1018- مثلِ خوردَیی
موقع خداحافظی، خالهی 80 سالهی بابا تو راهپلهها محکم دستمو گرفت و فشار داد و مادربزرگوارانه گفت بستی دا! نه قدر درس اوخیه جاخ سان. خوردَیی کیمین سووا گتمیسن. گوتار گَ گِت عَرَ (بسه دیگه، چه قدر درس میخونی. مثل "خوردَیی" آب رفتی. تموم کن درسو بیا شوهر کن) و من با نیشی تا بناگوش باز پرسیدم خاله مثلِ چی آب رفتم؟ گفت خوردَیی دیگه. خوردَیی. برگشتم سمت داداشم گفتم خوردَیی؟ داداشم شونههاشو بالا انداخت. ینی نمیدونم. پرسیدم خاله اینی که میگی چیه؟ و در حالی که دستم هنوز تو دستش بود گفت یه چیزی تو مایههای پارچهی نخی. قدیما ما به این پارچههای نخی خوردَیی میگفتیم. مثل تو هی آب میرفتن. یه کم به خودت برس جون بگیر دختر. و تا برسیم دم در (خونهمون دو طبقه است، ما طبقهی دومیم، آسانسور نداریم)، انواع، جنس و اسامی پارچهها و تأثیر آب و مضرات درس خوندن و فواید شوهرو توضیح داد (دو تا نوهش کوچکتر از منن، پارسال شوهر کردن، سه ماه دیگه یکیشون قراره مامان باشه حتی) و منم تأیید و تصدیقش میکردم و در حالی که داشتم زیر لب خوردَیی رو تکرار میکردم که یادم نره، قول مساعد دادم که در اسرع وقت شوهر کنم و خداوند منّان رو صدها هزار مرتبه سپاس میگزاردم و شکر میکردم که خاله بلاگر نیست و وبلاگ خانم ف. رو نمیخونه و کامنتایی که من برای پست اخیرش گذاشتم رو ندیده.
+ یکیو نداریم بشینیم هی نگاش کنیم بعد بهمون بگه چته چرا انقد نگام میکنی؟
مام بگیم: سیر نمیشوم زِ تو ای مَهِ جان فزایِ من
من فقط 19 تومن عیدی گزفتم
خدایا نعماتت را شکر
:))