947- کار نیمهتمامی که تمام شد و بوی بهبودی که ز اوضاع جهان میشنوم
واضح و مبرهن و بر همگان آشکار هست که تصویر بالا، برگی از آخرین صفحات دفتر خاطرات تورنادو و به عبارتی خاطرات پایانی فصل دوم دوران وبلاگنویسی منه. مهمترین مشخصهی این فصل، ستونِ تگشدگان بود. لیست افرادی که توی پستا نقشآفرینی میکردن و ذیلِ همون پست، تگ میشدن و خواننده میتونست روی اون اسم کلیک کنه و به خاطرات مشترک من و اون فرد دسترسی داشته باشه. توی ستون سمت چپ وبلاگم لیست تمام افراد و جلوی اسامی و داخل پرانتز، تعداد تگها نشون داده میشد. از دیگر جذابیتهای این فصل، رقابتِ افراد سرِ صدرنشینی و مقام ماکسیمم تگ بود. طوری که چه بستنیها و چه ناهارها که مهمون نشدم، تا بیام خاطرهشو بنویسم و فرد مذکور تگ بشه! بعضیا چه تفاخری میکردن که تا حالا چیزی مهمونم نکردن و جز در دانشگاه همو ندیدیم و با این همه صدرنشینند و بعضیا چه تفاخری میکردن که از آخرین روز مدرسه تا حالا ندیدیم همو، با این همه به اندازهی آدمایی که هر روز میبینمشون تگ میشن. مورد داشتیم طرف جزوهشو میداد کپی کنم و شب میومدم پست میذاشتم که امروز رفته بودم جزوهی فلان درسو کپی کنم و فرد مذکور کامنت میذاشت که اون جزوهی من بود و تگم کن. یا مینوشتم لحیم کردن بلد نبودم و دادم یکی برام لحیم کرد و همکلاسی مورد نظر میومد کامنت میذاشت که فی سبیل الله کمکت نکردم و مدارتو لحیم کردم که تگم کنی و اگه تو خونه یکی یه لیوان آب دستم میداد، انتظار داشت بیام این واقعه رو تو وبلاگم بنویسم و تگش کنم. عمق خلوضعیِ نویسندهی این سطور به حدی بود که حتی انار و خطکش هم توی خاطراتش کاراکتر محسوب میشدن و خودشون برای خودشون تگ جدا داشتن. سرورهای بلاگفا که به فنا رفت، پستا و تگهای وبلاگم هم نابود شد.
فصل شباهنگو که شروع کردم، دیگه دل و دماغ تگ کردن افرادو نداشتم. کیو داشتم که تگش کنم. از این دویست نفر، شاید ده بیست نفرشون هم برام نمونده بود. تازه منی که از پست رمزدار متنفر بودم، مجبور بودم به خاطر یه سری مسائل پستامو رمزدار بنویسم. از شرایط جدیدم چه توی دنیای حقیقی و چه مجازی، راضی نبودم. این اواخر تصمیم گرفتم بشینم دوباره پستای این فصلو بخونم و در موردشون فکر کنم. تصمیم گرفتم دوستای جدیدمو بپذیرم و افرادی که تو هر پست ازشون اسم بردم رو تگ کنم و رمزا رو بردارم. ولی جای خالیِ رفتگان توی خاطراتم به همم میریخت و با مرور پستای این فصل مینشستم گریه میکردم و غمگین میشدم. برای همین بیخیالِ این تصمیم شدم.
این یکی دو ماه آخر تابستون که اینجا رو تعطیل کرده بودم نشستم دوباره با خودم حرف زدم که آخه چه کاریه و این ادا و اطوارا چیه و جمع کن خودتو باو!!! دوباره عزمم رو جزم کردم که این تصمیم رو عملی کنم و از پست شماره 1 شروع کردم به خوندن و تگ کردن و دستهبندی پستها بر اساس موضوع. هر روز نیم ساعت یا یه ساعت برای این تصمیم صرف میکردم. شاید به نظر برسه که چه کار بیهودهای کردم و میتونستم به جاش کتاب بخونم و فیلم ببینم. کتاب خوندم و فیلم هم دیدم و کلی کار مفید دیگه هم انجام دادم؛ ولی تنها چیزی که میتونست کمکم کنه و افکارمو سر و سامون بده، این بود که برگردم به "گذشته" و یه بار دیگه به آنچه گذشت فکر کنم. در غیر این صورت "حال" من عوض نمیشد.
بالاخره امروز این پروسهی توانفرسا و البته لذتبخش تموم شد و همهی این 947 تا پستو تگ و طبقهبندی موضوعی کردم، بکآپ گرفتم و حس میکنم حالم خیلی خوبه و به اون ثبات روحی که میخواستم رسیدم. دیگه مرور این خاطرات اذیت و اون لیست ستون سمت چپ فصل 2 ناراحتم نمیکنه. یه نکتهی عجیب هم کشف کردم. نمیدونم بلاگفا برای تعداد تگها محدودیت داشت یا نه؛ ولی اینجا (بیان)، بیشتر از 500 نفرو نمیذاره تگ کنم. خودمم باورم نمیشه ولی وقتی لیست کلمات کلیدی این فصلو بعد از تموم شدن کارم چک کردم دیدم 400 نفرو تگ کردم. خیلی عجیبه که با وجود این همه آدم که تو این دفتر جدید کنارم بودن من این همه تنها بودم.
قبلاً هم عرض کردم و تکرار میکنم کسی که حالش خوب نیست، باید خودش حال خودشو خوب کنه، «لا یُغَیِّر ما بقوم حتی یُغَیِّروا ما بانفُسِهم».
"برداشت آزاد"