عید تا عید ۱۶ (رمز: س***) بنیاد سعدی
در قسمت دوازدهم عید تا عید، سوار اتوبوس شدیم و قسمت سیزده رفتیم ایرانداک و قسمت چهارده فرهنگستان و قسمت پونزده رو هم اختصاص دادیم به شریف. شهرزادهای قصهگوی قبل از من همهشون سوء تفاهم بودن. مردم ولکنشون به چشمای یارشون اتصالی میکنه و ما هم ولکنمون به ۲۸ خرداد اتصالی کرده و هنوز خاطرات ۲۸ خرداد تموم نشده. ینی الان این قابلیت رو دارم که با شهرزاد هزارویک شبم رقابت کنم.
بله عزیزان، ساعت هشت به همراهی تیم والیبال! از شریف خارج شدیم و با بیآرتی با نگار رفتیم یه جایی که نگار گفت اینجا پیاده شو و سوار بیآرتیای پارک وی شو و تا پارک وی برو. بعد پیاده شو و تا ولنجک میتونی باز سوار اتوبوس یا تاکسی بشی. واقعیت اینه که من از بس با مترو و اسنپ این ور و اون ور رفتم، اتوبوسای تهران و حتی تبریز و کلاً اتوبوسای هیچ جا رو خوب نمیشناسم. اگه نگار نبود، قطعاً یه مقدار از مسیرو با مترو میرفتم و بقیه رو با تاکسی. ولی دیگه چون تا یه جایی باهم بودیم، راهنماییم کرد و از حضورش بهره بردم. فکر کنم توحید از بیآرتی پیاده شدم. یادم نیست. بالاخره یه جایی نگار گفت پیاده شو و برو اون ور خیابون سوار یه بیآرتی دیگه شو. چنین کردم. توی بیآرتی دوم چون دیگه نگار نبود هی از راننده و ملت میپرسیدم ببینم کجاییم و کجا میریم و کجا باید پیاده شم. ینی هر چقدر که تو مترو حرفهایام، تو اتوبوسا عملکردم شبیه یه پیرزن روستایی بیسواده که اولین باره پاشو گذاشته شهر.
نگار گفته بود پارک وی پیاده شو. پیاده شدم و خب دیگه نگار نبود که بگه برو کدوم ور سوار چی شو. و از اونجایی که نزدیکای نهونیم بود اتوبوسا بهنظرم دیگه تعطیل میشدن. پس سوار تاکسی شدم و گفتم میرم ولنجک.
بهروایت اینستا: ساعت ۲۱:۱۵. پارک وی، توی تاکسی، به سوی ولنجک و مهمانسرای بنیاد سعدی. امروز با یه کولهپشتی بیستکیلویی که معادل با نصف وزن خودمه تمام تهران رو زیر پا گذاشتم و دوازده ساعت تمام اقصی نقاطش رو درنوردیدم و دارم از خستگی میمیرم به معنای واقعی کلمه. از صبح این کیف رو شونهٔ منه و خدایی اگه لازمش نداشتم میذاشتم گوشهٔ خیابون.
حدودای ده، خسته، تو خیابونای تاریک و خلوت ولنجک دنبال ساختمونی میگشتم که آخرین بار سه سال پیش اونجا بودم و حالا به خاطر نداشتم دقیقاً کجا بود و چه شکلی بود. این تابلوی نارنجی نشون میداد خیابونو درست اومدم، اما ساختمون رو پیدا نمیکردم. کافی بود یه گربه بپره جلوم که جیغ بزنم، چه برسه یه آدم غیرموجّه. و خب تا برسم و ساختمون رو پیدا کنم همۀ وجودم ترس بود. ترسی که نمیشه و نباید با کسی به اشتراکش گذاشت. مخصوصاً با خانواده که همینجوری تو اتاقتم نشسته باشی نگرانتن.
وقتی رسیدم جلوی ساختمون بنیاد، خیالم راحت شد. اما یادم نمیومد با عاطفه چجوری رفته بودیم تو. یه در بزرگ میدیدم که زنگ و اینا نداشت. نباید هم میداشت. مثل اینه که شما ساعت ۱۰ شب بری جلوی دانشگاهی که نگهبانش رفته خونهش، وایستی و دنبال آیفونش بگردی. یه کم رفتم دورتر وایستادم و ساختمونا رو بررسی کردم ببینم کدوم یک از درای کوچیک میتونه در دوم بنیاد باشه. رنگ درا هم که معلوم نبود تو اون تاریکی. یه در کوچیک تقریباً همرنگ در بزرگ، با ده بیست متر فاصله ازش پیدا کردم و زنگشو زدم. یه خانوم برداشت. گفتم لابد همسر سرایدار یا مستخدم اونجاست. گفتم بنیاد سعدی؟ گفت بله. گفتم من فلانیام. از دانشجوهای فرهنگستان. ظهر هماهنگ شده بود امشبو بیام اینجا. تق، درو باز کردو گوشی آیفونو گذاشت سر جاش و لابد رفت خوابید.
آروم و با احتیاط وارد حیاط شدم و بازم یادم نمیومد چجوری خودمونو رسونده بودیم طبقۀ هفتم. کسی هم به استقبالم نیومده بود راهنماییم کنه. یه چرخی تو حیاط زدم و درهای مختلف ساختمون رو امتحان کردم و دیدم راهی به درون ندارن، یا اگه دارن بسته است. فکر کردم برم بیرون و دوباره زنگ آیفون رو بزنم به خانومه بگم بیاد راهنماییم کنه. بالاخره حقوق میگیرن برای همچین موقعیتایی دیگه. ولی دلم نیومد. گفتم این موقع شب اذیتشون نکنم. پس به جستوجو ادامه دادم و یهو یادم اومد آسانسورا تو پارکینگ بود. ینی اون موقع که ما میخواستیم از طبقۀ هفت بیایم پایین میومدیم پارکینگ. پس رفتم سمت پارکینگ. یهو چراغا روشن شد. نترس عزیزم، اینا حسگر دارن و خودبهخود روشن میشن. نترسیدم. رفتم و سوار آسانسور شدم و با تردید آخرین شما رو فشار دادم. تردید داشتم که باید کدوم طبقه برم، ولی احتمالاً آخری بودیم. طبقۀ آخر چهار تا واحد دوبلکس! بود. با احتیاط از آسانسور اومدم بیرون و جلوی چهار تا درِ بسته ایستادم. اما من که کلید نداشتم برم تو. در میزدم؟ ینی در میزدم میرفتم تو واحدی که یکی دیگه هم توشه؟ اگه مهمون خارجی داشتن چی؟ اگه آقا باشه چی؟ تو اون شرایط استرسناک، در حدِ آی ام بلکبرد هم چیزی به انگلیسی یادم نمیومد. یکی از درا کلیدش از بیرون روش بود. بازش میکردم؟ اونو گذاشته بودن برای من؟ میرفتم تو؟ اگه توش آدم بود چی؟ در زدم. کسی جواب نداد. لابد خواب بودن دیگه. خدای من. هیشکی تو ساختمون نبود. گویا اون شب بنیاد مهمونی جز من نداشت و همۀ واحدا خالی بود. اما مطمئن نبودم. کلیدو چرخوندم و رفتم تو. طبقۀ اولش که کسی نبود. جرئت نکردم برم بالا و اتاق خوابا رو هم چک کنم. اومدم بیرون و یادم اومد سه سال پیش که با عاطفه اینجا بودیم، سرایدارش شمارهشو داد و گفت اگه کارم داشتین زنگ بزنین. سرایدارش یه آقای جوان بود که با خانومش تو همین ساختمون، لابد یه گوشه از حیاط یا نزدیک پارکینگ زندگی میکردن. و لابد خانومی که درو برام باز کرده بود خانومِ همین آقای سرایدار بود. شب بود و خجالت میکشیدم زنگ بزنم. تازه مطمئن نبودم این آقا هنوز اونجا کار میکنه و هنوز سرایدار اونجاست یا نه. دل به دریا زدم و زنگ زدم. خودمو معرفی کردم و گفتم من طبقۀ هفتم ساختمون بنیادم و نمیدونم کجا برم. گفت برو واحد یک. گفتم کلید روش نیست. گفت برو دومی. گفتم اونم کلید روش نیست. گفت چهارمی چی؟ گفتم اونم کلید روش نیست. گفت صبر کن خودم بیام. تنها واحدی که نگفت برو واحدی بود که من اونجا بودم :دی. پس بیسروصدا وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون و رفتم جلوی آسانسور منتظر ایشون. اومد و کلید واحد چهار رو بهم داد و آشپزخونه و سرویسا رو چک کرد و داشت کولرو درست میکرد که گفتم نیازی نیست. بعد میخواست توضیح بده که چی کجاست و اینجا چه امکاناتی داره که گفتم سه سال پیشم اینجا اومده بودم و اتفاقاً همین واحد بودم و شمارهتونم از همون موقع داشتم. گفتم اگه مشکلی پیش اومد تماس میگیرم و دستش درد نکنه و دیگه بره که واقعاً دارم از خستگی بیهوش میشم.
آقای چ رفت و بقیهش به روایت پستهای اینستا
ساعت تقریباً ۱۰ شب. بالاخره رسیدم. اینجا بنیاد سعدیه و من الان اینجام. طبقهٔ ۷، واحد ۴. جای باکلاس و بسیار خفنیه و الان کل اینجا رو دادن به من تا هر موقع بخوام بمونم. تازه دو طبقه هم هست. سه تا اتاق خواب بالاست که از اونجایی که میترسم تنهایی بخوابم میرم بالش و پتو بیارم و بعد از خوردن چای، رو همین مبله بیهوش بشم. در ادامه عکس چایم رو هم باهاتون به اشتراک میذارم.
ساعت ۲۳. همین جا بر خود لازم میدانم تندیس و جام بلورین و اسکار بهترین و خوشمزهترین و سریعآمادهشوترین و آسانترین غذا رو تقدیم کنم به نودالیت که نه قابلمه لازم داره نه گاز. یه لیوان آبجوش باشه و یه ظرف، دهدقیقهای حاضر میشه. و جا داره از رئیس و کارمندان و دستاندکاران این مجموعه تشکر مخصوص کنم بابت اون اطویی که در ضلع شمالی تصویر میبینید.
ساعت ۱۲ شب بالاخره ۲۸ ام تموم شد. فرداش مصاحبه داشتم. رفتم بالا و سرویسا و اتاق خوابا رو چک کردم کسی نباشه. زیر تختارم حتی چک کردم. بالکنها رو هم با دقت بررسی کردم. درهای بالکن رو هم محکم کردم. چند تا عکس گرفتم و یه بالش و پتو برداشتم و اومدم پایین رو مبل خوابیدم.