425- خیلی بیشعوری که نیستی
دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ق.ظ
صبونه امروزمو بدون عسل خوردم
خامهی خالی!
پس از نیم ساعت کشتی گرفتن با شیشهی عسل،
من: خیلی بیشعوری مراد که نیستی
هماتاقیم جلوی آینه در حال نقاشی کردن صورتش، به لهجه کُردی: مراد کیه؟
من: بابای بچههام! تو نمیشناسیش، همون که اگه بود، میدادم این وامونده رو برام باز کنه
+ حواسم پرتِ تمرین و آماده کردن اسلایدای امروز شد ناهارم درست نکردم
امروز ناهار بی ناهار
تا شبم نمایشگاهم :(
+ هماتاقیمم نتونست بازش کنه
درِ اون شیشه عسل وامونده رو عرض میکنم
+ از سلسله پستایی که دم در موقع پوشیدن کفش منتشر میشه...
دیرم شد...
۹۴/۰۸/۱۸