مجید شریف واقفی در مهر ماه سال ۱۳۲۷ در یک خانوادهی مذهبی در شهر تهران به دنیا آمد. خانوادهی او اصالتاً به شهرستان نطنز در استان اصفهان تعلق دارند. بعد از چند روز از تولد او پدرش که کارمند ادارهی فرهنگ و هنر بود به شهر اصفهان منتقل شد. وی در سال ۱۳۴۵ برای ادامهی تحصیلات خود در رشتهی مهندسی برق در دانشگاه آریامهر راهی تهران شد.
شریف واقفی در سال ۴۲ به دنبال قیام مردم قم به رهبری سید روحالله خمینی در ردیف کفنپوشان به پشتیبانی از خمینی راهپیمایی کرد. وی با وجود شرایط خفقان در آن زمان عکسها و اعلامیههای روحالله خمینی را در کوچه و بازار نصب میکرد. پس از ورود به دانشگاه، همراه با دوستان خود انجمن اسلامی آن دانشگاه را بنیان نهاد. سپس برای مبارزه علیه شاه به سازمان مجاهدین خلق پیوست و با صعود در سلسله مراتب آن به یکی از رهبران سازمان تبدیل شد. پس از مدتی بعضی از سران این گروه تصمیم گرفتند ایدئولوژی سازمان را از اسلام به مارکسیسم تغییر دهند. شریف واقفی به شدت با این تصمیم به مخالفت پرداخت؛ که این مخالفت باعث اخراج وی از شورای مرکزی شد. وی در سال ۵۴ به دلیل اصرار بر هویت اسلامی خود و مخالفت با مارکسیست شدن سازمان مجاهدین خلق، و نیز پارهای اختلافات درون تشکیلاتی بر سر تسلیحات سازمان به دستور رهبری سازمان کشته شد.
بعد از انقلاب اسلامی، دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد. فیلم سینمایی سیانور به بخشهایی از زندگی شریف واقفی میپردازد. این فیلم ساختهی بهروز شعیبی و تولید سال ۱۳۹۴ است.
* 16 اردیبهشت، سالروز شهادت مهندس مجید شریف واقفی
دیشب یه کاری رو برای کسی ارائه دادم و در جوابم گفت عاشق این حوصلهتونم. یه چند دقیقهای به پیامش خیره شدم و کلیدواژهی «عاشق» رو تو قسمتِ جستجوی تلگرام، ایمیل و اساماسهام نوشتم ببینم کیا تا حالا عاشق چیم بودن. عاشق استدلال و نوع نگرشت به مسائلم، عاشق نحوهی سوال پرسیدنتم، عاشق فلان پستتم، عاشق سماجت و یهدندگیتم، عاشق این دقیق گزارش کردنتم، عاشق اون لبخندِ گوشهی وبلاگت، عاشق خندههات، عاشق صداتم، عاشق رنگ چشماتم، عاشق جزوههاتم، عاشق خطت، و عاشق رنگ روسریت.
بشنویم: Farhad_Asire_Shab.mp3
دیشب داداشم زنگ زده میگه اگه گفتی الان کجام؟ نگاه به ساعتم کردم گفتم والا اساساً و اصولاً این موقع باید خونه باشی. ولی خونه نبود. یه خیابون پایینتر از خیابونی که خوابگاه من اونجا باشه بود! بهش میگم خب خبر میدادی میای تهران که چیز میزایی که تو خونه جا گذاشتمو میگفتم میاوردی. غذا هم میاوردی، یه سری خرت و پرت دیگه هم لازم داشتم اونارم میاوردی. ایشون: دقیقاً برای همین بهت نگفتم دارم میام تهران :)))))
صبح بهش پیام دادم:


شصت بار گفت روسریتو یه کم بکش جلو، شصت و سه بار پرسید ناراحت نمیشی که اینجوری میگم؟ پونصد بارم گفت بیرون میری لاک نزن، لاک با چادر خوب نیست، امام زمان ناراحت میشه، پونصد و هشتاد و هفت بارم گفت یه وقت ناراحت نشیا!!! :))))
و تندیس برترین سکانس امروزو میدم به اون قسمتی که گوشیو داد دستم گفت سلفی بگیر و همون موقع دوستایی که باهاشون اومده بود تهران زنگ زدن که کجایی و ایشونم گفتن با یکی از دوستامم. جا داشت پشت تلفن داد بزنم دروغ میگه شما رو پیچونده با یه دختر اومده پارک :)))) دوباره گوشیو داد دستم گفت سلفی بگیر و در حین سلفیگیری یه صدایی از دوردستها اومد با این مضمون که: امیییییییییییییییییییییید! اینجا چی کار میکنی پسر!!! و ما هر دومون در جا یه سکتهی ناقصو رد کردیم. زیرا هر دو فکر کردیم یارو همونیه که پشت خط بود. برگشت دید هممدرسهایشه که اتفاقاً الانم شریفه :دی

تولدِ 25 سالگی اردیبهشتیها
تندیسِ دیالوگ برترِ امروزو میدم به اون سکانسی که یه تیکه کیک اضافی موند و بردم بدم بچههای اتاق بغلی و برگشتم و در زدم و اومدم نشستم و نرگس گفت انگار دارن در میزنن. مریم رفت دید کسی نیست و منم کاملاً جدی و بیشوخی گفتم لابد صدای در زدنِ من با تأخیر رسیده بهت. و کاملاً جدی داشتم فرایند این delay رو توضیح میدادم و بقیه پوکر فیس (ینی اینجوری: ":|") نگام میکردن.
دوستم: آخر هفته با کسی قرار داری؟ قراره جایی بری؟ جایی دعوتی؟
من: چه طور؟ با دوستای کارشناسیم قرار دارم. قراره تولدِ اردیبهشتیا رو پیشاپیش و پساپس بگیریم. از کجا فهمیدی؟
دوستم: از اون جوشای مجلسی رو صورتت :)))

دوستم میگه تو عمرم هیچ وقت جوش نزده بودم. الّا روزِ نامزدیم که یکی دقیقاً روی بینیم درومد و هیچ کاریش نتونستم بکنم.
پارسال اوایل ترم، استاد شمارهی 11 یه تکلیفی بهمون داد و گفت تا آخر ترم فرصت دارید انجام بدید. عصرِ دوشنبه این تکلیفو برامون تعریف کرد و فردای اون روز، سهشنبه صبح من بردم نتایج کارمو تحویل دادم. بعدها این خبر به گوش استاد شمارهی 8 رسیده بود و هر موقع بهمون تکلیف میداد و بچهها میپرسیدن موعد تحویل تا کیه، میگفت یه هفته بعد از هر موقع که خانم مهندس تحویل بده.
امروز دکتر ح. داشتن در مورد الگوهای ساختواژی صحبت میکردن. و از اونجایی که ایشون فلسفه خوندن، همه چیو از منظر فلسفه میبینن. کتاب طبیعیات ارسطو رو آورده بودن و درسو با شرح و تبیین عللِ اربعهی ارسطو شروع کردن. منظور از علل اربعه علت مادی، صوری، فاعلی و غایی هست. مثلاً برای اینکه یه کوزه ساخته بشه، گِل، علتِ مادی هست و شکلِ کوزه علت صوری و کوزهگر علت فاعلی و کوزه شدن علت غایی. البته داستان یه کم پیچیدهتر از این حرفاست و دوستانی که فلسفه خوندن خرده نگیرن.
این علتها رو با مثال توضیح دادن و گفتن اگه ساختارِ واژهها رو با دیدِ فلسفی بررسی کنیم، تو ساختارشون این علل رو پیدا میکنیم. مثلاً «دوچرخه»، از نوعِ علت صوری هست. چون شکل ظاهری دوچرخه در ساختار واژه دیده میشه. «زودپز»، غایی، «سنگواره»، مادی و «دستساز» از نوع علت فاعلی هست. چون دست که فاعلِ کار هست تو ساختِ کلمه دیده میشه. قرار شد هر کدوممون به عنوان مشقِ شب چند تا کلمه رو بررسی کنیم ببینیم درس امروزو خوب یاد گرفتیم یا نه. ولی یهو نظرشون در مورد حجمِ کارمون عوض شد و فرمودن هر کدومتون روی هزارواژههای تخصصی کار کنید. مثلاً هزارواژهی هنر، هزارواژهی پزشکی و کشاورزی و مهندسی و اینا. قرار شد ما واژهها رو بر اساس علل اربعه دستهبندی کنیم و بدیم ایشون تحلیل آماری کنن بگن مثلاً پزشکا یا مهندسا یا هنریا بیشتر ترجیح میدن واژههاشون از چه نوعی باشه.
بچهها داشتن سعی میکردن یه جوری ایشونو منصرف کنن و بیخیال این تکلیف بشن. و بنده داشتم فکر میکردم کاش میذاشت خودمون از دیدگاه خودمون آمار و نتایج کارمونو تحلیل کنیم. حتی داشتم فرضیهسازی میکردم که احتمالاً واژههای علوم مهندسی، از نوع علت مادی نباشن و بیشترشون علت غایی باشه.
کلاس که تموم شد، دم در ازش خواستم یه هفته کتاب طبیعیات ارسطو رو بهم امانت بده. تاریخ چاپش فروردین 58 بود. صفحهی اولشو امضا کرد و گفت ببر بخون. کتابو گرفتم و مستقیم رفتم دفتر مدیر آموزش و از خانم م. اجازه گرفتم یه نگاهی به هزارواژهها بندازم. از هنر و پزشکی و ورزش و اینا که سر درنمیارم. هزارواژهی مهندسی سه جلد بود. هر سه تا رو گرفتم و بردم گذاشتم تو کیفم و تو مترو داشتم به این فکر میکردم که چه جوری تا هفتهی دیگه هم این سه هزار تا واژه رو تایپ کنم، هم از نظر علت فلسفی دستهبندیشون کنم، هم برم نمایشگاه کتاب، هم صداها رو گوش بدم و جزوههامو تایپ کنم، هم تکالیف اون یکی درسامو انجام بدم، هم برم با استاد راهنمام صحبت کنم، هم اون کتابی که استاد مشاورم داده بخونم، هم برم کنفرانس IWCIT شریف و هم توی دورهمی آخر هفته با بروبچ کارشناسی حضور به عمل برسونم. رسیدیم اون ایستگاهی که من باید پیاده میشدم. لادن دید تو فکرم. پی به نیتِ پلیدِ من در راستای تکلیف فلسفیمون که تا آخر ترم براش وقت داشتیم برد و گفت ببین نسرین! به جان خودم، ببینم هفتهی دیگه هزارواژهتو آوردی، تیکه تیکهت میکنم میدم کلاغا بخورنت!!! با نیشی تا بناگوش باز رفتم سمت در و گفتم واژههای مهندسی هزار تا نیست که! سه هزارتاست. پیاده شدم و رفتم سمت افق که محو شم توش :))))
هر موقع میرفتم کتابخونه میومد کمکم کتابی که میخوام رو زودتر پیدا کنم. یه جوری احوالپرسی میکرد انگار سالهاست همو میشناسیم. کلاً کم میرفتیم کتابخونه ولی به اسم و قیافه میشناختمون. کتابایی که لازم داشتم معمولاً تو مخزن بودن و از سن و سالش خجالت میکشیدم بفرستمش دنبال کتاب. ولی خب دوست داشت این کارو. ذوق میکرد وقتی برامون کتاب میآورد. اسم کتابو با خط درشت و پررنگ براش مینوشتم که برام بیاره. یه وقتایی پیدا نمیکرد و اون مسئول جوونتره میرفت میاورد.
یه بار تا منو دید با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی. اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار میخوردیم. بعد با دستای لرزون، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.
امروز بیهوا دلم هواشو کرد. گفتم یه سر برم کتابخونه ببینمش. آقای پ. یهو بیمقدمه گفت راستی میدونستین آقای رئیسی فوت کرده؟ دو ماهی میشه که فوت کرده. میدونستین قهرمان دوچرخهسواری بود؟ همین جوری که خشکم زده بود و سعی میکردم بغضمو قورت بدم گفت هفتهی پیش چهلمش بوده انگار.
پرسیده بودین مولودی چیه. مولودی همانا جشن تولد امامان است و اغلب در ماه شعبان صورت میگیرد. من اولین بارم بود تو یه همچین مراسمی شرکت میکردم. نمیدونم مولودی آقایون چه شکلیه، ولی خانوما این مراسمو با ساز و آواز و دف و دُهُل و دست و جیغ و هورا برگزار میکنن. آرایش میکنن، لباس خوشگل میپوشن، سورهی انعام میخونن، میوه و شیرینی و آش میدن و شکلات پرت میکنن رو سر ملت. و مدام برای صابخونه و امواتش صلوات میفرستن. این مراسم معمولاً تو پارکینگ برگزار میشه و ورود آقایون و عکسبرداری و فیلمبرداری ممنوع هست. اینجایی که من بودم صندلیا به صورت حلقوی دورِ خانم مداح چیده شده بودن. خانومه یه دستش میکروفن بود و با دست دیگهش شکلات پرت میکرد سمت ملت. دو تا همکار داشت که دف میزدن و همخوانی میکردن. یه خانوم هم بود که وظیفهاش همکاری در پرتاب شکلات به دوردستها و گذاشتن شکلات تو کیف خودشون بود. من ردیف اول، تو حلق هر چهارتاشون نشسته بودم و همه چی رو تحت نظر داشتم. میانگین سنی هر چهارتاشونم پنجاه بود. (یاد اون آدم فضاییه افتادم که زمینو توصیف میکرد میفرستاد کهکشان و بعدشم میگفت تماس فِرت. سریال فضانوردان؟ آدمفضاییا؟ مسافران؟ حالا هرچی... شهاب و ستاره و ناهید و بهرام و فرید کاراکترهای سریال بودن.)
موضوع و نکتهی جالبی که توجه منو شدیداً به خودش جلب کرد، بخش پرتاب شکلات بود. از اونجایی که من از اون شکلاتخورای حرفهایام و هوا را از من بگیر و شکلات را نه، تمرکز کرده بودم رو شکلاتها. صابخونه که دختردایی بابا باشه، کاسه کاسه شکلات میآورد میذاشت جلوی خانم مداح و ایشون با شور و حالی توصیف ناپذیر مشتمشت شکلات برمیداشتن پرت میکردن سمت خانوما. منم هی جاخالی میدادم نخوره تو سر و صورتم. هفت هشت ده کاسهی اول از این شکلاتای "کیلویی ارزون تومن" بود. از اینا که اساساً من به عنوان شکلات قبولشون ندارم. بعضی از مهمونا با خودشون شکلات آورده بودن و میدادن صابخونه که بریزه تو کاسه. این خانومه موقع پرتابِ اینا، دو مشت میریخت تو کیف خودش و همکاراش و یه مشت پرت میکرد سمت ملت، دو تا من، یکی تو! دوباره چند تا کاسه از اون شکلات ارزونا آوردن. همه رو پرت کرد سمت ملت. بعد دقت کردم دیدم چند تا شکلات گرون توشون بود، اونا رو جدا کرد گذاشت رو میز و بعدشم ریخت تو کیف خودش و همکاران! سری آخر، مهمونای خیلی خاص یه سری شکلات خیلی خاص تو جعبههای خوشگل آورده بودن. اونا رو اصلاً و ابداً پرت نکرد جایی. مراسم که تموم شد گفت خانوما کسی هست که شکلات نداشته باشه؟ اینا اضافی موندن بیاین بردارین. یه خانومه گفت دوست دارم از دستِ شما که تبرکه بگیرم. با دستِ مبارکش از اون شکلات ارزونا برداشت داد به خانومه و اون شکلاتهای خاص رو ریخت تو کیف خودش و همکاران. این بنده خدا به چهار تا شکلاتی که بهش سپرده بودن بین ملت پخش کنه رحم نمیکنه و همهی همّ و غمّش پر کردن کیف خودش و همکاراش بود. اون وقت چه انتظاری داریم از اونی که پشت میزِ ریاست نشسته یا یه کشورو سپردن دستش؟
امام علی علیه السلام منذَر، پسر جارود عبدی، را که از قبیله عبدالقیس بود، به بخشداری منطقهای، منصوب کرد. اما او، به بیتالمال خیانت کرد و با بذل و بخششهای بیحساب و کتاب به دوستان و خویشان، بیتالمال را غارت کرد. این خبر به امام علی (ع) میرسد. آن حضرت در نامهای تند، ضمن توبیخ و عزل، او را احضار میکند. و لئنْ کان ما بلغنی عنکَ حقاً، لَجَمَلُ أهلِکَ و شِسْعُ نَعْلِکَ، خیرٌ منکَ و مَنْ کان بصفتک فلیس بأهل ِأنْ یُسَدَّ به ثَغرٌ أوْ یُنْفَذَ به امر، أوْ یُعلی له قدرٌ، أوْ یشْرَکَ فی أمانَةٍ، أوْ یُؤمَنَ علی جبایِةٍ! فأقْبِلْ إلیَّ حینَ یصلُ إلیک کتابی هذا. إنْ شاء ِالله؛ اگر آنچه به من گزارش رسیده، درست باشد، شتر خانهات و بند کفش تو، از تو، باارزشتر است. و کسی که همانند تو باشد، نه لیاقت پاسداری از مرزهای کشور را دارد و نه میتواند کاری را به انجام رساند، یا ارزش او، بالا رود، یا شریک در امانت باشد و یا از خیانتی دور ماند. پس چون این نامه به دست تو رسد، نزد من بیا.
آهای خوشگلِ عاشق
سرمو بلند میکنم
آهای عمر دقائق
دنبال گوشیم میگردم
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
روی تخت، زیر تخت، زیر بالش، توی کیف، لای کتاب
آهای ای گل شببو، آهای گل هیایو
مثل اینکه صدا از تو یخچال میاد!!!
آهای طعنه زده چشمای تو...
دستمو میذارم روی علامت سبز و میکشم سمت راست. با خنده میگم سلام دختردایی خوبین؟ میپرسه چرا انقدر دیر جواب دادی؟ میخندم و میگه چیزی شده؟ میگم نه. گوشیم تو یخچال بود. میگه مولودی داریم میای؟ میگم آره. چرا که.
حالا من چی بپوشم؟
+ کلاً من عادت دارم چیز میزامو بذارم تو یخچال: nebula.blog.ir/post/497
داشتم به اینایی که میرن مأموریتهای فضایی و میدونن که برنمیگردن فکر میکردم. کلاً اینایی که از زمین میرن یه جای دیگه. میگن اگه دو تا برادر دوقلو یکیشون بمونه زمین و اون یکی با سفینه بره فضا، محاسبهی مسیرشون در فضازمان مینکوفسکی نشون میده اونی که سوار سفینه شده رفته فضا، زمان کمتری رو اندازه میگیره و جوانتر میمونه.
تو هواپیما رسمه که قبل پرواز خلبان دو کلمه با مسافرا صحبت کنه. خودشو معرفی کنه و بگه تا چه ارتفاعی پرواز میکنه و کی میرسیم مقصد. خواب دیدم دارم برمیگردم تهران. خلبان گفت الان راه بیافتیم 8 دقیقهی دیگه تهرانیم. گفتم امکان نداره آقا. گفت اینی که سوارش شدی هواپیمای معمولی نیست. جِته. این پروازم آزمایشیه. قراره اول پرتاب شیم فضا و از اونجا پرتابمون کنن تهران. دورِ هواپیمامون لایهی چرمی و پارچهای پیچیده بودن که وقتی میخوریم زمین ضربه نبینیم. 4 دقیقه رفت و 4 دقیقه برگشت. خلبان گفت ایشالا ساعت 7:08 میرسیم تهران. نگاه به ساعتم کردم گفتم الان که شش و نیمه! بعد یادم افتاد تو فضا، زمانو کمتر از اینی که هست اندازه میگیریم. شروع کردم به آیتالکرسی خوندن. اولی رو خوندم و دومی رو میخواستم شروع کنم که رسیدیم تهران. محکم خوردیم زمین. ولی آسیب ندیدیم. آخه دورِ هواپیمامون لایهی چرمی و پارچهای پیچیده بودن که وقتی میخوریم زمین ضربه نبینیم.
+ یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/433
+ بشنویم: Shahab_Hosseini_shahzadeye_roya.mp3.html
یکی از عوامل تألیف و تدوین کتب علمی به زبان عربی، نگاه جهانشمولی دانشمندان اسلامی برای ترویج گستردهی علم به دنیا بود، به همین جهت میکوشیدند تا با تقویت و حفظ وحدت زبان فرهنگی، شکوه و سرافرازی تمدن اسلامی را اثبات کنند. از این روست که زبان عربی به زبان نوشتاری و نیز زبان علمی همهی کشورهای اسلامی به ویژه در میان ایرانیان از قرن دوم تا قرن ششم رسمیت و سپس به طور پراکنده از هفتم تا دوازدهم هجری رواج داشت. و از این روست که این همه واژهی عربی وارد زبان فارسی شده.
دانشمندان ایرانی برای ترجمه یا تألیف آثار خود به فارسی عمدتاً دو دلیل را ذکر کردهاند: یا کتاب را به درخواست دوستی یا دانشمندی یا فلان شخص (با ذکر نام) به فارسی مینوشتند تا فایدهی آن عام شود و همه از آن استفاده کنند. یا کتاب را به این دلیل به فارسی مینوشتند که در این باب، کتاب به زبان عربی بسیار نوشته شده.
نویسندگان ایرانی که آثارشان را فقط به زبان عربی تألیف کردهاند و هیچ اثری به فارسی در فهرست مکتوباتشان نیست: محمد بن زکریای رازی، ابونصر فارابی، شیخ مفید، ابوجریر طبری، ابوجعفر شیخ طوسی، ابوعلی مسکویه، ثعالبی نیشابوری.
دانشمندانی که بیشترین آثارشان را به عربی نگاشتند و تنها یک یا چند اثر خود را به فارسی تألیف کردند: ابن سینا که کتاب معاد، دانشنامه علائی و تفسیر چند سورهی قرآن را به فارسی نوشت.
ابن سینا به دستور علاءالدوله کاکویه که حاکم اصفهان بود، دانشنامه علائی را به فارسی تألیف کرد. علاء الدوله گفت: «اگر علوم اوائل پارسی بودی، میتوانستمی دانستن...». معلوم است او چندان به عربی آشنا نبوده. ابن سینا کتاب معاد خود را نخست به عربی و سپس به فارسی برگرداند.
مؤلفان کتب دوزبانه که یک یا دو اثر خود را هم به فارسی و هم به عربی تألیف، یا به تعبیر برخی نقل و به تعبیر بعضی دیگر ترجمه کردند: ابوریحان بیرونی، خواجه نصیرالدین طوسی، قطّان مروزی، مسعودی مروزی، رشیدالدین فضل الله همدانی.
ابوریحان بیرونی به جز کتاب التفهیم لاوائل صناعة التنجیم، دیگر آثارش را به عربی تألیف کرد. کتابهای قانون مسعودی، الآثار الباقیه عن القرون الخالیه، تحقیق ماللهند و الصیدنة فی الطب از جمله آثار اوست. وی کتاب التفهیم را به درخواست دختر نوآموز به نام ریحانه بنت الحسین به فارسی نوشت و سپس آن را برای اهل علم زمان خود به عربی ترجمه یا تألیف کرد.
مسعودی نخست کتاب الکفایه را به عربی نوشت و سپس آن را به فارسی به نام جهان دانش ترجمه کرد. وی در مقدمهی نسخهی فارسی، سبب تألیف به فارسی را چنین بیان میکند: «جماعتی از دوستان صواب دیدند که آن کتاب را ترجمه سازم به پارسی تا منفعت آن عام باشد.»
اسماعیل جرجانی مؤلف کتاب ذخیرۀ خوارزمشاهی و الاغراض الطبیه، با وجود تسلط به زبان عربی و دیگر زبانهای علمی آن روزگار مانند سریانی و یونانی، ذخیره را برای استفادهی فارسیزبانان به فارسی نگاشت، ولی در سالهای پایانی عمر خویش در سن هفتاد سالگی به دلیل توجه و تقاضای معاصران خود و برای تسهیل و ترویج تبادلات علمی، آن را به عربی ترجمه کرد.
و چنین گفت استاد: وقتی فیزیک میخواندم ذرهی مزون جزو ذرات بنیادین تازه کشف شده بود که یک ژاپنی به نام یوکاوا آن را کشف کرده بود. زمانی که یکی از دوستانم به ژاپن رفت گفتم این کتاب یوکاوا را برای من بیاور. زمانی که به ایران برگشت گفت به تمام کتابفروشیها مراجعه کردم و کتاب یوکاوا را به زبان انگلیسی نداشتند فقط به زبان ژاپنی بود. ما نیز باید از این موضوع پند بگیریم.
با تقریب خوبی بعد فارغالتحصیلیم حداقل هفتهای یه روز و اغلب چهارشنبهها شریف بودم. چون کارتِ فارغالتحصیلی نداشتم و ندارم، هر بار باید کارت ملی نشون میدادم و شمارهی دانشجویی سابقمو میگفتم و وارد سیستم میکردن ببینن راست میگم که دانشجوام یا تروریستم و میخوام برم جایی رو منفجر کنم. بعدشم توضیح میدادم قراره کجا برم و چی کار کنم. یه موقع میگفتم اومدم کلاسای حوزه و تدبر در قرآن، سخنرانی ایکس، همایش وای، کنفرانس زِد. یه موقع هم میگفتم اومدم از کتابخونه کتاب بگیرم یا پس بدم، یا حتی دوستامو ببینم، یا مثلاً برم مسجد نماز بخونم. بماند که یه وقتایی نیتم ذرت مکزیکی بود و بس.
هفتهی پیش، هم میخواستم دوستمو ببینم هم یه سری کتاب پس بدم کتابخونه و هم برم جلسهی سخنرانی فلسفهی علم. این جور وقتا واقعاً سختمه از بین انگیزههای مختلف یکی رو انتخاب کنم و بگم. یه چند وقتی میشه فقط میگم کار دارم. دیگه نمیپرسن چی کار دارم. یه چیزی تو مایههای من همون همیشگیام که لابد یا دارم میرم کتابخونه، یا میخوام دوستامو ببینم یا برم بشینم سر کلاس تدبّر. فیالواقع دارم قیافهی نگهبانو تصور میکنم که امروز قراره جلومو بگیره بگه خانوم ارشدا کنکور دارن و دانشگاه تعطیله و منم کارت ورود به جلسهمو نشونش بدم و بگم منم کنکور دارم. حوزهی امتحانم هم همینجاست.
محل کنکور کارشناسیم مدرسهی راهنماییم بود و ارشد برق و زبانشناسی، دانشگاه تهران و امیرکبیر. فکرشم نمیکردم این یکی تو شریف باشه. صادقانه اعتراف میکنم نتیجه برام مهم نیست. همین که یه بار دیگه و شاید برای آخرین بار این فرصتو بهم دادن که برم بشینم رو صندلیای اِبنِس برام کافیه. ولی خب یکی نیست بگه همین جوری نمیتونستی بری بشینی رو صندلیای اِبنِس؟ حتماً باید 33 تومن وجهِ بیزبانو میریختی تو جیب سازمان سنجش و دو ماه خودتو با تست و کتاب خفه میکردی که بری بشینی رو صندلیای اِبنِس؟
اِبنِس همان ابنسینا میباشد. منظور نگارنده ساختمانی موسوم به ساختمان ابنسیناست.
عنوان از سعدی. شاعر در این بیت نگارنده رو به مگس و دانشگاه سابق نگارنده رو به حلوا تشبیه کرده.
عجب حلوای قندی تو!
دوستم: آلبالوها این سری خُمارن، یه حس مشترک با شراب دارن
من: والا نمیدونم شراب چه شکلیه ولی فکر کنم وجه اشتراکشون گرما یا آفتابخوردگیشون باشه
دوستم: ولی قبلیا اینجوری نبودن
من: پس حواسم باشه قبل نماز نخورمشون. لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنتُمْ سُکَارَی
دوستم: تو که همین جوریشم نخورده مستی :))
لحظهی دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونهام را، تیغ
های! نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهی دیدار نزدیک است
اخوان ثالث
گروه خانوادگی

مکالمهی من و خانومِ همرشتهای سابقم

گروهِ دخترای برقی ورودی 89 دانشگاه سابقم!

بدون شرح!

هولدن تو این پست یه سری آزمون روانشناسی معرفی کرده که از خواستگار گرفته بشه تا مشخص بشه مرد زندگی هست یا نه. والا من فقط ازشون آزمونِ املا میگیرم. حالا اگه ولتمترم داشته باشم یه جریانی هم ازشون رد میکنم ببینم مقاومت بدنشون چند اُهم هست. آزمونِ دیگهای بلد نیستم :دی
یه آقای هوافضایی کامنت گذاشته منم اگه برام خواستگار بیاد!!! میذارمش توی تونل باد ببینم چه فشار و دمایی رو میتونه تحمل کنه. تازه میتونم استریم لاینهایی که از کنارش رد شدن رو تحلیل کنم و ببینم بدنش آیرودینامیک هست یا نه :دی
کمتر از 48 ساعت دیگه کنکور دارم و رفتم سه کیلو هویج و سیبزمینی گرفتم آوردم خرد کردم پختم گذاشتم توی فریزر (من میگم فریزر، شما بخون جایخی) که بمونه برای بعد. اون خورشتِ قلبیِ روی برنج، خورشتِ قارچ و سیبزمینیه. خودم کشفش کردم. حاویِ مقداری سیبزمینی سرخکرده و قارچ و گوشت و رب و پیازه. پایینی سالاد کلم و زیتون و هویجه. همزمان با اینا داشتم ماکارونی هم درست میکردم. توی ماکارونی تنماهی و قارچ ریختم. اون سوپم سوپ قارچ و مرغ و عدسه. تصویر بعدی شام و دسره. عدسی درست کردم که بخورم سر جلسهی امتحان دچار کمبود آهن مغز نشم. عدس دوست ندارم و توش سیبزمینی ریختم که این عدم علاقه رو جبران کنه. عکس دسرای شکلاتی رو فرستادم برای گروه خانواده و فک و فامیل و عمهها برگشتن میگن وای آبرومون رفت. چرا تو ظرف پلاستیکی ریختی؟ الان هماتاقیات میگن این ظرف درست و حسابی نداره. عمههام نمیدونن هماتاقیام منتظرن شکلات صبونهم تموم بشه تو لیوانش چایی بخورن. چه تصوراتی از محیط پیرامونم دارن والا. اون سبزیپلو با ماهی هم با تمام سبزیپلو با ماهیهای دنیا فرق داره. فرقشم اینه که استخونای ماهیشو طی عملیاتی کثیف! درآوردم و قاطی سیبزمینی سرخکرده کردم و یه کم رب هم بهش اضافه کردم. اون ظرف پلاستیکی قرمزو گذاشتم بغل دستم و موقع درس خوندن ازش مستفیض میشم. از پنج شش سالگیم دارمش. بچه که بودم توش گوجه سبز میریختم و با مامانبزرگم میرفتم پارک و گوجه سبزا رو میخوردم برمیگشتیم. قراره قاطی جهیزهم ببرم خونهی مراد و کماکان توش چیز میز بریزم. با این حال، الان دارم فکر میکنم برای شام چی درست کنم؟ آخه من ازوناشم که وقتی امتحان دارن میرن آشپزخونه و هی سیبزمینی سرخ میکنن، هی هویج رنده میکنن، هی پیاز پوست میکنن، هی سبزی پاک میکنن، هی یه چیزی رو هم میزنن و هی شعله رو کم و زیاد میکنن و فشار روانیشونو روی گوشت و سبزیجات و حبوبات تخلیه میکنن. وگرنه در حالت عادی حس و حال آشپزی ندارم به واقع. فکر کن مثلاً مراد معلم یا استاد دانشگاه باشه و هی هر روز ازم امتحان بگیره. اینجوری منم هی هر روز تو آشپزخونهام :)))
این آهنگ خودش یه طرف، اون جملهای که دقیقهی دوم میگه یه طرف
عیدتون مبارک.



از دمِ در خوابگاه تا روبهروی بانک سینا و قنادی شادمنش 350 قدم. از همونجا تا سوپری چهرهگشا 250 قدم. از سوپری تا مهدکودک بیرنگ؟ بهرنگ؟ چی بود اسمش؟ 200 قدم. از مهدکودک تا دم درِ دانشکده شیمی 200 قدم. اگه از درِ صنایع برگردی از دمِ در دانشگاه تا خطکشیهای چهارراه 400 قدم و 100 قدم دیگه تا سرسرههای پارک کنار امامزاده. از کنار سرسرهها تا نیمکتای پارک هم 100 قدم. 600 تای دیگه تا قلانی و بعدشم خوابگاه.
من فکر میکنم اولین بار شمردن رو آدمای تنها کشف کردن. آدمایی که هر چی تنهاتر میشدن، چیزای بیشتری پیدا میکردن برای شمردن. شمردنِ آدمای توی خیابون، ماشینا، مغازهها، سنگها و آجرها، نردهها، میلهها، جدولها، قدمهاشون، شمردنِ دوستایی که داشتن، دوستایی که دارن، دوستایی که ندارن، دوستایی که نمیدونن دارن یا ندارن.
من فوبیا یا ترسِ توی جمع خوابیدن دارم. اگه وقتی خوابم یه آدمِ بیدار کنارم باشه، حس عدم امنیت بهم دست میده. انگار دست و پا و چشم و گوش و دهنمو بسته باشن و انداخته باشنم تو یه جای تنگ و تاریک و سرد و مخوف. تو این هفت سالی که خوابگاه بودم، همیشه سعی کردم بعد از همه بخوابم و قبل از همه بیدار شم. و در همین راستا، تا حالا هیچ وقت تو هیچ کلاسی نخوابیدم. شده دو سه روز بیوقفه بیدار بوده باشم و سر کلاس از شدت بیخوابی در حال مرگ بوده باشم؛ ولی هرگز نمیتونم توی جمع بخوابم.
دورهی کارشناسی، یکی از تفریحات ناسالمم این بود که از ملت که این ملتی که میگم یه نفر بیشتر نبود، سر کلاس وقتی چرت میزدن یا به جای کد زدن کومبات بازی میکردن، عکس بگیرم و شب بذارم وبلاگم تا عبرتی باشد برای سایرین. جذابیت کارم هم به همین بیخبریِ سوژه از سوژه شدنش بود. بلاگفا پستای سالهای آخر کارشناسیمو پودر کرده و به فنا داده. فلذا نمیتونم لینک بدم و یادی از گذشتهها بکنیم. علیالحساب روی [این لینک] کلیک کنید چند تا از نمونه کارامو ببینید.
چهارشنبه شریف بودم. رفته بودم سخنرانی دکتر گلشنی (از اساتید دانشکدهی فیزیک و فلسفهی شریف). موضوع سخنرانیشون "ضرورت عنایت دانشکدههای مهندسی و علوم پایه به فلسفه و فلسفهی علم" بود. دویست سیصد نفری اومده بودن. تقریباً سالن جابر پر شده بود. از اونجایی که دوشنبهها و سهشنبهها صبح تا عصر کلاس دارم و خوب نمیخوابم، خیلی خسته بودم. از طرف دیگه، درسته به مباحث علوم انسانی علاقه دارم، ولی خب به هر حال فلسفه کجا و مهندسی کجا. ساعتِ اول سخنرانی رو با حوصله گوش دادم و حدودای سه بود که کمکم داشتم حس میکردم خواب داره بر من مستولی میشه. یکی نبود بهم بگه مگه کسی دعوتت کرده؟ پاشو برو بخواب خب. اولین صندلیِ ردیف هفتم، هشتم نشسته بودم و حرکات و سکناتم تو چشم نبود. دوربین فیلمبرداری هم باهام کلی فاصله داشت. سعی کردم با خوردنِ هله هوله خودمو بیدار نگه دارم. ولی افاقه نکرد. کسی رو هم نمیشناختم باهاش صحبت کنم سرم گرم بشه! دروغ چرا؟ یه آشنا دیدم. تیایِ مدار مخابراتِ ترم آخرمو. وقتی دیدمش تو دلم گفتم این دیگه اینجا چی کار میکنه؟ بعدش یه نگاه به خودم کردم و گفتم مجمع دیوانگان که میگن همینجاست. ینی شکرِ خدا یه آدم سالم از این دانشکده فارغالتحصیل نشد. برو مدارهای مخابراتیتو ببند خب. سلام ندادم. چون دو سال زمانِ کافیایه برای فراموش کردنِ دوست، همکلاسی، همگروهی و کلاً هر کسی. پس عمراً منو یادش بیاد. چشام داشتن سنگین و سنگینتر میشدن. با ماکسیمم صدای ممکن هندزفریو گذاشتم گوشم و دوپس دوپسترین آهنگمو پلی کردم. اما نتیجهای حاصل نشد. نگاه به ساعتم کردم دیدم ده دیقه به سه مونده و کو تا بشه سه و نیم و جلسه تموم بشه. یه جوری نشسته بودم و موضوع رو پیگیری میکردم که انگار من اگه نباشم جلسه پیش نمیره.
تو همون حالتی که داشتم روبهرو رو نگاه میکردم، چشامو گذاشتم روی هم و سرمو تکیه دادم به پشتیِ صندلی. یهو چشامو باز کردم دیدم دوربین تو فاصلهی یه متریم به سمت منه و فیلمبردار و لنز دوربین دقیقاً دارن منو نگاه میکنن. حالی که اون لحظه داشتم، شبیه حس سربازی بود که خوابش ببره و وقتی بیدار میشه لولهی تفنگ دشمن روی شقیقهش باشه. از ضربانِ قلبم که بگذریم، نگاه به ساعتم کردم دیدم 9 دقیقه به سه مونده. فقط یه دیقه چشم رو هم گذاشتم و به تاریخ پیوستم. آه مظلوم و چوب خدا را جدی بگیرید. نسرین که عکس میگرفتی همه عمر، دیدی که چگونه عکس، نسرین گرفت؟ میگم نکنه بعداً فیلسوف بزرگی بشم و این فیلمو پخش کنن بگن این همونیه که هندزفری به گوش، تو جلسهی سخنرانی دکتر گلشنی خوابش برده بود؟
یادداشت برای خودم:
وقتی داشتم عکسو آپلود میکردم یه جور حس بیگانگی داشتم نسبت بهش. عکسه برام غریبه بود. غریبی میکرد. خبری از اون تعلق خاطر و صمیمیت سابق نبود. برای همین فقط لینکشو گذاشتم. عکسه خیلی دور بود و خیلی نزدیک. آنچنان نزدیک که انگار همین دیروز بود که تا استاد برگشت سمت تخته فلاش گوشیمو خاموش کردم، کسی متوجه نشه دارم عکس میگیرم و شب آپلودش کردم برای خاطرات تورنادو. همین قدر نزدیک. و آنچنان دور که گویی عکاس و آدمای توی اون عکس زیر خروارها خاک باشن و به یاد نیارمشون. بعضی خاطرهها مثل لیموشیرینن. یه کم که بگذره تلخ میشن. این عکس هم تلخ شده بود انگار.
جلسهی سخنرانی دکتر گلشنی:

هفتهی آخری که خونه بودم مامان روزه بود. یکشنبه وقتی داشت برای ما ناهار درست میکرد با خودم فکر کردم خدایی انصاف نیست. حالا که نمیتونم موقع آشپزی کمکش کنم حداقل ظرفا رو بشورم. ظرفا رو شستم. پدر با مشاهدهی این حرکت انتحاری، سکوت کرد، مادر تشکر کرد، امید گفت آفرین. روز دوم هم ظرفا رو من شستم. پدر گفت آفرین، مادر تعجب کرد، امید گفت فوتوشاپه. روز سوم هم ظرفا من شستم. پدر تعجب کرد. مادر تعجب کرد. امید گفت دوربین مخفیه. روز چهارم هم ظرفا رو من شستم. پدر سکوت کرد. امید تعجب کرد. مادر پرسید آیا نذری حاجتی چیزی داری؟
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشهی مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکهی دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟
سهراب سپهری
خواب دیدم پای صندوق رأیم و دارم لیست اسامی نامزدا رو ورق میزنم. یه لیست چندهزارتایی بود. ظاهراً همه تأیید صلاحیت شده بودن و منم اسم اونی که میخواستم بهش رأی بدم رو فراموش کرده بودم و داشتم از بین اسامی دنبال اسمش میگشتم. لوکیشن خوابم دفترِ معاون آموزشمون بود و جناب آهنگر پای صندوق ایستاده بودن. وقتی دید دارم با استرس لیستو ورق میزنم با لحن پدرانهی همیشگیش که باباجون صدامون میکنه بهم گفت چیزی شده بابا؟ گفتم اسم اونی که میخوام بهش رأی بدم رو فراموش کردم. گفتم همیشه اسم آدما رو فراموش میکنم. ولی ویژگیهاشون یادم میمونه. گفت خب ویژگی این بابایی که میخواستی بهش رأی بدی رو بگو شاید کمکی از دستم بربیاد. بیمعطلی گفتم اونی که میخواستم بهش رأی بدم یه اصولگرای خوب و منطقی بود. یه کم مکث کرد و فکر کرد و گفت فلانی رو میگی؟ گفتم آره آره خودشه. همینه. اسمشو روی برگه نوشتم و انداختم توی صندوق.
الان هر چی فکر میکنم اسم اون اصولگرایِ خوب و منطقیِ عزیزی که بهش رأی دادم یادم نمیاد. یه اسم مبهم چهار پنج حرفی تو ذهنمه که «ز» داره. کدوم «ز»، هم حتی یادم نیست. ظریف؟ زاکانی؟ غرضی؟ زرنیخی؟
میدونم زرنیخی نداریم. ولی خب زرنیخی هم تو پسزمینهی ذهنم هست.

چرا کسی نمیگوید این خبر تلخ امروز حقیقت ندارد...
روحت شاد خانم ظفرِ عزیز
دو ساعت حرف میزنی و پست مینویسی و هی تایپ میکنی و تایپ میکنی و تایپ میکنی، بعد میبینی مولانا تو یه بیت همه چی رو گفته و تو داشتی چرت و پرت میبافتی.
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
موضوعی که دارم روش کار میکنم کاربرد عدد در واژهسازی هست. استادم تا عنوان مقالهمو دید گفت از شما موضوع دیگهای جز این انتظار نمیرفت. مقاله رو خوند و یه سری نقدها نوشت و تا هفتهی دیگه فرصت دارم ایراداتشو رفع کنم. چکیدهی مقاله اینه:
شماره یا عدد یکی از مفاهیم پایهی ریاضیات است. اعداد اولین بار برای شمردن ظاهر شدند و آشناترین مفهوم ریاضیاند. این آشنایی و احساس سادگی از استفادهی روزمره ناشی میشود. از اعداد طبیعی، یعنی اعدادِ 1، 2، 3 و... برای شمارش تعداد اعضای مجموعهها استفاده میشود. به روشهای مختلفی میتوان ثابت کرد تعداد اعداد طبیعی، نامتناهی است. از ویژگیِ نامتناهی و سلسلهمراتبی بودن اعداد، و نیز از توالی و ترتیبشان میتوان در امر واژهسازی یا نامسازی و نامگذاری استفاده کرد...
یکی از ایرادهای مقالهام این بود که دامنهی مثالها کم بود. مثالهای عمومی که از ترکیب عدد و اسم به ذهنم رسیده بودن اینا بودن: یکچشم، یکتا، یکنفس، یکدم، یکبند، یکهو، دورو، دوپهلو، سهنظام، چهاردستوپا، چهارزانو، چهارشانه، چهارراه، چهارچوب، ششلول، ششطبقه، هفتسر، هفتسنگ، هفتخبیث، هفتخط، هفتتیر، هشتپا، هجدهچرخ، سیوسهپل، چهلستون، شصتتیر، هزارپا، یکتنه، یکجانبه، یکماهه، یکساله، یکخوابه، یکفوریتی، یکوجبی، یکسر، یکسره، یکجا، دوباره، دوتیغه، دوچرخه، دوبیتی، دوجداره، دوجملهای، دوآتشه، دواخطاره، دوگنبدان، دوبرادران، سهچرخه، سهراهی، چهارجوابی، پنجدری، ششضلعی، هفتساله، هفتخواهران، دوازدهامامی، سیمرغ، هشتادمتری، و حتی سیکسپک! مثالهای تخصصی: ستارهها و صورتهای فلکی (مثلاً سحابی LDN1622)، المانهای الکتریکی (مثلاً ترانزیستور بیسی107)، ویتامینها (مثلاً ب12)، داروها و نامهای شیمیایی (مثل تترا فلان و بهمان)، نامهای علمی حیوانات، گیاهان، باکتریها، ویروسها (برای حیوانات و گیاهان و بیماریها مثال بلد نبودم)، انواع گواهینامه (پ1)، انواع کاغذ (A4)، مدلهای گوشی (آیفون6)، ورژنهای برنامهها (ورد2013، ویندوز8)، فیلم (اره1، هریپاتر1، اخراجیها1)، درس (ریاضی1) و پیشوندهای واحدهای SI مثل میلی و کیلو و پیشوندهای یونانی مثل مونو، دی و... یه مثال دیگه هم به ذهنم رسید روم نشد تو مقاله بنویسم و فقط به شما میگم: دیدین بچهها وقتی میرن دستشویی میگن شمارهی 1 یا 2 داریم؟ :))))
دیگه چه ترکیباتِ ترجیحاً تخصصی به ذهنتون میرسه که توش عدد هست آیا؟
1. پارسال تابستون یه هفته زودتر از بقیه رفتم خونه. بعداً وقتی داشتم فایل صوتیِ اون جلسه رو که جلسهی آخر بود، گوش میدادم، استاد به عنوان نکتهی مهم پایانی به بچهها گفته بود امروز خانم فلانی نبود. حتماً مطالب این جلسه رو برسونید دستش. 2. پاییز نود و یک بود. یادم نبود تیای1 ساعت کلاسو تغییر داده. عصر برگشتم خوابگاه و شب همکلاسیم ایمیل زد: سلام مهندس. چرا امروز نیومدى کلاس ساعت ٦ رو؟ من فیلم گرفتم برات میریزم رو فلش. 3. دارم فایلهای صوتیِ این دو هفتهی بعد عیدو گوش میدم. از هشت نفر، چهار پنج نفر نیومدن. استاد داره حضور و غیاب میکنه. "خانم فلانی نیست. دیگه کیا نیستن؟" موقع درس دادن چند بار ریکوردرو برمیداره چک میکنه ببینه صداش ضبط میشه یا نه. جلسهی دوم دو نفر غایبن. یه نگاه به بچهها میکنه و میگه: دو جلسه است که کلاستون خانم فلانی رو نداره. بعداً این صداها رو بدید بهش. 4. سوگند به روشنایی روز، سوگند به شب چون آرام گیرد، که پروردگارت نه تو را رها کرده و نه دشمن داشته است. (ضحی، 3-1)

1 teaching assistant
چند روز پیش خواب دیدم وقتی میرسم خوابگاه میفهمم یه چیزایی رو جا گذاشتم. ظهر رسیدم خوابگاه و چمدونمو باز کردم فهمیدم یه چیزایی رو جا گذاشتم. معمولاً چیزایی رو جا میذارم که ارزش پست کردن ندارن و باید یکی دیگه بخرم. مثل مسواک، شونه، قیچی، فلش، جامدادی، خودکار، مداد، پاکن، خطکش، دفتر یادداشت. میخرم؛ ولی هیچ وقت نمیتونم با وسیلهی جدید ارتباط برقرار کنم.
لام تا کام تو قطار با همکوپهایا صحبت نکردم. اون وقت وقتی راننده تاکسی پرسید اهل کجام و گفتم تبریز و وقتی گفت یه بار اومده تبریز و ائلگلی رو دیده، داشتم براش توضیح میدادم که ما خودمون میگیم شاهگلی و گُل که تلفظ درستش گوئل هست ینی برکه و دریاچه و بعد از انقلاب اسمشو عوض کردن و وقتی گفت مادرش تهرانی و پدرش آستاراییه، بحثمون رفت سمت اردبیلیا و درخواستشون مبنی بر چسبوندن آستارا به اردبیل و قبول نکردنِ آستاراییها. تا برسیم خوابگاه در مورد فرهنگ تبریزیا و تفاوتشون با اردبیلیا و ارومیهایها و سایر ترکها صحبت کردیم. در مورد تهران و دردسرهای پایتختنشینی و شلوغی و جمعیت و کار و تحصیل و چشم و هم چشمی. وقتی پیاده شدیم و رفت از صندوق عقب چمدونمو بیاره، نوشابه و ساندویچی که یکی از خانومای قطار بهم داده بودو دادم بهش و گفتم این نذری همون خانومی بود که میدون فاطمی پیاده شد. نخواستم دستشو رد کنم و گرفتم. ولی من ساندویچ و نوشابه دوست ندارم. گرفت و تشکر کرد و چمدونمو تا نگهبانی آورد و رفت.
رسیدم دیدم هماتاقیام زیرانداز یا شایدم گلیم، قالی، قالیچه، روفرشی یا حالا هر چی رو شستن منتظر منن بیام وسیلههامو که به خاطر سمپاشی گذاشته بودم توی کارتن، بچینم و پهنش کنن. لباسشویی خوابگاه هنوز خرابه و تو حیاط خوابگاه شسته بودنش. تشکر کردم و گفتم پس منم اتاقو جارو میکنم. گفتن جاروبرقی خرابه ها! گفتم خب از شیما اینا جارو دستی میگیریم. منظورم این جاروهای سنتی بود که اجدادمون با اونا خونههاشونو تمیز میکردن. هماتاقیام معتقدن من بلد نیستم جارو کنم. با این حال من اتاقو جارو کردم و در حینِ عملیات به این نتیجه رسیدم که جارو ماکسیمم بازدهی رو وقتی داره که با شیب 45 درجه نگهش داری. اینجوری آشغالای بیشتری جمع میشه. ولی تو این حالت موها از روی موکت تکون نمیخورن و باید زاویه رو کم یا زیاد کنی. شاید تابعِ میزان جمعآوری مو قدرمطلقِ تانژانت زاویهی جارو با سطح افق منهای پیچهارم باشه.
عصر با مامان و بابا و امید رفتیم سینما ماجرای نیمروزو دیدیم.
توی سکانس پایانی، دستام یخ کرده و رنگم پریده بود. پاهام میلرزید. دستامو گذاشته بودم روی زانوهام و محکم فشار میدادم و ضربان قلبم روی دور تند بود.
ارزشِ یک بار دیدنو داره.

دیشب کفشامو شستم و چند دیقه پیش داشتم بندِ (اممممم فعلِ تنظیم اولیهی بندِ کفش چیه؟ بندِ کفشامو میبستم؟ نمیبستم که. داشتم از اول تنظیم میکردم. بستن اون حالتیه که مثلاً داری میری بیرون و دو تا گره میزنی محکم بشه. شایدم اون حالت، محکم کردنِ گره باشه و به این یکی میگن بستن. لابد میبستم دیگه.) بله عرض میکردم. صبح داشتم بندِ کفشامو از اول میبستم و از اونجایی که من هیچ وقت کوه نمیرم و ورزش نمیکنم و اسپورت نمیپوشم (جز اون یه باری که سنتشکنی کردم اسپورت پوشیدم رفتم دانشگاه و ملت کمپینِ "نه به اسپورت"، "اون قبلیا بیشتر بهت میومد" راه انداختن1)، عمیقاً داشتم به «گرهِ بندِ کفش» که موضوع جدیدی تو زندگیم محسوب میشه فکر میکردم. البته کنکورِ دو هفته دیگه و کاراموزی و مقاله و پروپوزال هم موضوعات جدیدی هستن؛ ولی به نظرم اونا ارزش فکر کردن ندارن. آدم وقتی موضوع به این جذابی تو زندگیش هست، چرا باید بشینه به مسائلی مثل کار، تحصیل و ازدواج فکر کنه؟ یه برنامه دارم تو گوشیم که چند تا روش برای بستن بند کفش معرفی کرده. یه نگاه به گرهها کردم و دیدم روشی که گرهها داخل باشن و از بیرون فقط چند تا خط موازی و افقی دیده بشه (روشِ 4 و 5) با روحیهم سازگارتره. از اونجایی که روش 4 از داخل هم تقارن داره و روش 5 تقارن نداره، روشِ 4 رو انتخاب کردم. و در همین راستا اومدم این تجربهی شگفتانگیز رو با شما به اشتراک بذارم.
1 یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/327

چند روز پیش تلویزیون داشت فیلمهایی که آخر هفته قراره پخش بشه رو معرفی میکرد. یهو داداشم گفت عه کارتونِ تو! افسانهی جغدهای نگهبان. با ذوق پریدم جلوی تلویزیون و عه این منم گویان!، چنان محوِ جغدهای انیمیشن مذکور بودم که اصن حواسم نبود ببینم کی قراره پخش بشه. یه چیزی تو مایههای جمعه و شبکه 2 (اونم نه با قطعیت!) تو ذهنم موند و دیگه ساعت پخشو ندیدم. بعداً هم هر چی سرچ کردم، هیچی تو گوگل ننوشته بود. سایت شبکه دو هم چیزی به نام جدول پخش برنامهها نداشت. در همین راستا، امروز از صبحِ علیالطلوع، درس و مشق و کار و زندگیمو رها کردم به امان خدا و صرف نظر از اینکه دو هفته دیگه کنکور دارم و باید جُل و پلاسمو جمع کنم برگردم تهران، تخمه و پفک و کلّی قاقالیلی گذاشتم بغل دستم و نشستم پای تلویزیون، منتظر جغدهای نگهبانم. استادم هم صبح پیام داده اون مقالهای که نوشته بودی و گفته بودم بازبینی کنو بیار بخونم ببینم چه کردی. و خدا به سر شاهده که هیچ کاری نکردم هنوز. تا این لحظه چند تا سریال دیدم، چند تا سخنرانی مذهبی دیدم، اخبار ناشنوایان دیدم!، یه برنامه برای کنکوریها بود موسوم به اوج یادگیری، اونو دیدم، هفت هشت ده تا کارتون موسوم به جیم جیم و برنارد و اسم بقیهشون یادم نموند، دیدم و هنوز جغدها رو ندیدم. الان رفتم دوباره یه چرخی تو گوگل و سایر جداول پخش زدم و اصن همچین کارتونی تو لیست نبود.
بعداًنوشت:

هوا را بگیر، این فولدر را نه.

حنانه: باورم نمیشه همیشه این همه جغد میدیدم تو زندگیم و هیچ وقت برام یادآور هیچی نبوده. الان گوشهی کفش یارو تو اتوبوس، جغد باشه چشام میزنه بیرون گوشیو در میارم عکس بندازم.
در «وصایای1» و «وصایای2» در مورد چگونه نوشتن و چگونه خواندن بحث کردیم.
این پست رو میخوام اختصاص بدم به بحثِ «کامنتشناسی» و انواع کامنت.
یکی از مهمترین مزایای وبلاگ، امکانِ گذاشتن کامنت هست. ما معمولاً بعد از خوندنِ کتاب نمیتونیم نقد یا نظرمونو به گوش نویسنده برسونیم، ازش تشکر کنیم یا ابهاماتی که در حین مطالعه برامون پیش اومده رو ازش بپرسیم. اما کامنتدونیِ وبلاگ این امکان رو به ما میده تا با نویسنده ارتباط برقرار کنیم. کامنت بذاریم و پاسخش رو دریافت کنیم. البته ممکنه نویسندهی وبلاگ در تنظیمات وبلاگ اجازهی گذاشتن کامنت و یا اجازهی انتشار نظرات رو قبل از کنترل توسط خودش نداده باشه، و حتی ممکنه کامنت گذاشتن رو به کسانی که وبلاگ دارند یا قبلاً کامنتی ازشون تایید و منتشر شده محدود کنه. برخی نویسندگان کامنتها رو میبندن و ایمیلشون رو در اختیار خواننده قرار میدن، برخی، کامنتها رو باز میکنن، ولی جواب نمیدن، یا جواب میدن، ولی تأیید و به صورت عمومی نشون نمیدن. سلیقهها متفاوته و هر بلاگری دلایل خودشو داره.
قبل از اینکه وارد بحث اصلی که انواع کامنت هست بشیم، بیاید «کامنت» رو تعریف کنیم.
کامنت در لغت به معنای توضیح، تفسیر و تعبیر هست و در وبلاگها معمولاً به نظر خوانندگان مطالب اطلاق میشه. خوانندگان وبلاگ میتونن نظرات خودشون رو پیرامون مطلبی که نویسندهی وبلاگ نوشته، پای مطلب اضافه کنن و سایر خوانندگان میتونن نظراتشون رو در مورد نظرات بقیه بنویسن. و شاید لذتبخشترین و ارزشمندترین بخش وبلاگنویسی همین امکان استفاده از نظر خوانندگان هست که باعث میشه یک ارتباط دوطرفه بین بلاگر و خوانندگان، و خوانندگان با همدیگه ایجاد بشه.
کامنت گذاشتن، با اهداف و به دلایل مختلفی صورت میگیره. بعضیا هدفشون تعامل، ارتباطگیری و دوستی با نویسنده و نزدیک شدن بهش هست. بعضیام هدفشون دلگرم کردن نویسنده. اینا مثل ژنراتور و منبع تغذیه و انرژی هستن. یه عده هم برای تلافی کردن کامنت میذارن. شما یک زمانی به وبلاگ ایشون سرزدید حالا دارن جبران محبت میکنن. هدف برخی از افراد هم تبلیغ وبلاگشون و جذب مخاطب هست. معمولاً توی وبلاگهای پرمخاطب کامنت میذارن که خودی نشون بدن. یه عده هم هستن که واقعاً کامنت دارن. کامنت به اون معنای واقعیِ نظر و دیدگاه.
هر کاری اصول خاص خودشو داره؛ حتی کامنت گذاشتن. میتونیم کامنتها رو بر اساس موضوعشون به دستههای مختلفی تقسیم کنیم تا دقیقتر در موردشون بحث کنیم.
1. کامنتهای "معرفی"، از نوع من کیستم، از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود. معمولاً اولین کامنتها یه همچین کامنتهایی هستن. در این کامنتها، کامنتگذار به ارائهی یک سری اطلاعات شخصی دربارهی خود میپردازد.
2. برخی کامنتها ابراز "احساسات" هستن. تعریف، تمجید، تبریک، تسلیت، تعجب، ابراز علاقه، اظهار دلتنگی، دعا، جملات انرژیبخش، اعلام حضور، موافقت، مخالفت، همراهی، همدردی، همحسی، توهین، تهمت، فحش، بد و بیراه، عبارتهای کوتاهی مثل چه جالب، چه عجیب، چه خوب، احسنت، آفرین، لایک، عالی بود، ممنون، التماس دعا و شکلکهایِ :)، ^-^، خخخخ، [بوس]، [گل] و...
3. کامنتهای نوعِ "خاطره". خاطرهای که یهو یا با خوندنِ پستِ اخیر، یادِ خواننده افتاده و تعریفش میکنه.
4. کامنتهای "پرسشی"، شامل جملاتی که با آیا، چرا، چه جوری، کدوم، کِی، کجا و کی شروع میشن. سوالات درسی، شرعی، احکام، چه کنم، چه نکنم، مشاورهی درسی، خانوادگی و حتی ازدواج :|
5. برخی کامنتها "پاسخ" هستن. پاسخ به سوالی که نویسنده پرسیده.
6. برخی کامنتها "درخواستی" هستن. شامل جملات امری مانند «دنبالت کردم، دنبالم کن»، «به منم سر بزن» و درخواست پست، منبر، رمز، جزوه، آدرس، شماره، عکس، آشنایی، و حتی درخواست ازدواج :|
7. کامنتهای "انتقادی". نقد پست، قالب، فونت، رنگ، سایز، و حتی تیپ، قیافه و شخصیت نویسنده به استناد و بر اساس پستها.
8. کامنتهای «بیربط» حاوی شعر، لینکِ پست، آهنگ، فیلم، کتاب، کلیپ، معرفی سایت و وبلاگ.
9. کامنتهایی از نوعِ "چت" و گفتگو، به صورت از هر دری سخنی.
و 10. کامنتهای "ترکیبی".
من این ده نوع به ذهنم رسید. اگه طبقهبندی جامعتری دارید خوشحال میشم نظرتونو بدونم.
هر کدوم از اینا، اصول، قواعد، جایگاه و ویژگیهای خاص خودشونو دارن. حواسمون به کامنتامون باشه. وبلاگ، یه رسانهی مجازیه، ولی یادمون نره که ما آدمهای واقعی هستیم. آدمای واقعی دل دارن، دلشون میشکنه، ناراحت میشن، غصه میخورن.
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد، نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد، خطی ننویسم که آزار دهد کسی را، یادم باشد که روز و روزگار خوش است، و تنها دل ما دل نیست.
امروز با انواع کامنتها آشنا شدیم. در آینده، دربارهی «چگونه کامنت گذاشتن» بحث خواهیم کرد.
[یکی از فانتزیام اینه که وبلاگنویسی به عنوان علم مطرح بشه و تو دانشگاهها تدریس بشه. منم سالهای واپسین عمرم استادِ درس وصایای خودم باشم و از بلاگران جوان امتحان بگیرم و مثلاً یکی از سوالا این باشه که برای فلان موضوع یک پست کوتاه و یک پست طویل بنویسید، یا برای فلان پست یک کامنتِ پرسشیِ خصوصی، یک کامنت انتقادی عمومی و یک کامنت بیربط بگذارید و برای فلان کامنت پاسخ مناسب بدهید.]
1. گَهی پشت به زین
همکلاسیا انقدر به نمرههاشون اعتراض کردن و نامه و پیغام و پسغام برای استاد فرستادن که استاد بینوا، بعد از سه ماه!، تجدیدنظر کرد و 3 نمره هویجوری در راه رضای خدا به همه اضافه کرد بلکه پاس شن دست از سرش بردارن. در همین راستا، امروز بهم خبر دادن نمرهم شده 23. به میمنت و مبارکی. تا باشه از این نمرهها. خدا بیشترش کنه. ولی اگه بگم هیچ حسی نسبت به این اقدام استاد ندارم، و یا خوشحالم که نمرهی همکلاسیام هم بیشتر شده دروغ گفتم. به ضرس قاطع عرض میکنم که برتریای که الان تبدیل شده به همترازی و همسطحی، حق مسلم من بود و حق دارم استادم رو نبخشم. حق ندارم؟
2. گَهی زین به پشت
سرمربی یکی از تیمهای مطرح کشور که قراردادهای میلیاردی میبنده و دستمزدهای میلیاردی میگیره، به مناسبت روز پدر اومده تو یکی از این برنامهها و در پاسخ به سوال مجری در راستای چه خبر و اوضاع چه طوره میگه الحمدلله، خدا رو شکر که به هر حال یه زندگیِ متوسطی دارم و میگذره.
این اگه متوسط زندگی میکنه، ما دقیقاً داریم چی کار میکنیم؟
نامجو یه آهنگی داره به اسم «نامه». متنش، ترکیبی از چند غزل حافظ هست. این آهنگ اولین آهنگیه که از نامجو شنیدم و یادمه انقدر خوشم اومده بود که برای دوستام فرستاده بودم و واکنششون این بود: «نامجو؟»، «تو مگه نامجو گوش میدی؟»، «عجب! پس تو هم نامجو گوش میدی!».
چون هیچ وقت بیوگرافی خوانندهها و پیجها و افکار و عقاید شخصیشونو دنبال نمیکنم و تو جمعها و تشکّلهای خاصی هم نیستم که ببینم طرفداراشون کدوم قشر از جامعه هستن، مشابه این واکنش رو بارها تجربه کردم.
حدیثی داریم از حضرت علی (ع) که «خُذ الحکمَةَ حَیثُ کانَتْ وَ انْظُر اِلی ما قالَ و لا تنظُرْ الی مَنْ قال». معنیش اینه که حکمت را هر جایی است فرا بگیر و نگاه کن به آنچه گفته میشود نه به گویندهی سخن.
اگه یادتون باشه پست 1005، در مورد قضاوت و پیشداوری و پیشزمینهی ذهنی خودم نسبت به یکی از بلاگران و اساتید نوشته بودم. از خودم پرسیده بودم چرا در آنِ واحد نظرم راجع به یه پست یا یه مقاله عوض شد؟ مطلب که همون مطلب بود. چی عوض شد این وسط؟ همیشه با خودم فکر میکردم اگه قرار باشه ما به گفته بنگریم نه به گوینده، پس چرا خدا پیامبراشو از بین راستگوترین و مهربانترین و خوشاخلاقترین و بهترین افرادش انتخاب میکرد؟ اگه مهم اون حرفی باشه که میخواسته ابلاغ کنه، چه فرقی داره این حرفو کی به مردم برسونه؟
به نظرم حدیثِ به گفته بنگر نه به گوینده، منافاتی با «اصل تأثیرگذاری شخصیت صاحب سخن در صحت و استحکام کلامش» نداره. ینی وقتی در جایگاهِ گوینده هستیم، باید به این نکته توجه کنیم که شخصیتِ ما به عنوانِ مبلّغ بر فرایند تبلیغ اثر داره. اما در جایگاه شنونده، حکمت را فراگیر و لو از منافقین. یعنی اگر احساس کردی که آنچه طرفِ مقابل دارد، علم و حکمت است و درست است، فکر نکن که او کافر است، مشرک است، نجس است، مسلمان نیست. برو بگیر، حکمت مال توست و در دست او امانت است. این روایت دلالت داره بر این که حکمت، ذاتاً دارای ارزش است و هر جا یافت شود، باید فراگرفته شود و شخصیت افراد نباید مانع و سدّی در پذیرش آن شود. طبق این روایت معیار و ملاک اساسی، سخن حق و کلام صحیح است و شخصیت گوینده نباید تأثیر منفی بر این معیار بگذارد.

مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت
خوب میدانم که تنهایی مرا دق میدهد
عشق هم در چنتهاش چیزی از این بهتر نداشت
آنقدر میترسم از بیرحمی پاییز که
ترس من را روز پایانی شهریور نداشت
زندگی ظرف بلوری بود کنج خانهام
ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت
حال من، حال گل سرخیست در چنگ مغول
هیچ کس حالی شبیه من به جز «قیصر» نداشت1
1 مریم آرامکتاب کلیات فلسفه، فصل آخرشو اختصاص داده به مبحث زمان. صفحه 388 این کتاب به نقل از بدایةالحکمة علامه طباطبایی نوشته: "نسبت «آن» به زمان همانند نسبت نقطه به خط است. اگر ما در یک خط سه قسمت در نظر بگیریم، حدّ فاصل هر یک از این قسمتها نقطه خواهد بود. وجود این نقطهها بر روی پارهخط مفروض، یک وجود فرضی و بالقوه است، زیرا اصل این تقسیم یک تقسیم فرضی است، نه خارجی. در مورد زمان نیز جریان به همین صورت است. «آن» یک امر عدمی است و یک وجود فرضی و اعتباری دارد، نه یک وجود واقعی و خارجی." ولی «آن» وجود داره. مگرنه اینکه یک «آن» شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود؟ آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود.
نوشته الشیء ما لمیجب، لمیوجد. شیء تا واجب نگردد موجود نمیشود. شیء ممکن تا به حدّ وجوب و ضرورت نرسد موجود نمیگردد. شبیه همون چیزی که کلنل ساندرس صفحهی 403 کافکا در ساحل به هوشینو گفت. گفت "چخوف میگه اگر هفتتیری در یک داستان باشد، عاقبت باید شلیک شود." منظور چخوف اینه که ضرورت یه مفهوم مجرده و ساختمانی متفاوت با منطق، اخلاق یا معنی داره. وظیفهاش کاملاً به نقشی وابسته است که بازی میکنه. آنچه نقشی بازی نمیکنه نباید وجود داشته باشه. آنچه ضرورت ایجاب میکنه، لازمه وجود داشته باشه. و این تویی که تشخیص میدی کِی ماشه رو بکشی و مغز کیو بپاشی رو دیوار. من لولهی تفنگمو گذاشتم روی شقیقهی منِ قبلی.
In this part of the story I am the one who dies
The only one
and I will die of love because I love you
Because I love you, Love, in fire and blood 1
1Pablo Neruda
در راستای پست قبل، یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که ما اون بازی کشیدن مو رو به نیت اینکه شوهر کی خوشگلتره انجام میدادیم. استغفرالله! یکی از دوستان هم پرسیده بودن تو آزمایشگاه ثبت سیگنالای مغزی، یه وقتایی اونی که سیگنالشو میگرفتن، خودش بوده و روسری سرش بوده. ولی بعداً که الکترودها رو از سرش جدا میکرده چند تا تار مو بهش میچسبیده و یادش نیست که متوجه نشده بوده یا فکر کرده بوده اشکال نداره و تمیز نکرده و الکترودها رو یکی از پسرا تمیز کرده و یادشه یه بار گفته "موهاتم که چسبیده به الکترودها". دیدن یا دست زدن به موهای کنده شدهی دختر چه حکمی داره؟! در راستای سوال ایشون، یادمه دبیرستان که بودیم، معلممون میخواست کار با کولیس ورنیه (قطرسنج) رو یاد بده و نازکترین چیزی که باهاش آزمایش میکردیم تار مو بود و چون خودش کچل بود از ما یه تار مو خواست. منم که همیشه جان بر کف و داوطلب در زمینههای علمی فرهنگی بودم و حتی وقتی معلم زیستمون داشت گروه خونیا رو یادمون میداد، این خونِ من بود که رفت زیر میکروسکوپ و A مثبت از آب درومد. فلذا دست کردم زیر مقنعه و یه تار مو درآوردم دادم دست آقای معلم و قطرشو اندازه گرفتیم. حالا بعدِ ده سال نشستم دارم به عقوبت اُخرویِ کارم فکر میکنم و سایتهای مراجعو بررسی کردم و بعدشم زنگ زدم دفترشون.
نتیجهی تحقیقاتم طی 24 ساعتِ گذشته: مویی که از سرِ زن جدا شده و روی فرش یا حالا هر جایی افتاده اگر نامحرم ببیند و دست بزند چه حکمی دارد؟ پاسخ: در این زمینه بین فقها اختلاف نظر است، برخی میگویند حرام نیست ولی بنا بر احتیاط واجب باید از نگاه و لمس موی جدا شده از نامحرم اجتناب شود و دست زدن به آن خلاف احتیاط است. برخی نیز معتقدند اگر به قصد لذت نباشد، اشکال ندارد. والا من خودم شخصاً چندشم میشه. لذت کجا بود آخه. روایت داریم وقتی مو تو غذا باشه، فرقی نداره مژهی دلبر باشه یا سیبیل مراد. اصن اینا که یه تار موی همسرشونو به یه دنیا نمیدن، اگه همونو تو غذا پیدا کنن چی؟
خب دیگه بیشتر از این منقلبتون نمیکنم. تا فتوایی دیگر بدرود.
--------------------
بعداًنوشتها: یکی دیگه از دوستان طی کامنتی تأکید کردن باید حتماً موی جلوی سر کنده بشه تا شوهر مورد نظر خوشگل باشه. دوست دیگری فرمودن احتمالاً اون روز گلبولهای قرمزو زیر میکروسکوپ دیدید. زیرا گروه خونی رو با میکروسکوپ تعیین نمیکنن. به نقل از ایشون یه مادهای هست به اسم آنتیکُر (سه تا آنتیکر داریم، A و B و Rh) سه قطره خون میذاریم رو یه لام شیشهای، روی یکی A میریزیم، روی یکی B و یکی هم که Rh. بعد یه کم صبر میکنیم. اگر A لخته شد گروه خونی A هست. اگه B لخته شد B و اگر هر دو لخته شد گروه خونی AB. اگر هیچ کدوم لخته نشد گروه خونی O هست. واسه منفی و مثبت بودن هم اگر قطرهی خون سومی که Rh ریخته بودیم لخته شد مثبت و اگه نشد منفیه.
کامنت گذاشتن ما هنوز هم وقتی یه چیزو باهم میگیم میدوییم و موهای همو میکشیم تا شوهرمون خوشگلتر شه. مثلا موی بچههای متاهلو که میکشم جیغ میزنن میگن به هر حال شوهر ما خوشگلتره! شوهر اونا که دیگه تعیین شده حالا چه اصراریه موهای ما رو بکشن و نذارن شوهرامون خوشگلتر باشن؟! و اینکه سال پیشدانشگاهی سر کلاس فیزیک دبیرمون خواست قطر یه چیزی رو اندازه بگیره و رو به بچهها گفت یه تار مو میخوام منم داوطلبانه یه تار مو تقدیمش کردم و بعد از گرفتنش گفت چقدر درازه! و اینکه من خودم یه سوال شرعی همیشه توی ذهنم بوده و اونم اینکه آیا تف نامحرم حرامه؟ مثلا یه دختره آب بخوره و دقیقا از همونجایی که آب خورده یه پسر آب بخوره و اون قسمته تفی بوده باشه... حکمش چیه دقیقا؟!
پاسخ شیخ شباهنگ دامَ ظلهاالعالی: والا من شنیدم روی صندلی یا جایی که خانوم نشسته باشه، بعد از اینکه بلند شد نباید یه آقا بشینه و باید صبر کنه یه مدت بگذره. فکر کنم حکم این لیوان تفتفی هم همین باشه. خدا وکیلی من توی لیوان دهنی خودمم آب نمیخورم. این کدوم اسکوله که میخواد توی لیوان دهنیِ یه دختر نامحرم و تازه دقیقاً از همون ناحیهی تفتفی شده آب بخوره آخه؟
سوالات شرعی و حتی غیرشرعیتان را از شیخ بپرسید!!!
بچه که بودیم، فکر میکردیم اگه دو نفر باهم یه چیزیو بگن، باید موهای سر همدیگه رو بکشن و آرزو کنن و آرزوی اونی که زودتر موی طرفو کنده برآورده میشه. یه وقتایی معلم سر کلاس یه چیزی میپرسید و بغل دستی همون جملهایو میگفت که من گفتم. یواشکی از زیر مقنعه میافتادیم به جونِ همدیگه و
یه لینکی برای یکی فرستادم و تا اومدم صفحهی مدیریت وبلاگ خودم دیدم همزمان با من اونم همون کامنتو گذاشته. گفتم میتونیم تار موی خودمونو بکَنیم برای طرف مقابل آرزو کنیم. چند دیقه بعد یه تار مو کنار لپتاپ من بود، یه تار مو کنار لپتاپ اون.
بلند شدم تار موی سحرآمیزو بذارم یه جای امن. کمدم تا خرخره پر بود و جا نداشت. حتی برای همین یه تار مو هم جا نداشت. همه رو ریختم بیرون ببینم زورم به کدومشون میرسه که پرتش بدم بره.
این جعبهی خالی چیه نگه داشتم؟ تکونش دادم و بدون اینکه بازش کنم پرتش کردم سمت سطل آشغال. جزوهها نه، کتابام نه. نقاشیها نه. مدادرنگیا بمونه، مدادشمعیا بمونه، آخرین گچی که معلما باهاش درس دادن هم نه. این ماژیکه که خشک شده! ولی بمونه. جایزههای شاگرد اولی، بلیتهایی که تو این 6، 7 سال باهاشون رفتم و اومدم، رسید خرید از سوپری و ترهبار، عصب دندونم، ناخنای دوسانتیم، شمعهایی که نذر امامزادهها کردم، نقل و نبات سفرههای عقد فک و فامیل، کارت عروسیاشون، چوبِ بستنی، ظرف بستنی، ظرف فالوده، لیوان ذرت مکزیکی، ظرف یه بار مصرف آش، پاکت شیرکاکائو؟!!! مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور، شکلاتایی که ده بیست سال از تاریخ انقضاشون میگذره، جوراب یه سالگیم، پیرهن قرمز دو سالگیم، اسباب بازیام، عروسکام، ترانزیستورا و دیودایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم، هندزفزیای سوخته، پوستِ! چیپس و پفک، عیدیای بچگیم (کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی)، سکههای یه تومنی، یه قرونی، چند تای دیگه که عکس شاه روشه و کلی آت آشغال دیگه. همه رو برگردوندم سر جاش و رفتم سراغ سطل آشغال. جعبه رو باز کردم دیدم خالی نیست. یه لیوان یه بار مصرف توش بود. از اون یه بار مصرفای غیرکاغذی. تا کرده بودم. برخلاف بقیهی چیزا که تاریخ و اسم و امضا داشتن، این یکی هیچی نداشت. یادمم نیومد لیوانِ چیه. دوباره انداختمش تو سطل آشغال و اومدم سراغ کمدم. یهو مثل این فیلما که طرف حافظهش تکون میخوره و یاد یه چیزی میافته برگشتم سمت سطل آشغال و زیرِ لب گفتم آبِ نطلبیده!
بیشتر بدانید: خالقِ کاراکتر مراد، همکلاسی ارشدم، مطهره بود. الان دیگه همکلاسیم نیست. یه ماه از ترم نگذشته بود که با آقای ط. انصراف داد. روزای اول ترم اول بود. تایم استراحت بین کلاسا، هندزفری به گوش خیره شده بودم به آسمون. داشتم به همون موضوعی فکر میکردم که الان که ترم آخرم فکر میکنم. لیوانِ آبو گرفت سمتم و گفت آب میخوری؟ گفتم نه، مرسی. گفت میگن آب نطلبیده مراده و post 373
اون اوایل وقتی این کتابای فلسفی رو میخوندم، به معنای واقعی کلمه هیچی ازشون نمیفهمیدم (هنوزم نمیفهمم البته). یادمه صفحهی 126 یکی از کتابا نشونه گذاشته بودم که بعداً برگردم و از همون صفحه ادامه بدم؛ حواسم نبود و از صفحهی 80 شروع کردم به خوندن و وقتی رسیدم به 126 و نشونهمو دیدم، اصلاً حس نمیکردم این مطالبی که خوندم تکراری بودن. اصطلاحات جدید، بیان جدید و حتی سبک تفکر جدید. یه جاهایی نمیدونستم فلان کلمه رو با فتحه بخونم یا کسره یا چی؟ خب نشنیده بودم قبلاً و همه چی برام تازگی داشت.
سوم دبیرستان، معلم فیزیکمون توصیه میکرد قبل از درس و قبل از اینکه سر کلاس بشینیم کتابامونو مثل روزنامه ورق بزنیم و حتی اگه متوجه نمیشیم چی میگه، با اصطلاحات و بیانش آشنا بشیم. میگفت همین که این کلمات و معادلات به گوشتون میخوره و یه بار میبینید کافیه و به تثبیتش در آینده کمک میکنه. یادمه مثل این شاگردای جوگیرِ همیشه حرفگوشکن فردای اون روز رفتم جهان در پوست گردوی هاوکینگ و چند تا کتاب کوانتومی گرفتم و حالا بماند که حتی یه سطرشم نفهمیدم.
تو اون کتاب فلسفهی قبلی چند بار کلمهی "مرادف" رو دیدم و اولش یه لبخند زورکیِ رنگ و رو رفتهای روی لبام نشست و بعدشم چون کتابه قدیمی بود و چند تا اشتباه تایپی داشت، با خودم فکر کردم لابد اون "ف" اشتباهی دستشون خورده و الکی تایپ شده. تو این کتاب جدیدی که میخونم هم چند بار این کلمه رو دیدم و فکر کردم لابد میخواستن بعد از مراد شیفت و ف رو بگیرن و ویرگول بذارن و شیفت رو محکم فشار ندادن و فقط ف تایپ شده. دیشب رسیدم به فصلی که پرِ مرادُف بود!!! تازه مثل این اسامیِ شوروی سابق، اُف تلفظش میکردم. وقتی رسیدم این صفحه یهو ارشمیدسوار فریادِ یافتم یافتم سردادم. یافتهها حاکی از آن است که این مُرادِفه نه مرادُف و همون مترادف هست. به نظرم مرادِف از بابِ فاعَلَ یُفاعِلُ مُفاعَله هست و مترادف، بابِ تَفاعُل و اینا هممعنی هستن.
تا کشفی دیگر بدرود.

بعد از خوندنِ 307 صفحه از کتاب دروس فلسفه، 211 صفحه از منطق صوری و 36 صفحه از کلیات فلسفه رسیدم به اینکه ارزش احتمال تنها تابع یک عامل، یعنی مقدار احتمال نیست، بلکه عامل دیگری را نیز باید منظور داشت و آن مقدار محتمَل است و حاصلضرب این دو عامل است که ارزش احتمال را تعیین میکند. به عنوان مثال، محتمَل میتواند سعادت بینهایت انسان در جهان ابدی باشد. در این صورت مقدار احتمال هر قدر هم ضعیف باشد، باز هم ارزش احتمال، بیشتر از ارزش احتمال موفقیت در هر راهی است که نتیجهی آن محدود و متناهی باشد. و دارم به تئوری اطلاعات شانون فکر میکنم. به اینکه ارزش یک پیشامد یا متغیر تصادفی با احتمال وقوع آن نسبت عکس دارد. به بیان دیگر، هر چه احتمال وقوع یک پیشامد کم باشد، ارزش آن بیشتر است.
ما در عصر احتمال به سر میبریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیشبینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو عینالیقین من
قطعیت نگاه تو دین من است
من از تو ناگزیرم
من بی نام ناگزیر تو میمیرم
قیصر امینپور
سیزده فروردین اون سال تندتند چمدونمو بستم و رفتم ترمینال. همهی فک و فامیل اومده بودن بدرقهم. مامانبزرگ پدریم برام سنگک فرستاده بود. برام نون میفرستاد، سیبزمینی پیاز میفرستاد، غذا میفرستاد، تصورش از تهران یه جایی تو مایههای بیابون و برهوت بود و یه جور میوه که شبیه خیاره و خودمون نمیخریدیم و خریدنش تخصص خودش بود هم میفرستاد. اردیبهشت همون سالی که سنگک فرستاده بود تصادف کرد و دیگه بعدش هیچ وقت هیچ کس از اون میوههایی که شبیه خیاره و خودمون نمیخریم و خریدنش تخصص مامانبزرگم بود نفرستاد.
دیشب باید مثل همهی سیزده فروردینهای شش سال گذشته تندتند چمدونمو میبستم و الان مثل همکلاسیام خمیازهکشان و لیوان نسکافه به دست سر کلاس میبودم. ولی نیستم. دراز کشیدم روی تختخواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا میکنم و به این فکر میکنم که من که فقط دوشنبه و سهشنبه کلاس دارم و سهشنبهی بعدی هم که تعطیله و اصن چه معنی داره از یکِ مهر و چهاردهِ فروردین تا بیست و نهِ اسفند سر کلاس حاضر باشی. دارم به 18 سال و 6 ماه پشتِ نیمکتنشینی فکر میکنم و پنجشنبه اون سالی که مامانبزرگ مادریم فوت کرد. سوم ابتدائی بودم. اون روز نرفتم مدرسه. معلم دینیمون یه چند تا درس جدید داده بود و گفته بود شنبه امتحان میگیره. نه خبر داشتم درس داده و نه میدونستم از این درس جدید امتحان داریم. شنبه ده و نیم گرفتم. ده و نیم گرفتم و یادم هم نمیره که پدرم چه قدر بابت اون نمره سرزنشم کرد. چه انتظاراتی از یه الف بچهی 9 ساله داشتن. 3 تا غیبت برای 18 سال و 6 ماه زیاد نیست که؟ حتی وقتایی که مریض بودم و دکتر گواهی استراحت مطلق میداد هم میرفتم مدرسه که مبادا قطرهای از دریای بیکران علمو از دست بدم. ولی الان دراز کشیدم روی تختخواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا میکنم.

رامسر، فروردین 96
دو هفته است این عکسو گذاشتم برای تلگرام و اینستاگرام و هدر وبلاگم و دارم فکر میکنم صحنهی مشابهِ یه همچین صحنهای رو کی و کجا دیدم. خیلی فکر کردم. عکسها و خاطراتمو مرور کردم. گشتم. ولی نو ریزالت فاند فور مای سرچ. امروز بالاخره فهمیدم (یکی که خدا خیرش بده فهموند) این ژست، ژست مریم خانومِ در پناه توئه و با یادآوریِ تاریخ ساخت سریال مذکور به این نتیجه رسیدم که پیر شدیم رفت.
یکی از بزرگان نقل میکرد که ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻻﺑﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ چگونه خواهد بود؟ ایشان ﻣﺜﺎﻝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: مَثَل ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺣﺒﺲ میکند ﻭ میگوید: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻣﻦ میروم ﻭ برمیگردم. ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ میرود ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ بچههایش ﻧﮕﺎﻩ میکند.
ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ؛ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکند ﻭ ﺷﺮﻭﻉ میکند ﺑﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ.
ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ؛ ﮐﻪ میبیند ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ میریزد ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ میکند، مینشیند ﻭ ﺷﺮﻭﻉ میکند ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ.
ﭘﺴﺮ ﺳﻮﻡ؛ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ میکند ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ میشود.
ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ؛ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ میکند، ﺷﺮﻭﻉ میکند ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻭ میداند ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ میبیند. ﭘﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ میگوید ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ میکنم ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ میبیند، ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪن ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ.
ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎن، ﻋﺪهﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ میریزیم. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺻﻼ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﻢ. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺴﺖ مینشینیم ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ. عدهای هم از هیچ کاری برای رضایت ولی امرشان دریغ نمیکنند.
📖
احمق مردا که دل درین جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند...
📖 تاریخ بیهقی، داستان بردارکردن حسنک وزیر
این که آدم در یک زمانهی خاصی به دنیا آمده باشد و خواه ناخواه زندانی همان زمانه باقی بماند هم ناجور است هم ناحق، نمونهی کامل جبر تاسفانگیز هستی. با این ترتیب آدم نسبت به گذشتگان به طرزی ناجوانمردانه برتری پیدا میکند در حالی که پیش روی آیندگان دلقکی بیش نیست...
📖 اندازهگیری دنیا، دانیل کلمان
پس شاخههای یاس و مریم فرق دارند؟!
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور میکنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
بر عکس میگردم طواف خانهات را
دیوانهها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشتهی عشقت نظرکن
پروانههای مرده باهم فرق دارند
📖 فاضل نظری، گریههای امپراتور
ناکاتا پرسید: «میتوانید به من بگویید خاطرات چه جوری هستند؟» خانم سائکی به دستهایش روی میز خیره شد، بعد سرش را بالا آورد و دوباره به ناکاتا نگاه کرد. «خاطرات شما را از درون گرم میکند. اما در عین حال شما را پاره پاره میکند.» ناکاتا سرش را تکان داد. «این چیز سختی است. تنها چیزی که من میفهمم زمان حال است.» خانم سائکی گفت: «من درست برعکسم.»
📖 (کافکا در ساحل، صفحهی 556)
ناکاتا گفت: «من زمان درازی زندگی کردهام، اما همانطور که گفتم، من هیچ خاطرهای ندارم. بنابراین این «رنج بردن» را که از آن حرف میزنید واقعاً نمیفهمم... اما آنچه فکر میکنم این است، شما هر قدر هم رنج برده باشید، هرگز نخواستید آن خاطرات را از دست بدهید.» خانم سائکی گفت: «این حقیقت دارد. هر چه بیشتر به آنها میچسبیدم، آزاردهندهتر میشد، اما هرگز نخواستم تا زمانی که زندهام، آنها را رها کنم. این تنها دلیلی بود که برای ادامهی زندگی داشتم. تنها چیزی که ثابت میکرد زندهام.»
📖 (کافکا در ساحل، صفحهی 558)
بدانید که زندگی دنیا چیزی جز بازى و سرگرمى، تجملپرستى و تفاخر در میان شما، و افزونطلبى در اموال و فرزندان نیست. اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ
📖 (20 سورۀ حدید)
از این که این روزها، گهگاه، و چه بسا غالباً به خشم میآیی، ابداً دلگیر و آزرده نیستم. من خوب میدانم که تو سختترین روزها و سالهای تمامی زندگیات را میگذرانی؛ حال آن که هیچ یک از روزها و سالهای گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اضطراب و تحمل کردنی نبوده است که با یادآوری آنها، این سنگ سنگین غصهها را از دلت برداری و نفسی به آسودگی بکشی... صبوریِ تو... صبوریِ تو... صبوریِ بی حساب تو در متن یک زندگی ناامن و آشفته، که هیچ چیز آن را مفرح نساخته است و نمیسازد، به راستی که شگفتانگیزترین حکایتهاست...
📖 چهل نامه کوتاه به همسرم، نامهی 31، نادر ابراهیمی
زندگی بدون روزهای بد نمیشود، بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرومیریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان میشکنند، و درخت استوار و مقاوم برجای میماند. عزیز من، برگهای پاییزی بیشک، به تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...
📖 چهل نامه کوتاه به همسرم، نامهی 23، نادر ابراهیمی
من همیشه به تصمیم اول احترام میگذارم. تصمیم اولی که به ذهنت میزند با همهی جان گرفته میشود. تصمیم دوم با عقل و تصمیم سوم با ترس...
📖 رضا امیرخانی - قیدار

📖 برای دوستانی که تفسیر این حدیث رو پرسیده بودن: مقصود از دیه در این حدیث، قتل نفس سرکش آدمی (نفس اماره) و دیهی این کشتن، خداوند است که در واقع خود راستین انسان (نفس مطمئنه) است. اگر نفس ناطقه، حقایق قدسی را مطلوب خود قرار داد، به جهت وسعتی که نفس دارد، آن حقایق را مییابد و نهتنها حقایق را مییابد و جایگاه قدسی آنها را میشناسد، بلکه چون با عالیترین مرتبه وجود روبهرو شده به آنها علاقهمند میشود؛ زیرا اینطور نیست که شناخت حقایق قدسی مثل شناختهای حصولی باشد که انسان تحت تاثیر انوار آنها قرار نگیرد، وقتی انسان از نور حقایق قدسی چشید با تمام وجود دل به آنها میبندد و عاشق آنها میشود و دیگر خودی برای خود نمیخواهد و تماماً خود را در مقابل نظر به آنها فراموش میکند و میسوزاند. اینکه فرمود: «قَتَلْتُهُ»؛ یعنی خداوند با کشتن نفس اماره؛ او را از خودش خلاص میکند و به خودِ حضرت حق تعالی مشغول میکند. خداوند سالکِ طالب را به جایی میرساند که او دیگر جز به خدا نظر ندارد، چون خودیت و منیت او سوخته است و این است معنای «انا دیته»؛ یعنی خدا سرمایهی قلب و جان او میشود و جز خدا نمیبیند.

رسیدهام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکمها قیاسی نیست
خدا کسیاست که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت میهراسی نیست
به «عیب پوشی» و «بخشایش» خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست
به فکر هیچکسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
📖 کتاب “ضد” از فاضل نظری - صفحهی 17
وَ لا تَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ
و مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم خود آنان را از یاد خودشان برد.
📖 (19، سورۀ حشر)
الفبای فارسی - حروف هجا که به فارسی «الفبا» نامیده میشود عبارت است از: ا . ب . پ . ت . ج . چ . خ . د . ذ . ر . ز . ژ . س . ش . غ . ف . ک . گ . ل . م . ن . و . ه . ی . به واسطۀ استعمال کلمات عربی و ترکی هشت حرف دیگر هم به الفبای فارسی افزوده شده که عبارت است از: «ث . ح . ص . ض . ط . ظ . ع . ق» این حروف در زبان فارسی سره وجود ندارد و هر کلمهای که یکی از این حروف در آن باشد فارسی نیست، چهار حرف «پ . چ . ژ . گ» هم در عربی وجود ندارد و هر کلمهای که از این حروف داشته باشد عربی نیست.
📖 کتاب “فرهنگ فارسی عمید” - صفحهی 23
حکومت از دیدگاه اسلام، برخاسته از موضع طبقاتی و سلطهگری فردی یا گروهی نیست بلکه تبلور آرمان سیاسی ملتی همکیش و همفکر است که به خود سازمان میدهد تا در روند تحول فکری و عقیدتی راه خود را به سوی هدف نهایی (حرکت به سوی الله) بگشاید. ملت ما در جریان تکامل انقلابی خود از غبارها و زنگارهای طاغوتی زدوده شد و از آمیزههای فکری بیگانه خود را پاک نمود و به مواضع فکری و جهان بینی اصیل اسلامی بازگشت اکنون بر آن است که با موازین اسلامی جامعۀ نمونۀ (اسوه) خود را بنا کند بر چنین پایهای، رسالت قانون اساسی این است که زمینههای اعتقادی نهضت را عینیت بخشد و شرایطی را به وجود آورد که در آن انسان با ارزشهای والا و جهانشمول اسلامی پرورش یابد.
📖 کتاب “قانون اساسی” - صفحهی 22
زندگی یک کاروان طولانی است که منازل و مراحلی دارد، هدف والایی نیز دارد. هدف انسان در زندگی باید این باشد که از وجود خود و موجودات پیرامونش برای تکامل معنوی و نفسانی استفاده نماید. اصلاً ما برای این به دنیا آمدهایم. ما در حالی وارد دنیا میشویم که از خود اختیاری نداریم. کودکیم و تحت تأثیر هستیم، اما تدریجاً عقل ما رشد میکند و قدرت اختیار و انتخاب پیدا میکنیم. این جا آن جایی است که لازم است انسان درست بیندیشد و درست انتخاب کند و بر اساس این انتخاب حرکت کند و به جلو برود. اگر انسان این فرصت را مغتنم بشمرد و از این چند صباحی که در این دنیا هست خوب استفاده کند و بتواند خودش را به کمال برساند، آن روزی که از دنیا خارج میشود، مثل کسی است که از زندان خارج شده و از این جا زندگی حقیقی آغاز میشود.
📖 کتاب “مطلع عشق” - صفحهی 11
هرمز را گفتند: وزیرانِ پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطائی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابتِ من در دلِ ایشان بیکران است و بر عهدِ من اعتمادِ کلّی ندارند ترسیدم از بیمِ گزندِ خویش قصدِ هلاکِ من کنند. پس قولِ حکما را کار بستم که گفتهاند:
ازان کز تو ترسد بترس ای حکیم
و گر با چنو صد برآیی به جنگ (هر چند از عهدۀ جنگ با صد تن مانند او برآیی)
ازان مار بر پای راعی زند (مار ازان جهت برپای چوپان نیش میزند و او را میگزد)
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشمِ پلنگ؟
📖 کتاب “گلستان سعدی” باب اول - صفحهی 65
یکی از بزرگان پارسایی را گفت: چه گویی در حقِ فلان عابد که دیگران در حقِ او به طعنه سخنها گفتهاند؟
گفت: بر ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم.
هر که را جامهپارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درونِ خانه چه کار؟
📖 کتاب “گلستان سعدی” باب دوم - صفحهی 86
غرق گناه
اول که کار خلاف میکنه تنش میلرزه، بعد کمکم عادی میشه. یه روزی میبینی که تو گناه غرق شده ولی اصلاً متوجه نیست. یکی میدونه داره کار خلاف میکنه و هنوز امیدی هست که پشیمون بشه و نجات پیدا کنه، اما یکی دیگه اصلاً متوجه نیست که غرق شده. قرآن این آدمها رو که غرق شدن این طوری معرفی کرده: اَلا اِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ (آیه 12 سورهی بقره) بدانید که آنها فاسد هستند اما متوجه نیستند
📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحهی 13
خدایا شکرت
خیلیها غر میزنن، زیاد هم غر میزنن! همش از زندگی مینالن، هی میگن اینو کم دارم اونو کم دارم، اینجام ایراد داره، اونجام ایراد داره. همش نصفه خالی لیوان رو میبینن. یکی نیست بگه آخه با انصاف، اگه به خاطر چیزهایی که نداری غر میزنی، لااقل برای چیزهایی که داری هم شکر کن! تازه یک مدت که بگذره متوجه میشی اگه چیزی هم نداشتی مقصر یا خودت یا اطرافیان بودن، یا اصلاً به صلاحت نبوده که داشته باشی. اون وقت دوست داری برای داشته و نداشتهات بگی: اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ (آیه 2 سورهی فاتحه) ستایش مخصوص خداست که خدای همه دنیاست
📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحهی 9
سپس، اهالی مریخ و ونوس بر آن شدند تا به سیاره زمین سفر کنند. در آغاز همه چیز شگفتانگیز و زیبا بود. امّا تحت تأثیر محیط کره زمین قرار گرفتند، و یک روز صبح وقتی بیدار شدند، به نوعی مرض فراموشی خاص دچار شده بودند؛ نوعی فراموشی به نام فراموشی انتخابی! آنها فراموش کرده بودند که از دو سیاره متفاوتند و قرار است، با هم تفاوت داشته باشند. یک روز صبح هر آنچه را که درباره تفاوتهایشان آموخته بودند، فراموش کردند. از آن هنگام به بعد، زنان و مردان با یکدیگر اختلاف داشتهاند.
📖 کتاب “مردان مریخی، زنان ونوسی” - صفحهی 15
گوش نمیدن
هر چی به طرف میگی این کار به ضررته، این کار رو نکن، اصلاً فایده نداره و به حرفت گوش نمیده. هر چی سعی میکنی راهنماییش کنی، از خطرها آگاهش کنی فایده نداره و طرف کار خودشو میکنه. این جور وقتها قرآن خیلی جالب میگه: سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ (بخشی از آیه 6 سورهی بقره) چه هشدارشان بدهی چه ندهی فرقی برایشان ندارد
📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحهی 12
تصوّر کنید که مردها اهل سیاره مریخ و زنان اهل سیاره ونوس (زهره) هستند.
مدّتها پیش، روزی اهالی مریخ از درون تلسکوپهای خویش توانستند اهالی ونوس را ببینند. با دیدن ونوسیها احساسات اهالی مریخ تحریک شد و به آنها احساسی دست داد که قبلاً آن را حس نکرده بودند. مریخیها شیفته و دلباخته ونوسیها شدند و با شتاب سفینهای را اختراع کرده، به سوی سیاره ونوس شتافتند. اهالی ونوس با آغوش باز از مریخیها استقبال کردند. ونوسیها به طور غریزی منتظر چنان روزی بودند. در قلب ونوسیها عشقی روان گشت که پیشتر آن را حس نکرده بودند.
📖 کتاب “مردان مریخی، زنان ونوسی” - صفحهی 15
خداوند اصرار دارد.
از نظر اسلام، تشکیل خانواده یک فریضه است. عملی است که مرد و زن باید آن را به عنوان یک کار الهی و یک وظیفه انجام بدهند. اگر چه شرعاً در در زمرۀ واجبات ذکر نشده، اما به قدری تحریص و ترغیب شده است که انسان میفهمد خدای متعال بر این امر اصرار دارد، آن هم نه به عنوان یک کارگزاری، بلکه به عنوان یک حادثۀ ماندگار و دارای تأثیر در زندگی و جامعه. لذا این همه بر پیوند میان زن و شوهر تحریص کرده و جدایی را مذمت نموده است.
📖 کتاب “مطلع عشق” - صفحهی 12
اقتصاد وسیله است نه هدف
در تحکیم بنیادهای اقتصادی، اصل، رفع نیازهای انسان در جریان رشد و تکامل اوست نه همچون دیگر نظامهای اقتصادی تمرکز و تکاثر ثروت و سودجویی، زیرا که در مکاتب مادی، اقتصاد خود هدف است و بدین جهت در مراحل رشد، اقتصاد عامل تخریب و فساد و تباهی میشود ولی در اسلام اقتصاد وسیله است و از وسیله انتظاری جز کارآئی بهتر در راه وصول به هدف نمیتوان داشت. با این دیدگاه برنامۀ اقتصادی اسلامی فراهم کردن زمینۀ مناسب برای بروز خلاقیتهای متفاوت انسانی است و بدین جهت تأمین امکانات مساوی و متناسب و ایجاد کار برای همۀ افراد و رفع نیازهای ضروری جهت استمرار حرکت تکاملی او بر عهدۀ حکومت اسلامی است.
📖 کتاب “قانون اساسی” - صفحهی 25
یک. 4:59 بالاخره خوابم برد. 5:05 امید اومده بیدارم کرده پتوی نازنینم رو زده کنار و میگه 58 دقیقه تا اذان صبح باقیست. با یه چشم بسته و اون یکی نیمه باز و با صدای گرفته گفتم خب میگی چی کار کنم؟! داداشم: هیچی. خواستم بیام خبر بدم بدونی چه قدر تا اذان مونده. من: میدونی من امشب 6 دقیقه و فقط 6 دقیقه خوابیدم؟! خواستم بالشمو پرت کنم سمتش. دیدم لازمش دارم. فلذا پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم. 6 و نیم بیدار شدم نمازمو خوندم خوابیدم. 6:55، بابا در حالی که پتوی نازنینم رو میزنه کنار: تا هفت حاضر شو داریم میریم باغ.
دو. نشستم زیر همون درختی که سیباش کال بود و منتظر رسیدنشون بودم. هنوزم منتظرم. منتظر رسیدن سیبی که نیست. شاعر میفرماید: خیس میشم با تو هر شب، زیر بارونی که نیست، دستتو محکم گرفتم، تو خیابونی که نیست، باشم و عاشق نباشم، کار آسونی که نیست...
سه. سومین پست امروز، به مناسبت 3333 روزگی وبلاگم.
امشب، شب آرزوها، من، تا چهارِ صبح خیره شدم به سقف اتاقم و فکر کردم. فکر کردم اگه بهم این فرصتو میدادن که برگردم به گذشته و یکی از صفات اکتسابی (صفتی که خودم با اختیار خودم به دستش آوردم) و غیراکتسابی (صفتی که ظاهراً نقشی درش نداشتم) رو تغییر بدم، ترجیح میدادم: یک. هرگز بلاگر نمیبودم، دو. پسر بودم...
آخرِ قصد من تویی غایت جهد و آرزو، تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم. در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم. راستی! آرزو کنمت، برآورده شدن بلدی؟ چه نسبتى باهاش دارى؟ آرزوى سال تحویلمه. آرزو بر جوانان عیب نیست. خیلی چیزا هست تو دنیا، که نمیشه آرزو کرد. این شبای بیقراری مال من... آرزو میکنم که اگر بناست گرهی در زندگیتان باشد؛ گره خوردنِ دستهای یار در دستانتان باشد و بس. و اتفاقا هرچه "کورتر" بهتر.
موقع خداحافظی، خالهی 80 سالهی بابا تو راهپلهها محکم دستمو گرفت و فشار داد و مادربزرگوارانه گفت بستی دا! نه قدر درس اوخیه جاخ سان. خوردَیی کیمین سووا گتمیسن. گوتار گَ گِت عَرَ (بسه دیگه، چه قدر درس میخونی. مثل "خوردَیی" آب رفتی. تموم کن درسو بیا شوهر کن) و من با نیشی تا بناگوش باز پرسیدم خاله مثلِ چی آب رفتم؟ گفت خوردَیی دیگه. خوردَیی. برگشتم سمت داداشم گفتم خوردَیی؟ داداشم شونههاشو بالا انداخت. ینی نمیدونم. پرسیدم خاله اینی که میگی چیه؟ و در حالی که دستم هنوز تو دستش بود گفت یه چیزی تو مایههای پارچهی نخی. قدیما ما به این پارچههای نخی خوردَیی میگفتیم. مثل تو هی آب میرفتن. یه کم به خودت برس جون بگیر دختر. و تا برسیم دم در (خونهمون دو طبقه است، ما طبقهی دومیم، آسانسور نداریم)، انواع، جنس و اسامی پارچهها و تأثیر آب و مضرات درس خوندن و فواید شوهرو توضیح داد (دو تا نوهش کوچکتر از منن، پارسال شوهر کردن، سه ماه دیگه یکیشون قراره مامان باشه حتی) و منم تأیید و تصدیقش میکردم و در حالی که داشتم زیر لب خوردَیی رو تکرار میکردم که یادم نره، قول مساعد دادم که در اسرع وقت شوهر کنم و خداوند منّان رو صدها هزار مرتبه سپاس میگزاردم و شکر میکردم که خاله بلاگر نیست و وبلاگ خانم ف. رو نمیخونه و کامنتایی که من برای پست اخیرش گذاشتم رو ندیده.
+ یکیو نداریم بشینیم هی نگاش کنیم بعد بهمون بگه چته چرا انقد نگام میکنی؟
مام بگیم: سیر نمیشوم زِ تو ای مَهِ جان فزایِ من

ویژهبرنامهی رادیوبلاگیها، تبریک و پیام صوتی شیخ شباهنگ (دامَ ظلها العالی)
این پیام صوتی رو از ساحل زیبای خزر براتون میفرستم. جاتون خالی، اومدیم شمال جوج بزنیم با نوشابه
سال نو رو تبریک میگم. سالی سرشار از موفقیت، خیر و برکت و تجربه های خوب و متفاوت براتون آرزو میکنم. امیدوارم امسال همه تون به مراد دلتون برسید. مراد دل ما هم به ما برسه
تا میتونید پستای شاد بنویسید و برای همدیگه کامنتای پرانرژی بذارید و یادتون نره که شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر
قلمتون پرتوان، حضورتون پایدار، تنتون سالم، ساز زندگیتون کوک، و دلتون سرشار از عشق و آرامش
من: اون خانومه رو میبینی؟ مامانِ هم اتاقیم ریحانه است. خیلی خانوم مهربونیه. خیلی. هر موقع میومد خوابگاه میگفت بده لباساتو بشورم. البته من نمیذاشتم این کارو انجام بده.
مامان: چون میخواسته لباساتو بشوره میگی مهربون؟
من: آره دیگه. به نظر من لباس شستن سخت ترین کار دنیاست. نهایت لطفی که کسی میتونه در حق من بکنه اینه که لباسامو بشوره و نهایتِ عشق و ایثار منم توی همین عمل متجلّی میشه.
رو کاناپه خوابیده بودم. جلوی تلویزیون. دمدمای صبح بود. با خودم تکرار میکردم: پنج اسفند، نهصد و سی و یک. چشامو باز کردم. دنبال ماشین حساب بودم. پتو رو کنار زدم. احساس میکردم یه جسم سخت داره کتفمو سوراخ میکنه. یه کتاب زیرم بود، یه خودکار، چند تا برگه، موبایلم، هندزفری.
با ماشین حساب گوشیم 512 رو ضربدر 512 کردم. نهصد و سی و یک، دویست و شصت و دو، صد و چهل و چهار. این که یه رقم کم داره... از زیر بالشم از توی هندزفریم شهره داشت داره کم کم نفسم میگیره برگردو میخوند. اگه از دیشب نان استاپ اینو خونده باشه، برگرد خب... نفسش گرفت...
خواب دیدم یکی از بلاگرایی که چند وقته پست نمیذاره امروز هفت صبح پست گذاشته و تو اون پست شماره پدرشو نوشته. پدرشون فوت کردن و دقیقا نمیدونم اون شماره به چه درد خواننده ها قرار بود بخوره و من چرا سعی میکردم حفظش کنم. پیش شماره نهصد و سی و یک بود. میدونستم خوابم و میدونستم بعد اینکه بیدار شم اون شماره یادم میره. با دقت بیشتری شماره رو نگاه کردم. رقم بعد از پیش شماره مجذور پونصد و دوازده بود. ینی اگه 512 رو ضربدر 512 یا به توان دو میرسوندیم، ارقام بعد از نهصد و سی و یک به دست میومد. 512 رو چه جوری یادم نگه میداشتم؟! پنج، دوازده، پنج اسفند... پنج اسفند... روز مهندس...
هندزفریا رو گذاشتم تو گوشم
تا ستاره هاتو گم نکردیم برگرد...
جلسهی آخر، که همین پریروز باشه، گسترهی مصداقی، پروتوتایپها (prototype) و بهترین نمونه از مصادیق عبارت یا بهترین نمونهای که در گسترهی مصداقی عبارت وجود داره رو توضیح میداد. پرسید مثلاً وقتی لفظ «پرنده» رو میشنوید یاد کدوم پرندهها میافتین؟ گنجشک، بلبل، کبوتر، طوطی، دیگه چی؟ لبخند معناداری زدم و گفتم جغد! خندید و گفت تو کشورای غربی جغد نماد داناییه ولی خب تو فرهنگ ما نحس و شومه. عجیبه که چند وقته یه عده فنِ (طرفدار) جغد شدن و هر جا میرم کیف و کشف و لباس و عروسک جغدی میبینم. با همون لبخند معنادار گفتم آره واقعاً عجیبه... بعضیا دسکتاپ و بکگراندشونم جغده حتی!
تو حیوونا واقعاً دارکوب رو نمیفهمم. صبح تا شب تقتق نوک میزنه تو درخت. خب مرد حسابی تو هم عین جغد ساکت بشین جلوتو نگاه کن.
یه پرنده خریدم آوردم خونه دو هفته شب و روز منتظر بودم حرف بزنه. آخرش گفت حاجی حالا من این دفعه حرف میزنم، ولی ناموساً جغد چه حرفی داره بزنه؟
عیدیِ زبانشناسانه:
s5.picofile.com/file/8288957500/95_12_17.wav.html
برای اون دسته از دوستانی که کامنت گذاشتن گفتن گوشیشون فرمت WAV رو پشتیبانی نمیکنه:
s9.picofile.com/file/8289711900/95_12_17.mp3.html
بعد از گوش دادنِ عیدیاتون، کامنتای این پست رو هم بخونید:
نگارنده الان تک و تنها تو خوابگاه، لپتاپ به بغل و بلیت به دست و ماسک به دهن نشسته و مسئولین اومدن ساختمونو سمپاشی میکنن. و داره به استادش فکر میکنه که صبح بهشون گفت من بهتون گفتم بیاین، شما چرا اومدین؟
همین الان یه آقاهه یهو با ابزار سمّی اومد تو، یهو رفت.
خوبه مانتو تنم و روسری سرم بود...
رفتم ^-^

تلفنمون از اینایی بود که شماره رو میخوند. تماس جدید: پنج پنج یک... «با من کار دارن»
این شماره برام یه جور نوستالوژیه. یه چیزی تو مایههای «این سوالو بلد نیستم بذار زنگ بزنم از نگار بپرسم»
زنگهای تفریح، زنگ رفع اشکال من و نگار بود. من سوالای ریاضی و فیزیکمو از نگار میپرسیدم و اون سوالای عربی و ادبیاتشو از من. هر چیو بلد نبودم، تو دفترم مینوشتم که فردا از نگار بپرسم. با صبر و حوصله به چرتترین سوالات من جواب میداد و همیشه همه رو بلد بود. همه رو، جز اون یه سوال مثلثات که هر چی باهاش کشتی گرفتیم حل نشد. بچهها گفتن ببر ریاضی1. اونجا یکی هست به اسم مریم... احتمالاً بلده.
اولین باری که مریمو دیدم و اولین خاطرهای که از مریم دارم همین زنگ تفریحی بود که سه سوته این سوالو برام حل کرد. گذشت... ما دانشجو شدیم... من هنوز همون نسرینِ پر از سوال و ابهام بودم که هر چیو بلد نبودم، تو دفترم مینوشتم که فردا؟ نه دیگه... همون لحظه از نگاری که هماتاقیم و از مریمی که بلوک بغلی بود میپرسیدم.
مطهره اولین و نرگس دومین دوست شریفیمه. با مطهره اردوی ورودیا، تو قطار مشهد آشنا شدم. هر جا میرفتیم گوشیمو میدادم ازم عکس بگیره. و با نرگس، سر کلاس فیزیک، همون هفتهی اول. با بهت و حیرتِ زایدالوصفی غرق در معادلاتِ نامفهومی که استاد داشت روی تخته مینوشت بودم و متوجه نمیشدم داره چی کار میکنه. از بغل دستیم پرسیدم این انتگرال از کجا اومد، کجا رفت؟! چی شد؟! برام توضیح داد. گفتم اسمت چیه؟ گفت نرگسم.
اگه فکر کردین ما یهو تصمیم گرفتیم سهشنبه، 17 اسفند، ساعت 3 شریف باشیم و همدیگه رو ببینیم، زهی خیال باطل. یکی کلاس داشت، یکی امتحان، یکی تهران نبود، یکی ایران نبود. یکی بود یکی نبود. مثلاً یه شب من خواستم زنگ بزنم نگار. هر چی زنگ زدم برنداشت. بعدش اون زنگ زد من نتونستم جواب بدم (داشتم با مامانم حرف میزدم) دوباره زنگ زدم اون برنداشت، بعدش من رفتم نماز بخونم و نگار زنگ زد من جواب ندادم. داشتم نماز میخوندم. بعد من زنگ زدم، نگار داشت نماز میخوند. بعدش من زنگ زدم نگار با مامانش حرف میزد بعدش نگار زنگ زد من داشتم غذا درست میکردم و دستم بند بود. بعدش من زنگ زدم اون دستش بند بود. ولی دیگه انقدر زنگ زدم که دیگه آخرش جواب داد و دیگه دلم نمیومد بعد از این همه زحمت قطع کنم و انقدر حرف زدم که فکّم داشت از جاش کنده میشد. مصائبِ همین یه مکالمهی ناقابل رو تصور کنید، ببینید برای دورهمی چه دشواریها و مرارتها کشیدیم. اگه قبلاً قرارامونو با کلاسا و امتحانامون تنظیم میکردیم، حالا باید رعایت حال نوعروسا و مامانا و اونایی که قراره مامان بشن هم میکردیم و با بچههاشون و همسر و مادر و مادرشوهراشون که قرار بود بچههاشونو نگهدارن هم هماهنگ میشدیم. خونِ دلها خوردیم تا تونستیم بعدِ دو سال، نیم ساعت همو ببینیم.
وقتی داشتیم عکس میگرفتیم: قراره بذاری وبلاگت؟ من اینجا وایمیستم. کِی پخش میشه؟ بنویس خیلی خوش گذشت. تازه تگمونم میکنه. من همین جا میشینم. خوبه؟ همین جوری میذاری عکسا رو؟ دیرمون شد. نه بابا همیشه ادیت میکنه عکساشو. بچهم رو گازه. لیوانا و قندا نیافتن. خوبه گفتم قند کم بیاریا. اسراف شد. وای من فردا امتحان دارم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادرن؟ پلک نزنین بچهها. یادت نره عکسا رو برای منم بفرستی. خب همهتون بگین سیب! صبر کنین یکی دیگه هم بگیرم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادر بودن؟
از دیشب دارم فایلهای صوتی کاربرد رایانه در اصطلاحشناسی رو گوش میدم و مشغول تایپ جزوهام. استاد داشت SGML و HTML و سازوکارِ هایپرلینک یا ابرپیوندها رو توضیح میداد. یه مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم، از این فضای دوبعدی وارد فضای دیگهای میشیم... یاد دورهی کارشناسیم افتادم. یه درس چهار واحدی داشتیم به اسم ساختار کامپیوتر. استاد داشت سازوکارِ صفحهکلید و اینترو توضیح میداد. یه مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم... یه همکلاسی داشتم که همیشه سر همهی کلاسا میدیدمش. باهم تبادل جزوه و نمونه سوال و فایل صوتی داشتیم. دلم میخواست آدرس وبلاگمو داشته باشه. ولی نمیدونستم چه جوری بهش بگم من یه وبلاگ دارم که خاطرههامو توش مینویسم، اینم آدرسشه و بیا بخون. ما حتی شمارهی موبایل همدیگه رو هم نداشتیم.
میدونستم بعد از کلاس قراره جزوهمو بگیره ببره کپی کنه. استاد داشت سازوکارِ صفحهکلید و اینترو توضیح میداد. مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم... بعد از www آدرس وبلاگمو نوشتم. نوشتم بعد از تایپ کردن www دات فلان، باید اینتر را فشار دهید تا از وبلاگ من دیدن کنید.
اون شب ایمیل زد: "!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.............. ااااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کفم به رادیکال ٦٣ قسمت نامساوى تقسیم شد !!!!! پسر فوق العاده اى !!!! به قولى U never cease to amaze !!!!!!! واقعاً کف بر شدم ! من تا صبح خوابم نمیبره ! حالا ببین ! فک کنم الان بشینم پاى وبلاگ و دیگه پا نشم ! تاکید میکنم، اگر افراد دیگه هم مثل تو اینقدر شاخ بودن وضعمون واقعاً بهتر از این بود :) موفق باشى :)" هنوز جواب ایمیلشو نداده بودم که دومین ایمیلشم اومد: "پروفایلت وحشتنااااااااکهههههههههههههههههه !!!!!!!!!!!!!!!!! یکى بیاد منو جمع کنه !!!!!"
حالا نشستم دارم جزوهی کاربرد رایانه در اصطلاحشناسی رو تایپ میکنم و رسیدم به جملهی "اگه www دات فلان چیز رو بزنیم" و دلم نمیخواد هیچ کدوم از همکلاسیایی که قراره این جزوه رو بگیرن آدرس وبلاگمو داشته باشن.
گفتم خیلی دوست دارم بدونم استاد اصالتاً اهل کجاست. بیانش از نظر نحوی و جایگاه فعل و فاعل و قید و آهنگ و ریتم و نواخت و تکیه متفاوته. خیلی شبیه من حرف میزنه و فقط هم خودم این شباهت رو متوجه میشم. اگه یه ذره در حد اپسیلون لهجه داشت با قطعیت میگفتم ترکه. معصومه گفت ترکها عاشق رنگ قرمزن، مگه نه؟ مهدیه که شوهرش ترکه، تأیید کرد. لادن که شوهر اونم ترکه گفت آره راست میگه. بعد با لهجهی ترکی گفت قیرمیزی. لیوانِ نسکافه رو گذاشتم روی میز و با اینکه بعد از سفید، قرمزو بیشتر از بقیهی رنگها دوست دارم گفتم نه! اینطور نیست. نمیشه این ویژگیها رو به عموم تعمیم داد. «ایرانیا»، «ترکا»، «انسانیا»، «دکترا»، «مهندسا»، «برقیا»، فلانیا، بهمانیا... هنوز نُطقم تموم نشده بود که لادن گفت تو هیچی نگو که من یکی تو رو اساساً ترک نمیدونم. آقای پ. هم لیوانشو گذاشت روی میز و گفت منم هنوز باور نکردم ایشون ترک باشن. ینی اگه همین الان بگن دو ساله بهمون دروغ گفتن و سر کار بودیم، بنده شخصاً میپذیرم و باور میکنم.
بیر اوشاقلیقدا خوش اولدوم اودا یئر گؤی قاچاراق
قوش کیمی داغلار اوچوب، یئل کیمی باغلار گئچدی
صونرا بیردن قاطار آلتیندا قالیب، اوستومدن
دئیة بیللم نه قدر سئل کیمی داغلار گئچدی
اورة گیمدن خبر آلسان: «نئجه گئچدی عؤمرون؟»
گؤز یاشیملا یازاجاق «من گونوم آغلار گئچدی»
+ نمیتونم (نمیخوام) ترجمه کنم.
از ضرورتِ داشتنِ زبان علمی میگفت. فعلِ Collapse رو مثال زد. گفت اگه جِرم ستاره زیاد باشه، نیروی گرانش باعث میشه ناگهان از درون، فروبریزه و محو بشه. گفت اینا وقتی نابود میشن جاشون سیاهچاله تشکیل میشه. به ستارهای که در حال کولاپس باشه، کولاپسار میگن. این واژه از ادغام کولاپس و استار تشکیل شده. گفت ما هم میتونیم با ترکیب ستاکِ حال و اختر برای این ستاره و ستارههایی مثل پالسار (Pulsating Star = Pulsar) معادلسازی کنیم. اگه «تپیدن» رو معادل پالس در نظر بگیریم میتونیم به پالساستار بگیم «تپاختر». برای فروریختن و از درون منهدم شدن، در زبان فارسی معیار چیزی نداریم؛ ولی اگه گذشتهی زبان فارسی و گویشها رو بگردیم، واژههایی پیدا میکنیم که دقیقاً همین مفهوم رو میرسونن. گفت «رُمبیدن» به گویش شیرازی فروریختن و خراب شدنه و میتونیم به این ستارههایی که یهو از درون میپُکن و محو میشن بگیم «رُمباختر».
رُمباختر... پرنورترین ستارهها هم میتونن یه رُمباختر باشن؟ میتونن ذرهذره از درون نابود بشن و یهو بوم!!! دیگه نباشن و از این همه خاطره یه سیاهچاله بمونه فقط؟ اصن مگه میشه باشی و باشی و باشی و باشی و یهو نباشی؟ کسی میدونه این ستارهها بعدش کجا میرن؟
فرهنگستان یه جایی داره که تابستون که ما خوابگاه نداشتیم، موقع امتحانات پایانترم یه چند روز رفتیم اونجا موندیم. بچههایی که تهران نمیمونن و هفتهای یه شب برای کلاساشون میان تهران هم میرن اونجا. مهمونای خارجی رو هم معمولاً میفرستن اونجا. چند وقت پیش بهمون گفتن کلی دانشجوی پسر و دختر روسی اومده و اونجا جا نداره. اونجا اسم داره؛ ولی ما اینجا، اونجا رو اونجا صدا میکنیم. من که خوابگاه داشتم و برام فرقی نداشت اونجا جا داشته باشه یا نداشته باشه. ظاهراً تعداد پسرای روسی کمتر از دخترا بوده و پسرای شهرستانی ما میتونستن برن با پسرای روسی بمونن؛ ولی واحد دخترا ظرفیتش پر بود. اینجوری شد که عاطفه هفتهای یه شب میومد خوابگاه ما و مهمون من بود. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. چون فرهنگستان خوابگاه نداره. اون شب به عاطفه گفتم خب روس جماعت که محرم، نامحرم حالیشون نیست، یه چند تا دختر روسی رو میفرستادن واحد پسرا و دخترای ما به جای اونا میرفتن واحد دخترا.
اینو گفتم و خوابیدم و خواب دیدم ظرفیت خوابگاه پسرای شریف پر شده و فرستادنشون خوابگاه ما. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. در عالم خواب، امتحان تبدیل انرژی داشتم. سرنوشت من با امتحان گره خورده؛ یا در عالم واقع امتحان دارم یا در عالم خیال. در عالم خواب، این تبدیل انرژی (یکی از درسای ترم چهارم پنجم کارشناسی) هم جزو درسای ارشدم بود. از اونجایی که هیچی از این درس (که پیشنیازش الکترومغناطیس لعنت الله علیه بود) یادم نبود، از معاون آموزشمون (خانم میم. که در عالم واقع هم معاون آموزشمون هست) خواهش کردم که از استادم (خانم ن.) خواهش کنه که ازم امتحان نگیره و یه هفته بهم وقت بده. استادم در عالم خواب همون استاد تبدیل انرژی دورهی کارشناسیم بود که در عالم واقع بعد از امتحانِ میانترم رفته بودم درسشو حذف اضطراری کرده بودم و ترم بعد با یه استاد دیگه برداشته بودم این درسو. خانم میم. با خانم ن. صحبت کرد؛ ولی خانم ن. (که استادم باشه) قبول نکرد بهم وقت بیشتری بده و هر چی به پیر و پیغمبر قسم خوردم که نمیدونستم تبدیل انرژی هم جزو درسای ارشد زبانشناسیه باور نکرد و گفت تو حتی در طول ترم یک بار هم سر کلاس نیومدی و من باید ازت امتحان بگیرم. با گریه و گیسوی افشون و پریشون وارد اتاقمون شدم. کلی کتاب و جزوهی تبدیل انرژی دستم بود و داشتم ضجّه میزدم که من هیچی تبدیل انرژی یادم نیست و چه جوری این همه فرمولِ محاسبهی توان و ولتاژ و جریانو تا صبح بخونم و این همه سه و رادیکال سه و تبدیل ستاره به مثلث و مثلث به ستاره رو کجای دلم بذارم. حتی اگه زورمو بزنم پاس شم، معدلم چه قدر میاد پایین و دیگه شاگرد اول نخواهم بود. حالا یه ترم شاگرد اول شدماااا! هی کابوس میبینم این مقامو ازم گرفتن. جنبه ندارم به واقع. در اتاقو که باز کردم دیدم علاوه بر هماتاقیِ شمارهی 1 و 2 و 3، چند تا پسرم پای لپتاپشون نشستن دارن تبدیل انرژی میخونن. سه تا بودن؛ ولی زاویهی دوربین تو خوابم یه جوری بود که من فقط اونی که دم در نشسته بود رو میدیدم. گفتن ظرفیت خوابگاهشون پر شده، فرستادنشون خوابگاه ما. سلام دادم و دیدم عه اینی که دم در نشسته رو میشناسم. این آقا در عالم واقع، استاد راهنماش همون استاد تبدیل انرژیم بود و حتی یه زمانی خوانندهی وبلاگم هم بود. نشستم روی تختم و داشتم فکر میکردم این آقایون، نامحرم نیستن؟ بعد با خودم گفتم نه دیگه؛ لابد هماتاقی، حکمش فرق داره. دچار شک و شبهه بودم و گفتم حالا تا وقتی که به رساله مراجعه نکردم بهتره چادر نمازمو بردارم سرم کنم. و با همین چادر نماز گلگلی، تا صبح داشتم با مسائل جریان و ولتاژ دست و پنجه نرم میکردم. بقیه هم داشتن تبدیل انرژی میخوندن. وقتی بیدار شدم، سرم از شدت خستگیِ ناشی از محاسباتِ توانفرسای توان و ولتاژ درد میکرد. هنوزم درد میکنه.
امروز امتحان تدبّر داشتم. امتحان برای اونایی که دانشجوی حوزه بودن هم اجباری نبود؛ چه برسه برای منِ مصاحبهردّی که فی سبیل الله تو کلاسا شرکت میکردم. سوالا به قدری سخت و مفهومی و منابع انقدر زیاد بودن که قیدِ خوندنو زدم و هویجوری با اطلاعات خودم رفتم سر جلسه. سر کلاس جزوه هم نمینوشتم و جزوهی 108 صفحهای یکی از دوستان رو گرفته بودم که لای اون جزوه رو هم باز نکردم. سوال اول، معنای قرآنیِ تدبر و تبیین و تفسیر رو پرسیده بود و تفاوتشون. از اونجایی که نمیدونستم معنیِ قرآنی ینی چی، گوشیمو درآوردم و با مراجعه به دهخدا و معین معنی لغویشونو نوشتم. فکر کنم این کارم تقلب محسوب میشه. شما یاد نگیرید و سعی کنید از این کارا نکنید. دو تا سوال، تستی و ترجمهطور بود که با مراجعه به قرآنِ توی کیفم جواب دادم (خدایی این یکی دیگه تقلب نبود. استادمون خودش گفته بود میتونید قرآن بیارید سر جلسهی امتحان) به انضمام 10 تا سوال تشریحی.
داشتم هشتمین سوال تشریحی رو جواب میدادم که صدای گریهی بچهی یکی از بچهها بلند شد. خوابونده بودتش تهِ کلاس. نتونست آرومش کنه. گوشیشو درآورد و "سلام آقا هادی"، "خوبم ممنون"، "میشه بیای دم در کلاس بچه رو بگیری؟ بیدار شده آروم و قرار نداره"، "ممنون، منتظرتم". آقا هادی تو حیاط مسجد بود و سریع خودشو رسوند. سرمو برگردونم سمت در ببینم چه شکلیه. بیشتر شبیه هادی بود تا آقا هادی. هر دو شون همسن و سال خودم بودن. اسم یه سری پسرو تو ذهنم لیست کردم و داشتم قبل و بعدشون آقا میذاشتم ببینم آقا بهشون میاد یا نه. یه سریاشونو نمیشد با آقا صدا کرد. یه سریا هم قابلیت آقا فلانی شدن داشتن و هم فلان آقا. داشتم فکر میکردم شاید بشه یه قاعدهی آوایی از تو این لیست درآورد و دلیل اینکه آقا قبل یا بعدِ اسم بعضیا راحتتر تلفظ میشه رو فهمید.
داشتن برگهها رو جمع میکردن و من هنوز سوال 8 بودم و اندازهی یه برگهی آچهار اسم جمع کرده بودم...
امروز امتحان داشتم. دو تا مقاله بهمون داده بودن و گفته بودن از هر کدوم دو تا سوال قراره بدن. این مقالهها یک هفتهی تمام همراه من بودن و بنده حتی فرصت نکرده بودم ببینم اسم مقالهها چیه و کی نوشته.
یه سر به پستهای inoreaderم زدم و دیدم هولدن و نیکولا هر کدوم یه پست با عنوان «گاهی یک نفس عمیق بکش و کاری نکن» و «قصهی شما چیه» نوشتن. (دقت کردین برای پستهای ملت فرصت دارم برای مقالهها نه؟) تو فضای inoreader خبری از قالب و فونت و رنگ وبلاگها نیست و همهی مطالب مثل روزنامه پشت سر هم روی یه صفحهی سفید ردیف شدن و اسم نویسنده هم یه گوشه کنار پست نوشته شده. اسم نیکولا رو دیدم و یه کم اومدم پایینتر و حواسم نبود که دارم پست هولدنو میخونم. خوشم اومد. همیشه از پستای نیکولا خوشم میاد. روی لینک پست کلیک کردم بذارمش توی پیوندهای روزانهام. کلیک کردم و وقتی سر از وبلاگ هولدن درآوردم جا خوردم. پستی که ازش خوشم اومده بود پست نیکولا نبود.
امروز امتحان داشتم. صبح لقمه به دست اون دو تا مقاله رو از کیفم درآوردم محض رضای خدا هم که شده یه نگاه بهشون بندازم. دیدم در موردِ زبان علم هستن و یکی رو دکتر حداد نوشتن و یکی رو دکتر منصوری (استاد فیزیک دانشگاه سابقم). یه پاراگراف از اولی خوندم و یه پاراگراف از دومی و به عاطفه گفتم این مقالهی دکتر حداد چه قدر تکراریه و چه قدر همون حرفای همیشگیشه و اینا چیه آخه و چه قدر اِله و چه قدر بِله و گذاشتم کنار و مقالهی دکتر منصوری رو برداشتم و با بهبه و چَهچَه و احسنت به چه نکات ظریفی اشاره کرده گویان شروع کردم به خوندن مقاله. یه چند خط سر سفرهی صبونه و یه چند خط تو مترو خوندم و شونصد صفحهی بقیهشم نگهداشتم یواشکی سر کلاس بخونم. امتحانم ظهر بود. هی مقاله رو میخوندم و هی تو دلم میگفتم چه نکات عالمانهای، چه نکات مهمی، چه دقتی، چه ظرافتی. احسنت به این تیزبینی. چه قلمی، چه سبکی، چه بیانی، چه سری، چه دمی، عجب پاییگویان از خوندن مقالهی مذکور فارغ شدم و تا کردم بذارم تو کیفم و گفتم تا استاد برگههای سوالات رو پخش میکنه، یه نگاهم به مقالهی دکتر حداد بندازم. مقاله رو از توی کیفم درآوردم و دیدم اینی که تو کیفمه مقالهی دکتر منصوریه. یه نگاه به مقالهای که از صبح یواشکی داشتم سر کلاس میخوندم کردم دیدم مقالهی دکتر حداد بود.
دارم فکر میکنم چرا در آنِ واحد نظرم راجع به یه پست یا یه مقاله عوض شد؟ مطلب که همون مطلب بود. چی عوض شد این وسط؟
حتما که نباید پول پارو کنی و دختر وزیری، مدیر کلی، کارخونهداری، تاجری، حقوقِ نجومی بگیری چیزی باشی تا احساس رفاه بر تو مستولی بشه. همین که بابات زنگ بزنه بعدِ احوالپرسی سراغ لباسشویی خوابگاهو بگیره و وقتی میگی هنوز خرابه بگه اگه لباسای تمیزت تموم شده برو بخر؛ ینی به واقع داره با حقوق کارمندی اونم از نوعِ آموزش پرورشی، لای پرِ قو بزرگت میکنه و نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره.
هر چند پدر جان همیشه بدترین حالت که چه عرض کنم، غیرممکنترین حالت ممکن رو در نظر میگیرن و تصورشون از آیندهی من اینه که یخ حوض میشکنم گرم میکنم میبرم لب چشمه باهاش کهنهی بچه میشورم. که خب هر چی فکر میکنم میبینم با این مصرعِ گهی (بخوانید گَهی) پشت به زین و گهی (اینم گَهی هست، چیز دیگه نخونید) زین به پشتِ مرحوم ابوالقاسم فردوسی هم تطابق داره یه همچون سرنوشتی.
فقط یه بلاگر شریفی این قابلیت رو داره که در حین تایپ جزوه، وبلاگشم مدیریت کنه و با دیدن آیپیِ دانشگاه سابقش تو لیست بازدیدکنندههای وبلاگش دلش یهو تنگ بشه و صدای استادشو پاوز کنه و دست از تایپ بکشه و بشینه های های و زار زار گریه کنه و در حالی که فین میکنه توی دستمال کاغذی و آب لب و لوچهشو پاک میکنه بره جلوی آینه و عاقل اندر اسُکل، پوکرفیس خودشو نگاه کنه و یه طورِ مهندسیطور بگه از Ubuntu بودنِ سیستم عاملش حدس میزنم طرف یا برقی بود یا کامپیوتری. و دوباره فین کنه توی همون دستمال مذکور، گوشیشو برداره و خودت میدونی عزیزیِ امیدو پخش کنه و ندای میدونی دوستت دارم قدّ یه دنیا، قدر اون ستارههای آسمونها سر بده و بعدش سکوت کنه و بگه نمیدونی. نمیدونی دوستت دارم. و دوباره به تایپ جزوهش ادامه بده و برای انتشار ششمین شمارهی ماهنامهی نجوم که اتفاقاً اسمش شباهنگه لحظهشماری کنه.
هیچ وقت نجوم دوست نداشتم.
چیزای این همه دور دوست نداشتم.
فاصله رو دوست نداشتم.
دستمو گذاشته بودم زیر چونهام و شرح مأموریتهای خارج از کشورشو گوش میکردم. "زمان طالبان بود. خیلیا فرق ایران و افغانستانو نمیدونستن. باورشون نمیشد به خانوما هم اجازه دادن که از کشور خارج بشن بیان کنفرانس. چه برسه به اینکه جزو مقامات و رؤسا هم باشن. مدام ازمون میپرسیدن خانوما میتونن بیان توی خیابوناتون تردد کنن؟ سفارت بهمون سفارش کرده بود سیاه میاه نپوشید، رنگی بپوشید، روسریهاتون کیپ باشه، ولی مقنعه و اینا نباشه که فکر نکنن که یه عده عقبافتاده پا شدن اومدن همایش..."
دستمو از زیر چونهام برداشتم و گوشهی جزوهام نوشتم "عقبافتاده" و یه هفته است دارم فکر میکنم این مذهبیها، این سنّتیها، این چادریها، این سیاه میاه پوشها و این پیشرفتنکردهها چه بلایی سر خودشون و افکار و اذهان عمومی و اون پیشرفتهها چه بلایی سر اینا آوردن که باید رنگی بپوشیم که یه وقت فکر نکنن عقبافتادهایم.
یه فلش کشیدم و داشتم فکر میکردم جهت این برداری که این پیشرفتهها توی اون جهت دارن پیشروی میکنن کدوم سمته و قراره آخرش به کجا برسن؟
سلیقه، معیار و هدف ما در انتخابِ فیلم، آهنگ، کتاب و حتی وبلاگی که میخونیم متفاوته و با زمانِ محدودی که داریم اولویتها هم متفاوته. برای من، خونده نشدن توسط X یا کامنت نداشتن از طرف X دلیل نمیشه که X رو نخونم. ولی خونده شدن و کامنت داشتن از طرفِ Y، میتونه یکی از دلایل خونده شدنِ Y توسط من باشه. ولی آیا من همهی X ها و Y ها رو میتونم بخونم و دنبال کنم؟
در پستِ «وصایای یک بلاگر پیرِ پا لب گور به بلاگران جوانِ 1»، در موردِ چگونه نوشتن، و اینکه چی بنویسیم و چرا بنویسیم و کِی برای کی بنویسم و چه طور با طیف گستردهی «چشم»ها و «گوش»ها برخورد کنیم و به قلم و زبانِ موفق تبدیل بشیم نوشتم و مختصراً به ارتباطهای مجازی اشاره کردم. تو این پست میخوام از "چگونه خواندن" بنویسم. چی بخونیم و چرا بخونیم و کِی، نوشتههای کی رو بخونیم و چه طور با طیف گستردهی «قلم»ها و «زبان»ها برخورد کنیم و به گوش و چشمِ حرفهای تبدیل بشیم. اونجا گفتم در مقام نویسنده به خوانندههاتون دل نبندید. اینجا هم میگم در مقام خواننده به وبلاگهایی که میخونید دل نبندید. هیچ کس، هیچ بلاگری و هیچ وبلاگی برای همیشه با شما و در کنار شما نخواهد موند، شما هم برای همیشه در کنار کسی نخواهید موند. این یه واقعیت تلخه که باید باهاش کنار بیایم. واقعیت بدیهیِ دوم هم اینه که "وقت طلاست" و ما زمانِ محدودی رو میتونیم به وبگردی اختصاص بدیم. پس باید این زمان محدود رو به بهترین شکل ممکن مدیریت کنیم. اگه تعداد دوستان مجازی و وبلاگهایی که میخونید بیشتر از انگشتهای دستتونه، چک کردنِ وبلاگها رو بسپرید به inoreader تا هر موقع پست جدید گذاشته شد، بهتون اطلاع بده.







یکی از دلایل اینکه inoreader رو به سیستم دنبال کردنِ بیان ترجیح میدم اینه که اولاً با بیان فقط وبلاگهای بیان رو میشه دنبال کرد و ثانیاً دستهبندی و به عبارتی اولویتبندی وبلاگها امکانپذیر نیست. یه خاصیتِ دیگهی این سیستمِ دنبال کردن اینه که اگه کسی آدرس وبلاگشو تغییر بده، آدرس جدید به همهی دنبال کنندهها نشون داده میشه و این برای منِ خواننده خوبه که آدرس جدید کسی که دنبالش میکنم رو داشته باشم و برای نویسندهای که آدرسش رو تغییر میده که به هر دلیلی از شرایط قبلی فرار کنه، فاجعه است. inoreader با همهی محاسنی که داره، خواننده رو از آدرس جدید مطلع نمیکنه و بارها این ضدّ حال رو تجربه کردم که بلاگری آدرسشو تغییر داده و رفته و منِ خواننده متوجه نشدم.
شما هم میتونید بر اساس معیارهاتون (مثلاً کوتاه یا طویل بودن پستها و شاد یا ناله بودنِ بلاگرها) وبلاگهایی که میخونید رو دستهبندی کنید و به ترتیب اولویت براشون وقت بذارید. وبلاگ آشنایان حقیقی و دوستان مجازیِ قدیمی برای من در اولویت هستن. اینا وقتی پست میذارن، مهم نیست کِی باشه و کجا باشم؛ زیر بارون باشم، وسط توفان یا دل آتش. آب دستم باشه میذارم زمین و یکنفس، با ذوق و ولع پستشونو بارها و بارها میخونم. خط به خط و کلمه به کلمه و حرف به حرف. و اگه عزرائیل قبل از مرگم بهم فرصت بده دو تا کار انجام بدم، بعد از تماس تلفنی با خانوادهام، دومین کاری که انجام میدم چک کردن این فولدر خواهد بود.
اولویت دومم مجازیهای صمیمی و مفید (تعریفِ هرکس از مفید بودن متفاوته)، هستن. وبلاگهایی که اغلب براشون کامنت میذارم، اغلب برام کامنت میذارن و اگه ننویسن حس میکنم یه چیزی و یه کسی تو بلاگستان کمه. همونایی که همهی پستای رمزدارشونو خوندید و همهی پستای رمزدارتونو خوندن. همونایی که وقتی سرما میخورن کامنت میذارید شلغم و لیمو بخورن و وقتی میگن بیاعصابیمو بذارید به حساب دندوندرد، براشون کامنت میذارید که میخک بذارن رو دندونشون و وقتی میرن سفر براشون کامنت میذارید و میگید: "میشه وقتی رسیدی خبر بدی؟". همونایی که وقتی پست میذارن امتحان دارم، کامنت میذارید: "امیدوارم امتحانتو عالی بدی" و عصر کامنت میذارید: "شیری یا روباه؟". همونایی که وقتی میرن ماموریت، تا برگردن و پست جدید بذارن، هر روز میرید کامنتایی که تایید کردن رو میشمرید ببینید رسیدهان؟ به وبلاگشون سرزدن؟ برگشتهان؟ زندهن؟. همونایی که وقتی دارن میرن زیارت کامنت میذارید و میگید التماس دعا، برای تولدشون پست اختصاصی مینویسید و عروسیشونو، بچهدار شدنشونو، قبولی تو کنکورشونو تبریک میگید و برای عزیزشون فاتحه میخونید و خودتونو تو غمهاشون شریک میدونید.
اولویت سوم، مجازیهای دورن. به ندرت کامنت میذارن، صمیمی نیستیم و فقط همدیگه رو میشناسیم. چهارمیها دورترند و ساکتتر. اینا دوستانِ دوستانِ مجازیم هستن و ارتباط چندانی باهم نداریم و بدون حتی یه دونه کامنت، فقط دنبالم میکنن. اولویت آخر، نه پروفایل دارن، نه اسم و آدرس و نه حتی محتوای مفید. باب طبع و میل من نیستن و خودمم نمیدونم و یادم هم نمیاد چرا و چه جوری اددشون کردم توی inoreader ام. اینا رو معمولاً نخونده تیکِ read میزنم و هر چند وقت یه بار یا خودشون وبلاگشونو حذف میکنن یا من دیاکتیوشون میکنم.
میدونم الان خیلی دلتون میخواد بدونید آدرس وبلاگتون توی کدوم یک از این فولدرهاست؛ یادتون باشه علاقه داشتن، دنبال کردن و پسندیدن چه تو فضای مجازی چه فضای حقیقی، لزوماً دوطرفه نیست. شاید نویسندهی وبلاگهایی که در اولویت اول من هستن، روحشونم خبر نداشته باشه که میخونمشون و با چه ذوقی هم میخونمشون. شاید باورشون نشه من به خاطرِ حذف یا تعطیلی وبلاگشون گریه کردم. شاید ندونن من به inoreader ام هم اعتماد نمیکنم و هر شب خودم به وبلاگشون سر میزنم؛ شاید ندونن گاهی خواب میبینم پست جدید گذاشتن، شاید ندونن انقدر آرشیو پستهای قبلیشونو خوندم که خطبهخطشونو حفظم. و هر بار خواستم بلایی سر وبلاگم بیارم، حذفش کنم، کامنتاشو ببندم، تعطیل کنم و بذارم برم، خودمو گذاشتم جای خوانندهها و همین کافی بود که یادم بیافته "خودم هم خوانندهام".
تصویر و تصوّر ذهنیِ همهی ما از «بلاگر»، کسی هست که یه صفحهی مجازی به اسم وبلاگ داره، اونجا یه چیزایی مینویسه "و" یه عدهای میخوننش یا "تا" یه عدهای بخوننش. وبلاگ داشتن و نوشتن، لازمهی بلاگر بودنه؛ ولی این به اون معنی نیست که بلاگرها فقط مینویسند. شاید خوانندههایی باشن که نویسنده نباشن و فقط بخونن، ولی نویسندهها تقریباً همهشون خواننده هم هستند.
دورهی کارشناسی، درسی داشتیم به اسم وصایای امام؛ که البته من به جاش انقلاب اسلامی پاس کردم. اگه این سلسلهپستهای وصایای یک بلاگر پیرِ پا لب گور به بلاگران جوان رو ادامه بدم، یه کتابچه تدوین میکنم میدم دست اونایی که میخوان بلاگر بشن. یکی از فانتزیام اینه که موقع ساختن وبلاگ از ملت امتحان بگیرن و منبع امتحان همین وصایای من باشه و اگه قبول شدن، بهشون گواهینامه و اجازهی فعالیت داده بشه. حتی میشه هر چند وقت یه بار یه آزمون کلی گرفت و بر اساس نمره، مقامی، درجهای چیزی بهشون داد. مثلاً طرف از سربازبلاگر صفر شروع میکنه و تا سرتیپبلاگر و تیمساربلاگر پیش میره. ستارههاشم به جای اینکه روی پیرهن و دوش و آستینش بزنیم میدیم بزنن روی هدرشون.
یه سوال! به نظرتون این لیست و طبقهبندی، پایدار و ثابته؟ قطعاً نه! نباید هم این طور باشه. شما به مرور زمان متوجه خواهید شد که یه عده دارن بهتون نزدیک میشن و پلهپله صعود میکنن، یا یه عده دیگه اون جذابیت سابق رو ندارن و کمکم دارن فاصله میگیرن. یا حتی ممکنه خودتون تصمیم بگیرید که فاصلهشونو تنظیم کنید. علاوه بر اینکه زمانتونو باید مدیریت کنید، دلبستگی و وابستگیتونم مدیریت کنید. قبلاً راجع به مهندسی ارتباطات نوشتهام و ارجاعتون میدم به وصایای سابقم. و شدیداً تاکید میکنم حواستون باشه که روند ارتباطاتتون تحت کنترلتون باشه.
هم میزنم این قهوهیِ تلخِ قجری را
تا فکرِ تــو شاید برساند شکری را
من خاطره مینوشم و با یادِ تــو خوبم
برگرد... وَ پایان بده این بیخبری را
بعد از گله و اخم بگو سیب... وَ پر رنگ
لبخند بزن تا بنویسم اثری را
حالا که حواسم به تـــو پرت است... بگیرند
از دست من این هوش و حواس بشری را
با قاشق خود شعر نوشتم، وَ مدادم
هم میزند این قهوهیِ تلخِ قجری را
علی مردانی
+ این که یک روز، مهندس برود در پی شعر، سَر و سِرّی است که با موی پریشان دارد.
+ روز مهندس مبارک :)

9 سال پیش در چنین روزی و در چنین ساعتی، من صاحبِ یک وبلاگ خوشگل، خوشتیپ، شیطون، بانمک، شیرین، باقلوا، جذاب، باحال و بینظیر شدم و مجازیان انگشت حیرت به دهان، مبارکها گفتند و اولین پستم را با جملهی "من همیشه درس دارم و اینجا رو به زورِ دوستای خوبم ساختم" به بشریت عرضه داشته، در کمال اعتماد به سقف، طیّ بیانیهای اعلام نمودم کلیهی عواقبِ خواندنِ نوشتههایم متوجهِ خواننده است و مسئولیتِ اعتیادِ افراد به وبلاگم را بر عهده نمیگیرم. اَندی در همین راستا میفرماید جشن تو جشن تولد تموم خوبیاست، جشن تو شروع زیبای تموم شادیاست، تولدت مبارک، تولدت مبارک. و در ادامه جلال خاطر نشان میکند کاغذ رنگی بزنید به هر طرف تو خونه، با دایره زنگی بزنید جلال برات بخونه. آرزو کن که امسال غصه و غم نباشه، از این همه عزیزان (منظورش خوانندگان وبلاگمه) یک دونه کم نباشه. زندگیت از امروز با دلخوشی شروع شه، باز گل ناز خورشید از رو چشات طلوع شه. و بانو هایده ادامه میدهد: لبِت شاد و دلت خوش، چو گل پرخنده باشی، بیا شمعا رو فوت کن، که صد سال زنده باشی. اون عکسم نبین چه ریزه. بازش کن ببین 173 تا عکس توشه. عکسهایی سرشار از عشق، محبت، مرام و معرفت؛ از طرف شماها. که طی عملیاتی انتحاری، توانفرسا و جان بر کف، این حجم عظیم و انبوه مهر و عاطفه رو بر اساس موضوع طبقهبندی و شمارهگذاری نموده و ایمیلها و تلگرام و کامنتهامو زیر و رو کردم تا اسم فرستندههاشونو پیدا کنم و کنارشون بنویسم تا عبرتی باشد برای آیندگان. فقط یه سری از عکسا رو یادم نبود کی فرستاده و علامت سوال گذاشتم. اگه شما فرستادیش (بله با شمام!)، میشه اعتراف کنید و مرا از جهلی آشکار نجات بدید؟ میشه برای اولین بار، آخرین بار و حتی وسطُمین بار روشن بشید من بدونم کیا اینجا رو میخونن و کیا الکی و هویجوری دنبالم میکنن؟ میشه شماهایی که واقعاً دارید میخونید شفافسازی کنید این مساله رو؟ میشه این 31 نفر که به صورت مخفی دنبالم میکنن، آدرس وبلاگشونو روشن کنن که منم بخونمشون؟ میشه بگید من و وبلاگمو چه جوری پیدا کردید یا مثلاً اولین پستی که خوندید کدوم بود و اون موقع چه حسی داشتید و الان چه حسی دارید؟ و میشه دعا کنید این استادی که الان سر کلاسش نشستم منو به خاطر بازیگوشی بیرون نندازه؟ :))))
1.
یکی از فانتزیام اینه که چهل سال زودتر به دنیا میومدم و توی دانشگاه و خوابگاه اعلامیههای انقلابی پخش میکردم و اخراجم میکردن و دوباره اعلامیه پخش میکردم و ساواک دستگیرم میکرد و یه مدت حبس میکشیدم و بعدِ آزادیم دوباره به کارم ادامه میدادم و دوباره دستگیر و آخرشم اعدامم میکردن. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که سی سال زودتر به دنیا میومدم و دانشجوی پزشکی بودم و زمان جنگ تو بیمارستانای صحرایی کار میکردم و عراقیا اسیرم میکردن و اونجا کتاب خاطراتِ من زندهام رو مینوشتم و موقع فرار از اردوگاهِ اسرا، به ضرب گلوله میمردم و یکی از عراقیا مَرام و معرفت به خرج میداد و کتابمو میرسوند دستِ خانواده و خانواده چاپش میکردن و شما الان میخوندیدنش. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که برم راهپیمایی و راهپیمایی نرفته از دنیا نرم.
2.
استادمون میگفت توی ژاپن اگه یه مسئول متوجه بشه زیردستش اشتباهی مرتکب شده، هاراگیری (یه نوع خودکشی که طرف شکم خودشو پاره میکنه دل و رودهشو میریزه بیرون) میکنه. یکی از دوستان گفت استاد اینجا اگه یه مسئول اشتباه کنه و ما متوجه اشتباهش بشیم، ماراگیری میکنه. (ماراگیری ینی ما رو میگیرن :دی)
3.
بشنویم: Mohsen_Chavoshi_Mame_Vatan.mp3
4.
این دیالوگِ خیلی دور خیلی نزدیکو چون اسم دو فصلِ وبلاگم توشه خیلی دوست دارم. پسره میگه سحابی (nebula) هم محل تولد هم محل مرگ ستارههاست (death of stars). همشون برمیگردن به همونجایی که ازش متولد شدن. دختره میگه من نمیدونستم که ستارهها (شباهنگ اسم ستاره است) هم میمیرن. پسره میگه همشون میمیرن. خیلی از ستارههایی که ما الان میبینیم شاید میلیونها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونا رو میبینیم. دوشنبه هر جای دنیا که بودید نِت گیر بیارید و ذیلِ پستِ 999 حضور به عمل برسونید و به اندازهی همهی کامنتهایی که نذاشتید کامنت بذارید.
5.
این ترم (که ترمِ 4 و آخرِ ارشدم باشه)، یه درسی با دکتر حداد دارم که شبیه کاراموزیه. باید بریم بشینیم تو جلساتِ واژهگزینی ببینیم این واژهها چه جوری و طی چه فرایندی تصویب میشن و گزارش کار بنویسیم. ادبیاتِ ترم قبلو با 19.5 پاس کردم. امتحانمون شفاهی بود. یکی یکی میرفتیم پیشش و متن یکی از درسا رو روخوانی و معنی میکردیم و به یه سری سوال جواب میدادیم. انتظار داشتم 20 بگیرم. ولی خب همینم خوبه. مدیر آموزشمون میگفت ایشون خوشنمره نیستن و 14 رو هم نمرهی خوبی میدونن. فلذا نباید انتظارِ نمرهی بالا از ایشون داشته باشین.
این ترم خودمم از کاراموزیم انتظار نمرهای فراتر از 14 رو ندارم به واقع.
تازه امتحانمونم این جوریه که خودمون باید یه چند تا واژه برای یه سری کلمات خارجی پیشنهاد بدیم.
6.
ترم اول ارشد، استاد عربیمون یه چیزایی راجع به سورهی تبّت گفت و منم چند تا کلیدواژه و جمله گوشهی جزوهم نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. ولی تو این دو سال! هیچ وقت فرصت نکردم بنویسم و حالا بعد از گذشتِ چهار ترم! یادم نمیاد موضوع بحثمون چی بود و دلم هم نمیاد کلیدواژهها رو بیخیال شم. فلذا این شما و این هم کلیدواژههای من در همین راستا: تبّت / دورهی اصلاحات چاپ شد جمع شد دوباره چاپ شد (نمیدونم چی جمع شد و دوباره چاپ شد) / کتاب معنای متن نصر حامد ابوزید مرتضی کریمینیا / حرام و اعدام / کبریت احمد چیزی که نمیشه فهمید / روی طاقچه / نقدی بر کتاب جواهرالقرآن حسنی مبارک لغو کرد (نمیدونم کی چیو لغو کرد) / بغداد را ساختند پایگاه نظامی باشد برای گرفتن ایران / عبدالباسط / مالک و ملک یوم الدین / اخیرا تو اروپا یه چند تا برگه (یه چند تا برگه چی؟) / قریش فیل مسد احد / عمر میگفت من از پیامبر شنیدم (چیو؟) / حالت دعایی بوده تو قنوت میخونن (چیو؟) / یه چند برگه تو اروپا و ترکیه موزهی عثمانی. و نتیجهی اخلاقیِ این بند اینه که وقتی کلیدواژه مینویسید، قبل از اینکه یادتون بره شرح و تفسیر و توضیحشم بنویسید.
7.
یه بار استادمون سر یه موضوعی بدجوری عصبانی بود و به خاطر بینظمی و عدم رعایت مقررات اعصاب معصاب نداشت. یه چند دیقه سکوت کرد که اعصابش بیاد سر جاش. یهو بلند شد گفت خاطرات عَلَم رو حتماً بخونید. اینو گفت و درسو ادامه داد.
یادم باشه سر فرصت بخونمش ببینم چه ربطی به اون روز داشت.
همین استاد، وقتی داشت اختصارسازی رو درس میداد «صادرات» رو مثال زد. ص، صندلی، آ، آینهی جلو، د، دنده، ر، راهنما، آ، آینههای بغل، ت، ترمزدستی. بچهها گفتن عه چه جالب. منم گفتم یادمه تو آموزشگاه به ما «صاکدرات» گفته بودن. ک، کمربند بود. هر چند، خودم شخصاً بدون بستن کمربند قبول شدم :| بعدش ب.م.م و ک.م.م رو مثال زد و گفت بزرگترین و کوچکترین مضرب مشترک هستن اینا. یکی از بچهها که دبیرستان انسانی خونده بود گفت ب.م.م، مقسومالیه مشترکه نه مضرب مشترک. ملت یه کم بحث کردن و من ساکت بودم. بین علما اختلاف افتاد و استادمون گفت بهتره از متخصصِ این موضوع بپرسیم کدوم درسته. برگشت سمت من و گفت نظر شما چیه و منم توضیح دادم که مقسومالیه درسته.
شباهنگ هستم. متخصصِ مضارب و مقسومالیههای مشترک :)))))
8.
آقا من فکر میکردم آتشنشان ینی کسی که نشانِ آتش داره؛ اواخر ترم فهمیدم آتشنشان اسم فاعل هست به معنی نشانندهی آتش (فرونشانندهی آتش) و حتی فکر میکردم عرقجوش مثل شیرجوش و قهوهجوش یه ظرفیه که توش عرقیات میجوشونن؛ ولی زهی خیال باطل که به جوش ناشی از عرق میگن عرقجوش. حتی اینم فهمیدم که پدِ پدرام، یه جور پسوندِ نفیکننده است. و داشتم فکر میکردم مثل نسیم و طوفان که متضاد هم هستن، میتونم یه جفت دیگه هم بچه داشته باشم و اسمشونو بذارم پدارم و آرام. و یادآور میشود نگارندهی این سطور تا همین چند وقت پیش فکر میکرد زانسو مثل زانیار اسم آدمه. بازم زهی خیال باطل که به لغتنامهای که ترتیب لغتهاش برعکس باشه و از آن سو نوشته شده باشه میگن زانسو.
9.
یه بار یه خانومه اومده بود فرهنگستان میگفت اسم شرکت داداشم اینا فارسیه ولی میگن فارسی نیست و تایید نمیکنن و مجوز نمیدن به شرکتش. اومدم بپرسم فارسیه یا نه. یادم نیست اسم شرکته چی بود. از این چی چی گسترِ فلان آبادیا بود. و واضح و مبرهن بود فارسیه. میخواست بره دهخدا رو نگاه کنه مطمئن بشه که فارسیه.
10.
ترم دوم یه استاد خیلی باسواد داشتیم که تو حوزهی تخصصیش حرف اول و آخرو زده بود. یه بار داشت پیشینهی مقالاتی که راجع به یه موضوعی نوشته شده رو لیست میکرد که برامون توضیح بده. پای تخته اسم مقالاتو نوشت، مقالهی خودشم بین مقالات بود. قبل اسم همهی نویسندهها دکتر فلانی نوشت و قبل اسم خودش هیچی ننوشت و اسم و فامیل خالی نوشت.
این حرکتش برام خیلی ارزشمند و معنادار بود.
11.
مثل وقتی که سرما خوردی و هوا گرمه و استاد میره پنجره رو باز کنه و ازت میخواد هر موقع سردت شد بگی که ببنده.
یکی از بینظیرترین حسهای دنیا اینه که بدونی یکی هست که حواسش بهت هست. حالا این یکی میتونه دوست، استاد یا حالا هر کس دیگهای باشه. و چه بهتر که ایمان داشته باشی خدا هست...
12.
مسئول کتابخونه، یه آقای خیلی پیره که احتمالاً 100 سالو رد کرده و بازنشست شده؛ ولی برای دلخوشی خودش و بقیه میاد کتابخونه و به بقیه کمک میکنه. با اینکه زیاد نمیرم کتابخونه (شاید در کل ده بار هم نرفتم اونجا تو این دو سال)، ولی هر موقع میرم احوالپرسی گرمی میکنه که هر کی ندونه فکر میکنه سالهاست همو میشناسیم. نه تنها حال خودم، حال خانواده و بقیهی همکلاسیامم میپرسه. یه بار رفتم یه کتابی بگیرم و تا منو دید، با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی! اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار میخوردیم و بعدش با دستایی که میلرزید، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.
13.
شاید باورتون نشه؛ من یه دختر همسن و سال خودم میشناسم اسمش نعناع هست. یه دختر دیگه هم میشناسم اسمش عظمته! بگذریم که مورد داشتیم اسم دختره رامین بود.
14.
روزای آخر با یکی از همکلاسیام سر اینکه فایل وردِ جزوههامو بهش بدم بحثم شد. گفت فونت پیدیاف رو نمیتونه تغییر بده و وردشو بده و منم گفتم هر فونتی میخوای بگو تغییر بدم و بازم پیدیافشو بفرستم. گفت بعضی قسمتاشو میخوام حذف کنم و گفتم اوکی! بگو کدوم قسمتا، خودم حذف کنم و پیدیافشو بدم. بعدِ نیم ساعت درگیریِ پیامکی! آخرش گفت نمیخوام اصلاً.
خب جزوهی خودمه، نمیخوام وردشو بدم.
والا!
15.
توی لیست حضور و غیاب جلوی اسممون، رشته و دانشگاه سابقمونم نوشتن که اساتید بدانند و آگاه باشند. و اعتراف میکنم یکی از یه جور ناجورترین لحظات عمرم همین جلسات اولِ ترمای ارشدم بود. و سوالِ تکراریِ انگیزهت چی بود. یه بار یکی از اساتید همچین که لیست رسید دستش، با اینکه اسمم اون وسطا بود، همون اولِ اول پرسید خانم فلانی کیه؟ وقتی دستمو بلند کردم گفت متوجه شدی چرا همون اولِ اول اسم شما رو پرسیدم؟
این استادمون خودش برقی بود. فارغالتحصیل علم و صنعت. یکی دو تا استادِ برق شریفی هم داشتیم که جا داشت خودم پاشم بپرسم استاد انگیزهی شما چی بود که الان هیئت علمی فرهنگستانی؟
گاهی وقتا فکر میکنم کاش توی دنیای حقیقی هم میتونستم کامنتا رو ببندم تا ملت کمتر بپرسن و کمتر نظر بدن راجع به زندگیم.
16.
وقتایی که میخوام فکر کنم میرم میشینم عرشه (یه جایی هست توی دانشکدهی سابقم.) و آجرای روی دیوارو میشمرم. 39 تا آجر روی هم و 27 تا کنار هم. انقدر میشمرم که کلاس تدبّر در قرآن شروع بشه و برم بشینم سر کلاس. بارها سعی کردم چیزایی که اونجا یاد میگیرم رو اینجا بنویسم و به دلایلی نتونستم. یه دلیلش این بود که خودم سواد لازم و کافی تو این حوزه رو ندارم و میترسم به جای شفافسازی و درست کردنِ اَبرو، بزنم چش و چالِ موضوع رو دربیارم و اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. خیلی مهمه که چه کسی به راه راست هدایتتون کنه. سواد، قدرت و حتی محبوبیت مُبلّغ تاثیر بسزایی در فرایند تبلیغ داره. ممکنه دو نصیحتِ واحد رو از دو نفر بشنوی و یکی بهت بربخوره و یکی تا مغز استخونت نفوذ کنه و مسیر زندگیتو تغییر بده.
17.
یکی از مشکلات من با خانومای مسنِ مسجدِ نزدیکِ خونهی مامانبزرگم اینا این بود که وقتی میپرسیدن چی میخونی و میگفتم برق، دقیقاً متوجه نمیشدن ینی چی و تصورششون یه چیزی تو مایههای سیمکشی و عوض کردنِ لامپ بود. وقتی این موضوع رو با هماتاقیم نسیم که هوافضا میخونه مطرح کردم، گفت اتفاقاً از منم ساعت حرکت هواپیماها رو میپرسن.
این چند روز که خونه بودم همسایهی مامانبزرگم اینا آورده بود برای نوهش سرم بزنه و وقتی گفتم من حتی آمپول زدنم بلد نیستم گفت پس شش ساله تهران چی کار میکنی!
18.
شمارهی پسره رو گرفت و گفت اگه تمایلی به آشنایی داشتم پیام میدم. شب بهش پیام داد. چه رنگی و چه غذایی و چه حیوونی رو دوست داری و متولد چه ماهی هستی و بابام چی کاره است و خودم چی خوندم و چی دارم و چی ندارم و میخوام اپلای کنم برم و وای چه تفاهمی و از این صوبتا. پسره گفت تو راهم؛ دارم میرم خونه. دوستم خطاب به ما: با این سرعتی که این پسره داره تایپ میکنه و جواب منو میده احتمالاً پشت فرمون نیست. لابد توی مترو و اتوبوسه. فکر کنم ماشین نداره.
19.
شبا سرعت نت خوابگاه شدیداً کم میشه. اتاق ما چون توی سالن نیست و نزدیکترین واحد به راهپله است، اصن شبا وایفای بهش نمیرسه. دیشب از تختم دل کندم و رفتم نشستم نزدیک در که وایفای بهم برسه. هماتاقیم اومد تو و تا خواست درو ببنده گفتم باز بذار نِت بیاد تو. با تعجب گفت مگه امواج الکترومغناطیس از در رد نمیشن؟ منم جلوی خندهمو گرفتم و خیلی جدی و مهندسیطور گفتم نه بابا؛ میخوره به در و اگه بسته باشه برمیگرده. برای همینه که ما نت نداریم. اونم باز گذاشت درو. هر نیم ساعت یه بار میپرسید خدایی داری شوخی میکنی؟ موج از در و دیوار رد میشه هاااا!
میگن مهندسین برق و مخابرات کشور بعد از خوندنِ این سطور مدارک فارغالتحصیلیشونو گذاشتن توی کوزه و اعتصاب غذایی کردن و جز آبِ همین کوزهی مذکور لب به هیچی نمیزنن.
20.
من اگه نعوذِبالله! خدا بودم، حتماً و قطعاً هماتاقیم نسیم رو به پیامبری مبعوث میکردم. چرا؟ الان میگم. از مهر ماهِ پارسال تا حالا این بشر، هر موقع میوه پوست میکنه و غذا درست میکنه، میگه نسرین؟ میخوری؟ و من هر بار میگم نه ممنون و سری بعد دوباره میپرسه نسرین؟ میخوری؟ و من بازم میگم نه ممنون. اما ناامید نمیشه و سری بعد بازم میپرسه نسرین؟ میخوری؟ خوبه میدونه میوه و غذای بقیه رو نمیخورم؛ ولی میگه شاید یه موقع هوس کردم و خوردم.
ولی من پیامبرِ خوبی نمیشم. چرا؟ چون اگه سری اول برم به یه قومِ گمراه بگم قومِ گمراه؟ به راه راست هدایت میشید؟ و اونا بگن نه، ممنون، دیگه بار دوم و سومی در کار نخواهد بود. برمیگردم پیشِ خدا و میگم باریتعالی! اینا نمیخوان هدایت شن.
اما نسیم، هماکنون که من در حال تایپ این سطورم داره میوه پوست میکنه و قول میدم قراره بیاره بگه نسرین؟ میخوری؟
21.
دیشب شیما اینا داشتن با هماتاقیام راجع به موضوعی بحث میکردن. بحث، جدی و تند و مهم و دعواطور بود. و من نه سر پیاز بودم نه تهِ پیاز. کلاً توی بحثشون هیچ نقشی نداشتم و سرم تو کار خودم بود. یهو شیما به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت نسرین هر اخلاقِ گندی هم داشته باشه خوشم میاد رابطهش با آدم شفافه، مشکلی هم داشته باشه رک و رو راست مشکلشو به آدم میگه.
شباهنگ هستم؛ یه دوستِ کاملاً شفاف!
22.
عقلاشونو ریخته بودن روی هم که حالا که سرویسشون بیرونِ دانشگاه پیادهشون میکنه، راهی پیدا کنن که نگهبان دم در دانشگاه به ظاهرشون گیر نده. قبلاً با سرویس میرفتن توی دانشگاه و غمی نداشتن. یکی میگفت از در رد شو برو توی دانشگاه آرایش کن و یکی میگفت آرایش کن و لاک بزن، ولی لاکپاککن هم ببر، یکیشون به اون یکی که چادری بود و دیگه نیست میگفت با چادر بری گیر نمیدن و یکی میگفت مانتوی بلند بپوش رد شو برو توی کلاس عوض کن و دیگه آخرای بحث زدن به سیم آخر که غرب داره آپولو هوا میکنه، اون وقت ما لنگِ یه تار موئیم!
میخواستم بگم همون غرب، دانشجوهاش وقتی میرن دانشگاه با سر و وضع مهمونی نمیرن و دغدغهشون خط چشم و رنگ رژ و لاکشون نیست. تازه به قول خودتون از بیست نمره، 18 نمرهشو با تقلب جواب نمیدن و نصف بیشتر کلاساشونو نمیپیچونن. برای همین آپولو هوا میکنن.
ولی نگفتم.
23.
لباسشویی خوابگاه خراب شده. یه ماهه خرابه. اون روز که داشتم میرفتم خونه نمیدونستم خرابه و لباسامو انداختم توش و شست و درش آوردم و کماکان نمیدونستم خرابه. خانومه که راهپلهها رو تمیز میکرد پرسید چه جوری لباساتو شستی و منم گفتم با لباسشویی. گفت این که خراب بود. ولی به نظرم خراب نبود. اگه خراب بود که لباسامو نمیشست. میشست؟ نمیشست. پس خراب نبود. ولی امروز که رفتم لباسای این هفتهمو بندازم توش دیدم خرابه. حالا اومدم نشستم با این احتمال که تا عید درستش نکنن، جورابا و شلوارا و مانتوهامو برای یه ماه جیرهبندی کردم و دارم با برنامهریزیِ مدوّن مصرفشون میکنم. خوبیش اینه که لباسایی که تا حالا نپوشیدمو دارم میپوشم.
24.
بعدِ اینکه رفتم چهارصد تومنِ ترمِ چهارو ریختم به حساب خوابگاه و اولین روزِ ترمِ چهار، ساعت چهار، چهارمین دندونمم عصبکشی کردم و چهارصد تومن دیگه هم ریختم تو جیبِ دندونپزشکه، و بعد از اینکه نگار زنگ زد گفت برای تبریز فقط دو تا بلیت قطار مونده بخرم یا نخرم و گفتم بخر و پولِ بلیتم کنار گذاشتم و بعد از اینکه کلی خرید کردم یخچالو پر کنم و کارتِ مترومو شارژ کردم، تو مسیرِ برگشت یه سری کیف و کفشِ جغدی دیدم که با کیف پولم ست بودن. قیمتشونو که پرسیدم، کارت بانکیم رفت تهِ کیفم و گفت نزدیکم بشی و دست بهم بزنی جیغ میزنم :دی

25.
آن بزرگواربانوی بلاگر، چند تا پُستو توی یه پست و چند تا عکسو توی عکس میگُنجوند تصوّر میکرد این طوری خیلی باحال میشه. :))) اون پسر سمت راستی پسرم طوفانه. مثل مامانش سفید پوشیده. تو این سکانس، بچههای کوچهمون دارن فوتبال بازی میکنن و منم بهش گفتم نری بیرون لباساتو کثیف کنیااااا! تازه بچههای کوچه حرفای زشت و بیادبانه میزنن و اگه بری دیگه مامانت نمیشم. اون دخترهی سمت راستی هم خودمم که که دورِ گردنی و هدِ جغدی که عمهجونش بافته رو پوشیده.
البته تو این تصویر، طرحِ جغدش زیاد معلوم نیست. به واقع اصن معلوم نیست.

26.
خوابگاه هر ماه 6 گیگ و 244 مگ ترافیک بهمون میده و من همون هفتهی اول سهم خودمو تموم میکنم و بعدش سهم هماتاقی شمارهی 1 و 2 و 3 (خوشبختانه اینا استفادهشون از فضای مجازی در حد تلگرامه و سهمشون میرسه به من.) روزای آخرِ دی، ترافیک کلِ اعضای واحدِ شباهنگ اینا تموم شد و حتی منفی هم شد! فلذا دست به دامنِ 2.7 گیگِ نگار شدم (رفته بود خونه و لازمش نداشت). اون اکانتی که با 444 تموم میشه اکانت خودمه. دیشب سرعتِ نت به 4 کیلوبیت! بر ثانیه رسید. مقایسه میکنیم این سرعتو با سرعتِ هتل کربلا که 1.4 مگابایت بر ثانیه بود.
27.
بالاخره بعد از سه سال سهیلا (هممدرسهایم) رو دیدم. آخرین بار ماه رمضونِ اون سالی دیدمش که میرفتم مخابرات برای کاراموزی. رفتنی (رفتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میرفتم سهیلا رو ببینم) گفتم یه کم قاقالیلی هم براش ببرم و اون بستهی خوشمزهی سمت چپی لواشک و آلوچه و آلبالو و زردآلو توشه. [نگارنده هنگام تایپ آبِ دهنش را قورت میدهد.]

28.
داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت میکردیم که دیدم دختری که پشت سر سهیلا نشسته سیگار میکشه. سهیلا گفت کارِ درست یا نادرستِ بقیه ربطی به تو نداره و اون جوری نگاش نکن. گفتم حتی اگه دود سیگار خفهم کنه و خفهت کنه هم ربطی به ما نداره؟ گفت خودت این کافیشاپی که توش سیگار آزاده رو انتخاب کردی. پس حق اعتراض نداری.
29.
باهم رفتیم شهر کتاب. سهیلا و نازنین یه سری کتاب خریدن و منم دو تا خودکار آبی و صورتی. خودکارا رو سهیلا حساب کرد که یادگاری ازش داشته باشم که هر موقع مُرد نگاشون کنم و به یادش بگریَم! تاریخ بیهقیو دیدم و گفتم عه! من یه صفحه از اینو حفظم. سهیلا گفت میدونیم بابا! روز مصاحبه هم برای حداد خوندی اون یه صفحه رو.
سمت چپی که دوربین دستشه نازنینه. نازنین یکی از دوستای مدرسهام بود که موقع ساخت فصل اول وبلاگم کنارم نشسته بود. منم همونیام که توی هر عکسی در مرکزیت قرار میگیرم.
30.
بیهقی میگه: احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.
31.
یه کتاب دیگه دیدیم اسمش «دوستش داشتم» بود. از اسمش خوشم اومد. یه حسرت خاصی به آدم القا میکرد.
32.
من اگه تو زندگیم شکست بخورم و به سمت زوال و اضمحلال و نابودی برم، دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن. و اگه احیاناً یه روزی به موفقیتهایی دست پیدا کردم و به یه جاهایی رسیدم، بدانید و آگاه باشید که دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن.
33.
اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میومدم تهران) تو قطار با فریبا آشنا شدم. اهل «اهر»، یکی از شهرستانهای اطراف تبریز بود و دانشجوی سمنان. میگفت چون مسیر مستقیم از اهر به سمنان نیست، هر بار از اهر میاد تبریز و از تبریز به تهران و از تهران به سمنان. یه دختر دیگه هم بود به اسم ندا که علم و صنعت، برق میخوند. اهل بناب، یکی از شهرستانهای اطراف تبریز بود. وقتی باهاشون صحبت میکردم، قبل از اینکه خودشون و شهرشونو معرفی کنن متوجه شدم لهجههاشون باهم فرق داره و با لهجهی ترکی من هم فرق داره. ینی سه نوع لهجهی ترکی مختلف داشتیم. و اینجا بود که زبانشناسِ درونم ذوق کرد. یه خانوم دیگه هم بود به اسم زینب. اهل قزوین بود، ولی شوهرش تبریزی بود و تبریز زندگی میکردن. خودش تو کار آموزش فرش بود و فرش خونده بود. کار شوهرشم یه ارتباطی به فرش داشت. اولین دیالوگمون این جوری شروع شد که پرسید چی میخونی و بعد اینکه حرف ارشد پیش اومد گفت ارشد، یزد قبول شدم و تو خانوادهی ما رسم نبود دختر بره یه شهر دیگه درس بخونه و منم دیگه ادامهی تحصیل ندادم. پرسیدم الان که تبریزی دوست داری ارشد بخونی؟ گفت آره. گفتم فکر کنم اوایل اسفند اونایی که ثبت نام نکردن بتونن ثبت نام کنن برای ارشد. دفترچهی ثبت نام و رشتهها رو همون جا توی قطار براش دانلود کردم و چهار پنج ساعت بیوقفه در مورد کار و درس صحبت کردیم. گفت از اینکه تنهایی بخواد بره دندونپزشکی میترسه و حتی وقتی میخواست از سرویس قطار استفاده کنه ازم خواهش کرد که باهاش برم و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم. بقیه ساکت نشسته بودن و مکالمهی ما رو گوش میدادن. وقتی میگم بیوقفه ینی واقعاً بیوقفه صحبت کردیم. موقع خواب ازم تشکر کرد که باهاش حرف زدم. گفت این مدت که تبریز بوده کسی نبوده باهاش فارسی حرف بزنه و دلش تنگ شده بوده برای زبان فارسی.
34.
وقتی برای نماز پیاده شدیم، تو نمازخونه سانازو دیدم (هممدرسهایم). آخرین باری که همو دیده بودیم بهارِ 89 بود. من رکعت سوم بودم که رسید و مهرو گذاشت کنار مهر من و شروع کرد به خوندن. نشناخت منو. وقتی نمازم تموم شد، ساناز هنوز داشت میخوند. موقع بستن بند کفشم یه کم تعلل کردم؛ ولی وقتی نمازشو تموم کرد و مهرو برداشت که بیاد بیرون، حس کردم آمادگی دیدن کسی که شش هفت ساله ندیدمش رو ندارم. آمادگی شنیدنِ چه خبر و چی کار میکنیو نداشتم. به واسطهی اینکه همکلاسی دورهی کارشناسیِ ساناز، تو خوابگاه ما بود، دورادور از حال و روزش باخبر بودم؛ ولی شک نداشتم اون هیچی از منِ الان نمیدونه.
وقتی رسیدیم تهران و از قطار پیاده شدیم دوباره همو دیدیم. به خاطر کوله پشتی و ساکم، چادرمو گذاشته بودم تو کیفم و قیافهم هم هیچ شباهتی به بهار 89 نداشت. با خودم گفتم عمراً بشناسدت.
ولی شناخت و اومد نزدیک و با ذوق زایدالوصفی گفت نسریییییییییییییییییین!!!
35.
همکلاسیای ارشدم هیچ کدوم خوابگاه ندارن. اونایی که شهرستانین، یه شب میمونن تهران و هر هفته برمیگردن خونهشون و دوباره هفتهی بعدش میان تهران و برمیگردن. این هفته عاطفه جایی نداشت بره و اومد خوابگاه ما. دخترِ فوقالعاده آروم و خوبیه. تابستون دو هفته باهم بودیم. و من نهایت مهماننوازی رو اینجوری در حقش تموم کردم که بهش گفتم وقت دندونپزشکی دارم و تو رو میرسونم خوابگاه و تا شب نیستم و قراره تنها بمونی. گفت اشکالی نداره و اگه میخوای باهات بیام که تنها نباشی و گفتم این دندونپزشکه چهار ساله داره دهنمو سرویس میکنه و آدم مطمئنیه. گفت از اون لحاظ نه. ممکنه فشارت بیافته. گفتم خیالت راحت؛ این چهارمین دندونیه که میبرم عصبشو بکشم. جای وسیلههامو نشونش دادم و قبل دندونپزشکی باهم رفتیم یه سری خرت و پرت برای ناهار خریدیم و قرار شد شب بریم بیرون شام بخوریم.
یه رستوران سنتی پیدا کردیم که وقتی وارد شدیم دود قلیون داشت خفهمون میکرد. ولی صاحبای رستوران پسرای فوقالعاده مودب و خوبی بودن. رفتارشون و ظاهر و باطنشون به قدری برای منِ حساس به این چیزا مورد لایک واقع شد که رستورانه رو فرستادم تو لیست رستورانهایی که اگه بعداً موقعیتش پیش اومد باز برم. وارد که شدیم اومدن سمت ما و گفتن اینجا قسمت خانوادگی هم داره و راحت باشیم. ولی ما یه کم ناراحت بودیم و گفتیم غذا رو بدن ببریم. قیمت و کیفیت غذاشونم خوب بود. یه کم قدم زدیم و بعدش یه سر رفتیم فروشگاه فرهنگ. برای عاطفه توضیح دادم آخرین باری که اینجا اومدم آخرین ماه رمضون دورهی کارشناسیم بود. گفتم کلی خاطرهی خوب و انرژی مثبت تو این فضا هست که بهم آرامش و حس خوبی میده.
اینا رو که دیدم یاد اون روزی افتادم که دنبالِ حرف N میگشتیم. اون روز حروفو مرتب نکرده بودن و هر چی گشتیم N رو پیدا نکردیم.

36.
مثل وقتی که با خانومش نشسته و داره پستای چند سال پیش و تگای خودش و دیالوگامونو که میذاشتم تو وبلاگم میخونه. مثل وقتی که میگه خانومم از خنده پاشید به لپتاپ. مثل وقتی که خوشحالم.
میدونم هیچ وقت روزانهنویسیهامو نمیخوندی و نمیخونی و عمراً این پستو تا اینجا خونده باشی؛
ولی تولدت مبارک!
37.
مثل وقتی که مامان و بابای دوستات و هماتاقیاتو تو جشن فارغالتحصیلی میبینی و دوستات تو رو با وبلاگت به خانوادهشون معرفی میکنن. مثل وقتی که مامان دوستت میگه هنوز خاطراتتو میخونم.
38.
یه چند وقت بود پستِ دستپختانه نذاشته بودم:

39.
این چند روزی که خونه بودم کلی کتاب شعر خوندم. همه رو همزمان شروع کردم به خوندن. یه جلدش تو آشپزخونه بود، یکی زیر میز، یکی روی مبل، پشت تلویزیون، زیر تخت، روی پتو، زیر بالش. عینِ این کارتونِ ردّ پای آبی، هر جا که حضور داشتم، یه کتاب شعر ازم به جا مونده بود. آنها، ضد، اقلیت، گریههای امپراطور، جنگ میان ما دو نفر کشته میدهد، روایت ستم، تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض، مهرابان، خودزنی، شعریکاتور، خندههای امپراطور، چه حرفها.
به جز سه تا کتابِ احسانپور که خانومش که از دوستای ارشدمه برای تولدم هدیه داده، بقیه رو امسال و پارسال از نمایشگاه گرفته بودم و شرایطش پیش نیومده بود بخونمشون. سمت چپی از «آنها»ی فاضل نظری و سمت راستی از «جنگ میان ما دو نفر کشته میدهد» امید صباغ و اون سه تا پایینی از شعریکاتورِ رضا احسانپوره.

40.
این غزلِ فاضل نظری از گریههای امپراطورو دوست داشتم:
به نسیمی همهی راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد؟
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن ماه به هم میریزد
عشق بر شانهی هم چیدن چندین سنگ است
گاه میماند و ناگاه به هم میریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظهی کوتاه به هم میریزد
آه! یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
رضا احسانپور در جواب این کتاب، خندههای امپراطورو نوشته که از این کتابم این بیت وصف حال منه:
حال من گاه به ناگاه و گَهی هم باگاه،
گاه و بیگاه، به هر گاه بهم میریزد
سررسیدمو باز کردم و نوشتم: جواب اون سوال امتحان که یه جمله خواسته بودین که کنشگر و کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه چی بود؟ صفحهی 99 کتابتون، چرا برای پسوندِ «گاه»، فقط کلماتی که معنی مکانی دارن مثال زده شده؟ گاه در شبانگاه، پسوند زمان نیست؟ آیا اصلاً پسوند نیست؟ چرا گفتین عدد همیشه وابستهی پیشینِ هسته در گروهی اسمی هست؟ مگه دو در معادلهی درجه دو، پسین نیست؟ چرا توی کتابتون ساختِ اسم + عدد ندارین؟ درجه دو و دنده دو چین؟
بچهها داشتن در مورد اینکه چه قدر برگهها بد تصحیح شده و چه قدر بد نمره دادن بحث میکردن و برگهی اعتراض پر میکردن و منم "این چه وضعشه" گویان (این چه وضعشه گویان، قیده. ینی در حالی که داشتم میگفتم این چه وضعشه) همراهیشون میکردم و مدام میگفتم بهتره بگیم نمرهی دومِ کلاس رو ببرن روی نمودار. میانگین نمرات حول و حوش چهارده پونزده بود و به واقع نمیدونم چرا نمرهها انقدر کم شده بودن. یهو یکیشون گفت چرا گیر دادی نمرهی دوم رو ببرن روی نمودار آخه!!! و من در حالی که سوت میزدم و داشتم میرفتم توی افق محو شم گفتم خب آخه ممکنه نمرهی اول نوزده، نوزده و نیم و حتی بیست باشه و تو همین سکانس بود که ملت با لنگه کفش دنبالم کرده بودن و دوان دوان و قول میدم دیگه بیست نگیرم گویان داشتم از کادر خارج میشدم.
یه خودکار گذاشتم لای سررسید و رفتم سمت دفتر اساتید. در زدم و گفت بفرمایید. آروم درو باز کردم و تا منو دید گفت نوزده و نیم شدی. آفرین. بالاترین نمره رو گرفتی. لبخند زدم و گفتم برای پرسیدن نمرهم نیومده بودم. اگه فرصت دارین چند تا سوال درسی بپرسم. اجازه گرفتم که بشینم و سررسیدمو باز کردم. پرسیدم جواب اون سوال که یه جمله خواسته بودین که کنشگر و کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه چی بود؟ با لحنی که انگار یهو چیزی یادش افتاده باشه گفت آهااااااااااان! اون نیم نمره رو برای همین سوال کم کردم. چرا انقدر پیچیده نوشته بودین؟ جوابش یه جملهی ساده بود نه یه صفحه1.
گفتم اگه اون سوالو دکتر د. (استادِ نَحو) میپرسیدن همون یه جملهی ساده رو مینوشتم. ولی برای سوال سه نمرهای امتحانِ صرف و ساختواژهی شما همین جوابو باید میدادیم. گفت درسته و منم برای همین فقط نیم نمره کم کردم. ولی طرز فکر کردنتون و نگاهتون به سوال جالب بود. گفتم صفحهی 99 کتابتون، چرا برای پسوندِ «گاه»، فقط کلماتی که معنی مکانی دارن مثال زده شده؟ گاه در شبانگاه، پسوند زمان نیست؟ کتابو آورد و برام توضیح داد که گاه پسوند مکان هست، ولی برای زمان، واژه است نه پسوند. پرسیدم چرا گفتین عدد همیشه وابستهی پیشینِ هسته در گروهی اسمی هست؟ چرا توی کتابتون ساختِ اسم + عدد ندارین؟ با حوصله به سوالام جواب داد و تشکر کردم. وقتی داشتم ازش خداحافظی میکردم دوست داشتم بهش بگم بین 17 تا استادِ دورهی ارشدم، بیشتر از بقیهی استادا دوستش داشتم.
نگفتم.
هیچ وقت نتونستم به آدمایی که دوستشون دارم بگم دوستشون دارم.

1.
عمهجون: فلان چیزم ببر.
من: نه؛ بارم سنگین میشه. از تهران میخرم.
مامان: بهمان چیزم ببر.
من: از تهران میخرم.
عمهجون: بیا اینارم بذار تو کیفت.
من: از تهران میخرم.
مامان: بلیت خریدی؟
من: از تهران میخرم.
مامان: :| !!!
2.
مامان: میوه بشورم برات؟
من: آره، زیاد بشور (=چُخ یو!)
مامان: اگه به شستنِ من اعتماد نداری بیا خودت انقدر بشور تا تمیز شه.
من: نه؛ منظورم این نیست که خیلی بشوری، میگم زیاد بشور.
بابا: تو کی میخوای این رفتارای وسواسیتو ترک کنی؟
من: آقا!!! ای بابا! این زیاد، قیدِ فعل نیست؛ برای مفعوله. ینی اونی که شسته میشه، مقدارش زیاد باشه. میخوام زیاد بخورم. ینی خیلی میوه بشور. نه که میوه رو خیلی بشور.
والدین: :| :/ !!!
(مکالمات فوق، زبان اصلی بودن و من ترجمهشو نوشتم به واقع.)
3.
ایمیلی دریافت کردم از طرف یکی از خوانندگان وبلاگم بدین شرح که میخوام ارشد روانشناسی بخونم بعد بیام این طویلهنویسیهای تو رو که یه نوع مرض حاد روانی محسوب میشه درمان کنم یه جماعتی رو هم نجات بدم. والابقران.
4.
آرایشگر: چند وقته نرفتی آرایشگاه؟
من: یه ماه، دو ماه... نه نه! همین دو سه هفته پیش با حداد عکس یادگاری گرفتیم آخرین بار بود.
آرایشگر: این حداد که میگی با اون حداد عادل نسبتی داره؟
من: نسبت نداره، خودشه دیگه. همونیه که رای نیاورد 31 ام شد (اولین چیزی که برای توصیفش به ذهنم رسید 31 ام شدنش بود خب...).
5.
کاشف به عمل اومد وقتی سه سالم بوده منو بردن سلمانی مردونه و به آقایی موسوم به عباس سلمانی که اخیراً فوت شده گفتن موهای منو کوتاه کنه. اونم پسرونه کوتاشون کرده.
6.
7.
سعدی میگه نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم / نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم / نه اگر همینشینم نظری کند به رحمت / نه اگر همیگریزم دگری پناه دارم.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
عنوان: خالطوا الناس مخالطه ان متم معها بکوا علیکم، و ان عشتم حنوا الیکم؛ حضرت علی (ع)، نهج البلاغه، حدیث 89
گفتهاند که فرهنگستان در سال، ۲۶۱ واژه تصویب کرده و برای تصویب هر واژه یازدهمیلیون و چهارصدهزار تومان هزینه کرده است. توضیح فرهنگستان این است که واژههای مصوّب، سالانه بین ۳۰۰۰ تا ۴۰۰۰ واژه است. این واژهها همهساله در کتابی به نام فرهنگ واژههای مصوّب منتشر میشود که تاکنون سیزده جلد آن انتشار یافته است. اگر قرار باشد برای هر واژه یازدهمیلیون و چهارصدهزار تومان هزینه شود، قاعدتاً بودجۀ فرهنگستان میباید حداقل ۳۴/۲۰۰/۰۰۰/۰۰۰ (سیوچهارمیلیارد و دویستمیلیون تومان) باشد، درحالیکه بودجۀ فرهنگستان در سال ۹۵ معادل ۱۲/۸۰۰/۰۰۰/۰۰۰ (دوازدهمیلیارد و هشتصدمیلیون تومان) بوده که البته همۀ آن نیز تخصیص داده نشده است. رقم بودجۀ فرهنگستان برای سال ۹۶ نیز پانزدهمیلیارد تومان است که بههیچوجه کفاف هزینههای این سازمان را نمیدهد.
کسانی که این شایعات را پراکندهاند چنین وانمود کردهاند که فرهنگستان تنها به کار واژهگزینی میپردازد، حال آنکه فرهنگستان ۱۳ گروه پژوهشی دارد که عبارتاند از: ادبیات معاصر، ادبیات تطبیقی، ادبیات انقلاب اسلامی، دستور زبان، فرهنگنویسی، مطالعات زبان و ادب فارسی در آسیای صغیر، آموزش زبان و ادبیات فارسی، دانشنامۀ تحقیقات ادبی، شبهقاره، تصحیح متون، زبان و رایانه، زبانها و گویشهای ایرانی، و واژهگزینی. گروه واژهگزینی فقط یکی از گروههای پژوهشی فرهنگستان است و واژهگزینی یکی از چندین فعالیتی است که در این فرهنگستان صورت میگیرد، اما به دلیل ماهیت آن، بیش از سایر گروههای پژوهشی در جامعه مطرح است. فرهنگستان ۸ مجلۀ علمی ـ پژوهشی نیز در حوزههای مرتبط با گروههای پژوهشی خود منتشر میکند که در زمرۀ مجلات تراز اوّل کشور هستند.
ما یه همکلاسی داریم موسوم به آقای پ.؛ که هر موقع بهمون پیامک میده، میرم 13 جلد مصوبات فرهنگستانو میارم میذارم جلوم تا متن پیامش رو به حالت عادی برگردونم ببینم منظورش چی بوده. مثلاً درود؛ برخطّین؟ (و من پاسخ میدم سلام. بله آنلاینم.) در ادامه: رایانامهی فلانی رو دارید؟ (و من پاسخ میدم بفرمایید اینم ایمیل فلانی.) و در ادامه: پروندهی پردهنگارها چرا به هم ریخته؟ (و من پاسخ میدم منظورتون فایلهای پاورپوینتِ فولدرِ فلانه؟!) و قس علی هذا!
یه روز بعد کلاس، برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم) باهم بودیم و داشتیم در مورد مسائل بنیادین فرهنگستان صحبت میکردیم و ایشون گفتن بهتر بود به جای رایانامه، رامه رو برای ایمیل تصویب میکردن. این جوری میتونستیم ازش فعلِ رامستن (به معنای ایمیل کردن!) رو هم درست کنیم!!! منم گفتم ایدهی خوبیه؛ ولی من یکی که استفاده نمیکنم :دی شما اول بیا منو توجیه کن که چرا رامستن آری و ایمیل کردن نه؛ بعد رامه رو تصویب کن ملت به جای ایمیل کردن بگن رامستن. والاع!!!
گذشت... تا اون روز که قرار بود طرحِ مقاله یا همون ایسِیها رو برای استاد ایمیل کنیم و داشتیم تو گروه بحث میکردیم که کِی و چه جوری بفرستیم که ایشون (آقای پ.) گفتن باید تا ساعتِ چهارده برای استاد برامیم. :|
بعدِ اون جمله، من دیگه آدم سابق نشدم. زُل میزنم به در و دیوار و روح پرفتوح فردوسی میاد جلوی چشمم و بیتِ پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند تو گوشم زمزمه میشه و یهو جیغ میزنم و گریه میکنم و اینا رو با خودم تکرار میکنم: رامِستَم، رامِستی، رامِست، بِرامَم، بِرامی، بِرامَد، رامِستیم، رامِستید، رامِستند...
برای طرح مقالهم نیاز داشتم عدد رو با نگاه زبانشناسانه و نه مهندسی، تعریف کنم. یه سری کتابا عدد رو صفت محسوب کرده بودن و یه سری کتابا اسم. استاد خودمون توی کتابش عدد رو از یه جنبه صفت و از یه جنبه اسم و در کل یه چیز مستقل حساب کرده بود و توی جزوه گفته بود عدد همیشه وابستهی پیشینِ هسته در گروه اسمی هست. سوالی که برام پیش اومده بود این بود که مثلاً معادلهی درجهی "چهار"، چهار اینجا پسین نیست مگه؟
این سوالو تو گروه درسی مطرح کردم و هر کدوم از بچهها یه نظری دادن و من سردرگمتر شدم و این استیکرو گذاشتم:



* این نقاشیا رو ده سال پیش کشیدم و بلاگفا که بودم یکی دو پست در موردشون گذاشته بودم که اون پستا الان زیر خروارها خاکن :(
حدودای 7 صبح راه افتادم سمت آموزشگاه. داشتن ملت رو به گروههای سه نفره تقسیم میکردن. دوست داشتم گروه 4 باشم. ولی گفتن گروه سهام. با دختری به اسم مریم همگروه بودم. میگفت اولین باره اومده برای امتحان. و یه دختر دیگه به اسم مهسا که بار سوم یا چهارمش بود و با مامان و باباش اومده بود و خیلی استرس داشت. یادمه همون روز مربی به یه پسره زنگ زد گفت نیا برای امتحان. بهش گفت افسر سختگیره و به این آسونیا به کسی قبولی نمیده و بیای رد میشی و حیفه رد شی و نیا. پسره هم نیومد. مریم و مهسا رد شدن. یه خانومه بار بیست و چندم بود امتحان میداد و اونم رد شد.
درِ ماشینو باز کردم و سوار شدم و سلام کردم و پروندهمو دادم دست افسر و گفتم اگه ایرادی نداره پشتی بذارم پشتم و گفت ایرادی نداره. داشت پروندهمو بررسی میکرد و منم داشتم صندلی و آینهها رو تنظیم میکردم. گفت حرکت کن. ملتی عظیم از جمله بابا داشتن نگام میکردن. دنده رو خلاص کردم و بعد استارت. ترمز دستی رو خوابوندم و راهنمای چپ و یه کم گاز و آروم آروم باید پامو از روی کلاچ برمیداشتم. افسر: من دندیه ورجام؟ (من باید دنده رو عوض کنم؟) نگاهِ سفیه اندر عاقلی بهش کردم و با نیشی تا بناگوش باز، دنده رو در وضعیت دنده 1 قرار داده و کمی گاز و ایست سی درجه و حرکت و دنده 2 و ادامهی حرکت. کلاچش خیلی بالا بود و اگه یه ذره ولش میکردم ماشین خاموش میشد. فلذا ولش نمیکردم و پام رو گاز بود و حواسم هم بود که سرعتم بیشتر از 30 نشه. نزدیک تقاطع گفت پارک دوبل و گفتم نزدیک تقاطعه و گفت اشکالی نداره و چک کردم جلوی پل و جلوی سطل آشغال نباشه و راهنمای راست و ایست و دنده عقب و خب پارک دوبلم ایرادی نداشت. ولی یکی تو ضمیرناخودآگاهم میگفت شما خانوما حتی اگه هستهی اتم رو هم بشکافید، بازم پارک دوبل رو یاد نمیگیرید. فلذا فکر کردم رد شدم و باید پیاده شم برم پی کارم. گفتم ترمز دستی رو بکشم برم؟ گفت، تموم نشده هنوز! حالا دور بزن و یه نفس عمیق کشیدم و چک کردم که خط ممتد نباشه و راهنمای چپ و ایست سی درجه و ادامهی حرکت و یه ایست دیگه و خب دور زدنم هم ایرادی نداره. ولی یه حس عجیبی میگفت تو رد شدی و باید پیاده بشی و بیش از این تقلا نکن. دور زدم و نگاش کردم و گفت ادامه بده و یه کم هم سرعتتو بیشتر کن. با این دوری که زدم، دوباره داشتیم برمیگشتیم سمت انبوه جمعیت، از جمله بابا! پامو گذاشتم روی گاز و حس میکردم دارم توی افق محو میشم که یهو گفت همین جا پارک کن و رفتم کنار ماشین و راهنمای راست و داشتم دنده عقب میومدم که گفت منظورم پارک 30 سانت کنار جدول بود و منم گفتم منم فکر کردم پارک دوبل منظورتونه. گفت بیخیال! ادامه بده. ادامه دادم و نزدیک تقاطع ایستادم و ماشینا رو چک کردم و دنده 1 و حرکت و بعدش دنده 2. داشتیم میرسیدیم به یه میدان و من سرعتمو کم کردم و آقای افسر گفت حالا دنده 3. گفتم اینجا حداکثر سرعت 30 هست. تازه نزدیک میدانم هستیم. گفت اشکالی نداره، میخوام ببینم دندهها رو بلدی و منم با تعویض دنده از 2 به 5 نشون دادم که خیلی بلدم :دی آخه کدوم بیشعوری دنده 5 رو گذاشته کنار دنده 3! نزدیک میدان گفت وایستا. فکر کردم رد شدم و دیگه باید پیاده شم. دنده رو خلاص کردم و ترمز دستی و بعدشم سوییچ، خلاف جهت عقربههای ساعت. گفت یه کار دیگه یادت رفت. ترمز دستی رو چک کردم و دنده و سوییچ. گفت خوب فکر کن و منم خوب فکر کردم و گفتم آینههای بغلو بدم تو که ماشینای دیگه بهش نخورن؟ لبخند موذیانه و ملیحی زد و گفت نه. گفتم فرمانو بچرخونم سمت جدول؟ گفت نه. گفتم فرمانو قفل کنم دزد نبره؟ به زور جلوی خندهشو گرفته بود. گفت نه. با حالت استیصال نگاش میکردم و گفت خوب فکر کن و یهو گفتم آهان دنده! باید روی دنده 1 یا 2 بذارم که شیب زمین ماشینو تکون نده و گفت آهان! اگه سرازیری باشه چی؟ گفتم دنده عقب! کلاچو گرفتم دنده رو عوض کردم و گفت حالا پیاده شو و با تمام وجودم حس میکردم رد شدم و دست بردم کمربندمو بازم کنم و دیدم من اصن کمربندمو نبستم. نفسمو تو سینه حبس کردم و آب دهنمو قورت دادم و اینجا دیگه مطمئن بودم رد شدم و رفتم نشستم رو صندلی عقب و نوبت نفر بعدی بود. افسر یه نگاه به پروندهم کرد و گفت چرا انقدر قدیمی و کهنه است؟ گفتم من خیلی سال پیش ثبت نام کردم و گذر زمان این شکلیش کرده. یه نگاه به تاریخِ دورهی آموزشم کرد و اینکه اولین بارم هم هست که دارم امتحان میدم. پرسید تا حالا کجا بودی و گفتم تهران. یه ضربدر قرمز روی گزینهی کمربند زد و بقیه رو تیک زد و گفت بیشتر تمرین کن. قبول شدی، مبارکه.
* * *
پنجشنبه، سر کلاس مثنوی (خونهی استاد)، نمیدونم کدوم کلمه چه ارتباطی به نجوم و ستارهها داشت که بحثمون منحرف شد رفت سمت آسمون و گفت سُها کمنورترین ستارهایه که با چشم دیده میشه و ستارهی شباهنگ هم درخشانترین ستاره است. بعدِ شنیدن این دو تا اسم، دیگه بقیهی حرفای استادو نفهمیدم. ذهنم پرکشید رفت. رفت اون دور دورا. اون موقعها که سُها اسم مجازی سهیلا بود. هممدرسهایم. ایمیلش به همین اسم بود، وبلاگ داشت و وبلاگش به همین اسم بود. و کامنتایی که برام میذاشت. دلم براش تنگ شد، برای خودش، برای وبلاگش، برای اون روزا. روزای اولِ بلاگر شدنمون. آخرین پستی که ازش یادمه خاطرهی گواهینامه گرفتنش بود. روزای اول دانشگاه. اون روز سر کلاس مثنوی با شنیدن اسم سها یاد پستای رانندگیش افتادم. خیلی وقت بود خاطرهی امتحان شهریمو نوشته بودم و حسش نبود منتشر کنم. وقتایی که حسش نیست پستی که نوشتمو منتشر کنم میرم برای بعضی وبلاگها کامنت میذارم.
این مورد هم سنجاق بشه به سلسلهپستهایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگهایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال میکردم. اتفاقاً چند روز پیش تولد یکی از اعضای تیم رادیو بود و جمعی از بلاگران یه گروه ساختن برای تبریک. تبریکه رو که گفتیم ازشون خواستم ریمووم کنن و این دیالوگا رو یادگاری نگهداشتم. بخونید و با شخصیتِ من بیشتر آشنا بشید!




یک.
پارسال با دوستم (هماتاقی شمارهی1) رفته بودیم ارگ (یه مرکز خریده؛ توی تجریش. قبلاً تو پست 433 در موردش نوشته بودم). یه مانتو دیدیم و دوستم گفت واو! چهارصد تومنه. یه نگاه به قیمتش کردم و گفتم نه بابا چهل تومنه. یه صفرش برای ریاله. دوستم گفت بدون همون صفر، چهارصد تومنه. دوباره یه نگاه به مانتو کردم گفتم پارچهش شبیه گونی برنجه. بیشتر از چهل تومن نمیارزه. دوستم گفت آخه اینجا ارگه و چون ارگه، پس چهارصد تومنه. یه کم بحث کردیم و رفتیم تو از فروشنده قیمتشو پرسیدیم و قیافهی هر دومونو تصور کنید وقت فروشنده گفت چهار میلیون تومن!
هماتاقی شمارهی2 میخواست یه دونه لیوان بخره ببره بذاره شرکت که وقتی میره سر کار، اونجا لیوان داشته باشه. از یه ماگ خوشش میاد و با خودش دو دو تا چهار تا میکنه و میگه سه تومن برای یه لیوان زیاده و میره تو و به فروشنده میگه از این ارزونترشو ندارین؟ قیافهی هماتاقیمو تصور کنید وقتی فروشنده میگه جنسامون همهشون بالای سی تومنه و سی تومن دیگه حداقلشه.
دیروز رفته بودم فروشگاه. یه سری خرت و پرت خریدم برای خودم. یه چیزی هم خریدم ببرم خوابگاه. گفتم برای خونه هم بخرم. بعدش گفتم یکی هم بخرم برای خونهی مامانبزرگم اینا. فکر کردم قیمتش ایکس تومنه. اومدم تو خونه فاکتور خریدو چک کردم دیدم ده ایکس تومن بوده قیمتش! میفهمین؟ ده برابرِ ایکس تومنی که فکرشو میکردم!
یه بار میخواستم برای 8 تن از دوستان یه چیز یادگاریطور! سفارش بدم؛
بقیهشو از اینجا بخونید: deathofstars.blogfa.com/post/179
کامنتی که برای این پست گذاشتن رو هم بخونید.


دو.
دیروز یه کتابیو گذاشتم روی میز و زاویه و نورو تنظیم میکردم ازش عکس بگیرم.
داداشم: برای وبلاگت عکس میگیری؟
من: وبلاگ؟ نمیدونم. نه. چند وقته انگیزهمو برای نوشتن از دست دادم.
داداشم با مسخرهبازی: آی قلبم! وای چه خبر بدی! بی تو هرگز!!! اگه بری ما روزمون شب نمیشه، شبمون روز نمیشه. آه روزهای بیتو بودن در راهه و چه روزای سختی... آه!
من: برووووووووووو! برو مسخرهبازی درنیار... جدی میگم. احساس میکنم از ایدهآلهام فاصله گرفتم و دچار روزمرگی شدم. دقیقاً دارم چیزایی رو مینویسم که دلخواهم نیست و آنچه که میخوام بنویسم رو قورت میدم. به قول استاد شفیعی کدکنی هیچ میدانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟ زانکه بر این پردهی تاریک، این خاموشی نزدیک، آنچه میخواهم نمیبینم و آنچه میبینم نمیخواهم.
سه.
یکی از بلاگرا بود که نوشتههاشو خیلی دوست داشتم، قلمشو، فن بیانشو، کلاً سبک نگارشیشو دوست داشتم. ولی براش کامنت نمیذاشتم. مثل صدها وبلاگی که میخونم و براشون کامنت نمیذارم این وبلاگم میخوندم و براش کامنت نمیذاشتم. با این تفاوت که اون صدها وبلاگ رو چون خوانندهی وبلاگ من بودن میخوندم و اینو مطمئن بودم وبلاگمو نمیخونه. ولی بازم میخوندمش. چون دوستش داشتم. اگه براتون مهمه بدونید دختر بود یا پسر؛ دختر بود. یه چند بار پست رمزدار گذاشت و خواست آدرس عوض کنه و گفت فقط به اونایی میده که همیشه براش کامنت میذارن. من کامنت گذاشتم و گفتم نمیتونم همیشه کامنت بذارم. چون کامنت گذاشتنو دوست ندارم. رمزو نداد، آدرس جدیدشم نداد. آدرسشم عوض نکرد و تو همون آدرس قبلی به نوشتن ادامه داد. منم به خوندنم ادامه دادم. چند روز پیش نوشته بود متاسفانه بیان امکاناتی ندارد که انتخاب خواننده دست خود آدم باشد که اگر دست خودم بود تنها دوستانی که این مدت بودند و محبت داشتند و فراموش نکردند را نگه میداشتم و باقی را حذف... اما خب امیدوارم باقی خودشان بگذارند و بروند و خانه ی دنجم بماند برای خودم و چند دوست با معرفتم... و حتی امیدوارترم خوانندگان خاموش یکبار عمیقا فکر کنند چقدر دوستشان ندارم و چقدر نمیخواهم که باشند و آن ها هم بروند و واقعا بفهمند که من میخواهم بروند!... امیدوارترم بتوانم در این کلبه چوبی ام از نو بنویسم برای دل خودم و همه ی آنهایی که اینجا را دوست دارند.
به این پاراگراف که رسیدم حتی نرفتم پاراگراف بعدی. بعد از چند سالی که خوانندهی وبلاگش بودم، پذیرفتم که دوست داشتن قاعده داره و این رسمش نیست یکیو دوست داشته باشم و اون آدم با این احساس من اذیت بشه. بدون اینکه براش کامنت بذارم، یا حتی برم پاراگراف بعدی رو بخونم، رفتم inoreader و آدرس وبلاگشو دیاکتیو کردم. حذف نکردم. دیاکتیو کردم که پستای جدیدش نشون داده نشه. ولی قبلیها موند. تا هر جا که خونده بودم موند. و من پامو از کلبهی دنج اون بلاگر کشیدم بیرون و رفتم. نمیگم دیگه دوستش ندارم یا فراموشش میکنم. نه. ولی وقتی حضور منِ نوعی آزارش میده، اگه دوستش دارم، منطقیه که آزارش ندم. لابد میگین اگه واقعاً دوستش داری و میدونی کامنت گذاشتن رو دوست داره خب براش کامنت بذار. و جواب من کماکان اینه که نمیتونم همیشه کامنت بذارم. و اساساً کامنت گذاشتن و نظر دادن رو چه تو فضای حقیقی چه مجازی دوست ندارم.
وبلاگ دیگهای بود که نوشتههاشو دوست داشتم. امکان نداشت پستی بذاره و من زیرِ دو سه پاراگراف کامنت نذارم براش. بعضی از وبلاگا هم هستن که کامنت گذاشتن براشونو دوست دارم. شرایطی پیش اومد که تصمیم گرفتم نباشم. و دیگه نیستم. امروز ملیکا یه همچین پیامی فرستاده بود که "یکی از سختترین خودکشیها، سعی در کشتن خودت تو ذهن کسیه که دوستت داره ولی تو دوسش نداری". فکر کنم بیربط به چیزی که نوشتم نباشه. میخوام بگم دوست داشتن و عاشقی و محبت چیز پیچیده و غیر قابل کنترل و غیر منطقی و غیر عاقلانهای نیست. یه کم اون کسی که دوست داشته میشه رو درک کنیم. شاید دوست نداره دوست داشته بشه. مَخلص یا خلاصهی کلام این که اینجا دیگه اون خونهی دنجِ سابق من نیست. یه عزیزی میگفت اگر جایی را که ایستادهاید نمیپسندید، عوضش کنید. شما درخت نیستید. من اگه یه روزی بخوام از اینجا برم اول باید یه جایگزین پیدا کنم و به اون جایگزین عادت کنم؛ بعد برم. باید تو این ترید آف و بده بستون، چیزی که با رفتن به دست میارم بیارزه به چیزی که با نموندن از دست میدم. بعضی بلاگرا وبلاگشونو ترک میکنن و بعد از یه مدت میان میگن این مدت که نبودیم به خدا نزدیکتر شدیم، به سجادهمون نزدیکتر شدیم، به خانواده نزدیکتر شدیم، به دوستامون نزدیکتر شدیم. ولی من از اون بلاگرایی نبودم و نیستم که وبلاگم بین منِ حقیقیم فاصله بندازه. من به همهی اینایی که ملت با حذف وبلاگشون بهشون نزدیکتر میشن نزدیکم. خوانندههای اینجا آدمای حقیقی دور و برمن و من اساساً اینجا رو برای اونا ساختم که کانالی باشه که فاصلهی فیزیکی بینمونو کم کنه.
چهار.


0.
ابتدای بعضی پستا باید نوشت: هشدار؛ خوانندهی عزیز، این یه فقره رو هویجوری برای دل خودم نوشتم. خوندنش برات بیفایده است...
1.
اومدنی تو قطار فیلمِ دخترو دیدیم. قطار پخشش میکرد. خانوما داشتن میدیدن؛ منم دیدم. از این فیلمای خونوادگی بود. بد نبود. ولی فیلم دومی اسمشم نفهمیدم. رفتم تخت بالایی بخوابم. دومی از این فیلمای طنز مسخره بود. طبق معمول همقطارام مسن و ناتوان و بچهدار بودن و من باس میرفتم تخت بالایی. [آه و نفسِ عمیق]
2.
یکی از سوالای امتحانِ چهارشنبه رو یه جوری جواب دادم که هیشکی اونجوری جواب نداده. قیافهی استاد (اونم استادِ شمارهی 11 که جزوهای که تایپ کرده بودمو گرفت و خطبهخط با دقت خوند و جمله به جمله ویرایش کرد) موقع تصحیحِ برگهها از دو حالت خارج نیست؛ یا به دورترین نقطهی ممکن خیره میشه و با آیکون دو نقطه خط صاف آه میکشه و تاسف میخوره؛ یا جیغ میزنه و درحالیکه برگهام تو دستشه و جملهی "این خانوم خیلی باهوشه" رو تکرار میکنه خودشو میرسونه اتاق رئیس فرهنگستان و بغلش میکنه و میگه جانشینتو پیدا کردم! و این اونجوری جواب دادنم برمیگرده به این ویژگیم که برام مهمه کی چی پرسیده و به کی چه پاسخی بدم. مثلاً یه دلیل بستن کامنتای وبلاگم اینه که وقتی از طرفِ n نفر، کامنتی یکسان با عبارتِ X دریافت میکنم، n تا پاسخ متفاوت به تکتکشون میدم و اگه کامنتِ اون n نفر عمومی باشه، اون n-1 نفرِ دیگه پاسخِ نفر n ام رو خواهند دید و این مطلوب من نیست.
سوال امتحان این بود که یه جمله بنویسیم که کنشگر، کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه (3 نمره). کنشگر یه چیزی شبیه فاعل و کنشپذیر یه چیزی تو مایههای مفعول و کنشابزار یه چیزیه که با حرف اضافه میاد و بهش میگن متمم. با خودم فکر کردم اگر استاد شمارهی 6 که استاد نحو و نظریه بود این سوالو میداد، کافی بود بنویسم من با آبپاش به گلها آب دادم. اینجا من کنشگرم و آبپاش کنشابزاره و گلها کنشپذیرن. ولی این سوالو استادِ شمارهی 11 که استاد ساختواژه بود داده بود. برای این استاد، مورفولوژی و ساختِ کلمه مهمه نه نحو و دستور. بنابراین سر جلسهی امتحان با خودم فکر کردم یک سوال 3 نمرهای، انتظاری بیش از اینها از ما داره. فلذا یه سری کلمه ساختم که این کنشگری و کنشپذیری و کنشابزاری رو تو خودشون و ساختارشون داشته باشن و توی جمله هم همون نقش رو بپذیرن. به عنوان مثال، مردم در "مردمسالار"، کنشگر هست، چون مردم دارن سالاری میکنن؛ اما سپه در "سپهسالار" کنشپذیره. چون یه کسی سالاری بر سپاه رو انجام میده و خودِ سپاه، سالاری نمیکنن. خدا و مردم هم در کلمات "خداپسند" و "مردمپسند" کنشگر هستند. برای کنشابزار کلمهی "دستساز" به ذهنم رسید. دست در "دستساز" کنشابزاره؛ چون دستساز چیزیه که با دست ساخته میشه و دست اینجا ابزارِ کنش هست. بعد از اینکه همین توضیحاتو برای استاد نوشتم، با تکتک این کلمات یه جملهی جداگانه ساختم و برای محکمکاری یه جمله هم ساختم که هر سهتاشون توش به کار رفته بودن. بعد از امتحان وقتی از ملت پرسیدم شما چی نوشتین جواب همهشون یه جمله و فقط یه جمله در حد "من با آبپاش به گلها آب دادم"، بود؛ همین یه جمله برای یه سوال سه نمرهای... در حالی که نه من، نه آبپاش و نه گل، از نظر ساختاری کنشی درشون اتفاق نمیافته. برای همین بیصبرانه منتظرم نمرهها بیاد و به شدت مشتاقِ دیدن قیافهی استاد موقع تصحیحِ اوراق، علیالخصوص ورقهی خودمم.
3.
بعد از چند ماه نه تنها نتونستم با بچههای کلاس تدبر مچ شم، بلکه حتی هنوز اسمشونم نمیدونم و حتی موقع حضور و غیاب هم سعی نکردم بدونم. صبح بیدار شدم دیدم اضافه (add) شدم تو گروهی موسوم به گروه بروبچِ تدبّر! نمایندهی کلاس (که تنها کسیه که اسمشو بلدم و شمارهشو دارم) از ملت خواسته بود خودشونو معرفی کنن. ملت در وهلهی اول اسم، سن و رشتهشونو گفته بودن و در وهلهی دوم نوشته بودن متاهل هستن یا مجرد. من نه تنها خودمو معرفی نکردم، بلکه نوتیفیکیشنِ گروهم برداشتم و مترصد فرصتی هستم برای لفت دادن. بعضی وقتا دلم برای آدمایی که سعی میکنم دوستشون داشته باشم و نمیتونم، میسوزه. واضح و مبرهنه که انگیزهم برای شرکت تو یه همچون کلاسی مکان تشکیل کلاسه که شریفه و نیز استادمون که مهرش به دلم نشسته و حرفاشو دوست دارم.
4.
چهارشنبهی قبلی که برای کلاس تدبر رفته بودم شریف، یه سر رفتم درمانگاه و قضیهی اون جامدادی جغدی توی ویترین درمانگاهو پرسیدم و گفتن گم شده و گذاشتیم صاحبش بیاد و ببره.
چهارشنبهها نماز مغربو توی مسجد و نماز ظهرمو توی سالن مطالعهی دانشکدهی سابقم میخونم. از وقتی پامو گذاشته بودم تو اون دانشکده، یه سری مهرِ شکسته و سیاه و درب و داغون توی سالن مطالعهش بود و من هی تصمیم میگرفتم مهرِ نو ببرم و هی یادم میرفت و آخرشم فارغالتحصیل شدم. این هفته عزمم رو جزم کردم و دو تا مهر هم با خودم بردم و اون مهرای درب و داغونو برداشتم بردم انداختم تو باغچهی!!! جلوی دانشکده.
یه جایی شنیده بودم که نماز خوندن با مهرِ شکسته مکروهه.
5.
دوستامو که میبینم حالم خوب میشه. تو این یه هفته ده روز سعی کردم تا جایی که میتونم دوستای قدیمیمو ببینم و بعد برگردم خونه. ساعت قرارم باهاشون یه جوری تداخل داشت که عین اینایی که سیگارو با سیگار روشن میکنن، بعدِ خوردنِ ناهار با اولی، با اولی میرفتم سر قرار دومی و اولی رو با دومی آشنا میکردم و خداحافظی و بعدش با دومی میرفتم مجدداً ناهار میخوردم. مریمو دیدم، سحر، الهام، نرگس، لادن. سعی کردم مطهره و منیره و نگارم ببینم و نشد و موند برای وقتی که دوباره برگردم تهران. بعضیارم اتفاقی انتظارشو نداشتم و یهویی تو خیابون دیدم. بعضیارم دیدم و منو ندیدن. بعضیارم ندیدم.
شنبه بعد از یکی مونده به آخرین امتحان؛ ناهار سمت چپی با الهام و سمت راستی با سحر. هر دو ناهارم به شدت چسبید و خوشمزه بود. بس که گرسنه بودم. ماکارونی رو دوتایی باهم خوردیم و یه کمیش موند.

6.
اون روز که با سحر قرار داشتم، پیام داد اگه اشکالی نداره با دوستش بیاد و گفت دوستم هم مثل تو عاشق ادبیاته (راستش من اصن عاشق ادبیات نیستم و نمیدونم چرا دوستان و خانواده و حتی شما دوست عزیز هم فکر میکنی عاشق ادبیاتم!). گفت اگه اشکالی نداره دوستم هم بیاد و شما رو به هم معرفی کنم و انقدر تعریفتو کردم که خیلی دلش میخواد ببیندت.
خوبه همین جا فلاش بک بزنم به مهرماه 89 که ترم اول کارشناسی بودم و قرار بود با هممدرسهایم – مریم – که دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بود، باهم برگردیم تبریز و ترمینال باهم قرار گذاشتیم و زنگ زد گفت قراره با دوستاش بیاد. رسیدم ترمینال و دیدم دو تا پسر کنار مریم ایستادن. وقتی مریم معرفیشون کرد لبخند زدم و تو دلم گفتم زین پس باید توی مفهوم دوست تجدید نظر کنم. نوید و محمد. البته من فکر میکردم رضا و فریدن و نمیدونم چرا همیشه این چهار تا اسمو باهم قاطی میکنم و نمیدونم چرا به نظرم همهی رضاها و فریدها و محمدها و نویدها شبیه همن. یکیشون، شایدم دو تاشون از دوستان وبلاگیِ فصل اول (دوران مدرسه) بودن و فکر کنم هر چهارتاشون شریفی بودن. گفتن اگه کیفم سنگینه برام تا دم اتوبوس بیارن و منم هیچ وقت تعارف حالیم نبود. ساکمو دادم برام آوردن. تو سالن انتظار نشسته بودیم و پرسیدن چند سالته و گفتم 18 سال و 4 ماه و ... داشتم حساب میکردم روزشم بگم که یهو همهمون خندیدیم. کتابِ ریاضی شهشهانی رو تو کیفشون دیدم و فهمیدم اونام شریفین. اون سکانس، آخرین سکانسی بود که دیدمشون.
برگردیم سراغ پیام سحر.
چیزی نگفتم و اجازه دادم ادامه بده و وقتی نوشت "دوستم دختر ارومیه"، اون نفس راحته رو کشیدم.
سحر اون روز سکوت کرده بود تا من با دوستش بیشتر آشنا بشم و هر لحظه که میگذشت، این دختره بیشتر به دل من نمینشست. سر میز ناهار بعد از دو سه ساعت گفتوگوی بیوقفه نظرمو در مورد خودش پرسید. گفتم متاسفانه یا خوشبختانه آدم دیرجوشیام و به این آسونیا با کسی مچ نمیشم. گفتم اگه با کسی شباهت و علایق مشترک زیادی داشته باشم اصلاً مچ نمیشم. این جور وقتا حس حسادت و غیرت بهم دست میده و یا ترجیح میدم از اون آدم فاصله بگیرم؛ یا از چیزی که هر دومون دوستش داریم. گفتم البته وقتی یکیو دوست دارم، سعی میکنم به علایقش نزدیک بشم و چیزایی که اون دوست داره رو هم دوست داشته باشم. به زبان بیزبانی میخواستم بهش بفهمونم دوست دارم این آخرین سکانسی باشه که همو میبینیم.
موقع خداحافظی گفتم ولی اصن لهجهت شبیه ارومیهایها نبود. گفت چه طور؟ گفتم سحر گفته بود ارومیهای هستی.
پیام سحرو نشون دادم و کاشف به عمل اومد دختر آرومیه رو دختر ارومیه نوشته و من فکر کرده بودم دختره ارومیهایه و خودمو آماده کرده بودم برای بحثهایی از قبیل دلایل و اثرات خشکوندن دریاچهی ارومیه، ظلمهایی که در حقمون میشه، جدایی کردهای ارومیه و کلاً کردها از ایران و مباحثی از این قبیل.
7.
بیشتر از شش ساله با سحر دوستم. سحر دوستِ هممدرسهایِ هماتاقیم بود. سال اول از هماتاقیم (س.) جدا شدم و با هممدرسهایِ س. هماتاقی شدم و دیری نپایید که از ر. (هممدرسهایِ س.) هم جدا شدم و با دوستِ ر. که همین سحر باشه دوست شدم. الان س. و ر. هر دو شون امریکان.
8.
تو آزمایشگاه وقتی مدار میبستیم، vcc رو میزدیم به مثبت 10 و vcc- رو گاهی به زمین که صفره و گاهی منفی 10. این منبع تغذیه روی مقاومت ورودی و جریانها و سویینگ و خیلی چیزهای دیگه تاثیر داشت.
یه بار سر جلسهی امتحان، تو فرمول محاسباتِ جریان، به جای منفی 10، صفر گذاشته بودم. برای سوال بعدی هم باز به جای منفی 9، صفر رو تو فرمول و محاسباتم جاگذاری کرده بودم. با این کار، جریان کلکتور تمام ترانزیستورا رو اشتباه به دست آوردم. دقیقاً نصف اون چیزی که باید باشه. ولتاژ کلکتور امیتر همهشون 9 ولت بیشتر یا کمتر به دست اومد. و همین طور آر پای و جی ام و مقاومت ورودی و خروجی مدار که توی محاسباتشون باید این جی ام رو جاگذاری میکردم. سوئینگ مدارم هم به هم ریخته بود. قسمت ب خواسته بود با فیدبک سوالو حل کنیم و خب تمام محاسبات قسمت الف رو برای محاسبات بخش فیدبک لازم داشتم و نمرهی این سوال و سوال بعدی رو فقط به خاطر اینکه vcc- رو به جای 9-، صفر جاگذاری کرده بودم از دست دادم. یه چیزی حول و حوش هفت هشت نمرهی ناقابل.
یه موقع حواسمون به کارامون نیست و اشتباه میکنیم. گاهی این اشتباها انقدر کوچیک و بیاهمیتن که به چشم نمیان. ولی ضربهای که به آدم میزنن بد ضربهایه. من نه اشتباهات خودمو فراموش میکنم نه اشتباهات بقیه رو. آدمِ بخشندهای نیستم. نه خودمو میبخشم نه بقیه رو. یه وقتایی میشینم و زندگیمو بالا پایین میکنم و دنبال همین اشتباهای کوچیک میگردم.
نمیشه جبرانشون کرد؛ ولی میشه دیگه تکرارشون نکرد.
9.
این روزانهنویسی و روزمرگیهامو برای خودم و آیندهی خودم و برای دوستان و آشنایان حقیقیم که از هم دوریم مینویسم؛ دوستانی که با خوندن این پستها به نوعی جویای حال و روز من هستن.
پستایی که به نظرم مهمن رو تو یه پستِ تقریباً کوتاه و بدون بند و حاشیه و عکس مینویسم. ولی اون حرفایی که خیلی مهمن اما نمیخوام شما بدونین مهمن رو لابهلای پستای طولانیم میارم که حوصلهی خواننده سربره و متوجه نکته نشه و رد شه و این، مطلوب منه. اونم نه تو یه بند جداگانه، بلکه لابهلای حرفام تو چند تا بند. هر چند، خواننده اگه خواننده باشه مو رو از ماست میکشه بیرون.
یه عده هستن بمب انرژین و منبع روحیه و هر موقع میای کامنتا رو چک میکنی، یه آهنگ، یه عکس، یه متن، یه جمله یا یه چیزی فرستادن که لبخندو مینشونه رو لبات. اینا همونایین که اگه یه روز بخوای دیگه بلاگر نباشی دلت براشون تنگ میشه. ولی دستهی دیگهای هم هستن که صُبا دست و صورتشونو نشسته میان میشینن پای وبت و گیر میدن به چنینبودگیت. چرا چنینی و چرا چنانی و این کارت اشتباه بود و اون کارت درست بود و این ازت بعید بود و باید فلان و نباید بهمان. اینها همان، قضاوتکنندگاناند. نوعِ پیشرفتهی این دسته اونایین که برچسبِ قضاوتگری رو به خودت میزنن و مثلاً میان میگن چرا در مورد دوستان چنین نوشتی و چرا قضاوتشون کردی و چه کاری به کارشون داری و چرا میخوای خودتو خوب و بقیه رو بد جلوه بدی. اینها همانا رد دادگاناند.
10.
میخواستم راجع به خونهی استاد! بنویسم. من وقتی یه خاطره یا رویداد رو توی وبلاگم منتشر میکنم، خودم حواسم به چارچوب و خطوط قرمز و چیو بگم و چیو نگمها هست. ولی وقتی یه عامل خارجی با فُرس و به اجبار منو محدود میکنه که اونی که میخوام رو ننویسم و اونی که نمیخوام رو بنویسم اذیت میشم و کلاً ترجیح میدم عطای اون پستو به لقاش ببخشم و هیچی ننویسم. و لابد میگین رمزی بنویس. که خب باید بگم من در عالمِ بلاگری از دو چیز بیزارم. یکی نوشتنِ بقیهی پست توی ادامهی مطلبه و یکی رمزدار نوشتن. متنفرم از این دو کار! حالا به اونایی که رمزی مینویسن یا پستاشونو میذارن ادامهی مطلب برنخوره یه وقت. این کامنتم، سنجاق بشه به سلسلهپستهایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگهایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال میکردم.

قدیما که مدرسه ها تعطیل میشد و میومدم خونه مامان بزرگم اینا,
صبح وقتی بیدار میشدم و میدیدم مامان بزرگم نیست, اول میرفتم سراغ کفشا و کلیدش
اگه نبودن, ینی مامان بزرگ رفته نون بخره, مامان بزرگم اغلب برای صبحانه نون لواش و سنگک و بربری نمیخرید
اینم بگم که تبریز, نونِ تافتون نداره, ولی یه نونِ مخصوص داره که مامان بزرگم از اونا میخرید (اسمشو نمیدونم)
با اینکه تا شعاع دویست متری خونه مامان بزرگم اینا, حداقل ده تا نونوایی بود,
ولی مامان بزرگم اون نونوایی که از همه دورتر بود رو دوست داشت,
انقدر دور بود که یک, یک و نیم, دو ساعت طول میکشید تا بره و برگرده.
هر وقتم برمیگشت, شاگردای اون نونوایی رو تعریف میکرد که چه قدر مودب, مرتب و با اخلاقن!
چه قدر مودبانه با باباشون که همون آقای نانوا باشه, حرف میزنن, چه قدر درس خونن و غیره!
خدایی نمیدونم مامان بزرگم چه جوری متوجه درس خون بودن اونا تو نونوایی میشد
بعضی وقتام مامان بزرگم وقتی میدید اون دوتا پسر نیومدن, میومد خونه و میگفت پسرا امروز کلاس داشتن,
و امروز رفته بودن دانشگاه و نیومده بودن نونوایی!
خلاصه اون روزا گذشت و ما دانشجو شدیم و مامان بزرگ ما عمرشو داد به شما و
یه چند روز با پریسا اومدم خونه مامان بزرگم اینا
دیروز ساعت 5:27 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد
یه کم صبر کردم هوا روشن شه و بعدشم گفتم یه سر برم اون نونوایی که مامان بزرگم از اونجا نون میخرید
پریسا خواب بود, یه یادداشت براش گذاشتم و تو راه داشتم فکر میکردم اولین باره تو شهر خودم دارم میرم نونوایی
داشتم فکر میکردم اول چی باید بگم! چه جوری بخرم؟!
راستش دقیقاً نمیدونستم اسم اون نونا, نون روغنیه یا نون کره ای؟ ولی میدونستم نونوایی کجاست
تقریباً نزدیک خونه ی دخترعموی مامان بزرگم بود :دی
رسیدم و دیدم نوشته نون کره ای فلانی! یه خانومه تو صف بود و ده بیست تا آقا!
و تازه اونجا یادم افتاد که من از صف ایستادن متنفرم!
گفتم یه کم صبر کنم ببینم اونایی که از نونوایی میان بیرون نوناشون چه شکلیه و آیا همونایی ه که من میگم؟
از شانس من داشتن خمیر درست میکردن!
من بعد از یه آقاهه با پیرهن چارخونه ی آبی بودم! ینی اگه میرفت لباسشو عوض میکرد گمش میکردم :دی
گفتم حالا منتظر میمونم, چاره ای نیست! نه اسم نون رو میدونستم نه حتی قیمتشو!
تکیه داده بودم به کیسه های آرد و حواسم به آردی شدن چادرم نبود
ولی حواسم به گوشی لمسی شاگرد نونوایی بود, مامان بزرگم راست میگفت خیلی مودب بودن
فلاش دوربین گوشیمو خاموش کردم و
سعدیا قیافه شو ندیدم, ولی لباسش سفید بود و گوشی لمسی داشت و دوست نداشت گوشیش آردی بشه
ولی چادر ما بد جوری آردی شد! :دی
به نظر این بنده ی حقیر! بشر این توانایی و قابلیت رو داره که لگد به بخت خود و دست رد به سینه مدارک دکترا بزنه ولی برای اولین بار بره نونوایی و از شاگرد نونواییِ محله مامان بزرگش اینا خوشش بیاد ! که لباس سفید پوشیده و گوشی لمسی داره و گوشیش رو توی نایلون فریزر گذاشته که آردی نشه و موقعی که منتظر پختن نونه و بیکاره, میره یه سر به اینباکسش میزنه و وقتی ازش میخوای اون نونی که خریدی رو به قطعات کوچکتر تقسیم کنه, میگه چشم !
این نانوا های محترم که اسم و آدرس و پروانه کسبشون رو میزنن رو دیوار, چرا اسم شاگرداشونو نمیزنن رو دیوار؟ خب شاید بشر دلش بخواد بدونه اسم شاگرد نونوایی, طوفان هست یا نه ! والا
سعدیا دیدن زیبا نه حرام است ولیکن نظری گر بربایی دلت از کف برباید

این پستی که خوندید، سالها قبل توی بلاگفا نوشته بودم و این عکسم همون موقع گرفته بودم. اون موقع نیمفاصلهها و نکات ویرایشی رو رعایت نمیکردم (بلد نبودم که رعایت کنم). اینتر هم زیاد میزدم. همهی جملاتم هم تهش علامت تعجب و :دی داره!!! و چون خودم تورنادو بودم دوست داشتم اسم شوهرم یا پسرم طوفان باشه.
توی اون هفت سالی که بلاگفا بودم 1400 تا پست نوشته بودم که 700 تاش توی حادثهی پارسال به فنا رفتن. این پست هم جزو پستهای به فنا رفته بود. برای همین نتونستم لینک بدم و از پیدیافی که داشتم بازنشر کردم. یادمه توی پست بعدی یه شعر فرانسوی از پلالوار گذاشته بودم. نوشته بودم تو را به جای همهی کسانی که نشناختهام دوست میدارم، تو را به جای همهی روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم. برای خاطر عطر گستردهی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم، برای برفی که آب میشود، برای خاطر نخستین گل، برای جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان. تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم، تو را به جای همهی کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جوان بودم و جاهل :)))
دیشب با قطار اومدم و صبح رسیدم. دیدم ملت دارن میرن سر خاک برای چهلم یکی از اقوام دور. گفتم منم میام. رفتم و بماند که هوا به قدری سرد بود که انگشتای پام یخ زده بودن و وسط راه توان راه رفتنم رو از دست داده بودم و نشسته بودم زار زار گریه میکردم که بیاین بغلم کنین ببرین.
برگشتنی از این نونا گرفتیم و یهو عمهجون با دیدن اینا، شاگرد نونوایی یادش افتاد و گفت اون پسر مؤدبه یادته؟ همون که موبایلشو میذاشت توی نایلون که آردی نشه و تو نونوایی به باباش کمک میکرد.
یه کم فکر کردم و یاد این پست افتادم و گفتم آره آره یادمه. پسره مهندسی میخوند. خب؟
یه کم مکث کرد و گفت ... با ماشینش داشته میرفته دانشگاه (شایدم داشته برمیگشته)، تصادف کرده و یه ماهه که کماست...
گاهی وقتا فکر میکنم کاش وبلاگ نداشتم. کاش بلاگر نبودم. کاش خاطراتمو نمینوشتم. کاش اون عکسو نمیگرفتم. کاش چیزی رو ثبت نمیکردم. کاش اصن نوشتن بلد نبودم. کاش... کاش... کاش...
میشه براش دعا کنید؟
یه روز موسی به خدا میگه أرِنی (خودتو نشونم بده) خدا هم در جوابش میگه لنترانی (هرگز مرا نخواهی دید).
سعدی میگه:
چو رسی به طورِ سینا ارِنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لنترانی
در جواب سعدی، یه شاعر دیگه میگه:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر
تو صدای دوست بشنو نه جواب لنترانی
و در جواب این دو یه شاعر دیگه میگه:
"ارنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه چه جوابِ لنترانی
و علامه طباطبایی:
سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی
"ارنی" نگفته گفتی دو هزار "لنترانی"
جلسهی آخر من تو عکس دستهجمعی نبودم و شنبه قبل امتحان از ملت خواستم دوباره بیان عکس بگیریم. دوربینو دادم دست خانم م. و گفتم اول یه عکس الکی و آزمایشی بگیره بعد. اون عکس سمت چپی همون عکس الکیه. همون طور که ملاحظه میکنید جناب آهنگر دقیقاً یه سر و گردن از من بلندتره. امتحان شفاهیشم به نحو احسن پاس میشم. کتابمم دادم برام یادگاری نوشت و امضا کرد :)) یه شعرم خوند که توش لنترانی داشت:
بشنویم: s7.picofile.com/file/8282815876/95_10_28.MP3.html
صفر.
از صبح یه فولدر چندصدتایی آهنگ گوش دادم. اونجا که علیرضا افتخاری میگه به داد دلم، نوبهار دلم، میرسی پس کی رو دوست داشتم. ارمغان تاریکی اونجا که میگه من از تو رسیدم به باور تو. آهنگ کردیه وقتی میگه ئه ترسم دؤریت بؤم بیته عادت، دیدار من و تو کفته قیامت. آهنگ ترکیه، حالیم تُز، حالیم دومان، اونجا که میگه یه دنیا سوالو تو سینهم گذاشتی. هر بار دستامو تو محکمتر گرفتی هر بار آسونتر من از تو دل بریدم. آسون نبود پا پس کشیدن توی این راه، آسون نبود دنیا رو از چشم تو دیدن. اونجا که رضا صادقی میگه دل من حالش خوشه، اصلاً بلد نیست بگیره. ولی خیلی تنگ میشه؛ گاهی میترسم بمیره. تو که هستی زندگی هست، قدرت هر خستگی هست، میشه دست قسمتو بست...
یک.
دوستِ فلانی: فلانی؟ فلانی؟
فلانی (از توی حموم): هااااا! چیه؟
دوستِ فلانی: گوشیت هی زنگ میزد؛ برداشتم جواب دادم.
فلانی: کی بود؟ چی گفت؟
دوستِ فلانی: بهنام میشناسی؟
فلانی: آره. چی میگفت؟
دوستِ فلانی: مگه پنج باهاش قرار نداشتی؟ میگه جلوی خوابگاهه.
فلانی: ای وایِ من! یادم نبود. بهش بگو رفته آرایشگاه گوشیشو تو خوابگاه جا گذاشته. نه نه. یه چیز بهتر بگو.
دوست فلانی: بهش میگم مسموم شدی حالت بد شده بردیمت بیمارستان.
فلانی: آره آره همینو بگو. اِیول!
خوابگاه ما تو یه نقطه از شهره که شصت تا بیمارستان دور و برشه و اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که اگه این آقای بهنام بپرسه کدوم بیمارستان بردنش این دوستِ فلانی قراره چی بگه؟ اصلنم دلم به حال پسره نسوخت که یه همچین موجود بیکمالاتی گیرش اومده. معتقدم خدا در همچین مواردی هم حتی در و تخته رو به هم چفت میکنه.
دو.
در میزنن
بفرما میگم
فلانیِ دیگهای میاد تو و اجازه میخواد یه گوشه از اتاقمون بشینه گریه کنه.
اجازه میدم.
صد البته در یه همچین مواردی باید بری طرفو در آغوش بگیری و بگی عززززززززززیزم! چی شده! گریه نکن.
ولی من بهش گفتم فرد مناسبی برای دلداری و درد و دل نیستم و اگه کار دیگهای از دستم برمیاد بگه.
گفت نه و یه کم گریه کرد و رفت.
و البته از دردش آگاه بودم.
به یکی توی خیابون شماره داده بود برای دوستی و یارو بهش زنگ نزده بود هنوز.
فلذا گریه میکرد که چرا با احساساتش بازی کردن!
موقع رفتن وقتی داشت درو میبست گفتم تقصیر خودته و این گریهها هم حقته.
گفت قبلاً چند تا شونو باهم مدیریت میکردم. نمیدونم چرا چند وقته هیشکی به تورم نمیخوره!
همون طور که عرض کردم حقشه!
سه.
اتاق ما نزدیکترین اتاق به راهپله است و معمولاً ملت میان توی راهپله با یارشون صحبت میکنن و معمولاً ما میشنویم صوبتاشونو. یه یادداشت زدم روی در و نوشتم بدانید و آگاه باشید که ما ناخواسته حرفاتونو میشنویم و این مکان، مکان مناسبی برای صحبتهای عاشقانه نیست. و صد البته برای آدم بیتجربهای مثل من خوبه. چون الان دیگه میدونم روزای اول چه جوری باید با طرف صوبت کرد و چی بگی چی میشه و چه حرفهایی موجب استحکام یا گسستن روابط طرفین میشه.
اون روز یکیشون پشت در اتاق ما داشت عطری که یارو براش خریده بودو برای دوستش توصیف میکرد. میشد حدس زد دوستش داره میگه عطره تقلبیه و این داره توجیهش میکنه که نه! پسره خیلی دوستم داره و خیلی هم اصله! در پایان مکالمه با سرچِ اسم عطر تو گوگل! توجیه شد که عطره بیشتر از سی تومن نمیارزه و قرار شد زنگ بزنه پدر پسره رو دربیاره و به هم بزنن.
چهار.
دانشگاه سیمکارت رایگان رایتل میداد و ملت گرفتن.
میگه بگیر.
میگم لازم ندارم.
میگه بعداً خواستی شوهر کنی لازم میشه سیمکارتتو عوض کنی. یه سیمکارت نو داشته باشی خوبه.
پنج.
اومده میگه یه پسره پیشنهاد آشنایی داد و شمارهمو خواست و دادم.
با اینکه به من ربطی نداشت؛ ولی برای خالی نبودن عریضه پرسیدم پسره هم مثل خودت فلان جاییه؟
گفت نه بابا. تهرانیه
گفتم بعیده پسرای تهرانی با دختر فلان جایی ازدواج کننا
گفت حالا کی خواست ازدواج کنه. یه چند ماه میخوایم دوست باشیم فقط.
شش.
قبلاً دوستپسر داشته و فکر کنم فقط هم همون یه دونه دوستپسره رو داشته. نمیدونم چی شده که به هم زدن و جدا شدن. ولی میدونم که خیلی دوست داشتن همو. هنوزم دارن البته. ولی دختره داره با یکی دیگه ازدواج میکنه. چند ماه پیش عقد کردن و چند روز دیگه عروسیشونه. هر بار از خونهی نامزدش اینا برمیگرده گریه میکنه و همهمون میدونیم چرا. ولی چیزی نمیگیم و دعا میکنیم محبت و عشق! بینشون ایجاد بشه. میگه هیچ عشقی عشق اول نمیشه. میپرسه حاضری با کسی که دوستش داری و دوستت نداره ازدواج کنی یا کسی که دوستت داره و دوستش نداری؟
ملت گفتن وقتی نمیتونی با کسی که دوستش داری باشی، حداقل با کسی که دوستت داره باش.
جملهشون سنگین بود.
هنوز هضمش نکردم.
کلاً من این جماعتو هضم نمیکنم.
ولی من حاضر نیستم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم. حتی اگه خیلی خیلی دوستم داشته باشه. دوست داشتن باید دوطرفه باشه. اینو هر اسکولی میدونه.
هفت.
دیشب فهمیدم یکی از دوستام داره بابا میشه و الان همون حسِ خاله شدنی رو دارم که وقتی مطهره و زینب و حکیمه مامان شدن داشتم. با این تفاوت که حس کنونیم اینه که دارم عمه میشم :)))
کلاً هم تو این پست کسیو تگ نمیکنم که تو کفِ هویت نامبردگان بمونید.
*رو اسامی (مثلا اینجا رو منِ مبهم) کلیک کنید و نقاشیهای دوستان دربارهی خواب لافکادیویی رو ببینید تا به پست آخر برسید.

1: من دندون عقل ندارم. از اولشم نداشتم. ینی کلاً 28 تا دندون دارم. 4 تا از دندونای چپ و راست و بالا و پایینم عصبکشی کردم و اعصاب هم ندارم. تکیهکلام استاد شمارهی یازدهمونم مراده. همهی پاراگرافهای کتابشم با مراد از فلان چیز اینه و مراد از بهمان چیز اونه شروع کرده و مثالاشم با مراد زده. منظورشم از بیمراد منم. (فعلاً بیمرادم. به مرادم که رسیدم میشم بامراد.)

2: سوالای امتحانشم اینجوریه که میپرسه مراد از فلان چیز چیه. عکس سوالای امتحانِ پارسال:

3: یکی از سکانسهایی که هی تو حرم تکرار میشد، سکانس ساعت پرسیدنِ مامان و ساعت دستم نیستِ من بود. هی هر بار میگفت پس اون ساعت به چه دردت میخوره و منم هی هر بار میگفتم میترسم تو این شلوغی بندش باز شه و گم شه و خاطرهی خوبی تو ذهنم نمونه از گم شدن ساعتی که شش ساله باهاش خاطره دارم و چه کلاسایی که چشمم به ساعت بود تا بلکه استاد ما را بهلد (رها کند!)
ساعتمو قبل از سفر گذاشته بودم تو کیفم و اون موقع صحیح و سالم بود. صبحِ اولین امتحان وقتی داشتم میرفتم سر جلسه از کیفم درش آوردم و دیدم بندش درومده! به دلایل امنیتی نمیتونم عکسشو نشون بدم. اگه عکسشو ببینین تو گوگل سرچ میکنین مدلشو پیدا میکنین بعد میرید پستای مخصوص بانوان رو میخونید و بعدش دیگه آبرو حیثیت برای نگارندهی این سطور نمیمونه.
دیشب بردم دادم درستش کردن. کار آقاهه که تموم شد گفتم هزینهی تعمیر چه قدر میشه؟ جایی که رفته بودم ساعتای مارک میفروختن و اساساً دو سه تومن و حتی ده بیست تومن عددی نبود. آقاهه گفت هیچی. گفت فقط با انبر محکمش کردم و کار خاصی نکردم و هیچی نمیشه. منم نیست که آدم بیتعارفیام! نمیدونستم داره تعارف میکنه یا جدی هیچی نشده. یه کم مکث کردم و گفتم ببخشید متوجه نمیشم هیچی ینی چی. ینی من الان ساعتو بردارم برم و هیچ هزینهای در قبال کارتون ندم. درسته؟ آقاهه لبخند زد و گفت درسته. منم تشکر کردم و ساعتمو گرفتم و در قبال کارش هیچی بهش ندادم. ولی اسم مغازهش یادم میمونه که اگه خواستم بعداً برای کسی ساعت بخرم اون مغازه در اولویت باشه.
4: هماتاقیام امتحاناشون تموم شده و رفتن خونه. منم سر صبی (دقیقاً هشتِ صبح!) رفتم از این آبمیوهگیریای دستی گرفتم. لیمو تُرش و نارنج داشتم. سه کیلو نارنگی و پرتقالم گرفتم آوردم آبمیوهی چهارصددرصد طبیعی درست کردم. زدم تو رگ!!! فقط الان احساس میکنم یه کم فشارم افتاده و سرشار از امگا 3 ام. امگا 3؟ اممممم... فکر کنم ویتامین 3 بود منظورم. شایدم ث، یا c! یا حالا هر چی.

5: وقتی این جزوه رو نوشتم به خودم فتبارک الله احسن الخالقین گفتم.
مکالمهی من و استاد شمارهی 12 و 8 و یکی از همکلاسیا



6: اون روز یکی از بچههای کلاس پرسید «مَجاز» و «مُجاز» و «ایجاز» و «اجازه» از یک ریشهان؟
منم اول صبر کردم ملت جواب بدن و دیدم کسی چیزی نمیگه و اینا رو گفتم و از اونجایی که اینا برای خودم جالب بود میذارمش اینجا که شما هم بخونید و البته مطمئنم اصلاً براتون جالب نیست.
گفتم نه اینا همریشه نیستن وَجَزَ، أوْجَزَ، یُوْجِزُ، اِوْجاز (=ایجاز) باب افعال هست؛
جاز، یَجوزُ، ثلاثی مجرد که اسم فاعلش میشه جایز.
مَجاز بر وزن مَفال و از فعل جاز یجوز و مصدر میمی به معنای تجاوز از معناست. مَفال وزن اسم مکان از اجوف هم هست.
مُجاز بر وزن مُفعَل (مُفال = وزن اسم مفعول از فعل اجوف در باب اِفعال)
اجازه: بر وزن افاله، وزن مصدر باب افعال از فعل اجوف هست.
درسم که تموم بشه یه کتاب مینویسم عنوانشم میذارم عربی آسان است. به خوانندگان وبلاگم هم 40 درصد تخفیف میدم. صفحهی اولشم براشون امضا میکنم :)))
همچنین بد نیست بدانید که:

7: دخترِ یکی از همکلاسیای کلاس تدبر.
از حیاط مسجد تا جلوی دانشکده برق تاتیتاتیکنان و بدون کفش داشت برای خودش پیادهروی میکرد. مامانشم خبر نداشت این شیطونبلا! سر از کجاها درآورده. اول میخواستم بذارمش تو کیفم و فرار کنم! اما کیفم جا نداشت و دستشو گرفتم ببرم مسجد. یکی دو تا سلفی هم گرفتم باهاش. ولی وسط راه به دلایلی ولش کردم خودش بیاد. چه دلایلی؟ والا از دور یه آشنای نزدیک دیدم و سریع باید فلنگو میبستم که رو در رو نشم باهاش و سرعت قدمای این بچه هم پایین بود و نمیتونستم بغلش کنم. فلذا رهاش کردم به امان خدا :))) و سوالم اینه که چرا کسی که الان باید اون ور آب باشه رو مدام سمت مسجد میبینم؟

8: یکشبنه یه سر رفتم دانشکدهی سابقم و مریم هم دیدم و کادوی تولد و سوغاتیشم دادم. وقتی گفتم کجا بیام و گفت طبقهی 4 (اتاق دانشجوهای دکترا طبقهی چهار دانشکده است)، تو دلم گفتم آی آلله اُزومو سنه تاپشیردم!!!
طبقهی 4 یه چیزی تو مایههای منطقهی ممنوعهی مینگذاری شده است. بس که آشنا توشه!
9: آقا من هیچ وقت نفهمیدم این چیزایی که این تو میذارن برای چیه! تبلیغاته؟ گم شده؟ نمونهی جنسه؟ نخریم؟ بخریم؟ ببینیم؟ چیه؟ اصن اون جامدادی اونجا چه نقشی داره؟ کمدِ درمانگاه شریف:

10: دو تا از امتحانام مونده هنوز. یکی امتحان همین استاد شمارهی 11 که چهارشنبه است و یکی هم امتحان آهنگر دادگر که گفته امتحانشو شفاهی میگیره. ینی قراره عینهو بچهی ابتدایی بریم پای تخته ازمون سوال بپرسه. وای خدای من. روز اول که دیدمش گفتم: آنکه روزم سیه کند این است. این ینی همین استاد!!!
آخه امتحان شفاهی از دانشجوی ارشد؟ خب کتبی چشه مگه؟ تازه کتبی خوبیش اینه که استاد نمیفهمه وقتی برگه رو گرفتی هیچی بلد نیستی و کمکم داره جوابا بهت الهام میشه. امتحان کتبی مزایای دیگهای هم داره که چون خونواده رد میشه بیخیال.
علی ایُ حال! تا حالا 29 تا از نامههای مولانا رو بررسی کردیم و قراره از همین 29 تا امتحان بگیره. شمارهی درسا رو روی کاغذ مینویسه و ما برمیداریم و متن اون درسو میخونیم و معنی میکنیم و به سوالاش جواب میدیم. من میگم نامهی شمارهی چهارو قراره بخونم. هر کدوم از دوستان هم یه حدسی زدن. شما چی فکر میکنید؟ قرعهی کدوم درس قراره به نام من بیافته؟
و یکی از ویژگیهای این بازی اینه که فقط و فقط در ایام امتحانات جذاب میشه برای آدم.
رکورد جدیدم:


صبح تا ظهر فرهنگستان بودم. امتحان داشتم. سوال امتحانمون چی باشه خوبه؟ دو تا موضوع داده بودن که همون جا برای هر کدوم یه مقالهی دو صفحهای بنویسیم. مقاله که نه؛ ایسِی مدّ نظرشون بود. امیدوارم فرق essay و مقاله رو بدونید. از اونجا یه راست رفتم شریف. انقدر گرسنهام بود که مستقیم رفتم بوفه و منِ فست فود نخور، همبرگرو توی کمتر از 5 دقیقه بلعیدم و حتی به خودم فرصت ندادم ازش عکس بگیرم. تا 6 سر کلاس تدبّر بودم و بعدشم وقت دندونپزشکی داشتم. هشت باید میومدم ساعتفروشی میدون ولیعصر و بند ساعتمو درست میکردم. همون ساعته که مدلش رمز پستای مخصوص خانوماست. حدودای 9 جنازهم رسید خوابگاه. خسته، گرسنه، سرماخورده و سرفهکنان، با دندون عصبکشی شده که کمکم داشت اثر مادهی بیحسیش از بین میرفت. از 9 شب تا موقعی که بخوابم فرصت داشتم به پیامها و تماسها و ایمیلهای درسی و کاری و خانوادگی و دوستانه جواب بدم و غذا درست کنم و برای امتحان بعدی یه کم درس بخونم.
اومدم دیدم یکی از خوانندگان وبلاگم که وبلاگ نداره! بعدِ چند ماه پیام داده که چرا تو این مدت سراغمو نگرفتی و حالمو نپرسیدی و من دوستت داشتم و تو دوستم نداشتی و دوستیمون یه طرفه بود و تو اصلا منو نمیدیدی و دوست داشتنمو ندیدی و حضورمو ندیدی و دیگه دوستت ندارم. (اینی که اینو فرستاده دختره و یکی از خوانندگان قدیمی که همیشه به من ارادت داشت و معمولاً برای همهی پستام کامنت میذاشت.) بعد میام میبینم یکی دیگه از شماها پیام داده سلام و فلان و بهمان و یه چیزی پرسیده و منم خدا شاهده هیچ پیام و کامنتی رو بیجواب نمیذارم. بعد طرف برمیگرده میگه چرا انقدر سرد و کوتاه جواب میدی؟ (البته این مورد هم دختره و خوانندهی قدیمی که بازم نسبت به من لطف و ارادت داره.)
میدونید داستان چیه؟
نمیدونید!
که اگه میدونستید یه طرفه به قاضی نمیرفتید.
داستان اینه که فقط تو (توِ نوعی) نیستی که برام آهنگ و عکس جغد میفرستی و کامنت میذاری. صد تای دیگه هم مثل تو هستن و من نمیتونم برای هر صد تاتون وقت و انرژی بذارم. هر صد تا تونم فکر میکنید با بقیه فرق دارید و عشقتون نسبت به من یه چیز دیگه است. بیجواب نمیذارمتون. ولی من یه نفرم و با صد تای دیگه که معلوم نیست کین طرفم. با اینکه کامنتام بسته است، تا حالا 108 صفحهی 100 تایی معادل با 10800 فقره کامنت داشتم. اشکال درسی پرسیدید جواب دادم، اشکال شرعی پرسیدید جواب دادم، مشاورهی خانوادگی و ازدواج و درمان افسردگیهاتون حتی! من کامنتای بدون آدرستونم یه جوری جواب دادم. ولی خب بذارید بیتعارف بگم. منی که 9 شب میرسم خوابگاه، صرف نظر از زمانی که برای استراحتم دارم، برای فرصت باقیماندهام خانواده و دوستان حقیقیم در اولویتن نه شماها! بیانصافیه بگو بخندم با شماها باشه و بدخلقیا و بیحوصلگیم با اینایی که چشم تو چشمم باهاشون. من انقدر وقت و انرژی ندارم که بیام یکی یکی حالتونو بپرسم و سراغتونو بگیرم. عکسایی که میفرستینو به اسم خودتون میریزم تو یه فولدر و اسم فولدر آهنگارم گذاشتم شله قلمکار. آش شله قلمکار برای من نماد آشیه که همه چی توش میریزن. بس که همه مدل آهنگی برام میفرستید. 525 آدرس وبلاگ (البته با احتساب وبلاگهای حذف شدهی بلاگفا) تو اینوریدرم دارم و خاموش و گذرا در جریان پستاتون هستم.
میدونم تلخه. ولی بپذیرید این وقعیت تلخو. بپذیرید که بیشتر از این نمیتونم دوستتون داشته باشم. با این تفاسیر! اگه انتظارتون محبتی بیش از اینه؛ من بلد نیستم. ینی نمیتونم. پس شما هم مثل اون دختری که امروز ایمیل زده بود دوستم نداری پس دوستت ندارم، ترکم کنید. قول میدم ناراحت نشم.

این کامنتا رو برای مریم گذاشته بودم. سنجاق شود به سلسلهپستهایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگهایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال میکردم.

مقدمهشو که خوندم گذاشتم کنار.
یه چند روز گذشت و دلم نیومد با یه مقدمه در موردش قضاوت کرده باشم و دوباره شروع کردم به خوندن.
روزا من میخوندم، شبا هماتاقیم. یه هفتهای تمومش کرد.
از بچههای واحد بالایی گرفته بود.
بیست سی صفحه که خوندم گفتم ببر پسش بده...
شب امتحانی دور هم جمع شده بودن داشتن فال ورق میگرفتن.
اول باید نیت کنی و به طرف فکر کنی و بُر بزنی و بر این اساس که اسمش چند حرفیه کارتا رو تقسیم کنی و یه سری کارتا رو نمیدونم بر چه اساسی حذف کنی. تهش به این میرسی که ازش دوری یا نزدیکی، دوستت داره یا نه، چه قدر دوستت داره و به ازدواج باهات فکر میکنه یا نه. دلِ شمارهی 2 نشانهی دودلی و تردیده و حتی از روی همین کارتا تعداد رقبا و دور و نزدیک بودنشونم میشه فهمید.
بعد از سه چهار ساعت از احساس و نیتهای پنهان همکلاسیاشون آگاه شدن و فهمیدن اون استاده که مهربونه و اون پسره که جزوهشونو گرفته و اون پسره که تا خوابگاه رسوندتشون و اون پسره که فلان عکسشونو لایک کرده قصد ازدواج داره و اون پسره که بهشون تقلب رسونده و اون پسره که بادقت داشته ارائهشونو گوش میکرده دچار تردیده و داره فکر میکنه پیشنهاد بده یا نه و اون پسره که...
همین قدر خز! که ملاحظه کردید.
ساکت نشسته بودم رو تختم و دستمو گذاشته بودم زیر چونهم و به ده بیست سی تا پسری که روحشونم خبر نداره اینجا ذکر خیرشونه فکر میکردم. میدونم برای دلخوشی و سرگرمی بود؛ ولی این بازیا شوخیشونم زشته؛ شوخیشونم خطرناکه...
به قول یکی از دوستان، در مدرسه خیلی چیزها به ما یاد ندادند. یاد ندادند چطور به کسی که دوستش داریم بگوییم که دوستش داریم. یاد ندادند چطور به کسی که به ما میگوید دوستمان دارد پاسخ بدهیم. یادمان ندادند عشق یک دفعه از حیاط پشتی پیدایش میشود. همینقدر ناگهانی.
با صدای شیما به خودم اومدم که میپرسه نمیخوای بدونی ملت نسبت به تو چه حسی دارن؟
با همون حالتِ دست زیرِ چونه گفتم اگه لازم باشه بدونم ملت به من چه حسی دارن وقتش که برسه خودشون میان میگن نسبت به من چه حسی دارن.
1.
پنجشنبه رسیدیم کربلا. دعای کمیل تو شبستان خانوما با صدای امّ عمّارِ عزیز، نازنین و دوستداشتنی.
2.
سکانسهای متعدد و مشابهی داشتم که خانومای مفتّش دستکشامو لایک کردن. تو یکی از همین سکانسا، دستکشا تو کیفمه و خانومه داره کیفمو تفتیش میکنه و دستکشا رو درمیاره و بررسی میکنه و میپرسه: مِن ایران؟ منم میگم بله. ایرانیام.
3.
تو صفِ تفتیش! یه چند تا خانومِ ایرانی از لباسای یه خانوم هندی خوششون اومده بود و داشتن ازش میپرسیدن اهل کجاست و خانوم هندی متوجه نمیشد. بعد از تلاشها و پرس و جوهای فراوان خانوما فهمیدن که این خانوم، هندیه. ولی کماکان خانوم هندی متوجه نشده بود اینا از چی خوششون اومده.
خانوما که رفتن به خانوم هندی گفتم لباسش خوشگله و چون نمیدونستم به لباساشون چی میگن؛ از لفظِ clothes و dress استفاده کردم که بگم Your dress look really nice and looks good on you
4.
5.
تو یه سکانسی تو نجف یه پرندهای روی آستین اخوی یه حرکت ناشایست انجام داد و من قاه قاه خندیدم. تو یه سکانس دیگه یه پرندهی دیگه توی کربلا انتقام اخوی رو گرفت و روی چادرم، عملیات شمارهی 2 انجام داد.
6.
تو یه سکانسی توی بازار نحوهی شستنِ استکان توسطِ یکی از آقایونِ عرب که یه جایِ قهوهخونهطوری داشت و به ملت چای میداد رو دیدم و حالم از چای و چایکار و چایساز و چایدان و چایخور و هر چی که به چای مربوطه به هم خورد. با یه لیتر آبی که توی کاسه ریخته بود، استکانها رو میشست... چِندش...
7.
میخواستم یه فلاسک کوچیک، از اونایی که خودم دارم برای دوستم سوغاتی بخرم. از آقاهه قیمتشو پرسیدم و ایشون که از قضا ایرانی بودن به زبان شیرین فارسی گفتن یه چیز دیگه بخر؛ اینا اینجا گرونه. اینا رو برو از ایران بخر. ما خودمون از اونجا میاریم.
تا حالا فروشنده تا بدین حد از انصاف ندیده بودم به واقع.
8.
از جلوی یه مغازهای که لوازم تحریر میفروخت رد میشدیم و دیدم یه سری جامدادی داره که روش عکس جغده. با صدایی نه چندان آهسته گفتم خدایا!!! خداوندا!!! بار الهی!!! آخه چرا من یه بچه هفت ساله ندارم از اینا براش بخرم و مامانم دو نقطه خط وار نگام میکرد. یهو رفتم تو مغازه و با سه تا جامدادی برگشتم.
مامان: برای کی خریدی؟
من: زرده برای خودمه، صورتیه برای نسیم، آبی برای امیرحسین (طوفانِ سابق).
مامان: !!!
پ.ن برای خوانندگان جدید: نسیم و طوفان بچههای منن. هنوز به دنیا نیومدن البته :دی
9.
تو یه سکانسی ما میریم برای من چادر لبنانی بخریم و خریدای قبلی دست منه و من از شدت ذوق با همون چادر لبنانیه از مغازه میام بیرون و چادر قبلیمو میذارم تو کیفم و خریدا رو تو مغازهی چادرفروشی جا میذارم و تا روزِ بعدش خریدا همون جا میمونه و بعداً میریم میگیریم.
10.
تو یه سکانس دیگه من و مامان داریم از جلوی یه مغازهای رد میشیم که یهو فروشنده مامانو صدا میکنه که خانووووم! خانووووم!
مام برمیگردیم سمت مغازه ببینیم چی میگه و چی میخواد
آقاهه در حالی که داره یه مقدار خاک رو تو یه کیسهی صورتی میذاره از مامان میپرسه دخترتون مجرده؟
و در حالی که ما با چشمای از تعجب گرد شده تایید میکنیم، کیسه رو میده به مامان که بذاره تو جهیزیهی دختری که من باشم و تاکید میکنه سید علی رو دعا کنیم حتماً.
و ما تا بدین لحظه نفهمیدیم سید علی خودش بود یا باباش یا داداشش یا عموش یا پسرش یا کی! حتی گمانههایی وجود داره که شاید اصن منظورش رهبر بوده.
الان منم و تُربَت متبرّک و دعا برای سید علیای که نمیدونیم کیه.
11.
در بازار
یه آقاهه که پشت سرم بود خطاب به فروشنده: بولار نِچه دیلَر؟
فروشنده: !!!
من چونان قاشق نشسته خطاب به آقاهه: آقا اینا عربن، ترکی که بلد نیستن. خب فارسی بپرسین سوالتونو.
آقاهه: !!!
ظاهراً آقاهه ترکیهای بود و جملهی فارسیِ منو متوجه نشد.
فلذا
من خطاب به آقاهه: بولارین قیمتین سُروشوسوز؟ (=قیمت اینا رو میپرسین؟)
آقاهه با سر تایید کرد.
من خطاب به فروشنده: آقا این تسبیحا چنده؟
فروشنده: [...] هفت تومن (اون قسمتِ نقطه چین رو متوجه نشدم)
من: بیست و هفت تومن؟
فروشنده: نه نه؛ هفت تومن.
من خطاب به آقاهه: یِدّی تومن، ایکی یاریم عراقی (= هفت تومن، معادل با دو و نیم عراقی)
آقاهه: یدّی خمینی؟ (= هفت خمینی؟)
من: بله یدّی خمینی، یدّی مین. (= بله هفت خمینی، معادل با هفت هزار تومن)
دقیقاً جملههای بعدیمون یادم نیست؛ ولی گفت گرونه و نخرید و رفت.
منم در حالی که به واحد پولی به نام "خمینی" میاندیشیدم به طیّ مسیرم ادامه دادم.
12.
جامدادیا، تربتِ متبرّکِ سید علی و روسریام!

13.
پارسال خانومِ ت. یه ذکری یادم داده بود که تو حرم حضرت ابوالفضل بگم. (حضرت ابوالفضل داداشِ امام حسینه؛ ولی مامانش حضرت زهرا نیست. حرمش با حرم امام حسین 378 متر فاصله داره. حرمِ یکیشون این ورِ بینالحرمینه، یکیشون اون ورِ بینالحرمین. میدونم بدیهیه ولی یه دوستی داشتم اینا رو نمیدونست. وقتی براش توضیح دادم پرسید پس حضرت عباس کیه؟ عرضم به حضورتون که حضرت عباس همون حضرت ابوالفضله) ذکری که خانم ت. یادم داد این بود: یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین. (ای برطرفکنندهی غم و اندوه از روی حسین به حق برادرت حسین، اندوه و مشکل من را برطرف کن).
از آقای قرائتی شنیده بودم که میگفت وقتی دعا میکنید برای همه دعا کنید. نه فقط خودتون، نه برای شیعهها یا مسلمونا؛ برای همهی آدما! برای شفای همهی مریضا، برای حاجتروا شدنِ همهی اونایی که حاجت دارن، برای همهی اونایی که درد و مشکل و غم و گرفتاری دارن. میگفت حتی وقتی فاتحه میخونین هدیه کنین برای همهی اموات؛ نه فقط اموات خودتون.
این شد که من وقتی این ذکرو از خانمِ ت. یاد گرفتم، تغییرش دادم به اکشف کربَنا (ضمیرِ «نا» ینی ما، ضمیرِ «ی» ینی من). از اون موقع هر موقع این ذکرو میگم، نه فقط برای اندوه و مشکل خودم، برای گیر و گرفتاری بقیه هم دعا میگم.
14.
چند وقت پیش دکتر سین ختم وبلاگ قرآنی... منظورم ختم قرآن وبلاگی بود :دی (تپقِ تایپی زدم؛ ولی دلم نیومد پاک کنم تپقمو.) بله عرض میکردم! چند وقت پیش ایشون طی پستی بلاگران را به خواندن قرآن فراخواندند و تا من برسم کربلا رسیده بودن انعام. منم از انعام شروع کردم و این یه هفته سه چهار تا از سورهها رو خوندم.
معمولاً قبل یا بعدِ نماز و زیارت یه چند صفحه میخوندم و روزای آخر رسیده بودم به سورهی توبه.
ایستاده بودم جلوی ضریح و این سوره رو میخوندم که یه خانوم عرب اومد کنارم وایستاد و فکر کنم فکر کرد دارم زیارت عاشورا میخونم. شاید گفت بلند بخون منم بخونم. متوجه نشدم دقیقاً چی میگه و چی میخواد. وقتی چند بار درخواستِ مبهمشو مطرح کرد، سوره رو نشونش دادم و گفتم توبه است! توبه. بعدش رفت.
من تا سورهی توبه رو خوندم؛ شمام اگه میتونین تو کامنتدونیِ پستِ زیر اعلام وجود کنید و توی این ختم قرآن شریک بشید.
پستِ دکتر سین: inja-minevisam.blog.ir/1395/10/05
15.
سعی میکردم هر روز لیست دوستای وبلاگی و مخاطبین گوشیمو چک کنم و آدما یادم بیافتن و حتی اگه خبر ندارن من کجام برای برآورده شدن آرزوهاشون و سلامتی و موفقیتشون دعا کنم. بعضیا بدون اینکه اسمشونو جایی بنویسم همیشه جلوی چشمم بودن و اسمشون روی زبونم. ولی یه عده به بامزهترین شکل ممکن میومدن به ذهنم. مثلاً فرض کنید اسم بعضیا آمانگالدا باشه. یه بچه تو صحن میدوید و مادرش دنبالش بود و هی صدا میکرد آمانگالدا آمانگالدا وایستا. یا مثلاً مسئول تور یه شهری پرچمی گرفته باشه دستش که مسافرا گم نشن و اسم تور، آمانگالدا گشتِ آمانگالدستان باشه. یا مثلاً کنار ضریح یه خانومه اون یکی خانومو صدا میکرد که خانومِ آمانگالدازاده... خانومِ آمانگالداپور... خانومِ آمانگالدانیا... خانومِ آمانگالدامند... و من یادِ آمانگالداها میافتادم. مورد داشتیم با دیدنِ مارشمالو، تیرِ چراغ برق، کابل مخابرات، انار، صفحهی عربیِ گوگل و حتی تهسیگارِ کف خیابون یاد یه عده افتادم.
16.
علاوه بر سیستمِ کفشداریِ سنتی و قدیمی که کفشا رو میدادیم و یه شماره میگرفتیم و شماره رو میدادیم و کفشا رو پس میگرفتیم، یه سری کمد دور تا دور حرم تعبیه شده بود که ملت خودشون کفشاشونو میذاشتن اون تو و کلیدا رو با خودشون میبردن.
معمولاً پیرمردا و پیرزنا به شمارهی کمدشون دقت نمیکردن و یا سواد و توانایی خوندن شمارهی کمد و کلید رو نداشتن و یکی از تفریحات سالمم این بود که بعد از نماز برم پیرمردا و پیرزنا رو در کشفِ کفشاشون کمک کنم. انقدر دعا میکردن آدمو که آدم دلش میخواست تا صبح کنار کمدا وایسه و شمارهی کمد و کلیدا رو براشون بخونه.
17.
یکی از خادمای خانوم داشت توضیح میداد که نمازو باید شکسته بخونیم و خانوم مسنی کنارم نشسته بود که متوجه نمیشد خادم چی میگه. براش توضیح دادم و دو رکعتِ اول که تموم گفتم بلند شه و با جماعت دو رکعت دیگه همین جوری برای خودش نماز بخونه. نماز که تموم شد تشکر کرد که این مورد رو یادش دادم و گفت اهل گیلانه و پرسید اهل کجام و از آشنایی باهم خوشحال شدیم و خدافظی کردیم و رفتیم پی کارمون.
18.
یه خانوم مسن میخواست برای دخترش که اسمش لیلی بود یه سری عکس بفرسته. براش ارسال فایل به وسیلهی تلگرام رو توضیح دادم. کلی تشکر کرد و رفت. روز بعد دوربینش خراب شده بود و تو رستوران همو دیدیم. تا منو دید گفت کاش دوربینمو میآوردم درستش میکردی.
حیف ما داشتیم برمیگشتیم تهران و نتونستم درستش کنم.
کلاً تف به ریا :دی
19.
تو حرم نشسته بودم و منتظر مامان بودم بیاد که بریم. سه تا خانوم مسن روبهروم نشسته بودن. داشتم قرآن میخوندم که سمت چپیه ازم خواست بطری آبی که کنارم بودو بهش بدم. گفتم بطری مال من نیست. ولی آبمیوه دارم. گفت آبمیوه ضرر داره برام و نخورد.
چند دیقه بعد مامان اومد و میدونستم که تو کیفش آب داره. بهش گفتم به اون خانوما آب بده و وقتی سمت چپیه داشت آب میخورد سمت راستیه از مامانم پرسید تو خواهر فلانی نیستی؟ مامانم گفت چرا. من فلانیام.
کاشف به عمل اومد این خانوما همسایههای خالهم اینا هستن و سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و سلام برسون و از این صوبتا.
20.
لایِ سجادهای که برای علی گرفته بودم چند تا نخِ سبز بود. علی پسر دوستمه. علی دو ماهشه. مامانِ علی خبر نداره برای پسرش یه سجادهی کوچولوی سبز خریدم؛ مگه اینکه این پستو بخونه و سورپزایزم لو بره.
صبحِ اون روزی که قرار بود برگردیم تهران، برای نماز صبح رفتم حرم. نخهای سبزم برداشتم ببرم گره بزنم کنارِ گرهِ بقیهی مردم. بردم حرم، تلّ زینبیه، قتلگاه، ضریح حبیببنمظاهر و امام حسین و حضرت ابوالفضل. هر کدومو یه جا گره زدم. هم شل میبستم، هم مثل بندِ کفش یه جوری میبستم خادمای حرم راحت بتونن باز کنن و اذیت نشن. نمیدونم چرا داشتم این کارو میکردم. نخ آخریو که گره زدم با خودم گفتم این کارا از تو که باسوادی بعیده.
21.
سجاده رو کشیدم روی هر دو ضریح که متبرک بشه. تو هر دو حرم با همین سجاده دو رکعت نماز حاجت خوندم به نیت همهی اونایی که گفته بودن التماس دعا و حتی اونایی که میخواستن بگن و نگفته بودن و اونایی که نمیخواستن بگن و نگفته بودن.
22.
سر میز شام (شام سوم)، من، بابا، مسئول غذای ایرانی... امممم نه!، مسئول ایرانی غذا... به عبارت دیگه، یه آقاهه که ایرانی بود و مسئول غذا بود.
بابا و آقاهه داشتن باهم صحبت میکردن و من چونان قاشق نشسته پریدم وسط حرفشون که یه چیزی به بابا بگم.
بابا: ایشون دخترم هستن.
آقاهه: سلام، منم یه دختر همسن و سال شما دارم. کلاس دهمه.
من: سلام. خدا حفظشون کنه. ولی من یه ده سالی ازش بزرگترم فکر کنم.
بابا: :دی
آقاهه: پس همسن اون یکی دخترمی. داره پزشکی میخونه.
من: موفق باشن. (ولی احتمالاً از ایشونم بزرگترم)
23.
میز، میز که میگم منظورم اینه. غذا رو هم حتماً باید توی سینی بخوریم. دلیلشم نمیدونم. یه چند بار سینی برنداشتم و بشقابو همینجوری آوردم گذاشتم رو میز و اون آقاهه که مسئول جمع کردن ظرفا و تمیز کردن میز بود برام سینی آورد.

24.
دقت کردین چیزایی که خریدمو همون جا پوشیدم؟ کیف، روسری، چادر... کلاً بعداً برای من یه مفهوم تعریف نشده است.
25.
در سطح شهر، به ندرت رانندهی زن دیدم. اگه دقیقتر بگم فقط یه دونه رانندهی زن دیدم.
26.
تو فرودگاه یه جایی بود به اسم اتاق سیگار (اسموکینگ روم). یه خانوم محجبهی غیرایرانی البته! رفت اون تو و نشست و یه نخ سیگار زد و برگشت.
27.
این چند روز موقتاً برای پروفایل تلگرامم یه عکس از کربلا گذاشته بودم (همون عکسِ پست قبل). صبح وقتی داشتم عکسمو عوض میکردم، یه سر رفتم تو اون فولدری که قبلاً عکسای پروفایلهامو میریختم توش. از ابتدا تاکنون هر عکسی رو گذاشتم برای هر پروفایلی (پروفایل ایمیل، فیسبوک، اینستا، تلگرام، وایبر یا حالا هر چی) تو اون فولدره. معمولاً آدما عکسایی که خیلی خیلی خیلی دوست دارن رو میذارن برای پروفایلشون.
یکی از این عکسا که بینهایت دوستش داشتم، عکس دورهمی با هممدرسهایام بود. نمیدونم دوربین دست کی بود؛ ولی من داشتم بالارو نگاه میکردم.
چند وقته به هر دلیلی من برای هیچ کدوم از پروفایلهام عکسی که صورتم معلوم باشه نمیذارم و با باز کردن اون فولدر یهو پرت شدم لابهلای خاطرات اون روزا.
چند وقت پیش مامانم برای تلگرامش عکس سه نفری خودم و خودش و داداشمو گذاشته بود و کلی جیغ و داد و کولی بازی درآوردم که اون عکسو برداره.
مطلقاً نمیخوام راجع به این موضوع و این بند، کامنت داشته باشم. مطلقاً به هر دلیلی!
28.
روی میزِ مأموری که گذرنامههارو مهر میزنه یه دوربینه که تصویر ملت رو ثبت و ضبط میکنه.
پیرمردی قبل از من توی صف بود. وقتی رفت جلوی دوربین انگشتشو گذاشت رو چشمیِ دوربین. بنده خدا فکر کرد برای اثر انگشته. نمیگم خندهام نگرفت. کارش بامزه و خندهدار بود. ولی غمی تهِ دلم نشست. شاید اگه سازندهی اولین دوربین هم تو زمین و زمانی که این بنده خدا به دنیا اومده به دنیا میومد جلوی دوربین همین کارو میکرد. آیا به یه همچین کسی میشه گفت مستضعفِ علمی؟ مستضعف با ضعیف فرق داره. مستضعف خودش نمیخواد ضعیف باشه و جامعه ضعیفش کرده. اصن از کجا معلوم پیرمردای اروپایی هم در مواجهه با یه همچین پدیدهای همین کارو انجام میدن؟ چرا من سرمو نمیندازم پایین و راجع به کوچکترین حرکات بیاهمیت ملت ساعتها فکر میکنم و ذهنمو مشغول میکنم؟
29.
من منکرِ این نیستم که فرودگاه امام انقدر از تهران دوره که اگه اهل تهران باشی و بخوای اونجا نماز بخونی، نمازت شسکته میشه. ینی قبول دارم که مسافتش زیاده. ولی خب آخه 85 تومن زیاد نیست یه کم؟ همین شش سال پیش بلیت قطار تهران-تبریز 4 تومن و اتوبوس 9 تومن بود. ینی با 8 تومن میشد رفت تبریز و برگشت! اصن همین هفتهی پیش مگه کرایهی همین مسیر 60 تومن نبود؟
30.
تمام مسیر کربلا تا نجف، لپتاپ بغلم بود و جزوههایی که تایپ کرده بودمو ویرایش میکردم که کامل کنم و بفرستم برای اساتید و بچهها. فرودگاه نجف باتری لپتاپم تموم شد و رفتم دو ساعتِ تمام کنار مأمور اطلاعات وایستادم که از پریزِ کنار میزش استفاده کنم و جزوههامو ویرایش کنم. انقدر وایستادم که دیگه منو با مأمور اطلاعات اشتباه میگرفتن و یه وقتایی مسافرا میومدن سراغ من و من هدایتشون میکردم سمت مأمور!
دیدم یکی از همکلاسیام اسمس داده که تا دو ساعت دیگه لطفاً جزوه رو بفرست. گفتم تا شب فرودگاهم و نت ندارم و فردا میفرستم. جواب داده من فردا نت ندارم.
سوال من اینه که آیا من مسئول اینترنت نداشتن شمام؟
31.
دیشب وقتی رسیدم تهران چند تا حس رو توأمون داشتم. (توأمان مثناست؛ ینی دو تا حس. ولی از اونجایی که من چند تا حس داشتم حسّهام توأمون بودن نه توأمان :دی)
حسِ اولم وای بازم خوابگاه! حس بعدی دلتنگی برای جایی که چند ساعت پیش اونجا بودم. حس بعدی حس خستگی ناشی از راه (صبح از کربلا راه افتادیم سمت نجف و ظهر از نجف سمت تهران و مسیر فرودگاه تا خوابگاهم یه ساعت طول کشید.)، حس بعدی دلشوره و نگرانی و نیز دلتنگی برای خانواده که داشتن برمیگشتن تبریز. حس بعدیِ استرس امتحانِ شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و شنبه و چهارشنبهی بعدی و نیز حسِ خشم نسبت به بعضی از همکلاسیا که انتظار داشتن من تو این شرایط! جزواتی که تایپ کردم رو براشون بفرستم و حس نهایی: گرسنگی. که چون دیروقت بود و چون دخترا 9 به بعد اجازهی خروج از خوابگاهو ندارن، نمیتونستم برم خرید و دلم هم نمیخواست از هماتاقیام چیزی بگیرم. با مرغ و گوشت یخ زده هم نمیشه یه چیز فوری درست کرد.
خاطرتون جمع! گرسنه سر بر بالین ننهادم و یه چیزی خوردم به هر حال. ولی سخته یه هفته شام و ناهار هتلو بخوری و یهو بیای جایی که یه بطری آبم پیدا نشه. از پارچ آب مشترکمونم که آب نمیخورم اصولاً. ینی برم بمیرم با این ادا و اطوارای مزخرفم.
32.
یه جایی میخوندم آدما سه دستهن.
بصریها، تصاویر براشون بیشتر جلب نظر میکنه و از آنچه که دیدن، بیشتر صحبت میکنن. هیجانیترن. سریعتر صحبت میکنن. از حرکات دست زیاد استفاده میکنن. به رفتارها، به ظاهر و هر آنچه به چشم میاد، بیشتر توجه میکنن. بصریها، تصویریان. با اونها باید خیلی خلاصه صحبت کرد. توضیح و تفسیر زیاد، حوصلهشونو سر میبره. آرامش افراطی و شل بودن، بصریها رو کلافه میکنه.
به نظر خودم شصت درصدِ من بصریه.
سمعیها از آنچه که شنیدن بیشتر صحبت میکنن. کلام و طنین و آهنگ رو به خاطر میسپارن و هیجان آرامتری دارن. آهسته صحبت میکنن و سعی میکنن بیانشون شیوا و رسا باشه و به گفتار خودشون و طرف مقابل، توجه خاصی دارن. و نیز به اظهار علاقهی گفتاری، به جملهی دوستت دارم، به لحن و طنین و به موسیقی و خوشآهنگی صدا. با سمعیها باید کمی آرامتر از بصریها صحبت کنید اما خلاصه هم نکنید. شرح و تفسیر فراوان هم ندهید. یک آفرین برای یک سمعی هزار مرتبه بیشتر از یک شاخه گل میارزه.
به نظر خودم سی درصدِ من سمعیه.
اما لمسیها! اینا از آنچه که لمس کردن بیشتر حرف میزنن. خیلی آرومن و حتی یک نوع رخوت و سستی رو میشه در اونها دید. احساسشون عمیقتره و با آنچه که با دست و تن حس میکنن میانهی خوبی دارن. لمسیها را باید در آغوش کشید و بوسید و دستاشون رو به گرمی فشرد. نه با هدیه و گفتنِ دوستت دارم.
و به نظر خودم فقط ده درصدِ من لمسیه.
نمیدونم و سواد و تخصصشو ندارم که بگم این صفتِ بصری و سمعی و لمسی ارثین یا اکتسابی؛ ولی در موردِ خودم مطمئنم بلاگر بودنم و حضور تو این فضای مجازی و رفاقتهای با فاصله و دوستی از راهِ دور و تحصیل تو یه شهر دیگه و حتی دوزبانه بودنم، تو این درصدها بیتاثیر نبودن.
دیشب وقتی رسیدم خوابگاه، سلام دادم و احوالپرسی و زیارت قبول و همین.
بوس و بغل و وای عزیزم دلم برات تنگ شده بود افسانه است. تعریف نشده برام.
33.
صبح بعدِ نماز برای آخرین بار رفتم حرم. روبهروی ضریح، کنار دیوار، نزدیک در نشسته بودم و آخرین زیارت عاشورا رو میخوندم. خانومه مفاتیحشو نشونم داد و گفت میشه دعای وداع رو برام پیدا کنی؟
فهرستو باز کردم و پیداش کردم و نشونش دادم.
گفت میشه بلند بخونی منم تکرار کنم؟ عینکمو نیاوردم.
بلند و شمرده خوندم و تکرار کرد.
گفتم ببخشید که بعضی جاها مکث کردم. اولین بارم بود میخوندم. یه سری کلمههاش برام تازگی داشت.
پرسید اولین بارته میای؟
گفتم نه. ولی اولین بارم بود این دعا رو میخوندم.
سرمو بلند کردم و برای آخرین بار خیره شدم به ضریح. بلند شدم و رفتم سمت کفشداری و دلم تنگ شد.
مرا هزار امید هست و هر هزار تویی
34.
ضریحِ سمتِ خانوما ردیفا رو جدا کردن که صف وایستی و راحت زیارت کنی. دیگه داشتیم برمیگشتیم و قیافهم محزون و غمگین بود و سعی میکردم همهی اونایی که التماس دعا گفته بودن رو یادم بیارم. وقتی رسیدم زیر قبّه (قُبّه همون جای گنبدی شکله. دقیقاً کنار ضریح. زیرِ اون مخروط ِ گرد و برآمده شکل) وقتی رسیدم، کیفمو باز کردم سجاده رو دربیارم بکشم روی ضریح. قیافهام کماکان محزون بود. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان شیرین فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست.
آقا تا من این کلیدواژهی مرادو شنیدم نیشم تا بناگوش باز شد. ینی یهو یه جوری از قیافهی محزون به آیکونِ دو نقطه دی تغییر فاز دادم که خانوم خادم فکر کرد خل شدم. نمیتونستم جلوی خندهمو بگیرم. یه نگاه به پیرزنه کردم یه نگاه به خادم یه نگاه به سجادهای که دستم بود. سرمو بلند کردم دیدم درست زیر قُبّهام.
حتی حافظ هم یه شعر داره توش گفته "ای ملک العرش مرادش بده"
35.
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکتهی سربسته چه دانی، خموش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
36. یه خاطره از کربلای قبلی: nebula.blog.ir/post/777
توی حرم نزدیک ضریح نشسته بودم و آدما رو تماشا میکردم. هر کی به زبان خودش داشت دعا میکرد. حتی بعضیا که الفبای عربی بلد نبودن زیارتنامههاشون با فونتِ انگلیسی بود و البته به زبان عربی. همین که ضریح رو از دور میدیدن سجدهی شکر میکردن و در و دیوار و پرده و پرچم و هر چی که دم دست بود رو میبوسیدن و چیزایی که با خودشون داشتن رو میکشیدن روی اینا که متبرک بشه. خودشونو میکشتن که دستشون به ضریح برسه و اشک و اشک و اشک. ضجّه میزدن، دعا میکردن، درداشونو میگفتن. پیرزنی که پشت سرم بود مدام میگفت السلام علینا یا امام حسین، السلام علینا یا امام حسین. علینا یعنی بر ما. بنده خدا داشت به خودش سلام و درود میفرستاد. ولی خب مهم نیته دیگه. مگه نه؟ ولی من نه میتونم گریه کنم، نه حرف بزنم و نه اعتقادی به بوسیدن در و دیوار دارم. یه بار رفتم نزدیک و ضریحو زیارت کردم و یکی دو رکعت هم نماز خوندم. بقیهی وقتی که دارم رو صرف فکر کردن میکنم. میرم میشینم یه گوشه و فکر میکنم. مثلاً به این فکر میکنم که ده سال پیش فکر نمیکردم روسریمو مثل دخترای لبنانی ببندم و چادر لبنانی بخرم و برم بشینم کنار ضریح و فکر کنم. به آرزوهام فکر میکنم. به تصورم از ده سال بعد. به اینکه اگه خواستههامونو به جنین تشبیه کنیم، باید برای وقوع و به دنیا اومدنشون صبر کنیم. اگه این سیب کال رو قبل رسیدنش بخوریم مثل حسن دلدرد میگیریم. اصن برای همینه که شاعر میگه کان میوه که از صبر برآمد شکری بود. لابد بعضی آرزوها مثل گربه و خرگوش بعد یک ماه برآورده میشن و معمولاً هم پنج شش قلو و حتی ده دوازده قلو برآورده میشن. بعضیاشون مثل اسب، بعدِ یه سال و بعضیاشون مثل فیل و شتر، دو سال.
در ضمن، جولیک@، بانوچه@، فاطمه@

پستهایی که به دست شما میرسه قبل از اینکه به درجهی پست شدن نائل بشن کلیدواژهن. کلیدواژههایی مثل عکس جلسهی آخر کلاس حداد، خواب امتحان حداد، سرماخوردگی روزای آخر و صِدام، جزوهی تاریخ علم، خانوم هندی، What a beautiful dress، آسانسور، خاله، دستکش، خریدا تو مغازه جا موند، گوگل، جامدادی، کار کثیف یک پرندهی بیشعور، طول مدت آبستنی حیوانات اعم از اهلی و وحشی، بعداً، میز، خمینی، انار و قس علی هذا.
جغدِ درونم تا چهار صبح بیدار بود و سعی میکردم بخوابم و موفق نمیشدم. لحافو کشیده بودم روی سرم و یواشکی اون زیر داشتم کلیدواژههایی که تو گوشیم نوشته بودمو میشمردم. چهل و یک، چهل و دو، چهل و سه و با خودم فکر میکردم زندگی با این کلیدواژهها تا کی؟ کلاً زندگی تا کی؟ همهمون یه روز میمیریم و لابد اون روزی که منم میمیریم کلی کلیدواژه تو یادداشتام هست که هنوز پست نشدن. پتو، پدرام، صاکدرات، صبحانه، چند، چندین، نهفتن، سره و ناسره، طول عمر الکترون، اچاسپایس، نعناع، تاثیر مُبلّغ بر فرایند تبلیغ، عمراً، ایراد فلسفهی اسلامی، شتاب جاذبه، رامستن، 72276594 (هر کدوم از این ارقام میتونن نمادِ یک فرد یا یک اتفاق باشن)، خاطرات عَلَم، عرقجوش، شیرپاککن، 458999، فقاع، شراب، نوشابه باز کردن و یه سری کلیدواژههای دیگه که نمیشه پستشون کرد و مثل دلِ شکستهی حافظ به خاک خواهد برد، چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد. و داشتم فکر میکردم کسی که بعد از مرگم این کلیدواژهها رو میخونه راجع به من چه فکری خواهد کرد؟ اصن همین الان خودِ شما؟
همیشه به داشتنِ ذهن ریاضی و ساختارمند و سیستماتیک و منظم خودم میبالیدم و از اینکه میتونم مسائل و مشکلاتم رو با دید ریاضی حل کنم و دنیا رو با نگاه دو دو تا چهارتا و اگر آنگاه ببینم به خودم افتخار میکردم. ولی اعتراف میکنم این رویکرد همه جا جواب نمیده. یه سری چیزا تو این سیستم تعریف نشده. یه سری چیزا مثل تقسیمِ صفر به صفر مبهمه. و شاعر در تایید این حرفِ من میفرماید:
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد. مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
البته عمیقتر که فکر میکنم میبینم برای حالت صفر صفرم، میتونستیم از روش تجزیه (حذف عامل مبهم یا صفر کننده)، ضرب در مزدوجِ صفر (برای زمانی که کسر، رادیکال داشته باشه)، روش همارزی و قاعدهی هوپیتال استفاده کنیم. فلذا به نظرم بهتره همین فرمونِ ذهنِ ساختارمند و سیستماتیک رو بگیریم بریم جلو ببینیم چی پیش میاد.

پ.ن: برخی از دوستانِ جان کامنت گذاشته بودن و پیروِ تیراندازیهای اخیر نجف دلناگران حالِ بنده شده بودن و اینجانب بر خود واجب دانستم این پست مختصر :دی رو بنویسم و ملت را از حال خویش آگاه بنمایم.
1. واپسین جلسه، فرهنگستان، گرفتنِ سلفی یا همون خویشعکسِ خودمون. ماسکه به دلیل سرماخوردگیه. اون لپتاپم که برچسباش هنووووووووز کنده نشده لپتاپِ من نیست، لپتاپ فرهنگستانه.

2. هفته ی آخر آذر با اساتید صحبت کردیم که اون هفته، هفتهی آخر باشه و جلساتو دو تا دو تا و سه تا سه تا و رو هم رو هم و حتی تو هم تو هم تشکیل دادیم که کم و کسری نداشته باشیم و خداحافظی کردیم و بلیتامونو گرفتیم برگردیم ولایت. و تا شب فرهنگستان بودیم.
علیرغم اصرار همکلاسیا مبنی بر اینکه بیا با اتوبوس باهم برگردیم، افتاده بودم رو دندهی لج که میخوام با مترو برم و تنها باشم کلاً. میگن این مسیر پر از دزد و قاتل و کیف قاپه :دی
بازگشت به خوابگاه:

3. راهآهن تهران، قطارِ تهران-تبریز، به مقصدِ خونه. خونه خوبه!
قطار مذکور با یه ساعت تاخیر حرکت کرد و زنگ زدم گفتم یه ساعت دیرتر بیاید دنبالم.
ولیکن از اون ور یه ساعت هم زودتر رسید تبریز و واقعاً من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.
برنامهریزیشون عالیه! 2 دی

4. اول دی تولد مامانم بود.

5. ترمینال تبریز، اتوبوس تبریز-تهران، به مقصدِ تهران. 6 دی

6. فرودگاه امام تهران، هواپیمای تهران-؟، به مقصدِ ؟
به دلیل بارون و مِه! با یه ساعت تاخیر راه افتاد.

7. اگه گفتین این گروه کدوم گروهه؟

8. آیپی! Internet Protocol Address

9. من همون بلاگریام که اگه یه لیوان آبم میخوردم عکسشو آپلود میکردم که بدونید من یه لیوان آب خوردم. پریروز یکی از خوانندگان وبلاگم پیام و پیشنهاد داده بود آخر هفته برم تئاتر و یه استراحتی به خودم بدم. جواب دادم تهران نیستم، هفتهی پیش اومدم خونه، بعدش برگشتم تهران، بعدش اومدیم نجف، بعدش میریم کربلا، بعدش تهران، بعدش امتحانا
ایشون: جدیداً بیخبر میری
10. هوای اینجا سرده. هرگز تصور نمیکردم عربها روی دشداشه کاپشن بپوشن :)))
این دستکشای منم داستان داره. چند وقت پیش طرحشو فرستادم برای عمهجون و به همین سوی چراغ مودم سوگند! منظورم این نبود که برام از اینا ببافه :دی اون روز که اومده بودن بدرقه برام آورد و ذوق زده شدم و حالا هر جا میرم خانومای عرب و این خانومای تفتیش! میگیرن بررسی میکنن و عکس میگیرن و یه چیزایی به هم میگن و پس میدن و منم به لبخندی اکتفا میکنم.
قابل شما رو نداره به عربی چی میشه؟ :(
اون کیفم دیشب شکار کردم. اون سبزه رو نمیگماااا. اونو 10 سال پیش از مشهد خریدم. من در زمینهی خرید بسی بسیار مشکلپسندم و تا یه چیزی به دلم نشینه و باهاش ارتباط برقرار نکنم نمیتونم داشته باشمش! دیشب یهو با این کیف ارتباط برقرار کردم و فقط هم همینی که توی ویترین بودو داشت و چون آقای فروشنده از نگاهم فهمیده بود کیفه بدجوری دلمو برده یک ریال هم تخفیف نداد نامرد.
11. سر میز شام (شام اول)، من، مامان، خانومه
خانومه: سلام، شما تازه اومدین، نه؟
ما: بله، همین امروز رسیدیم.
خانومه: چندمین باره میاین؟ اول رفتین کربلا؟ ما رو کاظمین هم بردن، اهل کجایین؟ دخترتونه؟
مامان: بله
خانومه: مجردی؟
من: بله
خانومه: خب دیگه التماس دعا، خداحافظ
ما: :|

استفاده از عنوان مناسب برای مطالب (گاه اهمیت یک تیتر، کمتر از اصل متن نیست و یک تیتر مناسب سبب میشود تا متن خواندنیتر شود و از طرفی یک تیتر نامفهوم و مبهم نه تنها جذابیتی ایجاد نمیکند بلکه گاهی سبب رنجش مخاطب میشود)، خلاقیت نوشتار، کپی و تکراری نبودن طرح و محتوای وبلاگ (نویسنده باشیم نه دستگاه کپی. چیزی بنویسیم که حرف خودمون باشه)، فونت، سایز و رنگ نوشتهها و همخوانی رنگ فونت با زمینه، حجم مطالب (پستهای طولانی حوصلهی خواننده را سرمیبرد. البته منظور از طولانی صرفاً تعداد واژهها نیست، بلکه جملات زاید و غیرضروری است)، سنگین نبودن وبلاگ موقع لود شدن، سازگاری وبلاگ با هر مرورگر و سیستم عامل، عدم استفاده از عبارات نامفهوم و مبهم (مگر اینکه این ابهام عمدی و با هدف خاصی باشه)، پرهیز از به حاشیه رفتن، پاراگرافبندی (تقسیم مطلب به پاراگرافهای کوتاه)، عفت قلم، عدم استفاده از الفاظ توهینآمیز و رکیک، وحدت موضوع (تناسب بین بحثها و بندها)، مشخص کردن کلمات کلیدی (زیرخطدار کردن کلمات، درشت یا ایتالیک کردن و حتی تغییر رنگ)، استفادهی بجا و مناسب از صنایع ادبی و آرایهها، جدانویسی و پیوستهنویسی و املای صحیح کلمات (هر چند در فضای مجازی بسیاری هنجارهای معمول وجود ندارد و گاه بعضی قواعد را نادیده میگیریم، اما در مورد بحث چگونه نوشتن در وبلاگ، چه از سبک نوشتار رسمی استفاده کنیم و چه سبک خودمانی، مجاز به داشتن غلطهای املایی و نگارشی نیستیم)، توجه به مخاطب (سن، جنسیت و ویژگیهای شخصیتی)، استفاده از عکس، فیلم و آهنگ، رعایت حقوق معنوی عکاس و رعایت حقوق معنوی سایر نویسندگان.
حواستون به کامنتاتون باشه. اول شخصیتِ کسی که براش کامنت میذارید رو خوب بشناسید بعد براش کامنت بذارید، بعد ازش انتقاد کنید، بعد به راه راست هدایتش کنید. بعضیا از اینکه ازشون سوال پرسیده بشه بدشون میاد، پس نپرسید! حتی حالشون رو هم نپرسید. به بده بستون با سایر نویسندگان فکر نکنید. نظر میدم که نظر بدی، دنبالت میکنم که دنبالم کنی، میخونم که منو بخونی. آمار بازدیدکننده و تعداد نظرات معیار مناسبی برای محبوبیت و شاخ بودن بلاگر نیست. بر محبوبیت تمرکز نکنیم، سعی کنیم مفید باشیم. لازمهی مطرح شدن در وبلاگستان، متفاوت و مفید بودن هست. چنین چیزی محبوبیت را هم در پی خواهد داشت. میتوان زرد نوشت و خوانندهی زیاد پیدا کرد، میشود بیهدف عکسهایی در وبلاگ گذاشت و خوانندگان طالب سرگرمی را به صورت گذری از طریق موتورهای جستجو به وبلاگ آورد، میشود مطلب تکراری کپیپیست کرد، میشود همواره مطابق ذائقهی خوانندهها نوشت، اما یک وبلاگنویس موفق باید این حس و حال را در خوانندگانش ایجاد کند که اگر هر چند وقت یک بار مطالبش را نخوانند، احساس کنند چیزی از دست دادهاند. وبلاگی که پستهای مشابه آن را بشود در دهها وبلاگ دیگر خواند و مرور کرد، هرگز چنین حس و حالی در مخاطبانش ایجاد نمیکند. وبلاگهایی که این اصول را رعایت میکنند، شاید کمتر بازدیدکننده داشته باشند اما همین تعداد اندک خوانندههایشان ثابت و دائمی است. خوانندههایی که هر چند وقت یک بار، بدون اینکه اونها رو دعوت کنی برای دیدن و خواندن مطالب میان و وقتی دیر به دیر آپ میکنی، احساس میکنن که یه چیزی کمه، یه جور نیاز پیدا میشه. ولی به خوانندهها (حتی به خوانندههای ثابت و قدیمی هم) دل نبندید. همهشون یه روز میرن. به نویسندهها هم دل نبندید. اونها هم رفتنین. همهمون درخواست دوستی داشتیم، خواستگاری داشتیم، کامنتای فحاشی داشتیم، تهمت داشتیم، تعریف و تمجید و میمیرم براتِ بیخود و بیجهت داشتیم، تو رو خدا بذار بیام ببینمت داشتیم، آدرس بده برات هدیه بفرستم داشتیم. ولی اینها زودگذر و مقطعیه. ما مجازیها میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم، میتونیم حقیقیتر از حقیقیترین دوستهامون باشیم،
مثل وقتی که سرما خورده و براش کامنت میذاری شلغم و لیمو بخوره، مثل وقتی که میگه بیاعصابیمو بذارید به حساب دندوندرد و براش کامنت میذاری که میخک بذاره رو دندونش، مثل وقتی که داره برمیگرده خونه و براش کامنت میذاری و میگی: "میشه وقتی رسیدی خبر بدی؟"، مثل وقتی که پست میذاره امتحان دارم و کامنت میذاری: "امیدوارم امتحانتو عالی بدی" و عصر کامنت میذاری: "شیری یا روباه؟"، مثل وقتی که داره میره ماموریت و تا برگرده و پست جدید بذاره، هر روز میری کامنتایی که تایید کرده رو میشمری ببینی رسیده؟ به وبلاگش سرزده؟ برگشته؟ زنده است؟، مثل وقتی که داره میره زیارت و کامنت میذاری و میگی التماس دعا، مثل وقتی که برای تولدش پست اختصاصی مینویسی و عروسیشو، بچهدار شدنشو، قبولی تو کنکورشو تبریک میگی، مثل وقتی برای عزیزش فاتحه میخونی و خودتو تو غمهاش شریک میدونی، مثل وقتی که یه آهنگ خوب میشنوی و آپلودش میکنی که خوانندههای وبلاگتم بشنون، مثل وقتی که خوابِ بلاگری که تا حالا ندیدیشو میبینی، مثل وقتی که خسته از امتحان برمیگردی و کلید واحدتو از پذیرش میگیری و میای خریداتو میچینی روی میز و گوشیتو درمیاری و چیلیک! با خودت میگی "حالا برم آپلودش کنم برای پست جدید"
ولی هیچ کس برای همیشه در کنار شما نخواهد موند، شما هم برای همیشه در کنار کسی نخواهید موند. با این واقعیت تلخ کنار بیاید. هیچ کس و هیچ چی رو چه تو این فضا چه فضای حقیقی جدی نگیرید.
و در پایان! خوانندهی خوب، برانگیزانندهی خلق نوشتهی خوب هست. شکی نیست که مستمع، صاحب سخن را سر ذوق میآورد.
13=11>10>3>8>5>2>12>9>1>6>7>4. فیالواقع نصف شبی نشستم دارم اساتیدمو بر اساس میزان علاقهم بهشون دستهبندی میکنم و به این فکر میکنم که چی شد که 13 رو که بیشتر از همه دوست داشتم الان اندازهی 11 دوست دارم؟ 11 علوّ درجه پیدا کرده یا خبط و خطایی از 13 سر زده؟ به این فکر میکنم که برم پایاننامهمو با کدومشون بردارم و آیا صبر کنم و ترم بعد با اساتید دیگری آشنا بشم و گزینههام بیشتر بشه یا همین ترم انتخاب کنم و پایاننامه رو کلید بزنم و تابستون دفاع کنم؟ (لینک راهنما جهت درک این شمارهها)
دفترچهی آزمون دکتری رو گذاشتم جلوم و دارم فکر میکنم. به اینکه برای رشتههای مهندسی نیازی نیست مدرک ارشد اون رشته و حتی مدرک مهندسی داشته باشی. همهی رشتهها میتونن تو آزمون شرکت کنن و دروس امتحانی همون درسای دورهی لیسانسن. دارم فکر میکنم از اساتید خودمون دکتر م. یک و م. دو و دکتر ک. برق و اتفاقا دوتاشون برق شریف بودن و اون یکی برق علم و صنعت و ارشد و دکترا تغییر فاز دادن و حالا هیئت علمی فرهنگستانن و حتی هیئت علمی شریف! با این همه فکر نمیکنم زبانشناسی، گرایش خودم به این زودیا دکترا داشته باشه و حتی گرایش زبانشناسی رایانشی شریف هم دکترا نداره و اساساً اصن چرا دکترا؟ آیا وقت آن نرسیده است که برم بشینم ور دل مامان و بابا و مدارک لیسانس و فوق لیسانسم رو بذارم در کوزه و آبش رو بخورم؟ همین جوری که دارم فکر میکنم این مطلب رو در مورد استادم از یه سایتی پیدا میکنم و به فکر کردنم ادامه میدم.

و اگه یه روز استاد تدبّر از ساکتترین و یه گوشه آروم و بیسر و صدا نشستهترین و بیسوالترین و لبخند روی لب، همهی حواسش به حرفای استاد ترین دانشجوی حوزهش بپرسه چرا این همه راهو تو این سرما میکوبی میای میشینی سر کلاس من وقتی نه امتحان میگیرم و نه حضور و غیاب مهمه و نه اصن دانشجوی رسمی منی؛ بهش میگم من همهی هفته رو درگیر این دنیامم و اینو جمع میکنم و اونو جمع میکنم و اینو میخرم و اونو میخرم و اینو بخون و اونو بخون و حرص نمره و میز و آینده و
چهارشنبهها میام که بگی هیچ کدومشون برام نمیمونه؛ میام که بگی این زندگی زودگذره، این دنیا زودگذره؛ میام که بگی یه روزِ وانفسایی میرسه که خودتی و خودت.
چهارشنبهها، به ایستگاه «شادمان» که میرسم باید تصمیم بگیرم که از کدوم درِ دانشگاه قراره برم تو. اگه خطو عوض کنم، میتونم «شریف» پیاده شم و از دری که بهش میگفتیم درِ انرژی، برم. ولی اگه همون مسیرو ادامه بدم باید «حبیباله» پیاده شم که نزدیک درِ اصلی یا همون درِ آزادیه.
اون روز خطو عوض نکردم. حبیباله هم رد کردم و رسیدم «استاد معین». میخواستم از عکسپرینت که سر کوچهی خوابگاه سابقم بود عکسایی که سفارش دادمو بگیرم. استاد معین پیاده شدم و عکسارو گرفتم و رفتم توی کوچه. رفتم وایستادم جلوی خوابگاه. پنج سال خاطره رو اون تو جا گذاشته بودم. نگهبانو از دور دیدم و دلم براش تنگ شد. برای وقتایی که امتحانامون تا 9، نه و نیم طول میکشید و کلاس جبرانی داشتیم و دیر میرسیدم و کارت دانشجوییمو میگرفت و اسممو نمیدونم کجا ثبت میکرد.
یه نگاه به دور و برم کردم.
خلوت بود.
یاد اون وانتیه افتادم که تو همین کوچهی خلوت با بلندگو شمارهشو بهم داد و گفت دوستم داره. یاد اون ماشین مشکیه که رانندهش بیچشم و رو و به عبارتی بیشرم و حیا و عرضم به حضورتون که پیشنهادش خیلی بیشرمانه بود، یاد اون پرایده، یاد اون سفیدِ شاسی بلنده و یاد همهی ماشینایی که مسیر دانشگاه تا خوابگاهو با دنده یک! دنبالم اومدن و همیشه هندزفری تو گوشم بود و هیچ وقت نفهمیدم چی میگن و چی میخوان. یاد اون ماشینه که تو همین کوچه آدرس کوچهی قلانی رو پرسیده بود و من هیچ وقت دقت نکرده بودم که اسم این کوچه قلانیه و بنده خدا رو فرستاده بودم سه چهار خیابون بالاتر. یادِ...
من همهی این خاطرهها رو تو وبلاگم نوشته بودم و حالا سطر به سطرشون داشتن از جلوی چشمم رد میشدن و چشمام.. چشمام داشتن گرم میشدن برای...
نگاه به ساعتم کردم و با خودم گفتم فکر کن یه ربع دیگه کلاس داری، فکر کن یه ربع دیگه استاد میاد سر کلاس و درو میبنده و هیچ دانشجویی رو راه نمیده، فکر کن این کیف خالیت، پرِ جزوه و کتابه، فکر کن دو سال پیشه، سه سال، چهار سال، پنج سال، شش سال. تا میتونی برگرد عقب... برگرد به دو هزار و پونصد پست قبل!
فکر کردم هنوز الکترومغناطیسو پاس نکردم. راه افتادم سمت شریف. از دم در خوابگاه. از همون مسیری که همیشه میرفتم دانشگاه. فکر کردم یه ربع دیگه استاد میاد و شروع میکنه به حضور و غیاب، فکر کردم کیفِ خالیم پر کتاب و جزوهست و حتی فکر کردم لپتاپم هم مثل همیشه توشه. فکر کردم کیفم چه قدر سنگینه، فکر کردم ماشین استاد آمارمون که خونهشون روبهروی خوابگاه ما بود الان سر کوچه است و فکر کردم وقتی برسم میرم میشینم ردیف اول، سمت چپ و کیفمو میذارم رو اون صندلی خالی بین صندلی خودم و همکلاسیم...
یه آژانسیه بود که حالا سبزیفروشی شده بود. ولی قنادی، بربری، بانک، مدرسه، درخت توت، پیرمرد واکسیه و حتی اون سه راهی که مسیر خوابگاه پسرا و دخترا رو جدا میکرد سر جاشون بودن. به اون سه راهی میگفتیم سه راهی «وصال». عشّاق رو صُبا به هم میرسوند. ولی هیچ وقت منو به هیشکی وصل نکرد لامصب.
داشتم امین حبیبی گوش میدادم. این ورا که میام یا سیاوش قمیشی گوش میدم یا همینو. همهی آهنگ یه طرف و اونجا که میگه «وقتی به تو فکر میکنم، خاطرههام زنده میشه، از جا دلم کنده میشه، دوباره شرمنده میشه» هم یه طرف.
از دری که چون روبهروی سالن تربیت بدنی بود بهش میگفتیم درِ تربیت، رفتم تو. شبیه قبرستون بود. انگار همه چی مُرده. هیشکیو نمیشناختم. و البته دانشجوی ورودی 89 کارشناسی نباید انتظار دیدن آشنا داشته باشه به واقع. دلم یهو برای همه چی تنگ شد و به قول مرتضی پاشاییِ مرحوم، «دلم دیگه دلتنگیاش بیشماره».
معمولاً قبل کلاس تدبر یه سر میرم دانشکده و برای خودم پرسه میزنم و اگه ببینم کسی تحت نظرم داره الکی اعلانات روی در و دیوارو میخونم و حتی یادداشت هم برمیدارم و به صورت مرموز و مشکوک میزنم به چاک!
بعد از کلاسم سعی میکنم برم مسجد و نماز مغرب رو به جماعت بخونم.
اون روز وقتی رسیدم دم در دانشکده، دیدم این گربه مثل همیشه نشسته دم در و منم مثل همیشه باید دانشکده رو دور برنم و از درای دیگه وارد بشم. فیالواقع تنها موجودی که تو این دانشگاه ارتباطمون رو باهم کما فیالسابق حفظ کردیم و هنوز و همیشه میبینمش و چنان که گویی باهم قرار و مداری داشته باشیم، همین گربه است.
بعدِ نماز فاطمه هماتاقی سابقِ نگارو دیدم [نگار= همرشتهای و هممدرسهای و هماتاقیِ سابق خودم]. سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و... پرسید از این ورا؟ گفتم برای کلاس تدبر اومدم. گفت حوزه قبول شدی؟ گفتم نه از مصاحبه رد شدم. همین جوری اومدم. گفت اینا همه رو قبول میکنناااااا لابد خیلی داغون بودی (هر دومون خندیدیم). گفت لابد با ولایت فقیه مشکل داشتی. گفتم نه والا. مشکل سرِ دست دوستی با اوباما بود (و دوباره هر دومون خندیدیم). هایبای دستم بود. گرفتم سمتش و همون لحظه یه پسر کوچولو دوید سمتم و گفت خاله خاله منم منم. منم میخوام. هایبایو گرفت و رفت. و دوباره هر دومون خندیدیم. فاطمه گفت الان میری پست میذاری این بچه رم تگ میکنی.
لبخند زدم و گفتم تو هنوز وبلاگ من یادته؟
گفت مگه میشه تگا یادم بره...

عکسایی که از عکس پرینت گرفتمو آوردم چسبوندم رو دیوار خوابگاه. اون ساعت جغدی همونیه که اخوی برام خریده بود و نزدیک یه ساله با خودم درگیر بودم عکس کیو توش بچسبونم که بالاخره به این نتیجه رسیدم که عکس خودم و خودش. اون دست هم دست خودشه و اون یادداشتهای سمت راست، که بعضیاشون به صورت شماتیک هم هستن همونایین که طی هفتههای گذشته در موردشون نوشته بودم.


این بود انشای من.
خدایی میدونم باید از یلدا مینوشتم؛ ولی حسش نبود. پیشنهادم اینه که پستهای یلداهای گذشتهمو بخونید.
+ یلدای 91: deathofstars.blogfa.com/post/142
+ یلدای 92: deathofstars.blogfa.com/post/537
+ یلدای پارسال: nebula.blog.ir/post/589
+ پستِ اون وانتیه: deathofstars.blogfa.com/post/692
+ بشنویم: Ey_Yar_Begoo_Ebi_.mp3.html
+ بشنویم: Ali_Akbar_Ghelich_Yek_Daghighe.mp3.html


17 ربیعالاول زادروز نبی اکرم حضرت محمد (ص) و امام جعفر صادق (ع) است و یکی از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه امتیاز دارد. کسى که این روز را روزه بگیرد، خداوند براى او ثواب روزهی یکسال را مقرّر میفرماید. اینو تو یکی از وبلاگها خوندم و یهویی نصف شب تصمیم گرفتم سحری درست کنم و روزه بگیرم. شامم نخورده بودم.
مراحلِ پخت: (یکِ نصف شب - آشپزخونه)

مرحلهی خوردن:

پیشاپیش، یه همچین چیزی رو هم برای افطارم قراره درست کنم :دی

پیامِ خوانندهای از برلین:

+ عنوان بخشی از یکی از تکآهنگای حامد زمانیه که برای حضرت محمد (ص) خونده. معنیش اینه که ما سعی خواهیم کرد تا راه متعالی تو را ادامه دهیم. آنچه تو آغاز کردی، نور راه ماست. رحمتی برای جهانیان؛ رحمتی بیاور، برای پیدا و نهان.
+ فکر کنیم: s8.picofile.com/file/8278791268/95_9_26_2_.jpg
عیدتون مبارک
1. خانومه تو مترو جوراب میفروخت. سه تا پنج تومن. یادم افتاد هماتاقیم جوراب لازم داشت و بهش گفته بودم اگه دیدم برات میخرم. از خانومه خواستم جورابا رو بیاره نزدیکتر و با دقت داشتم بررسیشون میکردم. یکی یکی نگاشون کردم و سه تا انتخاب کردم و تمام این مدت که من در حال بررسی و انتخاب بودم یه خانوم مسن داشت نگام میکرد. وقتی داشتم جورابا رو میذاشتم تو کیفم خانوم مسن گفت سلیقهت خوبه. میخواستم بگم انتخابای من کلاً حرف نداره. ولی وقتی خودم منتخب واقع میشم و خبرش به سهیلا میرسه میگه چرا بقیه رو برق میگیره تو رو چراغ نفتی :دی
2. بیهقی تو یه قسمت از کتابش مینویسه "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را".
نوشته بودم "سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل میآوردن. ولی برای من نمیآوردن. تبعیض تا به کی؟"
واقعیت اینه که اگه اون روز میرفتم به آقای آبدارچی میگفتم منم سرما خوردم و آبلیمو عسل میخوام برام درست میکرد. پس این جملهی "تبعیض تا به کی؟" تو اون پاراگراف ضرورتی نداشت. تازه فقط یه بار و یه لیوان آبلیمو عسل آوردن و نباید میگفتم "هی" براش آبلیمو عسل میآوردن.
3. دیروز برامون یه میز بزرگ آوردن (این دو سال استادامون یه میز کوچیک داشتن که سمت چپ عکس میبینیدش) وقتی داشتن میزا رو جابهجا میکردن خانم م. گفت دکتر ح. (همون آهنگر!) گفتن یه میز بزرگتر برای کلاستون تهیه کنیم. گفتم این صندلی چرخدار و میز به این بزرگی چه ضرورتی داره وقتی استادامون ایستاده درس میدن و نهایتش یه لپتاپ میارن و دو سه تا کتاب؟
یکی از بچهها گفت چه طور پارسال که ایشون تدریس نمیکردن این میزو تهیه نکردین و امسال تهیه کردین؟ از اونجایی که خانم م. از خودمونه یکی از بچهها به شوخی گفت برای اینکه آبلیمو عسل و کیک و بیسکویت و شیرینیای دکتر ح. رو میز جا بشه و یکی از بچهها نشست رو صندلی و چرخوند و گفت برای اینکه دکتر رو این بشینه و این جوری بچرخه!
مدتیه که میز اساتیدو تحت نظر دارم و جز آبِ خالی و گاهی آب جوش و تیبگی در کنارش و گاهی بیسکویت چیز دیگهای براشون نیاوردن و معمولاً هم این چیزایی که براشون میارن دستنخورده میمونه. کلاهمو که قاضی میکنم میبینم اگه دکتر برای رفاه خودش اون میزو میخواست، از مهرماه سفارش میداد، نه حالا که کلاسامون تموم شده و هفتهی دیگه هفتهی آخره. و نکتهی دیگه اینکه صبح برای استادِ کلاس ورودیا دو تا شیرینی هم گذاشته بودن که دستنخورده مونده بود و آبدارچی برد و بعدش که با دکتر ح. کلاس داشتیم همون شیرینی رو آورد براش و ایشونم اعتراض کرد که یا برای همه بیارین یا نیارین و نمیشه که استاد بخوره و دانشجو نگاه کنه و آبدارچی شیرینی رو برد و بعدِ کلاس برای همهمون شیرینی آوردن.
و دیگه این که هر موقع در مورد کتابی که تدریس میکنه حرف زدیم، غر زدیم و گفتیم مجبورمون کرد کتابی که خودش نوشته رو بخریم. اعتراف میکنم کتاب بدی نبود و من که کلی چیز میز یاد گرفتم و راضی بودم از کلاسش.
4. منظور بیهقی از "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را" اینه که باید مسئولیت چیزی که میگی یا مینویسی رو به عهده بگیری. همیشه یه طوری نوشتم که شرمندهی وجدانم نباشم و اگه اونی که در موردش نوشتم اینجا نبوده و چیزایی که در موردش نوشتم رو نخونده، با خودم گفتم خودش نیست، خداش که هست. جدا از شخصیتِ سیاسی و حزب و جناح و اون چیزی که بیرون از کلاس هست و من ازش بیخبرم، در عالمِ استادی و شاگردی، بیشتر از بقیهی استادام دوستش دارم. پارسال اینا رو به مناسبت روز دانشجو بهمون هدیه داده بود و امسال اینا رو:





5. دیروز یکی از بچهها یه قابلمه آش درست کرده بود و آورده بود فرهنگستان دور همی بخوریم. برای اینکه دستشو رد نکنم یه قاشق خوردم و خوب بود. منم الویه درست کرده بودم و بچهها خوردن و تحسین و باریکلا گفتن و دیگه وقت شوهر دادنته و فضا فضای شوخی بود. به ف. گفتم حیف پسر نداری منو بگیری برای پسرت؛ ولی بیست و شش هفت سال اختلاف سنی زیاد نیست و صبر میکنم تا اون موقع. یکی دیگه از بچهها که یه دختر داره گفت منم رزروِ دوم! اگه پسردار شدم، تو رو میگیرم برای پسرم. کماکان فضای فضای شوخی بود و بگو بخند و دو تای دیگه از بچهها هم اومدن و برای اونا هم تعارف کردم و خوردیم و خوردن و نظر اونا رو هم در مورد دستپختم پرسیدم و به م. گفتم شما نمیخوای منو به عروسی خودت قبول کنی؟ تُن صداشو آورد پایین و یواشکی گفت حالا تو یه فرصتی راجع به یه چیزی... یکی هست... میخواستم باهات صحبت کنم.
بعدش دیگه من خفه شدم و از دیروز اینجوریام: :||||
این روزها استادِ درس سمینارمون، آیین نگارش یادمون میده؛ قواعد نوشتن، آداب نویسندگی. هر هفته مجبورمون میکنه چیزی بنویسیم. یک صفحه، یک پاراگراف، یک خط. یاد میده چه جوری موضوع نوشتهمون رو انتخاب کنیم و چه عنوانی براش بذاریم. چه طوری شروع کنیم، کجا و با چه جملهای تموم کنیم و چه کنیم که نوشتهمون رغبتانگیز باشه و مخاطب رو جلب کنه، جذب کنه. همین چند وقت پیش چیزی برای استادمون نوشته بودم که خوشش اومده بود. کلی تعریف و تحسین و تمجید کرده بود و چه بسیار ثناى نیکو که من لایق آن نبودم و تو از من بر زبانها منتشر ساختى. وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ. کنار عنوان، نوشته بود "جالب" و در حاشیهی جملاتم چندتایی کامنت و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم.
این روزها که اونجا تمرین نوشتن میکنم، اینجا ننوشتن رو تمرین میکنم. این روزها اینجا بغضها و اشکها و لبخندهام رو قورت میدم و نمینویسم. کلیدواژهای گوشهی دفترم مینویسم و نمینویسم. چیزی به ذهنم میرسه و نمینویسم. نمینویسم و برای خالی نبودن عریضه عکسی از سفره و کاسه بشقابم میگیرم که آذر ماه 95 خجالتزدهی آذر سال قبل نباشه. تمام زورم رو میزنم و تا اینجا شده 7 تا. حالا این 7 تا پست را گذاشتهام کنار آن 124 تای آذرِ 94 و به این فکر میکنم که 124 تا پست برای یک ماه؟ یعنی هر روز چهار تا پست و گاهی بیشتر؟ مگر آذر 94 چه خبر بود که حالا آن خبر نیست؟
مثل همیشه در حاشیهی جملاتم چندتایی کامنت گذاشته بود و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم. برگه رو داد دستم و گفت موضوع خوب و جدیدی انتخاب کردی و ادامه بده و ول نکن این ایده رو. یه چند تا کتاب معرفی کرد و گفت فلان فصلاشو بخون و بازم بنویس. دوباره جملهشو تکرار کرد: ول نکن این موضوع رو. وقتی برگه رو گرفتم دلم میخواست بگم ول کردن این موضوع که سهله؛ اگه همین الان عزرائیل بگه پاشو بیا بریم، این جهانو با آدماش ول میکنم و میرم.
خدایا چرا نوشتههامو نمیخونی؟ چرا مثل استادمون براشون کامنت نمیذاری؟ چرا نمیگی چی کار کنم؟ چرا نمیگی تو کدوم راستا حرکت کنم؟ چرا نمیگی ادامه بدم؟ برگردم؟ وایستم؟ ول کنم؟ ول نکنم؟ چی کار کنم؟ خدایا این کتابی که معرفی کردی کدوم سوره؟ کدوم آیه؟ مگه هادیَ المُضِلّین نبودی تو؟
1. ما یه استادی داریم که آهنگره؛ دادگر هم هست. ینی آهنگر دادگره. سر ساعت میاد و همچین که میرسه شروع میکنه به حضور و غیاب و حتی اگه یه دیقه بعدِ حضور و غیابش برسی، اون "غ" جلوی اسمتو به تاخیر یا تیکِ حاضر تبدیل نمیکنه و کلاً تا آخر کلاس "غ" میمونی. حالا از شانس من، یا از شانس این استاد، قبلِ کلاساش هوا بارونیه و مسیر، پرِ دار و درخت و آدم دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامههایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. فلذا، آدم با اینکه میدونه استاد الان سر کلاس نشسته و علامت "غ" زده جلوی اسمش، گوشیشو درمیاره و از در و دیوار و دار و درخت و گربهای که خوابه عکس میگیره و زیر شر شر بارون خیس میشه و کماکان دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامههایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. علی ایُ حال سه تا تصویر سمت چپی مربوط به دیروزه و نمیدونم دیروز آفتاب از کدوم طرف درومده بود که آخرِ کلاس استاد، که آهنگره و دادگر هم هست، "غ" جلوی اسممو پاک کرد و گفت فلانی هم که اومده و حاضر بود. کپشنِ عکس سمت راستی هم من و چادرِ خیس و گِلیم همین الان یهویی، قبل از کلاسه که دو هفته پیش زیر برف و بوران گرفته شده. موقع پایین اومدن از پلهها حواسم نبود جمعش کنم و به فجیعترین شکل ممکن گِلی شد و چون رنگ لباسم روشن بود، داشت لباسامم گلی میکرد و مجبور شدم با یه همچین سر و وضعی برم و اول چادرمو بشورم و با چادری که تهش خیس بود و سرش تَر (برف، تَرِش کرده بود. تر، یه درجه پایینتر از خیسه) برم بشینم سر کلاس. اون سیم مشکی هم سیم هندزفریمه.

2. دیروز برای صبونه چی خوردم؟

3. هفتهی پیش برای شام و ناهار چی خوردم؟
هر کدومشونو دو سه بار خوردم. ولی تنوعشون در همین حد بود. و جالب است بدانید که ماکارونی و عدسپلو و پیتزا جزو اون دسته از غذاهایی هستن که دوستشون ندارم. انقدر از عدسپلو بدم میاد که دلم نیومد گوشتو قاطیش کنم و برنج و عدس رو جدا خوردم و گوشتو جدا! اون کتاب آبیِ کنار سوپ مرغ هم همون شرح زندگانی من عبدالله مستوفیه.

4. هفتهی پیش چه چیزی نوشیدم؟
این تاریخ اجتماعی و اداری دورهی قاجاریّه اسمِ دیگهی همون شرح زندگانی منه. بعید نیست کامنت بذارید بپرسید اون چیزِ قرمز چیه. اون چیزِ قرمزِ داخل شربت، زعفرونه! نباتش زعفرانی بود به واقع.

5. میوه چی خوردم؟


6. دیگه چی خوردم؟



















0. بندها به هم مربوط و مرتبطن و با ترتیب خاصی نوشته شدن.
1. با اینکه موکت و روفرشی اینجا نوئه و خودم هم روفرشیِ مخصوص دارم! که اگه لازم بود روی زمین بشینم، روی اون بشینم؛ ولی بازم راحت نیستم رو زمین غذا بخورم یا درس بخونم و این تختخواب، علاوه بر تختِ خواب برام حکم میز مطالعه و میز غذاخوری هم داره. اون روز، مثل همیشه لبهی تختخوابم نشسته بودم و سفره رو چیده بودم روی تختم و داشتم به خوابگاه دورهی کارشناسیم میاندیشیدم که سوئیت بود. یه خونهی پنجاه شصت متری که اتاق خواب و آشپزخونه و سرویس و بالکن و همه چی داشت. هم میز مطالعه داشتیم، هم میز ناهارخوری. آشپزخونه اُپن بود و کلی کابینت و کلی کمد و حتی من تو اتاق خواب یه میز جدا و مخصوص! علاوه بر میزای مطالعه داشتم و کلاً 4 یا 5 نفر بودیم. واحدهای 5 نفره بزرگتر بودن و هر موقع تعدادمون فرد بود تختخواب تکی رو من برمیداشتم که بالای سرم کسی نباشه. حالا برای ارشد به جای پیشرفت، پسرفت کردم و اومدم تو یه اتاقی که از این سرش تا اون سرش 4 قدم هم نمیشه و 4 نفر توش زندگی میکنن و علاوه بر خودشون همسایههاشونم میارن که باهاشون زندگی کنن. خبری از میز و صندلی نیست و اگه خودم کمد نمیخریدم باید مثل بقیه لباسامو میذاشتم تو چمدون میموند. رشتهی ارشد من اصلاً خوابگاه نداشت. تو دفترچه هم نوشته بود که این رشته هنوز خوابگاه نداره. ولی یه جایی بود (قبلاً عکساشو تو پست 903 نشونتون داده بودم) که میتونستیم بریم اونجا. یه جایی که هزینهش خیلی خیلی کمتر از هزینهی اینجا بود. ولی بقیهی همرشتهایام هفتهای یه شب تهران بودن و برمیگشتن شهر خودشون و اگه میرفتم اونجا، کل هفته رو تنها میموندم. نرفتم و اومدم اینجا که خوابگاهِ دانشگاه خودم نیست و چون خوابگاه دانشگاه خودم نیست هزینه رو آزاد حساب میکنن و تازه نه میز داره نه صندلی.
2. اون هفته که برای سالگرد دایی بابا رفته بودم کرج، نسیم و هماتاقی شمارهی 2 و شیما اینا اردوی شمال بودن و چون با دو تا قطار مختلف قرار بود برن شمال، بلیتا و کارتملیاشونو با دو نفر دیگه عوض کرده بودن که بچههای اتاق ما و اتاق شیما اینا باهم تو یه کوپه باشن. بعد از اینکه برگشتن، اون دو نفر کارت اینا رو برگردوندن و اینا گفتن کارتشون دست ما نیست و ما اصن کارت نگرفته بودیم ازشون و کارتشون دست مسئول اردوئه و خلاصه این وسط کارت اون بندگان خدا هپلی هپو شد! اون بندگان خدا هم این چند روز پیگیر و درگیر کارتملیشون بودن و مسئول اردو و امور فرهنگی و کل دانشگاهو به هم ریخته بودن که خب البته حق داشتن. اون روز که من لبهی تختم نشسته بودم و داشتم به فقدان میز و صندلی میاندیشیدم، هماتاقی شمارهی 2 کیف پولشو باز میکنه و کارت ملیه رو میبینه و کلی عذاب وجدان و فلان و بهمان! بعدشم مسئول اردو (یه دختره همسن و سال خودمون) اومد و از نسیم خواست اونم دوباره کیفشو بگرده و نسیم گفت شما اصن به من کارت نداده بودی و همزمان داشت کیفشو میگشت و کیفه رو جلوی چشم ما خالی کرد رو زمین و کارته افتاد رو زمین و خب کارت دوم هم پیدا شد. مسئول امور فرهنگی زنگ زد که این دو نفر باید بیان از اون دو نفر و از ما عذرخواهی کنن و اینا نرفتن. چون معتقدن عمدی نبوده کارشون! اون دو نفرم بیخود قیل و قال کردن و حالا مگه چی شده که رفتن امور فرهنگی و گزارش دادن که کارتمون گم شده. کارته دیگه.
کلی نصیحتشون کردم که برن یه عذرخواهی خشک و خالی بکنن و قتل هم اگه غیر عمد باشه بازم مجازات داره و به هر حال بیمسئولیتی کردید که کیفتونو خوب نگشتید و اصن نگشتید! و ده روز تمام اون دو تا رو بدون کارت گذاشتید. والا اون دو نفرم متانت به خرج دادن که تازه بعدِ دو هفته رفتن امور فرهنگی. گفتم برن عذرخواهی کنن و من اگه جای اونا بودم همون فردای اردو پدرِ هر دو تونو بابت گم کردن کارتملیم درمیاوردم که دیگه شمارهی ملی خودتونم یادتون بره. هماتاقیا خندیدن و بدون اینکه اشارهی مستقیمی به پیام تلگرامی اخیرم در راستای ساعت خواب داشته باشن گفتن: بله تو رو میشناسیم. یکی از اعضای اتاق شیما اینا هم که طبق معمول اتاق ما بود گفت تو باید وکیل میشدی و خونِ یه وکیل تو رگاته!
آخرشم نرفتن برای عذرخواهی.
3. هماتاقی شمارهی 2 کفش خریده بود و آورد تو اتاق پوشید که ببینیم و تبریک بگیم و لابد قیمتشو بپرسیم و بگیم از کجا خریدی و من تمام حواسم 6 دانگ به تهِ کفش مذکور بود که یه موقع خاکی نباشه و روفرشی کثیف نشه. همین جا بود که کیف پولشو باز کرد و کارت ملی اون بندهی خدا رو نشونم داد و عذاب وجدانشو ابراز کرد.
4. با دوست، همرشتهای و همدانشگاهی سابقم مطهره حرف میزدم (چت میکردم)، گفت با تمام مشغلهای که جدیداً با ورودِ نینی به زندگیشون درست شده، همچنان وقتی میاد پای لپتاپ جزو اولین وبلاگهایی هستم که میخونه و لذت میبره و وسط حرفاش اشاره کرد به نینی و گفت این فسقلی یکم بخوابه که من لااقل ناهار درست کنم و نماز بخونم.
5. صبح که بیدار شدم دیدم بازم کتریمون نیست. حدس زدم اتاق شیما اینا باشه و یه یادداشت دیگه نوشتم برای هماتاقیام و چسبوندم کنارِ یادداشت قبلی. نوشتم دوستان عزیزی که کتریِ شخصی منو امانت گرفتید و سوزوندید و بعدش یه کتری بزرگ گرفتید که مشترکاً استفاده کنیم، لطفاً یا کتریمونو ندید به شیما اینا، یا اگه میدیدید یا میبرید اونجا دورهمی چایی بخورید، شب قبل از خواب بیارید اتاق خودمون که منی که دلم نمیخواد صبح برم درِ اتاقشون و بیدارشون کنم و از همه مهمتر ببینمشون و کتریمونو پس بگیریم، صبونهمو بدون چایی نخورم. و در ادامهی یادداشت با رنگ قرمز افزودم: "این چندمین باره که دارم این نکته رو تذکر میدم". ظهر! که بیدار شدن یادداشتو خوندن و خودشون رفتن کتری رو آوردن و دیگه نمیدونم چی گفتن به شیما اینا که همون روز رفتن برای خودشون کتری خریدن :دی
6. نسیم دیرتر از همه یادداشتمو خوند و با خنده گفت فکر کنم تا آخر سال دیوار اتاقو پرِ تذکر و اطلاعیه و اعلامیه میکنی و منم با خنده گفتم آره مثلاً یادداشت بعدی در مورد جاکفشیه. خوشبختانه عادتِ پوشیدنِ دمپاییای منو ترک کردید، ولی لازمه یه تذکر بنویسم بزنم رو دیوار که دوستان عزیز، کفش و دمپاییاتونو نذارید روی کفشای من.
7. همون شب با هماتاقی شمارهی 3 که به یادداشتای روی در و دیوار من میگه منشورِ نسرین، رفتیم جمهوری که از پاساژ علاءالدین برای گوشی شوهرش lcd بگیریم. تو راه داشتیم صحبت میکردیم و گفت همهمون کاملاً متوجه هستیم که تو این چند ماه اخیر رفتارت عوض شده و منم گفتم دلیل تغییر رفتارم حضور مستمر شیما اینا تو اتاقمونه. درسته که بعضی وقتا برای خوابیدن و غذا خوردن میان اتاق ما، ولی یادشون رفته که به هر حال مهمونن و مثلاً برای باز کردن درِ یخچال باید اجازه بگیرن و موقع ورود در بزنن. یه موقعی شماها نیستین و من تنهام. اینا سرشونو میندازن پایین نه در میزنن نه اجازه میگیرن. همین جوری میان تو! والا تا وقتی نگار تو این خوابگاه بود، یادم نمیاد بدون اطلاع اومده باشه اتاق ما و حتی یادمه که در میزد و یا منتظر بفرمای من میموند یا خودم میرفتم درو باز میکردم. اینا رو گفتم و سکوت کردم و دیگه نمیدونم بعد از این حرفا به شیما اینا چی گفته که از اون به بعد موقع ورود در میزنن و حتی یه بار که حواسشون نبود در بزنن عذرخواهی کردن که در نزدن. فکر کنم دیگه لازم نیست یادداشت دیگهای بچسبونم کنار یادداشت قبلی و روش بنویسم: دوست عزیز، قبل از ورود، در بزن و اجازهی ورود بگیر و بعد وارد شو.
8. هماتاقی شمارهی 3 متاهله (همونی که پست 669 در موردش نوشته بودم و لازمه دوباره این نکته رو یادآوری کنم که من مخالف درس خوندن خانوما نیستم. ولی مخالفِ خوابگاه اومدن و چند ماه اینجا موندنِ خانومای متاهلم. کلاً مخالفِ اینم که یکی که مناسبِ یه کاری نیست، بیاد جای یکی که برای اون کار وقت و انرژی و تمرکز بیشتری داره و مفیدتره رو بگیره). شش ساله ازدواج کرده و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی کارمون تو پاساژ علاءالدین تموم شد و داشتیم برمیگشتیم خوابگاه) داشت از تجربههای زندگی مشترکش با خانوادهی شوهرش میگفت و با رفتار فعلی من و یادداشتهایی که روی در و دیوار میچسبوندم مقایسه میکرد و بهم هشدار میداد که در زندگیم کلاً یه کم کوتاه بیام و تحملم رو بیشتر کنم که در آینده دچار مشکل نشم. منم گفتم در زدن و اجازه گرفتن موقع ورود چیزی نیست که آدم بتونه باهاش کنار بیاد یا کوتاه بیاد. حتی من بارها دیدم مسئولین خوابگاه هم بدون اجازه یا درو باز کردن اومدن تو یا در زدن و بدون بفرما اومدن تو! و برای همینه که من اغلب درو قفل میکنم که سرشونو نندازن پایین و بیان تو و فکر نکنن اینجا کاروانسراست. و هر کی این قانون رو رعایت نکنه، از کمترین میزان شعور هم برخوردار نیست و باید یه یادداشت براش بنویسی که عزیزم قبل از ورود، در بزن و اجازهی ورود بگیر و بعد وارد شو.
هماتاقیم که هفت هشت ده تایی خواهر شوهر داشت خندید و گفت ببینیم و تعریف کنیم.
9. رفتنی (رفتنی هم قیده؛ ینی وقتی داشتیم میرفتیم جمهوری) یه خانومه با یه بچه تو بغلش تو بیآرتی بودن و صورت بچه سمت من بود. این بچه به قدری شیرین و خوردنی بود که من تا تونستم چلوندمش و هی قربون صدقهش رفتم و دماغشو، لپشو، انگشتاشو، گوششو و هر قسمتی که در دسترسم بود رو کشیدم و فشار دادم و بوسیدم! این خانومه که پیاده شد، یه خانوم دیگه سوار شد که اونم بچه بغلش بود و همین اعمال رو روی اون بچه هم پیاده کردم و این قابلیت رو در خودم میدیدم که بچه رو یواشکی بذارم تو کیفم و پیاده شم و فرار کنم حتی.
10. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم خوابگاه) به هماتاقیم گفتم تا چهارراه ولیعصرو پیاده برگردیم که من مغازههایی که لباس بچه میفروشنو ببینم و ذوق کنم. تو مسیرمون یه دستفروش، کفشای بچگونه میفروخت و یه کفش پسرونهی خیلی ناز داشت که عنقریب بود بخرمش. ولی نخریدم. به هماتاقیم سپرده بودم هر چی لباس جغدی دید نشونم بده و هی بهش میگفتم تو که شوهر داری تا عید یه نینی بیار که من اینا رو براش بخرم.
11. هماتاقیم اون روز دو تا امتحان داشت و شب قبلش بیدار مونده بود و بعد امتحان هم تا 9 شب جمهوری و ولیعصر بودیم و دنبال lcd و لباس بچگونه. فقط میخواست برسه خوابگاه و بخوابه. فلذا تند تند جلوتر از من راه میرفت که فقط برسه و بخوابه. نزدیک میدون سه تا دختر که به قیافهشون نمیخورد ایرانی باشن، جلومو گرفتن که اکسکیوز می، دو یو آندرستند انگلیش؟ گفتم نه زیاد. یه کم بلدم و اشاره کردم هماتاقیم وایسه. دخترا گفتن دنبال گِگ هستن و گِگ کجاست؟ اول فکر کردم منظورشون گیتِ مترو یا بیآرتیه ولی با دستشون عملِ خوردن رو اجرا کردن و فهمیدم منظورشون کیکه. اون دور و ورا یه جایی میشناختم که نون و کیک صبحانه و پیراشکی میفروشن و بردیمشون اونجا و تو راه پرسیدم اهل کجان و گفتن کشمیر. هماتاقیم گفت پاکستان؟ گفتن نه!!!! ایندیا! و من همیشه به این فکر میکردم که حالا که دولت هند و پاکستان سر کشمیر دعوا دارن، خودِ کشمیریا دوست دارن از کدوم کشور باشن که به نظر میرسه هند رو ترجیح میدن. وقتی رسیدیم و مغازه رو نشونشون دادم گفتن منظورشون گگ هست، گِگ، قند! گفتم کیک تولد؟ قنادی؟ برثدی؟ و تازه فهمیدم اینا دنبال قنادین و خب نزدیک خوابگاه و یه کم جلوتر یه قنادی هست که امسال کیک تولدم هم از همونجا گرفته بودم و خدا خدا میکردم شب وفات پیامبر و شهادت امام حسن بسته نباشه. تا برسیم قنادی، خودمو معرفی کردم و اسمشونو پرسیدم. اسمشون مهوش، تابش و وظیفه بود. دانشجوی دندانپزشکی.
گگفروشی رو نشونشون دادیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خوابگاه. هماتاقیم از خستگی نای راه رفتن نداشت و میگفت هیچ وقت فکر نمیکردم تو انقدر پرانرژی و اجتماعی باشی. همیشه تو خوابگاه ساکتی و انقدر تو خودتی که فکر میکردم خوشت نمیاد با کسی ارتباط برقرار کنی و کلاً امشب تصوراتم رو در مورد خودت دگرگون کردی.
12. اون شب از شدت خستگی بیهوش شدم و خواب دیدم داریم میریم (با کی داریم میریم؟ الان میگم.) داشتیم میرفتیم خونهی مادرشوهرم اینا! خواب من از اون سکانسی شروع شد که وارد یه خونهای شدیم که خیلی شیک و تر و تمیز و باکلاس بود؛ ولی میز و صندلی نداشت و رفتیم روی زمین نشستیم! فکر کنم این قسمت از خواب، مغزم تحت تاثیر بند 1 پست بوده. ما (من و مراد و یه بچه که بغل مراد بود) در نزدیم و به نظرم بدون اجازه رفتیم تو. مدام داشتم تو ذهنم به دیالوگهای خودم و هماتاقیم و بند 8 و اون یادداشته فکر میکردم که "قبل از ورود، در بزن و اجازهی ورود بگیر و بعد وارد شو". کسی نیومده بود استقبال ما و یحتمل ما خودمون کلید داشتیم. به محض ورود، به مراد گفتم کفشای بچه رو دربیار. با کفش داشت روی فرش راه میرفت و حواس من 6 دانگ به تهِ کفشاش بود که خاکی نباشه (ذهنم تحتِ تاثیر بند 3 و کفشای هماتاقیم بود.) و دقیقاً همون کفشایی پای بچه بود که چهارراه ولیعصر (بند 10) دیدم و بچه همون بچهای بود که تو بیآرتی (بند 9) بغل مامانش بود. در همون حین مادرشوهر وارد کادر شد. بچه رو دادم بغل مادربزرگش و خودم هم رو زمین نشستم و لپتاپ بغلم بود و داشتم پست میذاشتم (من حتی توی خواب هم بلاگرم). سکانس بعدی، بچه کنار من نشسته بود و هی اینتر میزد :دی ینی انگشت من روی بک اسپیس بود و انگشتای کوچولوی اون روی اینتر و نمیذاشت تایپ کنم. یادمم نیست چی داشتم تایپ میکردم. همین یادمه که تا یه کلمه تایپ میکردم اینتر میزد و میخندید و آب از لب و لوچهش میریخت و ذوق میکرد و نمیذاشت به کارام برسم (ذهنم تحت تاثیر فسقلی بند 4 بود). آخرش بچه رو نشوندم جلوم گفتم پسرم! اینتر برای وقتیه که جمله یا پاراگراف تموم بشه. بعدش نسیمو نشونش دادم که عین بچهی آدم یه گوشه نشسته بود و گفتم از نسیم یاد بگیر. ببین چه قدر آرومه، ساکته! بذار به کارام برسم و انقدر اینتر نزن. بعدش پشیمون شدم که چرا بچهها رو با همدیگه مقایسه کردم (تو این مقایسه هم ذهنم تحت تاثیر یه چیزی بود که بماند...). به هر حال نباید بچه رو این جوری تربیت کنی که به یکی بگی از اون یکی یاد بگیر و کلاً نمیدونم نسیم کِی و چه جوری وارد کادر شد. ولی یکی دو سالی از طوفان بزرگتر بود و ساکت و مظلوم یه گوشه نشسته بود و شبیه بچگی خودم بود. طوفان هم کماکان داشت اینتر میزد و میخندید و آب از لب و لوچهش میریخت رو لپتاپم.
و تندیس حس خوبدارترین و شیرینترین خوابی که تا حالا دیدم رو به این خواب میدم و همون طور که ملاحظه میکنیم اغلب خوابهایی که میبینیم از اتفاقات روزمره نشأت میگیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون میکنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر میرسن، فکر میکنم میتونن بهونهای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. علی ایُ حال اگر در آیندهای دور دیدید که من دارم این جوری
پست
میذارم
که
هی
یه
کلمه
مینویسم
و
بعدش
اینتر
میزنم
بدانید
و
آگاه
باشید
که
طوفان
کنارم
نشسته
+ بشنویم: Ehsan_Khaje_Amiri_Khab_o_Bidari.mp3.html

امشب، شایدم فرداشب، شایدم آخر هفته (دقیقاً نمیدونم کی!) رادیوبلاگیها ویژهبرنامه داره (به مناسبِ چی؟ :دی) و احتمالاً سعادت اینو داشته باشید که 40 ثانیه صدای منو بشنوید. به محض انتشار پست مذکور لینکشو میذارم اینجا. گوش به زنگ و چشم به راه باشید.
با نام و یاد خدا. ساعت نوزده و دوازده دقیقه به وقت تهران میباشد و اینجانب، شباهنگ، طویلهنویس بلاگستان، به حول و قوهی الهی تایپ و آپلود عکسهای این پستِ اَبَرطویل! رو آغاز مینمایم.
41.
اینکه آقازادهها حق تحصیل داشته باشن و بچهنوکرها از تحصیل محروم باشن، درست نیست و مخالفم. ولی اونجا که گفته دلیل عدم اختلاطشون اینه که اینا تربیت درستی ندارن و اخلاق بچهها رو خراب میکنن، اینو موافقم. ینی موافقم که جدا باشن. تجربهی این چند سال تحصیلم نشون میده اغلبِ محصّلینِ مدارسِ خاص و برتر، افرادی از طبقهی اجتماعی و فرهنگ بالا هستن (نمیگم بقیه بیفرهنگن؛ میگم اینا معمولاً جزوِ بافرهنگان) و آمارهای مشاهدهایِ خودم نشون میده تعداد معتادان و بزهکاران! و افرادِ ناهنجارِ این محیطها کمتر از سایر مدارس و دانشگاههاست و یکی از دلایلشم اینه که اینا معمولاً درگیر درس و مشقن و هدف و اولویت اولشون تحصیله. اعتیادشونم برای کاهش استرس امتحانه حتی!

42.
اینجا داره توضیح میده که من بچهمو باادب تربیت کرده بودم و این بچه حتی به عنکبوت میگفت کبود! چون هجای اولِ "عنکبوت" یه کلمهی بیادبانه است. با عرض پوزش از حضّار! این کلمه (عَن) معادل ترکیش، "پُخ" هست. یادمه کلاس اول دبستان، به جای "پختن"، از فعلِ "پزیدن" استفاده میکردم. هر چی هم معلم بدبخت میگفت بگو پختن! نمیگفتم پختن :دی چون فکر میکردم هجای اولِ "پختن" یه کلمهی زشت و بیادبانه است و به جاش میگفتم پزیدم، پزیدی، پزید! هنوز هم که هنوزه یک بار هم این کلمه (هجایِ اول مصدرِ پختن) رو به زبون نیاوردم و الانم اولین باره که تایپش میکنم. امام سجاد تو صحیفهی سجادیه فرمودن: حق زبان آن است که آن را از زشتگویى بازدارى، به گفتار نیک و ادب عادت دهى. از گشودن زبان جز به هنگام نیاز و تحصیل منفعت دین و دنیا خوددارى و از پرگویى و بیهودهگویى که جز زیان دربرندارد، دورى کنى و بدانى زبان، گواه عقل و اندیشهی توست و زیبایى و آراستگى به زیور عقل، نمودش به خوشزبانى تو.

43.
اینجا داره یکی از وسواسیهای فامیلشون رو توصیف میکنه. یه دختری هست تو خوابگاه، دقیقاً همین شکلیه و قند و نبات رو با تاید! و میوهها رو با انواع و اقسام ضدعفونی کنندهها میشوره و همیشه دستکش دستشه و روسری سرشه و ملت بهش میگن میمِ وسواسی. به خودش نمیگنااااا ولی در غیابش اینجوری صداش میکنن. تا حالا از نزدیک رابطهای باهاش نداشتم. فقط یه بار تو آشپزخونه بهش تذکر دادم که آبو داره هدر میده (آخه من ظرفامو یه جوری میشورم که انگار خشکسالیه و الانه که آبِ دنیا تموم بشه و این بنده خدا نیم ساعتِ تمام صرفِ شستنِ یه لیوان تمیز میکنه و قبل و بعدشم نیم ساعت در و دیوار و سینک رو میشوره) که با عصبانیت بهم گفت "نترس! تموم نمیشه". منم از اون به بعد دیگه بهش تذکر نمیدم. :(

44.
این حسی که این بنده خدا نسبت به درس خوندن داره رو من نسبت به الکترومغناطیس داشتم و دارم و خواهم داشت.

45.
میرزای 200 سال پیش اسم سگشو گذاشته شنگول :)))) این میرزا، میرزا رضای کلهر استاد خوشنویسی نویسنده بوده.

46.
ای بابا!!! ای بابا!!! ای بابا!!! بازم به ما ترکا توهین شد. همشهریااااااااا! بریزین تو خیابونا تظاهرات کنیم :)))) کلاً هر جا میخوان از نفهم بودن مثال بزنن پای ترکا رو وسط میکشن. آقا!!! اون موقع امکانات نبود که ترکا فارسی یاد بگیرن و فارسی رو نمیفهمیدن. این به اون معنی نیست که کلاً نمیفهمن و نفهمن. اصن حالا که اینجوریه بقیهی پستو تورکی یازیرام کی اُلار کی تورکی بیلمیلّر اُخیامیَلَ گالالا باخاباخا. اِله هاردا ایستیییلّر دوشومّزلیی میثال وورسونّار تورکلری میثال وورولار. سورا دیّیلِر نیه تُکولوسوز خیاوانّارا تظاهورات ایلیسز. والّاه آخِ :))) ترجمه هم نمیکنم نفهمین چی گفتم ببینیم کی الان نمیفهمه :))))
اِشیداخ (=بشنویم): www.irmp3.ir/play/20434
تو این آهنگ، که جزو آهنگهای محبوب منه، خواننده میگه: سَنه چُخ یالواریرام = خیلی دارم التماست میکنم. سَنسیز من آغلاییرام = بدون تو دارم گریه میکنم. گجهلر سیزلاییرام = شبها ناله میکنم. صوبحَ تَی ... = تا صبح ... (متوجه نمیشم تا صبح چی کار میکنه. احتمالا همون گریه و اینا باشه). در ادامه میگه: گَل وفالی یاریم = بیا یار وفادارم. گَل گول اوزلی یاریم = بیا یاری که صورتت مثل گل زیباست. بعدش دختره میخونه: آذربایجان قیزیام، صحنهنین اولدوزیام = دختر آذربایجانم، ستارهی صحنهام. بعدش پسره (ینی همون خواننده که رحیم شهریاری باشه) میخونه: آذربایجان قیزیسان، گویلرین اولدوزیسان = دختر آذربایجان هستی، ستارهی آسمانهایی. و یه سری جملات عاشقانهی دیگه که چون نمیفهمین ترجمه نمیکنم که بفهمین نفهم بودن چه حسی داره :))))

47.
والا الانم روزنامهای که بتوان در آن کارهای دولت را نقّادی کرد وجود نداره :)))

48.
ینی برای هر کی قاقالیلی بخرن، لقبش میشه لیلی؟ :)))

49.
اول خواسته لباس بده، بعدش مثل الان که کارت هدیه میدن طرف خودش هر چی خواست بخره، پول داده بهش. باباش آدم خوبی بوده. اوایل ازش خوشم نمیومد. ولی کمکم فهمیدم آدم خوبیه.

50.
داره مراسم دههی محرم رو توضیح میده. اینجا بیش از پیش از باباش خوشم اومد.

51.
ذاکرِ ناخوشآواز رو میشه تحمل کرد؛ ولی امان از منبرِ واعظ بیسواد :(

52.
اینجا قمهزنی رو به ترکها نسبت داده. منکرِ این نیستم که ترکها روز عاشورا سرشونو با قمه میشکنن1! اتفاقاً هنوز هم که هنوزه این کارو انجام میدن (البته چون غیر قانونیه، یواشکی در خفا انجام میدن که پلیس نبینه) ولی بقیهی شهرها و حتی خودِ اعراب و عراقیها هم این کارو میکنن و انقدر به ترکا گیر ندین؛ وگرنه بقیهی پستو ترکی مینویسماااا :))))
1در ابتدا به اشتباه، نوشته بودم منکرِ این نیستم که ترکها روز عاشورا سرشونو با قمه نمیشکنن که الهام تذکر داد که جمله اشتباهه و پس از استدلالات فراوان! تصحیح کردم جمله رو.

53.
رطب و یابس ینی تر و خشک؛ ینی همه چی! ینی هر چی از دهنشون درمیاد و به فکرشون میرسه.

54.
بیایید هر نوحه و روضهای رو گوش ندیم.

55.
آخ آخ! این تشنگی رو با تمام وجودم درک میکنم :))) شده من یه جایی بودم که چند روز لب به آب نزدم و آخرش صابخونه دردمو فهمیده و به دادم رسیده.

56.
هفتاد هشتاد تا زنو چه جوری مدیریت میکردن واقعاً؟!

57.
منم وقتی بچه بودم از آقایونی که ریش و سیبیل داشتن میترسیدم.

58.
ساعت 9 شب به وقت تهران و بنده کماکان در حال تایپ و آپلود. بدون اینکه لحظهای برای رفع حاجتی از جام تکون خورده باشم.

59.
این رسمِ روشن کردن 41 تا شمع، هنوز تو شهر ما اجرا میشه.

60.
و حتی این شمعِ قدّی.

61.
مهم!
بارها خواستم در این مورد پست بذارم و فرصتش پیش نیومده.

62.
تنها تعلیمِ شرعی که دوران مدرسه و دانشگاه بهمون یاد دادن وضو و نماز عملی بود. همین! همین! و واقعاً همین!!!

63.
مهم!
بارها خواستم در این مورد هم پست بذارم و فرصتش پیش نیومده.
و یه نکتهی که دیشب یادم رفت بنویسم: اختلاس با «س» درسته و ایشون با «ص» نوشتن.
با تشکر از آقای موشک که یادآوری کردن این نکته رو.

64.
پلیسِ ذهن! همون چیزی که 200 سال پیش سیدجمال الدین اسدآبادی گفت. به اروپا رفتم اسلام بود، مسلمان نبود، به ایران آمدم همه مسلمان بودند ولی اسلام نبود.

65.
مهم!
مهم!
مهم!
بارها خواستم در این مورد هم پست بذارم و فرصتش پیش نیومده.

66.
تا حالا فکر کردین چرا حضرت علی (ع) بیست و پنج سال سکوت کرد و خانهنشین شد؟ تا حالا به اهمیت اتحاد و دوری از تفرقه فکر کردین؟ فکر کنین! فکر کنیم! :)

67.

68.

69.
قدیما تو ایران عیدی بوده به اسم عید خنده که مصادف با فوت عُمر بوده و ملت جشن میگرفتن این روز رو. ولی بعدها به خاطرِ حفظ اتحاد شیعه و سنی، این عید رو قدغن کردن!

70.
ینی عاشق این دستهی سومم به واقع :))))

71.
الانم کمپین راه میندازن که "ما همه روزهخواریم"

72.
و من اینا رو میخونم و هی عاشقِ باباش میشم :دی

73.
منم تا دورهی راهنمایی فقط جمعههای ماه رمضونو میتونستم روزه بگیرم. از دورهی راهنمایی قاطیِ آدم بزرگا شدم و روزه گرفتم :)

74.
اصن پدرش شاهکارِ آفرینش و از عجایب خلقت بوده.

75.
فکر کن قوم و خویش آدم برای اینکه ثوابِ افطاری دادن نصیبت بشه، یهو بیان خونهت. جا داره به نویسنده بگم فک و فامیله داشتین؟

76.
عالی بود :)))))))))))))))))))))))))) عالی!!!!
پیراهن مراد، جوراب مراد، دستمال مراد، چارقد مراد :))))

77.
والا من با وجود 24 سال سن، نصف دندونامو پر کردم، نصف دیگهشونو عصبکشی کردم و بعدش پر کردم :)))

78.
اتفاقاً ما ترکها هم به مطرب میگیم سازنده!!! حالا این مطرب با گیتار و اُرگ هم بیاد برای مراسم عروسی، بازم میگیم سازنده :))) و جا داره این نکته رو هم ذکر کنم که همهی خانوادهها سازنده نمیارن برای عروسیاشون. مثلاً من تصمیم دارم بدون سازنده بگیرم عروسیمو :)))

79.

80.
راستش روم نمیشه این سه تا مطلب رو عمومی منتشر کنم و رمز مخصوص خانوما رو میذارم که فقط خانوما بخونن. رمز مخصوص بانوان هم مدل ساعتمه.
81.
این رسم کجاش بده؟ اتفاقاً من میخوام بارِ چهارم بله رو بگم :)))

82.
پیره دخترهای خانه ماندهی ترشیده که امیدی به یافتن مراد ندارند :)))

83.
آقا شما اگه عفتِ قلم داشتی من مجبور نمیشدم اون سه تا مطلب رو رمزدار کنم! والا :)))

84.
تا 40 روز نباید میرفت خونهی باباش؟!!!

85.
یه = بخور
یِماخ = خوردن (مصدر)
یمیش = خوردنی، خوراکی

86.
بعضیام عید میرن مسافرت که از دید و بازدیدا فرار کنن :)))

87.
سیزده بدر منظورشه :)))
چه سبزههایی که گره نزدم...
مراد...

88.
ولی خب کاش ناصرالدین شاه یه کم زودتر منصرف میشد.

89.
ناصرالدین شاه است دیگر! گاهی دلش میخواهد همزمان شوهرِ دو خواهر باشد...

90.
شرمِ همایونی و ملوکانه :))

91.
ناصرالدین شاه است دیگر! گاهی که نه، کلاً دلش میخواهد همزمان شوهرِ دو خواهر باشد...

92.
عه! ناصرالدین شاه نماز هم میخوند!

93.
پس هفتاد هشتاد تا زنو این جوری مدیریت میکرد...

94.
وظیفهش بوده به واقع!

95.
نوشابه همون مشروب بوده :)))

96.
شکارِ ملوکانه!

97.
قدمِ ملوکانه!

98.
قاطرالدین شاه!

99.
طفلک مادرزن!

100.
اگر نمیدانید، بد نیست بدانید که هابیل و قابیل با خواهراشون ازدواج کردن و اون موقع این کار حرام نبوده.

101.
حالا چرا محرمانه؟

102.


103.
پدر نویسنده آدم خوبی بوده. حتی اگه با 70 سال سن میرفته زن 15 ساله میگرفته. من با خوندن این خاطرات پی به خوبی این بشر بردم و اصن حاضر بودم اون موقع زن چهارم این بشر هم بشم حتی.

104.

105.

106.
منظور از شاه ناصرالدین شاهه. بابای نویسنده، مستوفیِ دربار بوده و روز قبل از فوتش با شاه ملاقات داشته و شاه میگه اون روز که اومد منو ببینه چیزیش نبود.

107.
چهارشنبه!

108.
خب والدهی محترمه و 15 سالهتون وقتی داشتن زنِ یه پیرمرد 70 ساله میشدن باید به این چیزا هم میاندیشیدن به واقع!

109.
ولی خدایی باباش آدم خوبی بود.

110.

111.
اگه در مورد نهضت تنباکو و تحریمش نمیدونید و دوست دارید بدونید، بخونید: fa.wikipedia.org/wiki

112.

113.

114.
آخرین خاطرهی جلد اول این کتاب، در مورد ترورِ ناصرالدین شاهه. در آستانهٔ مراسم پنجاهمین سال تاجگذاری در سال ۱۲۷۵ هجری خورشیدی (۱۷ ذیالقعده۱۳۱۳ هجری قمری) به دست میرزا رضای کرمانی یکی از پیروان سید جمال الدین اسدآبادی در حرم شاه عبدالعظیم در شهر ری ترور شد. او در هنگام ترور پنجاهمین سالگرد سلطنت خویش را جشن میگرفت. وی در زیارتگاه شاه عبدالعظیم در شهر ری در نزدیکی تهران دفن است.


ساعت: بیست دیقه به یازده به وقت تهران.
برم شاممو گرم کنم! مردم از گشنگی.
سهشنبهی هفتهی پیش، استادمون یه کتابی رو معرفی کردن که من دوران دبیرستان، فقط اسم این کتاب رو شنیده بودم و هیچی در مورد محتوا و سبک نگارشش نمیدونستم. معمولاً دانشجو جماعت، کتابای درسی رو هم به زور و با هدف پاس کردن میخونه. ولیکن بنده بعد از کلاس مستقیم رفتم کتابخونه و اسم کتاب رو سرچ کردم و فهمیدم کتابخونهمون پنج شش نسخه از این کتابو داره و شمارهشونو یادداشت کردم و تحویل مسئول کتابخونه دادم که برام بیاره. رفت و با قدیمیترین نسخه برگشت. ظاهراً چاپهای جدیدشو امانت گرفته بودن و فقط همین یه نسخه که مربوط به سال 1324 (شمسی) بود رو داشتن. نویسندهی کتاب (عبدالله مستوفی) زمان ناصرالدین شاه به دنیا اومده و 1329 (شمسی) فوت کرده. به عبارت دیگه، من الان اون نسخهای رو دارم که زمان حیات نویسنده چاپ شده. فکر کردم حالا که هماتاقیام رفتن خونه و یه چند روز تعطیلم و خونه رفتنِ خودم هم کنسل شده، فرصت خوبیه که بخونمش. لازمه اینم بگم که من کلاً اهل رمان و نوشتههای طویل و خوندنِ پستهای طویل نیستم (هر چند خودم طویلهنویسم :دی). ولی تنها انگیزهای که باعث شد من شروع به خوندن این کتاب چند هزار صفحهای بکنم این بود که به نظرم عبدالله مستوفی هم یه بلاگر بود و حس میکردم دارم وبلاگ یه آدمِ دویست سال پیشو میخونم. موضوع کتاب، شرح زندگی خودشه و خاطرات خودشو نوشته و لابهلای نوشتههاش اوضاع ایران رو هم تشریح کرده. مثل من که خاطرات خودمو مینویسم و شما حین خوندنِ پستای من از جوّ شریف و فرهنگستان و خوابگاه هم آگاه میشین. و تمام پاراگرفهای این کتاب عنوان داره؛ دقیقاً مثل یه پُست. ولی چون خیلی قدیمیه، ویرگول و نقطه و علایم نگارشی نداره. البته اخیراً ویرایش شده و اگه بخواین بخرین، ویرایش شدهش رو بخرین و اگرم نخواین بخرین میتونین دانلودش کنین. این چند روز حدود 300 صفحهشو خوندم و کماکان دارم میخونمش و نکاتی که برام جالب بود رو عکس گرفتم و کماکان دارم میگیرم که بذارم وبلاگم و شما هم بخونید. صفحات 100 تا 200 اصلاً به مذاقم خوش نیومد و همهش از دربار و وزیر و وزرای دورهی قاجار بود. ولی پستهای اجتماعی و خانوادگیشو دوست داشتم. مخصوصاً پستایی که در مورد آغامحمدخان و لطفعلیخان بود :دی صدای استادمون (جناب آهنگر) وقتی داشت در مورد کتاب توضیح میداد (4 دقیقه، 4 مگابایت):
s9.picofile.com/file/8276433526/95_9_8_1_.MP3.html
این شما و این هم پستهایی که لایک کردم، به انضمام کامنتایی که براشون گذاشتم:
1.
وقتی نویسندهی این کتاب (عبدالله مستوفی) به دنیا میاد باباش (نصرالله) 72 سالش بوده و مامانش (زیبنده) 21 سال. مامانش زن سوم باباش بوده.

2.
فاصلهی سنی داداش بزرگه و باباش، 16 سال بوده. فکر کنم باباش همین که به سن تکلیف رسیده براش زن گرفتن. زن اول باباشم از باباش بزرگتر بوده.

3.
ناشزه (عربیه، بر وزن فاعله) ینی زنی که حرفای شوهرشو گوش نمیده! بهونهی خوبیه برای آقایون موقع طلاق زنشون.

4.
زن دومی باباش زود میمیره و باباش وقتی 60 و چند سالش بود یه دختر 15 ساله که مامان نویسنده باشه رو میگیره.

5.
اینجا عین بلاگرا داره با خواننده صحبت میکنه :دی

6.
در مورد صیغه و ازدواج دائم یکی از همسایهها یا اقوامشون نوشته.

7.
اینجا به یکی از ویژگیهای هموطنان اصفهانیمون اشاره میکنه. دقت کنید که ماجرا برمیگرده به 200 سال پیش.

8.
فکر کنم اینجا به همشهریام توهین شده. ولی برای اینکه فیلتر نشه طی یک فقره پانوشت توضیح میده که منظور بدی نداشته به واقع :)))

9.
فروشنده ترک بوده و زبان فارسی رو نمیفهمیده :دی

10.
به نظر منم افلاطون یه چیزی تو مایههای درس الکترومغناطیسه :))))

11.
اگه اون موقع به دنیا میومدم با این توصیفی که ایشون از حموم عمومی کردن، فکر کنم انقدر حموم نمیرفتم که کپک میزدم :))) الان سال 2016 هست و من چندشم میشه برم استخر! خدایا شکرت که اون موقع به دنیا نیومدم.

12.
چی بگم والا!

13.
اسم خواهرش خیرالنسا بوده؛ خانوم کوچولو صداش میکردن :دی سوالم اینه که خانوم کوچولو وقتی مامان بزرگ شد، بازم خانوم کوچولو صداش میکردن؟

14.
گاراژ همون پارکینگه! اتفاقاً ما هم توی ترکی به پارکینگ میگیم گاراژ. فکر کنم garage فرانسویه.

15.
خودش با باباش 72 سال اختلاف سنی داشته هیچ! تازه بعد خودش چند تا خواهر برادر دیگه هم داشته. من دیگه حرفی ندارم به واقع :|

16.
کلاً عروس و داماد هیچ دخالتی در راستای انتخاب همدیگه نداشتن!

17.
اینجام مثل بلاگرا با خواننده صحبت کرده :دی

18.
داداش بزرگهش با باباش 16 سال فاصلهی سنی داشته و تو مجالس فکر میکردن اینا داداشن. تازه باباش انقدر خوب مونده بوده که فکر میکردن پسرش داداش بزرگهشه.

19.
تنِ سعدی بعد از خوندن این سطور تو گور لرزیده.

20.

21.
پست اقتصادی

22.
کلاً الهی بمیرم برای جوونای اون دوره و زمونه

23.
راست میگه خب!

24.
موافقم

25.
همونطور که عرض کردم کلاً عروس و داماد در زمینهی ازدواج هیچ کاره بودن.

26.
آغامحمدخان اولین شاه قاجار بوده و نویسنده، آغامحمدخان رو ندیده و اینجا داره خاطرات گذشته رو میگه و یادی از گذشتهها میکنه.

27.
لطفعلیخان زند عشق منه :دی

28.
اینجا داره توضیح میده که اگه شب یک ساعت بلندتر بود لطفعلیخان شکست نمیخورد و زنده میموند.

29.
الهی بمیرم براش!

30. :((((

31.
آغامحمدخان چون مقطوعالنسل بوده، برادرزادهش فتحعلیشاه جانشینش شد. فتحعلیخان انقدر زن و بچه داشت که لقبش باباخان بود :))) ظاهراً آغامحمدخان خیییییییییلی خسیس بوده. بیرحم هم بوده :(((

32.
آغامحمدخان برای یه کاری میره مسافرت و یه سفیری میاد و باهاش کار داشته و وزرا میگن به جای آغامحمدخان، خواهرش با سفیر صحبت کنه. بعداً یکی از وزرا غیرتی میشه و میخواد خواهر شاهو شلاق! بزنه که چرا با نامحرم حرف زده. شاه میفهمه و دستور میده وزیرو بندازن تو دیگ بجوشونن. اسم یارو زهرمار خان بوده :))))

33.
ادامهی عکس قبلیه

34.
این فتحعلیشاه دومین شاه قاجاره. برادرزادهی آغامحمدخان.

35.
این فتحعلیشاه شعر هم میگفته :)))

36.
این حاجی همون وزیر لطفعلیخان بوده که به لطفعلیخان خیانت کرد و دروازههای شهرو بست و کلی کرمانیِ بیگناه رو به کشتن داد. عوضی!!! عوضیِ خر!!! من که نمیبخشمش :(((

37.
وای این پاراگراف فوقالعاده بود :)))))
دیدین یکی پدرش فوت میکنه میگن پدر همهی شهر فوت کرده؟
یه بندهخدایی اینو برای زن یکی میگه و بعداً متوجه سوتیِ خودش میشه

38.
محمدشاه سومین شاه قاجار بوده. بعد محمدشاه هم ناصرالدین شاه، شاه میشه.
عکس شاهان قاجار: fa.wikipedia.org

39.
افسر بیمروت :(((

40.
خاطرهای بسی بسیار چِندِش!

0.
مستحضر هستم و به این نکته واقفم که در شأن دانشجوی ارشد نیست که بیاد از خوابگاه و مشکلاتش با هماتاقیاش پست بذاره؛ ولی بد نیست شرح حال دورهی ارشدم رو هم مثل دورهی کارشناسیم بنویسم.
1.
پریشب ازشون خواهش کردم برای دورهمی و فیلم دیدن و چای آخر شب، برن اتاق شیما اینا و شیما اینا نیان اینجا. هر سه شون رفتن و منم در آرامش و سکوت یه کم درس خوندم و خوابیدم. حدودای 2 برگشتن و تنها برنگشتن! شیما اینارم با خودشون آورده بودن که اینجا بخوابن. چند ماهه شام و ناهار و صبونه رو باهم میخورن و همین مونده بود بیان اینجا بخوابن و فکر کنم کمکم باید براشون کمد لباسم اختصاص بدیم. با سر و صداشون بیدار شدم و منتظر موندم بخوابن و خودم هم سعی کردم دوباره بخوابم. ولی تا 3 مشغول صحبت کردن بودن. ظاهراً دورهمیِ اونجا کافی نبوده و بقیهی حرفاشونو اومده بودن اینجا بزنن. گوشیمو برداشتم و داشتم پیامای تلگراممو چک میکردم که هماتاقی شمارهی 3 گفت "عه بچهها نسرین بیداره." با همون لحن و تُنِ صدای خودش گفتم "بیدار نیستم، بیدار شدم. بیدارم کردید!" این آخرین جملهای بود که همهمون شنیدیم. بعد از این جملهی من همهشون سکوت کردن و حتی جملهی ناتمامشون رو هم تمام نکردن و پتو رو کشیدن رو سرشون و خوابیدن. و من تا خود صبح بیدار موندم و کلاً دیگه نتونستم بخوابم.
صبح براشون چنین پیامی نوشتم و فرستادم و رفتم دوش گرفتم خشمم فروکش کنه و بعدش اومدم نماز صبح و صبونه و دیگه هیچی دیگه. تا موقعی که گشنهم بشه و بخوام بیام ناهار بخورم سالن مطالعه بودم. حدودای 5 صبح به همهشون به جز نسیم پیام دادم: "دوست عزیز! الان ساعت پنجه و من هنوز نتونستم بخوابم. چرا؟ چون بدخواب شدم! چون دو ساعت پیش صدای شما بدخوابم کرد. چون در طی شبانه روز فقط یک بار میتونم بخوابم که این یک بار میتونه یک ساعت تا هر چند ساعت باشه و اگه بیدار شم دوباره نمیتونم بخوابم. و امشب مثل هر شب! صدای شما بیدارم کرد. شمایی که تا 3 نصف شب بیدار میمونید و فردا تا لنگ ظهر قراره بخوابید و البته که به خودتون مربوطه چه قدر و تا کی میخوابید. اما من که عادت دارم زندگیم رو از 6 صبح شروع کنم، مجبور خواهم بود تو اون بازهی زمانی که شما خوابید آرومتر صبحانه بخورم، آرومتر ناهار درست کنم و حتی آرومتر درس بخونم. خب الان دلم میخواد اون چراغو روشن کنم و کتاب بخونم. ولی الان پنج صبه و شما خوابیدین و رعایت کردن حال کسی که خوابه یه رفتار انسانی و اجتماعیه و مستلزم داشتن یه شعور حداقلیه که من اونو دارم. برای همین الان بلند نمیشم آشپزی کنم، درس بخونم یا بلندبلند صحبت کنم. به نظر میرسه لازمه برای این اتاق که یه مکان اجتماعی محسوب میشه، ساعت خاموشی تعیین بشه. مثلا 12 شب. و حتی به نظرم لازمه مجددا تکرار کنم کسی که دوست داره آهنگی رو بشنوه از هندزفری استفاده کنه. به هر حال یه وقتایی یکی شاده و دوست داره آهنگ شاد گوش بده و بقیه که من هم عضوی از بقیه هستم ممکنه شاد نباشن و دوست نداشته باشن اون آهنگو بشنون. یا برعکس، ممکنه نخوان آهنگ غمگین شما و کلا آهنگ شما رو و حتی الفاظ و عبارتهای غیرمودبانه و به تعبیری زشت و رکیک شما رو گوش بدن. کسی که واقف هست به کارش و به اشتباهش، حق عذرخواهی و بخشیده شدن نداره. و مستحضر هستیم که این اتفاق نه یک بار و نه برای اولین بار، بلکه یک ماهه که هر شب تکرار میشه و من هر روزی که صبح کلاس دارم، شبش خواب کافی نداشتم. حتی عصر که برگشتم و خواستم بخوابم هم موفق نشدم." بعدشم یه برچسب چسبوندم کنار کلید و روش نوشتم:

2.
شایان ذکر است من موقع خواب نه تنها به نور حساس نیستم، بلکه ترجیح میدم اطرافم روشن هم باشه به دلیل ترس از تاریکی. ولی باید به این نکته هم توجه کنیم که روشن نبودن برق، خاموش شدن صداشونم در پی خواهد داشت. و دلیل دیگر اینکه، بارها اتفاق افتاده که شب من داشتم درس میخوندم و اینا با لحن مهربون گفتن میخوایم بخوابیم و خواهش کردن که برقو خاموش کنن و منم چارهی دیگهای نداشتم جز خاموشی و دیگه نتونستم درس بخونم و الان با این یادداشت خواستم تلافی کرده باشم اون شبا رو. هم اون شبا رو، هم شبایی که برق روشن بود خودشون درس بخونن و هم همهی صبایی که بدون آلارم گوشیم خودم بیدار شدم و به آهستگی صبونه خوردم که خوابشون دچار اختلال نشه و قدرِ این شعور منو ندونستن.
3.
چیزی که این وسط بیشتر اذیتم میکرد این بود که ظاهراً هماتاقیامم از این شبنشینیها دلِ خوشی نداشتن و هر بار که همسایهها میومدن دورهمی و وقتی برمیگشتن نفس راحتی میکشیدن و میگفتن بازم از کار و زندگی افتادیم. یا وقتایی که نمیومدن میگفتن خوب شد نیومدن. ولی خب نکتهی تأملبرانگیز قصه اینجاست که اصلاً و ابداً اعتراضشون رو نه به این موضوع بلکه کلاً به موضوعات دیگه هم علناً نشون نمیدادن و لابد منتظر بودن من اعتراض کنم و بگن نسرین گفته دیگه نیاید اتاق ما؛ که چهرهی خودشون مخدوش نشه. به هر حال من آدمی نیستم که تظاهر کنم به حسی که ندارم یا دارم. ممکنه یه روز دو روز یه هفته یه ماه حتی یه سال صبر کنم، تحمل کنم، بیام تو وبلاگم غر بزنم و ناراحتیمو بروز ندم، ولی خب وقتش که برسه طرف رو در جریان میذارم که بره روی رفتارش با من تجدید نظر کنه.
4.
صبح که اینا خواب بودن تاسیساتی خوابگاه با میخ و دریل داشت در و پنجرهها رو عایقبندی میکرد. بعدشم مسئول خوابگاه در زد و بیهوا درو باز کرد که بلند شید بیایم اتاق شمارم عایقبندی کنیم. که بچهها گفتن نمیخوایم. بعدشم دزدگیر ماشین یه بنده خدا و بعدشم جیغ و از خواب پریدن هماتاقی شمارهی 3 و تلفنِ هماتاقی شمارهی 2 که یکی زنگ زده بود و یه کار اینترنتی داشت و بقیه خواب بودن و اینم باید پشت لپتاپ و تلفنی، کار اون بنده خدا رو راه مینداخت. ینی فکر کنم یه خواب خوش از گلوی هیچ کدوم پایین نرفت. بیدار که شدن غر میزدن که چه وضعشه و نتونستیم بخوابیم و پیام منو هنوز نخونده بودن. تا بیان تلگرامشونو چک کنن رفتم سالن مطالعه که راحتتر خجالت بکشن :دی
5.
لابد الان پیش خودتون فکر میکنید ما باهم قهریم و حرف نمیزنیم و سایهی همو با تیر میزنیم. ولی سخت در اشتباهید. دیشب شیما اینا (اینا یه گروهنااااا. ولی به ذکر سردستهشون اکتفا میکنم) آلو و آلبالو و زردآلو خشک ازم خواستن و دورهمی خوردیم و یکیشون مشکل کامپیوتری داشت و رفع و رجوع کردم و آپدیت ویندوز و نصب آنتی ویروس برای هماتاقی شمارهی 2 و درست کردن دسر برای هماتاقی شمارهی 3، و SMS زیر که مکالمات من و نسیمه، همه و همه طی همین 24 ساعت گذشته اتفاق افتاد و در کل بچه که نیستیم قهر کنیم! اگه نگیم نخندیم، پیاز میشیم میگندیم. و من به هر دلیلی نسیم رو بیشتر از بقیه دوست دارم. برای تحمل کردن بقیه هم تمام تلاشمو کردم که ویژگیهای مثبت و خوبشون که با اخلاقم سازگارند رو کشف کنم و مدام تو ذهنم تقویت کنم. و ناگفته نمانَد که دیشب هم اومدن اینجا بخوابن و اتفاقاً همین الان که من در حال تایپ این سطورم، خوابن و در جایجای اتاقمون یه رخت خواب پهنه و کوفتشون بشه که این همه میخوابن و من جمعهها هم حتی بلد نیستم زیاد بخوابم.

6.
اینجا تو این تصویر، تخممرغ هیچ ضرورتی نداره و من اگه توی دسرا ازش استفاده میکنم دلیلش اینه که معمولاً کمتر به عنوان غذا (نیمرو و املت و...) از تخممرغ استفاده میکنم و سعی میکنم حداقل بریزمش توی دسر که بدنم دچار کمبود تخممرغ نشه به واقع! نکتهی دوم هم اینکه برید دعا به جونِ شباهنگ بکنید که حتی از میزان شعلهی گاز هم عکس میگیره. اون وقت ادمین کانالای آشپزی برای طرز تهیهی غذاهاشون شماره حساب میدن و من مفت و مجانی، تمام فنون و فوتهای کوزهگریهامو در اختیارتون قرار میدم.

7.
عکس جغد روی لباسشو! (از وبلاگ آقاگل کش رفتم این عکسو. که اخیراً کربلا بودن.)

8. الف
دوست، ینی کسی که تاریخ تولدشو بدون نگاه کردن به تقویم و سررسید حفظ باشی.

8. ب
دوست، ینی خوانندهی وبلاگت نباشه و بعد از دورهی کارشناسی ندیده باشدت و دورهی کارشناسیت جغد نبوده باشی، ولی بدونه که الان عاشق جغدی و این عکسا رو برات بفرسته که کادوی تولد سال بعدتو انتخاب کنی.

9. الف
این روزا دارم این کتابو میخونم و از بعضی سطرا و صفحاتش عکس میگیرم و تموم که شد، پست بعدی منتشرشون میکنم و یه کم بیشتر در مورد این کتاب توضیح میدم. سه شنبه از کتابخونه فرهنگستان گرفتمش.

9. ب
تنها ایرادش اینه که فروردین 1324 چاپ شده و صفحاتش عین بیسکویت خرد میشه!

10.
دردی که انسان را به سکوت وامیدارد
بسیار سنگینتر از دردیست که انسان را به فریاد وامیدارد.
و انسانها فقط به فریاد هم میرسند نه به سکوت هم!
دلم برای طویلههام تنگ شده و این پستو بدون شمارهگذاری مینویسم که شبیه طویله بشه. امروز یه چند دیقه دیر رسیدم سر کلاس و بعداً که داشتم فایل صوتی ضبط شده توسط دوستان رو استماع میکردم شنیدم که استاد میپرسه پس خانم فلانی که من باشم کو و بچهها میگن یحتمل رفته کربلا و نمیاد! بعدش من وارد کلاس میشم و همه لبخند ملیحی میزنن که اون لحظه معنی این لبخندو نمیفهمم. دیشب فقط سه ساعت خوابیده بودم و امروز از صبح تا عصر کلاس داشتم و به زورِ نسکافه سر کلاس نشسته بودم و الان به جای خون، قهوه توی رگهام در جریانه. هماکنون نیز که در حال تایپ این سطورم، یکی از تکالیفی که باید فردا تحویل بدمو انجام ندادم و یحتمل تا پاسی از شب نخُسبم و فردام به زور نسکافه بشینم سر کلاس. عصر که رسیدم خوابگاه خواستم نیم ساعت بخوابم و هماتاقیام اومدن و انقدر سر و صدا کردن که با سردرد بیدار شدم و انقدر از دستشون عصبانی بودم که تا نیم ساعت ساکت ساکت بودم و هیچی نمیگفتم. بعدش نسیم اومد عذرخواهی کرد و بهش گفتم با اینکه صدای تو هم تو این جیغ جیغا بود از دست تو دلخور نیستم. شاید دلیل عصبانیتم کُردی حرف زدنِ هماتاقیهای شمارهی 2 و 3 باشه (جیغجیغشون کُردی بود). با اینکه نسیم هم کُرده ولی فقط با خانوادهش کُردی حرف میزنه و این دو تای دیگه اصن رعایت نمیکنن که تو این اتاق یه نفر دیگه هم هست که زبانشونو متوجه نمیشه و واقعاً سردرد میگیره یه وقتایی! و من همیشه انقدر شعور داشتم که جایی که کسی زبانمو نفهمه به زبان معیار! حرف بزنم و حتی با خانواده هم که بخوام تلفنی حرف بزنم میرم بیرون که اینا اذیت نشن. و اعتراف میکنم به همون اندازهای که فوامیل (جمع مکسر فامیل!) متعصب و پانترکم روی اعصاب و روانم ترد میل میرن، این هماتاقیهای کُردم هم همون قدر و حتی بیشتر! رو اعصاب و روانم هستن و اصن نه یاشیاسین آذربایجان و نه حتی بژی کوردستان! کلاً منقرض شیم بریم پی کارمون. بگذریم. شما در تصویر اول دسری رو ملاحظه میکنید که با نشاسته و شیر و شکر و تخممرغ تهیه شده و چون شیرش یه کم زیاد شد، چند تا دونه بیسکویت از نوع پتیبور خرد کردم ریختم توش و شد آنچه شد. شاعر در بیت پایانی همین تصویر میفرماید: تمنای کمک در عشق آسان نیست؛ این یعنی، کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد. تصویر دوم هم همون دسره، با این تفاوت که شیرش به اندازه است و اون گلدون هم همون گلدون پست 435 هست که بزرگ شده و قد کشیده و وقتی عکسشو برای خالهم فرستادم گفت بهبه میبینم که زبان مادرشوهر خریدی و این جملهی ایشون چنان تاثیر شگرفی روی افکار من گذاشت که شب خواب مادرشوهرمو دیدم و از ذکر جزئیات خواب مذکور خودداری میکنم :دی تصویر بعدی نیز یکی از قاقالیلیهایی است که عمهجانمان از وطن ارسال کرده و من این مربای کدوتنبل رو چنان از دل و به جان دوست میدارم که میزان عشق و محبتم نسبت بهش با میزان عشقم به سیبزمینی سرخ کرده و شکلات و پاستیل نوشابهای رقابت میکنه و به بهشت نمیروم اگر از اینا آنجا نباشد. و شیخ امروز بعدِ n سال رفت نمازخونه نمازشو به جماعت بخونه و حاجآقا گفت فردا نمیاد و فضیلت نماز جماعت رو از دست ندید و فردا یکیتون بیاید جای من امام جماعت وایستید. یه سری شرایط هم گفت که طرف باید فلان ویژگیها رو داشته باشه. در کمال اعتماد به سقف، با اینکه همهی ویژگیهای اخلاقی که شمرد رو دارم، ولی قرائتم صحیح نیست و مثلاً ه و ح رو یه جور تلفظ میکنم و صلاحیتشو ندارم به واقع. تصویر بعدی، تصویر ناهار منه که چه مشقتها که نکشیدم برای درست کردن اون کتلت (که مزهی آبگوشت میداد!). وقتی خواستم شروع کنم به خوردنِ دسترنجم که چه مرارتها کشیدم بر حصولش! استاد اومد و بچهها رفتن سر کلاس و استاده همون استادی بود که بهم میگه مهندس. بچهها گفتن بدو بیا استاد اومده. گفتم بگین مهندس داره ناهار میخوره.
+ بشنویم: Shajarian_Tasnife_Jane_Jahan.mp3





1. خونهی دایی بابا اینا. ایلیا: دلت با من
من: هماهنگه
ایلیا: نگاه تو
من: تو چشمامه
ایلیا: تنت با من، میرقصه. همون حسی که میخوامه. نسین با من مییقصی؟
من: :)))) نه دیگه این یه فقره رو شرمندهام. ناسلامتی مجلس عزاست. بریم بیتِ بعدی
ایلیا: من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
من: تو تهِ خوبی حق بده عاشق شم. ایلیا من چیِ تو ام؟
ایلیا: آجی!
شاعر میفرماید: سخت است عاشقش شده باشی و او فقط، همشیرهات بخواند و هی دلبری کند :)))
فقط به مسئولین حوزه نگین من از این آهنگا گوش میدم. من اونجا آبرو دارم به واقع :دی
2. دیشب سالگرد دایی بابا بود و رفته بودم کرج. پارسال همین موقع:
nebula.blog.ir/post/462 و nebula.blog.ir/post/468
3. رفتنی (ینی وقتی داشتم میرفتم خونهشون) برای ایلیا و بیتا دفتر نقاشی خریدم و برای خودم مداد و پاکن و مدادتراش و اون ماژیکارم برای محدثه ابتیاع کردم. البته مشکی و قرمزشو خودم برداشتم. لازم داشتم. شما سمت راست تصویر بالا، یه قفس میبینید که توش پرنده است و قرار بود به زودی جوجهدار بشن و صبح که اینا خونه نبودن تخمِ جوجه افتاده شکسته و اونی که ایلیا داره در سمت چپ تصویر پایینی نشون میده جنین مورد نظره.


5. زندایی بابا با اینکه خیلی وقته کرج زندگی میکنن، فارسی بلد نیست و دیروز وقتی رسیدم، مهمونا ازش خواستن منو بهشون معرفی کنه. گفت: نسرین، نوهی خاله، تهران، درس، دانشگاه!
6. شب، قرار شد ما مهمونا بریم خونهی پسردایی بابا بخوابیم و منم رفتم اتاق ایلیا و بیتا. یه رخت خواب رو زمین پهن بود که ظاهراً جای خواب من بود. ولیکن! ایلیا نذاشت رو زمین بخوابم و گفت تو برو رو تخت من بخواب (تختش بزرگ بود البته!). بعد برگشته به دخترخاله (مامانش دخترخالهی باباست) میگه مامان من بهترین جایی که داشتم رو به نسین دادم («ر» رو نمیتونه تلفظ کنه و اگه یه اسمی با «ر» شروع بشه «ی» تلفظ میشه.) صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره همین جوری برای خودش راه میره. فکر کنم نتونسته بود بخوابه. گفتم بیا پیش من بخواب. از من به یه اشارت و از وی به سر دویدن. همین که سرش به بالش رسید خوابش برد. تنها مشکلی که تا حدودای 9، 9 و نیم باهاش دست و پنجه نرم میکردم این بود که هر چند دیقه یه بار جیغ میزدم که ایلیا موهام. ایلیاااااااااااا موهام. رفتی رو موهام. موهامو ول کن. یه کم بکش اون ور. آی موهام! وای موهام. و سوالم از خانومای متاهلی که موهاشون بلنده اینه که موقع خواب اینا رو چه جوری مدیریت میکنن که نمیمونه زیر سر و دست و پای آقاشون! نگن میبندیم که من اصن نمیتونم با موی بسته بخوابم و در حالت بیداری هم لقبم "آهای وصله به موهای تو هیچی"ه. بر وزن آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایقی که جناب فریدون خوندن.
7. موقع صبونه بلند شدم برم پیش ملت و وارد که شدم گفتم سلام، صبح به خیر. (تو خونه هم همیشه همین جمله رو ادا میکنم. موقع خواب هم میگم شب به خیر. ینی لفظِ صبح به خیر و شب به خیر رو حتی اگه موقعیت و بافتِ زمانیم ترکی باشه بازم همین مدلی و به همین شکل ادا میکنم.) خلاصه ما رفتیم و گفتیم صبح به خیر و جماعتِ پانترکِ طایفهمون که تعدادشون کم هم نیست فرمودن به زبان آدمیزاد بگو. صبح به خیر چیه. باید بگی "گون آیدن". و من اون لحظه در کِسوت یه زبانشناس (کِسوت ینی لباس) نمیدونستم در پاسخ به اینکه فارسی زبان آدمیزاد نیست، چه جوابی بدم به واقع. خب ینی چی آخه. کارت عزا و عروسی و روی سنگ قبرو که ترکی مینویسین. دیگه چی کار به صبح به خیر گفتنِ من دارین آخه. الان این موضوع انقدر برای من حیاتی و رو اعصاب و روانه که اگه n سال دیگه خواستم شوهر کنم، جلسهی خواستگاری به جای بحث شغل و تحصیلات و مهریه، اولین و آخرین چیزی که از یارو میپرسم نظرش در مورد زبان و زبان ترکی و زبانهای آدمیزاد و غیر آدمیزاده. خدا راه راستو به سمت اینا کج کنه به حق همین وقت عزیز.
8. خالهی 80 سالهی بابا (سمت راستم نشسته): کی درس و دانشگاهت تموم میشه؟
من: یه سال دیگه ارشدم تموم شه و دکترا و بعدش پُست دکترا و فکر کنم یه ده دوازده سالی طول بکشه
خالهی 80 سالهی بابا: بسه دیگه. چه قدر درس میخونی. شوهر کن!
(دقت کردین این خاله سنش تغییر نمیکنه و همیشه 80 سالشه؟ :دی)
اون یکی خالهی بابا (سمت چپم نشسته بود. همون که پسراش ارادت عجیبی به زبان سرزمین سبزم ایران دارن): کار هم بکن. زن باید دستش تو جیب خودش باشه. تو این دوره زمونه زن نباید تو خونه بمونه.
خالهی 80 سالهی بابا (که سمت راستم نشسته): ازدواج هم بکن!
9. پسرخالهی بابا قرار بود یه سری چیز میز از تبریز برام بیاره. ترشی و مربا و رب و آبلیمو و هر چیز خونگی که تهران گیر نمیاد! به مامانم گفته بودم چند جفت کفشم بفرسته برام. با اینکه معمولاً همیشه یه جفت کفش پامه و تنوع برام یه چیز تعریف نشده است، ولی گفتم یه وقت اگه این کفشامو بدزدن یا یه بلایی سرشون بیاد، تا یکی دیگه بخرم سختم میشه. عمهها (که عمه جون صداشون میکنم) هم کلی شکلات و خوراکی و قاقالیلی فرستاده بودن که چون به روح اعتقاد دارم عکسشو نذاشتم که دلتون نخواد :دی
10. نصف شب برگشتم تهران و بچههای خالهی 80 ساله منو رسوندن خوابگاه و رفتن. همین که رسیدم هماتاقی شمارهی 3 با حال و احوال پریشون ازم خواست با دقت به وسیلههام نگاه کنم ببینم چیزی کم شده یا نه. بچهها رفته بودن اردو (شمال) و این هماتاقیم تنها بوده و ظاهراً ظهر یه چند دیقه از اتاقمون میره بیرون و میاد میبینه ساعت و پولای توی کیفش نیست. لپتاپ و گوشی و همه چی وسط اتاق رو زمین بوده. ولی دزده به اینا دست نزده. یه جفت کفشم خواسته ببره. تا وسط راه برده، بعدش گذاشته رو پلهها و رفته. دزد که میگم منظورم یکی از دانشجویان سرزمین سبزم ایرانه که ساکن همین خوابگاهم هست. لپتاپ من که سر جاش بود. چیز باارزش دیگهای هم نداشتم. یه چمدون دارم که خوراکیامو توش میذارم. بازش کردم دیدم خوراکیام سر جاشه. خب دزد عزیز، تو که یکی یکی کیفا رو چک کردی پولاشو برداشتی. اینم باز میکردی چار تا دونه پسته و شکلات برمیداشتی :)))))
11. این عکسو یکی از بلاگرانِ بلاگستان که رفته بوده کربلا و دیروز برگشته فرستاده:

السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ عَلَیْکَ مِنِّی سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ. السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ. اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام.
1. خوبی نسرین؟
تا خوبو چی تعریف کنیم.
پاشو بیا بریم اتاق ما.
[نگاش میکنم]
گفتی اسم سیگار استادتون چی بود؟
[نگاش میکنم]
دو نخ وینستون دارم.
[نگاش میکنم]
[نگام میکنه]
[نگاش میکنم]
به تاریکی گرفتارم، شبم گم کرده مهتابو...
2. خیلی عجیبه، با اینکه حداد دستش تو کاره ولی تا حالا یه معادل فارسی واسه هروئین پیدا نکرده. مثل جنس داغ، حال خوب. یا سفید پودرِ فضانوردی مثلا.
3. من انواع بافت مو رو بلدم، بافت چهارتایی، تیغ ماهی، حتی بلدم موهای خودمم ببافم. ولی وقتی فلانی میگه موهامو بباف میگم بلد نیستم. میگم حتی اون بافت سه تایی ساده رو هم بلد نیستم. من حتی بند انداختن هم بلدم. ولی وقتی فلانی میگه رو صورتم بند بنداز میگم بلد نیستم. من وقتی دارم دمای آب ماشین لباسشویی و زمانش رو تنظیم میکنم و تاید رو میریزم توش، حواسم هست که لباس فلانی رو که گفته بود وقتی لباساتو میشوری لباس منم بنداز توش رو ننداختم توش. ولی بعد از اینکه استارت رو فشار دادم میگم آخ دیدی چی شد؟ لباساتو ننداختم توش! چون با کسی که نتونم باهاش ارتباط روحی و فکری برقرار کنم، ارتباط جسمی و فیزیکی هم نمیتونم برقرار کنم. نمیتونم به وسایلش، به موهاش و به صورتش دست بزنم، باهاش دست بدم، ببوسمش و یا لباساشو قاطی لباسای خودم بندازم تو ماشین. من حتی حاضر نیستم براش کیک بدون فر درست کنم. به نظرم هیچ عشقی و محبتی و دوستی و دوست داشتنی در رابطهی من و بچههای این خوابگاه جریان نداره. سال که تموم بشه از اینجا میرم و هیچ وقت دلم براشون تنگ نمیشه.
4. تابستون غلطگیرم شکست و پاشید رو کاغذ و دستم لاکی شد. هی نمیخریدم که برم از لوازم تحریر شریف بخرم. و ما ادراک ما شریف. روزایی که شریف کلاس تدبّر دارم، نیم ساعت یه ساعت زودتر میرم و میشینم رو یکی از صندلیای روبهروی پلههای عرشه و آدمایی که میان رد میشنو تماشا میکنم. غریبه، آشنا، استاد، دانشجو، مستخدم... فقط نگاشون میکنم و سه و نیم بلند میشم میرم سمت مسجد.

5. امروز برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی عصر بعد از کلاسم وقتی داشتم برمیگشتم خوابگاه) سبزی گرفتم. پاک شده و خرد شده هم نگرفتم که خودم پاک کنم. اون سنگک رو هم در شرایطی ابتیاع کردم که 10 تا مرد تو صف بودن و من تنها خانومِ حاضر در نونوایی بودم. برگشتنی (اینجا هم برگشتنی قید زمانه؛ ولی منظور از برگشت، مسیر برگشت از نونوایی به خوابگاهه) هر کیو دیدم بفرمایید نونِ داغ گویان، سنگک تعارف کردم و نگهبان و مستخدم و رئیس و کارکنان خوابگاه، همه و همه رو مستفیض کردم. من عاشق هویجم و تو همه چی هویج میریزم. بعدشم اینکه گیر ندید که چرا این آشِ به اصطلاح رشته! پیاز داغ و نخود و لوبیا نداره. بدانید و آگاه باشید که من پیاز داغ و نخود و لوبیا دوست ندارم.


آوردهاند که روزی شیخنا و پیرنا و مرشدنا، شباهنگ دام ظلهاالعالی و ادام الله علوّها و رَحِمَها الله، بر سر سفره نشسته بودندی و صبحانه بخوردندی و مریدان گرد وی حلقه زده بودندی و وی کره عسل خوران، جمله مریدان را موعظه بکردندی.
شیخ قدری زبان به کام گرفت تا چای بنوشندی و مریدی فرصت را غنیمت شمردندی و پرسیدندی که مسئلتُن یا شیخ!
شیخ لیوان چای را بر زمین نهادندی و گفتندی بپرس جانم! بپرس!
مرید شگفت کرده و منقلب، گریهها کرد که ما عاشقانِ کویت، بر ما کمی نظر کن، چرا شیخ هیچ گاه با ما غذا نخوردندی و سفرهی جدا داشتندی و با ما چای هم نخوردندی و آب هم نخوردندی و عینهو کردستانِ عراق، تو این اتاق برای خود فدرال تشکیل دادندی؟
شیخ، مریدان را جملگی دور سفره گرد آوردندی که امروز شما را حکمتی گویم که در اذهانتان بماند! سپس قوری خود را و قوری مریدان را در کنار هم نهادندی و قدری تامل کردندی و از دو قوری عکسی گرفتندی برای وبلاگ و دستی بر محاسن به نشانهی تدبر کشیدندی و گفتندی: من حالم از قوریتون به هم میخوره و چندشم میشه خب!
مریدان توجیه و قانع شدندی و نعره زنان پست وی را لایک کردندی و جامه دریدندی و فغانکنان به بیرون دویدندی.

یکی از مریدان کامنت گذاشته که تلفظ صحیحِ "ض" به عربی پدرم رو دراورده و گویا تو نماز هم خیلی مهمه و از اونجایی که عربیت خوبه فکر کردم شاید بتونی کمکم کنی و متاسفانه وبلاگ ندارم و نمیدونم چه جوری میخوای جوابم رو بدی!
عرضم به حضور اَنور (نورانی) این مرید که داداچ من خودمم نمازامو با تلفظ فارسی و حتی ترکیِ ص و ث و ض و ظ و ذ و ح میخونم.
این لینک شاید به دردت بخوره: www.aparat.com
+ شما هم تو این چالش میز شرکت کنید. موقع امتیاز دادنم به میز من رای بدید.
1. این جلسه داشت تاریخ نجوم رو میگفت. یه نفر یه سوال در مورد صورتهای فلکی پرسید. استاد یه نگاه به بچهها کرد و گفت کسی برجهای دوازدهگانه رو بلده؟ داشت منو نگاه میکرد. میخواستم بگم داداچ! این دیگه با تالس و فیثاغورث فرق داره. قرار نیست چون مهندسی خوندم از نجومم سررشته داشته باشماااا! چرا منو نگاه میکنی خب؟ ولی اینو نگفتم و آروم آروم شروع کردم به شمردن اسامی صُوَر فلکی... حَمَل، ثور، جوزا، سرطان، اَسد، سُنبُله، میزان، عقرب، قوس، جَدی، اینجا مکث کردم و گفتم تلفظشو بلد نیستم استاد. شاید جُدَی باشه. گفت نه همین جَدی درسته. ادامه دادم: جَدی، دَلو، حوت (فایل شمارهی 6 - تاریخ علم، استاد شمارهی 12- دقیقهی هفتاد و چهارم)
2. گفت کیا تا حالا متن درسو نخوندن؟ دستمو بلند کردم و یه نگاه به پشت سرم کردم و دیدم دست همه پایینه. یه مصرع از گلستان خوند که توش فامیلی من بود و مکث کرد و منم آروم زیر لب بقیهی بیتو خوندم. گفت بخون خانم فلانی. اول توضیحاتشو بخون. خوندم. بعد متن نامهای که مولانا برای پسرش نوشته بود. این پسرشم مثل پسر قبلی ناخلف بود و زن و زندگیشو ول کرده بود به امان خدا و دل به کار و زندگی نمیداد. مولوی نصیحتش کرده بود که برگرد سر خونه زندگیت. خوب میخوندم. نه انقدر تند که گوش ملت جا بمونه و نه انقدر آروم که خسته بشن. بلند میخوندم و رسا. حواسم به تکیه و آهنگ و ریتم ابیات بود و سعی میکردم کلمات ناآشنا و پیچیده و سخت رو هم بیغلط بخونم. به یه بیتش که رسیدم دلم لرزید، صدام لرزید، نفسم بند اومد... به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. ولی... ولی دیگه انگار آدم چند ثانیه قبل نبودم. دیگه حواسم به متن نبود. من میخوندم و استاد تصحیح میکرد. من میخوندم و اون دوباره میخوند. حواسم سر جاش نبود. یه جاهایی مکث میکردم و انگار اولین بارم باشه یه متن فارسی به خط فارسی جلوم گذاشته باشن. یه کلمات دیگه رو جای کلماتی که نوشته بود میخوندم. نقطهی اوج قصه اونجا بود که یه چیزی خوندم که اصن تو کتاب نبود همچین چیزی. خندید و حرفمو قطع کرد گفت تو کتاب شما اینجوری نوشته؟ خودم و بچهها هم خندهمون گرفت. همیشه یه همچین وقتایی جهت انبساط خاطرِ حضّار! یه بیت شعر در وصف حال طرف میخونه. ولی چیزی نگفت. خندید و گفت ایرادی نداره. ادامه بده. (فایل شمارهی 6 - حداد - دقیقهی شصت و دوم)
2.5. در آتشی که تو افروختی میان دلم، تمام زندگیام باز شعلهور شدهاست، از آن زمان که تو مضمون شعر من شدهای، غزل نوشتنم انگار سادهتر شدهاست، حواسپرت تو هستم. ببخش. این حالت، همیشه بوده و چندی است بیشتر شدهاست.
3. استاد شمارهی 8 داشت برامون تکلیف! طراحی میکرد و بچهها میخواستن موعد تحویلشو تا جایی که جا داره بندازن عقب. استاد نگاه معناداری به تکتکمون کرد و گفت من یه مهندس میشناسم که 4 ساعته اون تکلیفی که تا پایانِ ترم فرصت داشتید تحویل بدیدو تحویل داده. هر موقع اون اینو تحویل بده، تا یه هفته بعدش فرصت دارید شما هم تحویل بدید. ولی لطفاً بنده خدا رو سر به نیست نکنید :دی (اشاره به تکلیف استاد شماره 11 که هفتهی پیش تحویل دادم. در حیرتم کی بهش گفته من یه همچون کاری کردم.)
4. استاد شمارهی 8 هم مثل خودم جغده و تا صبح مقاله و کتاب میخونه که صبح با کولهباری از معلومات بیاد سر کلاس. یکی از نتایج این شبزندهداریا این بوده که این جلسه به جای جامدادی، کنترل تلویزیون خونهشونو با خودش آورده بود سر کلاس! نشونمون داد و توصیه کرد شبا زود بخوابیم.
5. چند وقته هر چی تلاش میکنم زود بخوابم و سر کلاسای صبح خسته نباشم، نمیشه و تا دو سه نصف شب بیدارم. زود بیدار شدن و عصر نخوابیدنم هم کوچکترین تاثیری روی این موضوع نداره. شاعر میفرماید: «عجبا للمحب کیف یُنام، کل نوم علی المحب حرام». نوم هم ینی خواب. و از اونجایی که جناب آهنگر، همچین که میرسه سر کلاس، سلام و بسم الله و حضور و غیاب رو شروع میکنه و از اونجایی که هفتهی قبل با چند دقیقه تاخیر، موقع حضور و غیاب رسیدم و وقتی رسیدم اسمم رو خونده بود و جلوش غیبت زده بود و از اونجایی که غیبتم رو پاک نکرد :( فلذا عزمم رو جزم کردم این هفته از 11 بگیرم بخوابم و هندزفریو گذاشتم تو گوشم و داریوش داشت ناناستاپ! هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه، میخوند و منم هر چی تلاش کردم بخوابم ثمری نداشت! صبح با آلارمِ خاموشی گوشی به دلیل کاهش باتری و صدای داریوش بیدار شدم که کماکان داشت میخوند اینجا چراغی روشنه. دیگه نمیدونم بنده خدا از سر شب تا صبح چند بار تکرار کرده بود این آهنگو، ولی به نظرم نصفههای شب داشته بهم فحش میداده که لامصب، وقتی گوش نمیدیدی چرا گذاشتی ناناستاپ پلی شه خب...
6. استاد شمارهی 4 پریم (استادِ زبانهای باستانی خودمون شمارهش 4 بود و 2 نفرو انداخت و بقیه رو با کمترین نمرهی ممکن پاس کرد و من 13 شدم و هیچی هم یاد نگرفتیم و اون استادو عوض کردن و برای ورودیا یه استاد دیگه آوردن که زین پس 4 پریم صداش میکنیم و به ما هم گفتن بریم مستمع آزاد بشینیم سر کلاسش و علم بیاندوزیم. ولی من نمیرم و تا حالا ندیدمش اصن)... بله عرض میکردم! استاد شمارهی 4 پریم که 80 سالشه، این هفته کلاس صبو دو ساعت دیرتر برگزار کرد. چرا؟ چون بنده خدا خالهش فوت کرده بود. اون وقت من هنوز 25 سالم هم نشده، خالهام دو ساله فوت کرده. امید به زندگیم هم نصف اون 80 سالی که استاد تاکنون زیسته هم نیست به واقع!
7. هماتاقیم بیدار شده با ذوق میگه وااااااای یه همچون خوابی دیدم. دو نقطه خط صاف طورانه نگاش کردم و گفتم حالا ایرادی نداره، آدم تو خواب اراده و اختیار نداره و فکر نکنم کارای بدی که تو خواب انجام بدیم، تو نامهی اعمالمون نوشته بشن. روز بعدش دوباره بیدار شده میگه وااااااای من این دفعه هم یه همچون خوابی دیدم! دو نقطه خط صاف طورانه بازم نگاش کردم و گفتم میخوای تو فیلمایی که میبینی تجدید نظر کنی؟ فکر کنم تاثیر بدی روت میذارن. والا تهِ تهِ تهِ تهِ خوابایی که من میبینم و نامحرم توشه اینه که تو خواب داریم راجع به فرکانس ضرب دو تا سیگنال بحث میکنیم و آخرشم مقالهشو میگیرم تصحیح میکنم و میگم بره درستش کنه! والا!
8. دیشب خواب دیدم خودکارایی که تو پست 83 دوستام برام خریده بودنو گم کردم. داشتم دنبالشون میگشتم. میدونستم کجا جا گذاشتم ولی پیداشون نمیکردم. من هنوز با همون خودکارا سوالای امتحانمو جواب میدم. با اینکه الان اون خودکارا جلوی چشمم هستن ولی هنوز ناراحتم که تو خواب گمشون کرده بودم.
9. این سوالِ «چرا برقو ادامه ندادی» داره به یه موضوع فرسایشی تبدیل میشه و خب برای منی که اساساً و اصولاً آدمیام که هیچ وقت از کسی نمیپرسم چرا فلان کارو کردی یا نکردی، یه کم آزاردهنده است که هر چند روز یک بار این سوال تکرار بشه و من هر بار گاهی مفصّل و گاهی مختصر جواب بدم بهش. تو این دو سال انقدر این سوال ذهنم رو ساییده! که رسماً دارم رشتهی کنونی یا رشتهی سابقم رو از افرادی که باهاشون در ارتباطم مخفی میکنم! ینی الان یه عده هستن که فکر میکنن من ارشدِ برقم و یه عده هم فکر میکنن من هم کارشناسی و هم ارشدم رو زبانشناسی بودم و تازه برای اینکه مجبور نباشم این رشتهی جدید و غریب زبانشناسی رو توضیح بدم، از عبارتِ «زبان میخونم» استفاده میکنم. و واقعیت اینه که رشتهی ارشد من زبانشناسی هم نیست. اصطلاحشناسیه. کشورهای اروپایی اصطلاحشناسی (ترمینولوژی) رو به عنوان رشتهی مستقل تدریس میکنن ولی چون ما هنوز اول کاریم، مسئولین اومدن اصطلاحشناسی رو به عنوان یکی از گرایشهای زبانشناسی تو دفترچه انتخاب رشته ثبت کردن و احتمالاً 100 سال طول بکشه که مستقل و شناخته بشه. و در پاسخ به این سوال باید بگم جهانبینی و طرز تفکر آدما باهم فرق داره و اون دید و بینشی که من نسبت به تحصیل و کار دارم پیامدهایی داره که از همون طرز تفکرم نشئت میگیره. به عنوان مثال، من بر خلاف دیدگاه فمینیستی، معتقدم زن با مرد فرق داره و بار اقتصادی خانواده و حتی کشور روی دوش من نیست و وظیفهی من نیست و اگر هم دارم درس میخونم، تحصیل کردنم تفریحی و در اولویت دومِ زندگیمه. (جا داره رئیس دانشگاه شریف بعد از شنیدنِ اینکه بنده تفریحی برق خوندم و فارغالتحصیل شدم، اَلاَمان گویان جامههاشو بدره و سر به بیابان بذاره). و البته این دقیقاً خلاف جهت عقیدهی خانواده و دوستان و اطرافیانمه. ضمنِ اینکه من بر خلاف بعضیا که از درس خوندن زجر میکشن، از تحصیل لذت میبرم و دوست دارم به هر علمی یه ناخنکی بزنم ببینم چه مزهای داره. دلیلی هم نمیبینم دلیل کارمو برای کسی توضیح بدم. دلیلی نداره. دوست دارم. دوست داشتن دلیل نمیخواد.
10. چهارشنبهها، شریف، کلاس تدبّر دارم. هفتهی پیش هوا بدجوری طوفانی بود و چادرم که سهله، اگه محکم واینمیستادم، باد خودمم میبرد. وقتی رسیدم حیاط مسجد، بچهها داشتن توپ بازی میکردن. خانومایی که میان حوزه بچه دارن و بچهها تو حیاط بازی میکنن تا کلاس ماماناشون تموم بشه (یادآوری: من حوزه قبول نشدم و الان یه جورایی مستمع آزادم). دم در داشتم هندزفریو از تو گوشم درمیاوردم و یه سر و سامونی به سر و وضعم میدادم که برم تو کلاس و باد و نمنم بارونم کلافهم کرده بود. یکی از بچهها توپو به هوای اینکه بگیرم باهاش بازی کنم، پرت کرد سمت من. پسرا داشتن دم حوض وضو میگرفتن و معذب بودم کلا. حواسم بیشتر به باد و بارون بود و متوجه توپ نشدم و توپه یه جوری بهم خورد که چادرم رفت رو هوا و کلاً صحنه تماشایی بود! :دی استاد تدبر هم از پنجرهی کلاس داشت تماشام میکرد و نچ نچ گویان محو افق بود :))) اسم استادم نمیدونم هنوز که تگش کنم.
11. چهارشنبهی این هفته...
12. یه دعای جدید برای قنوت نماز یاد گرفتم. آهنگر یادمون داد البته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» به آنچه از خیر بر من نازل میکنی، نیازمندم.
13. من ضدی دارم
آنقدر فریبکار که آن را
خود پنداشتهام
حالا
من از خود برای تو شکایت آوردهام
نگارنده این روزا ساکته و علیرغم سوژههای متعدد و اتفاقات جالبانگیزناک و کلیدواژهها و یادداشتهای نصفه نیمهای که تو دفتر یادداشت و تقویم و گوشهی جزوه و حتی کف دستش نوشته، علیرغم همهی اینا، حرفی برای گفتن نداره. فلذا خواننده رو به دیدن یه چند تا عکس که برای خالی نبودن عریضه است دعوت میکنه.
این سری که رفته بودم خونه، یه دبّهی گُندهی ترشی رو برداشتم با خودم آوردم تهران. نرسیده بود البته. بابا زنگ زده میپرسه ترشیت رسید؟ میگم خیلی وقته تموم شده. یه دبّهی گُندهی دیگه هم برام بذارین کنار.
1.

2.

3.
کتابخونهی فرهنگستان! امروز، من؛ در حال جستوجوی کتاب

4.
اتاق ارشدها! امروز، من؛ در حال تحقیق و پژوهش
و البته وبگردی :دی

5.
خوابگاه؛ امروز

6.
خوابگاه؛ پریروز
قالب قلبی نداشتم... خودم با دستم قلب درست کردم

7.
خوابگاه؛ پسان پس پریروز
برای اونایی که منبعِ روایتِ پست قبلو خواسته بودن:
www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=263594

8.
دورهمی بلاگران! insidemonster.blog.ir/post/553
البته نقش من تو این دورهمی در حد این سنجاق سینهی جغدی بود

9.
چالش وبلاگیِ عکس از جانمازی که همیشه باهاش نماز میخونید:

10.
امروز؛ خوابگاه! (که میشه فردایِ شبی که این پستو گذاشتم!)


یکی از اقوام داره جدول حل میکنه و زنگ زده میگه دو حرفیه و... حال دخترخاله رو میپرسم، سلام میرسونه و سلام میرسونم و قول میدم سر فرصت حتماً بهشون سر بزنم. یه دختره در میزنه و میاد تو و یه نگاه به دور و ور میندازه و میپرسه اون کمد مال کیه؟ میگم من. میگه منم از اینا خریدم و بلد نیستم سر همش کنم. میای کمکم کنی؟ میرم درستش میکنم. تو راه به اون دختره که اومده بود ازم سیدیِ ویندوز بگیره سلام میدم. برمیگردم آشپزخونه دستامو بشورم. یه دختره میاد و شلوارشو نشون میده و ازم میپرسه عکس خوانندهی خانوم روشه. به نظرت میشه باهاش نماز خوند؟ میگم آره جایی ندیدم نوشته باشه نماز با شلواری که عکس روشه باطله. میره. برمیگردم اتاقمون. بچهها دارن کلیپ خواستگاری یه دختره از محمدرضا گلزارو میبینن. هماتاقیم میپرسه به نظرت "پسر" حق داره بدونه یه "دختر" دوستش داره؟ یکم فکر میکنم و یاد جلسهی اولی که حداد گفت روایت داریم وقتی یکیو دوست دارین بهش بگین میافتم. هندزفریو میچپونم تو گوشم و میگم نمیدونم. شیما میگه تو بودی چی کار میکردی؟ نگاش میکنم و میگم کاری نمیکردم. شیما عاشق شعره. این بیتو براش میخونم: رفتم به او بگویم "من عاشقت شدم" را لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی... حرفشو ادامه میده: تو مگه مسلمون نیستی؟ مگه خدیجه... بلند میشم ظرفامو برمیدارم و میگم ما خدیجه نیستیم. پسرای این دوره زمونه هم محمد نیستن. میرم آشپزخونه بشورمشون. میشکنه میره تو دستم. سینک پر خون میشه. ظرفام خونی میشه. شیما داره رو زخمم چسب میزنه. گوشیمو میدم دست نسیم و میگم عکس میگیری از مصداق عینیِ آیهی «وقطعن ایدیهنِ» سورهی یوسف؟
برمیگردیم و کتابی که سه شنبه از استادم گرفتمو میذارم جلوم. میخونم. اسممو توش میبینم. شبآهنگ... به زبانهای مختلف... ذوق میکنم. ورق میزنم. کاغذاش نوئه. انگشت دست چپمو میبره. یه چسب دیگه میزنم رو زخمم. دست راستمم میسوزه. دقت میکنم میبینم بریده. کی و کجا و چه جوریش یادم نمیاد.

بشنویم؟
0- منظور مولوی از خامُش، خاموش بوده؛ منظور منم از باهُش، باهوش.
1- برای درس سمینار باید یه مقاله بنویسیم. برای درس اصطلاحشناسی هم همین طور. یه ارائهی ده بیست دیقهای هم باید برای درس ساختواژه داشته باشیم. هفتهی پیش قرار بود یه چیزی تو مایههای طرح یا پروپوزال به اساتید تحویل بدیم و من یه موضوع انتخاب کردم و همون یه موضوع رو (که البته موضوعِ پایاننامهام نیست) هم به استاد شمارهی 3 دادم، هم 5 و 8 و 9، هم 11. به نظرم آدم یه مقالهی درست و درمون بنویسه بهتر از صد تا مقالهی به درد نخوره. ولی بچهها معتقدن کمیت مهمه و ما باید تا میتونیم مقاله بنویسم. ولی من ترجیح دادم روی این موضوع و فقط روی این موضوع تمرکز کنم. یه نسخه از نوشته رو هم به بچهها دادم و ازشون خواستم این هفته نظرشونو بگن. [نظرِ یکی از بچهها]، [نظرِ استاد]
1.5- استاد شمارهی 8 که مهندس صدام میکنه گفت یه سر برم حضوری و مفصل صحبت کنم باهاش و استاد شمارهی 3 هم گفت برای پایاننامهات روی موضوع دیگهای فکر نکن و روی همین کار کن. بنده خدا یه کتاب معرفی کرده بود به اسم «البته واضح و مبرهن است» که در مورد نحوهی مقالهنویسیه (بیشتر به درد علوم انسانی میخوره البته). هدف استاد این بود که نوشتههامونو با جملهی کلیشهای «البته واضح و مبرهن است» شروع نکنیم. منم عمداً موقعِ نوشتن طرحم با این جمله شروع کردم و استاد علامت «:)» گذاشته کنار جملهم و نوشته حالا خوبه گفته بودم با این جمله شروع نکنیااااا! گفته بود متنتون 300 کلمه باشه و من وقتی داشتم مینوشتم، نیت کردم با 444 تا کلمه تموم کنم و نقطهی پایان رو که گذاشتم دیدم اون پایین نوشته: [عکس]
2- یادتونه؟ یه استادی داشتم تا میومدم دهنمو باز کنم یه چیزی بپرسم، میگفت شما پیشزمینه و پسزمینه و تحصیلاتِ این رشته و تخصص این موضوع رو نداری و نمیدونی و بلد نیستی! یه موقع یه چیزی میپرسید و صبر میکردم ملت جواب بدن و وقتی میدیدم کسی چیزی نمیگه یه چیزی میگفتم و البته جوابم هم درست بود؛ ولی خب دریغ از اپسیلونی (به اندازهی دانهی خَردَل) تشویق و احسنت و آفرین و باریکلا. خودش تو دل برو بود ولی هیچ جوره نمیتونستی تو دلش بری. ترم قبل چه کوششها که نکردم نگاهی از سر لطف و عطوفت به این بندهی سراپاتقصیر بکنه و نکرد! یه بار به بچهها گفتم بچهها؟ دکتر چرا منو دوست نداره؟!!! بچهها گفتن این خودشم دوست نداره؛ به دل نگیر...
به دل نگرفتم و به تلاشم ادامه دادم و درسشو با 20 پاس کردم. فکر کنم فقط من تونسته بودم 20 بگیرم. حتی برای جواب مازاد بر نیاز هم نمره کم کرده بود از بچهها. اون ترم تموم شد و این ترم یه درس دیگه باهاش داریم. دیروز بعد از ظهر باهاش کلاس داشتیم و برای هر کدوممون یه تکلیف تعیین کرد که موعد تحویلش پایانِ ترم بود. بچهها یه چشمکی به همدیگه زدن و گفتن دو هفته بعد از پایانِ ترم هم تمدید میکنیم موعدشو. قرار بود روی صفاتِ فرهنگ لغت کار کنیم. از نظر تبار (فارسی و عربی و لاتین بودن)، از نظر ساخت و مقوله و غیره. برای اونایی که تغییر مقوله داشتن مثال هم باید میزدیم. هر کی روی یه حرفی از حروف الفبا قرار بود کار کنه. قرعهی حرفِ «ر» به نام من افتاد و دیروز عصر که برگشتم خوابگاه نشستم پای این تکلیف و شب تمومش کردم. امروز صبح بردم تحویل دادم و استاد چشاش از تعجب گرد شده بود که چه جوری تکلیفی که تا آخر ترم وقت داده بودمو چند ساعته تموم کردی.
2.5- دیروز سر کلاس یه سوالی پرسید و گفت هر کی جواب بده خیلی هنر کرده و خیلی آفرین و ایول و باریکلا داره و اینا. وقتی داشتم به سوالش جواب میدادم، هنوز حرفم تموم نشده بود و داشتم توضیح میدادم که با ذوق زایدالوصفی گفت خیییییییلی این خانوم باهوشه و تا نیم ساعت هی احسنت و آفرین و باریکلا میگفت. بالاخره نمردم و تحسین کردنشم دیدم. جا داشت پاشم بگم میدونم عشق تو تاخیر داره، ولی اصرار من تاثیر داره، تو هم دیوونهی من میشی آخر، تب مجنون بدون واگیر داره. البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، وقتی جواب سوالو گفتم و گفت خیلی این خانوم باهوشه، اول فکر کردم جوابم انقدر چرت و چرند بوده که داره مسخرهام میکنه :))))
s9.picofile.com/file/8273054384/95_8_10.rar.html
این فایل صوتی بیست سی ثانیه است. برای امنیت بیشتر زیپش کردم و چون صدای خودمم توشه، رمز مخصوص بانوان رو گذاشتم. البته بعد از اینکه استاد سوالو مطرح کرد پنج شش دیقه صبر کردم اول بچهها نظرشونو بگن و بعد من جواب دادم. ولی صدای بچهها رو حذف کردم. کامنتای این پستو استثنائاً باز میذارم که اگه از خانوما کسی رمزو (رمز مخصوص خانوما مدل ساعتمه) فراموش کرده بود یا نداشت بپرسه. به خانومایی که یکی دو ماهه دارن دنبالم میکنن رمز نمیدم و لازمه بیشتر بشناسمشون. ناگفته نماند که من وبلاگ همهی دنبال کنندههامو میخونم. اونایی هم که وبلاگ ندارن، باید 4 تا شاهد و ضامن داشته باشن که مطمئن شم واقعاً خانومن! پیشاپیش از آقایون که تعدادشون کم هم نیست عذرخواهی میکنم. جامعهی آرمانی من جامعهای نبود که تو اون جامعه عکسامو یا صدامو ادیت کنم. من فکر میکردم میشه در کنار هم بدون اینکه جنسمون مطرح باشه زندگی کرد، نوشت، خوند، خندید، گفت، شنید... ولی این ایدئولوژیم هم مثل خیلی ایدئولوژیهای دیگهم شکست خورد. البته بعضی از آقایون هستن که به سلامت عقلی و روحی و روانیشون ایمان دارم و از اونجایی که این فایل صوتی یه سوال و جواب چند ثانیهای و عادیه، اگه بخوان لینک مستقیم رو براشون میفرستم تا اونا هم بدونن وبلاگ چه خانوم باهوشی رو میخونن. و چون کامنتای پستای بعدی هم بسته خواهد بود و چون من کلاً با کامنت بسته نوشتن راحتترم و آرامش بیشتری دارم و کلاً چون این جوری دوست دارم بنویسم، اگه وصیتی چیزی داشتین، از باز بودنِ درِ دیزی استفاده کنید و ذیل همین پست کامنت بذارید چون تا 25 بهمن که تولد وبلاگمه همچین فرصتی گیرتون نمیاد. باشد که این غنیمت را ارج نهید.
0. امروز یه استاد 97 ساله به عنوان استاد مهمان اومده بود کلاسمون برامون از نحوهی نگارش علمی و مقالهنویسی میگفت. خیلی ناز و گوگولی بود. خدا حفظش کنه. امید به زندگی من حتی نصف سن اون استادم نیست ینی!
1. پستِ محمدتقیِ پارسال یادتونه؟ پسرِ دوستم پروین... دو تا دیگه از دوستامم یهویی ناغافل مامان شدن و چهارمی هم تو راهه و وجه اشتراک این دوستان اینه که اولین دوستای شریفی من بودن. مثلاً یکیشون روز اول وقتی داشتیم میرفتیم اردوی ورودیا (مشهد) تو قطار کنارم نشسته بود و اسمشو پرسیدم و دوست شدیم باهم. و همهی عکسایی که تو مشهد گرفتم رو اون برام گرفته بود. یکیشونم اولین همگروهی یکی از درسای ترم اولم بود و اون ترم همهی 18 واحدمون باهم مشترک بود. ترم اول، دویست تا ورودی رو چهل تا چهل تا تقسیم کرده بودن و تیمِ چهل تاییِ ما متشکل از چهار تا دختر و کلی پسر بود و این دخترا اولین موجوداتی بودن که باهاشون دوست شدم و حالا مامان شدن ^-^
یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/27
2. هفتهی پیش جلسه که تموم شد، آهنگر موقع رفتن گفت دوشنبه شبا قبل خواب خواهر برادرای کوچیکتونو بذارین جلوتون متن درسو (همون نامههای مولانا رو که برای دوستان و آشنایانش نوشته) با صدای بلند برای برادر خواهرای کوچیکتون بخونید و تمرین کنید که سر کلاس وقتی یهو همچین ناغافل میگم شما بخون، آماده باشید. میخواستم پاشم بگم داداچ، خواهر برادرای ما خودشون الان دانشجوئن. طفلِ چشم و گوش بسته که نیستن...
حالا اگه میگفت بچههاتونو بذارین جلوتون یه چیزی...
والا
3. خواب دیدم رفتم شریف و از مسئول کارگاه برق خواهش کردم اجازه بده نیم ساعت لحیمکاری کنم. گفتم دلم برای لحیم کردن مدار تنگ شده و مسئول کارگاه برقم قبول کرد و تمام مدتی که تو خواب هویه دستم بود داشتم فکر میکردم من کِی خودم مدارامو لحیم کردم اصن! که الان دلم هم تنگ شده... هویه به شدت سنگین بود. به شدت!!! انقدر سنگین که وقتی بیدار شدم دستم درد میکرد.
بشنویم: Dishab_Khabe_To_Ra_Didam

این ترم (سهشنبهها) یه درسی دارم به اسم متون ادب فارسی. احوال دل گداخته، اسم کتابیه که جناب آهنگر انتخاب کرده و این ترم برای ما و ورودیا تدریس میکنه. محتوای این کتاب، نامههای مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته و بعد از مرگش جمعآوری کردن و جناب آهنگر شرح و بسطش داده و ابیات و کلمات سختشو معنی کرده و هر جلسه بدون اینکه از قبل تعیین شده باشه، هر کدوممون بخشی از نامهها رو با صدای بلند و رسا میخونیم و البته تا حالا قرعه به نام من نیافتاده خدا رو شکر!
و من از عُنفوان کودکیم از مولانا خوشم نمیومد. حالا دقیقاً دلیلشو نمیدونم، ولی یحتمل به این خاطر باشه که یه سری هممدرسهای داشتم که باهاشون تفاوت ایدئولوژیکی داشتم و اینا شیفته و عاشق سینه چاک و فداییِ مولانا بودن و خب این جوری شد که من هیچ وقت علیرغم اینکه غزلیات و مثنویشو خوندم و شعراشو دوست دارم و برخیشو حفظ هم هستم، بازم نتونستم خودشو دوست داشته باشم.
جلسهی پیش، استاد (نمیدونم چرا بهش نمیاد بگم استاد، علی ایُ حال! هر جا میگم استاد، منظورم دکتر حداده) گفت مولانا با اینکه سُنّی بوده، از نسل و نوادگان امام جواد هست و به اهل بیت ارادت فراوان داشته. بعدشم کلی از مولانا تعریف و تمجید کرد.
حالا نشستم دارم نامههاشو میخونم و خودمو برای جلسهی بعدی آماده میکنم که یه موقع اگه گفت من بخونم، درست و حسابی قرائت کنم و روی تلفظ غ و گ و ق هم کلی تمرین کردم و میتونم سه بار پشت سر هم بگم یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا! لامصب کمر آدم خم میشه زیر سنگینی این مصرع. تُرک نیستی، نمیدونی چی میگم!
حین مطالعهی کتاب مذکور متوجه شدم مولانا که خیلی هم به اهل بیت ارادت داشته، هر جا نوشته نبی، به "صلی الله علیه و سلّم" اکتفا کرده و لفظِ "و آله" رو نیاورده. به عبارتی ایشون هر جا اسم پیامبرو آوردن، درودشونو فقط به پیامبر و نه خاندانش روانه کردن. بعد یه جای دیگه اومده نوشته عُمر رضیالله و فلان و بهمان.
خب اگه قرار باشه منی که دو ساله دارم با هماتاقیای سُنّی مذهبم به صورت مسالمتآمیز زندگی میکنم و در راستای هدفِ والای وحدت اسلامی کوششها کردهام، این نامه رو تو کلاس برای ملت بخونم، به تلافیِ "و آله" نگفتنِ مولانا عُمرو خالی میخونم و رضی الله رو نمیگم.
همون طور که گفتم محتوای این کتاب، نامههای مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته. موضوع نامهها متفاوته. مثلاً یه نامه برای حاکم و سلطان نوشته، تو یه نامه شفاعتِ یکیو کرده، یا برای قرض کسی مهلت خواسته، یا خواسته یکیو با یکی آشتی بده و حتی برای یکی کار پیدا کنه. مثلاً یه جا مولانا به پسرش نامه نوشته که هوای زنتو که عروس مولانا و به عبارتی دخترِ دوستِ مولانا باشه رو بیشتر داشته باش. ظاهراً پسرش مردِ زندگی نبوده و دنبال رفیق بازی و دوستدختر و اینا بوده و عروس میاد به پدرشوهرش که مولانا باشه میگه این پسرت اصن به من توجه نمیکنه و مولانا هم یه نامه برای پسرش مینویسه که پسرم! خاطرِ ایشان را عزیزِ عزیز دار و هر روز را و هر شب را چون روز اول و شب اول فرض کن و فکر نکن حالا که گرفتیش دیگه خرت از پل گذشته و فکر آبروی منم باش که رفتم وساطت کردم و دخترِ همکارمو برات گرفتم. بعدش میگه پسرم یه وقت فکر نکنی زنت اومده اینا رو به من گفته هااااا! نه بابا جان! اینا تو خواب بهم وحی و الهام شده و خودم مکاشفه کردم فهمیدم تو با زنت مشکل داری و خواستم تذکر بدم فقط.
شواهد نشون میده نه تنها مولانا که پسرشو اسکول فرض کرده و گفته تو خواب دیدم این قضیه رو، بلکه مامانِ هماتاقیم نسیم هم یه بار داداشِ نسیمو اسکول فرض کرده بوده و بهش گفته بود تو خواب دیدم یه سری فرشته اومدن بهم گفتن دوستدختر داری و بهم الهام شد اسمش فلانه حتی!
این ترم (سهشنبهها)1یه درس دیگه هم دارم به اسم تاریخ و فلسفهی علم. تنها مزیت این درس اینه که تنها کارشناس مسائل فنی کلاسم و هر چی بگم، حرفم حجته و کسی حتی استاد هم مخالفت نمیکنه. مثلاً این هفته استاد لابهلای نُطقش حجم هرم رو پرسید و منم با قیاس به حجم مخروط که یک سوم حجم استوانه است، گفتم ارتفاع هرم ضرب در قاعده تقسیم به سه. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، تا حالا تو عمرم به فرمول حجم هرم فکر نکرده بودم و یه چیزی پروندم و بعداً اومدم سرچ کردم و دیدم فرمولش همون بوده. تاریخ علم و هر چی که به تالس و فیثاغورث مربوطه رو با گوش جان درک میکنم؛ ولی هر چی بیشتر وارد مباحث فلسفی میشیم و هر چی بیشتر در مورد فلسفه میفهمم، بیشتر ازش بدم میاد، بیشتر ازش متنفر میشم و اگه تا یه ماه پیش، از فلسفه و مباحث فلسفی فقط بدم میومد، الان این قابلیت رو در خودم میبینم که خرخرهی هر چی فیلسوفه رو با دندونام بِجَوَم و با همین ناخنام چشاشو از کاسه دربیارم بذارم کف دستش. و پناه میبرم به الکترومغناطیس از شرّ فلسفه. توبه میکنم از اینکه فکر میکردم هیچی منفورتر از الکترومغناطیس نیست. به همین سوی چراغ مودم قسم، بهشت نمیرم اگه افلاطون و سقراط و ارسطو اونجا باشن. بار خدایا! تا حالا همه جوره با هر چی که به فکرت رسیده آزمایشم کردی، ولی تو رو قسم میدم به ذات اقدست که منو با فیلسوف جماعت در نینداز و سرنوشتمو به سرنوشتشون گره نزن. آمین یا ربالعالمین.
بعداًنوشت: در توصیفِ آشفتگی ذهنِ پریشانم همین بس که هفتهی دوم آبان و بعد از یک و نیم ماه از شروع ترم و حضور مستمر در همهی کلاسها بدون غیبت، تازه الان که داشتم تکلیفای یکی از درسامو انجام میدادم و بعد از نوشتن این پست متوجه شدم این تاریخ علمو دوشنبهها دارم و همهی دوشنبههایی که سر کلاس درس مذکور نشستم فکر کردم سهشنبه است. تازه پایِ یه نوشتهای که باید اسم استاد رو هم مینوشتم، اسم کوچیک استاد همین درسو محمدامین نوشتم و شمارهشم تو گوشیم دکتر محمدامین فلانی سیو کردم و الان دیدم اسمش امیرمحمده و من همهی این یک و نیم ماه به چشمِ محمدامین میدیدمش. به نظرم دوشنبه هیچ فرقی با سهشنبه نداره. همون طور که محمدامین و امیرمحمد تفاوت چندانی باهم ندارن. اصن شاعر میفرماید:
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونانکه بایدند
نه بایدها
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را با بغض میخورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا!
اما در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونانکه بایدند
نه بایدها
هر روز بیتو روز مباداست...
بعداًتر نوشت:

نامبرده، دوست چندین و چندون ساله است :|




دیدین وقتایی که بچهها اسباببازیشونو میبرن میدن مامان و باباشون و میگن درستش کنن؟ صبح یکی از اعضای اتاق شیما اینا اومد و ازم خواست اینو براش درست کنم. گفت کادوی تولدشه و به نظرش خیلی پیچیده و ریاضی و مهندسیطوره و بلد نیست! منم از خدا خواسته، درس و مشقو ول کردم و نشستم پای این تیر و تخته و بهش گفتم درستش میکنم و هر موقع تموم شد میارم برات. همین چند دیقه پیش تموم شد. ولی هنوز نفهمیدم دقیقاً کجاش ریاضی داشت :دی
جزو معدود بانوانی هستم که با خرید کردن و پاساژدرمانی حالم خوب نمیشه. بلکه با آشپزی، ساختن و خلق کردن چیزی و اثری! کلی انرژی میگیرم. الان من کلی انرژی دارم. با اینکه زیاد فکر میکنم و زیاد از مغزم کار میکشم، ولی کارِ یدی رو دوست دارم. کار یدی کاری است که با دستت بسازیش (کاردستی).
حالا اینایی که میگم چه ربطی به عنوان پست داره! به واقع هیچ ربطی. کلاً عناوین پستای من یه طرف، عکسا یه طرف، متن یه طرف، مقصود و منظورِ اصلیم هم یه طرف :دی! عارضم به حضور اَنوَرِ همهتون که امروز 7 آبانه. بچه که بودم، کتاب تاریخی زیاد میخوندم. لطفعلیخان زند رو هم از تو همین کتابا پیداش کردم. تو یکی از همین کتابا نوشته بود که پنج ربیعالثانی هزار و دویست و نه هجری قمری سلسلهی زندیه منقرض شد و آغامحمدخان قاجار، قاجاریه رو تاسیس کرد. منم نشستم حساب و کتاب کردم و دیدم 5 ربیعالثانیِ اون موقع میشه 7 آبان. سال اول کارشناسی، یه بار مامانم زنگ زده بود که داریم "تبریز در مه" رو میبینیم و جات خالی، آغامحمدخان داره اون پسره که دوستش داشتیو کور میکنه (منظورِ والدهی مکرمه از اون پسره که دوستش داشتی، لطفعلیخان، همون کهنه عشق من بود!)
برای اینکه برای خوانندگان قدیمی تکرار مکررات نشه، به این دو فقره لینک از فصول قبلی وبلاگم بسنده میکنم.
deathofstars.blogfa.com/1387/06 و deathofstars.blogfa.com/1389/08
عنوان: Sattar_Salam_ey_kohne_eshghe_man.mp3
غمنوشت: داشتم کامنتای یکی از همین لینکای قدیمی رو میخوندم و کامنتِ مریم (هممدرسهایم) رو دیدم. برای قسمت سوم پستم کامنت گذاشته بود: "یاد اون روزی افتادم که کلهی سحری با کلی وسایل به سوی اندرونی ترمینال حرکت میکردیم و همهی ماشینهای گذرنده برامون بوق میزدن". منم جواب داده بودم: "راننده اتوبوس ما رو بیرون ترمینال پیاده کرد و باباهای گرامی هم توی ترمینال منتظر بودن".
اولین باری که میخواستم برم خونه با مریم رفتم. بابای من و بابای مریم توی ترمینال منتظرمون بودن و داشتن باهم حرف میزدن. وقتی رسیدیم تبریز، راننده ما رو بیرونِ ترمینال پیاده کرد و مجبور شدیم کلی راهو پیاده برگردیم ترمینال و کلی ماشین برامون بوق بوق میکردن. اولین و آخرین باری بود که بابای مریمو میدیدم... چند روز بعدِ اون روز مامان و بابای مریم وقتی داشتن میومدن تهران که مریمو ببینن تصادف کردن و...
1. دیروز 3 تا 5 اولین جلسهی کلاس تدبّر تشکیل شد. کلاسش مثل بقیهی کلاسا میز و صندلی داشت، ولی موکتم داشت و باید کفشاتو درمیآوردی میرفتی تو. برادرا و خواهرا دو تا کلاس جدا بودن. برای اونایی که حوزه قبول شده بودن دومین جلسه بود و برای من و یه چند نفر مصاحبهردّیِ دیگه جلسهی اول بود. تمام مدتی که استاد داشت سورهی مُزمّل و صف رو تحلیل میکرد، بنده پاستیل و رنگارنگ میخوردم و ساعتو نگاه میکردم و پس کی تموم میشهی خاصی تو نگاهم بود. نماز ظهرمو نخونده بودم و استاد بنا داشت ما رو تا پنج و نیم نگه داره. وقت غروب، پنج و ربع بود و خب خیلی زشته آدم تو مسجد باشه و نمازش قضا شه. پنج و پنج دیقه بلند شدم رفتم بیرون یه گوشه گیر آوردم خوندم و برگشتم.
کلاس که تموم شد، موقع حضور و غیاب اسم من اون آخرای لیست بود و وقتی حضور و غیابکننده دید پس کی به اسم من میرسهی خاصی تو نگاهمه جلوی اسمم تیک زد و گفت برو. و من به واقع داشتم شاخ درمیآوردم که این منو از کجا شناخت وقتی لام تا کام تو کلاس حرف نزده بودم؟! دم در که داشتم کفشامو میپوشیدم یکیشون اومد سمت من و گفت نسرین جان برگهی تعهد و ثبت نام رو امضا کردی؟ و اینجا بود که یه شاخ دیگه کنار اون شاخ قبلی درومد که "نسرین جان؟" چرا تو انقدر معروفی آخه؟!
2. تنهایی ینی تو ایستگاه مترو یه آشنا ببینی و با اینکه عجله داری وایستی و صبر کنی دور شه
3. چند وقته دارم سیگنال low battery میدم... سه شنبه صبح تو مترو، میدون ولیعصر، حس کردم دارم خاموش میشم. نه دلم میخواست سوار شم و نه به این فکر میکردم که کلاسم داره دیر میشه و نه دلم میخواست برگردم خوابگاه و نه هیچی... هیچی دلم نمیخواست... واقعاً داشتم خاموش میشدم.
5. سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. شبا هفت هشت نهایتاً 9 میخوابم و سه شنبه صبح به زور رفتم نشستم سر کلاس. یه کم هم دیر رسیدم. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل میآوردن. ولی برای من نمیآوردن. تبعیض تا به کی؟!!!
6. دیشب زیارت عاشورا نخوندم و از وقتی خوابیدم تا صبح خوابِ زیارت عاشورا میدیدم. یه خواب دیگه هم دیدم. خواب دیدم برای هولدن کامنت گذاشتم (محتوای کامنت یادم نیست) ولی دعوامون شد و پشیمون بودم از اینکه کامنت گذاشتم. چند وقت پیش یه درگیری لفظی پیش اومد و از اون موقع نه میخونمش نه کامنت میذارم :|
7. چند وقته تو جاهای مختلف و بیربط به هم، این آیه به پستم میخوره: فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِین پس دعاى او را برآورده کردیم و او را از اندوه رهانیدیم و مؤمنان را نیز چنین نجات مىدهیم...
4. دیروز وقتی داشتیم روی آیهی بیستم تدبر میکردیم فهمیدم قرض و مقراض از یه ریشهن. مقراض به زبان عربی ینی قیچی؛ ینی چیزی که میبره. قرض دادن ینی از یه چیزی ببری و دل بکنی و بدیش به کسی. وَأَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا... استاد گفت این قرض، همیشه قرض مادی نیست...
تا حالا کسی یا چیزی رو به خدا قرض دادین؟
صبحانهی امروز: (طرز تهیهشو قبلاً تو پست 341 گفته بودم)

1. داشتم روی یه گوشه از جزوهام نقوشِ اسلیمی و طرح بتّه جقّه میکشیدم و
استاد شمارهی11: ... (نشنیدم چی گفت)
همهی کلاس ساکت شدن
سرمو بلند کردم دیدم استاد و بچهها دارن منو نگاه میکنن
استاد: زبان ترکی هم این شکلیه؟
یه نگاه به استاد و یه نگاه به تخته کردم ببینم قضیه چیه و چی چه شکلیه
استاد: انگلیسی که این جوری نیست...
من: آره ترکی هم همین شکلیه (و به واقع نمیدونستم دقیقاً دارن در مورد چی صحبت میکنن)
استاد: یه مثال میشه از ترکی بزنید؟
دوباره یه نگاه به تخته کردم و
من: همین مثالای فارسی رو میتونیم به ترکی ترجمه کنیم که بشه اون شکلی
و کماکان نمیدونستم چه شکلی!
2. همیشه با یه لیوان نسکافه میرم میشینم سر کلاس و همین جوری که استاد داره درس میده، منم قُلپ قُلپ کافئین به خودم تزریق میکنم. امروز بعدِ سه تا کلاس دو ساعته نایی برام نمونده بود. کلاس که تموم شد استاد گفت کسی سوالی نداره؟ دستمو بلند کردم یه چیزی بپرسم و ملت ساکت شدن و استاد برگشت سمت من و تا گفت بله بفرمایید یادم رفت چی میخواستم بپرسم... و شاعر میفرماید: خودکار توی فنجان، قاشق به روی کاغذ... زیباییات حواس مرا پرت میکند.
3. دقت کردین برای جلسهی سوم، پست احوال دل گداخته نداشتیم؟ هفتهی پیش جاتون خالی! باید میبودید و میدیدید و اصن با فایلِ صوتی نمیتونستم مفهومو برسونم. داستان از این قرار بود که آهنگر خواست یه حکایت تعریف کنه و حکایت از این قرار بود که: شخصی به شیخ مراجعه کرده و دست خود را تکان داده و سوال کرد: یا شیخ! این عمل از نظر اسلام حرام است؟ شیخ پاسخ داد خیر جانم. او دست دیگرش را تکان داد و گفت این عمل اشکالی دارد؟ و همان پاسخ را شنید. کمرش را تکان داد و همان پاسخ را شنید. سر و گردنش را تکان داد و سوال کرد این حرکت از نظر اسلام اشکالی دارد؟ باز هم شیخ پاسخ داد خیر اشکالی ندارد جانم. طرف در آخر کار شروع کرد به رقصیدن و گفت: پس چرا این عمل که ترکیبی از همان اعمال است را میگویند اشکال دارد؟ شیخ گفت: مفردات و تجزیهات خوب است ولی مرده شور، ترکیب تو ببرد.
حالا تصور بفرمایید جناب آهنگر همین حکایت را به صورت تصویری تعریف میکرد!
اون میانترمم که هفتهی دوم ازمون گرفتو، 18 شدم.
4. میگن عشق آدمو کور و کر میکنه. راست میگن. من قبلاً وقتی میشنیدم یکی سیگاریه از چِشَم میافتاد و ازش بدم میومد. امروز استاد (حالا مهم نیست کدوم استاد) کلاسو مثل همیشه طولش داد و بعد کلاس خانم میم. گفت چرا انقدر طولش داد؟ اصن چه جوری تونست دو ساعت بدون سیگار دووم بیاره! گفتم مگه دکتر سیگاریه؟ گفت از اون سیگاریاس که وسط جلسه هی میره بیرون یه نخ میزنه برمیگرده. حالا واکنش من چی بود؟ هیچی! عزمم رو جزم کردم این سری که میرم اتاقش بیشتر دقت کنم ببینم اسم سیگارش چیه و عاشق سیگارشم بشم حتی!
وقتی کسیو دوست داری دیگه عیباشو نمیبینی و نمیدونم خوبه یا بد.

| ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم | امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم | |
| دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند | از گوشهی بامی که پریدیم، پریدیم | |
| رم دادن صید خود از آغاز غلط بود | حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم |
بخوابی و در یک صبح دلانگیز پاییزی بیدار شی و با خودت زمزمه کنی ای آدمک کوکی، صبح شد که بیدار شی، مثل همهی عمرت، تکرار شی و تکرار شی... شبهات مثل روزاته، روزات همگی تکرار، از دست همه سیری، از دست خودت بیزار... بیدار شی و طبق عادت مألوف با یه چشم باز و یه چشم بسته گوشیتو چک کنی و ببینی هیچ پیغامی و هیچ کامنتی نداری. دلت بگیره و با خودت فکر کنی اگه کامنتا رو نمیبستم و پریشب از رادیو لفت نمیدادم، الان چند تا پیام نخونده داشتم؟ دلت برای کُلتِ گروه تنگ بشه و یاد وقتهایی بیافتی که بیدار میشدی و 587 پیام نخونده از گروه داشتی. یکی یکی میخوندی و غلطهای املایی آقا گل رو پیدا میکردی و هر جا صحبتِ بازخوردِ خوبِ مخاطب بود، ریپلای میکردی "به برکت قدوم شباهنگ بوده که رادیو رونق گرفته". دلت بگیره و با خودت فکر کنی ینی از دیشب تا حالا چند تا غلط املایی تو گروه تایپ شده؟ یاد وقتایی بیافتی که نفیسه بگه "این همه پیام نخونده؟!" و دلت برای گروه تنگ بشه. یاد وقتایی که محسن بخواد یه نفر این همه مکالمه رو خلاصه کنه و خلاصه کنی و یکی بیاد بپرسه "بچهها جریان چیه" و آقا گل بگه: "سرعت عبور الکترونها در یک جسم رسانا را جریان گویند" و دلت برای گروه تنگ بشه. یاد وقتایی که وبلاگها رو یکی یکی بخونی و سوژهها رو بفرستی کانال و سارا و دکتر سین براشون خبر بنویسن و هی ندا و سوسن و صبا رو مِنشن کنی که "بیاید رای بدید به خبرا" و دلت برای گروه تنگ بشه. نفیسه اعتراض کنه "فلانی هفتهی قبل سوژه شده و سوژهاش نکنیم دیگه". ثریا بگه "دوستان! هر بلاگر را هر چند وقت یک بار سوژه کنید" و ریپلای کنی که "ثریا؟ هر چند وقت یک بار ینی دقیقاً چند وقت یک بار؟" و سارا جواب بده "هشت هفته یک بار، که مضرب 4 هم هست" و دلت برای گروه تنگ بشه. دلت تنگ بشه برای وقتایی که سربهسر حنانه و مسعود میذاشتی و میگفتی "اگه خبرا رو به موقع نخونید، میدیم نرمافزار تبدیل نوشتار به گفتار بخونه". و دلت برای گروه تنگ بشه.
بلاگر است دیگر. گاهی دلش میخواهد کامنتهایش را ببندد و یک شب تصمیم میگیرد برود از گروهها و کانالهای تلگرامیاش لفت بدهد. نگاهی به لیست میاندازد و میبیند ماههاست با کسانی که 242 عکس و 28 ویدئو و 46 فایل و 15 ویس و 215 لینک شیر کرده، دیالوگی نداشته و رفتهاند تهِ لیست مکالمات. دوباره نگاهی به لیست میکند و یکی یکی برای آنهایی که همین دیروز و پریروز و هر روز باهم صحبت میکنند پیام میفرستد که فلانی؟ میشود چند ماه برایم چیزی نفرستی و تنهایم بگذاری؟
از دست همه سیری، از دست خودت بیزار...
دیشب آقای پ. تماس گرفته بود و سوالاتی در مورد وبلاگ و وبلاگنویسی میپرسید.
سال آخر کارشناسی، بعد از کنکور ارشد، چهل پنجاه نفر اولو دعوت کردن برای مصاحبه. من دیر رسیدم و تو اتاق انتظار جا برای نشستن نبود و من و چند نفرو فرستادن بشینم دفتر آقای آهنگر دادگر. اون چند ساعتی که منتظر بودم، داشتم پست میذاشتم و خیلیاتون پستِ روز مصاحبهی ارشدم رو خوندید (پست 75). تو اون پست از دختر و پسر اصفهانی که کنارم نشسته بودن نوشتم و از آقای ق. و ط. و آدمای جدیدی که داشتم باهاشون آشنا میشدم. بعداً فهمیدم اون دختر اصفهانیه عاطفه است و پسره، آقای پ. و دقیقاً ما پنج شش نفری که جا برامون نبود بشینیم، قبول شدیم.
اون موقع هنوز فصل سوم وبلاگمو شروع نکرده بودم و تورنادو بودم. تورنادو یه دختر شرّ و شیطون بود که تو همون برخورد اول، روز مصاحبه، وقتی حتی نمیدونست که کیا قراره از مصاحبه قبول شن، یه برگه داد دست آقای پ. و گفت میشه شمارهتونو داشته باشم؟ حتی بعدتر که نتایج اومد، روز اول ترم اول ارشد، برگشتم بهش گفتم شما چه قدر منو یاد همکلاسی دوران کارشناسیم میندازید. بهش گفتم وبلاگ دارم و توش خاطرههامو مینویسم. گفتم جزوه نوشتنتون، خطتون، مدل درس خوندن و بیاید قبل از امتحان نکاتو مرور کنیم گفتنتون، حتی لهجهی اصفهانیتون منو یاد همکلاسیم میندازه. گفتم اون همکلاسیم یکی از کاراکترای وبلاگم بود و قراره فصل جدید رو با کاراکترهای جدید شروع کنم.
اون روز فکر میکردم آقای پ.، ارشیای دوم وبلاگمه. یه کاراکتر جدید که فکر میکردم آدرس وبلاگمو میدم بهش و میشه ماکسیمم تگِ این فصل. اما زهی خیال باطل که من حالا دارم وبلاگمو از همکلاسیام پنهان میکنم. زهی خیال باطل که من دیگه اون دختر شرّ و شیطون دو سال پیش نیستم. زهی خیال باطل که یه حصار کشیدم دور خودم و سایهی هر کی داره بهم نزدیک میشه رو با تیر میزنم.
دیشب آقای پ. تماس گرفته بود که سوالاتی در مورد وبلاگ و وبلاگنویسی بپرسه. چند وقت پیش هم بعد از کلاس، بحث وبلاگ رو پیش کشید و از فضای بلاگستان و سرویسهای ارائه دهنده پرسید. با تمام قوا سعی کردم منحرفش کنم. گفتم این روزا اصن کسی وبلاگ نمینویسه، اصن کی وبلاگ میخونه، گفتم کانال تلگرامی بهترین ایده است، گفتم اصن فضای بلاگستان مناسب ایشون و در شأن ایشون نیست و اصن بعد اتفاقی که برای بلاگفا افتاد همه انگیزهشونو از دست دادن و الان همهی بلاگرا یه مشت بچه مدرسهاین و وقتی دیدم مصممه که حتماً وبلاگ داشته باشه، شروع کردم به تعریف و تمجید از بلاگفا و بلاگاسکای و تا جایی که در توانم بود سعی کردم به بیان فکر نکنه. وقتی تعداد کاربرا و امکانات این سرویسها رو میپرسید اسم بیان از دهنم پرید بیرون و خب راستش دلم نمیخواست فردا پس فردا وقتی دارم لیست دنبالکنندگانم رو چک میکنم ببینم آقای پ. هم داره دنبالم میکنه.
حالا پیام داده که وبلاگ ساختم. آدرسشو نپرسیدم و حتی نپرسیدم بلاگفا یا بیان یا چی؟ حتی تبریک هم نگفتم. حتی هیچی نگفتم.
اینا بچههای منن:
وقتی تو آشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم رفتن سر وقتِ لپتاپ من و باباشون و آدرس وبلاگمو پیدا کردن و یواشکی دارن پستامو میخونن (اون سفیده لپتاپ منه، مشکیه لپتاپ مراده)

کامنت گذاشتن حق مسلم خواننده است؛ ببخشید که این حق رو ازتون گرفتم. یه مدت به خلوت نیاز دارم. دلتنگم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...
ایدئولوژی به مجموعهای از باورها و ایدهها گفته میشود که به عنوان مرجعِ توجیهِ اعمال، رفتار و انتظاراتِ افراد عمل میکند.
یه تفکری هست موسوم به همه یا هیچ (All or Nothing) که خوب یا بد، درست یا نادرست، از کمالطلبیم نشئت میگیره و من همیشه بهش پایبند بودم. مثال ملموسش اینه که همهی موجودیمو منتقل میکنم به یکی از حسابام و همهی کارتای شناسایی و پول نقدمو میذارم تو یه کیف. ملت همیشه میگن پولاتو تقسیم کن که اگه دستگاه، کارتتو خورد، اگه جیبتو زدن یا اگه این کیفت گم شد، تو "اون یکی" کیفت، تو "اون یکی" جیبت، تو "اون یکی" کارتت یه چیزی داشته باشی، ولی گوشم به این حرفها بدهکار نیست؛ چون "اون یکی" برای من یه مفهوم تعریف نشده است. همهی کتابای من باید یه جا باشه، همهی لباسای من باید یه جا باشه، همهی پولای من باید یه جا باشه و همهی پستای من باید تو یه وبلاگ باشه و سیمکارت باید یه دونه باشه و ایمیل باید یه دونه باشه و اصن خدا یکی، عشق هم یکی! تعدّد تمرکزمو به هم میریزه!!!
نتیجهی این طرز تفکر این بود که من یه اکانت فیسبوک داشتم که هم معلمام فرندم بودن، هم همکلاسیام، هم همدانشگاهیام، هم دوستای وبلاگی و هم فامیل و اقوام. هم حتی کسی که فقط چند ساعت باهم تو یه کوپه بودیم. یه شماره موبایل داشتم که هم همدانشگاهیام داشتنش، هم اساتید، هم دوستای وبلاگی، هم خانواده و هم پیک موتوری و آژانس سر کوچه. من یه وبلاگ داشتم که آدرسشو هم خانواده داشتن، هم معلما، هم همکلاسیا، هم در و همسایه، هم حتی نوهی پسرعمهی پدربزرگ و هم شماها.
با این توجیه که آدمِ دو رو و هزارچهرهای نیستم، به راحتی با این موضوع کنار اومده بودم که همهی افرادی که باهاشون در ارتباطم یه جا باشن؛ در کنار هم. مثلِ موجودی حساب بانکیم، مثل کارتای شناساییم و مثل کتابام. همه باید یه جا بودن. به عنوان مثال، توجه شما رو جلب میکنم به یکی از پستای فیس بوکم با این ملاحظه که من هیچ دغدغهای نداشتم که اساتید، فوامیل (جمعِ مکسر فامیل!) و حتی خوانندگان وبلاگم، اون پست و کامنتها رو بخونن (پست، کامنتِ 1، کامنتِ 2)
پایههای این ایدئولوژی دو سال پیش لرزید و با دیاکتیو کردن فیسبوکم سست شد و دیشب با دیلیت کردنِ اکانت اینستاگرامم این ایدئولوژی شکست خورد. دیشب اکانتمو حذف کردم که یه مشت اسم رو حذف کرده باشم. یک مشت آدم در حدِ یه اسم و نه بیشتر. حذفشون کردم؛ همون طور که پیش از این از ذهنم و قلبم دور ریخته بودم. آدمایی که مدتهاست قلباً دیگه دوستم نیستن، دوستشون ندارم و اسمشون تو لیست فرندها! داشت سنگینی میکرد.
هزینهی "همه یه جا باشن" این بود که برخی پاشونو از گلیمشون درازتر کردن و از کانال ارتباطیشون سوء استفاده کردن. مثلاً غریبهای، به خانوادهام پیام میداد، فامیل، روابط دوستانهی منو تحلیل میکرد، یه غریبه روابطِ خانوادگیمو و یه دوست وبلاگی، شخصیتمو! هر کسی به خودش اجازه میداد هر جوری که داره میبینه، منو قضاوت کنه و من کمکم دچار خودسانسوری میشدم.
باید برای هر گروهی (دوست، فامیل، غریبه و...) حریمی مشخص میکردم و نکرده بودم. هیچ کس سر جای خودش نبود. باید برای یه عده خطوط قرمزی میکشیدم که آقا! جای تو اینجا نیست؛ ولی نکشیده بودم. حالا نشستم و دارم فکر میکنم که اصن وجهی نداره آدم هر کیو که میشناسه ادد کنه تو لیست دوستاش.
اکانت جدیدی برای اینستا ساختم مخصوص اقوام و فامیل. این وبلاگ هم برای دوستان وبلاگی و تعداد معدودی دوست حقیقی که ازشون دورم و لابد هنوز براشون مهمم که اینجا رو میخونن. اینکه چرا اینجا رو میخونن، دلیلش به خودشون مربوطه. اینکه چرا شماها هم دارید میخونید بازم دلیلش به خودتون مربوطه.
What doesn't kill you makes you stronger؛ میگن زخمی که نکشتت قویترت میکنه.
منکرِ دردی که کشیدم و میکشم نیستم؛ ولی احساس میکنم دارم قویتر میشم.


+ اونجا هر چی تلاش کردم با اکانت نتِ شریف این پستو بذارم نشد. فکر کنم بالاخره بعد یه سال، اکانتمو غیرفعال کردن. یحتمل خوانندگان وبلاگم رفتن لو دادن منو. ولی خدایی این یه سال چرا نتمو قطع نمیکردن؟
+ خره آخر هفته تولدشه. رشتهش هوافضاست و عشق هواپیما و آسمون [عکس دیوار اتاقمون]. پریشب که شیما اینا اومده بودن برای چایی، قرار شد شیما گوشی نسیمو به یه بهانهای بگیره و حواسشو پرت کنه و گوشیو بده به هماتاقی شمارهی 2 و اونم یواشکی یه چند تا عکسو از گوشی نسیم برداره بفرسته گوشی خودش و بعدش عکسا رو برسونه دست من و یه طرحی بزنم روی لیوان و نسیمو از بیلیوانی نجات بدم. باشد که این یکیو گم نکنه.
+ صبح کیفمو عوض کردم و کارت ملی و دانشجوییم موند تو اون یکی کیفم. ولی کارت مترو همرام بود و اسم و شماره شناسنامهام رو کارت متروم هست. به نگهبان دانشگاه گفتم فارغالتحصیلم و اگه لازمه شماره دانشجوییمو بگم سرچ کنن و با کارت متروم تطبیق بدن. گفت لازم نیست. موقع تحویل سفارشم به مسئولِ عکس پرینت هم کارت مترومو نشون دادم.
+ امروز اون جاهایی که آشنا میدیدم و مسیرمو خم و راست میکردم و حرکات مارپیچی میزدم که برخورد نکنم باهاشون یه طرف، اون جاها که تو چشمای طرف نگاه میکردم و با سکوتی سرد بی هیچ سلام و لبخندی به طی طریقم ادامه میدادم هم یه طرف. رسماً رد دادم!
تاریخ و فلسفهی علم میگفت
بعد از اینکه خسوف و کسوف و قوانین نیوتن و شتاب جاذبه و قضیهی تالس و فیثاغورسو توضیح داد پرسید:
اینجا کسی چیزی از ساز و موسیقی میدونه؟
آقای پ. گفت تنبک میزنم
استاد گفت نه منظورم ساز زهی بود
میخواست طول موج و بسامدو توضیح بده
سرمو انداختم پایین و یاد اون روزی افتادم که یکی گفته بود "هر موقع از گیتارت خسته شدی دورش ننداز بیار من خودم نصف قیمت ازت میخرم"، یاد اون روزی افتادم که یکی گفته بود "ول نمیکنی این ساز رو ها! وگرنه من میدونم و تو!!! ساز به این خوبی! یادت باشه اولش سخته، زودی یاد میگیری، پشتکار یادت نره". یاد روزی که یکی اسم گیتارمو گیتورنادو گذاشت. یاد روزی که یکی گفت "تشابهها زیاده، از کویر و شکلات و کتاب و فیلم گرفته تا ریاضیات و ادبیات و حتی اِلِکمِغ. هرچند تفاوتها هم هست؛ مثل سیر و گیتار و سیاست و سطح رفاه..."

راستی! الان این یکیها کجان؟ چی کار میکنن؟
1.
هماتاقیام پارچ آب ندارن و بطری هم ندارن و آبو توی کاسه و قابلمه میذارن تو یخچال و موقع خوردن میریزن تو لیوان. هفتهای یه بار قاشقاشونو گم میکنن و هیچ وقت قاشق ندارن. همیشه دستگیرههایی که باهاش ظرف داغ برمیدارنو میسوزونن یا گم میکنن و امشبم لیوان ندارن.
2.
مامان یه سری ظرف که از چشش افتاده بودو گذاشته بود دم در که سر به نیستشون کنه.
این سری که رفتم خونه دیدم ظرفا هنوز تو راهپله است و گفتم پارچ و این قاشقا رو بده ببرم برای هماتاقیام. الان هماتاقیام از شدت ذوق در پوست خودشون گنجیده نمیشن و هر پنج دقیقه یه بار میگن خدا خیرت بده و هی دارن آب میخورن.
یه سری پارچه هم آوردم دادم نسیم بدوزه دستگیره درست کنه.
3.
سال تحصیلی که شروع میشه، ملت میرن کتاب و دفتر و خودکار میخرن و من قابلمه و ماهیتابه و کتری و وسایل آشپزخونه برای خوابگاه. و هیچ وقت اینایی که ظرفای درب و داغون خونه رو با این طرز تفکر که اینجا موقتیه میارن خوابگاه درک نکردم. با محاسباتی که انجام دادم، یک چهارم عمرم رو خوابگاه بودم و مگه ما چند سال قراره عمر کنیم که ظرف و لباسای خوب رو از خودمون دریغ کنیم؟
4.
به نظر من دمپایی، کتری، فندک آشپزخونه، دستگیرهی قابلمه، اسکاچ ظرفشویی، قابلمه، ماهیتابه، قاشق، کارد، چنگال، بشقاب، لیوان ، اتو و حتی مُهر! وسایل شخصی محسوب میشن. دقیقاً مثل مسواک و حوله! برای همین، هیچ وسیلهی مشترکی با هماتاقیام ندارم و هیچ وقتم از کسی چیزی نمیگیرم.
من وقتی دارم در مورد خوابگاه مینویسم، در مورد خوابگاه مینویسم نه در مورد عادات و اخلاقیاتم در زندگی مشترک. در این مورد بیشتر از این نمیخوام توضیح بدم؛ چون باعث سوء تعبیر میشه و حمل بر وسواسی بودنِ من میشه. مورد داشتیم، مورد که چه عرض کنم، مواردی داشتیم که طرف اومده گفته خانم فلانی، بر اساس فلان پست که فرمودید خمیردندونمم باید جدا باشه یا فلان پست که فرمودید کسی میوه پوست بکنه نمیخورید، آیا فلان و بهمان...
5.
پنجمین واگن، اولین کوپه. از اونجایی که به دلایلی خانواده همرام نیومده بودن، کسی نبود که براش دست تکون بدم و خدافظی کنم و شر شر اشک بریزم و فین فینِ دماغمو پاک کنم و عین بچهی آدم رفتم کوپهمو پیدا کردم و نشستم. اولین کوپه، صندلی شمارهی 4.
اول مامان زنگ زد و ضمن آرزوی سفری خوش، اذعان کرد: "خدا کنه همکوپهایات خانوم باشن". بعدشم عمه جون طی تماسی تلفنی اظهار داشت: "خدا کنه همکوپهایات آقا نباشن". و من بعد از شش سال قطارسواری، هنوز نتونستم مفهوم کوپهی خواهران رو برای خانوادهام تبیین کنم و بندگان خدا همیشه نگران همکوپههای من هستن.
تا یکی دو ایستگاه بعدِ تبریز تنها بودم و خوشحال از اینکه هر چهار تا تخت مال خودمه و برای اولین بار میتونم روی تخت پایین بخوابم. همیشه هم قطارام یا پیر و از کار افتادهن و درد پا و درد کمر دارن، یا پا به ماهن و نمیتونن خودشونو تکون بدن، چه برسه به اینکه برن بالا. ولی این بار بخت با من یار بود و نه تنها یه تخت، بلکه هر دو تخت پایین مال خودم بودن.
البته زهی خیال باطل!
یکی دو ایستگاه بعد سه تا پیرزن با 9 تا ساک سوار قطار شدن و آه از نهادم برخاست و مظلومانه و مذبوحانه داشتم پلههای نردبونو طی میکردم برم بالا که خانم شمارهی 1 گفت قربون دستت، این ساکای مارم بذار رو تخت بالایی. خانم شمارهی 2 گفت من رو زمین میخوابم و ما نمیایم بالا و یه بسته پفک بهم داد و علیرغم "نه مرسی" گفتنای من گفت بگیر بخور بابا! منم گرفتم. بعدش یه بسته هایبای داد و تشکر کردم و از وی اصرار و از من انکار و بالاخره اینم گرفتم. خانم شمارهی 3 چند تا چیز! شبیهِ سنجد بهم داد و گفت بیا بخور عنابه و من با شنیدن اسم عناب یاد یه جوکی افتادم که خب در شان این مجلس نیست اینجا تعریف کنم. ظاهراً یه ارتباطی به فرهنگستان و معادل فارسی یه چیزی داره این کلمه... که بگذریم.
خانم شمارهی 1 خواهر شوهر خانم شمارهی 3 بود و خانم شمارهی 2، اسمش نسرین بود. و من چه قدر بدم میاد یکی هماسم من باشه. دوست دارم اسمم فقط مال خودم باشه و خدا رو صد هزار مرتبه شکر نه تو مدرسهمون و نه ورودیای برق و نه سال بالایی و نه سال پایینی نسرین نداشتیم. البته توی طالعبینیم نوشته قراره یه خواهر شوهر یا جاری به اسم نسرین داشته باشم. شایدم مراد سرم یه هوو بیاره به اسم نسرین.
من داشتم ساکهای خانوما رو یکی یکی میذاشتم اون بالا و خانم شمارهی 2 که اسمش نسرین بود یهو به صورت خودجوش شروع کرد از کمالات پسرش گفتن! ظاهراً پسر بزرگه متاهل بود و کوچیکه که 18 سالش بود سال اول رشتهی نمیدونم چی چی بود. چون گوش نمیکردم یادم نموند رشتهش چی بود. همین تو خاطرم موند که پسرش غذای خوابگاه و دانشگاهو نمیخوره و مامانش براش خونه گرفته که نره خوابگاه. کدوم شهر و کدوم دانشگاهم یادم نموند. خانومه داشت از غذاهایی که پسرش دوست داشت میگفت و من داشتم به طالعبینیم فکر میکردم. به اینکه علاوه بر خواهرشوهر و جاری و هوو، ممکنه مادرشوهر آدمم اسمش نسرین باشه. پرسید چند سالته و با این سوال رشتهی افکارم پاره شد. گفتم ارشدم. خانم شمارهی 3 گفت وااااااااااااا، بهت میومد نهم باشی. (نهم ینی اول دبیرستان!) و با تبیین و شفافسازی سنّم، موضوع بحث عوض شد. چون یه دختر 24 ساله به درد پسر 18 ساله نمیخوره.
پرسیدن اهل کجام و برای چی دارم میرم تهران و منم گفتم اهل کجام و برای چی دارم میرم تهران. پرسیدن آیا اونجا فامیل هم دارین یا نه و منم گفتم اونجا فامیل هم داریم یا نه. خانم شمارهی 3 تلگرامشو باز کرد و پرسید تو هم تلگرام داری یا نه و منم گفتم من هم تلگرام دارم یا نه. خانم شمارهی 3 برام لقمهی کتلت درست کرد و خیار و گوجه هم توش گذاشت. منم بدم میاد کسی برام میوه پوست بکنه و میوه خرد کنه. خیار و گوجه هم میوه محسوب میشه و چون تخت بالایی بودم، منو نمیدیدن و یواشکی خیار و گوجهها رو ریختم دور و به زور! کتلت رو خوردم. لقمههه تموم نشده، دومی رو دادن و گفتم من تو خونه شام خوردم و پرسیدن چی خوردی و گفتم چی خوردم. ولی بیخیالِ کتلت نشدن و گفتن باید بخوری و دومی رو دیگه داشتم بالا میآوردم! ولی خوردم.
شب که شد هیچ کدوم نیومدن بالا و هر سه تاشون پایین خوابیدن. خانم شمارهی 2 وسط قطار رو زمین خوابیده بود و منی که یه لیوان دوغ خورده بودم و یه بطری آب و یه لیتر شیرکاکائو و در حال انفجار بودم، باید تا خود صبح صبر میکردم که اینا بیدار شن که برم دستشویی. چون ما انسانها توانایی پرواز کردن و پرش با بُردِ دو متر نداریم.

صبح داشتن برام لقمهی نون و پنیر درست میکردن که گفتم پنیر دوست ندارم. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون تو کیفم یه ظرف پنیر لیقوان داشتم و سفارش کرده بودم به مامانم که آبِ پنیرم بریزه که خراب نشن. خانم شمارهی 1 آجیل تعارف کرد و یه دونه نخود برداشتم و بدون جویدن قورتش دادم! خانم شمارهی 3 نخود و کشمش گرفت سمتم و گفتم از کشمش متنفرم. واقعاً از کشمش متنفرم و تو عمرم یه دونه کشمش هم نخوردم.
برخلاف همقطارانِ قبلی، اینا از شوهراشون راضی بودن و حتی میگفتن اگه مُهر و خدا نبود، شوهرامونو میذاشتیم جلومون سجده میکردیم براشون. بس که خوبن!
خانم شمارهی 1 داشت لحظهی فوتِ مادرشو برای خانوما توضیح میداد و گریه میکرد. مامان خانم شمارهی 1 مادرشوهر خانم شمارهی 3 بود و همهی خانوما نوه نتیجه داشتن. همون طور که در ابتدای مقاله عرض کردم پیر بودن.
منم داشتم روزنامه میخوندم. روزنامهی اعتماد که مامور قطار آورده بود برامون.
نوشته بود:

6.
اون روز که داشتم میرفتم خونه هماتاقیام گفتن فندک و دستگیره و کتریتو بده این چند روز که نیستی استفاده کنیم. روی دمپاییام حساسم و اجازه دادم فقط یکیشون از دمپاییام استفاده کنه.
حالا برگشتم میبینم دمپاییام تو پای یکی از بچههای یه اتاق دیگه است، کتریم ذوب شده، دستگیرهها آتیش گرفته، سوخته و بعدشم گم شده.
7.
در پیِ واکنش به این حادثه، رفتن برام یه کتری بزرگ خریدن که باهم استفاده کنیم. برام!!! و باهم!!! بعدشم آوردن توش آبو جوشوندن و چایی رو ریختن توش. من چایی رو توی قوری دم میکنم و آب جوش رو جدا از چایی میجوشونم و بدم میاد کتری رنگ چایی بگیره. فلذا نمیتونم با اینا باهم از کتری استفاده کنم. چون حالم از کتریای که رنگ چایی بگیره به هم میخوره. فلذا فردا باید برم دوباره برای خودم یه سری وسیله بخرم و تصمیم بگیرم دیگه به کسی چیزی امانت ندم. هر چند همین الان که در حال تایپ این سطورم، هماتاقی داره با اتوی من لباساشو اتو میکنه.
8.
شیما اینا اومدن برای چایی و موضوع جلسهی امشب کتکهاییه که از والدینشون خوردن. دارن از شیلنگ و کمربند!!! صحبت میکنن... تازه دخترم هستن! تازه قرن 21 ایم.
9.
برای صبونه اگه چایی نخورم لقمه از گلوم پایین نمیره و من فردا بدونِ چایی قراره صبونه بخورم. فیالواقع میتونم تو قابلمه آب بجوشونم تیبگ (چای کیسهای) بخورم تا یه کتری بخرم. عصبانی نیستم، ناراحت نیستم، فقط خستهام... خیلی خسته... خسته از همه چی.
برای اینکه چمدونم سنگین نشه، یه سری از کتابامو نبرده بودم تهران که بعداً ببرم. حالا اومدم سر وقت کتابام ببینم کدوما رو لازم دارم که با خودم ببرمشون. کتابای ارشد و کارشناسی و مدرسهم کنار همن.
دفتر برنامهریزیِ شونزده سالگیمو برداشتم و داشتم ورق میزدم و به اون روزا فکر میکردم. به اون روزا و کارایی که اون روزا کردم و نکردم. من هیچ وقت به برنامهی درسیِ مشاورا وقعی ننهادم. هنوز هم وقعی نمینهم! هیچ وقت نتونستم بپذیرم که یکی یه برنامه بده دستم و مجبورم کنه فلان ساعت فلان درسو از فلان کتاب بخونم. ولی برای خودم گزارش هفتگی مینوشتم که بدونم این هفته برای کدوم درسم چه قدر وقت گذاشتم.
حالا به جای یه هفته و گزارش هفتگی، دارم به عمری که گذشته فکر میکنم. به جای هندسه و جبر و فیزیک به این فکر میکنم که چه قدر برای پدرم، مادرم و خانوادهام وقت گذاشتم، چه قدر خواهر بودم، چه قدر دختر بودم، چه قدر نوه بودم، چه قدر دوست بودم، چه قدر دانشجو بودم، چه قدر برای استادام وقت گذاشتم، برای دوستام، برای شماها، برای خودم، برای خدا. اگه مذهبیام، چه قدر برای مذهبم، برای فرهنگم، برای شهرم، کشورم. دارم به هندسههایی که یک ساعت خوندم و امتحانشو خوبِ خوب دادم و بیست میشم فکر میکنم. به فیزیکهای زندگیم، به شیمیها، به جبر و تاریخ و حسابان و عربی و ادبیاتی که فرصت نکردم این هفته بخونمشون. روایت داریم شبانهروزتونو به سه یا چهار قسمت تقسیم کنید، برای تفریح، استراحت و کار، برای عبادت، برای دیگران. ولی نگفتن زمانتونو مساوی تقسیم کنید. خانواده و عبادت، برای من همون هندسهای هستن که هفتهای یه ساعت براشون فرصت دارم و خب این علیرغم میلِ باطنیم هست.
وقتی به این مقطع کوتاهِ یک هفتهای فکر میکنم، غمگین میشم از اینکه این همه برای خوندن منابع المپیاد وقت گذاشتم و مدال نیاوردم... یاد اون لحظهای میافتم که دوستم خبر قبولی مرحلهی اولو بهم داد و یاد اون لحظهای که ده بار اسامی قبولیای مرحله دومو زیر و رو کردم و اسمم اون تو نبود... ینی هفتهای 40 ساعت تلاشی که تازه به نظر خودم کم بود و باید بیشتر میخوندم، به بادِ فنا رفته بود؟ نه. زندگی من، همین یه هفته نبود. حالا بعدِ 10 سال، من با همون دانشِ ادبی که به نظرم به باد فنا رفته بود میشینم سر کلاسای ارشد و سوالای استادا رو جواب میدم. با همون دانش دارم نمره میگیرم، دارم همون بذری که کاشتم رو برداشت میکنم. اون دانشآموزی که نتیجهای که دلش میخواستو نگرفت، همین دانشجوییه که داره نتیجهی همون شب بیدار موندناشو میبینه. قرار نیست نتیجهی همهی اون 81 ساعت تلاش هفتگی رو همون هفته ببینیم. زندگی ما همین یه هفتهای که میبینیم نیست.

پ.ن1: پیامبر (صلى الله علیه وآله) مى فرماید: «حاسِبُوا اَنْفُسَکُم قبلَ اَن تُحاسَبُوا و زِنُواها قبلَ اَنْ تُوزَنُوا و تَجَهَّزُوا لِلْعَرْضِ الاَْکْبَر؛ خویشتن را محاسبه کنید قبل از آنکه به حساب شما برسند و خویش را وزن کنید قبل از آنکه شما را وزن کنند و آماده شوید براى روز قیامت». بحارالانوار، ج 67، ص 73 به نقل از اخلاق در قرآن، ج 1، ص 255
پ.ن2: دنیا مزرعهی آخرته. تا میتونیم بذرای خوب بکاریم.



پارسال نگار درو باز کرد و قاشقم گرفتم ازش. این دفعه خالهش اومد دم در و دیگه روم نشد قاشق بگیرم (نگار اگه این پستو میخونی به مامانبزرگت اینا بگو همیشه کنار آشِ ما، چهار تا قاشقم بذارن :دی من الکی میگم نه مرسی میبریم خونه. واقعیت اینه که ما هیچ وقت آش شما رو نمیبریم خونه و همیشه تو خیابون میخوریم). پریسا زنگ زد شوهرش، از خونهشون (خونهی مادرشوهرش) قاشق بیاره. (محمدرضا داداشِ پریساست. این دو نفر، محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی اَبَوی هستند. امید هم که اَخَویمه)
یادی از محرّمِ پارسال:
+ پایِ دیگِ شلهزرد (post/390)
+ فرایند تزئین شلهزردها و مراد (post/391)
+ تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه (post/396)
+ آش نذریِ مامانبزرگ نگار اینا (post/397)

1. وقتی داره میره سفر و یواشکی اون دو تا شکلاتی که دوست داشتیو هی دلت نمیومد بخوریو میذاری تو چمدونش و دلت تنگ میشه.
2. من تحمل این حجم عظیم دلتنگی رو ندارم... من تحمل تنهایی رو ندارم... من کلاً دیگه تحمل ندارم... تو خودت گفتی خُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِیفًا... چه انتظاری داری از منِ ضعیف، منِ ناتوان، منِ کمتحمل... چه طور دلت میاد برای مقاومتِ چند اُهمی و توانِ نحیفِ من، مگاولت اعمال کنی؟ یا رب فکر کنم مدارم سوخته... تو بفرما که منِ سوخته خرمن چه کنم؟
3. تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول، آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
4. یا رب اندر کَنَف سایهی آن سرو بلند، گر منِ سوخته یک دم بنشینم چه شود؟
5. غم در دلِ تنگ من از آن است که نیست، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت...
6. چند روزه دارم یکی از کتابای استاد شمارهی 11 رو میخونم. تکیه کلامش "مراد"ه. جملههاشو با "مراد از فلان چیز اینه" شروع میکنه و امکان نداره یه پاراگرافیو پیدا کنی که توش مراد نباشه :| فکر کنم اگه فایل وردِ کتاب 100 و خردهای صفحهایشو داشتم و کلیدواژهی مرادو سرچ میکردم، چهارهزار و چهارصد و چهل و چهار بار find میشد. اتفاقاً سوالای امتحانشم اینجوریه که میپرسه مراد از فلان چیز چیه [عکس سوالای امتحانِ پارسال]
7. امروز خوندنِ اون کتاب احکامو که تو بخش هشتمِ پست 946 هم در موردش نوشته بودم، تموم کردم. مطالبی رو که خوندم به سه دسته تقسیم میکنم. دستهی اول یه سری باید و نبایده که با عقلم جور درمیاد و هیچی. دستهی دوم برام تازگی داشت و نشنیده بودم و با عقلم هم جور درنمیاد؛ ولی خب اینارم میپذیرم. این احکامی که در مورد ارتباط با جنس مخالف بودو گذاشتم توی دستهی دوم و علیرغم اینکه نمیتونم توجیه منطقی براشون داشته باشم، ولی از دم همه رو قبول دارم. یه سری احکام هم در مورد سلام دادن بود که جالب بود برام. اینکه سلام واجب نیست ولی جوابش واجبه. جالبتر از همه، کراهتِ سلام دادن به خانومای جوون بود. ینی نه تنها واجب نیست و ثواب نداره، مکروه هم هست...
دستهی سوم یه سری احکام بودن که تا وقتی یکی نیاد و قانعم نکنه "نمیتونم" بپذیرم. مثلِ چی؟ مثلِ این: "خوردنِ غذا با دستِ راست مستحبه" و "خوردنِ آب با دستِ چپ مکروهه". خب این برای من که چپدستم و قاشقو دست چپم میگیرم، قابل پذیرش نیست. اساساً چرا باید یه همچین حکمی تو کتاب احکام باشه؟
8. بچه که بودم، زیاد کتاب میخوندم و هی معنی کلمهها رو از بزرگترا میپرسیدم و خب همهی کلمهها هم معنیِ قشنگی نداشتن. مثلاً یه بار تو یه مهمونیِ بزرگ، از حاضرین پرسیدم این "زِنا" که خدا گفته بهش نزدیک نشید چیه (سورهی اسرا/32). حالا بماند که 9 سالم بود و سوالم در نطفه خفه شد و بیپاسخ موند... بابا بعداً برام یه لغتنامه گرفت که دست از سرشون بردارم (جوان بودم و طالبِ علم :دی)
چند روز پیش یکی از دوستان معنی منحنح رو پرسید و گفت ممکنه فحش باشه و منم خب بلد نبودم معنیشو. تو گروه درسی هم خجالت کشیدم بپرسم. گفتم یه وقت ممکنه بازم معنیِ قشنگی نداشته باشه! خصوصی از یکی از بچهها که ارشد ادبیات داشت و با بچههای ادبیات عرب دوست بود پرسیدم و گفت تو بیهقی اومده و معنیش اینه که وقتی میخوای یه جایی وارد بشی سرفه یا صدایی تولید میکنی که متوجه ورودت بشن.
تَنَحنُح کردن: سرفه کردن، گلو روشن کردن. در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست. (تاریخ بیهقی).
9. تهران، معمولاً روزی دو بار مسواکو حتماً میزنم. ولی از وقتی اومدم خونه، حسِ مسواک زدنم پریده و یه ترشیِ سیرِ 4 ساله هم داریم که هر روز کنار غذام ازش مستفیض میشم. امروز سر نماز از بارگاه احدیت و مقربین بارگاهش خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم امشب حتماً مسواک بزنم. :))))
10. آیا به جای قمه زدن و ایجاد رعب و وحشت، نمیشه خون اهدا کرد؟!
1. پست احوال دلِ گداختهی 1 یادتونه؟ یه فایل صوتی گذاشته بودم از جلسهی سهشنبهی هفتهی قبل. اینم فایل صوتی این هفته است. ولی خب با خودم فکر کردم این فایلا رو مفت و مجانی در اختیارتون قرار ندم و یه روش مردمآزارانه کشف کردم. اونم اینه که فایل دوم رمز داره و رمزِ دانلود، جواب یه سواله که توی فایل اولیه. فایل سوم هم رمز خواهد داشت و جوابش توی همین فایل دومه. حالا سوال چیه؟ سوال اینه که هفتهی پیش، توی فایل اول، استاد دو نوع مرغ رو مقایسه کرد و گفت مرغ فلان بر مرغ فلان ترجیح داره. اون مرغِ "سه حرفی" که به مرغ دو حرفی ترجیح داره، رمزِ دانلود فایل هفتهی دومه.
هفتهی دوم: s9.picofile.com/file/8269761384/95_7_13.MP3.html
2. اگه فایل این هفته رو گوش کنید، صدای یه استاد دیگه رو هم میشنوید. چسبوندم تهِ فایل! همون استاد شمارهی 8 که مهندس صدام میکنه و میگه برای پایاننامهام روی طراحی پایگاه داده کار کنم. این فایلو دقیق گوش بدید که سوالِ فایل سوم، از محتوای فایل دومه. و برید و خدا رو شکر کنید پستام رمزدار نیست و رمز هر پست یه سوال از پست قبلی نیست. (یه بار تو فصل دوم همچین کاری کردم. خعلی حال داد خدایی)
3. سر همان جا نِه که باده خوردهای
تو این فایل صوتی میگه، آدم باید برای همون جایی مفید باشه که نون و آبشو خورده. بعدش فرهنگستانو مثال زد که ما اینجا تربیتتون میکنیم که بعداً به درد ما بخورید. خب اون لحظه داشتم به این فکر میکردم من هنوز به درد اون جای قبلی که مِی و بادهشو خوردم نخوردم و برای اینکه از اون تجربیاتم هم استفاده کنم بهتره همین موضوعی رو برای پایاننامهام بردارم که استاد شمارهی 8 پیشنهاد داده. هر چند یه کار کامپیوتریه و من کامپیوتر نخوندم، ولی فکر نکنم یاد گرفتنش برای من کار سختی باشه (هر چند تهِ دلم استرس و دلشوره دارم که نکنه نتونم به سرانجام برسونم).
4. سر کلاس موقع تدریس، هی نامهی اداریِ فوری میاوردن که آهنگر مهر و امضا کنه و چون از قبل در جریان محتوای نامه بود، سریع بدونِ قطعِ کلامش امضا میکرد. یهو یاد یه خاطره از آغامحمدخان قاجار افتاد که خیلی بیرحم بوده و دائم در حال کشت و کشتار! یه روز سر نماز چند تا محکومو میارن و همون جا بدون اینکه نمازو قطع کنه یا صبر کنن نمازش تموم بشه با انگشتش به گردنش اشاره میکنه و میکِشه روی گلوش که ینی سر از تنشون جدا کنید. استاد اینو گفت و گفت الان کار منم شبیه کار آغامحمدخان شده که نه درسو قطع میکنم و نه صبر میکنن تموم بشه و نامهها رو امضا میکنم. (میخواستم بگم داداچ حواست هست خودتو به کی تشبیه کردی؟)
5. قبل از این که کلاس شروع بشه خانوم میم. میاد یه نگاه به حجابمون میکنه و تذکرات لازم رو میده و میره.
6. هفتهی پیش همین که وارد کلاس شدم، ورودیا فلششونو دادن و ازم جزوه و کتاب و فایلای صوتی ترمای قبلو خواستن. فلش آقای ه. پر بود و گفت توش آهنگه و تو لپتاپشم داره و فلشو فرمت کنم. گفتم اگه ایرادی نداره فولدرو پاک نکنم و cut کنم برای خودم بردارم و اگه دوسشون نداشتم پاک میکنم. ریختم روی دسکتاپم و تا این هفته اصن بازش نکرده بودم گوش بدم ببینم چیه. صد تا آهنگ از نامجو و چارصد تا خارجکی بود. این هفته بازم فلششو آورد فایلای صوتی این هفته و هفتهی قبلو بگیره و پرسید آهنگا رو گوش دادم یا نه. گفتم فرصت نکردم حتی فولدرو باز کنم و اصن دست نزدم بهشون. گفت حواسش نبوده که این آهنگا رو نداره و اگه هنوز دارمشون، بریزم روی فلش و بدم بهش. هیچی دیگه. همین. نتیجهی اخلاقی اینکه، فلشاتونو با آگاهی کامل از محتواش فرمت کنید.
7. امتحان چه طور بود؟
ردیف اول نشسته بودم. تو حلقِ مراقب. اون وقت عقبیا طبق معمول کتابو باز کردن هر چهار تا سوالو از رو کتاب نوشتن و جوابا رو برای هم رسوندن. بیعدالتی و نابرابری تا کِی؟ تازه قرار بود به قول خودش "آزمونک" بگیره. منبعِ آزمونکشم 137 صفحهی اولِ کتابش بود که درس هم نداده بود و گفته بود خودتون بخونید. وقتی برگههای سوالو دادن دستمون فهمیدیم میانترمه. میانترم! اونم جلسهی دوم! مراقبِ آزمونکم یه موجود دیلاقِ دو متری که یحتمل از ندیمههاشه، بود. هر جا میره اونم هست. یارو وقتی داشت برگهها رو پخش میکرد بنده مشغول عکاسی از برگهی سوالات و پاسخنامه بودم. تعداد سوالا رو داشته باشید :دی

8. هر موقع میگم قطار، یه همچین جایی رو تصور کنید.

9. خوابی که دیشب تو قطار دیدم:

10. خطِ اول پستِ قبل یادتونه دیگه؟ "باهام قهره. وبلاگمم نمیخونه..."
دیشب این کامنتو گذاشته. کامنتِ داداشمه.

11. یکی از خوانندگان وبلاگم که آیدیِ تلگراممو داره اسممو یه همچین چیزایی سیو کرده:

12. یکی از بچهها این عکسو از یه مجلهای گرفته گذاشته گروه هممدرسهایا یا همدانشگاهیا (یادم نیست کدوم)، میخواستم بگم اولاً آره جونِ عمهشون! ثانیاً داداچ من خودم یه عمره عضو این جنبشم!
والا

13. نحوهی کامنت جواب دادنِ بعضیا به دلم میشینه و صرفاً خواستم تقدیر کرده باشم:

14. بدون شرح:

15. یه عکس بدون شرح دیگه از سرویس بهداشتی خوابگاه که منو به تأمل و تفکر واداشت:

16. پارسال همین موقعها با نسیم یه گلدون کوچیک برای اتاقمون خریدیم که اولش این شکلی بود: (435)، بعدش این شکلی شد: (567) و بعد: (737)
حالا این شکلیه:

و در پایان:

+ بشنویم: Shab1Moharram1392.mp3 (سلام ای هلال محرم-میثم مطیعی)
1.
باهام قهره. وبلاگمم نمیخونه. البته این قهر و آشتیها نمک زندگیه و اختلاف نظر بین دو دانشجوی آزاد و خرخون طبیعیه و ما هیچ وقت از نظر آموزشی و آکادمیک آبمون تو یه جوب نخواهد رفت. و با اینکه حق با من بود، ولی خب همین یه داداشو دارم... منتِ اینو نکشم منت کیو بکشم. معمولاً کادو براش کتاب یا یه چیز عمومی میخرم و اولین بارم بود میخواستم یه لباس پسرونه بگیرم. کلاً اولین بارم بود برای یه پسر میخواستم یه چیز پسرونه بخرم و حس میکردم روم نمیشه و دارم خجالت میکشم! وارد مغازه که شدم آقاهه سلام کرد و خوش آمدید و بفرمایید و از این صوبتا. سرمو انداختم پایین و رفتم سمت لباسای زنونه و روسری و شال و مانتوها. و داشتم فکر میکردم چه قدر سخته و چه جوری بگم چی میخوام!!! آقاهه اومد سمتم و گفت میتونم کمکتون کنم؟ گفتم از اون تیشرتای توی ویترین میخوام :| (ینی این شرم و حیام تو حلق تکتکتون!) (بخوانید: nebula.blog.ir/post/532)
2.
امروز رفتم از مسئول آموزش، رتبهمو بپرسم. گفتم معدل بچهها رو نمیدونم و فقط میخوام ببینم نسبت بهشون چه قدر اختلاف دارم. گفتم عدد شانس من چهاره و ترجیح میدم چهارُم باشم. یه نگاه به معدلا کرد و گفت با اختلافِ یه دهم از نفرِ چهارم، پنجمی. نفسِ اندوهباری کشیدم و گفتم ترم قبل چی؟ ترم قبل رتبهام چند بود؟
گفت با اختلاف یه دهم از نفرِ چهارم، سوم بودی.
دیگه خودتون قیافهی منو تصور کنید :|
3.
الان که دارم این پستو مینویسم، دقایقی دیگر قراره آهنگر ازمون امتحان (به قول خودش آزمونک) بگیره؛ ولی وقتی شماها دارید میخونید ساعت 4 و 4 دیقه است و من توی کوپهی 4 نفره نشستم و بلیتی که 44 تومن خریدمش دستمه و سوار قطار شمارهی 400 و خردهای به مقصد تبریزم و دارم میرم خونه.
جلسه اول برگشته بهمون میگه تا میتونید متن ادبی و شعر و غزل حفظ کنید. میخواستم پاشم بگم داداچ مگه روز مصاحبه یادت نیست یه صفحه نثر مصنوع و متکلف تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم؟
4. معرفی فیلم: Divergent
من یکشو دیدم، فکر کنم 2 و 3 هم داشته باشه. شاید باورتون نشه، با صرف نظر از یکی دو فقره بوس!، کلاً صحنه نداشت. بازم شاید باورتون نشه، ولی صحنه نداشت! شاید باورتون نشه ولی دختره شبا میومد تو اتاق پسره بخوابه و پسره رو زمین میخوابید. عاشقِ کاراکترِ Four (همون پسره :دی) شدم به واقع! مراد اگه خارجکی باشه، ترجیح میدم اسمش فور! باشه و من اگه بخوام یه بار دیگه به دنیا بیام، صبر میکنم ده ماهه شم و 4 تیر به دنیا بیام.
5.
هماتاقیام یه سری دوست دارن به اسم شیما اینا. شیما اینا از هر 4 تا کلمهای که از دهنشون خارج میشه یکیش 18+ و نیم ساعت همصحبتی باهاشون، معادل با پاس کردن 4 واحد تنظیم خانوادهی پیشرفته است. شیما اینا هر شب میان اتاق ما که باهم چایی بخوریم. منم همیشه اتفاقاً تازه چایی خوردم و همیشه اتفاقاً برای فردا کلی تکلیف دارم و همیشه الکی مثلاً سرم شلوغه و کمترین میزان مشارکت رو در بحثاشون دارم. مباحث مهمی مثل اون پسره که تو پارک بهم پیشنهاد داد و اون پسره که زنگ میزنه و جواب نمیدم و اون پسره که پورشه داره و اون پسره که هی میاد ازم جزوه میگیره و اون پسر قدبلنده و اون پسر پلیور آبیه و نحوهی پاسخدهی به پیشنهاد پسرها و راهکارهای موفقیت در روابط و چگونگی پوشش در قرار ملاقاتها و میزان و نوعِ لبخند و عطر و رنگ لباس، رژ و لاک، مدل آرایش در برخورد اول و غیره و ذلک (بخوانید ذالک!).
6.
هماتاقی شمارهی 2 و 3 داشتن به زبان کردی راجع به چیزی صحبت میکردن که متوجه نمیشدم؛ ولی حس میکردم فاعل، مفعول یا مضافالیه جملهشون منم. پرسیدم دارین در مورد من صحبت میکنین؟ گفتن آره؛ داریم میگیم خوش به حالش، لابد چون برنج نمیخوره شکم نداره.
(یه پست مشابه دیگه در همین راستا: nebula.blog.ir/post/705)
یه بار شیما داشت میگفت هر شب قبل خواب فلان آهنگو گوش میدم. منم پای لپتاپم بودم. گفتم شیما آهنگو دارم، بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه گذاشتم و این آهنگه شد موسیقی متنِ حرفاشون. چند دیقه بعد دوباره وسط حرفاش اسم یه آهنگ دیگه رو آورد. در مورد آهنگ صحبت نمیکردن، ولی هر از گاهی مثلاً یه تیکه از یه آهنگو زمزمه میکرد. گفتم شیما دارم آهنگشو. بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه پلی (play) کردم. چند دیقه بعد دوباره! و تا صبح اینا داشتن چایی میخوردن و حرف میزدن. فکر کنم منم ده بیست تا آهنگ پلی کرده بودم. یه چیزی گفت که فکرشم نمیکرد کسی اون آهنگو شنیده باشه و من گفتم شیما دارم آهنگشو... هنوز جملهام تموم نشده بود که نگاه معناداری بهم انداخت و گفت ببینم من الان فلان کارو انجام بدم صدای اونم داری؟! (مثلاً فکر کنین منظورش یه کاری مثل عطسه یا سرفه بود).
8.
ملت فوبیای ارتفاع و درِ بسته دارن و منم فوبیای اتوبوس دارم. تصور میکنم اتوبوس آدمو به یه جای دور میبره و تو یه جنگل مخوف و تاریک رها میکنه. میزان استفادهام از اتوبوس و BRT نسبت به مترو و تاکسی، یک به صد بوده و همیشه قطارو به اتوبوس ترجیح دادم.
9.
بچههای خوابگاه هی میرن بیرون، خرید و پارک و هی دورهمی و فیلم و ورق و عرق و (نثر مسجّعو داشته باشین :دی) هر وقتم به من میگن وای من چه قدر تکلیف دارم و چه قدر سرم شلوغه و الکی مثلاً وقت ندارم.
صبح داشتم برای امتحان سه شنبه یه کتابیو میخوندم و از بس این کتاب ملالآوره، کانهو (بخوانید کَ اَنّهو) قرص خواب! حدودای یازده صبح خوابم برد و دو و ربع بیدار شدم و تا گوشیمو برداشتم ساعتو نگاه کنم، عکس و شمارهی نگار افتاد رو گوشیم. جواب دادم و توی عالم خواب و بیداری همینو فهمیدم که داره میپرسه "میای؟" گفتم "آره آره الان حاضر میشم. گفتی کجا؟" (آره آره حاضر میشم رو در جوابِ میایی گفته بودم که نمیدونستم کجا!) گفت چی چیِ ملت... ملتو شنیدم و فکر کردم میگه پارک ملت. گفتم الان راه میافتم. گفت سه تا پنجه. سه تا پنجو که شنیدم فکر کردم لابد همایشی، کنفرانسی، یا یه همچین چیزی هست. گفتم چه جوری بیام و گفت با بیآرتی بیا نیایش. گفت مریم هم میاد. میدون ولیعصر بودم که اسمس داد "پیاده که شدی بیا این ور خیابون تاکسی بگیر بیا سینما ملت." و من تازه اون موقع فهمیدم دارم میرم سینما، برای دیدن فیلمی که اسمشم نمیدونستم.
میخوام بگم بعضیا هستن که مهم نیست کی و کجا ببینیشون؛ مهم نیست تکلیف داری، امتحان داری، یا وقت نداری. میخوام بگم بعضیا با بعضیای دیگه خیلی فرق دارن.
10.
ظهر هوسِ املت کردم و شال و کلاه کردم برم تخم مرغ و گوجه بگیرم.
همچین که پامو از در خوابگاه بیرون گذاشتم، یادم رفت برای چی اومدم بیرون و یک ساعت تموم، علاف توی ترهبار چرخیدم و یادم نیومد چی قرار بود بخرم و الکی دو کیلو سیبزمینی خریدم برگشتم و دقیقاً دم در خوابگاه دوباره هوس املت کردم. ولی دیگه به هوسم وقعی ننهادم و اومدم سیبزمینا رو سرخ کردم.
11.
استاد شمارهی 11 نشسته واو به واو جزوهای که تایپ کردمو خونده و داده تصحیح کنم که مثلاً فلان جا فلان چیزو گفتی و بهتره قبلش از "شاید" استفاده میکردی. توی هر صفحهش کلی خط و ضربدر کشیده! به نظرم این بشر پتانسیل اینو داره که استاد راهنمام بشه!
جلسه اول داشت یه سری ساختِ پایگانی و ناپایگانی مثال میزد؛ مثل جالباسی و جاکفشی و اون وسط یه جادندونی هم گفت که یه هفته است ذهنم درگیره که جادندونی دقیقاً چیه و شکلش چه جوریه.
12.
استاد شمارهی 12 (تاریخ و فلسفهی علم) هفتهی پیش نیومده بود و این هفته اولین جلسه بود. اولِ بسمالله شروع کرده کسوف و خسوف و سرعت و شتاب جاذبه رو میگه و این همکلاسیای انسانی ما هم بندگان خدا نهایت سواد ریاضیشون به قول خودشون ضرب دو رقم در دو رقمه و قیافهی همهمون سر کلاس دیدنی بود. میپرسه علم ریاضی و تجربی با علومی مثل فلسفه چه فرقی داره و بچهها هم بنا به اطلاعاتشون یه چیزایی گفتن و منم معمولاً صبر میکنم آخر از همه اظهار نظر کنم. گفت نظر شما چیه؟ گفتم والا فکر کنم بود و نبود بعضی از علوم توی زندگی و روی رفاهمون تاثیر چندانی نداشته باشه، یا بهتره بگم هیچ تاثیری نداشته باشه. نه به درد دنیا بخوره نه آخرت. (میخواستم بگم فقط یه مشت حرفه. مصداق بارزِ علمِ لاینفع!) ولی خب علومی مثل ریاضی و تجربی به پیشرفت تکنولوژی کمک میکنن.
یه نگاهی به کل کلاس کرد و گفت اینجا کسی مهندسی خونده؟
بچهها گفتن خودش استاد!
استاد: همممم. حدس میزدم و دور از انتظار نبود که یه همچین جوابی هم بشنویم.
14. پستِ بدون عکسم که اصن پست نیست.

1.
آهای ایهالخاموشین، که فکر میکنید چون صداتون در نمیاد، من از وجودتون و حضورتون و فکرایی که در مورد من میکنید بیخبرم، بله، با شمام! فکر کردین دیوار موش نداره و موشم گوش نداره؟ فکر کردین حرفایی که میزنین به گوش من نمیرسه؟ فکر کردین من خبردار نمیشم چیا راجع به من گفتین؟ نچ نچ نچ نچ! اُف بر خیال و خاطرِ پلید شما. بدانید و آگاه باشید که افراد من نه تنها در اقصی (بخوانید اقصا) نقاط کشور بلکه در جای جای کرهی خاکی از مشارق عالم تا مغاربها پخش و پلا هستن و حواسشون به همه چی هست! بعله!!!
یکی از افرادم که دانشجوی دانشگاه ایکس شهر ایکسه، پیام داده دو تا از پسرا توی اتاق انفورماتیک داشتن وبلاگ منو میخوندن و منو تجزیه و تحلیل میکردن. اسم یکیشونم ایکس بود. سال ایکسمِ مهندسیِ ایکس. آروم حرف میزدن. پشت سیستم بودن و مامور تجسسم دید کافی نداشته. هدر وبلاگمو یه لحظه دیده. به فامیلی خطابم میکردن و میگفتن از خرخونای شریفم. ظاهراً اسمم رو نمیدونستن وگرنه پسرای دانشگاه مذکور ینی همون ایکس، اونم مهندسیا انقدر ماخوذ به حیا نیستن که دختری رو با فامیلی صدا کنن.
من از خرخونای شریفم؟ شما خجالت نمیکشی چنین تهمت ناروایی رو به من نسبت میدی؟ شما خانوم اون ته که ساکتی! آقای محترم با شما هم هستم! اون دوست عزیزی که با پیرهن چارخونه اون ته نشسته و دستش تو دماغشه! شما صحبتی نداری؟! من خودم رئیس تیم تجسّسِ رادیو بلاگیام. یه جوری ملتو سوژه میکنم که نفهمن از کجا خوردن، اون وقت شما میری میشینی تو سایت دانشکدهتون و وبلاگ منو باز میکنی و شخصیت منو تحلیل میکنی؟ اُف بر شما و بر تحلیلتان از شخصیت من باد!!! حاشا و کلا! وا اسفا کلاً!
2.
من ازوناشم که همچین که تشهد و سلامشونو گفتن از پای سجاده در میرن. نه ذکری نه تسبیحی نه دعایی. ولی اون روز بعد نمازم نشستم و داشتم ذکرِ قاضیالحاجات میگفتم. دوشنبه بود. یکی از همین دوشنبههایی که وبلاگ نداشتم. در بندِ تعدادشم نیستم و تا جایی که حسش باشه ذکر میگم... خونه بودم... تو اتاقم... با ویبرهی گوشیم به خودم اومدم. شماره ناشناس، کُدِ تهران
دختره خودشو دوستِ زهرا معرفی کرد و گفت شمارهمو از زهرا گرفته. "زهرا" بیشترین فراوانی رو بین اسامی دوستام داره. قیافهی بیست سی تا زهرا از جلوی چِشَم رد شد و نپرسیدم کدوم زهرا. اسم خودشم نپرسیدم حتی. برای انتخاب واحد میخواست ازم مشورت بگیره. فلان درسو با پرنیانی بردارم یا احسان، نصیری فلان درسو بهتر درس میده یا تهامی، فلان درسو با کی بردارم که خوب نمره بده و آیا بهمان درس سخته و بذارم ترم بعد بردارم یا همین ترم. گفت ازدواج کرده و مرخصی زایمان گرفته و یه چند سالی از ورودیای خودش عقب مونده و کسیو نمیشناسه ازش راهنمایی بگیره. اون داشت شرایطشو توضیح میداد و من داشتم به چند دیقه قبل و ذکری که میگفتم، به خواستههام، به چیزی که عُرَفا میگن حاجت و به گرهای که حالا به دست من باز میشه فکر میکردم. به کسی که داره ازم کمک میخواد. به کسی که داشتم ازش کمک میخواستم. به کسی که جوابشو دادم. به کسی که جوابمو نمیده.
با ذوق، اسم نینیشو پرسیدم. در مورد مرخصی و زندگی و خونهداری و درسایی که افتاده و حذف کرده یا کردم حرف زدیم و هنوز اسم خودشو نپرسیده بودم و تمام مدت داشتم توی ذهنم دنبال تهامی و نصیری و پرنیانی و احسان میگشتم. از همهشون یه سری خاطرات مبهم تو ذهنم بود. حتی نمرههام هم یادم نمیومد.
3.
بعد از فارغالتحصیلیم سعی میکردم به هر بهانهای برم شریف. از پر کردن و ترمیم دندونام تا دادنِ جزوه به ورودیای 5 نسل بعد از خودم. نفس کشیدن توی اون فضا انرژی خوبی بهم میداد و کارای اداری و گرفتن امضاهای فراغت از تحصیلمم تا جایی که تونستم کش دادم. کارم تو شرکت که تموم میشد به بهانهی مترو، نماز یا ناهار از این درش میرفتم تو و از اون درش درمیومدم. ولی از یه جایی به بعد کارم بیشباهت به قمار نبود. به نظرم یکی از دلایل حرام بودن قمار، صرف نظر از آسیبهای اقتصادی، اینه که خدا دوست نداره ما کاری بکنیم که از نتیجهش بیخبریم و نتیجهش دستمون نیست. از یه جایی به بعد مطمئن نبودم اگه برم چی میشه. وقتی میرسیدم دم نگهبانی، دیگه نمیدونستم قراره با چه حالی بیرون بیام. بعضی وقتا شاد و سرخوش، بعضی وقتا با گریه.
به دختره گفتم اسلایدا و جزوهها و نمونه سوالا و کتابامو دارم هنوز. گفتم حجم فایلای هر درس بیشتر از یه گیگه و یا کمکم میفرستم یا هر موقع اومدم تهران، یه سر میام شریف و میدمشون.
4. ماکسوِل میدونست من چهارو دوست دارم و این چهار تا قانونو کشف کرد.

بازی با چشمانت،
آخرین قمار زندگیام بود.
واضح و مبرهن و بر همگان آشکار هست که تصویر بالا، برگی از آخرین صفحات دفتر خاطرات تورنادو و به عبارتی خاطرات پایانی فصل دوم دوران وبلاگنویسی منه. مهمترین مشخصهی این فصل، ستونِ تگشدگان بود. لیست افرادی که توی پستا نقشآفرینی میکردن و ذیلِ همون پست، تگ میشدن و خواننده میتونست روی اون اسم کلیک کنه و به خاطرات مشترک من و اون فرد دسترسی داشته باشه. توی ستون سمت چپ وبلاگم لیست تمام افراد و جلوی اسامی و داخل پرانتز، تعداد تگها نشون داده میشد. از دیگر جذابیتهای این فصل، رقابتِ افراد سرِ صدرنشینی و مقام ماکسیمم تگ بود. طوری که چه بستنیها و چه ناهارها که مهمون نشدم، تا بیام خاطرهشو بنویسم و فرد مذکور تگ بشه! بعضیا چه تفاخری میکردن که تا حالا چیزی مهمونم نکردن و جز در دانشگاه همو ندیدیم و با این همه صدرنشینند و بعضیا چه تفاخری میکردن که از آخرین روز مدرسه تا حالا ندیدیم همو، با این همه به اندازهی آدمایی که هر روز میبینمشون تگ میشن. مورد داشتیم طرف جزوهشو میداد کپی کنم و شب میومدم پست میذاشتم که امروز رفته بودم جزوهی فلان درسو کپی کنم و فرد مذکور کامنت میذاشت که اون جزوهی من بود و تگم کن. یا مینوشتم لحیم کردن بلد نبودم و دادم یکی برام لحیم کرد و همکلاسی مورد نظر میومد کامنت میذاشت که فی سبیل الله کمکت نکردم و مدارتو لحیم کردم که تگم کنی و اگه تو خونه یکی یه لیوان آب دستم میداد، انتظار داشت بیام این واقعه رو تو وبلاگم بنویسم و تگش کنم. عمق خلوضعیِ نویسندهی این سطور به حدی بود که حتی انار و خطکش هم توی خاطراتش کاراکتر محسوب میشدن و خودشون برای خودشون تگ جدا داشتن. سرورهای بلاگفا که به فنا رفت، پستا و تگهای وبلاگم هم نابود شد.
فصل شباهنگو که شروع کردم، دیگه دل و دماغ تگ کردن افرادو نداشتم. کیو داشتم که تگش کنم. از این دویست نفر، شاید ده بیست نفرشون هم برام نمونده بود. تازه منی که از پست رمزدار متنفر بودم، مجبور بودم به خاطر یه سری مسائل پستامو رمزدار بنویسم. از شرایط جدیدم چه توی دنیای حقیقی و چه مجازی، راضی نبودم. این اواخر تصمیم گرفتم بشینم دوباره پستای این فصلو بخونم و در موردشون فکر کنم. تصمیم گرفتم دوستای جدیدمو بپذیرم و افرادی که تو هر پست ازشون اسم بردم رو تگ کنم و رمزا رو بردارم. ولی جای خالیِ رفتگان توی خاطراتم به همم میریخت و با مرور پستای این فصل مینشستم گریه میکردم و غمگین میشدم. برای همین بیخیالِ این تصمیم شدم.
این یکی دو ماه آخر تابستون که اینجا رو تعطیل کرده بودم نشستم دوباره با خودم حرف زدم که آخه چه کاریه و این ادا و اطوارا چیه و جمع کن خودتو باو!!! دوباره عزمم رو جزم کردم که این تصمیم رو عملی کنم و از پست شماره 1 شروع کردم به خوندن و تگ کردن و دستهبندی پستها بر اساس موضوع. هر روز نیم ساعت یا یه ساعت برای این تصمیم صرف میکردم. شاید به نظر برسه که چه کار بیهودهای کردم و میتونستم به جاش کتاب بخونم و فیلم ببینم. کتاب خوندم و فیلم هم دیدم و کلی کار مفید دیگه هم انجام دادم؛ ولی تنها چیزی که میتونست کمکم کنه و افکارمو سر و سامون بده، این بود که برگردم به "گذشته" و یه بار دیگه به آنچه گذشت فکر کنم. در غیر این صورت "حال" من عوض نمیشد.
بالاخره امروز این پروسهی توانفرسا و البته لذتبخش تموم شد و همهی این 947 تا پستو تگ و طبقهبندی موضوعی کردم، بکآپ گرفتم و حس میکنم حالم خیلی خوبه و به اون ثبات روحی که میخواستم رسیدم. دیگه مرور این خاطرات اذیت و اون لیست ستون سمت چپ فصل 2 ناراحتم نمیکنه. یه نکتهی عجیب هم کشف کردم. نمیدونم بلاگفا برای تعداد تگها محدودیت داشت یا نه؛ ولی اینجا (بیان)، بیشتر از 500 نفرو نمیذاره تگ کنم. خودمم باورم نمیشه ولی وقتی لیست کلمات کلیدی این فصلو بعد از تموم شدن کارم چک کردم دیدم 400 نفرو تگ کردم. خیلی عجیبه که با وجود این همه آدم که تو این دفتر جدید کنارم بودن من این همه تنها بودم.
قبلاً هم عرض کردم و تکرار میکنم کسی که حالش خوب نیست، باید خودش حال خودشو خوب کنه، «لا یُغَیِّر ما بقوم حتی یُغَیِّروا ما بانفُسِهم».

"برداشت آزاد"
1. خسرو شکیبایی: فریـد، بابا! عشق اون نیست که وقتی دیدیش دلت بلرزه. عشق اونه که وقتی نمیبینیش دلت میخواد کـَنده شه... (مجموعه تلویزیونی خانهی سبز)
شباهنگ: نسیم، مامان! شاعرا و نویسندهها و کتابا و لغتنامهها، تعاریف و معانی مختلفی از عشق ارائه دادن که هیچ کدومشون جامع و مانع نیست. عشق یه نوع هیجان مثل بقیهی هیجاناتیه که قراره تجربه کنی. هیجاناتی مثل ترس، خشم، غم، شادی، نفرت، تعجب، غرور، کنجکاوی، تاسف، حسادت، تسلط، شرم، جسارت، گناه، پشیمانی، بدبینی، اطاعت، پذیرش، کینه، انتظار، ناامیدی، امیدواری. عشق هم یکی مثل همینا و شاید ترکیبی از ایناست. نباید سرکوبش کنی و شرمنده باشی، نباید خجالت بکشی و پنهانش کنی. باید یاد بگیری همهی اینا رو مدیریت کنی. شاید به کمک یه راهنما نیاز داشته باشی. یه بزرگتر که سرزنشت نکنه و راه درستو بهت نشون بده. متاسفم، ولی روی کمک پدر و مادرت حساب نکن. تو هیچ وقت نخواهی تونست با اونا راجع به این حست صحبت کنی.
2. یه پسره به اسم علیرضا، از همدانشگاهیای سابق دوستم، از طریق LinkedIn بهش پیام داده "با وجود دختر زیبایی مثل شما، حیف نیست آخر هفته تنهایی ناهار بخورم؟" و دعوتش کرده برای ناهار و آشنایی. دوستم میخواد بره. چون این پسر اولین معیارِ دوستم که دست و دل بازیه رو داره. چون ناهار دعوتش کرده!!! دوستم تا حالا دوست پسر نداشته. دوستم دوست داره ازدواج کنه و خانوادهش خواستگاراشو رد میکنن و منتظر شاهزادهای سوار بر اسب سفیدن. بهش میگم این پسره برات شوهر نمیشه هاااا! من حوصلهی شکست عشقی خوردنتو ندارماااا! هیچ خواستگاری این جوری پیشنهاد نمیده هاااا! اون یکی دوستم حرفای منو تکذیب کرد و گفت کار خوبی میکنی. برو. یه ناهار که آدمو نمیکشه. و در ادامه افزود: "اصن شماها چرا دوست پسر ندارین؟ این روزا همه چندتا چندتا دارن. شوهر که کردین میفهمین اونم دوست دختر داشته. دوست پسر اصن ترس نداره. باهاش میرین پارک، سینما، کافیشاپ".
3. از مدرسهی ابتدائیم فقط من نمونه دولتی قبول شدم. اون موقع شهرمون فقط دو سه تا مدرسهی نمونه داشت. اون روز با خودم گفتم نمونه دولتی، دوستای مدرسهمو ازم گرفت. سه سال بعد، از کلاسمون فقط من تیزهوشان قبول شدم. اون روز با خودم گفتم تیزهوشان دوستای راهنماییمو ازم گرفت. چهار سال بعد، از کلاسمون فقط دو نفر شریف قبول شدن. اون روز با خودم گفتم تهران و شریف، مدرسه و خانوادهمو ازم گرفتن. وقتی اومدم فرهنگستان، رشتهی جدید، خوابگاه جدید، آدمای جدید... تنهای تنها بودم. خواستم بگم فرهنگستان، شریف رو هم ازم گرفت. ولی نگفتم. چون این من بودم که داشتم داشتههامو از خودم میگرفتم.
4. داشتم به همهی دورهمیهایی فکر میکردم که دوستام اخیراً به مناسب قبولیشون دعوتم کردن و رد کردم. رد کردم چون حوصلهی کسیو ندارم. داشتم به دلتنگیام فکر میکردم و به اینکه شریف SMS داده آخر هفته فارغالتحصیلا قراره جمع شن سالن جابر و دستاورداشونو بکنن تو چش و چال هم و شما هم بیاید و حضور به عمل برسونید و چه غمانگیز که نه کسی هست که باهاش برم و نه کسی هست که برم تا ببینمش.
5. اونایی که از نزدیک میشناسنم، میدونن آدم منضبط و قانونمداری هستم و به قوانین جایی که تابعش هستم، حتی اگه به نظرم غیرمنطقی و عجیب بیان احترام میذارم. قوانینی مثل مصرف برق در ساعات پیک و ورود و خروج به خوابگاه و گردی صورت و دستها تا مچ. اخیراً یه کتاب احکام گرفتم و دارم میخونمش. امروز داشتم به این فکر میکردم که اگه معادی وجود داشته باشه، اونایی که به معاد ایمان ندارن، اون دنیا دست خالین و چه قدر افسوس خواهند خورد. ولی اگه معادی وجود نداشته باشه، اونایی که به معاد ایمان داشتن، لذتهای نقدِ این دنیا رو هم از دست دادن و به امیدِ نسیه مُردن و خب معادی هم وجود نداره. داشتم فکر میکردم قسمت مذهبی و ایمانیِ مغزم نیاز به مرمت و بازسازی داره.
6. ازش میپرسم حالا این پسره که دختر زیبایی مثل تو پیدا کرده و نمیخواد تنهایی ناهار بخوره چی کاره است؟ میگه ذخیرهی زندگی. میگم چی؟ میگه نوشته lifesaving. میگم نجات غریق :|
7. مثل وقتاییام که کُدِمون ران نمیشد و باگشو پیدا نمیکردیم. مثل وقتایی که مدار کار نمیکرد و مینشستیم دونه دونه ترانزیستورا و دیوداشو با ولتمتر تست میکردیم. همه سالم بودن ولی مدار خروجی نداشت. مثل وقتایی که بویِ دیود و خازن و مقاومت سوخته آزمایشگاهو برمیداشت و مثل وقتایی که با کابلای اسیلوسکوپ ور میرفتیم که شاید ایراد از کابله. کلافهام. به اندازهی همهی معادلات و مسألههای بیجواب، کلافهام.
8. با خوندنِ این کتابِ احکام به نکات ظریفی دست پیدا کردم.
میدونستم مشروبات الکلی و هر چی که آدمو مست کنه خوردنش حرامه؛ ولی نمیدونستم نجسه. ینی مثلاً نمیدونستم اگه بریزه روی فرش، باید همون واکنشی رو نشون بدم که وقتی امیرحسین (طوفان سابق) جیش میکنه روی فرش!!!
میدونستم اگه وضو نداشته باشی دست زدن به اسم خدا حرامه ولی نمیدونستم این اسم، هر زبانی رو شامل میشه؛ حتی God. و من یه پلاک طلا دارم که روش نوشته God و تا همین چند وقت پیش همیشه گردنم بود و خب همیشه هم وضو نداشتم. چند وقت پیش خستهام کرد. گذاشتمش خونه :|
میدونستم چه چیزایی وضو رو باطل میکنه، ولی نمیدونستم ریا هم وضو رو باطل میکنه و وقتی این موردو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید، وضویِ مسئولین ادارات بود که پیراهناشونو تا آرنج تا میکنن و با دست و صورت خیس و جوراب تو جیب از جلوی آدم رد میشن. البته میشه کارشونو گذاشت به حسابِ امر به معروفِ عملی و غیرزبانی. بستگی به نیتشون داره.
9. مَنِ استَوى یَوماهُ فهُو مَغبونٌ، و مَن کانَ آخِرُ یَومَیهِ شَرَّهُما فهُو مَلعونٌ، و مَن لم یَعرِفِ الزِّیادَةَ فی نفسِهِ فهُو فی نُقصانٍ، و مَن کانَ إلى النُّقصانِ فالمَوتُ خَیرٌ لَهُ مِنَ الحیاةِ. (امام کاظم (ع))
هر که دو روزش برابر باشد، ضرر کرده است و هر که امروزش بدتر از دیروزش باشد از رحمت حق به دور است و هر که پیشرفتى در وجود خود نبیند در کمبود به سر بَرَد و هر که در مسیر کاستى باشد، مرگ براى او بهتر از زندگى است.
10. معمولاً وقتی چمدونامو میبندم بیام خوابگاه چیکه چیکه اشک میریزم و اون روز وقتی داشتم لباسامو میذاشتم توی چمدون، از اعماقِ کمدِ لباسم این گوگولی مگولیا رو پیدا کردم و نیشم همچین تا بناگوش باز شد که انگار نه انگار چند دیقه پیش فین فین کنان داشتم گریه میکردم.
11. مقایسه کنیم. امروزِمونو با دیروزمون مقایسه کنیم، جورابای یک سالگیمونو با جورابای الانمون. خودمونو با خودمون. تغییر کنیم. تغییری که با رشد همراهه. یه جوری تغییر کنیم که اون هماتاقیای که نه از پست و وبلاگ سر در میاره و نه آدرس وبلاگتو داره بهت بگه عوض شدی. بهت بگه چرا از در و دیوار عکس نمیگیری بذاری وبت. بهت بگه چرا صبح بیدار میشی قبل شستن دست و صورتت لپتاپتو روشن نمیکنی. بهت بگه شبا زود میخوابی و حتی ازت بپرسه "لپتاپت سوخته؟"
+ بشنویم: Omid_Hajili_Delbar.mp3.html

- عربی، استاد شمارهی1 - نمره: 20
- روش تحقیق، استاد شمارهی2 - نمره: 18
- زبانشناسی، استاد شمارهی3 - نمره: 18
- تاریخ زبان فارسی، استاد شمارهی4 - نمره: 13
- مبانی اصطلاحشناسی، استاد شمارهی5 - نمره: 18
معدل ترم1: 17.4 که درساش کلاً پیشنیاز بود و توی معدل کل حساب نمیشه
- نحو زبان فارسی، استاد شمارهی6 - نمره: 16.5
- آواشناسی، استاد شمارهی7 - نمره: 17
- اصطلاحشناسی1، استادهای شمارهی5،8،9 - نمره: 18.5
- جامعهشناسی زبان، استاد شمارهی10 - نمره: 19
- مبانی ساختواژه، استاد شمارهی11 - نمره: 20
معدل ترم2: 18.2
این ترم:
- سمینار، استاد شمارهی3 (استادِ ترم اول)
- تاریخ علم، استاد شمارهی12 (این استاد، شاگرد یکی از اساتید دانشکدهی فلسفهی علم شریف میباشد که ابتدا برق خوانده و مدرکش را گرفته و لابد گذاشته در کوزه تا آبش را بخورد و سپس برای دکترای فلسفه رفته فرانسه و اکنون برگشته و فلسفهی علم درس میدهد)
- ساختواژه، استاد شمارهی11 (استادِ ترم دوم)
- ادبیات، استاد شمارهی13 (همان نوکر (غلام) شیرخدا (علی) آهنگر (حداد) دادگر (عادل))
- اصطلاحشناسی2، استادهای شمارهی5،8،9 (استادهای ترمِ دوم)
تصمیم داشتم پایاننامهام را با استادی بردارم که نمرهی درسش را 20 گرفته باشم و خودش و درسش را دوست داشته باشم و او نیز مرا دوست داشته باشد. به عربی علاقهی چندانی ندارم و عربی هم علاقهی چندانی به من ندارد. به خطوط باستانی علاقه داشتم و تنها درسی بود که قبل از ورود به فرهنگستان، در آن مهارت داشتم و بلد بودم و میتوان آثارِ این بلدم بلدمها را در نمرهی درخشانِ 13 مشاهده نمود. استاد شمارهی 11 هم که لابد یادتان است. چه تلاشها که نکردم بروم توی دلش و پدرم درآمد تا درسش را با نمرهی 20 پاس کنم و کردم و این در حالی بود که شاگرد اول کلاسمان کمترین نمرهاش همین نمرهی استاد شمارهی 11 شد. لابد توانستهام خویش را در دل استاد جای دهم. مخصوصاً دیروز که هی مرا بلند کرد و کوبید در فرق سر بقیه که از خانم فلانی یاد بگیرید که چه برگهی امتحانی نوشته بود، چه کار تحقیقیِ کاملی، چه جزوهای، چه سری چه دمی عجب پایی! ولیکن، میترسم بروم بگویم بیا و استاد راهنمایم شو و دست رد بر سینهام بزند و دلم بشکند و بروم افسرده شوم. امروز نیز استاد شمارهی 8 و 9، همانها که مرا مهندس خطابم میکردند و میکنند و دوستشان دارم، علیرغم 18.5 ای که گرفتم، گفتند بهتر است پایاننامهام را در راستای فلان چیز بردارم و حیف است از سوابق مهندسیام استفاده نکنم و فلان چیز به یک مهندس نیاز دارد و کی بهتر از من! به نوعی پیشنهاد دادند که بروم پیشنهاد دهم که بیایید و استاد راهنمایم شوید. یک استادِ شریفی دیگری هم هست که او را نیز دوست میدارم و او نیز مرا دوست میدارد و البته تاکنون همدیگر را ندیدهایم و اصلاً نمیدانم چه درسی قرار است با وی پاس کنم. ولیکن، ایشان نیز از گزینههای روی میزم میباشد. با کلیک بر روی شمارهی اساتید، میتوانید خاطرات مرتبط با وی را مجدداً مرور نُمایید.
اینها به کنار! امروز استاد شمارهی 13، با کلی بادیگارد و خدم و حشم وارد کلاس شد و حضور و غیاب کرد و من ردیف اول، در حلق استاد سکنی (بخوانید سُکنا) گزیده بودم. درسش را که داد پرسید کسی اشکالی سوالی ندارد و دستم را که بلند کردم گفت "جانم خانم فلانی" و من با همین جانم خانم فلانی گفتنِ وی عاشق وی و عاشق درس وی شدم. در این فایل صوتی، که ذیل همین پست آپلودش کردهام، شما میتوانید گزیدهای از درس وی را شنود نمایید. صدای خودم را بعد از جانم خانم فلانی که سوالی پرسیدهام حذف کردم ولیکن در ادامه چیز دیگری از استاد پرسیدم و آن چیز را حذف ننمودم. متاسفانه به دلیل تراکم بادیگاردها نتوانستم عکسی در خورِ پست بگیرم و به عکسی از کتاب وی اکتفا نمودم که همین امروز به مبلغ 21 هزار تومان وجه رایج مملکت خریداری نمودم و جلسهی بعد قرار است از 139 صفحهی ابتدایی این کتاب امتحان بگیرد و حتی قرار است بلاتعیُّن! یعنی بدون اینکه از قبل تعیین شود، هر کداممان بخشی از کتاب را که همانا نامههای مولاناست، سر کلاس بخوانیم.
قرار بود پستهای سه شنبه با رمز منتشر شود. ولی تعدادتان زیاد است و حوصلهی رمز دادن بهتان را ندارم. و مهمتر اینکه فعلاً دلیلی برای این کار ندارم. کلاً از رمزی نوشتن خوشم نمیآید و از 945 پستی که منتشر شده، پنج شش پست رمز دارد که هر کدام دلایل خاص خودشان را دارند. و نکتهی دیگر آنکه نمیدانم چرا لحنم این چنین کتابیطور شده است.
این کلاس، فقط برای ما که ترم سهای باشیم نیست و ورودیها هم در کلاس ما هستند و یکی از ورودیها از کامپیوتریهای شریف است و در برخورد اول حس کردیم چشم دیدن هم را نداریم و به لبخندی اکتفا نمودیم. ولیکن با دو تن از ورودیان که مردمانی خوشبرخورد بودند، دوست شدم. دختری به نام بهتاب، که لیسانس مترجمی بود و پسری محسن نام که مهندس بود و دو سه سالی از من کوچکتر و زین پس او را آقای ه. صدا خواهیم کرد تا در حق آقای پ. اجحاف نشود و عدالت را در خطابه نیز رعایت کرده باشیم. در برخورد اول بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم مهندس است و چنان که گویی در غربت یک همشهری پیدا کرده باشم. بخت با وی یار بود که لپتاپم همراهم بود و توانست تمام جزوات ترم اول و دومم را به انضمام فایلهای صوتی بگیرد و این حرکتش از نظر من حرکتی نیک و پسندیده است. هر چند همورودیهای خودم منعم کردند که ولشون کن بابا! ولی خب من ولشان نکردم و سعی کردم بیشتر راهنماییشان کنم. یک پسر دیگری هم که نامش را نمیدانم دمِ در خفتم کرد و علیرغم ورودی بودنش، سوالاتی در باب پایاننامه و رشتهی سابقم و علایقم پرسید و علیالظاهر هم ادبیات خوانده بود هم ریاضی هم حوزه و کلاً موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد و در و دیوار را نگاه میکرد و آخ که چه قدر روی اعصاب و روانند پسرهای این چنینی! و اتفاقاً دیروز مسئول آموزش به آقای پ. گفته بود یکی از این ورودیها همشهری شماست و پسر خیلی مؤمنی است. حدس زدم این همان پسر مؤمنی باشد که وعده داده شده بود.
گزیدهی نکات جلسهی اول: (حدوداً 4 دقیقه، 4 مگابایت)
هفتهی اول: s8.picofile.com/file/8268840200/95_7_6.MP3.html

1. این روزا، در اوج انرژی و جوونی، به جای اینکه قدرتم رو به رخ کائنات بکشم، دارم مجبورتر زندگی میکنم. قبلاً آزادی و اختیار بیشتری داشتم. البته قبلاً انتخاباتم انقدر سخت و پیچیده نبودن و در این حد که این جعبه مدادرنگی قشنگتره یا اون پاکن، تصمیم میگرفتم. همون اندازه که من قویتر و بزرگتر شدم، مشکلاتم هم بزرگتر شدن. درسته که افتادنِ یه سری اتفاقات بزرگ و مهم مثل مرگ دست ما نیست و مجبوریم بپذیریم، ولی دارم اتفاقات غیرمهم و ساده و پیش پا افتادهای رو تجربه میکنم که دست من نیست و باید بپذیرم.
2. من به «خبر» علاقه ندارم. اخبار گوش نمیدم، کانالها و سایتهای خبری رو نمیخونم، به رسانهها و رادیو و تلویزیون علاقه ندارم، روزنامه نمیخونم و کلاً آدمِ بیخبری هستم. عینهو اصحاب کهف. برای پروژههای تبدیل گفتار به نوشتار و نوشتار به گفتار، شرکت، 50 ساعت فایل صوتی برام فرستاده بود که یه کارایی روشون صورت بدم! هر فایلو حداقل دو سه بار دقیق و جمله به جمله باید گوش میدادم و تقطیع میکردم. فایلای صوتی چی بودن؟ 50 ساعت خبر شبکه یک و جام جم، خبر 7 صبح، خبر ساعت 2، خبر 9 شب، تحلیل خبری 22:30 و واقعاً اگه دستمزدش خوب نبود، هر آن ممکن بود انصراف بدم. کارشون تلفیقی از زبانشناسی و کامپیوتره و محتوای این صداها برای کامپیوتر مهم نیست. ولی خب برای منی که مدام ریپیت میکردم، کشنده بود! ظاهراً علاوه بر قانون جذب، یه قانون دیگهای هم هست به نام قانون دفع که میگه از هر چی فرار کنی و از هر چی بدت بیاد میاد دم در خونهت سبز میشه و اینکه تو نمیری سراغ این مقولهها دلیل نمیشه این مقولهها هم نیان سراغ تو. (بخشی از مکالمهی من و آقای رئیس)
3. قبلاً پستی نوشته بودم با عنوانِ «مهندسی ارتباطات». خواستم اسم این پست شبیه اسم اون پست باشه و اسمشو گذاشتم مهندسی اتفاقات. این پستها ساخته و پرداخته ذهن پریشان منه و بار علمی و آموزشی و ارزش مادی و معنوی دیگری ندارد.
4. «دعا»، درخواست برای وقوع یا عدم وقوعِ یه اتفاق هست که آمار و احتمال به اون اتفاق میگه «پیشامد». و طبیعیه که هر پیشامدی، پیامدی هم داره که بعد از وقوع اون اتفاق رخ میده و ما از پیامدهاش بیخبریم. این دعا از «خدا کنه نونواییه باز باشه» و «امیدوارم امتحانتو خوب بدی» و «کاش استاد نیاد و کلاس امروز تشکیل نشه» شروع میشه و میتونه به اندازهی «ایشالا که جواب آزمایشت منفیه» و «ینی میشه که بشه و جواب مثبت بده» سرنوشتساز باشه.
5. وقتی edu (ای دی یو) نمرههامونو ایمیل میکرد، یه موقع خدا خدا میکردم درسیو نیافتاده باشم و یه موقع چشامو میبستم و دوست داشتم وقتی باز میکنم نمرهی بیستو ببینم. و هر بار با خودم فکر میکردم این دعا کردنِ من چه فایده داره وقتی برگهها تصحیح شده و نمرهها ایمیل شده و اون اتفاقی که میخوام بیافته یا نیافته افتاده.
6. انتظار من از خدایِ «یَعْلَمُ مُرَادَ الْمُرِیدِینَ» و «یَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِینَ» و خدای «عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ»م، این بود که از سکوتم بفهمه دردم چیه. ولی استادِ معارفمون میگفت ساکت نشینید، بخواید، به زبون بیارید، دعا کنید. ولی حرف زدن با کسی که نه میبینیش و نه صداشو میشنوی کار سختی به نظر میرسید. "خواستن" برای من که به داشتههام قانع بودم کار سختتری بود. ولی به پیشنهادِ حضرت حافظ! «از هر کرانه تیر دعا کرده بودم روان». شب تاسوعا، ظهر عاشورا، شب قدر، سر سفرهی افطار، موقع فوت کردن شمع تولدم، لحظهی تحویل سال، کربلا، نجف، کاظمین، سامرا، نذر فلان امامزاده و مسجد و ختم و چلهی بهمان دعا. هر کی رفت قم، سپردم برام دعا کنه و هر کی رفت مشهد زنگ زدم گفتم گوشیو بگیر سمت ضریح. «باشد کز آن میانه یکی کارگر شود». دیگه امام و پیغمبر و امامزادهای نمونده بود که نذرش نگفته باشم و واسطهش نکرده باشم. استادمون میگفت وقتی دعا میکنید خدا یا همونو میده، یا یه اتفاق بهتر میافته، یا یه اتفاق بدو از سرنوشت آدم پاک میکنه، یا هیچ اتفاقی نمیافته و نگه میداره برای اون دنیا. خب اگه من به خدا اعتقاد نداشته باشم، یا اعتقاد داشته باشم و دعا نکنم هم برای وقوع هر پدیدهای، یه احتمال وقوع هست، یه احتمال عدم وقوع، که این عدم وقوع تقسیم میشه به احتمال برای وقوع یه اتفاق بهتر و احتمال برای عدم وقوع یه اتفاق بدتر. خب این وسط این دعا کردنِ من چه فایدهای داره دقیقاً؟ آیا دعا، تابعِ احتمال وقوع رو تغییر میده؟ من بودم و خواستههام و این سوالاتِ بیپاسخ.
7. تصور میکنم زندگی ما مثل یه مدار مخابراتیه و کد یا سیگنالِ 1 به منزلهی وقوع یه اتفاق، یا درخواست برای وقوع اون اتفاق و کدِ 0 به منزلهی عدم وقوع اون رخداد هست. مثلاً یه حاجتی داریم و صبح و ظهر و شب داریم سیگنالِ 1 رو میفرستیم برای خدا. یا مثلاً میریم دست به دامن اماما و امامزادهها میشیم که این سیگنال مارو برسونن دست خدا. خدا هم ممکنه response بده یا نده. از سیستم ارسال و دریافت این سیگنالها سر در نمیارم که دقیقاً چه جوریه؛ ولی مثلاً ممکنه یه روز صبح خدا برای رخدادِ «این بره زیر ماشین مغزش بپاشه رو آسفالت» کدِ 1 رو ارسال کرده باشه و این یارو هم برای رخدادِ «امروز یه صدقهای بذارم کنار» کدِ 1 رو. این صدقه یا همون دعاهایی که بدون پاسخ مونده بودن، ممکنه خدا رو موقتاً منصرف کنن و اون یارو جون سالم به در ببره. ولی نمیدونم اگه صد تا دانشجو همزمان دعا کنن که «رتبهی یکِ فلان رشته بشیم» و تلاش هم بکنن، خدا اون response signal رو برای کدومشون میفرسته. مدارِ هستی پیچیدهتر از اینه که بشه به این آسونیا پیشبینی یا تحلیلش کرد.
8. ما آدما، صبور آفریده نشدیم. «وکانَ الاِنسانُ عَجولاً»، «إنّ الإنسان خُلِقَ هلوعًا (کم طاقت و ناشکیبا)» ولی خیلی عجیبه که خدا همه جا به صبر دعوتمون کرده. اگه «صبر» همون تاخیر (delay) در پاسخ باشه، طبیعیه. به هر حال هیچ سیستمی پاسخ آنی بهمون نمیده. ولی با این حرفِ سعدی که میگه: «چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن، به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی» هم مخالفم. «همه عمر» ینی همهی سرمایهی آدم. سعدی داره از وصالی صحبت میکنه که هزینهش یه عمر انتظاره؛ که برام قابل قبول نیست. مگر اینکه به زندگی بعد از مرگ و حرف استادم ایمان بیارم. که گاهی خدا نتیجهی دعا و صبرمونو نگه میداره برای اون دنیا.
9. چند وقت پیش یه جا یه بیت شعر دیدم که «جواب نالهی ما را نمیدهد دلبر، خدا کند که کسی تحبسالدعا نشود». شاید باورتون نشه، خودمم باورم نمیشد این شعر از رهبر باشه. آیات و روایاتو سرچ کردم ببینم این تحبسالدعا شدن چه جوریه و رسیدم به این دعای ابوحمزه ثمالی که «أعوذ بک من نفس لاتقنع و بطن لاتشبع و قلب لایخشع و دعاء لایسمع و عمل لاینفع». این دعا رو که خوندم، مدار مخابراتیمو بدین صورت تکمیل کردم که یه موقع یه کارایی میکنیم که خدا میاد یه فیلتر جلوی سیگنال ما میذاره و عینهو این کانالایی که توی تلگرام mute میکنیم و گزینهی Notifications رو غیر فعال میکنیم، خدا هم یه همچین کاری باهامون میکنه. ینی اصن انگار نه انگار که داریم ضجّه میزنیم. فکر میکنم این فیلتر با عواملِ عدم استجابت دعا فرق داره. یه موقع هست خدا کلاً گوش نمیده به حرفمون (دیگه ببین چی کار کردیم که بلاکمون کرده!)، یه موقع هم گوش میده و جواب نمیده (مثل وقتی که پیامامون seen میشه و جواب داده نمیشه). حافظ میگه «وظیفهی تو دعا گفتن است و بس. دربند آن مباش که نشنید یا شنید» که من با کمال ادب و احترام، این حرفشو قبول ندارم و معتقدم باید دنبال نشونه و فیدبک باشیم ببینم خدا صدامونو داره یا نه و اگه لازمه عملکرد و سیستممونو تغییر بدیم.
10. تغییر کنیم. تغییری که با رشد همراهه. تصمیم بگیریم. پای تصمیمی که گرفتیم وایستیم. مقایسه کنیم. خودمونو با خودمون. دیروزمونو با امروز، هفتهی قبلو با این هفته، پارسالو با امسال، 120 تا پست مهرِ پارسالو با مجموع پستای سه ماه اخیر مقایسه کنیم... مقایسه کنیم. اون آدمی که اون پستا رو مینوشتو با این آدمی که داره اینا رو تایپ میکنه مقایسه کنیم... پاییز پارسالو با پاییز امسال مقایسه کنیم.
پاییز تنهایی....
+ بشنویم: Alireza_Eftekhari_Sayad

0. یه سر رفته بودم دانشگاه و دانشکدهی سابقم. از جلوی یکی از کلاسا رد میشدم که کلاس تموم شد و یه سری دانشجو که از کیف و کفش نو و قیافهشون تابلو بود ورودین اومدن بیرون. استاد سابقمو دیدم. استاد ترم اول. میخواستم برم یقهی یکی از این ورودیا رو بگیرم بهش بگم دارم میبینم اون روزو، نه اون (شریف) تورو بخواد نه تو، نه راه برگشت واسه من، نه راه جبران واسه تو! یه روز به حرفم میرسی، امروزو یادت بمونه، رفتنی میره میدونم، محاله یارت بمونه :دی (این آهنگ: Mehdi_Ahmadvand_Narafigh)
1. سعی کنیم به اتفاقات و پدیدههای پیرامونمون منطقی نگاه کنیم. حتی اگه اون اتفاقات غیرمنطقی باشن، نباید منطق ما رو تحتالشعاع قرار بدن.




یه ماه پیش، بعد از اعلامِ نتایج آزمون کتبی:

یه هفته پیش:

* مالّا، همون مُلّا =آخوند، روحانی، طلبه و...
7. خوبیِ حرف زدن با خدا اینه که نیازی نیست همه چیو براش توضیح بدی. اون همه چیو دیده، شنیده و میدونه و هیچ وقتم از حرف زدن باهاش پشیمون نمیشی. البته بدیشم اینه که وقتی باهاش حرف میزنی متکلم وحدهای و اون فقط گوش میده و چیزی نمیگه. نه کامنتی، نه فیدبکی، نه لایکی نه دیسلایکی. بچه که بودم، فکر میکردم قبلهی همهی خونهها باید عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجرهها و حیاط خونه باشه. وقتی فهمیدم قبلهی خونهی مادربزرگ مادریم سمت دیواره و سمت حیاط نیست کلی غصه خوردم. اولین باری هم که رفته بودم خونهی یکی از اقوام تهرانی، بدون اینکه ازشون بپرسم قبلهشون کدوم وره عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجرههای خونه نماز خونده بودم که خب قبلهی اونا هم سمت دیوار بود. قبلهی واحدی که پارسال اونجا بودم هم سمت دیوار بود و امسال بازم خوابگاه همون واحدو بهم داد. پریشب تنها بودم. امشبم تنهام. امیدوارم دانشجوی دیگهای نفرستن اینجا و من به تنهاییم ادامه بدم. یادم نبود قبلهش سمت دیواره. شب بود. حالم بد بود. وقت نماز نبود. برداشتم سجاده رو پهن کردم رو زمین، سمت پنجره. چادرمو انداختم رو سرم و نشستم و زانوهامو بغل کردم. فکر کنم نیم ساعت بیوقفه گریه کرده بودم. الان یادم افتاده قبله سمت پنجره نبود و دارم خدا و ملائک و مقربین درگاهشو تصور میکنم که اون شب سمت دیوار نشسته بودن و با آیکونِ دو نقطه خط صاف نگام میکردن که سمت پنجره نشستم و
8.
جانا چه گویم شرح فراقت، چشمی و صد نم، جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست، از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ، درس شبانه ورد سحرگاه
9.
آیین تقوا ما نیز دانیم، لکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم، یا جام باده یا قصه کوتاه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی، خون بایدت خورد در گاه و بیگاه
10.
+ بشنویم: همایون شجریان - تصنیف جانی و صد آه
1. عنوانِ پست، محتوای ایمیلی هست که ساعاتی پیش از طرف حوزه دریافت کردم.
2. احساس ناخوشایندی دارم و حس میکنم این اتفاق لکهی ننگی است در کارنامهی دینیم!
3. بچههای حوزه به من گفته بودن این امتحان کتبی و مصاحبه فرمالیته است و حتماً قبول میشی.
گفته بودن حاجآقا هر چی پرسید نظر و عقیدهی خودتو بگو. حتماً قبول میشی.
گفته بودن اینا هدفشون جذبِ علاقهمندان هست و تو هم که علاقهمندی؛ پس قبول میشی.
4. پس فرض میکنیم چون ظرفیتشون محدود بوده، از من بهتراشو انتخاب کردن.
5. خیلی دلم میخواد بدونم کیا قبول شدن (کیا رو قبول کردن).
6. امیدوارم روز مصاحبه بر حسب ظاهرمون قضاوتمون نکرده باشن؛ مثلاً من نمیدونستم کفشامونو قراره دربیاریم بریم تو یه کلاسی که فرش داره و مثل همیشه جوراب رنگ پای نازک پوشیده بودم و البته در تمام طول مدت مصاحبه جلوی حاجآقا در تلاش بودم چادرمو بندازم روی جورابم که دیده نشه. موهام بیرون نبود، ولی مثل خانمِ مصاحبهکننده ابروها و پلکامم زیر چادرم نبود و جلوی دهنم هم روبند نداشتم.
7. قبل از این یه امتحان کتبی هم گرفته بودن که اونو قبول شده بودم. سوالاتشون در مورد فرهنگ و سیاست و اقتصاد و زن و جامعه بود.
8. سوال اولی که خانومه پرسید این بود که بزرگترین مشکلِ زن در جامعهی فعلی چیه و گفتم مشکل زنِ امروز اینه که زن نیست. خانواده از من همون انتظاری رو دارن که از برادرم دارن. نقش باخته شدیم. سر جامون نیستیم!
9. آقاهه (که چاق بود و منم از آدمهای چاق و آخوندهای چاق خوشم نمیاد) از یکی از دخترا که تو رزومهش نوشته بود حافظ قرآنه پرسید چه قدرشو حفظه. از منم در مورد کتابایی که خوندم پرسید. یکی از سوالاتِ رزومه اسم رمانهایی که خوندیم بود و من اسم چند تا رمان که احتمالاً به مذاقشون خوش نیومده رو هم نوشته بودم.
10. سوالات شخصیش که تموم شد از همهمون در مورد حزب الله و حزب شیطان پرسید، اینکه آیا امام خمینی رو از حزب الله میدونیم یا نه؟ اسم یه شهیدِ ارمنی رو گفت (فکر کنم گفت لازار) و پرسید این شهید چی، اینم از حزب الله هست؟ اون خبرنگار اروپایی (اسمشو گفت، ولی یادم نیست) که به حمایت از مردم غزه رفت زیر تانکِ اسرائیلیا چی؟ چهگوارا و چاوز چی؟ آیا کارِ احمدی نژادو تایید میکنیم که برای چاوز نامه فرستاد؟ اینا آدمای خوبین؟ این افراد داخل دایرهی حزبالله هستن؟ نظرمونو راجع به این روایت که هر کس ولایت حضرت علی رو قبول نکنه کلاً هیچ کدوم از اعمالش قبول نمیشه پرسید. اسم یه شهید سنّی رو گفت و پرسید به این شهید نمرهی بیشتری میدی یا پروفسور سمیعی که پزشکه و شیعه است. و چرا!
دوستانی که قبل از من به این سوالات جواب دادن معتقد بودن امام خمینی چون نیتش خدایی بوده جزو حزبالله هست و اون غیر مسلمونا و غیر شیعهها خارج از این دایرهن! هر چند همسو هستن ولی خارج دایرهن.
فکر میکنم خوانندگان وبلاگم بهتر از هر کس دیگهای حدس بزنن چه جوابایی دادم. گفتم من همهی اینا رو جزو حزبالله میدونم. برخی در شعاع دورتر، برخی نزدیکتر. گفتم نمیتونم یه خط کش بذارم و یه عده رو بفرستم این ورِ خطِ حزبالله یه عده اون ور خط! گفتم اگه عدالتطلبی و حمایت از مظلوم از معیارهای حزب اللهی بودنه، همهمون توی این دایرهایم. گفت شما اوباما رو آدمِ خوبی میدونی؟ گفتم برای مردم خودش آدمِ خوب و مفیدی بوده، ولی خب قبول دارم که مردمِ کشورای دیگه رو کشته. ولی نمیتونم با قطعیت بگم قراره بره بهشت یا جهنم. گفت "خانوم شما موضعتو مشخص کن، تو یه جلسهی سیاسی حاضری با اوباما دستِ دوستی بدی؟" گفتم من خانومم نمیتونم باهاش دست بدم :دی گفت خب حالا! با هیلاری کلینتون چی؟ دستِ دوستی میدی؟ گفتم من اصن کی باشم که با اینا دست بدم یا ندم آخه!!! گفت "خانوم موضعتو مشخص کن" و دقیقاً بعد از یک ساعت بحث!!! بالاخره موضع منو نفهمید :|
11. غمگینم! مثل شیخی که از مصاحبهی حوزه رد شده :(
عیدتون مبارک :)



+ دوازدهِ شبِ دیشب: حرکت از سمت تبریز به سمت تهران
+ 8 صبح: حرکت از آزادی به سمت ولیعصر (هدف: گذاشتن چمدانها در خوابگاه)
+ 10 صبح: حرکت از سمت ولیعصر به سمت آزادی (هدف: مصاحبهی حوزه (در این راستا چیزی نپرسید، بعداً اگه صلاح دیدم توضیح میدم))
+ 1 بعد از ظهر: حرکت از سمت آزادی به سمت تجریش و سپس ولنجک (هدف: پرداخت هزینهی خوابگاه)
+ 3 بعد از ظهر: ارجاع به فرهنگستان جهت تاییدیه درخواست خوابگاه به دلیل اینکه درخواستِ قبلی، یک سال انقضا داشت (هدف: دانشجوآزاری! مردمآزاری)
+ 3 و نیمِ بعد از ظهر: حرکت از سمت ولنجک به سمت ولیعصر (هدف: گرفتنِ مهر و امضا از مسئول خوابگاه)
+ 6 الی 7 بعد از ظهر: بالا و پایین کردن طبقات خوابگاه (هدف: انتقال 3 عدد چمدان و 3 بسته حاوی تشک و پتو و ظروف از همکف تا طبقهی 3 (3 تا چمدونو از خونه آورده بودم و این 3 بسته تو نمازخونهی خوابگاه بود))، هدف بعدی: سکنی (بخوانید سُکنا) گزیدن در واحدی که فعلا بدون هماتاقی و خالی از سَکَنه است (در مورد هماتاقیام هم چیزی نپرسید، بعداً اگه صلاح دیدم توضیح میدم)
+ 7 شب: حرکت از ولیعصر به سمت فاطمی (هدف: خرید مایحتاج مخصوصاً نان و دمپایی (بعداً توضیح میدم))
+ 9 شب: دانلود و آپلود فایلهای پروژههای کاری (شرکتِ رئیس شمارهی2 (در این راستا هم چیزی نپرسید، بعداً اگه صلاح دیدم توضیح میدم))
+ 10 شب: انتشار پست جدید در شرایط جنازهطور!
1. مدالِ جوانمردی رو تقدیم میکنم به:
صاحب مغازه لوازم آرایشی و بهداشتی که دقایقی قبل از نیمه شب شرعی، در حالی که دنبال لاکپاکن بودم و مغازهها یکی پس از دیگری بسته بودن، وارد مغازهش شدم و تو دلم گفتم آیا اگه بفهمه نمازم داره قضا میشه و لاکِ رو ناخنمو ببینه، به همون قیمتی میفروشه که همیشه میفروشه؟ بله! حتی کمتر از قیمتی که همیشه میخرم، خریدم.
2. وقتی با کفش 13 سانتی، یه مسیر طویل و خاکی رو مجبور شدم بدون ماشین، پیاده طی کنم، یه غلط کردمِ خاصی تو چشام بود و یه دستم به دیوار بود و یه دستم تو دستِ همراهان!
3. دامادی که به جمعِ ایل و طایفهی ما پیوسته، اهل سرابه و این شهر از شهرهای استان ما میباشد و از سوغاتیهایش میتوان به کره و لبنیات اشاره کرد. و تندیس برترین دیالوگ رو تقدیم میکنم به:
اولی: خوششششششش به حال ندا
دومی: چرا؟
اولی: فامیلای شوهرش هی قراره براش کره بفرستن
4. به صورت نامحسوس زبانشونو تحت نظر گرفته بودم. فکر کنم ما فعلامونو با "خ" تموم میکنیم و اونا با "ح". مثلاً گَلین گِداخ (=بیاید بریم) و گَلین گِدَح. (البته این گَلین، علاوه بر اینکه به معنیِ "بیاید" هست، معنی عروس هم میده. آهنگ ساری گلین هم ینی عروس موطلایی). تحقیقاتِ من ادامه داره و باید بیشتر بررسی کنم این دو تا لهجه رو.
5. اولین بارم بود از پدیدهای به نام "ریمل" استفاده میکردم. حیف که اسلام دست و بالمو بسته وگرنه چه عکسها که آپلود نمیکردم و چه دستها که با ترنج نمیبریدید!
6. تندیس بیوفاترین و رفیق نیمهراهترین رو هم مشترکاً تقدیم میکنم به:
ناخن انگشت شست و اشاره و وسطی دست چپ و راست که به فجیعترین شکل ممکن شکستن و شیطونه میگه برو اون چهار تای دیگه رم کوتاه کن بره پی کارش.
7. از کرامات شیختان:
به تعداد مهمونا دستمال کاغذی رو میز بود و همهش گل گلی بود. جز این یکی که جلوی من بود! به شخصه کفم برید و به رادیکال 63 قسمت مساوی تقسیم شد وقتی دیدمش. پس بیاید به قانون جذب ایمان بیاریم.




ناکاتا پرسید: «میتوانید به من بگویید خاطرات چه جوری هستند؟»
خانم سائکی به دستهایش روی میز خیره شد، بعد سرش را بالا آورد و دوباره به ناکاتا نگاه کرد. «خاطرات شما را از درون گرم میکند. اما در عین حال شما را پاره پاره میکند.»
ناکاتا سرش را تکان داد. «این چیز سختی است. تنها چیزی که من میفهمم زمان حال است.»
خانم سائکی گفت: «من درست برعکسم.» (کافکا در ساحل، صفحهی 556)
ناکاتا گفت: «من زمان درازی زندگی کردهام، اما همانطور که گفتم، من هیچ خاطرهای ندارم. بنابراین این «رنج بردن» را که از آن حرف میزنید واقعاً نمیفهمم... اما آنچه فکر میکنم این است، شما هر قدر هم رنج برده باشید، هرگز نخواستید آن خاطرات را از دست بدهید.»
خانم سائکی گفت: «این حقیقت دارد. هر چه بیشتر به آنها میچسبیدم، آزاردهندهتر میشد، اما هرگز نخواستم تا زمانی که زندهام، آنها را رها کنم. این تنها دلیلی بود که برای ادامهی زندگی داشتم. تنها چیزی که ثابت میکرد زندهام.» (صفحهی 558)
+ معرفی انیمیشن: Inside Out 2015
عیدتون مبارک
خواب دیشبم یه فیلم سینمایی بود مملو از کاراکترها و سکانسهای بیربط به هم. دو بخش مهمش یادم موند و از بخش سوم فقط کاراکتراش یادمه. بخش اول، سکانس مهمونی بود! تو خونهمون. تعداد مهمونا انقدر زیاد بود که از دم در خونهمون صف کشیده بودن نشسته بودن و حتی به یه تعدادشون میز و صندلی و مبل نرسیده بود و رو زمین و وسط خونه و حتی تو اتاق من و توی بالکن نشسته بودن و من چادر سفید گلگلی سرم کرده بودم! ظاهراً اومده بودن خواستگاریم، ولی انقدر زیاد بودن که من مرادو تشخیص نمیدادم. در عالم واقع، وقتی فک و فامیل از علاقهی مفرط من به قوم و خویش آگاه میشن، میگن ایشالا تو رو میدیم به یه پسری که هفت تا برادر و هفت تا خواهر داره! و این ایشالا، نفرینی بیش نیست. همچنین وقتی مهمون میاد، من مانتو و شال یا روسری میپوشم. ولی تو خواب چادرنماز گل گلی سرم بود. فلذا، رفتم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم مانتو بپوشم که خب دیدم بابام و یه پسره که حس میکردم باهاش رودروایسی دارم و کلاً نگاش نمیکردم کنار کمد لباسم نشستن. فکر کنم خودش بود. ینی کارد میزدی خونم در نمیومد. به دلیل کثرت مهمونا و سرزده اومدنشون شدیداً عصبانی بودم. خب من چه جوری لباس برمیداشتم آخه. هر چی هم برمیداشتم از دستم میافتاد و بابا برمیداشت میداد دستم. یه شال سفید برداشتم و کلی ذوق کردم. چون فکر میکردم سالهاست گمش کردم اون شالو. رفتم لباسامو تو اتاق امید عوض کنم. وارد یه مغازه شدم. یه مغازهی خالی که هیچی توش نبود، جز گواهی اشتغال به کارِ صاحب مغازه. صاحب مغازه یکی از بلاگران معروف بلاگستان بود. همدانشگاهیم و سالپایینی. که من تاکنون نه دیدمش و نه اسم واقعیشو میدونم. داشتیم راجع به مقولهای به نام فضای مجازی صحبت میکردیم که یهو من گفتم "سنین آدی نمنه دی" (ترجمه: اسمت چیه؟) خب ایشون ترک نیستن! و من نمیدونم چرا داشتم باهاش ترکی حرف میزدم. ایشونم یه خندهی انفجاری تحویلم دادن و براشون جالب بود اسمشونو نمیدونم. ولی برای من اصلاً جالب نبود. فلذا یواشکی با گوشهی چشم نگاه کردم به اون گواهی اشتغال روی دیوار و گفتم آهااااااااا! امیرحسین. ایشونم اصن خندهش قطع نمیشد. بریده بریده در حالی که کماکان میخندید گفت سید امیرِ حسین زاده!
صبح بلند شدم برای آقای روانی کامنت بذارم و خوابمو تعریف کنم و اسمشو بپرسم که دیدم جولیک که در عالم واقع ایشون رو هم از نزدیک ندیدم، برام همچین کامنتی گذاشته:
سلام! دیشب خوابتو دیدم:دی رفته بودیم یه جا کارگاه طور، ازینا که مثلا «لینوکس در سه روز با جای خواب» یا «چگونه در عرض دو هفته جاوا اسکریپت نویس شویم، نهار با ما». بعد وسطای کارگاه اول آنتراکت دادن. رفتیم بیرون تو حیاط، یه سری تاب و سرسره بود. من داشتم واسه خودم گشت میزدم، بعد تو از وسط جمعیت دویدی طرف من و خیلی هم خوشحال بودی که منو میدیدی و اینا:دی بعد منو نشوندی رو یه تابی که جلوش آینه قدی داشت و خودت وایسادی بغل آینه چلیک چلیک عکس گرفتی از من! بعدم تشکر کردی رفتی. حالا با عکسای من چیکار داشتی وژدانن؟ خیلی هم سبزه بودی. چادر مشکی و شال سفید هم پوشیده بودی. دوربینت هم کنون بود. آستین مانتوت هم رنگ بستنی توت فرنگی کیلویی کاله بود. بیشتر غذا بخور خیلی هم لاغر بودی حتی!
هشدار، اخطار، Warning یا حالا هر چی: من به فال و تعبیر خواب اعتقاد ندارم. و معتقدم اغلب خوابهایی که میبینیم از اتفاقات روزمره نشأت میگیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون میکنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر میرسن، فکر میکنم میتونن بهونهای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. پس خواهشمندم تعبیرشون نکنید. با تشکر.
داستانِ سیستان - خاطراتِ ده روزهی امیرخانی از سفر سیستان با رهبر - رو میخوندم.
"میانهی صحبت رهبر، ناگهان یکی فریاد میکشد:
- برای سلامتیِ دشمنانِ آمریکا صلوات!!
بعضی اتوماتیک میفرستند، بعضی مشغول محاسبهاند، بعضی گیج میخورند، خود آقا هم لبخند میزند. مثلاً صدام جزو کدام گروه است؟ به حاجآقا تقوی که کنارم نشسته است، میگویم:
- خیلی پیچیده بود! (همان کتاب)"
عمهی شمارهی2 کارت دعوت عروسی ندا رو نشونم میده و میگه: ببین! کارت اینم ساده است. حالا تو هی بگو کارت باید خاص باشه. دو روز دیگه کارت اینم میندازیم دور؛ مثل کارت پریسا، مثل کارت میترا. گفتم منظورم از کارت خاص، لزوماً یه چیز گرون نیست؛ من میگم یه کم نوآوری و خلاقیت داشته باشن. اینو گفتم و دوباره رفتم تو لاکِ خودم! تلویزیون داشت عروس و دامادایی که خطبهی عقدشونو آقای خامنهای (امام خامنهای) خونده رو نشون میداد. برگشتم سمت بابا و گفتم اینا چه ویژگیهایی دارن که خطبه عقدشونو یه آدم خاص میخونه؟ بابا گفت اینا خودشونم خاصّن! و نگاه عمیق و معناداری بهم انداخت. و در ادامه، عمهی شمارهی1 افزود: مثلاً مهریهشون چهار هزار و چهارصد و چهل و چهار تا سکه نیست. یه کم فکر کردم و گفتم: یه سالی میشه که چهارده تا سکه نذر کردم و سریع مسیر بحثو عوض کردم که کسی نپرسه این دقیقاً چه نذریه که تو کردی!
قبل خواب یه کم دیگه هم کتاب خوندم.
"دو سه محافظ باهم دویدند طرفش. او اما انگار نه انگار، با دست کنارشان زد و جلو آمد. اوضاع به نوعی به هم ریخته بود. حتی من هم میخواستم بلند شوم و جلویش را بگیریم. تعدّد محافظها به عوض آرام کردن پیرمرد، او را جریتر کرد و شروع کرد به هل دادن محافظها. دیگر با دست گرفته بودندش و او هم داد میزد. رهبر از بالا اشاره کرد که رهایش کنند. محافظها که رهایش کردند، دست کرد داخل دشداشه. دست محافظها هم رفت زیر کت. نامهای را درآورد و جلو گرفت و گفت:
- باید با دست خودت بگیری...
رهبر خم شده بود و پیرمرد روی نوک پنجه ایستاده بود. عاقبت یکی از محافظها بالا رفت و نامه را از دست پیرمرد گرفت و به دست رهبر داد... رهبر نامه را روی میز کنار دستش گذاشت و پیرمرد آرام شد. (داستان سیستان، رضا امیرخانی، صفحهی 82)"
و تمام مدتی که روی تختم دراز کشیده بودم و به گوشهای از سقف خیره شده بودم، داشتم به راههای خاص شدن فکر میکردم.
خوابِ شریفو دیدم. امتحان داشتم و داشتم میدویدم سمت یکی از کلاسها که قرار بود امتحانمون اونجا برگزار بشه. توی مسیرم همدانشگاهیای سابقم رو میدیدم و سلام و احوالپرسی میکردیم. اونام امتحان داشتن انگار. خودمو رسوندم سر کلاس و تا نشستم یادم افتاد کیفمو جا گذاشتم و هیچی ندارم که جواب سوالارو باهاش بنویسم. به هوای اینکه کلی دوست و آشنا دارم، بلند شدم از یکی یه خودکار بگیرم و هر چی نگاشون کردم هیشکیو نمیشناختم. میخواستم گریه کنم که یادم افتاد کیفمو توی تالار یا ساختمان ابنسینا جا گذاشتم (در عالمِ واقع هم همیشه وسایلمو اونجا جا میذاشتم). داشتن برگههای سوالات رو پخش میکردن و اجازهی خروج از جلسه رو نمیدادن بهم. هلشون دادم و دویدم سمت تالارها. کیفمو پیدا کردم و جامدادیمو برداشتم و دیگه نذاشتن از اون مسیر برگردم. دور زدم از حیاط پشتی برم و استاد درس محاسبات مانعم شد. هلش دادم و درِ تالارو باز کردم و وارد حیاط شدم. اینجا لوکیشنِ خوابم عوض شد و من تو حیاطِ حرمِ حضرت علی بودم! تو نجف!!! جماعتی تو حیاط جمع شده بودن. منم بیخیال امتحان شده بودم و زنجیرهی انسانی رو شکافتم و رفتم نزدیکتر ببینم چه خبره و از فاصلهی یه متریم آقای رهبر! رد شد و یهو گفتم عه!!! من این آقا رو میشناسم. برگشتم دقیقتر نگاه کنم که مامورای حفاظت و امنیت اومدن سمتم که هوووووووی دختره! تو اونجا چی کار میکنی؟! تو این بخش از خواب، مامورارو هل دادم که ولم کنین برم من با اون آقا یه کار مهم دارم. باید درخواستمو بهش بگم (که بیاد خطبه عقد من و مرادِ خیالی رو بخونه. اسمش مراده فامیلیش خیالی :دی) زدم چند نفر از مامورای حفاظتو لت و پار کردم و زنجیرههای انسانی رو یکی یکی شکافتم که برم برسم به رهبر! و درخواستمو ابلاغ کنم که یهو احمد تپل لولهی تفنگشو گذاشت روی شقیقهم که خانوم کجا؟ منم تفنگشو زدم کنار که بکش کنار این ماسماسکو! (احمد تپل یکی از کاراکترهای کتاب داستان سیستانه و ماسماسک وسیلهای بیاهمیت، ابزاری بیارزش و ناکارآمد را گویند!) هیچی دیگه! بعدش از خواب بیدار شدم. ولی هنوزم سردیِ لولهی تفنگشو روی پیشیونیم حس میکنم.
خودمم خاص نباشم، خوابام خیلی خاصّن! تنِ اعلیحضرت رو تو گور لرزوندم با این خواب (post/929)
"یک بار، آن وقتها که خیلی کوچولو بودم از درختی بالا رفتم و از این سیبهای سبز کال خوردم. دلم باد کرد و عین طبل سفت شد، خیلی درد میکرد. مادر گفت اگر صبر میکردم تا سیبها برسند، مریض نمیشدم. حالا هر وقت چیزی را از ته دل میخواهم، سعی میکنم حرفهای او در مورد سیب کال یادم باشد. (بادبادکباز، صفحه 385)"

کسی که حالش خوب نیست، باید خودش حال خودشو خوب کنه، «لا یُغَیِّر ما بقوم حتی یُغَیِّروا ما بانفُسِهم».
اگه بخوایم پست شماره 999 مقارن بشه با تولد 9 سالگی وبلاگم که بهمن ماهه،
باید سیاستِ جدیدی اتخاذ کنیم مبنی بر این که هفتهای بیشتر از یکی دو بار پست نداشته باشیم.
به نظرم «ناز کردن هم حدی داره». 12 هزار بازدید و 252 کامنتِ 40 روز اخیر به زبانِ بیزبانی میگه:
«یک ماه غذای هر سه وعدهام نیمرو بود، درمانده و تنها شدهام ،بیا سر زندگیات»
خیلی وقته که این عنوانو نوشتم و چمدونمو بستم و گذاشتم دم در و هر بار خواستم بلند شم بگم آهای من دارم میرم؛ هر بار خواستم خداحافظی کنم، دلمو گره زدم به کوچکترین دلخوشی که اینجا داشتم و با این حداقل انرژی دوباره جون گرفتم و موندم. مثل خازنی که مرتب شارژ و دشارژ میشد. ولی خیلی وقته که دیگه حرفی برای گفتن ندارم. ینی خیلی وقته که حرفام اون چیزایی نیستن که میخواستم بگم.
این دنیای مجازی انقدر وبلاگ مفید و سرگرمکننده داره که اگه یه مدت ستارهی شباهنگ روشن نشه، دنیا تکون نمیخوره و هیشکی هیچ طوریش نمیشه. شباهنگ میخواد بره و یه مدت مثل دخترایی که وبلاگ ندارن زندگی کنه. مثل دختری که شب خواب میبینه نمرهی درس فلان استاد کم شده و نگو اونی که داشته برگههای سوالاتو پخش میکرده برگهی دوم رو بهش نداده و اینم نمرهی اون سوالارو نگرفته و تمام خوابشو گریه میکرده برای نمرهش. مثل دختری که دیگه وبلاگ نداره که بیاد خواباشو بنویسه. مثل دختری که جای کمد و میزشو جابهجا کرده و وبلاگ نداره که عکس بگیره از اتاقش که پستش کنه و نشونتون بده. مثل دختری که میخواد خونوادهشو شام مهمون کنه و وبلاگ نداره که عکس شیرینی حقوقشو بذاره و مثل دختری که امتحان حوزه داره و داره فکر میکنه رزومه چی بفرسته براشون. دختری که اگه از این امتحان کتبی قبول بشه میره برای مصاحبه. ولی خب وبلاگ نداره که بیاد سوژههای مصاحبه رو بنویسه. دختری که مثل بقیهی همکلاسیاش که وبلاگ ندارن سر کلاس میشینه و دیگه برای سوژهها، گوشهی جزوهش کلیدواژه یادداشت نمیکنه. دختری که صبح یه ناشناس، براش پیام میذاره که من به یه دوست نیاز دارم و اینم میزنه بلاکش میکنه و دیگه اسکرین شات نمیگیره از این مکالمهی تلگرامش که بیاره بذاره وبلاگش. دختری که یه چند روز دیگه تولدِ قمریشه و به سالِ قمری 25 سالش میشه و خب وبلاگ نداره که... میخوام بعدِ 9 سال پست کردنِ لحظه لحظههام، ببینم اینایی که وبلاگ ندارن چه جوری زندگی میکنن.
یه کار نیمهتموم دارم که روی کمک شماها حساب کرده بودم. نمیتونم تنهایی انجامش بدم؛ کارم میدانیه؛ ینی باید با ملت مصاحبه کنم و فقط نظر خودم مهم نیست. موضوع تحقیق دلخواه بود. مثلاً یکی از بچهها که خبرنگاره روی رسانه قراره کار کنه و یکی از بچهها که معلمه روی دانشآموزای دوزبانهش و اینکه تو خونه چه جوری حرف میزنن. موضوعی که برای تحقیق جامعهشناسی زبانم انتخاب کردم تداخل زبانیه؛ این تداخل یه موقع آگاهانه است یه موقع نه. یه موقع فقط یه واژه از یه زبان دیگه وارد جمله میشه و یه موقع یه جمله به زبان دیگه رو حین مکالمهمون میگیم.
یه تعداد از جملههایی که جمع کردم کامنت اول همین پسته.
سوال اولم اینه که وقتی این جملهها یا جملههای مشابهش رو میشنوید، چه حسی بهتون دست میده؟ شاید حس کنید گوینده خیلی باسواده، یا میخواد کلاس بذاره، یا حتی ممکنه طرف همکارتون باشه و این مدل حرف زدنش براتون عادی باشه. پس سوال اول، دیدِ شما نسبت به گوینده است، وقتی که شما مخاطبش هستید.
سوال دومم اینه که خودتون چرا این مدلی صحبت میکنید؟ عمدی و آگاهانه است و میخواید به اصطلاح کلاس بذارید؟ یا دوست دارید معادلشونو بگید و معادلشونو نمیدونید یا معادلشون مناسب نیست و یا شایدم اصن معادل فارسی ندارن. پس سوال دوم، انگیزهی شما در جایگاهِ گوینده است.
سوال سوم، ربطی به تحقیقم نداره. چند وقت پیش یکی از بچهها معادل فارسی کانال، پُست، لینک، آیدی، فوروارد، کپی و تایپ رو مطرح کرد و سوال اینه که شما حاضرید به جای اینا یه چیز دیگه بگید؟ مثلاً به جای تایپ بگید برنوشتن. معادلِ بقیه رو نمیدونم و احتمالاً معادل ندارن؛ ولی اگه یه معادلِ خوشآوا و خوشآهنگ (نه مثلِ خویشانداز به جای سلفی) براش درست کنن ازش استفاده میکنین؟ چرا آره و چرا نه.
اگه دوست ندارید هویتتون یا کامنتتون عمومی بشه، امکان ارسال نظر به صورت خصوصی و ناشناس هم هست. کامنتا هفتهی بعد بسته میشه. اتفاق خاصی نیافتاده و قرار هم نیست بیافته. تصمیم رفتنم یهویی نبود و در موردش فکر کردم. نگید کارم درسته یا نه، نگید به این استراحت نیاز داشتم یا سعی نکنید منصرفم کنید. برای همیشه نمیرم. یه ماه دو ماه یه سال دو سال؛ نمیدونم کِی، نمیدونم این انرژیِ از دست رفتهام کی برمیگرده. کِی شعرِ تَر انگیزد، خاطر که حزین باشد. خاطرِ حزین، انرژیِ آدمو کم میکنه و پنهان کردنش انرژی مضاعفی رو میطلبه و پنهان کردن و خودتو شاد نشون دادن، انرژی مضاعفتر.
قول میدم باانرژی برگردم.

با اینا تابستونو سرمیکنم؛ با اینا خستگیمو درمیکنم.
فکر کنم از وقتی وارد این پروژه شدم، تا حالا دو هزار صفحه ویرایش کردم و الان به درجهای از جنون رسیدم که زیرنویس شبکههای خبری و تیتراژ سریالارم با دقت میخونم ببینم یه موقع غلطی چیزی توشون نباشه و خدا به داد پستاتون برسه.
هنوز کارم با رئیس شمارهی یک تموم نشده، رئیس شمارهی دو پیام داده و پیشنهاد کار جدید داده. شمارهی دو همونه که استاد دانشگاه سابقم بود و شرکتشون روبهروی دانشگاه سابقم بود و پارسال یه ماه رفتم برای نرمافزار تبدیل گفتار به نوشتار، روی سیگنالای صوتی کار کردم. روی تگِ اسماشون کلیک کنید یادتون میاد.
هیچی دیگه! از او به یک اشارت و از من به سر دویدن! بهش گفتم تهران نیستم و فایلا رو میل کنن و گفت ایرادی نداره. کی گفت ایرادی نداره؟ همون کسی که نمیذاشت فایلا رو از شرکت ببرم بیرون و میگفت همین جا انجام بده. الان میخواد ایمیل کنه. پارسال همین رئیس شمارهی دو، گفت بیا آوانویسیشونم خودت انجام بده و خب اون موقع درس آواشناسیو پاس نکرده بودم و فرق غ و گ و ق رو نمیدونستم (الانم نمیدونم :دی) ولی خب اون موقع هیچی از آواشناسی حالیم نبود و قبول نکردم و با اینکه چند تا فایل آموزشی فرستاد، بازم گفتم تجربهشو ندارم و بهتره بسپرن به یکی دیگه.
این خیلی خوبه که وقتی یه کاریو بلد نیستیم، بگیم نمیتونیم و بلد نیستیم.
این متنایی که ویرایش میکنم شخصی نیست و پیکره است؛ ینی نمیدونم مال کیه و مهم اینه که متن باشه فقط. ولی این متنا، متن پایاننامههای ارشد و دکتریه و این همه غلط املایی و ویرایشی مایهی تاسفه. کی به اینا مدرک داده آخه!!! جا داره یادی بکنم از دکتر ش. یکی از اساتید دانشگاه سابقم که به بود و نبود ویرگولهای متنِ یه گزارش کار سادهی کارشناسی هم گیر میداد. به ایشونم میگن استاد، به اینایی که حال ندارن پایاننامهی دانشجوشونو بخونن و نخونده بیستشونو رد میکنن هم میگن استاد. به خدا قلبم تیر میکشه.... دیروز داداشم کلاس داشت (دو تا از درساشو ترم تابستونی برداشته) رفته یه ساعت بعد برگشته. میپرسم چی شد؟ میگه استاد ماژیک نداشت، بچهها گفتن بریم خونهمون؟ اونم گفت آره. اون وقت دارم به نُهِ شبهایی فکر میکنم که میموندیم دانشگاه برای کلاس جبرانی و دیر برمیگشتیم خوابگاه و یه ساعت باید با نگهبان کل کل میکردیم که کدوم گوری بودیم؟ دارم به دانشجویی فکر میکنم که صبح نمیره سر جلسهی امتحان و درسه خود به خود براش حذف میشه و اون وقت ما باید با چار تا شاهد عادل و بالغ و سند و مدرکِ محکمهپسند از استاد درس و استاد راهنما و رئیس دانشکده و رئیس دانشگاه و مسئول مرکز مشاورهی مشکلات اعصاب و روان و امام جماعت محلهمون امضا میگرفتیم که میخوایم درسو حذف کنیم. اعصاب معصاب یُخ! چگونه فریادت نزنم؟ چرا دم از یادت نزنم؟
خدایی حاضرو با ظ بنویسین، اشکالی نداره؛ ولی خب عکسُل؟!!!

یکی از همرشتهایهای رشتهی سابقم! برای عروسی یکی از اقوام رفته آلمان و کانالشو دنبال میکردم و
ملاحظه بفرمایید:




+ عنوان از سعدی
+ دعا کنید این درسو پاس شم. استاد نمرهها رو رد کرده؛ معلوم نیست ما رم رد کرده باشه :(
+ خدایا دستم به دامنت؛ من جلوی این استاد (همون که بهم میگه مهندس) آبرو دارما!
+ حتی تو دورهی ارشدم هم اسم اغلب اساتیدم با ف. شروع میشه
+ معرفیِ کانال: دوستان؟، کنکاش. کنکاش؟ دوستان
+ گفتم کنکاش، یاد این پست افتادم: rafighekhamoush.blog.ir/1395/04/28

ترم اولِ دورهی کارشناسیم (سال 89) یه درسی با دکتر ف. داشتم (با تقریب خوبی اکثرِ قریب به اتفاق اساتیدِ من اسمشون با ف. شروع میشه). تو این کلاسِ 40 نفره، 5 تا دختر بودیم که نفر 5 ام که تنها دخترِ المپیادیمون بودو هیچ وقت ندیدیم.
ترم اول من فقط همین چهار تا دخترو میشناختم و به جز هممدرسهایام، فقط با همینا سلام علیک داشتم. تازه این دختر المپیادی رم که اصن نمیدیدیم و اگه دقیقتر بگم فقط با این سه تا دختر سلام علیک داشتم.
یه روز مهسا (هممدرسهایم؛ که شهیدبهشتی قبول شده بود. از مؤسسین این وبلاگ) بهم گفت فریدو میشناسی؟ فرید تو کلاس شماست و اگه کمک لازم داشتی روش حساب کن و برو بگو من دوست مهسام و (فرید طلای جهانی المپیاد فلان رو داشت و مهسا هم مرحلهی اول المپیاد فلان رو قبول شده بود و فرید همشهریمون بود و همین مدرسهی بغلیمون درس میخوند و انقدر شاخ بود که به جای اینکه این به دانشگاهها درخواست بده اونا درخواست میدادن بورسیهش کنن).
روزای اول بود و خب من هنوز یخم باز نشده بود و هیچ جوره راه نداشت برم به فرید بگم سلام من دوست مهسام :| خب که چی آخه!!! فلذا یادمه در اقدامی مضحک!!! به مهسا گفتم ببینم کلاسمون فقط چهار تا دختر داره که هر چارتامون چادری هستیم و فقط منم که همیشه شال سفید سرمه و اگه خواست اون بیاد بگه سلام من دوست مهسام :دی (ظاهرِ من خیلی شیطون و شرّه :دی ولی اولین دیالوگم با همین آقای الفی که میشناسید رو فروردین 91 با یک سلام شروع کردم. ینی ترم 4! اونم با کسی که تمام واحدام باهاش مشترک بود.)
خلاصه، نه این فرید اومد سلام داد نه من و بالاخره فارغالتحصیل شدیم و اولین دیالوگم باهاش همین چند ماه پیش بود که یکی از پستای زبانشناسانهی اینجا رو تو فیسبوکم منتشر کرده بودم و برای پستم کامنت گذاشت. (پست 444) البته خیلی وقته که فیسبوک ندارم.
این همه مقدمهچینی کردم که بگم دورهی کارشناسیم موجودِ بیحاشیهای بودم که نه اسمم سر زبونا بود و نه حتی با همشهریام سلام علیک داشتم. اصن حالا که تا اینجا نوشتم بذارید اینم بنویسم:
ترم 6 همکلاسیم جزوههاشو داده بود اسکن کنن بذارن رو سایت دانشکده و بهم گفت تو هم جزوههاتو بده و قرار شد برم یه جایی به اسم اتاق شورا که کنار اتاقی به نام رسانا بود. و من تا اون لحظه فرق اتاق شورا و رسانا رو نمیدونستم و تا حالا نرفته بودم. در حالی که پاتوق خیلی از بچهها بود. رفتم وایستادم دم در و با مکث و به آرامی رفتم تو و قرار بود جزوهها رو بدم به یکی به اسم حمید. این همکلاسیم و دوست حمید (که اسمش رضا بود) اونجا بودن و منتظر موندم حمید بیاد و جزوهمو دادم بهش و گفتم برای فردا لازمش دارم و اسکن که کردی همین امروز خبرم کن و پسش بده و چون کلاس داشتم خدافظی کردم برم سر کلاس و قرار شد اسکنش که تموم شد خبرم کنه. چه جوری؟
گفت بهتون میل میزنم. فکر کن روش نشده بود شمارهمو بگیره. جلوی خندهمو به زور گرفتم و گفتم شمارهتونو بدید زنگ بزنم شمارهام بیفته. هیچ وقت نسبت به شمارهم و پخش شدنش بین بچهها حساسیت نداشتمااا! مثلاً شب امتحان اخلاق، که من تنها دختر کلاس بودم و فقط هم من جزوه نوشته بودم، یه شماره ناشناس زنگ میزد جزوه میخواست و یه شماره ناشناس اسمس میداد میگفت شمارهتو از فلانی گرفتم که خب نه خودشو میشناختم نه فلانی رو.
خلاااااصه! این همه مقدمهچینی کردم که بگم به نظر خودم بین دویست نفر ورودی، موجودِ ساکت و بیحاشیه و گمنامی بودم که نه تو اردوها شرکت میکرد نه تو همایشها و کنفرانسها و کارگاهها و اگر هم در یک مقطعی معروف میشدم، به مددِ جزوههام بوده که بعد امتحان از یادها و خاطرهها حذف میشدم.
حالا این دکتر ف. که ترم اول باهاش اصول برق داشتم و از اینایی هم نبودم که سر کلاس سوال بپرسه و سوال جواب بده و از اینایی هم نبودم که دائم تو دفترش باشم و حتی یک بار هم نرفتم دفترش، بعدِ 5 سال! هنوز نتونسته فراموشم کنه و نه تنها فراموشم نمیکنه، بلکه بقیه رو هم به فامیلی من صدا میکنه! زینب یکی از اون چهار تا دختری بود که ترم اول با این استاد درس داشتیم و استادمون سر کلاس هم به من میگفت خانم فلانی و هم به زینب. منو که بعدِ اون کلاس ندید، ولی 5 ساله زینبو به فامیلی من صدا میکنه و حس میکنم اگه بعد این همه سال خودمو ببینه نمیشناسه. چند روز پیش زینب بهم پیام داده که:

حاشیه:
میدونم میدونید و حتی میدونم دونستنش براتون مهم نیست، ولی اون دختره که سمت راستِ عکسِ از بالا دومی وایستاده و روسریش سفیده منم، اون دختر در مرکز عکسِ اولی با روسری قرمز هم منم. اون مانتو سبزه با کفش سفید هم منم، اون ستاره هم اسمش شباهنگه و به واقع درخشانترین ستارهی آسمانِ شبه! و اونی که دورش دایرهی زرد کشیدم دکتر ف. هست. نمیدونم سِمَتش چیه الان؛ ولی روز فارغالتحصیلی مسئولمون بود.
و کماکان معتقدم یه هدر دارم شاه نداره. برای پیکسل پیکسلش زحمتها کشیدم که مپرس.

چند روز پیش، نگار، من و فاطمه و دلنیا رو به چالشِ بیانِ یکی از ویژگیهامون که ازش رنج میبریم و قول بدیم کنارش بذاریم دعوت کرد. (نگار و فاطمه و دلنیا هر سه دانشآموز هستن و دوستان مجازی بنده میباشند.)
این رفقای ما، از بدقولی و زود عصبانی شدن و اعتماد به نفس پایینشون نوشتن؛ ولی خب من این ویژگیها رو ندارم و شاید اعتماد به نفسم موقع حرف زدن و ابراز وجود! بیشتر از حد نرمال هم باشه حتی! نه تنها بدقول نیستم، بلکه به شدت روی این موضوع حساسم و تا ته! پای حرفم و قولی که دادم میمونم. زود عصبانی نمیشم و کلاً عصبانی نمیشم و معمولاً وسط دعوا ملت رو به آرامش دعوت میکنم و در کل اگه یه ویژگیای داشته باشم که آزارم بده، ترکش میکنم و ترکش کردم قبلاً و الان چیزی به ذهنم نمیرسه که قول بدم در موردش تجدید نظر کنم.
ولی...
آهان!
یادتونه قبلاً یه پست در مورد مزاحمای خیابونی (پست 163) و از اینکه ازشون میترسم و نمیتونم جوابشونو بدم و نوشته بودم؟
خب من هنوزم ازشون میترسم و هنوزم نمیتونم جوابشونو بدم. فلذا قول میدم از همین امروز در راستای افزایش اعتماد به نفسم در مواجهه با این قشر بیشعور قدم بردارم!
حاشیه:
ماه رمضون لواشک درست میکردیم و دلم نیومد اون موقع عکساشو نشونتون بدم :دی ولیکن در راستای درخواستهای متعدد شما عزیزان، ذیلِ پستِ قاقالیلی! این عکسو آپلود میکنم براتون. ترشه :دی! آلوچهی قرمزِ ترشِ ترشِ ترش! به روحم اعتقاد نداشتم هیچ وقت.

اُسکارِ شاخترین خوابی که دیدم رو تقدیم میکنم به خوابِ دیشبم که:
توی مسجد با جمعی از مریدان داشتیم نماز جماعت به امامتِ نمیدونم کی میخوندیم و یهو بانگِ دور باش و کور باش برخاست و اعلام کردن که محمدرضا شاه، شاهِ شاهان، قبلهی عالم وارد میشود و ملت نمازشونو قطع کردن و برگشتن سمت شاهنشاه! و تعظیمها نمودندی ولیکن بنده همچنان به نمازم ادامه دادم و اضطراب و استرس بر حاضرین مستولی شده بود که الان اعلیحضرت همایونی دستور میده سر از تنم جدا کنن. نمازم تموم که شد، قبلهی عالم که یه همچین لباسی تنش بود: [عکس] تحت تاثیر قرار گرفت و اومد سمت من و حرکتمو لایک کرد و گفت احسنت و بعدشم از جیبش یه انگشتر عقیق! درآورد داد دستم و فضا فضای ملکوتی بود و چنان که گویی بلانسبت دارم از رهبری چفیه میگیرم مثلا. ولیکن انگشتره رو نگرفتم و گفتم من انگشتر دوست ندارم و یه چیز دیگه بده. لوکیشنِ مسجد عوض شد و به ناگاه خود را در فرهنگستان یافتم و اعلیحضرت اومده بودن بازدید و دانشجوها یکی یکی میرفتن ایشون ببیندشون و من مانتوی قرمز تنم بود و در عالم واقعیت من هیچ وقت مانتویی به این رنگ نداشتم و پشت در منتظر اذن دخول بودم و داشتم فکر میکردم کاش با روسری قرمزم ستش میکردم و اذن دخول یافتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام وقتی داشتم مینشستم متوجه شدم ساپورت پوشیدم و خب من بیرون ساپورت نمیپوشم و تو خونه میپوشم و اون ساپورته برام حکم شلوارِ خونه رو داشت و از شاهنشاه خواستم اجازهی مرخصی بده برم یه چیز دیگه بپوشم برگردم و عجیب آنکه کمد لباسم پشت در بود و از رو ساپورته شلوار سفیدمو پوشیدم و خب موقعیتشو نداشتم عوض کنم و فقط میتونستم از روش یه چیز دیگه بپوشم. برگشتم و یه سری دیالوگ در راستای امور مملکتداری بینمون رد و بدل شد که تف به این حافظه! هیچ کدوم یادم نیست.

خردهگفتمانهای دیشب:
پسرخاله (پسرخالهی باباست البته): نسرین منیم کفیم؟ (نسرین، احوالِ من؟ (حال خودشو از من میپرسه؛ ینی انتظار داره من احوالپرسی کنم))
من: [لبخند میزنم]
عمه (که بهش میگم عمهجون): برو بشین پیش دخترا! چیه یه گوشه نشستی زل زدی به آسمون!
بیتا: خسته است دخترخاله؛ ولش کن
دخترخاله (دخترخالهی باباست به واقع! و مامانِ بیتا): چیزی شده؟
پسرخاله: منیم کفیم؟
امید: نسرین در میان جمع و دلش جای دیگر است
من [تو دلم البته!]: شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر! (ادامهی همون مصرعه؛ از سعدی)
بابا بلند میشه چراغ قوه رو بذاره روی درخت
من: بابا یکم ببرش عقبتر
امید: عه! این حرف زد!!! حرف زد!!! این بچه حرف زدن هم بلده!!! گفت بابا یه کم ببرش عقبتر!
مامان: سردته؟
مامانِ اَسما (زنِ پسرخاله): نسرین بیا اینو بنداز رو شونهت
من: ممنون
امید: عه!!! بازم حرف زد... گفت "ممنون"!
ایلیا: نسین (رِیِ نسرینو رو بلد نیست تلفظ کنه!) سردته؟ بیا بغلت کنم گرم شی [و منو محکم بغل کرد]
ایلیا: یه بوس میدی؟
من: !!!
نشسته بودم پای برنامهی دورهمی مهران مدیری. کامبیز دیرباز نگرانِ آینده و بیست سال بعدِ دختر دو سالهش بود و مدیری بهش گفت بیست سال بعد همین فرداست.
یاد دورهی کارشناسیم افتادم. برای یکی از درسام یه تیای داشتیم که تمرینا رو برامون حل میکرد. یه بار بهش گفتیم چند تا نمونه سوال امتحانی هم برامون حل کنه و گفت بمونه جلسه بعد و جلسه بعد یادش رفته بود بیاره. گفت از وقتی میرم سر کار سرم شلوغ شده و یادم رفته و من اون لحظه داشتم فکر میکردم اووووووووووووو سر کار! کی بشه که منم برم سر کار.
بچه که بودم، به هر کی میرسیدم میگفتم تا صد بشمره و یاد بگیرم و وقتی فهمیدم بیشتر از صد رو هم میشه شمرد و وقتی تا هزار رو برام شمردن با خودم گفتم اوووووووووووو هزار! کی بشه که منم تا هزار شمردنو یاد بگیرم.
انگار همین دیروز بود که اومدم پست گذاشتم که کنکور دارم. اون روز من کنکور داشتم و امروز شما!
یک نظر بر یار کردم، یار نالیدن گرفت
یک نظر بر ابر کردم، ابر باریدن گرفت
یک نظر بر باد کردم، باد رقصیدن گرفت
یک نظر بر کوه کردم، کوه لرزیدن گرفت
تکیه بر دیوار کردم، خاک بر فرقم نشست
خاک بر فرقش نشیند، آنکه یار از من گرفت
رنگ زردم را ببین، برگ ِ خزان را یاد کن
با بزرگان کم نشین ، اُفتادگان را یاد کن
مرغ ِ صیاد تو اَم ، افتادهام در دام ِ عشق
یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن
ابر اگر از قبله خیزد، سخت باران میشود
شاه اگر عادل نباشد، مُلک ویران میشود
یک نصیحت با تو دارم، تو به کس ظاهر مکن
خانهیِ نزدیک دریا زود ویران میشود
یار ِ من آهنگر است و دم ز خوبان میزند
دم به دم آتش به جان مستمندان میزند
طاقت هجران ندارد، قلب پاکش نازکست
گه به آب و گه به آتش، گه به سندان میزند
پ.ن1: بیت هشتم آرایهی ایهام دارد :دی
پ.ن2: عاشق بیت پنجمم به واقع
1. برای همینه که اجازه نمیدم بچهی فامیل وارد اتاقم بشه.
2. آقا من پارسال تا حالا مِن حیث المجموع! ده وعده برنجم نخوردم! قوتِ غالبم ایناست. اون وقت زکات فطریهمو برمیدارن بر اساس قیمت برنج حساب میکنن :|
3. دیروز ابویِ گرام به قاقالیلیام شبیخون زد و دو فقره از شکلاتامو به تاراج برد :( مالِ مظلوم خوردن نداره پدر، بیار بذار سرِ جاش (آیکون بغض)
4. الانور قاقالیلیاشو میذاره زیرِ تختش، مسترنیما هم میذاره تو داشبورد ماشینش. شما چی؟ شما کجا مخفیشون میکنید؟ :دی

5. قبلاً عرض کرده بودم خونهمون دیواراش صورتیه؛ الانم عرض میکنم اتاقم دیواراش آبیه. کماکان خب که چی!
اون شب که خونهی دخترخاله بودم و لپتاپم همرام نبود، حدودای دوازده شب دخترخاله گفت بریم لپتاپتو بیاریم که صبح برنگردی و یه چند روز بمونی. از خونهی دخترخالهاینا تا ولنجک نیم ساعت راه بود و مسیرو بلد بودم. به نگهبان اونجا گفتم تا یک میرسیم که لپتاپمو ببرم و درو باز کنه برام. چند دیقه یه یک مونده بود و دیگه رسیده بودیم و سر یه دوراهی، اشتباهی به جای اینکه بپیچیم دست راست، نپیچیدیم و همون لحظه من چشامو بستم و گفتم آخ :|
نه میشد برگشت، نه میشد وایستاد، نه میشد دور زد و افتادیم اتوبان چمران و بعدشم یادگار امام. اشتباهمون از سرِ نشناختن مسیر نبود و واقعاً یه اشتباه در حد حواسپرتی بود که خب همون لحظه هم متوجه شدیم. ولی دقیقاً بیست دیقه طول کشید تا برسیم به یه جایی که دور بزنیم و بعد چهل دیقه رسیدیم این ورِ همون دو راهی و یه چند صد متری هم باید برمیگشتیم و دور میزدیم که برسیم اون ور خیابون. حدودای دو رسیدیم و کلی از نگهبانه خجالت کشیدم و تا برم بالا لپتاپمو بردارم، شوهر دخترخاله قضیه رو براش توضیح داده بود.
امروز صبح یه فایل جدید هشتصد صفحهای رو شروع کردم برای ویرایش. بر اساس پروتکل، فایل متنی نباید الف با همزه داشته باشه. همهی الفهای با همزه رو فایند کردم و به جاش الف ساده ریپلیس کردم. این جوری نیازی نبود هر بار تأکید و تأثیر میبینم به تاکید و تاثیر تبدیلش کنم و به خیال خودم چه قدر کارام جلو افتاده بود با این ریپلیسه.
تا ظهر نشستم ویرایش کردم و چیزی که برام عجیب بود این بود که هیچ آی با کلاهی توی متن نمیدیدم و مجبور بودم خودم الفِ کلمههایی مثل آمدن و آوردن رو به آ تبدیل کنم و خب این طبیعی نبود. قبلاً یه چند تا چکیده به پستم خورده بود که نویسندههاشون اصلاً از آ استفاده نکرده بودن و همه رو الف نوشته بودن، ولی یه کاسهای زیر نیمکاسهی این هشتصد تا چکیدهای بود که کلاً آ نداشت.
صدام میکردن برای ناهار. فایلو سیو کردم و بستم و قبلِ رفتن یه فکری به ذهنم خطور کرد! یه فایل دیگه باز کردم و همهی الفهای با همزه رو به الف ساده تبدیل کردم و دیدم بعله! با این فایند و ریپلیس، علاوه بر همزهها، آ های با کلاهم به الف ساده تبدیل شد و خب من فایل هشتصد صفحهایمو سیو کرده بودم و بسته بودم و دیگه راهی برای جبران نبود. نه کنترل z و نه بکآپ! و من یه فایل بدون آی با کلاه داشتم که به واقع به هیچ دردی نمیخورد و باید میریختمش تو سطل آشغال و دوباره شروع میکردم به ویرایش.
از فایل بدون ویرایشِ صبح، رو فلشم بکآپ داشتم و شانس آوردم چند ساعت بیشتر روی متن کار نکرده بودم. ینی اگه بعدِ چند هفته میفهمیدم چی کار کردم، روا بود که لپتاپو رو سرم خرد و خاک شیر کنم؛ ولی خب همهی این چند ساعتی که از صبح برای ویرایش صرف کرده بودم دود شد رفت هوا!
بعضی وقتا اشتباهامون خیلی بیاهمیت و کوچیکه؛ ولی برای جبرانش هزینهی بزرگتر و بیشتری نسبت به ابعدادِ اشتباه میدیم. هزینهای به اندازهی یه ساعت، یه روز، یه ماه، یه سال و حتی یه عمر... اشتباهات کوچیک، تاوانهای بزرگ...
میدونم خوندید این پستو، ولی دوباره بخونید: nebula.blog.ir/post/89 مکافات ینی پاداش و جزا. حواسمون به کوچکترین و بیاهمیتترین و خردلترین! کارامون هم باشه. یه وقتایی فرصت برگشتن و دور زدن نداریم و فقط باید افسوس بخوریم.
دختری هستم که از عنفوان طفولیت آرزوش این بوده که عینک داشته باشه و هیچ وقت نداشته و 5 سال پیش، چشمپزشک دانشگاه بهش گفته اگه روزا بیشتر از دو ساعت پای لپتاپی عینک بگیر و وی هر روز یه 24 ساعتی پای لپتاپه. و استدعا دارد نپرسید چی کار میکنی دقیقا. قول میدم یه ثانیهشم به بطالت نمیگذره. فیلمم نمیبینم. بنده یا در حال خوندنم یا نوشتن یا تحقیق، یا ویرایش. خیلی هم لذتبخشه برام و اینایی که دو دیقه نمیتونن پای این بشیننو درک نمیکنم.
حالا میخوام از این عینکا که وقتی میشینی پای لپتاپ باس بزنی به چشت بخرم! ولی به هر کی میگم میگه منم داشتم و به دردم نخورد و منم دارم و استفاده نمیکنم. الان سوالم اینه که کسی هست از اینا داشته باشه و استفاده کنه و مدل یا جنسشو به من پیشنهاد بده؟ یا مثلاً بگه از اینا نخر و از اونا بخر؟ چشام ده دهه، آستیگمات و اینام نیستم و میخوام نه نزدیکبین باشه نه دوربین، فقط جلوی این اشعهی کذایی که دکترا میگن رو بگیره. اصن بخرم به نظرتون؟ تا حالا کسی بوده که از این عینکا نداشته باشه و کور شده باشه؟
+ عنوان از شاعری به نام شهراد!

در رابطه با این موضوع زیاد سرچ کردم و همیشه دنبال کتابا و مقالههایی بودم که ارتباط آدما و دوستی و دوست داشتن رو به زبان ریاضی تعریف و تحلیل کرده باشن و توی این تحقیقاتم ناکام بودم و چیزی دستگیرم نشده تا حالا. و همیشه فکر میکردم بزرگ که شدم باید یه کتاب راجع به این مقوله بنویسم.
یادمه یه بار با یکی از دوستام راجع به این موضوع حرف میزدم و چون سررشتهای از مهندسی نداشت، برای انتقال مقصودم کلی شکل و نمودار کشیدم تا منظورمو برسونم. به شدت دوست دارم با همون اصطلاحاتی که تو ذهنم دارم شرح بدم ولی الان سعی میکنم به سادهترین زبان ممکن بنویسم این پستو.
اون شکلای بالا اسمشون تابعه. تابعِ زمان. ینی محور افقی که زمانه تغییر میکنه و محور عمودی به مرور زمان دچار تحول میشه (البته به جز شمارهی 14 که ثابته).
وقتی با یکی آشنا میشم و وارد زندگیم میشه، سریع براش از این نمودارا میکشم. این آدم میتونه پدرم، مادرم، فامیل، دوست، نگهبان دم در، پستچی، مامور شهرداری، هماتاقی، همکلاسی، همسایه، همقطار و حتی خوانندهی وبلاگم و نویسندهی وبلاگی باشه که میخونم. مبدا زمان هر کدوم از این نمودارا، لحظهی آشناییه و لزومی نداره حضور اون شخص پایدار باشه. همین که یک لحظه یا یک بازهی زمانی از عمرم رو بهش اختصاص دادم، کافیه تا یکی از این نمودارها رو براش اختصاص بدم.
آدمای زیادی بودن که دیگه نیستن یا نیستن و خواهند بود یا بودن و هستن و خواهند بود. این محور عمودی میتونه میزان شناخت، میزان ارتباط و صمیمیت یا شعاع رابطهمون باشه و البته شعاع با صمیمیت رابطهی عکس داره و هر چه صمیمیتر، شعاع، کمتر.
این محور عمودی، فقط، تابع زمان نیست و به نظرم ضریب اهمیت زمان انقدرام زیاد نیست. پارامترها یا متغیرهای دیگهای این نمودارو شکل میدن؛ نوع و روند رشد ارتباط به خیلی چیزا بستگی داره، به سن و جنسیت و حتی مجرد یا متاهل بودن طرف مقابل، همزبان و هموطن و همشهری و همرشتهای بودنش، درد، دغدغه یا علاقهی مشترک، اشتراک در مختصات زمانی و مکانی، عقیدهی سیاسی و مذهبی و شاید حتی طبقهی اجتماعی و میزان رفاه مشابه. این عوامل و صدها عامل دیگه در کنار هم یه تابع چند صد متغیره تشکیل میدن که ایجاب میکنه اون نمودار ثابت بمونه، رشد کنه، کنترل بشه و حتی یه جا قطع بشه. یه موقع از دل میرود هر آنکه از دیده برفت و یه موقع ممکنه شیب نمودارِ دوست مجازیت بیشتر از شیب روندِ ارتباطیت با خواهر و برادرت باشه.
الان نمیخوام بحثِ ثابت موندن، رشد یا کنترل رو باز کنم؛ نموداری که "هست" ممکنه با نموداری که "باید" باشه، تطبیق نداشته باشه؛ اون موقع لازمه یه مدار کنترلی ببندی به رابطهات و حواستو بیشتر جمع کنی. اگه نمیتونی عامل همکلاسی بودن رو تغییر بدی، میتونی مسیر رفت و برگشتت رو تغییر بدی که هممسیر نباشی با طرف.
خوبه که چند وقت یه بار بشینی و این نمودارها رو ارزیابی کنی. اون نموداری که شیبش ملایمه و به اصطلاح، مشتقش نزدیک صفره نیازی نیست هر روز چک بشه و نگرانش باشی. ولی امان از این سینوسیا و امان از اینایی که یهو اوج میگیرن و دیگه نمیتونی کنترلشون کنی. منظورم لزوماً ارتباط با جنس مخالف نیست و البته این شیبِ بینهایت و صمیمت همیشه هم بد نیست. اون چیزی که مهمه اینه که بدونی دلیل اوج گرفتن، پیشرفت و پسرفت و رکود ارتباط چیه، بدونی و بتونی تحلیلش کنی تا اوضاع رو تحت کنترل داشته باشی که نه تو آسیب ببینی نه طرف مقابلت.
من تکتک این نمودارا رو تجربه کردم و این شمارهها، آدمایی رو برام تداعی میکنن که یه روزی بودن و نیستن یا هستن و ممکنه فردا نباشن. برای تکتکشون تا جایی که عقلم قد میداده نشستم دونه دونه عواملو کنار هم چیدم ببینم چه جوری میتونم روند رابطهمونو مدیریت کنم و یه وقتایی پدرم درومده شیب بینهایتِ نمودارو صفر کنم و یه وقتایی نتونستم از قطع شدن ارتباط و از دست دادن یه دوست جلوگیری کنم و اعتراف میکنم با این همه دقت و اهمیتی که این موضوع برام داشته بازم یه جاهایی کم آوردم. اعتراف میکنم از نمودارهایی که شیبشون تنده میترسم و از توابع پله (شمارهی 16) بیشتر تر میترسم.
شاید اگه جای اون دوستم بودم که دیپلمشو گرفت و شوهر کرد و نه با دوستای مدرسهاش ارتباط داره و نه از اینترنت سر درمیاره، هرگز به این چیزا فکر نمیکردم. شاید چون تو یه سنی هستم که روابطم تثبیت نشده و اطرافم پره از آدمایی که امروز هستن و فردا نیستن، انقدر حساسم، شاید چون آسیبپذیریم بیشتره حساسم و شاید اصن از سرِ بیکاری انقدر گیر میدم به همه چیز... بگذریم...
پ.ن: چند ماه پیش، داشتم توابع یه چند نفرو ارزیابی میکردم و دیدم نمودار یکیشون یه جور ناجوری رشد کرده و همین دریوریارو براش توضیح دادم و خب اوایل برام سخت بود برای کسی که تا همین دیشب مطالب مفید! فوروارد میکردم، زین پس هیچ پیام مفیدی ارسال نکنم و برای اینکه زیاد اذیت نشم، یه مدت این عادتِ فوروارد کردن لینکها و جکها و فیلمهای مفید رو نه تنها برای ایشون، بلکه کلاً گذاشتم کنار و برای هیشکی هیچی نفرستادم که صرفاً این یه نموداره رو کنترل کرده باشم. و از اونجایی که بنده هر تصمیمی بگیرم، طبیعت و کائنات و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم میدن به مهر تا دهن منو سرویس کنن، یادمه دقیقاً فردای اون شب که اینا رو برای اون بنده خدا توضیح دادم گفتم دیگه چیز میز فوروارد نمیکنم، دقیقاً فرداش استادمون هررررررررررررر مثالی زد با اسم این بابا بود. ینی استادی که فاعل و مفعول و مضافالیهش همیشه حسن بود، عدل، همون روز تصمیم گرفته بود با اسم این آدم مثال بزنه برامون. و ماجرا به اینجا ختم نشد و استاد مذکور یه مقاله معرفی کرد که بریم برای جلسهی بعد بخونیم و اون مقاله هم مثالاش با اسم همین آدم ساخته شده بود!
و اون هفته چندین نفر اعم از استاد و خواننده و همکلاسی به پستم خوردن با همین اسم!
بعد میدونین چی شد؟ من رفتم نمایشگاه کتاب؛ بخش کودکان! که برای کودکانِ آیندهام کتاب بخرم. با این فرض که مثلاً اسم این بنده خدا حسن باشه، اولین قفسهای که باهاش مواجه شدم سلسله قصههای حسنی بود! حسنی و حوض آبی، حسنیِ فضانورد، حسنی و فروشگاه و حسنی و کوفت و درد! و کمکم داشتم به یکی از پستای یکی از دوستان ایمان میآوردم در همین راستا که فرموده بود: برای مثال فکر کنید فرد، اسم عجیب و غریب و نایابی مثل "آمانگالدا" داشته باشد. یک روز در خیابانها قدم میزنید و میبینید کوچه بالایی محل کارتان اسمش شهید آمانگالداست. یا میروید کتاب بخرید یکهو فروشنده میگوید "اشعار جدید شاعر نامی، آمانگالدا رو هم حتما بخونید" این ماجرا به وضعی پیش میرود که میبینید در یک کلاس سی نفره، یکهو اسم بیست و نه نفر به اضافه استادش آمانگالدا از آب درمیآید و در کتاب فیزیک مبحث جدیدی به اسم آمانگالداشناسی به چشمتان میخورد! در یکی از همین روزها وقتی از دست این همه نام و یاد آمانگالدا فرار میکنید و به کافه میروید تا خلوت کنید، گارسون میآید و با لبخندی میگوید "دسر جدید و مخصوص کافه را داریم با سس آمانگالدا"
این پست جای بحث داره و اگه کسی خواست مناظره کنه و کتاب و مقاله و سخنرانی خوبی در این راستا سراغ داشت، با کمال میل میپذیرم و مشتاق بحث و تکمیل افکارم هستم.
صحنه یا Location:
کوپهی9، واگن3، قطارِ 432 (صحنه از یک یا چند پلان تشکیل میگردد که ممکن است داخلی یا خارجی و یا روز یا شب یا ساعاتی دیگر باشد و پلان کوچکترین واحد یک فیلم است که برشی از یک صحنه است)
شخصیتها:
خانمِ شمارهی1، 26 ساله، چادری، مجرد، فوق لیسانس، کارمند یکی از دانشگاههای تهران، اصالتاً اهل یکی از شهرستانهای اطراف تبریز
خانم شمارهی2، 31 ساله، با مانتو و شلوار و شال صورتی، دیپلم، متاهل و دارای یک پسرِ 3 ساله، ساکن تبریز و به قول خودش پایین شهر
بنیامین، پسرِ سه سالهی خانم شمارهی2
خانم شمارهی3، 38 ساله، چادری، وکیل، متاهل و باردارِ پا به ماه، اصالتاً اهل تهران، ساکن تبریز و تقریباً بالای شهر
سکانس شمارهی1 (سکانس میتواند از یک یا چند صحنه تشکیل شود و یک موضوع را دنبال میکند که با پایان یافتن آن موضوع سکانس نیز عوض میشود):
پلان اول: حدودای چهار بلند شدم برم سوار قطار شم. یه کوله پشتی سبک داشتم و یه کیف دستی. نزدیک پلهها یه پیرزن با قد خمیده و یه ساک سنگین داشت میرفت سمت واگن 4 و منم واگن 3 بودم. چند متر یه بار ساکشو میذاشت زمین و استراحت میکرد. صد صد و پنجاه متری با واگنامون فاصله داشتیم. به نظر میرسید خیلی خسته شده و زیر لب غر میزد؛ ساکشو دوباره گذاشت زمین که استراحت کنه. رفتم سمتش و پرسیدم اجازه میدید کمکتون کنم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ساکشو برداشتم و راه افتادم. ساکشو تا دم واگن بردم و تشکر کرد و لبخند زدم و رفتم سمت واگن 3.
پلان دوم: خانومه با یه بچه بغلش با مامور واگن بحث میکرد که پسرم کمتر از دو سالشه و موقع اومدن هم بلیت نگرفتن براش و گیر نده و اجازه بده سوار شیم.
سکانس شمارهی2:
پلان اول: یه نگاه به بلیتم کردم و یه نگاه به شمارهی کوپه و درِ کوپهی 9 رو باز کردم و سلام کردم و نشستم روبهروی دختری که اسمشو میذاریم خانم شمارهی1
پلان دوم: همون خانومه که دم واگن با مامور قطار بحث میکرد در کوپه رو باز کرد و سلام.
بریدگیها و بخیههای روی دست و صورت و گردنش نشون میداد تصادف سختی رو تجربه کرده و آثارش هنوز مونده. پسرش رو بنیامین صدا میکرد و پسره معادل با یک زلزلهی 10 ریشتری تا عمقِ مغز استخوان بود. چمدونشو کنار پنجره جاسازی کرد و نشست کنار دختره؛ یعنی خانم شمارهی1. پس اسم مامانِ بنیامینم میذاریم خانم شمارهی2
پلان سوم: مسافر بعدی درِ کوپه رو باز کرد و سلام کرد و اومد نشست کنار من و باردار بود. و اولین خانم بارداری نبود که من باهاش همکوپه میشدم و به خاطر شرایطش این من بودم که باید میرفتم تخت بالایی و خب منم از ارتفاع میترسم و همیشه خودمو با این جمله تسکین میدم که یه روزی هم میرسه که تو به این حال و روز میافتی و اگه اون روز انتظار داری تخت پایینی بخوابی، الان باید بری تخت بالایی بخوابی و به امید آن روز! میرم تخت بالایی میخوابم :دی
پلان چهارم: خانم شمارهی1 و 2 از خانم شمارهی3 پرسیدن چرا با این شرایط با هواپیما مسافرت نمیکنی و خانم شمارهی3 گفت از ارتفاع میترسم و بارداریم پر خطره، ماه نهم هستم و پیش از این دو بار، تجربهی سقط داشتم.
من اگه جای خانومه بودم میگفتم به شما ربطی نداره که چرا با هواپیما مسافرت نمیکنم.
خانم شمارهی1 و 2 تعجب کردن و گفتن اصلاً بهت نمیاد 9 ماهت باشه بچهت پسره یا دختر؟
خانمه گفت پسره
ولی من بودم میگفتم به خودم و شوهرم مربوطه که بچهمون چیه
خانم شمارهی1 و 2 پرسیدن چرا با این شرایط مسافرت میکنی و استراحت نمیکنی؟
خانم شمارهی3 گفت وکیلم و دفترم تهرانه و ماهی یکی دو بار میرم تهران.
من بودم میگفتم شرایطم و دلایل سفرم با این شرایط به خودم مربوطه
خانم شمارهی2 پرسید چرا ما هر چی ترکی میپرسیم شما فارسی جواب میدی؟ اهل تبریز نیستین مگه؟
خانم شمارهی3 گفت تهرانیام ولی همسرم تبریزین و ایشونم وکیلن، محل کارشون و خونهمون تبریزه، ولی ترکی رو متوجه میشم.
استثنائاً اگه این سوالو از من میپرسیدن نمیگفتم به شما ربطی نداره :دی
خانم شمارهی2 گفت وا! و پرسید خب یا تو محل کارتو بیار تبریز، یا کلاً پاشید برید تهران.
من اگه جای خانم شمارهی3 بودم، تا جایی که میتونستم این خانم شمارهی2 رو میزدم تا دلم خنک شه
ولی خانم شمارهی3 با ملاطفت چنین پاسخ داد که دفتر من از اول تهران بود و قیمتهایی که میگم برای تبریز گرونه و با قیمتهای پایینِ اینجا هم حاضر نیستم کار کنم. از همه مهمتر اینکه شوهرم تکفرزنده و پدرش فوت کرده و فقط همین یه مادرو داره و مادرش هم همین یه پسرو داره و دلم نیومد از هم جداشون کنم. شوهرم از سر کار که میاد، هر روز اول به مادرش سر میزنه بعد میاد خونه. گناه دارن خب از هم جداشون کنم، مادرشم شرایطشو نداره بیاد تهران.
من همین جوری که داشتم حرکتِ خداپسندانهی خانم شمارهی3 رو تو دلم لایک میکردم، خانم شمارهی2 فرمود: وااااااااااااااای تکفرزنده!!! چه بد، خدا به دادت برسه؛ الان کل فامیل انتظاراتشون از تو زیاده؛ نیست که پسرشون یکی یه دونه است... لابد خیلی اذیت میشی... چیزی نمیگن هی میری میای؟
خانم شمارهی3: نه، خیلی خوب و مهربونن. شاید این رفت و برگشتهای من تو فامیل حرف و حدیث داشته باشه، ولی شوهرم بهم اعتماد داره و علیرغم اینکه حوزهی کاری من املاکه و موکلین من اغلب مرد هستن، ولی همسرم هیچ مشکلی با کارم نداره و منم به ایشون اعتماد دارم.
خانم شمارهی1: بهتون میومد وکیل باشیناااا، متولد چندین؟
خانم شمارهی3: تاریخ تولدم اصلاً بهم نمیاد، ولی متولد 58 ام.
خانم شمارهی2: واااااااااای اصلاً بهت نمیاد؛ خیلی وقته ازدواج کردین؟
خانم شمارهی3: 3 ساله ازدواج کردیم.
خانم شمارهی1: به من میاد متولد چند باشم؟ خانم شمارهی2 که احتمالاً سی سالشونه
خانم شمارهی2: آره متولدم 65 ام؛ شمام 26، 7 ساله بهتون میاد
خانم شمارهی3 خطاب به من: شما دانشجویی؟
خانم شمارهی2: واااااااااااااااااای چه جوری میتونی انقدر حرف نزنی دختر! من جای تو بودم خفه شده بودم تا حالا
من: بله دانشجوام.
خانم شماره3: کدوم دانشگاه؟ چی میخونی؟
من: زبان، لیسانسم برق بود (دلم نمیخواست راجع به رشتهام توضیح بدم و به "زبان" اکتفا کردم که وارد بحث نشم باهاشون.)
خانم شمارهی1: چه بیربطن رشتههات
خانم شمارهی3: چه بچه درسخون! من حقوقمو همدان خوندم.
خانم شمارهی2: من دیپلمم؛ دانشگاه نرفتم؛ ینی بعد تصادفم رفتم کما و اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودم؛ خواهرم انتخاب رشته کرد برام؛ ولی دیگه حافظهمو از دست داده بودم و طول کشید تا خوب شم و بعدشم دیگه ازدواج کردم. برادرم و زنشم تو همین تصادف فوت کردن. پسر هفت سالهشونم تو همون ماشین بود؛ ولی یه خط هم رو صورتش نیافتاد. مادرم هم با ما بودن و من یه مدت کما بودم و داداشم این ماشینو تازه خریده بود و بیمه نبود و رانندهی تریلی که باهاش تصادف کردیم پارتی داشت و دیهمونو نداد و
خانومه حدوداً دو سه ساعت در مورد ماجرای تصادفشون صحبت کرد و بعدشم در مورد فوت مادرشون و دعوای ارث و میراث با خواهرهای مادرش که سهم میخواستن و بعدشم اشاره کرد به النگوی توی دستش که قبل ازدواج این مال من بود و بعد ازدواج میخواستیم خونه بخریم و طلاهامو دادم شوهرم بفروشه و مادرم اینو از شوهرم خرید که بعداً به خودمون بفروشه و بعد از مرگ مادرم این به من رسید و خالههام به طلاهای مادرم چشم داشتن و یه سری مشاوره هم از خانم وکیل در مورد ارث و میراث گرفت.
فاز بعدیِ سخنرانیشو اختصاص داد به خاله و دخترخالههاش که چه اشتباهی کردیم از فامیل دختر گرفتیم و برادرمو بدبخت کرده و اتفاقاً الانم خونهی برادرم بودیم و تازه بچه دار شدن و ده میلیون خرج زایمانش کرده و بچهشون مریضه و به هیشکی نگفتن و این عروسمون اصلاً احترام نذاشت بهم و وقتی منو رسوندن راهآهن از ماشین پیاده هم نشد (و جا داشت بگم اون بدبخت تازه بچهش به دنیا اومده و همین که تا راهآهنم اومده خیلیه!) و در ادامه افزود عروسمون اصن محجوب و ماخوذ به حیا نیست و بارداری سختی داشت و حقش بود و هر چی زجر بکشه دلم خنک میشه و الانم میخوام زنگ بزنم به داداشم بگم زنت چرا از ماشین پیاده نشد بدرقهام کنه و برادرم آب هویج گرفته بود و زنش هی خرجتراشی میکنه و به فکر جیب داداشم نیست و داداشم هر چند وقت یه بار یواشکی برای منم پول میفرسته و برای مادر خدابیامرزم هم همین طور و اگه زنش بفهمه چشاشو درمیاره و خواهر زنش (که خب اونم دخترخالهشونه) خیلی به داداش طفلکم زور میگه که چی بخر و چی نخر و
دقیقاً دو ساعت!!! در مورد عروسش صحبت کرد و تو این دو ساعت ما اسم برادراش و عروسا و خواهرِ عروسا و بچههای برادرا رو فهمیدیم. در ادامه فلاش بک زد به موضوع خواهر شوهر خودش که چه دیو سیرته و با اینکه تهران بودم این چند روز یه بارم زنگ نزد دعوتم کنه خونهشون و اگه اون بیاد تبریز من مهمونی میدم براش و موضوع بعدی، مادرشوهرش بود! اینکه ماه اول ازدواجش اومده مونده خونهشون و انقدر شوهرشو شستشوی مغزی داده که شوهره کتکش زده! و شوهرش فلان خصوصیات رو داره و چنینه و چنانه و
واقعاً درک نمیکردم این حرفای خصوصی رو چه طور میتونه به ماهایی که هفت پشت غریبه بودیم بگه! و در ادامه افزود قبلاً ماشین داشتیم و فامیلامون هی میومدن میبردن دور دور میکردن و الان که فروختیم کسی به ما ماشین نمیده و الان کسی نیست بیاد دنبالم و خونهمون سه طبقه است که یکیش مال ماست و با پول طلاهای من گرفتیم و دو طبقهی بعدی فامیلای شوهرمن و
بعد از یکی دو ساعت، ما علاوه بر اینکه اسم فک و فامیل خانم شمارهی2 رو میدونستیم، از شغلشون و میزان درامد و محل سکونتشونم آگاه بودیم.
خانم شمارهی2 بنیامینو برد دستشویی و تو این فاصله خانم شمارهی1 داشت حرفای خانم شمارهی2 رو تایید میکرد که ما خودمون دخترخالهمونو برای داداشم گرفتیم و دختره چند ساله نمیذاره داداشم بیاد ما رو ببینه و میگه پاتو تو خونهی مادرت بذاری خونهتو با خودم آتیش میزنم و در ادامهی حرفاش از محل کارش گفت و از رشتهش و اساتید و همکلاسیاش و یه سری خاطره و صحبت به نقل از استادشون خطاب به خودش که استادمون گفت خانم علیپور فلان و بهمان (و من اینجا بود که فهمیدم فامیلی خانم شمارهی1 علیپوره)
خانم شمارهی2 و بنیامین از دستشویی برگشتن و مامور قطار اومد بلیتا رو چک کنه و از بنیامین بلیت میخواست و مامانش گفت کمتر از دو سالشه و یه ماه دیگه تازه میشه دو ساله. مامور قطار گفت متولد چنده و خانومه نتونست حساب کنه و داشتم به این فکر میکردم شما که قراره به مامور قطار رشوه بدی، خب چه اشکالی داره یه ذره بذاری روی همون پول و برای بچهات بلیت بخری؟!!!
ماموره رفت و خانوم شمارهی2 حرفاشو ادامه داد که رفته بوده تهران هم برادرزادهشو ببینه و هم بره دکتر و یه کم از مشکلش گفت و خانم شمارهی1 و 3 گفتن فلان چیزو بخور خوب میشی و یه کم از بیماری برادرزادهش که تازه به دنیا اومده گفت و دوباره همون حرفای قبلیو در مورد آب هویج و ولخرجی خانوادهی عروسشون و بارداری سختِ عروسشون و حقش بوده و اینا.
خانم شمارهی3 که وکیل بود و شوهرش تکپسر، سعی میکرد خانم شمارهی2 رو آروم کنه و بگه انقدر حرص نخوره و راپورت عروسو به برادرش نده و انقدر برادرشو تحت فشار عصبی نذاره و انقدرم از خواهرشوهر و مادرشوهرش به شوهرش نگه که کتک نخوره و بعدش موضوع یه کم زنانه شد. چنانکه از محضر من و خانم شمارهی1 عذرخواهی کردن و خانم وکیله داشت در مورد پروندههای طلاق و دلایل طلاق صحبت میکرد و منم واقعاً از شنیدن این حرفا حالم بد میشد و حالت تهوع بهم دست داده بود. وقتی داشت در مورد پروندههای خانوادگی و شکایت آقایون از خانماشون صحبت میکرد، خانوم شمارهی1 فاز فمینیستی گرفته بود و خانم شمارهی3 میگفت با اینکه خودم خانومم ولی اغلب حق با آقایونه و یه سری پروندهها رو مثال زد که خب جاشون این پست نیست و یه پست مخصوصِ با رمز بانوان میطلبه! هر چند حتی فکر کردن به یه همچین موضوعاتی حالمو بد میکنه :(
و تا اینجای بحث من شنونده بودم و به واقع جز سلام و بله دانشجوام و زبان میخونم چیز دیگهای از من نمیدونستن.
بلند شدم برم تخت بالا بخوابم و عینهو این مهندسای باکلاس و مرموز، مودبانه و شیک! از خانم شمارهی3 کارت وکالتشو خواستم و گرفتم و گذاشتم تو کیفم و
خانم شمارهی3: نگفتی متولد چندی؟
من: 71! میتونم روزنامه رو ببرم بالا بخونم؟
خانم شمارهی3: آره؛ ولی بعدش بده منم بخونم.
پلان پنجم: من دراز کشیده بودم رو تخت بالایی و داشتم یه سری کلیدواژه تایپ میکردم و بنیامین داشت جیغ میزد و فحش میداد و مامانش میگفت اینا رو تو این چند روز از تهران یاد گرفته و میخواستم پاشم بگم خانوم اولاً این فحشها ترکیه و از خود تبریز بلد بوده و حداقل یه ساله که این بچه اینا رو استفاده میکنه که خب خانومه خودش با چند تا فحش دیگه بچه رو ساکت کرد.
خانم شمارهی1 هم اومد بالا برای افطار و خانم شمارهی2 و 3 تا صبح داشتن حرف میزدن! شمارهی2 داشت از مادرشوهر و خواهرشوهر و جاریها و عروسای اهریمن خو و دیوسیرت و اژدهاپیکرش میگفت و خانم شمارهی3 سعی میکرد آرومش کنه و بنیامین کماکان جیغ میزد. مامانش اشاره کرد به من و گفت اگه جیغ بزنی این خانومه آمپول میزنه بهت. منم گفتم من خودم از آمپول میترسم و آمپول ندارم. ولی تو رو خدا جیغ نزن بذار بخوابم. خستهام. اونم ساکت شد خوابید :دی
سکانس شمارهی3:
5 صبح بود. اومدم پایین و بدون سلام و صبح به خیر نشستم و خانم وکیله گفت سلام. لبخند زدم و گفتم ببخشید اصلاً حواسم نبودم و هنوز خوابالودم. سلام.
رسیدیم و ازشون خداحافظی کردم و خانم شمارهی1 که ساکن یکی از شهرستانهای اطراف تبریز بود قرار بود با اتوبوس بره شهرشون.
بابا تو ایستگاه منتظرم بود و پیاده شدم و بوس و بغل و بعدش یواشکی گفتم ترمینال از اینجا خیلی فاصله داره؟
بابا گفت چه طور؟
اشاره کردم به خانم شمارهی1 که داشت ازمون دور میشد و گفتم این دختره داره میره ترمینال که بره خونهشون و 5 صبح شاید تاکسی گیرش نیاد.
بابا گفت برو صداش بزن بگو میرسونیمش.
دویدم سمتش و وقتی رسیدم بهش تازه فهمیدم اسمشو نمیدونم و بعد یه لحظه یادم افتاد به نقل از استادش و خطاب به خودش گفته بود خانم علیپور فلان و بهمان و صداش کردم خانم علیپور؟
برگشت سمت من و گفتم صبح خیلی زوده، تا تاکسی گیرت بیاد طول میکشه؛ بابا میگن تا ترمینال میرسونیمت. تشکر کرد و با یه کم اصرار و تعارف قبول کرد برسونیمش.
دم ماشین تازه اسممو پرسید و خندیدم و گفتم الان میتونی چند جلد کتاب در مورد زندگی مامانِ بنیامین (خانم شمارهی2) بنویسی، ولی هنوز اسممو نمیدونی :دی
فامیلیمو گفتم.
گفتم فلانیام و گفت چه فامیلی قشنگی
گفتم فامیلی شما هم قشنگه و همینجوری که داشتیم تعارف تیکه پاره میکردیم در مورد فامیلیامون، سوار ماشین شدیم و بابا گفت تا خود شهرستانشونم میتونیم برسونیمش و دختره تشکر کرد و رسیدیم ترمینال و مهموننوازیمونو که به نحو احسن ثابت کردیم، برگشتیم خونه و من ساعتها داشتم به مقولهی اینفورمیشن استراکچر! فکر میکردم و به اینکه بعضیا چه طور میتونن این حجم از اطلاعات رو در اختیار غریبه قرار بدن. به این فکر میکردن که اونا از من چی میدونن و من از اونا چی میدونم و چند درصد اطلاعات رد و بدل شده مفید بود؟ و بدینسان ترم دوم ارشد هم با این سکانس تموم شد و برگشتم خونه.
عنوان از علیرضا آذر؛ اونجا که میگه: دردی که به دوشم ماند از کوه سبکتر نیست، این پردهی آخر بود اما غم آخر نیست، دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم، هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم!
دیروز، با رئیس و تنی چند از مسئولان فرهنگستان دیدار نمودیم. از سمت چپ، اولی، عاطفه، شاگرد اولمونه که این چند روز با هم همخونه بودیم. بعدی، معصومه، رتبه یکمون و بعدی آقای پ. و کنار ایشونم معاون گروه و بعدی آهنگر دادگر و کنار ایشون، استاد شماره 6 که معاون علمی پژوهشی هستن و کنار ایشون مدیر آموزش و لادن (همون معلمه که دختر 14 ساله داره) و مهدیه (که این ترم شوهر کرد) و روسری سفیده هم که میشناسید دیگه :دی کنارم خانم خ. که هم همکلاسیمونه و هم کارمندِ اونجا نشسته و روبهروی آهنگر، فرزانه (همسرِ شاعرِ چه حرفها که درونم نگفته میماند) نشسته که تو عکس نیست.

در ابتدای جلسه، جناب رئیس ازمون خواست خودمونو معرفی کنیم و بعد از مصاحبهی پارسال و روز اول ترم اول، این سومین دیدار رسمیمون بود و این میز همون میزیه که دور تا دورش اساتید نشسته بودن و ما یکی یکی میومدیم برای مصاحبه.
بچهها یکی یکی خودشونو معرفی کردن و نوبت من که شد، برگشت گفت شما رو یادمه همونی هستین که پارسال روز مصاحبه اینجا نشسته بودید (و اشاره کرد به صندلیای که آقای پ. نشسته بود)
فرزانه گفت استاد ما همهمون روز مصاحبه اونجا نشسته بودیم خب.
آهنگر: نه آخه، ایشون فرق دارن، ایشونو خوب یادمه. شما رو یادم نمیاد :))))
من: :دی
جا داشت پاشم این دو بیتو از طرف آهنگر تقدیم خودم کنم که
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود، هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود

پ.ن: یکی از کابوسام اینه که لپتاپ جلوشه و کلیک کرده روی تگِ آهنگر دادگر و داره پستایی که در موردش نوشتمو میخونه.
این پنج شش خط اول که رنگش آبیه، پست چند سال پیشه:
دیروز وقتی رسیدم راهآهن دو ساعت تا حرکت قطار وقت داشتم و رفتم نمازخونه یه کم استراحت کنم. رو صندلیای سالن انتظار جا برای نشستن نبود. حدودای چهار بلند شدم برم سوار قطار شم. یه کوله پشتی سبک داشتم و یه کیف دستی حاوی خرت و پرت. نزدیک پلهها یه پیرزن با قد خمیده و یه ساک سنگین داشت میرفت سمت واگن چهار و منم واگن سه بودم. چند متر یه بار ساکشو میذاشت زمین و استراحت میکرد. صد صد و پنجاه متری با واگنامون فاصله داشتیم. به نظر میرسید خیلی خسته شده و زیر لب داشت غر میزد؛ ساکشو دوباره گذاشت زمین که استراحت کنه. رفتم سمتش و پرسیدم اجازه میدید کمکتون کنم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ساکشو برداشتم و راه افتادم. صدای قطارا نمیذاشت بشنوم دقیقاً چه دعایی میکنه ولی گمونم میگفت خدایا یه همچین دختر مهربونی رو نصیب مراد کن :دی زیر لب داشت دعام میکرد و داشتم فکر میکردم نکنه این خانومه مامانبزرگ اون پسره است... ساکشو تا دم واگن بردم و تشکر کرد و لبخند زدم و رفتم سمت واگن سه.

1. هر کدوم از واجها و حروف یه سری ویژگیها دارن که به واقع نمیتونم حفظشون کنم ولی باید حفظشون کنم. مثلاً ب و پ و ت و د و ک و گ و همزه و ق و غ انسدادیان و ف و و و س و ز و ش و ژ و خ و ه سایشی و چ و ج انسایشی و ر لرزشی و م و ن خیشومی و ل کناری و ی روان! یا مثلاً پ و ب دولبیه و ت و د دندانی و ک و گ و ی کامی و خ و ق و غ ملازی و ف و و لبی-دندانی و س و ز و ر و ن و ل لثوی و ش و ژ و ج و چ لثوی-کامی و همزه و ه چاکنایی. حالا اینا یه سریاشون واک دارن و یه سریاشون بیواکن. واکهها یه سری پسینن و یه سری پیشین و افراشته و افتاده و میانی و مثلاً الان لثویها رو (z , n , r , s , l) رو این جوری حفظ کردم که زنِ رسول! لثههاش مشکل داره. (با همون حروف ز و ن و ر و س و ل این ترکیب رو ساختم.) با سایر حروف هم چیزای دیگه درست کردم که حالا بماند.
2. یکی از فانتزیام (آرزوهام) اینه که فامیلیم نامی بود و اسمم مینا و با یکی به اسم امین که اتفاقاً فامیلی اونم نامی بود و البته فامیلمون نبود ازدواج میکردم و دو تا پسر دو قلو داشتیم و اسمشونو میذاشتیم مانی و نیما و این جوری با چهار تا واجِ الف و میم و ی و نون تشکیل خونواده میدادیم.
[آیکونِ دانشجوی پریشانحالی که داره با واکههای کوتاه و بلند و پسین و پیشین دست و پنجه نرم میکنه و استاد شماره پنجش که اسمش شهینه (Shahin) بهش میل زده و یه ساعته داره فکر میکنه شاهین (Shahin) کیه و قبلاً هم یه دوستی به اسم سمن (Saman) داشته که با سامان (Saman) اشتباه میگرفتدش.]
پ.ن: من هر موقع امتحانِ این درسو دارم (میانترم، پایانترم، کوییز و...) خیلی سعی کنم احترام خودمو نگهدارم و ماه رمضونی درّ و گوهر نثارِ باعث و بانی این فلاکت نکنم و کاری به کار روح پرفتوحِ بنیانگذار این رشتهی علمی نداشته باشم، ولی خب نمیشه. به ولله نمیتونم سکوت کنم در برابر این ظلم و فاجعهی انسانی که در حق بشریت کرده.
نور به قبرش بباره به هر حال.
کامنت1: امین تارخ اسم سه چهار تا بچه که داره همین طوریه دقیقا! خودش امینه. پسراش نیما و مانی و دخترش هم مینا! فقط فامیلیشون مشکل داره!!! وگرنه کاملا خانواده ای با الف و نون و ی و میم هستن!
کامنت2: امین تارخ سه تا پسر داره ک مینا خانوم در واقع آقای نامی تارخ هستن.
امتحانامون کلاً 11 صبح شروع میشه و فردا بعد آخرین امتحان همهمون بلیت داریم برگردیم ولایت. امروز سر صبی زنگ زدن که فردا بعدِ امتحان یه کم صبر کنید دکتر میخوان باهاتون دیدار داشته باشن و به بقیه هم بگین که بمونن برای مراسم خداحافظی! گفتم والا ما همهمون بلیتامونو گرفتیم و داریم میریم. یا امتحانو بندازین صبح یا مراسم دیدار با ایشونو.
الان دوباره زنگ زدن که دکتر با 10 صبح موافقت کرده و دیر نکنی منتظره! و ضمن مطرح شدن این پرسش که وای حالا من چی بپوشم، جا داره در بدو ورود ایشان این غزل رو تقدیمشون کنم که:
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
و سوالی که مطرحه و هنوز بیجواب مونده اینه که ما نخوایم ترم بعد سه واحد ادبیات داشته باشیم و ادبیات چه ربطی به ما داره و حتی نخوایم با ایشون این واحده رو داشته باشیم دقیقاً کیو باس ببینیم؟ و سوال بعدی اینه که آیا فردا بهش بگیم که ترمهای بعد هم میخوایم اینجا بمونیم یا نه و جا داره بازم این نکته رو تکرار کنم که وقتی شخص، با علم بر تمام جوانبِ موضوع نمیتونه بینِ اینجا موندن و از اینجا رفتن یکیو انتخاب کنه، چند درصد احتمال داره پیشنهاد ناظر بیرونی که در حد 4 خط در جریانِ اون موضوع هست، به درد بخوره؟ به نظر من کمتر از 1 درصد؛ که اگر اون شخص خودرأی و متکی به خود باشه این درصد کم هم میشه. به بیانی دیگر، شخص با نوشتن درگیریهای فکریش در راستای دوراهیهای زندگیش تو وبلاگش دنبال راه و چاه و ایدههای خواننده نیست و هدف از بیان این سطور شاید صرفاً ثبت خاطراتش باشه.
فرهنگستان ما و فرهنگستان اون ور آبیا: (ظاهرشون که شبیه همه)


* عنوان و شعر از سعدی
چهارشنبه وقتی داشتم سیدی فارغالتحصیلی رو میگرفتم خدا خدا میکردم مسئول مراسم بذاردش تو جعبهی آبی. روی میز پرِ جعبههای رنگی بود که سیدیا رو میذاشت توشون و میداد دست بچهها. سیدی منو گذاشت تو یه جعبهی سبز. چیزی نگفتم. شاید فکر کردم مثل اون روزا که با درخواستهای کوچیک، تمرینِ نه شنیدن میکردم، باید با حسرتهای کوچیک شروع کنم و به نرسیدنها و نداشتنهای بزرگ عادت کنم. مثلاً حسرتِ نداشتنِ جعبهی آبی.
خوبیِ داشتنِ مشکلات و دغدغههای متعدد و متنوع اینه که وقتی از دردِ یکیشون فریاد میزنی، کسی شک نمیکنه که شاید اصن این فریاده مال این درد نباشه.
امشب از اون شبایی بود که منتظر بودم عاطفه زودتر از من خوابش بگیره و بره بالا بخوابه و من این پایین یه کم راه برم و فکر کنم. فکر کنم به بیمسئولیتی و بیلیاقتی کسی که اسمشو گذاشته مدیر و در واقع این منم که دارم کارای اونو انجام میدم و سه ماه تموم پروژه رو به معنای واقعی کلمه ول کرده بود به امان خدا و منو دست تنها گذاشته بود و بعد سه ماه وقتی دید دادهها بر اساس پروتکلش آماده است برگشت و انگار نه انگار که تو این سه ماه وقتی بهش پیام میدادم که فلان کارو چی کار کنم میگفت من استعفا دادم و به من ربطی نداره. به اینکه ناظر پروژه کسیه که ملت از خداشونه باهاش کار کنن و به اینکه عطای این ناظرِ عزیز رو به لقای مدیر بیشعورش ببخشم و تسویه حساب کنم، یا بمونم و حرص بخورم و امیدوار باشم که این رزومه یه روزی یه جایی به دردم خواهد خورد.
پ.ن: وقتی شخص، با علم بر تمام جوانبِ مشکلش نمیتونه حلّش کنه، چند درصد احتمال داره راه حلِ ناظر بیرونی که در حد 4 خط در جریانِ اون دغدغه است، به درد بخوره؟ به نظر من کمتر از 1 درصد؛ که اگر اون شخص خودرأی و متکی به خود باشه این درصد کم هم میشه. به بیانی دیگر، شخص با نوشتن معضلات زندگیش تو وبلاگش دنبال راه و چاه و ایدههای خواننده نیست و هدف از بیان این سطور شاید صرفاً ثبت خاطراتش باشه.

پ.ن: از سلسله عکسهایی که از اردیبهشت تا حالا مجال و حس و حال انتشارش نبود به واقع!
دخترخاله، دختر همون خالهی 80 سالهی فصل دومه.
وی علاوه بر دقت و حافظهی فوق تصور! علاقهی عجیبی به دیدنِ عکس داره و منم تو گوشیای که 32 گیگ حافظه داخلیشه، یه دونه عکس هم ندارم تو این جور موقعیتها به ملت نشون بدم. عکس هم که بگیرم، سریع میبرم میریزم رو لپتاپم.
خوشبختانه اکثر مخاطبین گوشیم، روی شمارههاشون عکس دارن و دیگه از روی ناچاری گفتم بیا اینا رو ببین. یکی یکی همه رو با شرح و توصیف مبسوط! دیدیم و رسیدیم به عکس خودم و نشناخت و پرسید این کیه؟!!! از اونجایی که شمارهی خودمم سیو کردم و از اونجایی که نه خودم به خودم میتونم زنگ بزنم و نه خودم به خودم میتونه زنگ بزنه، این عکس هیچ وقت نمایش داده نمیشه و عکس مذکور، همون عکسیه که مراسم عقد پریسا گرفته بودم. یه عکس معمولی و نه حتی آتلیهای بود که بخت باهاش یار بود و ترکوند!
بله عرض میکردم. دخترخاله منو نشناختن و پرسیدن این کیه؟! وقتی گفتم خودمم شصت بار زوم کرد و عقب و جلو و چپ و راست که مرگ من این تویی؟!!! و در ادامهی ذوقش از دیدن عکسم، اذعان کرد که آرایش عروسیت محشر میشه و زودی شوهر کن ببینیم چه شکلی میشی.
پ.ن1: این عکس از اون عکساییه که لایک خورش بالاست و جون میده برای اینستا.
پ.ن2: همچین عکس خاصی هم نیست به خدا! یه رژ خییییییییییلی کمرنگ که صبحِ مراسم عقد زده بودم و تا شب که این عکسو بگیرم پاک شده بود و یه مداد تقریباً ناشیانه که اونم محو شده بود به واقع! جز اینا، سرخاب سفیدابِ دیگهای هم رو صورتم نبود.
پ.ن3: بیشتر از این در مورد آرایش منبرمو ادامه نمیدم که به کسی برنخوره؛ ولی دوستایی که بیشتر دوسشون دارم، اون دوستام هستن تو این یه مورد شبیه خودمن.
پ.ن4: دلنیا کامنت گذاشته که دلمون برای منبرات تنگ شده و فقط هم منبرای تو رو دوست داریم و برو رو منبر هدایتمون کن.
خب ببین اون سمت چپی تیپ مهمونی شب یلداست، سمت راستی هم تیپ دانشگاهیمه. ضمنِ تف به ریا، عرضم به حضورتون که خواهرم حجابتو رعایت کن!
پ.ن5: دیوارای خونهمونم صورتیه. خب که چی؟

سه سال پیش، روزِ تحویل پروژهی یکی از درسای برقیمون... همکلاسیم پروژهشو جمع و جور نکرده بود و صبح سر کلاس ازم خواست از درسِ اون روز فیلمبرداری کنم و جزوهی اون روزو با دقت بنویسم که بره پروژهی اون درس برقیمون که ساعت بعد قرار بود تحویل بدیمو سر و سامون بده. این اخلاقشو که براش مهم بود غیبت یا تاخیر نداشته باشه و جزوههاش کامل باشه و هیچ نکته و بحثی رو از دست نده دوست داشتم.
ردیف اول نشسته بودیم. بلند شد بره و گوشیمو درآوردم فیلمبرداری کنم و یه عکس هول هولکی هم دمِ رفتن از همین همکلاسیم گرفتم. گوشیمو گذاشتم روی دستهی صندلی که از استاد فیلم بگیره و منم جزوه رو بنویسم و گوشیم چون نازک بود واینمیستاد و هی تلاش میکردم یه جوری ثابت نگهش دارم و نمیشد.
یه دختره پشت سرم نشسته بود. دو تا ماژیک داد بذارم پشت گوشیم که ثابت بمونه.
کلاس که تموم شد ماژیکارو بهش پس دادم و تشکر کردم و شب وقتی اومدم کامنتای وبلاگمو چک کنم دیدم یکی کامنت گذاشته که من همون دخترم که ردیف پشتی نشسته بودم و اون ماژیکا رو بهت دادم.
چهارشنبه رفته بودم شریف، شقایقو ببینم. همون دختری که ردیف پشتی نشسته بود و اون ماژیکا رو بهم داد.
شقایق یه روز وقتی داشته تمرینا و جزوههای این درسو (یه درس اختیاری از مقطع ارشد و دکترای رشتهی مدیریت دانشگاه سابق) سرچ میکرده میرسه به وبلاگ من و برام کامنت میذاره و میگه منم این درسو دارم و همدانشگاهیتم و ایمیلشو میده که جزوهی درسو براش بفرستم و منم که دست به خیر! جزوه رو براش فرستادم.
با توصیفی که تو وبلاگم از خودم ارائه میدادم و میدم :دی، از بین دویست و اندی دانشجوی حاضر در کلاس کشفم میکنه و اون روز با اون دو تا ماژیک به دادم میرسه.
چند روز پیش داشتم وبلاگشو میخوندم، یهو بعدِ سه سال دلم هوای اون دو تا ماژیکو کرد و براش کامنت گذاشتم که بیاد شریف و بیاردشون و بگیرم و یادگاری نگهشون دارم.

نکتهای که اگه نگم خفه میشم: زمانِ ما صندلیای کلاس بدان سان که در تصویر بالا مشاهده مینُمایید درب و داغون بود! اینم عکسِ جدیدِ اونجا که چند ماه پیش که برای جشن فارغالتحصیلی رفته بودیم شریف گرفتم:

یادی از گذشتهها: این درس تمرینای جالبی داشت. منم بعد تحویل به استاد، جواب تمرینامو میذاشتم تو وبلاگم. پست 695 و 696 جواب تمرین من و همکلاسیمه که من پدیدهی پخت کیک رو بررسی کرده بودم و ایشون پدیدهی گیتار.
ولی دمِ همهی اونایی که امروز رفتن راهپیمایی گرم؛
دمِ اونایی که دوست داشتن برن و نتونستن هم گرم.
دخترخاله، دقت و حافظه عجیبی داره. تک تک هم کلاسیا و هم اتاقیای دوره کارشناسیم یادشه و حالشونو میپرسه. دیشب حدودای دوازده گفت تا شنبه بمون و گفتم کتاب و لپ تاپ ندارم و شنبه امتحان دارم و گفت میریم میاریم و منم قبول کردم بریم بیاریم. (اصرار نکردااااا، تعارفم نکرد.)
شب مستخدمِ اونجا اسمس! داد نمیاین؟ (این علامت سوالو نذاشته بودااا، نوشته بود نمیاین و منم با شمّ زبانیم فهمیدم پیامش سوالیه) جواب دادم صبح به نگهبان گفته بودم چون تنهام، یا با یکی از دوستام میام یا کلا نمیام و پرسیدم نگهبان تا کی هست که بیام کتابامو ببرم و حدودای دوی شب رفتیم و ایول به خودم که تا همین چند روز پیش پامو اون ورا نذاشته بودم و با این حال مسیرو درست نشونشون دادم.
نمیگم بی درد و بی دغدغه ام الان؛ ولی این روزا و این شبا آرامش عجیبی دارم و این حسی که دعا میکنم پایدار بمونه و موقت نباشه رو مدیون دعاهای شمام. شمایی که من براتون هفت پشت غریبه بودم و به یادم بودین و به جای من نماز خوندین و زیارت کردین.
با گوشیم نه میتونم کامنت جواب بدم، نه وبلاگاتونو بخونم و نه حتی پست بذارم. ینی میتونمااا ولی سخته برام. فلذا این یکی دو روز که نت ندارم، به جای وبلاگ من، عصرا برید قرائتی گوش بدید. نمیدونم کی شروع میشه؛ شاید حدودای شش. من که خودم همیشه به ته دیگِ منبرش میرسم.
یه سر اومدم دانشگاه سابق برای گرفتن دو تا ماژیکی که بعدا توضیح میدم و فیلما و عکسای فارغ التحصیلی و بلیت برگشت و حتی رمز دوم برای کارت بانکیم. ینی چند ماهه بدون رمز مونده بودم که فقط و فقط بیام از بانک اینجا رمز دوم بگیرم!
جزوه استاد شماره 11 رو بهش دادم و از ذوق نمیدونست چی بگه! گفت بچه ها گفته بودن جزوه رو تایپ کردین و منتظر بوده ببرم براش.
صبح که پرینت کردم جزوه رو، تصمیم گرفتم حتی اگه بیست و پنج صدمم کم آوردم، نبرم بهش بدم که به خاطر نمره نباشه. بعد امتحان که دیدم بیسته رو میگیرم بدو بدو رفتم بهش دادم جزوه رو.
عاطفه رفت اصفهان و شنبه میاد و منم دیدم اگه نسیمو دعوت کنم هم اتاقی شماره دو رو هم باید دعوت کنم و اگه دعوت نکنم تنها میمونه و خودمم نمیخواستم برم پیششون. فلذا برای اینکه شب تنها نباشم دارم میرم خونه دخترخاله بابا. لپ تاپ و جزوه هامم با خودم نیاوردم و صبح باید برگردم.
فردا شب و پس فردا شبو چی کار کنم؟! :(
سالن مطالعه دانشکده سابقم
اینا هنوز هر ماه ترافیکمو شارژ میکنن
خدا خیرشون بده ولی خب چرا نمیخوان قبول کنن من از اینجا رفتم؟!
بعد این پستایی که با اکانت شریف میذارم وضعیتشون چه جوریه؟ حلاله دیگه؟
گشنمه و به واقع حالم از هرررررررررر چی غذای آماده است به هم میخوره
پیش به سوی غذای خونگی و دستپخت دخترخاله!
دیروز مگی یه آهنگیو تو وبش گذاشته بود که همهی اون هیژده ساعتی که پای لپتاپ بودم ناناستاپ پلی شد و حتی تو خوابم حس میکردم دارم میشنومش. الانم دارم گوش میدم. همچین چیز خاصی هم نیستاااا ولی اونجا که میگه آروم ندارم، یه نشونه میخوام واسه قلبم، جز این نشونه، واسه چیزی دخیل نمیبندم رو دوست دارم...
خدایا؟ از اینجا به بعدو رضاً برضاک و تسلیماً لِامرِک وارانه عمل کنم یا الحاحُ الملحینانه ادامه بدم؟ چرا چند وقته هیچ فیدبکی نمیدی؟

ادامهی پست قبل:
13. اولین چیزی که از آقای مستخدم پرسیدیم پسورد وایفای اینجا بود و تازه آخر وقت که میخواستیم نماز بخونیم یادمون اومد قبله رو نپرسیدیم ازش و من گفتم عاطفه بیا اول سرویس بهداشتی رو چک کنیم؛ چون قطعاً قبله در اون راستا نیست و بعدش از جهت خیابونا و اینکه تو خوابگاه دانشگاه سابق همیشه سمت میدون آزادی میخوندیم، یه سری خطوط در امتداد خیابون آزادی کشیدیم و رسیدیم دم در همین جایی که هستیم و قبله رو عینهو انسانهای اولیه که نرمافزار و اینا حالیشون نیست کشف کردیم و نمازه رو خوندیم و فرداش که آقاهه اومد آشغالا رو ببره ازش قبله رو پرسیدیم و دقیقاً در همون راستایی بود که محاسبه و اندازهگیری نموده بودیم.
0. دوستم چهارشنبه میخواد بره خونهشون و این چند روز تنهام و از تنهایی میترسم. حالا یا باید زنگ بزنم نسیم بیاد پیشم؛ یا خودم یکی دو روز برم پیشش.
1. اون شب که راه افتادم بیام تهران هوا خوب بود. همین که سوار اتوبوس شدم بارون شروع به باریدن گرفت و قطع هم نمیشد و ملت تا زانو توی آب بودن. حس خوبی به اتوبوسه نداشتم؛ ولی اگه با قطار میومدم دیر میرسیدم سر جلسهی امتحان و نمیخواستم یه روز زودتر هم بیام. برای هواپیما هم دقیقاً همین مشکلِ زمانِ رسیدنو داشتم. بابا منتظر موند تا راه بیافتیم و بعد بره. سوار که شدم مامان زنگ زد ببینه راه افتادیم و نگاه به ساعتم کردم بگم کی راه میافتیم و دیدم ساعتم وایستاده. بعد چند سال باتری تموم کرده بود و حس بدم بیشتر شد. انگار زمان ایستاده باشه و بگن بسه دیگه؛ تا همین جاشم که زندگی کردی برات زیادی بوده. ساعتمو درآوردم گذاشتم تو کیفم و نه بارون بند میومد نه اتوبوسه حرکت میکرد نه بابا میرفت و نه این راننده میومد بلیتمو چک کنه. آخه قبل چک کردن بلیت نمیتونم گریه کنم و دلم نمیخواد کسی موقع چک کردن بلیت چشامو خیس ببینه و نمیدونم چرا بعدِ پنج شش سال هنوز عادت نکردم و این رفتنها و اومدنها عادی نشده برام.
2. جزوهمو پیدیاف کرده بودم ریخته بودم تو گوشیم تو راه یه کم درس بخونم.
3. بابا زنگ زد گفت اتوبوستون سفید بود، با چند تا خط قرمز و اگه پیاده شدم اشتباهی سوار یه ماشین دیگه نشم. به هر حال پدرمه و منو خوب میشناسه و دختری که اشتباهی به جای ماشین خودشون بره سوار ماشین آقای همسایهای که اتفاقاً تو ماشین نشسته بشه، صد البته که اتوبوسم اشتباهی سوار میشه.
4. حدودای پنج نگه داشت برای نماز و این لحظه جزو بدترین لحظات زندگی من محسوب میشه. چون کسی پیاده نمیشه و معمولاً تنهام. ولی این سری در کمال ناباوری، تقریباً همه پیاده شدن.
5. بعد نماز دیگه نخوابیدم و تا برسیم تهران یه کم درس خوندم. مستقیم از ترمینال قرار بود برم سر جلسهی امتحان.
6. مسیرم با مترو سرراستتر بود و چمدونم نداشتم. دم اتوبوس، یکی از رانندهتاکسیای ترمینال اومد سمتم و گفت به نظر خانم محترم و متشخصی هستید. حال و حوصلهی موردِ مخزنی واقع شدن رو نداشتم. گفتم ایستگاه مترو ترمینال کدوم وره و گفت بالاشهر میخوای بری یا پایین شهر؟
گفتم تجریش و با دستش مسیرو اشتباه نشونم داد. منم تشکر کردم و گفتم اینکه کجا قراره برم ربطی به اینکه ایستگاه کجاست نداره و اولین بارم نیست پامو تو این شهر میذارم و از دور تابلوی ایستگاهو دیدم و رفتم سمت مترو.
7. یکی دو ساعت زودتر رسیدم سر جلسهی امتحان و از کیفم یه چیزی درآوردم بخورم و با اینکه یکی دو نفرم مثل من مسافر بودن و روزه نبودن، ولی از همکلاسیم، آقای پ.، خجالت کشیدم و نخوردم.
ما تو خونهمون حتی اگه روزه نباشیم هم جلوی بقیه غذا نمیخوریم و عادت ندارم وقتی ماه رمضونه جلوی کسی چیزی بخورم.
8. برای افطار یه کم سوپ خورده بودم و شام و سحری هم نخورده بودم و صبر کردم بچهها برن سر جلسه و تا برگهها توزیع بشه، یه چیزی بخورم که ضعف نکنم.
9. عاطفه (همکلاسیم) هر هفته، بعد از کلاسا برمیگشت اصفهان و این بار برای امتحانا قرار شد بمونه تهران و این ده روزو، با هماهنگی مسئولینِ اونجا اومدیم اینجا و میخوایم درخواست بدیم سال بعد هم همین جا بمونیم و به جای اینکه من چند برابر دانشجوهای عادی برای خوابگاههای دانشگاههای دیگه هزینه کنم، همون پولو بدم و بیام اینجا. فقط یه کم بزرگه و منم از تنهایی میترسم و امیدوارم ورودیهای سال بعد هم یه چندتاشون غیر تهرانی باشن و بیان همین جا.
10. به نظرم مستخدم اینجا ترکه؛ هم به خاطر تلفظ یه سری واجها و هم به این خاطر که همین که رسیدیم پرسید کدومتون اهل تبریز بودین.
11. از وقتی رسیده بودیم تا دیشب پامونو از اینجا بیرون نذاشته بودیم. دیشب که خواستیم بریم خرید، نگهبان داشت با مستخدم حرف میزد و تا ما رو دیدن گفتن بالاخره شما دو تا اومدین بیرون. چه قدر درس میخونین آخه. (حالا یکی نبود بگه از کجا میدونی درس میخوندیم :دی) پرسید اهل کجایین و عاطفه گفت اصفهان و تبریز و نگهبان گفت منم ترکم. کلید واحدو تحویل دادیم و رفتیم.
12. یه کم خرید کردیم و برگشتنی، دم در دو تا پیراشکی بهمون داد گفت نذریه. تشکر کردیم و حیاط و پارکنیگ و هفت طبقه راهو اومدیم و دم در یادمون افتاد کلید واحدو از نگهبان نگرفتیم.
عاطفه گفت من برم بگیرم یا شما میری؟ (انقدر باهم صمیمی نیستیم که همدیگه رو تو خطاب کنیم ولی خب دیروز ده دوازده ساعت بیوقفه باهم حرف زدیم)
غذاها رو ازش گرفتم و گفتم من ترکم؛ اگه میشه شما برو. (نمیخواستم با نگهبان روبهرو شم.)
رفت کلیدو بگیره و داشتم فکر میکردم از وقتی رشتهمو عوض کردم چه قدر روی ضمایر و شناسهها حساس شدم. چه قدر برام مهم شده که یه مرد غریبه، اینجا تو این شهر و تو این بافت زبانی، احساس صمیمیت نکنه و باهام دیالوگ ترکی نداشته باشه و این غریبهای که میگم نه تنها شامل حال نگهبان و مستخدم میشه، بلکه همکلاسی و همکار و رئیس هم غریبهن. بعد داشتم به اینایی که آدمو خواهر خطاب قرار میدن و به این بهانه فکر میکنن میتونن به آدم نزدیک شن فکر میکردم و به اینکه شبِ قدره و من چه قدر خستهام و چه قدر خوابم میاد.


پ.ن:
الف: شب در فلان جا ماندیم.
ب: شب را در فلان جا ماندیم.
میدونین فرق اون دو تا جمله چیه؟
این «را» نشون میده کل طول شب را در فلان جا ماندیم یا فقط قسمتی از شب را.
وقتی متن پستامو مینویسم، به این جزئیات دقت میکنم که همون چیزی رو به مخاطب منتقل کنم که میخوام. برام مهمه حرفِ «که» رو کجای جمله بذارم و تکیه و آهنگ جمله چه جوری باشه و این «را» باشه یا نباشه، پستو چه جوری شروع کنم و با کدوم جمله تموم کنم.
این ینی ارزش دادن به شما! وگرنه من با چهار تا کلیدواژه و عکس هم میتونم خاطراتمو بنویسم و وقتم هم کمتر تلف میشه. اما یه گلهای دارم از بعضی مخاطبا که علیرغم این همه دقتی که من به خرج میدم؛ یه ذره، اندازهی یه ارزن هم توجه نمیکنن به محتوای چیزی که نوشتم و این کمشعوریِ اون فرد رو نشون میده. من اگه اون یای نکرهی لامصب رو میذارم که مفعول و فاعل جملهم ناشناس باشه، دلیلش اینه که برای خوانندهی ناشناس، اطلاعات نداده باشم؛ درخواست بزرگیه بخوام چیزی که به شما مربوط نیست رو نپرسید؟ اگه انقدری باهوش نیستید که درک کنید چه چیزی رو بیان کردم و چه چیزی رو بیان نکردم و چه چیزی رو نمیخواستم بیان کنم، کلاً نخونید وبلاگمو. یا حداقل کامنت نذارید و اعصابمو با سوالات نابهجا خط خطی نکنید. پستای من شبیه سریاله؛ یه موقع لازمه چند روز صبر کنید تا یه موضوعی براتون شفاف بشه و یه موقع هم پایان بازه. اگه قِلِق اخلاق و رفتارم دستتون بیاد ارتباط با من همچین کارِ پیچیدهای هم نیست؛ ولی اگه بلد نیستید با این سیستم پیچیده کار کنید، نه وقت خودتونو تلف کنید نه انرژی منو.

دم درِ آسانسور

از اونجایی که نمیدونستم شهادت رو تسلیت میگن یا تبریک و از اونجایی که کلاً نمیدونستم چی بگم و از اونجایی که میخواستم متفاوت عمل کرده باشم، به جای تسلیت، یه عکس و یه جمله از ایشون گذاشتم تو گروه.
واحدِ چهار! و چهار عدد شانس من است

از درِ ورودی که میای تو، آشپزخونه رو میبینی و پلههای طبقه دوم رو

این آشپزخونه است؛ مجهزه! تو کابینتا ظرفم هست حتی.

از دم درِ آشپزخونه، 90 درجه سرتو بچرخون سمت چپ، سرویس و پذیرایی:


و یه همچین ویویی از پنجره

حالا میخوایم از همون پلههایی که وقتی وارد شدیم دیدیم، بریم بالا

سه تا اتاق خوب میبینم و دوباره یه سرویس دیگه

دو تا سمت راستی اتاق خوابن و روبهرو سرویسه و اتاق خواب سومی، سمت چپه



بعدشم باید بریم خرید یخچالو پر کنیم

همین چهار قلم جنس، پنجاه تومن

برای ناهار کنسرو تن ماهی داریم و به نظر میرسه من اینجا تنها نیستم

و سوپ آماده برای شام
مثل وقتی که دوست داری فردا پای برگهی امتحانت، وقتی استاد نوشته John loves Mary رو مجهول کن، بنویسی استاد؟ به خدا عشق volitional نیست، فعلِ ارادی نیست که بشه مجهولش کرد و دستورنویسا اشتباه کردن گفتن ارادیه و زیرش بنویسی:
میتوان آیا به دریا حکم کرد، که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟
استادم لابد با شیکترین نمرهی ممکن میندازدت و پای همون برگه مینویسه برو هر وقت فرق فعلهای کنشی و ارادی رو فهمیدی بیا پاست کنم و با خودت بگی:
آنکه دستور زبان عشق را، بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را، در کف مستی نمیبایست داد
+ شعر از قیصر و تلمیح به این پست
این "به" اگر نبود
به تو نمیرسیدم
این "را" اگر نبود
تو را نمیدیدم
این "در" اگر نبود
در آغوشت نمیکشیدم
اما حرفهای اضافه همیشه این قدر مهربان نیستند
"از"،
تو را از من میگیرد
و "با"،
مرا با خودم تنها میگذارد
+ حمیدرضا شکارسری

+ قشنگ معلومه امتحان نحو و دستورزبان فارسیِ شنبه بهم فشار آورده یا بیشتر توضیح بدم؟
+ من شهید راه علمم به واقع :)

دیروز سالگرد شهادت چمران بود؛ دم افطار از تلویزیون شنیدم و یاد تنها کتابی که ازش دارم و خوندم افتادم. یاد پارسال افتادم که رفته بودم برای کارای فارغالتحصیلی و یه سر رفتم رسانا و چه قدر دلم برای اون روز1 و اون روزا تنگ شد.
بعد افطار برش داشتم برای چندمین بار بخونمش و هر بار که شروع کردم به خوندن تا نیمه پیش رفتم و سوالاتی برام پیش اومد که خب همصحبتی نداشتم که باهاش مطرح کنم و بگم اونجا که اون نمودار هایپربولیکو کشیده که جبر و اختیارو توضیح بده، اونجا رو نمیفهمم، اونجا باهاش مخالفم و اصن دوست دارم یکی باشه و اون عکس بالا رو براش بکشم و بگم ببین؟ یه وقتایی آدم اوج میگیره و میرسه به اون پیک. بعد ممکنه زمین بخوره. هیچ اشکالی نداره؛ بلند میشه و تلوتلوخوران ادامه میده و خب دوباره میخوره زمین. به هر دری میزنه و بلند میشه؛ بلند میشه و میجنگه و باز میخوره زمین و کم نمیاره و ادامه میده. اون رینگینگ تایمه ممکنه یه ماه، دو ماه، اصن یه سال طول بکشه. بالاخره یه روزی و یه جایی کم میاری و تسلیم میشی و زانو میزنی و البته که بهترین تصویر عمرم، عکس زانو زدنم بود... لابد باید بسپری به خودش و بگی منو درگیر خودت کن، بلکه آرامش بگیرم.
قرار بود جمعه، شب که دارم بند و بساطمو جمع میکنم برم تهران، بیام اینجا و روی گزینهی ارسال مطلب جدید کلیک کنم و عنوان پستو بنویسم من و تهران و اشکهای پیاپی؛ من و اندوه، من و این غصه تا کی و لینک آهنگِ قمیشی رو بذارم و بگم عنوان: Siavash_Ghomayshi_Tehran؛ بعدشم همین جوری که چیکه چیکه اشکام میریزه روی کیبورد، بنویسم از فردا دیگه قرار نیست سه و نیم بابا بیاد برای سحر بیدارم کنه و دیگه قرار نیست بگم فقط پنج دیقه دیگه بخوابم و دیگه قرار نیست پنج دیقه دیگه امید بیاد سر به سرم بذاره و قلقلکم بده و انقدر رو اعصابم رژه بره که بالشو پرت کنم سمتش و با موهای افشون و پریشون برم بشینم سر میز و دیگه قرار نیست مامان بگه اول برو یه آبی به دست و صورتت بزن و دیگه قرار نیست سر اینکه کم بکش اشتها ندارم دعوامون بشه. اصن دیگه قرار نیست کسی برام غذا بکشه...
بعدشم آبِ بینیمو فین کنم :دی توی دستمال و به تایپ کردن ادامه بدم و بنویسم فردا صبح امتحان دارم و دارم میرم تهران و امشب شب قدره و تو این شبای عزیز، محتاج دعاهای تکتکتونم و اگه یه روزی یه جایی با یه خط از پستام حالتون خوب شده، به حرمت همون یه خط، دعا کنید حال منم خوب شه.
خب امروز سهشنبه است و نشستم تو اتاقم و دارم فکر میکنم حالا که چند روز تا جمعه وقت دارم و حالا که شرایط ایجاب میکنه یه دستم جزوه باشه و یه دستم کتاب و بشینم جلوی لپتاپ؛ خب چرا نرم نشینم تو آشپزخونه، کنار مامان و همین جوری که اون داره کاراشو انجام میده منم درس نخونم؟ اصن من که تو شلوغی و سر و صدا هم میتونم درس بخونم، چرا عصرا که بابا کنترلو گرفته دستش و داره اخبار گوش میده نمیرم بشینم پیشش که همون جا درسمو بخونم؟ اتاق داداشم هم جای بدی نیست... اون که سرش تو کار خودشه، منم میرم یه گوشه میشینم و به کارام میرسم. ایدهی خوبیه؛ نه؟
حتی میتونم امشب و فردا شب بالشمو محکمتر سمتش پرت کنم و بیشتر سر به سرش بذارم و سر سفره کمتر نق بزنم! شاید این جوری اون ده روزی که تهرانم و اون ده شبی که تنهام و از ترس خوابم نمیبره و چراغا رو روشن میذارم، کمتر غصه بخورم و کمتر دلم تنگ بشه و شایدم نه؛
شاید اون شبا یاد همین آخر هفتهای بیافتم که تو آشپزخونه کنار مامان نشسته بودم و هی میگفتم گشنمه! پس کی اذانو میگن و یاد روزایی که نشستم کنار بابا و اخبار گوش دادم و درس خوندم و یاد آهنگایی که وقتی تو اتاق امید نشسته بودم درس میخوندم گوش میداد و هی میگفتم بزن بعدی، اینا چیه گوش میدی بیافتم.
یه اخلاقِ فوقالعاده خوبی که دارم اینه که تو زندگی حقیقیم هیچ وقت مسائلِ حوزههای مختلف زندگیم رو وارد حوزهی دیگه نمیکنم؛ مثلاً مشکلِ خانوادگیم رو نمیبرم سر کلاس درس و مشکلِ درسیمو نمیارم سر میز شام و هماتاقیام شاید هیچ وقت متوجه مشغلهی کاری من نشن و لزومی نمیبینم همکارام در جریان مسائل شخصیم باشن و حتی در سطح عالیتر معتقدم دردهای جسمی و روحی به عالَم درون مربوط میشن نه جهانِ بیرون و معتقدم دوستم هیچ گناهی نکرده که من سردرد دارم و لبّ مطلب اینکه، تو هر شرایطی که باشم، نقشی که تو اون بافتِ محیطی دارم رو ایفا میکنم و خدا رو شکر، بازیگر موفقی بودم.
و به نظر میرسه دنیای مجازی هم یه حوزه، مثل بقیهی حوزههاست و اینجا هم نباید چون امتحان یا دندوندرد داری، جواب مخاطبتو بد بدی و کاسه کوزههای دنیای حقیقیتو سر مخاطب مجازیت بشکنی. و در مقابل، همون طور که یه همکلاسی، هماتاقی، همکار یا اعضای خانواده وقتی میبینن یه کم پَکَری و رعایت حالتو میکنن، از مخاطبِ مجازیای که بهش اجازه داده شده وارد دنیای حقیقی نویسنده بشه هم یه همچین انتظاری میره.
پ.ن: مثل وقتی که روزانهنویسیو کنار میذاری و یه جای خلوت، یه گوشهی دنج گیر میاری و میری اونجا و درو از پشت سر قفل میکنی و یه مدت هم برای خودت مینویسی و با خودت خلوت میکنی و میگی آره! من همونیام که آدرس وبلاگمو تو فرم فارغالتحصیلیم نوشتم و تیکِ لزومی ندارد محرمانه بماندو زدم. من همونم که آدرس اینجا رو به عالم و آدم دادم و 9 سال، ترسی از خونده شدن نداشتم، همون آدمی که فکر میکردم میتونم همهی حرفامو راحت بزنم. بدون استعاره و مَجاز و کنایه! من همونم... ولی خب تازگیا فهمیدم یه حرفاییو باید تو دلت چال کنی و هر از گاهی بری سر خاک و یه فاتحه بخونی و بگی دیدی؟ دیدی همیشه هم نمیشه رک و رو راست و بیتعارف بود؟ دیدی یه حرفاییو نمیشه زد؟
1. رمز اون پست: Tornado


ترجمه: من عمرم را در راه علم صرف کردم، چیزهای زیادی یاد گرفتم، در حوزهی فیزیک اتم را شکافتم، نظریههایی در حوزهی کوانتوم ارائه کردم، اما یک چیز ماند که عمرم کفاف نداد سر از آن چیز دربیاورم، آن هم آب و هوای تبریز بود.

ترجمه: بینندگان محترم، من دیگه نمیدونم فردا هوا چه جوری میشه، استعفامو از همین جا اعلام میکنم، مواظب خودتون باشید، خدانگهدار.
چند روزه هوای شهرمون، بارونیه... هوای من هم.
مثل وقتی که با زلزله سه و هفت دهم ریشتری از خواب میپری.
و شاعر در همین راستا میفرماید: خرابم مثل خرمشهر؛ ولی تو خرمآبادی...
چند وقت پیش ثریا، برنامهی ختم قرآن گروهی رو تو یکی از پستاش مطرح کرد و منم با اینکه میدونستم این ماه رمضون سرم انقدر شلوغه که به کارای خودمم نمیرسم، شرکت کردم و این جوریه که بیست سی نفریم و هر کدوم هر روز ده بیست صفحهشو بر اساس یه همچین برنامهای به نیت حاجتروایی یکیمون میخونیم و امروز روز منه :)

و

+خوشبختی ینی داشتنِ یه همچین خوانندههای باحال!
+ خوشبختی ینی یکی کامنت بذاره انقدری که اینجا بودم، سر کلاس مقاومت مصالح نبودم. واحدایی که اینجا گذروندم از واحدایی که این ترم تو دانشگاه گذروندم بیشتره...
بعد سحری داشتم قرآن میخوندم؛
رسیدم آل عمران، آیه 8، اونجا که میگه
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ
رو نقطهی غ تمرکز کردم و با خودم گفتم این که غ نبود!
باید ع باشه
این آیه از اول دبستان، همیشه تو کتابای دینیمون بود و همیشه تُزِع بود
فکر کردم قرآنم اشتباه چاپی داره و اومدم یه چند تا قرآن دیگه رو هم چک کردم و
خب 24 ساله که من اینو لاتُزِع تلفظ میکنم و دعای قنوتام رَبَّنَا لَا تُزِع قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَاست
قانع نشدم و رفتم از بابا پرسیدم این آیه نباید لاتُزِع باشه؟
باورم نمیشه که من هیچ وقت اینو غ نشنیدم و غ نگفتم...
کامنتِ پارسالم برای یکی از وبلاگا:

این خاطره یادتونه؟
کلاسِ درسِ [...]:
"استاد اون معادله رو اشتباه نوشتین. (دانشجو کتاب رو باز میکنه) اوه! کتاب هم اشتباه نوشته که!"
داشتم فکر میکردم سخته بعد یه عمر بفهمی مسیرتو اشتباه اومدی و سخته قبول کنی که باید برگردی و از اون سختتر اینه که فرصت برگشت و جبران و تغییر مسیرو نداشته باشی.
1. اخیرا یه عبارت جدید یاد گرفتم و اونم اینه که "کجای زمین و زمانی" و هی میخوام ازش استفاده کنم و موقعیتش پیش نمیاد.
2. یاد اون شبایی که تا صبح بیدار میموندم به خیر! چند وقته 12 که میشه، عین این عروسکایی که باتریشو دربیارن و از کار بیافته، بیهوش میشم، تا سحر.
3. حتی یاد اون صبایی که بعد سحری بیدار میموندم و بعدش میرفتم مدرسه یا میرفتم شرکت برای کارآموزی هم به خیر! این روزا همین که سحری میخورم بیهوش میشم تا خودِ یازده!
4. دیشلخ به زبان ما ینی دندونی. دو هفته پیش، یه روز قبل سرماخوردگیم، یکی از اقوام برامون دندونی آورده بود و منم تا حالا دندونی نه دیده بودم و نه خورده بودم! یکی دو قاشق خوردم و خوب بود... عرضم به حضورتون که صاحبِ دندونی، دخترِ نوهی عمهی بابا بود و نوهی عمهی بابا 17 سالشه الان. ینی وقتی همسن و سال من میشه، دخترشو میفرسته مدرسه! تف به این روزگار!
6. استاد شماره5 میگفت کشورای عربی واژههاشونو استاندارد نمیکنن و هر کشور عربیای به کلاچ ماشین یه چیزی میگه! بعدشم گفت چرا راه دور بریم؛ همین افغانستان و تاجیکستانو در نظر بگیرین؛ اونا به نویسندهی ادبیات کودک میگن بچهنویس، به بازیگر میگن مسخره و از همه بامزهتر، به ماشین میگن موتور! از یکی از اساتید نقل قول میکرد برای یه همایشی رفته بودن کابل و بعدِ همایش، مسئولینِ افغانستانی (افغانی واحد پولشونه) به استادمون گفتن اینجا ایسته کنید بریم موتور بیاریم و استاد بیچارهی ما که نود و اندی سالش بوده :)))) گفته آقا من نمیتونم موتور سوار شم و یه سن و سالی ازم گذشته و خلاصه موتوره رو آوردن و کاشف به عمل اومده اینا به ماشین میگن موتور.
7. استاد شماره9 میگفت این عربا یه سری کلمه رو از بقیهی زبانها قرض میگیرن و یه بلایی سرش میارن که اهل اون زبان هم نمیفهمن کلمه مال خودشون بوده و "تاریخ" رو مثال زد که ازش مورخ هم ساخته شده و در ابتدا روزمَه بوده و شده مَهروز و عربها مهروز رو کردن موروخ و دیگه تاریخ و مورخ و اینا رو ازش ساختن و استاد شمارهی 8 اشاره کرد به من و گفت مهندس و هندسه هم از اندازهی فارسی گرفته شده. (همزمان سه تا استاد سر کلاسه و این شمارهی 8 همونه که همیشه، چه در ملا عام و چه در خفا! مهندس صدام میکنه و این کارشو دوست دارم و بر خلاف بقیه، ایشون اصلاً رو اعصابم نیستن و دلیلشو نمیدونم که چرا دوست دارم این مهندس گفتنشو)
8. استاد شمار 10 اسم کوچیکش یحیاست. میگفت من هفتاد ساله عادت کردم یحیی رو یحیی بنویسم و اصن نمیتونم بپذیرم اسممو یحیا بنویسن. ولی خب مگه من چند سال قراره عمر کنم؟ ده سال، بیست سال، اصن صد سال! بالاخره که میمیرم و پسرایی به دنیا میان که اسمشونو یحیا و مرتضا و عیسا مینویسن و عادت میکنن به این الف و این جوری میشه که زبان آروم آروم بدون اینکه متوجه بشیم تغییر میکنه! میگفت جامعهی ما، ملتمون، کلاً فازمون انقلابیه! از اینایی هستیم که دوست داریم سریع بریزیم تو خیابون و حکومتی رو برکنار کنیم و درِ یه جایی رو تخته کنیم و بزنیم و بشکنیم و
بعدش حرفشو این جوری ادامه داد که تغییرات زبان یا خط تو کشور ما نمیشه یهویی باشه؛ مثل ترکیه نیستیم یهو یه آتاتورکی بیاد خطو لاتین کنه و بگه از فردا خطتون همینه. میگفت اگه فرهنگستان یه واو ساده رو از "خواهر" حذف کنه و بگه از فردا بنویسید "خاهر"، یه عده کفنپوش میریزن تو خیابونا و خواستار بازگردانی اون واو میشن!
9. اونجایی که استادمون گفت ملت ما هیجانیان و دوست دارن بریزن تو خیابونا و اعتراض و راهپیمایی و تظاهرات و اینا! میخواستم بگم من اصن این جوری نیستم. ینی من اگه متولد سال 30، 40 بودم، زمان انقلاب، هیچ وقت منو تو راهپیماییا نمیدیدین. من از اینایی بودم که همه فکر میکردن سرش تو کتاب و درس و مشقه و هیچی حالیش نیست. ولی در واقع این من بودم که اعلامیهها رو تایپ میکردم و تو مدرسهمون یا محل کارم پخش میکردم. شعار من اینه: "بیصدا فریاد کن!"
10. داشتم اون قسمت از فایلای صوتی که خودم کنفرانس داشتمو گوش میدادم؛ یه جایی گفتم تعداد زبانهای دنیا شش هفت هزار تاست و اون دوست عزیزمون که اوایل خیلی رو نِروِ و روان من بود و اتفاقاً ریکوردر هم کنارش بود، زیر لب گفت 6786!
یاد خودم افتادم که وقتی معلم سر کلاس میگفت ایران کشور پهناوریست، زیر لب میگفتم یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج کیلومتر مربع مساحتشه. (شنیدم بر اساس اندازهگیریهای جدید یه کم بیشتر شده؛ ولی من همینو حفظم)
11. فکر کنم جزو معدود آدمایی باشم که از صدای ضبط شدهام خوشم میاد. یاد اون پستی که توش صدای جیغ جیغمو موقعِ کشتن سوسک تو خوابگاه گذاشته بودم هم به خیر! باورم نمیشه من همون آدمم! جا داره بگم اِی بر پدرت دنیا، آن باغ جوانم کو؟ دریاچهی آرامم، کوه هیجانم کو؟
12. ذهنم درگیرِ یه مدل برای مفهوم دوست داشتنه. نمیدونم چه قدر ما مفهوم «مدل» و «مدلسازی» و «شبیهسازی» آشنایی دارین. دارم فکر میکنم چه اتفاقی میافته و چه پارامترایی تاثیر میذارن که ما از یکی خوشمون میاد و از یکی نه! تازه نوعِ دوست داشتنامونم فرق داره و دارم فکر میکنم چند نوع دوست داشتن داریم و دارم به این فکر میکنم که اگه ویژگیهای ظاهری و باطنی و رفتاری یه آدمو بدیم به یه روبات و بگیم این آدم دوستداشتنی هست یا نه، جوابی براش داره؟ میشه فرایند دوست داشتن رو براش مدلسازی کنیم که اونم بتونه دوست داشته باشه کسیو؟ یا چه اتفاقی میافته که از یکی تاثیر میپذیریم از یکی نه! میشه رفتارهای انسانی رو مدل کرد؟ یه مدلِ ریاضیطور...
13. پیشنهاد شباهنگ: radioblogiha.blog.ir/post/81 به قلم و صدای Elanor
استاد شماره 9 دندونپزشکه؛ ولی اینم مثل من یه تختهش کم بوده و کار پزشکی رو ول کرده و سالهاست تو گروه واژهگزینی کار میکنه و تو کارش نامبر وانه! ینی کارش درسته و بیسته و حرف نداره!
یه بار داشت در مورد رؤسای فرهنگستانِ دورهی رضاخان میگفت و تاریخ عزل و نصبشون
محمدعلی فروغی از اردیبهشت 1314 تا آذر همون سال و حسن وثوق از آذر همون سال تا اردیبهشت 1317 رئیس بوده، بعدش اینم مثل فروغی عزل شد و علیاصغر حکمت و اسماعیل مرآت و عیسی صدیق و غیره! الانم که رئیس، آهنگر دادگره.
استادمون میگفت برای رضاخان، سرعت واژهسازی و واژهگزینی مهم بوده و اصن دقت کار براش موضوعیت نداشت! اینکه به تفنگ بگیم تفنگ و تفنگ از تف میاد براش مهم نبوده و مهم این بوده که اینا واژهی فارسی بسازن فقط!
حتی علیاکبر دهخدا هم تو تیمشون بوده و چون با وسواسی که داشته سرعت کارو کم میکرده دیگه دعوتش نکردن بعد یه مدت.
امروز رئیس شماره1 زنگ زده بود و اولین سوالم این بود که مگه برگشتید ایران و خوش اومدید و گفت آره الان تهرانم و دارم کاراتونو بررسی میکنم و با تعجب پرسید خانم فلانی؟ شما فقط این همه دستمزد گرفتید و همکاراتون اون همه؟
گفتم خب من این همه کار کرده بودم و اونا لابد اون همه!
گفت نه بابا، دقت کار اینا نصف نصف نصف دقت شما هم نبوده و فقط یه سری فایل تحویل دادن که صرفاً تحویل داده باشن و چند برابر شما دستمزد گرفتن و تازه انصراف هم دادن و وسط پروژه کارو ول کردن! اون وقت شما دستمزد این دو ماهو هنوز نگرفتی و هنوز داری کار تحویل میدی و من حقتو از حلقوم اینا میکشم بیرون و فلان و بهمان!
پ.ن1: رئیسمون زبانشناسی شریف خونده و عکسش تو قسمت pictures هست و البته اون موقع که اون عکس تو اون همایش گرفته شد، من هنوز برای اونا کار نمیکردم و هنوز رئیسم نبود :)
پ.ن2: هموطن! دنبال نکردن یه وبلاگ به این معنی نیست که اون وبلاگو نمیخونم و قطع دنبال کردنشم به معنی این نیست که از نویسندهاش دلخورم. یه چند تا وبلاگ هست که دوست دارم وقتی پست میذارن سریع بپرم برم بخونمشون. فلذا دنبالشون میکنم. ولی آدرس بقیهی دوستان هم تو inoreader م هست و هر موقع آپدیت بکنن به صورت اتوماتیک پستاشون برام سیو میشه و سر فرصت میخونمشون. این 397 تایی که میبینید، وبلاگهایی هستن که تو این 8 سال باهاشون آشنا شدم و میخوندمشون و شاید 200 تاشون حذف شدن و دیگه آپدیت نمیشن (ینی اونایی که نوار صورتی دارن)؛ ولی خب من هنوز نگهشون داشتم و حذف نکردم از inoreader م که آرشیوشون حذف نشه. اونایی هم که دایره مشکیشونو برداشتم، وبلاگهایی هستن که ارشیوشونو دارم و هنوز آپدیت میشن، ولی دیاکتیو کردم که متوجه اپدیت شدنشون نشم.
امیدوارم توضیحاتم کافی بوده باشه!

این صورتیه همونه که قراره ترم 3 شوهر کنه و این روزا درگیر خرید جهزیه است. سبزه، معلمه و آبیه هم همونیه که ترم 2 ینی این ترم شوهر کرد رفت سر خونه زندگیش و الان بدجوری قدر مامانشو میدونه و لازمه خاطر نشان کنم که این پست، هویجوری برای دل خودمه و خوندنش چیز خاصی به معلومات خواننده اضافه نخواهد کرد. بقیهی پستامم همچین بار علمی ندارن، ولی این یکیو دیگه خودمم مطمئنم دردی از خواننده دوا نمیکنه!



باز کردم دیدم نوشته نمرات میدترم پالس رو دیدی؟ دقت داری میانگین 67.8 بوده؟!
تشکر کرد و نوشت: wish u all the best, and patience and strength in this month
پ.ن1: خواهشاً نماز روزههاتونو جدی بگیرید؛ دیشب خواب دیدم تو بهشتم، هیچ کدومتون نبودید! خیلی تنها بودم.
1. هنوز کبودی جای سرُمها رو دستمه و اگه اسلام دست و بالمو نمیبست، شک نکنید که پیش از اینها عکسشو همین جا آپلود کرده بودم.
2. هفتهی آخر اردیبهشت سرم حسابی شلوغ بود و مراسم و جشن فارغالتحصیلی و دور همی با دوستام و کلی ارائه و کنفرانس داشتم و فرصت نکردم این اتفاق بامزه رو اینجا بنویسم و کلیدواژهشو نوشته بودم بمونه سر فرصت و البته الانم سر فرصت نیست؛ ولی دوست داشتم تو پست 888 بنویسمش.
4. یه بارم تو خوابگاه سابق، داشتم میرفتم بلوک روبهرویی و دمپاییهای هماتاقیمو پوشیدم و برگشتنی، با یه لنگه از دمپاییهای هماتاقیم برگشته بودم و یه لنگه از دمپاییهای دوستِ اون کسی که رفته بودم بلوک روبهرویی و باهاش کار داشتم و از قضای روزگار دوستش هم اونجا بود و با دوست من کار داشت و منم برگشتنی یه لنگه از دمپاییهای دوستِ دوستم و یه لنگه از دمپاییهای هماتاقیمو پوشیدم و تا چند روز بعدشم متوجه نشده بودم که یه لنگه از دمپاییهای دم درمون آبیه و یه لنگه بنفش! بعدها اتفاقی این دوست دوستم از جلوی در واحد ما رد میشده و یه لنگه از دمپاییشو میبینه و در میزنه و میاد تو و یادمه منو که دید، یه نگاه معناداری بهم کرد و گفت اون شب که دیده یه لنگه از دمپاییش نیست، با خودش گفته یارو عجب آدم عاشقی بوده :دی
5. از مامان بزرگ خدا بیامرزم شنیده بودم هر کی چادرشو اشتباهی سر کنه، به زودی میره مشهد.
6. بعد از آخرین باری که رفتم مشهد، 3 بار رفتم کربلا، ولی مشهد قسمت نمیشه... داشتم به رودروایستی که با امام رضا دارم فکر میکردم. کربلا که رفته بودیم هم همین حسو داشتم. ینی با امام حسین راحتتر بودم تا نجف و حضرت علی. دلیلشو نمیدونم ولی به هر حال دلم بدجوری مشهد میخواد.
7. دارم سبزهی نوروز محمد اصفهانیو گوش میدم. عنوان، یه بخشی از متن آهنگه.
8.
نمرهی صندلیام باز درآمد، هشت است
ساعت رفتن من نیز به مشهد، هشت است
بین ما مردم ایران، نود و نه درصد
عدد حاجتمان پنج نباشد، هشت است
کربلاییست دلم در وسط مشهد تو
کسر بر نُه شود هفتاد و دو درصد، هشت است
وقت آن است در این بیت که تاکید کنم
بهترین ساعت پرواز به مشهد، هشت است
از اونجایی که یه هفته زودتر از بقیهی بچهها برگشتم خونه و از اونجایی که تاکنون غیبت نداشتم و از اونجایی که ملت از غیبتاشون استفاده کرده بودن؛ اونا نتونستن نرن سر کلاس و من تونستم نرم و هفتهی آخرو نبودم و بچهها صدای اون جلسهها رو برام فرستادن و الان داشتم صدای درسِ اون استادی که خودشم دوست نداشت و ایضا منم دوست نداشت و چه تلاشها که نکردم برم تو دلش و نرفتم و البته میدونم که تو دلشم رو گوش میکردم.
داشت سرواژهسازی (acronym) رو درس میداد و لیزر (laser) رو مثال زد که سرواژههای Light Amplification by Stimulated Emission of Radiation هست و در ادامهی حرفاش گفت حیف که خانم فلانی نیستن که ازشون بخوایم سازوکار لیزر رو برامون شرح بده!
پارسال (دورهی کارشناسی منظورمه) یه درسی داشتم که راجع به دیودهای نوری و لیزر و اینا بود. درس اختیاری از مقطع ارشد و دکترا برداشته بودم و از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این درسو افتادم :دی تازه ترم آخر بودم و تازه اختیاری بود و تازه کلی گند زد به معدلم و تازه استاد اون درس، استاد راهنمام بود و تازه تنها دختر کلاسم بودم. و یادمه همین لیزر جزو سوالای امتحان همون درسِ مذکور بود و منم بلد نبودم و ننوشتم و الان حس میکنم تا من این لیزرو یاد نگیرم، دست از سرم برنمیداره!
* * *
با دادن انرژی به الکترونهای یک اتم میتوان آنها را به مدارهای بالاتر برد. اما این خانهی جدید برای الکترونها جایگاه چندان پایداری نیست و الکترونها ترجیح میدهند با پس دادن انرژی به مدار اصلی خود برگردند. این انرژی به صورت یک فوتون با فرکانس مشخص آزاد میشود. یعنی یک واحد انرژی. نور از همین فوتونها ساخته میشود. پس اگر با تعداد زیادی از اتمها همزمان این کار را انجام دهیم، میتوانیم پرتو نوری تک فرکانس ایجاد کنیم.
لیزر ابزاری است که نور را به صورت پرتوهای موازی بسیار باریکی که طول موج مشخصی دارند ساطع میکند. نخستین بار طرح اولیه لیزر (اول اسمش میزر بود) را انیشتن داد. کار لیزر به این گونه است که با تابش یک فوتون به یک ذره (اتم یا مولکول یا یون) برانگیخته، یک فوتون دیگر نیز آزاد میشود که این دو فوتون باهم، همفرکانس هستند. با ادامهی این روند شمار فوتونها افزایش مییابد و باریکهای از فوتونها به وجود میآید.
تو سایت رشد، در مورد لیزر اینو نوشته: فرض کنید یک کامیون کمپرسی پر از ماسه داریم، که ابتدا دانههای ماسه را یکی یکی بر روی فردی که روی زمین دراز کشیده میریزیم، فرد هیچ گونه احساس فشار و ضربه و ناراحتی نکرده، اگر همان ماسه را یکباره بر روی آن بریزیم چه اتفاقی میافتد؟ تقریبا تفاوت نور معمولی با نورهای حاصل از لیزر مشابه همین حالت میباشد.
+ ببینید: www.aparat.com/v/H3TbU
* * *
بعداًنوشت: چه طور عاشقش نباشم وقتی جلسه تموم میشه و به عنوان نکتهی پایانی به ملت میگه چون خانم فلانی نیست و فقط هم همین یه جلسه غیبت رو داره، حتماً مطالب این جلسه رو برسونید دستش؟ آخ! اگه اسلام دست و بالم رو نمیبست میپریدم میگرفتمش و محکم بغلش میکردم و بهش میگفتم که چه قدر دوستش دارم و چه قدر عاشقشم.
میدونم که چه قدر ذوق میکنه اگه جزوهمو بهش بدم و دلم میخواد همین که پام رسید تهران، قبل امتحان، برم ببینمش و پرینت جزوه رو بهش بدم و ذوق مرگش کنم. دلم میخواد جواب سوالای امتحانو با خودکارای رنگی رنگی بنویسم و نشون بدم که دوستش دارم.
+ خوشحالم که ترم بعد هم باهاش یه درس دیگه دارم. خیلی خوشحالم. همین.
وقتی بابا داره نصیحتت میکنه و درس زندگی یادت میده و تهش بهت میگه "اینا رو به داداشتم بگو. تو بهش بگو. حرف تو رو بیشتر قبول داره"
وقتی داداشت داره باهات حرف میزنه و یه کاری و یه چیزی میخواد که اجازهی پدر لازمه و تهش بهت میگه "تو به بابا بگو. حرف تو رو حتماً قبول میکنه"
وقتی توسل میخونم و به تَوَسَّلتُ بِکُم اِلیَ اللّهِ وَاستَشفَعتُ بِکُم اِلَی اللّهِ میرسم و میگم "شما به خدا بگین، اون حرف شما رو حتماً قبول میکنه"
بعدِ سحری مفاتیح به دست از اتاقم اومدم بیرون و نشستم یه گوشه و همین جوری که داشتم ورق میزدم صفحهی 450 رو بیارم، از مامان پرسیدم به نظرت من دیروز زیارت عاشورامو خوندم؟
بابا رکعت دوم نمازش بود و مامان داشت ظرفای سحری رو جمع میکرد.
صفحهی 450 رو آوردم و
من: فکر کنم دیروز نخوندم؛ امروز دو بار میخونم.
امید: چه فرقی میکنه دو بار بخونی یا یه بار بخونی یا اصن نخونی! این همه خوندی که چی بشه؟
سرمو بلند کردم و
ینی الان میخوای منو به چالش بکشی؟
امید: ینی الان میخوام بگم دینی که به درد دنیات نخوره، به درد آخرتتم نمیخوره!
میگفت ما با استفاده از یه سری ابزارها سعی میکنیم علاوه بر پیام زبانی و ظاهری که منتقل میشه، پیام فرهنگی و اجتماعیمونم منتقل کنیم و مثلا به نحوی فروتنی خود و احترام مخاطبو نشون بدیم.
تکیه کلامش "به نظر میرسد" بود.
حرفشو این جوری ادامه داد که به نظر میرسد در مسیر دموکراتیزه شدن و تغییر هنجارها، نسلهای جدید گرایشی به این ابراز فروتنی ندارن و باید توجه داشت این هنجارشکنی، نشان بیادبی نیست و البته بخشی از این هنجارشکنی بیادبی نیز میتواند باشد.
داشتیم در مورد politeness بحث میکردیم و از نوبتگیری (turn taking) و قطع نکردن گفتار دیگران و پوزشخواهی و ادب افراطی (over politeness). گفت ادب افراطی دو جوره؛ یا چاپلوسی (Flattery) که خیلی بده، یا تعارف؛ که این تعارف در فرهنگ ایرانی زیاده و اگر افراطی نباشه خوبه.
سرشو بلند کرد و با همون لبخند همیشگیش نگام کرد و گفت: معلومه شما موافق نیستی! منم با همون لبخند همیشگیم گفتم آدم بیتعارفیام استاد؛ اگه شرایط پذیرایی نداشته باشم، الکی دعوتتون نمیکنم و اگه موقع خوردن یه چیزی بگیرم سمتتون و بگم بفرما، شک نکنید این بفرما رو از صمیم قلبم گفتم و یاد پستِ دلمهی خوابگاه افتادم.
خندید و گفت اگه بار اول بگم ممنون و قبول نکنم دیگه اصرار نمیکنید؟ گفتم نه دیگه اگه دلتون میخواست بخورید که همون بار اول برمیداشتید. گفت صراحتی که در سایر فرهنگهاست در فرهنگ پیچیدهی ایرانی نیست و تشخیص غرض طرف مقابل در جامعهی ما کار آسانی نیست و به نظر میرسد نسل جدید در حال فاصله گرفتن از چاپلوسی و تعارفاند. عاشق این به نظر میرسد گفتناش بودم.
* * *
به نظر میرسه این همون یه طرفه به قاضی رفتنه، اینم یه جور قضاوته، این همون فرهنگِ پیچیدهایه که استادمون میگه! و دارم فکر میکنم چرا وقتی زبان هست و میتونیم به راحتی باهاش جملهی "دوستت دارم" یا "ازت بدم میاد" رو ادا کنیم، از ایما و اشاره استفاده میکنیم؟ چرا انقدر پیچیده فکر میکنیم و انتظار داریم بقیه هم پیچیده رفتار کنن و از رفتارهای سادهی بقیه، برداشتهای پیچیده میکنیم؟
تو این کمتر از یه سال، به لطفِ این رشتهی جدید! با مفاهیمی آشنا شدم که تو عمرم نه راجع بهشون شنیده بودم، نه خونده بودم، نه حرف زده بودم و نه حتی فکر کرده بودم! و نه حتی فکر میکردم که یه روز بشینم راجع بهشون فکر کنم. و تو این مدت، هر جا سخن از کلمه و واژه و لغت بود، نام انواع و اقسام فرهنگ لغتها و دیکشنریها و اصطلاحنامهها میدرخشید و منم که فقط دهخدا رو میشناسم! و بیاغراق میتونم بگم اسمِ حداقل شصت هفتاد تا از این کتابای مرجعو تو این مدتِ کمتر از یک سال! شنیدم؛ که زانسو یکیشون بود. که خب فکر میکردم اینم مثل عمید و معین و دهخدا اسم یه بنده خداییه که اینو نوشته.

استادمون میگفت تفاوت ادب (politeness) و مدنیّت (civility) اینه که،
در ادب، فرد، بیان احساس واقعی و از صمیم قلب خود را با هدف مثبت بیان میکند.
بنابراین در ادب، ما احساس مثبت واقعی خود را منتقل میکنیم؛
اما در مفهوم مدنیّت، میکوشیم که احساس منفیمان منتقل نشود.
دیشب امید ازم خواست با اکانتم این آلبومو از بیپ تونز بخرم و سه تومنو دستی بهم بده
منم بدم نیومد خودمم آلبومو داشته باشم و 50، 50 حساب کردم باهاش


دوستانی که برای کپی و اسکرین شات و پرینت اسکرین عکسها و متونِ این وبلاگ اجازه میگیرن، عرضم به حضورتون که بنده هیییییییییچ حساسیتی نسبت به این موضوع ندارم و همان طور که قبلاً هم عرض کردم، کپی، چه با اجازه چه بیاجازه، چه با ذکر منبع چه بیذکر منبع و یواشکی "بلامانع" است.


















www.instagram.com/shabahang_sharif





















تقویم تیرماه www.yasdl.com/wp-content/uploads/2015/11/Tir04.jpg


















.png)

نشریهی شباهنگ: telegram.me/sharifAstronomy

گوشت چرخکرده، پیاز داغ، فلفل دلمهای، قارچ، گوجه فرنگی، سس و پنیرپیتزا



قرصای 12 شب
1- کامنت گذاشتن: "هروقت تونستی یه پِخ کن تو وبلاگت بفهمیم حالت خوبه"
2- فرمودن: "پست بزار کصافط... طولانی، طومار، طویله... هر چی بیشتر بهتر"
4- چند فقره از مزخرفترین سوالاتی که میشه از یه نفر پرسید اینه که کی درسِت تموم میشه، کی ازدواج میکنی، کی بچهدار میشین، کار پیدا کردی یا نه، و از اینا مزخرفتر، معدلت و حتی میزان حقوقت! ولی خب بنده تندیس مزخرفترین سوال رو اهدا میکنم به "تو هم روزه میگیری مگه!؟"
و
تندیس کامنت برتر روزهای اخیرو تقدیم میکنم به کامنتِ پرمحتوا و دلنشین و دوکلمهایِ "خوب شو"
و تندیس پیام برتر تلگرام هم تقدیم میشود به عکس کمپوت گیلاس D:
دیشب خواب دیدم با تنی چند از فضانوردان رفتم فضا و یه چیزی به پرههای فضاپیمامون گیر کرده بود و درِ فضاپیما رو باز کردم و رفتم عقبِ فضاپیما و اون چیزی که گیر کرده بودو درآوردم و برگشتم نشستم تو کابین خلبان! و به این فکر میکردم مگر نه اینکه به دلیل اختلاف فشار اگه یه سوراخ 1 میلیمتری هم تو فضاپیما ایجاد بشه منفجر یا مچاله میشه؟ (یادم نیست منفجر میشه یا مچاله! بستگی به اختلاف فشار داره)


پاسخ شمارهی3: اولا سوال امکان پذیر نیست چون فشار زیادی پشت در قرار داره و تا زمانی که محفظه پر نشه درب اول باز نمیشه ولی حالا بر فرض که این اتفاق افتاد چرا باید انفجار رخ بده یا مچاله بشه انفجار زمانی رخ میده که فشار حجم کنترل ما که اینجا فضاپیما بیشتر از جو باشه و بدنه قابلیت تحمل فشار داخل نسبت به بیرون نداشته باشه ولی طراحی فضاپیما برای تحمل این موضوع هست و زمانی مچاله میشه که مثل زیر دریایی فشار خارج بیشتر باشه ولی جو که فشاری نداره فقط با سرعت بسیار زیاد مولکول های هوا از فضاپیما خارج میشن تا اختلاف فشار برقرار بشه برای همین من اصلا دلیلی برای رخ دادن اتفاقی نمیبینم مگر اینکه قسمت ها تحت فشار جداگانه ای ازش که پوشش ضعیف تری دارن منفجر بشن. و اینکه خود انسان دچار مرگ دردناک بدون پوشش خواهد شد.
امید وقتی داشت میرفت دکتر، با دمپایی و بدون جوراب و کمربند رفت؛ من تیپ مهمونی زده بودم و تازه دو تا کتابم با خودم برده بودم که اگه بستری شدم وقتم تلف نشه یه موقع :دی برگشته میگه آدم باس یه جوری بره دکتر که دکتر باورش بشه مریضه؛ البته این دو تا کتاب نشون میدن تو علاوه بر مشکل جسمی، از سلامت روحی روانی هم برخوردار نیستی متاسفانه.
دیروز نزدیک 20 ساعت خواب بودم! خواب دیدم امروز 15 خرداده و تقویممو چک کردم دیدم 16 خرداد امتحان مدارهای DC و AC دارم و هی داشتم فکر میکردم که آقااااااااااا مگه من فارغالتحصیل نشدم هنوز؟ بعدشم بلیت گرفتم برم تهران و تو راه یادم اومد که اون تقویمی که چک کردم تقویم پارسال پیارسال بوده! بعدشم یادم اومد که ما اصل درسی به نام مدارهای AC و DC نداریم و بعدشم از خواب بیدار شدم :دی


اون ضربدر سهی کنار سرُم ینی سه تا سرُم
بعداًنوشت: سکانس آخر خوابم الان یادم افتاد! داشتم میرفتم تهران امتحان مدارهای DC و AC بدم، خب؟ رسیدیم و قطار یا هواپیما یا اتوبوس (نمیدونم با چی میرفتم) جلوی حرم امام [که امیدش به ما دبستانیها بود]، پیادهمون کردن و منم داشتم داد و بیداد میکردم که آقااااااااااااا! من دارم میرم تهران، امتحان دارم! چرا اینجا نگهداشتین؟ اینام گفتن از همین جا سوار مترو فلان خط فلان میشی میری تجریش! منم داشتم میرفتم سمت مترو و دم در خروجی حرم یه سری شخصیت معروفم دیدم الان یادم نیست دقیقا کیا بودن.
+ کامنت گذاشتن که حالا تو که داری زحمتشو میکشی یه سلفی هم با نکیر و منکر بزار قربون دستت! :)))
@فاطمه: نمیدونم دقیقا مشکل کامپیوترتون چیه... تا حالا برام پیش نیومده.
حدودای 12 صدام کردن برای شام و چادر به سر اومدم نشستم رو زمین، رو به قبله که نمازم مونده؛ ولی سرگیجه دارم و نمیتونم سر پا وایسم... مامانم گفت بیا یه چیزی بخور خوب میشی و گفتم آقا!!! دارم بالا میارم، اشتها ندارم.
بابا فشارمو گرفت و 9 روی 13 بود، شایدم 13 روی 9 و گفت پاشو بریم دکتر! صبم امید ضعف کرده بود و 8 روی 12 بود و برده بودنش اورژانس و سرم زده بودن و گفتم اورژانس نه! بنده بیدی نیستم که به این بادا بلرزم و برای بدتر از ایناش آخ هم نگفتم و یه نیم ساعتی همون جوری رو به قبله نشستم تا بالاخره تونستم بلند شم و سه رکعتو با بدبختی خوندم و رکعت سوم عِشا دستمو گذاشتم جلوی دهنم و پریدم تو دستشویی!
حالا خوبه یه صبونهی مختصر و یه ناهار سبک خورده بودم! ینی هرررررر چی تو این یه هفته خورده بودمو داشتم بالا میآوردم!!! حتی اون وسطا چند تا گوجه هم دیدم که یحتمل مال اون املت هفتهی پیش بود :)))) آقا سر تو و دهن خودمو درد نیارم، در و دیوار و سقف و جای جای دستشویی رو به گند کشیدم و اومدم بیرون و گفتم چندشم میشه نمیتونم بشورم :دی (پدر، یه جملهی معروفی دارن که این جور وقتا به کار میبرن و اونم اینه که روزی رو میبینن که دارم با اشتیاق زایدالوصفی مایبیبی بچهمو عوض میکنم) اومدم بیرون و دیدم ملت لباس پوشیدن که منو ببرن دکتر و گفتم آقاااااااااا من حالم خوبه؛ ینی الان بهترم! فقط دهنم بوی گند میده که فکر کنم با آدامس حل شه و آدامس جوان (فکر کنم اینم قیده و ینی در حالی که آدامس میجویدم) رفتم گرفتم خوابیدم و چشم رو هم نذاشته بودم که عینهو برق از جام پریدم و خب این سری دیگه خودم در و دیوارو شستم :دی
اومدم بیرون لبخند زدم که الان دیگه خوب خوبم و میرم میخوابم و بوس و بوس و شب به خیر! (البته از فازِ بوس بوس صرف نظر کردم چون واقعاً هنوز دهنم بوی گندِ محتویات درون معدهمو میداد!)
خوابیدم و حدودای 3 دوباره بیدار شدم و دوباره پریدم تو دستشویی و بابا بیدار بود و مامانم بیدار شد و من همچنان معتقد بودم خوبم. گفتم گشنمه و فقط یه تیکه نون خالی میخوام و سنگک به دست اومدم سمت تختم و خوردم و خوابیدم و 5 دوباره بیدار شدم و این دفعه دیگه ملت خواب بودن و سعی کردم عملیات تخلیهی اون سنگکِ بخت برگشته رو به صورت میوت! و با حالت سایلنت انجام بدم و کماکان معتقد بودم من به بدتر از اینا آخ نمیگم و مثل بعضیا سوسول نیستم برای یه ضعف ساده برم سرم بزنم و خوابیدم تا 6!
با همون حالت تحول! بیدار شدم و معدهام دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت و عین بچهی آدم نماز صبمو خوندم و الانم که در خدمات شمام. ینی اگه بقیه هم مثل من دکترگریزی داشتن، الان دکترهای محترم سرزمین سبزم ایران از بدبختی و فلاکت، دونه دونه در خونهی ملتو میزدن که آقا بیا لاقل فشارتو بگیرم، زن و بچهام دارن از گشنگی میمیرن! و من الله توفیق و شفای عاجل برای همهی مریضای جسمی و روحی :دی
یه استادی داریم که خودش تو دل بروئه! ولی هیچ جوره نمیتونی تو دلش بری! و شگفت آنکه بدون اینکه خودت بدونی و به روت بیاره تو دلش هستی! ولی نمیگه که پر رو نشی مثلاً!
اتفاقا پارسالم، جزو تیم مصاحبهکنندگان بود و از اون روزِ مصاحبه که گیر داده بود به نام خانوادگی بنده که مشتقه یا مرکب، مهرش به دلم افتاد، یا نشست. (حالا نمیدونم مهر به دل میافته یا میشینه!)
ولی خب این ترم هر کاری کردم مهر منم به دلش بیافته نشد!!!
آقا تا میومدم دهنمو باز کنم یه چیزی بپرسم، میگفت شما پیشزمینه و پسزمینه و تحصیلاتِ این رشته و تخصص این موضوع رو نداری و نمیدونی و بلد نیستی!
یه موقع یه چیزی میپرسید و صبر میکردم ملت جواب بدن و وقتی میدیدم کسی چیزی نمیگه یه چیزی میگفتم و البته جوابم هم درست بود؛ ولی خب دریغ از اپسیلونی (به اندازهی دانهی خَردَل) تشویق و احسنت و آفرین و باریکلا!
الغرض؛ داشتم صداهای درسِ این استادو گوش میدادم و رسیدم اونجایی که یه چیزی پرسید و من و دوستم همزمان جواب دادیم و کلاس از خنده ترکید!
حالا سوالش چی بود؟
در اغلب موارد و در اکثر زبانها اگر جزئی از یک واژهی مرکب فعل باشه، جزء دوم، مفعول اون فعله! مثل Pickpocket (جیببُر، ینی بُرندهی جیب)، گوشتکوب، دماسنج، آبپاش... بعدش گفت در زبان فارسی، در برخی موارد این جزء، فاعله نه مفعول و گفت یه مثال بزنید... من و دوستم همزمان، من گفتم مردمپسند، دوستم گفت خداپسند! (خندهی ملت برای این بود که من گفته بودم مردمپسند و اون یکی همکلاسیم، خداپسند)
این استادمون پیرمردههاااا! سوء برداشت نشه یه وقت؛ ولی چه کوششها که نکردم نگاهی از سر لطف و عطوفت به این بندهی سراپاتقصیر بکنه و نکرد! یه بار به بچهها گفتم بچهها؟ دکتر چرا منو دوست نداره؟!!!
فرزانه گفت این خودشم دوست نداره؛ به دل نگیر!

دیروز پریروز داشتیم از خرید برمیگشتیم و جلوی یکی از مغازهها، معلم فیزیک اول دبیرستانمو دیدم.
چند ثانیه تو چشمای هم نگاه کردیم و با خودم گفتم شک نکن هیچ معلمی دانشآموزِ ده سال پیششو نمیشناسه! اون اصن نمیدونه تو تجربی بودی یا ریاضی! بعد باید رشتهی کارشناسیتو بگی و بعدشم ارشد... بیخیال!!! راتو بگیر برو دخترم!!!
سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم و یاد کلاسمون افتادم؛ یاد این بولتن! یاد روزایی که من نمایندهی کلاس بودم و این بولتن رو پر میکردم از مطالب ادبی و تاریخی و زندگینامهی لطفعلیخان و ملت رو با مطالب مفیدم سرگرم میکردم!!!
اون روز که از بولتنمون عکس گرفتم 7 آبانِ هزار و سیصد و قدیم بود؛ اون روز سالگرد فوت لطفعلیخان و انقراض سلسلهی زندیه بود و منم براش اعلامیهی ترحیم چاپ کرده بودم و تو کلاسا و مدرسه پخش کرده بودم و بماند که چه جوری توبیخ شدیم :دی (یکی از پستای فصل اول وبلاگم راجع به خاطرهی همین روز بود... من روی بولتن اصلی، توی سالن مدرسه این اعلامیهی ترحیمو چسبونده بودم و مدیرمون کنده بوده و من دوباره یکی دیگه زده بودم و اون دوباره کنده بوده و من فکر کرده بودم کار بچههاست و هی میرفتم اعلامیهی دیگهای رو جایگزین قبلی میکردم و یهو ناظم مدرسه اومد و معلممون (آقای ه.) هم سر کلاس بود :)))) یادم میافته خندهام میگیره :دی ینی کلاس رفته بود رو هوا از شدت خنده!)

این عروسکه بالای تخته سیاه، اسمش اخضر آقاس. فصل اول وبلاگم هم یه همچین هدری داشت. و همان طور که ملاحظه میکنید این پست دو تا عنوان داره! ملت با کمبود عنوان مواجهن، اون وقت من دو تا دو تا عنوان میذارم برای پستام. اخضر هم ینی سبز.
مثل وقتی که بابا با دیدن کارت اهدای عضوت ناراحت میشه
تمام مدتی که سر کلاس بودم قیافهی پیرمرده و سربازه جلوی چشمم بود...
فکر اینجاشو نکرده بودم که یه وقت ممکنه حقوق خودت و همکارات عقب بیافته هیچ، حقوق دستیاراتم از جیب خودت بدی...
پ.ن: روی سنگ قبر آن بانو بنویسید این سری کامنتاشو به خاطر حجم و فشار کاری و درسی بسته! بنویسید 5 ام که فردای شب قدره امتحان نحو داره، 8 ام جامعهشناسی، 9 ام ساختواژه، 12 ام اصطلاحشناسی و 14 ام که روزِ قبلِ عید فطره، آواشناسی. بنویسید عید فطر کامنتارو باز میکنه! قول میده!!!
گوشیمو گرفتم دستم و sms هامو باز کردم و تو قسمت سرچِ دوازده هزار و ششصد و نوزده sms غیرتبلیغاتیای که داشتم نوشتم: "شمارهی شما رو از"
سلام؛ مریم هستم، شمارهی شما رو از بچهها گرفتم، سلام؛ دوست نگارم، شمارهی شما رو از نگار گرفتم، سلام؛ علیاصغر هستم، شمارهی شما رو از ارشیا گرفتم، سلام؛ بنده خدای شماره 2 هستم، شمارهی شما رو از بنده خدای شماره 1 گرفتم، سلام؛ فلانی هستم، شمارهی شما رو از فلانی گرفتم و دهها دیالوگ از این قبیل. بعد دوباره برگشتم تو قسمت سرچ و نوشتم: "شمارهی شما رو به" و جملههایی مثلِ میتونم شمارهی شما رو به فلانی بدم؟
یه بار به یکی از دوستام که بعد دیپلم، دانشگاه نرفته بود و با دوستای مدرسهاش هم ارتباطی نداشت و اصن نمیدونست اینترنت چیه گفته بودم چه جوری این تنهایی رو تحمل میکنی؟
کاش یکی بود که الان از خود من میپرسید چه جوری این تنهایی رو تحمل میکنم...
گر چه عمری، ای سیه مو، چون موی تو آشفتهام
درون سینه قصهی این آشفتگی بنهفتهام
ز شرم عشق اگر به ره ببینمت ندانم چگونه از برابر تو بگذرم من
نه میدهد دلم رضا که بگذرم ز عشقت
نه طاقتی که در رخ تو بنگرم من
دل را به مهرت وعده دادم دیدم دیوانهتر شد
گفتم حدیث آشنایی دیدم بیگانهتر شد
با دل نگویم دیگر این افسانه ها را
باور ندارد قصهی مهر و وفا را
مگر تو از برای دل قصهی وفا بگویی
به قصه شد چو آشنا غصهی مرا بگویی
13. استاد یه جملهی پیجن (پیجنِ پایه انگلیسی) رو تخته نوشت که نامهی یه معلمی خطاب به مسیونری در جزایر ماتاسو در قرن 19 بوده! و متن نامه بدین شرح است:
misi kamesi arelu you no kamu ruki me
مستر کامس، هاو آر یو؟ شما نه آمدید من نگاه کنی
me no ruki iuo
من نه نگاه کردم شما
استاد داشت اینو به فارسی و انگلیسی روان ترجمه میکرد و از اونجایی که جزوه ننوشتم، فقط صدای استادو دارم که میگه دییر مستر کامس هاو آر یو؟ وی هونت سین ایچ آدر فر اِ وایل!!!
خب؟

Dear Mr. Kames, how are you? we haven’t seen each other for a while
14. استادمون تعریف میکرد یه روز یکی از خدماتیا بهش میگه "آقای دکتر؛ منم کمکم تو این محیط دارم فرهنگی میشم"
استادمون میپرسه چه طور؟
مستخدم: قبلاً اگه کسی میپرسید اتاق فلانی کجاست میگفتم تهِ راهرو؛ الان میگم انتهای راهرو
15. چند وقت پیش توی دفتر یادداشتم کلیدواژهای ثبت کرده بودم بدین صورت: «ز»
یه مدت درگیرِ این حرفِ ز بودم که خدایا خداوندا! ینی من قرار بودم راجع به این ز چی بنویسم و اصن این ز چیه و کیه!!!
الان که داشتم صدای جلسه 14 رو گوش میکردم، دیدم بحثِ زبان و جنسیته و داریم در مورد تفاوتِ گونههای زبانی خانمها و آقایون صحبت میکنیم و یکی از بچهها میگه زنان قبیلهی «زولو» به شدت از بهکاربردن کلماتی که توشون حرف «ز» باشه پرهیز میکنن و استفاده از حرف «ز» رو تابو میدونن!
دوست دارم برم تو اون قبیله و این بیتو بخونم:دی
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است
1- یه جا استاد داره جامعهی زبانی همگن رو توضیح میده و از بچهها میخواد مثال بزنن و ملت میگن مثلاً تهران همگن نیست و یکی از بچهها میگه مثلاً تبریز همگنه و همون لحظه من در میزنم و میام تو و ملت میگن آخ آخ صاحبش اومد و منم تا میرسم میشینم و وارد بحث میشم و جامعهی اسرائیل که یه پلند سوساییتی (planned society) هست رو مثال میزنم! (و این کلاس، در طول ترم یه جوری طلسم شده بود که هیچ وقت نتونستم قبل از استاد سر کلاس حاضر باشم.)
2- یه جا بحث فرهنگ و آداب و رسومه و یکی از بچهها میگه تو شهر ما رسمه که وقتی میرن خواستگاری، از خونهی دختره یه چیز کوچیک به نیت تبرک میدزدن و یکی از بچهها میگه مامانبزرگ من یه بار متکّای خونهی دختره رو دزدیده بود :دی! (آخه متکّا؟!!!)
3- اگه یه روز خواستین از زندگیم فیلم درست کنین... تو یه سکانسی دستمو گذاشتم زیر چونهام و خیره شدم به گوشه سمت راست کلاس و استاد چند بار صدام میکنه و متوجه نمیشم. شما تو اون قسمت از فیلم هنوز نمیدونی من به چی فکر میکنم و باید تا قسمت آخر فیلم با ما همراه باشید تا دستگیرتون بشه که تو اون سکانس من به چی فکر میکردم. :دی
4- افراد قبیلهی Tukano (تاکانو) که در آمازون زندگی میکنند، اجازه ندارند با همزبانهایشان ازدواج کنند و همزبان بودن نوعی محرمیت محسوب میشود. نتیجهی چنین رسمی در این قبیلهی کوچک چند هزارنفری، چندزبانگی است. (خودم میدونم این مورد تکراریه ولی خب اون موقع که در مورد این قبیله نوشته بودم کامنتا بسته بود؛ الان بازه :دی)
5- دوزبانهی افزایشی (Additive) کسی است که با آموختن L2، زبان L1 را فراموش نمیکند اما دوزبانهی کاهشی (Subtractive)، به مرور زمان زبان L1 را فراموش میکند. بعدش استاد به من اشاره کرد و گفت این خانوم دوزبانهی افزایشیه و منم تایید کردم و خاطرهی مشهد رفتنمونو برای کلاس تعریف کردم و استادمون بسی بسیار ذوق کرد.
6- استادمون میگه هند، کشور عجیبیه و در نهایت فقر و بدبختی، مردم صبوری داره. اما ما مردمِ طلبکاری هستیم. توی هند 14 زبان رسمی وجود داره و به دلخواه مردم، آموزش داده میشه. اما در خیلی از کشورهای پیشرفته چنین دموکراسی و آزادیای حتی برای انتخاب اسم افراد هم وجود نداره.
* قسمت اول این پست که به رنگ آبیه، با اندکی دخل و تصرف و سانسور! از صفحهی فیس بوک یکی از دوستان که این مطلب رو پابلیک (عمومی) منتشر کرده بودن کپی شده و بقیه به قلم نگارنده است.
برق شریف جایی بود که دوستان جدای از کار درست بودن خیلی هم اهل فروتنی نبودن. همونطور که دوستی میگفت:
"من فکر نمیکنم اعتماد به نفسم اون طور که شما میگین زیاد باشه صرفاً به اندازست."
تعدادی از جملاتی که در سالهای ۱۳۸۵ تا ۱۳۸۹ یادداشت کردهبودم رو گفتم به ثبت برسونم که شاید نگاه کردن بهشون بعد از گذشت ده سال خالی از لطف نباشه.
- کلاسِ درسِ [...]:
"استاد اون معادله رو اشتباه نوشتین. (دانشجو کتاب رو باز میکنه) اوه! کتاب هم اشتباه نوشته که!"
- تعریف کردنِ یک دوست از دوست دیگه:
"[...] باورت نمیشه فلانی چقدر باهوشه! یه سوال خیلی سخت رو بهش دادم ۱ ساعته حل کرد. من خودم ۴۰ دقیقه داشتم با سوال کلنجار میرفتم تا تونستم حلّش کنم"
- در پاسخ به تحلیلهای دکتر [...] در مورد مشکلات دانشجویان:
"استاد الان اکثر بچههایی که حرفای شمارو شنیدن این طور برداشت میکنن که این چقدر شوته"
- در راستای اعتراض به نمره:
"من نمیفهمم معیار شما برای نمره دادن چیه! اگر به معلومات باشه باید من اول بشم! اگه به هوش باشه هم باید من اول بشم!"
- دانشجو ورودی سال اول در جواب به دکتر [...]:
"آقا اگه شما یه عمر الکترونیک کار کردین منم یک عمر کوانتوم کار کردم"
- وقتی استاد رو به یک دانشجو گفت اون چه کتابیه داری سر کلاسِ من میخونی:
"ببخشید سرعت درس دادنِ شما پایینه باید خودمو مشغول کنم"
- نظر یکی از استادانِ محترم در مورد رابطهٔ دختر و پسر:
"من نمیفهمم دوست دختر یعنی چی! اگه میخواین بگیرینش بگیرینش اگه نمیخواین به عنوان یه مهندس باید با کمترین هزینه کارو راه بندازین ۵۰ تومن (دلار ۹۰۰ تومن بود اون موقع) به یک نفر بدین سریع بیاد کارو راه بندازه"
- نظر یه استادی که ظاهراً مهندس بهتری بود و ارزونتر کارش راه میافتاد:
"ما وقتی کانادا بودیم کارمون با ۲ دلار راه میافتاد الان این دانشجوها باید ۶ ماه بدو بدو کنن آخرشم کارشون راه نمیفته"
- استاد خطاب به دانشجو:
"من سعی میکنم نمرهٔ زیر دهِ شمارو سریع بدم که بتونی درس رو برای ترم بعد برداری چون ظرفیت پر شده.
دانشجو: استاد بقیه کسایی که درس رو افتادن چی میشن اگه ظرفیت پر شه؟
استاد: احتمالا مجبور بشیم باقی رو پاس کنیم (و این اتفاق افتاد!)"
یکی از همکلاسیهای ارشدم، علاقهی عجیبی به نمره داره. دانشجوی شریف نبوده، ولی ترجیح میده و اصرار داره در جملاتش حتی اگر ربطی به شریف نداشته باشند هم، از لفظ شریف استفاده کنه؛ مثلاً اگر آدرس جایی رو بپرسی مبدأش شریف هست، اول برو ایستگاه شریف و بعد فلان، یا جایی که آدرسشو میپرسی نزدیک شریفه، یا دو ایستگاه بعد از شریفه، یا مثلاً شرق شریفه، یا شمال شریفه!
علاقهی عجیبی داره به اینکه بگه فلان استادِ شریف رو دیده یا باهاش حرف زده یا میشناسه، و علاقهی وافری به کنفرانسهایی و لو بیربط به رشتهمان که مربوط به شریف هستند. به عنوان مثال، مکالمهی من و ایشون:
ایشون علاقهی عجیبی دارن به ذکرِ عناوین کُتُبی که خوندن و نیز تعدادِ دفعاتی که خوندن! به عنوان مثال:
ایشون: فلان کتاب رو 17 بار و فلان کتاب رو 13 بار خوندم
ایشون قبل از کلاس و قبل از هر جلسه، درس رو به امیدِ اینکه استاد قراره بپرسه میخونن و مکالمهی من و ایشون:
نیم ساعت بعد
نیمساعت بعد
از اینایی که جلسهی اول هی از استاد میپرسن برای امتحان چی بخونیم و چه جوری سوال میدین و دفترِ چند برگ برداریم و مراجعِ درس چین و جلسه دوم میرن مراجع رو میخرن و میخونن و اشکالات احتمالیشون رو که هنوز تدریس هم نشده میپرسن و جلساتِ یک و نیم ساعته رو انقدر کش میدن با سوالاشون که وقت استراحتمون به فنا میره هیچ، از وقتِ استاد بعدی هم میگذره و خلاصه آقا دست رو دلم نذار که این همکلاسی پدر همهمونو درآورده!
سر جلسهی امتحان، ما جوابارو تو یه برگهی آچهار نوشتیم و ایشون با فونتِ مورچه روی 7 تا برگه!!!
بارها و بارها خواستم بگیرم به قصدِ کشت بزنمش و خب احترامِ سن و سالشو نگه داشتم و اتفاقاً یه بار سر کلاس وقتی داشت تکلیفتراشی میکرد و اتفاقاً موفق هم شد، استاد که رفت بهش گفتم به جانِ خودم اگه ده سال ازم بزرگتر نبودی انقدر میزدمت که انصراف بدی از درس خوندن!!!
علیرغمِ رو اعصاب بودنش، معتقدم رفتارِ هر کس، رفتارِ خودشه و ما اجازهی تغییر و دخالت نداریم؛ تا زمانی که به ما آسیب نزنه البته.
به خاطر اعصابِ ضعیفم، سعی میکردم تایم استراحتها باهم نباشیم و اگر احیاناً تو مترو میدیدمش، بیست تا واگن ازش فاصله میگرفتم و این هر مسیری رو انتخاب میکرد، بنده خلافِ جهتش حرکت میکردم و لو اینکه به مقصد نرسم.
ولی خب سرِ کلاس از دستش در امان نبودم و کافی بود یه موضوعی پیدا کنه که یه ربط نامحسوسی مثلاً به مهندسی داشته باشه؛ دیگه گیر میداد به شریف که شریف فلان و شریف بهمان و اتفاقاً تعریف میکرداااااااا! ولی خب واضح و مبرهن بود که سایرین و حتی خود من هم خوشمون نمیومد از این تعاریف. ینی امکان نداشت بحثِ اصطلاحاتِ تخصصی باشه و ایشون رزومهی منو تشریح و تبیین نکنه برای بقیه!
چند وقت پیش که داشتم میرفتم فرهنگستان، متاسفانه توی مسیر همدیگه رو دیدیم و بازم متاسفانه سوار ماشین یکی از کارمندان اونجا شدیم و سوار شدن همانا و تعریف و تمجید من توسط ایشون برای اون خانوم کارمند همانا. ینی همین که سوار شدیم و درو بستیم و خانومه پاشو گذاشت روی گاز، ایشون شروع کردن به تشریح و توصیف من که از کجا آمده است و آمدنش بهر چه بود و نمیدونی چه قدر خفنه! (در حالی من حس خود خفنپنداری نداشتم هیچ وقت). و به واقع تو اون مسیر چند دقیقهای نمیدونستم چه جوری موضوع رو عوض کنم و پیاده که شدیم حتی تا دم در کلاس هم، این همکلاسیم داشت من و دانشگاه سابقم رو توصیف میکرد و قیافهی اون کارمنده دیدنی بود!!!
چند روز پیش دلو زدم به دریا و گفتم باید بهش بگم که این رفتارش گرچه خیرخواهانه است ولی آزارم میده و بهش گفتم که چه قدر اذیت میشم و حتی اینم گفتم که بارها سعی کردم صحنه رو ترک کنم یا موضوع رو عوض کنم و از اون روز دیگه حواسش هست که وقتی میخواد منو به کسی معرفی کنه به اسم و فامیل اکتفا کنه.
البته این همکلاسیم جزوِ مقربین درگاه منه الان و بسیار دوستش دارم و اصن روایت داریم که من در برخورد اول با هر کی گیس و گیسکشی داشته باشم، سرانجام جزو صمیمیترینها میشه. اینم بگم که این هفته دوشنبه دو تا کلاس دارم که جلسهی آخرشونه و من الان خونهام و تهران نیستم و قراره همین دوستم صدای اساتیدو ضبط کنه و یه جوری برسونه دستم. قبلاً تو قسمت هفتم این پست هم در مورد این همکلاسیم چند خط نوشتهبودم.
برای دومین بار نشستم پایِ برنامهی دورهمی مهران مدیری
از هومن برقنورد پرسید خاطرهای هست که نخوای باشه؟ خاطرهای که بخوای حذفش کنی و یادت بره؟
+ اون روز که پست 816 رو مینوشتم، این آهنگو گوش میدادم. (ترجمهی آهنگ)
به نظر "خودم"، همهی جذابیت وبلاگم به اینه که اطرافیانم هم میخوننش؛ یا بهتره بگم میتونن بخوننش و این پدیده به همون اندازه که روی افزایش صداقت نویسنده تاثیر داره، جرئت و جسارتش رو هم کاهش میده.
عنوان این پست قرار نبود دونقطه خط صاف باشه. داشتم کلمات رو کنار هم میچیدم و داستان ازدواج یکی از دوستانمو مینوشتم. راجع به اینکه وقتی فهمیدیم با کی ازدواج کرده از تعجب دهنمون باز مونده بود و چشمامون گرد که اصن بهش نمیومد با چنین کسی ازدواج کنه.
چند خط نوشتم و هدف نهاییم این بود که بگم ماها بعضی وقتا یه کارایی میکنیم که بهمون نمیاد؛ یا شایدم بقیه فکر میکنن بهمون نمیاد و شاید خیلی هم بهمون میاد و این بقیه هستن که راجع به ما اشتباه فکر کردن و دچار تعجب میشن. و این پست، پست خوبی از آب درمیومد اگه یادم نمیفتاد که همین دوست و دوستان مشترکمون اینجا رو میخونن یا ممکنه بخونن.
* * *
چند وقت پیش وقتی داشتم با فرزانه برمیگشتم خوابگاه، در مورد نوشتن و وبلاگنویسی صحبت میکردیم و پرسید چه جور وبلاگایی میخونی و چه جوری مینویسی و گفتم خاطرات شخصی و روزانه و یهو یاد نیکولا و خرمالوی سیاه افتادم و گفتم یه چند تا وبلاگم هستن که صرفاً به خاطرِ متن و محتواش و نه نویسندههاش، میخونم. این همکلاسیم تو کار روزنامه و نشریه است و آدرس وبلاگمم نداره. وقتی گفتم آلما توکل، گفت عه! این یه مدت همکارم بوده و اسم واقعیشو گفت و اولین سوالی که به ذهنم رسید بپرسم این بود که این دختره تو فضای حقیقی هم انقدر رو اعصابه؟ :دی