی، توی تاکسی، به سوی ولنجک و مهمانسرای بنیاد سعدی. امروز با یه کوله‌پشتی بیست‌کیلویی که معادل با نصف وزن خودمه تمام تهران رو زیر پا گذاشتم و دوازده ساعت تمام اقصی نقاطش رو درنوردیدم و دارم از خستگی می‌میرم به معنای واقعی کلمه. از صبح این کیف رو شونهٔ منه و خدایی اگه لازمش نداشتم می‌ذاشتم گوشهٔ خیابون.



حدودای ده، خسته، تو خیابونای تاریک و خلوت ولنجک دنبال ساختمونی می‌گشتم که آخرین بار سه سال پیش اونجا بودم و حالا به خاطر نداشتم دقیقاً کجا بود و چه شکلی بود. این تابلوی نارنجی نشون می‌داد خیابونو درست اومدم، اما ساختمون رو پیدا نمی‌کردم. کافی بود یه گربه بپره جلوم که جیغ بزنم، چه برسه یه آدم غیرموجّه. و خب تا برسم و ساختمون رو پیدا کنم همۀ وجودم ترس بود. ترسی که نمیشه و نباید با کسی به اشتراکش گذاشت. مخصوصاً با خانواده که همین‌جوری تو اتاقتم نشسته باشی نگرانتن.



وقتی رسیدم جلوی ساختمون بنیاد، خیالم راحت شد. اما یادم نمیومد با عاطفه چجوری رفته بودیم تو. یه در بزرگ می‌دیدم که زنگ و اینا نداشت. نباید هم می‌داشت. مثل اینه که شما ساعت ۱۰ شب بری جلوی دانشگاهی که نگهبانش رفته خونه‌ش، وایستی و دنبال آیفونش بگردی. یه کم رفتم دورتر وایستادم و ساختمونا رو بررسی کردم ببینم کدوم یک از درای کوچیک می‌تونه در دوم بنیاد باشه. رنگ درا هم که معلوم نبود تو اون تاریکی. یه در کوچیک تقریباً همرنگ در بزرگ، با ده بیست متر فاصله ازش پیدا کردم و زنگشو زدم. یه خانوم برداشت. گفتم لابد همسر سرایدار یا مستخدم اونجاست. گفتم بنیاد سعدی؟ گفت بله. گفتم من فلانی‌ام. از دانشجوهای فرهنگستان. ظهر هماهنگ شده بود امشبو بیام اینجا. تق، درو باز کردو گوشی آیفونو گذاشت سر جاش و لابد رفت خوابید. 



آروم و با احتیاط وارد حیاط شدم و بازم یادم نمیومد چجوری خودمونو رسونده بودیم طبقۀ هفتم. کسی هم به استقبالم نیومده بود راهنماییم کنه. یه چرخی تو حیاط زدم و درهای مختلف ساختمون رو امتحان کردم و دیدم راهی به درون ندارن، یا اگه دارن بسته است. فکر کردم برم بیرون و دوباره زنگ آیفون رو بزنم به خانومه بگم بیاد راهنماییم کنه. بالاخره حقوق می‌گیرن برای همچین موقعیتایی دیگه. ولی دلم نیومد. گفتم این موقع شب اذیتشون نکنم. پس به جست‌وجو ادامه دادم و یهو یادم اومد آسانسورا تو پارکینگ بود. ینی اون موقع که ما می‌خواستیم از طبقۀ هفت بیایم پایین میومدیم پارکینگ. پس رفتم سمت پارکینگ. یهو چراغا روشن شد. نترس عزیزم، اینا حسگر دارن و خودبه‌خود روشن میشن. نترسیدم. رفتم و سوار آسانسور شدم و با تردید آخرین شما رو فشار دادم. تردید داشتم که باید کدوم طبقه برم، ولی احتمالاً آخری بودیم. طبقۀ آخر چهار تا واحد دوبلکس! بود. با احتیاط از آسانسور اومدم بیرون و جلوی چهار تا درِ بسته ایستادم. اما من که کلید نداشتم برم تو. در می‌زدم؟ ینی در می‌زدم می‌رفتم تو واحدی که یکی دیگه هم توشه؟ اگه مهمون خارجی داشتن چی؟ اگه آقا باشه چی؟ تو اون شرایط استرس‌ناک، در حدِ آی ام بلک‌برد هم چیزی به انگلیسی یادم نمیومد. یکی از درا کلیدش از بیرون روش بود. بازش می‌کردم؟ اونو گذاشته بودن برای من؟ می‌رفتم تو؟ اگه توش آدم بود چی؟ در زدم. کسی جواب نداد. لابد خواب بودن دیگه. خدای من. هیشکی تو ساختمون نبود. گویا اون شب بنیاد مهمونی جز من نداشت و همۀ واحدا خالی بود. اما مطمئن نبودم. کلیدو چرخوندم و رفتم تو. طبقۀ اولش که کسی نبود. جرئت نکردم برم بالا و اتاق خوابا رو هم چک کنم. اومدم بیرون و یادم اومد سه سال پیش که با عاطفه اینجا بودیم، سرایدارش شماره‌شو داد و گفت اگه کارم داشتین زنگ بزنین. سرایدارش یه آقای جوان بود که با خانومش تو همین ساختمون، لابد یه گوشه از حیاط یا نزدیک پارکینگ زندگی می‌کردن. و لابد خانومی که درو برام باز کرده بود خانومِ همین آقای سرایدار بود. شب بود و خجالت می‌کشیدم زنگ بزنم. تازه مطمئن نبودم این آقا هنوز اونجا کار می‌کنه و هنوز سرایدار اونجاست یا نه. دل به دریا زدم و زنگ زدم. خودمو معرفی کردم و گفتم من طبقۀ هفتم ساختمون بنیادم و نمی‌دونم کجا برم. گفت برو واحد یک. گفتم کلید روش نیست. گفت برو دومی. گفتم اونم کلید روش نیست. گفت چهارمی چی؟ گفتم اونم کلید روش نیست. گفت صبر کن خودم بیام. تنها واحدی که نگفت برو واحدی بود که من اونجا بودم :دی. پس بی‌سروصدا وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون و رفتم جلوی آسانسور منتظر ایشون. اومد و کلید واحد چهار رو بهم داد و آشپزخونه و سرویسا رو چک کرد و داشت کولرو درست می‌کرد که گفتم نیازی نیست. بعد می‌خواست توضیح بده که چی کجاست و اینجا چه امکاناتی داره که گفتم سه سال پیشم اینجا اومده بودم و اتفاقاً همین واحد بودم و شماره‌تونم از همون موقع داشتم. گفتم اگه مشکلی پیش اومد تماس می‌گیرم و دستش درد نکنه و دیگه بره که واقعاً دارم از خستگی بیهوش می‌شم. 



آقای چ رفت و بقیه‌ش به روایت پست‌های اینستا

ساعت تقریباً ۱۰ شب. بالاخره رسیدم. اینجا بنیاد سعدیه و من الان اینجام. طبقهٔ ۷، واحد ۴. جای باکلاس و بسیار خفنیه و الان کل اینجا رو دادن به من تا هر موقع بخوام بمونم. تازه دو طبقه هم هست. سه تا اتاق خواب بالاست که از اونجایی که می‌ترسم تنهایی بخوابم می‌رم بالش و پتو بیارم و بعد از خوردن چای، رو همین مبله بی‌هوش بشم. در ادامه عکس چایم رو هم باهاتون به اشتراک می‌ذارم.

ساعت ۲۳. همین جا بر خود لازم می‌دانم تندیس و جام بلورین و اسکار بهترین و خوشمزه‌ترین و سریع‌آماده‌شوترین و آسان‌ترین غذا رو تقدیم کنم به نودالیت که نه قابلمه لازم داره نه گاز. یه لیوان آب‌جوش باشه و یه ظرف، ده‌دقیقه‌ای حاضر میشه. و جا داره از رئیس و کارمندان و دست‌اندکاران این مجموعه تشکر مخصوص کنم بابت اون اطویی که در ضلع شمالی تصویر می‌بینید.



ساعت ۱۲ شب بالاخره ۲۸ ام تموم شد. فرداش مصاحبه داشتم. رفتم بالا و سرویسا و اتاق خوابا رو چک کردم کسی نباشه. زیر تختارم حتی چک کردم. بالکن‌ها رو هم با دقت بررسی کردم. درهای بالکن رو هم محکم کردم. چند تا عکس گرفتم و یه بالش و پتو برداشتم و اومدم پایین رو مبل خوابیدم.

۲۴ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۵ (رمز: ش***) شریف

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

این تصویر اگر بخشی از نقشۀ تهران باشه، خط‌های مشکی مسیرِ ۲۸ خرداد منه و خط‌های قرمز مسیر ۲۹ خرداد که همون روز مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی باشه. بعد اگه دقت کنید، من بعد از مصاحبه، رفتم دانشگاه الزهرا و معرفی‌نامه گرفتم از استادم. بعد از مصاحبه :))



من هر موقع میرم تهران، یه سرم به دانشگاه و دانشکدهٔ سابقم می‌زنم. اگه نرم شریف، بلاتشبیه، حس می‌کنم رفتم مشهد و نرفتم زیارت. یا مثل اینه که بری شمال و دریا رو نبینی. هر بار که می‌خوام برم تو، نگهبان دم در کارت می‌خواد یا می‌پرسه چی کار داری؟ هر بار دلم می‌خواد  راستشو بگم. بگم کاری ندارم. بگم فقط می‌خوام برم در و دیوار و آدما رو تماشا کنم. هر بار که می‌رم، چند ساعتی تو عرشه و سالن مطالعه می‌شینم و فکر می‌کنم. تو حیاطش قدم می‌زنم و فکر می‌کنم. روی صندلیا و روی چمنا می‌شینم و فکر می‌کنم. انگار که جای دیگه فکر کردنو بلد نباشم، همۀ فکرامو با خودم می‌برم اونجا و فکر می‌کنم. بعد بلند می‌شم و بی‌سر و صدا می‌رم پی زندگیم. 

هفت رسیدم شریف. هفت عصر، زمان معمول و عادی‌ای برای ورود به دانشگاه نیست. مخصوصاً اگه دانشجوی اون دانشگاه نباشی و مخصوصاًتر اگه تابستون باشه. نگهبان پرسید کجا؟ گفتم تولد مربی والیبال دوستمه. اومدم تولد. خودمم قبلاً دانشجوی اینجا بودم. شمارۀ دانشجوییمو پرسید و گفت برو. تولد مربی والیبال نگار بود واقعاً. رفته بودم تو خوردن کیک کمکشون کنم.



این دفعه محسوس‌ترین تغییر دانشکده میز و صندلیای همکف بود. زمان ما نبود همچین امکاناتی. رو زمین می‌نشستیم. این گلدونا هم نبود. سایت هم خیلی عوض شده بود. ولی سالن مطالعه و کلاسا تغییری نکرده بودن. بعد از تولد، حدودای هشت، هشت‌ونیم تا یه جایی با نگار بودم و بعد دیگه مسیرمون عوض شد. اون رفت خوابگاه و من رفتم بنیاد سعدی.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۲ (رمز: ک***) اتوبوس

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۱ ق.ظ

از مصاحبۀ بهشتی شروع کنیم. ۲۸ ام و ۲۹ ام خرداد مصاحبۀ بهشتی بود و یکم تیر دفاع دوستم و دوم تیر مصاحبۀ اصفهان. من مجبور بودم ۲۸ ام تا یکم تهران باشم. همۀ فک و فامیل تهرانی و کرجیمون تشریف آورده بودن تبریز، خودم که خوابگاه نداشتم، خوابگاه دوستام هم سه روز بیشتر نمی‌تونستم بمونم. قانونشون این‌جوریه که دانشجوها هر ماه، سه روز می‌تونن مهمون داشته باشن. دوستام هم که همه‌شون یا فارغ‌التحصیل شده بودن یا ازدواج کرده بودن و یه دوست خوابگاهی بیشتر نداشتم. شب اول رو گفتم حالا یه کاریش می‌کنم و ۲۹ ام و ۳۰ ام و ۳۱ ام قرار شد برم خوابگاه نگار اینا. یکم هم شب راه می‌افتادم سمت اصفهان و تو اتوبوس می‌خوابیدم.

قبل از مصاحبه آدم باید بره مدارکشو از دانشگاهش بگیره و چند تا گواهی و معرفی‌نامه هم از استادهاش بگیره و خودشو آماده کنه برای مصاحبه. من هیچ کدوم این مدارک رو نگرفته بودم و نداشتم. پس تصمیم گرفتم ۲۸ ام رو اختصاص بدم به جمع‌آوری مدارک و معرفی‌نامه و گواهی‌نامه و دیدن اساتید و ۲۹ ام برم مصاحبه.

دانشگاه‌ها معمولاً به مصاحبه‌شوندگان خوابگاه میدن. هفتۀ قبلش زنگ زده بودم خوابگاه بهشتی و قول گرفته بودم که شب اول رو برم اونجا. دورۀ ارشدم با اینکه دانشجوشون نبودم، اما خوابگاه بهشتی بودم و مسئولینش رو می‌شناختم و از روال کارشون آگاه بودم. دانشگاهشون اون سر شهر بود و خوابگاهشون این سر شهر. روال مهمان‌پذیریشون این‌جوری بود که سه‌شنبه باید می‌رفتم دانشگاه و مجوز می‌گرفتم و بعد می‌رفتم خوابگاه که یه شب مهمانشون باشم. دانشگاه تا ساعت اداری باز بود و من تا ساعت اداری و حتی بعدتر از ساعت اداری و تا شب هزار تا قرار و کار مهم داشتم و باید مدارکم رو از این و اون می‌گرفتم. واقعاً نمی‌رسیدم برم دانشگاه و مجوز خوابگاه رو بگیرم. یکی از استادهام که برای گرفتن معرفی‌نامه باید می‌رفتم پیشش دانشگاه الزهرا بود، یکیشون که رئیسم هم بود ایرانداک بود، مدارکم هم فرهنگستان بود. پژوهشگاه علوم انسانی هم باید می‌رفتم و استادی که روز مصاحبه بود رو می‌دیدم. هر کدوم از اینا یه ور تهران بودن و تو این اوضاع قاراشمیش، با یکی از بلاگرها هم قرار داشتم.

دوشنبه از خونه زنگ زدم دانشگاه بهشتی که بهشون بگم این مجوز رو که فقط یک امضاست تلفنی بدن. واقعاً هیج‌جوره نمی‌رسیدم سه‌شنبه برم دانشگاه. زنگ زدم بگم بذارید شبو برم خوابگاه، چهارشنبه صبح که بالاخره برای مصاحبه میام دانشگاهتون، اون موقع امضا و مجوز رو می‌گیرم ازتون. هی زنگ زدم، هی زنگ زدم، هی زنگ زدم، ولی نه دانشگاه جواب داد نه خوابگاه. ده روز قبلش جواب داده بودنا، ولی اون روز حتی یک نفر هم به تلفن‌های من جواب نداد. من اگه یه روز تو این مملکت یه کاره‌ای بشم، دستور میدم همهٔ کارمندانی که تو وقت اداری به تلفن محل کارشون جواب نمیدن اخراج بشن تا عبرتی باشد برای سایر کارمندان. بردارین بگین کار دارم سرم شلوغه نیم ساعت بعد زنگ بزن. ولی بردارین. شاید یه کار خیلی واجب و فوری و مهم دارم آخه.

دوشنبه حدودای یازده دوازده شب با دو جعبه نوقا برای استاد ایرانداک و استاد دانشگاه الزهرا راه افتادم سمت تهران.

این دو تا پاراگراف، پست اینستامه:

دوشنبه. ساعت ۲۳. دارم می‌رم تهران. دو تا نکتهٔ حائز اهمیت اینجا وجود داره. یک اینکه من هنوزم وقتی می‌رم تهران بغض می‌کنم و دلم برای خونه تنگ میشه. این در حالیست که تهرانو دوست دارم و الان برای مصاحبهٔ دکتری تو یکی از دانشگاه‌های تهران می‌رم تهران. ینی هم دلم برای خونه تنگ میشه، هم تهرانو دوست دارم. و نکتهٔ دوم اینکه من در ۹۹ درصد مواقع و موارد با قطار میرم این ور و اون ور و این سری چون با استادم ساعت ۹ قرار دارم و چون قطار ساعت ۱۰ می‌رسه تهران با اتوبوس می‌رم. وگرنه وسیلهٔ نقلیهٔ محبوبم هنوزم همون قطاره.

سه‌شنبه. ساعت ۵ صبح. الان قزوینیم. چقدر پیشرفت کردن اتوبوسا. من چند سالی بود که سوار اتوبوس نشده بودم و در همین راستا، امشب دو تا کشف مهم کردم که اومدم باهاتون به اشتراک بذارم. یک اینکه از طریق اون صفحهٔ نمایش میشه فیلم دید و آهنگ گوش داد. یه فولدر عکس هم هست. عکس طبیعته. آهنگاشم شجریان و سراج و سنتیه. دوست دارم. فیلماشو ندیدم، ولی از این فیلمای عامه‌پسند و بی‌محتواست گویا. و دو اینکه میشه گوشی رو شارژ کرد. البته سرعت شارژش کمه و نیم ساعته دو درصد شارژ کرده گوشی منو. یه چیزی رو هم کشف نکردم. اینکه این قسمت تخت‌شوی صندلی چجوری تخت میشه. اون دکمه‌شو که فشار بدم صاف بشه رو پیدا نکردم. و هنوزم معتقدم بهترین وسیلهٔ نقلیه قطاره. واقعاً نمی‌فهمم ملت چجوری روی صندلی اتوبوس می‌تونن بشینن و نشسته بخوابن.

با همین یه دونه کوله‌پشتی دارم می‌رم تهران و از اونجا شمال و دوباره تهران و بعدشم اصفهان.


۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۰۰- یادداشت‌های سفر و پساسفر؛ ویرایش نهایی

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۲۵ ب.ظ

 (98-02-03) letter.JPG

 (98-02-04) letter2.JPG

 (98-02-05) letter3.JPG

 (98-02-06) letter4.JPG

موقعیت فعلی (۹۸/۲/۷): کربلا، هتل، پای لپ‌تاپ. شرایط جسمی: سرماخورده، دارای سردرد و حالت تهوع همراه با آبریزش بینی. شرایط روحی: چهار حس متضاد نسبت به وبلاگم دارم. حس نوشتن و منتشر کردن، حس نوشتن و منتشر نکردن، حس ننوشتن و ثبت و ضبط نکردن چیزی برای بعد و حس ننوشتن و کاش بنویسم که بمونه برای بعد. نوشتن و ننوشتن، منتشر کردن و منتشر نکردن.

یک. بلیت رفت (یا در واقع بهتره بگم بلیت آمد) رو از تهران گرفتیم. شب نیمۀ شعبان باید می‌رفتیم تهران. بلیت قطار گرفته بودیم برای تهران. اون شب خیابونا انقدر شلوغ و ترافیک انقدر سنگین بود که ما از قطار جا موندیم. وقتی رسیدیم راه‌آهن، قطار پنج دقیقه بود که حرکت کرده بود. سریع یه ماشین از راه‌آهن گرفتیم و راه افتادیم دنبال قطار و بعد از یک‌ونیم ساعت تعقیب و گریز، قطارو تو عجب‌شیر (اسم یه شهره که صد تا با تبریز فاصله داره) خفتش کردیم و سوار شدیم. اسم این کارمون گویا تعقیب قطاره. چون یکی به راننده زنگ زد که کجایی؟ گفت سرویس تعقیب قطار دارم. هفتاد تومن گرفت که به‌نظرم منصفانه بود. بعد که رسیدیم تهران ده ساعت تا پروازمون به نجف وقت آزاد داشتیم. کربلا فرودگاه نداره و ملت یا میرن بغداد و از اونجا میان کربلا، یا میرن نجف و از اونجا میان کربلا. پیشنهاد دادم این ده ساعتی که تهرانیم بریم شابدالعظیم (شاه عبدالعظیم حسنی، از نوادگان امام حسن). این امامزاده تو مسیر فرودگاه امام هم هست و دور نیست. گفتن دیر میشه و از پرواز جا می‌مونیم. گفتم اگه جا موندیم یه هلی‌کوپتر تعقیب هواپیما می‌گیریم می‌ریم پشت سر هواپیما. بالاخره تو موصلی بغدادی جایی خفتش می‌کنیم سوارش می‌شیم دیگه. ولی خب پیشنهادم رد شد و ترجیح بر آن بود که بریم ده ساعت تو فرودگاه منتظر بمونیم.

دو. همیشه با تاکسی می‌رفتیم فرودگاه و کرایۀ تاکسی از مرکز تهران تا فرودگاه امام کمِ کمش صد تومنه. اسنپ هم نصف این مقداره تقریباً. پیشنهاد دادم این دفعه با مترو بریم. متروی فرودگاه خیلی خلوته. در واقع تو هر واگن دو سه نفر بیشتر نیست. پیشنهادم پذیرفته شد. وقتی رسیدیم دیدم هفت‌وپونصد از کارتم کم شد. و اونجا بود که فهمیدم بلیت متروی فرودگاه نفری هفت‌وپونصده.

سه. یه آقاهه تو متروی منتهی به فرودگاه از یه آقای دیگه پرسید باید خط عوض کنیم؟ آقاهه گفت نه. از یه آقای دیگه پرسید باید خط عوض کنیم؟ آقاهه گفت نه. از سومی پرسید و پرسان‌پرسان اومد سراغ ما. همه بهش گفتیم نه و فکر کردیم یه تخته‌ش کمه که سؤالشو هی تکرار می‌کنه. وقتی قطار ایستاد که خط عوض کنیم همه همدیگه رو نگاه کردیم و فهمیدیم باید خط عوض کنیم.

چهار. ما نیمۀ شعبان وقتی توی ترافیک بودیم، به شربت‌خورندگان وسط خیابون و بوق‌بوق کنندگان پشت سر ماشین عروس و اینایی که اومده بودن نیمۀ شعبان چراغای رنگی‌رنگی توی خیابونا رو ببینن و حضورشون ترافیکو سنگین‌تر کرده بود غر نزدیم و فحش ندادیم. واقعاً غر نزدیم و تصمیم گرفتیم زین پس کمی زودتر منزل رو به مقصد هر جایی که اون شب قراره بریم اونجا ترک کنیم.

پنج. پروازمون با شانگهای همزمان بود. یه تعداد از چینیا بعد از نشون داد پاسپورت و رد شدن از گیت، شالشونو برداشتن. یه لحظه شوکه شدم از حرکتشون. بامزه بود. انتظارشو نداشتم همون جا تو فرودگاه این کارو بکنن.

شش. به دوستم که روز آزمون دکتری با دیگر دوستان قرار بود برن استخر و منو هم دعوت کرده بودن، گفته بودم چون اون روز و اون ساعت کنکور دارم نمی‌تونم بیام و قول داده بودم اگر قبول شدم براش مایو بخرم به‌عنوان شیرینی. فعلاً مجازم و اگه از مصاحبه هم جان سالم به در ببرم قبولم. اگه از اینجا براش مایو بخرم می‌تونم با یک تیر سه نشان بزنم و این مایو هم سوغاتیش حساب بشه، هم کادوی تولدش و هم شیرینی قبولیم. می‌تونم نگهش دارم روز دفاع دکتراش بهش بدم که کادوی دفاعش هم لحاظ بشه. اگر نشان‌های دیگری هم به نظرتون می‌رسه بگید با همین تیر بزنم. اصن مایو به عربی چی میشه؟

هفت. لپ‌تاپمو آورده بودم کربلا که اینجا انتخاب رشته کنم. اون وقت هر کاری کردم با لپ‌تاپم نتونستم وارد سیستم بشم و هی ارور داد و با گوشی ثبت‌نام کردم. بعدِ سه روز فهمیدم دانشگاهی که اولویت سومم بود انصراف داده و حذف شده. دوباره مجبور شدم اطلاعات ثبت‌نامی‌مو ویرایش کنم. این دفعه لپ‌تاپم همکاری کرد باهام.

هشت. چند روز قبل اومدن، اتفاقی یه آهنگ پیدا کردم و خوشم اومد ازش. آهنگِ «شاه پناهم بده خستۀ راه آمدم، آه نگاهم مَکُن یا شایدم بَکُن غرق گناه آمدم». یه خوانندۀ تاجیکی به اسم دولتمند خالف برای امام رضا خونده. اولشو درست متوجه نمی‌شم که میگه نگاهم بَکُن یا نگاهم مَکُن. نظر شخصیم اینه که وقتی غرق گناه و اشتباه میری پیش یه بزرگی، ترجیح میدی نگاهت نکنه، بس که شرمنده‌ای. ولی خب از طرفی دوست داری نگاهی از سر لطف و بخشش بهت بکنه. پس هر دو معنیش می‌تونه درست باشه. البته تو تکرار بعدی بیت، میمِ نگاهم مکن رو واضح‌تر میگه و میم می‌شنوم. شاید بگید خب اینو برای امام رضا خوندن نه امام حسین که منم میگم کلهم نورٌ واحد. فرقی ندارن. باری به هر جهت!، من اینو تو این هفته هزاران بار گوش کردم و هر بار به این فکر می‌کنم که این تاجیکیا چقدر گویش شیرینی دارن و چقدر من دوستشون دارم.

نه. غبطه می‌خورم به حال اینایی که تو حرم زارزار گریه می‌کنن و چیزی برای خواستن دارن. اون وقت من با بهت و حیرت فقط نگاه می‌کنم و اندر خمِ چیستیِ دعا و جبر و اختیارم. آره، من برای مریضا دعا کردم، برای کنکوریا دعا کردم، برای بیکارا و بی‌بچه‌ها و بی‌زن‌ها و بی‌شوهرها و بی‌خونه‌ها دعا کردم. ولی من که می‌دونم همۀ مریضا قرار نیست خوب شن، من که می‌دونم ظرفیت دانشگاه محدوده و همه قرار نیست قبول شن، من که می‌دونم برای همه کار نیست، برای همه خونه نیست، پس چرا دعا کنم؟ دعا نکنم چی میشه؟ اینایی که دعا نمی‌کنن به هیچی نمی‌رسن؟ دعا چیه اصلاً؟

ده. به‌عنوان دانش‌آموزی که از اول راهنمایی تا دیپلم همۀ عربیاشو بیست گرفت و صد زد و دورۀ دبیرستان به عربی رشتۀ انسانی هم ناخنک زد ببینه چی توشه و حتی عربی دورۀ ارشدشم با بیست پاس کرد اما حالا تو یه کشور عربی یک کلمه هم بلد نیست عربی حرف بزنه و حرف‌های بقیه رو هم متوجه نمیشه، به‌عنوان کسی که عربی و معلم و استاد عربیشو دوست داشت و داره، به نظام آموزشی کشورم اعتراض دارم و برای خودم و معلمام و مدرسه و دانشگاهم از صمیم قلب متأسفم. ینی حیف اون ساعتایی که به صرف ذهب ذهبا ذهبوا گذشت.

یازده. رمز وای‌فای هتل 40506070 هست. داشتم رمزو می‌خوندم مامان وارد گوشیش کنه. گفتم چهارصدوپنج، صفر ششصدوهفت، صفر. گفت خب بگو چهل پنجاه شصت هفتاد دیگه. یه بار دیگه رمزو نگاه کردم و به این فکر کردم که چرا همیشه مسائل رو پیچیده می‌بینم؟ چشم‌ها را باید شست. جور دیگر باید دید.

دوازده. راجع به دو تا موضوع نوشتم و چون ترجیح دادم که این دو مبحث رو فقط خانوم‌ها بخونن، به ادامۀ پست 404 (کلیک کنید) اضافه‌ش کردم. خانوم‌هایی که رمز ندارن، بخوان بدم.

سیزده. چرا لامپ‌های حرم کم‌مصرف نیست؟ این لامپای پرمصرف می‌دونید چقدر هزینه‌شون میشه؟

چهارده. چرا اینجا هویج نداره؟ حتی تو غذاهای رستورانشونم هویج نیست. از وقتی اومدیم اینجا هیچ جا هویج ندیدم. تره‌بارشون همه چی داره جز هویج. آقا من عاشق هویجم و جای خالیشو حس می‌کنم. فصلش نیست؟ یا کلاً هویچ نمی‌خورن؟

پونزده. اینا گربه‌هاشون ژنتیکی لاغرن یا از گشنگی لاغر موندن؟

شونزده. بعضی از خانومای عرب که نمی‌دونم اهل کجان، از یه سری کلیپسای غول‌پیکری استفاده می‌کنن که حجم سرشونو سه برابر می‌کنه. خیلی دلم می‌خواد بهشون بگم این‌جوری اصن خوشگل دیده نمیشن. ولی خب یه به من چه می‌گم و رد میشم. یه گروهی از خانومای عرب هم هستن که بازم نمی‌دونم اهل کجان، اینا هم اصرار دارن که اون قسمت از شالشون که روی فرق سرشونه خیلی تیز و عمودی باشه و برای اینکه صاف نشه با سوزن اون قسمت رو تیز نگه‌می‌دارن. از گوگل پیدا نکردم چیزی. خودتون تصور کنید چی میگم. به اینا علاوه بر اینکه می‌خوام بگم این‌جوری اصن قشنگ دیده نمیشن، اینم می‌خوام اضافه کنم که خب اون سوزنه می‌ره تو سرتون. چرا عادی سرتون نمی‌کنید شالو خب. بله می‌دونم ربطی به من نداره.

هفده. تو صف نماز جماعت صبح، با یه خانوم دزفولی آشنا شدم. گفت از خوزستان اومدم و گفتم ینی عربی بلدین و گفت خوزستان فقط عربا نیستن و لر هست و عرب هست و بحث زبان و قومیت‌ها شد. بعد که پرسید تو اهل کجایی و گفتم تبریز، گفتم اصن شبیه تبریزیا نیستی. گفتم چجوری‌ام ینی؟ گفت یه بار اومده بودیم تبریز. اصن باهامون فارسی حرف نمی‌زدن. حتی جوونا و مغازه‌داراشون وقتی آدرس می‌پرسیدیم ترکی جواب می‌دادن. ما هم متوجه نمی‌شدیم. گفتم خب یه کم تعصب دارن، ولی همه این‌جوری نیستن. گفت نه همه این‌جوری بودن. حالا من هی می‌خواستم خاطرات بدشو بشورم ببرم و نمیشد :)) دیگه بهش نگفتم که همین چند ساعت پیش خودم زدم یکی از فامیلامونو تو اینستا آنفالو کردم. بس که این بشر متعصب و بی‌ادب بود. یه الف بچه‌ستاااا. سن و سوادی هم نداره. اون وقت همۀ پستاش فحش و بد و بیراه به فارس‌ها و حداده. منم هی تحمل کردم و هی لایک نکردم و هی هیچی نگفتم. دیگه امشب کاسۀ صبرم لبریز شد آنفالوش کردم :| فکر کنم منم وقتی از فرهنگستان می‌نویسم اونم همین حسو نسبت به من داره و هی کاسۀ صبرش لبریز میشه و دلش می‌خواد آنفالوم کنه ولی روش نمیشه.

هجده. همه جا به چندین زبان تابلو و اخطار و هشدار زدن که لطفاً روی در و دیوار حرم چیزی ننویسید. بعد می‌بینی ملت یواشکی خودکار و ماژیک میارن اسم خودشون و التماس دعا کنندگان و حاجتاشونو می‌نویسن. بعد مسئولین حرم پارچه می‌کشن روی در و دیوار. اینا روی پارچه رو می‌نویسن. ننویسین خب. به چه زبونی بگن ننویسین. زشت میشه در و دیوار.

نوزده. اینایی که چادرشونو می‌بندن به کمرشون و آستیناشونو بالا می‌زنن و می‌رن سمت ضریح و اونایی که جلوشونن رو پس می‌زنن و هی می‌رن جلو و دل جمعیت رو می‌شکافن و موانع رو از سد راه برمی‌دارن و می‌رسن به ضریح و دیگه ضریحو ول نمی‌کننو نمی‌فهمم. یه همچین کارایی زشته جلوی دیگر ادیان. یه کم متین و باوقار باشید خب. از فاصلۀ یکی‌دومتری هم میشه زیارت کرد. حتماً که نباید دستت برسه به ضریح.

بیست. آقا من دیشب نماز شب خوندم. همه‌تون بگین تف به ریا. بلد نبودم. بعد خجالت می‌کشیدم از مامانم بپرسم. اون وقت تو کف اینایی بودم که چجوری جلوی جمع دعا می‌کنن و گریه می‌کنن و خجالت نمی‌کشن. من حتی تسبیحم خجالت می‌کشم یه وقتایی جلوی جمع و حتی مامانم بگم. کلاً تنهایی راحت‌ترم. خلاصه نماز شب بلد نبودم. مثل مشهدم نیست گوشی ببری و از گوگل کمک بگیری. موبایل ممنوعه اینجا. نیم ساعت مفاتیحو از اول به آخر و از آخر به اول گشتم و بالاخره پیداش کردم. بعد انقدر پیچیده نوشته بود که نفهمیدم اصن چند رکعته. یه بار تو مشهد خونده بودما. ولی کمّ و کیفش یادم نبود. از یه خانومه که با یه دست قنوت کرده بود و یه دستش تسبیح بود پرسیدم. نماز شبو چون این‌جوری می‌خونن فکر کردم لابد بلده دیگه. انقدر خوب توضیح داد که دیگه یادم نمی‌ره. گفت روش سختشو می‌خوای یا آسون؟ گفتم آسون. گفت چهار تا دورکعتی بخون. مثل نماز صبح. این هشت تا نماز شبه. بعد یه دونه دورکعتی بخون. اسم اینم نماز شفع هست. یه دونه هم یه‌رکعتی بخون که اسمش نماز وتره. تو قنوت این یه رکعت گفت می‌تونی یه ذکر ساده بگی، یا اگه حالشو داشتی هفت تا هذا مقامُ العایذٍِ بکَ منَ النّارِ و سیصد تا العفو العفو. اگه بازم حوصله داشتی برای چهل تا مؤمن هم دعا کن تو قنوت. من اشتباهی هفتادوهفت تا گفتم هذا مقامُ العایذٍِ بکَ منَ النّارِ. معنیش میشه این است مقام کسی که از آتش قیامت به تو پناه می‌برد. بعد اون العفو هم چون دوتاست، نفهمیدم در مجموع ششصد تا میشه یا صدوپنجاه تا بگم که سیصد تا بشه. ششصد تا گفتم خلاصه. باشد که قبول افتد. بازم تف به ریا.

بیست‌ویک. یه بنده خدایی داشت تو حرم به یه بنده خدای دیگه نماز جعفر طیار یاد می‌داد. گویا سه ساعتی طول می‌کشه این نماز. کلی خاصیت داره و برای بخت‌گشایی هم هست انگار. بعد من داشتم فکر می‌کردم تا آخر عمرم هم مرادو پیدا نکنم واقعاً کشششو ندارم سه ساعت نماز بخونم. اصن این نمازها چجوری به‌وجود اومدن؟ مثلاً یه آقایی بوده به اسم جعفر طیار و این‌جوری نماز خونده و مردم هم خوششون اومده و تبعیت کردن؟ و تو مفاتیح نوشتن؟ پس چرا دیگه بعداً نمازهای مستحب جدیدی معرفی نشد؟ سؤاله واقعاً.

بیست‌ودو. اینجا چون نماز ما شکسته است، تو نمازهای چهاررکعتی، تو رکعت دوم نمازو تموم می‌کنیم و بلند می‌شیم با بقیه که دارن سوم و چهارم رو می‌خونن دو رکعت نماز مستحبی یا قضا می‌خونیم. بعد من رکعت اولو حمد و سوره میگم و رکعت دوم یادم میره داشتم نماز دورکعتی می‌خوندم و مثل اونایی که دارن برای رکعت چهارم تسبیحات اربعه میگن، سبحان الله میگم. خواستم این نوع نماز رو هم همین‌جا به نام خودم ثبت کنم. خاصیت خاصی هم نداره البته.

بیست‌وسه. یه چیزی هم تو رستوران ابداع کردم به اسم آبدوغ‌پیاز. دوغو ریختم تو کاسه و پیازو نگینی خرد کردم توش و با غذا خوردم. نمی‌دونم خاصیتش چیه، ولی اسمشو دوست دارم. خودم این اسمو براش انتخاب کردم. آبدوغ‌پیاز.

بیست‌وچهار. می‌دونستید قبر خواجه نصیرالدین طوسی کاظمینه؟ چند روز پیش رفته بودیم کاظمین. کاظمین نزدیک بغداده. نزدیک ضریح امام هفتم و نهم که میشه امام کاظم (پدر امام رضا) و امام جواد (پسر امام رضا)، یه ضریح بود که نوشته بود خواجه نصیرالدین طوسی. کلی ذوق کردم. به مامان گفتم این آقاهه همونه که روز تولدش روز مهندسه. 

بیست‌وپنج. امسالم مثل پیارسال تو کاظمین همون هتل قبلی که تو خیابان مراده و به باب‌المراد منتهی میشه بودیم و امسال هم مثل پیارسال تو خیابان مذکور گم شدیدم. خیابون کوچیک و پیچیده‌ای هم نیستا. پیارسال که مسیرو اشتباه رفتیم، امسالم هی تا نصفه می‌رفتیم و فکر می‌کردیم اشتباه اومدیم و برمی‌گشتیم سمت حرم و هی دوباره می‌رفتیم سمت هتل و برمی‌گشتیم سمت حرم. [یادآوری: پست 777]

بیست‌وشش. تو خیابونای کاظمین، هر ده متر یکی یه دونه از این ترازوها که وزن و قدو اندازه می‌گیره گذاشتن و از جلوش که رد میشی دستگاهه میگه مرحبا بکم. ترازوئه خط‌کش داره و میری روش وزنو که اندازه گرفت، قدتم با اون سنسوری که رو خطکشه میگه. بعد چون ملت در حال رفت‌وآمدن، اینا هی میگن مرحبا بکم. ینی تو یه مسیر پنج‌دقیقه‌ای پونصد بار می‌شنوی که خانومه میگه مرحبا بکم، مرحبا بکم، مرحبا بکم :|

بیست‌وهفت. یه خانومه تو رستوران بود که دوستش نیومده بود غذا بخوره. بقیه پرسیدن فلانی چرا نمیاد و خانومه گفت یه کم نسبت به غذای رستوران حساسه. خانوما هم پذیرفتن و غذاشونو خوردن و رفتن. فقط من مونده بودم و اون خانومی که دوستش نبود. گفتم دوستتون پس چی می‌خورن؟ غذای هتل خیلی تمیز و بهداشتیه. اینجا رو قبول ندارن واقعاً؟ غذای بیرون که خیلی کثیفه. خودم با چشمای خودم مگس‌هایی که روشون می‌شیننو دیدم. خانومه گفت نسبت به رستوران حساس نیست. کلاً تو کربلا چیزی نمی‌خوره زیاد. تو مفاتیح نوشته مکروهه اینجا سیر بخوری. اونم فقط یه کم آب و نون می‌خوره. میگه حساسم که بقیه هی نپرسن چرا غذا نمی‌خوره و رستوران نمیاد. و از اونجایی که اولین بارم بود همچین چیزی رو می‌شنیدم، با شگفتی گفتم واقعاً؟ چه جالب! گفت آره اگه بتونی تو کربلا روزه هم بگیری خیلی ثواب داره.

بیست‌وهشت. یه خانومه بهم گفت بعد از نماز، تو حرم حضرت ابوالفضل بعثۀ رهبری مراسم داره. چون تا حالا بعثه رو نشنیده بودم تو ذهنم یه چیزی تو مایه‌های BC بود و نمی‌دونستم چیه دقیقاً. اسم مکانه؟ اسم زمانه؟ اسم آدمه؟ چیه خب. رفتم حرم حضرت ابوالفضل و از یکی از خادما پرسیدم ببخشید مراسم کجاست؟ گفت مستقیم دست راست. مستقیم رفتم و پیچیدم دست راست و دیدم اونجا مغاسله. ینی دستشویی :))) دیدین اینایی که «ر» رو «غ» می‌گن؟ این خادمم از اینا بود که «ر» رو «غ» می‌شنون :| 

بیست‌ونه. موقع تفتیش، خادم از یه پیرمرده پرسید حرم یا خیمه‌گاه؟ پیرمرده گفت آره. خادمه دوباره پرسید حرم یا خیمه‌گاه؟ پیرمرده گفت آره آره. خادمه گفت چی آره!؟ حرم یا خیمه‌گاه؟ وای داشتم از خنده می‌مردم اون لحظه. قیافۀ خادمه دیدنی بود :)))

سی. بعضی وقتا یه جوری کیف کوچولوی کمریمو می‌گردن که از توش چیزایی که توش نذاشتم هم پیدا می‌کنن و یه وقتایی هم سرسری فقط دست می‌کشن و خودم برمی‌گردم می‌پرسم اینا توش بود، اشکالی نداره؟ :|

سی‌ویکسال 95، یه بار زیر قبه درست بغل ضریح، محزون ایستاده بودم و همه داشتن عربی حرف می‌زدن و دعا می‌خوندن. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست. مگه دیگه می‌تونستم جلوی خنده‌مو بگیرم؟ حزن و اندوه به کل یادم رفت دیگه. امروز صبم حرم خلوت بود و رفتم نزدیک، زیر قبه و این دفعه یه پیرزن اومد وایستاد کنارم و دستاشو برد سمت آسمون و به ترکی گفت آی آلله مرادیمی ور. ینی ای خدا مرادمو بده. دیگه خودتون قیافۀ نیش تا بناگوش باز منو تصور کنید. بعد داشتم فکر می‌کردم بنده خدا به اون سن رسیده، هنوز به مرادش نرسیده ینی؟ خدایا! نکن این کارو با ما :)) خدایا تو رو خدا :دی

سی‌ودو. تو حرم حضرت ابوالفضل نشسته بودم. همه جور دعا و زیارت و نمازی خونده بودم و گفتم بذار یه حرکت جدید بزنم. چهل تا آیةالکرسی خوندم. فکر کنم بهش میگن چلّه. برای محکم‌کاری یه دونه دیگه هم خوندم که اگه اشتباه شمرده باشم کم نیاد. 41 تا شد. اولین و آخرین باری که همچین کاری کرده بودم آذر 94 بود. تو مسیر خوابگاه. داشتم چرخی تو آرشیو می‌زدم که اون پستو پیدا کنم، دیدم تو عنوانش تعدادشو 41 تا نوشتم. [یادآوری: پست 486]

سی‌وسه. اینجا، بردنِ موبایل و کفش داخل حرم ممنوعه. برخلاف مشهد که آزاده و کفشاتو می‌ذاری تو کیسه پلاستیک و می‌بری تو، اینجا باید تحویل امانت بدی. خیلی هم حساسن موبایل نبری تو و عکس نگیری. برای همین حسابی تفتیش می‌کنن و یه بار که خانومه داشت از روی روسری لای موهامو دقیق بررسی می‌کرد خنده‌م گرفت که آخه خدایی خودتون می‌تونین موبایلو اینجا قایم کنید؟ کلیپس و گیره هم نداشتما. بعد که رفتم تو حرم دیدم یکی از خادما با یکی از خانومای هم‌وطن داره دعوا می‌کنه و گوشیشو گرفته و در حال پاک کردن عکساشه. هم‌وطنمون هم داشت جیغ و داد می‌کرد که چطور شما میاین مشهد ما اجازه می‌دیم موبایل بیارین و عکس بگیرین و این عکسا مال امام حسینه و گوشیمو بده و خادم هم همچنان در حال پاک کردن عکسا بود. حالا این صحنۀ دعوا و پاک کن و پاک نمی‌کنم منو برد به بیست و چند سال پیش که با مامان‌بزرگم اینا رفته بودیم شمال و ملت داشتن تو آب شنا می‌کردن و عمه‌ها ازم در حال شنا عکس گرفته بودن و در پس‌زمینۀ عکسم ملت هم افتاده بودن و بعدشم جیغ و داد که عکسا رو پاک کنید و اینا. البته اون موقع می‌گفتن بسوزونین و نمی‌دونم سوزوندن و دوتاش موند یا کلاً دو تا عکس گرفته بودیم و چیزی نسوخته بود. علی ایُ حال الان دو تا عکس از شمال تو آلبوممون هست که من لب ساحلم و بانوان پشت سرم در حال شنا. و صد البته که این عکسو هیچ وقت نشون آقایون ندادیم و نمی‌دیم :|

سی‌و‌چهار. این عرب‌ها عجیب روی حجاب و مو حساسن. اگه شل‌حجابی و بدحجابی و بی‌حجابی رو گناه و کار زشتی بدونیم، این کار قُبحش (زشتیش) تو ایران و حداقل تو شهرهایی که من بودم شکسته شده رسماً. و این عرب‌ها چون اینو نمی‌دونن هی تو حرم به ایرانیا تذکر می‌دن که موهات معلومه. زیاد هم معلوم نیستا. سه بار تا حالا به خود من تذکر دادن که جالبه همون لحظه آینه رو نگاه کردم دیدم روسریم لب مرز پیشونی و موهامه و در حد چند تار مو دیده میشه. ولی چون خودشون روبند می‌ندازن روی همین چند تا تار مو هم حساسن. اصن وقتی خدا خودش گفته گردی صورت و دست‌ها تا مچ می‌تونه بیرون باشه، ینی چی که سر تا پا مشکی می‌پوشن و یه روبند مشکی هم می‌ندازن جلوی صورتشون؟ حتی چشماشون هم دیده نمیشه. اعتدال خواهرم، اعتدال.

سی‌وپنج. من موقع شنیدن (لیسنینگ!) بعضی عربیا رو می‌فهمم و موقع مکالمه باهاشون ارتباط برقرار می‌کنم و بعضیا رو نمی‌فهمم. و تا دیشب نمی‌فهمیدم چرا بعضی رو می‌فهمم و بعضی رو نمی‌فهمم. تا اینکه فهمیدم عرب‌ها هم بین خودشون لهجه دارن. می‌دونستم لهجه دارنا، ولی نمی‌دونستم چجوری و چقدر. گویا اونایی که می‌فهمم لهجه یا بهتره بگیم گویش لبنانیه و اونایی که نمی‌فهمم سوری و عراقی و سایر کشورها. مثل ترکی دیگه. من الان ترکیِ کشور آذربایجان رو بهتر از ترکی ترکیه می‌فهمم، ترکی زنجان رو کمتر متوجه میشم و یه دوستی هم داشتم تو خوابگاه، که از استان گلستان بود. اون ترکی ما رو متوجه می‌شد و ما ترکی اونا رو نه. خلاصه که زبان، پدیدۀ جالبیه.

سی‌وشش. اون ذکره بود که یا کاشف الکرب عن وجه الحسین إکشف کربی بحق أخیک الحسین، اونو من به جای إکشف کربی می‌گم إکشف کربنا. کربی میشه غم و اندوه من، کربنا میشه غم و اندوه ما. من موقع دعا بقیه رو هم در نظر می‌گیرم و با یک تیر چند صد نشان می‌زنم که غم و اندوه همه‌مون نیست و نابود بشه. بعد هر کی تو حرم می‌پرسه اون ذکره چی بود برام بنویس، می‌نویسم کربی و تو پرانتز می‌نویسم کربنا و بعد میگم کربنا بگی ثوابش بیشتره :)) می‌ترسم سر پل صراط به جرم تحریف اذکار و انتشار احادیث دروغین یقه‌مو بگیرن :)) اصن مگه آقای قرائتی نمی‌گفت وقتی دعا می‌کنین فقط برای خودتون دعا نکنین؟ مگه نمیگن حضرت فاطمه اول برای همسایه‌ها و بقیه دعا می‌کرد؟ خب منم با همین استدلال این فتوا رو دادم دیگه. شما هم کربنا بگین. کربنا ثوابش بیشتره :دی

سی‌وهفت. حافظ یه جایی میگه حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس، در بند آن مباش که نشنید یا شنید.

سی‌وهشت. اون آواچۀ التماس دعا یادتونه؟ که خلاقانه بگیم التماس دعا؟ دو تا خواهر هستن که چند ساله بچه‌دار نمیشن و مامانشون بهم گفته هر جا بچۀ کوچولو و نی‌نی! دیدم به نیابت از اونا بگم اللهم ارزقنا. ینی خدایا به ما هم بده. از وقتی اومدم اینجا اندازۀ صد تا مهدکودک اللهم ارزقنا گفتم. خدایا لطفاً بهشون و به هر کی که حسرت بچه داره بچه بده.

سی‌ونه. تو صف نماز جماعت نشسته بودم. یه خانوم پیر اومد با لهجۀ ترکی گفت گادانالیم به منم جا میدی بشینم؟ یه کم جابه‌جا شدم و نشست و تشکر کرد و صورتمو بوسید و نفهمید من خودم ترکم. موقع بوسیدنم هم نفسمو حبس کردم ویروسای سرماخوردگیم بهش منتقل نشه. این گادانالیم یه اصطلاح ترکی هست که ترجمۀ لفظ به لفظشو دقیق بلد نیستم، ولی معنیش یه چیزی تو مایه‌های دردت به جونمه. گادا مثلاً فرضاً اگه درد باشه، آل یعنی بگیر و آلیم ینی بگیرم. اون نون هم بعد از گادا ضمیر تو هست تو حالت مضاف‌الیهی. حالا خوبه بلد نبودم و این‌جوری تجزیه‌ش کردم؛ بلد بودم می‌خواستم چی کار کنم :دی این اصطلاح رو بالاشهری‌ها و باکلاسا و کلاً شهریا نمیگن و چند بار از روستایی‌ها و اهالی شهرستان‌های کوچیک اطراف شنیدم. بعد من انقدر این کلمه رو دوست دارم که یکی از فانتزیام اینه که مادرشوهرم هی اینو بهم بگه. جزو کلمات مورد علاقه‌مه که یه کم پیر بشم شاید خودمم به‌کار ببرم و به نوه‌هام هی بگم گادانالیم فلان کارو بکن یا نکن. اصطلاحی نیست که جوونا هم به‌کار ببرن. برای همین فعلاً خودم به‌کار نمی‌برم. تو فک و فامیلمون فقط همسر شوهرخالۀ بابا اینو میگه. البته الان که بیشتر دقت می‌کنم فکر می‌کنم این اصطلاح دو تا کاربرد داره. بابا وقتی با یه آقا صحبت می‌کنه، موقع خداحافظی میگه گادانالّام، یاشا، خدافظ. ینی قربانت، زنده باشی، خدافظ. بیشتر که دقت می‌کنم این کاربرد دومشو خانوما نمیگن و آقایون هم به خانوما نمیگن گادانالّام. انگار اولی به‌صورت گادانالیم مختص خانوماست، به‌معنی دردت به جونم و دومی به‌صورت گادانالّام مختص آقایونه با لحن مردونۀ چاکرت، قربونت، فدات!

چهل. تو حرم، لب مرز قبّه نشسته بودم و منتظر وقت نماز بودم که برم برای جماعت. داشتم بلند می‌شدم برم که یه خانوم پیر عرب گفت مای؟ گفتم نمی‌فهمم. با اشاره آب خوردن رو نشون داد. منم با تکون سرم گفتم ندارم. بیرون که رفتم، دیدم تو صحن لیوان یه بار مصرف و آب هست. پرش کردم و برگشتم حرم پیش خانومه. داشت نماز می‌خوند. به خانوم پیر بغل دستش گفتم آب خواسته بود؛ نمازشو که تموم کرد بهش بگین اینو برای ایشون آوردم. خدا رو شکر بغل دستیه ایرانی بود و متوجه شد چی میگم. گفت باشه میگم. بعد گفت آبو از کجا آوردی؟ گفتم شما هم می‌خواین؟ براتون میارم. گفت نه زحمتت میشه و گفتم نه بابا شما اینو بخورین برم دوباره بیارم. رفتم و این سری دو تا لیوان پر کردم که اگه خانوم بغل دستِ خانوم بغل دستی هم تشنه‌ش بود بدم بهش. برگشتم دیدم خانوم عرب نمازشو تموم کرده و با خانوم ایرانیه سر اینکه کی بخوره تعارف می‌کنه که نه تو بخور و تو تشنه‌تری. لیوان‌های دوم و سومی که دستم بودو دادم بهشون و کلی خوشحال شدن و کلی دعام کردن و رفتم صحن که نماز جماعت بخونم. مامان گفت کجا بودی و دیر کردی. گفتم برای دو تا خانوم آب می‌بردم. گفت خب برای منم می‌آوردی. هیچی دیگه. بلند شدم دوباره رفتم و حرمو دور زدم و دو تا لیوان دیگه هم پر کردم و آوردم. دو تا پر کردم که اگه بغل دستی مامان هم تشنه‌ش بود لیوان دومو بدیم به اون. بعد که نشستم خانوم عرب پشت سریمون گفت آب دارین؟ :| سقای دشت کربلا ابالفضل... سقای حرم هم من :))

چهل‌ویک. خانوم عرب پیر تو حرم ازم پرسید ساعت چنده؟ گفتم ده‌ونیم. گفت فارسی نمی‌فهمم. ساعتمو نشونش دادم. گفت سواد ندارم، اینم نمی‌فهمم. گفتم خب آخه منم عربی نمی‌فهمم. فقط دهشو بلدم. گفتم عشر، عاشر خب؟ عشر و نیم :| گفت چی؟ گفتم عشر و سی. سی میشه؟ ثلاث؟ ثلاثون؟ نمی‌دونم. بعد رفتم از خادم پرسیدم الان ساعت چنده؟ گفت ده و نیم. گفتم نه، عربی بگین. پوکر فیس نگام کرد گفت عشر و نُس! گفتم نُس؟ :| گفت نُث. گفتم نُث؟ گفت نُص. نفهمیدم. اومدم سراغ پیرزنه، گفتم همون عشرو داشته باش نیم ساعت دیگه میگم یازدهه. نفهمید چی میگم. نیم ساعت گذشت و یازده که شد بهش گفت الان ساعت حادی عشره. شایدم احد عشر. بعد که از حرم برگشتیم شب از بابا پرسیدم ده و نیم به عربی چی میشه؟ گفت عشر و نُصف. گفتم هااااااااااا! نُصف. همون نِصف خودمونه که :)))

چهل‌ودو. یکی از القاب امام حسین قتیل العبرات هست؛ یعنی کشتۀ اشک‌ها. ینی کسی که یادش گریه‌آوره و گریه براش ثواب داره. روی سردر یکی از ورودیای حرم هم نوشته السلام علیک یا قتیل العبرات. داشتیم می‌رفتیم حرم. جلوی در ایستاده بودم. یه آقاهه اومد گفت السلام علیک یا قتیل العربات و وارد شد :| الان عذاب وجدان دارم که نرفتم بهش بگم اشتباه میگی :|

چهل‌وسه. نزدیک ضریح ابراهیم مجاب نشسته بودم. خانوم پیر بحرینی از روی صندلیش بلند شد و یه چیزایی گفت. گفتم نمی‌فهمم. اشاره کرد به صندلیش که ینی جای منو نگه‌دار تا برگردم. از کجا فهمیدم بحرینیه؟ امممم... روی صندلیش نوشته بود ساخت بحرین. حدس زدم لابد خانومه هم بحرینیه و از بحرین خریدتش. برگشت پرسید اهل کجایی؟ گفتم ایران. کلی چیز میز گفت که فقط عجمشو فهمیدم. در جوابش گفتم شما هم بحرین. پوکر فیس نگام کرد و چیزی نگفت. نوشتۀ روی صندلیشو نشونش دادم و گفتم اینجا نوشته بحرین. بعد دوباره یه چیزایی گفت که نفهمیدم. بعد اشاره کرد به سه چهار تا دختر بیست‌وچندساله‌ای که پیشم بودن و عربی حرف می‌زدن و از اون کلیپسا که حجم سر رو افزایش میده داشتن. یه چیزی ازم پرسید که از توش فقط اخت رو گرفتم و گفتم نه خواهرام نیستن؛ أنا واحد (أنا واحد ینی من خواهر ندارم :دی). خب مگه نمی‌بینی اونا عربی حرف می‌زنن من فارسی؟ مگه نمی‌بینی من کلیپس ندارم؟ چجوری خواهرمن آخه :|

چهل‌وچهار. روبه‌روی ضریح هفتادودو تن داشتم نماز می‌خوندم و در حال قنوت بودم. یه خانوم عرب با دو تا پسر حدوداً چهارساله که دوقلو بودن اومدن نشستن پیشم. این پسرا انقدر شیرین بودن که عاشقشون شدم و همون‌جا تو قنوت دعا کردم که اللهم ارزقنا از اینا. وقتی نمازم تموم شد و نشستم دو تا شکلاتی که خودم بسیار بسیار دوست می‌داشتم و فقط دو تا ازش داشتم رو از تو کیفم درآوردم و دادم بهشون. سمت چپیه گفت شکراً. سمت راستی خجالتی بود یه کم. خواستم ازشون بپرسم اسمشون چیه، بعد دیدم حتی اینم بلد نیستم به عربی بگم. در نتیجه خودم تو ذهنم اسم یکی از دوقلوها رو گذاشتم امیرحسین، یکی رو گذاشتم امیرعباس. اونی که گفت شکراً امیرحسین بود.

چهل‌وپنج. تو رستوران داشتیم ناهار می‌خوردیم. میز بغلی یه خانوم و پسرش نشسته بودن. پسره سه چهار سالش بود و مامانش محمد صداش می‌کرد. نه خودش غذا می‌خورد نه می‌ذاشت مامانه بخوره. با قاشقا و لیوانای یه‌بارمصرف بازی می‌کرد و با تمام قوا داشت میزو به هم می‌ریخت. بهش لبخند زدم و بعد چشمک زدم. نگام کرد. منم همین‌جوری داشتم نگاش می‌کردم. یهو اومد سمت میز ما محکم بغلم کرد :)) منم یه شکلات از تو کیفم درآوردم دادم بهش. بازش کرد و گذاشت تو دهنش و رفت روی میز ما و عملیات تخریب این بخش رو هم آغاز کرد. بعد یه دختر هم‌سن‌وسال خودش از میز پشتی اومد بهش گفت بیا پایین بقیه نگات می‌کنن. بعد رو کرد به من و گفت می‌دونی اسمش چیه؟ گفتم محمد؟ گفت نه، محمدامیر. و رفت. محمدامیرم دوباره بغلم کرد و رفت :|

چهل‌وشش. تو حرم حضرت ابوالفضل، تو صف نماز با یه تعداد خانوم ایرانی هی جابه‌جا می‌شدیم و جامونو می‌دادیم به هم که همه جا بشیم. مثلاً دو تا لاغر با یه چاق جاشونو عوض می‌کردن، بعد یه لاغر که جاش خوبه با یه چاق که جاش تنگه و هیچ کدومم البته همو نمی‌شناختیم. یهو یه خانوم پیر عرب اومد نشست جایی که برای یکی خالی کرده بودیم بشینه و زبان ما رو هم متوجه نمی‌شد که بگیم جای کسیه. ما هم هیچی نگفتیم و دوباره جابه‌جا شدیم و برای اونی که جاشو گرفته بودن هم جا باز کردیم. موقع نماز خانوم پیر عرب بلند شد رفت یه گوشه. گفتیم بیا بشین بابا اشکالی نداره و متوجه نمی‌شد چی می‌گیم. یکی از خانوما رفت جای خالی اون و جای خودشو داد بهش و تا نماز شروع بشه ما هی داشتیم جابه‌جا می‌شدیم. من چون سمت دیوار بودم، بعد نماز خانوم عرب اشاره کرد کمرم درد می‌کنه و بیا جامونو عوض کنیم. و دوباره جابه‌جا شدیم :| بعد از نمازم همه از هم تشکر کردیم که در امر جابه‌جایی باهم نهایت همکاری رو کردیم و خانوم عرب هم یه شکلات از کیفش درآورد و از اونجایی که من ده سال جوون‌تر از سنمم دادش به من.

چهل‌وهفت. تو خیابون دو تا آقا که یکیش عرب بود یکیش ایرانی باهم حرف می‌زدن. آقای عرب به ایرانیه می‌گفت تهران خوب نیست. ولی مشهد، خوب. می‌خواستم برم بهش بگم نه نه تهران هم خوب :))

چهل‌وهشت. تو رستوران بودیم. رفتم ترشی بردارم. بله، من با سرماخوردگیم ترشی هم می‌خورم. ترشی تموم شده بود. گفتم برام آوردن و گرفتم و داشتم برمی‌گشتم سمت میز که یه خانوم مسن جلومو گرفت گفت اونو بده من ببرم برای خواهرم، تو برو برای خودت بگیر دوباره. چی می‌گفتم بهش آخه. دادم بهش. نه لطفنی، نه تشکری، نه هیچی.

چهل‌ونه. خیلی دوست دارم قصۀ هشت سال جنگ ایران و عراق رو از زاویۀ دید عراقیا ببینم و از زبان اونا بشنوم. آمار رزمنده‌های ایران و عراق رو دقیق نمی‌دونم، ولی الان از هر صد تا زائر ایرانی و خادم عراقی بالاخره یه تعدادی در گذشته درگیر این قصه بودن دیگه. ینی چه حسی دارن نسبت به ما؟ من که شخصاً بعضی وقتا عراقیا رو تو لباس نظامی می‌بینم خوف می‌کنم :))

پنجاه. روبه‌روی هتلمون یه دبیرستان پسرانه است. بچه‌ها دوچرخه‌ها و موتوراشونو پارک می‌کنن جلوی مدرسه. نمی‌دونم دوشیفته هستن یا چی، ولی یه بار دیدم چهارونیم عصر تعطیل شدن. بعضیاشون کیف دارن، بعضیاشونم طناب می‌بندن دور کتاباشون. خیلی دلم می‌خواد توی کتاباشونم ببینم. اگه دختر بودن شاید می‌تونستم ازشون بخوام بدن نگاه کنم.

پنجاه‌ونیم. این همون مدرسه است. اون سقفم در اثر طوفان شکسته.



پنجاه‌ویک. کنار ستون، زیر قبه نشسته بودم. «دخترم؟ می‌تونی اینو بخونی من تکرار کنم؟». شبیه مامان‌بزرگم بود. مفاتیحو گرفت سمتم و گفت اینو. زیارت عاشوراست. گفتم بله، بله، البته. شروع کردم به خوندن. تا حالا چیزی رو برای کسی نخونده بودم. آروم و شمرده شمرده می‌خوندم و تکرار می‌کرد. خانوم بغل دستیش هم همین‌طور. با همۀ زیارت عاشوراهایی که تا حالا خونده بودم فرق داشت. نمی‌دونم چرا؛ ولی می‌خواستم کتابو بذارم رو زمین و بی‌دلیل گریه کنم. تموم که شد بغلم کرد. صورتمو بوسید و گفت یه نوه داره که شبیه منه. دعام کرد و گفت خوشبخت شی ایشالا.

پنجاه‌ودو. خانومه دنبال مفاتیح ایرانی می‌گشت. از اینا که توضیحاتش فارسیه. گفتم براتون میارم. گشتم و آوردم و بهش دادم. گفت ایشالا حجت‌روا شی.

پنجاه‌وسه. منتظر بودیم خطبه‌های عربی نماز جمعه تموم بشه و نمازو شروع کنن. هر کی به یه کاری مشغول بود. یکی نماز می‌خوند، یکی قرآن، یکی دعا. دو تا خانوم، ردیف جلویی نشسته بودن. گفتن ما که خطبه رو نمی‌فهمیم چی کار کنیم؟ گفتم قرآن یا دعا بخونین. گفتن بلد نیستیم. گفتم ذکر بگین. صلوات بفرستین. گفتن تسبیح داری؟ گفتم براتون پیدا می‌کنم. وجب‌به‌وجب حرمو گشتم؛ دریغ از یه دونۀ تسبیح. همه انگار همۀ تسبیحا رو برداشته بودن و ذکر می‌گفتن. از یکی از خادما خواستم و یکی برام پیدا کرد. یکی هم خودم پیدا کردم. بردم دادم بهشون. خوشحال شدن. گفتن خوشبخت شی الهی. ایشالا حاجتتو بگیری از امام حسین.

پنجاه‌وچهار. خانوم پیری که ردیف ما بود با خانوم پیر ردیف عقبی و خانم پیر ردیف جلویی سر تنگی جای نماز هنگام سجده بحثش شده بود. ردیف عقبیه عرب بود، ردیف جلوییه ترک بود و این خانوم هم فارس بود. بحثشون بامزه و شنیدنی بود. منم نقش مترجم رو داشتم و سعی در تلطیف فضا داشتم. اون خانوم ترک جلوییه خیلی گوگولی و بامزه بود.

پنجاه‌وپنج. خانومه جلوی کفشداری گوشیشو داده به من میگه میشه ازم عکس بگیری؟ آخه جلوی کفشداری؟ با پس‌زمینۀ کفش؟ :|

پنجاه‌وشش. بعد نماز، خانوم ردیف عقبی داشت با خانوما دست می‌داد و می‌گفت اگه بعد نماز باهم دست بدین گناهاتون می‌ریزه. من اصن عادت ندارم دست بدم. نه که ندم و نخوام بدما؛ پیش نمیاد و منم پیش‌قدم نمیشم. نماز جماعت و مسجدم زیاد نمی‌رم که عادت کنم. ولی اینایی که بعد نماز دست میدن میگن قبول باشه خیلی باحالن. من چند بار تمرین کردم دستمو ببرم جلو بگم قبول باشه نتونستم. همه‌ش احساس می‌کنم ممکنه نبینن دستمو، ضایع بشم :))

پنجاه‌وهفت. تو صف نماز یه خانوم عرب کنارم بود که یه کیف جغدی داشت. یه پسر گوگولی هم داشت که مهرها رو برمی‌داشت می‌خورد. تو خیابونم یه خانومی رو دیدم که چمدونش جغدی بود. یه خانومم دیدم که سبد خریدش جغدی بود. تو هیچ کدوم از موقعیت‌ها هم موبایل نداشتم عکس بگیرم. نیست که گوشی تو حرم ممنوعه؟ برای همین می‌ذارم هتل و کلی سوژۀ عکاسی رو از دست می‌دم.

پنجاه‌وهشت. امروز عصر، یه اتفاق هیجان‌انگیز افتاد. البته چهار نفر تو این اتفاق کشته شدن متأسفانه، که خدا رحمتشون کنه. حدودای چهارونیم پنج عصر بود. با مامان داشتیم می‌رفتیم حرم. من گفتم حالا که تا اذان و نماز کلی فرصت داریم، اول بریم از اون مغازۀ نزدیک مقام امام زمان مهر بگیریم بعد بریم حرم. مقام امام زمان انتهای خیابونی هست که عمود بر راستای بین‌الحرمینه. نیمی از راه رو رفته بودیم که یهو برقا رفت. برقای کل مغازه‌ها و خیابون. البته این قطعی برق تو کربلا و نجف عادیه. بعد دیدم فقط قطعی برق نیست. مثل این فیلما که گردباد میاد و همه چی رو با خودش می‌بره، یه سری ابر سیاه دارن نزدیکمون میشن. بعد دیدم سطل آشغال بزرگ کنار خیابون داره میاد وسط خیابون. همه جا گرد و خاک شد و دیگه چیزی معلوم نبود. اول فکر کردم زلزله اومده. پریدم تو یه مغازه و مامانم با خودم کشیدم تو. هر کی هر جا بود خودشو انداخت توی نزدیکترین مغازه. مغازه‌ها هم کوچیک. بعد دیگه هیچی معلوم نبود و فقط صدای شکسته شدن شیشه‌ها رو می‌شنیدیم. یه ربع بیست دقیقه‌ای طول کشید و من همه‌ش نگران بودم صاحب مغازه بخواد مغازه رو ببنده و روش نشه بگه برید بیرون. خواستم برم بیرون که دیدم پسره میگه خانووووم بیرون، خطر. پسره همون صاحب مغازه بود که داشت با گوشیش از طوفان فیلم می‌گرفت. اونجا بود که فهمیدم فیلمبرداری از سوانح و بلایای طبیعی و غیرطبیعی مختص هموطنانم نیست و همه جا روال همینه و ملت گوشی به دست فیلم و عکس می‌گیرن از حوادث :| البته من خودمم دلم می‌خواست فیلم بگیرم. حیف که گوشی همرام نبود :| بعدشم بارون میومد در حد سیل. زمینم که خاکی؛ رسماً گلی شدیم. اینا به این پدیده میگن عاصفة ترابیة. ینی طوفان خاک. [فیلم]

پنجاه‌وهشت‌ونیم. این همون خیابونه که توی یکی از مغازه‌های سمت راستش پناه گرفتیم.



پنجاه‌ونه. وزش باد شدید و گرد و غبار در کربلا باعث شکسته شدن درخت‌ها و خسارت به ساختمان‌ها شد و خبرها از کشته شدن چهار شهروند عراقی در کربلا حکایت دارد. وزش باد شدید و گرد و غبار در کربلا و نجف خسارت‌های فراوانی به بار آورده و خبرها از لغو پروازها در فرودگاه نجف و نیز کشته شدن چهار شهروند عراقی در کربلا و زخمی شدن 61 تن دیگر حکایت دارد. همزمان بارندگی شدید در مناطق مختلف عراق از جمله در بغداد پایتخت این کشور از ساعتی پیش آغاز شده و همچنان ادامه دارد. در کربلا سرعت وزش باد تا 120 کیلومتر بر ساعت اعلام شده است. 60 حادثه رانندگی در ساعت اولیه وزش طوفان در نجف اشرف گزارش شده است.



شصت. از جلوی شبستان رد می‌شدیم؛ به مامان گفتم یه دیقه وایستا زود برمی‌گردم. رفتم طبقۀ بالا و از خادمی که دم پله برقی نشسته بود پرسیدم امّ عمّار اینجاست؟ گفت پایین. رفتم پایین و دیدم کسی نیست. رفتم پایین‌تر؛ شبستان زیرزمین. مامان گفت دنبال کی می‌گردی؟ گفتم امّ عمّار یادته؟ همون خانومه که قبل و بعد نماز منبر داشت، یادته؟ یادش اومد. زیرزمین بود. وقتی رسیدیم ته‌دیگِ منبرش بود. به زبان عربی داشت جواب سؤال یه خانومی رو می‌داد. یه کم وایستادیم و گفتم بیا بریم بهش سلام بدیم و بریم. رفتیم نزدیک‌تر و دور و بریاش وقتی فهمیدن ایرانی هستیم، حرفاشو ترجمه کردن برامون. بعد که خودش متوجهمون شد، از اول هر چی گفته بودو ترجمه کرد و به فارسی گفت. داشت راجع به ناخن مصنوعی حرف می‌زد. خانومه که گویا از اعراب ایران بود انگار بهش گفته بود تو ایران بعضی مراجع فتوا دادن که با ناخن مصنوعی میشه وضو گرفت و نماز خوند. امّ عمار هم داشت توضیح می‌داد که همچین چیزی دروغه. خواستم بهش بگم یه تک پا بیا تهران ببین چه خبره. همین چند وقت پیش مشهد بودیم. کلی خانوم با ناخن مصنوعی و لاک دیدم که داشتن نماز می‌خوندن تو صف جماعت. من خودمم به بلندی و خوشگلی و لاک ناخن خیلی اهمیت می‌دم و تو مدرسه به‌خاطر بلندی ناخنام همیشه دعوام می‌کردن. ورزشامم به‌خاطر ناخنام صفر می‌گرفتم همیشه :دی رکورد بلندیشونم دو سانته و شاید حالتون به هم بخوره، ولی من این ناخنا رو یادگاری نگه‌داشتم حتی. ولی از کاشت ناخن خوشم نمیاد. دلیلم هم اینه که احوال و روحیاتم معمولاً توی ناخنام نمود داره و وقتی خیلی حالم خوبه بلند و لاکی هستن و وقتی کلافه‌ام کوتاهن. وقتی تصمیم‌های مهم می‌گیرم هم کوتاهشون می‌کنم. انگار که بخوام از نو شروع کنم. ولی اگه ناخن بکارم، نمی‌تونم همچین تغییراتی رو اعمال کنم و همیشه باید بلند و لاکی باشن. خلاصه که مقولۀ پیچیده‌ایه این ناخن.

شصت‌ویک. یه اصطلاح جالب و بامزه از امّ عمار یاد گرفتم که فقط به خانوما می‌تونم بگم. بی‌زحمت بازم تشریف ببرید ادامۀ پست 404 (کلیک کنید). خانوم‌هایی که رمز ندارن، بخوان بدم.

شصت‌ودو. یکی از ویژگی‌های نیکو و پسندیده و اخلاق حسنۀ من اینه که الگوی مصرف آب و برق و همه چیم چه تو خونه چه تو خوابگاه چه هتل و چه هر جای دیگه‌ای یکسانه. ینی این‌طور نیست که بگم تو خونه چون قبضا رو بابا می‌ده انقدر مصرف کنم، تو خوابگاه چون دولت میده انقدر مصرف کنم و چون تو هتل پولشو دادیم انقدر و اگه خودم پولشو بدم انقدر. فرقی نمی‌کنه برام. هر جا باشم، چه اونجا رایگان باشه، چه یکی دیگه پولشو بده، چه قرار باشه پولشو خودم بدم، چه پولشو داده باشم و چه هر حالت دیگه‌ای، شدیداً نسبت به مصرف آب و برق و انرژی و غذا و اسراف و بریز و بپاش حساسم. و واقعاً این ویژگی‌مو دوست دارم و خدا ازم نگیردش به حق پنج تن :)) [یادآوری: پست 678]

شصت‌وسه. من عاشق بچه‌ام. خب؟ بعد وقتی تو خیابون می‌بینم این خانومای عرب با شوهرشون میرن جایی و یه بچه بغل خودشونه و یکی بغل شوهرشونه و دو تا بچه جلوشون دست همو گرفتن می‌رن و یکی عقب‌تر و یکی تو کالسکه و یکیشم حتی تو راهه و به‌زودی قراره به جمعشون بپیونده کلی ذوق می‌کنم و اینجاست که آرزو می‌کنم مرادم عربی باشه. فکر کنم مردهای عرب خیلی بچه دوست دارن. و ناگفته نماند که خانوماشون تا پونزده شونزده سالگی ازدواج می‌کنن و دیگه برای یه دختر بیست و هفت هشت ساله دیره همچین آرزوهایی. ولی در کل جز این یه مورد، حس خوبی نسبت به آقایون عرب ندارم. حس می‌کنم نگاهشون به خانوما ضعیفه‌طوره. یه حسی تو این مایه‌ها که ازت انتظار دارن مطیع و بنده‌شون باشی. نمی‌دونما. صرفاً یه حسه. نسبت به مردهای ترک هم این حسو دارم که زیادی غیرتی‌ان و می‌خوان فقط مال خودشون باشی. اینم البته حسی بیش نیست و می‌تونه درست نباشه.

شصت‌وچهار. دیشب رفتم موزۀ حرم. چقدر خلوت و چقدر کوچیک و چقدر کم بود چیز میزای توش. یه تصور دیگه‌ای داشتم از موزۀ اینجا. ده دقیقه بیشتر طول نکشید کل بازدیدم.

شصت‌وپنج. تو هتل، از اتاق بغلی صدای سریال حضرت یوسف میاد. وای نگین که دوباره دارن پخشش می‌کنن :| این همه سریال مذهبی هست، اونا رو پخش کنن خب. چرا یوسف آخه؟ یه جکه بود می‌گفت سریال یوسف تمام نمی‌شود بلکه از کانالی به کانال دیگر منتقل می‌گردد. از یک به دو، دو به سه، بعد افق، بعد نسیم، و شبکه خبر حتی :|

شصت‌وشش. امّ عمّار دیشب داشت می‌گفت وقتی از خدا و امام حسین حاجت می‌خواین دقیقاً نگین فلان کسو می‌خوام یا فلان چیزو می‌خوام. حتی نگین بچه می‌خوام یا مال و ثروت می‌خوام. می‌گفت یه وقتایی اینایی که می‌خواین بدبختتون می‌کنن. برای همین بهتره عاقبت‌به‌خیری و خوشبختی بخواین. این‌جوری خدا خودش می‌دونه چی بده بهتون که به صلاحتون باشه. الهی که همه‌تون عاقبت‌به‌خیر شین. خدایا لطفاً عاقبت‌به‌خیرمون کن با مراد :دی

شصت‌وهفت. شما میری مشهد و کربلا مهر و تسبیح می‌خری؟ من نوشت‌افزاراشونو کشف می‌کنم و دفتر و مداد می‌خرم :| یه جایی پیدا کردم، ورودی اون خیابونی که می‌رسه به مقام امام زمان، دست راست، مداد جغدی داشت. دیشب پول همرام نبود. امروز می‌خوام یه بسته شایدم دو سه چهار بسته مداد بگیرم نگه‌دارم برای بچه‌هام. چند سال پیشم از همین‌جا سه تا جامدادی جغدی گرفته بودم یکی برای خودم، یکی برای دخترم، یکی هم برای پسرم.

شصت‌وهشت. تو رستوران چند تا خانوم مسن (از اینا که پیرن، ولی گوشیشون لمسیه و دلشون جوونه) داشتن باهم راجع به پریز اتاقشون صحبت می‌کردن. از هم می‌پرسیدن مال شما هم شارژر نمی‌ره توش؟ می‌گفتن آره و تازه اینترنت هم نداریم. غذام که تموم شد، رفتم سر میزشون گفتم سلام. من می‌تونم کمکتون کنم. بهشون توضیح دادم که پریزای اینجا سه تا سوراخ داره و دوشاخه‌های خودشون در واقع سه‌شاخه است و میره سومی رو باز می‌کنه که اون دو تا راهشون باز بشه و سعی می‌کردم تا جایی که ممکنه ساده بگم تا متوجه بشن که باید یه چیز پلاستیکی رو فروکنیم تو اون بالاییه که شارژر بره تو این پایینیا. ولی خب متوجه نشدن و شمارۀ اتاقمونو گرفتن که بیان ببرنم اتاقشون. اومدن و بردنم اتاقشون و پریزاشونو درست کردم و بعد شارژرو درآوردم گفتم حالا که یاد گرفتین خودتون انجام بدید که مطمئن شم یاد گرفتین :)) بعد گفتن وای‌فای هم نصب کنم براشون :| وای‌فای هم نصب کردم براشون :| :| بعد گفتن تلگرامشونم پاک شده بود و اصلیه رو براشون نصب کردم و فیلترشکن و پروکسی رو توضیح دادم و بعد یکیشون گفت ایمو هم یادش بدم. ایمو هم یادش دادم و پرسید چی خوندی؟ گفت برق :| گفت آفرین. رشتۀ به‌دردبخوری خوندی که الان اومدی اینا رو یادمون می‌دی. گفتم بله دیگه تو دانشگاه کار با پریز و لامپ و اینا رو یادمون دادن. بعد فرداش خانومه که ایمو بلد نبود اومد گفت پیامم نمیره برای پسرم و رفتم روشن کردنِ وای‌فای رو هم توضیح دادم براش و بعد گفت دوباره ایمو رو بگو. و یه خودکار و کاغذ آورده بود و مرحله‌به‌مرحله می‌نوشت که ابتدا روی نام شخص فشار می‌دهیم. سپس بالا سمت راست، مستطیلی که دم دارد را می‌زنیم. و برای قطع کردن، پس از خداحافظی قرمز را فشار می‌دهیم. :| و در پایان پرسیدن کربلا اسنپ داره؟ :|

شصت‌ونه. دارن حرم رو توسعه می‌دن و می‌خوان بزرگترش کنن. روبه‌روی خیمه‌گاه، جای تلّ زینبیه یه جای خیلی بزرگی رو دارن می‌سازن و قراره بشه صحن حضرت زینب. بعد من هر موقع از اونجا رد میشم و این مهندسای ایرانی رو می‌بینم ذوق می‌کنم. نزدیک هتلمون یه مهندس عمران دیدم که کلاه ایمنی سفیدشو زده بود کمرش و داشت می‌رفت سمت اون قسمتی که دارن می‌سازن. مگه دیگه چشم برمی‌داشتم ازش؟ :)) بعد به مامان میگم ببین ببین، اون آقاهه مهندسه؛ کلاهشو ببین :|

هفتاد. خانومه هم‌سن‌وسال خودم بود. با دخترش کنارم نشسته بود. دید کار خاصی نمی‌کنم؛ مفاتیحی که دستش بودو باز کرد و دو تا دعا نشونم داد. گفت توصیه شده اینا رو بخونیم. معنیشم بخون، خیلی قشنگه. یکیش جامعه کبیره بود، یکی عالیة المضامین. اسم جامعه کبیره رو شنیده بودم ولی نخونده بودم. اون یکی دعا، اسمشم نشنیده بودم. بعد یه کتاب دیگه داد دستم که نماز امام حسینو توش نوشته بود. گفت اینم بخونی خوبه. خوندم :)

هفتادویک. آمارگیر وبلاگاتونو چک کنید. اونی که 10 اردیبهشت، حدودای یک‌ونیم دوی ظهر با آی‌پی عراق بهتون سر زده منم. خواستم آی‌پی اینجا رو یادگاری ازم داشته باشین :))

هفتادودو. داریم برمی‌گردیم ایران. کامنت‌ها رو ایشالا خونه جواب میدم.


آسمان نجف



پساسفر

یک. ساعت دوی نصف شبه و تازه رسیدیم تهران و فرودگاه امامیم الان. اون وقت من برای فردا صبح، که در واقع میشه امروز صبح با استادم قرار گذاشتم برم راجع به الگوی ترویج واژه‌های فرهنگستان باهم صحبت کنیم. ینی فکر کن آدم خسته و کوفته و له و لورده، با حال و هوای معنوی و عرفانی و ملکوتی از زیارت نجف و کربلا و کاظمین بیاد و مستقیم بره دانشگاه و سر وقت پایان‌نامه‌ش. زیباتر از این؟

دو. اینجا تهران، نمازخونهٔ دانشکدهٔ مدیریت دانشگاه خوارزمی. اهل بیت رفتن تبریز و منم منتظر استاد مشاور دومم‌ هستم که کلاسش شروع بشه برم مستمع آزاد بشینم سر کلاس پویایی کسب‌وکار. چه ربطی به فرهنگستان داره؟ خودمم نمی‌دونم. گفت تا کلاس شروع بشه اگه خواستی نرم‌افزارو دانلود کن بعد نصب کن بعد بیا. اسیر شدیم به خدا...



سه. دانشگاه، پشت در اتاق استاد. اون روز که تو کربلا غذا ماهی بود بهمون خرما دادن با ماهی بخوریم. منم آوردم دادم به استادم گفتم براتون سوغاتی آوردم. اتفاقا داشت چایی می‌خورد، گفتم با چایی بخورین.



سه‌ونیم. دو تا از دانشجوهای استادمم پشت در بودن. همون دو تا پسری بودن که اون روز ارائه نداشتن ولی چون آماده بودن کارشونو ارائه دادن و چون وقت کم آوردن و همۀ مطالب رو پوشش ندادن استاد یه کم دعواشون کرد. ولی در کل کارشون خوب بود و نمره‌شونو گرفتن. دیدن دارم از خرما عکس می‌گیرم؛ گفتن چیه و اینا. گفتم سوغات کربلاست. دارم می‌برم برای استاد. یه بسته هم به اونا دادم باهم بخورن. زیارت قبول هم گفتن حتی. وقتی داشتن ارائه می‌دادن، رفتم عقب رو صندلی اونا نشستم که اونا هم لپ‌تاپو بذارن جلو رو صندلی من. جزوه‌شون زیر دستم بود. عکس گرفتم.



چهار. بعد یه سر اومدم شریف و دانشکدهٔ سابقم. ینی امکان نداره بیام تهران و اینجا نیام. همیشه همین‌جوری الکی میام یه چرخی می‌زنم میرم. و متأسفانه با اعلامیهٔ مسئول آزمایشگاه الکترونیک مواجه شدم. پیرمرد دوست‌داشتنی و نازنینی بود. روحش شاد. دلم براش تنگ میشه. نزدیک صد سالش بود. عکس اعلامیه‌ش خیلی جوونه.



پنج. از فردوسی تا تئاتر شهر و بعدش تا انقلابو پیاده‌روی کردم. دلم برای خیابونای تهران تنگ شده بود. کلی هم چیز میز جغدی دیدم و ازشون عکس گرفتم. اون تقویمی هم که از تبریز پیدا نکرده بودم از انقلاب پیدا کردم. قیمتش پارسال ۹۰۰۰ تومن بود، امسال ۲۰۳۰۰ تومن. همون اندازه و مدل و جنس. فقط موندم اون سیصدش برای چی بود.



پنج‌ونیم. چینی و کریستال و آرکوپال چیه آخه؛ من جهیزیه‌م باید این شکلی باشه.



شش. موقع ورود به شریف، نگهبانه پرسید کجا میری؟ گفتم دوستم ساعت پنج سالن جابر کلاس یوگا داره، میرم اونو ببینم. البته مطمئن نبودم نگار اونجاست. فقط ازش شنیده بودم امروز کلاس یوگا هست تو دانشگاه. بعد انگار که کلمهٔ رمز شبو اشتباه گفته باشم نگهبانه به اون یکی نگهبان گفت سالن چی گفت؟ همدیگه رو نگاه می‌کردن که گفتم جابر نه جباری. ینی من ده ساله هنوز این دو تا رو اشتباه می‌گیرم. همیشه هم به خودم میگم جابر مال شیمیه جباری ورزشه و با جابربن‌حیان و مجتبی جباری یادم نگه‌داشتم. 

شش‌ونیم. یه دستگاهم گذاشتن دم در ورودی دانشگاه و میگن شمارۀ ملی یا دانشجویی یا موبایلتو وارد کن. من هر سه رو وارد کردم نشناخت. رفتم به نگهبان گفتم اطلاعات من انگار تو سیستمتون نیست. گفت اشکالی نداره می‌تونی بری تو. خب اگه می‌تونم برم اون دستگاهه برای چیه خب؟

هفت. برای ساعت هشت بلیت قطار گرفتم که برگردم تبریز.

هشت. تو کوپه‌مون یه دختره هست، تقریبا هم‌سن خودم؛ یه کم بزرگتر. اسمش عالَمه. بحث رشته شد و چی می‌خونی و اینا. گفتم زبان‌شناسی و گفت دکترای برق-مخابرات. وقتی پرسیدم رمز یا سیستم یا میدان چند لحظه شوکه شد. گفتم لیسانس منم برق بوده و من الکترونیکم. این‌کاره‌م در واقع. گفت منم میدان. راجع به گرایشا حرف زدیم و بعد بهش گفتم به‌خاطر الکترومغناطیس با دو تا گرایش پدرکشتگی دارم. یکیش مخابراته، یکیشم قدرت. دیگه زیاد توضیح ندادم که چقدر از الکمغ متنفرم،‌ ولی فکر کنم خودش از چشام خوند. البته الان که فکر می‌کنم حس دلتنگی انقدر بر من مستولی شده که حاضرم یه بار دیگه برم بشینم سر کلاس الکمغ و معادلۀ ماکسول حل کنم. دختره اهل کَلِیبَره؛ یکی از شهرستان‌های استانمون. و از اونجایی که من با هر کی حرف بزنم ناخودآگاه لهجۀ اونجا رو به خودم می‌گیرم، الان شدیداً دارم کلیبری حرف می‌زنم.

نه. یه خانومه با پسر کوچیکش تو کوپه‌مون هستن. خانومه اهل اَهَره، بزرگ‌شدۀ تهران و الان ساکن عجب‌شیر. با یه عجب‌شیری ازدواج کرده. اهر و عجب‌شیر از شهرستان‌های استانمون هستن. خانومه خودش نه زیاد، ولی پسرش شدیداً لهجۀ عجب‌شیر یا اهرو داره. لهجه‌های ترکی رو تشخیص نمی‌دم که کدوم مال کجاست؛ فقط می‌فهمم این لهجه لهجۀ تبریز هست یا نیست. پسره به خانومای تو قطارم میگه عمه. دیدین میگن به خاله سلام کن؟ مامانه بهش میگه به عمه سلام کن، به عمه فلان چیزو بگو یا عمه رو اذیت نکن. اول فکر کردم خانومای دیگه عمه‌ش هستن. بعد دیدم به من هم میگه عمه. بعد فهمیدم کلاً به بقیۀ خانوما میگه عمه.

ده. شمام تو قطار مسواک می‌زنین و ما بی‌شماریم، یا فقط منم که اگه مسواک نزنم با عذاب وجدان می‌خوابم؟

یازده. شمام فکر می‌کنین اگه بشینین و صبر کنین و آخر از همه از هواپیما و قطار پیاده شین خیلی باکلاس و روشنفکرین یا فقط من این‌جوری‌ام؟

دوازده. یتیشدیم تبریزه. قطاردا اِله یاتدیم کی کاسیبین بختی‌ کیمین. نچه گون یوخسوزلون عوضین آشدیم. ترجمه‌ش میشه رسیدم تبریز. تو قطار یجوری خوابیدم که مثل بخت آدم بدبخت (این یه ضرب‌المثل ترکیه :دی). چند روز بی‌خوابی رو تلافی کردم. 



سیزده. الان که دقت می‌کنم می‌بینم قطار بهمون میان‌وعده نداد. کیک و شیر و آبمیوه و اینا.

چهارده. اینایی که تو صف بی‌آرتی وایمیستن و سوار نمیشن و جلوی سوار شدن بقیه رو هم می‌گیرن و استدلالشونم اینه که تو اتوبوس جا برای نشستن نیست؛ اینا رو باید به قصد کشت زد. خواهرم، جا برای نشستن نیست، برای ایستادن که هست. برو کنار باو عجله دارم.

پونزده. عید، یکی از اقوام یه پیام تبریک تروتمیز و زیبا فرستاده بود. از اونا که میشه برای‌ معلما و استادا فرستاد. یه ذره ویرایشش کردم و نیم‌فاصله‌هاشو درست کردم و اسمشو از آخرش برداشتم و اسم خودمو نوشتم و فرستادم برای خیل عظیمی از استادان. امروز روز معلمه و بهش پیام دادم برای تبریک روز معلم از اون پیاما که عید فرستادی نداری؟ می‌خوام از تهش اسمتو بردارم اسم خودمو بذارم بفرستم برای استادام. حیف که بابا خونه نیست و سفره. تو یه همچین موقعیتایی پیامایی که برای بابا می‌فرستادنو کش می‌رفتم یواشکی. بعدشم برای‌ خودش می‌فرستادم همونا رو.

شونزده. من ترس از اتوبوس دارم. نمیشه گفت فوبیا،‌ ولی بین قطار و هواپیما و اسب و شتر و مترو و تاکسی و پیاده و اتوبوس، اتوبوس اولویت آخرمه. چون کم ازش استفاده کردم، برام ناشناخته است و می‌ترسم منو ببره یه جای دور و پیاده‌م کنه بگه آخرشه و من اونجا گم بشم. الان دارم با بی‌آرتی برمی‌گردم خونه. همیشه عین اسکولا آبرسان پیاده میشم تا ایستگاه دانشگاه تبریز پیاده میرم. چون همیشه فکر می‌کنم دانشگاه نگه‌نمیداره و اگه آبرسان پیاده نشم میرم آخر دنیا و گم میشم اونجا. امروز تا ایستگاه دانشگاه اومدم و پیاده شدم و اعتراف می‌کنم که چقدر اسکول بودم.

هفده. سر کوچه‌مون یه دختر کوچولو با باباش تو ماشین نشسته بودن و با صدای بلند هایده گوش می‌دادن. روسری دختره دم در ماشین افتاده بود. اشاره کردم به زمین و گفتم روسریت افتاده رو زمین. در ماشینو باز کرد و برداشت و تشکر کرد. یه کم که فاصله گرفتم فهمیدم جمله‌مو فارسی گفتم بهشون. رفتم قسمت ستینگ مغزم لنگوئیچمو تغییر بدم به ترکی.

هجده. چند بار تو حرم، دست خانومای عرب گوشی دیدم که یواشکی داشتن باهاش حرف می‌زدن. دست خادما هم دیدم، ولی اینایی که یواشکی حرف می‌زدن زائر بودن. چیزی که چند روزه ذهنمو مشغول کرده اینه که چجوری گوشی رو بردن تو؟ خانومایی که تو ورودی حرم آدمو می‌گردن دقت و حساسیت بالایی دارن و نمیشه یواشکی گوشی برد تو. دارم فکر می‌کنم چون عرب بودن، یا اهل اون کشور بودن و خودی محسوب می‌شدن براشون ارفاق قائل شدن؟ یا بین مأمورا یه دوستی آشنایی کسی دارن و همیشه می‌رن اونا بگردنشون که گوشیشونو نگیرن؟ درسته عکس نمی‌گرفتن و گوشیشون ساده بود، ولی این تبعیضه ذهنمو اذیت می‌کنه.

نوزده. یه بارم تو حرم از رو زمین یه شماره پیدا کردم. شمارۀ کمد امانت موبایل بود. پرس‌وجو کردم و صاحبشو پیدا نکردم. روال اونجا اینجوریه که وقتی میری تو باید کفشاتو بدی کفشداری و یه کلید که شماره داره بگیری و بعداً اون شماره رو تحویل بدی و کفشاتو بگیری. اگه گوشی و دوربین و چیز ممنوع دیگه‌ای هم داشته باشی باید بدی امانت. و اگه اون شماره رو ندی وسیله‌تو نمیدن. این‌طور نیست که بری بگی کفش من تو کمد شمارۀ فلانه و لطفاً بدینش. میگن اول شماره رو بده. هر دری چند تا کفشداری و امانتداری داره و هر کدوم از حرم‌ها هم ده دوازده تا در دارن. و حرم‌ها 378 متر باهم فاصله دارن. من این شماره رو از حرم امام حسین پیدا کرده بودم. هتلمونم سمت در هشت بود. کفشامم یا می‌دادم در هشتم، یا نهم. هر کدوم که خلوت بود. هیچ وقت هم شماره‌ها رو حفظ نمی‌کردم و اگه شماره دستم نبود نمی‌دونستم کفشامو کجا تحویل دادم. اگه بخوام با شکل توضیح بدم، هتل ما اون دایرۀ قرمزه، کفشامو داده بودم دایرۀ سبز. بعد داشتم فکر می‌کردم این خانومی که شمارۀ کمد امانت موبایلشو گم کرده حالا باید چی کار کنه. در خوشبینانه‌ترین حالت شماره رو حفظه و میره میگه موبایلم تو کمد فلانه و بدینش. مأموره هم میگه کلیدو بده و خب اونم گمش کرده. تا ثابت کنه، کلی وقتش تلف میشه و اذیت میشه. اگه روز آخر سفرش باشه که عجله هم داره لابد. اگه شماره رو رها می‌کردم و یک ناجوانمرد برش می‌داشت و می‌برد و موبایل اون خانوم رو می‌گرفت چی؟ به هر حال اون موبایلو به کسی می‌دادن که این کلید دستشه و حالا کلید روی زمین بود. چند درصد احتمال داشت خانومه بیاد و بگرده و کلیدشو پیدا کنه؟ اصلاً مگه آدم جای به این بزرگی یادش می‌مونه کجا رفته و کجا نشسته و کجا چی گم کرده؟ شماره رو گرفتم دستم و رفتم سراغ کفشام. از مسئول کفشداری پرسیدم این شماره برای کدوم دره و گفت برو بین‌الحرمین. پی‌دوم رادیان دایره‌ای به شعاع دویست مترو چرخیدم و رسیدم بین‌الحرمین. از یه خادم پرسیدم این شماره برای کدوم دره؟ گفت برو اون ور بین‌الحرمین؛ این مال حرم حضرت ابوالفضله. 378 متر دیگه رفتم و رسیدم حرم حضرت ابوالفضل. سمت چپ. دوباره از یکی پرسیدم این شماره برای کدوم دره؟ گفتن باید دور بزنی بری اون ور حرم. سه‌پی‌دوم رادیان هم دور زدم و رسیدم به نقطۀ آبی. وقتی تحویل دادم، مسئوله می‌خواست موبایلو بهم بده. بهش گفتم اینو تو حرم، از قسمت خانوما پیدا کردم. احتمالاً چند ساعت دیگه صاحبش میاد و میگه شماره‌مو گم کردم. با این کارم، اون خانومه راحت‌تر می‌تونست ثابت کنه که کلیدشو گم کرده. و اون مسیر زردو ادامه دادم که برسم هتل. مامان هم باهام بود و مدام می‌گفت چرا برش داشتی و خودتو گرفتارش کردی و من هم داشتم فکر می‌کردم چرا همیشه فکر می‌کنم مسئولیت چیزهایی که تو مسیرمن با منه؟ چرا فکر کردم مسئولیت اون کلید با منه حال آنکه هزار نفر دیگه هم تو حرم بودن و لااقل صد نفر دیگه جز من اون شماره رو دیده بودن و می‌دیدن و دست بهش نزده بودن.



بیست. یکی از کشورایی که ما براشون پراید صادر می‌کنیم عراقه. هر موقع تو خیابون پراید می‌دیدم دلم می‌خواست برم از راننده‌ش بپرسم اینو چند خریدی؟

بیست‌ویک. من و برادرم لپ‌تاپ‌هامونو چهار سال پیش همزمان و یه مدل یکسان خریدیم. هر موقع لپ‌تاپمو می‌ذارم کنار لپ‌تاپ اون و مقایسه می‌کنم می‌بینم مال من چهل سال پیرتر و فرسوده‌تره. دلیلشم اینه که من این بدبختو هر جا می‌رم با خودم می‌کشونم می‌برم و تو همۀ سفرها باهام بوده و هیچ شبی نبود که من یه جایی بخوابم و لپ‌تاپم یه جای دیگه. همیشه همه جا باهام بوده و در مقایسه با لپ‌تاپ داداشم که نازپرورده و آفتاب مهتاب ندیده است و لای پر قو زیسته حق داره پیرتر به نظر بیاد. ینی چهارشنبه صبح وقتی به استاد مشاوری که می‌دونست دارم مستقیم از نجف میرم سر جلسه، گفتم لپ‌تاپ هم همرامه کف کرد. قسمت رو مخ سفر با لپ‌تاپ هم اونجاست که تو فرودگاه از هر گیتی بخوای رد شی باید یه دور روشنش کنی. ینی خودشون نمی‌تونن تشخیص بدن که بمبه یا لپ‌تاپ؟

بیست‌ودو. تو فرودگاه تهران یه خانوم پیر مانتویی شیک اشاره کرد به برادرم که ازم چهار سال کوچیکتره، و یواش پرسید آقاتونه؟ بعد که فهمید نه و بعدتر که فهمید از نجف برمی‌گردیم بغلم کرد و بوسید صورتمو. بعد گفت اومده برای بدرقۀ خواهرش که داره میره سوئد. گفتم برای تحصیل؟ گفت نه بابا خواهرم نوه داره الان. اونجا زندگی می‌کنه کلاً. وقتی هم فهمید اهل تبریزم گفت چه جای خوبی و منم می‌خوام یه جایی بیرون تهران خونه بخرم. همین‌جوری که داشتیم از در و دیوار حرف می‌زدیم که زمان بگذره، گفت امروز به خاطر دوری از خواهرم خیلی ناراحت بودم و دو تا اتفاق خوشحالم کرد. یکیش تو بودی که دیدمت و دلم آروم شد، یکیشم امام. گفتم امام؟ کدوم امام؟ گفت آره، داشتم به امام فکر می‌کردم که یهو عکسشو دیدم و آروم شدم. وقتی دید هنوز نگرفتم قضیه رو، اشاره کرد به قاب عکس امام خمینی که تو فرودگاه بود. می‌خواستم بگم خدایی دوربین مخفی نیست؟ امام خمینی؟ بعد گفت دعا کن منم برم نجف. گفتم باشه ایشالا به‌زودی قسمتتون میشه. گفت به دلت افتاده؟ ینی میرم واقعاً؟ قیمت بلیتا و وضعیت هتل‌ها و غذاها رو پرسید و بعد که گفتم یه کم گرونه گفت پولش هست، قسمتش نیست. می‌خواستم بهش خرمای کربلا رو بدم، یهو غیبش زد. هنوز دارم فکر می‌کنم دوربین مخفی بود. امام خمینی آخه؟ بهش نمیومد اصلاً.

بیست‌وسه. تو کربلا یه وانتیه دیدم داشت هندونه می‌فروخت. به زبان خودشون می‌گفت هندونه هندونه کیلویی فلان دینار. راسته که میگن هندونه برای سرماخوردگی خوب نیست؟ من که خوردم خوب شدم. اونم دستمال کاغذیمه که دم به دیقه توش عطسه می‌کردم.



بیست‌وچهار. یه سری انگورم بود که دیدم اگه بگم خیلی بزرگ بود، کافی نیست و عکسشو در مقایسه با خودکارم گرفتم که متوجه بشین چقدر بزرگ بود. اینم همون خودکاریه که باهاش نامه‌ها رو تو حرم می‌نوشتم. هم‌سطحن. انگوره جلو و خودکاره عقب نیست.



بیست‌وپنج. یه سری انگورم بود که از هند وارد شده بود. چرا هند آخه؟ اینا خودشون مگه باغ انگور ندارن؟



بیست‌وشش. این شیرینیارم یکی از دوستای بابا از لبنان آورده بود. نمی‌دونم اسمشون چیه، شبیه باقلواست، ولی کم‌شیرین‌تر و خوشمزه‌تره.



بیست‌وهفت. این عادتِ رو زمین نشستن عرب‌ها هم عادت باحالیه ها. یه وقت می‌دیدی تو کوچه و خیابون دور هم رو زمین نشستن حرف می‌زنن یا غذا می‌خورن. بعد این عادتو تا فرودگاه هم حفظ می‌کردن. می‌دیدی بغل گیت چند تا خانوم رو زمین نشستن غذا می‌خورن؛ کنارشونم کلی صندلی خالی هست.

بیست‌وهشت. پارسال اسممو رو کیک تولدم غلط نوشته بودن بس نبود، حالا رو بلیتمم اسممو با صاد نوشتن. فکر کردم یارو عربه و با نصر و ناصر و اینا هم‌خانواده گرفته اسممو. بعد بابا گفت کار یه مسئول بی‌سواد ایرانیه. 

روش جدید ویرایش و سانسور عکس: با چیز میزای پیرامون



بیست‌ونه. اینا رو سوغاتی برای بچه‌های یک تا هجده سال فامیل و دوستان خریدم. بردمشون حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل تبرکشون هم کردم. اون مدادهای جغدی هم مال خودمه. به کسی نمی‌دمشون.



سی. این حدیثو تو رستوران هتل دیدم. ادب و حیا و خوش‌خویی رو دارم؛ عقل و دینم به یغما رفته فقط. یه جا سعدی به یارش میگه ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم، به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم. من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم، که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم، اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم. وگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم، که بی‌شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم. برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد، که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم. یه جا هم بهش میگه ای به دیدار تو روشن چشم عالم‌بین من، آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من؟ سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو، خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من؟ تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب، آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من. گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی، پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من. گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش، ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من. بله عزیزان، وایِ عقل و دین من، وای!



سی‌ویک. انقلابگردی چهارشنبه خیلی چسبید. این مغازه رو ندیده بودم تا حالا. مثل شما که عکس می‌گیرین می‌فرستین برای شباهنگ، منم عکس گرفتم بفرستم برای شباهنگ.



سی‌ودو.

صورتی که داری رو دوست داشته باش

چون تو زیبایی

این عکسو چند روز پیش تو مترو با گوشی مامان گرفتم. اون روز به جمله‌ای که بالای سرم بود دقت نکرده بودم. الان که داشتم عکسا رو می‌ریختم تو لپ‌تاپم دیدمش و خوشم اومد ازش؛ گفتم بیام به شما هم بگم صورتتونو دوست داشته باشین، چون شما زیبا هستین.



حسن ختام پست. برای ماه رمضون یه پیشنهاد دارم. یه کتاب هست به اسم ترجمۀ خواندنی قرآن. اگه می‌تونید بخرید و ماه رمضون بخونید. فکر کنم همه جا پیدا بشه. نمایشگاه کتاب هم هست. از سایت ویراستاران هم میشه خرید [virastaran.net/product/qurantr]. نرم‌افزارشم برای گوشیای اندروید نوشته شده و می‌تونید دانلود کنید و با گوشی بخونید [t.me/virastaran/2778]؛ و اگه تلگرام ندارید [لینک دانلود، 3مگابایت]. موقع نصب و استفاده، مثل خیلی از برنامه‌ها اجازۀ دسترسی به گالری گوشیو می‌خواد. چرا؟ این به خاطر دانلود و پخش صوت هست. اگه بخواید صوتشم بشنوید دانلود می‌کنه فایل‌ها رو و این فایل‌ها در حافظه ذخیره میشن. در واقع دسترسی به گالری نیست، به حافظه هست. اگر چنین نمی‌کردند، حجم اصلیِ برنامه بسیار سنگین می‌شد.

بانوچه هم قراره تو وبلاگش ختم قرآن برگزار کنه. هر روز هر چقدر که می‌تونید بخونید رو بهش بگید تا برنامه رو تنظیم کنه. یک جزء حدوداً یک ساعت طول می‌کشه و یک حزب یک ربع طول می‌کشه. من چون تصمیم دارم کتاب ترجمۀ خواندنی رو هم بخونم امسال هر روز یک حزب می‌تونم با گروه بانوچه همراهی کنم.

[banoooche.blog.ir/post/282]

۱۷۶ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۹۹- اختتامیه

شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۱۸ ب.ظ


چهار منهای چهار. 

تمام شدن، امری‌ست طبیعی و بسیار عادی. همۀ ما تموم شدن خودکار، مداد، پاکن، دفتر، کتاب و خیلی چیزهای دیگه رو تجربه کردیم. مثل خیلی چیزهای دیگه که بعد از مدتی تموم میشن، دفتر خاطرات شباهنگ هم به پایان رسید. این فصل از وبلاگم هم تموم شد. با همۀ تلخی‌ها و شیرینی‌هاش.

چهار منهای سه. 

اگر قولی داده‌ام و کاری قرار بوده انجام بدم یا مطلبی قرار بوده بنویسم و یادم رفته و هنوز انجامش ندادم بگید لطفاً. اگر درخواست معقول یا سؤالی دارید، بفرمایید تا پاسخ بدم و اگر چیزی می‌خواهید، بگید که بفرستم. آهنگ، عکس، جزوه، کتاب، فایل صوتی، لینک، رمز و چیزهایی از این قبیل. اگر پیامی فرستاده‌اید و من بی‌پاسخ گذاشتمش، که البته بعید می‌دونم، همین‌جا دوباره مطرحش کنید. ممکنه یه وقت کامنتتون نرسیده باشه دستم، ممکنه رسیده باشه و فراموش کرده باشم جواب بدم. بگید و بخواید و بپرسید و بفرستید هر چی تو دلتون مونده. فقط آهنگ «نرو» رضا صادقی و «مرو ای دوست» محمد اصفهانی و «رفتی» علی زندوکیلی و «چرا رفتی» همایون شجریان و «برگرد» شهره و «برگرد» سیاوش قمیشی رو نفرستین؛ اینا رو دارم و آهنگ‌های موردعلاقه‌م هم هستن اتفاقاً.

چهار منهای دو. 

رمز اون فیلم سوپ سوختۀ خوابگاه، 587587 بود. دو تا 587. یکی دو پست و عکس هم لابه‌لای این چند صد پست هست که مخصوص خانم‌هاست. چیز خاصی نیست البته. چون موضوع صحبتم ربطی به آقایان نداشته و خصوصی‌تر و خودمانی‌تر و زنانه‌تر بوده، رمز گذاشتم. رمز این پست‌ها مدل ساعتمه که به همۀ خانم‌ها داده شده و می‌شود. اگر ندارید و می‌خواهید، بطلبید و بگیرید. هر کلمه‌ای و جمله‌ای هم که رنگش توی متن پست‌ها، مشکی نباشه و قرمز باشه لینکه و مستحبه که روش کلیک کنید.

چهار منهای یک. 

عمر وبلاگ‌نویسی من به چهارهزارمین روزش رسید. تولد یازده‌سالگی وبلاگم بیست‌وپنجم بهمنه. ولنتاین. ۱۱ ضربدر ۳۶۵ با احتساب کبیسه‌ها کمی بیشتر از ۴۰۰۰ تا میشه. و کی باورش میشه من یه روزی برای تولد وبلاگم کیک سفارش دادم و تولد گرفتم براش و یه روزی هدر وبلاگمو چاپ رنگی و براق کردم و مثل کارت ویزیت گذاشتم تو کیف پولم و دادم به خواننده‌هام؟ کی می‌تونه این حجم از عشق به وبلاگ و وبلاگ‌نویسی رو بفهمه، درک کنه، هضم کنه؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟ نمی‌میره این عشق، قسم می‌خورم.

چهار. 

چهارهزار روز از اون روزی که هم‌کلاسیام دستمو گذاشتن تو حنای وبلاگ‌نویسی گذشت. چهارهزار روز از اون روزی که کلاس پرورشی رو پیچوندیم و به بهانۀ نشریه رفتیم نشستیم تو سایت که مطلب بنویسیم برای «هروقت‌دلمان‌خواست‌نامۀ خرمالو». هر وقت دلمان می‌خواست منتشر می‌شد این نشریه. چهارهزار روز از اون روزی که مهسا و سهیلا و مریم و نازنینی که خودشون وبلاگ داشتن ازم پرسیدن می‌خوای تو هم وبلاگ داشته باشی و من که نمی‌دونستم وبلاگ چیه پرسیدم چی توش بنویسم؟ مهسا و سهیلا و مریم و نازنینی که دیگه وبلاگ ندارن گفتن حرفاتو، خاطراتتو یا هر چی که می‌خوای توش بنویس. چهارهزار روز از اون روزی که تو سایت مدرسه تصمیم گرفتم بنویسم اما هیچ‌وقت نتونستم هر چی که می‌خوام رو بنویسم گذشت. چهارهزار روز؛ حدود یازده سال. یازده سال حضور مداوم، و به اشتراک گذاشتن ۲۶۹۰ پست عریض و طویل که برخی‌شون ثواب هفتاد تا پست رو می‌دادن.

چهار به‌علاوۀ یک. 

اینجا رو تشبیه کرده بودم به صحنۀ نمایش. هر روز، یا هر چند روز یه بار برای شما نمایشی اجرا می‌کردم. همۀ این سال‌ها من بازی کردم و شما نشستین روبه‌روم و تماشام کردین. هیچ‌وقت بهتون دروغ نگفتم؛ اما همۀ حقیقت رو هم نگفتم. تماشام کردین. گاهی ساکت بودین، گاهی دست زدین، گاهی هورا کشیدین، گاهی خندیدین، گاهی گریه کردین، گاهی هم باهم بحث کردیم و قهر کردین رفتین. گاهی کامنت‌ها باز بود و همین‌جا جلوی سن نظرتونو گفتین و جواب دادم و جواب‌هامو بقیه هم شنیدن. گاهی هم کامنت‌ها بسته بود و رفتم پشت صحنه و گفتم هر کی هر نظری داره بیاد خصوصی بهم بگه. نه همیشه، ولی اغلب بودین. بعضیا رو می‌شناختم، بعضیا رو نه. یه وقتایی سالن خلوت بود، یه وقتایی جای سوزن انداختن نبود. 

چهار به‌علاوۀ دو. 

چند روز پیش بعد از یکی از همین نمایش‌ها، موقعی که داشتم می‌رفتم بیرون، یکی که اولین بارم بود می‌دیدمش بلند شد و دوید سمتم. دم در پشتی سالن رسید به من و نفس‌زنان گفت «سلام. شما بعد اجرا می‌ذارید و می‌رید. به حرف کسی گوش نمی‌کنید. وگرنه خب چرا اغلب اوقات کامنت‌هاتون بسته است؟ شما انتظار دارید ما بعد نمایش وقتی دارید سوار ماشین شخصیتون می‌شید یه جا پیداتون کنیم و نظرمونو در مورد نمایش بگیم؟ که خب حقّم دارید اگر چنین انتظاری داشته باشید. چون بی‌نهایت ناز می‌نویسید. من گاهی وقتا تماشاچی ردیف ۶ام گاهی وقتاام دوازدهم. اینکه حرفی نمی‌زنم و مثل امروز شما رو تو یه جای خلوت، مثلاً در پشتی سالن!، گیر نمی‌اندازم دلیلش اینه که من تمام این مدت فکر می‌کردم کسی که هر سری خیل عظیم جمعیت حاضر در صحنه رو می‌بینه دیگه دلش قرصه که دوستش دارن که وقتشونو براش می‌ذارن. شایدم تصورم اشتباهه و شما رو به‌درستی نمی‌شناسم. پس دوباره سلام، من ساراام، تماشاگر ردیف ۶». لبخند زدم و گفتم سلام سارا جان، از آشنایی باهات خوشحالم. دستشو گرفتم و بردمش تو اتاقم. گفتم من همیشه بعد از اجرا میام می‌شینم اینجا، پشت صحنه. می‌شینم و منتظر می‌مونم بیاید نظرتونو بهم بگید. با اشتیاق گوش می‌دم و با حوصله جواب می‌دم. وقت‌هایی هم که نباشم در اتاقم رو باز می‌ذارم که بیاید و یادداشت‌هاتونو بذارید روی میزم که وقتی برگشتم بخونمشون و جواب بدم. دوباره لبخند زدم و صندوق پیام‌هاتونو نشونش دادم. صندوقو باز کردم و گفتم ببین، این بیست‌هزارتا یادداشت رو تو همین سه چهار سال اخیر برام نوشتن. بعد پوشۀ عکسا رو باز کردم و گفتم عکس‌هایی که برام می‌فرستادن رو به اسم خودشون تو یه پوشه گذاشتم. این‌ها از نوشته‌های خودم هم عزیزترن برام.

چهار به‌علاوۀ سه. 

هر جا هر چی که دیدین و یادم افتادین و عکس‌هایی که برام فرستادین رو به اسم خودتون ذخیره کردم و نگه‌داشتم. (هشدار: با احتیاط روی سه تا لینک بعدی کلیک کنید. چندصدتا عکسو تو یه عکس بزرگ فشرده کردم و حجم هر کدوم ده مگابایته). ۱۷۳ عکس از سال ۹۴ تا بهمن ۹۵، ۲۶۱ عکس از بهمن ۹۵ تا بهمن ۹۶، ۲۸۹ عکس هم از بهمن ۹۶ تا بهمن ۹۷ دارم ازتون. قصه‌ای که پشت این عکساست انقدر شیرین و گاهی عجیبه که دوست دارم بشینم و تا صبح همه رو براتون تعریف کنم. یکی از عکسا عکس یه دستمال کاغذی خونیه. خون یکی از شماهاست و الان اون دستمال کاغذی تو کمدمه. یه روز یکی از خواننده‌های وبلاگم داشته عکس جغد و اسم شباهنگ رو روی چرم حکاکی می‌کرده و حین کار دستش می‌بره. می‌خواست این جغدو برام بفرسته و بماند که با چه مصیبتی فرستاد. چون من به این آسونی اسم و آدرس نمی‌دم به کسی، با ده تا واسطه رسید دستم. گفته بودم اون دستمال کاغذی خونی رو هم بذاره تو پاکتی که جغدا توشن. بسته رو داده بود به برادرش که تو نمایشگاه کتاب غرفه داشت. بلاگرا تو دوره‌همی بلاگرانه می‌رن نمایشگاه و این بسته رو از برادره می‌گیرن و میدنش به جولیک و جولیک هم یه جوری می‌رسونه دست من. ارتباطم با جولیک رو در وهلۀ اول مدیون نگارم که ارشد بهشتی قبول شد و در وهلۀ دوم مدیون مسئولین خوابگاه دانشگاهشونم که وقتی دورۀ ارشدم فرهنگستان خوابگاه نداشت قبول کردن تو خوابگاه اونا باشم و من هی رفتم دانشگاه اینا برای کارای اداری و هی رفتم دانشکده‌شون نگارو ببینم و یه روز که جولیک تو نمازخونۀ دانشکده نشسته بود با دوستاش کد می‌زد، اون روز به این نتیجه رسیدم که جولیک ترس نداره. یکی از عکسا عکس شال و کلاهیه که همین جولیک برای بچۀ چهارم من بافته و اونم الان تو کمدمه. یکی از عکسا رو تو مسیر کربلا جلوی عمود ۴۴۴ام گرفتین برام فرستادین. باتری گوشی‌تون وقتی ۴۴ درصد بوده، عکس سؤالات امتحان ادبیاتتون وقتی تو گزینه‌ها اسم مراد بود و هتل‌ها و کوچه‌ها و خیابونایی که اسمشون منو یاد شما انداخته. یکی از عکسا عکس یه مکالمه است. یکی از خواننده‌ها تو یه پیجی که دنبال اسم برای پادکستشون می‌گشتن اسم فانوس رو پیشنهاد میده و توضیح میده که یه بلاگری بوده که جزوه‌هاشو تشبیه می‌کردن به فانوس. اسم پیشنهادیش پذیرفته میشه و پادکست تولید میشه. برام می‌فرسته فایلو. گوش که می‌دم می‌بینم صدای کسیه که رئیس جاییه که چند تا کار ویراستاری براشون انجام دادم و یکی از همکاراشون هم‌کلاس ارشدمه. قضیه رو به هم‌کلاسیم که اتفاقاً اولین بار ایشون اسم فانوسو روی جزوه‌های ارشدم گذاشته بود میگم. میگه پادکسته کار بچه‌های شریفه. میرم پیجشون و چند تا از هم‌کلاسیا و هم‌اتاقیامو تو تیمشون می‌بینم و ایمان میارم که دنیا چقدر کوچیکه که من و خوانندۀ وبلاگم و همکار و هم‌کلاسی و هم‌اتاقی و هم‌دانشگاهیم دستمون تو یه کاسه است و خبر نداریم. بیشتر فرستندگان این عکس‌ها نیستن که دوباره ازشون تشکر کنم. ولی همیشه در خاطرم خواهند ماند. من آدم بامعرفت و قدردانی هستم. برای همین لینک پیام خصوصی رو از اون بالا برنمی‌دارم که باز هم اگر خواستید، چیز میز بفرستید، سؤالات شرعی و غیرشرعی و درسی و غیردرسی‌تونو بپرسید و بیاید باهام درد و دل کنید و بگید که فردا امتحان دارم و بخواید با رسم شکل داستان رستم و اسفندیارو براتون توضیح بدم و من از چشم اسفندیار و پاشنۀ آشیل شروع کنم برسم به کتف زیگفرید. با حوصله گوش خواهم داد و نامه‌هاتونو با اشتیاق خواهم خواند. و اگر آدرس وبلاگ یا ایمیلتونو گذاشته باشید، پاسخ خواهم داد.

چهار به‌علاوۀ چهار. 

مثل این استادهایی که جلسۀ آخر حضور غیاب می‌کنن می‌خوام حضور غیاب کنم. کامنت بذارید برای این پست. ایمیل، شماره، آدرس وبلاگ، نام، نشون، هر چی که فکر می‌کنید لازمه داشته باشم تا گمتون نکنم بدید بهم. بدید که یه روزی یه وقتی بیام بهتون بگم دفتر چهارمو شروع کردم به نوشتن. بلند شید ببینمتون. بلند شید و بگید تماشاگر ردیف چندم بودید. آره با شمام؛ یه چیزی بگید این دم آخری.


۲۷۳ نظر ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۳۱. هدف اصلیم از رفتن به دانشگاه الزهرا، بستن یه قرارداد کاری با استادم بود. هر چند یه سر هم به دانشکدۀ مدیریتشون زدم که یه قدمی برای پایان‌نامه‌م برداشته باشم. اونجا که نشسته بودم منتظر استادم که قرارداد رو امضا کنه، یه آقاهه اومد که ازش ده دقیقه فایل صوتی ضبط کنن برای یه پروژۀ زبان‌شناسانه. بهش گفتن هر چی می‌خوای بگی بگو. اصن یه خاطره تعریف کن. مهم نیست محتوای حرفات. اینم گفت اینجا کسی ترک نیست؟ گفتن چطور؟ گفت می‌خوام یه خاطره بگم ممکنه به ترک‌ها بربخوره :| منم گوشامو تیز کردم ببینم چی می‌خواد بگه و اصن به روی خودم نیاوردم ترکم :| بعد این رفت تو یه اتاقک و شروع کرد به تعریف کردن خاطره. موضوع حرفاش اختلاف تبریزیا با اردبیلی‌ها بود. حال آنکه ما اصن با اونا، با ارومیه‌ای‌ها و کلاً با هیچ گروه دیگه‌ای هیچ مشکلی نداریم. شایدم داریم و من خبر ندارم :| بعضیا علاوه بر اینکه بین ترک‌ها و فارس‌ها تفرقه می‌ندازن، بین ترک‌ها هم تفرقه ایجاد می‌کنن. خب که چی آخه؟ اتّحدوا ایهاالناس، اتّحدوا و لاتفرّقوا!

۳۲. تندیس مهربون‌ترین نگهبان دانشگاه رو مشترکاً اهدا می‌کنم به نگهبانِ روز یکشنبۀ دانشکده مدیریت شریف و نگهبان روز چهارشنبۀ دانشکدۀ مدیریت دانشگاه خوارزمی. با اینکه نگه‌داشتن وسیله‌های دانشجو توسط نگهبان مرسوم نیست و همه‌شون توهم دارن بمبی، موادی چیزی تو کیفمون باشه، ولی اینا کوله‌پشتی سنگینمو که حاوی لپ‌تاپ، مقادیر متنابهی (قابل توجه) سوغاتی و یکی دو دست لباس بود نگه‌داشتن و مسیرو نشونم دادن. حتی نگهبان خوارزمی گفت حواسم به گوشیم باشه (همیشه هندزفری تو گوشمه و گوشی دستم). گفت همین چند وقت پیش گوشی یکی از بچه‌ها رو زدن. علاءالدین هم که همین بغله؛ سریع می‌برن اونجا و آبش می‌کنن. 

بین خودمون بمونه ولی تا چند دقیقه فکر می‌کردم علاءالدینِ چراغ جادو رو میگه و نمی‌تونستم ارتباط گوشی و علاءالدین رو بفهمم. اولین بارمم بود اونجا می‌رفتم و نمی‌دونستم نزدیک جمهوری‌ام و ساختمان علاءالدین.

۳۳. سه‌شنبه چهارمین روز سفرم بود. منتظر جواب ایمیل دکتر ح. بودم و تقریباً علاف و آواره. نگار اون روز مسابقۀ والیبال داشت و بهش گفته بودم اگه تهران بودم و وقتم آزاد بود می‌رم تشویقش می‌کنم. تولد مریم هم بود؛ اما به کل فراموش کردم بهش تبریک بگم. روز قبلش به مهدی و خانومش پیام دادم که اگه خانومش و خواهرِ خانومش دوست داشتن و فرصت داشتن بیان والیبال و نگارو تشویق کنن. تیم دانشکده فنی با تیم تربیت بدنی مسابقه داشت. گفتم نرگسی رو هم بیارن. انقدر به این نرگس کوچولو نرگسی گفتن که وقتی ازش می‌پرسیدم اسمت چیه می‌گفت نرگسی :دی از چپ به راست: مریم، من، مامان نرگسی، خالۀ نرگسی. نرگسی هم بغل منه و تمام هوش و حواسش پی بازیه :|

+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1103



۳۴. از والدینش اجازه گرفتم عکسشو ویرایش نکنم و نشونتون بدم. یه شکلاتم گذاشت تو جیبش ببره برای باباش. یکی از دخترا پرسید خواهرته؟ گفتم والا باباش از منم کوچیکتره :))) مهدی ۹۰ای بود :دی هر کی هم می‌پرسید کیه می‌گفتم دختر هم‌کلاسیم و دیگه توضیح نمی‌دادم مامانش هم‌کلاسیمه یا باباش.



۳۵. شیرین، بانمک، و بسیاربسیار شیطون و پرانرژی و از دیوار راست بالارونده و یک جا آرام و قرار نگیرنده.



۳۶. تیم نگار اینا باختن و دوم شدن. البته باختن به تیم تربیت بدنی، چیزی از ارزش‌های آدم کم نمی‌کنه. تازه نگار می‌گفت تیم دخترا با تیم پسرا هم بازی دوستانه داشته و پسرا گفتن تیمتون قویه و تربیت بدنی رو می‌برین و خلاصه شییییییییییییییییره! فنی :| 

آرایش کردن بعضی از دخترا قبل از بازی هم صحنۀ بامزه‌ای بود که دلم نیومد اینجا ثبت و ضبطش نکنم.

یه دختره هم بود ناخنای بلند و لاکی داشت. گفتم نگار این چجوری قراره بازی کنه؟ یواشکی با اشارۀ چشم و ابرو حالیم کرد که سرپرستشونه و قرار نیست بازی کنه :|

یکی از فانتزیام هم این بود که یه روزی یه مدالو گاز بگیرم که مدال نگار این رویای منو به واقعیت تبدیل کرد.



۳۷. بعد از مسابقه با نرگسی و مامان و خاله‌ش رفتیم همون‌جایی که پریروزش با سحر رفته بودم. میز، همون همیشگی و نوشیدنی هم همون همیشگی. اون سطل شنم خاله‌ش براش خرید. اون دو تا شیرینیِ کنار چیزکیک رو هم خانومای تونسی میز بغلی بهمون دادن.



۳۸. از اونجایی که مهدی و خانومش اهوازی هستن، عربی هم بلدن. من تا برم سفارش بدم برگردم، دیدم داره با خانومای میز بغلی عربی حرف می‌زنه. اونا هم با ما دوست شدن و بهمون از این شیرینیا دادن. سوغات کرمانشاهه و هنوز نفهمیدم تونس چه ربطی به کرمانشاه داره.



۳۹. اون روز (سه‌شنبه) فکر می‌کردم برمی‌گردم خونه و نمی‌دونستم قراره از قطار جا بمونم و نمی‌دونستم دکتر ح. جواب ایمیلمو می‌ده و موندنی‌ام. رفتم برای مامان و بابا و امید یه چیزی بگیرم و به خدیجه و خواهرش گفتم همون‌جا بشینن تا من زودی برگردم. ینی من این قابلیت رو دارم که در عرض ده دقیقه برای سه نفر خرید کنم برگردم. یه پلیور یشمی برای امید و یه پلیور سفید با یه تیکهٔ مشکی برای بابا و یه شال زمستونی هم که نصفش سفید بود نصفش مشکی برای مامان گرفتم. شال مامان و پلیور بابا همرنگ بودن و شبیه هم و زین حیث بسی ذوقمندم. موقع خرید پلیور، آقاهه گفت برای چه سنی می‌خواین؟ گفتم هم‌سن و سال خودتون. بعد در ادامه اذعان کردم البته برای داداشم :| نمی‌دونم واقعاً چرا اینو گفتم :)) همیشه موقع خرید برای بابا و امید، خجالت می‌کشم. همه‌ش فکر می‌کنم باید توضیح بدم به فروشنده که دارم برای کی خرید می‌کنم :| موقع پرداخت مبلغ، عددی که آقاهه باید وارد کارتخوانش می‌کرد ۷۰ تومن بود. به آقاهه گفتم حالا من چونه نزدم، شما نمی‌خوای تخفیف بدی؟ اونم نوشت شش و داشت به رقم یکانش فکر می‌کرد. منم یهو بدون اینکه فکر کنم داره بهم تخفیف میده و یه رقم پایین‌تر بگم گفتم هشت. اونم شصت و هشت تومن از کارتم کشید و همین‌جوری که داشت نگام می‌کرد گفتم عدد مورد علاقه‌مه :| اون: :| من: :| و کماکان من: :| خدایا خودت شفام بده دکترا قطع امید کردن :))

۴۰. یه هفته ده روزه که خواب نمی‌بینم.

۰۸ دی ۹۷ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۱. این چند روز، خونۀ دخترخالۀ بابا بودم. شبا حدودای ۹ می‌رفتم خونه‌شون و شام و خواب و صبح می‌زدم به دل خیابونا و دانشگاه‌ها. سر کوچه‌شون که می‌رسیدم زنگ می‌زدم ببینم اگه چیزی لازم دارن بگیرم. یه بار که زنگ زدم دخترخاله گفت نیم کیلو سبزی خوردن و نیم کیلو سبزی آش دوغ. حالا فکر کن منم نمی‌دونم سبزی خوردن شامل چیا میشه و تو آش دوغ چی می‌ریزن. خودم وقتایی که تو خوابگاه آش و کوکوسبزی و غذاهای سبز درست می‌کردم از همه‌شون می‌خریدم و از همه‌شون تو همه چی می‌ریختم و سبزی خوردنم هم شامل همه نوع سبزی‌ای بود :| گوشی دستم بود و دخترخاله تندتند داشت می‌گفت از فلان سبزی کم بذاره و فلان سبزی رو نذاره و اونو بیشتر بذاره و خب منم که یادم نمی‌مونه. اصن سبزیا رو درست و حسابی از هم تفکیک نمی‌دم که یادم بمونه چیو چقدر بخرم. خداحافظی که کردم، اومدم یه گوشه وایستادم و از اونجایی که گوشیم مکالمه‌ها رو ضبط می‌کنه، مکالمه‌مونو دوباره گوش کردم و لیست خرید رو یادداشت کردم. گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شویدش کم باشه. اگه ریحانش خوب بود نیم کیلو سبزی خوردن بگیرم. اگه خوب نبود نگیرم. اگه گرفتم تره و تربچه و ریحان باشه و پیازچه نباشه. شاهی کم باشه و اینا رو نوشتم و رفتم سبزی‌فروشی و گفتم سلام. بعد یادداشتو درآوردم و گفتم گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شوید کم باشه. بعد پرسیدم ریحان‌هاتون خوبه؟ اگه خوبه سبزی خوردن هم می‌خوام؛ شاملِ :|

۱۲. فرداش وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون سر کوچه‌شون یه آقاهه که فرش‌فروشی داشت گفت دخترم یه دیقه وایستا. یه دیقه وایستادم. یه کم گوشت آورد گفت گوشت قربونیه. گفتم ممنون. لازم نداریم :| گفت قربونیه، بگیر :| یه پیرزنم کنارم بود. به اونم داد. گرفت و رفت. بعد من نمی‌دونستم چی کار کنم و چی بگم. خب تا حالا گوشت قربونی نگرفته بودم نمی‌دونستم چی میگن تو یه همچون موقعیتی. از طرفی فکر می‌کردم اگه نگیرم بهتره و آقاهه می‌تونه سهم منو بده به یکی که خیلی وقته گوشت نخورده. گرفتم و بردم خونۀ دخترخاله و فرداشبش برای شام آبگوشت داشتیم.

۱۳. خیلی دوست داشتم شرکت کنم تو این گردهمایی. ولی چهار روز بود که خونۀ دخترخاله بودم و با اینکه خودش و شوهرش خیلی مهربون و مهمان‌نوازن و بچه هم ندارن و راحتم تو خونه‌شون، ولی دیگه روم نمی‌شد بیشتر از این بمونم تهران. چهارشنبه برگشتم تبریز.



۱۴. یکشنبه صبح باید می‌رفتم فرهنگستان و بعدشم شریف. اول رفتم دانشکدۀ مدیریت که بیرون دانشگاهه. چقدر نگهبانشون مهربون بود. تا حالا همۀ نگهبان‌ها مهربون بودن باهام. همۀ نگهبان‌های همۀ دانشگاه‌ها و خوابگاه‌ها. هیچ وقت پیش نیومده راهم ندن یا اذیتم کنن. شاید یه وقتایی گفته باشن از این در نمیشه بری تو و از فلان در برو، شاید یه بار نگهبان خوابگاه کارشناسی و یه بارم نگهبان خوابگاه ارشدم به خاطر دیر اومدن مؤاخذه‌ام کرده باشن و گریه کرده باشم به خاطر رفتارشون و اینکه درک نکردن سر کار یا سر جلسۀ امتحان بودم، ولی برآیند رفتار همه‌شون مهربونی بوده و همیشه همکاری کردن و کارمو راه انداختن. و جا داره تشکر ویژه کنم از نگهبان دانشکدۀ مدیریت که فکر کرد اون منطقه رو نمی‌شناسم و داشت راهنماییم می‌کرد از کجا برم و مسیرو نشونم می‌داد و منم برای اینکه دلش نشکنه خودمو زدم به خنگی و الکی مثلاً اولین بارمه میام شریف و نمی‌شناسم اونجا رو.

۱۵. جلوی سلف لادنو دیدم. لادن هم‌رشته‌ایم بود و ۹۰ای. از قیافه‌ش حدس زدم ازدواج کرده، ولی از اونجایی که پرسیدن یه همچین سؤالی تو مرام ما نیست، مکالمه‌مون به احوالپرسی معمولی گذشت و بهش گفتم عصر با چند تا از دخترای ۸۹ای دورهمی داریم و خوشحال می‌شیم اونم بیاد. لادن تو بیشتر دورهمیامون بوده و بچه‌ها می‌شناسنش. گفت از صبح دانشگاه بوده و داره برمی‌گرده و نمی‌تونه تا عصر بمونه. بعد گفت تو یخچال آزمایشگاه یه جعبه شیرینی گذاشته. شیرینی عروسیشه. اینو که گفت ذوقمو بروز دادم و کلی تبریک و خوشحالی و آرزوی خوشبختی و بعدشم خداحافظی کردیم.



۱۶. این یخچالی که شیرینی توشه و لادن روش نوشته از شیرینای توش می‌تونید بخورید همون یخچالیه که بهمن ۹۴ کیک تولد وبلاگمو توش گذاشته بودم.



۱۷. با مریم رفتم آزمایشگاه و شیرینیو برداشتیم بردیم اتاقش و بعد رفتیم شریف پلاس یه چیزی بخوریم. چرا اول شیرینیو برداشتیم بعد رفتیم پلاس؟ چون فکر کردیم ممکنه تا ما می‌ریم یه چیزی بخوریم برگردیم یه عده بیان شیرینیو بخورن :| اون کاغذا پایان‌نامه‌م هستن، اون هات‌چاکلت هم اولین هات‌چاکلت عمرمه که می‌خورم. تا اون موقع فکر می‌کردم هات‌چاکلت دوست ندارم. این هفته چند تا چیز دیگه که دوستشون نداشتم هم خوردم. شب آخری که خونه بودم آناناس خوردم و تا بدان لحظه لب به آناناس نزده بودم. همون‌طور که فکرشو می‌کردم مزخرف بود. دانشگاه امیرکبیر کلوچه خوردم و من هیچ وقت کلوچه نمی‌خورم. دل‌درد و حالت تهوع گرفتم. چند وقت پیشم پیازداغ رو غذام ریختم. قابل تحمل بود. اما هنوز هم دوستشون ندارم. البته تجربۀ دردناکی نبود. ولی هات‌چاکلت رو دوست داشتم و راضی‌ام ازش. مزۀ شیرکاکائو می‌داد و صد البته که شیر و شیرکاکائوی داغ دوست ندارم. اون کیف پول جغدی هم کیف منه. هدیۀ یکی از خوانندگان وبلاگمه.



۱۸. همون‌طور که گفتم از وقتی با این تکنولوژی آشنا شدم تا جایی که جا داشت شورشو درآوردم و هر جا می‌رم موقعیت می‌دم. این اون لحظه‌ایه که تالار شش، روبه‌روی ابن سینا (ابنس) منتظر آقای خ. (و در واقع آقای ب.) بودم. تا چهار و نیم کلاس داشت و بچه‌ها رو تا ۱۶:۳۱ نگه‌داشت و درس داد. بعدشم دم در کلاس یه دانشجو داشت در مورد آقای میان‌آبادی باهاش صحبت می‌کرد. یاد فامیل فائلا اینا افتادم. اون ۵۱ هم ینی تا ۵۱ دقیقه این موقعیت با دوستان به اشتراک گذاشته بشه.



۱۹. جلوی کتابخونه مرکزی دو تا پسر داشتن راجع به فرکانس یه چیزی باهم صحبت می‌کردن. می‌خواستم برم دانشکده؛ از مسیر جکوز رفتم. ما اون موقع به بوفه‌هامون آیدا و هایدا می‌گفتیم. الان اونجا رو کوبیدن و از نو یه جایی به اسم شریف پلاس ساختن. اونجا چند نفر داشتن سیگمای یه دنباله رو حساب می‌کردن. بعد رفتم دانشکده کیفمو بذارم اتاق مریم. سنگین بود اذیت می‌شدم. جلوی دانشکده دو نفر داشتن در مورد اختلاف پتانسیل دو تا صفحه حرف می‌زدن. قشنگ معلوم بود لوکیشنم شریفه :|

تو این عکس منم و نگار و مریم و زهرا. نرگس نیومده هنوز.



۲۰. مریم گفت یه زمانی مامانم هم وبلاگتو می‌خوند. گفتم دیگه دل و دماغ و انرژی اون روزا رو ندارم. جلوی آسانسور، - مریم یه دیقه همین جا وایسا زود برمی‌گردم. - کجا می‌ری؟ - زود برمی‌گردم. زود برگشتم. تو آسانسور، - یکی از بلاگرا چند وقته ازش خبری نیست. رفتم ببینم اسمش هنوز رو در اتاقشه یا نه.

در حق خواننده‌های وبلاگم دعاهای زیادی کردم تا حالا. برای خوشحالی‌شون، خوشبختی‌شون، موفقیت‌شون، عاقبت به خیری‌شون. ولی اون دعای بلاگرانه که همیشه از ته دلم برای همه‌تون می‌کنم اینه که نیاد اون روزی که نباشم و انقدر دلتون برای من و نوشته‌هام تنگ بشه که آرشیومو برای چندمین بار بخونید. نیاد اون روزی که آرشیوم هم نباشه و از گوگل دنبال مقاله‌ها و کتابام بگردید.

۰۷ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
چند روز پیش رادیوبلاگی‌ها پستی منتشر کرد با این مضمون که آهای ایهاالناس، یه جمله دربارۀ رادیوبلاگی‌ها بگین ضبط کنین و بفرستین برای پادکست یلدا. جمله‌ای که حستون راجع به رادیو که تو این مدت داشتین رو دربرداشته باشه. تا دیروزم فرصت داشتین. دیروز سوسن پیام داد که نسرییییییییییین!!! گفتم جانم؟ گفت فقط یه نفر ویس داده، چه کنیم؟ گفتم تهدید :)) الان رفتم ازش بپرسم ویسا چند تا شد؟ میگه سه تا :| پرسید چاره چیست شیخ؟ گفتم ترغیب :))
الان من یه فیلم از آشپزخونۀ سال اول کارشناسی براتون آپلود می‌کنم. این فیلمو فقط خودم دارم و فقط به معدود کسانی که مطمئن بودم رازدار هستن و هرگز به مراد نخواهند گفت که من چه پیشینه‌ای داشتم نشونش دادم :دی داستان از اینجا شروع میشه که سال اول کارشناسی بودیم و شب بود و من و مژده و دنیز و سحر و نگار دور هم نشسته بودیم و جک می‌گفتیم و جک می‌شنیدیم. یکیشون گفت یه روز یه آتشنشانه... من گفتم وای سوپم از ظهر رو گازه و دویدم سمت آشپزخونه :| (دقت کنید که شب بود و سوپم از ظهر رو گاز بود) خوابگاهمونم سوئیت بود و آشپزخونه تو فاصلۀ پنج شش متریمون. و حس بویایی همه‌مونم که خدا رو شکر داغون :| و فیلمه از جایی شروع میشه که من گوشی به دست دارم میرم آشپزخونه گاز رو خاموش کنم. تو سکانس پایانی در ماهیتابه رو برمی‌دارم (دقت می‌کنید که سوپ رو تو ماهیتابه درست کردم؟) و دوربین تو افق سیاه‌رنگی از کربن! محو میشه و من خودم هم با دوربین رهسپار افق‌های دور می‌شم.


حالا چجوری دانلودش کنیم این ۹ مگابایت رو؟ ساده است. خیییلی ساده است. ویس می‌دید و رمز می‌گیرید. تو ویستون از حستون نسبت به رادیوبلاگی‌ها بگین. مثلاً بگین رادیو مثل این دستگاه‌های الکتروشوکه که وقتایی که یکی سکته می‌کنه طرف رو باهاش احیا می‌کنن. دیدین تو فیلما؟ دکتره میگه فلان‌قدر ژول و بعدش چند بار به یارو شوک می‌دن زنده میشه. به‌نظر من که رادیو همچین چیزیه و به بلاگستان شوک میده هر چند وقت یه بار که وبلاگ‌ها نمیرن. نقش من چیه این وسط؟ من نقش تقویت کننده رو دارم این وسط. بله؛ اینجوریاس :))
خب بچه‌ها، این آیدی تلگرام سوسنه: @artihoo همین الان ویستونو بفرستین براش و رمز دانلود رو بگیرید ازش. اگرم تلگرام ندارید صداتونو ضبط کنید و آپلود کنید برای خودم بفرستید. می‌تونید اینجا آپلود کنید و لینکشو بفرستید: www.picofile.com. من چجوری رمز می‌دم؟ اگه وبلاگ داشته باشین که براتون کامنت می‌ذارم یا در جواب کامنتتون که بدیهیه باید خصوصی باشه پاسخ می‌دم و رمز رو میگم. اگرم وبلاگ ندارید، وقتی لینک صداتونو می‌فرستین یه عدد ۶ رقمی هم برام بفرستین. مثلاً ۱۲۳۶۵۴. من صدای شما و این عدد رو از کامنتتون که بدیهیه باید عمومی باشه که زیرش بتونم جواب بدم سانسور می‌کنم و می‌گم ۳۲۰۷۹۰ تا بذار روش. و فقط شمایی که می‌دونی ۳۲۰۷۹۰ تا رو روی چی باید بذاری که بفهمی رمز ۴۴۴۴۴۴ هست.

۵۰ نظر ۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۹:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
پیرو پست‌های هفتۀ قبل داریم پست‌هایی که تو چالش «من به جای تو» شرکت کرده بودن و جای من نوشته بودن رو بررسی می‌کنیم. شش تا رو بررسی کردیم و اکنون در خدمت شما هستیم با تحلیل محتوایی پست‌های بی‌نام، نیلگون و مهرداد.

اما قبل از هر چیز می‌خوام دو تا پست از آرشیوم نشونتون بدم. پست اول، پستیه که بعد از اعلام نتایج ارشد زبان‌شناسی و برق گذاشتم و پست دوم رو بعد از نتایج ارشد مهندسی پزشکی و انفورماتیک پزشکی. چیزی که برای خودم جالبه اینه که چقدر شاد بودم که حتی درصدِ منفی بیست‌ودوی درس الکترومغناطیس رو به سخره گرفتم و گفتم رتبۀ برقم در قالب کلمات نمی‌گنجه. بعد که تو دو تا کنکور وزارت بهداشت مجاز هم نشدم، اومدم گفتم تا شقایق هست زندگی باید کرد و دوباره با مسخره‌بازی اتفاقی که افتاده بود رو بیان کردم تو وبلاگم. چیزی که عجیبه اینه که این شقایقی که تا بود، داشتم زندگی می‌کردم چی شد؟ چی شد که پست هر کدومتونو بررسی می‌کنم انتظار دارم غمگین نوشته باشین؟

از پست‌هاشون عکس گرفتم و زیر جملات و کلمات شبیه به سبک خودم خط سبز و زیر جملات و کلماتی که متفاوت با شخصیت من و سبک پست‌های منه خط قرمز کشیدم. در ابتدا مختصراً معرفی‌شون می‌کنم. 

بی‌نام از من بزرگتره، دختره، زبان خونده و منو از خاطرات تورنادو می‌شناسه. اون موقع خاموش بوده و از فصل شباهنگ روشن شده و من زیاد نمی‌شناسمش. ولی اون منو زیاد می‌شناسه. همشهریمونه و شیفتۀ فیلم‌ها و سریال‌های کروی!. سبک روزانه‌نویسی‌مون شبیه همه و یه دوست به اسم الناز داره که شبیه منه.

نیلگون از فصل شباهنگ به جرگۀ یاران و مریدان پیوسته و اولین کامنتش ابراز ذوق بابت کشف یک عدد هفتادویکی مثل خودش بود. چهار ماه ازم کوچیکتره، دوست داره دو تا پسر و دو تا دختر داشته باشه و اسمش منو یاد خواهر دوستم دنیز می‌ندازه. اسم خواهرش نیلگون بود. اسم دوستم نگار هم نیلگونو یاد دخترش که هنوز نداره می‌ندازه.

آقا مهرداد میهن‌بلاگیه. یکی دو سال بیشتر نیست که می‌شناسمش و نمی‌دونم از کجا کشفم کرده، ولی تو همین مدت کوتاه حضورش تو وبلاگم پررنگ بوده. ایشون جزو معدود خواننده‌هاییه که همۀ پست‌های اون یکی وبلاگم (همون که توش از ویراستاران و فرهنگستان می‌نوشتم) رو خونده و کامنت گذاشته و پیگیری و علاقه‌ش به این مباحث برام جالبه. مهندسه و روی دریا یا شایدم توی دریا کار می‌کنه، ولی نوشت‌افزارفروشی هم داره.

[عکس پست بی‌نام]

- نمی‌دونم پستِ «الکی مثلاً من افلاطونم» یادتونه یا نه. اونجا به سبک افلاطون اشاره کرده بودم و گفته بودم تمامی رساله‌های افلاطون در قالب «دیالوگ» یا محاوره نگاشته شده‌؛ حتی «آپولوژی» (دفاعیه سقراط) نیز اساس محاوره‌ای داره. از نظر افلاطون، بیان حقایق عالی فلسفی به وسیلۀ زبان و کلمات، اساساً امکان‌پذیر نیست؛ اما امکان ظهور مراتبی از آن در بیان شفاهی (شیوۀ سقراطی) و سپس مکتوباتی که در قالب «دیالوگ» عرضه می‌شوند بیشتره. بی‌نام برای پستی که جای من نوشته بود، این سبک رو انتخاب کرده بود و انتخابش به‌جا بود. لحظۀ دیدن نتایج رو در قالب گفت‌وگوی من و برادرم توصیف کرده و بیان یه اتفاق در چنین قالبی از سبک‌های بسیار پرکاربرد منه که پیش‌تر، بیش‌تر ازش استفاده می‎‌کردم و اخیراً چون ارتباطاتم با دوستان و اطرافیانم کمرنگ‌تر شده، این سبک هم جای خودشو به مونولوگ یا تک‌گویی داده.

- اونجا که دوستی به نام سپیده (البته من هیچ وقت دوستی به این نام نداشتم) بدوبدو میاد و میگه نتایج اومده و چون من برگۀ ثبت‌نامم رو خونه جا گذاشتم و خونه نیستم، پیام میدم به برادرم تا شمارۀ پرونده و داوطلبیمو از روی کارتم بخونه دور از منه یه همچین کاری. اولاً برای یه همچین درخواست مهم و فوری و اورژانسی‌ای پیام نمیدم و زنگ می‌زنم. ثانیاً من هنوز هم کد داوطلبیمو حفظم و این عدد رو تو گوشیم، دفتر یادداشتم، تقویمم و هر جای دم دست و در دسترسی نوشته بودم که تا نتایج اعلام شد، کد رو وارد سیستم کنم و نتیجه رو ببینم.

- اونجا که گفته سپیده و بعد سپیده رو داخل پرانتز توضیح داده و مرور خاطرات کرده از ویژگی‌های منه.

- از :دی و سه تا علامت سؤال برای بیان شدت سؤال به‌جا استفاده کرده ولی اون دو علامت ! و :/ نه. من اصن تو عمرم :/ استفاده نکردم. نمی‌دونم معنیش چیه و چه فرقی با :| داره. ولی :| رو زیاد استفاده می‌کنم. و شاید دلیل اینکه علامت ! رو کم استفاده می‌کنم این باشه که موقع نوشتن هیجان و احساس خاصی ندارم. 

- شمارۀ پرونده و داوطلبی‌مو الکی گفته؛ حال آنکه من تو وبلاگم چیزیو الکی نمی‌گم. یا واقعاً می‌گم، یا سانسور می‌کنم، یا نمیگم. ینی می‌خوام بگم همۀ اعداد مندرج در وبلاگم واقعیه.

- «رو»ی بعد از مفعول رو معمولاً «و» می‌نویسم؛ مگر در مواردی که مفعولم طولانی باشه، به حروف صدادار ختم بشه یا جمله باشه که در این صورت با رو هم می‌گم.

من اسم‌های دیگه ندارما. همون دو تا اسم تورنادو و شباهنگو از دار دنیا دارم.

یاشا همشهری. حالا که کره‌ای دوست داری نامو کامساهامنیدا و mannaseo bangapseumnida

[عکس پست نیلگون]

- زیاد اینتر زده. من موقع نوشتن پست، چنان‌که گویی دارم روی کاغذ می‌نویسم، در مصرف اینتر صرفه‌جویی می‌کنم که پستم جای خالی زیادی نداشته باشه و کاغذ حروم نشه :)) و اولین تفاوتی که وقتی پستشو دیدم نظرمو جلب کرد این اینترها و فضاهای خالی بود.

- از سه نقطه زیاد استفاده نمی‌کنم. زیاد استفاده کرده. یه جا هم از دو نقطه استفاده کرده :|

- من هرگز به مهاجرت فکر نکردم و هرگز در موردش تو وبلاگم ننوشتم. با اینکه «شاید» از لغات پرکاربرد پست‌هامه ولی کاری که احتمال انجامش کمه حتی با «شاید» هم در موردش نمی‌نویسم. ینی می‌خوام بگم بیشتر از فعل ماضی استفاده می‌کنم و از کارهایی که کردم می‌نویسم تا آینده و کارهایی که قراره بکنم.

- خیریت و ینگۀ دنیا غریبیه برام. معمولاً میگم صلاح، مصلحت و امریکا. البته مرگ بر امریکا :دی

- من تهِ پستم اسممو نمی‌نویسم. بعضیا می‌نویسنا. ولی نامه که نیست. پسته دیگه :|

- از نیم‌فاصله‌های رعایت نشده که بگذریم، درستش اینه که ، و . و ؛ و : و چنین علائمی چسبیده به کلمۀ قبلی و با فاصله از کلمۀ بعدی باشن.

- خدا رو چه دیدید جملۀ سؤالی نیست و علامت ؟ فکر کنم زایده. اونجایی هم که گفته نمی‌دونم چقدر طول می‌کشه، این جمله هم خبریه و تهش باید نقطه بذاریم نه علامت سؤال.

- «شاید»، «به‌واقع»، «مستحضرید» از کلمات پرکاربرد پست‌های منه. سؤال از مخاطب هم می‌کنم گاهی. مثلاً می‌گم نشد. بعد میگم چی نشد؟ بعد توضیح می‌دم چی نشد.

- یعنی رو ینی، همتون رو همه‌تون، می اومد رو میومد و یک وقت‌هایی رو یه وقتایی می‌نویسم و «ۀ» رو به‌صورت «ی» نمی‌نویسم.

- قس علی هذا رو من با سین می‌نویسم. قس از مقایسه میاد. بعضی جاها دیدم با صاد می‌نویسن ولی درستش قس هست که از مقایسه میاد.

- می‌ذارم رو با ذ نوشته! احسنت که با ز ننوشته. نودوهفت رو هم درست نوشته و نود و هفت اشتباهه :)

- کنار اسم مراد اسم دیگه‌ای نمیارم. مقصود دیگه کیه؟ :))

ممنونم مامانِ نگار :دی

[عکس پست مهرداد]

- خستمه مثل گرسنمه، گرممه و سردمه هست. ولی در زبان فارسی معیار ندیدم به‌کار بره و اغلب از زبان فارسی‌زبان‌های غیرتهرانی شنیدم خستمه رو. و چون زبان فارسی‌ای که من بهش تسلط دارم فارسی معیاره، این چنین ترکیباتی که تو گویش‌های ایرانی رواج داره رو تو گفتار و نوشتارم استفاده نمی‌کنم. در واقع بلد نیستم که استفاده کنم. یه مثال دیگه‌ای که الان به ذهنم رسید «خوشم از فلان چیز میاد» هست. معمولاً می‌گیم از فلان چیز خوشم میاد و معیارش همینه. ولی تو نوشته‌ها و از زبان دوستان فارسی‌زبانی که اهل شهرهای دیگه هستن بسیار شنیدم و دیدم که می‌گن خوشم از، بدم از. این‌ها تفاوت‌های بسیار ظریفی هستن که گاهی موقع خوندن پست‌ها متوجهشون میشم و وقتی «خستمه» رو تو پست ایشون دیدم گفتم در موردش بنویسم.

- نیم‌فاصله‌ها رو سعی کردن رعایت کنن. تو پست‌های خودشونم این سعی رو می‌بینم. ولی یه جاهایی بعد از نقطه اسپیس نزدن. درستش اینه که ، و . و ؛ و : و چنین علائمی چسبیده به کلمۀ قبلی و با فاصله از کلمۀ بعدی باشن.

- با هیچ کسم میل سخن نیست و دانشگاه سابق و دل و دماغ نداشتن و داشتم فکر می‌کردم از عبارات پرکاربردمه. اونایی که از لفظ دانشگاه سابق استفاده کردن فکر می‌کنم یه نمه دقتشون از بقیه بیشتر بوده. در مورد عبارت دانشگاه سابق تو پست قبلی توضیح دادم.

- شمام مثل اون دوستی که تلاش رو انجام داده بود، وبلاگ‌نویسی رو انجام می‌دین؟ این چه ترکیبیه آخه؟ :))

- از سه نقطه زیاد استفاده نمی‌کنم. ولی اگه استفاده کنم گاهی پایان جمله‌م می‌ذارم برای نشون دادن حرفی که نزدم و تو دلم موند. شاید منم اگه بودم انتهای پستم سه نقطه می‌ذاشتم.

- من «خُب» رو «خوب» و «برای» رو «برا» نمی‌نویسم :دی

- آهنگ تهِ پستشونو با اینکه دوست داشتم، ولی چون بی‌کلام گوش نمی‌دم، یادم نمیاد تو وبلاگم آهنگ بی‌کلام معرفی کرده باشم یا لینکشو ته پستام گذاشته باشم.

- عکس پست فوق‌العاده بود. دقیقاً خود من بودم اون عکس.

متشکرم مهندس :)


+ ادامه بدیم؟ از بین شرکت‌کنندگان کسی هست که بخواد در مورد پستش بنویسم؟

۱۰ نظر ۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۳:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من به دانشگاه فکر نمی‌کنم. من یک سال و پنج ماهه که دانشگاه نمی‌رم. من دیگه امتحان ندارم. من همۀ کتاب‌ها و جزوه‌هامو بردم گذاشتم انباری. من مدت‌هاست هم‌کلاسیامو ندیدم. استادهامو ندیدم. مدت‌هاست که باهاشون در ارتباط نیستم. مدت‌هاست ازشون بی‌خبرم. من دیگه امتحان ندارم. من دیگه دانشگاه نمی‌رم. مغز عزیزم، لطفاً بفهم اینو. بفهم بزرگوار :|


می‌تونید روش کلیک کنید

۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۵:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریروز

پریسا، وقتی ازش پرسیدم پس یاسین کو؟: «گذاشتم پیش مامانم»

امید، خطاب به محمدرضا بعد از دیدن عکس‌های یاسین: «دایی بودن چه حسی داره؟»

محمدرضا، وقتی ازش پرسیدم چه خبر از نتایج ارشد: «قبول شدم، ولی کار و سربازی هم هست. دو هفته دیگه یا پادگانم یا سر کلاس»

من، وقتی می‌شنوم یکی قراره بره سربازی: «اگه ازدواج کنی می‌تونی امریه بگیری»

پریسا: «بچه‌ها هر کدومتون که ازدواج کردین تو شرط ضمن عقدتون دو ساعت ظهر تاسوعای هر سالو مرخصی بگیرید از همسراتون. بچه‌هاتونم نیارید»

من: «ولی من مرادو میارم ببینه در فراقش هر سال کجاها چی نذرش کردم. یکی از نذرامم اینه هر سال با خودش بیام این امامزاده شمع روشن کنم»

امید: «می‌تونیم بیاریمشون و ون بگیریم. به نگارم بگیم هر سال یکی دو کاسه بیشتر آش بده بهمون. بعد ونو گسترش می‌دیم و اتوبوس می‌گیریم»

من: «میشه مادرشوهرمم بیاد؟»

امید بعد از اینکه گفتم مستقیم نرین، بپیچین سمت امامزاده: «بی‌خیال، انقدر خودتو سنگ رو یخ نکن پیش این امامزاده‌ها. می‌بینی که اصن وقعی نمی‌نهند»

محمدرضا، وقتی رسیدیم امامزاده: «بچه‌ها، شما به اینجا اعتقاد دارین؟»

یه خانومه تو امامزاده، بغل ضریح: «می‌شناسین این امامزاده رو؟ نوهٔ امام حسینه. هر چی بخواین میده بهتون»

۳۰ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۱۴- تا کی به تمنای وصال تو یگانه

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ

نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه؟

چهار سال در یک نگاه:

۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۳- ته‌دیگِ فصل سوم

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۰ ب.ظ



1. افطاری در قطار

به مقصد تهران

سوار قطار تبریز-مشهد


2. دیشب تو قطار دیدم

به یه بار دیدنش می‌ارزه :)

ببینید اگه فرصت داشتید


3. افطاری، مهمان هم‌اتاقی سابقم نسیم :)


4. یکی از مراحل و مناسک و اعمال مستحب مصاحبهٔ دکتری، گرفتن توصیه‌نامه از اساتیدیه که باهاشون درس داشتی. میری بهشون میگی دکتری قبول شدی و اونا هم لطف می‌کنن نامه می‌نویسن به دانشگاه مذکور که این دانشجو خیلی خوبه و خیلی خفنه و اِله و بِله و من تأییدش می‌کنم و به غلامی و کنیزی بپذیریدش. اونا هم می‌پذیرنش. 

الان من تو اون مرحله‌ام و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشکده دارم دنبال اساتیدم می‌گردم و اقصی، بخوانید اقصا، نقاط تهرانو زیر پا گذاشتم پیداشون کنم که منو توصیه کنن.

هم‌اکنون در محضر مبارک استادی که باهاش فرهنگ‌نگاری داشتم. اون فرهنگ لغت فانوس یادتونه؟ پارسال. آره همون استاد.

این دانشگاه الزهرا هم خیلی باحاله ها. همهٔ دانشجوهاش دخترن. حس دبیرستان به آدم دست میده


5. یه زمانی این نقشه رو حفظ بودم و چشم‌بسته می‌تونستم ملتو راهنمایی کنم چجوری از فلان جا برن بهمان جا. حالا یه جوری فراموش کردم ایستگاه‌ها و آدرسا رو که ده دیقه یه بار نقشه رو نگاه می‌کنم و می‌پرسم و تازه اشتباه هم سوار میشم و دور می‌زنم برمی‌گردم سر جای قبلی.

هم‌اکنون در مترو، این سر شهر به سوی اون سر شهر برای گرفتن توصیه‌نامه‌ای دیگر


6. حالا از اون سر شهر اومدم این سر شهر بلکه یه توصیه‌نامه هم از استادراهنمای شریفم بگیرم. قبلا وقت نگرفتم و ممکنه نباشه تو اتاقش. حتی ممکنه منو یادش نیاد. اون وقت میگم من همون دانشجویی‌ام که شما وقتی رئیس دانشگاه بودین و اومدین خوابگاه‌ها سربزنین، با خدم و حشم اومدین اتاقشو دیدین. آره من همونم که دو دقیقه قبل از ورودتون به خوابگاه بهش خبر دادن قراره بیان بازدید و تو این دو دقیقه در و دیوارو سابیدم و زمینی به مساحت هفتاد مترمربع رو جارو کردم و توی همون دو دقیقه ظرفای نشسته رو گذاشتم تو یخچال و لباسا رو چپوندم تو کابینتای آشپزخونه و هر چی دم دست و رو زمین ول بودو هُل دادم زیر تختا و زیر پتو پنهان کردم. اگه بازم یادش نیومد من کی‌ام میگم همونم که وقتی فراموش کرده بودین فلشتون و اسلایدا رو بیارین سر کلاس و عن‌قریب بود کلاس منحل بشه، فلشمو درآوردم از تو کیفم و گفتم استاااااااد، من اسلایدا رو دارم و ملت چقدر دعا به جونم کردن که نذاشتم کلاس تشکیل نشه و کلاسو تشکیلوندم. 

حالا اگه بازم یادش نیومد میگم من همونم که در فلششو ندادین و تو جیبتون جا موند.

و حمید هیراد در راستای این عکس می‌فرماید:

گر جان به جان من کنی

جان و جهان من تویی

سیر نمی‌شوم ز تو

تاب و توان من تویی

هر بار میام تهران، زیارت اهل قبور هم میام. کلی خاطره اینجا دفن شده.


7. ظهر که داشتم می‌رفتم فرهنگستان گرفتم این عکسو. شعری که سر در فرهنگستان نوشتن رو دکتر حداد سروده. تو یه بیتش کلمهٔ تبریز بود، گفتم نشونتون بدم ذوق کنین مثل من. بیتش اینه

کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجَند

جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هَری

خطاب به زبان فارسی میگه اینو

قابل توجه فامیل‌های عزیزم که عاشق زبان فارسی‌ن


8. پیکسل‌های روی کیف هر کس نشانهٔ شخصیت اوست؛ شناسنامهٔ اوست‌؛ و حتی هویت اوست و کلاً اوست. دوستام منو با اینا می‌شناسن و همه‌ش استرس دارم یکی از پشت سر صدام کنه دستشو بذاره روی شونه‌م بگه سُک سُک دیدمت

هم‌اکنون در مترو

خسته


9. دانشگاه شهید بهشتی روی کوه ساخته شده و به شیبش معروفه. ینی شما از هر کدوم از دانشجوهاش بخوای بهشتی رو توصیف کنه امکان نداره به این شیب ۴۵ درجه اشاره نکنن

صبح که داشتم می‌رفتم مصاحبه، نمی‌دوستم دانشکده علوم شناختی کجاست و از تو نقشه هم پیدا نکردم و رفتم نوک قله و پُرسون پُرسون خودمو رسوندم کوهپایه و دامنه و دیدم دانشکدهٔ مذکور دقیقا دم در ورودیه

مصاحبه چطور بود؟ 

دو تا گرایش دعوت شده بودم. یکی مهندسی‌تر بود و یکی انسانی‌تر. در واقع یکیش گرایش مدل‌سازی شناختی بود و یکیش گرایش روان‌شناسی شناختی. عرضم به حضورتون که حیف اون هفتاد تومنی که ریختم تو حلق مصاحبه‌کنندگان روان‌شناسیِ شناختی. اصن همین که وارد شدم معلوم بود می‌خوان ردم کنن. هیچی نپرسیدن جز رشتهٔ کارشناسی و ارشدم که تو برگه‌ای که دستشون بود، نوشته شده بود و لزومی نداشت بپرسن. بعدشم الکی برای خالی نبودن عریضه پرسیدن اوقات فراغتتو چجوری سپری می‌کنی. آخه من اوقات فراغت دارم؟

هیچی دیگه. همین. البته حق داشتن. به هر حال من هیچ پیش‌زمینهٔ روان‌شناسانه ندارم. ولیکن می‌تونستم برم شکوفا بشم تو گرایششون.

ولی مصاحبه‌کنندگان گرایش مدل‌سازی رو دوست داشتم. تقریبآً همه‌شون مهندس بودن. مهندس کامپیوتر و برق. راجع به رشته و پایان‌نامهٔ کارشناسیم هم پرسیدن. حتی پرسیدن کار می‌کنم یا نه. براشون مهم بود تمام‌وقت درس بخونم و درگیر مسائل دیگه نباشم. حتی وضعیت تجردم هم پرسیدن که یه وقت درگیر این موضوع هم نباشم. کلاً انتظار داشتن بیست‌وچهار ساعته با کتاب و کامپیوتر سر و کله بزنم و خلاصه سؤالاشون خوب بود و فرصت دادن در مورد موضوعاتی که مورد علاقه‌مه حرف بزنم. به قبول شدنم تو این گرایش امیدوارم


10. مهمانی که از مصاحبه برگردد و کیفش را بگذارد زمین و مانتو به تن و مقنعه به سر، دست به قابلمه شود و برای افطار میزبانش سوپ درست کند گلی است از گل‌های بهشت

ما که مسافریم و روزه نیستیم، میزبانمونم که تا عصر دانشگاهه. 

بعدِ مصاحبه رفتم تره‌بار و هویج و سیب‌زمینی و اینا گرفتم و گفتم یه حال اساسی به هم‌اتاقی‌م بدم

فقط یه کم تند شد

یه ذره بیشتر فلفل نزدما، ولی لامصب خیلی تند بود


11. اون موقع که خوابگاهی بودم، وقت و بی‌وقت تو آشپزخونه بودم. یه موقع می‌دیدی سهٔ نصفه شب دارم کیک درست می‌کنم، کلهٔ سحر مرغ می‌پزم و شش عصر تدارک ناهار می‌بینم. حالا این وقت شب هوس سیب‌زمینی سرخ کرده کردم و به بچه‌ها میگم الان واحدای کنار آشپزخونه صدای جلز و ولز روغنو می‌شنون میگن باز این دیوونه اومد

در این تصویر علاوه بر دست هم‌اتاقی سابقم، انگشتان پای هم‌اتاقی جدید وی هم قابل رویته


12. اون قطار تبریز-مشهد یادتونه باهاش اومدم تهران؟ منتظرم از مشهد بیاد منو برگردونه تبریز


13. تنها مسافر کوپه می‌باشم و تمام تخت‌ها الان تحت سیطرهٔ منه. در واقع این کوپه کلاً واس ماس

برای ناهارم الویه درست کردم دیشب

سوپم که تند شده بود، اینم یه کم خوش‌نمک شده

ندای درونم میگه تا می‌تونی بخور که فردا همین موقع روزه‌ای و از فرط گشنگی جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی نمود


14. یه قسمت از کار پایان‌نامه‌م اینه که رشد کاربرد دوازده‌هزار واژه‌ای که بیست سال پیش فرهنگستان تصویب کرده رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم اگه تو گوگل بزنم تعداد پهباد، بسپار، رایانه، یارانه، برجام، پیامک و هر کلمهٔ جدید دیگه که فرهنگستان برای حوزه‌های تخصصی ساخته و طی سال‌های ۷۱ تا ۷۲ به‌کاررفته، این جست‌وجو و ثبت اطلاعات اگه یک دقیقه طول بکشه، هشت شبانه‌روز کار مداوم بدون لحظه‌ای درنگ لازمه. بعد باید سال ۷۲ تا ۷۳ رو پیدا می‌کردم و ۷۳ تا ۷۴ و تا ۹۶ و ۹۷. به عبارت دیگه من اگه دویست روز نخورم و نخوابم و پشت لپ‌تاپ بشینم، این جست‌وجو تموم میشه. تحلیل بعدشم یه زمان جدا می‌طلبه. بعد با خودم فکر کردم چرا یه کد کامپیوتری ننویسم که اون این کارو انجام بده؟ هم سرعتش بیشتره هم خطاش صفره و در همین راستا، دو روزه درگیر این کد و نصب پایتون و پیپ و داس و لینوکس و این ماجراهام و حتی تو قطارم بی‌خیال این قضیه نشدم و از وقتی سوار شدم درگیرم و دوستان کامپیوتریمو بسیج کردم این درست شه


15. پریروز تو مترو یه دختری هم‌سن و سال خودم با دختر یه‌ساله‌ش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصله‌ای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا می‌خواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بی‌خیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم می‌ریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.

پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا

والسلام علی من اتبع الهدی


16. اینو همین یکشنبه که شریف بودم گرفتم. یکی از هشت هزار و هشتصد و بیست و پنج عکسیه که تو این هفت هشت ده سال گرفتم و تو فولدر عکس‌های لپ‌تاپمه. همه می‌دونن چقدر جونم به این عکسا بنده و با چه دقت و حوصله‌ای عکسا رو بر اساس زمان و مکان و موضوع دسته‌بندی می‌کنم و چقدر کیفیت و زاویه و نور و روشنایی و حس توی عکس‌ها برام مهمه و چند بار یه تصویرو می‌گیرم تا یکی از عکسا به دلم بشینه.

داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز همهٔ این عکس‌های دلبندمو ازم بگیرن و حتی اون قسمت از هیپوکامپ مغزم که شریف و متعلقاتش توشه رو هم پاک کنن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو می‌تونی نگه‌داری میگم این عکس، اینجا، اون روز.


17. دیدین وقتایی که یه پولی و لو در حد بوزوشموش جرخ یوز تومنخ از جیب لباسای قدیمی و کیفای کهنه و لای کتاب و پشت کمد و زیر فرش و از توی متکامون، بله متکامون، پیدا می‌کنیم چقدر ذوق می‌کنیم؟ 

دم‌دمای افطار، دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. خسته و تشنه و گشنه کف اتاقم پخش و پلا بودم و دلم کماکان هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. ثانیه‌ها رو می‌شمردم اذانو بگن و دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. بعد یهو یه کیسهٔ گُنده زیر تختم توجهم رو به خودش جلب کرد و بله عزیزان... دو ماه پیش اینا رو خریدم و رفتم تهران و برگشتم و دوباره رفتم تهران و برگشتم و ماه رمضون اومد و این وسط این دلبران رو به کل فراموش کرده بودم. 

هیچی دیگه. گفتم بیام ذوقمو باهاتون به اشتراک بذارم و بگم دعایی، حاجتی چیزی داشتین بگین من از درگاه احدیت طلب کنم. گویا مستجاب‌الدعوه بودیم و خبر نداشتیم


18. وقتی جایی، خونه‌ی کسی میری مهمونی،

دمِ رفتن

اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی،

صاحب‌خونه میگه صبر کنید

بدو بدو میره چندتا کیسه میاره

چندتا کیسه پر از توشه‌ی راه

میگه اینارو ببرید با خودتون، لازمتون میشه

میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه

یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد...

هی سفارش میکنه..‌. هی مُشت مشت جیبا رو پر میکنه...

آخدا سفره‌ت داره جمع میشه،

سفره‌ای که سی روز مهمونش بودیم... که دل کندن ازش خودِ جون کندنه...

که هی خداحافظی می‌کنیم و هی دلمون نمیاد بریم..‌.

آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر!

دستای خالیمونو پر نمی‌کنی؟

راه درازه و صعب‌العبور،

توشه‌ی راه بهمون نمیدی؟

ما قوت نداریما... ما بدونِ توشه‌ی مقویِ تو کم میاریما...

آخدا ما بی‌عرضه‌ایم... بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفره‌ت چیزمیز جمع کنیم

جیبامونو پر کنیم...

میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشو بکشی؟


19. اینو صبح یه خانومه بعد نماز بهم داد. دقت کردم دیدم به همه نمیده و جامعهٔ هدفش ردهٔ سنی ۱۲ تا ۱۷ ساله. منم تصمیم گرفتم بعدِ دکترا شناسنامه‌مو عوض کنم یه دیپلم دیگه بگیرم از اول برم دانشگاه


20. تهران، مسجد راه‌آهن

منتظر روشن شدن هوا

و در حال نوشتن بخشی از پایان‌نامه

در پس‌زمینه تصویرمونم جماعتی خفته‌اند و جا داره یادی کنیم از آهنگ تموم شهر خوابیدن و من از فکر توِ پایان‌نامه و کنکور بیدارِ خواجه‌امیری

از گوشی قبلی هم به‌عنوان مودم استفاده می‌نماییم


21. منم از اینایی بودم که تا دقیقهٔ نود و حتی توی وقت اضافه و موقع پخش کردن برگه‌ها هم به جزوه خوندنم ادامه می‌دادم و نیمی از امتحانامو تو مترو و نیم دیگرشو در حین طی طریق مسیر امتحان و با پای پیاده خوندم و پاس کردم.

فی‌الواقع ضمن آرزوی موفقیت برای بدبخت‌بیچاره‌های امتحان‌دار این نکته رو متذکر میشم که دختره امتحان فیزیک داره و چه امتحانی شیرین‌تر از فیزیک

به خدا ما از اوناش نیستیم که تو مترو سرشون تو گوشی بغلیه. جزوه‌ش انقدر نخ و قرقره داره که از شش فرسخی معلومه جزوهٔ فیزیکه خب :دی

هم‌اکنون در مترو، به سمت فرهنگستان


22. فرهنگستان، فرهنگستان که میگم اینجاست. این اتاق واس ماس. ینی واسه ما دانشجوهاست و همون طور که ملاحظه می‌کنید یخچال و ماکروفر هم داریم. اون بند و بساطم خرت و پرتای منه روی میز. دو سومِ یخچالم خودم شخصاً با هله هوله و قاقالی‌لیام پر کردم.

حالا تو پست بعدی عکس قاقالی‌لیامم نشونتون میدم.


23. میوه‌های باغ صفا هستن ایشون. آوردم خوابگاه با هم‌اتاقیای باصفاترم بخورم. 

دیروز صبح که رسیدم تهران مستقیم رفتم فرهنگستان. گذاشته بودم تو یخچال اونجا و هی می‌خواستم برای استادامم ببرم بگم مراحل کاشت و داشت و برداشتشو خودمون انجام دادیم و تولید ملّیه و اگه نمرهٔ خوبی بهم بدین سری بعد براتون ترشی و عسل و شیر و ماست و تخم‌مرغ و فتیرم میارم از دهاتمون

که یادم افتاد ما ده نداریم اصن


24. خوابگاه، خوابگاه هم که میگم اینجاست. گفتم شاید تا حالا خوابگاه ندیده باشین نشونتون بدم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه

اون روفرشی رو هم که ملاحظه می‌کنید پس‌زمینهٔ عکسای منه


25. کی گفته اینستا محل نشر عکس‌ها و پست‌های لاکچری جماعت مرفه و بی‌درد و باکلاسه؟ حاشا و کلا که من ساعت‌هاست دنبال سنگ و گوشت‌کوب می‌گردم اینا رو بشکنم بخورم، نمی‌یابم.

آخرشم نتونستم بشکنم :| هعی دریغا!


26. زینب (هم‌اتاقی جدیدِ هم‌اتاقی سابقم نسیم) اومده با بُهت و حیرت میگه وااای بچه‌ها دهان‌شویه‌ای که یه ماه پیش بیست و پنج گرفته بودمو امروز چهل گرفتم. اسکاچی که سه تاش دو هزار بودو، یکی هزار و پونصد خریدم. پشت سرش فاطمه (دوست زینب و هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) رسیده میگه باورتون میشه پنکک شصت تومنی رو امروز صد تومن می‌دادن؟ مجبور شدم شصت تومن بدم و کیفیت پایین‌ترشو بگیرم. سهیلا (از بچه‌های واحد بغلی) اومده احوالمونو بپرسه، از ضدآفتاب هشتادتومنی‌ای رونمایی کرد که دیروز شصت تومن بود. مریم (هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) نیز خاطرنشان کرد منم پفک هزارتومنیو دو تومن گرفتم.

منم در حال حاضر خیره شدم به قیمت بلیتایی که ده تومن اومده روش. ینی دیروز با چهل تومن اومدم تهران، فردا با پنجاه تومنم نمی‌تونم برگردم

روحانی مچکریم

یکی از دوستام، یه گربه از کوچه پیدا کرده و حس کرده چشماش ضعیفه و براش دکتر آورده و قطره و واکسن گرفته براش و وقتی دیده گربه دچار اسهال و استفراغ شده برده پنج روز بیمارستان گربه‌ها بستریش کرده. طی این چند روز یک و نیم خرج گربه‌هه کرده و به فرزندی قبولش نموده آخر سر. اون وقت دغدغهٔ من اینه که چرا قیمت بلیتا ده تومن ده تومن گرون میشه هی و چجوری برم بیام


27. بریم که داشته باشیم مصاحبهٔ امروزو که چهارمین روز از چهارمین ماه سال باشه

به اینا میگن توصیه‌نامه. دو تاش کافیه ولی من پنج تا گرفتم. چراکه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

توش چی نوشته شده؟

اساتید توشون می‌نویسن فلانی اِله و بِله و جیمبله و من ازش راضی‌ام و برای دکتری قبولش کنین. بعد می‌ذارن تو پاکت و درشو می‌بندن و می‌چسبونن و اصولاً دانشجو نباید توشو ببینه و بخونه. ولیکن چون موقع ثبت‌نام اینا رو باید آپلود می‌کردیم روی سایت، اساتید دادن خودم بعد از آپلود بذارم تو پاکت و درشو مهر و موم کنم و منم توشونو خوندم و فهمیدم چی نوشتن.

نوشته بودن نسرین اِله و بِله و جیمبله و ما ازش راضی‌ایم و برای دکتری بپذیریدش


28. اسنپ می‌گیریم و خودمونو می‌رسونیم دانشگاه تربیت مدرس. شماره پلاک اسنپ چند بود؟ ۴۴

امروز چندم بود؟ چهارم

اینجا من باید مدارکمو تحویل کی بدم؟

خانم کاوه

اتاقش کجاست؟ طبقه چهار، اتاق ِ؟ ۴۵۵


29. بله عزیزان، در ادامهٔ پست قبلمون همون طور که ملاحظه می‌کنید بین اتاق ۴۵۴ و ۴۵۶، هیچ اتاقی موسوم به ۴۵۵ وجود نداره

لیکن ناامید نمی‌شیم و به جُستنمون ادامه می‌دیم که در نومیدی بسی امید است


30. دانشکده رو زیر و رو می‌کنیم و بالاخره این ۴۵۵ رو پیدا می‌کنیم. بعد می‌بینیم هفت هشت ده تا ۴۵۵ کنار هم ردیف کردن که خانوم کاوهٔ ما تو چهارصد و پنجاه و پنجِ چهارمه. امروز چندم بود؟ چهارم؟ پلاک اسنپ؟ ۴۴. خانوم کاوه کجا؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. بله عزیزان. باید هشت و نیم مدارکو تحویل ایشون بدیم و گویا ایشون قراره ۹، ۹ و نیم تشریف بیارن


31. یه کاغذ روی در اتاق مصاحبه زده بودن و هر کی میومد اسمشو می‌نوشتن اونجا. من وقتی رسیدم سه نفر قبل من اونجا بودن. آقاهه که فکر کنم استاد بود اسم اونا رو نوشت و رفت. گفتم عه پس من چی؟ گفت تو هم مگه برای مصاحبه اومدی؟ فکر کردم خواهر کوچیکهٔ یکی از اینایی

ارجاعتون می‌دم به پست عید فطر و اون خانومه که بعد نماز، تبلیغات طرح تابستانی ۱۲ تا ۱۷ ساله‌ها رو داد دستم

حالا امروز چندمه؟ چهارم. پلاک اسنپ؟ ۴۴، اتاق خانم کاوه؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. من نفر چندمم؟ چهارم.


32. توصیه‌نامه‌ها رو گذاشتم تو پاکت و پشت در منتظرم صدام کنن


33. یه همچین حیاطی داره


34. هنوز منتظرم

اون کاغذ روی در همون کاغذه است که اسممونو روش نوشتن

شماره اتاق مصاحبه دویست و سی و چهاره

امروز چندم بود؟ چهارم

پلاک اسنپ؟ چهل و چهار

اتاق خانم کاوه؟ طبقه چهار، ۴-۴۵۵


35. منتظرم نفر دوم بیاد سومی بره بعد نوبت من بشه.

هر مصاحبه نیم ساعت طول می‌کشه. آقا اینا انگار خیلی جدی گرفتن قضیه رو. برن از دانشگاه شهید بهشتی یاد بگیرن که هفتاد تومن می‌گرفت هر مصاحبه‌شم دو دیقه بود.

برامون کیک و شیرم آوردن. شیرش که داغ بود. فکر کنم رفت تو معده‌م ماست شد. کیکشم میوه‌ای بود نخوردم.


36. این دختره کیفش چه خوشششگله

کجام؟

تو اتوبوس.

کجا میرم؟ انقلاب، 

که از اونجا برم شریف

چرا؟ که استادمو ببینم

استادم اتاقش طبقهٔ چندمه؟ چهار

اصن چهار موج می‌زنه تو پستام

این دختره خیلی مهربون بود. بهش گفتم من زیاد اتوبوس سوار نمیشم و مسیرا رو نمی‌شناسم. همیشه با مترو میرم میام. گفت منم مسیرم با تو یکیه و تا مترو باهم بودیم. موقع خداحافظی بهش گفتم کیفت خیلی خوشگله و دوستش دارم. گفت همه چیم جغدیه. گفتم منم همین طور


37. اینو برای تولد نگار گرفته بودم. بعد مصاحبه دیدم عه دانشگاشون روبه‌روی دانشگامونه و خدایی نمی‌دونستم دانشکده‌های فنی تهران و تربیت مدرس انقدر روبه‌روی هم باشن دیگه. رفتم دیدمش و اینو ازش گرفتم خودمم بخونم. بعد رفتم خوابگاشون و ناهارشم تصاحب کردم.

کتاب خوبیه

سه‌شنبه‌ها با موری

سه‌شنبه روز چندم هفته است؟ چهارم

مصاحبه چطور بود؟

دست رو دلم نذارین. در اتاق مصاحبه رو که باز کردن برم تو رفتم دیدم استاد خودمم اون تو تشریف داره. ینی تا نیم ساعت هنوز تو شوک بودم. استادی که ازش توصیه‌نامه گرفته بودم برای مصاحبه خودش تو تیم مصاحبه بود

هر چی هم پرسیدن بلد نبودم. انقدر گفتم نمی‌دونم که خودشون گفتن می‌خوای خودت یه سوال طرح کن جواب بده

بعدش استادم یه کتاب انگلیسی گذاشت جلوم گفت بخون ترجمه کن

اینو دیگه بلد بودم

مصاحبهٔ این سری خیلی بد بود به نظرم

هعی...

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری، یا حتی میشه گفت استادی داشته باشد

شاعرش فکر کنم حسین جنتیه


38. ایشون ناهار امروزم هستن. 

زمان ما اسم سلف‌های شریف آیدا و هایدا بود. الان میگن شریف‌پلاس. بزرگترم هست خیلی. قیمتاشم دو سه برابر قیمتای زمان ماست. قارچم نمی‌ریزن تو ماکارونی. قبلاً می‌ریختن. اصن من به عشق قارچش سفارش دادم اینو. فکر کنم قبلا گوشتم می‌ریختن، الان فقط سویا داشت توش.

حالا اگه خونه بود غر می‌زدم ماکارونی چیه و ماکارونی دوست ندارم. ولیکن چون شریفه می‌خوریم.


39. ماکارونی پست قبلو خوردم.

یه بطری آبم روش.

پنج تا خانم مسن که گویا کارمند یا مسئول کتابخونه یا آموزش دانشکده‌ها یا نگهبان یا بالاخره مسئول یه جایی تو دانشگاه بودن اومدن نشستن سر میزی که من نشسته بودم. سه تاشون بندری سفارش داده بود، یکی سالاد، یکیشونم از خونه ماهی آورده بود. بندری رو بهانه کرده بودن و بندری می‌زدن و می‌رقصیدن. یک ساعت تمام گفتن و خندیدن و حتی یکیشون موبایلشو درآورد قرص قمر بهنام بانیو پخش کرد برامون.

ینی می‌خوام بگم یه همچین مسئولین شادی داریم ما. اون وقت منو میگی انگار کشتیام غرق شده بود و دار و ندارمم توش بود.


40. سخت‌ترین قسمت امروز اونجا بود که تا ۱۲ کارم در اقصی، بخونید اقصا، نقاط تهران تموم شد و بلیتم برای ۹ بود. و من رسماً این ۹ ساعتو علاف بودم. دوستامم وقتشون آزاد نبود برم مصدع اوقاتشون بشم جز این دوستم که ظهر تا عصر باهم بودیم و رفتیم پارک طالقانی. یه کم پایین‌تر از آب و آتش.

یه گربه هم جدیداً به فرزندی قبول کردن ایشون که عکسشو تو عکس ملاحظه می‌نمایید


41. همیشه تو قطار بهمون از این بسته‌ها میدن و توش کیک و آبمیوه و اینا می‌ذارن. به ضرس قاطع می‌تونم بگم تو این هشت سالی که این همه با قطار رفتم و اومدم اولین باره که آب‌پرتقال و کیک شکلاتی نصیبم شده. هر بار طعم آبمیوه و کیکاشون آناناس و انبه و سیب و انگور و توت‌فرنگی و اینا بود و من متنفرم از این طعم‌ها. و هر بار موقع تهران رفتن می‌بردم می‌دادم به هم‌اتاقیام، موقع برگشتنم به زور می‌کردمشون تو حلق خانواده. ولیکن این سری خودم ازشون مستفیض شدم.

ضمن اینکه کیک و آبمیوهٔ سایر دوستان توی کوپه از همون میوه‌هاست که من دوست ندارم و جا داره بگم من و این همه خوشبختی از محالاته


42. یه استادی هم داشتیم توی دورهٔ کارشناسی؛ می‌گفت کلاسای من مثل نمازه. نیتو که کردین و تکبیرو که گفتین و کلاس که شروع شد مطلقاً برای هیچ کاری، تأکید می‌کنم هیچ کاری حق خروج ندارین تا کلاس تموم بشه. جیکّ‌مون درنمیومد تو کلاس. تازه منم تنها دختر کلاس بودم و زین حیث هم فضا، فضای سنگینی بود. 

ایستگاه مراغه

دو ساعت دیگه تبریزم ایشالا


43. حال این بچه رو خریدارم. 

حال خوبشو خریدارم.

رسیدم.


44. دو روزم تو مهدکودک برای بچه‌ها نقاشی و الفبا و رنگ‌ها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف می‌کنم و به‌نظر می‌رسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. 

بامزه‌ترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچه‌ها بوی وحشتناکی می‌داد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد می‌گیری.

این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم.

چرا انصراف دادم؟

اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دوره‌شو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچه‌ها شش هفت میلیون می‌گیرن و فکر می‌کردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمی‌دادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آب‌جوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُردن که مسبب این ظالم‌پروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول می‌کنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربی‌گری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعت‌هایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری می‌کنه


45. اینم از مصاحبهٔ چهارم، و آخر.

یکی از محاسن بومی بودن و خونهٔ نزدیک دانشگاه اینه یه ربع قبل مصاحبه‌ت می‌تونی توی خواب ناز باشی و محل مصاحبه رو از پشت پنجرهٔ اتاقت ببینی حتی. ولیکن این احتمال هم وجود داره که یهو با صدای بابات مثل برق از جا بپری که دختر مگه تو مصاحبه نداری امروز. پاشو برو دیگه.

از دیگر محاسن هم اینه که بعد مصاحبه آوارهٔ خیابونا نیستی و دنبال رستوران و کافه نمی‌گردی و مستقیم میای خونه و ناهار مامان‌پزتو می‌خوری

محاسن دیگه‌ای هم داره. از جمله اینکه تهران اگه مدارک پرینت‌شده‌ت ناقص باشه باید دربه‌در کپی و پیدا کردن مسئول تکثیر باشی و اینجا می‌تونی برگردی خونه و کارنامه‌تو پرینت کنی و دویست تومنم پس‌انداز کنی این وسط. والا غنیمته تو این اوضاع اقتصادی. و ضمن تقدیر و تشکر از روحانی و یاران بابت اوضاع قشنگ اقتصادی‌مون و آب و برق و گاز و تلفن و سایر امکانات، لابد می‌پرسین مصاحبه چطور بود؟

خوب بود.

اون خانومه که اون گوشه نشسته، مسئول بازبینی مدارک و دادن پاکت برای گذاشتن مدارکه. حال آنکه من خودم پاکت داشتم. تو مصاحبه‌های قبلی هم روال همین بود. یک ساعت، بلکه بیشتر دانشجوی بی‌نوا باید بشینه تو نوبت که پاکت بگیره مدارکو بذاره توش و یک ساعت دیگه بشینه تو نوبت تا بره تو اتاق مصاحبه.

حالا اگه بخوام به خودم تو این مصاحبه‌ها نمره بدم، تبریز، گرایش علوم اعصاب نمرهٔ بالا رو می‌گیرم، ولی اولویت چهارممه. بعد شهید بهشتی، گرایش مدل‌سازی نمرهٔ بهتری میارم که اولویت دوممه. بعد تربیت مدرس، گرایش زبان‌شناسی که این اولویت اولم بود ولیکن از مصاحبه راضی نبودم. 

و هیچ امیدی به گرایش روان‌شناسی شهید بهشتی ندارم. اینم اولویت سومم بود. اینو مطمئنم قبول نمیشم. چون قبولت نمی‌کنیم خاصی تو چشای اساتید بود.


46. این مصاحبه آخرمو بین‌العروسیین می‌نامم. تلفظشو دقت کنید که بین‌العروسین نیست، بین‌العروسیینه. ینی مصاحبه‌ای که زمانش بین دو فقره عروسی واقع میشه و شما شب قبل از مصاحبه از عروسی میای صُبِش میری مصاحبه و ظهر دوباره یه عروسی دیگه دعوتی. اینکه چجوری از فاز قر به فاز آکادمیک سوئیچ کنی و دوباره برگردی به فاز قبل و اونجا جلوی اساتید دلکم دلبرکم، خوشگلا باید برقصن تو مغزت رژه نره، خودش بحث جداییه و در این مقال نمی‌گنجه. آنچه که بایسته است آرزوی خوشبختی برای این دو عزیزه و تَکرار این بیت وزین که چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور دانش بجوی


+ حوصله ندارم. فکر هم نمی‌کنم تا چند ماه آینده حوصله‌م برگرده و حوصله‌دار بشم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست. برای همین کامنتا رو بستم. ولی شما کماکان می‌تونید پیام خصوصی بذارید برام. پیام‌هاتونو می‌خونم :)

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


1. فکر می‌کردم عشقولانه و هندیه، لیکن سخت در اشتباه بودم. به یه بار دیدنش می‌ارزه


2. هر بار متنی که در راستای پایان‌نامه‌م نوشتمو پس می‌گیرم تغییرش بدم یه غلط کردمِ خاصی تو چشامه به جهت انتخاب موضوع و استاد مشاور و استاد راهنما و حتی ادامه تحصیل

و جا داره باریکلایی بگم به خودم بابت حدس سن و سال ملت. اون از همکارم تو اون شرکته که هی ازم راجع به کنکور ارشد می‌پرسید و تصور می‌کردم از من کوچیکتره و روز آخر فهمیدم دو تا ارشد و یه دکترا داره و اینم از استاد مشاورم که هم‌سن بابامه و فکر می‌کردم اندکی از من بزرگتره فقط. تازه امروز فهمیدم ۴۹ سالشه. ولی خدایی خوب مونده.

ینی می‌خوام بگم تخمین زدن‌هام تو حلقم :|


3. تا ساعاتی دیگر امتحان زبان دارم و خوابم میاد. فکر می‌کردم چهار می‌رسم قزوین، پنج رسیدم و خوابم میاد. از سه بیدار بودم و نگران بودم خواب بمونم و الان خوابم میاد. تا یک نصف شب خوابم نمی‌برد و الان خوابم میاد. دیشب من فقط دو ساعت خوابیدم و طبیعیه که خوابم بیاد. هم‌اکنون نشستم سالن انتظار راه‌آهن قزوین که هوا روشن بشه و خوابم میاد. باید تا هشت و نیم خودمو برسونم دانشگاه امام خمینی و خوابم میاد. دانشگاه امام خمینی رو نمی‌شناسم و خوابم میاد. بعد از امتحان باید برم تهران و خوابم میاد.


4. تهران یه نفر

یه نفر تهران

اتوبوسای ترمینال که خالیه. قطارم که نیست. دقیقاً یک ساعته با سه تن از دوستانی که از سر جلسه پیداشون کردم نشستیم توی تاکسی و راننده داره حنجره‌شو پاره می‌کنه یه مسافر دیگه پیدا کنه و کسی نیست. الان علاوه بر اینکه خوابم میاد، گشنه هم هستم.

یه نفر تهران

تهران یه نفر

هنوز در قزوین


5. ره‌آورد نمایشگاه کتاب تهران

اون شاخه گل رزو یه خانومه تو نمایشگاه بهم داد و گفت ممنون که پوششت قشنگه. منم مات و مبهوت و متحیر گله رو گرفتم و گفتم خواهش می‌کنم.

و مثل همیشه بن کتابم کم اومد و از جیب خرج کردم.

هم‌اکنون در مترو


6. چایِ قبل از کیک تولد

هر لیوان ۴۵۰۰ تومن :(

یازده و نیم تا بودیم

نگار و مریم هم‌مدرسه‌ای و هم‌رشته‌ای کارشناسی

زهرا هم‌رشته‌ای کارشناسی

نسیم ۱ و فهیمه هم‌اتاقی ارشد

نسیم ۲ هم‌مدرسه‌ای من و نگار و مریم

شن‌های ساحل و جولیک دوست وبلاگی

و خدیجه و زهرا و نرگس، همسر، خواهرزن و فرزند هم‌کلاسی کارشناسی

ینی یه جورایی میشه گفت هیچ کدوم از مدعوین همدیگه رو نمی‌شناختن 😂


7. چای‌های ۴۵۰۰ تومنی که دستم خورد ریخت روی میز و بعدش رفت زیر میز و کتابایی که برای دوستام کادو گرفته بودمو خیس کرد

ما چهار تا اردیبهشتی هستیم و میانگین گرفتیم از تولدامون و میانگینمون امروز بود. 

من ۲۶ ام. تبریکاتونو نگه‌دارید اون موقع بگید


8. اگه یه وقت دیدین یه دختری خسته و کوفته با کوله‌باری از کتاب داره یه هندونهٔ ده کیلویی رو تو یه مسیری با خودش حمل می‌کنه شک نکنید دانشجوی خوابگاهیه و تو اون شهر غریبه

شیرین بود :)


9. وقتی برای تولد کسی هدیه می‌خرید یه چیزی بخرید که به دردش بخوره و به کارش بیاد. مثلا از این لیوانا که مثل قوریه و چای توش دم می‌کشه بخرید که طرف از صبح فردای اون روز که هدیه‌شو تحویل گرفت توش چای دم کنه و بخوره و دعاتون کنه

با تشکر از دوستی که اینو برام خرید


10. یادتونه می‌گفتم جغد دوست دارم؟ اگه یادتون نیست برید پستای سه چهار ماه پیشو مرور کنید یادتون بیفته و دیگه سعی کنید مطالبی که می‌گمو یادتون نره

خب از اونجایی که جغد دوست دارم بلوزی که الان تنمه جغدیه، کیفی که روی دوشمه جغدیه، دستبند دستم جغدیه، کیف پول و جلد دفترا و جاکلیدیمم جغدیه. نصف کادوهای دیشبم هم جغدی بود. اون شال و کلاه جغدی رو هم دوستم بافته نگهش دارم برای نسل‌های آینده و دلتون بسوزه که شما از این دوستا ندارید و من دارم

با تشکر از دوستی که این شال و کلاه جغدی رو بافته


11. تصویری که مشاهده می‌کنید تصویر گل‌های جلوی مسجد دانشگاه شریفه. اصولا من الان باید پژوهشگاه علوم انسانی سر جلسهٔ سخنرانی تاریخچهٔ واژه‌گزینی می‌بودم

ولیکن صبح رفتم شریف و دو ساعتی توی کتابخونه‌ش چرخیدم و دو ساعتی در مسجدش خسبیدم و دیدم من الان این سر شهرم و سخنرانی اون سر شهر. بعد دیدم اصن نای راه رفتن ندارم. تازه صبم برخلاف عادتم که بعد اذان و نماز صبح نمی‌خوابم دل سیر خوابیده بودم. فلذا به خسبیدنم تو مسجد ادامه دادم و سخنرانی رو نرفتم. حال آنکه یکی از اهدافم از تهران اومدن حضور توی اون سخنرانیه بود


12. تصویری که مشاهده می‌کنید عکس چای نُقل‌پَهلوی بر وزن قندپهلوی جلسهٔ دیروز فرهنگستانه. نقل‌ها رو دوست ارومیه‌ایم آورده بود و منم سری بعد باید یه چیزی از تبریز ببرم که به هر حال کم نیاورده باشیم جلوی ارومیه‌ای‌ها. در سمت چپ تصویر که شما مشاهده‌ش نمی‌کنید چند تا صندلی اون‌ورتر دکتر حداد نشسته و روبه‌روم چند صندلی اون‌ورتر هوشنگ مرادی کرمانی و دکتر پورجوادی و طباطبائی و علی کافی و ژاله آموزگار و چند تا استاد دیگه است که احتمالاً نمی‌شناسید. ولی به هر حال من این پستو می‌ذارم که دلتون بسوزه و بدونید ما با کیا نشست و برخاست داریم و با کیا چایی می‌خوریم


13. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، امشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی سابقم نسیم


14. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، پریشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی خیلی سابقم نگار

در واقع می‌خوام بگم ماکارونی عضو ثابت سفرهٔ یه خوابگاهیه

اون آشم دستپخت مامان نگاره


15. دستپخت هم‌اتاقیمه

چشم والدینمو دور دیدم و امشب شام سوسیس‌تخم‌مرغ داشتیم

فکر کنم پونزده سالی میشه که ما سوسیس نمی‌خوریم و معده‌م در حال تعجبه الان


16. شش عصر جنازهٔ خسته و گشنه و ناهار نخورده‌ و بی‌جانمو رسوندم خوابگاه و رفتم از حلیم‌فروشی پشت خوابگاه حلیم بگیرم. پرسیدم هنوز حلیم دارین؟ خدایی شش عصر چنین انتظاری، انتظار منطقی‌ای نیست. ولی خوشبختانه به اندازهٔ همین یه کاسه تهِ دیگشون حلیم داشتن

اون لیوانم از اتاق استادم برداشتم آوردم. برام چایی ریخت. منم بعد اینکه خوردم لیوانو گذاشتم تو کیفم و گفتم استاد، من کلی لیوان یه بار مصرف یادگاری جمع کردم اینم می‌برم بذارم پیش اونا


17. دیگه گفتم سر صُبی، بخشی از هزاران هزار هنرم رو فروکنم تو چش و چال ملت بعد برم دانشگاه. برای تهیهٔ این خاگینه، از اونجایی که ساکن خوابگاه نیستم و از لوازم خوابگاهی برخوردار نمی‌باشم، مقداری روغن و آرد و شکر و تعدادی تخم‌مرغ از نسیم و کمی ماست از سهیلا اخذ نمودم و داخل کاسهٔ فاطمه ریخته و باهم مخلوط کرده و با قاشق و چنگال نسیم هم‌زده و در ماهیتابهٔ زینب به منصهٔ ظهور رسوندم و چیدمشون توی بشقاب نسیم. بعدشم ظروف کثیف تلنبار شده توی سینک رو با اسکاچ و مایع ظرفشویی یکی از همین عزیزان، دقیقاً نمی‌دونم کدومشون، شستم و فی‌الواقع داریم دور هم حاصل دست‌رنجمو نوش جان می‌کنیم. حالا من از اونایی بودم که از هیشکی هیچی نمی‌گرفتم که جانما سینمز. ولی الان می‌بینم به جانم می‌سیند


18. روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت فردوسی

اون آقاهه ردیف اول، دومی، دکتر حداده

اون خانومه هم از صدا و سیما اومده

باهم اومدیم

اصن اگه من نبودم اون خانومه اینجا رو پیدا نمی‌کرد گم میشد

والا

سه تایی همزمان رسیدیم هر چی گفتم شما بفرمایید نفرمودن و اول منو فرموندن تو


19. از سمت راست پنجمی استاد سمیعی گیلانیه. بزنم به تخته چند روز بیشتر تا تولد صدسالگیش نمونده. چهارمی هم استاد سعادته که نود و سه چهار سالشه

حفظکم الله

دیروز یکی از دغدغه‌هام این بود که تو یه همچین شرایطی که در هر لحظه از زمان حداقل یکی از این یازده بزرگوار نگام می‌کنن چجوری آدامسمو دربیارم جاش شکلات بذارم دهنم

این عزیزان دل، مدیران یازده گروه فرهنگستانن و همونطور که ملاحظه می‌نمایید دکتر حداد و واژه‌گزینی یکی از گروه‌هاست و فرهنگستان فقط منحصر در واژه‌سازی نیست و کارهای دیگری هم می‌کنه و مدیران دیگری هم داره که می‌بینید


20. اعتراف می‌کنم این پیرمرد تنها کسیه که وقتی دارم برمی‌گردم تبریز دلم براش تنگ میشه و هر بار به امید اینکه یه بار دیگه از جلوی بساطش رد شم و ببینمش تهران رو ترک می‌کنم و برمی‌گردم خونه

بلوار کشاورز، حوالی خوابگاه سابقم


21. خُرفه‌وَرتا هستن ایشون. هدیهٔ تولد هم‌اتاقی‌های سابق ارشدم. اسمشم خودم گذاشتم. نامی وزین و شیک و شکیل و بسیار هم زیبا. خرفه که اسم عامیانهٔ خودشه؛ مثل کاکتوس، شب‌بو و غیره. ورتا هم در زبان پهلوی ینی گل سرخ و اشاره داره به کافه‌قنادی ورتا که تولد رو اونجا برگزار نمودیم. حالا اگه گل در بیاره رنگ گل‌هاش قرمز میشه و از این لحاظ هم ورتا اسم مناسبیه. ضمن اینکه این زبان پهلوی زبان رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی نیست. اونا اصن پهلوی نبودن و این زبان، زبان هزار سال پیشمونه. در واقع زبان ایرانیان در زمان ساسانیان و اشکانیان. و جا داره ضمن تقدیر و تشکر از کادودهندگان یه نصحیت و توصیهٔ دوستانه و خواهرانه هم داشته باشم و اون اینکه وقتی می‌خواید برای کسی که خونه‌ش یه شهر دیگه است و تولدشو یه جای دیگه گرفته کادو بگیرید، به این نکته دقت و توجه داشته باشید که این بدبخت چجوری می‌خواد این هدیه رو ببره خونه. به ابعاد و حجم و وزن و چگالی‌ش دقت نمایید. از کت و کول افتادم تا بیارمش خونه به خدا


22. آقا؟!


23. پیرمردی که کیکو ازش گرفتیم بنده خدا دیکته‌ش خیلی ضعیف بود. اول یه دندونه اضافی گذاشت و تذکر دادم و با خامه درستش کرد. بعد دیدم ی بعد از سین هم اضافیه و بابا چشمک زد برام که گیر ندم دیگه و دیگه چیزی نگفتم. برای جان هم نقطه نذاشت 😂

خلاصه برای یه ویراستار هیچی دردناک‌تر از این نمیتونه باشه 😭


+ بچه‌ها این اکانت اینستای من خانوادگیه و فقط فامیل درجۀ یک و دو و سۀ سببی و نسبی می‌تونن پستامو دنبال کنن. حتی دوستان و هم‌کلاسیای صمیمی و نزدیکم هم نه.

+ یادتونه می‌گفتم یه چیزایی برای ویراستاران تایپ کردم و چون بابت هر کلمه‌ش دستمزد گرفتم نمی‌تونم بدون اجازه‌شون بذارم وبلاگم و اگرم اجازه بگیرم نمی‌تونم آدرس وبلاگمو بهشون بدم؟ الوعده وفا که اجازه رو گرفتم و آدرس اون یکی وبلاگو بهشون دادم که اونجا منتشر کنم. زین پس هر روز یک پست با موضوع درست‌نویسی:

persianacademy.blog.ir/category/virastaran

۱۷۵ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که پیام، خاصیت و اهمیت چندانی ندارند.

واگن سوم بودم. برگشتم سمت سالن و دستمو بردم بالا و برای بابا تکون دادم. قلبم مچاله شد. تنگ شد. باورم نمیشه هنوزم وقتی میرم تهران گریه‌ام می‌گیره. قبلنا وقتی می‌رفتم بغض می‌کردم و برگشتنی (می‌دونین که؛ برگشتنی قیده. ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه) خوشحال بودم. حالا وقتی برمی‌گردم هم از اون ور دلم تنگه و باز بغض می‌کنم برای تهران. دائم‌البغض که میگن منم. سهراب در همین راستا می‌فرماید: اهل کاشانم اما، شهر من کاشان نیست. شهر من گم شده است. 

سه تا پسر و دو تا دختر هم واگن سه بودن. شایدم دو تا پسر و سه تا دختر. باهم بودن. هر پنج تاشون کوپه‌ی اول. من کوپه‌ی دوم بودم. کوپه‌ی شش‌تخته گرفته بودن و قرار بود کیفا و چمدوناشونو بذارن روی تخت ششم. تا برسیم و سوار شیم پشت سرشون بودم و حرفاشونو می‌شنیدم. ینی هم بغض کرده بودم و دلم تنگِ خونه بود، هم فال گوش وایستاده بودم. واینستاده بودم البته. فال گوش حرکت می‌کردم. دانشجو بودن. اینو وقتی بلیتاشونو دستشون گرفته بودن و دنبال واگن سه می‌گشتن و از خوابگاه می‌گفتن فهمیدم. ولی نفهمیدم ساکن تبریزن و دانشجوی تهران، یا اهل تهرانن و دانشجوی تبریز. همه‌شون فارسی حرف می‌زدن باهم و لهجه هم نداشتن. به تجربه، ششِ دی، موقعِ فرجه‌هاست و ملت تو یه همچین روزی برمی‌گردن خونه‌شون. مگه اینکه پروژه‌ای چیزی داشته باشن.

مأمور قطار قبل از سوار شدن بلیتاشونو دید و پرسید باهمین؟ گفتن آره. مأموره فکر کرد منم با اونام. شش تا بودیم و کوپه‌ها شش‌تخته. بعد که بلیتمو نشونش دادم از گمراهی درومد. زمانه چقدر عوض شده. دوره‌ی ما راننده‌های اتوبوس نمی‌ذاشتن خانوم کنار آقا بشینه. باید شناسنامه نشونشون می‌دادی و ثابت می‌کردی محرمین. اون وقت اینا کوپه‌ی دربست گرفتن. [نچ نچ نچ گویان سوار قطار می‌شود]

سوار قطار که شدم، تو کوپه‌مون فقط من بودم. از مأمور واگن پرسیدم تنهام؟ گفت نه بین راه قراره سوار شن. دفتر و دستکامو درآوردم و شروع کردم به درس خوندن. صدای خنده‌هاشون رشته‌ی افکارمو می‌گسست. پانتومیم بازی می‌کردن، خاطره تعریف می‌کردن، چیپس می‌خوردن و می‌خندیدن. دلم می‌خواست مثل بچه‌ها خوراکیامو ببرم باهاشون تقسیم کنم و بگم منم بازی میدین؟ :دی

یاد سال اول کارشناسی افتادم. هم سن و سال همینا بودیم. دم عید بود و نمی‌دونم چه امتحان و پروژه‌ای داشتیم که همه‌مون تا یه تاریخی نتونسته بودیم بریم خونه و بلیت اتوبوس و هواپیما هم تموم شده بود و همه‌مون برای همون روز بلیت قطار گرفتیم. من، ریحانه، سمیرا، بهناز، نگار، دنیز، مریم؟ مژده؟ سحر؟ یادم نیست چند تا بودیم. برای نماز نگه‌داشته بودن. وقتی داشتم پیاده می‌شدم فریدو دیدم. اون داشت سوار می‌شد و من پیاده می‌شدم. از دیدنِ هم‌کلاسی‌ای که تا همین چند ساعت پیش سر یه کلاس بودیم انقدر شوکه شده بودم که هیچی نگفتم. نه سلامی نه علیکی. برگشتم به ریحانه بگم فریدم تو همین واگنه که ریحانه پیش‌دستی کرد و گفت افشین اینا هم با همین قطار میرن تبریز. ریحانه عمران بود و افشین اینا یه باند عمرانی بودن. بعد پوریا رو دیدم. پوریا و فرید و یه چند تای دیگه که هنوز اسماشونو یاد نگرفته بودم برقی بودن. اون روز کلی نخبه و نابغه تو اون واگن بودن. واگن شریفیا :))

هنوز داشتن پانتومیم بازی می‌کردن و خاطره تعریف می‌کردن و چیپس می‌خوردن و می‌خندیدن. چقدر احساس پیری می‌کردم وقتی بهشون فکر می‌کردم. برای شام جوجه سفارش دادن و یه کم تو سالن قدم زدن و بعد دیگه صداشون قطع شد. 

یکی دو سه ساعتی از تبریز فاصله گرفته بودیم که یه خانومه ۳۸ ساله (وقتی ۱۷ سالش بوده ازدواج کرده و همون سال، اولین بچه‌ش که یه پسر ۲۱ ساله‌ست و تهران افسری می‌خونه و قصد ازدواج نداره به دنیا اومده) با دخترش سوار شد. شبیه یکی از بچه‌های تیم شیما اینا حرف می‌زدن. حدس زدم باهم همشهری باشن. همان‌طور که زبان فارسی لهجه‌های متعددی داره و از طرز حرف زدن طرف می‌فهمیم اهل کجاست، ترکی هم اینجوریه. لهجه‌شناسی‌م خوب نیست زیاد و فقط می‌تونم تشخیص بدم طرف همشهری‌م هست یا نه. بعد یه خانم ۶۸ ساله (گفت ۹ تا بچه دارم و بچه‌ی آخرم ۲۹ سالشه و وقتی ۳۹ سالم بوده به دنیا اومده) با یه دبّه ترشی و ده تا ساک و چمدون و سطل ماست و روغن و کره و دخترش (که همین دختر ۲۹ ساله باشه) سوار شد و بعد یه خانوم دیگه که مثل خانم ۳۸ ساله و دخترش حرف می‌زد با یه جعبه سیب و یه گونی پیاز و سیب‌زمینی و چند تا قابلمه و یه دبّه ترشی و دو تا ماشین کنترلی که برای نوه‌هاش خریده بود و چند تا ساک سوار شد.

یه کم در مورد دندون مصنوعی صحبت کردن. خانم ۳۸ ساله دندوناشو تازه کشیده بود و می‌خواست دندون مصنوعی بذاره. بعد در مورد محله‌شون و در واقع آدرس خونه‌هاشون صحبت کردن. اینکه کجا می‌شینن و خونه‌شون بزرگه، کوچیکه، حیاط داره، نداره. بعد در مورد شغل شوهراشون و آدابِ پول گرفتن از شوهراشون و اینکه کاش مستقل بودن و چشمشون به دست شوهرشون نبود. به من هم توصیه کردن مستقل شم و چشمم به جیبِ شوهرم نباشه. در مورد گوشتِ «گچی» هم صحبت شد. گِچی به زبان ما نمی‌دونم بز، گوزن، آهو یا چیه. بلد نیستم فارسی‌شو. در مورد گوشت این حیوون صحبت می‌کردن. دخترِ ۲۹ ساله‌ی خانم ۶۸ ساله رفت از عموش چیزی بگیره یا بهش بده. در ادامه، مامانش اون آقا رو شوهر خطاب کرد. یه کم گیج شده بودم، ولیکن ساکت بودم و وارد بحثشون نمی‌شدم. خانومی که روبه‌روم نشسته بود از دختر ۲۹ ساله‌ی خانم ۶۸ ساله پرسید با عموت اومدین یا پدرت؟ دختره گفت بابامه، ولی عمو میگیم بهش. اونجا بود که فهیدم اینا به بابا میگن عمو. بقیه‌ی خانوما هم تأیید کردن که ما هم همچین رسمی داریم که بابا رو عمو صدا کنیم و عمو رو بابا. تعداد بچه‌های همو پرسیدن. و اونجا بود که فهمیدم خانم ۶۸ ساله، ۹ تا بچه داره. پنج تا پسر و چهار تا دختر. آخریه همین دختره بود که به گفته‌ی خودش کلی خواستگار داشت، خودشم خواستگارهاشو می‌خواست و یکیش همسایه‌شون بود، ولیکن دختره رو نمی‌دادن بهش. زیرا پدر دختره از پسره خوشش نمیومد. ظاهراً یه خواستگار تهرانی هم داشت و به اونم نمی‌دادن. کلاً نمی‌دادنش به کسی. دختره ضمن اظهار نارضایتی از عملکرد پدرش مبنی بر اینکه سخت می‌گیره اذعان کرد: نه به دور میدن منو نه به نزدیک. کلاً نمی‌دن منو به کسی. 

خانوم ۳۸ ساله از خانومی که روبه‌روم نشسته بود پرسید چند تا بچه داری؟ خانومه جواب داد سه تا کنیز داری. منظورش این بود که سه تا دختر دارم. گفت تهرانن و بعد در همین راستا از مشقت‌های مادر بودن گفت. یه ضرب‌المثل یا سخن نغز هم گفت که متأسف شدم. خواست مثلاً بگه مادر بودن سخته، گفت سگ باشی مادر نباشی. بگذریم... بهشت زیر پای مادران است به هر حال. این خانوما اهل یه شهرستانی بودن که اهالی اون شهرستان از اهالی یه شهرستان دیگه خوششون نمیومد. و تا می‌تونستن پشت سر اون شهرستانیا حرف زدن که فلانن و بهمانن. معلوم بود از ماها هم متنفرن و دو صد چندان حالشون از ما به هم می‌خوره. ولیکن به احترام من چیزی نمی‌گفتن پشت سر اهالی شهر ما. 

وقتی دیدن حرف نمی‌زنم، سر صحبتو اینجوری باهام باز کردن که اهل کجام و اصرار داشتن که بدونن خود تبریز یا اطرافش. این خیلی مهمه برای بعضیا. دلیلشم کشف نکردم هنوز. دیدم اگه بحثو ادامه بدن، باید مساحت فرشای خونه‌مونم در اختیارشون بذارم. فلذا سرمو کردم تو گوشیم تا خودشون با خودشون به بحثشون ادامه بدن. در ادامه داشتن در موردِ خانواده‌ی شوهرشون، عروسِ خواهرشوهراشون و خواهرشوهرای عروساشون صحبت می‌کردن. یه ضرب‌المثلم اینجا و در همین راستا یاد گرفتم که سگ از توله نجس‌تر هست یا نیست یا توله از سگ نجس‌تره یا یه همچین چیزی. انقدر تند تند حرف می‌زدن و بحثو عوض می‌کردن و چیزای جدید می‌گفتن که مطالب، خوب جا نمیفتاد برام. به هر حال یه چیزی نجس بود این وسط. و در کل منظورشون این بود که عروس و خواهرشوهر اه اه و پیف پیف. اینجا بود که خانم ۳۸ ساله به این نکته اشاره کرد که پسرش قصد ازدواج نداره و ابراز نگرانی کرد بابت عروس آینده‌ش. 

ینی هر چقدر من عاشقِ خانواده‌ی فرضیِ شوهرِ فرضی‌م ام، اونا متنفر بودن از خانواده‌ی شوهر و حالشون به هم می‌خورد ازشون و هر چقدر من عاشق شهرستان‌ها و لهجه‌های مختلفم اونا بدشون میومد از هر کی و هر چی جز خودشون.

خانم ۳۸ یه سوال شرعی بانوان هم داشت که تو جمع مطرح کرد و من چون می‌دونستم حکمشو، براش توضیح دادم و برای مطمئن‌تر شدنش از گوگل هم جستجو کردم براش. داشت می‌رفت تهران که با پسرش برن قم، زیارت. پسرش دانشجو بود و قرار بود بیاد دنبال مادر و خواهرش. خواهرش کلاس ششم بود. همون اولِ آشنایی اسممو پرسید. دوست شدیم باهم و نصف شب که بدخواب شده بودم اونم بیدار بود و باهم پفیلا خوردیم. نسبتاً ازشون خوشم اومد. مهر خانومه تا حدودی به دلم نشست. مهربون بود، ولی نه انقدر که آرزو کنم همچین مادرشوهری داشته باشم. تو این چند سال کمِ کمش با صد تا خانوم که پسر دم بخت داشتن همسفر بودم و هر بار مصمم‌تر شدم که قبل از ازدواج، در مورد مادر مراد بیشتر تحقیق کنم و نسبت به مادرش حساس‌تر باشم تا خودش. ینی انقدر که اینا رو مخن، پسراشون رو مخ نیستن فکر کنم.

ظاهراً سر و صدای کوپه بغلی نذاشته بود اینا خوب بخوابن. صبح یه کم بد و بیراه پشت سر اونا گفتن و وقتی فهمیدن کوپه‌شون مختلط بوده، نچ نچ نچ گویان به خدا پناه بردن و انگشت حیرت به دهان گذاشته و گزیدن.

بعدشم رسیدیم و ادامه‌ی این پست میشه همون پست 1177

۱۶ نظر ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1078- خوشمزه‌جات

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۸ ب.ظ

هر موقع میرم خونه‌ی دخترخاله اینا، اگه خرید مرید داشته باشن براشون انجام میدم.
اون سبزیا رو در حالی خریدم که نصفشونو نمی‌شناختم :| 
فردای انتخابات خونه‌ی دخترخاله‌ی بابا بودم.
آرد و یه سری خرت و پرت گرفتم براشون کیک درست کنم.
نمی‌دونستم کیک شکلاتی دوست ندارن و  تقریباً کیکه رو کلاً خودم خوردم.

دیروز برای افطاری خونه‌شون دعوت بودم (خودم خودمو دعوت کرده بودم به واقع).
با خودم آرد و اینا بردم و این سری شکلات نریختم توش.
یه ساعت قبل اذان مواد رو گذاشتم روی گاز و دم افطار رفتم برش گردونم و خاموشش کنم.
یه ساعت بعد افطار رفتم ببینم خنک شده یا نه. درِ ماهیتابه رو باز گذاشته بودم. هنوز داغ بود.
یه ساعت بعد دوباره رفتم بهش سر زدم. کولر روشن بود و درِ ماهیتابه باز بود. ولی هنوز داغ بود.
یه ساعت بعد هم بهش سر زدم. هنوز داغ بود.
یازده و نیم دخترخاله گفت برو برش دار بذار تو یخچال خب!
انقدر داغ بود که نمی‌تونستم برش دارم.
برش داشتم بذارم تو یخچال، دیدم گاز روشنه!!!
روشن بود :| چهار ساعتِ تموم روشن بود :|
و خب طبیعی بود که شبیه بیسکویت بشه.


پفک‌هایی که تو لیست خرید بودن

به اینا میگن پفک هندی

مثل ماکارونیه، می‌ریزی تو روغن داغ، پف می‌کنه

چند روز پیش، خوابگاه

کتلت جغدی و الویه‌ی جغدی

دسر شکلاتی و

اون سه تا پاستیل جغدی وسطی رو دریابید!

اولین، یا دومین برنجی که بعد از عید درست کردم.

برنج کم می‌خورم کلاً

امکاناتم هم برای خورشت در حد سیب‌زمینی و گوشت چرخ‌کرده بود.

زعفران نرگس چیست؟

سفره‌ی افطارِ روزِ اول

فقط اون بشقاب سوپ مال منه

اون دلمه‌ها رو هم‌اتاقیام تو خونه‌ی یکی از دوستاشون درست کردن

چشامو بستم و یکیشو به زور قورت دادم :|

ناخناشون بلنده خب...

پریشب یه جعبه شکلات گرفتم به هم‌اتاقیام گفتم پاشین بریم اتاق شیما اینا چایی بخوریم

با اینکه اونا همیشه اتاق ما و بچه‌های اتاق ما همیشه اتاق اونا پلاسن، 

ولی من اولین بارم بود قدوم مبارکم رو اتاقشون می‌ذاشتم :|

باعث و بانیِ این پست کسیه که عکس این دو تا کیکو فرستاد گفت چرا از این پستای خوشمزه نمی‌ذاری؟

فکر کنم یه سری چیز میزِ نفتی رو کیک نوشته

اون RIG 81 هم انگار شماره‌ی دکل نفته

روی کیک سمت چپی هم فکر کنم نفت ریخته :|

۳۹ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تولدِ 25 سالگی اردیبهشتی‌ها

تندیسِ دیالوگ برترِ امروزو می‌دم به اون سکانسی که یه تیکه کیک اضافی موند و بردم بدم بچه‌های اتاق بغلی و برگشتم و در زدم و اومدم نشستم و نرگس گفت انگار دارن در می‌زنن. مریم رفت دید کسی نیست و منم کاملاً جدی و بی‌شوخی گفتم لابد صدای در زدنِ من با تأخیر رسیده بهت. و کاملاً جدی داشتم فرایند این delay رو توضیح می‌دادم و بقیه پوکر فیس (ینی اینجوری: ":|") نگام می‌کردن.

۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1048- خودزنی

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۴ ق.ظ

گروه خانوادگی


مکالمه‌ی من و خانومِ هم‌رشته‌ای سابقم


گروهِ دخترای برقی ورودی 89 دانشگاه سابقم!

بدون شرح!


هولدن تو این پست یه سری آزمون روان‌شناسی معرفی کرده که از خواستگار گرفته بشه تا مشخص بشه مرد زندگی هست یا نه. والا من فقط ازشون آزمونِ املا می‌گیرم. حالا اگه ولت‌مترم داشته باشم یه جریانی هم ازشون رد می‌کنم ببینم مقاومت بدنشون چند اُهم هست. آزمونِ دیگه‌ای بلد نیستم :دی

یه آقای هوافضایی کامنت گذاشته منم اگه برام خواستگار بیاد!!! می‌ذارمش توی تونل باد ببینم چه فشار و دمایی رو میتونه تحمل کنه. تازه می‌تونم استریم لاین‌هایی که از کنارش رد شدن رو تحلیل کنم و ببینم بدنش آیرودینامیک هست یا نه :دی

۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
شواهد و قرائن نشون میده من چه بگم این وبلاگ تعطیله، چه نگم، چه اون بالا بنویسم تا فلان روز آپدیت نمیشه چه ننویسم، چه کامنت‌ها باز باشه چه نباشه، شما وَقَعی نخواهید نهاد و رِفرِش‌ها به قوّت خودشون باقی هستن. تعداد بازدیدها کم هم نمیشن حتی. مرسی که هستید و مرسی که کامنت می‌ذارید و درخواست منبر می‌کنید؛ ولی واقعیت اینه که من خودم رو در موقعیت و جایگاهی نمی‌بینم که بخوام کسی رو هدایت کنم. کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی (کَل ینی کچل!). به نظرم لینک‌های پیشنهادی ستون سمت چپ این وبلاگ به ویژه وبلاگ خانم الف، مفیدتر از پست‌های خودِ وبلاگه. علی ایُ حال، برای خالی نبودن عریضه، این پست رو تقدیم همراهان می‌کنم:
1. خواب دیدم سر کلاس الکترومغناطیسِ دکتر ر. (فکر کنم دکتر ر. ترکن. البته لهجه ندارن و ترکی حرف زدنشونو ندیدم تا حالا. ولی نام خانوادگی‌شون، پسوندِ سلماسی داره و سلماس یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه) نشسته بودیم و ایشون داشتن مختصات کارتزین و قطبی و کروی رو به زبانِ ترکی درس می‌دادن. لوکیشن خوابم یکی از تالارهای شریف بود. یهو چند تا گربه پریدن تو کلاس و رفتن زیرِ صندلی من و من جیغ زدم پریدم روی میز. بعدش فرار کردن و یکی از پسرا که یادم نیست کی بود بَتمن‌وارانه یه گونی برداشت رفت گربه‌ها رو گرفت ریخت تو گونی. و تندیسِ کَنه‌ترین و سریش‌ترین درسو تقدیم می‌کنم به همین الکترومغناطیس که هنوز که هنوزه دست از سرِ کچل من برنداشته و اولین خوابِ 96 رو هم به خودش اختصاص داد حتی!
2. خواب دیدم هنوز رامسریم و داریم خرید می‌کنیم و من دارم برای خونه‌مون جعبه‌ی دستمال‌کاغذی انتخاب می‌کنم و 2 تا سفید و 2 تا سبز و 2 تا قهوه‌ای برداشتم (همون طور که ملاحظه می‌کنید خواب‌های من رنگی‌ن). یکی از سفیدا طرح جغد داشت و وقتی دیدمش ذوق کردم و خانواده چپ‌چپ نگام کردن و گذاشتم سر جاش و یکی دیگه برداشتم.
3. خواب دیدم تو یه جلسه‌ی سیاسی که تو یکی از کشورهای اروپایی برگزار شده شرکت کردم و داریم برای نابودی امریکا برنامه‌ریزی می‌کنیم. ظاهراً بین سیاهپوستا و سفیدپوستا دعوا بود و یادم نیست من جزو کدومشون بودم! مثل این سخنرانی‌های تِد، ملت میومدن طرح‌هاشونو ارائه می‌دادن. خوابم هم از اول تا آخر انگلیسی بود و با اینکه خودمم انگلیسی حرف می‌زدم ولی متوجه نمی‌شدم چی می‌گیم. یه بنده خدایی اومد و یه سری اسلاید و نمودار نشون داد و گفت تا 160 سال آینده کلاً آمریکا نابود میشه و من همونجا حساب کتاب کردم دیدم اگه 135 سال دیگه هم عمر کنم می‌تونم اون روزو ببینم. ولی همونجا به این نتیجه رسیدم که فکر نکنم بتونم 135 سالِ دیگه هم دووم بیارم. اون آقاهه گفت زمان دقیق نابودی آمریکا هفته‌ی آخر اسفند ماهه.
4. خواب دیدم تو بوفه‌ی دانشگاه تهران نشستم و نگار هم هست و ناهار، کوکوسبزی سفارش دادم (خوانندگان خیلی قدیمی می‌دونن که من با این کلیدواژه‌ی کوکوسبزی ماجراها داشتم :دی افسوس و دو صد افسوس که بلاگفا پستامو به فنا داده و نمی‌تونم لینک کوکوسبزی رو بدم) از نگار پرسیدم ساعت چنده و گفت یه ربع به یک. و من یه ربع به یک کلاس داشتم و نگران بودم که چه جوری خودمو برسونم فرهنگستان. نگار هم کوکوسبزی سفارش داده بود. دسرِ کنار غذامونم سبزی با تربچه‌ی فراوان بود. نگار ناهارشو خورد و رفت و ناهار من هنوز آماده نشده بود. کلی منتظر موندم و بالاخره کوکوسبزی‌مو آوردن. تندتند داشتم می‌خوردم که به کلاس یه ربع به یک برسم. تو لقمه‌ی آخرم یه مو به درازای موهای راپانزل! پیدا کردم و عصبانی شدم و بلند شدم برم که ارشیا رو دیدم. وقتی دیدمش یادم اومد که چند ساله ندیدمش و گفتم وااااای چه قدر چاق شدی (ایشون در عالم واقع نیِ قلیون هستن! ولی عمرا من در عالم واقع همچین چیزی به همکلاسی پسر بگم) یهو گفتم راستی گرایش ارشدت چیه و گفت مدیریت برنامه‌ریزی!!! (ایشون هم مثل خیلیای دیگه ارشد تغییر رشته دادن MBA؛ ولی خب گرایششو نمی‌دونستم و هیچ وقتم نپرسیدم ازش). بعدش باهم رفتیم آمفی‌تئاتر، فیلمِ جرج (یا شایدم جیمز) رو ببینیم. ولی ندیدیم. چون من یه ربع به یک کلاس داشتم.
هیچی دیگه. بیدار شدم، بعدِ این همه وقت، بدون مقدمه پیام دادم سلام. صبح به خیر. گرایش ارشدت چیه.
گفت Finance ینی همون مدیریت مالی.
5. خواب دیدم رفتم یه جای موزه‌مانند که کلی اسناد و مدارک سیاسی روی در و دیوار چسبوندن. دستخط محمدتقی بهار رو هم دیدم. به زبان ژاپنی و به خط پهلوی ساسانی بود. تو خواب، ایشون رو با مصدق اشتباه گرفته بودم و فکر می‌کردم محمدتقی بهار (همون که شعرِ ای دیوِ سپید پای در بند، ای گنبد گیتی ای دماوند رو گفته)، همونیه که صنعت نفت رو ملی کرده.
6. خواب ندا رو دیدم.
7. من زیاد خواب نمی‌بینم. شاید ماهی یکی دو بار. اینکه امسال تو یه هفته، 6 تا خواب دیدم، ینی ذهنم در آشفته‌ترین حالت ممکنه. و به فال و تعبیر خواب هم اعتقاد ندارم. معتقدم اغلب خواب‌هایی که می‌بینیم از اتفاقات روزمره نشأت می‌گیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون می‌کنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر می‌رسن، فکر می‌کنم می‌تونن بهونه‌ای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. پس خواهشمندم تعبیرشون نکنید. مرسی، اَه.
8. این روزا هر کی میاد خونه‌مون یا ما خونه‌ی هر کی می‌ریم، تا منو می‌بینن میگن به حداد بگو این چه معادلیه برای فلان واژه و اون چه معادلیه برای بهمان واژه. منم توضیح میدم که این معادل، مصوبه‌ی فرهنگ نیست و اگه هست دلیلش چیه. بعدش فایل صوتی پستِ 1013 رو براشون تلگرام می‌کنم و کامنت‌های پست جولیک رو تبیین می‌کنم براشون. یه وقتایی کار به جاهای باریک می‌کشه و اول باید توجیه‌شون کنم که فرهنگستان به چه دردی می‌خوره و چرا فرهنگستان ترکی نداریم و چرا ترکی زبان معیار کشور نیست و چرا تو مدارس تبریز ترکی درس نمیدن و چرا کتاب درسیاشون ترکی نیست و چرا میوه انقدر گرونه و رأی من کو و چرا برجام شکست خورد. یه جاهایی نفس عمیق می‌کشم و میگم آی آلله گُر ایشیم حارا چاتیپ کی حدادّان دیفاع الیرم!!! (خدایا خداوندا ببین به کجا رسیدم (کارم به کجا رسیده) که دارم از حداد دفاع می‌کنم).
9. تندیس پرپیچ‌وخم‌ترین و پُرپله و شیب‌ناک‌ترین مسیر دید و بازدیدها رو تقدیم می‌کنم به مسیر خونه‌ی خاله. که از یه جایی به بعد ماشین‌رو نبود و بنده با کفش‌هایی به ارتفاع 13 سانتی‌متر، اون مسیرو رفتم و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم سمت ماشین)، از خاله‌م یه جفت دمپایی گرفتم و کفشای خودمو زدم زیر چادر.
10. هفته‌ی آخر هم‌اتاقیام داشتن برای عید خرید می‌کردن و یکی‌شون یه لباسی خریده بود که تا من اینو دیدم گفتم وای چه لباس خوشگل و خوش‌دوخت و خوش‌فرم و مناسبی. مناسبِ مهمونیای مختلطه. از کجا خریدیش؟ چون من تو مهمونیا چادر سرم نمی‌کنم، همیشه دنبال لباسای بلند و آستین‌دار و نه تنگ و نه گشاد و نه نازک و نه فلان و بهمانم. تا من اینو گفتم، هم‌اتاقیم گفت مگه تو وقتی فک و فامیلتون میان خونه‌تون حجاب داری؟ با چشای متعجب گفتم آره خب عمو و بابابزرگ که ندارم، جز داداشم و بابام بقیه نامحرمن دیگه. با چشای متعجب‌تر گفت تو شهر ما یه عده که بهشون میگیم مکتبی حجاب دارن. بقیه‌ی مردم، جلوی در و همسایه و تعمیرکاری که اومده یه چیزی رو تعمیر کنه هم روسری سر نمی‌کنن، فامیل که جای خود دارد و اصن اگه حجاب کنیم توهین محسوب میشه.
نتیجه‌ی اخلاقی: هر شهری، هر قوم و قبیله‌ای و حتی هر خانواده‌ای دین، یا شایدم فرهنگ خاص خودشو داره.
11. تندیس حساس‌ترین و پراسترس‌ترین و حواسمو جمع کنم ترین لحظات دید و بازدیدها رو هم تقدیم می‌کنم به لحظه‌ی ورود ما به خونه‌ی پسرِ خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا و لحظه‌ی ورود اونا به خونه‌ی ما (دقت کردین 9 ساله من تو این وبلاگ، سنّ خاله‌ی بابا رو تغییر ندادم و کماکان 80 ساله‌شه؟ :دی). بله عرض می‌کردم. به ابهت و منبر و ریش و تسبیح ما تو فضای مجازی نگاه نکنید. شیخ تو خونه‌ش برای مصون ماندن از عملِ دست دادن با نامحرم‌جماعت باید تدبیرها بیاندیشد. فی‌المثل، این سری تا اینا وارد شدن، دودستی ظرف آجیلو برداشتم ببرم پرش کنم و تا اینا بشینن، ظرفه دستم بود. همیشه هم قاطی جمعیت سلام و احوالپرسی می‌کنم. چون اگه تنهایی بعد از همه بیام باید تک‌تک با همه احوالپرسی کنم. خونه‌شون بریم حتماً چادر ساده (غیردانشجویی و غیرلبنانی) سرم می‌کنم که دستم بیرون نباشه و اگه مجبور شدم دست بدم از زیر چادر دست بدم (تو رو خدا بدبختی ما رو می‌بینید؟). قبلاً با اون یکی پسرخاله‌ی بابا و پسردایی بابا و پسرعموی مامان‌بزرگم هم همین مشکل رو داشتم. اونا هدایت شدن. ولی این یکی پسرخاله رو نمی‌تونم توجیه کنم و به ظرف آجیل و ببخشید دستام خیسه و سرما خوردم متوسل میشم.
12. هفت هشت ده ساله که از نمایشگاه، کتابای قصه مناسب سنین مختلف می‌خرم و میذارم کتابخونه و هر بچه‌ای به هر دلیلی میاد خونه‌مون، مخصوصاً عیدا، کتاب هدیه میدم. چند وقته داداشم هم یاد گرفته و نه تنها به بچه‌ها، گاهی به بزرگتراشونم کتاب هدیه میده. تف به ریا. فقط خواستم بگم ما خیلی بافرهنگیم و نامحسوس می‌خواستم شما رو هم تشویق کنم به مهموناتون کتاب هدیه بدید :دی
13. من اگه بخوام تندیسی، سیمرغ بلورینی، اُسکاری چیزی به خواننده‌های حقیقی اینجا بدم، اولی رو میدم به الهام، به دلیل دقت فوق‌العاده‌ش. هیچ غلط املایی و نیم‌فاصله و ویرگولی از نگاه تیزبین الهام پنهان نمی‌مونه و از اون مهم‌تر، انقدر با دقت داستان زندگی‌مو به خاطر می‌سپره و می‌چینه کنار هم که اگه اینجا عمداً یه نکته‌ی ظریفی رو پنهان کنم و در فضای حقیقی تو مکالمه‌مون به اون نکته اشاره‌ی غیرمستقیمی بکنم، منظورمو رو هوا می‌زنه. نرگس و نگار هم این ویژگی دوم رو دارن. یه وقتایی اینجا یه چیزایی رو مجهول می‌ذارم و نمیگم و اینا این حفره‌ی اطلاعاتی رو شناسایی می‌کنن و بعداً با یه سری کلیدواژه، نکاتِ نهفته رو از توی حرفای خودم میکشن بیرون و هیچی دیگه؛ لو میرم.
14. ببخشیم و فراموش کنیم و از اشتباهات همدیگه بگذریم. ولی با «ذ»!

دیوارِ محله‌ی دخترِ خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا اینا
۳۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1011- چه قدر خوبه که تو هستی، چه قدر خوبه تو رو دارم

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ


تلفن‌مون از اینایی بود که شماره رو می‌خوند. تماس جدید: پنج پنج یک... «با من کار دارن» 
این شماره برام یه جور نوستالوژیه. یه چیزی تو مایه‌های «این سوالو بلد نیستم بذار زنگ بزنم از نگار بپرسم»
زنگ‌های تفریح، زنگ رفع اشکال من و نگار بود. من سوالای ریاضی و فیزیکمو از نگار می‌پرسیدم و اون سوالای عربی و ادبیاتشو از من. هر چیو بلد نبودم، تو دفترم می‌نوشتم که فردا از نگار بپرسم. با صبر و حوصله به چرت‌ترین سوالات من جواب می‌داد و همیشه همه رو بلد بود. همه رو، جز اون یه سوال مثلثات که هر چی باهاش کشتی گرفتیم حل نشد. بچه‌ها گفتن ببر ریاضی1. اونجا یکی هست به اسم مریم... احتمالاً بلده.
اولین باری که مریمو دیدم و اولین خاطره‌ای که از مریم دارم همین زنگ تفریحی بود که سه سوته این سوالو برام حل کرد. گذشت... ما دانشجو شدیم... من هنوز همون نسرینِ پر از سوال و ابهام بودم که هر چیو بلد نبودم، تو دفترم می‌نوشتم که فردا؟ نه دیگه... همون لحظه از نگاری که هم‌اتاقی‌م و از مریمی که بلوک بغلی بود می‌پرسیدم.

مطهره اولین و نرگس دومین دوست شریفی‌مه. با مطهره اردوی ورودیا، تو قطار مشهد آشنا شدم. هر جا می‌رفتیم گوشی‌مو می‌دادم ازم عکس بگیره. و با نرگس، سر کلاس فیزیک، همون هفته‌ی اول. با بهت و حیرتِ زایدالوصفی غرق در معادلاتِ نامفهومی که استاد داشت روی تخته می‌نوشت بودم و متوجه نمی‌شدم داره چی کار می‌کنه. از بغل دستی‌م پرسیدم این انتگرال از کجا اومد، کجا رفت؟! چی شد؟! برام توضیح داد. گفتم اسمت چیه؟ گفت نرگسم.

اگه فکر کردین ما یهو تصمیم گرفتیم سه‌شنبه، 17 اسفند، ساعت 3 شریف باشیم و همدیگه رو ببینیم، زهی خیال باطل. یکی کلاس داشت، یکی امتحان، یکی تهران نبود، یکی ایران نبود. یکی بود یکی نبود. مثلاً یه شب من خواستم زنگ بزنم نگار. هر چی زنگ زدم برنداشت. بعدش اون زنگ زد من نتونستم جواب بدم (داشتم با مامانم حرف می‌زدم) دوباره زنگ زدم اون برنداشت، بعدش من رفتم نماز بخونم و نگار زنگ زد من جواب ندادم. داشتم نماز می‌خوندم. بعد من زنگ زدم، نگار داشت نماز می‌خوند. بعدش من زنگ زدم نگار با مامانش حرف می‌زد بعدش نگار زنگ زد من داشتم غذا درست می‌کردم و دستم بند بود. بعدش من زنگ زدم اون دستش بند بود. ولی دیگه انقدر زنگ زدم که دیگه آخرش جواب داد و دیگه دلم نمیومد بعد از این همه زحمت قطع کنم و انقدر حرف زدم که فکّم داشت از جاش کنده می‌شد. مصائبِ همین یه مکالمه‌ی ناقابل رو تصور کنید، ببینید برای دورهمی چه دشواری‌ها و مرارت‌ها کشیدیم. اگه قبلاً قرارامونو با کلاسا و امتحانامون تنظیم می‌کردیم، حالا باید رعایت حال نوعروسا و مامانا و اونایی که قراره مامان بشن هم می‌کردیم و با بچه‌هاشون و همسر و مادر و مادرشوهراشون که قرار بود بچه‌هاشونو نگه‌دارن هم هماهنگ می‌شدیم. خونِ دل‌ها خوردیم تا تونستیم بعدِ دو سال، نیم ساعت همو ببینیم.

وقتی داشتیم عکس می‌گرفتیم: قراره بذاری وبلاگت؟ من اینجا وایمیستم. کِی پخش میشه؟ بنویس خیلی خوش گذشت. تازه تگ‌مونم می‌کنه. من همین جا می‌شینم. خوبه؟ همین جوری می‌ذاری عکسا رو؟ دیرمون شد. نه بابا همیشه ادیت می‌کنه عکساشو. بچه‌م رو گازه. لیوانا و قندا نیافتن. خوبه گفتم قند کم بیاریا. اسراف شد. وای من فردا امتحان دارم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادرن؟ پلک نزنین بچه‌ها. یادت نره عکسا رو برای منم بفرستی. خب همه‌تون بگین سیب! صبر کنین یکی دیگه هم بگیرم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادر بودن؟

۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

یکی از فانتزیام اینه که چهل سال زودتر به دنیا میومدم و توی دانشگاه و خوابگاه اعلامیه‌های انقلابی پخش می‌کردم و اخراجم می‌کردن و دوباره اعلامیه پخش می‌کردم و ساواک دستگیرم می‌کرد و یه مدت حبس می‌کشیدم و بعدِ آزادی‌م دوباره به کارم ادامه می‌دادم و دوباره دستگیر و آخرشم اعدامم می‌کردن. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که سی سال زودتر به دنیا میومدم و دانشجوی پزشکی بودم و زمان جنگ تو بیمارستانای صحرایی کار می‌کردم و عراقیا اسیرم می‌کردن و اونجا کتاب خاطراتِ من زنده‌ام رو می‌نوشتم و موقع فرار از اردوگاهِ اسرا، به ضرب گلوله می‌مردم و یکی از عراقیا مَرام و معرفت به خرج می‌داد و کتابمو می‌رسوند دستِ خانواده و خانواده چاپش می‌کردن و شما الان می‌خوندیدنش. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که برم راهپیمایی و راهپیمایی نرفته از دنیا نرم.

2.

استادمون می‎گفت توی ژاپن اگه یه مسئول متوجه بشه زیردستش اشتباهی مرتکب شده، هاراگیری (یه نوع خودکشی که طرف شکم خودشو پاره می‌کنه دل و روده‌شو می‌ریزه بیرون) می‌کنه. یکی از دوستان گفت استاد اینجا اگه یه مسئول اشتباه کنه و ما متوجه اشتباهش بشیم، ماراگیری می‌کنه. (ماراگیری ینی ما رو می‌گیرن :دی)

3.

بشنویم: Mohsen_Chavoshi_Mame_Vatan.mp3

4.

این دیالوگِ خیلی دور خیلی نزدیکو چون اسم دو فصلِ وبلاگم توشه خیلی دوست دارم. پسره میگه سحابی (nebula) هم محل تولد هم محل مرگ ستاره‌هاست (death of stars). همشون برمی‌گردن به همونجایی که ازش متولد شدن. دختره میگه من نمی‌دونستم که ستاره‌ها (شباهنگ اسم ستاره است) هم می‌میرن. پسره میگه همشون می‌میرن. خیلی از ستاره‌هایی که ما الان می‌بینیم شاید میلیون‌ها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونا رو می‌بینیم. دوشنبه هر جای دنیا که بودید نِت گیر بیارید و ذیلِ پستِ 999 حضور به عمل برسونید و به اندازه‌ی همه‌ی کامنت‌هایی که نذاشتید کامنت بذارید.

5.

این ترم (که ترمِ 4 و آخرِ ارشدم باشه)، یه درسی با دکتر حداد دارم که شبیه کاراموزیه. باید بریم بشینیم تو جلساتِ واژه‌گزینی ببینیم این واژه‌ها چه جوری و طی چه فرایندی تصویب میشن و گزارش کار بنویسیم. ادبیاتِ ترم قبلو با 19.5 پاس کردم. امتحان‌مون شفاهی بود. یکی یکی می‌رفتیم پیشش و متن یکی از درسا رو روخوانی و معنی می‌کردیم و به یه سری سوال جواب می‌دادیم. انتظار داشتم 20 بگیرم. ولی خب همینم خوبه. مدیر آموزش‌مون می‌گفت ایشون خوش‌نمره نیستن و 14 رو هم نمره‌ی خوبی می‌دونن. فلذا نباید انتظارِ نمره‌ی بالا از ایشون داشته باشین.
این ترم خودمم از کاراموزی‌م انتظار نمره‌ای فراتر از 14 رو ندارم به واقع.
تازه امتحان‌مونم این جوریه که خودمون باید یه چند تا واژه برای یه سری کلمات خارجی پیشنهاد بدیم.

6.

ترم اول ارشد، استاد عربی‌مون یه چیزایی راجع به سوره‌ی تبّت گفت و منم چند تا کلیدواژه و جمله گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. ولی تو این دو سال! هیچ وقت فرصت نکردم بنویسم و حالا بعد از گذشتِ چهار ترم! یادم نمیاد موضوع بحثمون چی بود و دلم هم نمیاد کلیدواژه‌ها رو بی‌خیال شم. فلذا این شما و این هم کلیدواژه‌های من در همین راستا: تبّت / دوره‌ی اصلاحات چاپ شد جمع شد دوباره چاپ شد (نمی‌دونم چی جمع شد و دوباره چاپ شد) / کتاب معنای متن نصر حامد ابوزید مرتضی کریمی‌نیا / حرام و اعدام / کبریت احمد چیزی که نمیشه فهمید / روی طاقچه / نقدی بر کتاب جواهرالقرآن حسنی مبارک لغو کرد (نمی‌دونم کی چیو لغو کرد) / بغداد را ساختند پایگاه نظامی باشد برای گرفتن ایران / عبدالباسط / مالک و ملک یوم الدین / اخیرا تو اروپا یه چند تا برگه (یه چند تا برگه چی؟) / قریش فیل مسد احد / عمر می‌گفت من از پیامبر شنیدم (چیو؟) / حالت دعایی بوده تو قنوت می‌خونن (چیو؟) / یه چند برگه تو اروپا و ترکیه موزه‌ی عثمانی. و نتیجه‌ی اخلاقیِ این بند اینه که وقتی کلیدواژه می‌نویسید، قبل از اینکه یادتون بره شرح و تفسیر و توضیح‌شم بنویسید.

7.

یه بار استادمون سر یه موضوعی بدجوری عصبانی بود و به خاطر بی‌نظمی و عدم رعایت مقررات اعصاب معصاب نداشت. یه چند دیقه سکوت کرد که اعصابش بیاد سر جاش. یهو بلند شد گفت خاطرات عَلَم رو حتماً بخونید. اینو گفت و درسو ادامه داد.
یادم باشه سر فرصت بخونمش ببینم چه ربطی به اون روز داشت.

همین استاد، وقتی داشت اختصارسازی رو درس می‌داد «صادرات» رو مثال زد. ص، صندلی، آ، آینه‌ی جلو، د، دنده، ر، راهنما، آ، آینه‌های بغل، ت، ترمزدستی. بچه‌ها گفتن عه چه جالب. منم گفتم یادمه تو آموزشگاه به ما «صاکدرات» گفته بودن. ک، کمربند بود. هر چند، خودم شخصاً بدون بستن کمربند قبول شدم :| بعدش ب.م.م و ک.م.م رو مثال زد و گفت بزرگ‌ترین و کوچکترین مضرب مشترک هستن اینا. یکی از بچه‌ها که دبیرستان انسانی خونده بود گفت ب.م.م، مقسوم‌الیه مشترکه نه مضرب مشترک. ملت یه کم بحث کردن و من ساکت بودم. بین علما اختلاف افتاد و استادمون گفت بهتره از متخصصِ این موضوع بپرسیم کدوم درسته. برگشت سمت من و گفت نظر شما چیه و منم توضیح دادم که مقسوم‌الیه درسته.
شباهنگ هستم. متخصصِ مضارب و مقسوم‌الیه‌های مشترک :)))))

8.

آقا من فکر می‌کردم آتش‌نشان ینی کسی که نشانِ آتش داره؛ اواخر ترم فهمیدم آتش‌نشان اسم فاعل هست به معنی نشاننده‌ی آتش (فرونشاننده‌ی آتش) و حتی فکر می‌کردم عرق‌جوش مثل شیرجوش و قهوه‌جوش یه ظرفیه که توش عرقیات می‌جوشونن؛ ولی زهی خیال باطل که به جوش ناشی از عرق می‌گن عرق‌جوش. حتی اینم فهمیدم که پدِ پدرام، یه جور پسوندِ نفی‌کننده است. و داشتم فکر می‌کردم مثل نسیم و طوفان که متضاد هم هستن، می‌تونم یه جفت دیگه هم بچه داشته باشم و اسمشونو بذارم پدارم و آرام. و یادآور می‌شود نگارنده‌ی این سطور تا همین چند وقت پیش فکر می‌کرد زانسو مثل زانیار اسم آدمه. بازم زهی خیال باطل که به لغت‌نامه‌ای که ترتیب لغت‌هاش برعکس باشه و از آن سو نوشته شده باشه میگن زانسو.

9.

یه بار یه خانومه اومده بود فرهنگستان می‌گفت اسم شرکت داداشم اینا فارسیه ولی میگن فارسی نیست و تایید نمی‌کنن و مجوز نمی‌دن به شرکتش. اومدم بپرسم فارسیه یا نه. یادم نیست اسم شرکته چی بود. از این چی چی گسترِ فلان آبادیا بود. و واضح و مبرهن بود فارسیه. می‌خواست بره دهخدا رو نگاه کنه مطمئن بشه که فارسیه.

10.

ترم دوم یه استاد خیلی باسواد داشتیم که تو حوزه‌ی تخصصی‌ش حرف اول و آخرو زده بود. یه بار داشت پیشینه‌ی مقالاتی که راجع به یه موضوعی نوشته شده رو لیست می‌کرد که برامون توضیح بده. پای تخته اسم مقالاتو نوشت، مقاله‌ی خودشم بین مقالات بود. قبل اسم همه‌ی نویسنده‌ها دکتر فلانی نوشت و قبل اسم خودش هیچی ننوشت و اسم و فامیل خالی نوشت.
این حرکتش برام خیلی ارزشمند و معنادار بود.

11.

مثل وقتی که سرما خوردی و هوا گرمه و استاد میره پنجره رو باز کنه و ازت می‌خواد هر موقع سردت شد بگی که ببنده.
یکی از بی‌نظیرترین حس‌های دنیا اینه که بدونی یکی هست که حواسش بهت هست. حالا این یکی می‌تونه دوست، استاد یا حالا هر کس دیگه‌ای باشه. و چه بهتر که ایمان داشته باشی خدا هست...

12.

مسئول کتابخونه، یه آقای خیلی پیره که احتمالاً 100 سالو رد کرده و بازنشست شده؛ ولی برای دلخوشی خودش و بقیه میاد کتابخونه و به بقیه کمک می‌کنه. با اینکه زیاد نمی‌رم کتابخونه (شاید در کل ده بار هم نرفتم اونجا تو این دو سال)، ولی هر موقع میرم احوالپرسی گرمی می‌کنه که هر کی ندونه فکر می‌کنه سال‌هاست همو می‌شناسیم. نه تنها حال خودم، حال خانواده و بقیه‌ی هم‌کلاسیامم می‌پرسه. یه بار رفتم یه کتابی بگیرم و تا منو دید، با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی! اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار می‌خوردیم و بعدش با دستایی که می‌لرزید، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.

13.

شاید باورتون نشه؛ من یه دختر هم‌سن و سال خودم می‌شناسم اسمش نعناع هست. یه دختر دیگه هم می‌شناسم اسمش عظمت‌ه! بگذریم که مورد داشتیم اسم دختره رامین بود.

14.

روزای آخر با یکی از هم‌کلاسیام سر اینکه فایل وردِ جزوه‌هامو بهش بدم بحثم شد. گفت فونت پی‌دی‌اف رو نمی‌تونه تغییر بده و وردشو بده و منم گفتم هر فونتی می‌خوای بگو تغییر بدم و بازم پی‌دی‌افشو بفرستم. گفت بعضی قسمتاشو می‌خوام حذف کنم و گفتم اوکی! بگو کدوم قسمتا، خودم حذف کنم و پی‌دی‌اف‌شو بدم. بعدِ نیم ساعت درگیریِ پیامکی! آخرش گفت نمی‌خوام اصلاً.
خب جزوه‌ی خودمه، نمی‌خوام وردشو بدم.
والا!

15.

توی لیست حضور و غیاب جلوی اسم‌مون، رشته و دانشگاه سابق‌مونم نوشتن که اساتید بدانند و آگاه باشند. و اعتراف می‌کنم یکی از یه جور ناجورترین لحظات عمرم همین جلسات اولِ ترمای ارشدم بود. و سوالِ تکراریِ انگیزه‌ت چی بود. یه بار یکی از اساتید همچین که لیست رسید دستش، با اینکه اسمم اون وسطا بود، همون اولِ اول پرسید خانم فلانی کیه؟ وقتی دستمو بلند کردم گفت متوجه شدی چرا همون اولِ اول اسم شما رو پرسیدم؟
این استادمون خودش برقی بود. فارغ‌التحصیل علم و صنعت. یکی دو تا استادِ برق شریفی هم داشتیم که جا داشت خودم پاشم بپرسم استاد انگیزه‌ی شما چی بود که الان هیئت علمی فرهنگستانی؟
گاهی وقتا فکر می‌کنم کاش توی دنیای حقیقی هم می‌تونستم کامنتا رو ببندم تا ملت کمتر بپرسن و کمتر نظر بدن راجع به زندگی‌م.

16.

وقتایی که می‌خوام فکر کنم می‌رم می‌شینم عرشه (یه جایی هست توی دانشکده‌ی سابقم.) و آجرای روی دیوارو می‌شمرم. 39 تا آجر روی هم و 27 تا کنار هم. انقدر می‌شمرم که کلاس تدبّر در قرآن شروع بشه و برم بشینم سر کلاس. بارها سعی کردم چیزایی که اونجا یاد می‌گیرم رو اینجا بنویسم و به دلایلی نتونستم. یه دلیلش این بود که خودم سواد لازم و کافی تو این حوزه رو ندارم و می‌ترسم به جای شفاف‌سازی و درست کردنِ اَبرو، بزنم چش و چالِ موضوع رو دربیارم و اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. خیلی مهمه که چه کسی به راه راست هدایت‌تون کنه. سواد، قدرت و حتی محبوبیت مُبلّغ تاثیر بسزایی در فرایند تبلیغ داره. ممکنه دو نصیحتِ واحد رو از دو نفر بشنوی و یکی بهت بربخوره و یکی تا مغز استخونت نفوذ کنه و مسیر زندگی‌تو تغییر بده.

17.

یکی از مشکلات من با خانومای مسنِ مسجدِ نزدیکِ خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا این بود که وقتی می‌پرسیدن چی می‌خونی و می‌گفتم برق، دقیقاً متوجه نمی‌شدن ینی چی و تصورش‌شون یه چیزی تو مایه‌های سیم‌کشی و عوض کردنِ لامپ بود. وقتی این موضوع رو با هم‌اتاقی‌م نسیم که هوافضا می‌خونه مطرح کردم، گفت اتفاقاً از منم ساعت حرکت هواپیماها رو می‌پرسن.
این چند روز که خونه بودم همسایه‌ی مامان‌بزرگم اینا آورده بود برای نوه‌ش سرم بزنه و وقتی گفتم من حتی آمپول زدنم بلد نیستم گفت پس شش ساله تهران چی کار می‌کنی!

18.

شماره‌ی پسره رو گرفت و گفت اگه تمایلی به آشنایی داشتم پی‌ام می‌دم. شب بهش پی‌ام داد. چه رنگی و چه غذایی و چه حیوونی رو دوست داری و متولد چه ماهی هستی و بابام چی کاره است و خودم چی خوندم و چی دارم و چی ندارم و می‌خوام اپلای کنم برم و وای چه تفاهمی و از این صوبتا. پسره گفت تو راهم؛ دارم می‌رم خونه. دوستم خطاب به ما: با این سرعتی که این پسره داره تایپ می‌کنه و جواب منو میده احتمالاً پشت فرمون نیست. لابد توی مترو و اتوبوسه. فکر کنم ماشین نداره.

19.

شبا سرعت نت خوابگاه شدیداً کم میشه. اتاق ما چون توی سالن نیست و نزدیک‌ترین واحد به راه‌پله است، اصن شبا وای‌فای بهش نمی‌رسه. دیشب از تختم دل کندم و رفتم نشستم نزدیک در که وای‌فای بهم برسه. هم‌اتاقیم اومد تو و تا خواست درو ببنده گفتم باز بذار نِت بیاد تو. با تعجب گفت مگه امواج الکترومغناطیس از در رد نمیشن؟ منم جلوی خنده‌مو گرفتم و خیلی جدی و مهندسی‌طور گفتم نه بابا؛ می‌خوره به در و اگه بسته باشه برمی‌گرده. برای همینه که ما نت نداریم. اونم باز گذاشت درو. هر نیم ساعت یه بار می‌پرسید خدایی داری شوخی می‌کنی؟ موج از در و دیوار رد میشه هاااا!

میگن مهندسین برق و مخابرات کشور بعد از خوندنِ این سطور مدارک فارغ‌التحصیلی‌شونو گذاشتن توی کوزه و اعتصاب غذایی کردن و جز آبِ همین کوزه‌ی مذکور لب به هیچی نمی‌زنن.

20.

من اگه نعوذِبالله! خدا بودم، حتماً و قطعاً هم‌اتاقیم نسیم رو به پیامبری مبعوث می‌کردم. چرا؟ الان می‌گم. از مهر ماهِ پارسال تا حالا این بشر، هر موقع میوه پوست می‌کنه و غذا درست می‌کنه، میگه نسرین؟ می‌خوری؟ و من هر بار می‌گم نه ممنون و سری بعد دوباره می‌پرسه نسرین؟ می‌خوری؟ و من بازم می‌گم نه ممنون. اما ناامید نمیشه و سری بعد بازم می‌پرسه نسرین؟ می‌خوری؟ خوبه می‌دونه میوه و غذای بقیه رو نمی‌خورم؛ ولی میگه شاید یه موقع هوس کردم و خوردم.
ولی من پیامبرِ خوبی نمیشم. چرا؟ چون اگه سری اول برم به یه قومِ گمراه بگم قومِ گمراه؟ به راه راست هدایت می‌شید؟ و اونا بگن نه، ممنون، دیگه بار دوم و سومی در کار نخواهد بود. برمی‌گردم پیشِ خدا و می‌گم باری‌تعالی! اینا نمی‌خوان هدایت شن.
اما نسیم، هم‌اکنون که من در حال تایپ این سطورم داره میوه پوست می‌کنه و قول میدم قراره بیاره بگه نسرین؟ می‌خوری؟

21.

دیشب شیما اینا داشتن با هم‌اتاقیام راجع به موضوعی بحث می‌کردن. بحث، جدی و تند و مهم و دعواطور بود. و من نه سر پیاز بودم نه تهِ پیاز. کلاً توی بحث‌شون هیچ نقشی نداشتم و سرم تو کار خودم بود. یهو شیما به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت نسرین هر اخلاقِ گندی هم داشته باشه خوشم میاد رابطه‌ش با آدم شفاف‌ه، مشکلی هم داشته باشه رک و رو راست مشکلشو به آدم میگه.

شباهنگ هستم؛ یه دوستِ کاملاً شفاف!

22.

عقلاشونو ریخته بودن روی هم که حالا که سرویس‌شون بیرونِ دانشگاه پیاده‌شون می‌کنه، راهی پیدا کنن که نگهبان دم در دانشگاه به ظاهرشون گیر نده. قبلاً با سرویس می‌رفتن توی دانشگاه و غمی نداشتن. یکی می‌گفت از در رد شو برو توی دانشگاه آرایش کن و یکی می‌گفت آرایش کن و لاک بزن، ولی لاک‌پاک‌کن هم ببر، یکی‌شون به اون یکی که چادری بود و دیگه نیست می‌گفت با چادر بری گیر نمی‌دن و یکی می‌گفت مانتوی بلند بپوش رد شو برو توی کلاس عوض کن و دیگه آخرای بحث زدن به سیم آخر که غرب داره آپولو هوا می‌کنه، اون وقت ما لنگِ یه تار موئیم!
می‌خواستم بگم همون غرب، دانشجوهاش وقتی میرن دانشگاه با سر و وضع مهمونی نمیرن و دغدغه‌شون خط چشم و رنگ رژ و لاک‌شون نیست. تازه به قول خودتون از بیست نمره، 18 نمره‌شو با تقلب جواب نمیدن و نصف بیشتر کلاساشونو نمی‌پیچونن. برای همین آپولو هوا می‌کنن.
ولی نگفتم.

23.

لباسشویی خوابگاه خراب شده. یه ماهه خرابه. اون روز که داشتم می‌رفتم خونه نمی‌دونستم خرابه و لباسامو انداختم توش و شست و درش آوردم و کماکان نمی‌دونستم خرابه. خانومه که راه‌پله‌ها رو تمیز می‌کرد پرسید چه جوری لباساتو شستی و منم گفتم با لباسشویی. گفت این که خراب بود. ولی به نظرم خراب نبود. اگه خراب بود که لباسامو نمی‌شست. می‌شست؟ نمی‌شست. پس خراب نبود. ولی امروز که رفتم لباسای این هفته‌مو بندازم توش دیدم خرابه. حالا اومدم نشستم با این احتمال که تا عید درستش نکنن، جورابا و شلوارا و مانتوهامو برای یه ماه جیره‌بندی کردم و دارم با برنامه‌ریزیِ مدوّن مصرف‌شون می‌کنم. خوبیش اینه که لباسایی که تا حالا نپوشیدمو دارم می‌پوشم.

24.

بعدِ اینکه رفتم چهارصد تومنِ ترمِ چهارو ریختم به حساب خوابگاه و اولین روزِ ترمِ چهار، ساعت چهار، چهارمین دندونمم عصب‌کشی کردم و چهارصد تومن دیگه هم ریختم تو جیبِ دندون‌پزشکه، و بعد از اینکه نگار زنگ زد گفت برای تبریز فقط دو تا بلیت قطار مونده بخرم یا نخرم و گفتم بخر و پولِ بلیتم کنار گذاشتم و بعد از اینکه کلی خرید کردم یخچالو پر کنم و کارتِ مترومو شارژ کردم، تو مسیرِ برگشت یه سری کیف و کفشِ جغدی دیدم که با کیف پولم ست بودن. قیمتشونو که پرسیدم، کارت بانکی‌م رفت تهِ کیفم و گفت نزدیکم بشی و دست بهم بزنی جیغ می‌زنم :دی


25.

آن بزرگواربانوی بلاگر، چند تا پُستو توی یه پست و چند تا عکسو توی عکس می‌گُنجوند تصوّر می‌کرد این طوری خیلی باحال میشه. :))) اون پسر سمت راستی پسرم طوفانه. مثل مامانش سفید پوشیده. تو این سکانس، بچه‌های کوچه‌مون دارن فوتبال بازی می‌کنن و منم بهش گفتم نری بیرون لباساتو کثیف کنیااااا! تازه بچه‌های کوچه حرفای زشت و بی‌ادبانه می‌زنن و اگه بری دیگه مامانت نمیشم. اون دختره‌ی سمت راستی هم خودمم که که دورِ گردنی و هدِ جغدی که عمه‌جونش بافته رو پوشیده.
البته تو این تصویر، طرحِ جغدش زیاد معلوم نیست. به واقع اصن معلوم نیست.


26.

خوابگاه هر ماه 6 گیگ و 244 مگ ترافیک بهمون میده و من همون هفته‌ی اول سهم خودمو تموم می‌کنم و بعدش سهم هم‌اتاقی شماره‌ی 1 و 2 و 3 (خوشبختانه اینا استفاده‌شون از فضای مجازی در حد تلگرامه و سهمشون می‌رسه به من.) روزای آخرِ دی، ترافیک کلِ اعضای واحدِ شباهنگ اینا تموم شد و حتی منفی هم شد! فلذا دست به دامنِ 2.7 گیگِ نگار شدم (رفته بود خونه و لازمش نداشت). اون اکانتی که با 444 تموم میشه اکانت خودمه. دیشب سرعتِ نت به 4 کیلوبیت! بر ثانیه رسید. مقایسه می‌کنیم این سرعتو با سرعتِ هتل کربلا که 1.4 مگابایت بر ثانیه بود.

27.

بالاخره بعد از سه سال سهیلا (هم‌مدرسه‌ایم) رو دیدم. آخرین بار ماه رمضونِ اون سالی دیدمش که می‌رفتم مخابرات برای کاراموزی. رفتنی (رفتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم می‌رفتم سهیلا رو ببینم) گفتم یه کم قاقالی‌لی هم براش ببرم و اون بسته‌ی خوشمزه‌ی سمت چپی لواشک و آلوچه و آلبالو و زردآلو توشه. [نگارنده هنگام تایپ آبِ دهنش را قورت می‌دهد.]


28.

داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت می‌کردیم که دیدم دختری که پشت سر سهیلا نشسته سیگار می‌کشه. سهیلا گفت کارِ درست یا نادرستِ بقیه ربطی به تو نداره و اون جوری نگاش نکن. گفتم حتی اگه دود سیگار خفه‌م کنه و خفه‌ت کنه هم ربطی به ما نداره؟ گفت خودت این کافی‌شاپی که توش سیگار آزاده رو انتخاب کردی. پس حق اعتراض نداری.

29.

باهم رفتیم شهر کتاب. سهیلا و نازنین یه سری کتاب خریدن و منم دو تا خودکار آبی و صورتی. خودکارا رو سهیلا حساب کرد که یادگاری ازش داشته باشم که هر موقع مُرد نگاشون کنم و به یادش بگریَم! تاریخ بیهقیو دیدم و گفتم عه! من یه صفحه از اینو حفظم. سهیلا گفت می‌دونیم بابا! روز مصاحبه هم برای حداد خوندی اون یه صفحه رو.

سمت چپی که دوربین دستشه نازنینه. نازنین یکی از دوستای مدرسه‌ام بود که موقع ساخت فصل اول وبلاگم کنارم نشسته بود. منم همونی‌ام که توی هر عکسی در مرکزیت قرار می‌گیرم.


30.

بیهقی میگه: احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.

31.

یه کتاب دیگه دیدیم اسمش «دوستش داشتم» بود. از اسمش خوشم اومد. یه حسرت خاصی به آدم القا می‌کرد.

32.

من اگه تو زندگی‌م شکست بخورم و به سمت زوال و اضمحلال و نابودی برم، دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن. و اگه احیاناً یه روزی به موفقیت‌هایی دست پیدا کردم و به یه جاهایی رسیدم، بدانید و آگاه باشید که دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن.

33.

اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میومدم تهران) تو قطار با فریبا آشنا شدم. اهل «اهر»، یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود و دانشجوی سمنان. می‌گفت چون مسیر مستقیم از اهر به سمنان نیست، هر بار از اهر میاد تبریز و از تبریز به تهران و از تهران به سمنان. یه دختر دیگه هم بود به اسم ندا که علم و صنعت، برق می‌خوند. اهل بناب، یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود. وقتی باهاشون صحبت می‌کردم، قبل از اینکه خودشون و شهرشونو معرفی کنن متوجه شدم لهجه‌هاشون باهم فرق داره و با لهجه‌ی ترکی من هم فرق داره. ینی سه نوع لهجه‌ی ترکی مختلف داشتیم. و اینجا بود که زبان‌شناسِ درونم ذوق کرد. یه خانوم دیگه هم بود به اسم زینب. اهل قزوین بود، ولی شوهرش تبریزی بود و تبریز زندگی می‌کردن. خودش تو کار آموزش فرش بود و فرش خونده بود. کار شوهرشم یه ارتباطی به فرش داشت. اولین دیالوگ‌مون این جوری شروع شد که پرسید چی می‌خونی و بعد اینکه حرف ارشد پیش اومد گفت ارشد، یزد قبول شدم و تو خانواده‌ی ما رسم نبود دختر بره یه شهر دیگه درس بخونه و منم دیگه ادامه‌ی تحصیل ندادم. پرسیدم الان که تبریزی دوست داری ارشد بخونی؟ گفت آره. گفتم فکر کنم اوایل اسفند اونایی که ثبت نام نکردن بتونن ثبت نام کنن برای ارشد. دفترچه‌ی ثبت نام و رشته‌ها رو همون جا توی قطار براش دانلود کردم و چهار پنج ساعت بی‌وقفه در مورد کار و درس صحبت کردیم. گفت از اینکه تنهایی بخواد بره دندون‌پزشکی می‌ترسه و حتی وقتی می‌خواست از سرویس قطار استفاده کنه ازم خواهش کرد که باهاش برم و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم. بقیه ساکت نشسته بودن و مکالمه‌ی ما رو گوش می‌دادن. وقتی می‌گم بی‌وقفه ینی واقعاً بی‌وقفه صحبت کردیم. موقع خواب ازم تشکر کرد که باهاش حرف زدم. گفت این مدت که تبریز بوده کسی نبوده باهاش فارسی حرف بزنه و دلش تنگ شده بوده برای زبان فارسی.

34.

وقتی برای نماز پیاده شدیم، تو نمازخونه سانازو دیدم (هم‌مدرسه‌ایم). آخرین باری که همو دیده بودیم بهارِ 89 بود. من رکعت سوم بودم که رسید و مهرو گذاشت کنار مهر من و شروع کرد به خوندن. نشناخت منو. وقتی نمازم تموم شد، ساناز هنوز داشت می‌خوند. موقع بستن بند کفشم یه کم تعلل کردم؛ ولی وقتی نمازشو تموم کرد و مهرو برداشت که بیاد بیرون، حس کردم آمادگی دیدن کسی که شش هفت ساله ندیدمش رو ندارم. آمادگی شنیدنِ چه خبر و چی کار می‌کنیو نداشتم. به واسطه‌ی اینکه هم‌کلاسی دوره‌ی کارشناسیِ ساناز، تو خوابگاه ما بود، دورادور از حال و روزش باخبر بودم؛ ولی شک نداشتم اون هیچی از منِ الان نمی‌دونه.
وقتی رسیدیم تهران و از قطار پیاده شدیم دوباره همو دیدیم. به خاطر کوله پشتی و ساکم، چادرمو گذاشته بودم تو کیفم و قیافه‌م هم هیچ شباهتی به بهار 89 نداشت. با خودم گفتم عمراً بشناسدت.
ولی شناخت و اومد نزدیک و با ذوق زایدالوصفی گفت نسریییییییییییییییییین!!!

35.

هم‌کلاسیای ارشدم هیچ کدوم خوابگاه ندارن. اونایی که شهرستانی‌ن، یه شب می‌مونن تهران و هر هفته برمی‌گردن خونه‌شون و دوباره هفته‌ی بعدش میان تهران و برمی‌گردن. این هفته عاطفه جایی نداشت بره و اومد خوابگاه ما. دخترِ فوق‌العاده آروم و خوبیه. تابستون دو هفته باهم بودیم. و من نهایت مهمان‌نوازی رو اینجوری در حق‌ش تموم کردم که بهش گفتم وقت دندون‌پزشکی دارم و تو رو می‌رسونم خوابگاه و تا شب نیستم و قراره تنها بمونی. گفت اشکالی نداره و اگه می‌خوای باهات بیام که تنها نباشی و گفتم این دندون‌پزشکه چهار ساله داره دهنمو سرویس می‌کنه و آدم مطمئنیه. گفت از اون لحاظ نه. ممکنه فشارت بیافته. گفتم خیالت راحت؛ این چهارمین دندونیه که می‌برم عصب‌شو بکشم. جای وسیله‌هامو نشونش دادم و قبل دندونپزشکی باهم رفتیم یه سری خرت و پرت برای ناهار خریدیم و قرار شد شب بریم بیرون شام بخوریم.
یه رستوران سنتی پیدا کردیم که وقتی وارد شدیم دود قلیون داشت خفه‌مون می‌کرد. ولی صاحبای رستوران پسرای فوق‌العاده مودب و خوبی بودن. رفتارشون و ظاهر و باطن‌شون به قدری برای منِ حساس به این چیزا مورد لایک واقع شد که رستورانه رو فرستادم تو لیست رستوران‌هایی که اگه بعداً موقعیتش پیش اومد باز برم. وارد که شدیم اومدن سمت ما و گفتن اینجا قسمت خانوادگی هم داره و راحت باشیم. ولی ما یه کم ناراحت بودیم و گفتیم غذا رو بدن ببریم. قیمت و کیفیت غذاشونم خوب بود. یه کم قدم زدیم و بعدش یه سر رفتیم فروشگاه فرهنگ. برای عاطفه توضیح دادم آخرین باری که اینجا اومدم آخرین ماه رمضون دوره‌ی کارشناسی‌م بود. گفتم کلی خاطره‌ی خوب و انرژی مثبت تو این فضا هست که بهم آرامش و حس خوبی میده.
اینا رو که دیدم یاد اون روزی افتادم که دنبالِ حرف N می‌گشتیم. اون روز حروفو مرتب نکرده بودن و هر چی گشتیم N رو پیدا نکردیم.


36.

مثل وقتی که با خانومش نشسته و داره پستای چند سال پیش و تگای خودش و دیالوگامونو که می‌ذاشتم تو وبلاگم می‌خونه. مثل وقتی که میگه خانومم از خنده پاشید به لپ‌تاپ. مثل وقتی که خوشحالم.
می‌دونم هیچ وقت روزانه‌نویسی‌هامو نمی‌خوندی و نمی‌خونی و عمراً این پستو تا اینجا خونده باشی؛
ولی تولدت مبارک!

37.

مثل وقتی که مامان و بابای دوستات و هم‌اتاقیاتو تو جشن فارغ‌التحصیلی می‌بینی و دوستات تو رو با وبلاگت به خانواده‌شون معرفی می‌کنن. مثل وقتی که مامان دوستت میگه هنوز خاطراتتو می‌خونم.

38.

یه چند وقت بود پستِ دستپختانه نذاشته بودم:


39.

این چند روزی که خونه بودم کلی کتاب شعر خوندم. همه رو همزمان شروع کردم به خوندن. یه جلدش تو آشپزخونه بود، یکی زیر میز، یکی روی مبل، پشت تلویزیون، زیر تخت، روی پتو، زیر بالش. عینِ این کارتونِ ردّ پای آبی، هر جا که حضور داشتم، یه کتاب شعر ازم به جا مونده بود. آن‌ها، ضد، اقلیت، گریه‌های امپراطور، جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد، روایت ستم، تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض، مهرابان، خودزنی، شعریکاتور، خنده‌های امپراطور، چه حرف‌ها.
به جز سه تا کتابِ احسان‌پور که خانومش که از دوستای ارشدمه برای تولدم هدیه داده، بقیه رو امسال و پارسال از نمایشگاه گرفته بودم و شرایطش پیش نیومده بود بخونم‌شون. سمت چپی از «آن‌ها»ی فاضل نظری و سمت راستی از «جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد» امید صباغ و اون سه تا پایینی از شعریکاتورِ رضا احسان‌پوره.


40.

این غزلِ فاضل نظری از گریه‌های امپراطورو دوست داشتم:

به نسیمی همه‌ی راه به هم می‌ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد؟

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌پندارم

با همین سنگ زدن ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه‌ی هم چیدن چندین سنگ است

گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه‌ی کوتاه به هم می‌ریزد

آه! یک روز همین آه تو را می‌گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

رضا احسان‌پور در جواب این کتاب، خنده‌های امپراطورو نوشته که از این کتابم این بیت وصف حال منه:

حال من گاه به ناگاه و گَهی هم باگاه،

گاه و بی‌گاه، به هر گاه بهم می‌ریزد

۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

13=11>10>3>8>5>2>12>9>1>6>7>4. فی‌الواقع نصف شبی نشستم دارم اساتیدمو بر اساس میزان علاقه‌م بهشون دسته‌بندی می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چی شد که 13 رو که بیشتر از همه دوست داشتم الان اندازه‌ی 11 دوست دارم؟ 11 علوّ درجه پیدا کرده یا خبط و خطایی از 13 سر زده؟ به این فکر می‌کنم که برم پایان‌نامه‌مو با کدومشون بردارم و آیا صبر کنم و ترم بعد با اساتید دیگری آشنا بشم و گزینه‌هام بیشتر بشه یا همین ترم انتخاب کنم و پایان‌نامه رو کلید بزنم و تابستون دفاع کنم؟ (لینک راهنما جهت درک این شماره‌ها)

دفترچه‌ی آزمون دکتری رو گذاشتم جلوم و دارم فکر می‌کنم. به اینکه برای رشته‌های مهندسی نیازی نیست مدرک ارشد اون رشته و حتی مدرک مهندسی داشته باشی. همه‌ی رشته‌ها می‌تونن تو آزمون شرکت کنن و دروس امتحانی همون درسای دوره‌ی لیسانسن. دارم فکر می‌کنم از اساتید خودمون دکتر م. یک و م. دو و دکتر ک. برق و اتفاقا دوتاشون برق شریف بودن و اون یکی برق علم و صنعت و ارشد و دکترا تغییر فاز دادن و حالا هیئت علمی فرهنگستانن و حتی هیئت علمی شریف! با این همه فکر نمی‌کنم زبان‌شناسی، گرایش خودم به این زودیا دکترا داشته باشه و حتی گرایش زبان‌شناسی رایانشی شریف هم دکترا نداره و اساساً اصن چرا دکترا؟ آیا وقت آن نرسیده است که برم بشینم ور دل مامان و بابا و مدارک لیسانس و فوق لیسانسم رو بذارم در کوزه و آبش رو بخورم؟ همین جوری که دارم فکر می‌کنم این مطلب رو در مورد استادم از یه سایتی پیدا می‌کنم و به فکر کردنم ادامه می‌دم.



و اگه یه روز استاد تدبّر از ساکت‌ترین و یه گوشه آروم و بی‌سر و صدا نشسته‌ترین و بی‌سوال‌ترین و لبخند روی لب، همه‌ی حواسش به حرفای استاد ترین دانشجوی حوزه‌ش بپرسه چرا این همه راهو تو این سرما می‌کوبی میای می‌شینی سر کلاس من وقتی نه امتحان می‌گیرم و نه حضور و غیاب مهمه و نه اصن دانشجوی رسمی منی؛ بهش میگم من همه‌ی هفته رو درگیر این دنیامم و اینو جمع می‌کنم و اونو جمع می‌کنم و اینو می‌خرم و اونو می‌خرم و اینو بخون و اونو بخون و حرص نمره و میز و آینده و 

چهارشنبه‌ها میام که بگی هیچ کدوم‌شون برام نمی‌مونه؛ میام که بگی این زندگی زودگذره، این دنیا زودگذره؛ میام که بگی یه روزِ وانفسایی می‌رسه که خودتی و خودت.

چهارشنبه‌ها، به ایستگاه «شادمان» که می‌رسم باید تصمیم بگیرم که از کدوم درِ دانشگاه قراره برم تو. اگه خطو عوض کنم، می‌تونم «شریف» پیاده شم و از دری که بهش می‌گفتیم درِ انرژی، برم. ولی اگه همون مسیرو ادامه بدم باید «حبیب‌اله» پیاده شم که نزدیک درِ اصلی یا همون درِ آزادی‌ه.

اون روز خطو عوض نکردم. حبیب‌اله هم رد کردم و رسیدم «استاد معین». می‌خواستم از عکس‌پرینت که سر کوچه‌ی خوابگاه سابقم بود عکسایی که سفارش دادمو بگیرم. استاد معین پیاده شدم و عکسارو گرفتم و رفتم توی کوچه. رفتم وایستادم جلوی خوابگاه. پنج سال خاطره رو اون تو جا گذاشته بودم. نگهبانو از دور دیدم و دلم براش تنگ شد. برای وقتایی که امتحانامون تا 9، نه و نیم طول می‌کشید و کلاس جبرانی داشتیم و دیر می‌رسیدم و کارت دانشجویی‌مو می‌گرفت و اسممو نمی‌دونم کجا ثبت می‌کرد.

یه نگاه به دور و برم کردم.
خلوت بود.
یاد اون وانتیه افتادم که تو همین کوچه‌ی خلوت با بلندگو شماره‌شو بهم داد و گفت دوستم داره. یاد اون ماشین مشکیه که راننده‌ش بی‌چشم و رو و به عبارتی بی‌شرم و حیا و عرضم به حضورتون که پیشنهادش خیلی بی‌شرمانه بود، یاد اون پرایده، یاد اون سفیدِ شاسی بلنده و یاد همه‌ی ماشینایی که مسیر دانشگاه تا خوابگاهو با دنده یک! دنبالم اومدن و همیشه هندزفری تو گوشم بود و هیچ وقت نفهمیدم چی میگن و چی می‌خوان. یاد اون ماشینه که تو همین کوچه آدرس کوچه‌ی قلانی رو پرسیده بود و من هیچ وقت دقت نکرده بودم که اسم این کوچه قلانیه و بنده خدا رو فرستاده بودم سه چهار خیابون بالاتر. یادِ...

من همه‌ی این خاطره‌ها رو تو وبلاگم نوشته بودم و حالا سطر به سطرشون داشتن از جلوی چشمم رد می‌شدن و چشمام.. چشمام داشتن گرم می‌شدن برای...

نگاه به ساعتم کردم و با خودم گفتم فکر کن یه ربع دیگه کلاس داری، فکر کن یه ربع دیگه استاد میاد سر کلاس و درو می‌بنده و هیچ دانشجویی رو راه نمی‌ده، فکر کن این کیف خالی‌ت، پرِ جزوه و کتابه، فکر کن دو سال پیشه، سه سال، چهار سال، پنج سال، شش سال. تا می‌تونی برگرد عقب... برگرد به دو هزار و پونصد پست قبل!

فکر کردم هنوز الکترومغناطیسو پاس نکردم. راه افتادم سمت شریف. از دم در خوابگاه. از همون مسیری که همیشه می‌رفتم دانشگاه. فکر کردم یه ربع دیگه استاد میاد و شروع می‌کنه به حضور و غیاب، فکر کردم کیفِ خالی‌م پر کتاب و جزوه‌ست و حتی فکر کردم لپ‌تاپم هم مثل همیشه توشه. فکر کردم کیفم چه قدر سنگینه، فکر کردم ماشین استاد آمارمون که خونه‌شون روبه‌روی خوابگاه ما بود الان سر کوچه است و فکر کردم وقتی برسم می‌رم می‌شینم ردیف اول، سمت چپ و کیفمو می‌ذارم رو اون صندلی خالی بین صندلی خودم و هم‌کلاسی‌م... 

یه آژانسیه بود که حالا سبزی‌فروشی شده بود. ولی قنادی، بربری، بانک، مدرسه، درخت توت، پیرمرد واکسیه و حتی اون سه راهی که مسیر خوابگاه پسرا و دخترا رو جدا می‌کرد سر جاشون بودن. به اون سه راهی می‌گفتیم سه راهی «وصال». عشّاق رو صُبا به هم می‌رسوند. ولی هیچ وقت منو به هیشکی وصل نکرد لامصب.

داشتم امین حبیبی گوش می‌دادم. این ورا که میام یا سیاوش قمیشی گوش میدم یا همینو. همه‌ی آهنگ یه طرف و اونجا که میگه «وقتی به تو فکر می‌کنم، خاطره‌هام زنده میشه، از جا دلم کنده میشه، دوباره شرمنده میشه» هم یه طرف.

از دری که چون روبه‌روی سالن تربیت بدنی بود بهش می‌گفتیم درِ تربیت، رفتم تو. شبیه قبرستون بود. انگار همه چی مُرده. هیشکیو نمی‌شناختم. و البته دانشجوی ورودی 89 کارشناسی نباید انتظار دیدن آشنا داشته باشه به واقع. دلم یهو برای همه چی تنگ شد و به قول مرتضی پاشاییِ مرحوم، «دلم دیگه دلتنگیاش بی‌شماره».

معمولاً قبل کلاس تدبر یه سر میرم دانشکده و برای خودم پرسه می‌زنم و اگه ببینم کسی تحت نظرم داره الکی اعلانات روی در و دیوارو می‌خونم و حتی یادداشت هم برمی‌دارم و به صورت مرموز و مشکوک می‌زنم به چاک!
بعد از کلاسم سعی می‌کنم برم مسجد و نماز مغرب رو به جماعت بخونم.
اون روز وقتی رسیدم دم در دانشکده، دیدم این گربه مثل همیشه نشسته دم در و منم مثل همیشه باید دانشکده رو دور برنم و از درای دیگه وارد بشم. فی‌الواقع تنها موجودی که تو این دانشگاه ارتباطمون رو باهم کما فی‌السابق حفظ کردیم و هنوز و همیشه می‌بینمش و چنان که گویی باهم قرار و مداری داشته باشیم، همین گربه است. 

بعدِ نماز فاطمه هم‌اتاقی سابقِ نگارو دیدم [نگار= هم‌رشته‌ای و هم‌مدرسه‌ای و هم‌اتاقیِ سابق خودم]. سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و... پرسید از این ورا؟ گفتم برای کلاس تدبر اومدم. گفت حوزه قبول شدی؟ گفتم نه از مصاحبه رد شدم. همین جوری اومدم. گفت اینا همه رو قبول می‌کنناااااا لابد خیلی داغون بودی (هر دومون خندیدیم). گفت لابد با ولایت فقیه مشکل داشتی. گفتم نه والا. مشکل سرِ دست دوستی با اوباما بود (و دوباره هر دومون خندیدیم). های‌بای دستم بود. گرفتم سمتش و همون لحظه یه پسر کوچولو دوید سمتم و گفت خاله خاله منم منم. منم می‌خوام. های‌بایو گرفت و رفت. و دوباره هر دومون خندیدیم. فاطمه گفت الان میری پست می‌ذاری این بچه رم تگ می‌کنی.
لبخند زدم و گفتم تو هنوز وبلاگ من یادته؟
گفت مگه میشه تگا یادم بره...



عکسایی که از عکس پرینت گرفتمو آوردم چسبوندم رو دیوار خوابگاه. اون ساعت جغدی همونیه که اخوی برام خریده بود و نزدیک یه ساله با خودم درگیر بودم عکس کیو توش بچسبونم که بالاخره به این نتیجه رسیدم که عکس خودم و خودش. اون دست هم دست خودشه و اون یادداشت‌های سمت راست، که بعضیاشون به صورت شماتیک هم هستن همونایی‌ن که طی هفته‌های گذشته در موردشون نوشته بودم.



این بود انشای من. 

خدایی می‌دونم باید از یلدا می‌نوشتم؛ ولی حسش نبود. پیشنهادم اینه که پست‌های یلداهای گذشته‌مو بخونید. 

+ یلدای 91: deathofstars.blogfa.com/post/142

+ یلدای 92: deathofstars.blogfa.com/post/537

+ یلدای پارسال: nebula.blog.ir/post/589

+ پستِ اون وانتیه: deathofstars.blogfa.com/post/692

+ بشنویم: Ey_Yar_Begoo_Ebi_.mp3.html

+ بشنویم: Ali_Akbar_Ghelich_Yek_Daghighe.mp3.html


۰۲ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

976- مثل یه خاطره از فردا بود

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۴ ب.ظ

0. بندها به هم مربوط و مرتبطن و با ترتیب خاصی نوشته شدن.

1. با اینکه موکت و روفرشی اینجا نوئه و خودم هم روفرشیِ مخصوص دارم! که اگه لازم بود روی زمین بشینم، روی اون بشینم؛ ولی بازم راحت نیستم رو زمین غذا بخورم یا درس بخونم و این تخت‌خواب، علاوه بر تختِ خواب برام حکم میز مطالعه و میز غذاخوری هم داره. اون روز، مثل همیشه لبه‌ی تخت‌خوابم نشسته بودم و سفره رو چیده بودم روی تختم و داشتم به خوابگاه دوره‌ی کارشناسی‌م می‌اندیشیدم که سوئیت بود. یه خونه‌ی پنجاه شصت متری که اتاق خواب و آشپزخونه و سرویس و بالکن و همه چی داشت. هم میز مطالعه داشتیم، هم میز ناهارخوری. آشپزخونه اُپن بود و کلی کابینت و کلی کمد و حتی من تو اتاق خواب یه میز جدا و مخصوص! علاوه بر میزای مطالعه داشتم و کلاً 4 یا 5 نفر بودیم. واحدهای 5 نفره بزرگ‌تر بودن و هر موقع تعدادمون فرد بود تخت‌خواب تکی رو من برمی‌داشتم که بالای سرم کسی نباشه. حالا برای ارشد به جای پیشرفت، پسرفت کردم و اومدم تو یه اتاقی که از این سرش تا اون سرش 4 قدم هم نمیشه و 4 نفر توش زندگی می‌کنن و علاوه بر خودشون همسایه‌هاشونم میارن که باهاشون زندگی کنن. خبری از میز و صندلی نیست و اگه خودم کمد نمی‌خریدم باید مثل بقیه لباسامو می‌ذاشتم تو چمدون می‌موند. رشته‌ی ارشد من اصلاً خوابگاه نداشت. تو دفترچه هم نوشته بود که این رشته هنوز خوابگاه نداره. ولی یه جایی بود (قبلاً عکساشو تو پست 903 نشون‌تون داده بودم) که می‌تونستیم بریم اونجا. یه جایی که هزینه‌ش خیلی خیلی کمتر از هزینه‌ی اینجا بود. ولی بقیه‌ی هم‌رشته‌ایام هفته‌ای یه شب تهران بودن و برمی‌گشتن شهر خودشون و اگه می‌رفتم اونجا، کل هفته رو تنها می‌موندم. نرفتم و اومدم اینجا که خوابگاهِ دانشگاه خودم نیست و چون خوابگاه دانشگاه خودم نیست هزینه رو آزاد حساب می‌کنن و تازه نه میز داره نه صندلی.

2. اون هفته که برای سالگرد دایی بابا رفته بودم کرج، نسیم و هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و شیما اینا اردوی شمال بودن و چون با دو تا قطار مختلف قرار بود برن شمال، بلیتا و کارت‌ملیاشونو با دو نفر دیگه عوض کرده بودن که بچه‌های اتاق ما و اتاق شیما اینا باهم تو یه کوپه باشن. بعد از اینکه برگشتن، اون دو نفر کارت اینا رو برگردوندن و اینا گفتن کارتشون دست ما نیست و ما اصن کارت نگرفته بودیم ازشون و کارتشون دست مسئول اردوئه و خلاصه این وسط کارت اون بندگان خدا هپلی هپو شد! اون بندگان خدا هم این چند روز پیگیر و درگیر کارت‌ملی‌شون بودن و مسئول اردو و امور فرهنگی و کل دانشگاهو به هم ریخته بودن که خب البته حق داشتن. اون روز که من لبه‌ی تختم نشسته بودم و داشتم به فقدان میز و صندلی می‌اندیشیدم، هم‌اتاقی شماره‌ی 2 کیف پولشو باز می‌کنه و کارت ملیه رو می‌بینه و کلی عذاب وجدان و فلان و بهمان! بعدشم مسئول اردو (یه دختره هم‌سن و سال خودمون) اومد و از نسیم خواست اونم دوباره کیفشو بگرده و نسیم گفت شما اصن به من کارت نداده بودی و همزمان داشت کیفشو می‌گشت و کیفه رو جلوی چشم ما خالی کرد رو زمین و کارته افتاد رو زمین و خب کارت دوم هم پیدا شد. مسئول امور فرهنگی زنگ زد که این دو نفر باید بیان از اون دو نفر و از ما عذرخواهی کنن و اینا نرفتن. چون معتقدن عمدی نبوده کارشون! اون دو نفرم بی‌خود قیل و قال کردن و حالا مگه چی شده که رفتن امور فرهنگی و گزارش دادن که کارتمون گم شده. کارته دیگه. 
کلی نصیحت‌شون کردم که برن یه عذرخواهی خشک و خالی بکنن و قتل هم اگه غیر عمد باشه بازم مجازات داره و به هر حال بی‌مسئولیتی کردید که کیف‌تونو خوب نگشتید و اصن نگشتید! و ده روز تمام اون دو تا رو بدون کارت گذاشتید. والا اون دو نفرم متانت به خرج دادن که تازه بعدِ دو هفته رفتن امور فرهنگی. گفتم برن عذرخواهی کنن و من اگه جای اونا بودم همون فردای اردو پدرِ هر دو تونو بابت گم کردن کارت‌ملی‌م درمیاوردم که دیگه شماره‌ی ملی خودتونم یادتون بره. 
هم‌اتاقیا خندیدن و بدون اینکه اشاره‌ی مستقیمی به پیام تلگرامی اخیرم در راستای ساعت خواب داشته باشن گفتن: بله تو رو می‌شناسیم. یکی از اعضای اتاق شیما اینا هم که طبق معمول اتاق ما بود گفت تو باید وکیل می‌شدی و خونِ یه وکیل تو رگاته!
آخرشم نرفتن برای عذرخواهی.

3. هم‌اتاقی شماره‌ی 2 کفش خریده بود و آورد تو اتاق پوشید که ببینیم و تبریک بگیم و لابد قیمتشو بپرسیم و بگیم از کجا خریدی و من تمام حواسم 6 دانگ به تهِ کفش مذکور بود که یه موقع خاکی نباشه و روفرشی کثیف نشه. همین جا بود که کیف پولشو باز کرد و کارت ملی اون بنده‌ی خدا رو نشونم داد و عذاب وجدانشو ابراز کرد.

4. با دوست، هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی سابقم مطهره حرف می‌زدم (چت می‌کردم)، گفت با تمام مشغله‌ای که جدیداً با ورودِ نی‌نی به زندگی‌شون درست شده، همچنان وقتی میاد پای لپ‌تاپ جزو اولین وبلاگ‌هایی هستم که می‌خونه و لذت می‌بره و وسط حرفاش اشاره کرد به نی‌نی و گفت این فسقلی یکم بخوابه که من لااقل ناهار درست کنم و نماز بخونم.

5. صبح که بیدار شدم دیدم بازم کتری‌مون نیست. حدس زدم اتاق شیما اینا باشه و یه یادداشت دیگه نوشتم برای هم‌اتاقیام و چسبوندم کنارِ یادداشت قبلی. نوشتم دوستان عزیزی که کتریِ شخصی منو امانت گرفتید و سوزوندید و بعدش یه کتری بزرگ گرفتید که مشترکاً استفاده کنیم، لطفاً یا کتری‌مونو ندید به شیما اینا، یا اگه می‌دیدید یا می‌برید اونجا دورهمی چایی بخورید، شب قبل از خواب بیارید اتاق خودمون که منی که دلم نمی‌خواد صبح برم درِ اتاقشون و بیدارشون کنم و از همه مهم‌تر ببینم‌شون و کتری‌مونو پس بگیریم، صبونه‌مو بدون چایی نخورم. و در ادامه‌ی یادداشت با رنگ قرمز افزودم: "این چندمین باره که دارم این نکته رو تذکر می‌دم". ظهر! که بیدار شدن یادداشتو خوندن و خودشون رفتن کتری رو آوردن و دیگه نمی‌دونم چی گفتن به شیما اینا که همون روز رفتن برای خودشون کتری خریدن :دی

6. نسیم دیرتر از همه یادداشتمو خوند و با خنده گفت فکر کنم تا آخر سال دیوار اتاقو پرِ تذکر و اطلاعیه و اعلامیه می‌کنی و منم با خنده گفتم آره مثلاً یادداشت بعدی در مورد جاکفشیه. خوشبختانه عادتِ پوشیدنِ دمپاییای منو ترک کردید، ولی لازمه یه تذکر بنویسم بزنم رو دیوار که دوستان عزیز، کفش و دمپاییاتونو نذارید روی کفشای من.

7. همون شب با هم‌اتاقی شماره‌ی 3 که به یادداشتای روی در و دیوار من میگه منشورِ نسرین، رفتیم جمهوری که از پاساژ علاءالدین برای گوشی شوهرش lcd بگیریم. تو راه داشتیم صحبت می‌کردیم و گفت همه‌مون کاملاً متوجه هستیم که تو این چند ماه اخیر رفتارت عوض شده و منم گفتم دلیل تغییر رفتارم حضور مستمر شیما اینا تو اتاقمونه. درسته که بعضی وقتا برای خوابیدن و غذا خوردن میان اتاق ما، ولی یادشون رفته که به هر حال مهمونن و مثلاً برای باز کردن درِ یخچال باید اجازه بگیرن و موقع ورود در بزنن. یه موقعی شماها نیستین و من تنهام. اینا سرشونو می‌ندازن پایین نه در می‌زنن نه اجازه می‌گیرن. همین جوری میان تو! والا تا وقتی نگار تو این خوابگاه بود، یادم نمیاد بدون اطلاع اومده باشه اتاق ما و حتی یادمه که در می‌زد و یا منتظر بفرمای من می‌موند یا خودم می‌رفتم درو باز می‌کردم. اینا رو گفتم و سکوت کردم و دیگه نمی‌دونم بعد از این حرفا به شیما اینا چی گفته که از اون به بعد موقع ورود در می‌زنن و حتی یه بار که حواسشون نبود در بزنن عذرخواهی کردن که در نزدن. فکر کنم دیگه لازم نیست یادداشت دیگه‌ای بچسبونم کنار یادداشت قبلی و روش بنویسم: دوست عزیز، قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو.

8. هم‌اتاقی شماره‌ی 3 متاهله (همونی که پست 669 در موردش نوشته بودم و لازمه دوباره این نکته رو یادآوری کنم که من مخالف درس خوندن خانوما نیستم. ولی مخالفِ خوابگاه اومدن و چند ماه اینجا موندنِ خانومای متاهلم. کلاً مخالفِ اینم که یکی که مناسبِ یه کاری نیست، بیاد جای یکی که برای اون کار وقت و انرژی و تمرکز بیشتری داره و مفیدتره رو بگیره). شش ساله ازدواج کرده و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی کارمون تو پاساژ علاءالدین تموم شد و داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) داشت از تجربه‌های زندگی مشترک‌ش با خانواده‌ی شوهرش می‌گفت و با رفتار فعلی من و یادداشت‌هایی که روی در و دیوار می‌چسبوندم مقایسه می‌کرد و بهم هشدار می‌داد که در زندگی‌م کلاً یه کم کوتاه بیام و تحملم رو بیشتر کنم که در آینده دچار مشکل نشم. منم گفتم در زدن و اجازه گرفتن موقع ورود چیزی نیست که آدم بتونه باهاش کنار بیاد یا کوتاه بیاد. حتی من بارها دیدم مسئولین خوابگاه هم بدون اجازه یا درو باز کردن اومدن تو یا در زدن و بدون بفرما اومدن تو! و برای همینه که من اغلب درو قفل می‌کنم که سرشونو نندازن پایین و بیان تو و فکر نکنن اینجا کاروانسراست. و هر کی این قانون رو رعایت نکنه، از کمترین میزان شعور هم برخوردار نیست و باید یه یادداشت براش بنویسی که عزیزم قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو.
هم‌اتاقیم که هفت هشت ده تایی خواهر شوهر داشت خندید و گفت ببینیم و تعریف کنیم.

9. رفتنی (رفتنی هم قیده؛ ینی وقتی داشتیم می‌رفتیم جمهوری) یه خانومه با یه بچه تو بغلش تو بی‌آرتی بودن و صورت بچه سمت من بود. این بچه به قدری شیرین و خوردنی بود که من تا تونستم چلوندمش و هی قربون صدقه‌ش رفتم و دماغ‌شو، لپ‌شو، انگشتاشو، گوششو و هر قسمتی که در دسترسم بود رو کشیدم و فشار دادم و بوسیدم! این خانومه که پیاده شد، یه خانوم دیگه سوار شد که اونم بچه بغلش بود و همین اعمال رو روی اون بچه هم پیاده کردم و این قابلیت رو در خودم می‌دیدم که بچه رو یواشکی بذارم تو کیفم و پیاده شم و فرار کنم حتی.

10. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) به هم‌اتاقی‌م گفتم تا چهارراه ولیعصرو پیاده برگردیم که من مغازه‌هایی که لباس بچه می‌فروشنو ببینم و ذوق کنم. تو مسیرمون یه دست‌فروش، کفشای بچگونه می‌فروخت و یه کفش پسرونه‌ی خیلی ناز داشت که عن‌قریب بود بخرم‌ش. ولی نخریدم. به هم‌اتاقی‌م سپرده بودم هر چی لباس جغدی دید نشونم بده و هی بهش می‌گفتم تو که شوهر داری تا عید یه نی‌نی بیار که من اینا رو براش بخرم.

11. هم‌اتاقی‌م اون روز دو تا امتحان داشت و شب قبلش بیدار مونده بود و بعد امتحان هم تا 9 شب جمهوری و ولیعصر بودیم و دنبال lcd و لباس بچگونه. فقط می‌خواست برسه خوابگاه و بخوابه. فلذا تند تند جلوتر از من راه می‌رفت که فقط برسه و بخوابه. نزدیک میدون سه تا دختر که به قیافه‌شون نمی‌خورد ایرانی باشن، جلومو گرفتن که اکسکیوز می، دو یو آندرستند انگلیش؟ گفتم نه زیاد. یه کم بلدم و اشاره کردم هم‌اتاقی‌م وایسه. دخترا گفتن دنبال گِگ هستن و گِگ کجاست؟ اول فکر کردم منظورشون گیتِ مترو یا بی‌آرتی‌ه ولی با دستشون عملِ خوردن رو اجرا کردن و فهمیدم منظورشون کیکه. اون دور و ورا یه جایی می‌شناختم که نون و کیک صبحانه و پیراشکی می‌فروشن و بردیم‌شون اونجا و تو راه پرسیدم اهل کجان و گفتن کشمیر. هم‌اتاقی‌م گفت پاکستان؟ گفتن نه!!!! ایندیا! و من همیشه به این فکر می‌کردم که حالا که دولت هند و پاکستان سر کشمیر دعوا دارن، خودِ کشمیریا دوست دارن از کدوم کشور باشن که به نظر می‌رسه هند رو ترجیح می‌دن. وقتی رسیدیم و مغازه رو نشون‌شون دادم گفتن منظورشون گگ هست، گِگ، قند! گفتم کیک تولد؟ قنادی؟ برث‌دی؟ و تازه فهمیدم اینا دنبال قنادی‌ن و خب نزدیک خوابگاه و یه کم جلوتر یه قنادی هست که امسال کیک تولدم هم از همونجا گرفته بودم و خدا خدا می‌کردم شب وفات پیامبر و شهادت امام حسن بسته نباشه. تا برسیم قنادی، خودمو معرفی کردم و اسمشونو پرسیدم. اسمشون مهوش، تابش و وظیفه بود. دانشجوی دندان‌پزشکی.
گگ‌فروشی رو نشون‌شون دادیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خوابگاه. هم‌اتاقی‌م از خستگی نای راه رفتن نداشت و می‌گفت هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو انقدر پرانرژی و اجتماعی باشی. همیشه تو خوابگاه ساکتی و انقدر تو خودتی که فکر می‌کردم خوشت نمیاد با کسی ارتباط برقرار کنی و کلاً امشب تصوراتم رو در مورد خودت دگرگون کردی.

12. اون شب از شدت خستگی بیهوش شدم و خواب دیدم داریم می‌ریم (با کی داریم می‌ریم؟ الان می‌گم.) داشتیم می‌رفتیم خونه‌ی مادرشوهرم اینا! خواب من از اون سکانسی شروع شد که وارد یه خونه‌ای شدیم که خیلی شیک و تر و تمیز و باکلاس بود؛ ولی میز و صندلی نداشت و رفتیم روی زمین نشستیم! فکر کنم این قسمت از خواب، مغزم تحت تاثیر بند 1 پست بوده. ما (من و مراد و یه بچه که بغل مراد بود) در نزدیم و به نظرم بدون اجازه رفتیم تو. مدام داشتم تو ذهنم به دیالوگ‌های خودم و هم‌اتاقی‌م و بند 8 و اون یادداشته فکر می‌کردم که "قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو". کسی نیومده بود استقبال ما و یحتمل ما خودمون کلید داشتیم. به محض ورود، به مراد گفتم کفشای بچه رو دربیار. با کفش داشت روی فرش راه می‌رفت و حواس من 6 دانگ به تهِ کفشاش بود که خاکی نباشه (ذهنم تحتِ تاثیر بند 3 و کفشای هم‌اتاقی‌م بود.) و دقیقاً همون کفشایی پای بچه بود که چهارراه ولیعصر (بند 10) دیدم و بچه همون بچه‌ای بود که تو بی‌آرتی (بند 9) بغل مامانش بود. در همون حین مادرشوهر وارد کادر شد. بچه رو دادم بغل مادربزرگش و خودم هم رو زمین نشستم و لپ‌تاپ بغلم بود و داشتم پست می‌ذاشتم (من حتی توی خواب هم بلاگرم). سکانس بعدی، بچه کنار من نشسته بود و هی اینتر می‌زد :دی ینی انگشت من روی بک اسپیس بود و انگشتای کوچولوی اون روی اینتر و نمی‌ذاشت تایپ کنم. یادمم نیست چی داشتم تایپ می‌کردم. همین یادمه که تا یه کلمه تایپ می‌کردم اینتر می‌زد و می‌خندید و آب از لب و لوچه‌ش می‌ریخت و ذوق می‌کرد و نمی‌ذاشت به کارام برسم (ذهنم تحت تاثیر فسقلی بند 4 بود). آخرش بچه رو نشوندم جلوم گفتم پسرم! اینتر برای وقتیه که جمله یا پاراگراف تموم بشه. بعدش نسیمو نشونش دادم که عین بچه‌ی آدم یه گوشه نشسته بود و گفتم از نسیم یاد بگیر. ببین چه قدر آرومه، ساکته! بذار به کارام برسم و انقدر اینتر نزن. بعدش پشیمون شدم که چرا بچه‌ها رو با همدیگه مقایسه کردم (تو این مقایسه هم ذهنم تحت تاثیر یه چیزی بود که بماند...). به هر حال نباید بچه رو این جوری تربیت کنی که به یکی بگی از اون یکی یاد بگیر و کلاً نمی‌دونم نسیم کِی و چه جوری وارد کادر شد. ولی یکی دو سالی از طوفان بزرگتر بود و ساکت و مظلوم یه گوشه نشسته بود و شبیه بچگی خودم بود. طوفان هم کماکان داشت اینتر می‌زد و می‌خندید و آب از لب و لوچه‌ش می‌ریخت رو لپ‌تاپم.

و تندیس حس خوب‌دارترین و شیرین‌ترین خوابی که تا حالا دیدم رو به این خواب می‌دم و همون طور که ملاحظه می‌کنیم اغلب خواب‌هایی که می‌بینیم از اتفاقات روزمره نشأت می‌گیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون می‌کنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر می‌رسن، فکر می‌کنم می‌تونن بهونه‌ای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. علی ایُ حال اگر در آینده‌ای دور دیدید که من دارم این جوری
پست
می‌ذارم
که
هی
یه
کلمه
می‌نویسم
و
بعدش
اینتر
می‌زنم
بدانید
و
آگاه
باشید
که
طوفان
کنارم
نشسته

+ بشنویم: Ehsan_Khaje_Amiri_Khab_o_Bidari.mp3.html



امشب، شایدم فرداشب، شایدم آخر هفته (دقیقاً نمی‌دونم کی!) رادیوبلاگی‌ها ویژه‌برنامه داره (به مناسبِ چی؟ :دی) و احتمالاً سعادت اینو داشته باشید که 40 ثانیه صدای منو بشنوید. به محض انتشار پست مذکور لینکشو می‌ذارم اینجا. گوش به زنگ و چشم به راه باشید.


radioblogiha.blog.ir/post/174

۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0.

مستحضر هستم و به این نکته واقفم که در شأن دانشجوی ارشد نیست که بیاد از خوابگاه و مشکلاتش با هم‌اتاقیاش پست بذاره؛ ولی بد نیست شرح حال دوره‌ی ارشدم رو هم مثل دوره‌ی کارشناسی‌م بنویسم.

1.

پریشب ازشون خواهش کردم برای دورهمی و فیلم دیدن و چای آخر شب، برن اتاق شیما اینا و شیما اینا نیان اینجا. هر سه شون رفتن و منم در آرامش و سکوت یه کم درس خوندم و خوابیدم. حدودای 2 برگشتن و تنها برنگشتن! شیما اینارم با خودشون آورده بودن که اینجا بخوابن. چند ماهه شام و ناهار و صبونه رو باهم می‌خورن و همین مونده بود بیان اینجا بخوابن و فکر کنم کم‌کم باید براشون کمد لباسم اختصاص بدیم. با سر و صداشون بیدار شدم و منتظر موندم بخوابن و خودم هم سعی کردم دوباره بخوابم. ولی تا 3 مشغول صحبت کردن بودن. ظاهراً دورهمیِ اونجا کافی نبوده و بقیه‌ی حرفاشونو اومده بودن اینجا بزنن. گوشی‌مو برداشتم و داشتم پیامای تلگراممو چک می‌کردم که هم‌اتاقی شماره‌ی 3 گفت "عه بچه‌ها نسرین بیداره." با همون لحن و تُنِ صدای خودش گفتم "بیدار نیستم، بیدار شدم. بیدارم کردید!" این آخرین جمله‌ای بود که همه‌مون شنیدیم. بعد از این جمله‌ی من همه‌شون سکوت کردن و حتی جمله‌ی ناتمامشون رو هم تمام نکردن و پتو رو کشیدن رو سرشون و خوابیدن. و من تا خود صبح بیدار موندم و کلاً دیگه نتونستم بخوابم.

صبح براشون چنین پیامی نوشتم و فرستادم و رفتم دوش گرفتم خشمم فروکش کنه و بعدش اومدم نماز صبح و صبونه و دیگه هیچی دیگه. تا موقعی که گشنه‌م بشه و بخوام بیام ناهار بخورم سالن مطالعه بودم. حدودای 5 صبح به همه‌شون به جز نسیم پیام دادم: "دوست عزیز! الان ساعت پنج‌ه و من هنوز نتونستم بخوابم. چرا؟ چون بدخواب شدم! چون دو ساعت پیش صدای شما بدخوابم کرد. چون در طی شبانه روز فقط یک بار می‌تونم بخوابم که این یک بار میتونه یک ساعت تا هر چند ساعت باشه و اگه بیدار شم دوباره نمی‌تونم بخوابم. و امشب مثل هر شب! صدای شما بیدارم کرد. شمایی که تا 3 نصف شب بیدار می‌مونید و فردا تا لنگ ظهر قراره بخوابید و البته که به خودتون مربوطه چه قدر و تا کی می‌خوابید. اما من که عادت دارم زندگیم رو از 6 صبح شروع کنم، مجبور خواهم بود تو اون بازه‌ی زمانی که شما خوابید آروم‌تر صبحانه بخورم، آروم‌تر ناهار درست کنم و حتی آروم‌تر درس بخونم. خب الان دلم می‌خواد اون چراغو روشن کنم و کتاب بخونم. ولی الان پنج صبه و شما خوابیدین و رعایت کردن حال کسی که خوابه یه رفتار انسانی و اجتماعی‌ه و مستلزم داشتن یه شعور حداقلی‌ه که من اونو دارم. برای همین الان بلند نمی‌شم آشپزی کنم، درس بخونم یا بلندبلند صحبت کنم. به نظر می‌رسه لازمه برای این اتاق که یه مکان اجتماعی محسوب می‌شه، ساعت خاموشی تعیین بشه. مثلا 12 شب. و حتی به نظرم لازمه مجددا تکرار کنم کسی که دوست داره آهنگی رو بشنوه از هندزفری استفاده کنه. به هر حال یه وقتایی یکی شاده و دوست داره آهنگ شاد گوش بده و بقیه که من هم عضوی از بقیه هستم ممکنه شاد نباشن و دوست نداشته باشن اون آهنگو بشنون. یا برعکس، ممکنه نخوان آهنگ غمگین شما و کلا آهنگ شما رو و حتی الفاظ و عبارت‌های غیرمودبانه و به تعبیری زشت و رکیک شما رو گوش بدن. کسی که واقف هست به کارش و به اشتباهش، حق عذرخواهی و بخشیده شدن نداره. و مستحضر هستیم که این اتفاق نه یک بار و نه برای اولین بار، بلکه یک ماهه که هر شب تکرار میشه و من هر روزی که صبح کلاس دارم، شبش خواب کافی نداشتم. حتی عصر که برگشتم و خواستم بخوابم هم موفق نشدم." بعدشم یه برچسب چسبوندم کنار کلید و روش نوشتم:


2.

شایان ذکر است من موقع خواب نه تنها به نور حساس نیستم، بلکه ترجیح می‌دم اطرافم روشن هم باشه به دلیل ترس از تاریکی. ولی باید به این نکته هم توجه کنیم که روشن نبودن برق، خاموش شدن صداشونم در پی خواهد داشت. و دلیل دیگر اینکه، بارها اتفاق افتاده که شب من داشتم درس می‌خوندم و اینا با لحن مهربون گفتن می‌خوایم بخوابیم و خواهش کردن که برقو خاموش کنن و منم چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم جز خاموشی و دیگه نتونستم درس بخونم و الان با این یادداشت خواستم تلافی کرده باشم اون شبا رو. هم اون شبا رو، هم شبایی که برق روشن بود خودشون درس بخونن و هم همه‌ی صبایی که بدون آلارم گوشی‌م خودم بیدار شدم و به آهستگی صبونه خوردم که خوابشون دچار اختلال نشه و قدرِ این شعور منو ندونستن.

3.

چیزی که این وسط بیشتر اذیتم می‌کرد این بود که ظاهراً هم‌اتاقیامم از این شب‌نشینی‌ها دلِ خوشی نداشتن و هر بار که همسایه‌ها میومدن دورهمی و وقتی برمی‌گشتن نفس راحتی می‌کشیدن و می‌گفتن بازم از کار و زندگی افتادیم. یا وقتایی که نمیومدن می‌گفتن خوب شد نیومدن. ولی خب نکته‌ی تأمل‌برانگیز قصه اینجاست که اصلاً و ابداً اعتراض‌شون رو نه به این موضوع بلکه کلاً به موضوعات دیگه هم علناً نشون نمی‌دادن و لابد منتظر بودن من اعتراض کنم و بگن نسرین گفته دیگه نیاید اتاق ما؛ که چهره‌ی خودشون مخدوش نشه. به هر حال من آدمی نیستم که تظاهر کنم به حسی که ندارم یا دارم. ممکنه یه روز دو روز یه هفته یه ماه حتی یه سال صبر کنم، تحمل کنم، بیام تو وبلاگم غر بزنم و ناراحتی‌مو بروز ندم، ولی خب وقتش که برسه طرف رو در جریان می‌ذارم که بره روی رفتارش با من تجدید نظر کنه.

4.

صبح که اینا خواب بودن تاسیساتی خوابگاه با میخ و دریل داشت در و پنجره‌ها رو عایق‌بندی می‌کرد. بعدشم مسئول خوابگاه در زد و بی‌هوا درو باز کرد که بلند شید بیایم اتاق شمارم عایق‌بندی کنیم. که بچه‌ها گفتن نمی‌خوایم. بعدشم دزدگیر ماشین یه بنده خدا و بعدشم جیغ و از خواب پریدن هم‌اتاقی شماره‌ی 3 و تلفنِ هم‌اتاقی شماره‌ی 2 که یکی زنگ زده بود و یه کار اینترنتی داشت و بقیه خواب بودن و اینم باید پشت لپ‌تاپ و تلفنی، کار اون بنده خدا رو راه می‌نداخت. ینی فکر کنم یه خواب خوش از گلوی هیچ کدوم پایین نرفت. بیدار که شدن غر می‌زدن که چه وضعشه و نتونستیم بخوابیم و پیام منو هنوز نخونده بودن. تا بیان تلگرامشونو چک کنن رفتم سالن مطالعه که راحت‌تر خجالت بکشن :دی

5.

لابد الان پیش خودتون فکر می‌کنید ما باهم قهریم و حرف نمی‌زنیم و سایه‌ی همو با تیر می‌زنیم. ولی سخت در اشتباهید. دیشب شیما اینا (اینا یه گروهنااااا. ولی به ذکر سردسته‌شون اکتفا می‌کنم) آلو و آلبالو و زردآلو خشک ازم خواستن و دورهمی خوردیم و یکی‌شون مشکل کامپیوتری داشت و رفع و رجوع کردم و آپدیت ویندوز و نصب آنتی ویروس برای هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و درست کردن دسر برای هم‌اتاقی شماره‌ی 3، و SMS زیر که مکالمات من و نسیم‌ه، همه و همه طی همین 24 ساعت گذشته اتفاق افتاد و در کل بچه که نیستیم قهر کنیم! اگه نگیم نخندیم، پیاز می‌شیم می‌گندیم. و من به هر دلیلی نسیم رو بیشتر از بقیه دوست دارم. برای تحمل کردن بقیه هم تمام تلاشمو کردم که ویژگی‌های مثبت و خوب‌شون که با اخلاقم سازگارند رو کشف کنم و مدام تو ذهنم تقویت کنم. و ناگفته نمانَد که دیشب هم اومدن اینجا بخوابن و اتفاقاً همین الان که من در حال تایپ این سطورم، خوابن و در جای‌جای اتاقمون یه رخت خواب پهنه و کوفتشون بشه که این همه می‌خوابن و من جمعه‌ها هم حتی بلد نیستم زیاد بخوابم.


6. 

اینجا تو این تصویر، تخم‌مرغ هیچ ضرورتی نداره و من اگه توی دسرا ازش استفاده می‌کنم دلیلش اینه که معمولاً کمتر به عنوان غذا (نیمرو و املت و...) از تخم‌مرغ استفاده می‌کنم و سعی می‌کنم حداقل بریزمش توی دسر که بدنم دچار کمبود تخم‌مرغ نشه به واقع! نکته‌ی دوم هم اینکه برید دعا به جونِ شباهنگ بکنید که حتی از میزان شعله‌ی گاز هم عکس می‌گیره. اون وقت ادمین کانالای آشپزی برای طرز تهیه‌ی غذاهاشون شماره حساب میدن و من مفت و مجانی، تمام فنون و فوت‌های کوزه‌گری‌هامو در اختیارتون قرار می‌دم.



7.

عکس جغد روی لباسشو! (از وبلاگ آقاگل کش رفتم این عکسو. که اخیراً کربلا بودن.)



8. الف

دوست، ینی کسی که تاریخ تولدشو بدون نگاه کردن به تقویم و سررسید حفظ باشی.


8. ب

دوست، ینی خواننده‌ی وبلاگت نباشه و بعد از دوره‌ی کارشناسی ندیده باشدت و دوره‌ی کارشناسی‌ت جغد نبوده باشی، ولی بدونه که الان عاشق جغدی و این عکسا رو برات بفرسته که کادوی تولد سال بعدتو انتخاب کنی.


9. الف

این روزا دارم این کتابو می‌خونم و از بعضی سطرا و صفحاتش عکس می‌گیرم و تموم که شد، پست بعدی منتشرشون می‌کنم و یه کم بیشتر در مورد این کتاب توضیح می‌دم. سه شنبه از کتابخونه فرهنگستان گرفتمش.


9. ب

تنها ایرادش اینه که فروردین 1324 چاپ شده و صفحاتش عین بیسکویت خرد میشه!


10.

دردی که انسان را به سکوت وامی‌دارد

بسیار سنگین‌تر از دردیست که انسان را به فریاد وامی‌دارد.

و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند نه به سکوت هم!

+ بشنویم MP3-Milad-Derakhshani-Barf

۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

952- تاسوعا و عاشورای 95، به روایت تصویر

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ


پارسال نگار درو باز کرد و قاشقم گرفتم ازش. این دفعه خاله‌ش اومد دم در و دیگه روم نشد قاشق بگیرم (نگار اگه این پستو می‌خونی به مامان‌بزرگت اینا بگو همیشه کنار آشِ ما، چهار تا قاشقم بذارن :دی من الکی میگم نه مرسی می‌بریم خونه. واقعیت اینه که ما هیچ وقت آش شما رو نمی‌بریم خونه و همیشه تو خیابون می‌خوریم). پریسا زنگ زد شوهرش، از خونه‌شون (خونه‌ی مادرشوهرش) قاشق بیاره. (محمدرضا داداشِ پریساست. این دو نفر، محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی اَبَوی هستند. امید هم که اَخَویمه)


یادی از محرّمِ پارسال:

+ پایِ دیگِ شله‌زرد (post/390)

+ فرایند تزئین شله‌زردها و مراد (post/391)

+ تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه (post/396)

+ آش نذریِ مامان‌بزرگ نگار اینا (post/397)

+ شمع و امامزاده و شتر و مراد (post/398)

+ ظهر عاشورا و فیلم نی‌نای‌نای و مراد (post/399)

۴۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه. البته این قهر و آشتی‌ها نمک زندگیه و اختلاف نظر بین دو دانشجوی آزاد و خرخون طبیعیه و ما هیچ وقت از نظر آموزشی و آکادمیک آبمون تو یه جوب نخواهد رفت. و با اینکه حق با من بود، ولی خب همین یه داداشو دارم... منتِ اینو نکشم منت کیو بکشم. معمولاً کادو براش کتاب یا یه چیز عمومی می‌خرم و اولین بارم بود می‌خواستم یه لباس پسرونه بگیرم. کلاً اولین بارم بود برای یه پسر می‌خواستم یه چیز پسرونه بخرم و حس می‌کردم روم نمیشه و دارم خجالت می‌کشم! وارد مغازه که شدم آقاهه سلام کرد و خوش آمدید و بفرمایید و از این صوبتا. سرمو انداختم پایین و رفتم سمت لباسای زنونه و روسری و شال و مانتوها. و داشتم فکر می‌کردم چه قدر سخته و چه جوری بگم چی می‌خوام!!! آقاهه اومد سمتم و گفت می‌تونم کمکتون کنم؟ گفتم از اون تی‌شرتای توی ویترین می‌خوام :| (ینی این شرم و حیام تو حلق تک‌تک‌تون!) (بخوانید: nebula.blog.ir/post/532)

2.

امروز رفتم از مسئول آموزش، رتبه‌مو بپرسم. گفتم معدل بچه‌ها رو نمی‌دونم و فقط می‌خوام ببینم نسبت بهشون چه قدر اختلاف دارم. گفتم عدد شانس من چهاره و ترجیح می‌دم چهارُم باشم. یه نگاه به معدلا کرد و گفت با اختلافِ یه دهم از نفرِ چهارم، پنجمی. نفسِ اندوه‌باری کشیدم و گفتم ترم قبل چی؟ ترم قبل رتبه‌ام چند بود؟ 
گفت با اختلاف یه دهم از نفرِ چهارم، سوم بودی.
دیگه خودتون قیافه‌ی منو تصور کنید :|

3.

الان که دارم این پستو می‌نویسم، دقایقی دیگر قراره آهنگر ازمون امتحان (به قول خودش آزمونک) بگیره؛ ولی وقتی شماها دارید می‌خونید ساعت 4 و 4 دیقه است و من توی کوپه‌ی 4 نفره نشستم و بلیتی که 44 تومن خریدمش دستمه و سوار قطار شماره‌ی 400 و خرده‌ای به مقصد تبریزم و دارم می‌رم خونه.
جلسه اول برگشته بهمون میگه تا می‌تونید متن ادبی و شعر و غزل حفظ کنید. می‌خواستم پاشم بگم داداچ مگه روز مصاحبه یادت نیست یه صفحه نثر مصنوع و متکلف تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم؟

4. معرفی فیلم: Divergent

من یکشو دیدم، فکر کنم 2 و 3 هم داشته باشه. شاید باورتون نشه، با صرف نظر از یکی دو فقره بوس!، کلاً صحنه نداشت. بازم شاید باورتون نشه، ولی صحنه نداشت! شاید باورتون نشه ولی دختره شبا میومد تو اتاق پسره بخوابه و پسره رو زمین می‌خوابید. عاشقِ کاراکترِ Four (همون پسره :دی) شدم به واقع! مراد اگه خارجکی باشه، ترجیح می‌دم اسمش فور! باشه و من اگه بخوام یه بار دیگه به دنیا بیام، صبر می‌کنم ده ماهه شم و 4 تیر به دنیا بیام.

5. 

هم‌اتاقیام یه سری دوست دارن به اسم شیما اینا. شیما اینا از هر 4 تا کلمه‌ای که از دهنشون خارج میشه یکیش 18+ و نیم ساعت هم‌صحبتی باهاشون، معادل با پاس کردن 4 واحد تنظیم خانواده‌ی پیشرفته است. شیما اینا هر شب میان اتاق ما که باهم چایی بخوریم. منم همیشه اتفاقاً تازه چایی خوردم و همیشه اتفاقاً برای فردا کلی تکلیف دارم و همیشه الکی مثلاً سرم شلوغه و کمترین میزان مشارکت رو در بحثاشون دارم. مباحث مهمی مثل اون پسره که تو پارک بهم پیشنهاد داد و اون پسره که زنگ می‌زنه و جواب نمی‌دم و اون پسره که پورشه داره و اون پسره که هی میاد ازم جزوه می‌گیره و اون پسر قدبلنده و اون پسر پلیور آبیه و نحوه‌ی پاسخ‌دهی به پیشنهاد پسرها و راهکارهای موفقیت در روابط و چگونگی پوشش در قرار ملاقات‌ها و میزان و نوعِ لبخند و عطر و رنگ لباس، رژ و لاک، مدل آرایش در برخورد اول و غیره و ذلک (بخوانید ذالک!).

6. 

هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و 3 داشتن به زبان کردی راجع به چیزی صحبت می‌کردن که متوجه نمی‌شدم؛ ولی حس می‌کردم فاعل، مفعول یا مضاف‌الیه جمله‌شون منم. پرسیدم دارین در مورد من صحبت می‌کنین؟ گفتن آره؛ داریم می‌گیم خوش به حالش، لابد چون برنج نمی‌خوره شکم نداره.
(یه پست مشابه دیگه در همین راستا: nebula.blog.ir/post/705)

7.

یه بار شیما داشت می‌گفت هر شب قبل خواب فلان آهنگو گوش می‌دم. منم پای لپ‌تاپم بودم. گفتم شیما آهنگو دارم، بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه گذاشتم و این آهنگه شد موسیقی متنِ حرفاشون. چند دیقه بعد دوباره وسط حرفاش اسم یه آهنگ دیگه رو آورد. در مورد آهنگ صحبت نمی‌کردن، ولی هر از گاهی مثلاً یه تیکه از یه آهنگو زمزمه می‌کرد. گفتم شیما دارم آهنگشو. بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه پلی (play) کردم. چند دیقه بعد دوباره! و تا صبح اینا داشتن چایی می‌خوردن و حرف می‌زدن. فکر کنم منم ده بیست تا آهنگ پلی کرده بودم. یه چیزی گفت که فکرشم نمی‌کرد کسی اون آهنگو شنیده باشه و من گفتم شیما دارم آهنگشو... هنوز جمله‌ام تموم نشده بود که نگاه معناداری بهم انداخت و گفت ببینم من الان فلان کارو انجام بدم صدای اونم داری؟! (مثلاً فکر کنین منظورش یه کاری مثل عطسه یا سرفه بود).

8. 

ملت فوبیای ارتفاع و درِ بسته دارن و منم فوبیای اتوبوس دارم. تصور می‌کنم اتوبوس آدمو به یه جای دور می‌بره و تو یه جنگل مخوف و تاریک رها می‌کنه. میزان استفاده‌ام از اتوبوس و BRT نسبت به مترو و تاکسی، یک به صد بوده و همیشه قطارو به اتوبوس ترجیح دادم.

9.

بچه‌های خوابگاه هی میرن بیرون، خرید و پارک و هی دورهمی و فیلم و ورق و عرق و (نثر مسجّعو داشته باشین :دی) هر وقتم به من میگن وای من چه قدر تکلیف دارم و چه قدر سرم شلوغه و الکی مثلاً وقت ندارم.

صبح داشتم برای امتحان سه شنبه یه کتابیو می‌خوندم و از بس این کتاب ملال‌آوره، کانهو (بخوانید کَ اَنّهو) قرص خواب! حدودای یازده صبح خوابم برد و دو و ربع بیدار شدم و تا گوشیمو برداشتم ساعتو نگاه کنم، عکس و شماره‌ی نگار افتاد رو گوشیم. جواب دادم و توی عالم خواب و بیداری همینو فهمیدم که داره می‌پرسه "میای؟" گفتم "آره آره الان حاضر میشم. گفتی کجا؟" (آره آره حاضر می‌شم رو در جوابِ میایی گفته بودم که نمی‌دونستم کجا!) گفت چی چیِ ملت... ملتو شنیدم و فکر کردم میگه پارک ملت. گفتم الان راه می‌افتم. گفت سه تا پنجه. سه تا پنجو که شنیدم فکر کردم لابد همایشی، کنفرانسی، یا یه همچین چیزی هست. گفتم چه جوری بیام و گفت با بی‌آرتی بیا نیایش. گفت مریم هم میاد. میدون ولیعصر بودم که اسمس داد "پیاده که شدی بیا این ور خیابون تاکسی بگیر بیا سینما ملت." و من تازه اون موقع فهمیدم دارم میرم سینما، برای دیدن فیلمی که اسمشم نمی‌دونستم.

می‌خوام بگم بعضیا هستن که مهم نیست کی و کجا ببینیشون؛ مهم نیست تکلیف داری، امتحان داری، یا وقت نداری. می‌خوام بگم بعضیا با بعضیای دیگه خیلی فرق دارن.

10.

ظهر هوسِ املت کردم و شال و کلاه کردم برم تخم مرغ و گوجه بگیرم.
همچین که پامو از در خوابگاه بیرون گذاشتم، یادم رفت برای چی اومدم بیرون و یک ساعت تموم، علاف توی تره‌بار چرخیدم و یادم نیومد چی قرار بود بخرم و الکی دو کیلو سیب‌زمینی خریدم برگشتم و دقیقاً دم در خوابگاه دوباره هوس املت کردم. ولی دیگه به هوسم وقعی ننهادم و اومدم سیب‌زمینا رو سرخ کردم.

11.

استاد شماره‌ی 11 نشسته واو به واو جزوه‌ای که تایپ کردمو خونده و داده تصحیح کنم که مثلاً فلان جا فلان چیزو گفتی و بهتره قبلش از "شاید" استفاده می‌کردی. توی هر صفحه‌ش کلی خط و ضربدر کشیده! به نظرم این بشر پتانسیل اینو داره که استاد راهنمام بشه!
جلسه اول داشت یه سری ساختِ پایگانی و ناپایگانی مثال می‌زد؛ مثل جالباسی و جاکفشی و اون وسط یه جادندونی هم گفت که یه هفته است ذهنم درگیره که جادندونی دقیقاً چیه و شکلش چه جوریه.

12.

استاد شماره‌ی 12 (تاریخ و فلسفه‌ی علم) هفته‌ی پیش نیومده بود و این هفته اولین جلسه بود. اولِ بسم‌الله شروع کرده کسوف و خسوف و سرعت و شتاب جاذبه رو میگه و این هم‌کلاسیای انسانی ما هم بندگان خدا نهایت سواد ریاضی‌شون به قول خودشون ضرب دو رقم در دو رقمه و قیافه‌ی همه‌مون سر کلاس دیدنی بود. می‌پرسه علم ریاضی و تجربی با علومی مثل فلسفه چه فرقی داره و بچه‌ها هم بنا به اطلاعاتشون یه چیزایی گفتن و منم معمولاً صبر می‌کنم آخر از همه اظهار نظر کنم. گفت نظر شما چیه؟ گفتم والا فکر کنم بود و نبود بعضی از علوم توی زندگی و روی رفاهمون تاثیر چندانی نداشته باشه، یا بهتره بگم هیچ تاثیری نداشته باشه. نه به درد دنیا بخوره نه آخرت. (می‌خواستم بگم فقط یه مشت حرفه. مصداق بارزِ علمِ لاینفع!) ولی خب علومی مثل ریاضی و تجربی به پیشرفت تکنولوژی کمک می‌کنن.

یه نگاهی به کل کلاس کرد و گفت اینجا کسی مهندسی خونده؟
بچه‌ها گفتن خودش استاد!
استاد: همممم. حدس می‌زدم و دور از انتظار نبود که یه همچین جوابی هم بشنویم.

14. پستِ بدون عکسم که اصن پست نیست.



+ بشنویم: Homay-Divane Tari.mp3

۴۸ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. یه سر رفته بودم دانشگاه و دانشکده‌ی سابقم. از جلوی یکی از کلاسا رد می‌شدم که کلاس تموم شد و یه سری دانشجو که از کیف و کفش نو و قیافه‌شون تابلو بود ورودی‌ن اومدن بیرون. استاد سابقمو دیدم. استاد ترم اول. می‌خواستم برم یقه‌ی یکی از این ورودیا رو بگیرم بهش بگم دارم می‌بینم اون روزو، نه اون (شریف) تورو بخواد نه تو، نه راه برگشت واسه من، نه راه جبران واسه تو! یه روز به حرفم می‌رسی، امروزو یادت بمونه، رفتنی میره می‌دونم، محاله یارت بمونه :دی (این آهنگ: Mehdi_Ahmadvand_Narafigh)

1. سعی کنیم به اتفاقات و پدیده‌های پیرامونمون منطقی نگاه کنیم. حتی اگه اون اتفاقات غیرمنطقی باشن، نباید منطق ما رو تحت‌الشعاع قرار بدن.

2. سعی کنیم هیجانات و احساساتمون اعم از خشم، ترس، غم و حتی عشق رو تحت کنترل داشته باشیم. سخته؛ ولی غیرممکن نیست. کافیه عوامل تشدیدکننده‌شونو کنترل کنیم.
3. خودمون رو بشناسیم. برای خودشناسی، وقت و هزینه صرف کنیم. خودشناسی خیلی خیلی خیلی مهم‌تر از علومی مثل زبان‌شناسی و روان‌شناسی و زمین‌شناسی و هواشناسی و غیره است. کسی که خودش رو می‌شناسه، راحت‌تر و سریع‌تر از کسی که خودآگاهی نداره مشکلاتشو حل می‌کنه.
4. فکر کنیم. زیاد فکر کنیم. قبل از هر تصمیمی، هر قدمی، هر کنش و هر واکنشی، فکر کنیم.
5. از دیالوگ‌های دو ماه پیش و مراحل اولیه‌ی ثبت‌نامم عکس گرفته بودم که بعد از قبولیم بخونیم و بخندیم. به نظرم هنوزم میشه خوند و بهشون خندید.


یه ماه پیش، بعد از اعلامِ نتایج آزمون کتبی:

یه هفته پیش:

* مالّا، همون مُلّا =آخوند، روحانی، طلبه و...


6. رفته بودم دانشکده‌ی جولیک اینا. با نگار کار داشتم. نگار نبود و چیزی که می‌خواستم به نگار بدمو به دوستش دادم. جلوی آسانسور به دوستم گفتم کاش درِ آسانسور وا شه و از توش یه جولیک بیرون بیاد. عصر اومدم تو گروهِ رادیوبلاگیا بهش گفتم امروز دانشکده‌تون بودم. پرسید چه ساعتی؟ گفتم سه و نیم. گفت من سه و نیم دمِ آسانسور بودم. صبح سوسن و صبا (از بچه‌های رادیوبلاگیا)، تو گروه پیام گذاشته بودن که پارک لاله‌ن. منم داشتم حاضر می‌شدم برم از بربری‌فروشی کنار پارک لاله نون بگیرم برای صبونه. به نظر می‌رسه دنیا خیلی کوچیکه.

7. خوبیِ حرف زدن با خدا اینه که نیازی نیست همه چیو براش توضیح بدی. اون همه چیو دیده، شنیده و می‌دونه و هیچ وقتم از حرف زدن باهاش پشیمون نمیشی. البته بدیشم اینه که وقتی باهاش حرف می‌زنی متکلم وحده‌ای و اون فقط گوش میده و چیزی نمیگه. نه کامنتی، نه فیدبکی، نه لایکی نه دیس‌لایکی. بچه که بودم، فکر می‌کردم قبله‌ی همه‌ی خونه‌ها باید عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌ها و حیاط خونه باشه. وقتی فهمیدم قبله‌ی خونه‌ی مادربزرگ مادریم سمت دیواره و سمت حیاط نیست کلی غصه خوردم. اولین باری هم که رفته بودم خونه‌ی یکی از اقوام تهرانی، بدون اینکه ازشون بپرسم قبله‌شون کدوم وره عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌های خونه نماز خونده بودم که خب قبله‌ی اونا هم سمت دیوار بود. قبله‌ی واحدی که پارسال اونجا بودم هم سمت دیوار بود و امسال بازم خوابگاه همون واحدو بهم داد. پریشب تنها بودم. امشبم تنهام. امیدوارم دانشجوی دیگه‌ای نفرستن اینجا و من به تنهایی‌م ادامه بدم. یادم نبود قبله‌ش سمت دیواره. شب بود. حالم بد بود. وقت نماز نبود. برداشتم سجاده رو پهن کردم رو زمین، سمت پنجره. چادرمو انداختم رو سرم و نشستم و زانوهامو بغل کردم. فکر کنم نیم ساعت بی‌وقفه گریه کرده بودم. الان یادم افتاده قبله سمت پنجره نبود و دارم خدا و ملائک و مقربین درگاهشو تصور می‌کنم که اون شب سمت دیوار نشسته بودن و با آیکونِ دو نقطه خط صاف نگام می‌کردن که سمت پنجره نشستم و

8.

جانا چه گویم شرح فراقت، چشمی و صد نم، جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست، از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ، درس شبانه ورد سحرگاه

9. 

آیین تقوا ما نیز دانیم، لکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم، یا جام باده یا قصه کوتاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی، خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

10.

بشنویم: همایون شجریان - تصنیف جانی و صد آه

تقویم مهرماه برای پس‌زمینه: yasdl.com/Mehr07.jpg

بشنویم: Mazyar_fallahi_Mahe_Haftom.mp3.html

۲۲ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

868- "شماره‌ی شما رو از"

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ب.ظ

گوشیمو گرفتم دستم و sms هامو باز کردم و تو قسمت سرچِ دوازده هزار و ششصد و نوزده sms غیرتبلیغاتی‌ای که داشتم نوشتم: "شماره‌ی شما رو از"

سلام؛ مریم هستم، شماره‌ی شما رو از بچه‌ها گرفتم، سلام؛ دوست نگارم، شماره‌ی شما رو از نگار گرفتم، سلام؛ علی‌اصغر هستم، شماره‌ی شما رو از ارشیا گرفتم، سلام؛ بنده خدای شماره 2 هستم، شماره‌ی شما رو از بنده خدای شماره 1 گرفتم، سلام؛ فلانی هستم، شماره‌ی شما رو از فلانی گرفتم و ده‌ها دیالوگ از این قبیل. بعد دوباره برگشتم تو قسمت سرچ و نوشتم: "شماره‌ی شما رو به" و جمله‌هایی مثلِ می‌تونم شماره‌ی شما رو به فلانی بدم؟

یه بار به یکی از دوستام که بعد دیپلم، دانشگاه نرفته بود و با دوستای مدرسه‌اش هم ارتباطی نداشت و اصن نمی‌دونست اینترنت چیه گفته بودم چه جوری این تنهایی رو تحمل می‌کنی؟

کاش یکی بود که الان از خود من می‌پرسید چه جوری این تنهایی رو تحمل می‌کنم...


گر چه عمری، ای سیه مو، چون موی تو آشفته‌ام

درون سینه قصه‌ی این آشفتگی بنهفته‌ام

ز شرم عشق اگر به ره ببینمت ندانم چگونه از برابر تو بگذرم من

نه می‌دهد دلم رضا که بگذرم ز عشقت

نه طاقتی که در رخ تو بنگرم من


دل را به مهرت وعده دادم دیدم دیوانه‌تر شد

گفتم حدیث آشنایی دیدم بیگانه‌تر شد

با دل نگویم دیگر این افسانه ها را

باور ندارد قصه‌ی مهر و وفا را


مگر تو از برای دل قصه‌ی وفا بگویی

به قصه شد چو آشنا غصه‌ی مرا بگویی

trainbit.com/files/1448147884/agar_che_omri.mp3

۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

850- من اگر فتحعلی‌شاه بودم؛

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۰ ب.ظ

1. پروسه‌ی ساماندهی به کتابام و چیدنشون تو چمدون و شستن و خشک کردن و اتو زدن پتو و ملافه و لحاف تشکم تموم شد و از دیروز فاز اَلبسه رو کلید زدم و شستم و خشکوندم و اتو کردم و خدا اموات اون دانشمندی که لباسشویی رو اختراع کرده بیامرزه و قرین رحمت کناد!

2. داشتم لباسامو می‌چیدم تو چمدون و هر کدومشو برمی‌داشتم تا کنم نسیم می‌گفت اینو چرا هیچ وقت نپوشیدی و اونو چرا نپوشیدی و اینو ندیده بودم تا حالا و اون جدیده و اِ اینو! اِ اونو!

لباسا رو گذاشتم زمین و گفتم ببین دخترم؛ من اینا رو چند ساله دارم، ولی اگه دقت کنی مارک یه سریارو حتی نکندم که یه بار امتحان کنم و در ادامه افزودم من اگه فتحعلی‌شاه بودم (که انقدر زن و بچه داشت که لقبش باباخان بود)، اکثرِ قریب به اتفاق زنامو ندیده بودم تا حالا! و  اذعان کردم که چهار تا چادر و ده تا کیف تهران دارم و ده تای دیگه تو خونه و فقط همین یکیو همیشه استفاده می‌کنم و هنوز انگیزه‌ام از آوردنِ این همه تجهیزات به خوابگاه، اونم یه وجب جا و نه سوئیت خوابگاه سابق، مشخص نیست. عمق فاجعه این کاپشن و لباسای گرم و پالتو و بافتا هستن که نمی‌دونم کجای دلم بذارم و ببرم و هر سال به امیدِ برف و کولاک میارمشون تهران و دریغ از یه چیکه برف!

3. و یاد روز اول مهر پارسال افتادم که اومدم دیدم این خوابگاه نه کمد داره نه میز و رفتم کمد گرفتم و نگار میز و صندلی گرفت و تو این یه وجب جا، جاشون کردیم و انگار همین دیروز بود که سحر و الهام اومدن کمکم کنن چمدونامو بیارم بالا. حالا داشتم قطعات کمد لباسو یکی یکی جدا می‌کردم و انگار همین دیروز بود که مریم اومد خوابگاه کمکمون کرد کمدو درست کردیم. پستای اوایل فصل 3 رمز دارن و خوندنِ خاطره‌ی اون روز برای خواننده‌های جدید خالی از لطف نیست؛ رمزشو برداشتم (post/290)

4. آقا من یه کم سرمایی‌ام و جهت کولر اتاقمون، سمتِ تخت منه؛ فلذا اغلب لباس آستین بلند می‌پوشم و با دو تا پتو می‌خوابم. ولیکن این یکی دو روز هوا زیادی گرم بود و منم آستین کوتاه پوشیدم.

امروز یکی از بچه‌ها اومده بود یه چیزی بگیره و زیرچشمی اشاره کرد به النگوهایی که 20 ساله دستمن و زیرِ لباسای آستین بلندم از نگاه نافذش دور مونده بودن و یواشکی از نسیم پرسید نسرین ازدواج کرده؟! و من قبلاً در مورد خاله‌زنک بودن خوابگامون نوشته بودم (post/765) و دیگه حرفی ندارم! واقعاً حرفی ندارم :|| و به واقع حرفی ندارم :||| برای مورد 4 کامنت نذارید. مرسی؛ اَه

5. و از اونجایی که از پستِ بدون عکس خوشم نمیاد یه عکسم هویجوری می‌ذاریم برای خالی نبودن عریضه:


۱۶ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

848- با اِل‌هام

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ق.ظ


یکی باید باشه که آدم بی‌رودروایسی بهش بگه تو که قراره برای تولدم یه چیزی بخری؛ بیا و این کتابو برام بخر. اسمشم عمداً تو عنوان پست با نیم‌فاصله نوشتم؛ چون نیم‌فاصله رو اولین بار الهام یادم داده.

اگه این داستانِ سیستان رو بخونم، اولین کتابی خواهد بود که از امیرخانی خوندم؛ و از اونجایی که حسِ هم‌مدرسه‌ای بودن و هم‌دانشگاهی بودن نسبت بهش دارم، دوستش دارم و این کتابو سه چهار ماه پیش، بنده خدای شماره1 بهم معرفی کرد.

عکاسِ عکس نخست، نگاره و تو اتوبوس نشستیم و الهام هم سمت راستم نشسته و داریم می‌ریم دانشگاه سابق. هر سه مونم از دانشگاه سابق فارغ از تحصیل شدیم؛ ولی مترصّدِ فرصتی هستیم که هی بریم اونجا و انرژی مثبت بگیریم و برگردیم.

عکاسِ تصویر ذیل! منم و الهام روبه‌روم نشسته و دوستامم لنگه‌ی خودمن و حاضرن برنجِ خالی بخورن ولی خورشتی که دوست ندارنو نخورن و اونجا طبقه‌ی دوم سلفِ دانشگاه سابقه. منم که هیچ وقت با برنج حال نمی‌کنم و اون سالادِ چهار فصل مال منه.


۲۳ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

847- پارک جمشیدیه

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

از راست: لادن، نرگس، نسرین، مریم، نگار


این دو هفته‌ای که گذشت، خاطره‌انگیزترین و پرخاطره‌ترین و شیرین‌ترین روزهای دوره‌ی دانشجوییم بود؛

و با تقریب خوبی، هیچ روزی نبوده که صبح تا شبش بیرون نبوده باشم.

اون چادر مشکیه هست رو نرده؛ 

خب؟ 

اون مال منه!

امروز صبح، صبونه، پارک جمشیدیه:


۲۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

840- تا یادم نرفته اینم بگم که

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ب.ظ

پیروِ کامنت‌هایی مبنی بر چرایی و چگونگیِ کشف حجاب شیخ! والا دیروز قبل از جشن، من و چند تن از چادریان! عکسای جشن پارسال و پیارسال و پس پیارسال و پسان پیارسال و پسان پس پیارسال! رو از سایت دانشگاه چک کردیم ببینیم چادریا چی کار کردن تو مراسم و خب تو عکسای سال‌های قبل، چادری ندیدیم. :دی



سمت راستی منم. دیروز، روبه‌روی ساختمان ابن‌سینا. که تا دم در سالن جشن با چادر بودم؛ همون شکلی که تو عکسه و تو سالن چادرمو گذاشتم تو کیفم و کلاهو گذاشتم رو سرم و جشن که تموم شد، اومدم بیرون و کلاهو درآوردم و چادرمو پوشیدم که خب عکس‌های مربوطه رو تو پست قبلی دیدید.

سمت چپیا دوستامن، جلوی دانشکده، که چندتاشون اون روز اصن چادر نپوشیده بودن و بدون چادر اومده بودن دانشگاه و سه چهارتاشونم که لباس رو از زیر چادر پوشیدن.

یه چیزی هم داخل پرانتز بگم، اونم این که، هفته‌ی پیش وقتی یه پستی از زبان تورنادو نوشتم، حدس می‌زدم چه فیدبکی قراره دریافت کنم و البته خودمو آماده کرده بودم برای شنیدن این حرفا که از سرِ خیرخواهیِ مخاطبه و هدایتِ من به صراط مستقیم. ولی خب ترجیح می‌دادم اون کلمه‌ای که با رنگ قرمز، تایپش کرده بودم هم دیده بشه که نشد.

و از این که کلاً حواستون به لغزش‌های احتمالی شیخ‌تون هست بی‌نهایت سپاس‌گزارم! :دی

۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من آنم که گل دستشه:

از طرفِ نگار و نرگس و مریم و زهرا، دانشگاه، تالار1، ساختمان ابن سینا

و این دو دانشجویی که هم دانشجو اَن هم بابا! :دی و برای وضوح بهتر و بیشتر، از پرده‌ی نمایش عکس گرفتم


از اونجایی که هفته‌ی بعد 4 تا ارائه دارم، باقیِ حرفام بقایِ عمر شما :)

www.mashreghnews.ir

۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

832- تورنادو می‌نویسد:

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۹ ب.ظ

حدودای یک، خوابگاه رو به مقصد دانشگاه سابقم ترک کردم برای گرفتن لباس جشن فارغ‌التحصیلی.

از درِ آزادی تا طبقه‌ی آخر ساختمان ابن‌سینا رفتم و مسئول لباسا گفت برو از امور دانشجویی برگه بگیر.

ساختمان امور دانشجویی رو که کوبیده بودن و اصن همچین جایی نبود.

تا طبقه‌ی آخر تحصیلات تکمیلی رفتم و گفتن برو ساختمون کناری!

رفتم و برگه رو گرفتم و دوباره برگشتم ساختمان ابن سینا که لباسو بگیرم.

اون برگه رو می‌تونستن بذارن روی میز مسئولِ لباسا که هر کی برگه‌ی خودشو برداره و 

لباسشو تحویل بگیره

ولی خب تو این ممکلت هر کی باید به هر نحوی یه جوری نون دربیاره دیگه.

باید اشتغال‌زایی بشه!

مثلاً سه نفر بشینن تو اون قسمتی که قراره به ما برگه بدن.

اون سه نفر اون سه تا میزو گرفتن که سر ماه نونِ حلال! ببرن سر سفره‌شون خب.


برای تحقیق میدانی‌م روی اصطلاحات باید یکی دو ساعتی با نمونه‌هام حرف می‌زدم و

اصطلاحات مهندسی که ناخوداگاه تو دیالوگاشون استفاده می‌کردن رو یادداشت می‌کردم. 

با پرسشنامه مشکلم حل نمی‌شد.

یه چند ساعتی با نرگس و مریم و نگار بودم و یه چند تا کلمه دستگیرم شده بود

ولی خب کافی نبود

گره کارمو فقط ارشیا می‌تونست باز کنه

ارشیایی که وقتی حرف می‌زد، باید یه دیکشنری انگلیسی به فارسی می‌ذاشتی دم دستت که بفهمی چی میگه!


آخرین پیامی که با تلگرام براش فرستاده بودم، بعد از چند ماه هنوز seen نشده بود و 

حدس زدم درگیر کنکور ارشده.

صبر کردم تا جمعه و خدا رو شکر seen شدن بالاخره و

اسمس دادم که اگه وقت داره این هفته یه ساعت همو ببینیم و حرف بزنیم

کلاً یادم نمیاد تا حالا به کسی گفته باشم که بیا همو ببینیم و حرف بزنیم،

ولی خب باید حتماً حرف می‌زدیم و با چت نمیشد

قرارمون امروز، حوالی سه.


حدودای دو لباسارو تحویل گرفتم و برگشتم دانشکده و رفتم سالن مطالعه و

یه سجاده پهن کردم رو زمین و نمازمو خوندم و رفتم نشستم عرشه و 

اینترنت داشتم هنوز :)

مطهره رو دیدم

همسرشو دیدم

دوست داشتم مهدی و خانومشم ببینم و

اسمس دادم که اگه دانشگاهه یه جایی قرار بذاریم و خانومش دانشگاه نبود و خودش کلاس داشت.


تو عرشه نشسته بودم و منتظر 3 شدنِ ساعت

نگارو دیدم و کار داشت و یه سلام و احوالپرسی و رفت و 

علی‌اصغر!

از کنکورش پرسیدم و از حداد حرف زدیم و از مسابقه‌ی خوشبخت دلنشین


ارشیا به سرعت از کلاس اومد بیرون و رفت اتاق (دفتر) دکتر صاد و

با علی‌اصغر رفتیم همکف و منتظر موندیم کارش تموم شه و 

بیرون که اومد با خنده گفتم تو هنوز این فیلترو پاس نکردی؟!

از کنکورش پرسیدم و با این درصدایی که زده یحتمل رتبه زیر چهارو میاره

گفت تا حالا به سه نفر قولِ ناهار دادم و تو هم چهارمی و گفتم نه آقا من خط‌کشتو می‌خوام!

گفتم اگه رتبه‌ات خوب شد، اون یکی خطکشتم بده من


علی‌اصغر کار داشت و رفت و گفت اگه مهدیو دیدیم سلام برسونیم و با ارشیا رفتیم آیدا (بوفه)

طبق معمول نه صبونه خورده بود نه ناهار و لابد شبم نخوابیده بود

گفت چی می‌خوری و گفتم ذرت، ولی کوچیک

یه بزرگشو برای خودش گرفت و کوچیک برای من و 

صندلیای جلوی آیدا رو رنگ زده بودن و روش نوشته بودن رنگی نشوید

ننشستیم و نیم ساعت، به صورت ایستاده در مورد کنکور و تحقیق من حرف زدیم 

در ابتدای مکالمه‌مون گفتم که دارم روی اصطلاحات تخصصی که تو زندگی روزمره‌مون استفاده می‌کنیم

و فقط هم عده‌ی خاصی و نه همه استفاده می‌کنن، کار می‌کنم.

یهو سعید و دوستاش اومدن و 

اون با دوستای سعید و منم با سعید، نیم ساعت، بازم ایستاده، جلوی صندلیا حرف زدیم و 

موضوع بحث من و سعید، حداد بود.


سعید و دوستاش سه کلاس داشتن و سه و نیم بود و ما داشتیم حرف می‌زدیم کماکان!

سه و نیم رفتن و اسمس دادم مهدی و گفتم ما جلوی هایدا (بوفه‌ی کنار آیدا) نشستیم و 

کلاسش که تموم شد بیاد اونجا

دفترمو دادم دست ارشیا و گفتم همین جوری که حرف می‌زنی،

هر چی اصطلاح به ذهنت می‌رسه رو توش بنویس و

این وسط هی ملت رد می‌شدن و سلام می‌دادن و ارشیا می‌شناختتشون و من نه


یکی اومد ازش در مورد یه فیلمی سوال کنه و تا اینا داشتن حرف می‌زدن من رفتم آب طالبی‌ای هندونه‌ای چیزی بگیرم و مهدی اومد و البته باید می‌رفت سر کار و اومد که بره و خیلی‌های دیگه رو هم دیدیم که علی‌رغم دروس متعددی که باهاشون داشتم، ولی چون تاکنون دیالوگی باهم نداشتیم، من سلام ندادم بهشون و اینا فقط احوالپرسی کردن.

نزدیک پنج بود و یه مسیری رو برای برگشت انتخاب کردیم که هم به محل کار مهدی نزدیک باشه، هم به خونه‌ی ارشیا و هم به مترو که من برگردم خوابگاه.

هی می‌پرسیدیم چه خبر و هی سلامتی و هی چه خبر و هی سلامتی. مهدی گفت چی کار می‌کنی و گفتم حوزه ثبت نام کردم و ارشیا خندید و مهدی گفت همین جوریشم با ما با اکراه و به قدر ضرورت ارتباط داری؛ دیگه شیخ بشی چی میشی!

گفتم اون موقع شماره‌هاتونو از گوشیم پاک می‌کنم و دیگه نمی‌شناسمتون :دی

لباسا و کتابامو دادم دستش که از کیفم لواشک درارم و تاکید کردم خونگیه و گفت لواشکمو می‌برم با خانومم بخورم و گفتم پس صبر کن بیشتر بدم.


نمی‌خواستم در مورد امروز بنویسم؛ ینی قرار نبود بنویسم. ولی یه اتفاقی افتاد که مهدی گفت اینم سوژه برای وبلاگت و ارشیا گفت حتماً بنویس و لینکشو بده بخونم و منم بدون مقدمه نمی‌تونستم فقط اون اتفاق رو بنویسم. حالا اون اتفاق چی بود؟

وقتی رسیدیم نزدیک مترو و سر کوچه‌ای که محل کار مهدی بود، وایستادیم که مکالمات آخرو انجام بدیم و خدافظی کنیم و بریم پی کار خودمون

هوا گرم و آفتابی بود؛ با یه نمه باد! ینی اگه چادرمو سفت نمی‌چسبیدم باد می‌بردش و خب تا منتهاالیه روسری‌م جلو بود و چادرمم سفت گرفته بودم و حالا بماند که اخیراً ساق هم خریدم و اصن من انقدر خوبم که دومی ندارم.

یه خانومه که داشت از جلوی کوچه‌ی مذکور رد می‌شد یه کم نگامون کرد و جلوی اون دوتا اومد بهم گفت چادرت زیادی رفته بالا و مانتو و شلوارت معلومه. 
مانتو تنم بود و مانتومم مشکی بود و انقدرام چادرم بالا نبود! اصن بود که بود...

من که شوکه بودم، وسیله‌هامو دادم دست مهدی که درستش کنم و تا خودم اقدام کنم خانومه چادرمو کشید که خیر سرش درست کنه و خب از سرم افتاد!!!

البته روسری‌م کماکان رو سرم بود ولی خب خانوم محترم!!! به تو چه آخه؟!!!

بعد بی‌خیال هم نمی‌شد و می‌خواست دوباره درستش کنه و اگه جلوی ارشیا رو نمی‌گرفتیم فکر کنم می‌گرفت خانومه رو یه دست می‌زد :دی

خانومه رفت و مهدی عذرخواهی کرد از من و گفتم نه بابا تو چرا معذرت می‌خوای و هر سه تامون دونقطه با چند تا خط  صاف بودیم.

می‌خواستم به خانومه بگم چی فکر کردی؟ من خودم الان شیخم! حوزه ثبت نام کردم! هر چند هنوز نه آزمونشو دادم نه مصاحبه، ولی خب حوزه می‌دونی چیه؟ اصن می‌دونی این مهدی خودش شیخه؟ اصن همین ارشیا رو الان نبین! این مکبّر نمازجماعتای مدرسه‌شون بود خیر سرش!

ولی خب اینا رو نگفتم و با لبخند تشکر کردم و هر سه داشتیم سعی می‌کردیم به اعصابمون مسلط باشیم و به این فکر کنیم که خب امروز خوش گذشت بهمون و بیاید به چیزای خوب خوب فکر کنیم.

امر به معروف و نهی از منکر خوبه، اتفاقاً من خودم شخصاً 24 ساعته در حال امر به معروف و نهی از منکر شماهام :دی ولی به پیر به پیغمبر شرایط داره!!!

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

825- عیدتونم مبارک :)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ق.ظ

کنفرانس دیروز:


صرفاً جهت سوزاندن دلِ مسلمین و المسلمات، بعد از گردنبند جغدیِ «هم‌اتاقی» و بعد از «مگهان» و ساک دستی و دفترچه و جامدادی و ساعت گردنبندی جغدی‌ش به مناسبت تولد وبلاگم و بعد از «شن‌های ساحل» و جاسوییچی جغدی‌ش، این بار نوبت «باران» بود و کلاسور جغدی و جاسوییچی جغدی و سوغاتِ کربلا و کتاب چهار اثر فلورانس به مناسبت تولد خودم و همچنین کیف پول جغدیِ «شن‌های ساحل».

و اگه فکر کردین از ایشان به یک اشارت و از من به سر دویدن، زهی خیال باطل. که بیچاره باران، بیشتر از یک ماهه ازم آدرس میخواد اینا رو بفرسته و منو ببینه و انقدر نه و نمیشه آوردم که با پیک موتوری فرستاد خوابگاه سابقم! :دی ینی یه همچین رفیق بی‌مروتی هستم من! ینی انقدر بی‌احساس و عوضی‌ام... ناز دارم خب... نازمم خریدار داره خوشبختانه :دی

اینم عکس دیروز و شریف و کنفرانس iwcit و پیتزا و همبرگر و شن‌های ساحل! 
بدبختِ بینوا! 5 سال خواننده‌ی وبلاگم بود و برای تک‌تک پستام کامنت میذاشت و رمز همه‌ی پستارم داشت؛ اون وقت یه شماره‌ی ناقابلم رو ازش دریغ کرده بودم! ایشونم یه روز رفت بست نشست تو مسجد نمایشگاه بین‌المللی صنعت برق، به این امید که حتماً گذرِ من به مسجد می‌خوره و منو می‌بینه و post 428

ترافیک اینترنت دانشگاه و خوابگاه سابقم هم کماکان هر ماه شارژ میشه!!! آقا اینا اصن حواسشون نیست که من فارغ‌التحصیل شدم 0-O


اینم به مناسبت امروز: beeptunes.com/track/7223022

یه سال پیش در مورد این آهنگ و بیپ تونز و دانلود حلال و تاثیر مبلّغ بر فرایند تبلیغ، یه چیزی نوشتم تو مایه‌های منبر، ولی خب حسش نیست منتشر کنم :دی ینی هنوز اون آمادگی روحی رو در مریدانم ندیدم :دی

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

4 شب پیش تولد نگار بود؛ ولی امشب  گرفتیم

یه بارم قراره باهم تو دانشگاه بگیریم که هم‌دانشگاهیای سابقمونم باشن

عصری اومد و گفت کیک گرفتم و شب با هم‌اتاقیات بیاین بالکنِ اتاق ما

رفتیم و دوربینم هم بردم

این دوربین بردن یه سیاسته! 

تو هر مراسمی که پا بذارم عکاسی مراسم رو خودم به عهده می‌گیرم و میگم کسی عکس نگیره

این جوری اوضاع رو تحت کنترل دارم و 

خیالم راحته که تو این چند سال هیچ عکسی پیش کسی ندارم

مگر عکس دسته‌جمعی که با صلاحدید خودم دست کسی باشه. ولی نه هر کسی...

ولی عکس تولد و حتی عروسی خیلیا پیش منه و 

خدایی آدمِ معتمدی ام!


یه دختره فِرت و فِرت عکس می‌گرفت و از بدو ورود به جِدّ یا به شوخی می‌گفت دنبال زن می‌گردم برای برادرم

تقریباً تمام مدت پشتم بهش بود و یه بار بهش گفتم حواست باشه از من عکس نگیری

گفت نترس، من دنبال دختر قرتی‌ام!

تو دلم گفتم صبر کن... دارم برات...

چون تو بالکن بودیم و بالکن سمت کوچه بود همه‌مون حجابِ نصفِ نیمه‌ای داشتیم

ولی بحثِ حجاب نبود. من حتی با فامیل و اقوام نزدیک هم همچین برخوردی دارم و 

کلاً نسبت به عکسام حساس بودم و هستم!


داشتیم کیک می‌خوردیم و دونه دونه داشت ملّیت و رشته‌ی بچه‌ها رو می‌پرسید!

به من که رسید گفتم چه فرقی می‌کنه! من که قرتی نیستم... 

گفت حالا تو بگو چی می‌خونی... 

گفتم خب آخه من اصن از خواهر شوهری مثل تو خوشم نمیاد

یه کم فکر کرد و تازه دوزاری‌ش افتاد چی میگم و 

بعدش خندیدیم

پ.ن1: با اینکه تو یه خوابگاهیم، اونم یه خوابگاه کوچیکِ 3 طبقه! ولی خیلیا رو اولین بارم بود می‌دیدم و اسم خیلیا رو نمی‌دونستم.

پ.ن2: مکالماتمون در نهایت مهربونی و شوخی بود.

پ.ن3: خوش گذشت.

پ.ن4: حالا خوبه تصمیم گرفته بودم کمتر پست بذارماااااااا!

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوابگاه دانشگاه سابق، سوئیت بود.

اتاق خواب جدا، آشپزخونه جدا و هال و سرویس جدا، اونم برای چهار نفر؛

نه مزاحم درس خوندن هم بودیم نه مزاحم خواب و استراحت.

حالا ترقی کردیم و برای ارشد، خوابگاهمون متشکل از یه دونه اتاقه!


دیشب می‌خواستم روزه بگیرم و در جریان هستید که

اتاق ما تشکیل شده است از 4 نفر؛ یه ترک و سه کُردِ دوتاش سنّی و یکیش شیعه

که از این چهار نفر یکی‌شون به حجاب اعتقاد داره سه تاشون نه،

دو تا از اون سه تا به نماز اعتقاد دارن یکی‌شون نه،

یکی از اون دو تا به نماز بدون وضو اعتقاد داره و نمازاشو 5 بار میخونه و عجیب آنکه قضا هم نمیشه!

ولی خب با لاک وضو می‌گیره و دوست دیگرمون خدا رو شکر با نماز اوکیه

ولی همه رو یه جا به صورت 17 رکعتی می‌خونه!


تصمیم گرفتم بهشون نگم روزه می‌گیرم که موقع ناهار خوردن معذّب نباشن و

از اونجایی که کلاً تایم غذا خوردنم باهاشون سینک نیست، شک هم نمی‌کردن

معضل اولم سحری خوردن بود

ما (خانواده‌ی ما) هرگز تاکنون بدون سحری روزه نگرفتیم و همیشه هم برنج می‌خوریم 

عوضش شام نمی‌خوریم و برای افطاری یه کم سوپ می‌خوریم

با این اوصاف و با این شرایط، یا باید بی‌خیال سحری می‌شدم یا بی‌خیال روزه

چون نمی‌خواستم صبح با سر و صدام بیدارشون کنم


روز قبلش که دیروز باشه، بچه‌ها کنار غذاشون آش رشته هم گرفته بودن و

برای منم کنار گذاشته بودن و من آش رشته را عاشقم!

نخوردم و گفتم فردا می‌خوام روزه بگیرم و بمونه برای افطاری

موقع شام نسیم گفت منم می‌خوام روزه بگیرم، بگیرم؟ ولی صبا نمی‌تونم برای سحری و نماز بیدار شمااااااااا!

اون یکی هم‌اتاقیم گفت ما سنی‌ها، شب آرزوها نداریم و در نتیجه از این روزه‌ها هم نداریم

گفتم ماه رجب، چه ربطی به شیعه و سنی بودن داره خب

گفت ینی منم می‌تونم روزه بگیرم؟

گفتم سر کار هم قراره بریا، سختت نشه

گفت نه فکر کنم بتونم

هم‌اتاقی شماره سه: آقا من نمازم نمی‌خونم و 

اندکی تامل کرد و گفت ینی منم بگیرم؟


حدودای 2 خوابیدم و چون بسی بسیار خسته بودم، فرصت نکردم غذا درست کنم

چهار و نیم آبِ جوش گذاشتم و برای سحری بیدارشون کردم و اذان، پنج و 2 دیقه بود.

یه کم از ماکارونی پریشبم مونده بود، اونو خوردم و 

بچه‌ها هم نون‌پنیر و کره عسل و یه همچین چیزایی خوردن

ینی یک چهارم چیزایی که تو خونه موقع روزه گرفتن می‌خورم هم نخوردم و الان گشنمه :(

و هم‌اتاقیام می‌پرسن آیا دیدنِ فیلمی که یهو ناغافل توش صحنه داشته باشه روزه رو باطل می‌کنه یا نه

و من می‌گم اگه بزنین بره جلو "نه!"


بعد سحری خوابیدیم و البته یه جایی می‌خوندم که نوشته بود:

خواب پیش از طلوع خورشید و نیز خواب قبل از نماز عشاء، باعث فقر و پریشانی امور می‌شود.

خوابی که بعد از خوردن سحری دیدم بدین شرح بود که:

با نگار و خانواده‌ام، یه جلسه‌ای دعوت شده بودیم که قرار بود تو اون جلسه آهنگر دادگر صحبت کنه و به معدل اولِ ترم پیش جایزه بده و عجیب آنکه من معدلِ اول نبودم، ولی جز من دانشجوی دیگه‌ای دعوت نشده بود و عجیب‌تر آنکه جایزه رو دادن به داداشم. یه امتحانم از من گرفتن که به روباتیک مربوط بود و نگار کمکم می‌کرد و نکته‌ی هیجان انگیز این امتحان این بود که اصن برگه‌ی سوالات خالی بود و باس خودمون سوال رو حدس می‌زدیم! و جواب می‌دادیم. و همه‌مون به جای صندلیِ معمولی روی مبل و راحتی نشسته بودیم و مالِ من ارتفاعش بیشتر از همه بود (تعبیرش اینه که من به زودی به عُلُوّ درجات می‌رسم :دی) بامزه‌ترین قسمتش بخش پایانیِ سخنرانی ایشون بود که نطقش که تموم شد ملت تکبیر گفتن. از این تکبیرایی که دستتو مشت می‌کنی و با زاویه‌ی 45 درجه در جهت سخنران تکون می‌دی و مثلاً میگی مرگ بر امریکا و الله اکبر و اینا. و به واقع من تاکنون این حرکت رو انجام نداده بودم و اونجا درگیر این بودم که با کدوم دستم انجام بدم و همزمان با حرکاتِ دست شعارمو بدم یا صبر کنم مشتم به سکون برسه و بعد. و ریز ریز و زیر زیرکی با نگار سر همین موضوع می‌خندیدم که دیدم ای دل غافل، دوربین مخفی خنده‌هامو ثبت و ضبط کرد و بعداً که ویدئو چک کردن منو به جرم تمسخرِ عملِ تکبیر اخراج می‌کنن و به این قسمت از این اضغاث احلام که رسیدم از خواب برخیزیدم. و مِن الله شفای عاجل :)))

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

800- غصه نخور دیوونه، کی دیده شب بمونه

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۱ ب.ظ

شوفاژمون آب می‌داد؛ صبح گفتیم تاسیساتی بیاد درستش کنه

اینو رو تختم جا گذاشته بود

تا چند دیقه پیش فکر می‌کردم به اینا میگن فیوز، ولی الان سرچ کردم دیدم فیوز نیست

ولی نمی‌دونم چیه

سرچ هم کردم! ولی چیزی دستگیرم نشد

ولی خیلی بهش میاد فیوز باشه


با تشکر از مریم گلی، اسمش استارته :)


فرزانه غایب بود؛ تنها برگشتم.

صُبا خودم میرم ولی برگشتنی اون منو می‌رسونه خوابگاه.


صبح یه پسره بیست بیست و پنج ساله که معلول جسمی و شاید ذهنی بود کف واگن خانوما نشسته بود و بیسکویت می‌فروخت. یه کم شلوغ که شد خواست بلند بشه و نتونست و یه کم تلاش کرد و کنترل دست و پاهاش دست خودش نبود انگار...

گفت خانوما میشه کمکم کنید؟

همه‌مون همدیگه رو نگاه می‌کردیم

یه خانوم چادری چهل، چهل و پنج ساله و یه دختره که شالش بیست درصد موهاشو پوشش می‌داد رفتن دستشو گرفتن بلندش کردن


هندزفریمو جا گذاشته بودم

دو سه ماهی میشه تو راه ازش استفاده نمی‌کنم

امروز مسیرم به نظرم طولانی بود و تنها هم بودم و از سر بی‌حوصلگی حس کردم لازمش دارم


از اون سوپریه که بچه‌ها میگن یه جوریه چند تا بستنی گرفتم برای آخر هفته

فکر کردم ممکنه یه شب هوس بستنی بکنم و نتونم برم بیرون

گفتم بگیرم بذارم بمونه برای بعد...


اون اوایل که دخترا می‌گفتن یارو یه جوریه، می‌ذاشتم به حساب ظاهر و ریخت و قیافه‌ی خودشون

بعداً نگار هم گفت یارو یه جوریه و فکر کردم لابد یه جوریه دیگه

ولی من هر موقع می‌رم خرید، هیچ جوری نیست؛

اصن شاید من خودمم یه جوری ام، برای همین یه جوری بودنِ بقیه رو متوجه نمیشم

بگذریم.


همین که رسیدم دم در خوابگاه، شر شر، بارون گرفت. 

سیل میومد انگار!!!

لباسای ده روز گذشته رو به انضمام اونایی که تنم بود انداختم تو لباسشویی و

الاناس که دیگه تموم شه و برم درشون بیارم

(حدودای 6 اینا رو تایپ می‌کردم. الان لباسام رو بندن دارن خشک می‌شن)

وقتی داشتم این پستو تایپ می‌کردم، گوشیمو دادم نسیم عکسمو بگیره

من و یکی از اون بستنیا:


* عنوان از شاملو

۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

روی سنگ قبر آن بانو بنویسید هدرشو که می‌دیدی، چنان‌که گویی داری پروفایلشو می‌خونی! بنویسید با اینکه فوتوشاپ داشت، ولی هرگز ازش استفاده نمی‌کرد و همین هدرم با پینت درست کرده بود. بعدش اینترو بزنید و تو خط بعدی سنگ قبرش بنویسید دوم دبیرستان که بود، یه درسی داشت به اسم فوتوشاپ که اونو با 19 یا 19.5 پاس کرده بود و اون یه نمره رو هم به این دلیل از دست داده بود که معلمشون گفته بود به 3 طریق زوم کن تو تصویر و یه طریقشو بلد بود. و شاید خالی از لطف نباشه که بدونید:


توی دو تا از این عکسا، سهیلا و توی دو تای دیگه نگار و تو اون عکس وسطیه هر دوشونو میشه دید.

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

فضاسازی پست: خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا، خوابگاه سابق، خوابگاه فعلی


از اینایی بودم که به زور و با تشویق و تهدید غذا می‌خوروندن بهش

از اینایی که یکی دو قاشق می‌خورد و می‌گفت بسه دیگه سیر شدم، نمی‌خورم و

مامان‌بزرگ خدابیامرزم هم بشقابو برمی‌داشت و می‌رفت حیاط، سمت سطل آشغال و می‌گفت باشه! نخور

منم داد می‌زدم که نه!!! نریزش دور... می‌خورم...

آخه مامان‌بزرگم گفته بود هر کی غذاشو دور بریزه کور میشه و دیگه هیچیو نمی‌بینه


تا همین دو سه سال پیش هم حتی این سناریو تو خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا تکرار می‌شد و من زود سیر می‌شدم و مامان‌بزرگم می‌گفت باشه می‌ریزمش دور و من بازم مثل بچگیام می‌گفتم نه! دور نریز، کم‌کم می‌خورمش و به زور هم که شده می‌خوردم که دور ریخته نشه.


اوایل که بلد نبودم آشپزی کنم (البته الانم بلد نیستم)، غذاهام افتضاح از آب درمیومدن (الانم تعریفی ندارن به واقع!)؛ شور، بی‌نمک، تند، بی‌مزه، شفته، سوخته. با این همه دورشون نمی‌ریختم و یه جوری تغییر کاربری می‌دادم که قابل خوردن باشن. برنجو تبدیل می‌کردم به آش، آبگوشتو می‌کردم کتلت و چه غذاهای نابی که اختراع نکردم! :دی 

و قانون نانوشته‌ای داشتم و اونم این بود که هیچ غذایی نباید دور ریخته بشه.

و اتفاقاً از یکی از هم‌اتاقیام به خاطر همین عادتِ دور ریختن غذا جدا شدم. چون فکر می‌کرد خیلی حرکت باکلاسانه‌ایه این کارش. و کلی آیه و حدیث می‌آورد که باید نیم‌سیر دست از غذا بکشیم و خب البته تو هیچ روایتی هم گفته نشده به اندازه‌ی ده نفر غذا بچین روی میز و نیم‌سیر بلند شو و بقیه‌شو دور بریز.


عصر، بچه‌های واحد بغلی داشتن سیر و پیاز سرخ می‌کردن و آشپزخونه یه بویی گرفته بود بیا و ببین.

شب یه کاسه باقله (که باقلا یا باقالی یا باقله و یا باقلی هم گفته می‌شود) برامون آوردن و باقلا گیاهی است یک ساله از خانواده بقولات.

منو که خدا رو شکر می‌شناسین و دستپخت هر کسیو به این سادگیا نمی‌خورم. هم‌اتاقیامم یا سیر دوست نداشتن یا باقلا و این خورشت همین جوری موند تااااااااااااااااا چند دیقه پیش که تصمیم گرفتن بریزنش تو سطل آشغال و یاد حرف مادربزرگم افتادم. البته هیشکی با یه کاسه اسراف که هیچ، با کارای بدتر از اینم کور نشده تا حالا.

مثل همون نسرینِ سه چهار ساله، کاسه رو از دست هم‌اتاقیم گرفتم و گفتم دورش نریز. یه چند دیقه صبر کن ببینم می‌تونم براش مشتری پیدا کنم یا نه!

پیام دادم به نگار ببینم خوابگاهه یا نه و نبود؛ بعدش هم‌اتاقیای نگار و هم‌رشته‌ایاش (یه مشت برقی!) که تنها موجوداتی هستن که تو این خوابگاه می‌شناسمشون...

یکی از هم‌اتاقیاش که یه شب اومده بود پرگار بگیره و الان یادم افتاد که هنوز پس نداده! گفت خودم دوست ندارم ولی شاید دوستم دوست داشته باشه و تو یه کاسه‌ی دیگه ریخت و برد برای دوستش و بهش گفتم اگه دوستت دوست نداشت دورش نریز و پسش بیار :دی که خدا رو صد هزار مرتبه شکر! که هم‌اتاقیاش دوست داشتن و همون طور که در بیابان لنگه کفش غنیمته، تو خوابگاهم یه کاسه خورشت غنیمت محسوب میشه به واقع.


إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کَانُواْ إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ وَکَانَ الشَّیْطَانُ لِرَبِّهِ کَفُورًا (27 اسراء)

چرا که اسرافکاران برادران شیاطین‌اند و شیطان همواره نسبت به پروردگارش ناسپاس بوده است.

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

788- ربوکاپ

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۲۶ ب.ظ


بعد نمایشگاه، برای ناهار رفتیم از بوفه دانشگاه سابق دو تا پیتزا گرفتیم و

این دو تا گلم تو نمایشگاه بهمون داده بودن.

و عجیب آنکه پنج‌شنبه‌ها دانشجو جماعتو راه نمی‌دن و با یه کم اصرار رامون دادن.

یه سرم رفتیم دانشکده که وضعیت اینترنتمو چک کنم ببینم غیرفعالش کردن یا نه

و عجیب‌تر آنکه شناسه‌ی اینترنتیم هنوز فعاله و ماه به ماه شارژ هم میشه!!!

بعدشم رفتیم خوابگاه سابق نرگسو دیدیم.


۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

787- یادت مرا فراموش

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ق.ظ


از عُنفُوان کودکی، ما یه رسمی داشتیم و داریم موسوم به "شب به خیر گفتن" که یه پروسه‌ایه که مسواک که زدی، مامان و باباتو می‌بوسی و میگی شب به خیر و بعدش میری می‌خوابی! و من تاکنون به این رسم پایبند بودم و هستم.

آمّا!

بوس و بغلی بودن از ویژگی‌های بعضی دختراست و صاحبان این ویژگی، انتظار دارن وقتی تولدشونه یا وقتی دلشون می‌گیره و اصن وقتی به هم می‌رسن، همدیگه رو بغل کنن و ببوسن و به قول هویج، من بنده‌ی بغلم غیر بغل هیچ مگوی! (برای مطالعه‌ی بیشتر، ارجاع به این پست و کامنت من و هویج و سایر دوستان)

و من بوس و بغلی نیستم به واقع. و حتی یادمه خوابگاه سابق، تولدم بود و ملت کادوهاشونو که دادن، بهشون گفتم حالا همدیگه رو بغل کنین و بقیه رو به نیت من ماچ کنید و ماچ بقیه رو از طرف من بپذیرید و بی خیال من بشید! و حتی یادمه یکیشون با آغوشی باز اومد سمت من و جاخالی دادم و یکی دیگه رو انداختم تو بغلش :دی

نه که آدم وسواسی باشماااا نه! کلاً این عمل مصافحه و معانقه (دست دادن و بوس و بغل) رو امری نمادین و الکی نمی‌دونم و باید واقعاً دلم هم بخواد که این کارو انجام بدم و از روی تظاهر و عادت نباشه برام.

به عنوان مثال، بیست و اندی ساله که داغِ ماچِ زری خانومو به دلش گذاشتم و هنوزم هر وقت منو می‌بینه میگه تو هیچ وقت بهم بوس ندادی و منم تایید می‌کنم و وی از بزرگان خاندان ماست.

این همه مقدمه‌چینی کردم که فضاسازی کنم برای اصل مطلب و اصل مطلب اینه که از دیشب ذهنم درگیر اینه که...

آقا یه روز (نمی‌دونم کِی و کدوم روز)، یه جایی (یادم نیست کجا)، یه نفر (نمی‌دونم کی) که رژ قرمز به لب داشت یهو اومد منو بغل کرد و از گونه‌ام بوسید و ردِّ رژ لبش روی گونه‌ام موند و از اینکه بالاخره آهویی گریزپای چون منو به دام انداخته بود بسی مشعوف و ذوق‌مند هم شد و منم رفتم جلوی آینه و وقتی قیافه‌مو دیدم خنده‌ام گرفت و دلم هم نیومد صورتمو بشورم و یه چند ساعتی آثارِ جرم! روی گونه‌ام بود و قبل از اینکه برم بشورم گوشیمو دادم دست یکی و یادم نیست کی و ازش خواستم عکسمو بگیره و بعد بشورم (یادمه می‌خواستم برم بیرون و یادم نیست کجا می‌خواستم برم)

خب الان دغدغه‌ام اینه که یادم نیست کی و کِی و کجا با من این کارو کرد! فقط یادمه طرفو اون موقع دوست داشتم و از کارش حس بدی بهم دست نداد. و از اونجایی که بودند آدمایی که دوستشون داشتم و حالا می‌خوام سر به تنشون نباشه و بودند آدمایی که سایه‌شونو با تیر می‌زدم و حالا دوستشون دارم، از این منظر هم نمی‌تونم رد گزینه کنم و طرف رو کشف کنم. و از طرفی یادم نیست کِی بود و کجا بودم که حداقل بفهمم فامیل بود یا دوست! فلذا از دیشب دارم عکسای لپ‌تاپمو شخم می‌زنم چنین عکسی رو پیدا کنم و نمی‌کنم و انقدر به مغزم فشار آوردم که منی که زودتر از یک و دو نمی‌خوابم دیشب ساعت یازده از خستگی بر اثر تحقیق و مکاشفه بی‌هوش شدم. لذا! از خوانندگان محترم وبلاگم خواهشمندم اگه تاکنون چنین خاطره‌ای رو اینجا و علی‌الخصوص تو پستای مخصوص بانوان خوندن بهم اطلاع بدن. که بعید می‌دونم یه همچین چیزیو اینجا نوشته باشم و اتفاقاً آرشیو وبلاگم هم زیر و رو کردم و چه کلیدواژه‌هایی که سرچ نکردم. ولی گشتم نبود... شمام نگردید که نیست... هعی...


۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

779- اولین خوابِ سال 95

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ب.ظ

سال هزار و سیصد و بیست و نه بود و مصدق درگیر ملی کردن صنعت نفت و تلویزیون و روزنامه‌ها و سایت‌ها همه‌اش مصدق و اخبار نفتو پیگیری می‌کردن و فکر کنم با ماجرای برجام و ظریف دچار خلط مبحث شده بودم تو خواب!
سکانس بعدی خوابم هم فرهنگستان بود... ولی اساتید داشتن ازم امتحان الکترومغناطیس می‌گرفتن و من هیییییییییییییچی بلد نبودم و سوالا همه‌اش از انتگرال چند بعدی و دیورژانس و کرل و کوفت بود و هی می‌گفتم آقا من این درسو با مصیبت پاس کردم قبلاً (آیکون ضجه زدن و آه و فغان و) اینام می‌گفتن مثل گواهی‌نامه است و باید هر چند سال یه بار، دوباره امتحان الکترومغناطیسو بدی تا مباحثش یادت نره یه وقت!!!


+ دیالوگ هفته‌ی پیش:

۱۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

765- مانتو و ماجراهای پیرامون

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۷ ب.ظ

توصیه می‌کنم برای عیدتون یه همچین لباسی خریداری کنید و جلوی مهمونا بپوشید:



روزای اولی که اومده بودم خوابگاه جدید، نقل مجالس و محافل، دماغ یه دختره بود که بیست تومن، معادل دویست میلیون ریال وجهِ بی‌زبانو داده برای عمل بینی‌ش و نه تنها از عملش راضی نبود، بلکه بسی بسیار زشت‌تر هم شده و دماغش بزرگ‌تر هم شده بود و نه درست و حسابی می‌تونست حرف بزنه، نه نفس بکشه.

حالا من نه دختره رو دیده بودم، نه می‌شناختمش و نه اصن برام مهم بود این قضیه. ینی خودم انقدر سمن داشتم و دارم که این یاسمن توش گم باشه.

این هم‌اتاقیم که خودشم دماغشو عمل کرده بود، شب و روز و صبح و ظهر، دماغ اون بدبختو مورد تحلیل و بررسی قرار می‌داد که من با سه تومن عمل کردم به این خوشگلی و اون بیچاره سرش کلاه رفته و بیست تومن داده و اونم ریخت و قیافه‌شه و 

خب منم حرفی برای گفتن نداشتم به واقع!!!

هم‌اتاقیم یه روز دختره رو تو راه پله‌ها شکار کرد و آورد و نشونم داد و گفت نسرین ببین اینو می‌گفتماااااااااااااا، همون که دماغشو عمل کرده.

منم نه گذاشتم نه برداشتم، گفتم همون که از عملش راضی نبود؟ دماغش خوبه که! این کجاش...

بیچاره هم‌اتاقیم سرخ و سفید و سیاه شد و گفت نهههههههههههههه! اونو نمی‌گم، این همونه که دماغشو یه دکتر خفن عمل کرده و بیست تومن گرفته دکترش؛ ببین چه خوشگل شده!!! مبارکش باشه؛ دست دکترش درد نکنه! خیلی خوشگل شده، چه قدرم بهش میاد مثل عروسک شده!

من که کاملاً گیج شده بودم، با ایما و اشاره‌های هم‌اتاقیم دوزاریم افتاد که منم الان باید تعریف و تمجید کنم و البته این کارو نکردم و حقیقتو گفتم. حقیقت این بود که دماغش خوب بود؛ ولی این بیست تومن یه کم زیادی زیاد بود برای یه همچین دماغی!

دختره که رفت، هم‌اتاقیم می‌خواست سر از تنم جدا کنه به خاطر صداقتم!!! :دی


یه چند روز بعد، دختره و دماغش به فراموشی سپرده شدن و ساکنین خوابگاه، سوژه‌ها و موضوعات جدید دیگه‌ای پیدا کرده بودن برای محافل و مجالسشون... مثلاً کفشای اون دختره که کفشاشو از فلان جا خریده و خیلی هم دهاتیه کفشاش! یا مانتوی فلان دختره که مثل گونیه! و حتی وزن و قد بهمان دختره و چه هیکل نافرمی داره و کی میاد اونو بگیره!!! و چرا فلانی همیشه روسری سرشه و شاید موهاش کم پشت و کچله و یکی می‌گفت من یه بار دیدمش وقتی موهاشو شونه می‌کرد و خیلی هم موهاش پرپشت بود و شاید خیلی مذهبیه و یکی می‌گفت نه! من بیرون دیدمش، چادری نیست و قس علی هذا!!!

این اواخرم هر جا می‌رفتم، سخن از موهای "لو لایتِ" شرابی یه دختره بود که دویست تومن داده بود به آرایشگره و اه اه و واه واه که چه قدرم زشت شده و موهاشم بلند نیست و برای یه ذره مو دویست تومن زیاده و جمعه عقدشه و چه قدرم چاقه و شوهرش خلبانه و خدا به ما هم از این شانسا بده و از این صوبتا!!!

و من کماکان حرفی برای گفتن نداشتم به واقع!!!

ینی اصن برام مهم نبود راستش؛ هیچ وقت نبود...

چیزی که مهم بود، این بود که جماعت چرا جلو روی خود دختره انقدر تعریف و تمجید می‌کنن و پشت سرش اینارو میگن!!! خب اگه جرئت دارین جلو خود دختره هم بگین همچین تحفه‌ای هم نیستی و حسودی‌مون میشه که شوهرت خلبانه!

روز آخر تو آشپزخونه یه دختر نه چندان چاق با موهای کوتاهِ شرابی دیدم و حدس زدم خودشه

زشت نبود هیچ، خیلی هم مهربون به نظر می‌رسید!

کلاً تو این خوابگاه همه، به همه کار آدم کار دارن و فکر کنم مرموزترین موجودی که هنوز نتونستن اسرارشو کشف کنن منم :دی

اون روز یکی‌شون ازم می‌پرسید ماشینِ بابای نگار چیه و کجای تبریز زندگی می‌کنن و اونجا بالای شهره یا پایین شهر؟

گفتم شاید باورت نشه، از دوران مدرسه تا الان باهاش دوستم، ولی نه من تا حالا ازش پرسیدم خونه‌تون کجاست و ماشین‌تون چیه و بابات چی کاره‌ست، نه اون! نه تنها نگار، در مورد بقیه‌ی صمیمی‌ترین دوستامم یه همچین رابطه‌ای داریم باهم. 

حالا من این همه براش در مورد روابطم با دوستام حرف زدم و حرفام که تموم شد پرسید خودتون کجای تبریز زندگی می‌کنین و اونجا بالای شهره یا پایین شهر و 

چنان که گویی یاسین به گوش خر می‌خوندم!!! 

و البته همیشه هم تعریف و تمجید نمی‌کنن؛ بعضی وقتام به صورت کاملاً عامدانه میزنن تو ذوق طرف!

مثلاً همین چند وقت پیش نسیم یه جفت کفش مجلسی گرفته بود و دونه دونه اتاقا رفته بود به ملت نشون بده و یه عده گفته بود چه قدر زشته و اصن بهت نمیاد! حالا اینم اومده بود غمبرک گرفته بود که بهم نمیاد و پشیمونم که خریدمشون و منم گفت به درک که میگن بهت نمیاد! خیلی هم خوشگله؛ اصن تو چرا میری کفشتو به ملت نشون میدی هان؟!

هیچی دیگه! یه کم دعواش کردم که دیگه خریداشو به کسی نشون نده!!!

با این مقدمه، هفته‌ی پیش تصمیم گرفتم برم مانتو بخرم

لازم نداشتم؛ ولی دوست داشتم برای سال جدید یه چیز نو داشته باشم...

با نگار و نرگس قرار گذاشتیم و یه سر رفتیم میرداماد و مدلاشو دوست داشتم ولی سایز من نبودن هیچ کدوم. می‌خواستم سفید باشه، دکمه نداشته باشه، جلو باز نباشه، آستیناش کوتاه نباشه خیلی ساده نباشه خیلی پیچیده و عجیب غریبم نباشه!

قبلاً با نسیم تجریش هم رفته بودم و اولاً قیمتاش نامعقول بودن و ثانیاً مدلا و سایزی که می‌خواستمو پیدا نکردم. بعداً یه بارم با نگار رفتم ولیعصر و اونجام قیمتاش خیلی پایین بود و بازم مدلا و سایزی که می‌خواستم نبود و خوشم نیومد راستش! و سری آخر با هم‌اتاقیام رفتم هفت تیر و یکی دو تا پاساژ نزدیک بازار اصلی و همون روز یکی از اقوام زنگ زد برای ناهار دعوتم کنه و گفتم اومدم خرید و این ینی شروع بدبختیام! چرا؟ چون رسیدنِ همچین خبری به گوش این فامیل تهرانی همانا و رسیدن این خبر به تبریز، همانا! ینی تا شب همه‌ی تبریز قرار بود بفهمن که من رفتم خرید، مانتو بخرم و چند خریدی و از کجا خریدی یه طرف قضیه بود و اینکه اولین بارم بود تنهایی از تهران خرید می‌کردم یه طرف قضیه و ملت منتظر بودن ببینن انتخابم چه جوریه و منی که انقدر مشکل پسندم چی قراره بخرم!

ولی خب من آدمی نبودم و نیستم که نظر بقیه رو تو انتخابم دخالت بدم و وقتی از یه مانتوی کِرِم رنگ پشت ویترین خوشم اومد، هم‌اتاقیام طبقه‌ی پایین پاساژ بودن و تنهایی وارد مغازه شدم و به خانومه گفتم رنگ سفید و سایزِ 36 اونی که تنِ مانکنه رو می‌خوام و گرفتم و پوشیدم و خوشم اومد و کارتمو دادم و پامو از مغازه بیرون نذاشته بودم که sms بانک هم اومد و زنگ زدم به هم‌اتاقیام و گفتم اینم از مانتوی من! تموم شد!!! به همین راحتی... بدون اینکه نظر کسیو بپرسم

عکسشو فرستادم برای گروه تلگرام خانوادگی و


پ.ن: وقتی خودمو گذاشتم جای خواننده، دوست داشتم عکس مانتو رو ببینم ولی در جایگاهِ نویسنده‌ی وبلاگ دلم نمی‌خواست به صورت عمومی منتشرش کنم؛ فلذا خانوما می‌تونن روی "این لینک" کلیک کنن و با وارد نمودن مدل ساعتم که این رمز فقط به بانوان اعطا می‌گردد، عکسو واضح‌تر ببینن! لوکیشنم راه‌پله‌های خوابگاهه :دی

۵۹ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ عنوان از علیرضا بدیع

۶ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

752- هیچ جا مثل خونه‌ی خود آدم نمیشه

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۳۰ ب.ظ

به خانه برگشتیم

با قطار

با نگار

به خاطر سمپاشی خوابگاه باید کمدا و یخچالو کامل تخلیه می‌کردیم و تخت و تشک و پتو و دار و ندارمونو جمع و جور می‌کردیم و وسیله‌هامونو می‌ذاشتیم توی کارتن و چمدون و دوشنبه و سه‌شنبه هم صبح تا عصر کلاس داشتم و خلاصه مصیبتی بود این چند روزی که گذشت.

رئیس شماره2 بالاخره دیروز حقوقمو به حسابم واریز کرد و اگه یادتون باشه قرار بود یکشنبه‌ی هفته‌ی پیش این کارو انجام بده و بماند که چه جوری بنده رو گذاشت لای منگنه که الّا و للّا! که کارارو تا آخر هفته تحویل بده و دو شبانه روز نخوابیدم و دو شبانه روزِ قبلشم که دوشنبه و سه‌شنبه باشه کلاس داشتم و با چه مصیبتی پنج‌شنبه‌ی دو هفته پیش کارا رو تحویل دادم؛ و مصیبت عظمی (بخوانید عُظما) چکیده‌هاییه که باید تا فردا به رئیس شماره1 تحویل بدم.

دیروز، اومدنی (اومدنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم میومدیم تبریز) چمدون نگار خورد به پای یه دختر بچه و دختره گفت آی پام! نگار عذرخواهی کرد و منم عذرخواهی کردم... تو کیفم یه چند تا خوراکی داشتم برای قطار و دختره رو صداش کردم و گفتم خانوم خوشگله؟ ببخشید که چمدونمون خورد به پات و بیسکوییته رو گرفتم سمتش و لبخند زدم و اونم لبخند زد و گفت ممنون خاله! و من بسی بسیار ذوق‌مند شدم (به یاد این پستِ آنا)

من برای شام کتلت داشتم و نگار، الویه

و من برای شام الویه خوردم و نگار کتلت :دی



هم‌قطارانمون دو تا خانوم ارومیه‌ای بودن که داشتن می‌رفتن تبریز برای عروسشون که ساکن خیابان بهار بودن عیدی ببرن. در مورد خیابان بهار از من و نگار پرسیدن و ما نمی‌شناختیم این خیابونو و از اونجایی که ما اسوه (=الگو، نمونه) ی آدرس دادنیم سکوت کردیم و گفتیم نمی‌شناسیم :دی

بعد از شام و نماز هردومون رفتیم تختای بالایی و تا حدودای یازده در مورد خوابگاه و هم‌اتاقیامون حرف زدیم. من و نگار هم‌مدرسه‌ای بودیم و علاوه بر هم‌رشته‌ای، سال اول کارشناسی هم‌اتاقی هم بودیم و الان با اینکه تو یه دانشگاه نیستیم ولی تو یه خوابگاهیم (فکر کنم تا حالا صد بار گفتم اینو!) 

حدودای یازده بالاخره خوابیدیم تاااااااااااااااااااااااااااااااااا نماز صبح.

یه ایستگاهی که نمی‌دونیم کدوم ایستگاه بود نگه داشتن و مسئولین قطار یه چیزی گفتن که متوجه نشدیم و سریع شال و کلاه کردیم برای نماز صبح.

پیاده شدیم و هیشششششششکی پیاده نشده بود و سه تن از مأمورین و مسئولین دم در قطار ایستاده بودن و با دیدن ما گفتن خانوم، کجا؟!!

نگار گفت پیاده شدیم برای نماز صبح دیگه

مسئوله گفت هنوز اذانو نگفتن و برای نماز نگه نداشتیم

سوار شدیم و برگشتیم تو کوپه و گوشیمو چک کردم دیدم ساعت یک و نیمه

ینی تا صبح فقط می‌خندیدیماااااااااااااااااا

دیگه دیدم خوابم نمی‌بره، دیتای گوشیمو روشن کردم تلگراممو چک کنم. 

برای رسیدگی به امور مردمی!

یکی میانترم فیلتر داشت، یکی جزوه می‌خواست، یکی تمرین، یکی نرم‌افزار و 

مثلاً چند روز پیش یه همچین مکالمه‌ای داشتم با یکی از هم‌کلاسیام: (این و این)

و از اونجایی که برای اولین بار، کسی قرار نبود بیاد دنبالم با بابای نگار اومدم خونه.

* * *

چند روز پیش برای یه کاری، خانواده به دو قطعه عکس سه در چهارِ من نیاز داشتن و تازه امروز یهو یادم افتاد و

من خطاب به مامانم: عکسام همه‌شون تهران پیش خودم بودن آخه!!!

مامانم: یکی دو تا عکس تو خونه داشتی و اونا رو دادیم

من: کدوم عکس؟

مامانم: همونا که از رو به رو بودن

من: آهان!!!

نیست که عکسای سه در چهارو معمولاً از پشت و سر و نیمرخ می‌گیریم، همین که مامانم گفت اونایی که از روبه‌رو بودن، من فهمیدم کدوما رو میگه :دی

۴۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

745- فدای سرم

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ

تابستونِ دو سال پیش، ماه رمضون، یکی دو ماه رفتم یه شرکت مخابراتی تو شهر خودمون برای پاس کردن درسی به نام کارآموزی؛ که به صورت مبسوط در جریان خاطراتش هستید...

عصر که خسته و درب و داغون برمی‌گشتم خونه، خلق و خویی بس نیکو داشتم که در قالب کلمات نمی‌گنجد. ماه رمضونم بود و اصن یه وضعی!!! حتی یادمه یه پست گذاشتم و یه چیزی با این مضمون نوشتم که این آقایونی که میرن سر کار و وقتی برمی‌گردن مدام غر میزنن که خسته‌ایم و هوا گرمه یا سرده یا ترافیکه و اون دسته از عزیزانی که انتظار دارن وقتی میرسن خونه شام یا ناهارشون آماده باشه و یه آبمیوه‌ای، چایی، قهوه‌ای براشون بیارن انتظار به جایی دارن و حق میدم بهشون.

این دو ماهی که اینجا، تهران می‌رفتم سر کار (هنوزم میرم البته؛ ولی خب غیرحضوری) این دو ماهی که گذشت با اون کارآموزی دو سال پیش یه فرقایی داشت و اولین تفاوتش این بود که وقتی خسته و درب و داغون می‌رسیدم خوابگاه کسی نبود نازمو بکشه، غذای آماده جلوم بذاره و بگه خب! تعریف کن ببینم چی شد، چه طور بود...

حوصله و وقت آزاد کافی نه برای خودم داشتم نه دیگران، سر چیزای بی‌خود و بی‌اهمیت با هم‌اتاقیامم بحثم میشد و مکالمات تلفنی‌م با خانواده در حد سلام خوبی خوبم خداحافظ بود و از اینکه کسی یازده به بعد بهم زنگ بزنه ناراحت و گاهی حتی عصبانی می‌شدم و انقدر خسته بودم که به وبلاگم هم نمی‌تونستم پناه بیارم...

دنبال یکی بودم که فقط درکم کنه؛ بفهمه که دیر خوابیدم و کله‌ی سحر رفتم دانشگاه و از اونجا سر کار و شاید حتی ناهار هم نخوردم؛ یه موقع نایِ خرید کردن نداشتم؛ اگر هم خرید می‌کردم نایِ غذا درست کردن نبود و اگر هم درست می‌کردم از شدت خستگی نای خوردنشو نداشتم.

موقع ثبت نام هم نرفته بودم سراغ کارای اداری برای گرفتن غذای خوابگاه و به مامانم هم گفته بودم غذا نفرسته و غذا نیارم و خودم درست کنم و خلاصه دهنم سرویسِ سرویس بود به واقع!!! سیستم خوابگاه این جوریه که غذاهارو می‌ریزن تو ظرف یه بار مصرف و میارن میذارن رو یه میز کنار پله‌ها و ملت میرن برمی‌دارن و البته ممکنه به سرقت هم بره حتی!

هر از گاهی تنها برمی‌گشتم خوابگاه و هر از گاهی با نگار. ینی روزایی که والیبال داشت و شریف بود باهم برمی‌گشتیم؛ چند وقت پیش نگار یه سر رفت تبریز و وقتی برگشت خوابگاه از خونه‌شون غذا آورده بود. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) نگار غذاشو از رو اون میز کنار پله‌ها برداشت و گفت از خونه غذا آوردم و نمی‌خوامش و بمونه برای یکی که غذا نداره...

شام، عدس پلو بود و منم عدس پلو دوست ندارم :دی ازش گرفتم و گفتم ینی الان از من مستحق‌تر هم هست مگه؟ 

روز بعد، ینی شب بعد قیمه بود و من قیمه هم دوست ندارم، ینی کلاً حبوبات دوست ندارم. اون شبم قیمه رو آورد داد بهم و گفت من بازم غذا دارم و نمیخوام. یه کم خورشت درست کردم و برنجشو خوردم و قیمه‌هه موند (چون لپه هم دوست ندارم) و دو روز بعد برنج درست کردم و قیمه رو هم خوردم :دی

ناگفته نماند که برنج هم دوست ندارم حتی!

هفته‌ی بعد افتادم رو غلطک و روال کار اومد دستم؛ ولی با شروع شدن ترم جدید و کلاسام، بازم عنان کارو از دست دادم و اون هفته هم نسیم غذاهاشو باهام نصف می‌کرد ولی خب معده‌ام اصن با غذای خوابگاه سازگار نیست و نبود و نخواهد بود.


صبح لباسامو انداختم تو لباسشویی و اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر می‌کردم که خب یکی باید باشه که الان بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره و به واقع نایِ از تخت پایین اومدنو نداشتم و دل‌پیچه و دل‌درد چنان بر من مستولی شده بود که دعوت دخترخاله‌ی بابا به صرف ناهار و حتی شام رو رد کرده بودم و کماکان به این فکر می‌کردم که چرا کسی نیست بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه برام بگیره

برای تلطیف فضای ذهنم بلند شدم موهامو شونه کنم و نگارو تو راه‌پله‌ها دیدم که داشت می‌رفت ناهارشو بگیره

برگشت و ظرفو گرفت سمت من و گفت من امروز نمی‌تونم ناهار بخورم؛ روزه‌ام :)

دوباره اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که درسته که کسی نیست بره برام یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره، ولی خب یکی هست که دوست دارم برای افطار مهمونش کنم :)

بلند شدم رفتم خرید


+ یادی از گذشته‌ها (روز اول ترم اول ارشد)

+ دیالوگ من و مامان (فقط خانوما میتونن بخونن و رمزش مدل ساعتمه)

۵۴ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

742- همه‌اش انقدر مونده بود وارد مجلس بشم

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ب.ظ

چه قدر؟

انقدر:


هنوز نمره‌های ترم قبلمون تایید نهایی نشده

رئیس درگیر انتخابات بود و فرصت نمی‌کرد امضاشون کنه...



حس خوبیه وقتی تنها خواننده‌ی یه وبلاگی... خیلی حس خوبیه! خیلی هااااا! خیلی!

نویسنده‌اش هم دختره به واقع!

و نیز حس خوبیه وقتی تو گروه درسی، یه همچین پیام تبریکی دریافت می‌کنی:



امروز با نسیم و سایر دوستان، 7 صبح خوابگاه رو به مقصد شهید بهشتی ترک گفتم که صرفاً و صرفاً برم مجوز خوابگاه رو بگیرم و وقتی می‌گم صرفاً برای این کار رفتم، ینی واقعاً صرفاً برای همین کار رفتم! هزینه‌شو که معادل دو، دو و نیم برابر هزینه‌ی بقیه دانشجوهاست، یه ماه پیش پرداخت کرده بودم و مجوز اسکان داشتم؛ ولی شخصاً خودم باید می‌رفتم اون برگه رو تحویل می‌گرفتم ازشون و به دوستام یا هم‌اتاقیام نمی‌دادن اون برگه‌ی کوفتی رو. بدمسیرم هست این شهید بهشتی و منم که اصن دانشجوی بهشتی نیستم و بنا به درخواست جناب آهنگر دادگر صرفاً و صرفاً از خوابگاهشون مستفیض میشم؛ چون رشته‌ی من به دلیل جدید بودن، خوابگاه نداشت و موقع مصاحبه گفته بودم خوابگاه ندین نمیام و اینا رو میگم که اونایی که جدیدن نپرسن که اعصاب ضعیف من خط خطی نشه.


8 صبح – بوفه‌ی دانشکده حقوق - شهید بهشتی

من و نگار و فاطمه و ناهید (اینا همه‌شون برقی‌ان)

(نگار همون هم‌دانشگاهی و هم‌مدرسه‌ای و حتی هم‌اتاقی سال اول کارشناسیمه)


بنده همین که به سن قانونی رسیدم، علی‌رغم میل باطنی والدینم عضو گروه پیوند اعضا شدم که اگه یه موقع خدای نکرده یه جوری مُردم که اعضای بدنم به درد بقیه بخوره، مستفیدشون کنم (از استفاده میاد؛ ینی همون مستفیض‌شون کنم). البته قلبم یه خورده شکسته و شاید به درد نخوره ولی خب پاک پاکه! چشمامم همین طور؛ نمیگم فیلمای بد، بد ندیدماااااااااااااا، ولی از وقتی تصمیم گرفتم دیگه نبینم دیگه ندیدم. حتی آهنگای بد، بد هم دیگه گوش نمی‌دم. شمام می‌تونین از این تصمیما بگیرین؛ سخته ولی غیرممکن نیست. نمی‌دونم معده رو هم میشه پیوند زد یا نه؛ ولی معده‌ام خدایی به درد کسی نمی‌خوره. دندونامم همین طور! همه‌شون یا عصب کشی شدن یا ترمیم :دی این سمت چپی دندونای قبل از کنکور و بیفور شریفه و این سمت راستیه افتر شریف و افتر زندگی خوابگاهی و تغذیه نامناسب!!! اون دندون عقل بالا سمت چپم هم عمل نکردم دیگه. قرار بود بعد از کنکور کارشناسیم عمل کنم :))))



بالاخره چند روز پیش یهویی رفتم کارت اهدای عضومو بگیرم و البته خیلی وقته کارته رو دارم ولی تحویل نگرفته‌بودم؛ ظاهراً قانون جدیدشون اینه که کارت اهدا رو با کارت بانک ملی یکی می‌کنن و باید بانک ملی حساب داشته باشی که من داشتم و چون شماره کارتمو داده بودم به رئیس شماره1 برای حقوق و اینا، گفتم فعلاً دست نگه دارن و قبلی رو باطل نکنن تا حقوقم واریز بشه و بعدش کارت جدید رو که همون کارت اهدای عضوم هم بود صادر کنن.

خلاصه امروز رفتم برای تحویل کارت جدید و سوزوندن کارت قبلی و موقع نوشتن آدرس و کد پستی، شماره خونه رو نوشتم و آدرس خوابگاه فعلی و کدپستی خوابگاه سابق!!! 600تا تک تومنی وجه رایج مملکت رو هم به خاطر استعلام ازم گرفتن.

کارمنده پرسید رشته‌ات چیه و تو دلم گفتم یا خودِ خدا!!! حالا چه جوری حالیش کنم ترمینولوژی چیه و الکی گفتم مترجمی زبان و زبان تخصصی! شانسم که ندارم! یارو برگشت گفت منم ارشد زبانم و یه مقاله نوشتم و بیا بخون نظرتو بگو و کتابایی که به نظرت به دردم می‌خوره رو معرفی کن! 

یارو بیست سال پیش لیسانس گرفته بود و رو مقاله‌اش هم که به واقع خلاصه‌ی یه کتاب بود نوشته بود دانشجوی دانشگاه آزاد!!! واضح و مبرهن بود که با پول و بدون کنکور و صرفاً برای ارتقاء شغلی و حقوقی رفته دانشگاه و منم هر چی کتاب بی‌ربط و با ربط به ذهنم رسید تو یه برگه نوشتم و تحویلش دادم که بره بخونه!!!  مقاله رو هم ندیده و نخونده گفتم عالیه!!! موفق باشید...

یه دستگاه نظر سنجی هم کنار دست همه‌ی کارمندا بود که گزینه‌های خوب و متوسط و ضعیف داشت برای سرعت و برخورد و راهنمایی و اینا و از اونجایی که یه ساعت کارمو لفت دادن و سوالات بی‌جا ازم پرسیدن، از طریق همون سامانه و گزینه‌ها شستم‌شون و پهن‌شون کردم رو بند و تا الانا دیگه فکر کنم خشک شده باشن.

عصر به نسیم میگم چشات خیلی خوشگله؛ بیا برو تو هم از این کارتا بگیر که بعد از مرگت بازم چشاتو داشته باشیم

میگه نه! من نمی‌خوام ناقص برم تو قبر!

میگم چه فرقی داره؛ موشا و سوسکا که بالاخره می‌خورنت؛ بالاخره که تجزیه میشی!

بعد کارتمو نشونش دادم

می‌ترسید از کارتم!!! :دی



یه استاد فیزیک هست تو شریف که میگن خیلی خفنه و تو فرهنگستانم استاده. احتمالاً یه درس هم باهاش داشته باشیم و احتمالاً پایان‌نامه‌مو با همین بشر بردارم. گزینه‌ی بعدی‌م هم برای پایان‌نامه و استاد راهنما آهنگر دادگره؛ و هیچ بنی بشری با این دو تن پایان‌نامه برنمی‌داره. معاون آموزشی‌مون تعریف می‌کرد که این استاد فیزیکه که قراره استادمون بشه یه روز لیست بچه‌ها رو می‌گیره و اسم منو که می‌بینه میگه عه! این شریفیه!!! این هم‌ولایتی خودمه و مشتاق دیدار همیم خلاصه!!!

دو هفته پیش، معاون دانشکده‌مون یه لیست آورد سر کلاس که اسامی و قیمت یه سری کتاب بود که با پنجاه درصد تخفیف می‌فروشیم و بیاین بخرین. فرهنگ‌نامه و دانشنامه و دیکشنری و اینا بود و منم کلاً علاقه‌ای به کتاب کاغذی ندارم و ترجیح میدم همه‌چی آنلاین یا پی‌دی‌اف باشه. فقط برای یکی از کتابا درخواست دادم.

سه‌شنبه تایم استراحت بین کلاسا داشتم کارای رئیس شماره2 رو انجام می‌دادم و (همون تصویر بالا که یه کیک هم کنارمه) معاون آموزشی دوباره اومد که کی مجله و کتاب‌های فلان و فلان و فلان رو نخواسته و گفتم من و یه کم نگام کرد و گفت رایگانه هااااا

یه کم همدیگه رو نگاه کردیم و گفت نمی‌خوای؟

گفتم خب لازمشون ندارم!

خندید و گفت از ما گفتن بود، خواه پند گیر خواه ملال و رفت...

خب وقتی لازمشون ندارم چرا بگیرم آخه!!! اونم کتاب مرجع که تو هر کتابخونه‌ای هست

مجله بخون هم نیستم!!! حتی اگه یه پولی هم رو کتابا می‌ذاشت میداد بازم نمی‌گرفتم!!!


اینجا احتمالاً خونه‌مونه و این بچه هم احتمالاً بچه‌ی منه که داره وبلاگ مامانشو می‌خونه؛


۶۴ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ عنوان، از سلسله عاشقانه‌های یک عدد دانشجو که یکی از فانتزیاش این بود که مراد یکی از مهمونای جشن فارغ‌التحصیلی‌ش باشه

۸ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

24 بهمن 94 - عرشه - دانشکده برق


دیروز حدودای 10 از خوابگاه کنونی راه افتادم سمت دانشگاه سابق

حال روحی‌م خییییییییییلی بد بود که از پست‌های شب قبلشم می‌شد حدس زد 

و اگه رودروایسی نداشتم با بچه‌ها زنگ می‌زدم قرار و مدار تولد رو کنسل می‌کردم و

سراغ کیکم نمی‌رفتم اصلاً


تو مترو بودم که مسئول آموزش زنگ زد و نمره امتحانای ترم پیشو اعلام کرد و

با بیستِ عربی یه لبخند نصفه نیمه‌ای اومد رو لبام ولی خب هنوز پاهام نایِ رفتن نداشت

با همه‌ی دوستام یه ساعت معین و یه جای معین قرار نداشتم

چون دوستام هیچ وقت هیچ اشتراکی باهم نداشتن که یه جا جمعشون کنم


اولین کسی که قرار بود ببینمش الهام بود

ویراستار این وبلاگ و کسی که با تقریب خوبی همه‌ی فصول وبلاگمو خونده و با دقت هم خونده!!!

ینی یه ویرگولم اشتباه بذارم تذکر میده و عاشقم ینی!

و قرار بود باهم بریم کیکو تحویل بگیریم


وقتی رسیدم دانشگاه، الهام سالن مطالعه دانشکده برق بود و من سمت درِ انرژی

داشتم می‌رفتم دانشکده که جلوی سلف و مرکز معارف یکی از خوانندگان وبلاگمو دیدم

برای اینکه رو در رو نشیم مسیرمو کاملاً طبیعی‌طور! کج کردم سمت دانشکده مهندسی شیمی

ولی خب ایشون متوجه شده بودن که من راهمو کج کردم!

ینی بعداً خودشون بهم گفتن

و البته ایشون تاکنون منو ندیده بودن به واقع!

و در ادامه خواهید دید که چگونه یهویی بُرقَع از رخ برفکندم و براشون کیک بردم!!!


دومین کسی که قرار بود ببینمش دکتر ن. استاد کنترل خطی‌م بود که

درس ایشونم با 13 پاس کردم؛ ولی خب این 13 کجا، سیزدهِ تاریخ زبان کجا!

دکتر ف. استاد اس اس دی و بیوسنسورمم دیدیم و

دکتر ن. نبود و یه چرخی تو دانشکده زدیم و رفتیم سراغ کیک (با الهام)

و بنده صبحانه و ناهار و حتی شب قبلش شام هم نخورده بودم و از الهام خواستم برام شکلات بخره

و این شکلات هدیه تولد وبلاگم بود به واقع :دی


روبه‌روی ساختمان ابن‌سینا 


اسم آقای شیرینی فروش شاهین بود

ینی همکارش صداش کرد که شاهین بیا کیک جغدی این خانومو بده و اونجا بود که اسمشو فهمیدم

و البته مهم هم نیست به واقع!

فقط یاد همسایه روبه‌رویی دوران کودکیم افتادم که دو تا پسر بودن به اسم شاهین و رامین و

باباشون پلیس بود

 کیکو گرفتیم و الهام دیرش شده بود و باید می‌رفت دنبال اَخَوی‌ش

باهم رفتیم خوابگاه سابق و من کیکو گذاشتم نگهبانی و با الهام تا دم مترو رفتم و 

الهام رفت و من برگشتم خوابگاه سابق و کیکو برداشتم و پیش به سوی دانشگاه سابق


سومین کسی که قرار بود ببینمش میم. بود

میم. دو سه سال پیش از طریق گوگل کشفم کرده بود و بعداً فهمیدیم هم‌کلاسی هستیم

و البته ایشون سال پایینی بودن

اسمس دادم کجایی و بیرون دانشگاه بود و داشت میومد سلف

گفت باتری گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه

گفتم میام جلوی درِ انرژی و

وقتی رسیدم جلوی دانشکده شیمی، اسمس داد که جلوی کتابخونه‌ام و

جلوی کتابخونه همو دیدیم

البته تا من برسم یه پسره رفت باهاش احوالپرسی کنه و کمی تعلل کردم (از معطلی میاد فکر کنم) 

املای تعلل رو شک دارم

پلیز ویت... برم چک کنم

آره درسته! تعلل ینی درنگ کردن!

درنگ کردم تا پسره بره و رفت و

میم. رو بعد از ماه‌ها دیدم

و از اونجایی که مدیریت چادر و کیف و کیک سخت بود، زحمت جعبه‌ی کیک رو تا تعاونی ایشون کشیدند

و خب چون دو روز پیش تولد خودش بود ملت فکر می‌کردن کیک خودشه


قرار بود ظرف یه بار مصرف بگیرم و

رفتیم تعاونی و گرفتم و 

می‌خواستم بگم میم. حساب کنه که کادوی تولد وبلاگم محسوب بشه ولی خب روم نشد به واقع!

الهام انقدر دوست داره این به واقع گفتنامو که هی دوست دارم بگم به واقع!


چهارمین عنصر دعوت شده به مراسم، جناب الف.، حضرت صاحبِ ماکسیمم تگِ فصل2 بود

این یکیو دیگه خییییییییییییلی وقت بود ندیده بودم

انتظار داشتم پیر شده باشه و عصا به دست ببینمش!!!


گفت دندونپزشکیه و ایشونم مثل من نصف عمرشونو سر کلاس بودن و در حال نوشتن جزوه و

نصف دیگه‌ش دندونپزشکی

با میم. و جعبه کیک و ظروف یه بار مصرف رفتیم دانشکده و 

میم. همکف دانشکده رفقاشو دید و مشغول احوالپرسی بود و

بهش گفتم میرم سالن مطالعه و احوالپرسی‌ش که تموم شد با الف. بره عرشه تا منم بیام


سالن مطالعه آناهیتا رو دیدم و ازش خواستم چند تا عکس ازم بگیره و

کیکو برداشتم و رفتم عرشه

الف.، یک و نیم با دکتر صاد فیلتر داشت و به خاطر دندونش قرار شد بعداً بیاد کیکشو ببره

ولی یه کوچولو از خامه‌شو خورد و 

موقع بریدن کیک، من: این روبانشو بردارم؟

الف.: آره فکر نکنم قابل هضم باشه

میم.: شمع نداری؛ نه؟

من: خط کش!!!

الف.: :دی

من: به خاطر این خط کش دو هفته ظرفای خونه رو شستم! نخند!!!


اون قسمت شباهنگ رو برش دادیم که برسد به دست کسی که این اسمو برای وبلاگم پیشنهاد داده

و مورد قبول واقع شده!

ینی بنده خدای شماره1



جعبه کیکو گذاشتم سالن مطالعه و 

با میم. رفتیم طبقه 4 تا طی یک حرکت انتحاری و فوقِ سورپرایزانه بنده خدای شماره 1 رو خوشحال کنیم!

من پشت ستون اختفا کردم و از میم. خواستم بره اون بنده خدارو به بهانه‌ای درسی بکشونه بیرون

خودم عمراً نمی‌تونستم برم همچین کاری بکنم

و این حرکتم رو مدیون حضور میم. هستم!

یه درصد فکر کن من کیک به دست برم درِ اتاقِ یه دانشجو دکترارو بزنم بگم بیا برات کیک آوردم!

تازه همکاراشم تو اتاقش بودن و اصن نمیشد

نکته قابل تامل اینجاست که بنده تو عرشه با الف. و میم. سلفی می‌گیرم 

اون وقت اونجا سرمم بلند نکردم ببینم این بنده خدا چه شکلیه دقیقاً :دی


میم.

الف.


سپس با میم. رفتیم سالن مطالعه و کیکو برداشتیم و من رفتم نشستم تو عرشه منتظر نگار و مریم و نرگس

میم. هم رفت پیِ کارش!

تو آسانسور، من خطاب به میم.: کاش امروز دکتر میم. رو نبینم!!!

آقا همین که این جمله‌ی وامونده از دهان مبارک بنده خارج شد،

دکتر میم. و ف. و دو تا دکتر دیگه وارد آسانسور شدن و

هیچی دیگه!

اتفاقاً صبم به الهام می‌گفتم امروز سر کار نرفتم و 

به رئیسم که استاد کامپیوتر اینجاست گفتم کار مهم دارم و

همین که اینو گفتم، دیدم رئیس محترم داره میاد سمت ما و :دی


تو عرشه نشسته بودم که آرزو رو دیدم و ایشان هم در جریان وبلاگم هست!

کلاً همه‌ی هم‌کلاسیام در جریان وبلاگم هستن به واقع

بعدش مریم اومد و نرگس و نگار همزمان رسیدن و کیکو برداشتیم رفتیم سالن مطالعه

مریم نسکافه مهمونمون کرد و از اونجایی که لیوان نداشتیم،

نگار هم لیواناشو مهمونمون کرد

هزینه خرید یک عدد ظرف یه بار مصرف رو هم متقبل شد که برای هم‌اتاقیامم کیک بیارم

و اینارم هدیه تولد وبلاگم محسوب کردیم

و آرزو همون لحظه که منو دید اشاره کرد به روسری‌م و 

خاطره پیارسال که یه بار یهویی بهم گفته بود "کصافط عجب رنگی داره" تجدید شد

الهام هم بعداً اسمس داد و خاطر نشان کرد که رنگ روسری‌مو لایک می‌کنه!

منم تشکر کردم و گفتم چشماشون خوشگل میبینه!


نرگس و آرزو کلاس داشتن و رفتن و من و مریم رفتیم آزمایشگاه مخابرات و

منتظر الهام و الف.

الهام قرار بود اخوی‌شو ببره کلاس زبان و دوباره بیاد دانشگاه و با ع. اومد

ع. مثل میم. 90ایه، ینی سال پایینی و الهام 88ایه (ینی سال بالایی)

همه‌ی اینایی که دارم در موردشون حرف می‌زنم، عکسشون تو پروفایلم هست


الف. هم اسمس داد که دارم مهمون میارم با خودم و

منم اول فکر کردم خانومشه و زهی خیال باطل

مهمون مورد نظر لیلا بود که بی‌خیال دیگه لیلا رو نمی‌تونم توضیح بدم و

نیومد البته!


کیکو گذاشته بودم تو یخچال آزمایشگاه و 

الهام و ع. و الف. اومدن و رفتن عرشه و منم کیکو از تو یخچال برداشتم رفتم اونجا

ینی از صبح این جعبه دستم بود و از این ور به اون ور منتقلش می‌کردم به واقع

الهام سریع کیکشو خورد و رفت دنبال اَخوی‌ش که ببره خونه


کلاس نگار تموم شد و رفت آزمایشگاه پیش مریم و

من و ع. و الف. تو عرشه نشسته بودیم و 

غیبتِ بابابزرگِ نوه‌ی مقام معظم رهبری رو می‌کردیم

نقطه اوج ماجرا اونجایی بود که یکی از پسرای هم‌دوره‌ایم که من با این بشر یه درس مشترک داشتم و

فقط هم یه درس مشترک داشتم

و به جز اون یه باری که ازم جزوه خواسته بود تاکنون باهاش هم‌کلام هم نشده بودم،

داشت از اونجا رد میشد و اومد و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش پرسید چه خبر از زبان‌شناسی؟

ینی می‌خواستم خودمو از همون عرشه بندازم پایین مغزم منهدم بشه به واقع

حالا کجاشو دیدی؟

از همون 8 سال پیش و از همون پست اول تا حالا، پدر و مادرم در جریان پستای من هستن

و اون موقع که فیس بوک داشتم و لینک پستامو اونجا شیر می‌کردم، معلمام و فک و فامیلم لایک می‌کردن و میشه نتیجه گرفت که حتی اگه نخونن هم آدرس وبلاگمو دارن. یه سریاشون چند بار کامنت هم گذاشتن و فیدبک هم دادن؛ مثل دوست بابا!!! که عمو صداش می‌کنم و حتی آدمایی که چند ساعت تو قطار یا اتوبوس باهم بودیم و دوست شدیم هم آدرس اینجا رو دارن! و نیز فامیل‌های دوری مثل نوه‌ی دخترخاله‌ی مامان‌بزرگ و نوه‌ی پسرعمه‌ی بابابزرگ و حتی چند وقت پیش عروسی خواهر مریم، مامان عروس برگشت وسط مجلس گفت نسرین وبلاگتو می‌خونیماااا

و این نشون میده علاوه بر هم‌اتاقیام و هم‌کلاسیام، والدینشونم در جریان وبلاگم هستن و حتی مامان هم اتاقیام و پسر همسایه‌مون :دی، از اینا چون فیدبک داشتم مثال زدم (پسر همسایه‌مونم بچه است به واقع! افکارتونو پریشان نکنید به واقعو از همه مهم‌تر دانشگاه که موقع فارغ‌التحصیلی وقتی فرم اطلاعات شخصیو داد دستم که پر کنم و وقتی نوشته بود آیا وبلاگ هم دارید و آدرس؟ من نوشتم بله و آدرسمم نوشتم


تا چهار و نیم در مورد محیط کاری و درس و اینا حرف زدیم و 

حتی یه جا وسط منبر، الف. برگشت گفت کفشاتم مبارکه

گفتم آره اصن انگار نمیشه شما راجع به کفشای من کامنت ندی و

تجدید خاطره و (خوانندگان جدید نپرسن کدوم خاطره :دی با تشکر)

و یادی کردیم از اخویِ سهیلا که سال اولِ برقه و ریاضی شهشهانیِ کصافطتو 14 گرفته و

من و الف. یه کم بهش فحش دادیم که خجالتم خوب چیزیه والا!

ملت 14 می‌گیرن اون وقت ما به خاطرِ همین شَه شَهِ عوضی... عی بابا! عی بابا! عی بابا!!!


و در پایان، با نگار و مریم برگشتیم و مریم رفت خونه‌شون و من و نگارم اومدیم خوابگاه!

خیلی خوش گذشت دیروز.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته!

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

هم‌اتاقیام با دیدن این صحنه هر سه‌شون افسوس خوردن که برادراشون کوچیکتر از خودشونه

افسوس و دو صد افسوس!!! که یه همچین دختر کدبانویی رو از دست دادن

یادی از گذشته ها: deathofstars.blogfa.com/post/324


جعفری و اسفناج - بهمن 94

2.

آقا یه چیز بامزه‌ی دیگه در مورد سبیلِ بابای نسیم

نسیم میگه هر موقع به بابام میگیم برو یه کیلو سیب بخر، میره یه جعبه سیب و خیار و سیب‌زمینی و پیاز و گوجه می‌گیره میاره و وقتی اعتراض می‌کنیم چه خبره میگه من با این همه سبیل برم یه کیلو سیب بخرم زشت نیست؟

هیچی دیگه!

میره یه وانت کرایه می‌کنه و کل مغازه رو میخره میاره میریزه تو خونه :)))))

3.

با اینکه من و نگار و سهیلا و مریم هم‌مدرسه‌ای بودیم، 

به جز در موارد نادر اونم به مدت چند ثانیه، ترکی حرف نزدیم باهم تا حالا!

و از اول این جوری عادت کردیم به واقع!

ولی با مژده چون هم‌اتاقیام هم بودم (ترم اول و آخر)، وقتی خوابگاه بودیم ترکی و

تو دانشگاه و جلوی دوستای زبانِ ترکی نفهممون :دی مطلقاً ترکی حرف نمی‌زدیم


حالا این خصلتِ نیکوی من و دوستان رو داشته باشید فلش بک بزنیم به اتاقمون

منو تصور کنید که دستمو می‌ذارم زیر چونه‌م و با دقت به کردی حردف زدن اینا گوش میدم ببینم چی میگن 

و نمی‌فهمم چی میگن به واقع!


دیشب یه "توریز" از لابه‌لای حرفاشون دیتکت کردم و 

من: آقا این توریز همون تبریزه؟

اونا: بلی!

من: خب الان شما دارین در مورد تبریز حرف می‌زنین ینی؟

اون‌هم‌اتاقیم که کارشناسی‌شو تبریز خونده، همون شماره2: داریم در مورد تو حرف می‌زنیم

من: خب؟!!!

هم‌اتاقی شماره2: داریم می‌گیم آب و هوای شهرشون سرد و خشکه و لامصب تو اون چهار سال دوره کارشناسی پدر پوستمونو درآورد ولی پوست خودشون خوبه، جوش و اینا هم ندارن و داریم فکر می‌کنیم چرا این جوریه

خب دیگه! حالا فلش بک بزنین به عنوان پست

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

703- من عاشق‌تر از پیشم، دارم عاشق‌ترم میشم

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

این آخرین عکسیه که از دلبر دارم! :دی

چند اپسیلون ثانیه قبل از تحویل به مسئول آموزش در حین فارغ‌التحصیلی 



سه تا قنادی نزدیک خوابگاه سابقم بود و من روبه‌روی دانشگاه بودم

هندزفریو کردم تو گوشم و شادترین آهنگ ممکن رو گذاشتم و 

برای خاطره‌بازی مثل من که لحظه لحظه‌های زندگیم یادمه

5 سال خاطره کم نیست از آجر به آجر دیوارای این مسیر...

یه موقع شاد، یه موقع غمگین ولی معمولاً تنها

آهنگه رو بلندتر کردم و سعی کردم به مسیر فکر نکنم

نمیشد...

هزار تا خاطره

بیشتر

که شاید هزارتاشو تو فصل دوم تونستم ثبت کنم

بلندتر

گوشیم اخطار داد که شنوایی‌ت در خطره

ماشینه به فاصله نیم متریم ترمز کرد

حواست کجاست خانوم؟

حواسم؟

.

.

.

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

هر چند خودمم نمی‌دونم "تو" الان اینجا ینی کی

مهم اینه که به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!!!

پاوز کردم و زنگ زدم به اون دختره که مسئول حوزه بود

شماره‌شو یکی از دوستام برام اسمس کرده بود

یه روز قراره برم بشینم سر کلاساشون

رسیدم قنادی شادمنش 

کیک سال اول خودم و نگارو از اینجا گرفته بودیم

مدلی که می‌خواستم نداشت

گفت عکسشو بیار اگه تونستیم تا شنبه آماده میشه 

کیلویی 18 تومن

رفتم سراغ ساقه عروس؛ سمت خوابگاه پسرا

از این جا کیک نه، ولی شمع گرفته بودم قبلاً

اسمش دیگه ساقه عروس نبود

برو بیا!

الان دیگه قنادی و شیرینی برو بیا صداش می‌کردن 

یه نگاه به آلبومش کرد و گفت جغد نداریم؛ طرحتو بیار تا شنبه آماده میشه

کیلویی 20 تومن

نمی‌دونم چه جوری می‌خواد طرح به این عظمت منو روی یه کیلو اعمال کنه

فردا باید برم طرحو بهش بدم و فرصت این کارو ندارم به واقع

یه سر به قصر شیرین هم زدم؛ روبه‌روی در اصلی دانشگاه

کیک تولد سال دوممو از اینجا گرفتم

زیر چهار کیلو اصن سفارش قبول نمی‌کرد


یه سرم رفتم شرکت و رئیس شماره2 نرم‌افزارو برام نصب کرد و

به اندازه 4 روز فایل گرفتم که دو روزه قراره تحویل بدم

گفت آخه چه جوری می‌تونی و آیا خودت انجام میدی به واقع؟

گزینه date created رو نشونش دادم و بهم ایمان آورد

گفت موس نمی‌خوای؟

گفتم چرا! همین موسو می‌برم

گفت یکی دیگه برات میارم و تا بره موس بیاره داشتم به موس خودم فکر می‌کردم که دست باباست

دلم تنگ شد...

تنگ‌تر 

بغض کردم

بس که می‌شینم پای کامپیوتر الکی الکی خیس میشه چشام

اصلاً هم یاد بابام نیفتاده بودم به واقع!



بعداً نوشت دلبرانه:

سوال:  اساسا می‌شود گفت که من دلبرم را گم کرده‌ام و آنها یک دلبر دیگر برایت صادر می‌کنند و سپس شما در زمان فارغ التحصیلی دلبر دوم را تحویل می‌دهید و با خوشی تا پایان عمر در کنار دلبر اول زندگی می‌کنید چرا همچین کاری نکردید؟

پاسخ: nebula.blog.ir/post/369 این وبلاگ مثل سریال‌های ایرانی نیست که یه قسمتشو نبینید و اتفاق خاصی نیافته! قبلاً هم گفتم که این وبلاگ یه کم با بقیه وبلاگا فرق داره و به معنای عام اصن وبلاگ نیست! سریاله تا وبلاگ
و هر سوالی که به ذهنتون خطور کنه، ممکنه تو پستای قبلی پاسخ داده شده باشه... برای همین همیشه میگم یا نخونید یا همه رو بخونید! یا نخونید!
۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب هم‌اتاقیِ نگار اومده بود ازم سوال مدار مخابراتی می‌پرسید

نه جزوه داشت نه کتاب

جزوه و کتابای خودمم یا خونه است یا دادم به دوستام

یه چیزایی یادم بود و یه چیزایی هم نه


دو تا از هم‌اتاقیای نگار می‌خوان برن یه خوابگاه دیگه و

به اینی که داشت ازم سوال مدار مُخ! می‌پرسید گفتم هر موقع اون دو تای دیگه رفتن میام اتاق شما

بیرون، پشت در بودیم و 

حرفامون که تموم شد خدافظی کردیم و

وقتی اومدم تو اتاق، دیدم هم‌اتاقی شماره2 حالش گرفته و نسیم بغض کرده

گفتم چی شده و

نسیم گفت میری؟

تا بیام توضیح بدم شروع کرد به گریه کردن!!!

شماره3 هم اومد و گفت نمی‌ذاریم بری


والا به جز مامان و مامان‌بزرگم تا حالا کسی برام گریه نکرده تا حالا! (می‌دونم دوبار گفتم تا حالا!!!)

اونام وقتی داشتم میومدن تهران گریه می‌کردن

یه بارم ن. و م. از دخترای فامیل اشتباهی فکر کرده بودن تصادف کردم مُردم و گریه کرده بودن و

بعدش دیگه یادم نمیاد کسی برام گریه کرده باشه!

اصن من حتی شک دارم کسی دوستم داشته باشه!!!

والا!!! :دی

همیشه فکر می‌کردم

ﮔﻮﺭﯾﻞ ﺍﻧﮕﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﯿﮑﻠﺶ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﺎ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ کوچیکی ﺑﯿﮕﻠﯽ ﺑﯿﮕﻠﯽ 

ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺗﻮ ﺩﻝ ﯾﮑﯽ ﺟﺎ ﮐﻨﻢ


هیچی دیگه!

دو قطره اشک دیدم و نظرم برگشت و منصرف شدم

برای همینه که نمی‌ذارن قاضی بشیمااااا!!!

والا



دیشب با نگار رفتم یه کیک جغدی سفارش بدم 

(والیبال نگار و کار من همزمان تموم میشه و باهم برمی‌گردیم خوابگاه)

یارو گفت کمتر از دو سه کیلو سفارش قبول نمی‌کنیم

منم گفتم دوستام نیم کیلو بیشتر نیستن :دی

نگار و نرگس و مریم و اگه الهام هم بتونه بیاد میشیم 5 نفر

هم‌اتاقیام آدرس وبلاگمم ندارن

پس هیچ سهمی از کیک ندارن به واقع!!!

همین قدر بی‌رحمم که می‌بینید!!!

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در راستای پست قبل، دیشب از شدت ذوق تعطیلی امروز تا پاسی از شب خوابم نبرد

هفت صبح دیدم یه صدای مبهمی داره صدام می‌کنه: نسرین نسرین

نگار بود!

درو باز گذاشته بودم که اگه خواب موندم بیاد تو و بیدارم کنه

نمازمو با 8 دقیقه تاخیر خوندم

خدارو نمی‌دونم ولی استادامون به ازای هر روز تاخیر ده درصد نمره رو کم می‌کردن

تازه یه استاد داشتیم برای تاخیر، فرمول 0.9 به توان روزهای تاخیر و زیگما و اینارو اعمال می‌کرد!!!

دانشگاه نبود که!

دارالمجانین بود!!!

علی ایُ حال تعداد نماز صبای قضا شده‌ی امسالم هنوز تک‌رقمیه (همه‌تون بلند بگین تف به ریا)


نگار آب جوشو حاضر کرد و ریختیم تو فلاسک و به روایتی فلاکس بنده و

اول رفتیم پارک لاله رو شناسایی کردیم و از نگهبانش آدرس نزدیک‌ترین نونوایی رو پرسیدیم و

دوباره با یک عدد بربری برگشتیم پارک!

تُرک جماعته و نون بربری!!!

از سوپری کنار بربری فروشی خامه شکلاتی هم گرفتیم

و سوپریه در کمال ناباوری بقیه پولمو که 50 تا تک تومنی بود برگردوند!!!

اصن باورم نمی‌شد

50 تومنمو برگردوند!!! اصن اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق!!!

الان موندم این 50 تومنیه رو چی کار کنم؟!!!

آخه آلرژی دارم به اینکه محتوی کیف پول و حساب بانکیم رند نباشه (آره من دیوونه‌ام :دی)

تازه سوپری پریشبی که ازش شیر گرفتم، بهم گفت از تاریخ انقضای شیر کم مونده و یکی دیگه بردار

اون شبم اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق :دی


پارک لاله - 7:30 صبح جمعه 16 بهمن 94

این شکلات خامه‌ای مال منه و پنیر برای نگار

زیاد با پنیر حال نمی‌کنم به واقع!!!

برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه)

یه سر رفتیم تره‌بار و میوه و سبزی و سالاد و شیر و اینا گرفتیم

چون مامان و بابام با خوندن این مدل خاطرات خریدگونه ذوق می‌کنن اینارو می‌گماااا :دی

سبزی آشم گرفتم آش رشته درست کنم

ولی متاسفانه سبزیه پاک شده است و غیر پاک شده نداشتن!!!

ینی برای بعضیا متاسفم که حتی، من می‌نویسم وقت شما بخون عرضه‌ی سبزی پاک کردنم ندارن

والا!!!

اصن همه‌ی ذوق سبزی پاک کردن به گِلی شدن انگشتاس!

هر چند خونه‌ی بابامون از این کارا نکردیم

ولی خب شعارِ مفت که می‌تونم بدم

نمی‌تونم؟

مگه چی کم دارم از این کاندیدا و نماینده‌های مجلس؟

والا!!!

از سوپریه می‌پرسم تو آش رشته هر چی می‌ریزن بدین،

سوپری: نخود

من: دوست ندارم

سوپری: کشک

من: دوست ندارم

سوپری: لوبیا

من: فکر کنم یه دونه کنسرو لوبیا کافی باشه

سوپری: رشته

من: امممم یه بسته لطفاً

سوپری: رشد؟ انسی؟ اصفهان؟

من: اصفهان؟ اصفهان مگه اسم رشته است؟

سوپری: آره ایناهاش

من: پس یه بسته اصفهان هم بدین، رشته‌ی سوپ هم بدین و یه بسته از اینا

منظورم از این عصاره‌های مرغ بود

ینی الان اگه مامانم بفهمه به جای مرغ از این عصاره‌های مرغ گرفتم برای سوپ

و اگه بابام بفهمه حوصله نداشتم از عابر بانک پول بگیرم

و الان فقط یه دونه پنجاه تومنی تو کیفمه و خالی خالیه زنگ میزنن یه ساعت میرن رو منبر!!!

تازه می‌خواستم سوسیس هم بخرم ولی خب قول دادم بهشون 

و این یه قلم جنسو نمی‌تونم بخرم به واقع!!!

مَرده و قولش!!!

رفتنی (اینم مثل برگشتنی قید زمانه، ینی موقعی که داشتیم می‌رفتیم پارک) راجع به ورزش و فواید و مضرات ورزش حرف می‌زدیم و اینکه خب چه کاریه بعضیا هی پا میشن میرن تمرین والیبال دانشگاه سابق و برگشتنی (می‌دونم می‌دونید، ولی برگشتنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) در مورد کتاب و کتابخوانی و مطالعه و کتابی به اسم با جغدها در مورد دیابت تحقیق کنیم، حرف می‌زدیم و نگار داشت آخرین کتابی که خونده بود رو برام توضیح میداد و وسوسه شدم منم بخونم (دخترای مردم راجع به چیا حرف می‌زنن به واقع، ما راجع به چیا حرف می‌زنیم به واقع!!! و توصیه‌ی شیخ به جوانان این است که در انتخاب دوست، حواستونو بیشتر جمع کنید و یکی لنگه‌ی خودتونو پیدا کنید. (یه سر به پروفایلمم هم بزنید، شاید آپدیت شده باشه به واقع))

+ لینک دانلود کتاب استاد عشق

البته خیلیا میگن که این کتاب بیشترش دروغ و یه جورایی بهره‌برداری پسرشه و 

توصیه نمیشه به واقع!!!

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


از شهریور ماه تا حالا یه روز که سهله، یه ساعت و یک دقیقه هم آروم و قرار نداشتم به واقع! مشغله‌های ذهنی و درسی و غیره که هیچ! حتی فرجه‌ی قبل از امتحانا درگیر گزارش‌نویسی بودم برای کار شماره1 (همون چکیده‌ها و ویراستاری) و چشم امیدم به این دو هفته تعطیلات بین دو ترم بود که خب صبح فردای آخرین پایانترمم رفتم سر کار شماره2 (همون سیگنال و اینا). امروز و دیروزم که خوابگاه بودم و مرخصی، بی‌وقفه پای تایپ مقاله‌ای بودم که یه ساعت پیش سِند شد و هفته بعدم که ترم2 شروع میشه به سلامتی! و اگه بگم این چهار پنج ماه، هر روز 18 ساعت پای لپ تاپ بودم و شبا بیشتر از 4، 5 ساعت نخوابیدم اغراق نکردم.

در نتیجه فردا اولین روز فراغت منه!!! و از شدت ذوق تعطیلی فردا، 6 صبح با نگار قرار گذاشتم ینی امشب وسط مشاعره وبلاگ همسایه و در حین تایپ مراجع مقاله اومد و قرار و مدار گذاشتیم و از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن که فردا صبونه رو بریم بیرون!

تازه برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی موقعی که داریم برمی‌گردیم) یه سر به قنادیا می‌زنیم ببینیم کیک جغدی دارن و اگه ندارن مدل جغد دارن یا خودم باید مدل ببرم براشون. :دی کتاب بادبادک بازم از مریم گرفتم فردا بخونم!

حالا فردا چی بپوشم؟ وای نکنه دارم خواب می‌بینم؟!!!

ینی به واقع من چه قدر بی‌جنبه‌ام به واقع! چه قدر تعطیلی ندیده و ندید بدیدم به واقع :دی

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون جعبه بیسکویت سه چهار پست قبل یادتونه؟

دوره کارشناسیم جزء لاینفک کیفم بود و البته هست و

همیشه یه همچین چیزی تو یخچال دارم که وقتی میرم بیرون می‌ذارمش تو کیفم.


پریشب، برگشتنی (برگشتنی قید زمانه؛ ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) 

برگشتنی با نگار، یه چند تا تخم مرغ گرفتم و یه سری خرت و پرت دیگه.


خودم دو تا قابلمه کوچیک و یه ماهیتابه دارم، 

رفتم یه ماهیتابه‌ی دیگه هم از نگار گرفتم که کارام سریع‌تر پیش بره (نگار طبقه بالاست)

و به هر دلیلی نخواستم از هم‌اتاقیام بگیرم. به هرررررررررر دلیلی که به خودم مربوطه!

که محکه‌پسندترینشون اینه که دنبال ماهیتابه نسوز و نچسب بودم

البته اینا هنوز هیچ هیزم تری به من نفروختن و دلیل منطقی مبنی بر این دیر جوش خوردنم با آدما ندارم



تو آشپزخونه منتظر سرخ شدن و به فرجام رسیدن این پروسه‌ی توان‌فرسا بودم و به این فکر می‌کردم که آیا این کسی که ساعت یک نصف شب داره برای هفته‌ی آینده‌اش غذا درست می‌کنه، همونیه که برنج پخته از خونه می‌آورد؟ همونیه که زنگ می‌زد سفارش پنج وعده فلان خورشت و ده وعده بهمان خورشت و ده تا فلان نوع کوکو و دلمه و کتلت و سالادو به مامانش می‌داد؟ اصن همونیه که مامان‌بزرگش از تبریز براش نون سنگک فرستاد و همونیه که چهارشنبه عصر که کلاسش تموم می‌شد باباش میومد دنبالش و می‌برد خونه و جمعه دوباره برش می‌گردوند خوابگاه؟ ینی هفته‌ای چهار بار ماشینمون جاده‌های تبریز تهرانو طی می‌کرد؟ اینی که الان داره به اون روزا فکر می‌کنه، اینی که 5 ماهه حتی یه وعده غذا هم از خونه نیاورده و نه از خوابگاه غذا گرفته نه دانشگاه، همونیه که بلد نبود کبریتو روشن کنه و آب بجوشونه برای صبونه و چایی دم کنه و همونیه که پشت تلفن تاکید می‌کرد که مامان! با دستکش درست کنیاااااا! همونیه که وقتی مامانِ مژده کابینتای آشپزخونه رو تقسیم کرد و بهش گفت یه چیزی بیار اینجارو تمیز کن رفت گریه کرد؟
سی و نهمین کتلتو که گذاشتم تو ماهیتابه یادم افتاد چه تاکیدی داشتم به رند بودن تعداد کتلتا!
مامان یادت نره هااا، بیست پیمانه برنج و ده بسته هویج برای سوپ و 
پنج بسته کتلت و تو هر بسته ده تا بذاریااااا!

دلم برای مامان و بابا تنگ شد
حتی دلم برای امید و شکلاتایی که هفته پیش برام آورده بود تنگ شد
چشمام خسته‌تر از اونی بود که گریه کنه
ظرفارو نشُسته تو آشپزخونه گذاشتم و کتلتارو برداشتم و اومدم رو تختم دراز کشیدم و
جهت تلطیف فضای ذهن آشفته‌ام، به سوتی صبم فکر کردم و یه لبخند محوی اومد نشست رو لبام

اون شب از این تخم مرغ شونه‌ایا خریدم و برای اینکه تخم‌مرغام نشکنه، گذاشتمشون تو همون جعبه بیسکویت و گذاشتم تو یخچال و صبح موقع حاضر شدن، جعبه رو گذاشتم تو کیفم و کفشامو پوشیدم و شرکت و :دی
تا عصر خدا خدا می‌کردم این همکاران محترم یهو هوس بیسکویت نکنن و ازم بیسکویت نخوان :دی

تمام حواسم پرت توست. نمی‌دانم پرت شدن حواسم به سویت از جاذبه‌ی چشمانت است یا از برد بالای حواس من


این ملافه‌ای که پس‌زمینه‌ی حاصل زحمات شبانگاهی منه، همون ملافه‌ی نسیمه


* عنوان از احسان شهبازیان و شعر آخری از زهرا میری

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه چهار ساعت پیش؛ در حین تایپ پست قبل

ادامه‌ی پست قبل:

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

683- ای داد بی دود

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ

امروز حواسم نبود از فایل‌های اورجینال بک‌آپ بردارم و همه‌ی تغییراتو روی سیگنا‌ل های اصلی اعمال کردم

فکر کنم دیگه وقتش رسیده که یا خودم استعفا بدم یا اینا منو اخراج کن

البته انقدر کارم درسته که فردا با یه خانم حواستونو بیشتر جمع کنید و چشم، حل میشه قضیه

 

به شدت با کمبود نیرو مواجهیم و امروز ازم خواستن هر کیو می‌شناسم بیارم تو کار

منم به هر کی می‌شناختم گفتم ولی خب لازمه‌ی این کار اعصاب درست و درمونه که هیشکی نداره

و آشنایی مختصر با کول ادیت

ولی خب اگه فکر کردید به شماها آدرس شرکتو میدم بیاید اینجا زهی خیال باطل :دی

 

این پست از شرکت منتشر میشه و منتظر نگارم بیاد باهم برگردیم خوابگاه

رفته تمرین والیبال سالن تربیت بدنی دانشگاه سابق

منم الان اتفاقاً روبه‌روی دانشگاه سابقم

هر دو مونم از اون دانشگاه سابق فارغ‌التحصیل شدیم به واقع!

ولی به قول اخوی که میگه بولمورم اُردا نه ایتیرمیسیز کی تاپامسز!

اُرا و به عبارتی بورا بیزدن الچکیپ بیز اُردان ینی بوردان یُخ!

و صرفاً جهت مردم‌آزاری ترجمه نمی‌کنم براتون :دی

تازه نگار یه درس مهمان برداشته از شریف

منم هر موقع مغزمو خر گاز گرفت میرم چند واحد اختیاری از زبان‌شناسیش برمی‌دارم

ظاهراً خیلی کلاس داره واحداتو اونجا پاس کنی

بیافتی هم کلاس داره کلاً

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

676- من که نمی‌گذرم

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ق.ظ

تصور کنید شش صبه و دارم هویج رنده می‌کنم و سیب‌زمینی خرد می‌کنم برای شام و می‌شینم سر ویرایش چکیده‌ها و 



بعدش میرم یه سر به برنج می‌زنم و خیالم از شام که راحت شد یه چیزی برای ناهارم برمی‌دارم و میرم شرکت و می‌شینم سر ویرایش فایل‌های صوتی و تطبیق با متنایی که دیگه به غلط‌های املاییشون عادت کردم و بدون اینکه غر بزنم تصحیح‌شون می‌کنم و شب برمی‌گردم و خسته و گشنه و جنازه و 

حالا اگه منو تصور کردید، هم‌اتاقی شماره یکمو تصور کنید که از خواب برخیزیده و یهو یادش می‌افته که به پو غذا نداده و ماهیاش از گشنگی مردن و (اسم بازیه فیش چی چیه، چون کلاً رو گوشیم بازی ندارم، اسم بازیارو بلد نیستم) و غمگین میشه که برای ماهیاش زن گرفته بوده و بزرگشون کرده بوده و حالا دیگه مردن :( بعد اون یکی هم‌اتاقی رو تصور کنید که داره غذاهای خوابگاهو رزرو می‌کنه و چون تازه اومده، در مورد کیفیت قورمه‌سبزی خوابگاه می‌پرسه و علی‌رغم اینکه این یکی هم‌اتاقی بهش میگه خوب نیست و انگار چمن ریختن تو غذا، رزرو می‌کنه و میگه کی حال داره غذا درست کنه آخه! همین چمنم خوبه و همون چمنو رزرو می‌کنه!

برای پروژه استانداردسازی متن، باید یه ده هزارتایی چکیده رو بر اساس پروتکل، یه دست کنیم و هر کدوممون داریم رو سه هزار تاش کار می‌کنیم و من بیشتر روی چکیده‌های حوزه مهندسی و ریاضی کار می‌کنم؛ هر چند هر از گاهی در مورد تربیت‌بدنی و حقوق و پزشکی هم هست توشون. علاوه بر رعایت نشدن فاصله‌ی کلمات و نیم‌فاصله و قواعد جدا و چسبیده‌نویسی، غلط املایی هم توشون هست! همکارام می‌گفتن آدم گاهی شک می‌کنه که اینارو یه تحصیلکرده نوشته باشه که رئیسمون گفت لفظ تحصیلکرده لفظ درستی نیست و بهتره بهشون گفت مدرکدار.

به شخصه با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که طرف می‌گفت استاد راهنماش حتی اسم و عنوان پایان‌نامه‌شو نخونده و نمره بیستو رد کرده بود و می‌گفت اگه شعر هم توش می‌نوشتم نمی‌فهمید و بماند که برای یکی از امتحاناشم به جای توضیح جواب سوال، یه شعرو همین‌جوری پشت سر هم از حفظ نوشته‌بود و استادشون اصن تصحیح نکرده بوده و نمره‌شم گرفته‌بود!

اون وقت یاد گزارشِ کارآموزیِ نگار و امینه و یکی دیگه از بچه‌ها می‌افتم که دکتر صاد بارها و بارها یه گزارش ساده‌ی یه درس 0 واحدی رو برگردوند تا تصحیح کنن و یه چیز استاندارد تحویل جامعه بدن!

بگذریم

نه 

نگذریم

من که نمی‌گذرم


جهت تلطیف فضا:

یکی از همکاران، یه دختر کوچولوی ناز شیطون داره


۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گروه پروژه، تلگرام


7 صبح، sms نگار:


+عنوان اشاره دارد به: عالم عشق- حمیرا

۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

657- احبک جدا و اعرف منذ البدایة بانّى سافشل

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

ذخایر بستنی فریزر (من میگم فریزر، شما بخون جایخی؛ فریزرم کجا بود آخه!!!) تموم شده بود و 

یه چند تا بستنی گرفتم بذارم برای روز مبادا که خب به قول قیصر

وقتی تو نیستی، نه هست‌های ما چونان که بایدند، نه بایدهای ما

هر روز بی‌تو، روز مباداست

بی نسیم!!!

بی‌هم‌اتاقی!!!

دیدم بنا بر فتوای قیصر امروز روز مبادا محسوب میشه و نشستم همه رو خوردم :|

همه رو باهم نخوردمااااا، هر چند ساعت یه بار یکیشو می‌خوردم :دی

پریروز ناهار بستنی، شام، بستنی، دیروز صبونه یه لیوان شیر، ناهار سیب‌زمینی سرخ‌کرده، شام بستنی

امروز ناهار همون ذرت پست قبل، شام، سه تا هویج!!!

و بترس از روزی که  سیستم گوارشت این پستو به عنوان مدرک می‌بره دادگاه عدل الهی و علیه‌ت شهادت می‌ده

ماستم گرفتم بخورم بخوابم و شبو بیدار بمونم درس بخونم (این کارارو دیروز انجام دادم برای امتحان امروز)

روش نوشته بود 900 به علاوه منهای 30 گرم که خب اینم خوردم و تا عصر اثر نکرد

سر شب به ناگاه خمیازه بر من مستولی شد و

به مرحله‌ای رسیده‌بودم که این خمیازه تموم نشده و دهنم بسته نشده خمیازه بعدی از راه می‌رسید و

مجدداً شروع می‌کردم به خمیازه کشیدن! 

از این رو فاز قهوه و نسکافه رو کلید زدم و یه دو سه تا، شما بخون هفت هشت تا نسکافه هم زدم و




عنوان از نزار قبانی

دوستت می‌دارم بسیــــار

و از ابتدا می‌دانم،

که من این بازی را خواهم باخت...

۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۵ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مرکز خرید کوروش - بزرگراه شهید ستاری

از سمت چپ، اولی (شال قرمز)


خداوندا! مرسی بابت همچین دوستای خوبی! خیلی خیلی مچکر و سپاس‌گزارم ازت؛ تنکیو!

ناهار عروسی بود

عروسم کنار من نشسته

هیچی دیگه

همین

همیشه که نمیشه طومار نوشت

کلی کار آوار شده رو سرم

تا درودی دیگر بدرود.

۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

538- زندگیم روی مداره

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ب.ظ

کلی تکلیف و تمرین و ترجمه و ویرایش و گزارش کار آوار شده رو سرم

اون وقت نشستم سبزی پاک می‌کنم!

به تلافی دیروز که درست و حسابی نه ناهار خوردم نه شام و با اون حال و روز حقم داشتم نخورم؛

خواستم دلمه‌ی کلم درست کنم ولی هر کاری کردم برگه‌هاش شکستن و با لواش درست کردم

بعدش که سرخ کردم کلمو الکی دورش پیچیدم :|

این سوپ سفیدم، سوپ کلم و هویجه مثلاً! 

قرار نبود درست کنم

یهویی آخر کار هوس کردم و موادشم آماده بود و

بورانی اسفناجم می‌خواستم درست کنم (تا حالا نخوردم و فقط اسمشو شنیدم البته!)

دیدم ماست توشه، خوشم نیومد؛ رب ریختم :دی



ولی یکی از ایرادات آشپزی من اینه که همیشه یا بی نمکه یا کم نمک :(

ینی الان اینایی که می‌بینید، یه ذره نمکم توشون نیست :((( 

یادم رفت خب...

نه هم‌اتاقیم هست نه نگار...

تنهام


عنوان: زندگیم روی مداره - بابک جهانبخش

الانه که داداشم بیاد کامنت همیشگی‌شو بذاره nebula.blog.ir/post/484

۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با این مقدمه که سه ماهه چپیدم تو این یه وجب جا و اصن با کسی کاری ندارم و به جز نگار که هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشگاهیم بود و نسیم که هم‌اتاقیمه کسیو تو این خوابگاه نمی‌شناسم و نه سلامی نه علیکی نه دور همی و نه حتی چهار تا دیالوگ خشک و خالی با کسی؛ پیرو دیالوگ چند شب پیش با اون دختره که هنوز اسمشو نمی‌دونم و نمی‌دونم چرا نمیرم بپرسم که اینجا هی بهش نگم دختره؛ امروز سه تا دیالوگ دیگه هم با سه نفر دیگه داشتم که به عنوان اولین دیالوگام با این دخترا ثبت و ضبطشون می‌کنم


داشتم ظرفای ناهارو می‌شستم

یه دختره: می‌تونم یه چیزی بگم؟

من در حالی که شیر آبو می‌بندم: بله، بفرمایید

دختره: لباسایی که می‌پوشیو دوست دارم مثلاً همینایی که الان تنته 

من: ممنون، قابل شمارو نداره

دختره: از کجا خریدی؟

من: بافته!

دختره: مامانت بافته؟

من: نه! عمه‌ام بافته

دختره: چه عمه‌ی خوبی، من عمه ندارم

سکوت می‌کنم

خب چی بگم؟

بگم خدا عمه نصیبت کنه؟!!!

اسم اینم مثل قبلی نپرسیدم


داشتم برای ناهار فردا کتلت درست می‌کردم

یه دختره هم داشت ماکارونی گرم می‌کرد

دختره: شما ترکی؟

من: اوهوم

یه کم بعد

من: چه جوری فهمیدی؟

دختره: منم ترکم؛ یه بار تلفنی با مامان یا بابات حرف می‌زدی

سکوت می‌کنیم

یه کم بعد

دختره: اصالتاً ترک نیستی، نه؟

من: هفت جد اندر جدم تبریزی بودن

دختره: هممممم تو خونه هم ترکی حرف می‌زنین؟

من: بله! مگه نمیگی با خانواده‌ام تلفنی ترکی حرف می‌زدم...

دختره: بهت نمیاد

من: ینی رو پیشونی‌م نوشته این بهش نمیاد ترک باشه؟

دختره: آخه اگه ترک بودی الان ذوق می‌کردی که یه ترک دیدی و ترکی حرف می‌زدی

سکوت می‌کنیم

دختره: رشته‌ات چیه؟

توضیح میدم

دختره: می‌دونستی همین آهنگر چه قدر به ماها توهین کرده؟

من: نه؛ نمی‌دونستم؛ چه قدر؟

دختره: برو سرچ کن توهیناشو تو سخنرانیاش ببین

من: خب من خودشو دارم می‌بینم دیگه؛ خیلی محترمانه است رفتارش

دختره: گفتم دیگه؛ اصن شبیه ترکا نیستی؛ اون به ما توهین کرده

سکوت می‌کنیم

دختره: موفق باشی

من: تو هم همین طور


سری اولِ کتلتارو از تو ماهی‌تابه برداشتم و سری دوم رو گذاشتم که سرخ بشن

اومدم نشستم پای لپ تاپ و

یه لحظه یادم افتاد غذام رو گازه و بدو رفتم سمت آشپزخونه

دیدم یه دختره بالا سرشونه و نذاشته بسوزن

تشکر کردم و 

دختره: شما رشته‌ات چیه؟

توضیح دادم

سکوت کردیم

بابت کتلت‌ها تشکر کردم، شب به خیر گفتم و خدافظ و اسم اینم نپرسیدم


می‌دونم که خیلی دیر جوشم و خودمم اینو خوب حس می‌کنم

می‌دونم که هر کسیو وارد شعاع روابطم نمی‌کنم

می‌دونم که یه کم سخت می‌گیرم

می‌دونم...
۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

520- برای تنها صاحب قلبم

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۶ ب.ظ

صبح تو مترو داشتم آهنگ Kalbimin_Tek_Sahibine از بانو ایرم دریجی خواننده ترکیه‌ای رو گوش می‌دادم و نکات جالبی رو کشف کردم! تا یادم نرفته اینم بگم که یکی از ارائه‌های دو ساعته‌ام موند برای دو هفته دیگه، وگرنه این هفته نمی‌خواستم پست بذارم :)

Kalbimin Tek Sahibine ینی برای تنها صاحب قلبم

kalb که همون قلب باشه عربیه، tek که همون تک باشه فارسیه، sahib هم همون صاحب عربیه

شاعر در ادامه می‌فرماید Dualar eder insan 

دعالار، ادر اینسان ینی انسان دعاها می‌کند

دعا و انسان عربیه!

Mutlu bir ömür için 

موتلو بیر عمور ایچین ینی برای یک زندگی شاد

عمور هم که همون عمر باشه و معنی زندگی رو میده عربیه 

Sen varsan her yer huzur 

سن وارسان هر ییر حوضور ینی هر جا تو حضور داشته باشی

حضور که عربیه

Huzurla yanar içim 

حوضورلا یانار ایچیم ینی نباشی، می‌سوزد درونم که استثنائاً این جمله همه‌اش ترکیه

Çok şükür bin şükür seni bana verene 

چوک شوکور، بین شوکور، سنی بانا ورنه ینی خیلی شکر، هزار شکر، کسی که تو را به من داد

شکر عربیه و البته از فارسی رفته به عربی

ینی شاکر همون چاکر بوده و رفته عربی و شکر و اینا ساخته شده

Yazmasın tek günü sensiz kadere 

یازماسین تک گونو سنسیز کادره ینی ننویسد یک روز را بدون تو, تو سرنوشتم

کادر که همون قضا و قدر باشه هم عربیه

Ellerimiz bir gönüllerimiz bir 

اللریمیز بیر، گونوللریمیز بیر ینی دست هامان یکی، قلبمان یکی

این ترکیه همه‌اش

Ne dağlar ne denizler engel bir sevene 

نه داغلار نه دنیزلر اینگیل بیر سو نه ینی نه کوه‌ها، نه دریاها، اممممم اینگل نمی‌دونم چیه

شاید منظورش اینه که کوه و دریا هم نمی‌تونه مانع عشق من به مراد بشه :)))))

Bu şarkı kalbimin tek sahibine 

بو شارکی کالبیمین تک صاحبینه ینی این آهنگ، واسه تنها صاحب قلبم

که صاحب و قلب عربی و تک فارسیه

Ömürlük yarime gönül eşime

عمورلوک یاریمه گونول اشیمه ینی برای یار همیشگی‌ام، گونول اشیمه فکر کنم ینی برای همسرم

اینجا هم عمر عربی و یار فارسیه!

Bahar sensin bana gülüşün cennet

باهار سن سین، بانا گولوشون جننت ینی بهار تویی، برام لبخند تو بهشته

بهار فارسیه و جنت عربی!

Melekler nur saçmış aşkım yüzüne

ملک لر نور ساچمیش عاشکیم ییوزونه ینی فرشتگان به رویت نور تابانده اند، عشقم!!! (منظورش همون مراده)

ملک و نور و عشق هم که عربیه


حالا اینارو گفتم که برسم اینجا که چند وقت پیش یکی از اقوام این عکسو تو گروه فک و فامیل شیر فرمود و



یَک قشقرقی به پا کردم که تهش همه‌مون داشتیم لفت می‌دادیم از گروه که داداشم اومد و

آیه إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم رو خوند و صلوات فرستادیم رفتیم پی زندگی‌مون!!!

من که نمی‌گم شمام بیاید زبان‌شناسی بخونید

ولی خب یه کتاب، یا نه یه صفحه، یه صفحه هم نه، یه خط، یه خط مطالعه کنید بعد حرف بزنید!!! 

به هر حال مگه از رو جنازه من رد شید که به این قیمتی درّ لفظ دری توهین کنید!!!


۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریشب داشتم سیب‌زمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ می‌کردم، دسته‌ی ماهیتابه ذوب شد و وقتی از رو گاز برش داشتم حواسم نبود این ذوب شده و شُله و دسته‌اش موند تو دستم و محتویاتش ریختن زمین و علاوه بر به گند و کثافت کشیدن آشپزخونه، شلوار سفید نازنینم نابود شد؛ روغنم داغ بود و البته طبیعی بود داغ باشه! ولی خداروشکر جوراب پام بود و فقط یه کم دستم سوخت! ینی چند قطره روغن پاشید رو دستم که الان رد و اثری ازش نیست!

این ماهیتابه رو سه ماه پیش خریده بودم

یارو می‌گفت جنسش خوبه

سایز کوچیکشو داد، گفت بعداً بیا سایزای دیگه‌شو برای جهیزیه‌ات ببر!!!


همیشه جوراب پامه

نه برای سرما که چله‌ی تابستونم جوراب پامه؛

کلاً جورابو دوست دارم!

بهم آرامش میده :دی

مثل باز گذاشتن موهام که اهل خونه میگن ببند "داریخدیخ"

در مورد این جورابم هر کی منو با جوراب می‌بینه میگه درشون بیار "داریخدیخ"

نمی‌دونم داریخدیخ دقیقاً ترجمه‌ش چی میشه، بعضیا به معنی دلتنگی ازش استفاده می‌کنن و

ما ها به معنیِ امممم... خب نمی‌دونم دقیقاً فارسی‌ش چی میشه :(

این هم‌اتاقیم همیشه میگه جوراباتو دربیار موقع خواب

میگه چشمات ضعیف میشه!

چه ربطی به چشم داره رو نمی‌دونم ولی من گوش استماع ندارم لمن تقول!!!

خرافاته!

چه قدر حاشیه رفتم!!!

برگردیم سر اصل مطلب که ماهیتابه بود

امروز که کیک درست می‌کردم چون ماهیتابه‌ام دسته نداشت یه کم سخت بود برگردوندن کیک

یه دختره تو آشپزخونه داشت غذا درست می‌کرد و کمکم کرد عملیات برگردوندن کیکو انجام بدم

نمی‌شناختیم همو

اینجا من فقط نسیمو می‌شناسم که هم‌اتاقیمه و نگارو که هم‌مدرسه‌ایم بود و هم‌دانشگاهی و

خلاصه کیکو برگردوندیم و 

یکیو خودم خوردم

یکیو نسیم و یکی دیگه درست کردم که به عنوان تشکر بدم به دختره که هنوز اسمشو نمی‌دونم!

اونم الان به عنوان تشکر برام ماکارونی آورده

هنوز اسمشو نمی‌دونمااا!

نمی‌دونم چرا نمی‌پرسم :|

ولی خب من نه ماکارونی دوست دارم نه ته دیگ نه 

عدسم ریخته توش حتی!


خانوم همسایه هم پریشب شله زرد آورده بود

این همسایه روبه‌رویی خوابگاه

بگم شله زردم دوست ندارم یا خودتون می‌دونید؟

برای خواننده‌های جدید: nebula.blog.ir/post/391

این  همون کتابه که اصن خیلی خره! همینم مونده اعداد میخیو یاد بگیرم! :(((((((((((



در راستای عنوان، هر موقع این جوری غر می‌زنم، بابا میگه پیشکش آتین دیشلرین سایمازلار

ینی دندونای اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن

البته بابا این پیشکش رو یه جور دیگه تلفظ می‌کنه که هر چی سعی کردم یادم نیومد :|

ولی به هر حال من گوش استماع ندارم لمن تقول!

یه چیزی بیارین که دوست داشته باشم خب

مثلاً این دامن چین چینی که ده دوازده سال پیش عمه‌ها از ترکیه آوردنو یه بارم نپوشیدم تا حالا


+ بعضیام این متد رو برای کامنت گذاشتن انتخاب کردن: fantaliza.blog.ir

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

497- کجایی تو بی من تو بی من کجایی دقیقا کجایی؟!

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ب.ظ

اولاً اگه فکر کردید عنوان پستو خطاب به مراد نوشتم، زهی خیال باطل!

ثانیاً صدای بنده رو از سالن مطالعه دانشکده سابقم می‌شِنَوید و امروز دکتر صادو دیدم و 

ثالثاً اینا چرا اکانت نت منو غیر فعال نکردن هنوز؟ :)))))

ینی الان این پستایی که می‌ذارم حلالن؟ :دی

طفلک نگار همین که مدرکشو گرفت شریف آیدیش به فنا رفت :دی

به هر حال من شیخم و یه سری کرامات دارم که بقیه ندارن :پی

رابعاً صبح قرار بود بیام پرینت کارنامه‌مو بگیرم و شال و کلاه کردم و دم در دست کردم تو کیفم که ساعتمو بردارم و دیدم نیست! یه کم گشتم و دیدم نیست! همیشه میذارم تو کیفم که اگه یه موقع وسط راه یادم افتاد، ساعتم تو کیفم باشه و خلاصه کیفمو و جیبامو گشتم و نبود! اومدم جیب مانتویی که دیروز تنم بود گشتم و نبود، کیف دیروزی رو هم گشتم و خالی بود، کیفمو دوباره گشتم، جامدادی مو، اون یکی جامدادی مو، بقیه کیفامو، بقیه جیبامو، لای کتابا و جزوه‌ها و زیر تخت، روی تخت، زیر تشک! روی تشک، روی بالش، زیر بالش، توی بالش!!! توی کمد و زیر کمد و روی کمد و داخل چمدونا و سطل آشغال و دیگه همه جارو به هم ریخته بودم و نبود! هم‌اتاقیم بیدار شد و با کمک هم دوباره شروع کردیم به گشتن و حتی توی وسیله‌های اونم گشتیم و نبود! حالا خوبه دو نفریم و انقدرام وسیله نداریم ولی خب تا جایی که عقلمون می‌رسید و عقل جن هم نمی‌رسید گشتیم و آخرش نسیم گفت بیا ساعت منو ببر، بی خیال!
گفتم الان موضوع، گم شدن ساعتم نیست، چه ساعت، چه درِ بطری آب!!! تا وقتی پیداش نکنم نمی‌تونم برم بیرون و کارامو انجام بدم و تا شب آشفته‌ام! فلذا دوباره شروع کردیم به گشتن و زیر تخت و روی تخت و برای اِن امین بار توی کیفام و ظرفا و لباسا و کتابا و دیگه حسابی کلافه شده بودم و خیر سرم صبح می‌خواستم کارنامه‌مو بگیرم و ظهر برم مسجد دانشگاه و زودی برگردم خوابگاه و حالا اذانم گفته بودن و من هنوز خوابگاه بودم!!!
نسیم گفت میخوای یخچالم بگردیم؟
گفتم خدایی دیگه انقدرام اسکول نیستم ساعتمو بذارم تو یخچال ولی خب بگردیم
لباسامم عوض نمی‌کردم و با همون مانتو و روسری که از صبح پوشیده بودم عملیات تجسس رو ادامه دادم
شروع کردیم به گشتن و لای نونا و داخل ترشیا و میوه‌ها و جایخیو گشتیم نبود و نگرد که نیست
حسابی ضعف کرده بودم و با ناامیدی جعبه‌ی های بایو از تو یخچال برداشتم دو تا های بای کوفت کنم که یهو جیغ زدم؛ جیغ زدماااااااااااااااا!
بیچاره نسیم فکر کرد جک و جونوری چیزی دیدم :))))



خامساً چون مدل ساعتم رمز پستای مخصوص خانوماست ادیتش کردم :دی

سادساً دنبال یکی می‌گردم لپ‌تاپمو بسپرم بهش برم پرینت کارنامه‌مو بگیرم دوباره بیام سالن مطالعه :دی

دوستی که معنی طفّ رو پرسیده بودن: wiki.ahlolbait.com/%D8%B7%D9%81%D9%91

۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

474- چگونه طاقچه بالا بگذاریم؟

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ب.ظ

اون کارگاه زبان‌شناسی شریف یادتونه؟ (+ و + و +)

اونجا یه چند تا پروژه و شرکت معرفی کردن و

یه آقاهه که اهل تبریز بود و سمینار هم داشت ایمیلشو داد و گفت اگه خواستین تا دوهفته دیگه رزومه‌تونو بفرستین

منم بعد از 13 روز رزومه‌ی مختصر خودم و نگارو فرستادم (در حد اسم و رشته و دانشگاه و شماره تماس)

چون کارشون زبان‌شناسی رایانشی بود، نگارو به عنوان مهندس کامپیوتر معرفی کردم و خودمو زبان‌شناس :دی

اونم شماره‌شو داد و حالا بعد از مدتی مدید تماس گرفتن که بیاید برای مصاحبه و 

از اون جایی که یه بار بنده خدای شماره 1 پیشنهاد همکاری داده بودن و منم به طرفة‌العینی گفته بودم اوکی و فرموده بودن آدم انقدر هول!!!؟ بنابراین سعی کردم این دفعه ناز و ادا و اطوار از خودم نشون بدم که یارو نگه آدم انقدر هول!!!
بدینسان جواب سلام این بنده خدای جدیدو با تاخیر دادم و



بعدشم زنگ زدم نگار ببینم خوابگاهه یا نه که برم باهاش حرف بزنم

رفته بود شریف، برای دفاع دوستش

من و نگار تو یه خوابگاهیم ولی هم‌اتاقی نیستیم، اون طبقه چهارمه من سوم :)

(همون هم‌مدرسه‌ایم که سال اول هم‌اتاقی هم بودیم و شریف باهم بودیم)

الان رشته و دانشگاهمون متفاوته و من اینجا تو خوابگاه اینا ناخالصی محسوب میشم

گفت خوابگاهم و یه توکه پا رفتم بالا ببینمش و نتیجه‌ی مذاکره‌مون شد این:


ایشونم یه چند تا کتاب معرفی کرد و 

آدرس دادنم تو حلقم!!!

هیچی دیگه... همین!

و بدین سان طاقچه بالا گذاشتیم :دی

۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امروز تولد نرگسه و من و نگار و مریم تا دقایقی دیگر قراره سورپرایزش کنیم

آی دی شریفم هنوز فعاله، ملت همین که فارغ التحصیل شدن نتشون قطع شد

ولی من چون بنده ی صالح و نظر کرده ی حق تعالی ام، یادشون رفته غیرفعالش کنن

به جاش شهید بهشتی از دیشب آی دیمو غیر فعال کرده و صبح باید زنگ بزنم پیگیری کنم

هفته بعد یه سمینار در مورد صرف و ساختار دارم که کتابی که باید ازش استفاده کنمو ندارم

کتابخونه دانشگاه خودمون داره ولی دست اساتیده و تا چند ماه دستم به کتابه نمیرسه

شریفم جلد یک به بعدشو داره

اسمشو نمیگم که یه موقع از شدت ارادتی که به بنده و وبلاگم دارید، خودتونو به زحمت نندازید که برام پیداش کنید :دی

جلد یکشو لازم دارم؛ خیال خریدنشم ندارم! 

نگار زنگ زده میگه برم دم در کتابخونه مرکزی که بریم خوابگاه

بقیه حرفام بمونه برای بعد...

۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ادامه پست قبل

چند سال پیش خواننده‌ی یه وبلاگی بودم؛ 

یه روز اتفاقی روی لینک وبلاگ یکی از کامنتاش کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ یکی که وقتی پروفایلشو خوندم فهمیدم صرف نظر از علاقه به ادبیات و نجوم و گل و گیاه و کتابایی که خونده و خوندم، هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی هستیم؛ و هم‌زبان! و تجربه نشون داده ملت تو یه همچین موقعیتی کامنت میذارن که وااااااااااااااای چه تفاهمی، من امروز با وبلاگت آشنا شدم و می‌خونمت و اینم وبلاگمه و به منم سر بزن!

یه پستی در مورد خواب رنگی و سیاه و سفید گذاشته بودن و چون به مبحث خواب و سیگنال‌های مغزی علاقه‌مند بودم تصمیم گرفتم برای اون پست و در مورد "همون پست" کامنت بذارم، ولی قبلش نشستم از پست شماره یک تا آخرین پستو با کامنتاش خوندم و مختصراً با وبلاگ و نویسنده‌اش آشنا شدم و با تاکید روی قید "مختصراً"، حس می‌کردم باید یه مدت هم صبر کنم و بعد کامنت بذارم! اینکه من برای یه کامنت ساده‌ی بدون اسم و آدرس انقدر با خودم درگیر بودم و هنوز هم هستم عجیب نیست؛

با شناختی که از من دارید یا ندارید و بهتره داشته باشید، حساسیت بالای من انکارناپذیره؛ علی‌رغم سرزنش و انتقاد و نصیحت اطرافیانم، آدمی نیستم که یه فعل و انفعالی رو ببینم و بگم بی‌خیال، به درک! درست میشه، تحمل می‌کنم، می‌گذره، نه! تحمل نمی‌کنم، ساکت هم نمی‌شینم و واکنش نشون میدم، حسم رو نشون می‌دم، اعتراضم رو نشون می‌دم و هر چیزی که ممکنه برای شما مهم نباشه و به راحتی از کنارش بگذرید برای من ممکنه "خیلی" مهم باشه ممکنه همون طوفان تگزاسی باشه که بعد از بال زدن پروانه تو برزیل رخ میده؛ این رفتارهای کوچیک برای من مهمن؛ بحث اینه که به رفتار کسی که باهاش در ارتباطم زیادی اهمیت می‌دم.

پست 295 یادتونه؟ راجع به اصناف و کسبه. فکر کنم با همون پست حجت رو تموم کردم و نشون دادم که روی روابطم چه قدر حساسم. اصن همین که من دوره کارشناسیم هر سال و هر ترم تو خوابگاه تغییر مکان داشتم گواه بر این ادعاست! منظورم هم این نیست که هم‌اتاقیام آدمای بدی بودن که جدا شدم، نه! اینجا بحث بدی و خوبی نیست؛ تو اون پستم نگفتم که مغازه دارا آدمای بدی بودن، نگفتم راننده تاکسیا بدن، نگفتم آدمایی که ازشون آدرس می‌پرسم بدن؛ بحثِ ضرره. ضرری که تعامل با یکی بهت وارد می‌کنه یا ممکنه وارد کنه. خواستم بگم برام مهمه و خیلی مهمه با کی هم‌اتاقی ام، از کی خرید می‌کنم، از کی آدرس می‌پرسم و حتی یه مسیر چند دقیقه‌ای رو سوار ماشینِ کی میشم.

یه مثال ساده از خوابگاه می‌زنم؛

من نماز می‌خونم، نگار هم نماز می‌خونه؛ اتفاقاً نگار قشنگ‌تر از من می‌خونه؛ هم به زمانش دقت داره هم به تلفظ کلمات هم تجهیزات عبادیش کامل‌تر از منه که یه مهر دارم و تازه به هیچ کسم اجازه نمی‌دم ازش استفاده کنه، ولی برای من مهم بوده و هست که هم‌اتاقیم نمازخون باشه و برای نگار نیست ینی انقدر که برای من مهمه برای اون مطرح نیست!

این حساسیت تا حدی پیش میره که می‌شینم فکر می‌کنم ببینم این آدم، این دوست، این کسی که الان توی دایره رابطه‌های منه، نسبت به گذشته چه قدر تغییر کرده، هنوز همونی هست که فکر می‌کردم یا یه آدم دیگه شده؟ از همون اولم یه چراغ یا یه چیزی تو مایه های سنسور به مدار ارتباطیمون وصل می‌کنم که اگه سبز و سفید باشه اوکیه، یه موقع هایی زرد و نارنجی میشه و اخطار احتیاط میده و یه موقع هایی رنگ قرمز هشدار و خطر و علامت ایست و اون موقع طبق اصل ضرر و ضرار باید مدارمون قطع بشه و واقعاً قطع میشه و تو همچین مواردی عقلم بر احساساتم غلبه داشته و داره خداروشکر. ینی کنترل خودم دست خودمه!

شده من هوس شکلات کرده باشم و شکلاتو وقتی داشتم می‌ذاشتم تو دهنم، کشیده باشم عقب و به خودم گفته باشم الان نه! یه کم بعد! شده هوس سیب زمینی کرده باشم و رفته باشم یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده باشم و آورده باشم گذاشته باشم جلوم و نخورده باشم و به خودم گفته باشم الان نه! شده حرص خودمو با بعضی کارام درآورده باشم و چند تا فحش آبدار نثار خودم کرده باشم وقتی موقع حساب کردن هزینه خرید، بستنی رو پس داده باشم و شده پیش بیاد اون موقعی که خواسته باشم جواب اسمس یکیو با شوخی بدم، یکی که به نظر خودم و خودش ما که این حرفارو باهم نداریم، ولی نداده باشم. شده بخوام و خیلی هم بخوام که برای یکی یه کامنتی رو بذارم و نذاشته باشم. چرا؟ چون نه فقط اون یه خط کامنت، بلکه هزار تا چیز دیگه رو هم در نظر گرفتم

پس اینکه کنترل خودت و کارات و احساساتت دست خودت باشه خیلی مهمه!

قاعده لا ضرر و لا ضرار می‌دونید چیه؟ «ضرر» خسارت‌هاى وارد بر دیگرانه، ولى «ضرار» مربوط به مواردیه که شخص با استفاده از یک حق یا جواز شرعى به دیگرى زیان وارد می‌کنه که در اصطلاح امروزى از چنین مواردى به «سوء استفاده از حق» تعبیر می‌شه. باب مفاعله دلالت بر اعمال طرفینى داره. پس «ضرار» که مصدر باب مفاعله است مبیّن امکان ورود ضرر بر دو جانب و طرفینه، بر خلاف «ضرر» که همیشه از یک طرف علیه طرف دیگر وارد می‌شه.

ینی اگه کامنتا باز باشه من حق دارم کامنت بذارم ولی اگه کامنتم کسیو ناراحت میکنه نمی‌تونم از این حقم استفاده کنم، یا من حق دارم برای نوشته هام نظرخواهی کنم ولی تا وقتی که آرا و نظرات بهم ضرر نرسوندن. اینکه چه ضرری، بماند ولی چه اشکالی داره قبل از انتقاد و بحث از آدم بپرسید Do you have any examination or something like that for tomorrow چرا آدمای پشت کامپیوترو یه روبات بی‌احساس فرض می‌کنید که هر موقع و هر جوری و هر چی خواستید می‌تونید بهش بگید؟

بزرگترین هدیه‌ای که می‌تونید به یکی بدید زمانه، بخشی از عمرتون؛ که نمیشه پسش گرفت

پس خیلی مهمه که برای کی وقت می‌ذاریم و با کی وقتمون می‌گذره و با کی ارتباط داریم؛ صرف نظر از زمانی که برای نوشتن پست‌ها یا جواب دادن به کامنت‌ها می‌ذارم، حواسم هست که وقت خواننده هم ارزشمنده، وقتی که صرف خوندن و کامنت گذاشتن میشه. ولی نه یکی دو بار، بارها و بارها برخی کامنت‌ها ناراحتم کرده، ناراحت از اینکه خواننده منظورمو درست متوجه نشده یا من حق مطلب رو درست ادا نکردم و باعث سوء تفاهم شده؛

حداقل انتظاری که بعد از انتشار یه پست میشه از خواننده داشت اینه که بدونه نویسنده چیارو گفت و چیارو نمی‌خواست بگه که دیگه کامنت نذاره و نپرسه، یه وقتایی واقعاً خوب نیست آدم هر چی به ذهنش میرسه رو به عنوان پست یا کامنت منتشر کنه! قبلش از خودمون بپرسیم اینو بگم که چی بشه؟ اینو بپرسم که چی بشه؟

من وبلاگ یه دختر سیزده ساله رو می‌خونم، حس و حال نوجوونیشو؛ وبلاگ بچه‌های دبیرستانی، وبلاگ بچه‌های ترم اولی، وبلاگ اونایی که اون ور آبن، این ور آبن، وبلاگ یه آدم بی دین، وبلاگ یه روحانی، منبراش، عقایدش، وبلاگ یه معلم، یه مادر، یه فمینیست، یه پان ترک، یه وطن پرست، یه شاعر، یه مهندس، یه پزشک، وبلاگ هم‌مدرسه‌ایام، هم‌دانشگاهیام، هم‌رشته‌ایام، دوستام، دوستِ دوستام! وبلاگ شماها! اگه هر روز دو تا پست میذارم، حداقل بیست تا پست دیگه رو هم می‌خونم؛

خودمم خواننده‌ام، خودمم کامنت می‌ذارم، نمیگم همیشه کامنتام به جا بوده ولی برام مهم بوده برای کی چه کامنتی میذارم، تازه نه فقط خود نویسنده، خواننده‌هایی که قراره کامنت منو بخونن هم در نظر می‌گیرم ولی خیلیا حواسشون به این چیزا نیست؛ چیزایی که شاید برای شما مهم نباشه، برای من هست.

حالا وقتی همه‌ی این مسائل رو میذارم کنار هم به این نتیجه میرسم که بستن کامنتا در شرایط فعلی بهترین راه‌حل ممکنه ولی این به اون معنی نیست که مطلقاً نظر شما برام مهم نیست، اتفاقا اگه دوست دارید راجع به یه موضوعی، یه پستی، یا هر چی بحث کنید، بعضیاتون ایمیلمو دارید، بعضیاتون شماره و تلگرام و کامنت خصوصی و حتی حضوری هم میشه راجع به خیلی مسائل حرف زد، منم می‌شنوم، با گوش جان هم می‌شنوم، استقبال هم می‌کنم، و جواب دارم برای نظراتتون، ولی در شرایط فعلی نمی‌تونم برگردم به روال و رویه قبلی.

با شناختی که از من دارید یا ندارید و بازم بهتره داشته باشید، درس و مشغله دلیل یا بهانه خوبی برای بستن کامنتا یا ننوشتنم نیست، یه تایید ساده و لبخند و یه دو نقطه پرانتز بسته‌ی خشک و خالی در پاسخ به یه نظر وقت زیادی از نویسنده نمی‌گیره؛ من حتی موقع امتحانات که فرصتم برای نوشتن کم بود، سر جلسه امتحان، گوشه‌ی برگه چک نویسی که بهمون میدادن محاسباتو اونجا انجام بدیم، کلیدواژه می‌نوشتم! از اون هیجان انگیزتر سر جلسه کنکور بود که نتونستم جلوی واژه‌هایی که از ذهنم تراوش میشه رو بگیرم و با خودم فکر کردم اگه روی برگه سوالات بنویسم ممکنه سوالاتو بگیرن و نوشته هامو از دست بدم و روی پاکت آبمیوه‌ای که بهمون داده بودن داشتم کلیدواژه می‌نوشتم که بعداً راجع بهشون فکر کنم؛ من نوشتن رو دوست دارم، با نوشتن فکر می‌کنم، آروم میشم، ذهنم منظم میشه و وقتی واژه‌هارو می‌چینم کنار هم و احساسم رو در قالب یک نوشته بیان می‌کنم حس خوبی بهم دست می‌ده. پس...


۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

428- نمایشگاه صنعت برق

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ

زنگ زدم نگار و پُرسان پُرسان رفتم سمت مسجد و منتظر دوست نگار بودیم تا وضو بگیره و بره نمازشو بخونه و منم نمازمو فرهنگستان خونده بودم (اولین بارم بود اونجا نماز می‌خوندم، نمازخونه رو نمی‌شناختم، از هم‌کلاسیام پرسیدم و یکی گفت توی پارکینگه و گفتم پارکینگ نرفتم تا حالا، یکی گفت کنار انتشاراتی و گفتم اونجام نرفتم، هر چند جزوه هام هر روز میرن اونجا :دی خلاصه وسط کلاس رفتم و پرسان پرسان (قید حالت از مصدر پرسیدن) رسیدم نمازخونه و خوندم و برگشتم)

دوست نگار وضو گرفت و برگشت و داشتیم می‌رفتیم مسجد که اون آقای موبایل به دست که می‌خواست قضیه رو به ناتاشا بگه رو دیدیم و من چادر نگارو گرفته بودم و می‌کشیدم که نگار تو رو خدا بیا دنبالش بریم ببینیم بالاخره به ناتاشا گفت یا نه و کی میخواد بگه!!!

خلاصه رفتیم مسجد و من و نگار تو حیاط نمایشگاه روبه‌روی مسجد روی نیمکت نشسته بودیم و من رفته بودم روی منبر و داشتم سمینار اون روز (ینی دوشنبه) رو برای نگار توضیح می‌دادم که سمیناره چی شد و چی گفتم و چند تا از مثالایی که سر کلاس برای بچه‌ها توضیح داده بودم رو برای نگار تشریح و تبیین می‌کردم که دوست نگار نمازشو خوند و برگشت و نشستیم رو نیمکت و من دوباره رفتم رو منبر و داشتم برای دوست نگار هم قرض‌گیری زبانی و ریشه‌شناسی واژه‌هارو توضیح می‌دادم که یه دختره از نیمکت کناری برخاست و اومد جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام به ساحت مقدس همه‌مون! رو کرد سمت نگار و اشاره کرد به من و گفت من با دوستتون یه کار کوچیک دارم

منم که همون دوست نگار باشم گفتم من؟ 

اون دختره: من شمارو می‌شناسم، من دوست شمام! شما نسرینی درسته؟

من: بله درسته

دوباره رو کرد سمت نگار و گفت می‌خوام دوستتونو بدزدم، 

بعدش خطاب به من: میشه چند دقیقه باهم باشیم؟

من که کاملاً گیج شده بودم، از نگار و دوست نگار جدا شدم و رفتم سمت دختره

من: نگار فکر کنم دارن منو می‌دزدن :دی

دختره مرا به کناری کشید و گفت آروم باش

من: اوکی، آرومم!

دختره: هول نکنیاااااااااااا

مات و مبهوت نگاش می‌کردم

دختره: من پانیذم

من: شن‌های ساحل؟!!!

دختره: خودشم

من: پانیذ!!!


کاش یکی بود از قیافه‌ی من عکس می‌گرفت...

من: اصن بهت نمیاد پانیذ باشی، چه قدر آرومی... چه قدر با اونی که تصور می‌کردم فرق داری

با ذوق خفیفی رفتم سمت نگار و گفتم شن های ساحله...

یکی دو ساعتی باهم بودیم

حرف زدیم

و من ریز ریز ذوق می‌کردم

ینی به جای اینکه یهو سکته کنم، جیغ و داد و هوار بزنم، ریز ریز ذوقم رو تخلیه می‌کردم

شن‌های ساحل کیست؟

وی چند سال پیش، اوایل فصل دوم وبلاگم، کاملاً اتفاقی با من آشنا میشه و تنها کسیه که همه‌ی پستای وبلاگمو از فصل اول تاکنون خونده و از نظر کامنت گذارندگی، مقام اول رو داره و جزو خوانندگان گروه A محسوب میشه و پستی نبوده که نخونده باشه، همه رو حتی پستای شخصی که فقط شش هفت نفر پسوردشو داشتن، رو خونده و با این حال نه شماره موبایلمو داشت و نه تا حالا همدیگرو دیده بودیم و نه رو اعصابم پیاده روی کرده!!!

دایی ایشون از اساتید دانشگاه ما بودن و استاد راهنمای هم‌اتاقی بنده!

و از اونجایی که چند روز پیش لابه‌لای پستام نوشته بودم که میرم نمایشگاه، اومده اونجا و احتمال داده گذرم به مسجد هم بیافته و وقتی دیده یه خل وضع تو نمایشگاه صنعت برق داره ریشه تاریخی واژه‌هارو برای دوستاش تشریح و تبیین می‌کنه و از اونجایی که ناهار هم نخورده و تند تند وسط منبرش یه گازی هم به ساندویچش می‌زنه، صبر کرده بود این دختره‌ی خل و چل نیمی از ساندویچه رو بخوره و حسابی که جون گرفت، بیاد جلو و خودشو معرفی کنه و بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش که دستیابی به شماره موبایل بنده بود برسه

اینم یه هدیه از طرف شن‌های ساحل عزیز که حسابی ذوق مرگ و غافلگیرم کرد



همون طور که قبلاً هم اشاره شد، ظاهراً هر کی جغد می‌بینه یاد شباهنگ می‌افته!

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون روز تو راه‌آهن، از درد دندونم تا سر حد مرگ داد می‌زدم

برگشته میگه اشکالی نداره کفاره گناهاته، باید خوشحال باشی که تو این دنیا داری تقاص پس میدی

الانم زنگ زده میگه نگران خوابت نباش هر چی باشه خیره، تعبیرش اینه که به زودی به مراد می‌رسی

من: تو چه جوری خوابی که تعریف نکردمو تعبیر می‌کنی عایا؟

ایشون: مهم نیست، کلاً تو هر خوابی ببینی تعبیرش اینه که به مراد می‌رسی :دی


چه جوری بزنم بکشمش مرگش طبیعی جلوه کنه؟!

هوم؟

برادرم رو عرض می‌کنم!


و از اونجایی که از پست بدون عکس خوشم نمیاد، کیفمو خالی کردم ببینم سوژه‌ای چیزی از توش گیر میارم یا نه و با رویت و تحلیل جاکلیدیام به این نتیجه رسیدم که اگه جاکلیدی هر کس نشان‌دهنده‌ی شخصیت وی باشد بنده چه آدم بی شخصیتی ام! :)))) 



سمت راستی کلید خوابگاهه، وسطی کلید خونه مامان‌بزرگم اینا، چپی خونه خودمونه که شامل در ورودی و درِ اندرونیه! و ناگفته نماند که قدمت اون نی نی سمت چپی برمی‌گرده به دوران مدرسه‌ام! بعضی وقتا سر کلاس حواسم نبود، وقتی کتابی چیزی تو کیفم میذاشتم یا برمی‌داشتم به دماغش فشار وارد میشد و گریه می‌کرد و آبرو برام نمی‌ذاشت

سهیلا یادشه :))))
و حتی نگار!


در کل خوبم، ملالی نیست جز درد گاه به گاه انگشت شست دست راستم که هفته پیش یه چیز تیز (بخشی از زیپ کمد) تا منتها الیه رفت زیر ناخنم و اول یه کم خون اومد و کبود شد و سفید شد و جای داداشم خالی که اگه بود می‌گفت تقاص و کفاره‌ی گناهاته و الانم خونش بند اومده و کبودیش مرتفع شده و خدارو از پشت همین تریبون صد هزار مرتبه شکر که چپ دستم و خللی در امر خطیر جزوه‌نویسی و ایضاً امتحان پیش نمیاد و تازه قراره دوشنبه با نگار برم نمایشگاه صنعت برق تا مشتی باشد بر دهان یاوه‌گویانی که چپ و راست بهم میگن خوب شد ول کردی رفتی سراغ علاقه‌ات! اصلنم ول نکردم!

والا!!!

۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مثل وقتی که دوست، هم‌کلاسی، هم‌مدرسه‌ای، هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ای سابق راوی با دو تا سیب‌زمینی و پیاز و هویج میاد و ندای هل من ناصر سر میده و از راوی میخواد با اینا سوپ درست کنه و از اونجایی که راوی خودش سرما خورده و دلش سوپ میخواد و از اون مهم‌تر، دندون شماره 7 سمت چپ و شماره 5 راست بالا رو عصب‌کشی کرده و وی را یارای جویدن نیست به همچین سوپی نیاز داره و دعوت دوستشو لبیک میگه و چهار قلم جنسم خودش به مواد اولیه اضافه می‌کنه و نتیجه اش میشه یه همچین چیزی؛ و به قولی اگه انترن‌های دندان‌پزشکی دانشگاه پایان‌نامه داشتند باید در بخش تقدیر و تشکر از اینجانب ممنون می‌شدند که خودم رو وقف علم‌آموزی اونا کردم و طی یک ماه گذشته یک و اندی تومن وجه رایج مملکت رو صرف کالبد شکافی دهنم کردم!

علی ایُ حال اگه تا دیشب دلم فقط به حال مرادِ بدبخت می‌سوخت، زین پس باید خدارو شکر کنم که اگه سرما خورد، حداقل بلدم براش سوپ درست کنم! که بدبخت‌تر از مراد، شوهرِ دوستای زنِ مراده!!!


خوابگاه - آبان ماه 94

ناگفته نماند که روز آخری که خونه بودم داشتم یه قابلمه شلغم می‌پختم که همه‌شون سوختن

حالا فکر کن شلغم خودش چیه که پخته‌اش چی باشه!

حالا بوی خود شلغم و پخته‌اش یه طرف قضیه است، بوی شلغم سوخته یه طرف دیگه‌ی معادله

در همین راستا والدین یک ساعت تمام در مدح و منقبت زندگی مشترک رفتن رو منبر و 

چه نصایحی، چه نکات ارزنده ای!

و همون ذکر خیر همیشگیِ اون پسره‌ی بدبخت چه گناهی کرده که گیر تو افتاده

البته هنوز نیافتاده، ولی قراره بیافته به هر حال

تا 2 ماه بسته است... کامنتارو عرض می‌کنم!

۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

397- دم در خونه‌ی مامان‌بزرگ نگار

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ب.ظ

از صبح خانه به خانه کو به کو شله زردارو پخش می‌کردیم و ظهر رسیدیم خونه‌ی مامان‌بزرگ نگار

امید: مگه تو و نگار صمیمی نیستین؟

من: خب؟

محمدرضا: مگه شما باهم رودروایسی دارین؟

من: خب؟

امید: بگو چهار تا قاشقم بده همین جا دم در آشو بخوریم و نبریم خونه

محمدرضا: اگه بربری دارن بگو بربری هم بذاره کنار آش

پریسا: راست میگن

من: :دی باشه! ولی بربری بی بربری! فقط چهار تا قاشقو مطرح می‌کنم :))))

زنگ زدم نگار و گفتم کنار کاسه‌ی آش چهار تا قاشقم بذاره و

شله زردارو دادم و آشو گرفتم و همون جا دم در خونه‌شون همچون قحطی‌زگان سومالی یه کاسه آشو خوردیم و

یه کاسه دیگه هم یه بنده خدای دیگه آورد و اونم خوردیم و رفتیم خونه ناهارم خوردیم :دی



اینم منم :دی

همون‌طور که ملاحظه می‌کنید ما چپ دستا قاشقو با دست چپمون می‌گیریم

خیلی خوشمزه بود، نوش جونمون :دی

۱۱ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

396- ای ملک العرش "مراد"ش بده

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

ای ملک العرش مرادش بده

و از خطر چشم بدش دار گوش


اون شب که داشتیم شله زرد درست می‌کردیم، نگار زنگ زد که مامان‌بزرگش اینا آش نذری دارن و 

صبح برم دیگ آشم هم بزنم که دیگه وصالم به مراد قطعی بشه :دی

(هر سال یه کاسه آشو با شله زرد معاوضه می‌کنیم ولی تا حالا نرفته بودم آشم هم بزنم)

مکالمه من و نگار بدین شرح بود:

ابتدا سلام و احوالپرسی و خوبی و چی کار می‌کنی و چه خبر و اینا (حدوداً نیم ساعت :دی)

من: از صبح خبری ازت نیست، تلگرام برات دو تا پیام گذاشتم هنوز جواب ندادی

نگار: آره از صبح درگیرم و چک نکردم و حالا چی کارم داشتی؟

من: می‌خواستم رزومه‌تو برای این پروژه زبان‌شناسی رایانشی بفرستی،

بخش هوش مصنوعی‌ش کار من نیست

اگه فرصت همکاری نداری یه چند تا مرجع و کتاب معرفی کن خودم ببینم می‌تونم یه کاریش بکنم یا نه


یه نیم ساعت در راستای رزومه و روبات حرف زدیم و

نگار: گفتی دو تا پیام گذاشتی، اون یکی پیامت چی بود؟

من: می‌خواستم بپرسم برای سورت کردن و پیدا کردن بزرگترین عدد از بین n تا عدد رندوم،

به جز روش کوئیک سورت روش دیگه‌ای هم هست یا نه، 

ینی یه روشی که تعداد عملیات کمتر از چک کردن n تا داده باشه


یه نیم ساعتم در راستای سورت و کد و دیجیتال حرف زدیم و بالاخره رفتیم سراغ اصل مطلب

که حضور من در مراسم آش‌پزان خونه‌ی مامان‌بزرگش اینا بود 

و هم‌زدن دیگ آش و طلب حاجت ینی همون مراد :دی

داشتم تو اتاق پریسا تلفنی با نگار حرف می‌زدم که پریسا اومد تو گفت منم ببر هم بزنم :دی 

من: پریسا! تو دیگه حرف نزن، مرادِ تو الان نشسته جلوی تلویزیون، اوناهاش!!! ببین...

پریسا: میام آشو هم بزنم که تو به مرادِت برسی!!! بیام؟ نیتم مراده!!! باور کن!!!

من: اگه فقط برای من و مراد دعا می‌کنی بیا

من: نگار پریسا هم میاد!

نگار: باشه :)))))


یه نیم ساعتم مکالمه در راستای خداحافظی و سلام برسون و اینا! :))))


ولی صبح انقدر درگیر شله زردا بودیم که نرسیدم برم آشو هم بزنم و

گفتم نگار به نیت من و مراد خودش هم بزنه دیگو؛ اونم همون لحظه رفت همش زد؛

ظهر که رفتیم خونه مامان‌بزرگ نگار اینا آش بگیریم سه تا شله زردم بردیم؛

اون شله زرده که روش نگار نوشته بودم و مدار LRC و اونی که روش اسم مراد بود!


اون روز انقدر مراد مراد گفتم که یکی دو تا از فامیلامون کاملاً جدی پرسید که آیا مراد اسم یکی از هم‌کلاسیامه؟

و خبریه عایا؟!!!

من: :|||||||||

یکی از فامیلامونم گفت انقدر مراد مراد نگو، یه وقت دیدی جدی جدی اسمش مراد شدااااااااااااا!

من: خب چه اشکالی داره، خیلی هم خوبه! اصن اسمش هر چی باشه من مراد صداش می‌کنم :))))


خلاصه صبونه خوردیم و ماشینو برداشتیم و


عکس: من و پریسا و محمدرضا و امید

تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه؟ :پی


گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو


از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو


می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو


دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت

غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو


ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل

طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو


مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو


در دل خویش “طاهره” گشت و ندید جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو


+ عنوان، مصراعی از حافظ و شعر بالا از طاهره قرة العین

۱۵ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هفته‌ی پیش در مورد اسمی که روی کالاهای تجاری میذارن بحث می‌کردیم

مثلاً صادرات کالایی به اسم صنام برای کشورای عربی, با موفقیت روبه‌رو نشده؛ چرا؟

چون وقتی انگلیسی می‌نویسی اسمش شبیه صنم (sanam) ینی بت میشه 

و از نظر روانی مورد استقبال مردم عرب زبان قرار نمی‌گیره

یا رب چین چین, تو ژاپن! 

برای اینکه به زبان ژاپنی چین چین فحشه (نمی‌دونم معنیش چیه, ولی خب حرف زشتیه)

حتی ژاپن برای انتخاب sony این کلمه رو با 70 زبان بررسی می‌کنه یه موقع بار معنایی بدی نداشته باشه

که موقع صادرات با مشکل صنام روبه‌رو نشه مثلاً.

اینارو استاد شماره5 می‌گفت

امروز استاد شماره3 قاینار خزر رو مثال زد و 

از نظر آواشناسی می‌خواست بگه این اسم و کالا تو یه کشور اروپایی چه بازخوردی خواهد داشت

می‌گفت ق و خ برای یه سوییسی که مثلاً اسم ساعتشو سواچ میذاره سنگینه

دو و نیم شد و بحث نیمه تموم موند و ملت رفتن به سرویس برسن و 

این جور وقتا تاااااااااازه بحث من و استاد گل می‌کنه

اون چیزایی که هفته پیش گفته بود بنویسم رو بردم نشونش دادم و بنده خدا داشت اینارو می‌خوند

و من هی حرف می‌زدم و رشته افکارشو پاره می‌کردم!

داشتم براش توضیح می‌دادم که نباید فقط از بعد آوایی قاینار خزر رو بررسی کنیم, معنیشم مهمه

برگه‌هامو گذاشت رو میزش و گفت چه طور؟

گفتم مثلاً سن ایچ ینی تو بنوش, اسمی که روی نوشیدنی گذاشته میشه

قاینار یعنی جوشان, داغ, مثلاً قاینار سو ینی آب جوش

حالا اگه اسم کالاهای گرمایشی مثل آبگرمکن و بخاری رو بذاریم قاینار خزر, حس گرما رو القا می‌کنه

یا دونار خزر برای وسایل سرمایشی, با این توضیح که دونماخ ینی یخ زدن

استاد پرسید شما ترک فلان جایی؟

گفتم اوهوم؛ گفت میشه مثالای دیگه ای بزنید؟ گفتم آچیلان دور, پالاز موکت؛

بعد براش توضیح دادم که آچیلان اسم فاعل از آچ ماخ یعنی باز شدن و باز کردنه و ویژگی "در" هم باز شدنه

برای اینکه آچ رو بیشتر توضیح بدم آچار و آچمز رو مثال زدم که آچار یعنی چیزی که یه چیزیو باز می‌کنه

استاد یه جوری با علاقه گوش می‌داد که می‌خواستم تا شب براش مثال بزنم و حرف بزنم!

گفت این مز توی آچمز چیه پس؟

گفتم نفی کننده است, ینی باز نمیشه, مثل یه حالتی تو شطرنج که بهش میگن آچمز

گفت میشه اینارو جلسه بعد بنویسید بیارید سر کلاس؟

گفت اگه مثالای دیگه‌ای هم به ذهنت رسید اضافه کن


به این میگن تکلیف تراشی :))))) یه جور خوددرگیری یا خودآزاریه :دی

با اینکه دیشب فقط 3 ساعت خوابیدم و روز قبلشم همین‌طور و امروز ظهرم نخوابیدم,

ولی الان با چنان ذوق و اشتیاقی دارم دنبال اسم کالاهای تجاری می‌گردم که تا صبم طول بکشه آخ نمی‌گم!

ولی امان از عربی!


پ.ن: استاد شماره1, استاد عربیه, شماره2, استاد دیکشنری!!!, شماره3 هم عشق منه :دی

انقدر به این بشر علاقه دارم که اندازه نداره, دلیلشم اینه که ملت از خودش و درسش بدشون میاد :)))

تازه چون کلاسش آخرین کلاس یکشنبه است و یکشنبه از صبح کلاس داریم, ملت سر کلاسش خسته‌ن؛ 

استاد شماره3 استاد زبان‌شناسیه, همین که یکشنبه‌ها بعد از کلاس باهاش بحث می‌کنم

شماره‌های 1 و 2 و 3 آقا هستن؛ شماره 4 و 5 خانومن

شماره 5 رو خیلی دوست دارم و به همون اندازه از 4 بدم میاد

ینی اگه شما به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید من به تنفر در نگاه اول معتقدم :دی

شماره4 زبان‌های باستانیو میگه و شماره5 استاد اصطلاحاته

لزومی نداشت اینارو بگم, فقط خواستم وبلاگم یوزر فرندلی تر بشه :))))


+ در مورد اسم کالاها شمام اگه مثالی به ذهنتون رسید بگید؛ با تشکر!

نگار یوهایو رو یادم انداخت, یو ینی بشور, یوهایو ینی بشور هی بشور :)))))


+ چون word ندارم, اگه کلمه‌ی جدید پیدا کردم همین‌جا به صورت کلیدواژه می‌نویسم که یادم نره

دریای مازندران (کاسپیان یا تپورستان ) = خزر 

هایلان (؟)

آناتا

دوغ ایشملی

بار رخش

لوازم خانگی سوزان (گاز و فر و بخاری و گرمایشی بیشتر)

آبسال

۲۳ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ظهر داشتم برمی‌گشتم خوابگاه, دیدم یه اسمس از هم‌رشته‌ای و هم‌مدرسه‌ای سابقم! دارم که می‌خواسته لیمو بخره و مغازه‌هه بسته بوده و اگه تونستم و اگه زحمتی نبود و اگه سختم نیست و اگه کیفم سنگین نیست یه کیلو لیمو براش بخرم

حالا رفتم مغازه لیموفروشی :دی میگم یه کیلو لیمو میخوام

آقاهه برگشته میگه شش تومنی یا دو و پونصدی؟

من: !!!!! چه فرقی دارن؟

آقاهه: می‌خوای خودشو بخوری یا آبشو؟

من: آهان! :)))))


پ.ن1: بهتر بود می‌پرسید میخوای تنهایی در خفا بخوری یا مثلاً بذاریش جلوی مهمون!

پ.ن2: دیروز آقاهه سیصد تومن خرد نداشته, یه گوجه‌ی کوچولو قد یه نخود گذاشت کنار خیارا :دی

قدیما با 300 تومن خیلی کارا میشد کرد :))))

پ.ن3: برگشتنی, یه آقاهه حدوداً سی چهل ساله تلفنی با دوستش بلند بلند حرف می‌زد

می‌گفت بلاگفا چند وقته فلانه و بهمانه و فلان جا پستش کردم و برو فلان جا!

آن‌چنان حس خوبی بهم دست داد چنان که گویی هم‌وطنمو تو غربت دیده باشم!

کاش اسم وبلاگشم همین‌جوری بلند بلند داد می‌زد شاید آشنا بود خب :دی

پ.ن4: شما این پستارو مدیون اکانت همون دوستم هستید که سرما خورده و براش لیمو خریدم, 

بسته‌ی خودم تموم شده و  اکانتم هنوز فعال نشده!
۶ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

291- ادامه پست قبل + یه فیلم از دانشگاه سابق

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ب.ظ

دیشب تا 8 دانشگاه بودم

ینی پرنده پر نمی‌زداااا! همه رفته بودن خونه‌هاشون

نه استادی نه دانشجویی نه حتی نگهبان و مستخدم :دی

تو عرشه نشسته بودم که یهو دکتر شریف بختیارو دیدم (پدرِ آنالوگ هستن ایشون)

لپ‌تاپ بغلم بود و چنان که گویی بچه بغلم باشه بلند شدم گفتم سلام استاد

برگشت گفت چی؟

گفتم هیچی سلام! (و لبخند زدم)

اونایی که برای n امین بار باهاش آنالوگ داشتنو نمی‌شناخت, اون وقت اسم منو جلسه اول یاد گرفته بود

گفت خوبی؟ فارغ التحصیل شدی؟ چی می‌خونی؟ چی کار می‌کنی؟

گفتم الان ارشد زبانم, دانشگاه تهران (اگه می‌گفتم زبان‌شناسی باید یه ساعت توضیح می‌دادم)

ولی گفتم که گرایشم اصطلاح‌شناسیه

یه جوری گفت آفرین و چه خوب که رفتی سراغ علاقه‌ات و ادامه بده و ایول و باریکلا و احسنت

که قیافه ام تا یکی دو ساعت دو نقطه دی بود!

9, 9 و نیم رسیدم خوابگاه

برای آشنایی بیشتر با این استاد, 3 دقیقه اول این فیلم رو ببینید:

مخصوصاً ثانیه 50 ام و دقیقه 2:40 و همچنین دقیقه 3:10

این فیلم

خلاصه دو تا امضا از دکتر فائز و سروری گرفتم و 

امضای دکتر فاطمی زاده و امضای خوابگاه و سایت تغذیه و کتابخونه و آموزش کل و تسویه حساب و

بیست سی تا امضای دیگه مونده تا فارغ‌التحصیلی

دکتر فائز این جوریه که برگه هارو گرفت گفت برو تا یه ساعت دیگه بررسی می‌کنم بیا بگیر

ولی دکتر سروری گفت بشین همین‌جا بررسی کنم!

و تمام اون یه ساعت بازخواستم کرد که اینو چرا برداشتی اینو چرا این‌جوری نوشتی و این چیه و اون چیه

در مورد توافقات هسته‌ای و ایران و امریکا هم مثال می‌زد و ربطش میداد به فرم تطبیق من!!!


ظهر یه سر رفتم رسانا (رسانا نام مکانیست در دانشکده, یه چیزی شبیه شورا!)

خیلی درب و داغون و کثیف و شلوغ بود!

مستقیم رفتم سمت کتابخونه و قفسه دوم و چنان که گویی خودم یه کتابو اونجا گذاشته باشم,

کتابی که می‌خواستم رو برداشتم و رفتم سالن مطالعه و برای صاحب کتاب کامنت گذاشتم که آقا من کتابتو دزدیدم

ایشونم فرمودن اگه فی سبیل الله و قربتا الی الله باشه مشکلی نیست



کتاب انسان و خدا از شهید چمران

داستان این کتاب برمی‌گرده به تابستون و ماه رمضون پارسال که در بحبوحه چالش کتاب, یکی از دوستان وبلاگ نویس کتاب انسان و خدارو تو یکی از پستاشون معرفی کرده بودن و اون موقع نشد کتابه رو بخرم و تصمیم داشتم امسال از نمایشگاه بگیرمش و ناگفته نماند که این وبلاگ نویس هم‌دانشگاهی هم از آب دراومدن :دی

اردیبهشت امسال به خاطر یه سری مسائل اصن دل و دماغ نمایشگاهو نداشتم و کتابه به کل یادم رفت و خرداد ماه که برمی‌گشتم خونه قبلش با امینه برای پیدا کردن یه چیزی رفتیم منفی یک (منفی یک نیز مانند عرشه و رسانا نام مکانیست مربوط به دانشکده)

منفی یک پرِ مقاله و پایان‌نامه و کتابای درسی و غیردرسی بود که ملت لازم نداشتن و تحویل شورا و رسانا داده بودن و اونام جا نداشتن و گذاشته بودن منفی یک, در هوای آزاد! زیر باد و باران خاک می‌خورد

و ناگفته نماند که در مورد نمایشگاه کتاب سابقه نداشت من قید نمایشگاهو بزنم

ینی هر سال که می‌رفتم با کمتر از 10 جلد کتاب برنمی‌گشتم

هیچ‌وقتم کتاب درسی از نمایشگاه نگرفتم

خلاصه بعداً ایشون (ینی همون که کتاب انسان و خدارو معرفی کرده بودن (اِی بمیری نسرین, خودتو خفه کردی با ایشون ایشون گفتن! خوبه طرف داره این سطورو می‌خونه هااااااااااا)) چی داشتم می‌گفتم؟ آهان! ایشون بعداً پست گذاشتن که چند جلد از این کتابو از نمایشگاه خریدن و دادن به اساتید و یه جلدشم می‌خواستن ببرن بدن کتابخونه دانشگاه ولی برای اینکه همیشه در دسترس بچه‌ها باشه, ندادن کتابخونه و بردن گذاشتن رسانا

ینی اینجا:


و من تمام تابستون کابوسِ اینو داشتم که کتابای اضافی به انضمام این کتاب رو جمع کنن ببرن منفی یک, زیر باد و بارون! برای همین, همین که پام رسید دانشگاه مستقیم رفتم رسانا و کتابه رو دزدیدم و الان دوباره دارم می‌خونمش (قبلاً pdf اش رو خونده بودم) تصمیم گرفتم دست به دست بین دوستام بچرخونمش و بعداً ببرم بذارم سر جاش ولی خب دلم نمیاد ببرم بذارم سر جاش و نمی‌برم بذارم سر جاش! :دی

در کل یه عده به خاطر یه سری مسائل و جوّ حاکم بر رسانا و پاتوق یه عده آدمای خاص بودن اصن پاشونو نمیذارن رسانا چه برسه خوندن کتاباش؛ رسانا فرهنگی هم پاتوق یه عده آدم روشنفکره! جای امثال من نیست حداقل! خیلیا به همین دلایل اردوهای رسانارم نمیرن, من خودم یکی دو بار فقط رفتم رسانا! سالای اول اصلاً فرق رسانا و شورارو نمی‌دونستم؛ سالای آخر که مسئولینش سن و سالشون از من کوچکتر بود جوّش برام راحت تر شد و تو اولین و آخرین اردویی هم که رفتم فقط من 9 ای بودم و بقیه بچه بودن


هم‌اتاقیم (نسیم) رشته اش هوافضاست, عشق خلبانی و هواپیما! 

میگه خودم نتونستم خلبان شم, ولی پسرمو قراره خلبان کنم



بقیه‌ی هم‌اتاقیام نیومدن و فعلاً دو نفریم و دیگه فکر کنم همین 2 نفر می‌مونیم

هم‌اتاقیم زمین تا آسمون با من فرق داره ولی رو اعصاب هم نیستیم و به جای تفاوت‌ها به اشتراکات می‌اندیشیم

تنها خصوصیت مشترکمونم اینه که هر دومون دختریم :)))))) ینی تا این حد تفاهم داریم

اهل اینترنت و هیچ کدوم از فضاهای مجازی نیست از کامپیوتر و نرم‌افزارام چیز زیادی نمی‌دونه

اصن از وقتی اومده لپ‌تاپشو روشن نکرده :))))

آرایش و زیبایی و بیرون رفتن و دوستاش اولویت‌های اول زندگیشن :دی

اون وقت من هنوز فرق رژ و با خط چشم نمی‌دونم

کارتای بانکیشم رمز دوم نداره و فوق العاده حواس پرته!

از اینایی که آب دوغ خیارم درست کنه می‌سوزونه :دی

دیشب ازم می‌پرسید اعداد حسابی از 0 شروع میشن یا 1

می‌خواست لپ‌تاپشو بده بیرون ویندوز نصب کنن و آپدیت کنن, گفتم بذار بمونه خودم برات درستش می‌کنم

کلی ذوق کرد!

دختر خوبیه کلاً!

همین که من حاضرم لپ‌تاپشو درست کنم ینی دختر خوبیه و تاییدش می‌کنم :دی

چون بنده برای هر کسی وقت نمی‌ذارم :پی


دلم برای اونایی که خوابگاه بهشون نرسید می‌سوزه

اون وقت ما الان 2 تا تخت خالی داریم!

اون روز که اداره امور خوابگاه‌های شهید بهشتی بودم, یه عده اومده بودن خوابگاه بگیرن؛ مسئول خوابگاه گفت به رتبه‌های بالای 1000 منطقه 3و2 و 2000 منطقه 1 کارشناسی خوابگاه نمیدیم و اکثرشون واقعاً نمی‌تونستن خونه بگیرن, تازه اونایی هم که می‌تونن خانواده‌شون به خاطر یه سری مسائل راضی نمیشن؛

یکیش خودِ من, با اینکه یادم نمیاد تو این دو هفته زودتر از 9 شب رسیده باشم خوابگاه ولی همین که مامان و بابام می‌دونن شبارو یه جایی ام که در و پیکر و نگهبان داره خیالشون راحت‌تره و همین راحت بودن خیالشون خیال منم راحت می‌کنه!

ینی چیزی که برای پدر و مادر مهمه امنیته! مخصوصاً در مورد دخترا!


شب اول, تا دیر وقت انقلاب بودم و برای شام با سحر آش شتر!!! خوردم و البته نمی‌دونستم توش شتره

حالم بد میشه وقتی بهش فکر می‌کنم! توش بادمجون و سیر و پیاز و کشک و نعناع هم بود :(((

شب دوم دور همی جمع شدیم یکی از واحدا و با نگار و دوستاش شام خوردیم و

بعد شام کلی حرف زدیم و یه سر رفتیم واحد یکی از بچه ها که لونه یه پرنده تو اتاقش بود 

داشتیم در مورد پرنده‌ها حرف می‌زدیم که یکی از دخترا وقتی اسم یاکریمو شنید زد زیر خنده

یه ساعت تموم داشت در و دیوارو از شدت خنده گاز می‌گرفت!!!

می‌گفت اولین بارشه اسم یاکریمو می‌شنوه

خیلی دوست داشتم واکنشش رو نسبت به پرنده‌ی دیگری به نام موسی کو تقی ببینم

اینجا هر کی رشته‌مو می‌پرسه بهش میگم 

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود! تازه از بابابزرگ نوه مقام معظم رهبری هم نامه دارم


میگم فاز اینا که نصف شبی میان تو راه‌پله‌ها تلفنی حرف می‌زنن و فکر می‌کنن ملت کَرَن چیه؟

یه چند بار الکی رفتم بیرون که طرف بفهمه پشت این دری که داره مسائل خصوصیشو بیان می‌کنه 

یه سری موجود زنده زندگی می‌کنه

ولی خب متوجه نمیشن انگار!


+ خواننده‌های جدیدی که کلاً در جریان رشته‌های من نیستن و هی می‌پرسن اینارو داشته باشن

شرح ما وقع دو تا کنکور وزارت بهداشت رمزش اینه

Tornado

nebula.blog.ir/post/21/post21

nebula.blog.ir/post/19/post19

 شرح ما وقع کنکور برق و زبان‌شناسی: پست شماره 335

deathofstars.blogfa.com/1393/11

۱۸ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

290- 7 مهر + 2 تا فیلم از خوابگاه سابق

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

الان که اینارو تایپ می‌کنم, سالن مطالعه شریف, تنهایی نشستم و غرق تفکرم و

آقاهه اومده میگه ساعت کاری سالن مطالعه تموم شده و تشریفتونو ببرید منزل

منم اومدم نشستم عرشه (عرشه نام مکانیست در دانشکده که صدبار توضیح دادم)


بالاخره کمده رو خریدم و به کمک مریم و نگار درستش کردیم

خوابگاهیای عزیز شمام بیاین از سر کوچه ما بخرین اینجا ارزون تره (65 تومن :دی)

(یاد سیب زمینی پیازای ارزون سر کوچه رئیس جمهور سابقمون افتادم :دی)



همون طور که می‌بینید هر جایی که باهاش تماس دارم یا ممکنه داشته باشم رو روزنامه و کاغذ گرفتم

دسرم درست کردیم

ینی من و نگار کمدو درست می‌کردیم و مریم دسر درست می‌کرد

و من همچنان ژله دوست ندارم!



منم برای اولین بار فرنی درست کردم که مزه هر چیزی رو می‌داد جز فرنی

من جای مریم و نگار بودم نمی‌خوردم ولی خب چون بچه‌های خوبی بودن, چیزی نگفتن و خوردن

شکلش قشنگه هاااااااااااا ولی طعمش مزخرف بود

البته به یه معنی دیگه‌ی مزخرف که به معنی زیبا هست شکلشم مزخرفه

کلاً مزخرف بود :|



خب آخرین باری که فرنی خورده بودم امید دندون نداشت و منم خوندن نوشتن بلد نبودم :دی

و این پروژه‌ی کمد تلفات هم داشت و انگشت من از ناحیه میانی مصدوم شد



همون طور که می‌بینید بعد از رفتن بچه‌ها n بار جای یخچال و کمدو عوض کردم



این تصویر فعلاً نهاییه, تا ببینیم بعداً چی پیش میاد

اینم از فرط بیکاری:


در اقدامی انتحاری یهو این دستبندو یاد گرفتم و هفت هشت ده تا درست کردم برای مریم و الهام و نگار و

سه تای دیگه دارم که یکیش مال خودمه :دی

اون دو تای دیگه یکیش برای مطهره یکیشم سهیلا یا نرگس یا حالا هر کی که دستش زودتر بهم برسه


و غذاهای این چند روز اخیر:


قیمه مهمون نگار به علاوه ته دیگ!

درسته مهمون نگار بودم ولی اون اومد اتاق ما :))))


خوراک مرغ و قارچ:

و صبحانه!

من و نگار و معضلی به نام میز!


و مکالمه من و نگار (هفته‌ی پیش سه شنبه):

به ساعت مکالمه هم دقت کنید


نگارو که یادتونه؟ هم‌دانشگاهی و هم‌مدرسه‌ایم بود که شهید بهشتی قبول شده و الان تو یه خوابگاهیم!

دیشب یکی از دوستان (زی‌زی‌گولو) طی کامنتی پرسیده بود که من دوازده شبِ اون شبی که حداد اومده بود خندوانه کجا بودم که خونه نبودم و نت نداشتم و تلویزیون نداشتم و اینا!

عرضم به حضورتون که یه موقع‌هایی من دلتنگ میشم, آنچنان دلتنگ که با هیچ کسم میل سخن نیست

اون موقع‌ها نت و لپ‌تاپ و زار و زندگی‌مو رها می‌کنم میرم خونه مامان‌بزرگم اینا

اون روزم اونجا بودم که یهو ناغافل یادم اومد که ای بابا من قراره آخر هفته بیام تهران و بلیت نگرفتم هنوز

اینترنت خونه مامان‌بزرگم اینارم نمی‌خواستم شارژ کنم

زنگ زدم میترا (همون که دیشب عروسیش بود) که برم خونه‌شون بلیت اینترنتی بگیرم

خونه‌شون نزدیک خونه مامان‌بزرگم ایناست

رفتیم و بلیته رو خریدیم و دخترخاله‌ی بابارم دیدیم

عمه‌ی میترا دخترخاله‌ی باباست و تهران زندگی می‌کنه و به خاطر مراسم میترا اومده بود تبریز

عمه های منم اومدن که عمه‌ی میترارو ببینن

سرتونو درد نیارم, از وقتی رسیدیم بحث عروسی و تالار و جهیزیه میترا بود و

مقایسه با مراسم و جهیزیه‌ی ندا و پریسا که یکی دو ماه پیش بود مراسمشون

ندا هم مثل میترا نوه‌ی خاله‌ی 80 ساله‌ی باباست ولی نوه‌ی دختریشه

پریسا هم نوه‌ی عموی باباست

این که گرون‌ترین سرویس طلا و جهیزیه و لباس و خفن‌ترین تالارو گرفته بودن به کنار

این که چند ماهه دارن میرن کلاس رقص و خرید از فلان جا و فلان مارک و اینا بازم به کنار

مهریه‌هاشون هم حتی به کنار

ولی اینکه هر کدوم یواشکی از آدم بپرسن شوهر من بهتره یا شوهر اون یه کم یه جوریه

و این رقابت و استرس و حسشون به طرز فجیعی داشت به من منتقل میشد

هر جا می‌رفتم موضوع بحث قیمت طلاهای اینا بود که کدوم داماد بیشتر براشون مایه گذاشته

و ارزش داده بهشون!!!

منم وقتی اظهار نظر می‌کردم همه متفق القول می‌گفتن زن هرچی کم خرج‌تر کم ارج‌تر!

اینم بگم که ما چهار تا با رنج سنی 20 تا 23 گل سر سبد فامیلیم و 

همه‌ی ایل و طایفه تمرکز کردن رو ما چهار تا! مخصوصاً روی من :((((((((

خلاصه اون شب که رفتم خونه‌شون بلیت اینترنتی بگیرم, بحث سر این بود که من توی مراسم میترا چی بپوشم و موهامو چه جوری درست کنم و لاک چه رنگی به کدوم لباسم میاد

منم درسامو بهونه می‌کردم که دارم میرم تهران و نمی‌تونم دوباره برگردم و شاید نیام

از اینا اصرار و از من انکار و تهش گفتم دوشنبه بعد کلاس اگه بلیت هواپیما پیدا کردم میام شام می‌خوردم و برمی‌گردم و دیگه حال و حوصله بزن و بکوب و آرایشگاهو ندارم

از یه طرفم فکر کردم یه موقع ممکنه بذارن به حساب حسادت و اینکه چشم ندارم ببینم و نمیام

سریع حرفمو پس گرفتم و گفتم میام! (که نرفتم)

اینام گفتن پس امشب قبل اینکه بری تهران بریم آرایشگاه که هفته بعد وقتی میای مراسم آماده باشی

عمه ها زنگ زدن دوستشون بیاد خونه به چش و چال بنده برسه!!!

جاتون خالی این بنده خدا بند مینداخت و منم هی حرف می‌زدم و نخ رو صورتم واینمیستاد

مگه بسته میشد این فک بی صاحابم

ینی یه ریز حرف زدماااااااا, خاطرات دانشگاه و خوابگاهو می‌گفتم و اینم تلاش می‌کرد کارشو انجام بده

شما هم اون لحظه کامنت و زنگ و اسمس که شبکه نسیم و حداد و خندوانه

همین‌جوری که من حرف می‌زدم لابه‌لای حرفام این خانومه گفت داداشش استاد دانشگاهه

منم با این ذهنیت که اساتید معمولاً موجودات پیر و فرتوتی ان به سخنرانی‌م ادامه دادم

تا اینکه خانومه لابه‌لای حرفام پرش زد و گفت داداشم تهران درس خونده و ارشد فلان رشته است

منم بی وقفه حرف می‌زدم و اصن مهم نبود داداشش کجا چی خونده

تا اینکه خانومه لابه‌لای حرفام جهش نهایی رو زد و گفت داداشم قصد ازدواج داره و گفته براش دنبال دختر بگردیم و دانشجوهای خودش به دلش نمیشینن و فلانن و داداشم شاگرداشو خوب می‌شناسه و دنبال دختر خوبه که نه انقدر متعصب و گوشه گیر باشه نه ولنگ و واز باشه

البته انقدرام مستقیم نگفتااااااااااااا, خیلی ریز و ظریف اشاره کرد به قضیه!

و بدینسان فکّ من بسته شد

و من دیگه حرف نزدم

ینی یه جوری ساکت شدم که اصن یه وضعی :)))))))))

بعدشم خیلی ریز و ظریف به خانومه فهموندم که من برنمی‌گردم تبریز و برن دنبال یه کیس دیگه!


فیلمای خوابگاه شریف که دوستان خواسته بودن:

واحد 4 - سال سوم دانشگاه

واحد 74 - سال دوم دانشگاه

صداگذاری و میکسشون مال همون موقع است ینی این آهنگارو قبلاً رو فیلما گذاشتم

الان نرم افزارشو ندارم و برای همین نتونستم فیلمای خوابگاه ارشدم رو درست کنم

ضمن رعایت امانت‌داری در مورد این فیلما, توجه کنید که چیزایی که توی فیلم می‌بینید مال من نیست

به جز تخت پایینی سمت چپ و کیف و لپ تاپ روش و اون مداری که روی دیوار چسبوندمش 

به انضمام ساعت که پارسال افتاد و شکست و دیگه گذاشتم همونجا تو خوابگاه بمونه

بقیه وسایل مال هم اتاقیامه!

۱۹ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

267- 94/6/31

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۴ ب.ظ

صبح با نگار رفتم شهید بهشتی

برای گرفتن معرفی‌نامه‌ی خوابگاه و اینترنت و سیستم تغذیه و جابه‌جایی برای هم‌اتاقی شدنمون

درسته که قرار نیست غذای خوابگاهو بگیرم ولی خب گفتم حالا که فرصت هست, پیگیری کنم

نه اینترنتم درست شد نه غذا نه جابه‌جایی برای هم‌اتاق شدنمون

تازه کارام انقدر طول کشید که دیر رسیدم شریف و وقت دندونپزشکی‌م هم پرید

گفتم برم فرم تطبیق کارشناسی و کارای تسویه حسابمو انجام بدم که وقت مراجعه استادم صبح بود و

اینم نتونستم انجام بدم

رفتم بوفه ناهار بگیرم و دیدم همه‌اش سوسیس و کالباس و همبرگر و ایناست

ماکارونی گرفتم و هنوز نخوردم, ینی اشتها ندارم؛ می‌برمش خوابگاه گرم می‌کنم برای شام می‌خورم

بعدش یه سر رفتم سالن مطالعه که کارای اینترنتی و آپلود و دانلودمو انجام بدم که خب حسش نبود

پرینت کارنامه‌مو گرفتم که هفته‌ی بعد بدم استاد راهنمام با فرم تطبیق, تاییدش کنه و

حواسم نبود که لازم نیست دوباره مثل قبل 500 تومن برای پرینت به حساب دانشگاه بریزم

فیشو که تحویل دادم خانومه گفت فیش لازم نیست

منم فیشو دادم به یه پسره؛ ورودی بود

گفتم شما چون ورودی هستی باید فیش بدی, فیش منو بگیرید

اولش نمی‌گرفت, گفتم آقا من اینو لازم ندارم, مال شما,

هی می‌گفت پول خرد ندارم پول شمارو بدم

گفتم نمیخواد

کلی تشکر کرد

شاید باورتون نشه, قیافه‌شو ندیدم!

اونم قیافه‌مو ندید :)))))

همه‌اش فکر می‌کردم نکنه داداش سهیلا باشه :))))

آخه داداش سهیلا هم برق همین‌جا قبول شده

خیلی خوشحالم براش

خیلیااااااااااااااااااااا! اصن یه وضعی

به اندازه خوشحالی قبولی داداشم براش خوشحالم :))))

منتظرم افسردگی روزای اولش تموم بشه و تجربیات چندین ساله‌مو در اختیارش بذارم


تو عرشه نشسته بودم, یهو یکی از هم‌کلاسیای اول دبیرستانمم دیدم؛ 

می‌گفت کنترل ارشد شریف قبول شده (بهناز م.)

آرزو و الهام و الهه (دو قلوها) رو هم دیدم ولی خب دانشگاه در کل یه جوری شده

همه‌ی هم‌دوره‌ایام فارغ‌التحصیل شدن و رفتن و با تقریب خوبی وقتی میام دانشگاه کسیو نمی‌شناسم


دیشب ارشیا ازم جزوه مدار مخ این هفته رو می‌خواست

سال پایینیایی که باهاش مدار مخ دارنو نمی‌شناخت و 

ازم خواست اگه مدار مخ داران رو می‌شناسم ازشون جزوه بگیرم بهش بدم

بهش میگم تا تو فارغ‌التحصیل نشی, ارتباط من و برق به قوت خودش باقیه هااااااااا

برقو با زبان دورشته‌ای کرده و جزو آخرین بازماندگان ورودی های 89 دانشکده است

گفتم خیالت راحت, همه‌ی بچه‌های سال پایینی رو می‌شناسم و ارتباطم باهاشون خوبه,

هر موقع تمرینی چیزی خواستی بگو بیام برات بگیرم

که امروز رفتم براش گرفتم :دی

اتفاقاً داداش خودمم این‌جوریه؛ میگه تو بیا برام جزوه بگیر :))))))


صبح از 90ای و 91ای و 92ای ها پرس و جو کردم ببینم کیا مدار مخ دارن و خوشبختانه بهارو پیدا کردم

باهاش پالس داشتم

جزوه‌هاش کامله

عکس جزوه این هفته مدار مخشو گرفتم فرستادم برای ارشیا

(بدبختی مارو می‌بینید تو رو خدا؟ دلال جزوه هم شدم :)))) یکی نیست بگه تو سر پیازی یا ته پیاز؟)


علی‌رغم تفاوت‌های بنیادین فکری, ارشیا اگه دختر بود، بدون شک صمیمی‌ترین دوستم بود

ولی خب حیف که پسره و شعاع خاص خودشو داره

و تنها دلیلی که باعث شده ارتباطم رو باهاش حفظ کنم اینه که از شعاعش فراتر نمیره

ینی یه جورایی "آداب معاشرت" بلده, همون چیزی که این روزا تو کمتر پسری دیدم!


بهش گفتم عکسارو که فرستادم, حداقل بیا همکف یه سلامی, عرض ارادتی...

نرم‌افزار میکرو رو هم قرار بود بهش بدم

اُرُد هم باهاش بود (اُرُد یکی دیگه از 89 ایای برقه که هیچ‌وقت در موردش حرف نزدم)

یه سلام و احوالپرسی مهندسانه کردیم و بعدش اُرُد پرسید میشه بگی رشته‌ات الان دقیقاً چیه؟

گفتم مهندسی واژه‌ها :))))))))

ارشیا گفت اینا همونایی ان که میگن به مدار مستر اسلیو بگین رعیت و ارباب

بعدشم حامد اومد و دیگه خدافظی کردم اومدم کتابخونه مرکزی شریف

جالبه با اینکه این بشر (حامد) ترکه و هم‌گروه پروژه مژده و بارها اومده دم در خوابگاه برای لپ‌تاپ و نرم‌افزار و

وقتی مژده نبوده من کاراشو انجام دادم و شماره‌مو داره و چند بار زنگ و اسمس و تماس داشتیم,

با این همه هر موقع منو می‌بینه انگار منو نمی‌شناسه!!!

نه سلامی نه واکنشی!!!


از تعاونی دانشگاه برای گوشیم دوباره شارژر خریدم, سفیده

الان هم گوشیم سفیده هم هندزفری هم شارژر هم شال هم شلوار هم کیف هم همه چی کلاً 

سفیدو خیلی دوست دارم

خداروشکر خوابگاه لباسشویی داره :)

الانم تو کتابخونه مرکزی شریف نشستم و اینارو تایپ می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چه جوری برم انقلاب...

کاش اون شب که با الهام رفتیم کتاب صرف و نحوو بگیریم بیشتر می‌گشتیم جلد مشکی رو پیدا می‌کردیم

استادمون میگه این آبیه خلاصه است, مشکیو بخرید

چه قدر خوبه که من شماهارو دارم و این دری وریارو اینجا می‌نویسم

دیشب داداشم می‌پرسه چه خبر

می‌گم همه‌ی خبرا که تو وبلاگمه

میگه اونارو نمی‌گم, منظورم چه خبر از پستای رمزدار مرا به نام تورنادو بخوان و اتفاقات خصوصی تره :))))


عکسای این چند روز:

اون نامه:

این ینی چی آخه؟ 

در راه هست ینی چی؟ من در راهم؟ مثل مورد دانشجویان بنیاد سعدی نقشش چیه این وسط؟



اولین صبونه - نونو از نگار گرفتم :)



دومین شام - اون شب که شام مهمون نگار و دوستاش بودم, بعد شام تشکر کردم و 

گفتم نمی‌دونم چه جوری جبران کنم؛ اینام گفتن ببر ظرفارو بشور :))))

منم شستم خب :دی

والا


اولین شام - اون روز که الهام و سحر اومدن خوابگاه و کمکم کردن که چمدونارو ببرم طبقه سوم

بعدش الهام رفت خونه‌شون و شام با سحر رفتیم آش‌خونه - ولیعصر



من و الهام و سحر وقتی وسط خیابون حس کردیم کلید خوابگاه گم شده و 

دل و روده کیفمو آوردیم بیرون و پیداش کردیم

اونی که کنارم نشسته الهامه و عکاس هم سحره



پای مجروحم - روز اول که تو فرهنگستان رو چمنا نشسته بودیم و چیپس و بستنی می‌خوردیم و 

اومدن گفتن دیگه تکرار نشه و 

قرار شد زین پس تایم استراحتو بریم کتابخونه فرهنگستان



من - دیروز عصر - آشپزخونه‌ی جدید - تن ماهی و برنج و سیب‌زمینی سرخ‌کرده

اولین بارم هم هست از دم‌کنی استفاده می‌کنم :دی (من اصن از در قابلمه هم استفاده نمی‌کنم)



حاصل زحمات:

اونا هم فاکتورای خرید دیروزه

همون‌طور که گفتم انقدر خرید کرده بودم که نای برگشتن به خوابگاهو نداشتم



همیشه که نباید رو میز غذا خورد!

والا

من - شب اول - در حال بشور و بساب


شرایط فعلی من - تا وقتی کمد بخرم!

هم‌اتاقیامم نیومدن هنوز

۲۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

263- قبله!

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ

شاید باورتون نشه, چند روزه هر کدوممون به یه سمت نماز می‌خونیم و نمی‌دونیم قبله کدوم وره

نرم‌افزارای گوشیمونم هر کدوم یه جایی رو نشون میده

خوابگاهم مسئول و نگهبان درست و درمونی نداره ازش بپرسیم

هستاااااااااااااا, اتفاقاً روز اولم قبله رو توضیح داد, ولی هر کدوم یه جور برداشت کردیم


در راستای این خوابگاه و اون خوابگاه, چند دقیقه پیش متوجه چندین تفاوت دیگه هم شدم

اونجا هر واحد یه خط تلفن داشت اینجا نداره

اونجا پرینتر و اسکنر و ... داشتیم اینجا اصن سایت نداره!

اونجا سوپری و بوفه داشت اینجا نداره

همچنین دستگاه خودپرداز و تاب و سرسره!!!


دوره کارشناسی, شاید 10 بار هم از مترو و بی‌آرتی استفاده نکردم

ینی مسیر دانشگاه و خوابگاه 5 دقیقه پیاده بود, ترمینال و راه‌آهن و فرودگاهم که آژانس می‌گرفتم

خونه‌ی فک و فامیلم به ندرت می‌رفتم و اهل پارک و سینما و خرید و یه سر بریم بیرون بگردیم هم نبودم

ولی این روزا یا کارت مترو شارژ می‌کنم یا درگیر پولای خرد راننده‌های تاکسی ام!

مترو هم روحیه خاص خودشو می‌خواد

ولیعصر جزو جاهای پر تجمع شهره و

دیدن آدما, یا بهتره بگم دیدن اون همه آدم و انرژی‌ها مثبت و اغلب منفی‌شون برام خوشایند نیست

بگذریم...

به قول یکی از دوستان, فاز این دخترا که موهای بلندشون رو رنگ می کنن بعد می بافن و

موی بافته همین جوری از زیر شال یه وجبی شون آویزونه روی مانتوشون چیه؟

و کماکان از دخترایی که سیگار میکشن متنفرم!


بعداً نوشت: در حین تایپ این پست از طریق یه منبع موثق مطلع شدیم من نمازامو درست خوندم,

ولی این هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشگاهی سابقمون همه رو باس دوباره بخونه :دی

خب حقشه, می‌خواست به من اقتدا کنه!

والا

۱۵ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

245- 15 شهریور

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۰۸ ب.ظ

هفته‌ی پیش برای ثبت نام یه سر رفتم تهران و برگشتم و حالا دوباره دارم میرم؛

خانوم 102 ساله‌ی توی قطار و بعدشم مرور خاطرات دانشگاه تو مترو و

تا اونجا نوشتم که رسیدم خوابگاه و یه کم استراحت کردم و


 

11:39, زنگ زدم نگار؛

فکر کنم یه جایی بود که نمی‌تونست جواب بده


11:40, نگار زنگ زد؛

جواب ندادم که خودم زنگ بزنم (بالاخره من باهاش کار داشتم و من باید زنگ می‌زدم :دی)


11:41, زنگ زدم و ضمن سلام و ادب و احترام و تبریک مجدد قبولی و رسیدن به خیر و یه مشت دری وری

پرسیدم کجاست و مدارکمو برداشتم برم دانشگاه برای فارغ‌التحصیلی و ثبت نام؛


سر در دانشگاه و حتی نگهبان دم در هم عوض شده بود

خیلیا ایران نبودن, تهران نبودن, شریف نبودن

همه‌چی مثل روز اول دانشگاه بود

حس غریبانه‌ای داشتم :(((((((((

برای ورود باید کارت دانشجوییمو نشون می‌دادم؛

به خانوم نگهبان گفتم این کارتم برای ما وفا نداشت, موندنی نبود, اومدم تحویلش بدم و برم

گفت میری و از دست ما خلاص میشی

کارتو گرفتم سمتش و با یه لبخند حرفشو تایید کردم :دی


هنوز مثل همیشه حواسم به مورچه‌های روبه‌روی دانشکده شیمی بود که یه موقع له نشن و

دانشکده مکانیک و ساختمان جدید دانشکده ریاضی و ساختمان ابن‌سینایی که ابنس صداش می‌کردیم؛

یه چشمم به سلف بود, یه چشمم سمت مرکز معارف و میم شیمی‌نفت و کامپیوتر و فیزیک و

مثل روز اول دانشگاه یه جوری در و دیوار و دانشکده‌ها و آدمارو نگاه می‌کردم انگار اولین بارمه می‌بینمشون


11:58,  نزدیک دانشکده برق؛ دوباره زنگ زدم نگار مختصات دقیقشو بپرسم ببینم کجای دانشکده است

مثل روز اول دانشگاه, هیچ کسو نمی‌شناختم و به این فکر می‌کردم که امروز کیارو قراره ببینم

مثل روز اول دانشگاه احساس غریبی می‌کردم

هوا گرم بود و مقنعه‌ام سفت و مشکی و هنوز با نگار خداحافظی نکرده بودم, 

هنوز گوشی دستم بود

ارشیارو دیدم

از دور؛

گوشی دستش بود؛ سری به نشانه سلام و شاید حتی احوالپرسی خم کردیم و

دورتر شدیم...

چند روز پیش می‌گفت:


رسیدم دانشکده و هنوز گوشی دستم بود؛

با نگار خداحافظی کردم و موبایلو گذاشتم تو کیفم و ساعت12, وقت ناهار و نماز بود و آموزش دانشکده بسته؛

مدارکمو نشون نگار دادم که کم و کسری نداشته باشه و رفتیم آزمایشگاه, مریمو ببینیم؛

بعداً شیرین هم اومد و سر و صدامون بیشتر شد و رفتیم عرشه

مریم و نگار, باهم و من و شیرین باهم نشستیم

من

با شیرین

تا یک, یک و نیم حرف زدم!!!

من, شیرین!!!

باورم نمیشد این همون شیرینی باشه که 5 سال از کنار هم رد شدیم و به یه سلام اکتفا کردیم و

صمیمانه‌ترین حرفامون, در مورد چهار خط کد C بود

و حالا داشتم باهاش حرف می‌زدم!!!

بلند شدم و دو تا شکلات از کیفم دراوردم و یکیشو دادم شیرین و یه نگاهی به همکف انداختم و

مهدی رو دیدم

همون مه:دی که یه روز اتفاقی وقتی دنبال عکس ساختمان ابن‌سینا بوده, میرسه به وبلاگ من؛

یه همچین لوکیشینی بود: (البته این عکس محرم پارساله)



تا گوشیمو دربیارم زنگ بزنم که مهدی سرشو بالا بگیره منو ببینه, بچه‌ها بلند شدن بریم پایین

از همکف که رد می‌شدیم, سلام و احوالپرسی و بعدش مسجد و 

نرگس هم تو مسجد به ما ملحق شد


خوابگاه وضو گرفته بودم و تا بچه‌ها وضو بگیرن, همون پایین, کنارِ در نمازمو خوندم

نماز خوندم چه نماز خوندنی!!!



دوباره مدارکمو چک کردم و فهمیدم کارنامه و نمرات هم برای ثبت‌نام لازمه و سریع رفتم سراغ پرینت کارنامه!

روبه‌روی تالارها دم در آموزش, فرزادو دیدم و به طیّ مسیرم ادامه دادم

با دست و سر اشاره کرد بایستم

منم ایستادم خب!!!

گوشی دستش بود؛ با دوستش خداحافظی کرد و (کلاً اون روز هر کیو می‌دیدم با موبایل حرف می‌زد!!!)

سلام و احوالپرسی کردیم و "نجور سن, نه خبر و تبریک و زیارت قبول و هانی منیم سوغاتیم..."

گفتم سوغاتی شما محفوظه, فعلا بریم پرینت کارنامه رو بگیریم


و چه خوب که حداقل یکی یادش بود که ما یه ماه پیش کجا بودیم!!! 

گفت اول باید بری اتاق صد و دو یا سه فیش و رسید بگیری

اشتباهی رفتم اتاق بغلی و خانم شفیع زاده رو دیدم

مسئول امور بین‌الملل و کاراموزی, یا یه همچین چیزی

همون خانومه که میومد کلاس خط پهلوی و

نمی‌دونم چرا یهو با ذوق زایدالوصفی گفتم خانم شفیعییییییییییییییی زبان‌شناسی قبول شدم

بلند شد و اومد سمت من و بوس و بغل و تبریک و انگار نه انگار که ایشون مدیر و مسئول دانشگاهن و 

منم دانشجو!!!

 

پونصد تومن ریختم به حساب دانشگاه و تکیه داده بودم به دیوار و منتظر بودم نوبتم برسه و درخواستمو بدم

که یه دختره اومد سمت من و سلام کرد و جواب سلامشو دادم و مات و مبهوت نگاش می‌کردم که کجا دیدمش

ذهنم خسته‌تر از اونی بود که به هیستوریش فشار بیارم

پرسیدم ببخشید شما؟

گفت من شقایقم, خواننده وبلاگت :)

شقایقی که یه روز وقتی تمرینای دینامیک سیستم رو سرچ می‌کرده می‌رسه به وبلاگ من و

جلسه بعد میاد میشینه ردیف دوم, پشت سر من و اتفاقاً همون جلسه, ارشیا یه کاری داشت و

باید می‌رفت پروژه‌شو تکمیل می‌کرد و ازم خواست اون جلسه رو براش فیلم‌برداری کنم

منم گوشیو می‌گیرم دستم و یه کم فیلم‌برداری می‌کنم و دستم خسته میشه و گوشیو میذارم روی صندلی؛

هر چی تنظیم می‌کردم که گوشیمو یه جایی تکیه بدم که خودش فیلم بگیره نمی‌شد

یه دختره که پشت سرم نشسته بود چند تا ماژیک هایلایت بهم داد بذارم پشت گوشیم

کلاس که تموم شد, ماژیکارو بهش پس دادم و تشکر کردم و

بعداً شقایق کامنت گذاشت که اون دختره که پشت سرت نشسته بود و ماژیک داد, من بودم


و من چه قدر خواشحال بودم که اون روز آدمایی رو می‌بینم که بهم انرژی میدن, بدون اینکه خودشون بدونن :)

نگار زنگ زد که با جوجه کباب برای ناهار اوکی ام یا نه

تا پرینت کارنامه‌مو بگیرم, مریم و نرگس غذارو سفارش داده بودن و 



شب رفتیم خوابگاه, واحد نرگس اینا؛

برای شام پودر کتلت گرفته بودم که کتلت درست کنم باهم بخوریم؛ 

ماهیتابه و روغنم نداشتم و از نرگس گرفتم

ولی خب نمی‌دونستم توش تخم مرغم می‌ریزن

می‌دونستمااااااااااا, ینی قبلاً درست کرده بودم و تخم مرغم ریخته بودم توش ولی خب اون شب یادم نبود و

این جوری شد:

که پس از دو ساعت تقلا و خوددرگیری و کشتی گرفتن با کتلت‌های مذکور, رفتم از آقا جاوید تخم‌مرغ گرفتم و

این بار با ماهیتابه‌ی نگار نتیجه شد این:

+ پایان خاطرات یکشنبه 94/6/15

چرا خاطرات هفته پیش تموم نمیشن آخه؟!

عی بابا!!!


برای سال تحصیلی جدید یه کیف سفید - صورتی خریدم (خجالتم خوب چیزیه, انگار میخوام برم مدرسه :دی)



هر سال شهریور ماه یه همچین اوضاعی دارم؛ این عکس اتاقمه (شهریور پارسال)

امسال یه چمدون بزرگم اضافه شده


 

الان کمدمو یه کم جابه‌جا کردم و در شرایطی که در تصویر زیر مشاهده می‌نمایید, دارم اینارو تایپ می‌کنم

اون کوزه رو هم هیشکی دوستش نداشت و خانواده می‌خواستن بندازنش دور, نجاتش دادم

البته مال خودمه هااااااااا, یادگار سفر همدان چندین سال پیشه, خیلی خیلی چندین سال پیش!

اون عکس سمت چپی, عکس من و امیده,

قاب عکس سومی هم کادوی تولدمه که 6 , 7 سال پیش سهیلا برام خریده بود

قاب عکس کناریشم که خرس پوهه بازم کادوی تولدمه؛ از طرف مهسا, 6 , 7 سال پیش



دارم با خوندن غزلیات فاضل نظری خودمو برای مشاعره‌ی آخر هفته‌ی وبلاگ مسترنیما آماده می‌کنم! 

البته اگه بشه و نت داشته باشم با دو کاراکتر تورنادو و شباهنگ حضور به عمل می‌رسونم (بین خودمون بمونه)


۱۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

239- 13، 14، 15 شهریور

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ



مثل وقتی که بعد از مراسم چهلم, ناهار دعوتین و خاله‌ی فوق‌الذکر میاد می‌شینه کنارت و

هی سس و پیاز و نمکدون میده, هی تو لیوانت نوشابه می‌ریزه, هی تو بشقابت سوپ می‌کشه,

بعد وقتی داری برنج می‌خوری, هی میگه اگه نمی‌خوری برات یه بار مصرف بگیرم

 

گروه تلگرام دخترای برقی ورودی 89:




و بدین سان, اینجانب راهی تهران شدم و دوباره غم غریبی و غربت

یه کم هم حالم گرفته بود که سهیلا تهران قبول نشده که باهم بریم...

حالا مگه بلیت پیدا میشد!

به خاطر ثبت نام و دانشگاه, ملت با قوم و قبیله و ایل و طایفه‌شون می‌خواستن برن تهران 

و عرضه کم و تقاضا زیاد و

بابا هم مسافرت بود و نمی‌تونستم با بابا برم

با مشقت فراوان, یه دونه بلیت "قطار اتوبوسی" پیدا کردم و 

از اونجایی که تا حالا تجربه‌شو نداشتم, کلی استرس داشتم که چه جوریه!


به فامیل‌های تهرانی هم خبر ندادم میرم تهران که نرم خونه‌شون؛ چون خونه‌شون خوش نمی‌گذره

والا!

تابستون همه‌ی وسیله‌هامو آورده بودم تبریز و هیچی تو خوابگاه نداشتم!

با این حال, نمی‌خواستم با خودم چمدون ببرم, فقط لپ‌تاپ و یه پتوی مسافرتی؛


صبح دیدم یکی زنگ میزنه, خواب بودم, تا بردارم قطع شد, 

مامان مژده بود 

بعد دیدم یکی داره در می‌زنه!

با موهای افشون و پریشون و یه چشم باز و اون یکی بسته درو باز کردم دیدم عه! مامانِ مژده است

مدارک مژده رو آورده بود که با خودم ببرم تهران و برسونم دست مژده به انضمام یک عدد ماهیتابه

که صادقانه بهش گفتم چمدون نمی‌برم ولی اگه همین یه دونه ماهیتابه است می‌برم و

گفت عکسا تعدادش کمه, به مژده بگم از عکسای قدیمیش بده دانشگاه

(فکر کن آدم عکس دبیرستانشو بده برای ارشد :دی)

خمیازه کشان اومدم ماهیتابه مورد نظرو تو کیفم جاسازی کردم و

اسمس دادم به مژده که تا عکس یکسان نداشتی و اگه می‌خوای اسکن کنم بدم دوباره برات چاپ کنن و

(برای آشنایی با مژده, پست 169 و داستان جعل سند را بخوانید رمز: Tornado)

 

اگه یادتون باشه که می‌دونم نیست, 

پست 159 گفتم چه قدر این فرهنگستان نازه, چه قدر ماهه, چه قدر دوست داشتنیه

بعد به جای اینکه بیام بگم چرا چه قدر نازه, ماهه, دوست داشتنیه, یه مشت دری وری گفتم و 

بقیه حرفامو نگه‌داشتم برای بعد

و اما بعد!

اون روز (ینی چند ماه پیش و چند روز بعد از مصاحبه) خانم محمدی از فرهنگستان زنگ زد

که ما هر چی به اداره امور خوابگاه‌های شریف زنگ می‌زنیم کسی جواب نمی‌ده

منم شماره خوابگاه خودمونو دادم و از خانم محمدی پرسیدم که آیا خودم هم پیگیری کنم یا نه

اونم گفتم نه, نگران نباش, ما خودمون پیگیر هستیم

اینا نامه میدن و فکس و کلی کار اداری و این به اون پاس میده و اون به این و تهش دانشگاه میگه نه و نمیشه

خانم محمدی و مدیر آموزش و کارشناس آموزش و سایر دوستان! بدون اینکه به من بگن و به من استرس بدن,

به دانشگاه‌های دیگه درخواست میدن و چند ماه قضیه رو پیگیری می‌کنن

تا اینکه شهید بهشتی قبول می‌کنه که من برم خوابگاه اونا

چون گرایش ارشدم, خوابگاه نداشت و شرط ضمن مصاحبه این بود که اگه اینا بهم خوابگاه ندن, از مصاحبه انصراف میدم

 

نتایج ارشد که اعلام شد, زنگ زدم خوابگاه خودمون ینی همین شریف ببینم معرفی‌نامه ام تایید شده یا نه

مسئول خوابگاه گفت خبر ندارم و نمی‌دونم و یه شماره داد که ظاهراً شماره اداره امور رفاه دانشگاه بود؛

زنگ زدم اونجا و ارجاع دادن به اداره امور خوابگاه‌ها و خانومه گوشیو برداشت و منو نشناخت!

گفت من هیچی یادم نیست, سرم شلوغه اعصاب ندارم نمی‌دونم و قطع کرد!!!

زنگ زدم فرهنگستان و خانم محمدی و پرسیدم قضیه چیه و گفت قراره بری خوابگاه شهید بهشتی


 

داستان اینه که ماها خیلی وقتا آبروداری کردیم و 

این مدل رفتارهارو گذاشتیم به حساب خستگی کارمندان دانشگاه و

سکوت کردیم و بدون گله و شکایت, فقط تحمل کردیم

ولی خب, ترجیح می‌دادم امثال خانم محمدی که یه جورایی غریبه هستن, 

متوجه اخلاق حسنه‌ی مسئولین دانشگاه ما نشن

حالا دانشگاه شهید بهشتی نه سر پیازه نه ته پیاز, ینی نه دانشجوی اونجا بودم نه هستم نه خواهم بود,

ولی با اون همه دانشجو و امکانات کم, درخواستو قبول کرده و

شریف که اتفاقاً سر پیازه و تعداد دانشجوهاش کمتره و جای خالی و امکانات هم داره, رد کرده

بگذریم

به هر حال قرار بود, با نرگس هم‌اتاقی بشم, ولی خب شاید قسمت نبود, 

شاید صلاح نبود که تو این بازه زمانی تو اون مختصات مکانی باشم,

ولی از اینکه حداقل وقتی میرم شهید بهشتی تنها نیستم و نگار هست, خوشحالم

 

برگردیم سراغ قطار!

همین که سوار شدم اسمس دادم به داداشم که


و به جای اینکه 8 صبح برسم تهران, نه و نیم رسیدم 

و با تصوری که از قطار اتوبوسی داشتم فکرشم نمی‌کردم آب بدن!!!

نگارم بلیت اتوبوس پیدا کرد و با اتوبوس اومد


هم‌قطارانم سه تا خانم مسن به انضمام یک بانوی 102 ساله و یه دختره هفت هشت ساله بودن

دختره, دختر یکی از خانومای مسن بود, اون خانم 102 ساله هم مامانِ اون یکی خانم مسن بود

داشتن می‌رفتن خونه‌ی نوه کوچیکه که تهران زندگی می‌کنه, یه نوه دیگه‌شم کرج زندگی می‌کرد و

خانوم مسن سوم هم تنها بود

منم تنها بودم

در کل 6 نفر بودیم تو کوپه

تا صبح داشتن در مورد عروسا و داماداشون حرف می‌زدن 

و اینکه چرا این عروسشونو دوست دارن و از اون یکی بدشون میاد

و هر سه‌شون معتقد بودن باید با عروس و دوماد جوری برخورد کرد که پررو نشن و

یکی‌شون می‌گفت من اجازه نمی‌دم بهم بگن مامان! 

می‌گفت اونا که بچه‌های من نیستن, عروس و داماد غریبه است و


داخل پرانتز اینم بگم که سه تا از دخترای فامیل که اخیراً ازدواج کردن,

شرط ضمن عقدشون این بود که با خانواده شوهرشون زندگی نمی‌کنن

رسماً نوشتن و امضا کردن و سر همین موضوع کلّی باهاشون بحث و مخالفت کردم, 

حالا من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز

ولی دوست داشتم راجع به این موضوع بیشتر فکر کنم و

نتیجه بحثامون این بود که دخترا و ایل و طایفه فرمودند "بیر نانجیب گینانانین اَلینه توشسن حالیوی سروشاخ"

مضمونش اینه که ایشالا گیر یه مادرشوهر بی‌رحم! می‌افتی, اون وقت حالتو می‌پرسیم


حالا امیدوارم یه همچین موجوداتی که تو قطار دیدم, نصیبم نشه ولی من کماکان سر حرفم هستم :دی

بدیش اینه که متن شروط ضمن عقد اینارو بابا می‌نویسه

چون بابا حقوق خونده, ملت میان همچین کارایی رو می‌سپرن به بابا که بعداً سرشون کلاه نره :||||||

داخل همین پرانتز, یه پرانتز دیگه هم باز کنم یه چیز بامزه بگم

عید, مراسم عقد پریسا, متن این شرط و شروط رو بابا نوشته بود و خودش اون موقع مسافرت بود

این آقاهه که داشت خطبه رو می‌خوند, در مورد یه کلمه‌ای که بابا استفاده کرده بود توضیح خواست

در مورد خرج تحصیل پریسا بود که پسره بده یا باباهه و 

بابا نوشته بود که پسره فقط مانع نشه و خرجشو باباش میده و آقاهه که خطبه رو می‌خوند همینو می‌پرسید و

هیشکی نمی‌تونست درست و حسابی توضیح بده,

بابای پریسا برگشت گفت آقا اونو بی‌خیال شو

ینی بعداً که فیلم مراسمو می‌دیدیم ترکیده بودیم از خنده

دو تا پرانتزو ببندیم بریم سراغ خانومای قطار

 

استثنائاً مقنعه سرم کرده بودم که یه موقع, موقع ثبت نام گیر ندن

چون یه بار دانشگاه تبریز به خاطر شال به من و دوستام اجازه نداده بود بریم تو و

به دلیل ضیق وقت و عجله, اشتباهاً مقنعه مدرسه‌مو سر کرده بودم که یه کم سفت بود و داشتم خفه می‌شدم

همین که سوار شدم, خانوما وقتی با یک عدد دختر چادری با حجب و حیا با مقنعه مشکی

که مقنعه لامصب عقبم نمیره و سفتِ سفته, مواجه شدن, ابراز احساسات کردن که

به به و چَه چَه چه دختری, چه قدر خانوووووووووووووم!

منم که قیافه ام دو نقطه دی بود که چه جوری تا صبح با اینا میخوام سر کنم :دی


تا حالا تو عمرم موجود زنده‌ای که بیشتر از یه قرن قدمت داشته‌باشه رو ندیده بودم

اجازه گرفتم که باهاش عکس بگیرم و

همه‌اش دستشو بلند می‌کرد که دعا کنه و دستشو می‌گرفتم که تکون نده ولی مگه ترتیب اثر میداد!!!

حالا تو اون هاگیر واگیر برگشته میگه دخترم چرا دستات انقدر سرده!؟



خانومه می‌گفت وقتی ازدواج کردم مامانم هم بردم خونه شوهرم, ینی همین خانم 102 ساله رو

می‌گفت شوهرم هم مامان و باباشو آورد و چند سال باهم زندگی کردیم

می‌گفت مامان و بابای شوهرم فوت کردن و مامان من الان 102 سالشه

می‌گفت نوه‌هام و عروسا و دامادا و بچه‌هام به شوخی می‌گن عزرائیل پرونده‌ی مادرجونو گم کرده و

یه ماه پیش تولد 102 سالگی‌ش بوده و میخوان برای تولد 103 سالگی‌ش بگن از صدا و سیما بیان

می‌گفت یه بار خواستم ببرمش سالمندان, تو خواب دیدم چند تا سگ دور و برمو گرفتن و محاصره‌ام کردن و 

دیگه منصرف شدم


آلزایمر داشت, تو قطار دخترشو ینی همین خانم 60 ساله رو که اینارو تعریف می‌کرد نمی‌شناخت,

ولی دخترش وقتی بلند میشد می‌گفت نرو, تنهام نذار, بشین پیشم

همه‌اش می‌پرسید این چیه, اون چیه, چراغو نگاه کن, کوه و درختارو ببین و یه جمله رو مدام تکرار می‌کرد

مثلاً هر چند دقیقه یه بار می‌گفت "بلّی دییر بورا هارادی" 

ینی معلوم نیست اینجا کجاست و نان استاپ ریپیت میشد

هر کی رو می‌دید می‌پرسید "بورا قراپّادی؟ ", "سن قراپّالی سان؟" 

ینی اینجا قراپّاست؟ تو اهل قراپّایی؟


فکر کنم قراپّا اسم یه دِه باشه, نشنیده‌بودم اسمشو تا حالا

هر موقع از من اینارو می‌پرسید می‌گفتم نه, من اهل تبریزم و چند دقیقه دیگه دوباره می‌پرسید

دخترش گفت بگو آره, بلکه بی خیال شد و دیگه نپرسید

منم گفتم آره من اهل اونجام

انقدر ذوق کرد!!! :))))))

هی به دخترش می‌گفت این دختره اهل دِهِ ماست!!!


یه پسره و باباش هم کوپه بغلی بودن و داشتن می‌رفتن برای ثبت نام دانشگاه

موقع پیاده شدن از اونا هم همینو پرسید و

من یواشکی بهشون گفتم بگن آره اهل اونجان

حالا این پیرزنه کلی ذوق کرده بود و از خوشحالی در پوست خودش گنجیده نمیشد که اهل دِهِ مذکور تو قطارن


یه آقا و خانوم خارجی با یه نوزادم اون یکی کوپه بودن که فارسی و ترکی حالیشون نبود و 

اونا هم قراپالی شدن :)))))

 

هر وقتم ساکت بودیم, می‌گفت حرف بزنید گوش کنم

دقیقاً مثل بچه‌ها بود

می‌گفت هر موقع حرف می‌زنم گوش کنید و

هی آب می‌خواست و برای پیشگیری از یه سری مسائل بهش آب نمی‌دادن

خانومه نتونست به خاطر مامانش ینی همین خانوم 102 ساله برای نماز پیاده بشه

گفت بعداً تو خونه می‌خونم

پیرزنه فقط همین یه دخترو داشت و دخترش 6 تا بچه داشت

خانومه می‌گفت تک فرزندی و تنهایی خوب نیست, برای همین 6 تا بچه دارم

 

بابای اون یکی خانوم مسن که دختر هفت هشت ساله داشت تازه فوت کرده بود, 

داشتن می‌رفتن تهران برای مراسم چهلم پدرش و

خودش اصالتاً تهرانی بود, ولی از 18 سالگی که شوهر کرده بود اومده بود تبریز و 

خانواده و خواهر, برادراش تهران بودن

پرسید کجا چی می‌خونم و بعدشم پرسید ازدواج کردم یا نه و کاشف به عمل اومد پسر خواهرش شریفیه و

پسر خوبیه و 

اینجا باید با تمام قوا!!! موضوع رو عوض کنی که کار به جاهای باریک کشیده نشه :))))))


اون یکی خانم مسن هم پسرش تازه فوت کرده بود

باهم پیاده شدیم برای نماز و چون من وضو داشتم سریع خوندم و برگشتم

همین که نشستم, این خانوم 102 ساله گفت قبول باشه

گفتم ممنون, مرسی

دوباره گفت قبول باشه

گفت مچکرم

دوباره گفت قبول باشه

گفتم قبول حق!

دوباره گفت قبول باشه و بعد برگشت سمت دخترش و 

گفت چرا هر چی می‌گم قبول باشه جواب نمیده؟ ینی نمی‌شنوه؟

خودتون قیافه‌ی دو نقطه و چندین خط صاف منو درنظر بگیرید دیگه!


دخترش به پیرزنه گفت برای این دختر دعا کن, 

خانومه هم دستاشو بلند کرد و گفت ایشالا خوشبخت بشی و عاقبت به خیر بشی و

 


با اینکه گفته بودم جز لپ‌تاپ و پتو و ماهیتابه چیزی نمی‌برم و ملت چیزی نیارن که بارم سنگین نشه, 

عمه‌ها اومده بودن راه‌آهن و

برام کیک و پسته و لواشک آورده بودن

بعد از نماز, نشستم اینارو خوردم که بارم سبک بشه,

خانوما زیاد همکاری نکردن و خودم یه تنه تنهایی خوردم

نمی‌دونم کِی خوابم برد

با صدای خانومه بیدار شدم که می‌گفت "سوسوزام, یانیرام" ینی تشنه‌امه, دارم می‌سوزم

ولی بهش آب سرد نمی‌دادن که تشنه‌تر نشه

به دخترش, ینی همون خانوم 60 ساله گفتم من یه کم آب جوش دارم, 

گفتم اگه بخواین آب جوش بدم ولی چای همرام نیست و فقط نسکافه دارم

البته منظورم هات چاکلت و کاپوچینو و از این آت آشغالا بود, برای تسریع در رسوندن منظورم گفتم نسکافه

گفت آی قربون دستت و دستت درد نکنه و فقط آب جوش خواست


بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم و صبح باهم کیک خوردیم و خانم 102 ساله بازم کلی دعام کرد

کم کم داشتیم می‌رسیدیم

نگار اسمس داد که کجایی؟


خانومه همه‌اش دعام می‌کرد

از دخترش ساقه طلایی خواست و یه کم خورد و به منم داد

دخترش, ینی همون خانم 60 ساله بهم گفت "اگر جانیوا سینمه سه آت اشیه یمه"

مضمونش این بود که حالا که بیسکوییتا دست مامانش, ینی همین خانم 102 ساله بوده, اگه حس خوبی نداری نخور و

گفت اگه نمی‌خوای یواشکی بنداز تو سطل آشغال

گفتم نه اصلاً مشکلی نیست, می‌خورم

و خوردم

هر چند هنوزم که هنوزه اجازه نمی‌دم یکی دیگه برام میوه پوست بکنه و لقمه بگیره

ولی خب تو اون شرایط نمیشد دل پیرزنو شکست

من داشتم بیسکوییت می‌خوردم و این بنده خدا هی دعام می‌کرد :دی


بالاخره نه و نیم رسیدیم تهران و همه پیاده شدن و این خانم و دخترش منتظر ویلچر بودن

عجله نداشتم, قرار بود برم دانشگاه و ثبت نام هم دوشنبه ینی فرداش بود

منتظر موندم ویلچر برسه

از شانس اینا, اون خط راه‌آهن آسانسور نداشت و دو نفر اومدن خانومه رو با ویلچر از پله‌ها بالا بردن و

خداحافظی کردیم و 

دیگه منو نمی‌شناخت...


عکس: چند قدمی خوابگاه

۱۵ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

211- یه رفیق دارم شاه نداره - سفرنامه به روایت تلگرام

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۶ ب.ظ


شام آخر - کتلت - کاظمین 


اگه شش هفت تا راز مهم داشته باشم و رفقام بنا به شعاعشون یکی دو تا شو بدونن, سهیلا همه‌شو می‌دونه

سالی بیشتر از یه بارم نمی‌بینمش

ینی اگه قبل مرگم قرار باشه یکیو به خاطر رازهایی که می‌دونه و اطلاعاتی که از من داره, بکُشم, 

اون شخص سهیلاست :دی


۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا میذارم! 

هیچ جوره نمی‌تونم هیچیو فراموش کنم و اعتراف می‌کنم نه تنها جزوه ها و اسناد ترم اول تا حالا رو نگه داشتم, بلکه کتابای دوران دبیرستان, راهنمایی, ابتدائی و حتی نقاشی‌های پیش دبستانیمم دور ننداختم! مداد رنگیامو نگه داشتم, مداد شمعی, گچ! ماژیک! حتی اولین جایزه ای که گرفتم که همانا یه خط کش سبز رنگ بود! و نه تنها تمام بلیت‌هایی که تو این 5 سال باهاشون رفتم و اومدم, بلکه رسید خرید از سوپری و سبزی فروش و گاهی رسید های بانک و حتی عکس اولین نونی که خریدم و اولین آبی که جوشوندم و اولین چایی که دم کردم هم چاپ کردم و نگه داشتم! عصب دندونمو بعد عصب کشی نگه داشتم, ظرف اون بستنی و آشی که با نگار رفتیم شیرینی فرانسه و نیکو صفت و خوردیمو نگه داشتم, ظرف اون بستنی که توی پارک با الهام خوردم, برچسب اون سالاد ماکارونی و الویه های دانشگاه, ظرف اون فالوده, مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور کارشناسی, اون شکلاتی که آقای زمانی سر کلاس دیفرانسیل بهم داد, همه کارت تبریکای تولدم, جوراب یه سالگیم, پیرهن قرمز دو سالگیم, همه‌ی اسباب بازیام و عروسکام, همه ترانزیستورا و المانایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم, کلی هندزفزی سوخته, بسته های چیپس و پفکی که یه روز خاص با آدمای خاص خوردم, پاکت شیرکاکائویی که شرطو بردم و از نرگس گرفتمو شستم و نگه داشتم, شاخه گلی که نسیم برام گرفته بودو خشک کردم و نگه داشتم, اولین ایمیلی که فرستادم و برام فرستادن و متن اولین چت هایی که با مهسا کردم و حتی عیدی هایی که گرفتم!!! ینی کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی و حتی کتاب و دفتر و اسباب بازیای مامان و بابامم از خونه اجدادم پیدا کردم و نگه داشتم! اینا که چیزی نیست, دفتر مشق بابابزرگمم نگه داشتم! بین خودمون بمونه, ولی من کلی سکه یه تومنی و یه قرونی دارم! حتی چند تا سکه دارم که روم به دیوار روش عکس شاهه!

حالا با این اوصاف, بهم حق میدین بگم من باید نگهبان موزه بشم یا مسئول کشف و حفاظت از آثار باستانی و حتی وزیر امور عتیقه یا حداقل کارمند بخش آرشیو و بایگانی مثلا!؟ حالا با این اوصاف این همه مقدمه چینی کردم که بگم یه هفته است گوشیم گیر داده که فضا کمه و sms هاتو پاک کن و من نمیدونم چی کار کنم! نمی‌دونم چه مرگشه!!!

بعید میدونم کمکی از دستتون بربیاد! ینی هیچ اسکولی ده هزار تا اسمس غیر تبلیغاتی تو گوشیش نداره که حالا با مشکل نگه داریشون روبه‌رو بشه! ولی کلافه ام! 32 گیگ فضای خالی دارم و باز میگه فضا کمه!

اصن این همه مقدمه چینی کردم که بگم همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا گذاشتم! این همه مقدمه چینی کردم که بگم اسم دختر دوممو میذارم خاطره!


۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)





پ.ن1: من هرگز تو هیچ انجمن ادبی عضو نبودم! این سریال همه ی بچه های منم ندیدم!

پ.ن2: میگن حرف راستو از بچه بشنو! اینجا حرف راستو باید از معلم ریاضیت بشنوی! 

۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دارم اینو گوش میدم و از اونجایی که مخاطبین من, هر کدوم صدای زنگ مخصوص به خودشونو دارن, تصمیم گرفتم این صدارو برای مسئولین فرهنگستان و همکلاسیای ارشدم اختصاص بدم



یادتونه که دیروز وقتی رو تختم دراز کشیده بودم و 

واتس اپ و لاین نصب می‌کردم چی شد؟  

مکالمه من و آقای پ. در همون راستای واتس اپ و لاین: 

یه مدت طول می‌کشه به اسم معین تگش کنم, فعلاً همین آقای پ. صداش می‌کنیم



پ.ن1: آخه نسرین, برای من, کجاش با مسماست؟ من سبزه ام!!!

پ.ن2: اصفهانی بازی ینی دقیقاً چه جوری؟

پ.ن3: قطعاً یه روز آدرس وبلاگمو بهش میدم, ولی اون روز این پستا هیدن میشن

پ.ن4: رمز و راز عطوفت من با این بشر اینه که از من کوچیکتره (ایشالا)

و دلیل خشونتم با 40 و اندی ساله هه سن و سالش بود! همین!!!

پ.ن5: البته سن معیار خوبی برای کیفیت ارتباط نیست, ولی از هیچی بهتره

پ.ن6: ینی میشه پروژه تا ظهر تموم بشه و افطاری امروز, خونه باشم؟

۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

106- والیبال وار!!!

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ب.ظ



صرف نظر از اسم این گروه و تعداد اعضا و هدف از تشکیل آن و مباحث مورد بحث!!!

صرف نظر از همه‌ی اینا, دارم اولین والیبال عمرمو می‌بینم

تعداد بازیکنان هر تیم 6 تاست

۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

98- این داستان, کبریت!!!

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ

همین جوری که داشتم به اینا (چیا؟ خب راستش پاراگراف اول پست توسط نویسنده سانسور شد :دی) آره دیگه, همین جوری که داشتم به اونا فکر می‌کردم, چمدونامم جمع می‌کردم که زودتر از خودم بفرستمشون خونه, آخه سه تا چمدونه, سنگینم هست!

زنگ زدم ترمینال آزادی که با پست اونجا بفرستم, گفتن صد تومن میشه هزینه اش, منم منصرف شدم, خب آخه بلیت هواپیما خودش صد تومنه, بار اضافیش بیست سی تومن, این اون وقت اتوبوسه و میگه هزینه اش میشه صد تومن! اصن با قطار میرم! فعلاً که نمیرم ینی تا وقتی هم‌اتاقی کرجی (متین) نیاد و وسایلشو نبره, کارگرا نمیان واحد مارو تخریب و تعمیر کنن, پس ما می‌تونیم یه مدت اینجا بمونیم! چرا باید یه مدت اینجا بمونیم؟ خب جوابش هموناییه که داشتم بهشون فکر می‌کردم؛

با خودم گفتم حالا که میخوان بلوک مارو تعمیر کنن, بهتره چند روز برم واحد نرگس اینا بمونم, نگارم که رفته خونه و میتونم رو تخت نگار بخوابم و حتی می‌تونم تا هر وقت که بخوام بمونم اونجا, ولی من که نمی‌خوام بمونم, اما مجبورم واحدامو راست و ریس کنم و برم و به این  فکر می‌کردم که من که دارم چمدونامو جمع می‌کنم, این چمدونه ینی چی؟ نکنه جامه دان بوده شده چمدون! مثل پیژامه که پاجامه بوده, یا مثلاً بی خیال... 

دیشب اگه بعد منتشر کردن پست 97 نمی‌خوابیدم, خواب نمی‌موندم و سحری می‌خوردم و الان سرگیجه نداشتم و نمی‌دونم با این سرگیجه چرا حتماً باید این پستو تایپ کنم و چرا انقدر نیم‌فاصله‌ها هم حتی برام مهمه و به این فکر می‌کردم که کاش حداقل 30 ثانیه برای خوردن قرصام وقت داشتم؛ مهم نیستناااااااا, یه مشت ویتامینن, ولی خب... 

به این فکر می‌کردم که از این به باید به همزیستی با آدمایی که یه چیزی میگن و میزنن زیر حرفشون عادت کنم, آدمایی که... اصن چرا راه دور بریم؟ همین استاد راهنمام که گفت می‌تونی بیوسنسورو به جای ادوات حالت جامد برداری (ادوات پیشرفته نه هاااا, اصول ادواتم نه, ادوات حالت جامد فرق داره), خب آره, همین استاد وقتی الان برمی‌گرده میگه نمیشه, با اینکه پای حرفشو امضا کرده, ینی حرف زده و پای حرفش واینستاده, ینی می‌تونم ازش بدم بیاد, ازش متنفر باشم؛

می‌دونی چیه؟ این هم‌اتاقی کرجی و قمی که هیچ وقت نبودن و این واحد هشت نفری, ینی همین واحد 144 انقدر برای من و مژده بزرگ بود که اصن عین خیالمون نبود ساکنین قبلی یه سری خرت و پرتاشونو نبردن و نمی‌خوان ببرن!

داشتم قفسه و کمد آنگینه رو خالی می‌کردم, ساکن قبل از ما, اصفهانی بود و مسیحی! ندیدمش, ولی توصیفشو شنیدم؛ چند تا کتاب دعا و قرآن و مفاتیح و رساله توضیح المسائل تو کمدش بود, که فکر نکنم مال خودش باشه, کپی شناسنامه اش هم بود و یه بسته چیپس حتی!

همیشه از اینکه به وسایل یکی که نشناسم دست بزنم, بدم میومد! کلی وسیله به درد بخور داشتن, هشت نفر بودن, هیچ کدوم هم آت آشغالاشونو نبردن, همه رو ریختم توی یکی از کیفای خالی و بردم گذاشتم سر کوچه که اونایی که میان از تو آشغالا چیزای به درد بخور پیدا کنن, اینارو ببرن! آخه خوابگاه مسئولیتشو به عهده نمیگیره و اینام گفتن که وسیله هاشونو نمیخوان.

همین جوری که لباسامو, ظرفامو, کیف و کتابامو, زار و زندگیمو می‌چیدم تو چمدونم, چشمم خورد به اون کیف سفیدم و بازش کردم ببینم توش چیه؛

یه بسته کبریت بود

همون کبریتایی که قرار بود باهاشون آتیش روشن کنم که...

نمی‌برمشون, از بامی که پریدیم, پریدیم!

میذارم همین جا, فردا کارگرایی که میان اینجارو تعمیر کنن ازش استفاده کنن! الانم حالم خوبه, اوکی ام! ولی خب, پر کردن فرم تطبیق دوره کارشناسی دنگ و فنگ و بی اعصابیایی داره که اجتناب ناپذره


کیک های پریشب که پست قبلی یه خط در موردش نوشته بودم:

سمت راستی, مژده است! دوست داره کیکش یه کم سوخته تر باشه!






داشتم گزینه انتشار پست رو انتخاب می‌کردم که چشمم خورد به گوشیم

رو سایلنت بود, حتی رو ویبره هم نبود

ولی یکی داشت زنگ می‌زد

برداشتم

- سلام, محمدی هستم

+ سلام, از فرهنگستان؟

- بله! شما قبول شدی...


پ.ن: فردا باید برم سراغ خوابگاه و سازمان سنجش برای لغو انتخاب اول و دوم

هفته بعد نتایج کنکور وزارت بهداشت میاد

ولی من تصمیمو گرفتم 

هر مشکلی داشتین بگین به حداد بگم رسیدگی کنه

۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)






با دیدن سر درش همون حسی رو داشتم که وقتی اولین بار شریفو دیدم داشتم 

یه حس خیلی خوبیه, رضایت و شادی که یه نمه غرور نه هاااا ولی ذوق قاطیشه



















اسم اساتیدی که اون پسر اصفهانیه برام نوشت:



اون قسمت از تاریخ بیهقی که یهویی از حفظ خوندمش: بوسهل را طاقت برسید، گفت که: «خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت: «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت، که بر دار کشند یا جز دار که بزرگ‌تر از حسین علی نیم. این خواجه، که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است، اما حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را باز داشتند بدین تهمت، نه مرا و این معروفست. من چنین چیزها ندانم». بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ برو زد و گفت: «این مجلس سلطان را، که اینجا نشسته‌ایم، هیچ حرمت نیست؟ 


پ.ن: باورم نمیشه همه‌ی اینارو حفظ باشم!!! کف خودمم برید 

۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تولد من و زهرا اردیبهشت بود و 26 ام, 23 رو تموم کردم و تولدم تموم شد رفت پی کارش

هفته پیش نگار اسمس داد که 9 بیا جلوی سلف دور هم جمع شیم همدیگه رو ببینیم و


انتظارشو نداشتم هدفش غافلگیر کردن من به مناسبت تولدم باشه!

حتی فکر می‌کردم برای تولد خودش که اونم اردیبهشت بود داره برنامه ریزی میکنه

خلاصه اون روز انقدر درگیر پروژه و ارائه بودم که ده و ربع رسیدم سر قرار و

فقط ده دقیقه آخرو با بچه ها بودم.


و بدینسان سورپرایز شدم:



قابل توجه بعضیااااااا, باید خاطر نشان کنم که شما در این عکس, تصویر کامل منو نمی‌بینید, 

چون تو چشای من یه جادوی خاصی هست که این جادوی خاص همه رو مجذوب می‌کنه

منم نمی‌خوام مجذوب بشین 

.

.

.

.

عه! انیست؟!

خب حتماً بوده تموم شده...

به خدا بود!

ای بابا!!!



به ترتیب از راست به چپ: من, نگار, نرگس, مریم, زهرا

پ.ن: یکی نیست بگه تو که این جوری عکسارو ادیت می‌کنی و می‌پوشونی, 

فازت چیه از چپ و راست معرفی هم می‌کنی ملتو!!!؟

۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

71- ایل کافه

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ

عصر با بروبچ (نگار, مریم, نرگس) رفتیم یه کم بگردیم! بعد از چند سال!!!

اول رفتیم کافه کتاب, خوشمون نیومد

بعدش رفتیم یه کافی شاپ همون دور و برا یه چیزی بخوریم

ویژگی مهمش این بود که وایرلس داشت و سیگار آزاد بود



قیمتاشونم خوب بود به نظرم, همین 4 قلم جنس, 55 تومن! 

در حد چند سی سی قهوه ترک خوردم, هنوز دلم درد می‌کنه

بس که تلخ بود

یه عکس سلفی گرفتم, دستم لرزید و تار شد, خواستم پاکش کنم

بچه ها گفتن نگهش دار برا وبلاگت 

من این سمت راستی ام, بعدش نگار و مریم و نرگسم سمت چپ عکسه



عوضیا حتی قاشقشونم مخصوص راست دستا بود!!!



اینم فال قهوه‌ی من که همون طور که می‌بینید یه شاهزاده سوار بر اسب سفید توشه:


۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

70- هوا را از من بگیر, این کِشو ها را نه!

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۴ ب.ظ





یادم رفت بگم, پست 65 که عکس سطل آشغال و یه سری جزوه بود یادتونه؟

اون لحظه که ازشون عکس گرفتم نتونستم همین جوری رهاشون کنم, 

جزوه هارو از سطل آشغال برداشتم و آوردم خوابگاه و 

بعدشم بردم خونه و 

الان توی یکی از همین کشوهاست.


۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دو تا درس باهاش داشتم, 

اخلاق مهندسی که تنها دختر کلاسش بودم و 

جلسه آخر منو به خاطر شجاعتم تحسین کرد 

این ترمم مدارمخ داشتم و جونم بالا اومد و جون به سر شدم تا اینا پاس شن

هنوز نمره‌ی مدار مخ نیومده ولی مجبوره پاسم کنه به هر حال!

و با آخرین جمله‌ی  کتابش منو مُردوند!!!

تمّت؟!!! نه واقعاً تمّت؟!!! کتاب مدار مخابراتی و تمّت؟!!!



و تشکر می‌کنم از نرگس که ایشونم با تمام مخابراتی بودنش دوستش دارم و

همین کلاس مدارمخ موجبات اینو فراهم می‌کرد که دو روز از هفته نرگسو ببینم و

ایشان از رفرش کنندگان صامت و ساکت وبلاگمه و 

جا داره یادی بکنم از اون دسر زرده که اسمش یاد رفت و

اون سری که برام سبزی پاک کرد, آورد و

کتلت های مامانش و

اینم آخرین ایده‌ی نرگس برای فرح و ابتهاج روحیه‌ی من:

حلوا!! 

+ دستش درد نکنه, خوشمزه بود



خاطره مهر ماه 89

سر کلاس فیزیک یا ریاضی, کنار نگار نشسته بودم و هفته اول ترم بود

استاد داشت یه مساله که توش انتگرال داشت حل می‌کرد

انتگرالو متوجه نشدم

نگار سمت راستم نشسته بود و داشت جزوه می‌نوشت

از یه دختر که سمت چپم نشسته بود پرسیدم این انتگرالو چه جوری حل می‌کنیم؟

برام توضیح داد و بعدش اسمشو پرسیدم و

معمولاً سوال بعدیم این بود که اهل کجایی؟

گفت من نرگسم!

بابل! 


هفته پیش, کیک درست کرده بودم, برای نرگسم بردم

حسش نبود عکساشو بذارم, 

الان حسش هست

طرز تهیه و مقدار مواد لازم در سبک آشپزی تورنادو عشقیه,

ینی هر چه می‌خواهد دل تنگت بریز

اگرم یادت رفت, خب نریز!

ولی خدایی به جای شکر نمک نریز!


اینا مراحل قبل از پخته:



میتونید توش شکلات, گردو, کشمش بریزید یا نریزید, ولی این تن بمیره شکر یادتون نره

دلیل داره که انقدر تاکید می‌کنماااااااااا

می‌خوام بعداً مثل من مجبور نشید با عسل و مربا بخورید کیکو!



میگن تریاک تو افغانستان نقش مدرسان شریف رو داره !!!!

دندونت درد میکنه

تریاک 

معده ت درد میکنه

تریاک

جاییت زخم شده

تریاک

درس داری؟

تریاک

بی خوابی؟

تریاک

چی ؟ تریاک

کی؟ تریاک

کجا؟ تریاک

تلفن 26 دوتا سیخ 

۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امینه هم, به پاس پاس شدنش در این درس خر و زبان نفهم به معنای واقعی کلمه

(درس میکرو رو عرض می‌کنم)

اینجانب و سایر هم‌گروهی‌های پروژه رو به صرف ناهار مهمون کرد




و جا داره یادی بکنیم از نگار و آقای سعید ملقّب به عمو! 

که در راستای پروژه ی خر میکروی خر از هیچ کمکی دریغ ننمودند!

ایشالا یک در دنیا, صد در آخرت دست به هر کدی میزنن, بدون ارور دیباگ و ران بشه براشون

و جا داره تشکر کنم از آقای مهدی که موجبات آشنایی مارو با عمو فراهم کرد

(عمو و مهدی 90ای و دیجیتالین! متاسفانه نگار هم دیجیتالیه و نمی‌تونم بگم دیجیتال خره)


و تشکر ویژه تر دارم از سس کچاپ بیژن, (بیژن اسم سُسِس! سُسِش سُسِسااااا  ) 

که دقایقی قبل از ارائه‌ی پروژه یه همچین بلایی سر من و مانتوم آورد!



و تشکر خیلی ویژه تر دارم از چادرم!!!

اصن به نظرم یکی از فواید چادر, مدیریت بحران در مواجهه با همچین سوانحیه

وگرنه یه درصد فکر کن من با همچین سر و وضعی می‌رفتم جلوی 60 نفر ارائه می‌دادم

۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

زبانشو بلد نیستماااااااااا؛ خطشو می‌شناسم

امروز بعد از کلاس بیوسنسور نزدیک خوابگاه, پای اون درخته یه عکس سلفی گرفتم

بیوسنسور, آخرین کلاس دوره کارشناسیم بود



این عکس سمت راستی, روز اول دانشگاه, کار نگاره

گوشیمو دادم بهش گفتم از اولین روز دانشگاهم عکس بگیر

من بودم و نگار و مژده و فکر کنم مریم و سمیرا و همه برقیای هم‌مدرسه ای

ولی خب امروز کسی نبود گوشیمو بدم بهش عکس بگیره, سلفی گرفتم


دیروز با الهام و مهدی بودم (الهام 88 ای, الان ارشد, من 89 ای, مهدی 90 ای)

به مناسبت نیمه شعبان یه اطلاعیه رو دیوار دانشگاه زده بودن 

(راستی عیدتونم مبارک)

که روش نوشته بودن مهدی

ولی یه جوری نوشته بودن که انگار ژاپنی نوشتن

این جوری:

م

ه

د

ی

فونتشم فرق داشت

به بچه ها گفتم این یا چینیه یا ژاپنی, ولی کره ای نیست

بعدش داشتم کره ای رو توضیح می‌دادم, فرصت نشد بیشتر توضیح بدم

گفتم بذارم اینجا ببینن, شما هم استفاده کنید و

به هر حال خواستم دانش و استعدادمو بکنم تو چش و چال ملت

به عنوان مثال:



معنی کلمه هارو نمی‌دونمااااااا, صرفاً رسم الخط و نوشتنشو بلدم

که اینجوری بخش بخشه


در راستای ارائه پروژه بیوسنسور امروز, 

با این مقدمه که فرزاد همگروهی‌م بود, و با ذکر این نکته که همشهریمه و

این روزا حالش از من بدتر و به زور قرص و آمپول سر پا!!!

بیچاره چند روزه از این دکتر به اون دکتر و

انگار گوشاش سنگین شده بود و

موقع تمرین ارائه و درست کردن اسلاید حنجره ام تیکه تیکه شد خلاصه!


امروز قبل از ارائه بهم میگه اگه ارائه ترکی بود یه ساعت حرف میزدماااااا

ولی متاسفانه فارسیم زود تموم میشه 

قرار شد من شروع کنم و تا جایی که جان در بدن دارم حرف بزنم و بعدش این بیاد


یک دقیقه اول سمینار رو اختصاص دادم به شرح حال خودم و 

اینکه چرا گردنم نمی‌چرخه و مثل آدم آهنیا شدم و 

بعدشم گفتم گوشای فرزاد گرفته و نمی‌شنوه و 

گفتم بعد از ارائه اگه سوالی داشتید از خودم بپرسید


حالا بماند که چی ارائه دادیم و چی شد,

اینو گذاشته بودم زمان از دستمون در نره

16 دقیقه و 47 ثانیه دری وری گفتیم و 

یه مشت شر و ور راجع به سنسور تشخیص سرطان تحویل ملت دادیم



از اونجایی که گردنم نمی‌چرخید, نمی‌تونستم جلوی اسلاید ها بایستم,

تصمیم گرفتم بشینم و ارائه بدم

حالا فکر کنید فرزاد نشسته رو صندلی استاد

استادم کنار بچه ها

رفتم خیلی آروم بهش گفتم: "فرزاد دور من اتوروم" = فرزاد پاشو من بشینم

نشنید

بلندتر: " فرزاد دور من اتوروم صندلده" = فرزاد پاشو من بشینم رو صندلی

نشنید

بلندتر: "فرزااااااااد دور ایاغا گت اتی اوردا من اتوروم صندلده"

فرزااااااااد پاشو برو اونجا بشین من بشینم رو صندلی


خب همون طور که گفتم گوشاش سنگین شده بود 

۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

43- عفّت

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ق.ظ

سوم ابتدائی که بودم, مقنعه هامون صورتی بود

اون موقع یه هم‌کلاسی داشتم به اسم عفت!

موهاش بلند و طلایی بود

خیلی هم آروم و درسخون بود, 

یه چیزی تو مایه های خودم

و تنها کسی بود که بیرون مدرسه ترکی و توی مدرسه فارسی حرف می‌زد

این حرکتش رو اعصاب بود 

زیاد دوستش نداشتم

چون درسش خوب بود و نمی‌ذاشت تنها شاگرد اول کلاس باشم 

اون موقع نیمکت داشتیم و این کنار من می‌نشست

همیشه سر این موضوع که کی سهم بیشتری از نیمکت داره باهم دعوا می‌کردیم

همیشه با خودکار و خط کش نیمکتو نصف می‌کردیم و به اون یکی اجازه تجاوز نمی‌دادیم

مامان و بابامونو می‌آوردیم سر هم دیگه و گیس و گیس کشی و هر روز دعوا

به جایی رسیدیم که تو یه نیمکت می‌نشستیم ولی باهم حرف نمی‌زدیم


باباش فرش می‌بافت

تو خونه

همیشه بهش حسودیم میشد که باباش همه‌اش تو خونه است و

بیشتر از من باباشو می‌بینه 


اون موقع این جوری بود که اولیا! هر از گاهی میومدن مدرسه و 

اوضاع درسی مارو از مربیان می‌پرسیدن

یه روز مامان و بابای من با سه جعبه شیرینی اومدن مدرسه و 

یه نیم ساعتم از وقت کلاسو گرفتن و 

بعد از اینکه خیالشون راحت شد من هنوز شاگرد اولم, رفتن

معلممون یه خانم 50, 60 ساله بود, به اسم م. خدایان!

ابهتی داشت برای خودش,

لاغر بود؛ پیر, خشن و بی رحم!

انقدر سختگیر بود که هیچ کس دوست نداشت کلاس اون باشه

ولی منو خیلی دوست داشت

یادمه سال سوم اولین سالی بود که ما با خودکار می‌نوشتیم

حس می‌کردیم که دیگه بزرگ شدیم که با خودکار می‌نویسیم

مامان منم از اینکه مقنعه‌مو همیشه با خودکار می‌نویسم و کثیف می‌کنم کفری می‌شد

یادمه اون روز به معلممون گفت به بچه ها بگین با خودکاراشون مقنعه هاشونو ننویسن

بابا اینا اینارو بیرون کلاس می‌گفتناااااااااا

معلممونم بعد از این که با والدین من حرف زد, اومد و این موضوع مقنعه رو مطرح کرد 

ولی نمی‌دونم چرا لامصب جلوی مقنعه ام همیشه ی خدا خط خطی بود!


خلاصه این همه شر و ور گفتم که برسم به اینجا که یه روزم مامان عفت اومد مدرسه

به معلممون گفته بود به عفت بگین کمتر درس بخونه و یه کم بره تو کوچه بازی کنه

معلممونم اون روز اومد تو کلاس گفت عجباااا ملت میان میگن به بچه مون بگو درس بخونه

یه عده هم میان میگن بگو درس نخونه 


فقط همون یه سال با عفت هم‌کلاسی بودم, 

بعدش دیگه ندیدمش

کماکان این همه دری وری سر هم کردم برسم به اینجا که 

دیروز دخترخاله به دکتر می‌گفت به این دختر ما بگو کمتر درس بخونه و یه کم تفریح کنه

دکترم برگشت گفت عجبااااااااااا ملت میان میگن به بچه مون بگو درس بخونه

یه عده هم میان میگن بگو درس نخونه 

یاد خانم خدایان افتادم و کلاس سوم و عفت و 

خلاصه دکتر گفت خانم, برو خدارو شکر کن می‌خونه!

تو این دوره زمونه کی درس می‌خونه آخه!

بذار بخونه, اتفاقاً دانشجو باید درس بخونه!

بعدشم رشته‌مو پرسید و آفرین و باریکلا و احسنت و اینا 


+ دیشب میل زدم به استاد ادواتم که امروز به خودش ارائه بدم

موافقت کرد, ولی با موضوع سمینارم موافق نبود

میگه پیزوالکتریک و کاربردش چه ربطی به ادوات داره؟


امروز موقع ارائه باید هر جوری شده سر و ته حرفامو هی ربط بدم به ادوات

هی باید ساختارشو به کریستالا ربط بدم, ولی لامصب نارساناست, 

درس ما هم ادوات نیمه رسانا!

ساعت 9 هم با استاد قرار دارم هم با نگار اینا!

فعلاً که در خدمت شمام و در حال تایپ و نشر خاطرات 15 سال پیش

۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

39- شاد بودن هنر است, شاد کردن هنری والاتر

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۹ ب.ظ

هم‌اتاقیم از مهمونی برگشته تند تند لباساشو عوض میکنه که به مهمونی بعدی برسه‌و برمی‌گرده سمت من و: نسرین دور چندمه این آهنگو گوش میدی؟

من که همون نسرین باشم: 70 یا 80 مین دوره, آهنگه که 7 دقیقه است, هر ساعت 9 بار, از صبح تا حالا میشه حدوداً 70, 80 بار

هم‌اتاقی در حالی که داره تو آینه خودشو نگاه می‌کنه: خب غمگینم گوش میدی لااقل متفاوت گوش بده, چیه از صبح هوای گریه با من هوای گریه با من, پایان نامه نوشتن خودش عذابه, با این آهنگم که دیگه روحیه ای نمیمونه برات, فردا با این ریخت و قیافه میخوای پروژه تو ارائه بدی؟ من که رفتم, تا 9 برمی‌گردمااااا, کلید ندارم, درو قفل نکن
من: به سلامت!


کاش همه‌ی انتخاب‌ها و تصمیما به آسونی انتخاب سبز یا سیاه بود
تو سیاه باش, منم سبز
الان باید خوشحال باشم دیگه, نه؟
که یه لپ تاپ جدید دارم
ولی نیستم
خب چه جوری دل بکنم از لپ تاپی که 5 سال باهاش زندگی کردم
باهاش زندگی کردمااااااااا, یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌خونید 
5 سال پستامو باهاش نوشتم
5 سال کامنتارو با همین تایید کردم و جواب دادم و 
از پشت همین لپ تاپ شماهارو شناختم, براتون کامنت گذاشتم و
شبایی که بیدار موندم برای پروژه هام, اون شبا کنار همین لپ تاپ بودم
شریک تمام خاطراتم

دیگه هر پروژه ای یادم بره پروژه 3000 خطی ++C ترم اول یادم نمیره
ینی یه خطشم نگار ننوشت برام!!! آخه هم‌اتاقی انقدر بی‌رحم؟ 
این لپ تاپ بود و یه هندزفری و من و یه فولدر آهنگی که فاز هیچ کدوم معلوم نبود
پا به پای من هر آهنگی گوش کردمو گوش داده
هر فیلمی دیدمو دیده
هر چی خوندمو خونده, سایتا, وبلاگا, هعی...
اگه همون هفته اول, همین لپ تاپو نمی‌پکوندم شاید هیچ وقت با نوشین آشنا نمی‌شدم
که برام درستش کنه
اون روز که نمره های الکمغ اومد
اون روز که همه‌ی هاردمو اشتباهی فرمت کردم
5 سال هر روز و هر لحظه با من بود

هر کامنتیو فراموش کنم اون کامنت خصوصی یادم نمیره که "ما می‌تونیم همدیگه رو ببینیم؟"
هر ایمیلیو یادم بره اون ایمیله یادم نمیره که "قسمت نبود ما با همدیگه باشیم"
هر بار اینارو خوندم, من و لپ تاپم زل زدیم به هم و هیچی نگفتیم
شاهد تمام مکالماتم بود, همه ی خنده هام, حتی همه ی گریه هام
وقتی یه کم فکر می‌کنم, می‌بینم مثل یه دوست بود و هست
فعلاً با همین فارغ‌التحصیل میشم, برم خونه ببینم اون جدیده چه جوریاس

پ.ن1: والدین عزیز بیایید به جای لپ تاپ و گوشی و دوربین و اینا, به فکر جهیزیه باشیم
والا 
پ.ن2: دارم کیک درست می‌کنم, از اون کیکای بدون فر شکلاتی, هر کدوم از خواننده ها که فردا قبل از 8 صبح به من دسترسی داره می‌تونه بیاد کیک مطالبه کنه, اولویت با اوناییه که زودتر اقدام کردن 
۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

21- دقایقی پس از کنکور انفورماتیک پزشکی

پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۲۷ ب.ظ

نگار شماره کارتش بعد از من بود, با فاصله چهل سانت, جلوم نشسته بود

قبل از شروع آزمون, یه دختره ازم پرسید ضریب ریاضی چنده؟

گفتم نمی‌دونم!

گفتم اصن نمی‌دونم منابع این کنکوری که الان شرکت کردم چیه!

هیچی هم نخوندم! رشته ام هم برقه و کلاً هیچ ربطی به کامپیوتر و پزشکی ندارم

بیچاره قیافه اش دیدنی بود 


ساعت 3

45 تا سوال اولش که زبان C , پاسکال و یه مشت کد بود که هیچی!

از سوال 46 شروع کردم دیدم پزشکیه, اونا هم هیچی,

ولی برای حفظ آبرو پنج شش تاشو زدم

ریاضی‌شم در حد 100 زدم

حس می‌کنم ریاضیش انقدر آسون بود که داشتن به شعورم توهین می‌کردن

برگشتم سراغ سوالای برنامه نویسی و کد و اینا و چندتام از اونا زدم


بعدش دیدم نگار مدل نشستنش رو عوض کرد! چنان که گویی میخواد بهم تقلب بده

منم چشامو درویش کرد که در دیزی بازه, حیای گربه کجا رفته و 

بعدش دیدم نه آقا, قشنگ برگه رو گرفته بالا که ببینم

نفهمیدم فازش چیه

حس می‌کردم میخواد یه چیزیو ببینم!


ساعت 5

رفتم سراغ سوالای زبان که بد نبود و برگشتم یه دور همه چیو مرور کردم و 

نگار برگه شو داد به مراقب جلسه و رفت!

هنوز یه ربع بیست دیقه از وقت آزمون مونده بود

منم بلند شدم برگه مو بدم که دیدم اون دختره که ضریب ریاضیو پرسیده بود ازم تقلب میخواد

ندادم! 


علاوه بر پاسخنامه دفترچه سوالارم گرفتن 

آخه دیروز دفترچه سوالای مهندسی پزشکیو نگرفتن

نیست که فکر میکردم دفترچه دست خودم میمونه, مرتب و منظم و تر و تمیز نوشته بودم

خلاصه ناراحت شدم که دفترچه رو گرفتن!


اومدم بیرون دیدم نگار یه جوریه! چنان که گویی سوتی داده باشه

پرسیدم چی شده؟

گفت پایین دفترچه سوالا نوشتم "نسرین بیا 5 بریم" هی گرفتم سمتت که بخونی نخوندی

بعدشم نوشتم که نسرین من میرم و بازم گرفتم سمتت که بخونی و ندیدی

من: خب؟

نگار: هیچی دیگه, برگه سوالارو گرفتن, الان چک کنن, فکر می‌کنن تقلب می‌کردیم

من: بی خیال! فکرشم نکن بابا کی حوصله داره دفترچه هارو چک کنه 


بعدشم رفتیم انقلاب و شیرینی فرانسه و 

به مناسبت تولدمون نگار منو, من نگارو مهمون کردم و

مامان نگار زنگ زده بود, از این سوالا که چه طوری و چه خبر و کجایی

تعریف از خود نباشه ها, حمل بر خودستایی هم نشه,

از کرامات شیخ همین بس که مامان نگار به نگار میگه وقتی با نسرینی خیالم راحته!

اتفاقاً مامان منم همینو میگه!

ینی وقتی با نگارم خیالش راحته! 

اردیبهشت هم تموم شد



لینک این عکسارو یکی از خواننده ها کامنت گذاشته بود, ولی خودشو معرفی نکرد

منم بهش رمز ندادم! 



۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

19- دقایقی پس از کنکور مهندسی پزشکی

چهارشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۰۱ ب.ظ

بدترین صحنه ای که آدم بعد از کنکورش میتونه ببینه اینه که 

یه معتاد داره صندوق صدقه رو میشکنه و هیشکی هیچی نمی‌گه! (نزدیک دانشگاه تهران)


من و نگار و آش شعله قلم‌کار 

با سابقه‌ای که دارم همچین حرکتی از من بعید بود که بیرون آش بخورم! 



دوستانی دارم, بهتر از آب روان!

خدا حفظشون کنه برام! 






این مهدی ه

90 ای!

منم 89 ام!

داره اشکال درسی منو جواب میده

منم دارم عکس می‌گیرم

اونجا هم دانشگاهه

اون کتابی هم که دستشه کتاب مهندسی پزشکی الهامه

الهام کتابشو داده به من

الهام 88 ایه, الان ارشده!

اینکه چرا مهدی همچین لباسی پوشیده بمونه برای بعد...

الان باید برم کنکور انفورماتیک پزشکی رو بخونم

فردا بازم کنکور دارم 


+ امروز پریسا شوهرشو ادد کرد تو گروه وایبر و تلگرام فک و فامیل

مدیونید اگه فکر کنید حسودیم شد 

۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

15- اونا که چیزی نبود, من حتی تو خوابم سوتی میدم

دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ق.ظ

با سلام 

امشب خواب دیدم برای دانشگاه حواسم نبوده یه لنگه از کفشای بابارو پوشیدم یه لنگه از کفشای مامان! لنگه چپی کفش بابا بود! راستیه کفش مامان, تازه ردیف اولم نشسته بودم, از صبم کلاس داشتم و عصر متوجه شده بودم که چی پوشیدم! ردیف اولم نشسته بودمااااااااااا 

نچ نچ نچ نچ


عکس: خونه‌ی پسردایی بابا - کرج

یادمون رفت شمع بخریم, دو تا شمع ساده گذاشتم و

گفتم بابا یه 2 بنویسه و یه 3 که بشه 23

وقتی داشتم عکس می‌گرفتم امید هی دستشو می‌آورد جلو گند میزد به عکسم

می‌گفتم چرا همچین می‌کنی آخه؟

می‌گفت برای اینکه تگم کنی! حتی اگه رمز نداشته باشم!


وقتی می‌خواستم شمعارو فوت کنم هم ایلیا نمی‌ذاشت! 

سه بار روشنش کردیم, ولی نمی‌ذاشت خودم فوت کنم

ولی بالاخره بار چهارم تونستم



کیکو به رادیکال شصت و سه قسمت نامساوی تقسیم کردم 

گفتم برای نگار و نرگس و مژده هم کیک می‌برم

به هر حال آدم باید یکیو داشته باشه که به فکرش باشه

دوستش داشته باشه

براش کیک ببره و از این صوبتا!

اون خرسه رو مژده برام گرفته

الانم که رو تختم دراز کشیدم و این پستو تایپ می‌کنم, همین خرسه کنارم خوابیده 

مامان قُلبونِس بِلِه, خِلسِ خودمه! به هیچکسم نمی‌دمش!

تولد 23 سالگیم بودااااااااا! یه وقت فکر نکنید 2 یا 3 سالم بوده 


۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

14- حالا این که چیزی نیست...

يكشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۴۱ ب.ظ

به میمنت و مبارکی, امروز اولین "صفر" عمرم رو گرفتم!

ادوات پیشرفته!

سوال اول, طرز کار دیود ایمپت را توضیح داده و روابط و نمودارهای لازم را رسم کنید

سوال دوم, طرز کار دیود گان را توضیح داده و روابط و نمودارهای لازم را رسم کنید

و قیافه من, چنان که گویی اولین بارم باشه اسم اینارو می‌شنوم!

ینی حتی دری وری هم نداشتم بنویسم

ینی حتی دریغ از یه رابطه! یه نمودار, یه خط توضیح!

هیچی دیگه, 

هیچی!

یه نیم ساعت با برگه‌ی سفید سفید سفید ور رفتم و رفتم به دکتر ف. گفتم آماده نبودم و

صفر!


حالا اینکه چیزی نیست, دیروز به یکی یه اسمسی دادم, 

بعدش دلیوری نشد, کپی کردم دوباره فرستادم

صبح مامانم اسمس داده بود که آدرس خونه‌ی مژده اینارو بفرست وسایلشو ببریم بدیم

منم اسمس دادم که "ینی الان رسیدید تبریز؟ مگه قرار نشد امروزم کرج بمونید؟"

دلیوری نشد, کپی کردم که برای بابا و امیدم بفرستم, 

حواسم نبود که کپی نشد

ولی چیزی که paste و ارسال شد این بود که 

"اوکی, این ایده رو قبول می‌کنم, پس ارتباطمون قطع میشه تا وقتی همو ببینیم!"

ینی همون متنی که دیروز داشتم برای یکی می‌فرستادم و دلیوری نمی‌شد


ینی الان قیافه خانواده رو تصور کنید که دختر خانواده بهشون اسمس داده که 

اوکی, این ایده رو قبول می‌کنم, پس ارتباطمون قطع میشه تا وقتی همو ببینیم!


حالا اینکه چیزی نیست, دیشب یه نیم ساعت نت خوابگاه وصل شد 

که تمرینا و پروژه های وامونده رو آپلود کنیم, 

داشتم از سهیلا می‌پرسیدم به نظرت کجا باهاش قرار بذارم؟

که نتیجه اش شد این:



ینی الان یه گروه درسی رو تصور کنید متشکل از استاد و تی ای و تمرین و پروژه

به انضمام زمان و مکان قرارهای بانو تورنادو!


حالا اینکه چیزی نیست, چند روزه باد کولر اذیتم می‌کنه, گردنم کاملاً خشک شده, 

تنظیماتشم دست ما نیست, امروز صبح دقت کنید صبح! 

زنگ زدم دفتر نظارت خوابگاه که بگم این وامونده رو کلاً قطع کنن, کولر نمی‌خوایم

گوشیو برداشتن و گفتم, سلام, شبتون به خیر, خسته نباشید!

شبتون به خیر!

حالا اینکه چیزی نیست, دیدم هم‌اتاقی نگار اون ور خطه! میگه خوبی نسرین؟

ینی فکر کن زنگ زده بودم واحد نگار اینا! تازه "شبشون هم به خیر"


حالا اینا که چیزی نیست... دیگه  بقیه شو نمی‌گم 

۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)