۱۲۱۵- کاش به جای هر چی، هر کیو میخواستیم میداد
پریروز
پریسا، وقتی ازش پرسیدم پس یاسین کو؟: «گذاشتم پیش مامانم»
امید، خطاب به محمدرضا بعد از دیدن عکسهای یاسین: «دایی بودن چه حسی داره؟»
محمدرضا، وقتی ازش پرسیدم چه خبر از نتایج ارشد: «قبول شدم، ولی کار و سربازی هم هست. دو هفته دیگه یا پادگانم یا سر کلاس»
من، وقتی میشنوم یکی قراره بره سربازی: «اگه ازدواج کنی میتونی امریه بگیری»
پریسا: «بچهها هر کدومتون که ازدواج کردین تو شرط ضمن عقدتون دو ساعت ظهر تاسوعای هر سالو مرخصی بگیرید از همسراتون. بچههاتونم نیارید»
من: «ولی من مرادو میارم ببینه در فراقش هر سال کجاها چی نذرش کردم. یکی از نذرامم اینه هر سال با خودش بیام این امامزاده شمع روشن کنم»
امید: «میتونیم بیاریمشون و ون بگیریم. به نگارم بگیم هر سال یکی دو کاسه بیشتر آش بده بهمون. بعد ونو گسترش میدیم و اتوبوس میگیریم»
من: «میشه مادرشوهرمم بیاد؟»
امید بعد از اینکه گفتم مستقیم نرین، بپیچین سمت امامزاده: «بیخیال، انقدر خودتو سنگ رو یخ نکن پیش این امامزادهها. میبینی که اصن وقعی نمینهند»
محمدرضا، وقتی رسیدیم امامزاده: «بچهها، شما به اینجا اعتقاد دارین؟»
یه خانومه تو امامزاده، بغل ضریح: «میشناسین این امامزاده رو؟ نوهٔ امام حسینه. هر چی بخواین میده بهتون»