245- 15 شهریور
هفتهی پیش برای ثبت نام یه سر رفتم تهران و برگشتم و حالا دوباره دارم میرم؛
خانوم 102 سالهی توی قطار و بعدشم مرور خاطرات دانشگاه تو مترو و
تا اونجا نوشتم که رسیدم خوابگاه و یه کم استراحت کردم و
11:39, زنگ زدم نگار؛
فکر کنم یه جایی بود که نمیتونست جواب بده
11:40, نگار زنگ زد؛
جواب ندادم که خودم زنگ بزنم (بالاخره من باهاش کار داشتم و من باید زنگ میزدم :دی)
11:41, زنگ زدم و ضمن سلام و ادب و احترام و تبریک مجدد قبولی و رسیدن به خیر و یه مشت دری وری
پرسیدم کجاست و مدارکمو برداشتم برم دانشگاه برای فارغالتحصیلی و ثبت نام؛
سر در دانشگاه و حتی نگهبان دم در هم عوض شده بود
خیلیا ایران نبودن, تهران نبودن, شریف نبودن
همهچی مثل روز اول دانشگاه بود
حس غریبانهای داشتم :(((((((((
برای ورود باید کارت دانشجوییمو نشون میدادم؛
به خانوم نگهبان گفتم این کارتم برای ما وفا نداشت, موندنی نبود, اومدم تحویلش بدم و برم
گفت میری و از دست ما خلاص میشی
کارتو گرفتم سمتش و با یه لبخند حرفشو تایید کردم :دی
هنوز مثل همیشه حواسم به مورچههای روبهروی دانشکده شیمی بود که یه موقع له نشن و
دانشکده مکانیک و ساختمان جدید دانشکده ریاضی و ساختمان ابنسینایی که ابنس صداش میکردیم؛
یه چشمم به سلف بود, یه چشمم سمت مرکز معارف و میم شیمینفت و کامپیوتر و فیزیک و
مثل روز اول دانشگاه یه جوری در و دیوار و دانشکدهها و آدمارو نگاه میکردم انگار اولین بارمه میبینمشون
11:58, نزدیک دانشکده برق؛ دوباره زنگ زدم نگار مختصات دقیقشو بپرسم ببینم کجای دانشکده است
مثل روز اول دانشگاه, هیچ کسو نمیشناختم و به این فکر میکردم که امروز کیارو قراره ببینم
مثل روز اول دانشگاه احساس غریبی میکردم
هوا گرم بود و مقنعهام سفت و مشکی و هنوز با نگار خداحافظی نکرده بودم,
هنوز گوشی دستم بود
ارشیارو دیدم
از دور؛
گوشی دستش بود؛ سری به نشانه سلام و شاید حتی احوالپرسی خم کردیم و
دورتر شدیم...
چند روز پیش میگفت:
رسیدم دانشکده و هنوز گوشی دستم بود؛
با نگار خداحافظی کردم و موبایلو گذاشتم تو کیفم و ساعت12, وقت ناهار و نماز بود و آموزش دانشکده بسته؛
مدارکمو نشون نگار دادم که کم و کسری نداشته باشه و رفتیم آزمایشگاه, مریمو ببینیم؛
بعداً شیرین هم اومد و سر و صدامون بیشتر شد و رفتیم عرشه
مریم و نگار, باهم و من و شیرین باهم نشستیم
من
با شیرین
تا یک, یک و نیم حرف زدم!!!
من, شیرین!!!
باورم نمیشد این همون شیرینی باشه که 5 سال از کنار هم رد شدیم و به یه سلام اکتفا کردیم و
صمیمانهترین حرفامون, در مورد چهار خط کد C بود
و حالا داشتم باهاش حرف میزدم!!!
بلند شدم و دو تا شکلات از کیفم دراوردم و یکیشو دادم شیرین و یه نگاهی به همکف انداختم و
مهدی رو دیدم
همون مه:دی که یه روز اتفاقی وقتی دنبال عکس ساختمان ابنسینا بوده, میرسه به وبلاگ من؛
یه همچین لوکیشینی بود: (البته این عکس محرم پارساله)
تا گوشیمو دربیارم زنگ بزنم که مهدی سرشو بالا بگیره منو ببینه, بچهها بلند شدن بریم پایین
از همکف که رد میشدیم, سلام و احوالپرسی و بعدش مسجد و
نرگس هم تو مسجد به ما ملحق شد
خوابگاه وضو گرفته بودم و تا بچهها وضو بگیرن, همون پایین, کنارِ در نمازمو خوندم
نماز خوندم چه نماز خوندنی!!!
دوباره مدارکمو چک کردم و فهمیدم کارنامه و نمرات هم برای ثبتنام لازمه و سریع رفتم سراغ پرینت کارنامه!
روبهروی تالارها دم در آموزش, فرزادو دیدم و به طیّ مسیرم ادامه دادم
با دست و سر اشاره کرد بایستم
منم ایستادم خب!!!
گوشی دستش بود؛ با دوستش خداحافظی کرد و (کلاً اون روز هر کیو میدیدم با موبایل حرف میزد!!!)
سلام و احوالپرسی کردیم و "نجور سن, نه خبر و تبریک و زیارت قبول و هانی منیم سوغاتیم..."
گفتم سوغاتی شما محفوظه, فعلا بریم پرینت کارنامه رو بگیریم
و چه خوب که حداقل یکی یادش بود که ما یه ماه پیش کجا بودیم!!!
گفت اول باید بری اتاق صد و دو یا سه فیش و رسید بگیری
اشتباهی رفتم اتاق بغلی و خانم شفیع زاده رو دیدم
مسئول امور بینالملل و کاراموزی, یا یه همچین چیزی
همون خانومه که میومد کلاس خط پهلوی و
نمیدونم چرا یهو با ذوق زایدالوصفی گفتم خانم شفیعییییییییییییییی زبانشناسی قبول شدم
بلند شد و اومد سمت من و بوس و بغل و تبریک و انگار نه انگار که ایشون مدیر و مسئول دانشگاهن و
منم دانشجو!!!
پونصد تومن ریختم به حساب دانشگاه و تکیه داده بودم به دیوار و منتظر بودم نوبتم برسه و درخواستمو بدم
که یه دختره اومد سمت من و سلام کرد و جواب سلامشو دادم و مات و مبهوت نگاش میکردم که کجا دیدمش
ذهنم خستهتر از اونی بود که به هیستوریش فشار بیارم
پرسیدم ببخشید شما؟
گفت من شقایقم, خواننده وبلاگت :)
شقایقی که یه روز وقتی تمرینای دینامیک سیستم رو سرچ میکرده میرسه به وبلاگ من و
جلسه بعد میاد میشینه ردیف دوم, پشت سر من و اتفاقاً همون جلسه, ارشیا یه کاری داشت و
باید میرفت پروژهشو تکمیل میکرد و ازم خواست اون جلسه رو براش فیلمبرداری کنم
منم گوشیو میگیرم دستم و یه کم فیلمبرداری میکنم و دستم خسته میشه و گوشیو میذارم روی صندلی؛
هر چی تنظیم میکردم که گوشیمو یه جایی تکیه بدم که خودش فیلم بگیره نمیشد
یه دختره که پشت سرم نشسته بود چند تا ماژیک هایلایت بهم داد بذارم پشت گوشیم
کلاس که تموم شد, ماژیکارو بهش پس دادم و تشکر کردم و
بعداً شقایق کامنت گذاشت که اون دختره که پشت سرت نشسته بود و ماژیک داد, من بودم
و من چه قدر خواشحال بودم که اون روز آدمایی رو میبینم که بهم انرژی میدن, بدون اینکه خودشون بدونن :)
نگار زنگ زد که با جوجه کباب برای ناهار اوکی ام یا نه
تا پرینت کارنامهمو بگیرم, مریم و نرگس غذارو سفارش داده بودن و
شب رفتیم خوابگاه, واحد نرگس اینا؛
برای شام پودر کتلت گرفته بودم که کتلت درست کنم باهم بخوریم؛
ماهیتابه و روغنم نداشتم و از نرگس گرفتم
ولی خب نمیدونستم توش تخم مرغم میریزن
میدونستمااااااااااا, ینی قبلاً درست کرده بودم و تخم مرغم ریخته بودم توش ولی خب اون شب یادم نبود و
این جوری شد:
که پس از دو ساعت تقلا و خوددرگیری و کشتی گرفتن با کتلتهای مذکور, رفتم از آقا جاوید تخممرغ گرفتم و
این بار با ماهیتابهی نگار نتیجه شد این:
+ پایان خاطرات یکشنبه 94/6/15
چرا خاطرات هفته پیش تموم نمیشن آخه؟!
عی بابا!!!
برای سال تحصیلی جدید یه کیف سفید - صورتی خریدم (خجالتم خوب چیزیه, انگار میخوام برم مدرسه :دی)
هر سال شهریور ماه یه همچین اوضاعی دارم؛ این عکس اتاقمه (شهریور پارسال)
امسال یه چمدون بزرگم اضافه شده
الان کمدمو یه کم جابهجا کردم و در شرایطی که در تصویر زیر مشاهده مینمایید, دارم اینارو تایپ میکنم
اون کوزه رو هم هیشکی دوستش نداشت و خانواده میخواستن بندازنش دور, نجاتش دادم
البته مال خودمه هااااااااا, یادگار سفر همدان چندین سال پیشه, خیلی خیلی چندین سال پیش!
اون عکس سمت چپی, عکس من و امیده,
قاب عکس سومی هم کادوی تولدمه که 6 , 7 سال پیش سهیلا برام خریده بود
قاب عکس کناریشم که خرس پوهه بازم کادوی تولدمه؛ از طرف مهسا, 6 , 7 سال پیش
دارم با خوندن غزلیات فاضل نظری خودمو برای مشاعرهی آخر هفتهی وبلاگ مسترنیما آماده میکنم!
البته اگه بشه و نت داشته باشم با دو کاراکتر تورنادو و شباهنگ حضور به عمل میرسونم (بین خودمون بمونه)