98- این داستان, کبریت!!!
همین جوری که داشتم به اینا (چیا؟ خب راستش پاراگراف اول پست توسط نویسنده سانسور شد :دی) آره دیگه, همین جوری که داشتم به اونا فکر میکردم, چمدونامم جمع میکردم که زودتر از خودم بفرستمشون خونه, آخه سه تا چمدونه, سنگینم هست!
زنگ زدم ترمینال آزادی که با پست اونجا بفرستم, گفتن صد تومن میشه هزینه اش, منم منصرف شدم, خب آخه بلیت هواپیما خودش صد تومنه, بار اضافیش بیست سی تومن, این اون وقت اتوبوسه و میگه هزینه اش میشه صد تومن! اصن با قطار میرم! فعلاً که نمیرم ینی تا وقتی هماتاقی کرجی (متین) نیاد و وسایلشو نبره, کارگرا نمیان واحد مارو تخریب و تعمیر کنن, پس ما میتونیم یه مدت اینجا بمونیم! چرا باید یه مدت اینجا بمونیم؟ خب جوابش هموناییه که داشتم بهشون فکر میکردم؛
با خودم گفتم حالا که میخوان بلوک مارو تعمیر کنن, بهتره چند روز برم واحد نرگس اینا بمونم, نگارم که رفته خونه و میتونم رو تخت نگار بخوابم و حتی میتونم تا هر وقت که بخوام بمونم اونجا, ولی من که نمیخوام بمونم, اما مجبورم واحدامو راست و ریس کنم و برم و به این فکر میکردم که من که دارم چمدونامو جمع میکنم, این چمدونه ینی چی؟ نکنه جامه دان بوده شده چمدون! مثل پیژامه که پاجامه بوده, یا مثلاً بی خیال...
دیشب اگه بعد منتشر کردن پست 97 نمیخوابیدم, خواب نمیموندم و سحری میخوردم و الان سرگیجه نداشتم و نمیدونم با این سرگیجه چرا حتماً باید این پستو تایپ کنم و چرا انقدر نیمفاصلهها هم حتی برام مهمه و به این فکر میکردم که کاش حداقل 30 ثانیه برای خوردن قرصام وقت داشتم؛ مهم نیستناااااااا, یه مشت ویتامینن, ولی خب...
به این فکر میکردم که از این به باید به همزیستی با آدمایی که یه چیزی میگن و میزنن زیر حرفشون عادت کنم, آدمایی که... اصن چرا راه دور بریم؟ همین استاد راهنمام که گفت میتونی بیوسنسورو به جای ادوات حالت جامد برداری (ادوات پیشرفته نه هاااا, اصول ادواتم نه, ادوات حالت جامد فرق داره), خب آره, همین استاد وقتی الان برمیگرده میگه نمیشه, با اینکه پای حرفشو امضا کرده, ینی حرف زده و پای حرفش واینستاده, ینی میتونم ازش بدم بیاد, ازش متنفر باشم؛
میدونی چیه؟ این هماتاقی کرجی و قمی که هیچ وقت نبودن و این واحد هشت نفری, ینی همین واحد 144 انقدر برای من و مژده بزرگ بود که اصن عین خیالمون نبود ساکنین قبلی یه سری خرت و پرتاشونو نبردن و نمیخوان ببرن!
داشتم قفسه و کمد آنگینه رو خالی میکردم, ساکن قبل از ما, اصفهانی بود و مسیحی! ندیدمش, ولی توصیفشو شنیدم؛ چند تا کتاب دعا و قرآن و مفاتیح و رساله توضیح المسائل تو کمدش بود, که فکر نکنم مال خودش باشه, کپی شناسنامه اش هم بود و یه بسته چیپس حتی!
همیشه از اینکه به وسایل یکی که نشناسم دست بزنم, بدم میومد! کلی وسیله به درد بخور داشتن, هشت نفر بودن, هیچ کدوم هم آت آشغالاشونو نبردن, همه رو ریختم توی یکی از کیفای خالی و بردم گذاشتم سر کوچه که اونایی که میان از تو آشغالا چیزای به درد بخور پیدا کنن, اینارو ببرن! آخه خوابگاه مسئولیتشو به عهده نمیگیره و اینام گفتن که وسیله هاشونو نمیخوان.
همین جوری که لباسامو, ظرفامو, کیف و کتابامو, زار و زندگیمو میچیدم تو چمدونم, چشمم خورد به اون کیف سفیدم و بازش کردم ببینم توش چیه؛
یه بسته کبریت بود
همون کبریتایی که قرار بود باهاشون آتیش روشن کنم که...
نمیبرمشون, از بامی که پریدیم, پریدیم!
میذارم همین جا, فردا کارگرایی که میان اینجارو تعمیر کنن ازش استفاده کنن! الانم حالم خوبه, اوکی ام! ولی خب, پر کردن فرم تطبیق دوره کارشناسی دنگ و فنگ و بی اعصابیایی داره که اجتناب ناپذره
کیک های پریشب که پست قبلی یه خط در موردش نوشته بودم:
سمت راستی, مژده است! دوست داره کیکش یه کم سوخته تر باشه!
داشتم گزینه انتشار پست رو انتخاب میکردم که چشمم خورد به گوشیم
رو سایلنت بود, حتی رو ویبره هم نبود
ولی یکی داشت زنگ میزد
برداشتم
- سلام, محمدی هستم
+ سلام, از فرهنگستان؟
- بله! شما قبول شدی...
پ.ن: فردا باید برم سراغ خوابگاه و سازمان سنجش برای لغو انتخاب اول و دوم
هفته بعد نتایج کنکور وزارت بهداشت میاد
ولی من تصمیمو گرفتم
هر مشکلی داشتین بگین به حداد بگم رسیدگی کنه