290- 7 مهر + 2 تا فیلم از خوابگاه سابق
الان که اینارو تایپ میکنم, سالن مطالعه شریف, تنهایی نشستم و غرق تفکرم و
آقاهه اومده میگه ساعت کاری سالن مطالعه تموم شده و تشریفتونو ببرید منزل
منم اومدم نشستم عرشه (عرشه نام مکانیست در دانشکده که صدبار توضیح دادم)
بالاخره کمده رو خریدم و به کمک مریم و نگار درستش کردیم
خوابگاهیای عزیز شمام بیاین از سر کوچه ما بخرین اینجا ارزون تره (65 تومن :دی)
(یاد سیب زمینی پیازای ارزون سر کوچه رئیس جمهور سابقمون افتادم :دی)
همون طور که میبینید هر جایی که باهاش تماس دارم یا ممکنه داشته باشم رو روزنامه و کاغذ گرفتم
دسرم درست کردیم
ینی من و نگار کمدو درست میکردیم و مریم دسر درست میکرد
و من همچنان ژله دوست ندارم!
منم برای اولین بار فرنی درست کردم که مزه هر چیزی رو میداد جز فرنی
من جای مریم و نگار بودم نمیخوردم ولی خب چون بچههای خوبی بودن, چیزی نگفتن و خوردن
شکلش قشنگه هاااااااااااا ولی طعمش مزخرف بود
البته به یه معنی دیگهی مزخرف که به معنی زیبا هست شکلشم مزخرفه
کلاً مزخرف بود :|
خب آخرین باری که فرنی خورده بودم امید دندون نداشت و منم خوندن نوشتن بلد نبودم :دی
و این پروژهی کمد تلفات هم داشت و انگشت من از ناحیه میانی مصدوم شد
همون طور که میبینید بعد از رفتن بچهها n بار جای یخچال و کمدو عوض کردم
این تصویر فعلاً نهاییه, تا ببینیم بعداً چی پیش میاد
اینم از فرط بیکاری:
در اقدامی انتحاری یهو این دستبندو یاد گرفتم و هفت هشت ده تا درست کردم برای مریم و الهام و نگار و
سه تای دیگه دارم که یکیش مال خودمه :دی
اون دو تای دیگه یکیش برای مطهره یکیشم سهیلا یا نرگس یا حالا هر کی که دستش زودتر بهم برسه
و غذاهای این چند روز اخیر:
قیمه مهمون نگار به علاوه ته دیگ!
درسته مهمون نگار بودم ولی اون اومد اتاق ما :))))
خوراک مرغ و قارچ:
و صبحانه!
من و نگار و معضلی به نام میز!
و مکالمه من و نگار (هفتهی پیش سه شنبه):
به ساعت مکالمه هم دقت کنید
نگارو که یادتونه؟ همدانشگاهی و هممدرسهایم بود که شهید بهشتی قبول شده و الان تو یه خوابگاهیم!
دیشب یکی از دوستان (زیزیگولو) طی کامنتی پرسیده بود که من دوازده شبِ اون شبی که حداد اومده بود خندوانه کجا بودم که خونه نبودم و نت نداشتم و تلویزیون نداشتم و اینا!
عرضم به حضورتون که یه موقعهایی من دلتنگ میشم, آنچنان دلتنگ که با هیچ کسم میل سخن نیست
اون موقعها نت و لپتاپ و زار و زندگیمو رها میکنم میرم خونه مامانبزرگم اینا
اون روزم اونجا بودم که یهو ناغافل یادم اومد که ای بابا من قراره آخر هفته بیام تهران و بلیت نگرفتم هنوز
اینترنت خونه مامانبزرگم اینارم نمیخواستم شارژ کنم
زنگ زدم میترا (همون که دیشب عروسیش بود) که برم خونهشون بلیت اینترنتی بگیرم
خونهشون نزدیک خونه مامانبزرگم ایناست
رفتیم و بلیته رو خریدیم و دخترخالهی بابارم دیدیم
عمهی میترا دخترخالهی باباست و تهران زندگی میکنه و به خاطر مراسم میترا اومده بود تبریز
عمه های منم اومدن که عمهی میترارو ببینن
سرتونو درد نیارم, از وقتی رسیدیم بحث عروسی و تالار و جهیزیه میترا بود و
مقایسه با مراسم و جهیزیهی ندا و پریسا که یکی دو ماه پیش بود مراسمشون
ندا هم مثل میترا نوهی خالهی 80 سالهی باباست ولی نوهی دختریشه
پریسا هم نوهی عموی باباست
این که گرونترین سرویس طلا و جهیزیه و لباس و خفنترین تالارو گرفته بودن به کنار
این که چند ماهه دارن میرن کلاس رقص و خرید از فلان جا و فلان مارک و اینا بازم به کنار
مهریههاشون هم حتی به کنار
ولی اینکه هر کدوم یواشکی از آدم بپرسن شوهر من بهتره یا شوهر اون یه کم یه جوریه
و این رقابت و استرس و حسشون به طرز فجیعی داشت به من منتقل میشد
هر جا میرفتم موضوع بحث قیمت طلاهای اینا بود که کدوم داماد بیشتر براشون مایه گذاشته
و ارزش داده بهشون!!!
منم وقتی اظهار نظر میکردم همه متفق القول میگفتن زن هرچی کم خرجتر کم ارجتر!
اینم بگم که ما چهار تا با رنج سنی 20 تا 23 گل سر سبد فامیلیم و
همهی ایل و طایفه تمرکز کردن رو ما چهار تا! مخصوصاً روی من :((((((((
خلاصه اون شب که رفتم خونهشون بلیت اینترنتی بگیرم, بحث سر این بود که من توی مراسم میترا چی بپوشم و موهامو چه جوری درست کنم و لاک چه رنگی به کدوم لباسم میاد
منم درسامو بهونه میکردم که دارم میرم تهران و نمیتونم دوباره برگردم و شاید نیام
از اینا اصرار و از من انکار و تهش گفتم دوشنبه بعد کلاس اگه بلیت هواپیما پیدا کردم میام شام میخوردم و برمیگردم و دیگه حال و حوصله بزن و بکوب و آرایشگاهو ندارم
از یه طرفم فکر کردم یه موقع ممکنه بذارن به حساب حسادت و اینکه چشم ندارم ببینم و نمیام
سریع حرفمو پس گرفتم و گفتم میام! (که نرفتم)
اینام گفتن پس امشب قبل اینکه بری تهران بریم آرایشگاه که هفته بعد وقتی میای مراسم آماده باشی
عمه ها زنگ زدن دوستشون بیاد خونه به چش و چال بنده برسه!!!
جاتون خالی این بنده خدا بند مینداخت و منم هی حرف میزدم و نخ رو صورتم واینمیستاد
مگه بسته میشد این فک بی صاحابم
ینی یه ریز حرف زدماااااااا, خاطرات دانشگاه و خوابگاهو میگفتم و اینم تلاش میکرد کارشو انجام بده
شما هم اون لحظه کامنت و زنگ و اسمس که شبکه نسیم و حداد و خندوانه
همینجوری که من حرف میزدم لابهلای حرفام این خانومه گفت داداشش استاد دانشگاهه
منم با این ذهنیت که اساتید معمولاً موجودات پیر و فرتوتی ان به سخنرانیم ادامه دادم
تا اینکه خانومه لابهلای حرفام پرش زد و گفت داداشم تهران درس خونده و ارشد فلان رشته است
منم بی وقفه حرف میزدم و اصن مهم نبود داداشش کجا چی خونده
تا اینکه خانومه لابهلای حرفام جهش نهایی رو زد و گفت داداشم قصد ازدواج داره و گفته براش دنبال دختر بگردیم و دانشجوهای خودش به دلش نمیشینن و فلانن و داداشم شاگرداشو خوب میشناسه و دنبال دختر خوبه که نه انقدر متعصب و گوشه گیر باشه نه ولنگ و واز باشه
البته انقدرام مستقیم نگفتااااااااااااا, خیلی ریز و ظریف اشاره کرد به قضیه!
و بدینسان فکّ من بسته شد
و من دیگه حرف نزدم
ینی یه جوری ساکت شدم که اصن یه وضعی :)))))))))
بعدشم خیلی ریز و ظریف به خانومه فهموندم که من برنمیگردم تبریز و برن دنبال یه کیس دیگه!
فیلمای خوابگاه شریف که دوستان خواسته بودن:
صداگذاری و میکسشون مال همون موقع است ینی این آهنگارو قبلاً رو فیلما گذاشتم
الان نرم افزارشو ندارم و برای همین نتونستم فیلمای خوابگاه ارشدم رو درست کنم
ضمن رعایت امانتداری در مورد این فیلما, توجه کنید که چیزایی که توی فیلم میبینید مال من نیست
به جز تخت پایینی سمت چپ و کیف و لپ تاپ روش و اون مداری که روی دیوار چسبوندمش
به انضمام ساعت که پارسال افتاد و شکست و دیگه گذاشتم همونجا تو خوابگاه بمونه
بقیه وسایل مال هم اتاقیامه!
ولی نگاه کن تروخدا!! سه تا تخت خالی؟!!...میشینن میگن ظرفیت تکمیله :|
داغ دلم تازه شد باز...
این یخچالم جابجا نکن، الان نشون نمیده که!
از من بپرس