426- از هر دری سخنی
یه ماه پیش، داشتم میرفتم دانشگاه، صبح بود، یه خانومه میدون ولیعصر جلومو گرفت و آه و ناله و خواهش و التماس که کیف پولمو گم کردم و یادم رفته جا گذاشتم و دزدیدن یا یه همچین چیزی و خلاصه پول میخوام. منم از اونجایی که از عمق نگاه آدما به صدق و کذب بودن حرفشون پی میبرم، ینی یه همچین انسان با کرامتی هستم، سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و به طی مسیرم ادامه بدم
خب وقتی خودمو میذارم جای همچین آدمی، ینی آدمی که وسط راه مونده و به اصطلاح ابن السبیل یا بنت السبیله، کلی راهکار به ذهنم میرسه؛ حالا گیریم که نه پولی داری نه کیف پولی نه کیفی نه کارتی نه هیچی کلاً!
خب دو تا پاتو که ازت نگرفتن، پیاده برگرد؛ یا یه آژانسی تاکسی ای بگیر برو خونه و محل کار و بگو دم در منتظر بمونه که پولشو براش بیاری، اصن خودتو برسون نزدیک ترین ایستگاه مترو یا بی آر تی و اتوبوس و صادقانه مشکلتو توضیح بده برای مامورین و مسئولین امر!
اونام قطعاً یه بلیت رو ازت دریغ نمیکنن (بلیت؛ نه پول!)
ولی اینکه بری جلوی ملتو بگیری و پول بخوای، اونم نه مثلاً پونصد تومن هزار تومن پول بلیت،
انتظار دارن هزینه تاکسی دربست و آژانسو بدی بهشون
دیروز صبم دقیقاً همون جای قبلی اومد جلومو گرفت و باز همون قصههای قبلی
مکانشم عوض نمیکنه که حداقل یه بدبخت تر از خودش گولشو بخوره!
سال اول چه قدر ساده بودم که حرفاشونو باور میکردم...
به هر حال جایزه تحسین برانگیزترین صحنه دیروزو تقدیم میکنم به اون صحنهای که
همکلاسیم موضوع کنفرانس منو که عمداً یا سهواً غارت کرده بود بهم پس داد؛
با اینکه برام مهم نبود...
دیروز بعد کلاس رفتم نمایشگاه صنعت برق
حدودای 3 فرهنگستان رو به مقصد ونک و ولنجک ترک کردم و هندزفری تو گوشم داشتم دنبال یه آهنگ مناسب میگشتم که یه ماشین سفید دنده اتوماتیک از برای خاطر من بوق زد!!! ( به نظر من ماشینا هیچ فرقی باهم ندارن و یه خودروی 4 چرخن که به دو دسته دنده معمولی و دنده اتوماتیک تقسیم میشن و فقط رنگاشون متفاوته :دی تازه یه جاهایی همین رنگ متفاوتشونم تشخیص نمیدم و دیگه ازم نخواین که خاطرهی اشتباهی سوار ماشین همسایه شدنمو دوباره توضیح بدم)
خلاصه ماشین سفیده نگه داشت و گفت برسونمت خانوووووووووم
خم شدم و شیشه رو آورد پایین و گفتم با کمال میل!
گفت کجا میری؟
فرمودم تجریش، ونک، هر جا که به مسیرت بخوره؛ میرم نمایشگاه
گفت بپر بالا بریم
پریدم و چند دقیقه بعد
ایشون: نسرین جان، کمربند!
تا بهشتی رفتیم و
من: مرسی فرزانه، لطف کردی
ایشون: خواهش میکنم، از همین جا برو ونک، بعدش بگی نمایشگاه مستقیم میبرنت اونجا
من: بازم ممنون، جزوه هارو تا جمعه نمیتونم آماده کنماااا، دیر بفرستم که اشکالی نداره؟
ایشون: نه همون شب امتحانی هم یه مروری بکنم کافیه، دستتم درد نکنه
من: خواهش میکنم
ونک سوار تاکسی شدم، یه دختره قبل من تو ماشین بود که اونم میرفت نمایشگاه
دختره جلو نشسته بود
بعدش دو تا آقا سوار شدن و حدس زدم اینام دارن میرن نمایشگاه و حتی حدس زدم مهندس برقن
وقتی باهم حرف میزدن حتی حدس زدم ترکن و بعد حتی فهمیدم ترک تبریزن و خونهشون کجاست
حتی فهمیدم صبح رسیدن ترمینال آرژانتین و
کلاً این دو تا بدبخت باهم حرف میزدن و منم گوش که نمیکردم
میشنیدم :دی
بیچاره ها تا منتهی الیه چسبیده بودن به در سمت راستی و منم تا منتهی الیه تو در سمت چپی بودم
ینی انقدر فاصله داشتیم که 6 نفر دیگه هم میتونستن بین ما بشینن :)))))
پیاده شدم و مبلغی گزاف رو پرداخت کردم و زنگ زدم ببینم نگار کجاست
گفت روبه روی مسجده و منم پرسان پرسان رفتم سمت مسجد نمایشگاه
تو راه یه آقاهه داشت تلفنی به دوستش میگفت امروز میخواستم به ناتاشا بگم ولی فکر کردم شاید وقت مناسبی نباشه و بی ادبی تلقی کنه
میخواستم به آقاهه بگم نه تو رو خدا بگو بهش
من تضمین میکنم بی ادبی تلقی نمیکنه :))))
خواب دیدم تو شریف یه مراسم بزرگداشت از نمیدونم کی برگزار شده و منم دعوتم، رفتم و دیدم همهی بازیگران و خوانندگان هم دعوتن، مثلاً حیاتی، همین که مجری اخباره، بنفشه خواه و کلی آدم دیگه حول و حوش صدهزار نفر که دقیقاً نمیدونم چه جوری تو شریف جا شده بودن اونجا بودن
بعد نکته جالبش اینجا بود که گفته بودن هر کی با خودش صندلی و بشقاب برای ناهار بیاره و صندلی و بشقاب نداریم و دست هر کی یه بشقاب و صندلی بود
یه سری از بچه ها هم با خانواده هاشون اومده بودن و منم کلاً دندونپزشکی بودم :))))
از دندونپزشکی که اومدم بیرون مامانِ یکی از سال پایینیها که سال پایینی مذکور یه بار ازم جزوه گرفته بود و اولین و آخرین برخوردمون همون موقع جزوه دادن بود، ازم شماره خونه مونو خواست، ینی مامانش تو خواب ازم شماره خونه مونو خواست :))))) منم جیغ و داد و هوار که خانوم خجالت بکش پسرت همسن نوهی منه و نقطه اوج داستان اونجا بود که گفت پس شماره فلان دوستتو بده و ناگفته نماند که دوستم از خودمم بزرگتر بود... بعدش از خواب برخیزیدم!
روزی شیخی داشت رد میشد
نیم نمره بهش دادن قبول شد
الله اکبر از وجود این همه نمک در من!