163- کاش روانشناسی بلد بودم و عکسالعملای خودمو در مواجهه با مردان تحلیل میکردم
ماه رمضون, چند جا کار داشتم که باید تنها میرفتم, کلاس, کار اداری, خرید و از این جور کارای شخصی؛ اولین تجربهم بود که تنهایی کارامو انجام میدادم؛ برای اولین بار یه جایی رفته بودم و مسیر برگشتو خوب نمیشناختم, از یه خانوم چادری آدرسو پرسیدم و راهنماییم کرد و باهم سوار تاکسی شدیم, کرایه هزار تومن بود و پول خرد نداشتم, پول خرد فقط یه پونصدی داشتم که راننده همونو قبول کرد, من و خانومه پیاده شدیم و خانومه موقع پیاده شدن به راننده که 60 ساله به نظر میرسید گفت ممنون آقا محرم
چند روز بعد یه راننده تاکسی به پستم خورد انقدر مودب که نمیتونم توصیفش کنم, حرف نمیزد ولی همینکه توی ترافیک بیاعصاب نبود و به بقیه رانندهها فحش نمیداد و همین چند جملهی کوتاهش موقع گرفتن پول و پس دادن بقیهاش و نگه داشتن ماشین و پیاده شدن من؛ شیفتهی همین لحن و برخوردش شدم اون لحظه و کلی حس خوب موقع پیاده شدن از تاکسی؛ حس خوب وقتی مثل بابا بهم گفت آلله امانین دا (همون خداحافظ و در امان خدا)
حالا رفتار منو مقایسه کنید با رفتار یه خانومه که تو اتوبوس با کیف و چنگ و دندون افتاده بود به جون یه پسره که چرا تنت به تنم خورد, بیچاره پسره نه میتونست چیزی بگه نه کاری بکنه, زنه روانی بود, انقدر زد که پسره لبش خونی شد و گردنش انگار جای چنگ و دندون گربه بود و خون میومد, زنه هم ول کن ماجرا نبود...
هوا یه نمه طوفانی بود موقع پیاده شدن, گوشه چادر یه دختره در اثر همین طوفان, خورد به یه آقاهه, خود دختره نه هااااا چادرش, حالا یه جوری جیغ و داد که مردک فلان جلوتو نگاه کن و مگه کوری و اینا! دختره یه جوری داد میزد هر کی ندونه فکر میکرد حالا مگه چی شده...
این قصه هارو گوشهی ذهنتون داشته باشید یه فلاش بک بزنیم و برگردیم سراغ همون روانشناسی ارتباط (جدیداً یه فلاش بک یاد گرفتم, هی فلاش بک میزنم :دی)
یه صحنه ای هست تو فیلما زیاد دیدین, دختره عرض خیابون پیاده در حال حرکته, بعد یه ماشینه هی بوق میزنه اینو سوار کنه و اون سوار نمیشه و هی بوق میزنه و سوار نمیشه و دختره داد میزنه و میگه ولم کن و دعواشون میشه و ملت وارد صحنه میشن برای حمایت
هشت صبح بود, سر چهار راه اول حس کردم یه ماشینه داره تعقیبم میکنه, سر چهار راه دوم ایستادم ببینم فازش چیه, اینم ایستاد, فهمیدم نه واقعاً داره تعقیبم میکنه؛ این جور موقعها اول پلاک ماشینو چک میکنم که پلاک تبریز بود؛ داشت تلاش میکرد منو متقاعد کنه که سوار شم و برسونه, سر چهار راه سوم مسیرمو یه جوری پیچوندم نتونه با ماشین دنبالم بیاد و سر چهار راه چهارم دیدم قبل از من رفته اونجا ایستاده و منتظره من سوار شم که برسونه که تو راه بیشتر آشنا بشیم!
الان که به این قضیه فکر میکنم کلی واکنش به نظرم میرسه
ولی من اون لحظه اولاً ترسیده بودم ثانیاً هیچ کاری نکردم ینی نتونستم بکنم!
الان که به این قضیه فکر میکنم بازم کلی واکنش به ذهنم میرسه, میتونستم از آقاهه بخوام بیشتر توضیح بده, میتونستم داد بزنم, با کیفم انقدر بزنم تا جونش درآد
ولی من اون لحظه اولاً ترسیده بودم ثانیاً هیچ کاری نکردم ینی نتونستم بکنم!
روز بعدش نزدیک افطار بود و گشنه و تشنه و خسته و هوا حسابی گرم؛ داشتم برمیگشتم خونه
داشتم از خیابون رد میشدم و یه آقاهه همزمان با من داشت از خیابون رد میشد و تلفنی با مامانش حرف میزد, چون فارسی حرف میزد نظرمو به خودش جلب کرد ولی نه برگشتم نگاش کنم نه هیچی, راه خودمو میرفتم و اینم دنبالم میومد, به مامانش میگفت عمو اینا سلام رسوندن و از وقتی اومده تبریز خیلی خوش گذشته و برای مامانش کیف و کفش چرم خریده و (تبریز, چیز میز چرمی زیاد داره)
قدمامو تند تر کردم که زودتر برسم, نزدیک اذان و افطار بود, دیدم اینم تندتر میاد, سرعتمو کم کردم, دیدم بهم نزدیک شد و کماکان تلفنی با مامانش حرف میزد و از زیباییهای تبریز میگفت, اینکه چه شهر خوشگلیه و ساختموناش خوشگله و پارکش خوشگله و دختراش خوشگله و بعدش بحثو عوض کرد و به مامانش گفت جات خالی اگه اینجا بودی آدرس چندتاشونو میدادم بری خواستگاری, بس که خوشگلن بس که با شرم و حیان, بعد برگشت سمت من و همینجوری که گوشی دستش بود و الکی مثلاً با مامانش حرف میزنه, برگشت سمت من و گفت شمارو میگما خانوم, اگه اشکالی نداره همین مسیرو که میریم یه کم حرف بزنیم و بیشتر آشنا بشیم و ... دیگه بقیه حرفاش یادم نیست, نزدیک افطار, واقعاً یه لحظه حس کردم فشارم افتاد و سر گیجه گرفتم, نه ایستادم, نه چیزی گفتم
الان که به این قضیه فکر میکنم نه تنها خنده ام میگیره بلکه کلی واکنش به ذهنم میرسه,
ولی من اون لحظه اولاً ترسیده بودم ثانیاً هیچ کاری نکردم ینی نتونستم بکنم!