۱۴۰۳- این هندونۀ سربسته
بعضی از مسائل هستن که نوشتن دربارۀ اونا، خطوط قرمز من هستن و سعی میکنم تا جایی که بتونم راجع بهشون تو وبلاگم ننویسم. اگر هم مطلبی باشه تو وبلاگ خصوصیم مینویسم و منتشر نمیکنم. تو حالت پیشنویس نگهمیدارم اون مطالب رو. در واقع اگر هم بنویسم برای خودم مینویسم. یکی از این موضوعات بحث خواستگاریه. جز یه بار که از روی بیتجربگی خاطرهش رو اینجا نوشتم، یادم نمیاد اومده باشم و تعریف کرده باشم فلان روز فلان اتفاق افتاد و چنین شد و چنان شد و اینو گفتیم و اینو شنیدیم. همون یه باری هم که نوشته بودم، چند روز بعدش پشیمون شدم و چون رسم و عادت ندارم پستهایی رو که منتشر کردم بعد از انتشارشون حذف کنم، رمزدارش کردم و کسی رمزشو نداره. الانم نیومدم خاطره تعریف کنم. یه مطلبی بود که حس کردم گفتنش اینجا خالی از لطف نیست.
خواستگار داشتن و خواستگاری رفتن تو این سن یه امر طبیعیه و منم مثل خیلی از دخترا، چند ساله با این موضوع درگیرم. چون مخالف ازدواج سنتیام، معمولاً اجازه نمیدم اول خواهر و مادر بیان بپسندن بعد برن پسرشونو بیارن. ولی چند بار زورم نرسید مقاومت کنم. مادر و خواهرشونو برداشتن آوردن دیدنم که باهم صحبت کنیم. این روش که آدم با یه غریبه که تا دو ساعت پیش اسمشم نشنیده بود بشینه صحبت کنه که تازه آشنا بشه و ازدواج کنه اصلاً موردپسند من نیست. حالا کِی اومدن؟ همهشون یک هفته قبل از کنکورهای ارشد و دکترا. آخری همین مردادماه، یک هفته قبل از آزمون. همهشون هم میدونستن و گفته بودم امتحان دارم. عالم و آدم میدونستن که من کی کنکور دارم و هر کی یه ذره شناخت نسبت به من داشته باشه میدونه تیپ شخصیتیم جزو تیپهای درسخون و درسدوسته!. ایدئال اینه که خودش یه سر به سایت سنجش بزنه و از تاریخ آزمون مطلع بشه بعد پا پیش بذاره. این ایدئاله و حالا اگه طرف از این وادی پرته و نمیدونه سایت سنجش و کنکور چیه، لااقل وقتی گفتیم و فهمید ذهن طرف مقابلش این روزا درگیره، بگه خب بعد از آزمون میایم. حالا اگه عجله داره که تا عیدها و ولادتها تموم نشده تکلیفش مشخص بشه و اگه نشد سریع بدون فوت وقت بره سراغ بعدی!، لااقل وقتی اومد، عذرخواهی کنه که مصدّع اوقات شده. چون واقعاً مصدّع اوقاتم شده بودن و با این توضیح که صُداع ینی سردرد، من از شدت سردرد نه خواب داشتم نه خوراک. منِ کمتوقع به همین عذرخواهی هم راضی بودم به خدا. ولی خب دریغ از ذرهای درک موقعیت، عذرخواهی و عذاب وجدان. اینجا دو تا مسئله مطرحه. یا اینا متوجه شرایطتون هستن، اما انقدر خودخواهن که شرایط شما و تمرکزی که بهش نیاز دارید براشون مهم نیست، که خب سالی که نکوست از بهارش پیداست و باید حساب کار دستتون بیاد که اینی که الان متوجه شرایط روحی شما نیست، بعیده بعداً متوجه شرایط دیگۀ شما در زمینههای دیگه بشه. یا خودخواه نیست، ولی متوجه اهمیت مسئلهای که درگیرش هستین نیست و نمیدونه کسی که کنکوریه روزای آخر تست میزنه و خلاصههاشو مرور میکنه و مهمونی نمیره و خونهشون مهمون نمیاد و یه ساعت هم براش یه ساعته. اینایی که تو این دانشگاههای بدون کنکور درس خوندن، یا اینایی که وقتی میرفتن سر جلسۀ آزمون نمیدونستن کنکور تستیه یا تشریحی، جزو همین قشری هستن که متوجه اهمیت موضوعی که شما درگیرشین نیستن. همین میتونه اولین تفاوت شما با اون فرد باشه. مثالی که زدم مثال درسی و کنکوری بود، ولی ممکنه شما ورزشکار باشید و تو اون مقطع درگیر مسابقه باشید، یا دغدغهٔ کاری داشته باشید یا هر مسئلهٔ دیگهای. اصل حرفم وقتشناسی و درک شرایط موقت و ویژهٔ طرف مقابله.
همون یه مطلب مدّنظرم بود که بگم؛ ولی حالا که تا اینجا گفتم، دو تا نکته هم راجع به تماس تلفنی بگم. خانومه زنگ میزنه میگه برای امر خیر تماس گرفتم و کلی اطلاعات اعم از تحصیلات و قد و وزن و تعداد خواهر و برادر و شغل و زیربنای خونه و مایملک میگیره و آدرس خونه رو میخواد، ولی خودشو معرفی نمیکنه. یا زنگ میزنه به موبایل خودم و شمارهٔ خونه رو میخواد و همچنان خودشو معرفی نمیکنه. والا من هر جا به هر کی برای هر کاری زنگ بزنم، حتی اگه مطمئن باشم طرف شمارهمو داره و منو میشناسه، باز بعد سلام خودمو معرفی میکنم. چون اینو جزو آداب اجتماعی میدونم. اگه اشتباه هم زنگ زده باشم باز توضیح میدم که با فلانی کار داشتم و مثل اینکه اشتباه گرفتم. این دیگه از بدیهیترین آداب اجتماعیه که من حتی تو فضای مجازی، تو اولین پیامها و کامنتهام هم رعایت میکنم و میگم کیام و از کجا اومدم. اون وقت کسی که برای اولین بار زنگ زده، ناشناسه، و اطلاعات خصوصی میپرسه و آدرس میخواد، نباید خودشو معرفی کنه؟ نباید جلب اعتماد کنه؟ حالا میایم آشنا میشیمم شد جواب؟ شگفتانگیزتر اونایی هستن که خودشونم نمیدونن با کی و کجا تماس گرفتن. اونایی که بعد از گرفتن اطلاعات دیگه زنگ نمیزنن هم جالبن. همین چند وقت پیش یه خانومی زنگ زد پرسید دختر مجرد دارین؟ بعدشم فقط مقطع تحصیلیمو پرسید و خداحافظی کرد. حتی رشتهم هم نپرسید. خودشم که معرفی نکرد. خندهم گرفته بود و تو دلم هزار بار آرزوی شفای عاجل میکردم برای این قشر و هزار بار از خدا میخواستم سریعاً منو از دست اینا نجات بده. و البته دیگه زنگ نزد. متأسفانه چون این احتمال رو میدم که دوست و آشنای دوستان و آشنایانمون باشن نمیتونم پشت تلفن بشورم پهنشون کنم روی بند و مؤدبانه برخورد میکنم. کلاً این ناشناس بودنشون دست و بالمو میبنده تا نتونم برخورد شایستهٔ شخصیتشون داشته باشم. روال جواب گرفتن از پسر بعد از مراسم خواستگاری هم جالبه. من وقتی نظرم منفیه، ناز نمیکنم. الکی طرف مقابلم هم منتظر نمیذارم. سریع به جمعبندی میرسم و همون موقع با دلیل یا به خودشون میگم نه یا وقتی رفتن، میسپرم به خانواده که اگه زنگ زدن بهشون بگید نه. اون وقت برای دریافت جواب مثبت یا منفی از طرف اونا، روال اینه که اونا برن و فکر کنن و اگه نظرشون مثبت بود چند روز بعد تماس بگیرن بگن ما با شرایط شما موافقیم و اگه نظرشون منفی باشه، دیگه رسم نیست زنگ بزنن بگن اینو. حالا ایدئال من اینه که اینا دلیل منفی بودن نظرشونو شفاف بگن تا اولاً طرف بره اون ایرادشو اگه اصلاحشدنی بود اصلاح کنه ثانیاً اگه دو طرف کس دیگهای رو با این ویژگیها میشناختن به همدیگه معرفی کنن. یه همچین جامعۀ آرمانیای دارم من. اون وقت این جماعت زنگ هم نمیزنن برای نهِ خشک و خالی، چه برسه به توضیح. ینی اگه خانوادۀ پسر نظرشون منفی باشه بهمعنای واقعی کلمه گم و گور میشن (اصطلاحی قشنگتر از این بلد نیستم در مواجهه با یه همچین رسمی).
پ.ن: چند وقت پیش با یکی از دوستام راجع به این مسائل صحبت میکردم. گفت پارسال دانشگاه کارگاه آموزشی داشت و تو اون کارگاه شاهین فرهنگ سخنرانی کرده و دانشجوها سؤالهاشونو پرسیدن و لینک این سخنرانیا رو برام فرستاد. من تا اون موقع اصلاً نمیدونستم شاهین فرهنگ کیه و هیچ پیشزمینۀ ذهنی در موردش نداشتم. خیلی هم اهل سخنرانی گوش دادن نیستم. چون معمولاً با منطقی که پشت حرفای طرف هست موافق نیستم. حالا چون اون دوستمو قبول دارم، پیشنهادشو رد نکردم و اون ده دوازده تا فایلی که تو کانال دانشگاه گذاشته بودنو دانلود کردم که گوش بدم. اتفاقی اول فایل ۲۹ بهمن پارسالو باز کردم. یک ساعت و ۴۵ دقیقۀ اولش خوب بود. ده دقیقۀ پایانی، یه پسری اومد یه سؤالیو مطرح کرد که باورم نمیشد این سؤال، سؤال دانشجوی اون دانشگاه باشه. گیر عجیبی داده بود به اینکه زن عقل نداره و دلیل و برهان هم میاورد. این آقای فرهنگ هم هر چی توضیح میداد و میگفت اون حدیث جعلیه میپرید وسط حرفش که نه جعلی نیست. منم با بهت و حیرت به این فکر میکردم که بیچاره کسی که حاضر بشه زن این بشه. که خب یادم افتاد یه سری از خانوما خودشونم فکر میکنن عقل ندارن و مشکل نیمهٔ گمشدهٔ اون بزرگوار هم حل شد همونجا. ینی انقدر این چند دقیقۀ پایانی این فایل شگفتانگیز بود که هر بار یادش میافتم با شگفتی از خودم میپرسم چند سال طول میکشه نسل این طرز تفکر منقرض بشه؟
+ این لینک تلگرامی اون فایله. پنجاه مگابایته تقریباً. تو همین کانال با هشتگ فرهنگ ده تا فایل دیگه هم هست.