پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

یهو یادم افتاد جواب یکی از سوالای امتحان دیروزو اشتباه نوشتم. جوابی که نوشتم اشتباه نبوده ولی چیزی که نوشتم جواب اون سوال نبوده و تو امتحانی که می‌تونستم نمره‌ی کامل بگیریم، نمره‌ی اون سوال رو از دست دادم.

هندزفریو کردم تو گوشم و از فولدرِ آهنگام، مخور غمِ گذشته‌ی معینو پیدا کردم و  و الان دارم عمر، کمه صفا کن، گذشته رو رها کن گوش میدم که مخور غم گذشته گذشته‌ها گذشته هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته و خوشحالم که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت نمره‌گرا نبودم

ولی اطرافیانم و اقوام و فوامیل! چرا؛ برای اونا این چیزا مهمه... دروغ چرا، یه زمانی برای پدرم هم مهم بود

ابتدائی و راهنمایی که بودیم، بعد از هر امتحانی، نمره‌هامونو باید نشونِ پدر و مادرمون می‌دادیم و کنار نمره، امضا می‌کردن که رویت شد.

بابا نمره‌های کمتر از 20 رو امضا نمی‌کرد.

هرگز امضا نکرد.

یادمه مادربزرگِ مادریم فوت کرده بود و مادرم چند روز خونه نبود. مسافرت بود و من تو اون بازه‌ی زمانی، امتحان ریاضیمو 19.75 گرفته بودم و می‌دونستم که پدرم امضا نمی‌کنه

چند روز برگه‌ی امتحانیمو نگه داشتم و صبحِ اون روزی که باید امضای والدینو به معلممون نشون می‌دادیم، از بابا خواستم و خواهش کردم که امضا کنه و انقدری اسکول بودم که خودم امضاش نکنم. بابا حاضر نبود این کارو انجام بده و یه کم فکر کرد و بعدش امضا کرد. ولی نه امضای خودشو بلکه امضای مامانو.

دوران تحصیلی‌م هیچ وقت غیبت نداشتم. به جز اون پنجشنبه‌ای که پدربزرگِ مادری‌م فوت کرد و سوم ابتدائی بودم. پنجشنبه معلمِ دینی‌مون درس میده و میگه شنبه امتحان می‌گیرم. و من از امتحانِ شنبه خبر نداشتم و 10 گرفتم. و الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم همین که یه درسیو نخونده 10 شدم، خیلی خوبه!

خب من به خاطر اون 10 مورد غضبِ پدر واقع شدم و برگه‌ی امتحانیمو تابلو کرد زد رو دیوار تا درسِ عبرتی بشه برام که دیگه 10 نگیرم. و اون هفته عمه‌هام خونه‌مون بودن و اون نمره‌مو دیدن و هنوز که هنوزه یادشونه و تو هر محفلی بحثِ نمره باشه این خاطره رو تعریف می‌کنن!

ولی من هرگز نمره‌گرا نبودم و نمره هیچ وقت هیچ اهمیتی برام نداشت و تنها ذوقم بابت نمره، رند بودن معدل دیپلمم بود که 19 بود و دو تا صفر جلوش.

داشتم به یکی از هم‌کلاسیای ارشدم فکر می‌کردم که یکی از درسارو 19.5 گرفته بود و یک ساعت تمام با استاد بحث کرد که بشه 19.75 و همه‌مون تو کلاس بودیم و داشتیم از خجالت آب می‌شدیم که این 0.25 چرا انقدر برای یه دانشجوی ارشد مهمه...

حیفه که هدفمون از امتحان و سر کلاس نشستن، فقط، نمره باشه. عمرمون و زمانمون بیشتر از اینا ارزش داره!

یاد بگیریم که "یاد بگیریم تا یه جایی تو زندگی‌مون به دردمون بخوره".


۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


پ.ن1: ساعت نزدیک 4 صبه و 8 صبح باید سر کلاس باشم و هنوز هیچی نخوندم و هنوز دلم جیگر میخواد!!!

پ.ن2: امتحان گرفتن از دانشجوی ارشد به والله توهین به شعور بشریته!!!

۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

809- من اون دنیا، با همین عددِ 4 محشور میشم

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۰ ب.ظ

 نسیم جان! عزیز دلم، قربون اون شکل ماهت برم، تو آزادی که برای درس خوندن و کسب و تحصیل علم، هر رشته و شهری رو انتخاب کنی و خونه و زندگی و من و بابامراد و برادر، خواهراتو (امیرحسین (طوفان سابق!)، خاطره و ساحل) رو ترک کنی و بری برای خودت توی یه شهر غریب، تک و تنها زندگی کنی و به کسب علم و دانش بپردازی...

آمّا! 

به این فکر کن که یه روز، که اون روز اتفاقاً نه صبونه خوردی و نه ناهار؛ خسته و درب و داغون، عصر، از پشت سنگر علم و دانش برمی‌گردی خوابگاه و فرداشم امتحان داری و یهو هوس یه سیخ جیگر! می‌کنی؛ 
به این فکر کن که اون موقع نه به من دسترسی داری، نه به ابوی و نه اخویت و تا فاصله‌ی 60 کیلومتری‌تم جیگرکی نمی‌شناسی و بشناسی هم اصن لب به غذای بیرون نمی‌زنی

اون وقت باید بیای رو تختت دراز بکشی و همین جوری که منتظر باز شدنِ یخِ گوشت چرخ‌کرده‌ای، به این فکر کنی که هر که خربزه خواهد جور هندوستان کشد...
من که میگم بمون و همین جا پیش ما درستو بخون
اصن نخون...
به خدا تهش قراره مای‌بی‌بی بچه‌تو بشوری!
حالا خود دانی...

یه چیزی هم بگم به مامانت افتخار کن
تیم پروژه‌ای که مامانت الان داره روش کار می‌کنه چهار تا سرگروه داره
خب؟
مامانتم یکی از اون چهار تاست
بگو خب...

اممممم.... داده‌های مامانت کمترین خطا رو داشته تا حالا!!!

یه چیز بامزه هم بگم کَف کن!!!

می‌دونی که من چه قدر چهارو دوست دارم؟
استادمون گفته از فرهنگ معاصر، تا صفحه‌ی سیصدش، روی کلمه‌ها یه کاری انجام بدم
خب؟
بگو خب!
بعد فکر کن امروز رفتم ببینم کدوم کلمه‌ها رو باید تحلیل کنم و
شاید باورت نشه!
خودمم باورم نمیشه
ولی اولین کلمه‌ی صفحه‌ی 301، "چهار" بود!!!



+ فردا امتحان دارم و تُف هم بلد نیستم...

و کماکان دلم جیگر میخواد :((((((

۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

زمستون پارسال نه پیارسال، وقتی هندزفری به گوش، لابه‌لای قفسه‌های طبقه‌ی دوم کتابخونه‌ی دانشگاه سابقم قدم می‌زدم و کتابای قفسه‌های آخرِ گوشه‌ی کتابخونه رو یکی یکی برمی‌داشتم و ورق می‌زدم و بیشتر از ظرفیتِ یه دانشجو کتاب می‌گرفتم و نه با غر زدنای مسئول کتابخونه، که با لبخنداش مواجه می‌شدم که "تو این همه کتاب زبان‌شناسیو می‌بری چی کار می‌کنی؟"، حتی فکرشم نمی‌کردم یه روز تو کتابخونه‌ی فرهنگستان، هندزفری به گوش، همون آهنگِ زمستون پارسال نه پیارسال پِلِی بشه و لابه‌لای قفسه‌ها قدم بزنم و دنبال فرهنگ و اصطلاحات مهندسی بگردم و با لبخندِ آقای رئیسیِ مهربون مواجه بشم که می‌پرسه "تو این فرهنگ لغات مهندسیو می‌خوای چی کار؟"

اگه یه روز خواستین از زندگی‌نامه‌ام فیلم درست کنین، تو اون سکانسی که پیرمردِ قدخمیده‌ی کتابخونه‌ی فرهنگستان، ازم می‌پرسه کمک نمی‌خوای، اونجا فلش بک بزنید و برگردید به زمستون پارسال نه پیارسال، همون جا لابه‌لای قفسه‌های طبقه‌ی دوم که مسئول کتابخونه ازم می‌پرسه کتابایی که می‌خواستیو پیدا کردی و کمک نمی‌خوای و منم لبخند می‌زنم و میگم ممنون.

+ پیشنهادِ اَخَوی، مثل مهر تو که یه دفعه، بی هوا به دلم افتاد

۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بی مقدمه میرم سر اصل مطلب.

از اونجایی که اردیبهشت ماه و خرداد ماه سرم خیلی شلوغه نمی‌رسم که هم برای درسام وقت بذارم هم برای کارم. لذا امروز طی جلسه‌ای که با رئیس اعظم داشتیم، الهام رو رسماً به عنوان همکار ویرایشی، به گروه معرفی کردم و چون الهام در جریان تصویب پروتکل ویرایشی بود، قرار شد چکیده‌ها رو باهم ویرایش کنیم... ولی

این متن‌های ویرایش شده باید جمله به جمله به سیستم داده بشن و تغییرات، هایلایت بشن. مثل این عکس (کلیک) که جمله‌ی اول ویرایش نشده و جمله‌ی دوم ویرایش شده و هایلایت شده و اون کلمه‌ی تغییر یافته به رنگ قرمز درومده!

تا امروز، خودم هم ویرایش می‌کردم، هم هایلایت؛ ولی دیگه نمی‌تونم و تصمیم گرفتم نیروی کمکی بگیرم! ینی من به شما دو تا فایل ورد میدم، یکیش متن ویرایش شده و یکیش متن ویرایش نشده و شما جملات ویرایش شده رو جمله به جمله بعد از هر نقطه میذارید زیر جمله‌ی ویرایش نشده و همه رو هایلایت زرد می‌کنی و بعدش اون کلمه‌ای که تغییر دادم رنگشو قرمز می‌کنی.

دلیل اینکه از دوستان حقیقی‌م کمک نمی‌گیرم اینه که اونا مثل من دانشجو ان و فصل امتحاناته و فرصت چندانی برای این کار ندارن، ولی اینجا ممکنه کسی که فارغ‌التحصیل شده و فرصت داره باشه و اصن آیا خوندن پستای طویل من مفیدتره یا کار کردن و دستمزد گرفتن؟ :دی

لزومی نداره اهل تهران باشید، ولی ترجیح می‌دم خانم باشید و خواننده خاموش نباشید و تا حدودی بشناسمتون؛ چون برای این داده‌ها تعهد دادم و نمی‌تونم در اختیار هر کسی قرارشون بدم. فکر نمی‌کنم بتونید تو کار ویرایش کمکم کنید چون زمان می‌بره تا با قوانین جدا و پیوسته‌نویسیِ ما که قبل از عید تو گروه تصویب کردیم آشنا بشید و زمانمون هم خیلی کمه و فقط دو ماه فرصت داریم. بنابراین هر کسی با هر مدرک و سن و سالی، کافیه سواد خوندن و نوشتن داشته باشه و کپی پیست و هایلایت بلد باشه تا دست یاری به سمتم دراز کنه و با آغوشی باز بپذیرم. 
من الان 3000 تا چکیده دارم و چکیده‌ها حدوداً 300 کلمه هستن و معمولاً ویرایش متن، به ازای هر کلمه، 4 تومنه ینی 40 ریال! این پروژه، ویرایشش کلمه‌ای 10 تومن و هایلایت چکیده‌ها هر کلمه 5 تومنه! ینی حدوداً 3 هزار تومن برای ویرایش و 1500 برای هایلایت (حدوداً عرض کردم). من و الهام ویرایش‌ها رو انجام میدیم و چون فرصتِ آموزش دادن اصول ویرایش رو ندارم ترجیح می‌دم به جای آموزش ویراستار و بازبینی کارای اونا، خودم این کارو انجام بدم و الان دنبال چند تا آدم باحوصله می‌گردیم که تغییرات منو هایلایت کنه. خودم وقت هایلایت کردن ندارم و بیشتر از 18 ساعت هم نمی‌تونم پای لپ‌تاپ بشینم... خب هر کی می‌تونه یه ندا بده.

و تازه امروز فهمیدم این پروژه‌ای که داریم روش کار می‌کنیم، قبلاً بچه‌های زبان‌شناسی رایانشی و مهندسی کامپیوتر و برق دانشگاه سابقم پروژه‌ی مشابهی در این راستا داشتن و نرم‌افزارشو سال‌ها پیش ارائه دادن و اینی که ما داریم روش کار می‌کنیم یه چیزی فراتر از کار اوناست و یه جورایی ورژن جدیدِ کارشونه.

کامنتا نشون داده نمیشن.

بعداًنوشت: تاکنون شش نفر دست یاری به سمتم دراز کردن و منم به جز یکیشون، بقیه رو با آغوشی باز پذیرفتم... ظرفیت آغوشم داره تموم میشه :)))

بعداًترنوشت: ظرفیت آغوشم تقریباً تموم شد :(

پ.ن: درسته که گفتم کامنتا نشون داده نمیشن، ولی دلم نمیاد کامنتاتونو تایید نکنم... دلم برای کامنتاتون تنگ شده خب... دلم پکید از تنهایی و بی‌کسی و سکوت :( ولی خب برای رعایت حریم خصوصی کامنت اونایی که قراره بهم کمک کنن رو تایید نکردم.

۱۶ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

806- در آستانه‌ی بیست و چهار سالگی

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۴ ب.ظ

آلاّه دییَن اُلسون بیز دییَن اُلماسین (عبارتی ترکی، معادل با ان‌شاء الله) هفته‌ی آخر اردیبهشت ماه سال جاری که اتفاقاً سالگرد مامان‌بزرگم هم هست، قراره اینجوری شروع بشه که برم شریف و لباس فارغ‌التحصیلی‌مو تحویل بگیرم و روز بعدش در جشن فارغ‌التحصیلان نود و چهار حضور به عمل برسونم و روز بعدش برم سراغ سفارش کیک و متعلقات تولدم و سپس خیل عظیمی از یاران و مریدانمو دعوت کنم به صرف کیک و شیرینی و "دادن کادو" :دی و روز بعدش ارائه‌ی مقاله‌ای که نیمی از نمره‌ی درس اصطلاح‌شناسی‌م به اون کنفرانس تعلق می‌گیره و یه ترم براش وقت داشتم و تف هم آماده نکردم هنوز (این اصطلاحِ تف رو از هم‌دانشگاهیای سابقم یاد گرفتم) و نیز ارائه‌ی نقدی بر کتابی که نه خریده‌ام هنوز و نه خوانده‌ام هنوز، برای درس ساخت‌واژه که یادم باشه بعداً طی پستی مبسوط و مفصل توضیح بدم چه درگیری‌هایی با استادِ این درس دارم و هر کاری می‌کنم مهرم به دلش بشینه، نرود میخ آهنین در سنگ! و نیز گزارشی از تحقیق میدانی‌ام و ارائه‌ی مقاله‌ای دیگر و کنفرانسی در همان راستا برای درس جامعه‌شناسی زبان که برای این مقاله و ارائه هم هنوز قدم از قدم برنداشته‌ام! این هفته‌ی آخر اردیبهشت با ارائه‌ی پیشرفت کار به رئیسم که خدا به زمین گرم بزندش! و انتشار پست‌های متعدد و طویله! (خدا به دادتون برسه) ادامه یافته و در نهایت با حضور در جشن 50 سالگی شریف و نیز نمایشگاه بین‌المللی و خرید چهار جلد کتاب خاتمه خواهد یافت. (این قرمزا لینک بودنااااا روشون کلیک کنید!)

فلذا بیست و چهار روزِ دیگه من بیست و چهار ساله میشم.
من عدد
چهار رو دوست دارم، من جمع چهار نفری خانواده‌مونو دوست دارم، من پیش‌شماره‌ی شهرمون و پیش‌شماره‌ی موبایلم که چهاره، دوست دارم، من، فارغ‌التحصیل سال نود و چهار، از اینکه شماره‌ی موبایلم چهار تا چهار داره و از اینکه پدرم متولد چهل و چهاره خوشحالم و من هنوز نمی‌دونم چرا استاد شماره چهار، موقع آوانویسی عدد چهار، واجِ آخرو با تی می‌نوشت و می‌گفت dort! در حالی که من چهارو با دال تلفظ می‌کنم و میگم دُرد! من حتی همین حرف d که چهارمین حرف حروف الفباست رو دوست دارم و آدرس قبلی وبلاگم که با دی شروع می‍شد رو هم دوست دارم. من هر موقع بین گزینه‌ها شک داشته باشم گزینه‌ی چهارم که دال باشه رو انتخاب می‌کنم، اتاق‌های چهار نفره‌ی خوابگاهو به بقیه‌ی اتاق‌ها ترجیح می‌دم و الان تو اتاقمون چهار نفریم و من چهار تا بشقاب و چهار تا پیش‌دستی و چهار تا قاشق غذاخوری و چهار تا قاشق چای‌خوری و چهار تا کارد و چهار تا چنگال دارم و خوشحالم که در مجموع چهار تا دست و پا داریم و شماره‌ی خونه‌مون با چهل تموم میشه و پلاکخونه‌مون یه ربطی به چهار داره و مسیر خوابگاه تا دم در کلاس، چهل و چهار دقیقه طول می‌کشه و راضی ام از معدل ترم اول ارشدم که هفده و چهار دهم شد و کلاس چهارم دبستان، معدلم چهار صدم کمتر از 20. ما همه‌مون چهارو دوست داریم و چند روز پیش وقتی داشتم برمی‌گشتم خوابگاه مامانم برام چهار تا سیب و چهار تا کیوی و چهار تا پرتقال گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و چهار تا کتلت و چهل پیمانه برنج! و چهل تا نسکافه و چهار تا بیسکویت. من خوشحالم که فلش چهار گیگ دارم و خونه‌مون چهارراه فلانه و خوابگاه و محل کارم به چهارراه بهمان مربوطه و اسمم چهار تا نقطه داره و اسم مامان و بابا و داداش و عمه و عمو و حتی پدربزرگ و مادربزرگ‌هام چهار حرفیه. حتی خوشحالم که رئیس جمهورها هر چهار سال یه بار عوض میشن! حتی اگه عوض نشن :دی. من هر موقع می‌بینم تعداد خواننده‌های آنلاینم، چهار نفره و تعداد بازدیدهای روز قبل یا اون روز چهارصد و چهل و چهار، ذوق می‌کنم. من چهل و چهار کیلو ام و الان ساعت چهار و چهل و چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه است. و ترجیح می‌دادم چهار تیر که چهارمین ماه ساله به دنیا میومدم یا چهار آوریل که آوریل هم چهارمین ماه ساله و حتی ترجیح می‌دادم این پست، پست چهارصد و چهل و چهارم وبلاگم بود. ولیکن، 13 هم عدد شانس منه و با اینکه متولد سیزدهمین روز ماه نیستم، اگه روز تولدمو به ماه تولدم تقسیم کنید، همین عددِ منحوس و میمونِ 13 به دست میاد. و شرط می‌بندم مهریه‌ام هم یه ربطی به چهار یا  چهل و چهار یا چهارصد و چهل و چهار خواهد داشت. اسم چهار تا از بچه‌هامم انتخاب کردم و آرزو بر جوانان عیب نیست.

* * *

من هیچ وقت برای درس خوندن دفتر برنامه‌ریزی نداشتم؛ ینی خوشم نمیومد حتی برنامه‌ای که خودم تنظیم می‌کنم، منو مجبور به انجام کاری بکنه که شاید اون لحظه حس انجام دادنشو نداشته باشم. ولی هر سال یه دفتر برنامه‌ریزی می‌گرفتم برای نوشتن کارایی که انجام دادم و نه کارایی که قراره انجام بدم. حدودای یازده و نیم، یه ربع به دوازده شب، دفتر برنامه‌ریزی‌مو باز می‌کردم و تو جدولاش که هر روزش بیست و چهار تا خونه داشت، هر ساعتی هر کاری کرده بودم رو می‌نوشتم و یه فیدبک از عملکردم می‌گرفتم برای فردا. یه موقع از بیست و چهار ساعتی که گذشته بود راضی بودم و یه موقع نه. 

حالا دوست دارم دفتر عمرمو، دفتر زندگی‌مو باز کنم و توش بنویسم که تو این بیست و سه ساعت و چند دقیقه که نه، تو این بیست و سه سال و چند ماهی که گذشت چی کار کردم. بنویسم از بیست و چهار سالی که گذشت راضی بودم و از یه سالی که گذشت بیشتر. بنویسم تو این یه سال به مسیرم جهت دادم و حداقل تکلیف خودمو با خودم روشن کردم و بنویسم از آدمایی که به مسیرم جهت دادن. از تک تک آدمایی که این مسیرو مدیون اونام. تو این مدتِ چند هفته‌ای که اینجا نمی‌نویسم، دارم یه چیزایی رو برای خودم یادداشت می‌کنم که بمونه برای بعد. و دوست ندارم وقتی به عرصه‌ی وبلاگ‌نویسی و به آغوش پر مهر شما برگشتم، فراموشم کرده باشین و چهار تا خواننده هم برام نمونده باشه. فلذا از پشت صفحات نمایشتون تکون نخورین و حتی من اگه پست نذارم هم هی رفرش کنید تا برگردم (مکالمه من و اَخَوی). و من الله توفیق برای خودم و صبر جمیل و جزیل برای شما. 


۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

805- اولین قهرمان یک پسر و اولین عشق یک دختر

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۳۵ ق.ظ
۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


و چه زحمت‌ها که نکشیدم:

(از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که اون آش رشته کار من نیست، برنجم هم‌اتاقیم درست کرده)



نسیم داشت نماز ظهرشو می‌خوند

بلند شد طبق عادت مألوف، قضای نماز صبشو بخونه و یادش اومد صبح خونده

برگشته میگه واااااااای نماز صبمو خوندم!!!

و در ادامه‌ی ذوقش: انقدر خوشحال شدم که دو تا پسر می‌زاییدم انقدر ذوق نمی‌کردم...

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوابگاه دانشگاه سابق، سوئیت بود.

اتاق خواب جدا، آشپزخونه جدا و هال و سرویس جدا، اونم برای چهار نفر؛

نه مزاحم درس خوندن هم بودیم نه مزاحم خواب و استراحت.

حالا ترقی کردیم و برای ارشد، خوابگاهمون متشکل از یه دونه اتاقه!


دیشب می‌خواستم روزه بگیرم و در جریان هستید که

اتاق ما تشکیل شده است از 4 نفر؛ یه ترک و سه کُردِ دوتاش سنّی و یکیش شیعه

که از این چهار نفر یکی‌شون به حجاب اعتقاد داره سه تاشون نه،

دو تا از اون سه تا به نماز اعتقاد دارن یکی‌شون نه،

یکی از اون دو تا به نماز بدون وضو اعتقاد داره و نمازاشو 5 بار میخونه و عجیب آنکه قضا هم نمیشه!

ولی خب با لاک وضو می‌گیره و دوست دیگرمون خدا رو شکر با نماز اوکیه

ولی همه رو یه جا به صورت 17 رکعتی می‌خونه!


تصمیم گرفتم بهشون نگم روزه می‌گیرم که موقع ناهار خوردن معذّب نباشن و

از اونجایی که کلاً تایم غذا خوردنم باهاشون سینک نیست، شک هم نمی‌کردن

معضل اولم سحری خوردن بود

ما (خانواده‌ی ما) هرگز تاکنون بدون سحری روزه نگرفتیم و همیشه هم برنج می‌خوریم 

عوضش شام نمی‌خوریم و برای افطاری یه کم سوپ می‌خوریم

با این اوصاف و با این شرایط، یا باید بی‌خیال سحری می‌شدم یا بی‌خیال روزه

چون نمی‌خواستم صبح با سر و صدام بیدارشون کنم


روز قبلش که دیروز باشه، بچه‌ها کنار غذاشون آش رشته هم گرفته بودن و

برای منم کنار گذاشته بودن و من آش رشته را عاشقم!

نخوردم و گفتم فردا می‌خوام روزه بگیرم و بمونه برای افطاری

موقع شام نسیم گفت منم می‌خوام روزه بگیرم، بگیرم؟ ولی صبا نمی‌تونم برای سحری و نماز بیدار شمااااااااا!

اون یکی هم‌اتاقیم گفت ما سنی‌ها، شب آرزوها نداریم و در نتیجه از این روزه‌ها هم نداریم

گفتم ماه رجب، چه ربطی به شیعه و سنی بودن داره خب

گفت ینی منم می‌تونم روزه بگیرم؟

گفتم سر کار هم قراره بریا، سختت نشه

گفت نه فکر کنم بتونم

هم‌اتاقی شماره سه: آقا من نمازم نمی‌خونم و 

اندکی تامل کرد و گفت ینی منم بگیرم؟


حدودای 2 خوابیدم و چون بسی بسیار خسته بودم، فرصت نکردم غذا درست کنم

چهار و نیم آبِ جوش گذاشتم و برای سحری بیدارشون کردم و اذان، پنج و 2 دیقه بود.

یه کم از ماکارونی پریشبم مونده بود، اونو خوردم و 

بچه‌ها هم نون‌پنیر و کره عسل و یه همچین چیزایی خوردن

ینی یک چهارم چیزایی که تو خونه موقع روزه گرفتن می‌خورم هم نخوردم و الان گشنمه :(

و هم‌اتاقیام می‌پرسن آیا دیدنِ فیلمی که یهو ناغافل توش صحنه داشته باشه روزه رو باطل می‌کنه یا نه

و من می‌گم اگه بزنین بره جلو "نه!"


بعد سحری خوابیدیم و البته یه جایی می‌خوندم که نوشته بود:

خواب پیش از طلوع خورشید و نیز خواب قبل از نماز عشاء، باعث فقر و پریشانی امور می‌شود.

خوابی که بعد از خوردن سحری دیدم بدین شرح بود که:

با نگار و خانواده‌ام، یه جلسه‌ای دعوت شده بودیم که قرار بود تو اون جلسه آهنگر دادگر صحبت کنه و به معدل اولِ ترم پیش جایزه بده و عجیب آنکه من معدلِ اول نبودم، ولی جز من دانشجوی دیگه‌ای دعوت نشده بود و عجیب‌تر آنکه جایزه رو دادن به داداشم. یه امتحانم از من گرفتن که به روباتیک مربوط بود و نگار کمکم می‌کرد و نکته‌ی هیجان انگیز این امتحان این بود که اصن برگه‌ی سوالات خالی بود و باس خودمون سوال رو حدس می‌زدیم! و جواب می‌دادیم. و همه‌مون به جای صندلیِ معمولی روی مبل و راحتی نشسته بودیم و مالِ من ارتفاعش بیشتر از همه بود (تعبیرش اینه که من به زودی به عُلُوّ درجات می‌رسم :دی) بامزه‌ترین قسمتش بخش پایانیِ سخنرانی ایشون بود که نطقش که تموم شد ملت تکبیر گفتن. از این تکبیرایی که دستتو مشت می‌کنی و با زاویه‌ی 45 درجه در جهت سخنران تکون می‌دی و مثلاً میگی مرگ بر امریکا و الله اکبر و اینا. و به واقع من تاکنون این حرکت رو انجام نداده بودم و اونجا درگیر این بودم که با کدوم دستم انجام بدم و همزمان با حرکاتِ دست شعارمو بدم یا صبر کنم مشتم به سکون برسه و بعد. و ریز ریز و زیر زیرکی با نگار سر همین موضوع می‌خندیدم که دیدم ای دل غافل، دوربین مخفی خنده‌هامو ثبت و ضبط کرد و بعداً که ویدئو چک کردن منو به جرم تمسخرِ عملِ تکبیر اخراج می‌کنن و به این قسمت از این اضغاث احلام که رسیدم از خواب برخیزیدم. و مِن الله شفای عاجل :)))

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

802- تو مملکتی که توش عشق، جُرمه

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۳ ب.ظ

دارم خودمو برای میانترمام آماده می‌کنم و سعی می‌کنم به خودم بقبولونم با فعلِ لایک و دوست داشتن نمیشه مجهول ساخت و با لاو و عشق میشه. سعی می‌کنم به خودم بقبولونم که دوست داشتن ارادی نیست و نمیشه از افعال غیر ارادی مجهول ساخت و با عشق میشه. سعی می‌کنم و سعی می‌کنم و تمام سعیم رو می‌کنم به خودم بقبولونم که عشق ارادیه؛ حتی اگه حافظ گفته باشه که عاشقی نه به کسب است و اختیار.

و یاد دیالوگی از آواز قو می‌افتم. آواز قویی که 9 سالم بود دیدم؛ تو یه سکانسی که اتفاقاً سکانس آخر هم بود، جمشید هاشم‌پور به بهرام رادان میگه خودتو تسلیم کن و برگرد ایران و پیمان یا همون بهرام رادان میگه کجا برگردم؟ برگردم مملکتی که توش عشق جُرمه؟

و یاد حدیثی می‌افتم که عشق آدمو کور و کر می‌کنه و نمی‌ذاره واقعیت‌ها رو ببینه و حتی یاد حرف یکی از اساتید معارفم می‌افتم که می‌گفت گناه ینی انجامِ ارادی یه کار بد؛ 
حالا که این محبت و دوست داشتن "ارادی" نیستن، حتی اگه کار بدی باشن، چرا باید گناه باشن؟

پس دوست داشتن گناه نیست.
تا کی گناه نیست؟
تا وقتی که اوضاع تحت کنترلم باشه.
که اراده‌ی قوی می‌خواد که جلوی نفست کم نیاری و کنترلش کنی.
من این اراده رو دارم.
ینی امشب وقتی هوس بستنی کردم و برش داشتم و نگاش کردم و گذاشتم سر جاش اینو فهمیدم. 
+ خدایا، بیشتر از همیشه به این اراده نیاز دارم... بیشترش کن... نذار کور و کر شم...
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ گ.، ق. و غ.

+ شب آرزوها نزدیکه... فردا رو اگه روزه گرفتید پای سفره افطار، دعا یادتون نره، به دعای تک‌تک‌تون محتاجم :)

۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

800- غصه نخور دیوونه، کی دیده شب بمونه

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۱ ب.ظ

شوفاژمون آب می‌داد؛ صبح گفتیم تاسیساتی بیاد درستش کنه

اینو رو تختم جا گذاشته بود

تا چند دیقه پیش فکر می‌کردم به اینا میگن فیوز، ولی الان سرچ کردم دیدم فیوز نیست

ولی نمی‌دونم چیه

سرچ هم کردم! ولی چیزی دستگیرم نشد

ولی خیلی بهش میاد فیوز باشه


با تشکر از مریم گلی، اسمش استارته :)


فرزانه غایب بود؛ تنها برگشتم.

صُبا خودم میرم ولی برگشتنی اون منو می‌رسونه خوابگاه.


صبح یه پسره بیست بیست و پنج ساله که معلول جسمی و شاید ذهنی بود کف واگن خانوما نشسته بود و بیسکویت می‌فروخت. یه کم شلوغ که شد خواست بلند بشه و نتونست و یه کم تلاش کرد و کنترل دست و پاهاش دست خودش نبود انگار...

گفت خانوما میشه کمکم کنید؟

همه‌مون همدیگه رو نگاه می‌کردیم

یه خانوم چادری چهل، چهل و پنج ساله و یه دختره که شالش بیست درصد موهاشو پوشش می‌داد رفتن دستشو گرفتن بلندش کردن


هندزفریمو جا گذاشته بودم

دو سه ماهی میشه تو راه ازش استفاده نمی‌کنم

امروز مسیرم به نظرم طولانی بود و تنها هم بودم و از سر بی‌حوصلگی حس کردم لازمش دارم


از اون سوپریه که بچه‌ها میگن یه جوریه چند تا بستنی گرفتم برای آخر هفته

فکر کردم ممکنه یه شب هوس بستنی بکنم و نتونم برم بیرون

گفتم بگیرم بذارم بمونه برای بعد...


اون اوایل که دخترا می‌گفتن یارو یه جوریه، می‌ذاشتم به حساب ظاهر و ریخت و قیافه‌ی خودشون

بعداً نگار هم گفت یارو یه جوریه و فکر کردم لابد یه جوریه دیگه

ولی من هر موقع می‌رم خرید، هیچ جوری نیست؛

اصن شاید من خودمم یه جوری ام، برای همین یه جوری بودنِ بقیه رو متوجه نمیشم

بگذریم.


همین که رسیدم دم در خوابگاه، شر شر، بارون گرفت. 

سیل میومد انگار!!!

لباسای ده روز گذشته رو به انضمام اونایی که تنم بود انداختم تو لباسشویی و

الاناس که دیگه تموم شه و برم درشون بیارم

(حدودای 6 اینا رو تایپ می‌کردم. الان لباسام رو بندن دارن خشک می‌شن)

وقتی داشتم این پستو تایپ می‌کردم، گوشیمو دادم نسیم عکسمو بگیره

من و یکی از اون بستنیا:


* عنوان از شاملو

۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مثل وقتی که 3 نصف شب بیدار میشی و دیگه خوابت نمی‌بره... بالشو می‌ذارم این ورِ تخت، خوابم نمی‌بره، اون ورِ تخت خوابم نمی‌بره، بالشو می‌ذارم روی سرم! زیرِ سرم! باز خوابم نمی‌بره... دیروز صبح تا عصرم کلاس داشتم و عصرم اصن نمی‌خوابم و نخوابیده بودم که بگم به اندازه کافی خوابیدم و برای همینه الان خوابم نمی‌بره. و امروز نیز صبح تا عصر کلاس دارم و اگه به همین روالِ درگیری با بالشم ادامه بدم و نخوابم، سر کلاس از شدت خستگی و بی‌خوابی نابود خواهم شد. سیستم لایک و دیسلایک این پستم غیر فعال کردم؛ چون هر چی فکر می‌کنم می‌بینم چه معنی میده لایکش کنین آخه!!!

والا!

و برای اینکه در بحر تنهایی‌م به طور کامل! مستغرق بشم، قسمت آمارو از پنل کاربری وبلاگم برداشتم که تعداد بازدیدا و خواننده‌های آنلاینو نبینم. از ستون سمت چپم آمارو حذف کردم که ناغافل چشم تو چشم نشم باهاتون. خوددرگیر هم خودتی...


* عنوان از حافظ: کسی را که دردی کشنده است چگونه چشم برهم تواند گذارد؟

۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

798- بینی‌مم خیلی دوست دارم :دی

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ

گیر دادن به عکس پروفایل بنده، سابقه‌ای دیرین داره و هر کی رد میشه سعی می‌کنه یه نظری در موردش بده و اصن نصف سی پست آخر بلاگفام راجع به همین مقوله بود و اعتراف می‌کنم وقتی عضو فیس بوک شدم، نمی‌دونستم لایک چیه و به هنگام عضویت، بعد از اینکه محل تولد و اسم دانشگاهو وارد سیستم کردم، ازم عکس پروفایل هم خواست و منم اون عکسی که تو بوفه دانشگاه سابق گرفته بودم و اتفاقاً با مقنعه و به غایت ضایع بود رو کراپ کردم و گذاشتم و بسی مورد لایک واقع شد!!! و به واقع بنده متوجه نبودم چرا دم به دیقه نوتیفیکیشن میاد که فلانی و فلانی عکستو لایک کردن و واقف نبودم به این قضیه که آدم باس عکس پروفایل ملتو لایک کنه!!!

اکنون، این شما و این هم عکسی که دیشب برای تلگرامم گذاشتم و زیرشم نوشتم "It's Me" و از اونجایی که دخترا معمولاً شبیه بچگیای ماماناشون هستن، حس می‌کنم نسیم هم قراره این شکلی بشه ^-^


1.

2.

گروه درسی دوره ارشد

3.

4.

۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

و بنده به واقع در جایگاهی نیستم که نسبت به کارهای خدا انتقاد و پیشنهاد داشته باشم و اصن من کی باشم که بخوام نظر هم بدم. سوادِ دینی هم ندارم که راجع به این مقوله برم رو منبر، ولیکن! به عنوان یک بنده، یک مخلوق، یک آدم! مینیمم انتظاری که از خدا و از خالقم دارم اینه که باهام حرف بزنه. سوال که می‌پرسم جواب بده. نه با استخاره و نشونه و سیگنال و موج‌های الکترومغناطیسی! با صوتی که فرکانسش با گوشم سازگار باشه! بشنومش، بفهممش. انقدر سردرگم و حیرون نباشم، کاسه‌ی چه کنم دستم نگیرم! بی‌جا می‌گم؟!  انتظارِ زیادیه؟ خب من نویزو از سیگنال تشخیص نمی‌دم؛ نمی‌فهمم، درک نمی‌کنم! یه جوری که بفهمم باهام حرف بزنه.

خدایا! با شمام هااااا! شما که هم نامه‌ی نانوشته خوانی و هم قصه نانموده دانی؛ شما که پستامو ننوشته می‌دونی توش چیه، شما که از دلم خبر داری، بله شما! میشه دقیقاً بگی چی کار کنم؟ اصن تا حالا دقت کردی این قدرت اختیاری که بهمون دادی چه قدر کارمونو سخت کرده!؟ خب من اختیار نمی‌خوام... خودت بگو، تو بگو. من قول میدم همون کارو انجام بدم.


۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون روز که با دکتر ب. (رئیس اعظم پروژه) قرار داشتم، به دلایلی یه کم دیر رسیدم سر قرار و

دمِ پله‌های مترو بودم که زنگ زد که خانم فلانی کجا موندی و گفتم چند دیقه‌ی دیگه می‌رسم.

نگهبان دم در ازم کارت خواست و وقتی گفتم با کی قرار دارم کارتمو برگردوند و 

زنگ زد به دکتر و اونم گفت بفرستش بیاد تو

رفتم تو ساختمون و

نگهبان دم آسانسور دوباره ازم کارت خواست و گفتم با فلانی کار دارم و گفت نیست!

گفت نیست!!!

سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و با عطوفت و ملایمت گفتم همین چند دیقه پیش خودشون تماس گرفتن و

همین الانم با نگهبان دم در هماهنگ کردم اومدم.


خیلی دلم می‌خواد بدونم اینایی که صاف تو چشای آدم نگاه می‌کنن و دروغ می‌گن راجع به خودشون یا منِ مخاطب چی فکر می‌کنن. من هیچ وقت هیچ اصراری برای شنیدنِ حقیقت نداشتم ولی اگه نمی‌تونی راستشو بگی حداقل دروغ نگو!

دروغگو دشمن خداست.



۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

روی سنگ قبر آن بانو بنویسید هدرشو که می‌دیدی، چنان‌که گویی داری پروفایلشو می‌خونی! بنویسید با اینکه فوتوشاپ داشت، ولی هرگز ازش استفاده نمی‌کرد و همین هدرم با پینت درست کرده بود. بعدش اینترو بزنید و تو خط بعدی سنگ قبرش بنویسید دوم دبیرستان که بود، یه درسی داشت به اسم فوتوشاپ که اونو با 19 یا 19.5 پاس کرده بود و اون یه نمره رو هم به این دلیل از دست داده بود که معلمشون گفته بود به 3 طریق زوم کن تو تصویر و یه طریقشو بلد بود. و شاید خالی از لطف نباشه که بدونید:


توی دو تا از این عکسا، سهیلا و توی دو تای دیگه نگار و تو اون عکس وسطیه هر دوشونو میشه دید.

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

فضاسازی پست: خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا، خوابگاه سابق، خوابگاه فعلی


از اینایی بودم که به زور و با تشویق و تهدید غذا می‌خوروندن بهش

از اینایی که یکی دو قاشق می‌خورد و می‌گفت بسه دیگه سیر شدم، نمی‌خورم و

مامان‌بزرگ خدابیامرزم هم بشقابو برمی‌داشت و می‌رفت حیاط، سمت سطل آشغال و می‌گفت باشه! نخور

منم داد می‌زدم که نه!!! نریزش دور... می‌خورم...

آخه مامان‌بزرگم گفته بود هر کی غذاشو دور بریزه کور میشه و دیگه هیچیو نمی‌بینه


تا همین دو سه سال پیش هم حتی این سناریو تو خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا تکرار می‌شد و من زود سیر می‌شدم و مامان‌بزرگم می‌گفت باشه می‌ریزمش دور و من بازم مثل بچگیام می‌گفتم نه! دور نریز، کم‌کم می‌خورمش و به زور هم که شده می‌خوردم که دور ریخته نشه.


اوایل که بلد نبودم آشپزی کنم (البته الانم بلد نیستم)، غذاهام افتضاح از آب درمیومدن (الانم تعریفی ندارن به واقع!)؛ شور، بی‌نمک، تند، بی‌مزه، شفته، سوخته. با این همه دورشون نمی‌ریختم و یه جوری تغییر کاربری می‌دادم که قابل خوردن باشن. برنجو تبدیل می‌کردم به آش، آبگوشتو می‌کردم کتلت و چه غذاهای نابی که اختراع نکردم! :دی 

و قانون نانوشته‌ای داشتم و اونم این بود که هیچ غذایی نباید دور ریخته بشه.

و اتفاقاً از یکی از هم‌اتاقیام به خاطر همین عادتِ دور ریختن غذا جدا شدم. چون فکر می‌کرد خیلی حرکت باکلاسانه‌ایه این کارش. و کلی آیه و حدیث می‌آورد که باید نیم‌سیر دست از غذا بکشیم و خب البته تو هیچ روایتی هم گفته نشده به اندازه‌ی ده نفر غذا بچین روی میز و نیم‌سیر بلند شو و بقیه‌شو دور بریز.


عصر، بچه‌های واحد بغلی داشتن سیر و پیاز سرخ می‌کردن و آشپزخونه یه بویی گرفته بود بیا و ببین.

شب یه کاسه باقله (که باقلا یا باقالی یا باقله و یا باقلی هم گفته می‌شود) برامون آوردن و باقلا گیاهی است یک ساله از خانواده بقولات.

منو که خدا رو شکر می‌شناسین و دستپخت هر کسیو به این سادگیا نمی‌خورم. هم‌اتاقیامم یا سیر دوست نداشتن یا باقلا و این خورشت همین جوری موند تااااااااااااااااا چند دیقه پیش که تصمیم گرفتن بریزنش تو سطل آشغال و یاد حرف مادربزرگم افتادم. البته هیشکی با یه کاسه اسراف که هیچ، با کارای بدتر از اینم کور نشده تا حالا.

مثل همون نسرینِ سه چهار ساله، کاسه رو از دست هم‌اتاقیم گرفتم و گفتم دورش نریز. یه چند دیقه صبر کن ببینم می‌تونم براش مشتری پیدا کنم یا نه!

پیام دادم به نگار ببینم خوابگاهه یا نه و نبود؛ بعدش هم‌اتاقیای نگار و هم‌رشته‌ایاش (یه مشت برقی!) که تنها موجوداتی هستن که تو این خوابگاه می‌شناسمشون...

یکی از هم‌اتاقیاش که یه شب اومده بود پرگار بگیره و الان یادم افتاد که هنوز پس نداده! گفت خودم دوست ندارم ولی شاید دوستم دوست داشته باشه و تو یه کاسه‌ی دیگه ریخت و برد برای دوستش و بهش گفتم اگه دوستت دوست نداشت دورش نریز و پسش بیار :دی که خدا رو صد هزار مرتبه شکر! که هم‌اتاقیاش دوست داشتن و همون طور که در بیابان لنگه کفش غنیمته، تو خوابگاهم یه کاسه خورشت غنیمت محسوب میشه به واقع.


إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کَانُواْ إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ وَکَانَ الشَّیْطَانُ لِرَبِّهِ کَفُورًا (27 اسراء)

چرا که اسرافکاران برادران شیاطین‌اند و شیطان همواره نسبت به پروردگارش ناسپاس بوده است.

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دوره کارشناسی‌م یه هم‌اتاقی تُرک داشتم (خودمم تُرکم البته!) که تا میومد حرف بزنه (چه فارسی، چه ترکی)، همه چیو جابه‌جا و اشتباهی می‌گفت و چه گرته‌برداری‌ها که از ترکی به فارسی و از فارسی به ترکی نمی‌کرد (گرته‌برداری ینی ترجمه‌ی تحت‌الفظی جمله؛ مثل مای آیز دونت درینک واتر!). به آدمِ آب زیر کاه می‌گفت آدم زیر خاکی، تقبل کردنِ هزینه رو اقبال کردنِ هزینه و بدرقه رو پیشواز می‌گفت و قس علی هذا! منم هر بار اشتباهاشو تذکر می‌دادم و چندین مقامِ شاعری و داستان‌نویسی هم داشت و چه فعالیت‌ها که تو حوزه‌ی ادبیات نکرده بود و وبلاگ هم داشت!

* * *

هم‌اتاقی فعلی‌م (نسیم) از مهرماه پارسال تا همین الان! مترصّدِ فرصتیه (مترصّد از رصد میاد. ینی در کمین نشسته) که من یه سوتی بدم و اشتباه لپی‌م رو بکنه عَلَم یزید یا پیراهن عثمان یا حالا هر چی و تو دفترش بنویسه و بخنده!

ویِ تاکنون یه دفتر پر کرده از سوتی‌های هم‌اتاقی شماره 2 و 3 و دوست داشت یه تُپُقی هم از من کشف کنه و کشف نمی‌کرد! (الکی مثلاً من فن بیانم خیلی خوبه). کلاً نه، ولی حداقل تو فضای اتاقمون آدم کم‌حرفی نیستم و ده برابر همین چیزایی که اینجا می‌نویسم رو با جزئیات، براشون تعریف و توصیف می‌کنم و چه منبرها و چه سخنرانی‌ها که مستفیض‌شون نمی‌کنم و چه قلم‌ها که نمی‌فرسایم براشون.

داشتم براش کسیو توصیف می‌کردم که کلی گریه کرده بوده و اشک تمام صورتشو پر کرده بوده و می‌خواستم بگم یارو به پهنای صورتش اشکمی‌ریخت و گفتم "به صورت پهنا" داشت گریه می‌کرد. و از اونجایی که دیگه این بیچاره تو این مدت به سخنوری بنده ایمان آورده، فکر کرد همون به صورت پهنایی که گفتم درسته و اصن مگه میشه نسرین یه چیزیو اشتباه بگه و چیزی نگفت و یه کم بعد پرسید به پهنای صورت هم داریم یا همون به صورت پهنا درسته؟ و منم گفتم مسلّماً که به پهنای صورت درسته!

حالا هر چند دیقه یه بار دفتر سوتیا رو باز میکنه و میگه "به صورت پهنا" و می‌خنده!

۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

792- رای من به هولدن و زی‌زی‌گولو و خودکار بیک

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۵۷ ق.ظ

و به واقع، همه‌مون واقف هستیم که شباهنگ و وبلاگ شباهنگ، هر سه تا تندیسِ زیبای دلنشین و خوشبخت دلنشین و دلنشین مردمیو داره و جای من تو قلب شماست اصن! ولیکن عنودان بدگهر و حسودان تنگ‌نظر و قضای روزگار و دست غیب! منو از صحنه‌ی رقابت‌ها حذف کرد و تقصیر شماهام هست که بهم بیست ندادین. اصن تقلب شده آقا! تقلب شده... همه‌تون بریزید تو خیابونا سطل آشغالا رو آتیش بزنید و در و پنجره‌ی بانکا رو خرد و خاک شیر کنید تا متولّیان امر! حساب کار دستشون بیاد!!!

و اما رای من!

- رایِ من برای وبلاگ مردمی، به ساحل افکار و هولدن هست ولی این دو تا تو لیست ده نفره نیستن که بهشون رای بدم و از اون ده نفری که می‌تونیم بهشون رای بدیم وبلاگ حس هفتم و زی‌زی‌گولو رو می‌خونم و چون زی‌زی فعال‌تره، به زی‌زی رای می‌دم.

- برای تندیس زیبای دلنشین، بین مترسک و هولدن مردّدم! ولی به هولدن رای میدم (خواهم داد.)

- رای‌م برای تندیس خوشبخت دلنشین هم میرسه که به خودکار بیک.

اینا تا 24 ام فرصت تبلیغ دارن و شمام 25 ام با حضور شکوهمندتون مشتی باشید بر دهان استکبار جهانی.

00lol00.blog.ir

و اما یک توصیه‌ی دوستانه!

گریه کنید.

گریه معجزه می‌کنه!

اگه مثل من جلوی بقیه نمی‌تونید گریه کنید، شبا که همه خوابیدن یا صُبا قبل بیدار شدن بقیه گریه کنید؛ خوبیش اینه که قرمزی و پف کردن احتمالی چشماتونو می‌تونید بندازید گردن بدخوابی و بی‌خوابی و کم‌خوابی. زیر بارون هم میشه گریه کرد ولی بارونش باید بارون باشه! گریه زیر دوش آب هم توصیه شده ولی به درد کسایی که دوش گرفتنشون بیشتر از ده دیقه طول نمی‌کشه نمی‌خوره... قبل از هر اقدامی، گریه کنید. قبل از حذف وبلاگتون، قبل از معتاد شدن، قبل از طلاق، قبل از مچاله کردن و پاره کردن و از بین بردن هر چیزی و هر کسی حتی خودتون! گریه کنید... شاید نظرتون عوض شد.

دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که بقیه‌ی فصل‌ها نه، ولی بهار، زیاد گریه می‌کنم. شاید دلیلش اتفاقاتی بوده که تو این فصل برام می‌افتاده و هی هر سال تکرار می‌شدن یا اگه تکرار نمی‌شدن هم هی یاد اون اتفاقات می‌افتادم و می‌افتم و اصن شاعر در همین راستا می‌فرماید: رسـم بـد عهـدی ایـام چـو دید ابر بهار، گریه اش بر سمن و سنبل و نسـرین آمد! که البته برداشت من اینه که ابر بهار همون نسرینه!

همونی که چند وقت پیش گوش می‌دادمو دوباره گوش می‌دم: 

۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از طرف هم‌اتاقی شماره2، مگهان و هم‌اتاقی شماره1 (نسیم)


دارم گوش میدم: beeptunes.com/track/41493511

یا radiopadide.com/AlirezaGhorbani-NaghsheFarsheDel

۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی از تکالیف درسیم که یکشنبه باید تحویلش بدم در مورد فرهنگ فرشه

و هدف اینه که کار کردن با فرهنگ‌ها رو یاد بگیریم

انواع طرح‌ها و گره‌ها و مدل‌های فرش و هر چی که در مورد فرشه

من دارم روی ابزارش کار می‌کنم

چون از علوم انتزاعی و غیرملموس خوشم نمیاد، فکر کردم کار کردن روی ابزار قالی‌بافی ملموس‌تر و عینی‌تر و با روحیه‌ام سازگارتر باشه و برام راحت‌تر از اینه که بیام مثلاً راجع به طرح‌هاش تحقیق کنم.

حالا منی که فرق تار و پودو نمی‌دونم، یه هفته است درگیر دار و قلاب و دفتین و دفّه و کرکیت و کلوزار و دستوکم و دنبال اسم این یارویی بودم که بهش میگن سیخ و نمی‌دونستم اسمش سیخه و تو اون فرهنگ فرشم پیداش نکردم. و چون اسمشو نمی‌دونستم، عکسشم پیدا نمی‌کردم و به هر کی می‌رسیدم می‌پرسیدم راجع به فرش چیزی می‌دونی و اسم اون یارویی که مثل خط‌کشه و میذارن لای نخ‌های فرش چیه و عکسشم نداشتم که نشونشون بدم و اولین واکنششون این بود که نکنه می‌خوای تغییر رشته بدی بری سراغ رشته‌ی فرش؟! بعدشم می‌گفتن نمی‌دونیم اسم اون یارو چیه...



این عکسو اتفاقی پیدا کردم و ترجیح میدم فقط نگاش کنم و چیزی در موردش ننویسم...
۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

788- ربوکاپ

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۲۶ ب.ظ


بعد نمایشگاه، برای ناهار رفتیم از بوفه دانشگاه سابق دو تا پیتزا گرفتیم و

این دو تا گلم تو نمایشگاه بهمون داده بودن.

و عجیب آنکه پنج‌شنبه‌ها دانشجو جماعتو راه نمی‌دن و با یه کم اصرار رامون دادن.

یه سرم رفتیم دانشکده که وضعیت اینترنتمو چک کنم ببینم غیرفعالش کردن یا نه

و عجیب‌تر آنکه شناسه‌ی اینترنتیم هنوز فعاله و ماه به ماه شارژ هم میشه!!!

بعدشم رفتیم خوابگاه سابق نرگسو دیدیم.


۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

787- یادت مرا فراموش

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ق.ظ


از عُنفُوان کودکی، ما یه رسمی داشتیم و داریم موسوم به "شب به خیر گفتن" که یه پروسه‌ایه که مسواک که زدی، مامان و باباتو می‌بوسی و میگی شب به خیر و بعدش میری می‌خوابی! و من تاکنون به این رسم پایبند بودم و هستم.

آمّا!

بوس و بغلی بودن از ویژگی‌های بعضی دختراست و صاحبان این ویژگی، انتظار دارن وقتی تولدشونه یا وقتی دلشون می‌گیره و اصن وقتی به هم می‌رسن، همدیگه رو بغل کنن و ببوسن و به قول هویج، من بنده‌ی بغلم غیر بغل هیچ مگوی! (برای مطالعه‌ی بیشتر، ارجاع به این پست و کامنت من و هویج و سایر دوستان)

و من بوس و بغلی نیستم به واقع. و حتی یادمه خوابگاه سابق، تولدم بود و ملت کادوهاشونو که دادن، بهشون گفتم حالا همدیگه رو بغل کنین و بقیه رو به نیت من ماچ کنید و ماچ بقیه رو از طرف من بپذیرید و بی خیال من بشید! و حتی یادمه یکیشون با آغوشی باز اومد سمت من و جاخالی دادم و یکی دیگه رو انداختم تو بغلش :دی

نه که آدم وسواسی باشماااا نه! کلاً این عمل مصافحه و معانقه (دست دادن و بوس و بغل) رو امری نمادین و الکی نمی‌دونم و باید واقعاً دلم هم بخواد که این کارو انجام بدم و از روی تظاهر و عادت نباشه برام.

به عنوان مثال، بیست و اندی ساله که داغِ ماچِ زری خانومو به دلش گذاشتم و هنوزم هر وقت منو می‌بینه میگه تو هیچ وقت بهم بوس ندادی و منم تایید می‌کنم و وی از بزرگان خاندان ماست.

این همه مقدمه‌چینی کردم که فضاسازی کنم برای اصل مطلب و اصل مطلب اینه که از دیشب ذهنم درگیر اینه که...

آقا یه روز (نمی‌دونم کِی و کدوم روز)، یه جایی (یادم نیست کجا)، یه نفر (نمی‌دونم کی) که رژ قرمز به لب داشت یهو اومد منو بغل کرد و از گونه‌ام بوسید و ردِّ رژ لبش روی گونه‌ام موند و از اینکه بالاخره آهویی گریزپای چون منو به دام انداخته بود بسی مشعوف و ذوق‌مند هم شد و منم رفتم جلوی آینه و وقتی قیافه‌مو دیدم خنده‌ام گرفت و دلم هم نیومد صورتمو بشورم و یه چند ساعتی آثارِ جرم! روی گونه‌ام بود و قبل از اینکه برم بشورم گوشیمو دادم دست یکی و یادم نیست کی و ازش خواستم عکسمو بگیره و بعد بشورم (یادمه می‌خواستم برم بیرون و یادم نیست کجا می‌خواستم برم)

خب الان دغدغه‌ام اینه که یادم نیست کی و کِی و کجا با من این کارو کرد! فقط یادمه طرفو اون موقع دوست داشتم و از کارش حس بدی بهم دست نداد. و از اونجایی که بودند آدمایی که دوستشون داشتم و حالا می‌خوام سر به تنشون نباشه و بودند آدمایی که سایه‌شونو با تیر می‌زدم و حالا دوستشون دارم، از این منظر هم نمی‌تونم رد گزینه کنم و طرف رو کشف کنم. و از طرفی یادم نیست کِی بود و کجا بودم که حداقل بفهمم فامیل بود یا دوست! فلذا از دیشب دارم عکسای لپ‌تاپمو شخم می‌زنم چنین عکسی رو پیدا کنم و نمی‌کنم و انقدر به مغزم فشار آوردم که منی که زودتر از یک و دو نمی‌خوابم دیشب ساعت یازده از خستگی بر اثر تحقیق و مکاشفه بی‌هوش شدم. لذا! از خوانندگان محترم وبلاگم خواهشمندم اگه تاکنون چنین خاطره‌ای رو اینجا و علی‌الخصوص تو پستای مخصوص بانوان خوندن بهم اطلاع بدن. که بعید می‌دونم یه همچین چیزیو اینجا نوشته باشم و اتفاقاً آرشیو وبلاگم هم زیر و رو کردم و چه کلیدواژه‌هایی که سرچ نکردم. ولی گشتم نبود... شمام نگردید که نیست... هعی...


۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دو تا کتاب بهم عیدی داد و اونی که خودش نوشته بودو برام امضا کرد

یه تقویمم داد و

گز و

چک و

یه کم هم حرف زدیم و

ازش خواستم یکی از دوستامو که لایق‌تر از منه بیارم تو پروژه و چون رشته‌اش مثل خودم برق بود، نمی‌دونستم چه جوری دوستمو توصیف کنم و خواستم بگم ویراستار پستای وبلاگمه و نگفتم. گفتم این دوستم حتی تو اسمس‌ها و موقع چت کردن هم نیم‌فاصله و ویرگول و نقطه ویرگول و علائم نگارشی رو رعایت می‌کنه

موافقت کردن.

اسم چهارراه ولیعصرم عوض شده و الان تئاتر شهر باید صداش کنیم

و اونجایی که سعدی میگه دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست، تا ندانند حریفان که تو منظور منی، عمق فاجعه اینجاست که ممکنه یارو خودشم نفهمه که منظور سعدیه! و برداشتی که از حرف مجتبی ناصری، شاعر بیتی که تو عنوان نوشتم دارم اینه که آدم یه موقع یه چیزی می‌خواد بنویسه یا بگه و چون نمیشه و نمی‌تونه، یه چیز دیگه میگه یا می‌نویسه یا پست میکنه.

رئیسم هم خانومه.


۱۸ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست

گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست


خلق را بیدار باید بود از آب چشم من

وین عجب کان وقت می‌گریم که کس بیدار نیست


بی‌دلان را عیب کردم لاجرم بی‌دل شدم

آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست 


+ غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن، روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد


حافظ، سعدی

۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)



+ فردا با رئیس اعظم قرار دارم و قراره برم حقوقمو بگیرم. این دفعه می‌خواد چک بده و منم تا حالا چک ندیدم :دی سرچ کردم ببینم چک چه جوریاس

+ دیروز یکی از هم‌کلاسیام داشت از "عباس دوران" حرف می‌زد و منم تا نیمی از بحث فکر می‌کردم مثل امام زمان و شمر زمان و یزید زمان، عباس دوران هم یه حالت تشبیهی داره؛ ینی کسی که شمر زمانش باشه، یا عباس دورانش باشه!!! تا اینکه اواخر بحث متوجه شدم اسم یه خلبانه که شهید شده و اومدم سرچ کردم ببینم که بود و چه کرد!

+ اوتیسمو اون شبی سرچ کردم که هولدن یه پست راجع به اوتیسم نوشته بود

+ اون نقرسم اون شبی سرچ کردم که تو خونه داشتم دورهمی می‌دیدم و مهمان برنامه (امیریل ارجمند) گفت پام درد می‌کنه و بحث نقرس بود و سرچ کردم ببینم این نقرس چیه

+ بقیه‌ی سرچ‌ها هم نیازی به توضیح ندارن و قبلاً راجع بشون نوشتم یا لزومی نمی‌بینم توضیح بدم.

+ وقتی خوب نیستم، یه خط قرمز دور خودم می‌کشم و کسیو به خلوتم راه نمی‌دم تا خوب شم. میشه کامنتا یه مدت بسته باشه؟ چند روز و چند هفته و چند ماهشو نمی‌دونم... تا وقتی خوب شم... شاید تا روز تولدم... روز تولدم 13 ام نیست ولی اگه روز تولدمو به ماه تولدم تقسیم کنید 13 میشه :)
+ میشه برام دعا کنید؟
۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

782- antidisestablishmentarianism

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ب.ظ

1.

از اونجایی که بنده پروسه‌ی مسواکیدن رو از اتاقم شروع می‌کنم و همین جور مسواک زنان، به بقیه‌ی امورم می‌رسم و البته این ویژگی از نظر سایر اعضای خانواده ویژگی‌ای بس چندشناک محسوب میشه، یکی از بدبختیام در راستای همین ویژگی منحصر به فردم اینه که وقتی دارم مسواک می‌زنم یکی زنگ می‌زنه و دهنم پره و شرایط جواب دادنو ندارم و جایی که سریع تف کنم توش! و جواب پشت خطیه رو بدم هم در دسترسم نیست.

2.

آخرین باری که با درس شیمی مواجه شدم و آخرین سوالی که ازش حل کردم همون سوال آخر شیمی کنکور سال 89 بود که یادم هم نمیره که درست حل کردم و گزینه رو اشتباه زدم! 
ما برقی‌ها زیاد باهاش حال نمی‌کردیم و نه خودمون رو از شیمی و نه شیمی رو از خودمون می‌دونستیم.

3.

کم‌کم شروع کردم به نوشتن تمرین‌ها و تکالیف درسی. یکی از تکالیفمون که در راستای بحث نومینالیسمه، تحقیق در مورد تاریخ.چه‌ی نام‌گذا.ری عنا.صر و تر.کیبات شیمیایه. (دلیل اینکه این جوری نوشتم اینه که نمی‌خوام هم‌کلاسیام با سرچ گوگلی همین تمرین که یه ماهه درگیرشیم، وبلاگم رو کشف کنن! چون هنوز آمادگی‌شو ندارم وارد دنیای مجازیم بکنمشون و یادم نمیره که مستر آر، میم.، شقایق، مهتاب و خیلی‌های دیگه که هم‌کلاسی‌های دوره لیسانسم بودن، با همین سرچ تمرینات درسی، کشفم کردن)

4.

رشته‌ی دبیرستان هم‌کلاسیای ارشدم انسانی بوده و رشته‌ی دانشگاهی‌شون هم هیچ ارتباطی به شیمی نداشته و یه کم براشون سخته در مورد نامگذاری اسیدها و بازها و ترکیبات آلی و معدنی تحقیق کنن. این تمرین رو زودتر از بقیه‌ی تمرینام حل کردم (می‌دونم نباید از لفظ حل کردن، استفاده کنم ولی عادت کردم و دوست دارم از همین لفظِ حل کردن که یادگار دوره‌ی کارشناسیمه در همین مقطع ارشد هم استفاده کنم.) دیشب یکی‌شون ازم خواست نتایج تحقیقاتمو براش بفرستم و یکی‌شونم جزوه‌هایی که تایپ کردمو! خواست. فرستادم. 

5.

سخت‌ترین قسمت تایپ جزوه‌ها اونجایی بود که استاد می‌گفت لاکاتوش، شاگرد طغیان‌گر پوپر، با استادش مخالفت کرد و ادامه نمی‌داد سرِ چی باهاش مخالفت کرد و می‌ذاشت به حساب اینکه می‌دونیم و لابد کتاب‌های این فیلسوفان محترم رو هم خوندیم و منِ بدبختِ از همه جا بی‌خبر باید اسامی این عزیزان رو سرچ می‌کردم و بیوگرافی مختصری رو ازشون پیدا می‌کردم و عمق فاجعه اونجا بود که استاد می‌گفت ووستر فلان کارو کرده و وقتی به زبان فارسی سرچ می‌کردم، گوگل می‌پرسید آیا منظورم پوستره و هیچ نتیجه‌ای عایدم نمیشد و اسم انگلیسیشم ندیده بودم جایی و بلد نبودم و حتی نمی‌دونستم اهل کجاست یا چه کتابایی نوشته که اونا رو سرچ کنم و اگه میگم برای یه ساعت فایل صوتی، 5 ساعت زمان هزینه کردم، بی‌راه نمی‌گم.

6.

وقتی هم‌کلاسیام تمرین یا جزوه‌هامو خواستن، به درستی یا نادرستی کارم و کارشون فکر نکردم. می‌دونستم دارم بهشون لطف می‌کنم و وظیفه‌ام نیست، ولی به این هم فکر می‌کردم که خب آقای پ. هم لطف کرد و صداهای ضبط شده رو در اختیارم گذاشت، ملیکا هم لطف کرد و مقاله‌هایی که دنبالش بودم رو از اون ورِ آب! برام فرستاد و آقای الف. هم لطف می‌کنه که هر موقع مشکل ترجمه دارم، کمکم می‌کنه و قس علی هذا!

7.

صبحِ اون روزی که پایان‌ترمِ درس استاد شماره2 رو داشتم، زود رسیدم سر کلاس و یکی از فصل‌ها رو نخونده بودم. دم در نگهبانی نشستم و نرفتم بالا که هم‌کلاسیامو نبینم! موجودات استرس‌زایی هستن و منم آدم استرسی نیستم. فقط اعصابم خرد و خاک شیر میشه وقتی تظاهر به نخوندن و نمره‌ی تاپ گرفتنشونو می‌بینم. برای همین نرفتم بالا و نشستم دم در نگهبانی و اون فصلی که نخونده بودم رو می‌خوندم که رتبه‌ی یکمون اومد سراغم که چرا نمیای بالا و نیازی به توضیح نیست که ایشون رو اعصاب‌تر از بقیه ان! (موجوداتی که زیاد درس بخونن رو اعصابمن و البته خودم هم رو اعصاب خودم هستم گاهی.) بهش گفتم نمیام و می‌خوام تنها باشم و سرمو کردم تو کتاب تا بره! یه برگه از تو کیفش درآورد و گفت خلاصه‌ی همین فصلیه که نخوندی و چون با خوندن تموم نمیشه و زمان کمه برای خوندن، خلاصه‌های منو بخون. درسته خلاصه‌هاشو نخوندم و سوالی که از اون فصل اومده بود رو جواب ندادم و اون درسو با 18 پاس کردم، ولی از اون روز تا حالا یه جای خوب تو قلبم برای خودش باز کرده و دیگه رو اعصابم نیست.

8.

دو هفته‌ی قبل از عید و این چند روزی که فرصت داشتم، بر اساس صداهای ضبط شده، جزوه‌هامو تایپ کردم. 5 تا درس و هر کدوم 5 جلسه، معادل با 50 ساعت سیگنال صوتی که حداقل 250 ساعت زمان صرفش کردم. به علاوه‌ی 300 و اندی صفحه چکیده معادل با 90 هزار کلمه که ویرایش کردم و فردا میرسه دست رئیس اعظم.

9.

دغدغه‌هایی دارم بلند مدت و کوتاه مدت، حل‌شدنی و حل‌ناشدنی، که ترجیح می‌دم با تا خرخره زیرِ فشارِ درسی و کاری بودن و پر کردن ثانیه ثانیه‌های حیاتم! کمتر بهشون فکر کنم تا کمتر آزارم بدن.

10.

تو یه قسمت از فایل صوتی استاد از من میخواد روی متن درسو که حدوداً یه صفحه است برای کل کلاس بخونم!
خب آخه مگه مدرسه است؟!
ولی صدای خوبی دارم... باید گوینده‌ی خبری مجری‌ای چیزی می‌شدم من!

11.

تو یه قسمت دیگه از فایل صوتی، من یه چیزی می‌پرسم و استاد میگه باز این قاطی کرد!
خودت قاطی درس می‌دی آدم قاطی می‌کنه خب!
یه جای دیگه یه چیزی می‌پرسه و من جواب می‌دم و میگه همممم کم‌کم داری راه می‌افتی!
این همون استادیه که موقع مصاحبه ارشد هم بوده و از دل و روده‌ی زندگیم خبر داره!

12.

زنِ زندگی ینی کسی که روز زن، حقوق دو ماه گذشته‌شو بذاره رو هم بره چهار تا تیکه طلا بگیره و یه حال اساسی به خودش بده! ولی چه قدر شلوغ بودن طلافروشیا!!! بیچاره مردها و مرادها :دی گناه دارن خب... من که روز مرد براش جوراب می‌خرم.

مامان میگه کاش انگشتر می‌گرفتی، البته می‌دونم دوست نداری ولی کم‌کم انگشتاتو عادت بده

آقا حسِ در غل و زنجیر بودن بهم دست میده وقتی انگشتر دستم می‌کنم!

داداشم میگه همین شما و امثال شماهایید که اقتصاد مملکت رو فلج کردید و به خاک سیاه نشوندیدش و به جای اینکه پولتونو وارد چرخه‌ی اقتصاد کنید، ده‌تا ده‌تا النگو بگیرید بکنید تو دستتون که چی بشه! خب برو باهاش یخچال بخر، لباسشویی بخر، اتو بخر!!!

فکر کنم منظورش این بود که به فکر جهیزیه‌ات باش!

13.

و از اونجایی که خودم روحیه‌ی بازارگردی ندارم، به یکی از اقوامِ نزدیک سپرده بودم برن یه گشتی بزنن و یه چند تایی رو بپسندن و بهم بگن و من برم از بین اونا انتخاب کنم و از اونجایی که در مورد مشکل‌پسندی یا از این ور بوم می‌افتم یا از اون ور! وارد اولین مغازه که شدیم، اولین پیشنهادشونو اکسپت! کردم و قیمتش دو برابر پولی بود که کنار گذاشته بودم. پس بقیه‌شو اونا پرداخت کردن و اومدیم بیرون و یهو مثل اینایی که یه هزاری مچاله از ته جیب لباسی که مدت‌هاست تنشون نکردن کشف می‌کنن و ذوق می‌کنن، منم از تهِ یکی از حسابام پول گزافی رو کشف کردم و مقروض نموندم!

14.

دارم چمدونمو می‌بندم برم تهران و مامانم چهار تا بشقاب آورده برام میگه اینارم ببر بشکن، لازمشون ندارم!
خوشم میاد با این مسئله کنار اومده و پذیرفته که ظروفی که می‌برم خوابگاه، دیگه سالم برنمی‌گردن خونه. اصن دیگه برنمی‌گردن خونه! 

15.

از مسافرت که برگشتیم، همین که رسیدیم خونه، خواستم چمدونو باز کنم یه چیزی از توش بردارم و رمزش سه تا صفر بود. هر کاری کردم باز نشد و اول با چنگ و دندون افتادم به جونش و بعدشم از صفر تا نهصد و نود و نه رو امتحان کردم و باز نشد و ملت اومدن برای کمک و پیشنهاد شکستن قفلم دادم و اجرا نشد. چمدون یه گوشه افتاده بود و مهمونامونم که اومده بودن بگن زیارت قبول، میومدن نظرات کارشناسانه راجع به قفل گشایی‌ش می‌دادن ولی باز نمیشد.
این اقوام کرجی‌مون که خدا خیرشان دهاد، یه انبر و پیچ‌گوشتی (که هیچ وقت نفهمیدم گوشتِ این پیچ گوشتی چه ربطی به گوشت داره) طلب کردن و قفلو شکستن و قالِ قضیه رو کندن.

16.

ریشهٔ واژهٔ «پیچ‌گوشتی» هنوز به‌درستی دانسته نیست؛ یعنی منشأ ریشه‌شناختیِ جزء دوم (گوشتی)، نامشخص است. اینکه تحریف‌شدهٔ «پیچ‌گَشتی» باشد، در حد حدس و گمان است.

17.

یکی از مهمونا: بزن خندوانه
من: کدوم کاناله؟
مهمون: نسیم
کنترلو گرفتم دستم و با بهت و حیرت یه کم نگاش کردم و
اگه بگم پارسال یکی دو بار بیشتر، این کنترلو دست‌م نگرفتم اغراق نکردم!

با این شبکه‌ی نسیم و شبکه‌های جدیدی که بعد از مهاجرت من به خوابگاه تاسیس شدن هم اصن ارتباط برقرار نمی‌کنم. بالا برن پایین بیان، به رسمیت نمی‌شناسمشون! مثل این بچه‌های فامیلن که وقتی من نبودم به دنیا اومدن و کم کم موقع مدرسه رفتنشونه و من هنوز اسمشونم یاد نگرفتم. یا حتی مثل اینایی که وقتی من نبودم فوت کردن و تو مراسمشون نبودم و هی یادم میره که دیگه نیستن!!! 
غربت خر است. ولی خریه که به هر حال سوارش شدم و خیال پیاده شدنم ندارم به واقع.

18.

با اینکه فضای آرایشگاه‌های زنونه پر است از سوژه برای اینکه بیام و راجع بهشون برم رو منبر و بنویسم، ولی به واقع اعصابم ضعیف‌تر از اونه که مصاحبتِ حتی یک ساعته با جماعت نسوان رو تحمل کنم و این سری هم مثل اون سری زنگ زدم به دوست یکی از اقواممون که بیاد خونه و این خانومه انقدر خوبه که کاش می‌تونستم با خودم ببرمش تهران! 
بنده خدا هنوز باورش نشده من هیچ گونه وسیله‌ی آرایشی ولو در حدِ یه دونه رژ ناقابل هم ندارم! تازه وقتی بهش گفتم آینه هم ندارم گفت تو دیگه خییییییییییلی اعتماد به نفست بالاست! منم گفتم حالا کجاشو دیدی!!!

19.

یکی از مهمونا: نگاه کردن به آینه مستحبه.

20.

اون فامیل تهرانی که یه ماه پیش چند بار خونه‌شون دعوتم کردن و چون درگیر خرید مانتو بودم، نرفتم؛ همون یه ماه پیش، بعدِ خرید مانتو، عکس مانتومو خواسته بودن و منم همون عکس ادیت شده‌ای که صورتم معلوم نبود و با رمز مخصوص خانوما به خواننده‌های خانوم نشون داده بودم رو براشون فرستاده بودم (چون خانمِ فامیل تلگرام نداشت برای شوهر محترمشون فرستادم). حالا اومدن خونه‌مون، گله و شکایت که مگه ما غریبه بودیم که عکستو ادیت کردی و چرا کامل نفرستادی و اینا! منم خعلی رک گفتم اگه میخواین منو ببینین که الانم می‌بینین ولی خب راحت نیستم عکسم دست کسی باشه و از اونجایی که شماها به سیستم تلگرام تسلط ندارین، ممکن بود یه موقع عکسمو اشتباهی برای یکی فوروارد کنید و احتیاط واجب این بود ادیت کنم و یکی دیگر از فوامیل (جمع مکسر فامیل) به حمایت از اونا برخاست که چه طور عکساتو می‌ذاری این ور و اون ور و تو پروفایلت و چه طور هر موقع میومدیم خونه‌تون لپ‌تاپتو وصل می‌کردی به تلویزیون و عکسا و فیلمای دانشگاهی و خوابگاهی‌تو نشونمون می‌دادی و منم گفتم سه چهار ماهه اکانتام عکس ندارن و خلاصه تا اینا برن بحث عکس بود و مانتو و ما که غریبه نیستیم و اینا!

21.

اسم یکی از خانومای خادم حرم، احلام بود.

22.

از سلسله عجایبی که در طول سفر باهاش مواجه شدم این بود طبقه‌ی اول شبستان قبله‌شون به یه سمت بود و طبقه دوم با 90 درجه اختلاف درجه به یه سمت دیگه نماز می‌خوندن و خطای دیدشون به خاطر پله‌ها بوده و گردبودن صحنه و سکانس هیجان انگیز اونجایی بود که من و یه خانوم اصفهانی و سه تا خانوم لبنانی یه صف جدا تشکیل داده بودیم به سمت گوشه که نه این وری بخونیم نه اون وری! و هر کی رد میشد راجع به صحت نماز ما 5 تن که به سمت گوشه نماز می‌خوندیم، فتوا می‌داد و می‌رفت.

23.

روبه‌روی هتل کربلا، یه مدرسه‌ی پسرونه بود که تا روز آخر تو کفِش بودم که کشفش کنم چیه و کجاست و یه روز حدودای 12 که داشتیم می‌رفتیم حرم، یهو درِ مدرسه‌ی مذکور باز شد و جمعیتی انبوه مثل زندانیایی که از زندان گریخته باشن اومدن بیرون و فهمیدم اونجا مدرسه است. یه سریاشون کیف نداشتن و کتاباشونو با طناب بسته بودن و مثل جعبه‌ی شیرینی گرفته بودن دستشون.

24.

یکی از نکاتی که در طی سفر شدیداً حواسم بهش بود، این بود که تو این کشور اصن از فونت انگلیسی استفاده نمیشه مگر برای نوشتن کلمه‌ی HOTEL ولاغیر! بغدادو که پایتخته اگه بذاریم کنار، هیچ جای دیگه ندیدم از حروف لاتین برای نوشتنِ حتی اسم مغازه‌شون استفاده کرده باشن.

25.

و نکته‌ی دومی که بهش دقت کردم عکس شهداشون بود که همه جا رو در و دیوار و لباساشون بود. زیر عکسا تاریخ شهادتم نوشته بودن. مثلاً یکیشون ماه سوم 2016 بود، ینی همین چند روز پیش.  

26.

تو جاده‌ی کربلا به سمت سامرا یه آهن‌فروشی دیدم رو درش نوشته بود "حداده"‌ی فلان! نمی‌دونم حالا این "ه" بعد از حداد برای چی بوده ولی به هر حال یاد آهنگر دادگر خودمون افتادم.

27.

یکی از همسایه‌هامون اخیراً از کربلا اومده و رو درِ خونه‌شون بازگشت‌شونو تبریک گفتن و قبولی زیارت کربلایی و کربلاییه رو از خداوند منان مسئلت کردن! این "ه" بعد از کربلایی، چند شبه خواب و خوراک رو ازم گرفته!!! آخه مگه بعد از پسوند فارسی "ی"، تای مونث میذارن؟ مگه داریم همچین چیزی؟!!!

28.

بعد از مسافرت، بابا از امید می‌پرسه چند تا دوست جدید پیدا کردی و ایشونم یه لیست بلند بالا تحویلمون میده که فلانی پسر فلانی و بهمانی پسر بهمانی و چه عکسایی که باهم نگرفتیم و باهم حرم رفتیم و شماره دادیم و شماره گرفتیم و 
بعدش بابا از من پرسیده تو چی؟! تو دوست جدید پیدا نکردی؟
من: دو تا دختر بودن، فکر کنم دخترای آقای فلانی! یکی دو بار سلام و احوالپرسی و اینا! ولی اسماشونو نپرسیدم.

29.

یه امامزاده نزدیک سامرا بود... تو مسیر برگشت از امامزاده که عموی حضرت مهدی (عج) بود، من تو حال خودم بودم و کلیدواژه‌هامو تو گوشیم یادداشت می‌کردم و دو تا دختر داشتن باهم حرف می‌زدن و ناخواسته حرفاشونو شنیدم. داشتن می‌گفتن جنوبیا چون تو آب و هوای گرمن، زود صمیمی میشن و آدمای یه سری مناطق سردتر دیرجوشن! 
قشنگ معلوم بود دارن در مورد من حرف می‌زنن :دی 

30.

یه دختره تو همون امامزاده (همون دختر جنوبی خونگرم): آدم باید تکلیف خدا را به صورت واضح مشخص کنه! کار می‌خوام و شوهر می‌خوام که نشد دعا! دقیقاً بگو کیو میخوای و چه کاری و کجا می‌خوای کار کنی و با چه حقوقی!

31.

روزای آخر همه‌اش بارون میومد! آسفالت درست و درمونی هم نداشتن و به گل نشستیم خلاصه!
یکی دو بار کفش پاشنه بلند پوشیدم که کمتر برم تو گِل و حداقل اگه رفتم تو گِل! جوراب و شلوارم گلی نشن
کفشامو که تحویل کفش‌داری می‌دادم، آقاهه گفت "کفش، بزرگ!" گفتم "بزرگ نه! کفش، بلند!!!"

32.

تو یه سکانسی از مسافرت از والدین، طلبِ عروسک کردم و مامان گفت تو بالاخره تکلیفتو مشخص کن که مراد می‌خوای یا عروسک.

33.

تو یه سکانس دیگه، صبح بعدِ صبونه دیدم از دستم خون میاد.
کجا بریده بودش معلوم نبود، ولی دنبال چسب زخم بود و پیدا نکردم.
(والا نمی‌دونم هدفم از نوشتنِ کلیدواژه‌ی "چسب زخم" تو گوشیم چی بود. شاید یه نکته‌ای می‌خواستم بنویسم اون موقع که الان یادم نیست.)

34.

آقای قرائتی و یه نفر دیگه که قیافه‌اش آشنا بود و اسمشو بلد نیستم هم دیدیم.

35.

یه جایی بود که کله پاچه می‌فروختن. رو سردرش نوشته بود "باچه"
ینی الان اینا پ ندارن ولی چ دارن؟!
چه جوریاس؟ 

36.

یه خانومه از ام عمار پرسید چی کار کنم که دیگه غیبت نکنم؟
گفت برای خودت مجازات در نظر بگیر نماز اضافی، روزه‌ی اضافی، صدقه!
اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم که من پارسال یه سری مجازات این مدلی در نظر گرفتم و نتیجه نداد.
ولی یه بار تصمیم گرفتم به عنوان مجازات فلان وبلاگ و فلان وبلاگ رو نخونم
تصمیم گرفتن همانا و ترکِ آن معصیت همانا :دی

37.

ام‌عمار می‌گفت درست نیست تو خیابون جلب توجه کنید و می‌خواست آدامس جویدن رو مثال بزنه و هر چی توضیح می‌داد، آدامسِ فارسی یادش نمیومد و با پانتومیم و به زبان فصیح و شیرین عربی می‌گفت این آدامسو تو خیابون نجوید!

38.

بین‌الحرمین داشتیم از خودمون عکس می‌گرفتیم که به این نتیجه رسیدیم که عکس چهار نفری نداریم و دوربینو بدیم یکی از ما عکس بگیره. پس زمینه‌ی تصویر، گنبد حرم حضرت ابوالفضل بود و عکاس، یه پسر کت و شلواری بیست و هفت هشت ساله.
اومدیم این ورِ بین‌الحرمین و پس‌زمینه‌ی تصویر، گنبد حرم امام حسین بود و خواستیم دوربینو بدیم یکی ازمون دوباره عکس بگیره و دیدیم همون یارو هم‌گام با ما اومده این ور و بابا حواسش نبود و می‌خواست دوربینو بده به اون و من بال بال می‌زدم نه!!! بدین به یکی دیگه.
دادیم به یکی دیگه!

39.

بعد از اینکه عکسامونو گرفتیم، داشتیم در مورد اینکه تا چه ساعتی زیارت کنیم و برگردیم تصمیم می‌گرفتیم که من حواسم نبود و دست یه پسره رو که روی زمین نشسته بود و به دستش تکیه داده بودو له کردم و به جای اون من گفتم آخ!
دیگه روم نشد برگردم عذرخواهی کنم :دی
سعی کردم بین جمعیت محو شم 

40.

بحثِ ماشین بود. به داداشم میگم یه ساله هم‌کلاسیم منو تا خوابگاه می‌رسونه، ولی مدل ماشینشو نمی‌دونم! فقط می‌دونم سفیده و هیچ وقت دقت نمیکنم چیه ماشینش
داداشم: هم‌کلاسیت پسره یا دختر؟
من: بهم میاد یه سال آزگار، هم‌کلاسی پسر، منو تا خوابگاه برسونه؟
داداشم: سنن بعید دییر (= از تو بعید نیست)
خوشم میاد هیچ جوره نمی‌خوان با شیخ بودنِ من کنار بیان!!!

41.

امر به معروف و نهی از منکر کارِ هر ننه قمری نیست این یک.
دوم اینکه این فریضه شرایط داره (فریضه ینی یه کار واجب)
چه جور واجبی؟ واجب کفائی! ینی اگه بعضی از افراد به این وظیفه عمل کنند، از دیگران ساقط می‌شود
و در امر به معروف و نهی از منکر باید حیثیت و شخصیت خلافکار در نظر گرفته شود و سبب انزجار او از دین و برنامه‌های دینی نشود.
شرایط داره!
یکیش اینه که خودت اون کار خوبی که یارو انجام نمیده یا کار بدی که انجام میده رو بشناسی و عالم و واعظ بی‌عمل نباشی
دوم، احتمال تأثیر در شخصه که خب باید تا حدودی شخصو بشناسی (شاید یکی مثل من یه دنده باشه و باید بشناسی طرفو و بدونی یه دنده است یا نه)
شرط سوم هم اینه که بدونی یارو قصد تکرار و ادامه‌ی اون کارو داره (شاید حواسش نبوده و روسری‌ش غیر عمدی رفته عقب)
و دیگه اینکه ضرر جانی یا آبرویی و یا مالی نداشته باشه

تااااااااااااااااازه! یهو که امر به معروف و نهی از منکر نمیکنن
اول، اظهار انزجار درونی و قلبی و مثلاً حرف نزدن با طرف 
بعدش با زبان خوش! تکرار می‌کنم: زبان "خوش"
مرحله سوم هم که کار شهروند معمولی نیست و باید بسپری به ماموری که وظیفه‌اش تنبیه و اخطاره

پس اون فروشنده وظیفه‌اش نبود در کنار خانواده‌ام اشاره کنه به روسریم و بگه یه کم بکش جلوتر. اصن حق نداشت نگام کنه و به این نتیجه برسه که روسریم عقبه که اصن عقب هم نبود! ولی از اونجایی که اینا همیشه خانوما رو با روبند دیدند، دیدن گردی صورت هم براشون زیادیه!
دوم اینکه اون خانم هم حق نداشت تو رستوران، جایی که فقط خانوما بودن بهم تذکر بده. اونم نه با لحن خوش و مکالمه‌ی درست و درمون!
همین جوری که داشت رد می‌شد بدون سلام و هیچ پیش‌زمینه‌ای: "روسری‌تو بکش جلو!"

خب آقا هدایت کردنِ من قلق داره و کارِ هر کسی نیست!!!
یادمه بچه بودم، رفته بودیم مشهد (سیزده چهارده سالم بود)
کفشامو که تحویل کفش‌داری می‌دادم گفتم میشه کفشامو بذارم اینجا؟
خادمه که یه مرد مسن بود گفت بله چرا نمیشه، ولی میشه شمام یه کوچولو روسری‌تو بکشی جلو؟
خب لحن این کجا و لحن اون دوتای دیگه کجا!!!

42.

داشتیم شام می‌خوردیم که یه خانومه مسن اومد مشکل گوشی‌شو حل کنم. واتساپش پاک شده بود و وقتی داشتم درستش می‌کردم یه نفر به اسم "پسر خوبم حسین" هی به تلگرامش پیام می‌داد. 
هنوز تو کفِ پسرِ خوبمِ قبل از اسم پسرشم.
فکر کن منم تو گوشیم برای اساتیدم بنویسم "استاد منفورم فلانی"

43.

تو یه سکانسی تو رستوران، چند تا زیتون از کنار بشقاب قل خورد افتاد تو سینی و مامان گذاشتشون کنار که نخوره. برداشتم خوردمشون که اسراف نکن خواهرم! الله لایحب المسرفین
مامان برگشته میگه بالاخره نفهمیدم تو وسواس داری و به این سینیا دست نمی‌زنی یا زیتونی که تو سینی افتاده رو می‌خوری؟

44.

روز آخری که کربلا بودیم با مامان و امید رفتیم خرید و منم اگه با چیزی ارتباط برقرار نکنم نمی‌تونم بخرمش. کلی گشتیم و گشتیم و یه جای شیک پیدا کردیم و بازم چیزی به دلم ننشست... یه مغازه پایین‌تر (مغازه که می‌گم یه جای هفتصد هشتصد متری بود) امید دو تا لباس برداشت و من کماکان سعی می‌کردم با یه چیزی ارتباط برقرار کنم و مامان همه‌ی تلاششو می‌کرد از یه چیزی خوشم بیاد و نمیومد!
یهو یه سویی‌شرت صورتی دیدم تو این مایه‌ها که عکس یه جغد روش بود و من مامانو نگاه کردم مامان امیدو امید منو من فروشنده رو فرشنده امیدو و من جغده رو و مامان گفت نه! جغد نحسه و نمیشه و یه طرح دیگه بردار و منم گفت یا همین یا هیچی و دست خالی اومدیم هتل و چاره‌ی کارم راضی کردن بابا بود! دیگه به چه لطایف‌الحیلی بابا رو راضی کردم و چه روایت‌ها که در مورد جغد و پرنده‌ی ولایی بودنش براشون نخوندم هم بماند و بالاخره بابا راضی شد و به تبع اون مامان هم راضی شد و دوباره برگشتیم اون مغازه‌هه و گفتیم جغده رو بده و داد و... 
بزرگ بود!  ینی تو تنم زار می‌زد به واقع. سایز کوچیکشم نداشتن... ینی یه سایز کوچیک داشت که عکس خرگوش روش بود (فروشنده‌هه به خرگوش می‌گفت هرگوش) هیچی دیگه... یه چند تا جَک و جونور دیگه هم نشونمون داد و گفتم الّا و للّا که باید جغد (=بوم!) باشه و نبود و آیکون هق هق و شیون و زاری و ضجه زدن که من جغده رو می‌خوام و ضجه‌زنان برگشتیم هتل.

45.

یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که در روایات خوندن که "جغـد" پرنده‌ی ولاییه. یعنی دوستدار ولایت اهل بیت و در ادامه‌ی کامنت گفته بودن: اگه یادم باشه بیشترین ارتباط وجودیش، با امام حسینه و خانواده‌ی اون حضرت. رفتار جغدها بعد از "واقعه‌ی عاشورا" تغییر کرد و ساکت و گوشه‌گیر شدن. انگار غم بزرگی تو دلشون وجود داره، روزها ساکتن، و شبها با لحن عارفانه‌ای "هو هو" یا "حق‌حق" میگن و پرنده‌های دوست داشتنی هستن.

46.

چند روزه عده‌ای از مریدان، کامنت میذارن که چرا وبلاگت تو لیست صد وبلاگ برتر 94 نیست و منِ از همه جا بی‌خبر تازه شستم خبردار شده که وبلاگم جزو 100 وبلاگ برتر نیست. خب که چی؟ خب که هیچی... خب تقلب شده آقا! تقلب شده!!! مگه میشه من وبلاگ برتر سال نباشم؟!!! آهااااااااااااااای طرفدارای من، بریزید تو خیابونا سطل آشغالا رو آتیش بزنید... من اعتراض دارم عاقا! اعتراض دارم!!! اسم جنبشمونم می‌ذاریم جرس! البته این جرس با اون جرس فرق داره و سین این جرس سینِ رنگ سفیده!

47.

در راستای مسابقه‌ی خوشبخت دلنشین آقایِ روانی، ضمن تقدیر و تشکر از دوستانی که 20 دادن و حتی اونایی که 20 ندادن و حتی اونایی که شَستشون دیر خبردار شد و فرصت یه هفته‌ای‌شون برای نمره دادن تموم شد و عذرخواهی کردن و اینا (با تو ام جلبک! شونه‌هام دیگه جای تو نیست!) عارضم به حضور انورتون که نسبت به پیشنهاد و انتقاداتون در راستای طولانی نوشتنم که اتفاقاً برخی دوستان با همین معیار، نمره کم کردن، اتفاقاً من این سبک رو حُسن می‌دونم و خودم در جایگاه خواننده ترجیح میدم اگه قراره خاطره‌ای رو بخونم، نویسنده با حوصله و با جزئیات برام شرحش بده و یا اگه در مورد چیزی که در گذشته نوشته بوده و ممکنه یادم رفته باشه لینک بده و اینا! منظورم اینه که همینه که هست و طویله‌نویسی از ویژگی‌های بارز آن بانو بود.

48.

در راستای "خبردار شدن شست" که پاراگراف قبلی و قبل از پاراگراف قبلی ازش استفاده کردم، عارضم به حضورتون که شست، قلابی از آهن است که ماهی‌گیران با آن ماهی می‌گیرند. هنگامی‌که قلاب ماهی‌گیری در داخل دریا و یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو می‌افتد تا شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع صیاد ماهیگیر انگشت شستش که از طریق نخ به شست قلاب وصله، خبردار می‌شود و بلافاصله قلاب را می‌کشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد می‌اندازد!

49.

حافظ در راستای پاراگراف قبلی می‌فرماید:

یارم چو قدح به دست گیرد / بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت / کو محتسبی که مست گیرد
در بحر فتاده‌ام چو ماهی / تا یار مرا به شست گیرد
در پاش فتاده‌ام به زاری / آیا بود آن که دست گیرد؟
خرم دل آن که همچو حافظ / جامی ز می الست گیرد

50.

و اما عنوان!

طولانی‌ترین کلمه در زبان انگلیسی: antidisestablishmentarianism به معنی پادنهادزدایش‌گرایی هست. این کلمه به همان اندازه که در فارسی نامأنوس است، در زبان انگلیسی نیز چنین است. هدف از عنوان کردن این مثال این است که در گذشته، به چنین ترکیباتی نیاز نبود و با کلمات بسیط و دو جزئی هم امر ارتباط میسر بود؛ اما امروزه نیازمند جزئیات بیشتری برای توصیف هستیم و به کمک پیشوندها و پسوندها کلمات جدیدی می‌سازیم. و از اونجایی که این پست طولانی‌ترین یا جزو طولانی‌ترین پست‌های بنده محسوب میشه، این عنوان را انتخاب نمودم. به هر حال، طویله‌نویسی از ویژگی‌های بارز آن بانو بود. :دی

۴۲ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دو ماه پیش، یه شب یهویی تو گروه هم‌مدرسه‌ایای یکی از دخترای فامیل ادد شدم!!!

می‌خواستم لفت بدم ولی خب دلم نیومد

یه ماه پیش، یه شب یهویی، یکی از هم‌کلاسیای این دختر فامیل، گفت چلّه‌ِی آیه‌الکرسی داریم و

منم فکر کردم منظورش یه دونه آیه‌الکرسیه و 

گفتم آقا من می‌خونم و خوندم و اومد تو پی وی و گفت چهل روز و هر روز پنج تا


خب... برنامه‌ی زندگی من یه جوریه که همیشه در حال بدو بدو بودم و کم‌تر خوابیدم و کم‌تر تفریح کردم و

بازم از برنامه‌هام عقب بودم و هیچ وقت فرصت چندانی برای کارهای متفرقه نداشتم

کارهای متفرقه برای من ینی مهمونی، ینی پارک، ینی خرید، ینی سینما، ینی فیلم، ینی وبگردی

ینی حتی تسبیحاتِ بعد از نماز

همیشه من دویدم و عقربه‌ها دویدن و من دویدم و اونا دویدن...

یادم نمیاد سجده‌ی هیچ نماز فرادایی رو طولانی کرده باشم

یادم نمیاد روزیو که هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم


اون روز وقتی این دختره که نمی‌شناختمش گفت هر روز 5 تا آیه‌الکرسی بخونیم، 

هر چی برنامه‌مو بالا پایین کردم دیدم نمی‌تونم و نمی‌رسم 

ولی خب... 

نمی‌دونم چی شد که گفتم باشه و قبول کردم و



گفت دوازده فروردین شب توئه و اون شب قراره همه‌مون به نیت تو آیه‌الکرسی بخونیم

حالا یه نگاهم به ساعته و به اینکه چند دقیقه‌ی دیگه دوازده فروردین تموم میشه و 

یه نگاهم به ساعته و یه نگاهم به لیست آرزوهام...


تو رو آرزو نکردم

این ینی نهایت درد

خیلی چیزا هست تو دنیا

که نمیشه آرزو کرد

۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون جمعه که کربلا بودیم، ظهر با مامان رفتم حرم برای نماز جماعت ظهر و دیدیم شبستان خالیه و پرسیدیم چرا کسی نیومده برای نماز و گفتن نماز جماعت ظهر، جمعه‌ها تشکیل نمیشه. اذانو گفتن و خودمون فُرادی (بخوانید فُرادا) نمازمونو خوندیم و در حال تماشای مغازه‌ها داشتیم برمی‌گشتیم سمت هتل که دیدیم ملت تو خیابونِ جلوی حرم دارن نماز می‌خونن و گفتم عه! مامان اینا دارن نماز جمعه می‌خونن و برای همین نماز جمعه بوده که نماز جماعت تشکیل نشد!

گفتم بیا ما هم بخونیم که شنیدم بسیار بسیار فضیلت داره!

رفتیم انتهای خیابون و آخرِ صف و ملت در حالِ قنوت بودن.

گفتم اینا الان رکعت دومشونه و وصل میشیم بهشون و قوانین اتصال نمازم بلد بودم!!!

نیت کردیم و متصل شدیم و رفتیم رکوع و اینا بدون تشهد و سلام بلند شدن و من تو کفِ این بودم که اگه رکعت دوم بودن چرا تشهد نگفتن پس؟!

ما هم بلند شدیم و فکر کردیم لابد الان اینا رکعت سومشونه و نماز جمعه تشهد نداره لابد!

تو همین رکعت هم دوباره قنوت رو اجرا کردن و آقا من دیگه قاطی کردم به واقع!

تازه قنوتشون بعد از رکوع بود!!!

بعدش سجده و تشهد و نمازشون تموم شد و در بهت و حیرت بودم که اگه رکعت سوم بودن چرا تموم شد و اگه رکعت دوم بودن چرا چهار تا نخوندن و مگه نماز ظهر چهار رکعت نیست؟!

هیچی دیگه!

من و مامان نگاه معناداری به هم کردیم و کفشامونو پوشیدیم برگشتیم هتل

حالا اومدم سرچ کردم نماز جمعه به چه صورت خوانده می‌شود؟ و رسیدم به این سایت:

www.islamquest.net/fa/archive/question/fa10893


چند ساله نیتشو دارم برم نماز جمعه و هی می‌خوام و هی نمیشه! 

ینی کسی نبوده و نیست که باهاش برم :(

+ وقتی کامنتای یه پستی بسته است ینی ترجیح میدم راجع به اون موضوع صحبت نکنیم

+ یه نفر کامنت گذاشته که امروز باغ وحش بوده و چند تا جغد دیده و یاد من افتاده :))))
۱۲ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

779- اولین خوابِ سال 95

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ب.ظ

سال هزار و سیصد و بیست و نه بود و مصدق درگیر ملی کردن صنعت نفت و تلویزیون و روزنامه‌ها و سایت‌ها همه‌اش مصدق و اخبار نفتو پیگیری می‌کردن و فکر کنم با ماجرای برجام و ظریف دچار خلط مبحث شده بودم تو خواب!
سکانس بعدی خوابم هم فرهنگستان بود... ولی اساتید داشتن ازم امتحان الکترومغناطیس می‌گرفتن و من هیییییییییییییچی بلد نبودم و سوالا همه‌اش از انتگرال چند بعدی و دیورژانس و کرل و کوفت بود و هی می‌گفتم آقا من این درسو با مصیبت پاس کردم قبلاً (آیکون ضجه زدن و آه و فغان و) اینام می‌گفتن مثل گواهی‌نامه است و باید هر چند سال یه بار، دوباره امتحان الکترومغناطیسو بدی تا مباحثش یادت نره یه وقت!!!


+ دیالوگ هفته‌ی پیش:

۱۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از آذر ماه پارسال که یهویی تصمیم گرفتم هر روز چند صفحه قرآن بخونم، تو مترو، تایم استراحت بین کلاسام، تو شرکت، دانشگاه، مسجد دانشگاه سابق، نمازخونه‌ی دانشگاه فعلی (فرهنگستان مسجد نداره)، مسجد شهید بهشتی، نمازخونه‌های مترو، مسجد نزدیک خوابگاه، سر خاک دایی بابا، تو فرودگاه، راه‌آهن، ترمینال و حتی تو پارک! همیشه این قرآنم که چندین سال پیش از مدرسه‌ی بابا به بابا هدیه داده بودن و کشِش رفته بودم، همرام بود و هر جایی هر موقع چند دیقه وقتِ اضافی گیر می‌آوردم می‌گرفتمش دستم و می‌خوندم. یه آیه، یه صفحه، یه سوره، یه جزء.
نصفشو ایران خوندم و سوره‌ی مریم به بعدو نجف1 و بعدشم کربلا2. هوای سامرا3 بارونی بود و تو حیاط حرم نشسته بودم و گذاشتم صفحات سوره‌ی احزاب و سبا با نم نم بارون خیس بشن و یادگاری بمونن و یاسینم موند برای کاظمین4 و الرحمن برای نماز صبح روز آخری که کربلا بودیم. (این دو تا سوره رو خیلی دوست دارم)

امروزم تو خونه‌مون سوره‌های کوچیک جزء سی رو خوندم و تموم شد و ثوابشو شایدم صوابشو (فکر کنم ثواب درسته) هدیه کردم به روح انبیا و اوصیا و اولیا و شهدا و شعرا و ادبا و اطبا و اغنیا و فقرا و علما و سایر جمع‌های مکسر بر وزن فُعَلا و نیز رفتگان جدید و قدیم فک و فامیل و دوست و دشمنامون و حتی رفتگانِ خواننده‌های وبلاگم :دی

داشتم عکسای صفرمونو (خدا مرگم بده با صاد نوشتم :دی) داشتم عکسای سفرمونو مرتب می‌کردم و متوجه نکاتی شدم و آن اینکه: تو همه‌ی عکسا قرآن دستمه و تو همه‌شون دست چپمه و از اونجایی که چپ‌دستم و بستنیو با دست چپم می‌خورم و خب که چی!!! راست دستام با دست راستشون می‌خورن!!! فقط تو همین دو تا عکس، قرآنو با دست راستم گرفته بودم و نکته‌ی بعدی که کشف کردم اینه که 3 تا مانتو با خودم برده بودم و هر موقع خواستیم عکس بگیریم همین توسی یا شایدم طوسیه تنم بوده و تو همه‌ی عکسای چند نفره، سمت چپم کسی واینستاده. به عبارت دیگر! همیشه در منتها الیه یا شایدم عِلیه سمت چپ تصاویر وایستادم.



1. حرم حضرت علی (ع)

2. حرم امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع)

3. حرم امام هادی (ع) و امام حسن عسکری (ع)

4. حرم امام کاظم (ع) و امام جواد (ع)


* عنوان: بخشی از دعای ختم قرآن: 
چشمم را با قرآن نورانی نما، زبانم را با قرآن گویا کن، و  تا زنده ام مرا در راه قرآن یاری کن

تف به ریا!!!
۴۵ نظر ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من: مامان فکر کنم ما از این مسیر نیومده بودیم

خانم ر.: آره اصن اومدنی خبری از ماشین و خیابون و این ساختمونا نبود

من: تمام طول مسیر موقع اومدن گنبدو می‌دیدیم و الان اصن گنبد کو؟!

مامان: می‌خوای از این سرباز بپرسیم

مامان و خانم ر. آیه‌الکرسی می‌خوندن و صلوات می‌فرستادن که هتلو پیدا کنیم و سالم برگردیم

دوازده شب بود و قانون کاظمین این جوریه که 11 شب همه رو از حرم و صحن بیرون می‌کنن و

همه‌ی مغازه‌ها و همه‌ی شهر تعطیل میشه

حالا ما بودیم و یه خیابون خلوت و مغازه‌های بسته و چند تا سرباز نگهبان

من: سلام. ببخشید، هتل فلان کدوم سمته؟ فکر کنم ما گم شدیم

افسر عراقی آدرس هتل و اسم خیابونی که هتل اونجاستو پرسید و نمی‌دونستیم

گفت نمی‌دونم! ولی این ورا اصن هتل نیست

از درِ شمالی وارد حرم شده بودیم و حالا از درِ جنوبی یه ربع نیم ساعتم دورتر شده بودیم

مسیری که اومده بودیمو برگشتیم سمت حرم و نه خادمی و نه زائری که ازش آدرس بپرسیم

قانون کاظمین این جوریه که 11 شب همه رو از حرم و صحن بیرون می‌کنن و

همه‌ی مغازه‌ها و همه‌ی شهر تعطیل میشه

مامان و خانم ر. آیه‌الکرسی می‌خوندن و صلوات می‌فرستادن و من داشتم استدلال می‌کردم که اومدنی دو تا گنبد می‌دیدیم و الان تو یه زاویه‌ای هستیم که یکیشو می‌بینیم و اون یکی گنبد پشت این یکیه و باید 90 درجه ساعتگرد یا پادساعتگرد حرم رو دور بزنیم

من خطاب به یه افسر عراقی دیگه: سلام. چه جوری می‌تونیم بریم هتل فلان؟

افسر عراقی: از کدوم در وارد حرم شده بودید؟

من: نمی‌دونیم

افسره رفت دوستشو صدا کرد

دوستش: اسم خیابونی که از اونجا اومدید یادتونه؟

من: نه! فقط اسم هتلو بلدیم!

افسره یه کم فکر کرد و منم یه کم فکر کردم و اسم هتل‌های اطراف هتلمونم یادم اومد و گفتم و 

افسره گفت آهاااااااان خیابان مراد!

خنده‌ام گرفت :)))

افسره گفت از باب‌المراد رفتید تو حرم، همین جا رو مستقیم برید، دست راست، بپیچید تو خیابان مراد

مامان و خانم ر. آیه‌الکرسی می‌خوندن و صلوات می‌فرستادن و من داشتم ریز ریز می‌خندیدم و کوفی شابِ مراد و مطعم و فندق مرادو می‌دیدم و از اینکه گوشیم همرام نبود عکس بگیرم افسوس می‌خوردم و به این فکر می‌کردم که چرا اومدنی اصن به اسم خیابون و مغازه‌ها دقت نکرده بودم!!! اسم به این مهمی رو چه طور ندیده بودم و مامان و خانم ر. همچنان آیه‌الکرسی می‌خوندن و صلوات می‌فرستادن که برسیم هتل و منم نیشم تا بناگوش باز...


+ عذرِ تقصیر! که سرماخوردگی‌ام را بهانه کردم برای کمی بیشتر با خودم بودنم...

۱۹ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


وی به دلیل عدم دسترسی به دستگاه آبمیوه‌گیری در بلاد غربت، با چنگ و دندان اقدام به تهیه‌ی آبمیوه نموده 

و اکنون پیکر نیمه جانش در بستر آرمیده و منتظر ملک‌الموت است که

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید :دی

فلذا کامنت‌ها را از حالت نمایش بدون تایید به حالت نمایش پس از تایید تغییر داده

یه هفته ده روزی درِ وبلاگش را تخته نموده تا قدری استراحت بنُماید

آیکون عطسه و فین‌فین دماغ

اون کاغذی هم که در ضلع جنوب شرقی تصویر مشاهده می‌نُمایید، 

نام ششصد تن از دوستان و آشنایان حقیقی و مجازی شیخ است!

اسماشونو نوشته که یه موقع کسی از قلم نیافته!!!

امید است، وی شفای عاجل یافته و به آغوش پر مهر وبلاگش بازگشته و کامنت‌های شما عزیزان را تایید بنُماید.

+ این نرم‌افزار را هم دانلود نموده و حالش را ببرید!

دعای کمیل خوب است. دعای کمیل بخوانید! با معنی بخوانید!

+ و اگر هنوز به وی 20 ندادندی، به وی 20 همی دهید تا چون شود :دی

00lol00.blog.ir/1394/12/27

۱۶ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برای نماز مغرب و عشا رفتیم شبستان

نماز جماعتش منظم‌تره و چون مخصوص خانوماست آدم راحت‌ترم هست

حتی واعظی که میره رو منبر هم خانومه

اُمّ عمّار صداش می‌کردن

خانم موعظه کننده رو عرض می‌کنم!

قبل نماز و وسط نماز و بعد نماز میره رو منبر و منبرشم به زبان عربیه

حوصله نداشتم

آدمِ پای منبر بشینی هم نیستم به واقع

بلند شدم که بریم برای شام

یه خانوم ایرانی از وسط جماعت با صدای بلند  گفت ما اینجا همه‌مون ایرانی هستیم میشه فارسی موعظه کنین

راستم می‌گفت بنده خدا

با تقریب خوبی همه‌مون ایرانی بودیم

امّ عمّار با فارسی دست و پا شکسته گفت من فارسی خوب بلد نیستم ولی براتون فارسی دعا می‌کنم

هنوز سر پا وایستاده بودم که دعا کنه و بریم

امّ عمّار: عزیزم، عزیزانم، من خاک پای شمام، ایشالا بازم بیاید، دعا می‌کنم همه‌تون به مرادتون برسین

من: :دی


* عنوان از باباطاهر

۱۳ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه جایی یه داستانی می‌خوندم که دختر کوچولویی وارد بقالی میشه و یه کاغذیو می‌گیره سمت بقال و میگه: «مامانم گفته چیزایی که تو لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش».

بقاله کاغذه رو می‌گیره و لیستو تهیه می‌کنه و میده به دختره و میگه: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری».

دختر کوچولو از جای خودش تکون نمی‌خوره. 

مرد بقال فکر می‌کنه دختره برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه، میگه: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو شکلات‌هاتو بردار».

دختره میگه: «عمو نمی‌خوام خودم شکلات‌ها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ آخه مشت من کوچیکه، مشت شما...


تا منبر و نکته‌ی اخلاقی دیگر، شما را به خداوند منّان می‌سپارم!


۱۱ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


نخود دوست ندارم. اصن من حبوبات دوست ندارم! کیو باس ببینم؟!

ناهار قرمه سبزی بود و مثل شام دیشب که جوجه کباب بود با بی‌میلی و اکراه خوردم

صبونه هم عدسی بود و وقتی به مسئول غذا گفتم دوست ندارم و کره عسل می‌خورم تعجب کرد

ولی من اگه بچه‌م بدغذا باشه یا انقدر می‌زنمش که بمیره

یا انقدر گشنه‌ش می‌ذارم که بازم بمیره


یه دختره سر میز روبه‌روم نشسته بود

فوق‌العاده قیافه‌اش بچه بود. فوق‌العاده!!!

ولی یه بچه هم تو بغلش بود بهش غذا می‌داد

بعد یه پسر شش هفت ساله هم اومد کنارش نشست و هی مامان مامان صداش می‌کرد

بچه رو که غذا داد، داد به پسره گفت ببر پیش بابات

ولی کماکان معتقدم قیافه‌اش فوق‌العاده بچه بود به واقع!!!


داشتیم شام می‌خوردیم، یه دختره اومد سلام کرد و سال نو رو تبریک گفت و رفت

مامان: یاد بگیر! اصن تو چرا به ملت سلام نمیدی؟

من: سلام دادن که واجب نیست، ثواب داره ولی واجب نیست! اونی که واجبه جواب سلامه.

چون دوست ندارم باهاشون تعامل داشته باشم. چون یه موجود غیراجتماعی منزوی ام لابد. 

والا!!!


خانوم شماره1، خطاب به مامانم: چی شد که دخترتون دیگه برقو ادامه نداد؟

مامانم: انقدر برق خوند، سیماش اتصالی داد این جوری شد


خانم شماره2؛

ناهار دیروز سبزی پلو با ماهی بود و از مسئول غذا خواهش کردم فقط ماهی بده

من، در حالی که دارم سعی می‌کنم به باکلاس‌ترین شکل ممکن استخوناشو جدا کنم، 

خانوم شماره2: دخترم رژیم داری؟

من: نه، (خواستم بگم آخه به قیافه‌ی منِ زار و نزار می‌خوره رژیم بگیرم؟ ولی نگفتم)

خانومه: پس چرا برنج نمی‌خوری و ماهیو خالی خالی می‌خوری؟

من: دوست ندارم برنج

خانومه: چون هندیه؟

من: نمی‌دونم جنسشو. کلاً دوست ندارم سنگینه برام.

یه چند دیقه دیگه

خانومه: شوهرت برنجی باشه چی کار می‌کنی؟

من: خب یه کم برنج درست می‌کنم اون برنج می‌خوره منم خورشتو خالی خالی می‌خورم

می‌خواستم بگم چی کار کنم؟ می‌خوای طلاق بگیرم؟ ولی نگفتم

یه چند دیقه دیگه

خانومه: چه جالب! تا حالا ندیده بودم کسی برنج نخوره

من که کماکان دارم سعی می‌کنم به باکلاس‌ترین شکل ممکن استخونای ماهیو جدا کنم، سکوت می‌کنم

سوالاش به نظرم کمی تا قسمتی رو اعصابم بود

یه چند دیقه دیگه

خانومه: بچه هم داری؟

من: همممم!!!! بچه؟! 

یه جوری یهویی خنده ام گرفت که نزدیک بود خفه شم و

الکی مثلاً من نفهمیدم می‌خوای از زیر زبون من حرف بکشی ببینی مجردم یا متاهل!

خانومه: خب گفتی یه کم برنج درست می‌کنم براش فکر کردم الانو میگی

من: نه منظورم بعداً بود، به فرض اینکه بعداً ایشون برنجی باشن و تا اون موقع من برنجی نشده باشم

خانومه: چند سالته؟

من: چه قدر استخون داره این ماهی! 24

خانومه: نمی‌خوای شوهر کنی؟! من سه تا دخترامو هفده هیژده سالگی شوهر دادم، خیلی هم خوشبختن

خانومه خطاب به مامان: خانوم، شما اجازه نمیدی شوهر کنه؟

مامان که تا این جای بحث سرش گرمِ جدا کردن استخونای ماهی بود: ...

خب دیگه، از این جا به بعدشو من در رفتم و نبودم


خانومه (اسمشو بذاریم خانوم شماره3 خوبه؟) نزدیک حرم به سختی کالسکه‌ی بچه‌شو از پله‌ها می‌برد بالا؛

به گوشه‌ی کالسکه رو گرفتم و بلندش کردم

یه پیرمرد عرب هم گوشه‌ی دیگه‌ی کالسکه رو گرفت و

هفت هشت متری ضریح، یه سوزن افتاده بود

خم شدم برداشتم که نره تو پای کسی

وای من چه آدم خوبی‌ام

همه‌تون بگین تف به ریا

۲۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
۱۳ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

771- دعا بکن که خوب بشم آقا به حرمتت

شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ب.ظ

خدا کنه بهم نگی تمومه فرصتت؛

یه کاری کن که من، 

نشم دلیل گریه‌هات؛ 

یه کاری کن،

نشم دلیل طول غیبتت...



خوشبختی ینی صُبا بیدار شی و پرده رو کنار بزنی و گنبد و گلدسته ها رو ببینی و

لبخند بزنی و بگی: سلام! صبح به خیر :)

خوشبختی ینی لحظه‌ی تحویل سال، بین‌الحرمین باشی :)


+ التماس دعا

۳۶ نظر ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دوستان عزیزم، 

تو این سالی که گذشت، اگه حرفی زدم و اگه دلتون رو شکوندم، اگه برخورد خشونت‌آمیزی داشتم و اگه با پست‌های طویله و کامنتام و جواب کامنتا اذیتتون کردم، اگه دنبالم کردید و دنبالتون نکردم و اگه کامنت گذاشتید و کامنت نذاشتم و اگه به پستام معتادتون کردم و اگه کامنتا رو بستم و حنّاق گرفتید و اگه تو همین مسابقه‌ی مذکور بهتون 20 ندادم، اصن هر بلایی که سرتون آوردم حق‌تون بوده و بسیار کار خوبی کردم و می‌خواستم بگم تو سال جدید هم برنامه همینه. 

و به واقع شما هم می‌تونید به تلافی، تشریف ببرید وبلاگ مهندس خوشبخت و از خجالتم دربیاید و انتقام بگیرید. ولی خدایی دلتون میاد کمتر از 20 بهم بدید؟ نه خدایی؟ من که پستای طویله می‌ذارم براتون، عکس و لینک و شعر و آهنگ و پستای عاشقانه می‌ذارم براتون و کامنتاتونم بدون تایید منتشر می‌کنم و اینا، خدایی دلتون میاد موقع رای دادن منو بشورید پهن کنید رو بند مسابقه؟ تاززززززززززززززززززه! نائب‌الزیاره‌تون هم هستم و امشب بعد از دعای کمیل، کلّی برای اونایی که قراره بهم 20 بدن دعا کردم و به نیت اینایی که قراره بهم 20 بدن نمازم خوندم تو حرم به نیابت از اینایی که قراره بهم 20 بدن ذکر گفتم و فرصت‌طلبم خودتونید :دی!

دیگه سال داره تموم میشه و سال جدید داره میاد. امسال سال نود و چهاره، 93 نیست، 92 نیست، 91 نیست و سال آینده 95 خواهد بود. بیاید کارهای زشت قدیم رو ترک کنیم و کارهای زشت جدید یاد بگیریم. به منم 20 بدیم :دی

۲۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

769- بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۲۳ ق.ظ

شهرِ من؛ تبریز - دیروز

1.

فرودگاه تبریز؛

بووووووووووووق

خانم، دوباره از گیت رد شو

بووووووووووووق

بیا بازرسی بدنی!

خانومِ بازرس: چه قدر طلا داری! برای همین هی بوق می‌زنه؛ عروسی؟

من (که سر تا پا سفید هم پوشیدم و حتی جورابامم سفیده): عروس؟ همممم؟ بله، بله عروسم و (اشاره کردم به مامانم) ایشونم مادرشوهرم هستن. داریم می‌ریم کربلا برای ماه عسل :دی بدون مراد میریم البته :دی

مامان چشم غره‌ای رفت که دختر، آبرومونو بردی. خانومه خندید و: خب برو از آقا بطلبش که سری بعد اونم بیاد

2.

دو باید راه می‌افتادیم و سه، فرودگاه می‌بودیم و یک و نیم بود و اخوی هنوز نیومده بود و ناهارش یخ کرد و آخرشم فرصت نشد و نتونست بخوره

ما: کجا بودی؟! حالا حتماً باید همین امروز و همین دم ظهری می‌رفتی؟!

ایشون: نمیشد که طرفو ندیده برم؛ با طرف قرار داشتم... باید می‌رفتم از طرف خدافظی می‌کردم خب!

پ.ن: آقای "مراد" و خانمِ "طرف"، کاراکترهای خیالی و موهومیِ جناب من و اخوی می‌باشند :دی

3.

اخوی هر از گاهی بنابه مودش ته‌ریش میذاره و این سری ریشش یه کم بلند تر از ته‌ریش بود

تو سالن انتظار فرودگاه؛

یه پیرمرده که نه ریش داشت نه ته‌ریش خطاب به داداشم: اَخوی، خودت طلبه‌ای یا پدرت آخونده؟

امید: هیچ‌کدوم پدر جان!

پیرمرده یه شعر تقریباً توهین‌آمیز به ریش و ریش‌داران خطابه کرد و فرمود:

کجااااااااااااااااااااااااااااااااااای اون قرآن نوشته ریش‌تو نزن؟

امید با لحن پیرمرده: و کجااااااااااااااااااااااااااااااااااای اون قرآن نوشته ریش‌تو بزن؟

پیرمرده: خدا هر کیو آزاد گذاشته خب!

امید: خب پس منم آزادم که چه جوری باشم.. شما هم آزادی (با لبخند)

و من از شدت خنده تشنج کرده بودم و کفِ فرودگاهو گاز می‌گرفتم به واقع

حالا هی می‌گم با این اخویِ ما بحث نکنید؛ برای همینه!

4.

فرودگاه تا هتلو سوار تاکسی شدیم و سانتافه‌ای بود به غایت چرکین!

ینی فکر کن طرف از روز اول تا حالا روکش‌های نایلونی روی صندلیاشو نکنده بود و 

درو که باز کردم سوار شم ابتدا امتناع ورزیدم!

شما که نمی‌دونی چه قدر کثیف بود

برای اینکه بدونی، عکس گرفتم براتون :دی


روکش‌های به غایت کثیف + دست اخوی


5.

اسم اون دو تا راننده‌ای که تابستون ما رو تا هتل رسونده بودن ابومشتاق و ابو زهرا بود و اسم اینم مرتضی

بابا داشت باهاش حرف می‌زد و حسودیم می‌شد که عربی بلد نیستم :(

‌امید یواشکی گفت به سن و سال راننده نگاه نکن که بچه است، این الان چهار تا بچه هم داره

مثل جوونای ایران نیست که سی سالشونه نه سربازی رفتن نه کار دارن نه زن و بچه

و در ادامه فرمود: بخوره تو سر من و کمرت اون درصدای عربی و بیستایی که گرفتی و می‌گیری!

که با اون همه ادعا حالیت نیست چی دارن حرف می‌زنن!

از بابا خواستیم از راننده بپرسه ببینه مجرده یا نه و کاشف به عمل اومد مثل جوونای مملکت خودمون مجرده

آقای مرتضی (راننده) وسط راه داشت به یکی زنگ می‌زد و از اونجایی که من صندلی عقب، پشت راننده نشسته بودم سرک کشیدم ببینم به کی زنگ می‌زنه و دیدم نوشته "ماما" (فضولم خودتی! من فقط یه کم کنجکاوم؛ همین! :دی)

6.

بابا: آقای فلانی هم اینجاست، دو تا دخترم داره

من: پسر نداره؟ 

بابا: نه

من: والا به خاطر امید پرسیدم که تنها نباشه :دی

7.

فرودگاه نجف؛

یکی از کارمندای بخش تحویل بار، کنار چمدونا، داشت نماز می‌خوند (نماز اول وقت)

اون وقت منِ شیخ! یک، یکی و نیم ماهی که می‎رفتم شرکت، نه نمازخون دیدم نه نمازخونه و نه دیگه روم شد بپرسم کجا می‌تونم نماز بخونم و آواره‌ی نمازخونه‌های ایستگاه‌های مترو بودم.


البته رو دیوار نوشته بودن تصویر ممنوع!


8.

تو خیابون چند تا پرایدم دیدیم و از پشت همین تریبون و به نمایندگی از شما هم‌وطنانم، عمیقاً برای کشوری که براش پراید صادر کردیم متاسفم.

9.

ناهار؛ هواپیما

شام؛ هتل

هلیم / حلیم + دست اخوی


10.

موقع ناهار، سر میز، یه خانومه و دخترش با ما نشسته بودن و هی من و مامانو نگاه می‌کرد و هی نگاه می‌کرد و منم به واقع، غذا سرِ دلم موند بس که نگامون کرد. 

بعد یهو ازمون پرسید شما از تابستون اینجایی؟

من که چشام گرد شده بود از شدت حیرت، گفتم: از تابستون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه!!!

خانومه: غذا خوردن شما خیلی خاصه، من شما رو یادمه، دقیقاً همین شکلی غذا می‌خوردین، شما همونی نیستی که سرما خورده بود و کاسه کاسه سوپ می‌خورد؟

من: بله من همونم :دی

خانومه: پس چرا میگین نه!!!

من: خب شما پرسیدی از تابستون اینجا بودی که گفتم نه، ولی تابستون اینجا بودیم

خانومه: چه جالب! ما هم تابستون اینجا بودیم و شما رو زیر نظر داشتم. اون موقع با یه خانوم و دخترش دوست بودین و می‌رفتین و میومدین

پ.ن: منظورش از خیلی خاص بودنِ غذا خوردنم اینه که مثلاً از خورشت خوشم نمیاد و برنج خالی می‌گیریم یا اشتها ندارم و میگم فقط خورشت بدن یا مثلاً غذا نمی‌خورم و یه چند تا ماست می‌خورم و نوشابه هم نمی‌خورم و قس علی هذا!

پ.پ.ن.: اخوی‌مونم نوشابه نمی‌خوره و تصمیم گرفتیم حالا که نمی‌خوریم، برداریم بدیم به افراد مسکین و سائل که دم هتل می‌شینن. 

11.

شیر 125 میلی لیتری ندیده بودم که دیدم

و فقط یه شریفیه که درس و مشقاشم میاره کربلا :دی

و کارهای محوّله‌ی رئیس باشعورشو



12.

از شریف زنگ زدن که خانوم، شما خبری داری اردیبهشت جشن فارغ‌التحصیلیته؟

گفتم بله، از طریق دوستان مطلع شدم

خانومه: پیامک هم اومد براتون؟

من: بله، پیامک هم اومد

خانومه: به سایتمون سر زدین؟

من: بله، سر زدم و دیدم لینکای ثبت نامو

خانومه: پس چرا ثبت نام نکردین؟ ظرفیت تموم میشه ها

من: لپ‌تاپ الان جلومه، همین الان ثبت نام می‌کنم

خانومه: مرسی

من: شما هم مرسی



13.

+ زود به زود قسمتت میشه

- ارباب زود به زود می‌طلبه

+ ارباب؟ حرفه‌ای شدیااااااا

- :دی آب نبود؛ وگرنه شیخ‌تون شناگر ماهریه

14.

و در پایان، توجه شما عزیزان رو جلب می‌نمایم به انارهایی که دقایقی پیش دون کردم و یادی بکنیم از روایتِ انار که خوانندگان فصل دوم این روایت رو می‌دونن و دو نقطه دی! و توصیه‌ی من به جوانان این است که با لباس سفید و روی تشک با ملافه‌ی سفید از دون نمودن انار، جداً خودداری نمایید. 

 


15.

دارم گوش میدم: خدا - بهنام صفوی

۵۷ نظر ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

768- به تنِ لحظه‌ی خود، جامه‌ی اندوه مپوشان هرگز

سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ

از شیخ بهایی پرسیدند: "سخت می‌گذرد" 

چه باید کرد؟

گفت: خودت که می‌گویی 

سخت "می‌گذرد"

سخت که "نمی‌ماند"



+ رمز اون پستی که چند روز پیش برای خودم نوشته بودم و رمز داشت رو برداشتم.

۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

767- الکی مثلاً من افلاطونم

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ

افلاطون در نوشته‌های فلسفی یا بیان مکتوب اندیشه‌های خود سبک خاصی را برگزید. برای دریافتن هر رساله‌ی او، باید همه‌ی رساله‌ها را فهمید و هر رساله را چون عضوی از تمام آثار افلاطون تلقی کرد. برای دریافتن هر پست شباهنگ نیز، باید همه پست‌ها را فهمید و هر پست را چون عضوی از تمام وبلاگ وی تلقی کرد. 

تمامی رساله‌های افلاطون در قالب «دیالوگ» یا محاوره نگاشته شده‌اند؛ حتی «آپولوژی» (دفاعیه سقراط) نیز اساس محاوره‌ای دارد. از نظر افلاطون، بیان حقایق عالی فلسفی به وسیله‌ی زبان و کلمات، اساساً امکان پذیر نیست؛ اما امکان ظهور مراتبی از آن در بیان شفاهی (شیوه‌ی سقراطی) و سپس مکتوباتی که در قالب «دیالوگ» عرضه می‌شوند بیشتر است. دیالوگ عنصر ضروری فلسفه‌ی او است که به واسطه آن ظرفی برای اندیشیدن درباره عقیده‌ی «دیگری» فراهم می‌آید.



سهیلا؛ هم‌مدرسه‌ای، همون که اسمش رمز بلاگ‌اسکایم بود؛ همون که از دانشگاه برمی‌گشتم و تا شب باهاش چت می‌کردم و تنها کسی که، تکرار می‌کنم تنها کسی که مکالمه‌ی تلفنی‌م باهاش چندین بار یه ساعتو رد کرده!



سبا؛ هم‌دانشگاهی‌ای که آدرس وبلاگمو می‌خواست و در جریان فصل3 (فصل فعلی) نبود.

۱۳ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این پست، به نوعی پاسخ یکی از کامنتای پست قبله ولی "مانتوی قرمز" و "کلاه سفید"ی که می‌خوام در موردش بنویسم جزو کلیدواژه‌هام هم بوده و دنبال فرصتی می‌گشتم برای پست کردن اون کلیدواژه‌ها؛ تا اینکه یکی از دوستان برای پست قبل کامنت گذاشت که:

باورت نمیشه... با یک خانواده‌ای رفته بودیم خرید. از قضا خرید مانتو هم بود اتفاقا! بعد بابای دختره به دختره گفت این زرشکیه خوشگله. دختره گفت ولی من همین مانتو کرمش رو میخام. باباش هم گفت به نظر من زرشکی. دختره هم زرشکیه رو برداشت! معلوم بود ناراضیه ها. ولی می‌گفت هر چی بابام بگه. بعد با مامانش دوتایی میگفتن سلیقه ی شوهر/ پدر مون خیلی خوبه و هر چی اون بگه ما انتخاب می‌کنیم و اینها. بعد من و مامانم هی به اون آقاهه می‌گفتیم خو ای کرم دوس داره بذار کرمش رو برداره خوب. گناه داره؛ اونم الا و بلا که همی که من میگم! جالبیش این اعتماد و ایمان خانواده به سلیقه ی باباشون بود! اونوخ من اگه جای دختره بودم: (این همه روضه خوندم که برسم اینجا!)
-زرشکیه خوشگله. بردار بپوش..
-ولی من کرمیش رو میخام
-نه. یا زرشکی یا هیچ کدوم.
-هیچ کدوم!
یعنی من احترام و اینا حالیم نی! یا نظر خودم، یا هیچی! حالا اون طرف میخاد بابام باشه، مامانم باشه، مرادم (!!) باشه! دختر همساده باشه! فرقی نداره!

* * *

سه چهار سال پیش، عید، تابستون، نمی‌دونم کی بود، به سرم زد مانتو بخرم... یکی دو بار رفتیم و شهرو زیر پا گذاشتیم و چیزی که به دلم بشینه نبود... یه کم مشکل پسندم و باید با چیزی که می‌خرم و قراره مال من بشه ارتباط برقرار کنم! همین جوری که پاساژ به پاساژ و مغازه به مغازه می‌گشتیم، چشمم خورد به یه مانتوی قرمز و اشاره کردم که اون چه طوره و بابا گفت قرمزه، یه رنگ دیگه‌شو... هیچی نگفتم، نه بحث کردیم و نه اخم کردم... یه مدل دیگه و یه رنگ دیگه‌شو گرفتم. 

تابستون امسال، وقتی داشتیم می‌رفتیم کربلا، قبل رفتن می‌خواستم یه کلاه بگیرم؛ کلاه که نه... منظورم آفتاب‌گیریه که لبه داشته باشه. حالا هر اسمی که می‌خواین روش بذارین... بابا پشت فرمون بود و با مامان پیاده شدم و یه سفیدشو برداشتم و اومدم نشستم تو ماشین و گذاشتم رو سرم و گفتم بهم میاد؟ مامان که تا مغازه باهام اومده بود مخالف نبود؛ بابا گفت بله که میاد ولی سفیده و این رنگ اونجا (کربلا) تو چشم می‌زنه، کاش مشکی‌شو می‌گرفتی... و من بدون اخم و هیچ بحثی و اتفاقاً با لبخند گفتم باشه و رفتم مشکی‌شو گرفتم.

خب... ظاهراً چه بابای دیکتاتوری دارم و چه زندگی غم‌انگیزی...

ولی...

+ بابا میخوام برم تهران؛ برای درس خوندن! 

- باشه؛ هر طور خودت دوست داری

+ بابا برم پارک / اردو / تولد / عروسی؟

- هر طور خودت صلاح می‌دونی

+ بابا گیتار میخوام

- باشه

+ من غذای خوابگاهو دوست ندارم

- باشه

+ تصمیم گرفتم کارشناسیو 5 ساله تموم کنم

- باشه

+ هزینه‌ی خوابگاه دو برابر میشه هاااا

- باشه

+ سال آخر کلی درس اختیاری برداشتم و واحد مازاد هزینه داره

- باشه

+ بابا برای ارشد، کنکور زبان‌شناسی شرکت کردم

- باشه

+ و نیز برق، و نیر مهندسی پزشکی و حتی انفورماتیک پزشکی

- باشه

+ ... (خصوصی بود :دی)

- باشه 

+ این رشته جدیدم که قبول شدم خوابگاه نداره

- باشه

تو کفش‌فروشی: من اینو می‌خوام، باشه، من اونو می‌خوام، باشه، لباس، کیف، کتاب... هرچی خواستم... باشه

همین سال آخر کارشناسی که نمی‌خواستم برگردم خوابگاه، گفت زنگ بزن به اون دوستت که خونه اجاره کرده بود و البته دوباره برگشتم خوابگاه

همینا؟ نه! بازم هست... 

سوم دبیرستان خواستم تغییر رشته بدم انسانی و علی‌رغم میل باطنی خانواده، یادمه یه روز صبح بابا گفت هر جوری راحتی و بخوای میریم دبیرستان فرهنگ برای ثبت نام و شاید من منتظر همین جمله بودم که از تب و تاب بیافتم و ریاضیو ادامه بدم... اینکه از اجبار بدم میومد و به اون دوستم فکر می‌کردم که باباش بهش اجازه نداده بود بره دانشگاه، یا اون دوستم که اجازه نداده بودن بیاد تهران و اون دوستم که خانواده اجازه نمی‌دادن رنگی جز مشکی بپوشه و اون دوستم که... خب این یکی یه کم پیش پا افتاده است، ولی اون دوستم که می‌گفت بابام اجازه نمیده ابروهامو بردارم و حتی اجازه نمیده تو خونه اینترنت داشته باشیم که منحرف نشیم و اجازه نمیده...

به اون روزی فکر می‌کردم که گفتم یخچال خوابگاه کوچیکه و بابا می‌گفت خودمون یکی می‌گیریم میاریم میذاریم خوابگاه و می‌گفتم دلم برای تلویزیون تنگ شده و یه گوشی دیگه برام گرفت که تلویزیون داشت و گفتم درگیر کنکورم و داشت ظرف یه بار مصرف می‌گرفت که وقتم برای شستن ظرفام تلف نشه. همینا؟ نه! بازم هست... اصن همین که وقتی میره مسافرت و اونجا یه جاکلیدی مدل گیتار می‌بینه و برام می‌خره ینی حواسش هست چی دوست دارم.

فقط خواستم بگم، ینی بنویسم: بابا این همه خوب بوده و هست و فقط دو بار، از رنگ چیزی که انتخاب کردم خوشش نیومده، فقط همون دو بار؛ تازه بعد از اون دو بار بارها و بارها و همیشه هر چی برام خرید سفید و قرمز بوده و شاید اگه اون روزم یه کم اخم می‌کردم، می‌تونستم توجیه‌شون کنم و اون روز دیالوگمون انقدر طبیعی و آروم و بی‌حاشیه بود که شاید کسی یادش نیاد من اون روز حسرت اون مانتو و کلاه به دلم موند ولی... ولی انصاف نبود اخم کنم؛ این همه سال هر چی خواسته بودم، بابا نه نگفته بود و فقط همون دو بار، تازه همون دو بار بازم نه نگفته بود و گفته بود بهتره یه رنگ دیگه انتخاب کنی.

شاید رابطه‌مون با خدا هم باید این شکلی باشه؛ حداقل من یکی که این مدلی‌ام. خدا این همه بهمون اختیار داده، هر چی خواستیم و نخواستیم داده. حالا یه موقع یه چیزی دلت میخواد و اخم می‌کنه و میگه این نه؛ یکی دیگه. امروز نه؛ فردا؛ خب خودش گفته بخواید از من که بدم؛ اگه اون به صلاحتون نبود یکی بهترشو میدم. اگه نه، یه چیز بدو ازتون دور می‌کنم و اینم نشد ذخیره می‌کنم و بالاخره یه جایی یه جوری تلافی می‌کنم براتون... خودش گفته :)
۳۷ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

765- مانتو و ماجراهای پیرامون

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۷ ب.ظ

توصیه می‌کنم برای عیدتون یه همچین لباسی خریداری کنید و جلوی مهمونا بپوشید:



روزای اولی که اومده بودم خوابگاه جدید، نقل مجالس و محافل، دماغ یه دختره بود که بیست تومن، معادل دویست میلیون ریال وجهِ بی‌زبانو داده برای عمل بینی‌ش و نه تنها از عملش راضی نبود، بلکه بسی بسیار زشت‌تر هم شده و دماغش بزرگ‌تر هم شده بود و نه درست و حسابی می‌تونست حرف بزنه، نه نفس بکشه.

حالا من نه دختره رو دیده بودم، نه می‌شناختمش و نه اصن برام مهم بود این قضیه. ینی خودم انقدر سمن داشتم و دارم که این یاسمن توش گم باشه.

این هم‌اتاقیم که خودشم دماغشو عمل کرده بود، شب و روز و صبح و ظهر، دماغ اون بدبختو مورد تحلیل و بررسی قرار می‌داد که من با سه تومن عمل کردم به این خوشگلی و اون بیچاره سرش کلاه رفته و بیست تومن داده و اونم ریخت و قیافه‌شه و 

خب منم حرفی برای گفتن نداشتم به واقع!!!

هم‌اتاقیم یه روز دختره رو تو راه پله‌ها شکار کرد و آورد و نشونم داد و گفت نسرین ببین اینو می‌گفتماااااااااااااا، همون که دماغشو عمل کرده.

منم نه گذاشتم نه برداشتم، گفتم همون که از عملش راضی نبود؟ دماغش خوبه که! این کجاش...

بیچاره هم‌اتاقیم سرخ و سفید و سیاه شد و گفت نهههههههههههههه! اونو نمی‌گم، این همونه که دماغشو یه دکتر خفن عمل کرده و بیست تومن گرفته دکترش؛ ببین چه خوشگل شده!!! مبارکش باشه؛ دست دکترش درد نکنه! خیلی خوشگل شده، چه قدرم بهش میاد مثل عروسک شده!

من که کاملاً گیج شده بودم، با ایما و اشاره‌های هم‌اتاقیم دوزاریم افتاد که منم الان باید تعریف و تمجید کنم و البته این کارو نکردم و حقیقتو گفتم. حقیقت این بود که دماغش خوب بود؛ ولی این بیست تومن یه کم زیادی زیاد بود برای یه همچین دماغی!

دختره که رفت، هم‌اتاقیم می‌خواست سر از تنم جدا کنه به خاطر صداقتم!!! :دی


یه چند روز بعد، دختره و دماغش به فراموشی سپرده شدن و ساکنین خوابگاه، سوژه‌ها و موضوعات جدید دیگه‌ای پیدا کرده بودن برای محافل و مجالسشون... مثلاً کفشای اون دختره که کفشاشو از فلان جا خریده و خیلی هم دهاتیه کفشاش! یا مانتوی فلان دختره که مثل گونیه! و حتی وزن و قد بهمان دختره و چه هیکل نافرمی داره و کی میاد اونو بگیره!!! و چرا فلانی همیشه روسری سرشه و شاید موهاش کم پشت و کچله و یکی می‌گفت من یه بار دیدمش وقتی موهاشو شونه می‌کرد و خیلی هم موهاش پرپشت بود و شاید خیلی مذهبیه و یکی می‌گفت نه! من بیرون دیدمش، چادری نیست و قس علی هذا!!!

این اواخرم هر جا می‌رفتم، سخن از موهای "لو لایتِ" شرابی یه دختره بود که دویست تومن داده بود به آرایشگره و اه اه و واه واه که چه قدرم زشت شده و موهاشم بلند نیست و برای یه ذره مو دویست تومن زیاده و جمعه عقدشه و چه قدرم چاقه و شوهرش خلبانه و خدا به ما هم از این شانسا بده و از این صوبتا!!!

و من کماکان حرفی برای گفتن نداشتم به واقع!!!

ینی اصن برام مهم نبود راستش؛ هیچ وقت نبود...

چیزی که مهم بود، این بود که جماعت چرا جلو روی خود دختره انقدر تعریف و تمجید می‌کنن و پشت سرش اینارو میگن!!! خب اگه جرئت دارین جلو خود دختره هم بگین همچین تحفه‌ای هم نیستی و حسودی‌مون میشه که شوهرت خلبانه!

روز آخر تو آشپزخونه یه دختر نه چندان چاق با موهای کوتاهِ شرابی دیدم و حدس زدم خودشه

زشت نبود هیچ، خیلی هم مهربون به نظر می‌رسید!

کلاً تو این خوابگاه همه، به همه کار آدم کار دارن و فکر کنم مرموزترین موجودی که هنوز نتونستن اسرارشو کشف کنن منم :دی

اون روز یکی‌شون ازم می‌پرسید ماشینِ بابای نگار چیه و کجای تبریز زندگی می‌کنن و اونجا بالای شهره یا پایین شهر؟

گفتم شاید باورت نشه، از دوران مدرسه تا الان باهاش دوستم، ولی نه من تا حالا ازش پرسیدم خونه‌تون کجاست و ماشین‌تون چیه و بابات چی کاره‌ست، نه اون! نه تنها نگار، در مورد بقیه‌ی صمیمی‌ترین دوستامم یه همچین رابطه‌ای داریم باهم. 

حالا من این همه براش در مورد روابطم با دوستام حرف زدم و حرفام که تموم شد پرسید خودتون کجای تبریز زندگی می‌کنین و اونجا بالای شهره یا پایین شهر و 

چنان که گویی یاسین به گوش خر می‌خوندم!!! 

و البته همیشه هم تعریف و تمجید نمی‌کنن؛ بعضی وقتام به صورت کاملاً عامدانه میزنن تو ذوق طرف!

مثلاً همین چند وقت پیش نسیم یه جفت کفش مجلسی گرفته بود و دونه دونه اتاقا رفته بود به ملت نشون بده و یه عده گفته بود چه قدر زشته و اصن بهت نمیاد! حالا اینم اومده بود غمبرک گرفته بود که بهم نمیاد و پشیمونم که خریدمشون و منم گفت به درک که میگن بهت نمیاد! خیلی هم خوشگله؛ اصن تو چرا میری کفشتو به ملت نشون میدی هان؟!

هیچی دیگه! یه کم دعواش کردم که دیگه خریداشو به کسی نشون نده!!!

با این مقدمه، هفته‌ی پیش تصمیم گرفتم برم مانتو بخرم

لازم نداشتم؛ ولی دوست داشتم برای سال جدید یه چیز نو داشته باشم...

با نگار و نرگس قرار گذاشتیم و یه سر رفتیم میرداماد و مدلاشو دوست داشتم ولی سایز من نبودن هیچ کدوم. می‌خواستم سفید باشه، دکمه نداشته باشه، جلو باز نباشه، آستیناش کوتاه نباشه خیلی ساده نباشه خیلی پیچیده و عجیب غریبم نباشه!

قبلاً با نسیم تجریش هم رفته بودم و اولاً قیمتاش نامعقول بودن و ثانیاً مدلا و سایزی که می‌خواستمو پیدا نکردم. بعداً یه بارم با نگار رفتم ولیعصر و اونجام قیمتاش خیلی پایین بود و بازم مدلا و سایزی که می‌خواستم نبود و خوشم نیومد راستش! و سری آخر با هم‌اتاقیام رفتم هفت تیر و یکی دو تا پاساژ نزدیک بازار اصلی و همون روز یکی از اقوام زنگ زد برای ناهار دعوتم کنه و گفتم اومدم خرید و این ینی شروع بدبختیام! چرا؟ چون رسیدنِ همچین خبری به گوش این فامیل تهرانی همانا و رسیدن این خبر به تبریز، همانا! ینی تا شب همه‌ی تبریز قرار بود بفهمن که من رفتم خرید، مانتو بخرم و چند خریدی و از کجا خریدی یه طرف قضیه بود و اینکه اولین بارم بود تنهایی از تهران خرید می‌کردم یه طرف قضیه و ملت منتظر بودن ببینن انتخابم چه جوریه و منی که انقدر مشکل پسندم چی قراره بخرم!

ولی خب من آدمی نبودم و نیستم که نظر بقیه رو تو انتخابم دخالت بدم و وقتی از یه مانتوی کِرِم رنگ پشت ویترین خوشم اومد، هم‌اتاقیام طبقه‌ی پایین پاساژ بودن و تنهایی وارد مغازه شدم و به خانومه گفتم رنگ سفید و سایزِ 36 اونی که تنِ مانکنه رو می‌خوام و گرفتم و پوشیدم و خوشم اومد و کارتمو دادم و پامو از مغازه بیرون نذاشته بودم که sms بانک هم اومد و زنگ زدم به هم‌اتاقیام و گفتم اینم از مانتوی من! تموم شد!!! به همین راحتی... بدون اینکه نظر کسیو بپرسم

عکسشو فرستادم برای گروه تلگرام خانوادگی و


پ.ن: وقتی خودمو گذاشتم جای خواننده، دوست داشتم عکس مانتو رو ببینم ولی در جایگاهِ نویسنده‌ی وبلاگ دلم نمی‌خواست به صورت عمومی منتشرش کنم؛ فلذا خانوما می‌تونن روی "این لینک" کلیک کنن و با وارد نمودن مدل ساعتم که این رمز فقط به بانوان اعطا می‌گردد، عکسو واضح‌تر ببینن! لوکیشنم راه‌پله‌های خوابگاهه :دی

۵۹ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

میگن یه روز یکی داشته بالای یه ساختمون پنجاه طبقه کار می‌کرده، یهو یکی از اون پایین داد میزنه: هوی اصغر! خونه‌تون آتیش گرفته، زن و بچه‌ت سوختن، مردن! یارو هم میگه: دیگه این زندگی برای من معنی نداره، خودشو از اون بالا پرت می‌کنه پایین. همین جور که داشته میافتاده، یهو به خودش میگه: اِااه.. من که بچه ندارم! دوباره یه خورده میره، یهو میگه: اِاِاه.. من که زن ندارم! می‌رسه نزدیکای زمین، میگه: اِاِااه..! من که اصغر نیستم!

حالا حکایت من و کامنت هولدن هم حکایت همین جکه!

ینی اینا برای شما جکه، برای من یکی خاطره!

یه روز که اون روز مصادف بود با تعطیلات بین دو ترم و بسته بودن کامنتا، هولدن هم مثل خیلیای دیگه که کامنت خصوصی میذاشتن و با یه عکسی یا آهنگی تفقّدی (=دلجویی) می‌کردن و لطفشون رو نشون می‌دادن، یه کامنتی برام گذاشت و یه عکسی فرستاد

حالا مضمون کامنتش چی بود؟ 

"امروز تو و مراد رو باهم دیدم :|"

ینی نه یه نیم سکته، بلکه یه سکته‌ی کامل رو رد کردم که ای داد بی دود!!! کی و کجا و چه جوری من و مرادو دیده و وقتی دیده داشتیم چی کار می‌کردیم و آقا تا این عکسه که لامصب حجمشم بالا بود لود بشه دلم هزار راه رفت که مگه میشه یکی از من عکس بگیره و نفهمم و از اون جایی که خودم از این عکسای یواشکانه خیلی می‌گرفتم، مثلاً سر کلاس وقتی ملت چرت می‌زدن یا حواسشون به درس نبود و اینا، خلاصه قلبم عینهو توپ بسکتبال، مثل اون بنده خدای توی جکه شده بودم که دیگه زندگی براش معنی نداشت و خودشو از ساختمون پرت کرد پایین. منم یه همچو حسِ پرت کُنایی بهم دست داده بود و عکس لامصبم هنوز لود نشده بود ببینم توش چیه که یک آن به خودم اومدم که من که امروز اصن دانشگاه نرفتم که با یکی باشم و آخر هفته هم بود و فکر کنم شرکت هم نرفته بودم که باز با یکی باشم و بعد یه خرده دیگه به خودم اومدم که اصن مگه هولدن منو دیده و میشناسه که عکس بگیره ازم و یه خرده دیگه هم به خودم اومدم که اصن مگه این مراد بدبخت وجود خارجی داره که باهاش باشم که عکس بگیرن ازمون و مگر نه اینکه این کاراکتر توهمی بیش نیست و عکسه لود شد و دیدم این دو تا کیفو تشبیه کرده به من و مراد! و بدین سان رفتیم براش کامنت گذاشتیم و روح پر فتوحشو مورد عنایتمون قرار دادیم که زین پس چنین و چنان سکته ‌مون ندن.


۱۵ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از طرف س. (90 ای و ناجیِ پروژه میکرو پارسال)

از طرف خانم الف.

از طرف ماتادور

از طرف دلنیا

اینو هررررررررر چی فکر کردم و کامنتارو سرچ کردم یادم نیومد کی فرستاده برام :((((

ولی یادمه کامنت گذاشته بود که برای جهیزیه‌ام از این جغدا بخرم

بعداً نوشت: اینم از طرف دلنیا بود.


از طرف نگین

از طرف زی زی گولو و اذی

اینو قبلاً دیدین؛ از طرف راضیه بود (پست 718)

۴۴ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

762- التماسِ تفکّر

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ق.ظ

یه چند وقت بود نرفته بودم رو منبر، دلم برای منبرم تنگ شده بود...

البته من همیشه رو منبرم به واقع!

۳۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استاد شماره10 یه دانشجویی داره (دانشجوی سابقشه البته) 

که هر جلسه برای استادمون شیرینی میاره

استادمونم یکی از شیرینی‌ها رو می‌خوره و بقیه‌اش می‌رسه به ما!

و از اونجایی که من شیرینی غیر خامه‌ای دوست ندارم، 

تا این هفته هیچ کدوم از شیرینیا باب طبع من نبودن :(((((((((

این هفته خانومه شیرینی خامه‌ای آورد و به بچه‌ها گفتم این دفعه دیگه مال خودمه!



+ حالا اینا به کنار؛ یکی نیست بگه روکش صندلیا رو چرا نکندین هنوز!!!

۳۴ نظر ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

760- بیت دیفندرِ خر!

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۱۹ ب.ظ

از وقتی اومدم خونه، اخوی به شدت پَکَره و کنج اتاقش نشسته و جواب سلاممونم به زور میده

امروز بالاخره سر سفره ناهار زبون وا کرد و فهمیدم یکی از درایواش منهدم شده و غصه‌ی اونو می‌خوره


چند ماه پیش، این آنتی ویروس جدید، فایل‌ها و گزارش‌های کاریِ منو پاک کرده بود

الانم نوبت حال‌گیری از داداشم بود

بیت دیفندر بد نیستا، فقط یه کم زیادی پیشرفته است و اگه کار باهاش رو بلد نباشی بدبخت میشی

هیچی دیگه؛

لپ‌تاپمو روشن کردم و نرم‌افزاری که دو سه سال پیش زندگی‌مو بهم برگردونده بود رو پیدا کردم و 

الانم فایل‌هاش دارن بازیابی می‌شن و گُلِ لبخند بر لبان اخوی‌مون برگشته!


مشکلات کامپیوتری خود را به ما بسپارید!!!

یا راهی خواهیم یافت، یا راهی خواهیم ساخت!!!

یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/265


+ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻣﻦ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﯿﺸﻪ

- ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺷﺎﺧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﺮﻕ

+ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﺦ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﯼ

اوج گفت و گوی علمی دو دختر :دی

۲۴ نظر ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هم‌اتاقیم نسیم، یه دوستی داشت از طایفه خزل که یه بار اومده بود نسیمو ببینه و 

اتفاقاً جزو معدود انسان‌هایی بود که تونستم باهاش خوب، ارتباط برقرار کنم و ازش خوشم اومد!

این طایفه معروفن به زیبایی و انصافاً دختر خوش بر و رویی بود و دو فقره داداش هم داشت :دی

داداش کوچیکه‌ش تو فاز دوست دختر و اینا بود و خودش قرار بود زنشو انتخاب کنه

ولی داداش بزرگه از این پسرای سر به زیر و سر به راه و اهل کار و علم و دانش بود و این امر خطیر (=بزرگ و مهم) رو سپرده بود به خواهر و مادرش و با اینکه هم تحصیل‌کرده بود و هم اوضاع مالیش خوب بود، دنبال زن باسواد نبود و این بندگان خدا هم رو هر دختری دست میذاشتن، داداشه یه عیب و ایرادی روش میذاشت و می‌گفت نه، خوشگل نیست! ناگفته نماند که داداش بزرگه خودش از همون طایفه‌ی خوشگلان هست و تنها ملاکش برای ازدواج، زیبایی است و بس!

اون سری که این دوستمون اومده بود خوابگاه، نسیمو ببینه، می‌گفت یه دختر پیدا کردیم شاه نداره و یه تیکه ماهه و کدبانو به تمام معنا و ابعاد و ابرو کمون و کمر باریک و فلان و بهمان و از همه مهم‌تر پاک و ساده و بی شیله پیله و قراره داداشمونو ببریم دختره رو ببینه و دیگه همه چی اوکیه و 
ما هم گفتیم مبارکه!

گذشت تااااااااااااااااااااا همین چند روز پیش که این دوستمون دوباره یه سر اومد خوابگاه و نسیم هم کلی ذوق مرگ بود که عید قراره بره عروسی داداشِ دوستش! که دوستش گفت بی خودی دلتو صابون نزن که داداشم ازش خوشش نیومد!
من که نه سر پیاز باشم نه ته پیاز نه خود پیاز: دقیقاً از چیش خوشش نیومد؟!!!
دوست نسیم: داداشم می‌گه دختره سر و زبون نداره؛ 
همون سری اول که میرن دختره رو ببینن دختره لام تا کام حرف نمی‌زنه!

سری به نشانه‌ی تاسف تکون دادم و پرسیدم تا حالا خودت به قصد ازدواج با یه پسر حرف زدی؟ می‌دونی دخترا هر چه قدرم سر و زبون داشته باشن و بلبل زبون باشن، این جور مواقع لال می‌شن؟! بهش گفتم ببخشیدااااا، به دل نگیری یه وقت، ولی داداشت علی‌رغم تحصیلات و سن و سال و مال و منال بالا خعلی بی‌شعوره!

۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

758- شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ق.ظ

پرسید: بچه‌ها؟ به نظرتون بشر از کی تصمیم گرفت دیگه چهار دست و پا راه نره؟ از کی بهش گفتن بشرِ دو پا؟

همه سکوت کرده بودیم

استاد سوالشو یه جور دیگه مطرح کرد: اصن چی شد که بشر به جای ایما و اشاره، از زبانش برای ارتباط استفاده کرد؟

این جور موقع‌ها ترجیح میدم بقیه جواب بدن... ولی خب، کماکان سکوت کرده بودیم و علی‌رغم اینکه نظریه تکامل داروینو قبول نداشتم و منکر این بودم که اجدادمون میمون بوده باشن دستمو بلند کردم و گفتم: شاید از وقتی که فکر کرد دستاشو برای کارای دیگه‌ای لازم داره، برای ساختن، برای نوشتن برای...

از دل و دیده، گرامی‌تر هم

آیا هست؟

- دست،

آری، ز دل و دیده گرامی‌تر:

دست!

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،

بی‌گمان دست گرانقدرتر است

هر چه حاصل کنی از دنیا،

دستاورد است

هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین،

دست دارد همه را زیر نگین

سلطنت را که شنیده‌ست چنین؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!

خوش‌ترین مایه دلبستگی من با اوست

در فروبسته‌ترین دشواری،

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود، بانگ زدم:

- هیچت ار نیست مخور خون جگر،

دست که هست!

بیستون را یاد آر،

دست‌هایت را بسپار به کار،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار!

وه چه نیروی شگفت‌انگیزی است،

دست‌هایی که به هم پیوسته است

به‌یقین، هر که به هر جای، درآید از پای

دست‌هایش بسته است!

دست در دست کسی،

یعنی پیوند دو جان!

دست در دست کسی

یعنی پیمان دو عشق!

دست در دست کسی داری اگر،

دانی، دست،

چه سخن‌ها که بیان می‌کند از دوست به دوست؛

لحظه‌ای چند که از دست طبیب،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد؛

نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ 

پرچم شادی و شوق است که افراشته‌ای

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست

دست، گنجینه مهر و هنر است

خواه بر پرده‌ی ساز،

خواه در گردن دوست،

خواه بر چهره‌ی نقش،

خواه بر دنده‌ی چرخ،

خواه بر دسته‌ی داس،

خواه در یاری نابینایی،

خواه در ساختن فردایی

آنچه آتش به دلم می‌زند، اینک، هر دم

سرنوشت بشرست،

داده با تلخی غم‌های دگر دست به هم

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده‌است، ولی

دست هامان، نرسیده‌است به هم

+ فریدون مشیری

۱۷ نظر ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

757- عکس دیده نشده از کودکی رفسنجانی :دی

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ب.ظ


بنده برای اولین بار نشستم پای تلویزیون و دارم سخنان رهبری رو گوش میدم :دی

تکرام میکنم: "برای اولین بار"

از حضّار حاضر در بیت رهبری، به جز خودِ رهبری! روحانی رو می‌شناسم و نیز رفسنجانی

و یکی از استیکرای تلگرام :دی که از اخوی پرسیدم و میگه خاتمی‌ه (اون خاتمی نه هااا، یه خاتمی دیگه)

بقیه چرا همه‌شون انقدر خوابالودن؟!!! خب آقا خسته‌ای نرو جلوی دوربین؛ مگه مجبورت کردن آخه...

جوراب هیچ کدومم سفید نیست!!!

حس افزایش بصیرت بهم دست داده به واقع

میگن طرفدار قطع رابطه با غرب نیستم ولی بدونیم با کی رابطه داریم و

یادمون نره که باهامون چی کار کردن

دنیا به کشوری که غنی و قوی باشه احترام میذاره

موافقم به واقع

به نظرم حرفای خوبی می‌زنن

میشه روشون فکر کرد :دی

یخ کرد... 

شاممو عرض می‌کنم

مامانم یه ساعته داره برای شام صدام میکنه

گشنه ام هم هست تازه

مامانم هم نمیذاره بشقابمو بیارم اینجا :((((

۲۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ عنوان از علیرضا بدیع

۶ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

755- دلم برای یه همچین موجوداتی می‌سوزه به واقع

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۵۳ ب.ظ

"بلاک شد :دی"



فیس بوکم خیلی وقته دی‌اکتیوه؛ 

هر از گاهی هر یکی دو ماه یه بار اکانتمو فعال می‌کنم که یه سر به دوستام بزنم و 

بعدش دوباره غیرفعالش می‌کنم

قبلاًها با دیدن یه همچین پیام‌هایی به شدت عصبی می‌شدم و رسماً به هم می‌ریختم!

ولی یه چند وقته نمی‌دونم قوی‌تر شدم و صبرم بیشتر شده یا چی

که بی هیچ ری‌اکشنی سری به نشانه‌ی تاسف تکون می‌دم و به ادامه‌ی زندگیم می‌پردازم!

خدا همه رو هدایت کنه لطفاً!!!

* * *

چند شب پیش دیدم یه چند تا از دوستام عکسای پروفایلشونو عوض کردن و

یاد روزایی افتادم که وقتی اینا عکسشونو عوض می‌کردن، منم یه عکس مشابه عکس اونا میذاشتم

مثلاً یکی عکس بچگیاشو می‌ذاشت و منم عکس بچگیامو می‌ذاشتم و

باهم کل کل می‌کردیم که عکس کدوممون گوگولی و نازتره!

یا مثلاً عکس روی قله‌ی کوه، وسط دریا، توی کویر، سر کلاس، یه عکس متفکرانه، غمگین، شاد...

خب یه نمه (ینی یه ذره) ناراحت شدم که تصمیم گرفتم عکسمو نذارم رو پروفایلم و

یه کوچولو غصه خوردم که دیگه خبری از اون کل کل کردنا نیست

ولی خب وقتی به یه همچون آدمای روانی و مزاحمایی فکر می‌کنم،

یه حس رضایت و خوبی بابت تصمیمم بهم دست میده به واقع!

۱۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

"تو را دوست دارمِ" علیرضا قربانی رو که مگی برام فرستاده گوش میدم و 

یاد اون سریالی افتادم که شاید وقتی هنوز خوندن نوشتن بلد نبودم می‌دیدیم

یادم نیست در مورد کی و چی بود و آخرش چی شد...

ولی اسمش یادمه

"به او بگویید دوستش دارم"

و هر هفته که می‌نشستیم پای اون سریال، با خودم فکر می‌کردم خب چرا خودش نمیگه که دوستش داره


۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

753- به نام کوچکم

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ

درخت را به نام برگ

بهار را به نام گل

ستاره را به نام نور

کوه را به نام سنگ

دل شکفته ی مرا به نام عشق

عشق را به نام درد

مرا به نام کوچکم صدا بزن!

+ عمران صلاحی


دیروز، استاد شماره10 در مورد تغییر الگوها و شیوه‌های Addressing و naming یا همون خطاب کردن و نامیدن صحبت می‌کرد؛ اینکه در جامعه‌ی ما با پیشینه‌ی مذهبی و به دلیل حیا و عفت، نامیدن شخص به اسم کوچک نیازمند یک ارتباط صمیمانه و نزدیکه؛ ینی لازمه و پیش‌شرط اینکه من یکیو به اسم کوچیک صدا بزنم اینه که رابطه‌ی صمیمانه‌ای باهم داشته باشیم و اگه این فرد، هم‌جنسم نباشه، از نظر عرفی شاید این خطاب صمیمانه صورت خوشی هم نداشته باشه حتی! 
اما در فرهنگ امریکایی این طور نیست و به محض آشنایی، من ماری ام و تو تام یا جو یا جک؛ در حالی که اینجا ممکنه طرف همکارشو بعد از بیست سال هنوز آقا یا خانم فلانی صدا کنه. پس ما دو الگوی کاملاً متفاوت داریم که این الگو در ایران در حال تغییره. اینا رو استادمون که نزدیک 70 سالشه و امریکا درس خونده و یه مدت اونجا بوده می‌گفت و تاکید می‌کرد که امریکا، نه اروپا.

می‌گفت این الگوی غربی کم‌کم داره وارد فرهنگ ما میشه و حتی بچه‌ها پدر و مادراشونو به اسم، صدا می‌زنن؛ در حالی که تا چند سال پیش سنّت ایرانی این اجازه رو به بچه‌ها نمی‌داد که والدین‌شون رو "تو" خطاب قرار بدن و از افعال با شناسه‌های مفرد استفاده کنن.

اون هم‌کلاسیم که معلمه و دختر سیزده چهارده ساله داره تایید کرد و گفت دختر منم من و باباشو به اسم کوچیک صدا می‌کنه و استادمون گفت من هیچ وقت به پدر و مادرم "تو" نگفتم و بچه‌هامم هیچ وقت به من "شما" نگفتن.

استاد داشت الگوهای فرهنگی رو بررسی می‌کرد و تغییر و تحولاتشون رو و عوامل موثر بر این پدیده و من نه سر کلاس جامعه‌شناسی زبان، بلکه سر کلاس ریاضی مهندسی بودم و منتظر استاد و به کسی فکر می‌کردم که بعد از چهار ترم هنوز هیچ دیالوگی باهم نداشتیم... همون که یه روز سر همین کلاس ریاضی مهندسی یهو ازم پرسید "نسرین، تمریناتو نوشتی؟"

وقتی داشت از اون یه سوالی که حل کرده بودم عکس می‌گرفت، تقویممو از کیفم درآوردم و صفحه‌ی اون روزو باز کردم و جلوی سوم اردیبهشت 91 نوشتم: "نسرین" صدام می‌کنه!!!

این اتفاق برای من تازگی داشت و من هر اتفاقی که برام تازگی داشت رو تو تقویمم می‌نوشتم؛ البته مختصر و رمزگونه! مثل همه‌ی اولین‌هایی که تو زندگی‌م اتفاق افتاده. و خب تا اون موقع دیسیپلینم به طرف مقابل این جرئت و جسارت رو نداده بود که انقدر بهم نزدیک بشه و البته من واقف بودم که این مورد، نشان صمیمیت نیست و همون فرهنگ امریکاییه که میگه بی هیچ پیش‌شرطی در برخورد اول، من ماری ام و تو تام یا جو یا جک و انتظار به جایی نبود از کسی که پدر و مادرشو به اسم کوچیک صدا می‌زنه، منو به فامیلی صدا کنه و شاید ماه‌ها طول کشید تا من هم تونستم "تو" خطابش کنم و به اسم کوچیک صدا بزنمش.

همون روز که جزوه‌اش دستم بود و عجله داشتم و باید پسش می‌دادم و برمی‌گشتم. رسیدم همکف و داشت با دوستش پله‌ها رو بالا می‌رفت و خب باید صداش می‌کردم که برگرده عقب و تا اون روز با زیرکی از زیر تمام خطاب قرار دادناش قسر دررفته بودم و تونسته بودم ساعت‌ها باهاش حرف بزنم بدون اینکه متوجه بشه که من هیچ وقت به اسم کوچیک صداش نمی‌کنم

ولی اون روز جزوه به دست دویدم و دم پله‌ها صداش کردم که بایسته و برگرده

قطعاً اون هیچ وقت نرفت تو تقویمش بنویسه که نسرین بالاخره منو به اسم کوچیک صدا کرد

ولی من اون شب اومدم تو تقویمم نوشتم: "بالاخره تونستم!"

۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

752- هیچ جا مثل خونه‌ی خود آدم نمیشه

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۳۰ ب.ظ

به خانه برگشتیم

با قطار

با نگار

به خاطر سمپاشی خوابگاه باید کمدا و یخچالو کامل تخلیه می‌کردیم و تخت و تشک و پتو و دار و ندارمونو جمع و جور می‌کردیم و وسیله‌هامونو می‌ذاشتیم توی کارتن و چمدون و دوشنبه و سه‌شنبه هم صبح تا عصر کلاس داشتم و خلاصه مصیبتی بود این چند روزی که گذشت.

رئیس شماره2 بالاخره دیروز حقوقمو به حسابم واریز کرد و اگه یادتون باشه قرار بود یکشنبه‌ی هفته‌ی پیش این کارو انجام بده و بماند که چه جوری بنده رو گذاشت لای منگنه که الّا و للّا! که کارارو تا آخر هفته تحویل بده و دو شبانه روز نخوابیدم و دو شبانه روزِ قبلشم که دوشنبه و سه‌شنبه باشه کلاس داشتم و با چه مصیبتی پنج‌شنبه‌ی دو هفته پیش کارا رو تحویل دادم؛ و مصیبت عظمی (بخوانید عُظما) چکیده‌هاییه که باید تا فردا به رئیس شماره1 تحویل بدم.

دیروز، اومدنی (اومدنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم میومدیم تبریز) چمدون نگار خورد به پای یه دختر بچه و دختره گفت آی پام! نگار عذرخواهی کرد و منم عذرخواهی کردم... تو کیفم یه چند تا خوراکی داشتم برای قطار و دختره رو صداش کردم و گفتم خانوم خوشگله؟ ببخشید که چمدونمون خورد به پات و بیسکوییته رو گرفتم سمتش و لبخند زدم و اونم لبخند زد و گفت ممنون خاله! و من بسی بسیار ذوق‌مند شدم (به یاد این پستِ آنا)

من برای شام کتلت داشتم و نگار، الویه

و من برای شام الویه خوردم و نگار کتلت :دی



هم‌قطارانمون دو تا خانوم ارومیه‌ای بودن که داشتن می‌رفتن تبریز برای عروسشون که ساکن خیابان بهار بودن عیدی ببرن. در مورد خیابان بهار از من و نگار پرسیدن و ما نمی‌شناختیم این خیابونو و از اونجایی که ما اسوه (=الگو، نمونه) ی آدرس دادنیم سکوت کردیم و گفتیم نمی‌شناسیم :دی

بعد از شام و نماز هردومون رفتیم تختای بالایی و تا حدودای یازده در مورد خوابگاه و هم‌اتاقیامون حرف زدیم. من و نگار هم‌مدرسه‌ای بودیم و علاوه بر هم‌رشته‌ای، سال اول کارشناسی هم‌اتاقی هم بودیم و الان با اینکه تو یه دانشگاه نیستیم ولی تو یه خوابگاهیم (فکر کنم تا حالا صد بار گفتم اینو!) 

حدودای یازده بالاخره خوابیدیم تاااااااااااااااااااااااااااااااااا نماز صبح.

یه ایستگاهی که نمی‌دونیم کدوم ایستگاه بود نگه داشتن و مسئولین قطار یه چیزی گفتن که متوجه نشدیم و سریع شال و کلاه کردیم برای نماز صبح.

پیاده شدیم و هیشششششششکی پیاده نشده بود و سه تن از مأمورین و مسئولین دم در قطار ایستاده بودن و با دیدن ما گفتن خانوم، کجا؟!!

نگار گفت پیاده شدیم برای نماز صبح دیگه

مسئوله گفت هنوز اذانو نگفتن و برای نماز نگه نداشتیم

سوار شدیم و برگشتیم تو کوپه و گوشیمو چک کردم دیدم ساعت یک و نیمه

ینی تا صبح فقط می‌خندیدیماااااااااااااااااا

دیگه دیدم خوابم نمی‌بره، دیتای گوشیمو روشن کردم تلگراممو چک کنم. 

برای رسیدگی به امور مردمی!

یکی میانترم فیلتر داشت، یکی جزوه می‌خواست، یکی تمرین، یکی نرم‌افزار و 

مثلاً چند روز پیش یه همچین مکالمه‌ای داشتم با یکی از هم‌کلاسیام: (این و این)

و از اونجایی که برای اولین بار، کسی قرار نبود بیاد دنبالم با بابای نگار اومدم خونه.

* * *

چند روز پیش برای یه کاری، خانواده به دو قطعه عکس سه در چهارِ من نیاز داشتن و تازه امروز یهو یادم افتاد و

من خطاب به مامانم: عکسام همه‌شون تهران پیش خودم بودن آخه!!!

مامانم: یکی دو تا عکس تو خونه داشتی و اونا رو دادیم

من: کدوم عکس؟

مامانم: همونا که از رو به رو بودن

من: آهان!!!

نیست که عکسای سه در چهارو معمولاً از پشت و سر و نیمرخ می‌گیریم، همین که مامانم گفت اونایی که از روبه‌رو بودن، من فهمیدم کدوما رو میگه :دی

۴۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

751- صبحانه

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ

دیروز صبح دم آسانسور، یکی از مسئولین فرهنگستانو دیدم و از اونجایی که ما 8 تا (با احتساب آقای ط. و خانم م. که انصراف دادن میشیم 10تا)، تنها دانشجویان فرهنگستانیم و از اونجایی که بنده هیچ کدوم از ادیبان سرزمین سبزم ایران رو نمی‌شناسم و تفاوتی بین اساتید و کارمندان از نظر بصری قائل نیستم و از اونجایی که کلاً اهل سلام و احوالپرسی با ملت هم نیستم (بودم، ولی دیگه نیستم) بنابراین مثل درخت از کنار این مسئول محترم رد شدم و رفتم سمت آسانسور که منو از طبقه همکف ببره طبقه اول (خسته بودم سر صبی خب! یه طبقه می‌دونین چند تا پله است؟!)

غرق در افکار افسار گسیخته ام بودم که به ناگاه این مسئوله گفت سلام خانم شباهنگ!

یه کم نگاش کردم و یادم نیومد کجا دیدمش

دوباره نگاش کردم و

خب استادم که نبود و نیست، مسئول آموزش و کتابخونه و کپی و نگهبانم که نیست و 


* * *

تو این شش ماهی که اینجا بودم، فقط دو سه بار از سرویس استفاده کردم؛ شاید چون ترجیح میدم در طی روز آدمای کمتری رو ببینم و تمایلی به آشنایی و ارتباط با ساکنین اینجا ینی فرهنگستان ولو در حد چند دقیقه تو سرویس هم ندارم حتی؛ نه تنها نسبت به ساکنین اینجا، بلکه نسبت به ساکنین خوابگاه یا حتی نویسندگان و خوانندگان فضای مجازی (وبلاگ) هم همین حسِ به من نزدیک نشو بذار تنها باشم رو دارم؛

اوایل ترم اول یکی دو بار با سرویس تا سر کریم خان رفتم که معادل نیمی از مسیرم بود و با یه خانومه که اسمشو هیچ وقت نپرسیدم و تو حوزه ادبیات دفاع مقدس کار می‌کرد آشنا شدم. بار آخر، اواسط پاییز بود و ژاکت به دست سوار اتوبوس شدم (کوچیکتر از اتوبوس و بزرگتر از ون بود البته). هوا انقدر سرد نبود که بپوشم و انقدر هم گرم نبود که همراه خودم برش ندارم.

سوار شدم و دیدم خانوما دوتا دوتا نشستن و آقایون هم یه جوری نشسته بودن که کنار همه شون یه صندلی خالی بود و من باید انتخاب می‌کردم که کنار یکی‌شون بشینم

بدون اینکه سرمو بلند کنم و از نظر سن و سال و ظاهر و باطن تحلیل‌شون کنم کنار آقایی که نزدیک‌ترین صندلی خالی نشسته بود نشستم و تا نشستم آقایی که رو یکی از صندلیای ردیف راست نشسته بود  سر صحبت رو با منی که ردیف چپ بودم باز کرد که سایز ژاکتتون چنده؟

اون روزا همون روزایی بود که کامنتا بسته بود و از نظر روحی رو پیک منفی سینوس زندگیم بودم و سایه‌ی همه، بالاخص هر چی جنس مذکر بودو با تیر می‌زدم به واقع (هنوزم می‌زنم البته :دی) فلذا لبخند سردی نثارش کردم و گفتم اندازه‌ی تن شما نه، ولی شاید به درد دخترتون بخوره و گرفتم سمتش که قابل شما رو نداره

با ذوق زایدالوصفی پرسید وااااای شما از کجا می‌دونستی من یه دختر هم سن و سال شما دارم و منم با لبخندی سردتر از قبل گفتم حدس زدم شما جزو باباهایی باشین که دختر دارن. و به واقع حوصله‌ی حرف زدن نه با ایشون بلکه با هیچ بنی بشری رو نداشتم و از اونجایی که قیافه ام نه شباهتی به اساتید داشت و نه کارمندان و مسئولین و پژوهشگران،

پرسید شما دانشجویی؟

و من یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم نسرین جان، اینم جای پدرت. انقدر بدبین و بداخلاق نباش و با خوشرویی به سوالاش جواب بده (هنوزم در مواجهه با انسان‌ها این تذکر رو به خودم می‌دم ولی خب مثلاً نمیشه جواب اون مزاحم تلفنی رو که شانسی یه شماره می‌گیره و وقتی "بله بفرمایید" یه دختر رو می‌شنوه و اسمس میده عاشق صدات شدم رو با خوش‌رویی داد. جواب چنین پلیدِ دون صفت فرومایه‌ای رو اصن نباید بدی به واقع)

نفس عمیقی کشیدم و گفتم بلی! دانشجوی همین‌جام؛ اصطلاح‌شناسی.

با ذوق زایدالوصف‌تری گفت دختر باهوشی هستین که وقتی سایز ژاکت‌تون رو پرسیدم، معنای کنایی جمله رو گرفتید و گفتید به دردتون نمی‌خوره، در حالی که می‌تونستید یه عدد که همون سایز ژاکت‌تون باشه رو بهم بگید

تو دلم گفتم اتفاقاً مهندس درونم ترجیح میداد یه عدد رو به عنوان جواب سوالت تحویلت بده

لبخند زدم و گفتم دخترتون باید هم‌سن و سال من باشن

گفت دبیرستانیه و عاششششششق ریاضی و هندسه و هر چی میگیم بیا ادبیات بخون گوش نمیده

بهش گفتم اتفاقاً رشته‌ی منم ریاضی بود، اجازه بدید هر چی دوست داره بخونه

یه کم درباره رشته‌های مختلف صحبت کردیم و رسیدیم به اسم دخترش

گفت من دوست داشتم اسمش صبا باشه و من پرسیدم با "س" یا "ص"؟ چون من دو تا دوست دارم یکی سبا و یکی هم صبا و ایشون گفتن دوست داشتم دختر صبا با صاد باشه و مادرش ریحانه رو دوست داشت و تا روزی که دخترم به دنیا اومد با مادرش سر همین موضوع اختلاف نظر داشتیم و حتی یکی از اساتید فرهنگستان صبحانه رو پیشنهاد کردن که ترکیبی از صبا و ریحانه بود.

لبخند زدم و البته لبخندم گرم‌تر از قبل بود؛ 

پرسیدم بالاخره تو شناسنامه‌اش ریحانه‌ست یا صبا؟

گفت ریحانه؛ ولی من دوست داشتم صبا باشه...


دیروز بعد از چند ماه پدر ریحانه رو دوباره دم آسانسور دیدم

ایشون منو شناختن و من متوجه ایشون نشدم

سلام کردن و من نشناختم‌شون

یه کم نگاش کردم و یادم نیومد کجا دیدمش

دوباره نگاش کردم و

خب استادم که نبود و نیست، مسئول آموزش و کتابخونه و کپی و نگهبانم که نیست و 

آهاااااااااااااااان!

من: "سلام آقای امممممم بابای صبحانه امممم نه بابای صبا خانوم یاااااا ریحانه... بابای ریحانه! خوب هستین؟ ریحانه جان خوبن؟"


* * *

همیشه تو کیفم یه چند تا نسکافه و تی‌بگ (چای کیسه‌ای) دارم و اینا اجزای لاینفک کیفم هستن. تاکید می‌کنم "همیشه"

صبح کیفمو عوض کردم و با خودم گفتم چه کاریه بارمو سنگین می‌کنم و به هوای اینکه تو فرهنگستان، تو اتاقمون (اتاق ارشدها) چای و نسکافه هست، گذاشتمشون خوابگاه و الان اومدم دیدم هم چای و هم نسکافه‌مون تموم شده!

هیچی دیگه؛ دارم آب جوش می‌خورم!

۲۲ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تایم استراحت بین کلاسا، بچه‌ها داشتن در مورد جزوه‌های استاد شماره10 صحبت می‌کردن و یکی از بچه‌ها برگشت بهم گفت تو به استاد بگو جزوه‌هاشو بهمون بده و یکی دیگه از بچه‌ها گفت وقتی نمیده چرا بخوایم ازش!!!

یکی از بچه‌ها خطاب به من: تو مهارت "نه" شنیدن داری؛ ترم پیش یادته تمرین می‌کردی یه چیزیو بخوای و به دست نیاری؟ میشه یه امتحانی بکنی؟ شاید جزوه‌هاشو بهت داد! نداد هم طوری نمیشه؛ محکم‌تر میشی

* * *

یه زبان‌شناس هست به اسم ووستر که مهندس برق بوده؛

هر موقع اساتید راجع به اون حرف می‌زنن، ملت منو نگاه می‌کنن.

امروز استاد شماره8 می‌گفت ان‌شاءالله خدا شما رو به مقام ووستر برسونه. 

ظاهراً مقام والایی در حوزه‌ی زبان‌شناسی داره و آدم مهمی بوده!

برای این کلاس اصطلاح‌شناسی، سه تا استاد میان سر کلاس. استاد شماره3 هم همیشه باهاشون میاد تا دم در کلاس و این سه تا میان تو و اونم باهاشون خدافظی میکنه و به مام سلام میده و میره.

امروز اولِ جلسه استاد شماره8 ازمون خواست یه گروه تلگرامی درست کنیم و اساتیدم ادد کنیم و یکی از ما ایمیلمون رو بهشون بدیم که به عنوان نماینده با اساتید در ارتباط باشه و فایل‌های ارسالی رو برسونه دست بچه‌ها.

کلاس که تموم شد، ملت شال و کلاه کردن برن و اصن تلگرام و گروه و شماره و ادد یادشون رفت

دم در اساتیدو خفت کردم که شماره و ایمیلشون رو بگیرم

استاد شماره9 خندید و گفت به ایشون میگن مهندس!!!

استاد شماره8 هم تایید کرد و گفت خانم مهندس حواسش بیشتر از بقیه جمع‌ه و 

همون‌جا دم در منو به مقام نمایندگی کلاس منصوب کردن

الانم اددشون کردم تو گروه و 


این خانوم م. همونه که انصراف داده و دیگه نمیاد سر کلاس

ولی هنوز تو گروه تلگرامه! (خالق کاراکتر مراد)

مکالمه من و آقای پ. به صورت پی وی در حین ادد کردن اساتید: 



میگم اگه یه روز خواستین از از زندگی‌نامه‌ام فیلم درست کنین، اون سکانسی که استاد شماره7 داره نرم‌کام و سخت‌کام رو توضیح میده و اونجایی که نمی‌تونم دستگاه گفتارو تو جزوه‌ام بکشم و میاد بالا سرم و میگه بده برات بکشم؛ 
خب؟
اونجا یه فلش بک بزنین سر کلاس کنترل خطی دکتر ن.، اونجایی که با یه تست اختلاف فاز و زاویه، پایداری و ناپایداری سیستم رو تعیین می‌کردیم، اونجا که جلسه تموم میشه و جلسه آخرم بود اتفاقاً، اونجا که میگه کسی اشکالی ابهامی نداره و میرم و میگم اون زاویه رو نشونم بده و میگه بده برات بکشم؛

اون روز اتوده رو یه جوری گرفتم سمتش که دستم به دستش نخوره و اونم یه جوری گرفت که اتودم افتاد رو میزش و برداشت زاویه رو نشونم داد...

بعدش فلش بک بزنین اردوی کویر و اون نیروگاه تولید برق نزدیک ورزنه، همون‌جایی که یه چند ساعت برای بازدید و شام و نماز نگه داشتن و دوربینو ببرین تو اون اتاق کوچیکی که اختصاص داده بودن برای نماز و پسرا و دختر قاطی هم نماز می‌خوندن؛ اونجایی که نمازم تموم میشه و به دوستم میگم ما باید پشت سر آقایون نماز بخونیم و میگه نمی‌دونستم؛ اونجایی که دارم کفشامو می‌پوشم و همون استاده که اون روز زاویه رو نشونم داد میاد تو برای نماز؛ همون استادی که یه عمر اون ور آب بوده و خط فارسی‌ش به قول خودش مثل خط بچه‌های کلاس اوله

بعدش فلش بک بزنین و برگردین سر کلاس آواشناسی و سر کلاس استاد شماره7 و نرم‌کام و سخت‌کام و یه جوری به بیننده بفهمونین دلم تنگ شده برای اون روزا

۲۴ نظر ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

749- خشم رئیس

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۲ ب.ظ


دیروز یکی از اعضا اخراج شد و جناب رئیس به بقیه دستور دادن گروه رو ترک کنیم و منی که تو عمرم هیچ sms و ایمیل و چت و کامنت و پستی رو پاک نکردم و دقیقاً به همین دلیل هنوز وایبر رو لپ‌تاپ و گوشیم نصبه که مکالماتم پاک نشه و تاکید می‌کنم هیچ متنی رو تا حالا و تکرار می‌کنم هیچ sms و ایمیل و چت و کامنت و پستی رو پاک نکردم تاکنون؛ منی که از دفتر نقاشیای قبل از مدرسه تا جزوه‌های ترم پیشمو دارم هنوز و نگهشون داشتم و حتی بسته‌های چیپس و پفکامو!!!، علی‌رغم میل باطنیم (دقت کنید که رغم با "غ" نوشته میشه) مجبور شدم گروه رو حذف کنم و بیام بیرون و خلاصه خعلی حالم گرفته شد زین بابت! 

چند وقت پیش، تو همین گروه کاری:



یادمه اول یا دوم ابتدائی یه درسی داشتیم به اسم جمله‌سازی؛
معلوم نیست چه جوری پاس کردم اون درسو :دی
۳۷ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

748- به قول اِلانور یه غلط کردم خاصی تو چشامه

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۳۳ ق.ظ

چگونه نه راه پس داشته باشیم نه راه پیش؟

چگونه مثل خر توی گِل گیر کنیم؟ 

چگونه به غلط کردن بیافتیم؟



و من این ترم 5 تا درس 2 واحدی دارم و به عبارتی 10 واحد

یه مقاله باید بنویسم در مورد زبان و مهاجرت

یه تحقیق میدانی و یه کنفرانس راجع به همین مقوله

و میانترم‌ها و ارائه‌های متعدد برای تک‌تک درس‌ها

و نیز پروپوزال!

+

***

دیروز تو مترو، یه خانومه که واگن بانوان نشسته بود، اومد قسمت آقایون و (من سمت آقایون بودم) گفت مَمَّد پنج تومن بده از این خانومه... متوجه نشدم چی می‌خواست از دست‌فروش مترو بخره (فروشنده، واگن خانوما بود)، ممّد گفت اگه دو تا می‌خری ده تومن بدم و زنه گفت نه یه دونه واسم کافیه. پنج تومنو گرفت و رفت.

و منی که سخته برام صرفِ فعل "نداشتن" و "خواستن"؛ شاید هیچ وقت دلم نمی‌خواست جای زن ممَد بودم. منی که به لطف پدر و مادرم همیشه انقدری داشتم که دستم به جیب خودم باشه و همیشه خودشون بهم دادن قبل از اینکه ازشون بخوام و قبل از اینکه به مرحله‌ی "خواستن" برسم؛

ولی امشب، من، همون منی که وحشت دارم از صرفِ همین فعل خواستن، همون من، امشب غبطه می‌خورم به آرامش زن ممّد که کاش منم هر بار که هوس خرید می‌کردم از ممّد می‌خواستم 5 تومن بهم بده و به جاش هیچ وقت این فشار روحی روانی رو نداشتم، کیفم و جیبم و حسابم خالی بود، اصلاً نبود؛ ولی عوضش سرمو راحت می‌ذاشتم روی بالش و بدون اضطراب و دغدغه‌ی استاد و رئیس و همکار، چند ساعت، فقط چند ساعت بیشتر می‌خوابیدم...

به قول دلنگون: مرد باید مرد باشد و زن باید زن باشد.
۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

747- لبخند زدم و بهش گفتم مدادرنگی هم دارم حتی

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

در زد و اومد تو و با ناامیدی پرسید: "اینجا احیاناً کسی پرگار داره؟"


۱۶ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ادامه پست 729

کتابه دیشب تموم شد و منِ کتاب نخون، راضی بودم از وقتی که برای خوندنش صرف کردم.


۲۳ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

745- فدای سرم

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ

تابستونِ دو سال پیش، ماه رمضون، یکی دو ماه رفتم یه شرکت مخابراتی تو شهر خودمون برای پاس کردن درسی به نام کارآموزی؛ که به صورت مبسوط در جریان خاطراتش هستید...

عصر که خسته و درب و داغون برمی‌گشتم خونه، خلق و خویی بس نیکو داشتم که در قالب کلمات نمی‌گنجد. ماه رمضونم بود و اصن یه وضعی!!! حتی یادمه یه پست گذاشتم و یه چیزی با این مضمون نوشتم که این آقایونی که میرن سر کار و وقتی برمی‌گردن مدام غر میزنن که خسته‌ایم و هوا گرمه یا سرده یا ترافیکه و اون دسته از عزیزانی که انتظار دارن وقتی میرسن خونه شام یا ناهارشون آماده باشه و یه آبمیوه‌ای، چایی، قهوه‌ای براشون بیارن انتظار به جایی دارن و حق میدم بهشون.

این دو ماهی که اینجا، تهران می‌رفتم سر کار (هنوزم میرم البته؛ ولی خب غیرحضوری) این دو ماهی که گذشت با اون کارآموزی دو سال پیش یه فرقایی داشت و اولین تفاوتش این بود که وقتی خسته و درب و داغون می‌رسیدم خوابگاه کسی نبود نازمو بکشه، غذای آماده جلوم بذاره و بگه خب! تعریف کن ببینم چی شد، چه طور بود...

حوصله و وقت آزاد کافی نه برای خودم داشتم نه دیگران، سر چیزای بی‌خود و بی‌اهمیت با هم‌اتاقیامم بحثم میشد و مکالمات تلفنی‌م با خانواده در حد سلام خوبی خوبم خداحافظ بود و از اینکه کسی یازده به بعد بهم زنگ بزنه ناراحت و گاهی حتی عصبانی می‌شدم و انقدر خسته بودم که به وبلاگم هم نمی‌تونستم پناه بیارم...

دنبال یکی بودم که فقط درکم کنه؛ بفهمه که دیر خوابیدم و کله‌ی سحر رفتم دانشگاه و از اونجا سر کار و شاید حتی ناهار هم نخوردم؛ یه موقع نایِ خرید کردن نداشتم؛ اگر هم خرید می‌کردم نایِ غذا درست کردن نبود و اگر هم درست می‌کردم از شدت خستگی نای خوردنشو نداشتم.

موقع ثبت نام هم نرفته بودم سراغ کارای اداری برای گرفتن غذای خوابگاه و به مامانم هم گفته بودم غذا نفرسته و غذا نیارم و خودم درست کنم و خلاصه دهنم سرویسِ سرویس بود به واقع!!! سیستم خوابگاه این جوریه که غذاهارو می‌ریزن تو ظرف یه بار مصرف و میارن میذارن رو یه میز کنار پله‌ها و ملت میرن برمی‌دارن و البته ممکنه به سرقت هم بره حتی!

هر از گاهی تنها برمی‌گشتم خوابگاه و هر از گاهی با نگار. ینی روزایی که والیبال داشت و شریف بود باهم برمی‌گشتیم؛ چند وقت پیش نگار یه سر رفت تبریز و وقتی برگشت خوابگاه از خونه‌شون غذا آورده بود. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) نگار غذاشو از رو اون میز کنار پله‌ها برداشت و گفت از خونه غذا آوردم و نمی‌خوامش و بمونه برای یکی که غذا نداره...

شام، عدس پلو بود و منم عدس پلو دوست ندارم :دی ازش گرفتم و گفتم ینی الان از من مستحق‌تر هم هست مگه؟ 

روز بعد، ینی شب بعد قیمه بود و من قیمه هم دوست ندارم، ینی کلاً حبوبات دوست ندارم. اون شبم قیمه رو آورد داد بهم و گفت من بازم غذا دارم و نمیخوام. یه کم خورشت درست کردم و برنجشو خوردم و قیمه‌هه موند (چون لپه هم دوست ندارم) و دو روز بعد برنج درست کردم و قیمه رو هم خوردم :دی

ناگفته نماند که برنج هم دوست ندارم حتی!

هفته‌ی بعد افتادم رو غلطک و روال کار اومد دستم؛ ولی با شروع شدن ترم جدید و کلاسام، بازم عنان کارو از دست دادم و اون هفته هم نسیم غذاهاشو باهام نصف می‌کرد ولی خب معده‌ام اصن با غذای خوابگاه سازگار نیست و نبود و نخواهد بود.


صبح لباسامو انداختم تو لباسشویی و اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر می‌کردم که خب یکی باید باشه که الان بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره و به واقع نایِ از تخت پایین اومدنو نداشتم و دل‌پیچه و دل‌درد چنان بر من مستولی شده بود که دعوت دخترخاله‌ی بابا به صرف ناهار و حتی شام رو رد کرده بودم و کماکان به این فکر می‌کردم که چرا کسی نیست بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه برام بگیره

برای تلطیف فضای ذهنم بلند شدم موهامو شونه کنم و نگارو تو راه‌پله‌ها دیدم که داشت می‌رفت ناهارشو بگیره

برگشت و ظرفو گرفت سمت من و گفت من امروز نمی‌تونم ناهار بخورم؛ روزه‌ام :)

دوباره اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که درسته که کسی نیست بره برام یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره، ولی خب یکی هست که دوست دارم برای افطار مهمونش کنم :)

بلند شدم رفتم خرید


+ یادی از گذشته‌ها (روز اول ترم اول ارشد)

+ دیالوگ من و مامان (فقط خانوما میتونن بخونن و رمزش مدل ساعتمه)

۵۴ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تفلّدت مبارک عجقم!

۳۳ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

743- که عاشقی نه به کسب است و اختیار

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۷ ب.ظ

استاد: Reza resembles his brother مجهول نداره 

نمی‌تونیم بگیم His brother resembled by Reza

چون شبیه بودن از نوع کنشی و اِرادی نیست، دست خودت نیست، ایستاست؛ پس مجهول نمیشه.

مثل دوست داشتن. Reza likes his brother اینم مجهول نداره

نمیشه گفت His brother is liked by Reza

من: ولی خودتون تو کتابتون "دوست داشته شدن توسطِ" رو مثال زدید.

استاد: اون دوست داشتن نیست؛ عشق‌ه , عشق ارادیه؛ volition هست. پس میشه مجهول ساخت.

John loves Mary. Mary is loved by John

من: عشق ارادی نیست

استاد: هست

من: نیست

استاد: هست


سرمو به نشانه‌ی تایید انداختم پایین و زیر لب گفتم: نیست...

* عنوان از حافظ
۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

742- همه‌اش انقدر مونده بود وارد مجلس بشم

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ب.ظ

چه قدر؟

انقدر:


هنوز نمره‌های ترم قبلمون تایید نهایی نشده

رئیس درگیر انتخابات بود و فرصت نمی‌کرد امضاشون کنه...



حس خوبیه وقتی تنها خواننده‌ی یه وبلاگی... خیلی حس خوبیه! خیلی هااااا! خیلی!

نویسنده‌اش هم دختره به واقع!

و نیز حس خوبیه وقتی تو گروه درسی، یه همچین پیام تبریکی دریافت می‌کنی:



امروز با نسیم و سایر دوستان، 7 صبح خوابگاه رو به مقصد شهید بهشتی ترک گفتم که صرفاً و صرفاً برم مجوز خوابگاه رو بگیرم و وقتی می‌گم صرفاً برای این کار رفتم، ینی واقعاً صرفاً برای همین کار رفتم! هزینه‌شو که معادل دو، دو و نیم برابر هزینه‌ی بقیه دانشجوهاست، یه ماه پیش پرداخت کرده بودم و مجوز اسکان داشتم؛ ولی شخصاً خودم باید می‌رفتم اون برگه رو تحویل می‌گرفتم ازشون و به دوستام یا هم‌اتاقیام نمی‌دادن اون برگه‌ی کوفتی رو. بدمسیرم هست این شهید بهشتی و منم که اصن دانشجوی بهشتی نیستم و بنا به درخواست جناب آهنگر دادگر صرفاً و صرفاً از خوابگاهشون مستفیض میشم؛ چون رشته‌ی من به دلیل جدید بودن، خوابگاه نداشت و موقع مصاحبه گفته بودم خوابگاه ندین نمیام و اینا رو میگم که اونایی که جدیدن نپرسن که اعصاب ضعیف من خط خطی نشه.


8 صبح – بوفه‌ی دانشکده حقوق - شهید بهشتی

من و نگار و فاطمه و ناهید (اینا همه‌شون برقی‌ان)

(نگار همون هم‌دانشگاهی و هم‌مدرسه‌ای و حتی هم‌اتاقی سال اول کارشناسیمه)


بنده همین که به سن قانونی رسیدم، علی‌رغم میل باطنی والدینم عضو گروه پیوند اعضا شدم که اگه یه موقع خدای نکرده یه جوری مُردم که اعضای بدنم به درد بقیه بخوره، مستفیدشون کنم (از استفاده میاد؛ ینی همون مستفیض‌شون کنم). البته قلبم یه خورده شکسته و شاید به درد نخوره ولی خب پاک پاکه! چشمامم همین طور؛ نمیگم فیلمای بد، بد ندیدماااااااااااااا، ولی از وقتی تصمیم گرفتم دیگه نبینم دیگه ندیدم. حتی آهنگای بد، بد هم دیگه گوش نمی‌دم. شمام می‌تونین از این تصمیما بگیرین؛ سخته ولی غیرممکن نیست. نمی‌دونم معده رو هم میشه پیوند زد یا نه؛ ولی معده‌ام خدایی به درد کسی نمی‌خوره. دندونامم همین طور! همه‌شون یا عصب کشی شدن یا ترمیم :دی این سمت چپی دندونای قبل از کنکور و بیفور شریفه و این سمت راستیه افتر شریف و افتر زندگی خوابگاهی و تغذیه نامناسب!!! اون دندون عقل بالا سمت چپم هم عمل نکردم دیگه. قرار بود بعد از کنکور کارشناسیم عمل کنم :))))



بالاخره چند روز پیش یهویی رفتم کارت اهدای عضومو بگیرم و البته خیلی وقته کارته رو دارم ولی تحویل نگرفته‌بودم؛ ظاهراً قانون جدیدشون اینه که کارت اهدا رو با کارت بانک ملی یکی می‌کنن و باید بانک ملی حساب داشته باشی که من داشتم و چون شماره کارتمو داده بودم به رئیس شماره1 برای حقوق و اینا، گفتم فعلاً دست نگه دارن و قبلی رو باطل نکنن تا حقوقم واریز بشه و بعدش کارت جدید رو که همون کارت اهدای عضوم هم بود صادر کنن.

خلاصه امروز رفتم برای تحویل کارت جدید و سوزوندن کارت قبلی و موقع نوشتن آدرس و کد پستی، شماره خونه رو نوشتم و آدرس خوابگاه فعلی و کدپستی خوابگاه سابق!!! 600تا تک تومنی وجه رایج مملکت رو هم به خاطر استعلام ازم گرفتن.

کارمنده پرسید رشته‌ات چیه و تو دلم گفتم یا خودِ خدا!!! حالا چه جوری حالیش کنم ترمینولوژی چیه و الکی گفتم مترجمی زبان و زبان تخصصی! شانسم که ندارم! یارو برگشت گفت منم ارشد زبانم و یه مقاله نوشتم و بیا بخون نظرتو بگو و کتابایی که به نظرت به دردم می‌خوره رو معرفی کن! 

یارو بیست سال پیش لیسانس گرفته بود و رو مقاله‌اش هم که به واقع خلاصه‌ی یه کتاب بود نوشته بود دانشجوی دانشگاه آزاد!!! واضح و مبرهن بود که با پول و بدون کنکور و صرفاً برای ارتقاء شغلی و حقوقی رفته دانشگاه و منم هر چی کتاب بی‌ربط و با ربط به ذهنم رسید تو یه برگه نوشتم و تحویلش دادم که بره بخونه!!!  مقاله رو هم ندیده و نخونده گفتم عالیه!!! موفق باشید...

یه دستگاه نظر سنجی هم کنار دست همه‌ی کارمندا بود که گزینه‌های خوب و متوسط و ضعیف داشت برای سرعت و برخورد و راهنمایی و اینا و از اونجایی که یه ساعت کارمو لفت دادن و سوالات بی‌جا ازم پرسیدن، از طریق همون سامانه و گزینه‌ها شستم‌شون و پهن‌شون کردم رو بند و تا الانا دیگه فکر کنم خشک شده باشن.

عصر به نسیم میگم چشات خیلی خوشگله؛ بیا برو تو هم از این کارتا بگیر که بعد از مرگت بازم چشاتو داشته باشیم

میگه نه! من نمی‌خوام ناقص برم تو قبر!

میگم چه فرقی داره؛ موشا و سوسکا که بالاخره می‌خورنت؛ بالاخره که تجزیه میشی!

بعد کارتمو نشونش دادم

می‌ترسید از کارتم!!! :دی



یه استاد فیزیک هست تو شریف که میگن خیلی خفنه و تو فرهنگستانم استاده. احتمالاً یه درس هم باهاش داشته باشیم و احتمالاً پایان‌نامه‌مو با همین بشر بردارم. گزینه‌ی بعدی‌م هم برای پایان‌نامه و استاد راهنما آهنگر دادگره؛ و هیچ بنی بشری با این دو تن پایان‌نامه برنمی‌داره. معاون آموزشی‌مون تعریف می‌کرد که این استاد فیزیکه که قراره استادمون بشه یه روز لیست بچه‌ها رو می‌گیره و اسم منو که می‌بینه میگه عه! این شریفیه!!! این هم‌ولایتی خودمه و مشتاق دیدار همیم خلاصه!!!

دو هفته پیش، معاون دانشکده‌مون یه لیست آورد سر کلاس که اسامی و قیمت یه سری کتاب بود که با پنجاه درصد تخفیف می‌فروشیم و بیاین بخرین. فرهنگ‌نامه و دانشنامه و دیکشنری و اینا بود و منم کلاً علاقه‌ای به کتاب کاغذی ندارم و ترجیح میدم همه‌چی آنلاین یا پی‌دی‌اف باشه. فقط برای یکی از کتابا درخواست دادم.

سه‌شنبه تایم استراحت بین کلاسا داشتم کارای رئیس شماره2 رو انجام می‌دادم و (همون تصویر بالا که یه کیک هم کنارمه) معاون آموزشی دوباره اومد که کی مجله و کتاب‌های فلان و فلان و فلان رو نخواسته و گفتم من و یه کم نگام کرد و گفت رایگانه هااااا

یه کم همدیگه رو نگاه کردیم و گفت نمی‌خوای؟

گفتم خب لازمشون ندارم!

خندید و گفت از ما گفتن بود، خواه پند گیر خواه ملال و رفت...

خب وقتی لازمشون ندارم چرا بگیرم آخه!!! اونم کتاب مرجع که تو هر کتابخونه‌ای هست

مجله بخون هم نیستم!!! حتی اگه یه پولی هم رو کتابا می‌ذاشت میداد بازم نمی‌گرفتم!!!


اینجا احتمالاً خونه‌مونه و این بچه هم احتمالاً بچه‌ی منه که داره وبلاگ مامانشو می‌خونه؛


۶۴ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
همه‌مون خلق و خوهای خاصی داریم که از بقیه متمایزمون می‌کنه و شخصیتمونو می‌سازه. تو هم ویژگی‌هایی داری که ماها نداریم یا انقدری که تو داری نداریم. دقیق، کنجکاو، منظم، پیگیر و سریش برای پیدا کردن جواب سوالی که دنبالشی و [خندیدم. خندید و گفت:] جدی میگم، زود خسته نمیشی، حواست به کارای خودت و کارای ماها هست، دیر با آدم صمیمی میشی، خیلی دیر؛ با این همه مهربونی. خیلی مهربونی، برای همه مهربونی؛ با اونایی که ازشون دلخوری هم مهربونی. [چند بار به این صفتِ مهربونی تاکید کرد و گفت:] ولی بین همه‌ی اینا، صداقت عجیبی داری که راستگوییِ صرف نیست، یه رفتار خاصی که آدم می‌تونه بهت اعتماد کنه. "رابطه‌ات با آدما صادقانه است." [اینا رو معصومه، هم‌کلاسی ارشدم می‌گفت. خندیدم و گفتم چه خوب تو این مدت شناختی منو.]

* * *

گاهی من تنها کسی بودم که از بیماری یا اعتیاد یا مشکل خانوادگی فلانی خبر داشتم. از درگیری‌هایی که با پدر و مادرش داشت یا والدینش باهم داشتن و گاهی جزو همه بودم؛ همه‌ای که می‌دونستن و من هم می‌دونستم. و هیچ وقت از کسی نپرسیدم و نمی‌پرسم فلانی که باهاش رابطه داری اسمش چیه و چه شکلیه و چی کاره است و چی می‌خونه و سطح رابطه‌تون در چه حدیه؛ نمی‌پرسم چون هستند کسانی که به این امور رسیدگی کنن و مورد تجزیه و تحلیل قرار بدن. تنها سوالی که ذهنمو درگیر می‌کنه و گاهی ازشون می‌پرسم و اتفاقاً صادقانه جواب میدن اینه که کیا از این رابطه‌تون خبر دارن که خب جواب اغلب‌شون اینه که یه چند نفر از دوستان. به ندرت شنیدم خانواده‌هاشون هم مطلع باشن و از وقتی "مشاور" به دوستم که در شرف ازدواج بود گفت به شوهرت نگو دوست‌پسر داشتی، از اون موقع به هم‌جنس خودم هم اعتماد ندارم چه برسه به ناهمجنسی که دنیا دنیا باهاش فاصله دارم.

از من و دوستم در مورد لباسش پرسید که نظرتون چیه و اینو بپوشم یا نه و وقتی فهمیدم برای یه مهمونی مختلط قراره همچون لباسیو بپوشه، مغزم انقدر داغ کرده بود که تو چله‌ی زمستون یه ساعت زیر دوش آب سرد بودم که حالم بیاد سر جاش. موقع رد شدن از جلوی نگهبانی چادر سرش می‌کرد و عصر می‌رفت و صبح برمی‌گشت و می‌گفت سر از تنم جدا می‌کنن اگه بفهمن کجا میرم و اگه خانواده‌اش زنگ می‌زدن و سراغشو می‌گرفتن باید می‌گفتیم خوابیده یا رفته با دوستش درس بخونه و البته نمی‌گفتیم. 

شاید خوابگاه یکی از رازآلودترین مکان‌های دنیا باشه. شاید آدما هر چی رازهاشون بزرگتر باشه، مجبور بشن دروغ‌های بیشتری بگن. هم‌اتاقی دوستم تن‌فروشی می‌کرد؛ (معادل دیگه‌ای برای کارش ندارم) و نه تنها براش مهم نبود که بقیه از این موضوعِ به نظر من کثیف، مطلع باشن، بلکه کارش رو با طلاق والدینش توجیه می‌کرد و شغلش رو، تاکید می‌کنم شغلش رو یک راز نمی‌دونست و دلیلی برای پنهان کردنش نداشت. در حالی که همین موضوع طلاق هم حتی برای برخی می‌تونه یک راز باشه، طلاق می‌تونه موضوعی باشه که از نزدیک‌ترین دوستان هم پنهانش کنی.

همه‌ی ما رازهای خاص خودمونو داریم. سابقه‌ی بیماری، سابقه‌ی اعتیاد، یه تجربه‌ی تلخ، یه حادثه‌ی دردناک، حتی شغل و موجودی حساب بانکی و معدل و نامِ واقعی و اصل یا بدل بودن جواهرات هم می‌تونه یه راز باشه. موضوعی که از دیگران پنهان بشه یه رازه؛ حتی احساساتمون و هر چیزی که نخوایم همه بدونن. پس همه‌ی ما رازهای خاص خودمونو داریم که بالطّبع درجه‌ی اهمیت‌شون متفاوته و گاهی اجازه می‌دیم بعضی از نزدیک‌ترین‌ها توی دونستن اون راز، سهیم باشن. با این همه، موضوعی که برای من یه رازه شاید برای دیگری یه اتفاق پیش پا افتاده باشه. 

یه دوستی که پدرِش، دوست پدرم بود و خانواده‌ی فوق‌العاده متدین و مذهبی داشت. یهو نه چادرش رو که همه چیو گذاشت کنار و دوست دیگرم، پدرِش آشنای همکار بابا بود و به خاطر مشروب از خوابگاه اخراج شد و هر موقع بابای از همه چی بی‌خبرم می‌پرسید از فلانی و فلانی چه خبر، می‌گفتم خوبن و من نه تنها به خانواده‌ی خودم نمی‌تونستم این موضوع رو بگم، بلکه بقیه‌ی دوستان هم خبر نداشتن و شاید دلم می‌خواست به احترام رفاقتمون تو چشم بقیه هنوز خوب بمونن و فکر می‌کردم آبروی اونا آبروی منه.

اونا خوب موندن و این من بودم که هر روز باید "از اونا یاد بگیر که چه قدر خوبن" رو می‌شنیدم و چیزی نمی‌گفتم و اگه ازشون جدا می‌شدم، محکوم می‌شدم به ناسازگاری! نه این، که حتی به هم خوردن "موضوعی" رو گردن گرفتم تا اون آدم، تو ذهن پدرم خوب بمونه و هر بار متهم شدم به ناسازگاری با آدما. به اینکه همیشه مشکل از من و رفتارهای منه و هر بار سکوت کردم تا اون آدم و اون فلانی‌ها خوب و بی‌مشکل بمونن.

همه‌ی ما رازهای خاص خودمونو داریم. موضوعی که از دیگران پنهان بشه یه رازه؛ حتی احساساتمون و هر چیزی که نخوایم همه بدونن؛ که بالطّبع درجه‌ی اهمیت‌شون متفاوته و گاهی اجازه می‌دیم بعضی از نزدیک‌ترین‌ها توی دونستن اون راز، سهیم باشن.

وقتی یکی رازشو بهتون نمی‌گه لابد شرایطشو ندارین و لابد وقتش نرسیده که بدونین. این به معنی بی‌صداقتی نیست؛ بی‌صداقتی ینی اونی نباشی که هستی، ینی پیام‌هاتو بعد از دریافت و ارسال پاک کنی و اسم هم‌کلاسیا و دوستای پسرتو سارا و مریم سیو کنی، بی‌صداقتی ینی بری مهمونی و بگی کتابخونه بودم ینی...
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

740- شباهنگ اینجا، شباهنگ اونجا، شباهنگ همه جا

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۲۱ ب.ظ

فیلم و عکس شباهنگ (اهواز) و پیتزا همبرگر شباهنگ (شیراز) و

علاوه بر انتشارات شباهنگ، نزدیک خونه‌ی فریال اینا تاکسی تلفنی شباهنگم زدم و

اکنون در رشت:



این عکسم چند ماه پیش یکی از شماها برام فرستادید که شرمم باد یادم نیست کدومتون

هر کی بوده بیاد خودشو معرفی کنه و کارت صدآفرینشو بگیره :دی

نمی‌دونم جلبک بود یا نه ولی مطمئنم جلبک یکی از همینارو تو اتاقش داره (+)

۲۳ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

739- خودم و نوشته‌هام خیلی کصافطیم

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۳۹ ق.ظ


دیشب دلنیا این عکسو برام می‌فرسته و ضمن نشون دادن ارادتش به شیخ و اذعان به اعتیادش زیر عکسه می‌نویسه: "خودتو نوشته هات خیلی کصافطین" و حالا منِ کصافط :دی اومدم نشستم تو سایت ارشدای برق شهید بهشتی و پنلم رو باز کردم و با 14 تا پست جدید مواجه شدم و وقتی روی گزینه چهارم کلیک کردم یادم افتاد یه بنده‌خدایی می‌گفت ما ممکنه دوست صمیمیِ کسی باشیم که دوست صمیمی‌مون نیست و یا حتی دوستِ صمیمیِ دوستِ صمیمی‌مون نباشیم... همه‌ی ما ممکنه وبلاگ‌هایی رو دنبال کنیم که دنبالمون نمی‌کنن؛ وبلاگ‌هایی که اولین ستاره‌ی زردی هستن که می‌خونیمشون و خاموش میشن...



۲۲۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

738- خلاصه دهنِ شیخ، سرویس شده تو این اتاق!!!

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ

با اینکه اصلاً و ابداً آدم سخت‌گیری نیستم ولی به شدت به رول‌ها یا همون اصول و قواعد پایبندم

هر چند تو عمر بیست و سه سال و نه ماه و اندی‌م، فقط دو بار به رساله توضیح المسائل مراجعه کردم

یکی برای حکم آدامس جویدن موقع نماز!

یکی هم برای حکمِ گرفتن هدیه از نامحرم که نوشته بود اگه لزومی نداشته باشه جایز نیست و نگرفتیم

ینی اون سه تای قبلیو خودم نمی‌خواستم بگیرم و نگرفتم ینی هم می‌خواستم هم نمی‌خواستم

ولی این چهارمیو می‌خواستم و چون می‌خواستم رجوع به آراء همکارانم کردم و دیدم میگن نگیر و نگرفتم

علی ایُ حال همه‌ی احکامو حفظم و مدرک اجتهادمو که بگیرم خودمم فتوا میدم حتی!

اتاق ما متشکل از 4 نفره و از یه ترک و سه کُردِ دوتاش سنّی و یکیش شیعه تشکیل شده

که از این چهار نفر یکی‌شون به حجاب اعتقاد داره سه تاشون نه،

دو تا از اون سه تا به نماز اعتقاد دارن یکی‌شون نه،

یکی از اون دو تا به نماز بدون وضو اعتقاد داره و نمازاشو 5 بار میخونه و عجیب آنکه قضا هم نمیشه! 

ولی خب با لاک وضو می‌گیره و دوست دیگرمون خدا رو شکر با نماز اوکیه

ولی همه رو یه جا به صورت 17 رکعتی می‌خونه! 

زیارت عاشورا هم می‌خونه

جاتون خالی همین الانم داره عربی می‌رقصه :))))

تازه خودم ثبت نامش کردم برای کلاس رقص و کمربند رقصشم خودم گرفتم براش :دی

۱۹ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح نسیم برد ظرفای شام و ناهار روز قبل خودش و اون دو تا هم‌اتاقی دیگه رو بشوره و من ظرفامو خودم به موقع شسته بودم به واقع! از این فداکاریام بلد نیستم ظرفای یکی دیگه رو بشورم!

تا این بره آشپزخونه، آرد و شیر و شکر و تخم‌مرغو ریختم تو یه کاسه و همزنان رفتم آشپزخونه (همزنان قید حالته؛ ینی در حالی که داشتم هم می‌زدم. مثل برگشتنی که قید زمان بود به معنی وقتی داشتم برمی‌گشتم) رسیدم دیدم نسیم ظرفارو می‌شوره و خانوم ت.، شایدم ط.!!! غرزنان (اینم قید حالته) داره گازو پاک می‌کنه. آقا این بنده خدا تا منو دید چنان که گویی داغ دلش تازه شده باشه، شروع کرد به ناله و نفرین اونایی که گازو کثیف کردن که "چه وضعشه و یه کم رعایت حال منم بکنین و اصن ایشالا گیر مادرشوهری بیافتین که هر روز گازو بده پاک کنین به حق پنج تن و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و دوازده امام!!!"

نسیم: ایشّالا (این شین‌ش رو کشیده و مشدد گفت)

گفتم آقا چرا نفرین می‌کنین، من کی گازو کثیف کردم آخه؟!

خانومه: تو رو نمی‌گم که!!! هر کی این گازو کثیف کرده رو می‌گم! ایشالا به حق پنج تن گیر یه مادرشوهری بیافته که نذاره پاشو از آشپزخونه بذاره بیرون. به حق انبیا اوصیا!!!

نسیم: ایشّالا!!!

من: ایشالا :دی


چه خبر از کاکتوس پست 435؟



گلدونه براش کوچیک بود؛ منتقلش کردیم به ظرف قارچ و بعدشم برای محکم‌کاری، گذاشتیمش تو ظرف ماست.

۱۶ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

و استفراغ هنگامی رخ می‌دهد که محتویات معده و روده کوچک به سمت بالا رانده و از دهان خارج ‌شوند؛

مثلاً وقتی یه لیوان شیر برای صبونه و یه بسته پفک برای ناهار می‌خورید و صبح تا عصرم کلاس دارید،

ممکنه تو مسیر برگشت از دانشگاه به خوابگاه، تو ماشین دوستتون به یه همچین حالتی دچار بشید :دی



اینکه مومن کسی است که شادی در چهره‌اش و اندوه در دلش باشد و آیه 86 یوسف از زبان یعقوب میگه من غم و اندوهم را تنها به خدا می‌گویم و شکایت نزد او می‌برم؛ درست! گذشته از آن‌که عمل کردن به این جمله، باعث می‌شود انسان اندوه خود را به دیگران منتقل نکند و غمی بر غم‌های آنان نیفزاید، از نظر روانی تاثیر مثبتی بر کاهش آلام خود فرد نیز دارد؛ چراکه ما با توجه به غم‌هایمان در واقع آن‌ها را برجسته کرده و به آن‌ها پر و بال می‌دهیم؛ در صورتی‌که با پنهان کردن و نادیده گرفتنشان، به مرور زمان آن‌ها را کمرنگ کرده و از تاثیر منفی‌شان بر روند زندگی‌مان کاسته و در نهایت، آنها را از بین می‌بریم.

با همه‌ی این تفاسیر از خودم بدم میاد وقتی خاطراتمو سانسور می‌کنم و چیزی که می‌خوام رو نمی‌نویسم و حالم از این الکی خوش بودنم به هم می‌خوره به واقع!

۱۲ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از حاجت و خواسته‌هاى بسیار آدمیان خسته نمى‌شوى 

و پافشارى درخواست‌کنندگان تو را از پا درنمى‌آورد

ولی داستان اینه که آدمیان خسته میشن و درخواست‌کنندگان از پا درمیان!!!

یه موقع دیدی میان پست میذارن که بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم؛ 

من هیچ کسم؟ یا که درین خانه کسی نیست!

هست! ولی خب...

کوتاه مرا دست و تو بس شاخ بلندی

دانم که به دامان توام دسترسی نیست

حالا نمی‌دونم تو این گیر و دار چرا یه همچین فالی می‌خوره به پست این آدمِ درخواست‌کننده

که حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس، دربند آن مباش که نشنید یا شنید

می‌دونی؟

این سیگنال اخیرت (خودت می‌دونی چیو می‌گم) خعلی قوی بود لامصب! 

کفم برید به واقع!

دیگه فکر کنم بعد یه عمر سر و کله زدن با اسیلوسکوپ و فانکشن ژنراتور، فرق نویز و سیگنالِ راست راسکی رو بدونم

یه شکل موجِ به قول دکتر صاد تر و تمیز بود...

بی‌هیچ اعوجاجی

ولی خب راستشو بخوای اصن منظورتو متوجه نشدم

ینی کلاً منظورتو متوجه نمیشم خدا!

میشه یه کم واضح‌تر حرف بزنی؟

مدارم یه دیکودر کم داره انگار


+ یکی می‌گفت ﻳﻪ ﺑﺨﺶ اﺯ ﻣﻐﺰ ﻫﺴﺖ که ﻣﻴﮕﻪ ﺑﻨﻮﻳﺲ ﺑﻌﺪ ﻣﻴﮕﻪ ﭘﺎﻙ ﻛﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﮕﻪ ﺑﻨﻮﻳﺲ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﮕﻪ ﭘﺎﻙ ﻛﻦ

+ ببخشید که بازم بسته است...

۰۸ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

734- به واقع!

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۲۷ ب.ظ


پریروز آخرین روزِ کاری من بود؛ و پروژه‌ی فوق سرّی تبدیل گفتار به نوشتار پس از یک و نیم ماه سر و کله زدن با سیگنال و نویز و صدا، به فرجام رسید و مهرم را حلال نموده و جانم را آزاد کردم. حقوقم هم قراره یکشنبه واریز بشه؛ به محض دریافت sms حتماً به سمع و نظرتون می‌رسونم!

و چون پریروز یادم رفته بود موقع تحویل دیتا، موس‌شون رو بهشون پس بدم، مجبور شدم دیروز هم یه سر برم شرکت و پس از عودت دادن موس (عودت ینی بازگرداندن) با الهامِ عزیز (که مترو شریف باهم قرار داشتیم) راهیِ دانشگاه که روبه‌روی شرکت مذکور بود شدیم و علی‌رغم بی‌اعصابی نگهبانِ درِ انرژی و راه‌ندادنمان، به لبخند و شادی‌مان ادامه دادیم و روی به سوی درِ تربیت نهادیم و اون در هم بسته بود و درِ صنایع هم بسته بود و بعد از سه پی دوم (270 درجه) طواف دانشگاه مذکور، از درِ آزادی داخل شدیم و رفتیم مسجد یا همون حوزه و نشستیم پای منبر و اونایی که میگن حوزه‌ی فلان دانشگاه بهتره یا بدتره، عرضم به حضور انور خودم و خودت و خودمون که هدف من استشمام اکسیژن همون دانشگاه سابقمه! وگرنه مغزمو که خر گاز نگرفته شش سال برم پای منبر یه دانشگاه دیگه!
والا!!!
ولی کلاساش خیلی باحال بود؛ فرش داشت و باید کفشاتو درمی‌آوردی و لازمه اعتراف کنم من واقعاً اعصاب پای منبر نشستنو ندارم! اگه مباحثه باشه اوکی‌ام؛ ولی مخاطب بودن برای یه متکلم وحده رو نمی‌تونم تحمل کنم و حالا اگه متکلم مذکور کسی مثل آقای قرائتی باشه خوبه، ولی کسی که هر دو جمله یه بار میگه "مثلاً" و "به اصطلاح"، رو اعصابمه به واقع! و خب یه رمان با خودم برده بودم برای یه همچین موقعیت احتمالی! و کامنت‌ها عمداً و نه سهواً برای این موضوع خاص بسته است. (ینی یه جورایی راستش ضمن تقدیر و تشکر بابت وقتی که گذاشتید برای خوندن این سطور بی سر و ته، عارضم به حضورتون که این پستو برای خودم نوشتم و وقتی برای خودم می‌نویسم کامنتا بسته است به واقع)


۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

733- عمّار داره این خاک

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ


همچنان که اصل انتخابات یک تکلیف الهی است، انتخاب اصلح هم یک تکلیف الهی است.

۱۸ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

* پست اختصاصی برای فرزندانم



مادرتون وقتی 23 سال و 9 ماه و 11 روزه بود

عکسِ سرلاک رو فرستاد تو گروه 4 نفره متشکل از خودش و مامان‌بزرگ و بابابزرگ و دایی‌تون و

دایی‌تون استیکر فامیل دورو فرستاد و گفت من دیگه حرفی ندارم!!!

و یکی از اسفناک‌ترین خاطرات روز اول دوران دانشجویی مادرتون، روز اول دانشگاه، هم‌زمان با مراسم جشن ورودی‌ها به وقوع پیوست؛ بدین صورت که مامان و مامان‌بزرگ و بابابزرگ و دایی‌تون وارد سالن مراسم (همون سالن تربیت پست قبل) شدن و مسئولین محترم، خان‌دایی جان‌تون رو به سمت دانشجویان راهنمایی نمودند.
مامانتونم در بهت و حیرتی عظیم فرورفته بود که آقااااااااااااااا! اون داداش کوچیکه‌ی منه به واقع!!!

ماجرای اسفناک دوم زمانی اتفاق افتاد که مراسم چهلم جدّتون، ینی بابابزرگِ مامان‌تون بود و یه سری از فامیل‌های دور، دورادور شنیده بودن که نوه‌ی جدّتون، پس ازسال‌ها تلاش و مشقّت و مهمونی نرفتن و حبس شدن تو اتاق، لابه‌لای کتب و دود چراغ خوردن، دانشگاه!!! قبول شده و چون نمی‌دونستن مادرتون قبول شده یا خان‌دایی جان‌تون و چون کلاً نمی‌دونستن کدوممون از اون یکی بزرگتریم به واقع! ترجیح می‌دادن به خان‌دایی جان‌تون تبریک بگن به واقع!!!

و ماجرای سوم در یکی از شهربازی‌های زادگاه مادرتون (تبریز) رقم خورد؛ بدین‌گونه که مادرتون که یه هفده سالی از خداوند عمر گرفته بود، به راحتی موفق شد از تمام وسایل بازی کودکان استفاده نماید ولیکن مسئولین شهربازی به خان‌دایی جان‌تون اجازه ندادند و فرمودند آقا اون اسبه که سوارش شدی مال بچه‌هاس! بیا پایین! اونم اومد پایین :دی


پ.ن: میگم این یارو سِرِلاکه عوارض موارض نداشته باشه یه وقت؟ خوشمزه است خب :دی

۱۲ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ عنوان، از سلسله عاشقانه‌های یک عدد دانشجو که یکی از فانتزیاش این بود که مراد یکی از مهمونای جشن فارغ‌التحصیلی‌ش باشه

۸ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


دیدنِ یه خانواده چهار نفره، در عصر نه چندان زمستانی اولین پنجشنبه‌ی اسفند، تو یه رستوران نزدیکی‌های ولیعصر که بچه‌هاشون دارن سر به سر هم می‌ذارن و اتفاقاً دختره هم‌سن و سال خودت و پسره یه چیزی تو مایه‌های داداشته و جوجه سفارش دادن و همه‌شون شادن و می‌خندن، دیدنِ صحنه‌ای که به واسطه‌ی اون تک‌تک میزها و رستوران‌ها و منوها و غذاها و ثانیه ثانیه‌ی باهم‌بودن‌ها به ذهنت که نه، به قلبت هجوم میارن و ناخوداگاه پلکات خیس میشن و دیدن این میز و این چهار نفر همون اندازه حالتو بد می‌کنه که...

۱۱ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


عطر سنبل عطر کاج

روایت خانواده‌ی ایرانی (فیروزه جزایری دوما (نویسنده‌ی کتاب) و خانواده‌اش) که قبل از انقلاب به خارج! مهاجرت می‌کنن و مهاجرتشون به دلیل ماموریت پدر، موقتی بوده ولی دیگه موندگار میشن

عطر سنبل عطر کاج

از سلسله کتاب‌هایی که تو مترو می‌خونمش و خوندنشو از دیروز شروع کردم

از سلسله کتاب‌هایی که از مریم امانت گرفتم (اینو روز تولد وبلاگم بهم داده بود)

از سلسله کتاب‌هایی که معلم زبان فارسی اول دبیرستانمون معرفی می‌کرد بخونیم و فرصت خوندنشو نداشتم

از سلسله کتاب‌هایی که منو ترغیب می‌کنه یه مقاله بنویسم با عنوان زبان و مهاجرت!


۲۳ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با سلام!

شبتون پرستاره

این ترم یه کلاسی داریم که متشکل از 8 دانشجو و 3 استاده که توی تصویر هم ملاحظه‌شون می‌کنید

و این 3 تن منو خانم مهندس خطاب قرار می‌دن

و خودم عمداً کیفتشو آوردم پایین، وگرنه گوشیِ بیچاره‌ام 12 مگاپیکسلیه به واقع



دوشنبه آخرای جلسه یهو یه بلایی سر کابل اومد و اسلایدهاشون پرید

و چون 4 به بعد بود، از مسئولین کسی نبود بیاد به دادشون برسه و یکی از بچه‌ها رفت یکیو پیدا کنه

اساتید و ادبا یه کم با لپ‌تاپ و سیما کشتی گرفتن و درست نشد

یهو استاد شماره 8 برگشت بهم گفت خانم مگه شما مهندس نیستی بیا ببین چشه خب!!!

آقا تا اینو گفت و تا من یه تکونی به خودم بدم یارو درست شد و

اونی که رفته بود یکیو پیدا کنه که اینو درستش کنه سررسید و گفت عه! چی شد درست شد؟

استاد شماره 9: اسم اعظم خانم مهندس رو آوردیم :))))


ساعت 3 نصفه شبه و جناب حافظ در همین راستا می‌فرماید:

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

ولی خب از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، به خاطر کارای شرکت که فردا باید تحویلشون بدم بیدارم و

عنوان پست هم از سعدی‌ه و

5 اسفند روز مهندسه و شبشم لابد شب مهندسه!

مهندسای عزیز، 

شبمون مبارک

۳۳ نظر ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

727- عشق نام کوچک توست

سه شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۴۹ ب.ظ

اما من مراد صدایت می‌زنم به واقع :دی



+ رادیو بلاگی‌ها

۱۹ نظر ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

726- ایام فاطمیه

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۳۷ ب.ظ

همیشه که قرار نیست چرت و بگم

تو این پست میخوام یه چیزی یادتون بدم به واقع

ببینید، شهادت حضرت زهرا (س) یک روز بیشتر نیست

ولی به خاطر یه مشکل کوچیک در زبان عربی یعنی نداشتن نقطه و اعراب

در مورد تاریخ وفاتش تردید داریم برای همین به این 20 روز میگیم ایام فاطمیه!

یعنی بین 75 روز بعد از وفات پیامبر یا 95 روز بعد از وفات پیامبر مردّدیم!

چون 70 و 90 در زبان عربی اگر نقطه نداشته باشن مثل هم نوشته میشن

سبعین و تسعین!

چهار دندونه قبل از عین رو بدون نقطه تصور کنین!

خب دیگه اینم از زکات علم ما! 

کلاً شیخ شباهنگ دام ظلها العالی هر چی بلد باشه به بقیه یاد میده به واقع :)

اینم یه نمونه خط بدون نقطه‌ی اون زمان:



+ beeptunes.com/track/7223181

۳۲ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

725- خدایی چه جوری "رامین" صداش کنم آخه؟!

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۵۳ ب.ظ

این طویله (پست‌های طویل را طویله گویند و پست طویل پستی است که بیش از هزار ورد یا کلمه داشته باشد و پست حاضر چنین پستی است و بنده افتخار اینو دارم که طویله‌نویس‌ترینِ طویله‌نویسان بلاگستانم و چنین طویله‌هایی رو در شرایطی می‌نویسم که در شبانه‌روز فرصت نفس کشیدن و سر خاراندن هم ندارم به واقع)، به هر حال این طویله هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به اون پسر همسایه‌ی دوران طفولیتم که برادرانی شاهین نام و رامین نام بودند و باباشون پلیس بود نداره. حتی هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به هم‌کلاسی‌ها و هم‌رشته‌ای‌ها و همکاران و خوانندگانی که موسوم به این اسم هستند نیز نداره و حتی عنوان یکی از پستام بیتی از ابیات فخرالدین اسعد گرگانی شاعرِ منظومه‌ی عاشقانه‌ی ویس و رامین بود و البته این طویله به اون منظومه هم ربطی نداره و این ویس، به اون اویس قرنی زمان پیامبر هم ربطی نداره و به نظر میرسه داستان از اونجایی شروع شد که استاد شماره‌ی1 ینی همون استاد عربی‌مون یه روز تصمیم گرفت مصدرها رو یادمون بده و البته این پست به اون مصدرها هم ربطی نداره :دی

راستشو بخواین استادمون، ینی همین استاد شماره یکمون، یه دانشجویی داره به اسم رامین و البته این رامین با اینکه دانشجوی استادمونه ولی هم‌کلاسی ما نیست، ینی رشته‌اش فرق داره و ماجرا برمی‌گرده به دوره‌ی اشکانیان یا همون پارتیان که قرن اول پس از میلاد می‌زیستند و داستان خصومت دو خاندان بزرگ پارتی یکی در شرق و دیگری در غرب ایران. ماجرا از آنجا آغاز می‌شود که پادشاه مرو (همون خاندان شرقی) به "شهرو"، ملکه‌ی ماه آباد یا همون مهاباد امروزی که خاندان غربی باشه ابراز علاقه می‌نماید و شهرو به پادشاه مرو توضیح می‌دهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام "ویرو" می‌باشد و الکی که نیست و نمیشه!!! اما ناگزیر می‌شود به دلیل داشتن روابط دوستانه با اون خاندان قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو دربیاورد و هرگز نمی‌اندیشید که فرزند دیگری به دنیا بیاورد. اما از قضای روزگار چنین نشد و وی صاحب دختری شد.

پس شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را ویس گذاشت و او را به دایه‌ای سپرد و همین دایه، یه بچه‌ی دیگه رو هم داشت تربیت می‌کرد رامین نام! که برادر پادشاه مرو بود به واقع.

یه چند سال سپری میشه و رامین برمی‌گرده مرو و ویس هم به زادگاهش برمی‌گرده که با برادرش ویرو ازدواج کنه. (قبل از اسلام در ایران ازدواج با محارم برای حفظ ثروت و قدرت خاندان مرسوم بوده به واقع!)

حالا این داستانی که الان دارم برای شما تعریف می‌کنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچه‌ی با معلوماتی بودم به واقع!

روز مراسم ازدواج ویس و ویرو، "زرد" که برادر ناتنی پادشاه مرو باشه به عنوان نماینده‌ی مرو میره کاخ ملکه (همون شهرو که پادشاه مرو عاشقش بود) و میگه تو مگه قول نداده بودی و بهش میگن آقا برو رد کارت و اینا خشمگین میشن که مگه نگفته بودی ویسو میدی به ما و خلاصه پادشاه مرو به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهرو وارد نبرد شود. شهرو هم از شاهان آذربایجان، ری، گیلان، خوزستان، استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود و پس از چندی هر دو لشگر در دشت نهاوند رویاروی یکدیگر قرار گرفتند. 

نبرد آغاز شد و پدر ویس در این جنگ کشته شد. (ینی همون همسر شهرو؛ دقت کردین این شهرو شوهر داشته و پادشاه مرو می‌خواستدش؟ بی‌چشم و رو!!!) رامین نیز در کنار داداشش که شاه مرو باشه قرار داشت و ویس نیز در سپاه غرب ایران. ینی اون موقع‌ها خانوما هم می‌رفتن جنگ و خلاصه این دو تا یکی این ور میدون و اون یکی اون ور میدون که سال‌های کودکی‌شان را باهم پیش اون دایه سپری کرده بودن عاشق هم میشن و رامین میره به داداشش که همون شاه مرو باشه قضیه رو میگه و این پست فطرت که اندازه بابابزرگ ویس سن و سالش بود میگه ویس مال خودمه به واقع!!! بعدشم میره به مامانش میگه و مامانشم میگه ویس مال داداشته به واقع!!!

خلاصه تیم شهرو شکست می‌خوره و شوهرشم می‌میره و دخترش که ویس باشه رو می‌برن مرو و طفلک مجبور میشه با شاه مرو ازدواج کنه!

خاطر نشان می‌کنم که این داستانی که الان دارم برای شما تعریف می‌کنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچه‌ی با معلوماتی بودم به واقع!

و در ادامه، اون دایه که این دو تا رو بزرگ کرده بود کمکشون می‌کنه که این دو تا یه چند بار همدیگه رو ببینن و دقت کنید که هنوز اسلام ظهور نکرده و سال صد میلادی هستیم.

ملت این دو تا رو نصیحت می‌کنن و حتی "ویرو" که اول اول اول قرار بود خودش با ویس ازدواج کنه با ویس حرف می‌زنه و میگه ما خاندان بزرگ و باآبرویی هستیم و اینجای داستان بود که من فهمیدم علی‌رغم اینکه اسلام هنوز نیومده بوده ولی اینا مسلمون بودن به واقع!!!

خلاصه پسره میره با یه دختر دیگه به اسم "گل" ازدواج می‌کنه و میره غرب که ویسو فراموش کنه! (دقت کنید که مرو، شرقه) و این داستانی که الان دارم برای شما تعریف می‌کنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچه‌ی با معلوماتی بودم به واقع!

ولی خب این دو تا کماکان برای هم نامه می‌نوشتن و یه روز تصمیم می‌گیرن دو تایی فرار کنن و یکی نیست به این پسره بگه خب این وسط چرا با "گل" ازدواج کردی و دختره رو بدبخت کردی آخه!!!

این شاه مرو هم سپاهشو برمی‌داره میره دنبال اینا و یه کم باهم می‌جنگن و یه شب ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه شاه مرو حمله می‌کند و پس از چندین ساعت درگیری میان شاه و گراز، آن حیوان شکم شاه مرو را می‌درد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته می‌شود. (حقش بود عوضی!!!) 

و پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو، رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر می‌گذارد و زندگی رسمی خود را با ویس آغاز می‌کند و

اتفاقاً یکی از درسای ادبیات دبیرستان، چند بیت از همین منظومه بود و  حالا منِ هفده ساله رو تصور کنید که زنگ تفریحه و ساعت بعدی ادبیات داره و با ملت بحث و گیس و گیس‌کشی می‌کنه که رامین پسره و ویس دختره و این ویس با اون اویس قرنی فرق داره!!! ینی به همین برکت قسم نصف کلاس می‌گفتن تو این منظومه اسم دختره رامینه و اسم پسره ویس و بگذریم که چه قدر من حرص و جوش خوردم سر همین قضیه!!!

حالا اون استاد شماره1 رو تصور کنید که داره مصدرها رو درس می‌ده و منِ دانشجوی ارشد (همون بچه‌ی بامعلومات سابق) رو تصور کنید که یهو می‌پرسه استاااد! مصدرها مذکرن یا مونث؟

استاد گفت مونثن و برای همین احسان و عرفان که مصدرن تو کشورهای عربی و حتی افغانستان و پاکستان اسم دخترن و اسم پسر نیستن و یاد یکی از از دانشجوهاش افتاد که دختری بود پاکستانی به نام احسان! منم گفتم اتفاقاً هم‌اتاقی منم اسمش متین بود و حتی شروین و هم‌مدرسه‌ای‌هایی ماهان نام هم داشته‌ام و علاوه بر هم‌اتاقی خودم، برادرِ یه دوست دیگه‌ام هم اسمش شروین بود و در ادامه افزودم: یکی از پسرای 91 برقم اسمش اندیشه بود و تازه یه دختره هم تو خوابگاهمون بود که دوست هم‌اتاقیم بود و اونم اسمش اندیشه بود.

استادمونم برای اینکه کم نیاره گفت اینا که چیزی نیست؛ یکی از دانشجوهام که دختره اسمش رامین‌ه و مامان و باباش فکر می‌کردن تو اون منظومه ویس و رامین، ویس اسم پسره بوده و اسم دخترشونو گذاشتن رامین و ثبت احوال بدبختم متقاعد کردن که تو اون منظومه رامین اسم دختره بوده به واقع!

هیچی دیگه!!!

من دیگه حرفی نداشتم 

و بدینسان یکی از دغدغه‌های کنونی من اینه که اگه اون دخترو دیدم چه جوری "رامین" صداش کنم آخه؟! :دی

ولی خدایی قصه‌گوی خوبی برای بچه‌هام میشم نه؟

کلی قصه بلدم و گلستان و بوستان و کلیله و دمنه و شاهنامه هم بلدم تازه

یه صفحه تاریخ بیهقی هم حفظم تازه

تف به ریا!!!

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته!

۴۷ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اون هم‌کلاسی ارشدم که یه خانوم چهل ساله‌ی معلمه یادتونه؟

یه دختر 15 ساله داره و فقط هم همین یه دخترو داره

حالا پشیمونه که فقط یه دختر داره و

راه به راه به من و اون سه تا هم‌کلاسیم که امسال عقد کردن میگه بچه اولو از شیر نگرفتین فکر دومی باشین و

تا دومی خواست دندون دربیاره سومی، همچین که سومی شروع کردن به راه رفتن، چهارمی

تازه اون روز برگشته میگه فلان میوه‌ها و غذاهارم بخورین چند قلو میشه و

خلاصه کمر همت بسته در راستای هر چه شادتر کردن زندگی هم‌کلاسیاش!

اون سه تا رو که تازه عقد کردن بعد ماه رمضون دعوت کرده خونه‌شون (لرستان)

به منم تا عید فرصت داده مرادو پیدا کنم!!!

حالا جدای از شوخی

این هم‌اتاقی شماره2، دو تا خواهر و دو تا برادر داره

فکر کن 5 تا بچه تو خونه!!!

حالا درسته من آدم حسودی ام و همین‌جوری‌شم به داداشم حسودیم میشه و 

به چشم هوو نگاش می‌کنم

ولی خب خعلی حال میداد الان یه هفت هشت ده تایی خواهر برادر داشتمااااااا

والا



روی سنگ قبر آن بانو بنویسید: وی علاقه‌ی وافری به عدد 4 داشت!!!

4 تا پسر 4 تا دختر :دی با خودم و مراد میشیم 10 نفر و 10 رند هم هست تازه!

آن بانو علاقه‌ی وافرتری به اعداد رند هم داشت حتی!!!

۴۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

723- یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۲۰ ب.ظ

استاد شماره 7 (استاد آواشناسی) یه لیست بلند بالا از انواع و اقسام اصوات رو داده بود دستمون و

اونایی که برای زبان فارسی بودن رو توضیح می‌داد که ما دورشون خط بکشیم

توضیح می‌داد که اِ داریم، ای داریم، ب و پ و ت داریم، ولی این ث رو نداریم

جیم داریم، چ و خ داریم ولی این ح که از ته حلق میادو نداریم و

همین جوری داشتیم واج به واج پیش می‌رفتیم و اینکه این واج مخصوص عربیه و

این مخصوص فرانسه و این یکی آفریقایی و اون یکی ترکی و

این برای فارسیه و این برای فارسی نیست و 

اینو هزار سال پیش زبان فارسی داشت و الان نداره و نداشته و الان داره و

رسیدیم به غ و غ رو رد کردیم و لام و میم و نون و واو و ه و ی و

بخش مقدماتی آواشناسی تموم شد!

استاد سرشو بلند کرد که از قیافه‌هامون فیدبک بگیره و 

خب از اونجایی که دو تن از دوستان لیسانس زبان‌شناسی دارن، به این مبحث واقف بودن

دو نفرم ادبیات خوندن و اون دو نفر مترجمی زبانان هم به هر حال یکی دو درسی پاس کرده بودن

یه دختره هم علوم ارتباطات خونده و سه چهار تا زبان بلده و اونم اوکی بود

اما من!

همین که استاد سرشو بلند کرد گفت شما انگار متوجه نشدی نه؟ سوال داری؟

گفتم ینی ما فارسی‌زبانان! "غ" نداریم؟ باغ نداریم؟ غم و غصه نداریم؟

ملت یه نگاه عاقل اندر جاهلی کردندی و لبخند ملیحی زدندی و

استاد: این غ با ق یکیه! غ رو با گاما نشون میدیم، ق رو با کیو! فارسی فقط همین کیو رو داره

من: همممم؟ مگه ق ترکی نیست؟ همون که با جی نشون میدیم

استاد: از دید یه فارسی زبان غریب و قریب یه جور تلفظ میشن، اونی که با جی نشون میدیم گ هست

من: ینی گاو و گریه رو با جی نشون میدیم؟

استاد: با جیِ کوچیک البته!


خب اون لحظه سایر دوستان مثل شما ساکت بودن و با دقت داشتن به مناظره من و استاد گوش میدادن

من: مگه جیِ غیر کوچیک هم داریم؟ (آیکون درماندگی!!! آیکون گیج شدن!!! آیکون استیصال!!!)

استاد: اونی که با جیِ بزرگ نشون میدیم همون گ ای هست که از ترکی وارد شده

من: قره گاش گُز؟ (کاملاً ترکی تلفظش کردم!!!)

استاد: هممممم؟

من: منظورتون همین گ ای بود که من الان گفتم؟

استاد: بچه‌ها این تُرکه!!!


کلاس منفجر شد و ملت زدن زیر خنده که بله استاد! این ترکه!!!

گفتم آره خب من ترکم

گفت برای همینه که انقدر ق بلدی!!!

هیچی دیگه!

بنده خدا مجبور شد بی‌خیال درس اون جلسه بشه و تاریخچه‌ی ق و گ و غ رو بگه

خلاصه‌ی حرفاش این بود که "غ" که با گاما نشون می‌دیم، سایشی هست و از قسمت نرم‌کام تولید میشه و واکداره و در فارسی هزار سال پیش این آوا وجود داشته و میشه مرغ و باغ و غم و غصه رو براش مثال زد!!!

ولی "ق" که با کیو نشون می‌دیم، انسدادی هست و ملازی و بی‌واک و این "ق" رو اصفهانیا و یزدیا شبیه "ک" تلفظ میکنن و مال فارسی نیست؛ این اعراب وقتی این "ق" رو وارد ایران کردن (مثل قالَ = گفت) ایرانیا نمی‌تونستن تلفظش کنن و شبیه "ک" تلفظ می‌کردن و البته کم‌کم عادت کردن به این "ق" ولی خب یزدیا و اصفهانیا هنوز شبیه "ک" تلفظش می‌کنن

با گذشت زمان به جای این "ق" که انسدادی و ملازی و بی‌واک بود، گونه‌ی واکدارش رایج شد که با جی بزرگ نشون میدن و همون "گ" هست و در فارسی معیار، گونه‌ی اصلی همین جی بزرگه! که شبیه اون "گ" ای هست که تو ترکی هست ولی یه "گ" دیگه هم داریم که با جی کوچیک نشون میدیم و انسدادی و واکدار هست ولی ملازی نیست و نرم‌کامیه

به همین برکت قسم اگه خودم فهمیده باشم چی گفتم!!!

همین‌جوری که بهت و حیرت بر من مستولی شده بود، استاد گفت بازم نفهمیدی؟

گفتم نه! ولی میشه یه سوال دیگه هم بپرسم؟

استاد: در مورد "گ"؟

من: نه! در مورد "چ" و "ج"؛ اینا انسدادی و سایشی و لثوی کامی ان دیگه؟ نه؟ اون وقت این چ و ج ای که مخصوص لهجه‌ی ترکی و اصفهانیه چی؟ لثوی هست ولی کامی نیست، درسته؟

هیچی دیگه!

استادمون هنوز تو کماست :دی


آقا اگه خون آریایی تو رگاته اینو درست بخون:

یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا 

تازه یارش اگه قره گاش گُز باشه که دیگه هیچی (= چشم ابرو مشکی)

۲۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استاد شماره 6 امر فرموده‌اند صفحه 1-16 کتاب فلان را مطالعه بنمایید بعد بیایید بنشینید سر کلاس

و استاد شماره 11 نیز 25 صفحه از بهمان کتاب را

و به همین برکت قسم از هر دوان (از هر دو کتاب) به همین یک پاراگراف اکتفا نموده‌ام و

هیچ نخوانده‌ام جز همین یک مثال

که همین یک فقره مثال ما را بس که صبح شنبه نیشمان را تا بناگوش باز کند و  

آیکون دو نقطه دی بر ما مستولی گردد!


۱۴ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

721- آهای وصله به موهای تو هیچی

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ

راهنمایی که بودم (حدودای هشتاد و سه چهار) گل هیاهوی فریدون بدجوری بین هم سن و سالام طرفدار داشت. اون موقع موبایل نداشتم و یکی از فانتزیام این بود که وقتی موبایل‌دار شدم این آهنگو به عنوان صدای زنگ!!! بذارم رو گوشیم و وقتی یکی زنگ می‌زنه بخونه: 

آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق، آهــای وصل به موهای تو سنجـاق شقایق، آهای ای گل شب بو آهای گل هیاهو، آهای طعنه زده چشم تو به چشـمای آهـو، دلم لاله عاشــــق آهای بنفشه‌ی تر، نکــن غنچه نشکفته قلــبم رو تـو پر پر و بعد از اینکه جمله‌ی آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار رو ادا کرد من به تلفنم جواب بدم و بگم بله بفرمایید :دی

هر موقع این آهنگو می‌شنوم یاد اون روزا و فانتزیام می‌افتم و با اینکه تک‌تک مخاطبینم عکس و آهنگ خاص خودشونو رو شماره‌هاشون دارن و بر اساس شخصیت هر کس رینگ تونشو تنظیم کردم، ولی یادم نمیاد گوشیم رو حالتی جز سکوت و ویبره بوده باشه.



* عنوان اشاره داره به خودم و جمله‌ی معروف اطرافیان در مواجهه با موهای بلند و بازم که میگن سن آلله باغلا داریخدیخ!

۲۷ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سال 94 را این گونه آغاز کردیم که در اقدامی محیرالعقول و یهویی، دختر پسرخاله ابوی و دختر دخترخاله ابوی و دختر دخترعمو و پسرعمه ابوی یهویی ازدباج نمودند و نیز این سال را بدینسان به فرجام می‌رسانیم که دختر دخترخاله اموی (نقطه مقابل ابوی اموی میشه؟ :دی) هم ازدباج نمود! و نکته قابل تامل اینه که این عزیزان از من کوچیکترن به واقع! هر چهارتاشون به واقع! برن از خدا بترسن و خجالت بکشن به واقع!

والا!!! به واقع!!!


همان گونه که مشاهده می‌نماییم ویرگول و فاصله و نقطه و سایر علائم نگارشی برای خاله‌ی ما تعریف نشده به واقع! حالا اگه استاد شماره 6 بود (همون که موقع حرف زدن هم علائم نگارشی رو ذکر می‌کنه) می‌گفت: درضمن ویرگول یه خبر دو نقطه معصومه رو می نیم‌فاصله شناسی دیگه دو نقطه ویرگول ازدواج کرد نقطه

به همین برکت قسم دقیقاً همین مدلی حرف می‌زنه!!!

۲۷ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

719- یه شب از همه چی به خدا گله کرد

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

یه دوستی داشتم (دارم) که چون خانواده‌اش به دلایل ناهم‌کفو بودن به خواستگارش جواب رد داده بودن،

یارو تهدیدش می‌کرد (می‌کنه) که یا جواب مثبت بدین

یا تلگرامتو حذف کن و با هم‌کلاسیات (تو گروه درسی) حرف نزن

یا به خانواده‌ات میگم که قبل و در حین فرایند خواستگاری (چند سال پیش) با من رابطه‌ی sms ای داشتی


به دوستم گفتم خب بگه! اصن قبل از اینکه اون بگه خودت به خانواده‌ات بگو

گفت نمیشه! تو شهر ما همچین روابطی تعریف نشده و درست نیست

گفتم خب به تحصیل‌کرده‌ترین فرد فامیل بگو و کمک بگیر ازشون!

آخه رابطه‌ی sms ای هم ترس داره مگه؟!!! اصن بگو این پسره داره اذیتم می‌کنه


گفت اگه بگم اذیتم می‌کنه پدر و برادرم تفنگشونو برمی‌دارن میرن پسره رو سر به نیست می‌کنن

(ظاهراً تفنگ داشتن تو شهر اینا طبیعیه و دوستم می‌گفت تفنگمونو تو اتاق خودم قایم کردیم)

و تهدیدات این بشرِ لایعقل! نه تنها رو اعصاب دوستم، بلکه رو اعصاب منم بود!


خب این بنده خدا مجبور شد یکی از پیشنهادات پسره که حذف تلگرام بود رو انجام بده

و از اینایی هم نبود که بره یه خط دیگه بگیره و دوباره تلگرام داشته باشه

اصن این دوستم سالانه یک ساعت هم پای نت نیست و فضای مجازی نمی‌دونه چیه به واقع

علی ایُ حال! تلگرامشو حذف کرد و منو ادد کرد تو گروه درسی‌شون و

حالا من بیشتر از این دوستم در جریان اتفاقات کلاسشونم و

یه عضوی از کلاسشونم به واقع!

نشون به این نشون که یه بار استادشون سر کلاس می‌پرسه چند تا ترک تو کلاسه و 

یکی از بچه‌ها میگه دو تا و

اون یکی میگه نه استاد سه تا! خانم شباهنگم هست و

کلاس میره رو هوا و استاد نمی‌فهمه چی به چیه

بگذریم...

نمیدونم باید خوشحال باشم از اینکه پدرم اینارو می‌خونه یا نه

وقتی زنگ می‌زنه و 

از لحنش می‌فهمم این "خوبی؟"، کامنتِ کدوم پستم بود...


نگران منی که نگیره دلم

واسه دیدن تو داره میره دلم

نگران منی مثل بچگیام


بعد از سهیلا و اون انجیر و شونه‌ای که فرستاد خوابگاه و

بعد از حرکت انتحاری شن‌های ساحل و اون هدیه‌ی جغدولانه‌اش

این بار نوبت مگهان بود که کامنت بذاره و آدرس خوابگاهو بگیره و

از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن!

آدرس خوابگاه سابق رو بهش دادم که هدیه‌شو بفرسته اونجا که نرگس تحویل بگیره

هدیه تولد 8 سالگی وبلاگم به واقع!


امروز بعد از شرکت رفتم خوابگاه سابق و شرکت که چه عرض کنم! 

شرکت که نمیرم، میرم سیزده بدر، میرم پیک نیک :دی

والا!

روی میز، کنار کامپیوتر، شرکت!


رفتم خوابگاه سابق و با دیدن کادوهای جغدولانه از شدت ذوق نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کنم

با ذوق زایدالوصفی برگشتم خوابگاه فعلی و

گردنبند ساعتی رو انداختم گردنم و جامدادی و دفترچه و ساک دستی رو گرفتم دستم و

گوشیمو دادم دست نسیم که عکسمو بگیره

یهو جیغ زد گفت نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم برات گردنبند جغدی گرفته بودم...


و بدینسان من اکنون صاحب دو عدد گردنبند جغدولانه ام

و شما تو این تصویر منو می‌بینید که دو تا گردنبند جغدولانه گردنمه



در راستای هدایای تکراری؛

دو سال پیش طی یک هفته سه تا ساعت هدیه گرفتم و 

با ساعت فعلی و سابق خودم شد پنج تا!

اطلاعیه زده بودم رو در و دیوار که هر کی زین پس برام ساعت بخره ساعتو می‌کنم تو حلقش!

۱۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

یه دخترم ندارم اینو تنش کنم



two

تو روحتون!!! که برای چهارمین بار باید چکیده‌هامو بازبینی کنم!!!



سه.

سه از سه گرفتم بابت گزارش کنفرانس 

و البته جزوه‌ام قابل شما رو نداره استاد!



چهار.

چهار قلم جنس خریدم و

من: چه قدر میشه؟

آقای فروشنده تعاونی فرهنگستان: نُه هزار و نهصد و هفتاد و پنج

من: نه هزار و نهصد و هفتاد و پنج؟!!! 

هفتاد و پنج؟ مگه میشه؟!!! مگه داریم همچین چیزی!!!



پنج. 

پنجمین درسم هم با 18 پاس کردم و الان شما می‌تونید با داده‌های قبلی معدلمو حساب کنید

همراه با آیکون خود خوش‌خط پنداری


۳۹ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

کادوهای خوانندگان:

تولدت مبارک با صدای محسن چاوشی، با صدای علی جهانیان، با صدای جلال همتی، با صدای شهرام معصومیان، با صدای حسن شماعی زاده، با صدای شماعی زاده و فتانه، اگه دلی گرفته داری، کتاب مفید در برابر باد شمالی و کتاب «خاک های نرم کوشک» نوشته سعید عاکف و کتاب «داستان سیستان» نوشته امیرخانی، کتاب عطر سنبل عطر کاج

و این و  zendegiejolbakieman.blogsky.com/1394/11/25 و unimodal.blog.ir/1394/11/25

و کلی عکس جغد و آدرس اماکنی با عنوان شباهنگ!!!

از این سایت هم می‌تونید کمک بگیرید :دی

۱۲۲ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

24 بهمن 94 - عرشه - دانشکده برق


دیروز حدودای 10 از خوابگاه کنونی راه افتادم سمت دانشگاه سابق

حال روحی‌م خییییییییییلی بد بود که از پست‌های شب قبلشم می‌شد حدس زد 

و اگه رودروایسی نداشتم با بچه‌ها زنگ می‌زدم قرار و مدار تولد رو کنسل می‌کردم و

سراغ کیکم نمی‌رفتم اصلاً


تو مترو بودم که مسئول آموزش زنگ زد و نمره امتحانای ترم پیشو اعلام کرد و

با بیستِ عربی یه لبخند نصفه نیمه‌ای اومد رو لبام ولی خب هنوز پاهام نایِ رفتن نداشت

با همه‌ی دوستام یه ساعت معین و یه جای معین قرار نداشتم

چون دوستام هیچ وقت هیچ اشتراکی باهم نداشتن که یه جا جمعشون کنم


اولین کسی که قرار بود ببینمش الهام بود

ویراستار این وبلاگ و کسی که با تقریب خوبی همه‌ی فصول وبلاگمو خونده و با دقت هم خونده!!!

ینی یه ویرگولم اشتباه بذارم تذکر میده و عاشقم ینی!

و قرار بود باهم بریم کیکو تحویل بگیریم


وقتی رسیدم دانشگاه، الهام سالن مطالعه دانشکده برق بود و من سمت درِ انرژی

داشتم می‌رفتم دانشکده که جلوی سلف و مرکز معارف یکی از خوانندگان وبلاگمو دیدم

برای اینکه رو در رو نشیم مسیرمو کاملاً طبیعی‌طور! کج کردم سمت دانشکده مهندسی شیمی

ولی خب ایشون متوجه شده بودن که من راهمو کج کردم!

ینی بعداً خودشون بهم گفتن

و البته ایشون تاکنون منو ندیده بودن به واقع!

و در ادامه خواهید دید که چگونه یهویی بُرقَع از رخ برفکندم و براشون کیک بردم!!!


دومین کسی که قرار بود ببینمش دکتر ن. استاد کنترل خطی‌م بود که

درس ایشونم با 13 پاس کردم؛ ولی خب این 13 کجا، سیزدهِ تاریخ زبان کجا!

دکتر ف. استاد اس اس دی و بیوسنسورمم دیدیم و

دکتر ن. نبود و یه چرخی تو دانشکده زدیم و رفتیم سراغ کیک (با الهام)

و بنده صبحانه و ناهار و حتی شب قبلش شام هم نخورده بودم و از الهام خواستم برام شکلات بخره

و این شکلات هدیه تولد وبلاگم بود به واقع :دی


روبه‌روی ساختمان ابن‌سینا 


اسم آقای شیرینی فروش شاهین بود

ینی همکارش صداش کرد که شاهین بیا کیک جغدی این خانومو بده و اونجا بود که اسمشو فهمیدم

و البته مهم هم نیست به واقع!

فقط یاد همسایه روبه‌رویی دوران کودکیم افتادم که دو تا پسر بودن به اسم شاهین و رامین و

باباشون پلیس بود

 کیکو گرفتیم و الهام دیرش شده بود و باید می‌رفت دنبال اَخَوی‌ش

باهم رفتیم خوابگاه سابق و من کیکو گذاشتم نگهبانی و با الهام تا دم مترو رفتم و 

الهام رفت و من برگشتم خوابگاه سابق و کیکو برداشتم و پیش به سوی دانشگاه سابق


سومین کسی که قرار بود ببینمش میم. بود

میم. دو سه سال پیش از طریق گوگل کشفم کرده بود و بعداً فهمیدیم هم‌کلاسی هستیم

و البته ایشون سال پایینی بودن

اسمس دادم کجایی و بیرون دانشگاه بود و داشت میومد سلف

گفت باتری گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه

گفتم میام جلوی درِ انرژی و

وقتی رسیدم جلوی دانشکده شیمی، اسمس داد که جلوی کتابخونه‌ام و

جلوی کتابخونه همو دیدیم

البته تا من برسم یه پسره رفت باهاش احوالپرسی کنه و کمی تعلل کردم (از معطلی میاد فکر کنم) 

املای تعلل رو شک دارم

پلیز ویت... برم چک کنم

آره درسته! تعلل ینی درنگ کردن!

درنگ کردم تا پسره بره و رفت و

میم. رو بعد از ماه‌ها دیدم

و از اونجایی که مدیریت چادر و کیف و کیک سخت بود، زحمت جعبه‌ی کیک رو تا تعاونی ایشون کشیدند

و خب چون دو روز پیش تولد خودش بود ملت فکر می‌کردن کیک خودشه


قرار بود ظرف یه بار مصرف بگیرم و

رفتیم تعاونی و گرفتم و 

می‌خواستم بگم میم. حساب کنه که کادوی تولد وبلاگم محسوب بشه ولی خب روم نشد به واقع!

الهام انقدر دوست داره این به واقع گفتنامو که هی دوست دارم بگم به واقع!


چهارمین عنصر دعوت شده به مراسم، جناب الف.، حضرت صاحبِ ماکسیمم تگِ فصل2 بود

این یکیو دیگه خییییییییییییلی وقت بود ندیده بودم

انتظار داشتم پیر شده باشه و عصا به دست ببینمش!!!


گفت دندونپزشکیه و ایشونم مثل من نصف عمرشونو سر کلاس بودن و در حال نوشتن جزوه و

نصف دیگه‌ش دندونپزشکی

با میم. و جعبه کیک و ظروف یه بار مصرف رفتیم دانشکده و 

میم. همکف دانشکده رفقاشو دید و مشغول احوالپرسی بود و

بهش گفتم میرم سالن مطالعه و احوالپرسی‌ش که تموم شد با الف. بره عرشه تا منم بیام


سالن مطالعه آناهیتا رو دیدم و ازش خواستم چند تا عکس ازم بگیره و

کیکو برداشتم و رفتم عرشه

الف.، یک و نیم با دکتر صاد فیلتر داشت و به خاطر دندونش قرار شد بعداً بیاد کیکشو ببره

ولی یه کوچولو از خامه‌شو خورد و 

موقع بریدن کیک، من: این روبانشو بردارم؟

الف.: آره فکر نکنم قابل هضم باشه

میم.: شمع نداری؛ نه؟

من: خط کش!!!

الف.: :دی

من: به خاطر این خط کش دو هفته ظرفای خونه رو شستم! نخند!!!


اون قسمت شباهنگ رو برش دادیم که برسد به دست کسی که این اسمو برای وبلاگم پیشنهاد داده

و مورد قبول واقع شده!

ینی بنده خدای شماره1



جعبه کیکو گذاشتم سالن مطالعه و 

با میم. رفتیم طبقه 4 تا طی یک حرکت انتحاری و فوقِ سورپرایزانه بنده خدای شماره 1 رو خوشحال کنیم!

من پشت ستون اختفا کردم و از میم. خواستم بره اون بنده خدارو به بهانه‌ای درسی بکشونه بیرون

خودم عمراً نمی‌تونستم برم همچین کاری بکنم

و این حرکتم رو مدیون حضور میم. هستم!

یه درصد فکر کن من کیک به دست برم درِ اتاقِ یه دانشجو دکترارو بزنم بگم بیا برات کیک آوردم!

تازه همکاراشم تو اتاقش بودن و اصن نمیشد

نکته قابل تامل اینجاست که بنده تو عرشه با الف. و میم. سلفی می‌گیرم 

اون وقت اونجا سرمم بلند نکردم ببینم این بنده خدا چه شکلیه دقیقاً :دی


میم.

الف.


سپس با میم. رفتیم سالن مطالعه و کیکو برداشتیم و من رفتم نشستم تو عرشه منتظر نگار و مریم و نرگس

میم. هم رفت پیِ کارش!

تو آسانسور، من خطاب به میم.: کاش امروز دکتر میم. رو نبینم!!!

آقا همین که این جمله‌ی وامونده از دهان مبارک بنده خارج شد،

دکتر میم. و ف. و دو تا دکتر دیگه وارد آسانسور شدن و

هیچی دیگه!

اتفاقاً صبم به الهام می‌گفتم امروز سر کار نرفتم و 

به رئیسم که استاد کامپیوتر اینجاست گفتم کار مهم دارم و

همین که اینو گفتم، دیدم رئیس محترم داره میاد سمت ما و :دی


تو عرشه نشسته بودم که آرزو رو دیدم و ایشان هم در جریان وبلاگم هست!

کلاً همه‌ی هم‌کلاسیام در جریان وبلاگم هستن به واقع

بعدش مریم اومد و نرگس و نگار همزمان رسیدن و کیکو برداشتیم رفتیم سالن مطالعه

مریم نسکافه مهمونمون کرد و از اونجایی که لیوان نداشتیم،

نگار هم لیواناشو مهمونمون کرد

هزینه خرید یک عدد ظرف یه بار مصرف رو هم متقبل شد که برای هم‌اتاقیامم کیک بیارم

و اینارم هدیه تولد وبلاگم محسوب کردیم

و آرزو همون لحظه که منو دید اشاره کرد به روسری‌م و 

خاطره پیارسال که یه بار یهویی بهم گفته بود "کصافط عجب رنگی داره" تجدید شد

الهام هم بعداً اسمس داد و خاطر نشان کرد که رنگ روسری‌مو لایک می‌کنه!

منم تشکر کردم و گفتم چشماشون خوشگل میبینه!


نرگس و آرزو کلاس داشتن و رفتن و من و مریم رفتیم آزمایشگاه مخابرات و

منتظر الهام و الف.

الهام قرار بود اخوی‌شو ببره کلاس زبان و دوباره بیاد دانشگاه و با ع. اومد

ع. مثل میم. 90ایه، ینی سال پایینی و الهام 88ایه (ینی سال بالایی)

همه‌ی اینایی که دارم در موردشون حرف می‌زنم، عکسشون تو پروفایلم هست


الف. هم اسمس داد که دارم مهمون میارم با خودم و

منم اول فکر کردم خانومشه و زهی خیال باطل

مهمون مورد نظر لیلا بود که بی‌خیال دیگه لیلا رو نمی‌تونم توضیح بدم و

نیومد البته!


کیکو گذاشته بودم تو یخچال آزمایشگاه و 

الهام و ع. و الف. اومدن و رفتن عرشه و منم کیکو از تو یخچال برداشتم رفتم اونجا

ینی از صبح این جعبه دستم بود و از این ور به اون ور منتقلش می‌کردم به واقع

الهام سریع کیکشو خورد و رفت دنبال اَخوی‌ش که ببره خونه


کلاس نگار تموم شد و رفت آزمایشگاه پیش مریم و

من و ع. و الف. تو عرشه نشسته بودیم و 

غیبتِ بابابزرگِ نوه‌ی مقام معظم رهبری رو می‌کردیم

نقطه اوج ماجرا اونجایی بود که یکی از پسرای هم‌دوره‌ایم که من با این بشر یه درس مشترک داشتم و

فقط هم یه درس مشترک داشتم

و به جز اون یه باری که ازم جزوه خواسته بود تاکنون باهاش هم‌کلام هم نشده بودم،

داشت از اونجا رد میشد و اومد و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش پرسید چه خبر از زبان‌شناسی؟

ینی می‌خواستم خودمو از همون عرشه بندازم پایین مغزم منهدم بشه به واقع

حالا کجاشو دیدی؟

از همون 8 سال پیش و از همون پست اول تا حالا، پدر و مادرم در جریان پستای من هستن

و اون موقع که فیس بوک داشتم و لینک پستامو اونجا شیر می‌کردم، معلمام و فک و فامیلم لایک می‌کردن و میشه نتیجه گرفت که حتی اگه نخونن هم آدرس وبلاگمو دارن. یه سریاشون چند بار کامنت هم گذاشتن و فیدبک هم دادن؛ مثل دوست بابا!!! که عمو صداش می‌کنم و حتی آدمایی که چند ساعت تو قطار یا اتوبوس باهم بودیم و دوست شدیم هم آدرس اینجا رو دارن! و نیز فامیل‌های دوری مثل نوه‌ی دخترخاله‌ی مامان‌بزرگ و نوه‌ی پسرعمه‌ی بابابزرگ و حتی چند وقت پیش عروسی خواهر مریم، مامان عروس برگشت وسط مجلس گفت نسرین وبلاگتو می‌خونیماااا

و این نشون میده علاوه بر هم‌اتاقیام و هم‌کلاسیام، والدینشونم در جریان وبلاگم هستن و حتی مامان هم اتاقیام و پسر همسایه‌مون :دی، از اینا چون فیدبک داشتم مثال زدم (پسر همسایه‌مونم بچه است به واقع! افکارتونو پریشان نکنید به واقعو از همه مهم‌تر دانشگاه که موقع فارغ‌التحصیلی وقتی فرم اطلاعات شخصیو داد دستم که پر کنم و وقتی نوشته بود آیا وبلاگ هم دارید و آدرس؟ من نوشتم بله و آدرسمم نوشتم


تا چهار و نیم در مورد محیط کاری و درس و اینا حرف زدیم و 

حتی یه جا وسط منبر، الف. برگشت گفت کفشاتم مبارکه

گفتم آره اصن انگار نمیشه شما راجع به کفشای من کامنت ندی و

تجدید خاطره و (خوانندگان جدید نپرسن کدوم خاطره :دی با تشکر)

و یادی کردیم از اخویِ سهیلا که سال اولِ برقه و ریاضی شهشهانیِ کصافطتو 14 گرفته و

من و الف. یه کم بهش فحش دادیم که خجالتم خوب چیزیه والا!

ملت 14 می‌گیرن اون وقت ما به خاطرِ همین شَه شَهِ عوضی... عی بابا! عی بابا! عی بابا!!!


و در پایان، با نگار و مریم برگشتیم و مریم رفت خونه‌شون و من و نگارم اومدیم خوابگاه!

خیلی خوش گذشت دیروز.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته!

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

715- به زورِ دوستای خوبم...

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ

عکس: اولین پست وبلاگم


فصل اول، گلدان! (خاطرات مدرسه)

سال دوم دبیرستان، با دوستام تو سایت مدرسه نشسته بودیم و

مهسا و سهیلا و مریم و نازنین که خودشون وبلاگ داشتن، پرسیدن میخوای تو هم وبلاگ داشته باشی؟

گفتم چی توش بنویسم؟ 

مهسا گفت حرفاتو، خاطراتتو یا هر چی که میخوای

پرسید اسمش چی باشه و گفتم گلدان! بر وزن گلستان!

(آخه دیدم سعدی، گلستان و بوستان داره، گفتم منم یه گلدان کوچیک داشته باشم :دی)

آدرسش lotfali-khan-zand.blogfa بود و شامل خاطرات مدرسه و تم تاریخی، باستانی، ادبی داشت

مهسا و سهیلا و مریم و نازنین دیگه وبلاگ ندارن به واقع!


هنوز اسمم تو گوشیش تورنادوئه


فصل دوم، تورنادو! (خاطرات دوره کارشناسی)

این اسمیه که داداشم رو من گذاشته

وقتی داشتم برای فصل دوم دنبال اسم می‌گشتم گفت من اسمتو تورنادو سیو کردم

اسم فصل2 رو بذار تورنادو و 

آدرسش deathofstars.blogfa و علاقه من به این آدرسِ نجومی و آسمانی تحت تاثیر علاقه سهیلا به نجوم بود


شباهنگ، اسم پیشنهادی و عنوان ایمیلی بود که دریافت کردم


فصل سوم

شباهنگ

کماکان دنبال یه اسم نجومی مثل death of stars بودم 

که علاوه بر ارتباط به ستاره و آسمون و اینا، یکی از ویژگی‌های منم با خودش داشته باشه؛ 

مثل تورنادو که اسم یه نوع طوفانه و منم یه نوع طوفانم!

به دوستانی که به نجوم علاقه یا سررشته داشتن اطلاعیه و ندای هل من ناصر فرستادم و

یه چند تا اسم پیشنهاد شد و شباهنگ که هم اسم ستاره است و 

هم یه نوع جغده رو پسند کردم!

و آدرس nebula که به معنی سحابی و محل تولد ستاره‌هاست و خودم کشف کردم این اسمو!

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح دل‌انگیز زمستانی‌ام را، با یک تماس از مسئول آموزش دانشکده‌مان آغاز نمودم

فرهنگستان، صفر بیست و یک، هشتاد و هشت، شصت و چهار و یهویی دلم آشوب شد...

تا انگشتمو روی علامت سبز رنگ بذارم و بکشمش سمت راست، دلم هزار راه رفت

من، با صدایی لرزان در مترو، به سمت شریف: سلام...

منتظر موندم ببینم خانم میم. پشت خطه یا آقای ق.

خانم میم.: سلام خانم شباهنگ، صبح به خیر، خوب هستین؟

من: ممنون خانم میم.، شما خوبی؟

خانم میم.: خانم شباهنگ، نمره‌هاتون اومده، زنگ زدم خبر بدم؛ صرف و نحو 20 شدی

و خب خدا می‌دونه من تا یه دیقه هنگ بودم که صرف و نحو چی بود!!!

من: عه عربی بیست شدم!!! چه خوب؛ ممنون که خبر دادین

خانم میم.: دکتر ت. هم نمره‌هاشونو اعلام کردن، 18 شدی، دکتر ر. هم که 18 شده بودی. تاریخ زبانم 13 گرفتی؛

من: ینی من پاس شدم این درسو؟!!!


ارجاع به پست nebula.blog.ir/post/626 در راستای درس تاریخ زبان و نمره مشعشع 13

هم میانترم 13، هم پایانترم 13

کلاً درسِ به غایت منحوسی بود به واقع!!! 

روی تگ استاد شماره4 کلیک کنید کلی خاطره منحوس دیگه هم دارم از این درس :دی

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اون 340 تومن بابت هزینه این ترم خوابگاهه به واقع :دی

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

712- امروز، عرشه، من، الف.، میم.!

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۱ ب.ظ

۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


توضیح بیشتر: nebula.blog.ir/post/174 و nebula.blog.ir/post/547

۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حدودای یازده شب

تلفنم داشت زنگ می‌خورد و گوشیو دستم گرفته بودم و زل زده بودم به شماره ناشناس

با تردید انگشتمو گذاشتم روی علامت سبز و کشیدم سمت راست

ساکت بودم و منتظر

بابا: نسرین؟ بابایی؟ الو؟ چرا حرف نمی‌زنی؟

من: ئه! سلام بابا؛ شمایی؟ شماره ناشناس بود آخه!


از اینایی بودم که به همه‌ی شماره‌ها شناس و ناشناس جواب می‌دادم

از اینایی که یازده شب، شب امتحان بچه‌های کلاس زنگ می‌زدن که خانم فلانی، شماره شما رو از فلانی گرفتم و شما که همه‌ی جلسه‌هارو بودی، استاد نگفته چه جوری قراره سوال بده؟ میشه بیام دم خوابگاه جزوه‌تونو بگیرم؟ میشه از جزوه عکس بگیرید بفرستید؟ از اینایی که تنها دختر کلاس بودم و وقتی فلانی زنگ می‌زد نه اون فلانی که زنگ زده بود رو می‌شناختم نه اون فلانی که شماره‌مو بهش داده بود. از اینایی که یه موقع دوازده شب یه شماره ناشناس زنگ می‌زد که خانوم فلانی فردا دانشکده سمیناره، میاین از مراسم عکس بگیرین؟

فلانی‌های باشعوری بودند...

ولی

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

709- با غرورت منو دست کم گرفتی... اینم بمونه....

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

عصر جمعه و فولدر بنیامین و آهنگ اینم بمونه و هوا بوی نم گرفته و دوباره دلم گرفته

اونجایی که میگه تو اومدی آسمونت رو اشتباهی...

نمی‌دونم کدوم عقل کلّی جمله‌ی مزخرف ببخش و فراموش کنو گفته

من که هیچ وقت نتونستم از اون بیست و پنج صدمی که معلم عربی اول دبیرستانم اشتباهی ازم کم کرد بگذرم

نه گذشتم، نه بخشیدم و نه فراموش کردم

هیچ وقتم عذرخواهی نکرد

اصن اشتباهشو قبول نکرد که بخوام به بخشیدنش فکر کنم

ولی

ولی دو تا "ببخشید" یکی تو اینباکس ایمیلم هست و یکی تو تلگرامم

.

.

.

اولیو 

بخشیدم

دومی؟

دومی رو هم 

می‌بخشم

اون معلم عربیمونم می‌بخشم

ولی

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

708- الکی خوش‌تر از خودم فقط خودمم!!!

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۳ ب.ظ

کیکِ مجازی پارسال و امسال



پارسالیه چون جزو فصل دوم بود دو طبقه است امسالیه سه طبقه

اون قورباغه سبز اون گوشه هم بازمانده فصل اوله

و چون بلاگفای بی‌شعور اجازه‌ی لینک نمیده پست پارسالو با یه رنگ دیگه باز نشر می‌کنم:

وروجکم داره 7 ساله میشه و دندونای شیری‌ش دارن میافتن و دیگه کم کم وقت مدرسه رفتنشه. ملیکا میگه: "پست‌هات رو خیلی دوست دارم، شاید چون محیطش مشترکه با محیط خودم و آدمایی که ازشون نام می‌بری یا برات کامنت می‌ذارن رو هم می‌شناسم، برای همین خیلی برام جذابیت داره. جذاب می‌نویسی. این که تعداد اینتر زدنات هم زیاده، باعث می‌شه آدم از خوندن پست‌های طولانیت هم خسته نشه! این که از عکس هم زیاد استفاده می‌کنی خیلی خوبه. یه خواهشی ازت داشتم؛ هیچ وقت نوشتنت رو متوقف نکن! از بقیه خبر ندارم ولی من یکی تا همیشه وبلاگت رو می‌خونم و دوست دارم مثل الان، همیشه ازت خبر داشته باشم. مثلا وقتی فارغ‌التحصیل میشی، میری سر کار، ازدواج می‌کنی، بچه‌دار می‌شی، نوه‌دار می‌شی!... دوست دارم از زبونت بشنوم!

این کامنتِ چند سال پیش ملیکا بود و فارغ‌التحصیلی و سر کار رفتنمو دید... امیدوارم مراحل بعدی‌رم ببینه! (لال از دنیا نری بگو ایشالا)

اینم یادداشت 17 دی پارساله:

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

707- شانس آوردم نپرسید دختره یا پسر!!!

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ب.ظ

از لهجه‌ش فهمیدم ترکه

حدوداً بیست و هفت هشت ساله

وقتی بیعانه رو دادم و شماره‌مو گرفت خدا خدا می‌کردم با دیدن پیش شماره‌ام نگه عه! شمام ترکی، منم ترکم

ینی همین جمله‌ش کافی بود بیعانه و کیکو بی‌خیال شم و دیگه پامو تو مغازه‌ش نذارم!

ینی یه همچین آدم بی‌اعصابی هستم در زمینه ارتباطات!!!


آقای شیرینی فروش: روش همین تولدت مبارک شباهنگو بنویسیم؟

من: بله، ممنون

آقای شیرینی فروش: چند سالشونه

من: چی؟

آقای شیرینی فروش: شباهنگ

من: هشت سالشه


چهارشنبه گفت عکس جغد نداریم

منم فرصت پرینت و پرینتر نداشتم و صبح یه چیزی دستی کشیدم و 


۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

706- دایی میم.

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۷ ب.ظ

امسال روز تولدم کرج بودیم

تولدم بود و دم به دیقه اسمس و ایمیل و کامنت و از در و دیوار پیام تبریک

به جز سهیلا که تلفنی تبریک میگه، یکی دیگه از هم‌کلاسیامم زنگ زد و 

مامانم اینا هم اومده بودن کرج و مامان از لحنم متوجه شد پشت خطیه دختر نیست

گوشیو که قطع کردم گفتم میم. بود مامان؛ سلام رسوند

(آخه موقع خدافظی گفت به خانواده سلام برسون!)


امروز تولد میم. بود

اسمس دادم و تبریک گفتم و جواب نداد

تلگرام، آنلاین نبود

تا الان منتظر موندم و کم‌کم نگرانی بر من مستولی شد

زنگ زدم و

برنداشت

دوباره یه کم بعد زنگ زدم

صدام به صداش نرسید و قطع و وصل شد

من زنگ زدم و اون مشغول و 

اون زنگ زد من مشغول و

دوباره من زنگ زدم اون مشغول و 

اون زنگ زد من مشغول

آخرش نفهمیدم اون زنگ زد و من برداشتم یا من زنگ زدم و اون برداشت

ولی بالاخره ارتباط برقرار شد و با نام و یاد خدا و سلام و صلوات بر محمد و آل محمد یه ریز شروع کردم به حرف زدن و تبریک و می‌دونم بد موقع زنگ زدم و ببخشید مزاحمت شدم و چند وقته نیستی و تولدت مبارک و 

زبان به کامم نمی‌گرفتم بدبخت جواب سلاممو بده

جواب سلامم هم که داد نفهمیدم اونی که اون ور خطه صدای خودش نیست و

به تبریکات و میم. چه طوری و میم. خوبی و میم. چه خبر و میم. تولدت مبارک ادامه دادم

یهو اونی که اون ور خط بود گفت سلام خوب هستین؟ من باباشم!

ینی قیافه‌ام این ورِ خط دیدنی بود که شَوَد آیا که زمین دهن باز کند بروم توش؟

نه به اون میم. میم. گفتنام نه به اینکه گفتم من فلانی‌ام، هم‌کلاسی آقای فلانی! ینی پسرتون! :)))


حالا میم. زنگ زده و با یه تصویر تمام شطرنجی ماجرا رو براش شرح دادم و 

کاشف به عمل اومد اونی که اول اول اول گوشیو برداشته بود و صدامون به هم نمی‌رسید زنش بوده.

ازش خواستم گوشیو بده به زنش که به اونم تبریک بگم...

و چه حس خوبی... خیلی خوب.. خیلی خیلی خوب...

بعضی دوستا نعمتن و بر هر نعمتی شکری واجب!!!


* عنوان اشاره داره به مکالمه ی خیلی خیلی خیلی وقت پیشمون:

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

هم‌اتاقیام با دیدن این صحنه هر سه‌شون افسوس خوردن که برادراشون کوچیکتر از خودشونه

افسوس و دو صد افسوس!!! که یه همچین دختر کدبانویی رو از دست دادن

یادی از گذشته ها: deathofstars.blogfa.com/post/324


جعفری و اسفناج - بهمن 94

2.

آقا یه چیز بامزه‌ی دیگه در مورد سبیلِ بابای نسیم

نسیم میگه هر موقع به بابام میگیم برو یه کیلو سیب بخر، میره یه جعبه سیب و خیار و سیب‌زمینی و پیاز و گوجه می‌گیره میاره و وقتی اعتراض می‌کنیم چه خبره میگه من با این همه سبیل برم یه کیلو سیب بخرم زشت نیست؟

هیچی دیگه!

میره یه وانت کرایه می‌کنه و کل مغازه رو میخره میاره میریزه تو خونه :)))))

3.

با اینکه من و نگار و سهیلا و مریم هم‌مدرسه‌ای بودیم، 

به جز در موارد نادر اونم به مدت چند ثانیه، ترکی حرف نزدیم باهم تا حالا!

و از اول این جوری عادت کردیم به واقع!

ولی با مژده چون هم‌اتاقیام هم بودم (ترم اول و آخر)، وقتی خوابگاه بودیم ترکی و

تو دانشگاه و جلوی دوستای زبانِ ترکی نفهممون :دی مطلقاً ترکی حرف نمی‌زدیم


حالا این خصلتِ نیکوی من و دوستان رو داشته باشید فلش بک بزنیم به اتاقمون

منو تصور کنید که دستمو می‌ذارم زیر چونه‌م و با دقت به کردی حردف زدن اینا گوش میدم ببینم چی میگن 

و نمی‌فهمم چی میگن به واقع!


دیشب یه "توریز" از لابه‌لای حرفاشون دیتکت کردم و 

من: آقا این توریز همون تبریزه؟

اونا: بلی!

من: خب الان شما دارین در مورد تبریز حرف می‌زنین ینی؟

اون‌هم‌اتاقیم که کارشناسی‌شو تبریز خونده، همون شماره2: داریم در مورد تو حرف می‌زنیم

من: خب؟!!!

هم‌اتاقی شماره2: داریم می‌گیم آب و هوای شهرشون سرد و خشکه و لامصب تو اون چهار سال دوره کارشناسی پدر پوستمونو درآورد ولی پوست خودشون خوبه، جوش و اینا هم ندارن و داریم فکر می‌کنیم چرا این جوریه

خب دیگه! حالا فلش بک بزنین به عنوان پست

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

روز اول بهشون گفتم این افعال و حروف اضافه‌ی مرکب رو جدا بنویسیم

گفتم به علاوه‌ی، به وسیله‌ی، به جهتِ، به خاطرِ، از نظرِ، از قبیلِ، از لحاظِ، در مقابلِ، درخصوص ِ، بر اثرِ، بر اساسِ، بر طبقِ، بر حسبِ، با وجودِ جدا باشن قشنگ‌تر و درست‌ترن و گفتن نه خیر! اینا باید چسبیده باشن و نیم‌فاصله و گفتم چشم! شما متخصصین و بیشتر از من می‌دونین به واقع!!! و نشستم همه‌ی چکیده‌هایی که ویرایش کرده بودم رو دوباره ویرایش کردم

حالا اومدن میگن رفتیم تحقیقات کردیم و باید جداشون کنیم...

اون شات گانم کووووووووووووووووو :(((((

2.

دیشب تو مترو دو تا دختر چینی دیدم؛ 

البته همون اول نفهمیدن کره‌ای‌ن یا ژاپنی یا چینی یا ملامین یا کریستال یا استیل

خط‌شون رو می‌تونم تشخیص بدمااا ولی زبانشونو نه

اینا داشتن حرف می‌زدن و منم با دقت گوش می‌دادم!

چنان که گویی می‌فهمم!!!

بعد یه دختر ایرانی اومد که ظاهراً دوستشون بود و 

با یکیشون احوالپرسی فارسی کرد و گفت کی برمی‌گردی چین و

من فهمیدم چینی‌ان

دختره گفت ایشالا آخر ماه اسفند

گفت ایشالا!!!

فکر کن!!!

یه چینی گفت ایشالا!!!

3.

و در راستای پند حکیمانه‌ی شیخ اجل*، سعدی علیه رحمه که می‌فرماید:

"ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند

شیخ شباهنگ نیز می‌فرماید: دو رئیسه و دو شغله بودن خر است!!! 

از رو هم نمی‌رم و هر دو تا پروژه رو با تمام قوا دارم ادامه میدم هیچ! اضافه‌کاری هم گرفتم حتی!!!

خدا شفام بده ایشالا!

لال از دنیا نری، بگو ایشالا


* اجل ینی بزرگ؛ 

یهو دلم برای گلستان سعدی تنگ شد...

حالام همه‌تون متفرق شید برم ببینم چه گلی باید به سر این چکیده‌ها بگیرم با این رسم‌الخطمون!

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

703- من عاشق‌تر از پیشم، دارم عاشق‌ترم میشم

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

این آخرین عکسیه که از دلبر دارم! :دی

چند اپسیلون ثانیه قبل از تحویل به مسئول آموزش در حین فارغ‌التحصیلی 



سه تا قنادی نزدیک خوابگاه سابقم بود و من روبه‌روی دانشگاه بودم

هندزفریو کردم تو گوشم و شادترین آهنگ ممکن رو گذاشتم و 

برای خاطره‌بازی مثل من که لحظه لحظه‌های زندگیم یادمه

5 سال خاطره کم نیست از آجر به آجر دیوارای این مسیر...

یه موقع شاد، یه موقع غمگین ولی معمولاً تنها

آهنگه رو بلندتر کردم و سعی کردم به مسیر فکر نکنم

نمیشد...

هزار تا خاطره

بیشتر

که شاید هزارتاشو تو فصل دوم تونستم ثبت کنم

بلندتر

گوشیم اخطار داد که شنوایی‌ت در خطره

ماشینه به فاصله نیم متریم ترمز کرد

حواست کجاست خانوم؟

حواسم؟

.

.

.

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

هر چند خودمم نمی‌دونم "تو" الان اینجا ینی کی

مهم اینه که به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!!!

پاوز کردم و زنگ زدم به اون دختره که مسئول حوزه بود

شماره‌شو یکی از دوستام برام اسمس کرده بود

یه روز قراره برم بشینم سر کلاساشون

رسیدم قنادی شادمنش 

کیک سال اول خودم و نگارو از اینجا گرفته بودیم

مدلی که می‌خواستم نداشت

گفت عکسشو بیار اگه تونستیم تا شنبه آماده میشه 

کیلویی 18 تومن

رفتم سراغ ساقه عروس؛ سمت خوابگاه پسرا

از این جا کیک نه، ولی شمع گرفته بودم قبلاً

اسمش دیگه ساقه عروس نبود

برو بیا!

الان دیگه قنادی و شیرینی برو بیا صداش می‌کردن 

یه نگاه به آلبومش کرد و گفت جغد نداریم؛ طرحتو بیار تا شنبه آماده میشه

کیلویی 20 تومن

نمی‌دونم چه جوری می‌خواد طرح به این عظمت منو روی یه کیلو اعمال کنه

فردا باید برم طرحو بهش بدم و فرصت این کارو ندارم به واقع

یه سر به قصر شیرین هم زدم؛ روبه‌روی در اصلی دانشگاه

کیک تولد سال دوممو از اینجا گرفتم

زیر چهار کیلو اصن سفارش قبول نمی‌کرد


یه سرم رفتم شرکت و رئیس شماره2 نرم‌افزارو برام نصب کرد و

به اندازه 4 روز فایل گرفتم که دو روزه قراره تحویل بدم

گفت آخه چه جوری می‌تونی و آیا خودت انجام میدی به واقع؟

گزینه date created رو نشونش دادم و بهم ایمان آورد

گفت موس نمی‌خوای؟

گفتم چرا! همین موسو می‌برم

گفت یکی دیگه برات میارم و تا بره موس بیاره داشتم به موس خودم فکر می‌کردم که دست باباست

دلم تنگ شد...

تنگ‌تر 

بغض کردم

بس که می‌شینم پای کامپیوتر الکی الکی خیس میشه چشام

اصلاً هم یاد بابام نیفتاده بودم به واقع!



بعداً نوشت دلبرانه:

سوال:  اساسا می‌شود گفت که من دلبرم را گم کرده‌ام و آنها یک دلبر دیگر برایت صادر می‌کنند و سپس شما در زمان فارغ التحصیلی دلبر دوم را تحویل می‌دهید و با خوشی تا پایان عمر در کنار دلبر اول زندگی می‌کنید چرا همچین کاری نکردید؟

پاسخ: nebula.blog.ir/post/369 این وبلاگ مثل سریال‌های ایرانی نیست که یه قسمتشو نبینید و اتفاق خاصی نیافته! قبلاً هم گفتم که این وبلاگ یه کم با بقیه وبلاگا فرق داره و به معنای عام اصن وبلاگ نیست! سریاله تا وبلاگ
و هر سوالی که به ذهنتون خطور کنه، ممکنه تو پستای قبلی پاسخ داده شده باشه... برای همین همیشه میگم یا نخونید یا همه رو بخونید! یا نخونید!
۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

702- پدرت در خیابان انقلاب کرد؛ تو در دلم...

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ


صبح این عکسو تو یکی از وبلاگا دیدم و یاد دوستم افتادم

چند سال پیش تو یه همچین روزی

یکی از دوستای متاهل تهرانیم برای ناهار خونه‌شون دعوتم کرده بود

دوستم می‌دونست چی دوست دارم و چی دوست ندارم و رو چیا حساسم و 

چه عادات گندِ غذایی دارم

تا میز ناهارو بچینه اجازه گرفتم که سرک بکشم تو کتابای طبقه پایین خونه‌شون و

بعدش باهم رفتیم لازانیارو از فر طبقه بالا برداشتیم و ناهارو طبقه وسطی خوردیم

الان فهمیدین خونه‌شون سه طبقه بود دیگه؟! :دی


یه مشت کاغذ و شعار و پوستر کنار تلویزیون بود و اجازه گرفتم یه نگاهی بهشون بندازم و

گفت فلانی (شوهرش) صبح راهپیمایی بود، از اونجا آورده

بحثو عوض کردم...

الانم می‌خوام بحثو عوض کنم بگم 

قشنگ معلومه دکتر مصدق واسه فرار از خونه تکونی رفته دنبال ملی کردن صنعت نفت

و الا کدوم آدمی 29 اسفند میره دنبال کار به این مهمی


دختـره 30 ﺗﺎ ﻣﺨﺎﻃـﺐ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻩ 20 ﺗﺎ ﻣﺨـﺎﻃﺐ ﻭﯾـﮋﻩ

ﺍﻭﻧﻮﻗـﺖ ﻫـﻨﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﯿﻤـﻪﯼ ﮔﻤﺸـﺪﻩﺍﺵ ﻣﯿـﮕﺮﺩﻩ  

ﺧـﺏ ﺑﯿﺸـﻌﻮﺭ! 

ﻧﯿـﻤﻪﯼ ﺧـﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﺟـﻬﻨﻢ

ﺗﻮ ﻧﯿﻤـﻪﯼ ﺑﻘﯿـﻪ ﺭﻭ ﻫـﻢ ﺍﺣﺘـﮑﺎﺭ کردﯼ ﮐـه


یه ﺑﺎﺭﻡ ﻣﺚ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻤﺎﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﻭﺳﺖﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﺳﻮﺭﭘﺮﺍﯾﺰ ﮐﻨﻢ

ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺑﺴﺘﻢ 

ﺧﺎﮐﺒﺮﺳﺮ 50 ﻧﻔﺮﻭ ﺍﺳﻢ ﺑﺮﺩ ﺟﺰ ﻣﻦ

ﺍﯼ ﻣُﺮﺩﺷﻮﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻤﺎﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯿﻮ ﺑﺒﺮﻥ!!! ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ

والا


+ عنوان واضح‌تر از متن پُسته به واقع

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

701- امدادی ای رفیقان با من

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۰۸ ق.ظ

استاد شماره11 همونیه که تو جلسه مصاحبه هم حضور داشت

یادمه بعد از مصاحبه از آقای پ. پرسیدم اینا کی بودن مصاحبه می‌کردن باهامون و

ایشونم اسم اساتید رو برام نوشت و منم ازش خواستم شماره موبایلشم بنویسه!

به همین سادگی شماره پسر مردمم گرفتم :دی

البته اون موقع نمی‌دونستم آقای پ.، آقای پ. هست و اصن نمی‌دونستم قراره هر دومون قبول شیم و

افکارتونو پریشان نکنید به واقع!

چون می‌بینم یه چند وقته با تمام قوا سعی دارید از لابه‌لای پستام مرادو کشف کنید

و البته آقای پ. از من کوچیکتره یه سال؛ زیرا من 5 ساله تموم کردم کارشناسیمو 

و دلیلش و نیز تعداد واحدهای اختیاری که سال آخر پاس کردم 

هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به کسی نداره به واقع


پریشب که داشتم رمز پستای قبلی رو برمی‌داشتم، خاطره روز مصاحبه رو مرور می‌کردم و

دیدم استاد شماره11 همونیه که تو جلسه مصاحبه هم حضور داشت

و خب دیروز سر کلاس یه کم استرس داشتم مِن باب این قضیه!

ظهر همه‌مون تو دارالندوه نشسته بودیم و (عکس عرشه و دارالندوه تو پروفایلم هست)

استاد رفت سر کلاس و بچه‌ها وسیله‌هاشونو همون جا تو دارالندوه رها کردن و رفتن سر کلاس و

منم تا بخوام روی میزو جمع و جور کنم طول کشید و یه ده ثانیه‌ای دیرتر از بقیه رسیدم

همین که در کلاسو باز کردم رفتم تو استاد پرسید شما خانوم شباهنگی؟

ینی رسماً تو شوک بودمااااا که چه جوری تو اون ده ثانیه حضور غیاب کرده یا منو یادش مونده یا چی

که کاشف به عمل اومد وقتی ملت میرن سر کلاس، می‌پرسه شما که 8 نفر بودید اون یکی‌تون کو و

بچه‌ها میگن خانوم فلانی فلان جاست و الان میاد و


اساتید این ترمم را بیشتر عاشقم به واقع!

احتمالاً ترم بعد یکی دو درسم با نوکر شیر خدا آهنگر دادگر داشته‌باشیم و 

دیروز تو مترو اگه اون خانومه می‌فهمید من شاگرد بابابزرگ نوه‌ی مقام معظم رهبری‌ام

خودمم می‌شست پهن می‌کرد رو میله‌ها کنار بقیه کابینه!


صبح خواستم شمارش معکوسِ تا تولد وبلاگمو به جای روز به ساعت بنویسم

حساب کردم دیدم تا 25 بهمن 4 روز مونده و هر روز اگه 100 ساعت باشه!!! میشه چهارصد ساعت

بعد حس کردم خیلی زیاد نوشتم

حالا اگه هر روزم 100 ساعت باشه بازم نمی‌رسم هم تکلیفای درسیمو انجام بدم و 

هم اون دو تا پروژه رو مدیریت کنم! و هم وبلاگمو!!!

یادم اومد که آهان! هر روز 60 ساعت بود و نوشتم 240 ساعت و

یه چند دقیقه این 240 ساعت موند و احتمالاً یه چند نفرتونم شاهد این سوتی بنده بودید سرِ صبی!

تا اینکه یادم اومد تو فیلمای پلیسی پلیسا زیاد از لفظ 48 ساعت استفاده میکنن

بعد یادم اومد که هر روز 12 ساعته و

یه کم دیگه هم فکر کردم و 

اصن همیشه با تبدیل روز به ساعت و ساعت به دقیقه و دقیقه به ثانیه مشکل داشتم به واقع

یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/373



دیشب تو شرکت (کسی که عصرا بعد دانشگاه مستقیم بره سر کار و تا 8 شبم اونجا باشه قید زمان دیگه‌ای جز "دیشب" هم میتونه برای خاطرات کاری‌ش به کار ببره ینی؟!) دیشب یکی از پسرا (همون که با لیوانش میشه 60 نفر تشنه رو آب دادخلاصه دیشب این پسره زل زده بود به عکس یه ساعت هوشمند (اسمارت واچ) تو یه سایت و به یه دختره و اون یکی پسره که 5 ساله مدرک ارشدشو گرفته و دوباره میخواد ارشد بخونه می‌گفت بچه‌ها من حاضرم کلیه‌هامم بفروشم و این مال من بشه و

عنوان: شعری از نیما؛ همان آی نید یور هلپ، پلیز هلپ می!!! در راستایِ


این ترم جزوه‌هام شبیه دفتره خاطره است تا جزوه!

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح (داشتم می‌رفتم دانشگاه

دم پله‌های برقی حقانی دیدم یه موجود کوچولو چادرمو می‌کشه و مامان صدام میکنه

برگشتم دیدم یه خانومه داره میاد سمت بچه و 

کوچولوهه منو با مامانش اشتباه گرفته بود

منو :))))


عصر (داشتم می‌رفتم شرکت)

یه عده آقا اشتباهی اومدن واگن خانوما و 

ایستگاه بعدی مامور مترو ازشون خواست پیاده شن برن اون ور و اونام رفتن

من بودم و

یه خانوم میانسال با مانتو مقنعه مشکی که حجاب کاملی داشت و البته چادری نبود و

یه خانوم پیر، با تیپ اسپورت و از این سانتیمانتالا (دارای ظاهری آراسته و رفتاری همراه با ظرافت) 

و تعداد کثیری در و داف!

خانم پیره هم چادری نبود


به محض پیاده شدن آقایون و منتقل شدنشون اون ور، 

خانوم میانسال: شورشو درآوردن والا!!! همه چی مردونه زنونه!!! ینی چی آخه!!!

خانوم پیره: والا من که راضی ام خانوما جدا باشن

خانوم میانسال: من خودم شش ماه هلند زندگی کردم، اونجا از این چیزا خبری نبود

خانوم پیره: خوبه که جدا باشیم تو این ازدحام

خانوم میانسال: دلت باید پاک باشه! 

بعد رو کرد سمت من و در ادامه افزود:

چیه این چادر آخه! من اونجا تو هلند دخترایی دیدم که نیم متر پارچه تنشون نبود ولی دلشون پاک بود،

رو کرد سمت آقایون و

بعد دوباره رو کرد سمت من و بدین صورت ادامه داد:

امان از چادریای این دوره زمونه! 

دولتم که شورشو درآورده با این گشت و بگیر و ببندش

دلت باید پاک باشه 

این یه تیکه پارچه که مهم نیست

ما بین نطقش از خاطرات شش ماه هلندشم می‌گفت و

بعدشم یکی یکی اعضای قوای سه‌گانه و هیئت دولتو شست و پهن کرد رو میله‌های مترو و

چشم از منم برنمی‌داشت و اعلان برائت می‌کرد از چادریای این دوره زمونه و

چشم از منم برنمی‌داشت و

هر چی از دهنش درومد نثار دولت کرد و

چشم از منم برنمی‌داشت و

لابد اون دَکَلم من تو کیفم قایم کرده بودم

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


به زودی دیوان شعرم هم چاپ می‌کنم تا مشتی باشد بر دهان استکبار جهانی و نیز اساتید اِلِکمِغَم

اِسپِشِلی اونی که ترم 4 منو با 7.1 انداخت بیکاز حاضر نبودم تمرین کپ زده شده تحویلش بدم!

دوستانی که از طریق این وبلاگ بخوان دیوانم رو بخرن از 44 درصد تخفیف برخوردار میشن حتی :)))


* عنوان با همکاری آقای سعدی و مهدی ذوالقدر

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اخیراً درگیری‌های لفظی و البته با شدت و ضعف‌های متفاوتی داشتم با شما خوانندگان عزیزتر از جان مبنی بر اینکه چرا فالوشون نمی‌کنم در حالی که منو فالو می‌کنن و چرا نمی‌خونمشون در حالی که منو می‌خونن و چرا کامنت نمی‌ذارم در حالی که برام کامنت می‌ذارن و اگه می‌خونم چرا فیدبک نمیدم و اگه می‌خونم چرا خاموشم و چرا وقتی پست رمزدار می‌نویسن رمزو نمی‌گیرم و چرا اگه کامنت نمی‌ذارم میگم رمزو بدید بخونم؛ یا سوالات محتوایی در مورد پست‌ها که خب صد بار گفتم من اگه بخوام یه چیزیو توضیح بدم میدم، اگه ندادم ینی یا نپرسید یا فعلاً نپرسید! و مورد بعدی نصیحت کردنِ منه! که خوشم نمیاد از این کار!!!

و یه چند وقته که بنده کامنت‌های بی بدیلی دریافت می‌کنم از سوی همان خوانندگان عزیزتر از جان با این مضمون که چرا اجازه میدید آشنایانتون وبتونو بخونن؟ و چرا آدرس وبتونو بهشون دادید و حتی چه بد که آدرس وبتونو دارن و آدرستونو عوض کنید و بهشون ندید و لابد چه قدر عذاب می‌کشید از این بابت که آدرس وبتونو ازتون گرفتن و خب ظاهراً یه عده و اگه دقیق‌تر بگم، همان خوانندگان عزیزتر از جان دچار خلط مبحث شده‌اند و من الان وظیفه‌ی خودم می‌دونم که این جماعت رو از این خلط نجات بدم

ببینید، عزیزان من، این وبلاگ، به معنای عام، اصن وبلاگ نیست! ینی برای من دنیای مجازی محسوب نمیشه! ینی ممکنه الان شما سر قبری نشسته باشید که خالیه! ینی از من و نوشته‌هام یه همچین انتظاری رو نداشته باشید به واقع!

بعداً توضیح میدم! ینی توضیحش بمونه برای بعد ینی همون باقی بقا!

فعلاً برم تا استاد شماره 10 نیومده...

این ترم یه درس دارم که 3 تا استاد داره

یه سه چهار فصلشو یکی درس میده سه چهار تاشو یکی و بقیه‌شم یکی!

اینجام ظاهراً مثل دانشگاه قبلی دانشگاه که نیست، دارالمجانینه!!!

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب هم‌اتاقیِ نگار اومده بود ازم سوال مدار مخابراتی می‌پرسید

نه جزوه داشت نه کتاب

جزوه و کتابای خودمم یا خونه است یا دادم به دوستام

یه چیزایی یادم بود و یه چیزایی هم نه


دو تا از هم‌اتاقیای نگار می‌خوان برن یه خوابگاه دیگه و

به اینی که داشت ازم سوال مدار مُخ! می‌پرسید گفتم هر موقع اون دو تای دیگه رفتن میام اتاق شما

بیرون، پشت در بودیم و 

حرفامون که تموم شد خدافظی کردیم و

وقتی اومدم تو اتاق، دیدم هم‌اتاقی شماره2 حالش گرفته و نسیم بغض کرده

گفتم چی شده و

نسیم گفت میری؟

تا بیام توضیح بدم شروع کرد به گریه کردن!!!

شماره3 هم اومد و گفت نمی‌ذاریم بری


والا به جز مامان و مامان‌بزرگم تا حالا کسی برام گریه نکرده تا حالا! (می‌دونم دوبار گفتم تا حالا!!!)

اونام وقتی داشتم میومدن تهران گریه می‌کردن

یه بارم ن. و م. از دخترای فامیل اشتباهی فکر کرده بودن تصادف کردم مُردم و گریه کرده بودن و

بعدش دیگه یادم نمیاد کسی برام گریه کرده باشه!

اصن من حتی شک دارم کسی دوستم داشته باشه!!!

والا!!! :دی

همیشه فکر می‌کردم

ﮔﻮﺭﯾﻞ ﺍﻧﮕﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﯿﮑﻠﺶ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﺎ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ کوچیکی ﺑﯿﮕﻠﯽ ﺑﯿﮕﻠﯽ 

ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺗﻮ ﺩﻝ ﯾﮑﯽ ﺟﺎ ﮐﻨﻢ


هیچی دیگه!

دو قطره اشک دیدم و نظرم برگشت و منصرف شدم

برای همینه که نمی‌ذارن قاضی بشیمااااا!!!

والا



دیشب با نگار رفتم یه کیک جغدی سفارش بدم 

(والیبال نگار و کار من همزمان تموم میشه و باهم برمی‌گردیم خوابگاه)

یارو گفت کمتر از دو سه کیلو سفارش قبول نمی‌کنیم

منم گفتم دوستام نیم کیلو بیشتر نیستن :دی

نگار و نرگس و مریم و اگه الهام هم بتونه بیاد میشیم 5 نفر

هم‌اتاقیام آدرس وبلاگمم ندارن

پس هیچ سهمی از کیک ندارن به واقع!!!

همین قدر بی‌رحمم که می‌بینید!!!

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

695- مقدمه یا پیش‌درآمدی بر پست بعد

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ق.ظ

۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

694- کافر اگر عاشق شود...

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۳۱ ق.ظ

روزنامه رو پیدا کردم و دو طبقه پایین‌تر از روزنامه، منفی2 که سه جفت کفش مردونه دم در بود

فکر کردم حالا که فهمیدم کجاست بهتره برگردم و بعداً دوباره بیام

گوشیمو درآوردم عکس بگیرم و دیدم نوشته این مکان مجهز به دوربینه و 

دیدم اگه همین‌جوری برگردم خیلی ضایع است که یکی رفته عکس گرفته و برگشته! 

برای همین دلو زدم به دریا و رفتم سمت در و در زدم و خدا خدا می‌کردم کسی درو باز نکنه

که خب کسی هم باز نکرد درو و منم برگشتم.


هوافضا و فیزیک مقابل و دانشکده برق دست چپم بود 


اون روز بعد از آخرین امتحان ترم اول ارشد، تو عرشه نشسته بودم و به تصمیمی که گرفته بودم فکر می‌کردم؛ 

اغلب تصمیم‌های مهم زندگی‌مو همون جا تو عرشه گرفتم! :دی

نمی‌دونم چرا، ولی اونجا فکرم بهتر و منظم‌تر و منسجم‌تر کار می‌کنه ظاهراً!

باید حسابی در موردش فکر می‌کردم، آدمی نیستم که بی‌گدار به آب بزنم

پیش از این، از دو نفر در حد تحقیق، پرس و جو کرده بودم

و از یکی از دوستانِ جان که یکی از اون دو نفر بود نمونه سوال و جزوه‌هاشم گرفته بودم

کنکور یا همون آزمون ورودیش اردیبهشته یا شایدم خرداد

سؤالاتِ منابعی که خودشون میدن سخت نیست؛ ینی میشه خونده و جواب داد

فقط سؤالات تحلیلی و تحلیل‌های شخصی که منبع مشخصی براشون وجود نداره یه کم نگرانم کردن

مسایل کلان و کلی کشور و جامعه، انقلاب، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، اجتماع، اخلاق، دانشگاه 

که من اطلاعاتم در این زمینه‌ها خیلی کمه

و سوابق فعالیت‌ها یا همون رزومه که رزومه‌ی من در حد چند بار شرکت در نماز جماعت مسجد دانشگاهه!!!

مثلاً اگه یه موقع، ازم خواستن اسم 5 تا شهید و دو تا از عملیات دوران دفاع مقدس رو بگم چی بگم؟

اولین و آخرین فیلم جنگی که دیدم اخراجی‌ها بود و نیم ساعت آخرِ فیلم "چ". همین الانم اگه بخوام اسم چند تا شهید رو بگم میگم شهید فهمیده، شهید مطهری، شهید بهشتی و اون خلبانه که شهاب حسینی نقششو بازی کرده بود و شهید شریف (ینی همین دانشگاه شریف) و اگه خیلی به مغزم فشار بیارم شهید رجایی و شهید باهنر و شهید باکری و شهید همت... آهان، شهید بابایی بود اسم اون فیلمه (اگه اشتباه نکنم) و تازه فقط هم در حد اسم بلدم و حواسم هست که اینا یه سریاشون قبل انقلاب شهید شدن و یه سری بعدش و یه سری موقع جنگ! به هر حال انقلابو با 20 پاس کردم به واقع! ولی به قول دوستان، تف هم یاد نگردم و همه رو حفظ کردم و بعد امتحان همه‌شون یادم رفت :دی

تو عرشه نشسته بودم و داشتم به دو سه سال پیش فکر می‌کردم. یکی از جزوه‌ها یا گزارش یکی از آزمایشگاه‌هامو داده بودم مطهره و شرایط یه جوری بود که همدیگه رو نمی‌دیدیم که پس بگیرم جزوه‌هامو! عینهو جن و بسم‌الله، وقتی من دانشگاه بودم مطهره نبود و وقتی اون بود من نبودم. که مطهره تصمیم گرفت ببره بذاره یه جایی که من بعداً برم بردارم و (پست مربوط به این واقعه: deathofstars.blogfa.com/post/582)

۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

693- شاید خدا قصه‌تو، از نو نوشته باشه

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ


تو عرشه نشسته بودم و خیره به پله‌ها داشتم خودمو توبیخ و توجیه می‌کردم و به این هم فکر می‌کردم که نکنه این حوزه رفتن هم مثل گیتار و مهندسی پزشکی و المپیاد ادبی و زبان‌شناسی و حتی برق، مصداقِ از این شاخه به اون شاخه پریدنام باشه! اصن چه اشکالی داره ما از این شاخه به اون شاخه بپریم؟ عیبه؟ ایراده؟ بده؟ مگه ما چند سال عمر می‌کنیم؟ چند بار به دنیا میایم؟ چرا از تجربه‌های جدید می‌ترسیم؟ چرا خودمونو از رویاهامون محروم می‌کنیم؟ چرا از تغییر مسیر و مسیرهای جدید وحشت داریم؟ و به آدمایی فکر می‌کردم که قراره بیان بپرسن چرا؟ و من حوصله‌ی و من اعصابِ و من ظرفیتِ و من نای شنیدن سوال‌هایی که محتواشون چرا ادامه ندادیه رو ندارم! تا کجا باید ادامه می‌دادم؟ مگه عمرمو از تو جوب پیدا کردم؟! اصلاً چرا باید یکی، "انتخاب" و "مسیر" دیگری رو زیر سوال ببره؟ چرا تحسین؟ چرا تعجب؟ چرا حتی تایید؟ 
بلند شدم رفتم مسجد. تو حیاط یه سری اتاق‌های کوچیک هست که نمی‌دونم اسمشون چیه؛ صحن، شبستان، بقعه!، رقعه!!! خدایی نمی‌دونم بهشون چی میگن، من حتی نمی‌دونستم تو حیاط مسجد چند تا شهید دفن شده.
جلوی یکی از همین اتاقا دو جفت کفش مردونه بود و در زدم و نرفتم تو! همون‌جا جلوی در ازشون پرسیدون مسئول حوزه خواهران شریف کیه و کجاست و نگاشون نکردم که ببینم چه جوری نگام میکنن. یکیشون اومد نزدیک‌تر و گفت حوزه برادران رو می‌شناسه که منفی دوئه! 

گفتم ینی چی منفی دوئه؟

گفت دو طبقه پایین‌تر از روزنامه!

گفتم روزنامه اسم جاییه؟

گفت ورودی جدیدین؟

گفتم فارغ‌التحصیل شدم...


آره من دیوونه‌ام

نمی‌دونم می‌تونم از مصاحبه و آزمون ورودی‌ش قبول شم یا نه 

ولی زده به سرم که همزمان با ارشدم، برم حوزه شریف

از اینایی که توش فقه و فلسفه و معارف تدریس میشه و یه شش هفت سالی هم طول می‌کشه و

بعدش میشم شیخ راست راسکی!!! :دی 

+ وقتی که عشق آخر، تصمیمشو بگیره...

۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در راستای پست قبل، دیشب از شدت ذوق تعطیلی امروز تا پاسی از شب خوابم نبرد

هفت صبح دیدم یه صدای مبهمی داره صدام می‌کنه: نسرین نسرین

نگار بود!

درو باز گذاشته بودم که اگه خواب موندم بیاد تو و بیدارم کنه

نمازمو با 8 دقیقه تاخیر خوندم

خدارو نمی‌دونم ولی استادامون به ازای هر روز تاخیر ده درصد نمره رو کم می‌کردن

تازه یه استاد داشتیم برای تاخیر، فرمول 0.9 به توان روزهای تاخیر و زیگما و اینارو اعمال می‌کرد!!!

دانشگاه نبود که!

دارالمجانین بود!!!

علی ایُ حال تعداد نماز صبای قضا شده‌ی امسالم هنوز تک‌رقمیه (همه‌تون بلند بگین تف به ریا)


نگار آب جوشو حاضر کرد و ریختیم تو فلاسک و به روایتی فلاکس بنده و

اول رفتیم پارک لاله رو شناسایی کردیم و از نگهبانش آدرس نزدیک‌ترین نونوایی رو پرسیدیم و

دوباره با یک عدد بربری برگشتیم پارک!

تُرک جماعته و نون بربری!!!

از سوپری کنار بربری فروشی خامه شکلاتی هم گرفتیم

و سوپریه در کمال ناباوری بقیه پولمو که 50 تا تک تومنی بود برگردوند!!!

اصن باورم نمی‌شد

50 تومنمو برگردوند!!! اصن اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق!!!

الان موندم این 50 تومنیه رو چی کار کنم؟!!!

آخه آلرژی دارم به اینکه محتوی کیف پول و حساب بانکیم رند نباشه (آره من دیوونه‌ام :دی)

تازه سوپری پریشبی که ازش شیر گرفتم، بهم گفت از تاریخ انقضای شیر کم مونده و یکی دیگه بردار

اون شبم اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق :دی


پارک لاله - 7:30 صبح جمعه 16 بهمن 94

این شکلات خامه‌ای مال منه و پنیر برای نگار

زیاد با پنیر حال نمی‌کنم به واقع!!!

برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه)

یه سر رفتیم تره‌بار و میوه و سبزی و سالاد و شیر و اینا گرفتیم

چون مامان و بابام با خوندن این مدل خاطرات خریدگونه ذوق می‌کنن اینارو می‌گماااا :دی

سبزی آشم گرفتم آش رشته درست کنم

ولی متاسفانه سبزیه پاک شده است و غیر پاک شده نداشتن!!!

ینی برای بعضیا متاسفم که حتی، من می‌نویسم وقت شما بخون عرضه‌ی سبزی پاک کردنم ندارن

والا!!!

اصن همه‌ی ذوق سبزی پاک کردن به گِلی شدن انگشتاس!

هر چند خونه‌ی بابامون از این کارا نکردیم

ولی خب شعارِ مفت که می‌تونم بدم

نمی‌تونم؟

مگه چی کم دارم از این کاندیدا و نماینده‌های مجلس؟

والا!!!

از سوپریه می‌پرسم تو آش رشته هر چی می‌ریزن بدین،

سوپری: نخود

من: دوست ندارم

سوپری: کشک

من: دوست ندارم

سوپری: لوبیا

من: فکر کنم یه دونه کنسرو لوبیا کافی باشه

سوپری: رشته

من: امممم یه بسته لطفاً

سوپری: رشد؟ انسی؟ اصفهان؟

من: اصفهان؟ اصفهان مگه اسم رشته است؟

سوپری: آره ایناهاش

من: پس یه بسته اصفهان هم بدین، رشته‌ی سوپ هم بدین و یه بسته از اینا

منظورم از این عصاره‌های مرغ بود

ینی الان اگه مامانم بفهمه به جای مرغ از این عصاره‌های مرغ گرفتم برای سوپ

و اگه بابام بفهمه حوصله نداشتم از عابر بانک پول بگیرم

و الان فقط یه دونه پنجاه تومنی تو کیفمه و خالی خالیه زنگ میزنن یه ساعت میرن رو منبر!!!

تازه می‌خواستم سوسیس هم بخرم ولی خب قول دادم بهشون 

و این یه قلم جنسو نمی‌تونم بخرم به واقع!!!

مَرده و قولش!!!

رفتنی (اینم مثل برگشتنی قید زمانه، ینی موقعی که داشتیم می‌رفتیم پارک) راجع به ورزش و فواید و مضرات ورزش حرف می‌زدیم و اینکه خب چه کاریه بعضیا هی پا میشن میرن تمرین والیبال دانشگاه سابق و برگشتنی (می‌دونم می‌دونید، ولی برگشتنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) در مورد کتاب و کتابخوانی و مطالعه و کتابی به اسم با جغدها در مورد دیابت تحقیق کنیم، حرف می‌زدیم و نگار داشت آخرین کتابی که خونده بود رو برام توضیح میداد و وسوسه شدم منم بخونم (دخترای مردم راجع به چیا حرف می‌زنن به واقع، ما راجع به چیا حرف می‌زنیم به واقع!!! و توصیه‌ی شیخ به جوانان این است که در انتخاب دوست، حواستونو بیشتر جمع کنید و یکی لنگه‌ی خودتونو پیدا کنید. (یه سر به پروفایلمم هم بزنید، شاید آپدیت شده باشه به واقع))

+ لینک دانلود کتاب استاد عشق

البته خیلیا میگن که این کتاب بیشترش دروغ و یه جورایی بهره‌برداری پسرشه و 

توصیه نمیشه به واقع!!!

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


از شهریور ماه تا حالا یه روز که سهله، یه ساعت و یک دقیقه هم آروم و قرار نداشتم به واقع! مشغله‌های ذهنی و درسی و غیره که هیچ! حتی فرجه‌ی قبل از امتحانا درگیر گزارش‌نویسی بودم برای کار شماره1 (همون چکیده‌ها و ویراستاری) و چشم امیدم به این دو هفته تعطیلات بین دو ترم بود که خب صبح فردای آخرین پایانترمم رفتم سر کار شماره2 (همون سیگنال و اینا). امروز و دیروزم که خوابگاه بودم و مرخصی، بی‌وقفه پای تایپ مقاله‌ای بودم که یه ساعت پیش سِند شد و هفته بعدم که ترم2 شروع میشه به سلامتی! و اگه بگم این چهار پنج ماه، هر روز 18 ساعت پای لپ تاپ بودم و شبا بیشتر از 4، 5 ساعت نخوابیدم اغراق نکردم.

در نتیجه فردا اولین روز فراغت منه!!! و از شدت ذوق تعطیلی فردا، 6 صبح با نگار قرار گذاشتم ینی امشب وسط مشاعره وبلاگ همسایه و در حین تایپ مراجع مقاله اومد و قرار و مدار گذاشتیم و از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن که فردا صبونه رو بریم بیرون!

تازه برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی موقعی که داریم برمی‌گردیم) یه سر به قنادیا می‌زنیم ببینیم کیک جغدی دارن و اگه ندارن مدل جغد دارن یا خودم باید مدل ببرم براشون. :دی کتاب بادبادک بازم از مریم گرفتم فردا بخونم!

حالا فردا چی بپوشم؟ وای نکنه دارم خواب می‌بینم؟!!!

ینی به واقع من چه قدر بی‌جنبه‌ام به واقع! چه قدر تعطیلی ندیده و ندید بدیدم به واقع :دی

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دو روزه پامو از خوابگاه نذاشتم بیرون که گزارش کوفتیم تموم شه و از صبح دارم با یه مشت مقاله سر و کله می‌زنم که این essay و نه paper رو کامل کنم تحویل بدم بره پی کارش، اون وقت تازه الان و دقیقاً همین الان فهمیدم این پرونجایی که یه خط در میون تو این مقالات در موردش صحبت شده همون فایله! حالا بازم گُلی به گوشه‌ی جمال نویسنده‌ی شیر پاک خورده‌اش که تو پرانتز به این فایله اشاره کرده بود، وگرنه من همینجوری در گمراهی آشکار می‌موندم!

تازه همین الان یهویی اینم کشف کردم که ما ترک‌ها، هزار سال پیش هم ترکی حرف می‌زدیم و زبان فارسی نیکو نمی‌دانستیم ولی خب متاسفانه هنوز نمی‌دونم قطران اینا که تبریزی بودن به 4، دُرد می‌گفتن یا دُرت :دی

ظاهراً به گویش پهلوی آذربایجان سخن می‌گفته‌اند که نمی‌دونم دقیقاً چه جوریاس!



فقط خدا خدا می‌کنم این مقاله تموم شه و به مشاعره امشب ساحل افکار برسم.

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

689- بی‌سبیل

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ق.ظ


دیشب نسیم داشت عکساشو به هم‌اتاقیای شماره دو و سه نشون می‌داد و 

از اونجایی که همه‌ی عکساش شبیه هم بودن و تو همه‌شون یه گوشی دستش بود و جلوی آینده،

بنده به دیدن یکی از عکوس (جمع مکسر جدید برای عکس، فرهنگستان هنوز تصویب نکرده البته) اکتفا کردم.

تا اینکه رسید به عکس باباش و گفت اینم بابامه و منم شیرجه زدم تو لپ‌تاپش که منم منم منم ببینم و 

واکنشم اینجوری بود که واااااااااااااااااااای چه قدر سبیل!!!

نسیم: خب باباها باید سبیل داشته باشن دیگه

اون یکی هم‌اتاقیای کُرد هم همراهیش کردن و گفتن اصن مرد کُردِ بی‌سبیل مرد نیست!!!

هم‌اتاقی شماره 3 به نقل از یکی از پسرای کرمانشاهی دانشکده‌شون که سبیل نداشته تعریف می‌کرد که یه منطقه‌ای هست تو کرمانشاه، قلع خان، قلعه خان یا یه همچین اسمی، اونجا دیگه همه‌ی مردا "باید" سبیل داشته باشن و  یه بار اونجا تو همون شهر یه کَل کَل و بحثی پیش میاد و یه یارویی یهو برمی‌گرده به این پسره میگه بی‌سبیل و در میره! (این بی‌سبیل تو اون شرایط، یه نوع سوپر فحش محسوب میشده ظاهراً)


یکی از عکسا دیوار اتاق سال دوم دوره کارشناسیمه و یکیشون دیوار اتاق خواب سال سوم دوره کارشناسی. لازم به ذکر است که به خاطر تاسیساتیای خوابگاه، عکسایی که شئونات اسلامی درش رعایت شده بود رو در معرض دید عموم می‌ذاشتم؛
در مورد اون شاخه گلای خشکیده هم کامنت نذارید، کسی برام نخریده :دی والا!
زوم هم نکنید که کیفیتشو تا جایی که تونستم پایین آوردم :دی
تو اون عکس دومی هم تولدم بود و کاغد رنگی و اینا چسبونده بودم رو در و دیوار

عادت دارم هر چند وقت یه بار عکسامو چاپ کنم و بذارم تو آلبوم و هر کی میاد خونه‌مون میگه آلبوم جدید چی داری و بیار نگاه کنیم (فقط هم به جماعت نسوان نشون می‌دم البته). علاوه بر چاپ عکس برای خودم و فک و فامیل و دوست و آشنا به عنوان یادگاری و کادو، دوره کارشناسیم به در و دیوار خوابگاهم رحم نمی‌کردم و هر کی میومد اتاق ما، چنان که گویی اومده باشه گالری عکس!


از راست، بالا: عکس جلسه آخر درس ساختار، اصول الک، کنترل خطی، محاسبات


خلاصه یادم باشه با کُرد جماعت وصلت نکنم!

حالا هر چند ترک جماعتم از سبیل بی‌بهره نیستن ولی نه تا این حد!!!

و یه توصیه علمی به دختر خانمای دم بخت؛

موقعی که خواستگار میاد به مادر داماد بگید وای من فکر کردم شما خواهر بزرگترشین!

یعنی تاثیری که این جمله در نتیجه خواستگاری داره کتاب‌های قلمچی و گاج و ماهان در قبولی کنکور نداره

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

688- دیدم شراب نابی، سبو سبو چشیدم

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۴ ب.ظ

پنج‌شنبه‌ی دو هفته پیش

دومین روز کاریم بود

هر از گاهی هدفونو می‌ذاشتم کنار و هندزفری خودمو می‌ذاشتم تو گوشم و 

خسته بودم؛ 

از صبح با یه مشت نویز سر و کله زده بودم

حدودای چهار چهار و نیم نگاه به ساعتم کردم و 

نمی‌تونستم مثل دیروز و پریروزش برای نماز برم شریف

پنج‌شنبه بود و دانشگاه تعطیل و ورود و خروج یه کم دردسر داشت

حتی نمی‌دونستم متروی شریف نمازخونه داره

چهار و نیم راه افتادم سمت خوابگاه

پنج رسیدم ولیعصر

نوزده دیقه دیگه غروب بود و قضا میشد

اوانسنس در حال پلی بود

I’m so tired of being here

And if you have to leave, I wish that you would just leave

پاوزش کردم و از مامور مترو پرسیدم این ایستگاه نمازخونه داره و گفت داره ولی بسته است

دوباره پلی کردم و 

These wounds won’t seem to heal

به نظر نمیاد که این زخم‌ها خوب شدنی باشن

This pain is just too real

There’s just too much that time cannot erase

سوار خط قائم شدم و میدون ولیعصر پیاده شدم

این ایستگاه نمازخونه نداره و از اینجا تا خوابگاه یه ربع راهه

نزدیک خوابگاه یه مسجد هست ولی تا برسم پنج و نیم میشه

یادمه یه مسجد دیگه نزدیک همین ایستگاه بود

نمی‌دونم سمت کریمخان، یا بلوار... نمی‌دونم... از کی بپرسم؟ بانک که بسته است

پنج و پنج دیقه... یه نگاه به دور و برم کردم و

هندزفریامو از تو گوشم درآوردم و 

یه پسره روبه‌روی بانک هندزفری می‌فروخت

از اون پرسیدم و

مسجد ولی‌عصر یا یه همچین اسمی

یادم نیست

هنزفریامو دوباره گذاشتم تو گوشم و این دفعه با شدت بیشتری داشت داد می‌زد که

This pain is just too real

There’s just too much that time cannot erase

نمی‌دونستم در ورودی خانوما کجاست

نمی‌دونستم کجا باید وضو بگیرم

کنار جاکفشی، بطری آبمو برای وضو درآوردم و چادر و مانتومو گذاشتم یه گوشه و

هیشکی نبود قبله رو ازش بپرسم

انقدر عجله داشتم که حواسم به جهت فرشای مسجد نبود که قبله رو تشخیص بدم

مانتومو پوشیدم و پنج و ده دیقه

برگشتم از یه خانومه دم پله‌ها قبله رو پرسیدم و رفتم تو مسجد و

دوباره برگشتم ازش جای مهرو پرسیدم

خانومه هنوز دم پله‌ها بود و

کیف و چادرم هم هنوز اون گوشه

دو سه دیقه قبل ددلاین! گزارش پروژه رو تکمیل کردم و برای خدا سند کردم و :دی

برگشتم سراغ کیف و چادر و گوشی و کفش و بطری و زار و زندگیم که هر کدوم یه گوشه بودن

هندزفریامو دوباره گذاشتم تو گوشم و 

یه آهنگ دیگه که با حال و هوای معنوی اون لحظه بسی بسیار مچ بود!

Such a lonely day

And it’s mine

The most loneliest day of my life

من بودم و نگاه‌های مات و مبهوت یه عده خانوم مسن که اومده بودن برای نماز مغرب

نزدیک اذان بود

برگشتم و نشستم برای نماز مغرب

کماکان داشت می‌خوند Such a lonely day

پاوز کردم و 

قرآنمو از تو کیفم درآوردم و 

یه چند روز به خاطر امتحانام نخونده بودم

بیست سی صفحه‌ای خوندم و اذان و نماز و 

هندزفریای بی‌صاحابمو دوباره گذاشتم تو گوشم و بلند شدم

And if you go

I wanna go with you

And if you die

I wanna die with you

دم در که رسیدم اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‏ءٍ

زیارت کمیله نه؟ کمیل که زیارت نبود، دعاست، همون دعا! پنج‌شنبه است دیگه؟

برگشتم و 

یه کتاب ادعیه از کنار مهرا برداشتم و دوباره نشستم و آهنگه رو پاوز کردم

وَ بِعِلْمِکَ الَّذِی أَحَاطَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذِی أَضَاءَ لَهُ کُلُّ شَیْ‏ءٍ

اَللّهُمَّ اغْفِرْ لىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ

اَللّهُمَّ اغْفِرْلى کُلَّ ذَنْبٍ اَذْنَبْتُهُ وَکُلَّ خَطَّیئَةٍ اَخْطَاْتُها 

دعا تموم شد و ملت کم‌کم رفتن خونه‌هاشون و

یه نیم ساعت دیگه هم نشستم

همه رفته بودن و 

داشتم به ظَلَمْتُ نَفْسى وَتَجَرَّاءْتُ بِجَهْلى فکر می‌کردم

به وَلا تُعاجِلْنى بِالْعُقُوبَةِ عَلى ما عَمِلْتُهُ فى خَلَواتى 

به اَفْرَطَ بى سُوَّءُ حالى؛

بدىِ حالم از حد گذشته...

چراغارو کم کم داشتن خاموش می‌کردن

بلند شدم و مهر و کتابو گذاشتم سر جاش و کیف و پالتو و بطری آب و 

زار و زندگیمو که در جای جای مسجد پخش و پلا بودن جمع کردم و

هندزفریامو گذاشتم تو گوشم و

فولدر به فولدر و آهنگ به آهنگ گشتم و اینو پیدا کردم niloofarane_eftekhari.mp3

اون می‌خوند و من آروم آروم تکرار می‌کردم 

خدایا بی پناهم، ز تو جز تو نخواهم، 

اگر عشقت گناه است، ببین غرق گناهم... 

تو خود گفتی که در قلب شکسته 

خانه داری

شکسته قلب من جانا 

به عهد خود وفا کن

اَنْتَ اَکْرَمُ مِنْ اَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ اَوْ تُبْعِدَ مَنْ اَدْنَیْتَهُ 

تو بزرگوارتر از آنى که از نظر دور دارى کسى را که خود پرورده‌ای

یا دور گردانى کسى را که خود نزدیکش کرده‌ای

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون جعبه بیسکویت سه چهار پست قبل یادتونه؟

دوره کارشناسیم جزء لاینفک کیفم بود و البته هست و

همیشه یه همچین چیزی تو یخچال دارم که وقتی میرم بیرون می‌ذارمش تو کیفم.


پریشب، برگشتنی (برگشتنی قید زمانه؛ ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) 

برگشتنی با نگار، یه چند تا تخم مرغ گرفتم و یه سری خرت و پرت دیگه.


خودم دو تا قابلمه کوچیک و یه ماهیتابه دارم، 

رفتم یه ماهیتابه‌ی دیگه هم از نگار گرفتم که کارام سریع‌تر پیش بره (نگار طبقه بالاست)

و به هر دلیلی نخواستم از هم‌اتاقیام بگیرم. به هرررررررررر دلیلی که به خودم مربوطه!

که محکه‌پسندترینشون اینه که دنبال ماهیتابه نسوز و نچسب بودم

البته اینا هنوز هیچ هیزم تری به من نفروختن و دلیل منطقی مبنی بر این دیر جوش خوردنم با آدما ندارم



تو آشپزخونه منتظر سرخ شدن و به فرجام رسیدن این پروسه‌ی توان‌فرسا بودم و به این فکر می‌کردم که آیا این کسی که ساعت یک نصف شب داره برای هفته‌ی آینده‌اش غذا درست می‌کنه، همونیه که برنج پخته از خونه می‌آورد؟ همونیه که زنگ می‌زد سفارش پنج وعده فلان خورشت و ده وعده بهمان خورشت و ده تا فلان نوع کوکو و دلمه و کتلت و سالادو به مامانش می‌داد؟ اصن همونیه که مامان‌بزرگش از تبریز براش نون سنگک فرستاد و همونیه که چهارشنبه عصر که کلاسش تموم می‌شد باباش میومد دنبالش و می‌برد خونه و جمعه دوباره برش می‌گردوند خوابگاه؟ ینی هفته‌ای چهار بار ماشینمون جاده‌های تبریز تهرانو طی می‌کرد؟ اینی که الان داره به اون روزا فکر می‌کنه، اینی که 5 ماهه حتی یه وعده غذا هم از خونه نیاورده و نه از خوابگاه غذا گرفته نه دانشگاه، همونیه که بلد نبود کبریتو روشن کنه و آب بجوشونه برای صبونه و چایی دم کنه و همونیه که پشت تلفن تاکید می‌کرد که مامان! با دستکش درست کنیاااااا! همونیه که وقتی مامانِ مژده کابینتای آشپزخونه رو تقسیم کرد و بهش گفت یه چیزی بیار اینجارو تمیز کن رفت گریه کرد؟
سی و نهمین کتلتو که گذاشتم تو ماهیتابه یادم افتاد چه تاکیدی داشتم به رند بودن تعداد کتلتا!
مامان یادت نره هااا، بیست پیمانه برنج و ده بسته هویج برای سوپ و 
پنج بسته کتلت و تو هر بسته ده تا بذاریااااا!

دلم برای مامان و بابا تنگ شد
حتی دلم برای امید و شکلاتایی که هفته پیش برام آورده بود تنگ شد
چشمام خسته‌تر از اونی بود که گریه کنه
ظرفارو نشُسته تو آشپزخونه گذاشتم و کتلتارو برداشتم و اومدم رو تختم دراز کشیدم و
جهت تلطیف فضای ذهن آشفته‌ام، به سوتی صبم فکر کردم و یه لبخند محوی اومد نشست رو لبام

اون شب از این تخم مرغ شونه‌ایا خریدم و برای اینکه تخم‌مرغام نشکنه، گذاشتمشون تو همون جعبه بیسکویت و گذاشتم تو یخچال و صبح موقع حاضر شدن، جعبه رو گذاشتم تو کیفم و کفشامو پوشیدم و شرکت و :دی
تا عصر خدا خدا می‌کردم این همکاران محترم یهو هوس بیسکویت نکنن و ازم بیسکویت نخوان :دی

تمام حواسم پرت توست. نمی‌دانم پرت شدن حواسم به سویت از جاذبه‌ی چشمانت است یا از برد بالای حواس من


این ملافه‌ای که پس‌زمینه‌ی حاصل زحمات شبانگاهی منه، همون ملافه‌ی نسیمه


* عنوان از احسان شهبازیان و شعر آخری از زهرا میری

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

686- مشکوکم مشکوکم

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ

+ آقای فلانی؟ میتینگ چهار تموم شد، فایل جدید!

- خانم شباهنگ سرعتتون خیلی زیاده، مشکوک می‌زنید! راستی از فایلای دیروز بک‌آپ نگرفته بودید؛ نه؟


خواستم بهش بگم اگر از برای خاطر ادای فریضه‌ی نماز دیر نیام و زود نرم و وسط کار بازیگوشی نکنم و ناهار نخورم و پست نذارم و وبگردی نکنم و هی تو تقویمم کلیدواژه و سوژه ننویسم و تلگرامم هم چک نکنم و هی نرم آشپزخونه نسکافه درست نکنم سرعتم بیشتر هم میشه!

ولی خب نگفتم :دی



بعد گفت چون شما برقی هستی بیا به زبان خودت توضیح بدم داریم چی کار می‌کنیم. بعدشم اینو کشید و من فهمیدم داریم چی کار می‌کنیم و متوجه هستم که شما متوجه نمی‌شید که داریم چی کار می‌کنیم و بعدشم اینکه من خودم حضرت صاحب توضیحم؛ ینی دست به توضیح حرف نداره؛ ینی اگه یه موقع دیدین یه چیزیو تو این وبلاگ یا کلاً تو زندگی من متوجه نمیشین یا توضیح نمیدم یا بد توضیح میدم دلیلش اینه که خودم عمداً هدفم همینه و عنوان پست اشاره مختصری داره به آهنگی از شادمهر!

۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

 60، 70 درصد نمره کل این درسم اختصاص داره به همین مقاله و 15 ام هم باید تحویلش بدم به واقع!


۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه چهار ساعت پیش؛ در حین تایپ پست قبل

ادامه‌ی پست قبل:

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

683- ای داد بی دود

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ

امروز حواسم نبود از فایل‌های اورجینال بک‌آپ بردارم و همه‌ی تغییراتو روی سیگنا‌ل های اصلی اعمال کردم

فکر کنم دیگه وقتش رسیده که یا خودم استعفا بدم یا اینا منو اخراج کن

البته انقدر کارم درسته که فردا با یه خانم حواستونو بیشتر جمع کنید و چشم، حل میشه قضیه

 

به شدت با کمبود نیرو مواجهیم و امروز ازم خواستن هر کیو می‌شناسم بیارم تو کار

منم به هر کی می‌شناختم گفتم ولی خب لازمه‌ی این کار اعصاب درست و درمونه که هیشکی نداره

و آشنایی مختصر با کول ادیت

ولی خب اگه فکر کردید به شماها آدرس شرکتو میدم بیاید اینجا زهی خیال باطل :دی

 

این پست از شرکت منتشر میشه و منتظر نگارم بیاد باهم برگردیم خوابگاه

رفته تمرین والیبال سالن تربیت بدنی دانشگاه سابق

منم الان اتفاقاً روبه‌روی دانشگاه سابقم

هر دو مونم از اون دانشگاه سابق فارغ‌التحصیل شدیم به واقع!

ولی به قول اخوی که میگه بولمورم اُردا نه ایتیرمیسیز کی تاپامسز!

اُرا و به عبارتی بورا بیزدن الچکیپ بیز اُردان ینی بوردان یُخ!

و صرفاً جهت مردم‌آزاری ترجمه نمی‌کنم براتون :دی

تازه نگار یه درس مهمان برداشته از شریف

منم هر موقع مغزمو خر گاز گرفت میرم چند واحد اختیاری از زبان‌شناسیش برمی‌دارم

ظاهراً خیلی کلاس داره واحداتو اونجا پاس کنی

بیافتی هم کلاس داره کلاً

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تو مترو، ایستگاه شادمان نشسته بودم و منتظر و 

داشتم به کسی که صانعی رو ثانه‌ای و اصطلاح رو استلاع و ادوات رو عدبات و صالحات باقیات رو سالیات باقیات و لشکر رو لاشه تایپ کرده بود! فکر می‌کردم و به اینکه کی به اینا مدرک داده یا اصن کی اینارو وارد پروژه کرده و به حدیثی که روی دیوار مترو نوشته شده بود هم فکر می‌کردم: "راز دوستی را در زمان دشمنی فاش نمودن دور از شهامت و اخلاق جوانمردی است"

یه پسره داشت با تلفن حرف می‌زد
وسطای حرفش بود و متوجه نشدم با کی حرف می‌زنه
سند و ضامن و به حاج آقا نگو و از این صوبتا
یه جا برگشت گفت آقا من صد تومن میدم تو بگو انجام میدی یا نه
صد میلیون
بعد گفت نمی‌خوام ممنوع الخروج شم میخوام برم خارج
بعدش قطار اومد و رفتم سمت واگن خانوما و من موندم و حس فضولیم که تا سر حد مرگ تحریک شده بود

رسیدم خوابگاه و دیدم هم‌اتاقیا در حال بشور بسابن و 
روفرشی (زیر انداز، رو انداز، یا حالا هرچی) رو گذاشته بودن بیرون که شسشته بشه و
وقتی من رسیدم جلسه‌ای تشکیل داده بودن مبنی بر اینکه الان رو چی بشینیم
خیلی شیک و رک و متین! گفتم اگه منظورتون اینه که من روفرشی‌مو بدم بندازین زمین؛ نمیدم
گفتن نه بابا، یه جوری تخت و کمدو جابه‌جا می‌کنیم که با روفرشی قبلی هم کارمون راه بیافته
اومدم نشستم پای لپ‌تاپ و دیدم جلسه‌شون هنوز ادامه داره
گفتم خب آخه من رو زمین نمی‌شینم، این موکتم انقدر کثیف و کهنه هست که نخوام روفرشی نازنینمو بندازم روش :(

نسیم گفت اگه من ملافه‌مو بندازم رو زمین، تو روفرشی‌تو می‌ندازی روش؟ این جوری با موکتم برخورد نداره دیگه
گفتم دیدین بحث، بحثِ روفرشی منه!!!
یه کم فکر کردم و گفتم نه
خب دلم نمیومد خب!!!
یه کم بعد گفتم باشه، ولی روش غذا نمی‌خوریناااا، فقط اجازه دارین درس بخونین روش
گفتن باشه، سفره رو اون ور پهن می‌کنیم

نسیم ملافه‌شو رو زمین پهن کرد و روفرشی‌مو انداختم روش و نشستم پای لپ‌تاپ
روفرشی پهن شد و اینا از روش رد میشدن و روش می‌نشستن و 
البته خب طبیعیه که از روی روفرشی رد بشی و روش بشینی 
ولی چنان که گویی رو اعصاب من راه برن و روش بشینن
به این فکر می‌کردم که پاهاشون تمیزه ینی؟
آخرین بار کی شستن پاهاشونو!
بعد هی می‌خواستم بگم کمتر راه برین روش!
تا اینکه دو تاشون اومدن نشستن روش و 
به این فکر می‌کردم که اینا الان اولین موجوداتی هستن که روی روفرشی من نشسته‌ان!!!
مثل یوری گاگارین که اولین موجود زنده‌ای بود که روی ماه پا گذاشته بود!

دوره کارشناسیم خوابگاه انقدر بزرگ بود که وقتی یه گوشه پهنش می‌کردم، می‌گفتم کسی از روش رد نشه!!!
یه همچین اسکولی بودم به واقع!
حتی وقتی می‌رفتم دانشگاه جمعش می‌کردم و تا می‌زدم می‌ذاشتم یه گوشه
کلاً روفرشی رو با سفره اشتباه گرفته بودم انگار
خلاصه الان اینا نشسته بودن روی روفرشی من و 
نیم ساعت نگذشته بود که به نسیم گفتم میشه روفرشی رو روی موکت بندازیم و 
تو ملافه تو روی روفرشی من بندازی؟
آخه ممکنه پاهامون کثیف باشه و
اگه روی روفرشی یه ملافه باشه خیالم راحت‌تره
هیچی دیگه!
اینا رسماً به خل وضعی من ایمان آوردن و پا شدم ملافه و روفرشی رو جابه‌جا کردم و 

از خداوند منّان طلب شفای عاجل دارم!

+ یادی از گذشته ها: deathofstars.blogfa.com/post/283 (به شدت عاشق این خاطره ام)

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

681- ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است!

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۴ ب.ظ

هر موقع دانشگاه نماز می‌خوندم، مقنعه‌مو یه کم می‌کشیدم جلو

امروز وقتی تو نمازخونه‌ی مترو نماز می‌خوندم، دقت کردم دیدم چند وقته که این کارو نمی‌کنم

چون مقنعه‌ام چند وقته به خودی خود به اندازه لازم و کافی جلوئه :دی (همه تون بگید تف به ریا)

و از اونجایی که جغدها نصف شبا صبونه می‌خورن، صبح داشتم ناهار می‌خوردم و چون تا عصر شرکتم، شامم روی گاز در حال طبخ بود و منتظر بودم شامم آماده بشه و بذارمش تو یخچال و برم که وقتی برمی‌گردم شامم آماده باشه. هم‌اتاقی شماره2 تازه رسیده بود و داشت وسیله‌هاشو می‌چید و بفرما زدم که باهم ناهار بخوریم (دقت کنید که صبح بود) اونم چون صبونه نخورده بود نشست پای سفره و از بلندگوی خوابگاه ندای یالله سر دادن که شرایط یالله هست و حواستون باشه
یادم نیست راجع به چی باهاش حرف می‌زدم ولی یهو موضوع بحث من و هم‌اتاقی شماره2 عوض شد و سوییچ کردیم رو شرایط یالله و داشتیم چرایی و چگونگی‌شو تحلیل و بررسی و مورد نقد قرار می‌دادیم که یهو گفتم اِوا خاک عالم برنجم ته گرفت!
از اونجایی که خوابگاه اینجا مثل خوابگاه اونجا سوییت نیست، آشپزخونه یه ده بیست متری باهات فاصله داره و 
بلند شدم برم آشپزخونه و دوان دوان رسیدم و 
دم در آشپزخونه، من: هییییییییییییییییییییع!
خب یه آقا دیدم! چنان که گویی یه سوسک دیده باشم :دی
خب حواسم نبود که شرایط یالله هست و
اون خانومه که هر روز صبح سرویسا و آشپزخونه رو می‌شوره میسابه پرید جلوم و دستاشم باز کرد که مثلاً اون آقاهه منو نبینه. ینی به زور جلوی خنده‌مو گرفته بودماااااااا!!! دستاشو باز کرده بود آقاهه منو نبینه؟!!! نه واقعاً آخه این جوری؟ منم کاملاً شیک و متین سرمو انداختم پایین و برگشتم و البته خدارو صد هزار مرتبه شکر اون لباسایی که دیروز تنم بود (عکس) امروز تنم نبود و به علت برودت هوا یه چیز دیگه تنم بود (عکس)! علی ایُ حال برگشتم و چادر نمازمو سر کردم و دوباره رفتم سراغ برنج! خب داشت می‌سوخت خب!!! آقاهه هم از آشپزخونه متواری شده بود! فکر کنم اومده بود گازو درست کنه بره. برنجه رو برداشتم و داشتم برمی‌گشتم سمت اتاقمون که چادرم سر خورد از سرم افتاد کشیدم رو سرم و دوباره سر خورد و دوباره کشیدم رو سرم و دوباره سر خورد و قابلمه‌ی برنجم که تو دستمه و داغم هست تازه! قابلمه به دست وایستادم جلوی آینه قدی راه‌پله‌ها و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و جمع و جور که شدم از تو همون آینه هه دیدم یارو صورتشو برگردونده سمت دیوار و لابد تو دلش میگه خدایا این دختره‌ی خل وضع رو شفا و منم هر چه سریع تر از اینجا نجات بده!


پ.ن مهم: اون دو تا عکس لباسا عکسای خودم نیست... عکسِ لباسِ مشابهِ لباسِ منه
۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در راستای پست قبل کامنتی ناشناس دریافت نمودم مبنی بر اینکه: "میدونی بودجه‌ی دانشگاه‌های شریف و تهران و امیرکبیر و شهید بهشتی چقدره؟ دانشگاه تهران حدود 600 میلیارد تومن در سال. دانشگاه شریف حدود 200 میلیارد و امیرکبیر حدود 180 میلیارد شهید بهشتی هم همین حدودا بود یادم نیست دقیقا. اگه ناراحت نمیشی باید بگم مسوولین دانشگاه‌هایی که نام بردن همه دزدن! که اگه نیستن چرا جوابگو نیستن که پولا کجا میره؟ تو امیرکبیر نامه نوشتن دانشجو ها حتی! ولی جواب ندادن. من خوابگاهی نیستم ولی اگه بودم همه ی لامپا رو روشن میذاشتم. پول برق بیاد بهتره بره تو جیب این دزدا!"

در پاسخ باید بگم متاسفم برای یه همچین طرز فکر و سطح تفکری که البته کم هم نیستن امثال شما! من از سارقین دفاع نمیکنم ولی کار شما هم درست نیست و قطعاً درست نیست و البته چاره و راه حل مناسبی هم نیست! حالا که کامنت ناشناس و بدون اسم و آدرسه اگه از دوستان و آشنایان هستید خودتونو معرفی نکنید تا بدون رو در وایسی جواب بدم. در مورد آمار مُضحکتون نظری ندارم. ولی شک ندارم اونایی که صندلیای اتوبوس و ورزشگاه‌ها و شیشه های بانکارو میشکنن و سطل آشغالارو آتیش می‌زنن هم یه همچین طرز تفکری دارن...

علی ایُ حال، میگن وزیر امور خارجه روسیه، پس از سفر به ایران نماز خوان شد. وقتی علت را از او پرسیدند گفت: "در این سفر واقعا فهمیدم خدایی وجود دارد و ایران را اداره می‌کند وگرنه با این مسئولانی که من دیدم تا به حال نباید چیزی از ایران باقی می ماند!"

و متاسفانه تو این جامعه تنها قشری که دارن کارشونو درست انجام میدن، مراقبای امتحانای منن.


۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

678- وَلَا تُسْرِفُوا!!!

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ب.ظ

یه عده هم هستن که اگه بهشون بگی لامپ‌های اضافه رو خاموش کنید و شیر آبو الکی باز نذارید میگن پولشو میدیم؛ با اینا کاری ندارم. یه عده هم تو خونه‌شون این چیزا رو رعایت میکنن و جاهای دیگه و مسافرت و خوابگاه، نه! که خب با اینا هم کاری ندارم! یه عده هم بیماری وسواس دارن و نه یه بار نه دو بار، کلاً شب و روزشون جلوی شیر آب سپری میشه و نه یه بار نه دو بار، کل عمرشون در حال شستن دستاشونن که خب با اینا هم کاری ندارم!!! کلاً من الان با کسی کاری ندارم؛ من الان منتظرم این دختره دستاشو بشوره برم وضو بگیرم (تف به ریا)! ولی هر آن ممکنه شات گانمو از جیبم!!! درآرم خونشو بریزم کف سرویس! بلکه یه کم اعصابم به تسلی برسه!!! دختره جدیداً اومده و از وقتی اومده داره سرویسارو میشوره! ینی اولش فکر کردم خوابگاه یه خدماتی جدید استخدام کرده!!! د خب آخه خودشم می‌بینه هر روز صبح چند نفر میان خوابگاهو میشورن میسابن میرنااااااااا! ولی بعد اینا باز خودش میافته به جون در و دیوار!!! ینی یک ساعت تموم مسواک به دهن منتظر بودم این خانوم در و دیوارو غسل بده برم دهنمو بشورم! آخرشم رفتم سرویس طبقه پایین! (و یکی از دلایلی که دوره کارشناسی اتاقمو عوض میکردم (البته اون موقع واحد بود و اتاق نبود)، یه همچین هم‌اتاقیایی بود که در ابتدای پست توصیفشون کردم! و خدارو شکر و صد هزار و صدها هزار مرتبه شکر با این دختره هم‌اتاقی نیستم!)

این یکی دو هفته که صبح می‌رفتم، شب میومدم؛ فرصت نمی‌کردم لباسامو بندازم لباسشویی؛ از بخت بد منم یکی دو شب هوا بارونی بود و شلوارم که خب سفید بود به فنا رفت و من بودم و کلی شلوار گِلی و کثیف و البته سفید!!! و می‌دانیم و اگر نمی‌دانیم بهتر است بدانیم که به ساعت‌هایی که مصرف برق در کل کشور زیاد است، ساعت اوج مصرف یا پیک مصرف می‌گویند و در ساعات اوج مصرف برق که در اواخر روز می‌باشد (ینی همون موقع که من برمی‌گشتم خوابگاه)، وسایل روشنایی نیز به جمع مصرف‌کنندگان برق می‌پیوندد و این در حالی است که مصرف‌کنندگان ثابتی نظیر یخچال و فریزر (البته اینجا فریزر نداریم، فر هم نداریم حتی!) از قبل در مدار بوده‌‌اند (نیست که من برقی ام، اینا رو بلدم به هر حال) در این صورت است که مصرف انرژی الکتریکی به حداکثر میزان خود می‌رسد و اصطلاحاً به آن پیک مصرف برق می‌گوئیم (البته درسته من الکترونیکی بودم و این چیزا به حوزه کار گرایش قدرت برمی‌گرده ولی به هر حال نیست که من برقی ام، اینا رو بلدم به هر حال) ساعات پیک مصرف در تابستان بین ساعات 19 تا 23 و در زمستان بین ساعات 18 تا 22 می‌باشد (نیست که من درس تحلیل انرژی یا همون بررسی رو با دکتر پ. با نمره مشعشعِ حالا بماند چند پاس کردم، اینا رو بلدم به هر حال) همچنین در بعضی از فصل‌های سال مصرف برق نسبت به سایر فصول سال بیشتر است مثلاً در ساعات پیک سال 1372، 2000 مگاوات برق تنها در یک درصد از طول زمانی سال به مصرف رسیده که این رقم معادل حدود 2 میلیارد دلار سرمایه‌گذاری برای احداث نیروگاه‌های جدید بوده است (اینو گفتم که دیگه باورتون بشه که من برقی‌ام و تحلیل انرژی پاس کردم)

علی ایُ حال، ساعات پیک شبکه سراسری (در این ساعات نباید از وسایل برقی پر مصرف استفاده کرد)

تابستان (از ساعت 19 الی 23) زمستان (از ساعت 18 الی 22)

ساعات کم‌باری شبکه سراسری (بهترین زمان برای استفاده از وسایل برقی پر مصرف)

شش ماه اول (از ساعت 23 الی 7) شش ماه دوم (از ساعت 22 الی 6)

در ساعات پیک مصرف هزینه برق شبکه حدودا سه برابر حساب میشه و در این زمان نباید از وسایل برقی پر مصرف مانند لباس شویی، اتو، جاروبرقی استفاده کرد حتی اگه اتاقتون خیلی کثیفه؛ چون فشار خیلی زیادی به شبکه میاره ولی در ساعات کم‌باری بهترین زمان برای استفاده از این وسایل هست و هزینه برق در این ساعت حدود یک چهارم بهای واقعی محاسبه میشه. حتی اگه این هزینه رو خودتون نمیدید و ساکن خوابگاهید!!! اینارو گفتم برسم به اینجا که در راستای اصلاح الگوی مصرف و الگوی صحیح مصرف یه هفته‌ی تموم درگیر شستن و حتی اتو کردن لباسام بودم و تو اون ساعات کم‌باری خواب بودم و موقع پیک می‌رسیدم خوابگاه.

۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ صبح داشتم بخش مالکیت معنوی وبلاگمو چک می‌کردم ببینم ملت چیارو کپی می‌کنن (هر چند باز هم تاکید می‌کنم مشکلی با کپی ندارم و اصن بردارین همین خاطراتو به اسم خودتون منتشر کنین) و متوجه شدم یکی هست چند وقته با ویندوز 8 و آی‌پی گیلان، دونه دونه کلمه‌های پستامو کپی می‌کنه، همه‌رو سلکت نمی‌کنه البته! دونه دونه کلمه‌هارو جدا جدا کپی می‌کنه و سوالی که ذهنم رو به خودش درگیر کرده بود این بود که خب چرا واژه به واژه کپی می‌کنه؟ مثلاً چرا سلکت نمی‌کنه همه‌ی پست رو؟ که خودشون اومدن توضیح دادن (لینک)


امروز تو مترو:

خانوم شماره1: واااااای شما هم فلان جا کار می‌کنی؟

خانوم شماره2: آره عزیزم

خانوم شماره1: چه جوری استخدام شدی؟

خانوم شماره2: شوهر خواهرم سرهنگ فلانیه، تو چی؟

خانوم شماره1: آقای فلانی از دوستای بابام هستن و اونجا رئیسن


چند دقیقه بعد:

یه دختره: این ترم فورترن برداشتی؟

دختر دومی: نه، سخته

دختر اولی: بردار بابا! نخونده نوزده بیست میشی

دختر دومی: تو رو خدا؟

دختر اولی: والا!


+ یه پسره دیر رسید و درای واگن بسته شد و با لگد زد به در. ینی می‌خواستم شات گانمو دربیارم یه همچین لکه‌ی ننگی رو از جامعه پاک کنم، ولی خب دیرم شده بودم و منصرف شدم و یه فرصت دیگه بهش دادم!

+ اون رژ، دونه‌ای دو تومن که سه تاش شد پنج تومن و بعدش چهار تا پنج تومن، امروز هزار تومن بود. فکر کنم یه کم بگذره یه چیزی هم دستی بدن به مشتریا :))))

+ یکی از عذاب‌های جهنم این می‌تونه باشه که ایستگاه شادمان پیاده شی و به سمت صادقیه خط عوض کنی

+ پریروز تو مترو یه پسره در خلاف جهت حرکت من و در راستای مسیر من به سمت من در حرکت بود و یهو آغوشش رو باز کرد که بح! مهندس!!! و از اونجایی که خیلیا مخصوصاً پسرا حتی هنوز هم منو با همین لفظ مهندس خطاب قرار میدن، یه لحظه قیافه‌ام دیدنی بود :دی هاج و واج و مات و مبهوت برگشتم عقب و دیدم دقیقاً پشت سرم و در فاصله 30 سانتی‌م یه پسره وایستاده و منظور و مرادِ پسره از مهندس همین مهندسی بود که پشت سر بنده بود!!!

+ یه پسره هست تو شرکت (اسمشو نمی‌دونم)، روز اول سلام داد، روز دوم علاوه بر سلام خداحافظی هم کرد و خسته نباشید هم گفت، روز سوم علاوه بر سلام و خسته نباشید و خداحافظی، مارک فلاسک (و به روایتی فلاکس) م رو هم پرسید و اینکه چند ساعت آب رو داغ نگه‌میداره و تصمیم داره یکی برای خودش بخره و داره تحقیق می‌کنه!!! روز چهارم علاوه بر سلام و خسته نباشید و خداحافظی، رشته‌م رو هم پرسید و پاره‌ای توضیحات در مورد ارشد و سوالاتی از این قبیل که عضو IEEE1 هستم یا نه که گفتم نه و روز پنجم ازم خواست راهنماییش کنم کنکور مهندسی پزشکی وزارت بهداشتو شرکت کنه و منم فکر می‌کردم سال چهارمه و لابد از من کوچیکتر و یه کم در مورد منابع و دانشگاه‌ها راهنمایی‌ش کردم و اینکه تا دهم بهمن می‌تونه ثبت‌نام کنه و اگه تصمیمش جدیه سریع‌تر اقدام کنه و اینم اضافه کردم که فقط یه سری رشته‌های مهندسی می‌تونن کنکور وزارت بهداشتو بدن و اونم گفت خب منم برقی ام و فلان گرایش و روز ششم فهمیدم این دومین ارشدشه و ارشد قبلیو 5 سال پیش فارغ‌التحصیل شده!!! 

+ روی سنگ قبر آن بانو، این تصویر را حک نموده و بنویسید: 

علت فوت: وی پنج‌شنبه مورخه‌ی هشتِ یازدهِ یک‌هزار و سیصد و نود چهار هجری شمسی پس از بازگشت از سرِ کار، اقدام به پخت و پز نموده و طی عملیاتی که در قالب کلمات نمی‌گنجد در کمتر از دو ساعت، با پختن مرغ و سیب‌زمینی و خرد نمودن هویج پروژه‌ی محیرالعقولش را با دو عدد قابلمه و یک عدد ماهیتابه به انضمام چند فقره بشقاب، کلید زده و به صورت موازی اقدام به تهیه‌ی الویه، دسر (کارامل)، سوپِ شیر و پن کیک نمود. و نیز مقادیری کتلت برای روز مبادا! 
وی به هنگام شستن ظرف و ظروف حاصل از پخت و پز، از شدت خستگی دعوت حق را لبیک گفته جان به جان آفرین تسلیم و دار فانی را وداع گفت.



 Institute of Electrical and Electronics Engineers, IEEE, pronounced I triple E 1

۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

676- من که نمی‌گذرم

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ق.ظ

تصور کنید شش صبه و دارم هویج رنده می‌کنم و سیب‌زمینی خرد می‌کنم برای شام و می‌شینم سر ویرایش چکیده‌ها و 



بعدش میرم یه سر به برنج می‌زنم و خیالم از شام که راحت شد یه چیزی برای ناهارم برمی‌دارم و میرم شرکت و می‌شینم سر ویرایش فایل‌های صوتی و تطبیق با متنایی که دیگه به غلط‌های املاییشون عادت کردم و بدون اینکه غر بزنم تصحیح‌شون می‌کنم و شب برمی‌گردم و خسته و گشنه و جنازه و 

حالا اگه منو تصور کردید، هم‌اتاقی شماره یکمو تصور کنید که از خواب برخیزیده و یهو یادش می‌افته که به پو غذا نداده و ماهیاش از گشنگی مردن و (اسم بازیه فیش چی چیه، چون کلاً رو گوشیم بازی ندارم، اسم بازیارو بلد نیستم) و غمگین میشه که برای ماهیاش زن گرفته بوده و بزرگشون کرده بوده و حالا دیگه مردن :( بعد اون یکی هم‌اتاقی رو تصور کنید که داره غذاهای خوابگاهو رزرو می‌کنه و چون تازه اومده، در مورد کیفیت قورمه‌سبزی خوابگاه می‌پرسه و علی‌رغم اینکه این یکی هم‌اتاقی بهش میگه خوب نیست و انگار چمن ریختن تو غذا، رزرو می‌کنه و میگه کی حال داره غذا درست کنه آخه! همین چمنم خوبه و همون چمنو رزرو می‌کنه!

برای پروژه استانداردسازی متن، باید یه ده هزارتایی چکیده رو بر اساس پروتکل، یه دست کنیم و هر کدوممون داریم رو سه هزار تاش کار می‌کنیم و من بیشتر روی چکیده‌های حوزه مهندسی و ریاضی کار می‌کنم؛ هر چند هر از گاهی در مورد تربیت‌بدنی و حقوق و پزشکی هم هست توشون. علاوه بر رعایت نشدن فاصله‌ی کلمات و نیم‌فاصله و قواعد جدا و چسبیده‌نویسی، غلط املایی هم توشون هست! همکارام می‌گفتن آدم گاهی شک می‌کنه که اینارو یه تحصیلکرده نوشته باشه که رئیسمون گفت لفظ تحصیلکرده لفظ درستی نیست و بهتره بهشون گفت مدرکدار.

به شخصه با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که طرف می‌گفت استاد راهنماش حتی اسم و عنوان پایان‌نامه‌شو نخونده و نمره بیستو رد کرده بود و می‌گفت اگه شعر هم توش می‌نوشتم نمی‌فهمید و بماند که برای یکی از امتحاناشم به جای توضیح جواب سوال، یه شعرو همین‌جوری پشت سر هم از حفظ نوشته‌بود و استادشون اصن تصحیح نکرده بوده و نمره‌شم گرفته‌بود!

اون وقت یاد گزارشِ کارآموزیِ نگار و امینه و یکی دیگه از بچه‌ها می‌افتم که دکتر صاد بارها و بارها یه گزارش ساده‌ی یه درس 0 واحدی رو برگردوند تا تصحیح کنن و یه چیز استاندارد تحویل جامعه بدن!

بگذریم

نه 

نگذریم

من که نمی‌گذرم


جهت تلطیف فضا:

یکی از همکاران، یه دختر کوچولوی ناز شیطون داره


۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

675- پیروِ پست قبل و حتی پست‌های قبل

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ب.ظ


1. من و اَخَوی (اخوی 3 سال و 10 ماه از بنده کوچیکتره)

2. بیر دن بیره اوز اوزونه همون همین الان یهویی شماست :دی :)))

3. پست قبل، دا دِنه سَنَه یوح گَتیرَم دا ینی دِ بگو دارم واسِ تو بار میارم دیگه

4. کلمه‌ی "یوح" حس سنگینی بار رو به شنونده (البته شنونده‌ای که معنی یوح رو بدونه) القا می‌کنه در حالی که "بار" همچین بار معنایی رو نداره؛ علی ایُ حال معادل دیگه‌ای به جز بار برای یوح به ذهنم نمیرسه

5. هوس ذرت کرده بودم و رفتیم یه جایی و گفتم برو دو تا ذرت بگیر بیا؛ گفت اینجا یه جوریه بریم یه جای "بیر آز یوخاری". ینی یه کم بالاتر (منظور: شیک‌تر، با کلاس‌تر، تمیزتر، بهتر و...)

6. تاریخ امروزو اشتباهی نوشت 5 بهمن و گفت حالا چی کارش کنم؟ گفتم بنویس 5+2

7. امروز کار و درس رسماً تعطیل بود و تا صبح باید بیدار بمونم و جبران کنم و فردا صبح بازم شرکت :(((

8. ظهر یه سر رفتم شهید بهشتی پول خوابگاه ترم بعدو بدم و نماز ظهرمو همون جا خوندم. مساحت مسجد دو برابر مسجد شریف بود، تعداد دانشجوهای دانشگاه شاید حدود ده برابر شریف ولی نمازگزاراش 1 دهم شریف. ولی وضو خونه و سرویساش بیگ لایک داشت.

9. خیلی زور داره دانشجوی روزانه باشی و هزینه خوابگاهتو شبانه خدا تومن حساب کنن برات

10. دیروز اون رژ کالباسیای دو تومنی تو مترو، سه تا پنج بود؛ امروز چهار تا پنج. خانومه داشت حنجره‌شو پاره می‌کرد و در باب کیفیت محصولش توضیح می‌داد و اینکه خانومای واگن قبلی همه‌شون خریدن و دیروز کلی فروش داشتم و خانومم چهار تا پنج تومن و تست کن ببین بهت میاد یا نه و خانومم بدم تست کنی و طرحای دیگه هم دارم و کیفتشون حرف نداره و داشتم به رژِ دونه‌ای هزار و دویست و پنجاه تومنی فکر می‌کردم و اینکه اگه نصف جمعیت 7 میلیارد و 400 میلیونی جهانو خانوما تشکیل بدن، چند درصد همین خانوما تا سن 23 سال و 8 ماه و 11 روز، رژ نداشتن و البته قصد داشتنشم ندارن؟

11. اون خواننده‌ی ترکی که برای پست 668 کامنت می‌ذاره که بژی کوردستان! عرضم به حضورش که ما ز یاران چشم یاری داشتیم!!! بژی کوردستان؟ نچ نچ نچ نچ

12. هم‌اتاقی شماره3 از انصراف منصرف شد و دوباره برگشت خوابگاه.

۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

674- مرخصی

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ق.ظ

اخوی: دارم میام تهران

من: این ینی مرخصی بگیرم و فردا رو دربست در اختیار شما باشم دیگه؛ درسته؟

اخوی: معنی دیگه‌ای جز این نمی‌تونه داشته باشه

من: پس جامدادی و فلش و شونه‌مو هم بیار

اخوی: ینی از اون موقع تا حالا موهاتو شونه نکردی؟

من: نه دیگه، پولم کجا بود شونه بخرم. منتظر بودم یکی بیاد شونه‌مو بیاره :))))

من: یه کم آجیلم بیار

اخوی: باشه

من: هر چی نسکافه و قهوه و کافیئینی‌جاتم داریم بردار بیار

اخوی: باشه

من: شکلات، شکلاتم بیار لطفاً

اخوی: باشه

من: لواشک

من: امممم

اخوی: چیه

من: نمی‌تونی ترشی بیاری نه؟

اخوی: دا دنه سنه یوح گتیرم داااااا

۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بعد این همه سال که تهران بودم و دانشجو بودم و از مترو استفاده می‌کردم، 

تازه امشب اقدام به خرید بلیت مترو دانشجویی کردم و دو سه هفته دیگه میرسه دستم

به هر حال دیر اقدام کردن بهتر از هرگز اقدام نکردنه و ماهیو هر وقت از آب بگیری می‌میره



انقدر خسته بودم که عنوان پست قبلیو به جای 672 نوشتم 627 :دی

و انقدر خسته‌ام که حوصله ندارم بشینم غصه‌ی اینو بخورم که چرا 

کاردانی پرورش زنبور عسل و گیاهان دارویی و معطر تو اون لیست هست و رشته‌ی من نیست

نیست که نیست

تازه چند روز پیش با یه شخصیت والامقام قرار داشتم و برای ملاقاتش، باید از این فرما پر می‌کردم

نگهبانه اشتباهی نوشت دانشگاه آزاد

تازه شماره این شخصیت والامقامم داشتم و اول بهش زنگ زدم بعد رفتم پیشش

تازه عکس پروفایل تلگرامشم گل بود 

تازه خیر سرم رفته بودم ازش دیتا بگیرم، انقدر حرف زدیم که یادم رفت و 

بدون دیتا داشتم برمی‌گشتم خوابگاه

اومد دنبالم و دیتاها رو داد و منم یاد دکتر صاد افتادم و اون روز که رفته بودم ازش مدار پروژه‌مو بگیرم و 

انقدر حرف زدیم که یادم رفت مدارو بگیرم و 

پیرمرد بیچاره تا حیاط دویده بود دنبالم که خانم فلانی؟ حواست کجاست!!! مدارت 1



بلاگفا نمیذاره لینک بدم، پست 295 - deathofstars.blogfa.com/1393/09

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گروه پروژه، تلگرام


7 صبح، sms نگار:


+عنوان اشاره دارد به: عالم عشق- حمیرا

۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

و سوالی که پیش میاد اینه که من الان اونو مشغول کردم یا اون منو!!!

دو هفته‌ی تموم، موقع امتحانا، همه‌ی شبارو بیدار موندم و صبح، امتحان و شب برمی‌گشتم خوابگاه و شامم ذرت مکزیکیای میدون ولیعصر بود و ناهار، کیک و بیسکویت! به این امید که امتحانا تموم میشه و میرم خونه و وبلاگمو به رگبار پست می‌بندم و دقیقاً هفت صبح فردای آخرین امتحان رفتم سر پروژه‌ای که هفت صبح تا هفت شب باید روی سیگنال‌های صوتی کار می‌کردم و ده دوازده ساعت بی‌وقفه هندزفری تو گوشم بود و این پروژه جدا از اون پروژه‌ایه که هفته‌ای 30 ساعت روی متن 800 تا چکیده باید کار کنم! هفته‌ای که شنبه تا پنج‌شنبه‌اش صبح تا شب شرکتم و تازه مقاله‌ی یکی از درسامم مونده و هنوز تحویل ندادم.

منظورم از مقاله paper نیست؛ استاد از ما essay خواسته و حالا منم و خانواده‌ای که تعطیلات بین دو ترمو نرفتم ببینمشون و منم و مقاله‌ای که هنوز موضوشم مشخص نکردم و ده روز دیگه باید تحویل بدم و منم و هفته‌ای 800 تا چکیده و منم و بیست سی ساعت فایل صوتی که صبح تا شب روی بیشتر از نیم ساعتش نمیشه کار کرد و منم و وبلاگی که دلم براش تنگ شده و منم و نماز ظهرایی که تو نمازخونه‌های مترو می‌خونم...


نمازخونه مترو ایستگاه شریف
۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این هم‌اتاقی شماره3، ترم پیش مرخصی بوده

هم‌سنیم (ینی سال اول ارشد) ولی اون شش ساله شوهر کرده (چه زود به مرادش رسیده!!! :دی)

حالام خونه زندگی و مرادشو سپرده به امان خدا اومده اینجا درس بخونه

مسیر رفت و برگشتشم یه جوریه که مثل خیلیا وقتی میاد تهران باس یه دو سه ماهی موندگار بشه

دیشبم انقدر خودش اینجا و شوهرش اونجا دلتنگی کردن 

که سر صبی رفت دانشگاه کارای انتقالی و انصراف و مرخصیشو انجام بده

اگه این رشته رو انصراف بده محروم میشه ولی 

میخواد کنکور وزارت بهداشت اردیبهشتو بده ببینه چی پیش میاد

این جوری از وزارت علوم محروم میشه، ولی وزرات بهداشت هست

درسشم خوبه خدایی

المپیادی بوده و آدم حیفش میاد رشته به این خوبیو ول کنه بره ولی خب...

به همون خدای احد و واحد این مدل درس خوندن کراهت داره!!!

مکروهه آقا مکروهه!!!

حالا نمی‌دونم فتوای بقیه همکارانم در این مورد چیه، ولی بنا بر احتیاط واجب، به نظر من مکروهه

خدایی کجای این سیستم آموزشی رایگانه

وقتی داره به ازای یه مدرک ناقابل عمر و جوونی که هیچ، در کنار هم بودنمونو ازمون می‌گیره

اونم نه هر در کنار هم بودنی، در کنار عزیزانمون بودنمونو!!!

تازه اگه بره نفرات اتاقمونم کمتر میشه :دی

بهش گفتم همین امشب نری سر خونه زندگیت زنگ می‌زنم شوهرت بهش میگم یک زن کردی دیگه بستون

اسمشم بذار عمقزی! دور کلاش قرمزی :دی

وقتی به شوهرش گفت میخواد برگرده، اصن ذوق و شوق پسره از پشت تلفن هویدا بود!!!


۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به تلافی دو هفته‌ای که تنها بودم،

الان منم و

هم‌اتاقی شماره 1، نسیم، کُرد ایلام

هم‌اتاقی شماره 2، کُرد شاهین دژ

هم‌اتاقی شماره 3: کُرد سنندج


الان من اینجا ناخالصی محسوب میشم ینی؟

یهو احساس در اقلیت بودن بر من مستولی شد!

یاشاسین آذربایجان!!!

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

صبح، تو خیابون، دم در شرکت، جلوی آیفون!

خب الان اگه در بزنم، آیفونو بردارن چی بگم؟

بگم منم باز کن؟

باز کنید؟

بگم شباهنگم؟

نسرینم؟

اصن بگم چی کار دارم اونجا!!!

هوف!!!

نمیشد کلید در اصلیو بدن من در نزنم ینی؟!!!

2.

عه! آخ جون، دو نفر دارن میان بیرون، برم تا درو نبستن

3.

ساعت دهه و استاد (رئیس) هر نیم ساعت یه بار میاد سرِ میزم که خانم شباهنگ؟

با نرم‌افزار راحتی؟ مشکلی نیست؟ همه چی اوکیه؟ 

آقاااااااااااااااا! برو بذار به کارم برسم! آخه مگه اولین بارمه نشستم پای کامپیوتر؟

4. 

ساعت ده و نیم؛ 

یکی از همکاران، وبلاگ داره و همین الان یه پست گذاشت!

اول فکر کردم سایت شرکته ولی خب سایت نیست وبلاگه

اونم بلاگفا!!!

بلاگفا!!!

5.

تقطیع فایل به بخش‌های ده بیست ثانیه‌ای تموم شد و حالا باید تپق‌ها و تداخل صحبت و صحبت نامفهوم و ناقص و نویز طولانی بیشتر از دو ثانیه و عبارت‌های عربی و خنده رو حذف کنم و سکوت‌ها رو به زیر یک ثانیه کاهش بدم و بعدش با فایل متنی تطبیق بدم

6.

خیلی دلم می‌خواد کسیو که اینارو تایپ کرده از نزدیک ببینم!!! یارو به زعم من رو نوشته به ضحم من، مشیت الهی رو نوشته معیشت الهی، مستقر رو نوشته مستقل، مصدر قدرت رو نوشته مستر قدرت!!! مستر؟!!!! رشد و نمو رو نوشته رشد و نبوق! نبوغم ننوشته!!! نوشته نبوق!!! خوانین جمعِ خان رو نوشته قوانین، سرگرد و سرهنگ و سروان و ستوانم اشتباه نوشته!!! از ژِ سِ و کلاش و اینا هم هیچی حالیش نبوده ظاهراً!!! نه که من خیلی حالیم باشه ولی خب دبیرستان یه دو واحد آمادگی دفاعی داشتم به هر حال!!! و لو اینکه سربازی نرفته باشم!!! علی ایُ حال؛ اثناء که از ثانیه میادو نوشته اصناف!!! این یکی هم معلوم نیست تسهیلاته، تصریحاته، تسلیحاته!!! اینووووووووووووو ماحصل رو نوشته ماه عسل! :)))) آخی ماه عسل!!! خدای من؛ این چیزای کُردی دیگه چیه!!!  هوف!!! فاصله و نیم‌فاصله هم که هیچی!!! اول باید بشیم روی متن کار کنم بعد برم سراغ تطبیق با فایل صوتی ولو اینکه این کار وظیفه‌ی من نیست!!!

7. 

ساعت دوازده؛

یکی از اون 8 تا فایل تموم شد بالاخره. هوراااااااااااا

8.

ساعت 2؛ 

استاد یه سر رفت دانشگاه و سارا هم داره میره و من تنهام؛ 

ینی تنهای تنهام نیستما، پسرا هستن هنوز؛ ولی خب صبح که اومدم سلام هم ندادم بهشون

ینی همیشه‌ی خدا تنها بودم

چه تو اون کلاس اخلاق مهندسی دکتر ف.

چه زبان تخصصی و

چه 

چه می‌دونم آخه!!!

9.

ساعت یک و نیم؛ 

دومین فایل هم تموم شد. بازم هوراااااااااااا

10.

نمازمو کجا بخونم حالا؟!

نمیشه که جلوی اینا بخونم! زشته! زشت نیستاااا ولی خب نمیشه به هر حال!!!

هیچ کدوم از اتاقام خالی نیست

ینی من همیشه‌ی خدا درگیر مکان برای نماز بودمااااا!!!

حالا چه تو اتوبوس و تو جاده چه الان!!!

11. 

ساعت، یه ربع کم از 5 :دی

نمی‌تونم تا 7 بمونم، قضا میشه، پاشم برم شریف بخونم و از اونجا برگردم خوابگاه

12.

خب الان خدافظی کنم با این پسرا؟

چی بگم یهویی بهشون؟

خدافظ خسته نباشید؟

آهان!

الکی مثلاً بپرسم شما فردا کی میاین

خب به من چه که کی میان اینا!!! اصن نیان!!!

آهان!!!

می‌پرسم پنجشنبه‌ها تا کی اینجا بازه و تا کی می‌تونیم کار کنیم مثلاً

همینو می‌پرسم و بعدشم خدافظی می‌کنم و میگم خسته نباشن!!!

13.

ساعت 5، دم در انرژی!

ورودی خواهران بسته است و 

نگهبان نمیذاره برم تو!!!

من: میخوام برم مسجد، این کارتمه و 

خب بالاخره اذن دخول به صحن شریفو گرفتم!!!

14.

ینی تمام مسیر درِ انرژی تا سالن مطالعه‌ی دانشکده رو دویدماااااااااااااااا!

15.

خوندم بالاخره

و هنوز 4 دقیقه تا غروب آفتاب مونده

هورااااااااا! قضا نشد :دی

ینی همیشه‌ی خدا، پروژه‌هامم این جوری دقیقه نودی تحویل دادم!!!

16. 

امروز با مریم دانشگاه قرار داشتم و به بهانه اینکه کتاب بادبادک‌بازو برام بیاره، می‌خواستم کادوی تولدشو بدم

کتابه رو آورد ولی یادش رفت بده و 

رفت و 

کادوی تولدشم موند :(

ینی یه همچین دوستای حواس جمعی دارم من!!!

یادمه مامان مریم تو عروسی خواهر مریم می‌گفت وبلاگتو می‌خونیم و خوب می‌نویسی و 

الان اینجارو نخونن صلوااااااااااااات :))))

17. 

هنوز اکانت شریفم فعاله و ایمیلا و کامنتامو چک کردم و

صدای اذان مسجد دانشگاه و

انقدر خسته‌ام که نمی‌تونم بمونم برای نماز

کلی خرید هم دارم و بمونم دیرم میشه و بازم باید با این نگهبان کل کل کنم

18.

سیب‌زمینی، پیاز، هویج، شیر، میوه، نون، فعلاً همینا به ذهنِ خسته‌ام می‌رسه

و یک عدد ذرت از نوع مکزیکی که هیچ وقت نفهمیدم چیش مکزیکیه

ساعت 7 و نیم و خوابگاه و پست 661

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

666- خالق کتاب "غلط ننویسیم" درگذشت!!!

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسِ همون شبی هست که فرداش قرار بود برم سر کار (سه‌شنبه شب)

لباسامو اتو کردم و مرتب و منظم چیدمشون رو تخت نسیم و 

از اونجایی که در آنِ واحد نظرم در مورد اینکه کدوم کیفو بردارم عوض میشه، 

تصمیم‌گیری در مورد کیفو موکول کردم به صبح!



بی‌شک بهترین رنگ لباس در اسلام، رنگ سفید است

امام باقر (ع) به نقل از پیامبر می‌فرماید: هیچ رنگى در لباس‌هایتان بهتر از سفید نیست

و نیز نقل شده است که بیشتر لباس‌هاى پیامبر به رنگ سفید بود

امام صادق (ع) و امام رضا (ع) هم سفید می‌پوشیدند

البته خیرُ لِباسِ کلِ زمانٍ لباسُ اَهْلِهِ ینی بهترین پوشش در هر عصری، لباس مردم همان زمان است

علی ایُ حال، لباس سفید، طورى است که چرک و آلودگى زودتر در آن معلوم می‌شود،

و انسانِ مقید به سنّت نبوىِ نظافت، به شستن و تمیز کردن آن روى می‌آورد!!!

به علاوه انبساط خاطر و باز شدن روحیه نیز از فواید پوشیدن لباس روشن و سفید است

و ناگفته نماند که یکی از دلایلی که من این خوابگاهو انتخاب کردم (دو تا انتخاب داشتم)، 

وجود ماشین لباسشویی بود

شما که انتظار ندارین یه روز در میون یه تشت بذارم جلوم رخت چرکامو بشورم؟ 

اونم رخت و لباس سفید تو این دود و دم تهران

والا!

و علاقه‌ی بنده به رنگ سفید به حدی بود و هست و خواهد بود 

که اگه از خون نمی‌ترسیدم، پزشکی می‌خوندم:دی

ولی حیف و افسوس و صد افسوس که خون می‌بینم حالم بد میشه، فشارم می‌افته 

و از آمپولم می‌ترسم حتی!


به اینجا میگن شرکت!


و این همون میزیه که به هیچ کس وفا نکرده تا حالا!!!

که اگه دقیق‌تر به این تصویر توجه کنیم، متوجه میشیم صبح قرعه‌ی کیف به نام کدومشون درومد!

و روی میز، در کنار فلاسک، شما یک عدد دفتر و به عبارتی تقویم جدید 94 رو می‌بینید

که در حین کار، کلیدواژه‌هامو توش می‌نوشتم و می‌نویسم که بیام بعداً پستشون کنم



میز بغلی، میز آقای همکاره که اسمشو نمی‌دونم، به جز دو تا استادی که رئیس شرکتن و اون دختره که باهاش سر تموم کردن فایلا شرط بستم و بردم، اسم هیچ کدوم از بچه‌هارو نمی‌دونم؛ به جز من و اون دختره که باهاش سر تموم کردن فایلا شرط بستم، همه‌شون پسرن و خلاصه این میز بغلی میز آقای همکاره که از ابعاد لیوانش میشه به ابعاد خودشم پی برد حتی!!! و من تو کف اون مسواک و خمیر دندونشم به مولی!!!



اینجا آشپزخونه است و چای تازه دم و



حتی میشه ناهار هم آورد و گرم کرد و خورد و ظرفاشم شست حتی!



و اما اینجا!

اینجا متروئه

ینی نقشه‌ی متروئه



و ما یه قضیه‌ای داریم به نام قضیه‌ی دور از جون همه‌تون، حمار!

قضیه حمار میگه همواره کوتاه‌ترین مسیر بین دو نقطه، خط راست است

ولی خب این قضیه برای آدمایی صدق می‌کنه که حواسشون تو مترو جمع ه

نه امثال من که تااااااااااااااااااازه وقتی میرسن امام یادشون می‌افته باید آزادی پیاده می‌شدن و 

به جای مسیر مشکی کوچولو، اون مشکی درازه رو طی می‌کنن و 

حتی مورد داشتیم وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم به جای اینکه بپیچم دست چپ رفتم سمت راست و

به خیال اینکه اوکی ایستگاه بعد پیاده میشم و برمی‌گردم، با طیب خاطر (آسایش خاطر) نشستم و 

راننده مترو هم نامردی نکرد و همه‌ی ده تا ایستگاه مسیر قائم رو تا ته دربست رفت و

نگو تو اون ساعت، مترو بین ایستگاه‌ها نگه نمیداره و 

هیچی دیگه!

تا ته رفتم و دوباره برگشتم و مسیری که تو یه ربع بیست دیقه طی می‌کردم و می‌رسیدم خوابگاه، 

یه دو سه ساعتی طول کشید و خسته هم بودم تازه!

تازه خط عوض کردن تو مترو مصائب و مشکلات خاص خودشو داره که بگذریم...

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

664- من از آن روز که در بند تو ام آزادم

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ق.ظ

شخصاً از برنامه‌های مصاحبه‌طور که یه مهمون داشته باشه و یه مجری و این بپرسه و اون جواب بده خوشم نمیاد و آدم فیلم‌بینی هم نیستم و اصن اهل تماشا و دیدن و خوندن نیستم و ترجیح میدم نشون بدم و بنویسم و تولید رو به مصرف ترجیح میدم کلاً

ولی

چند شب پیش، شب امتحانی حوصله‌ام سر رفته بود و (دو هفته است تنهام خب! من مانده‌ام تنهای تنها میان سیل غم‌ها) برای اولین بار داشتم تو آپارات یه چرخی می‌زدم و از این لینک به اون لینک، رسیدم به دید در شب و مصاحبه‌های رضا رشیدپور و یه عده بازیگر و خواننده و فوتبالیست و رجال سیاسی و مذهبی و حتی یه عده که نمی‌شناختمشون راستش!

به شخصه آخرین باری که رضا رشیدپورو دیده بودم مجری صبح به خیر ایران بود و منِ سیزده چهارده ساله لقمه به دست وایمیستادم جلوی تلویزیون و منتظر سرویس (ینی همون آژانس) ایشونم تیتر اخبارو می‌خوند و آهنگ و نماهنگ پخش می‌کرد و پیام‌های ملتو می‌خوند که برنامه‌تون چه خوبه و وقتشو بیشتر کنید و از این صوبتا. آخرین باری هم که خانم شیلا خدادادو دیده‌بودم بازم مربوط میشه به همون ده دوازده سالگی و مسافری از هندش!

روی یکی از مصاحبه‌ها که مصاحبه ایشون و خانم خداداد بود کلیک کردم و یه تیکه‌هایی تو دیالوگاشون بود که خب لایک داشت ولی بگذریم و بریم سر اصل مطلب! 

کل مصاحبه یکی دو ساعت بود و حوصله‌ام بیش از پیش داشت سر می‌رفت؛ چون همون طور که گفتم شخصاً از برنامه‌های مصاحبه‌طور که یه مهمون داشته باشه و یه مجری و این بپرسه و اون جواب بده خوشم نمیاد و اصن نمی‌دونم با چه انگیزه‌ای نشسته بودم پای اون لینک؛ ولی خب از رو نمی‌رفتم و همچنان با تمام قوا سعی می‌کردم ادامه بدم ببینم تهش چی میشه مثلاً!

مصاحبه کم کم داشت تموم میشد و یه چند تا عکس نشون خانم خداداد دادن و قرار شد یه جمله برای هر تصویر که در واقع تصویر یه شخصیت ورزشی یا هنری یا سیاسی بود بگه. مثلاً می‌گفت این خانوم از دوستای خوبمه و ایشون یه بازیگر تواناست و ایشون یه سیاستمدار تواناست و ورزشکار فلانه و قهرمانه و ایشون فلان و ایشون بهمان و رسید به گلزار و گفت ایشون از دوستان همسرم هستن (حالا بماند که همسرش دکتره و خودش بازیگر و گلزار هم بازیگر)

وقتی عکس حسام نواب صفوی رو نشون دادن گفت از دوستان قدیمی من هستن و از مجری اجازه خواست یه توضیح مختصر بده و شاید همین توضیح مختصرش بود که خستگی اون روزو از تنم به در کرد و برای روز بعد و روزهای بعدش هم حتی، کلی و کلی بهم انرژی داد؛ توصیح مختصری که رفت تو لیست کلیدواژه‌هام که بعداً که اون بعداً امروز باشه بیام در موردش بنویسم...

گفت حسام از دوستان قدیمی و صمیمی منه که قبل از ازدواج حال و احوالی از هم می‌پرسیدیم و تماس تلفنی هم داشتیم و رفت و آمد هم داریم ولی بعد از ازدواج، ایشون با موبایل همسرم تماس می‌گیرن و یه سلامی می‌رسونن و اگه بخوان حالمم بپرسن از فرزین (شوهرم) می‌پرسن و من و فرزین هم همیشه میگیم ای بابا این کارا چیه و

مصاحبه که تموم شد، لپ‌تاپمو خاموش کردم و فردا صبش امتحان داشتم و کتاب جلوم باز بود و داشتم به حسام فکر می‌کردم و هر چند ثانیه یه بار می‌گفتم لایک به اون شیر پاک و لقمه‌ی حلالی که بهت دادن!!!


فرزین، سامیار، حسام



۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


آقای پ. - اصن از این درود گفتنش معلومه کیه!

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

662- وات دِ فاز آقای رئیس؟

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ

- خانمِ شباهنگ؟

+ بله

- برای تقطیع و تگ هر اینترویو، چه قدر صحبت کرده بودیم؟

+ اولش گفتین 20 تومن، دیروزم نظرتون عوض شد گفتین 30 تومن

- خب الان میگم 45 تومن


پ.ن: اصن از جغد درونم انتظار نداشتم دو شب پیاپی 9 شب بخوابه

من شب کنکورم هم که 7 صبش کنکور داشتم، تا 1 بیدار بودم...

نای تایپ کردن ندارم... 

شبتون شیک!!!

۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پرسید امروز روز اول‌ه، روی چند تا فایل میخوای کار کنی؟

گفتم همین 8 تا

گفت ببین من سه روزه اینجام، هنوز با همین یه دونه فایل درگیرم، هر فایل بیست تا فایل توشه

گفتم تو فایلارو بده، کاریت نباشه، تا عصر تمومشون می‌کنم

گفت تو اینارو تموم کنی خودمو از همین‌جا حلق‌آویز می‌کنم

گفتم حالا چرا حلق‌آویز؟! اگه بردم یه بستنی مهمون تو و اگه باختم ناهار، کوبیده مهمون من...


این منم! یه جغد خسته؛ ناهار نخوردم هیچ، شامم درست نکردم، ظرفای دیشبم مونده تازه!



+ سایز اصلی جهت سِت اَز دِسکتاپ بَک گِراند! winter_bahman.jpg

۳۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

660- برو کار میکن مگو چیست کار

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

بعد از امتحان و البته آخرین امتحان، یه سر رفتم محل کارمو ببینم

موقتیه

در حد یه پروژه

نزدیک شریف و یه جورایی روبه روی شریف

مسئولین پروژه از اساتید شریف بودن و تخصصشون هوش مصنوعی

کاری که به من مربوط میشه حذف نویز سیگنال های صوتی و مطابقت با متنیه که یکی دیگه تایپ کرده

داده هارم به خودمون نمیدن و حتما باید اونجا انجام بدم

7 صبح تا 7 شب

خودم اینجوری خواستم

هر چی فشرده تر کار کنم زودتر تموم میشه

حالا این سیگنال های صوتی چیه؟!

نوحه؟

سخنرانی؟

آهنگ؟

خاطره؟

آنچه در آینده خواهید خواند:

محتوای فایل های صوتی!!!



آقا یه سر اومدم شریف نمازمو بخونم برم

تا برسم خوابگاه قضا میشه

هیچکسم ندیدم امروز

البته سین. رو دیدم

ولی سلام علیک نداریم اگرچه دروس مشترک و خاطرات مشترک زیادی داشتیم

نتم هم هنوز وصله خداروشکر

اینا اصن میدونن من فارغ التحصیل شدم؟

پ چرا وصله هنوز خب؟


۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


روی سنگ قبر آن بانو بنویسید حتی دقایقی قبل از امتحان پست میذاشت

دقایقی قبل از امتحان حتی!!!

و التماس دعا دارم چون هیچی نخوندم و

آخرین امتحانمم هست به واقع!!!

۲۹ دی ۹۴ ، ۰۸:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درسته که به قول اَبَوی پیشکش آتین دیشلرین سایمازلار

ینی دندونای اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن...

دختره در زده، تق تق...

بفرما زدم

دیدم آش آورده برام

آش دوغ!

که خب شبیه شیربرنجی بود که به جای شیر با ماست درست شده

حالا بماند که شیربرنج دوست ندارم و

یه سالی هم هست برنج نمی‌خورم 

ولی خب آخه چرا نعناع؟!

این همه سبزی...

چرا نعناع؟!

و چرا فقط نعناع؟!

عمق فاجعه اینجاست بعد چهار ماه و دقیقا چهار ماه، نه تنها اسم دختره رو نمیدونم، حتی برای پس دادن ظرفشم نمی‌دونستم کدوم واحده و پرسیدم و ظرفشو پر از خوراکیای خوشمزه کردم بردم پس دادم، کلی هم تشکر کردم ولی خب دارم از دل درد می‌میرم به واقع!!!

و سوالی که پیش میاد اینه که نسرین جان، قربون اون شکل ماهت، آیا هنوز وقت آن نرسیده است که برداری اون کتاب 464 صفحه ای تو یه تورقی بکنی محض رضای خدا آیا؟!

تازه چون هوا آلوده است، گفتن دو ساعت دیرتر بیاید سر جلسه

۲۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

657- احبک جدا و اعرف منذ البدایة بانّى سافشل

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

ذخایر بستنی فریزر (من میگم فریزر، شما بخون جایخی؛ فریزرم کجا بود آخه!!!) تموم شده بود و 

یه چند تا بستنی گرفتم بذارم برای روز مبادا که خب به قول قیصر

وقتی تو نیستی، نه هست‌های ما چونان که بایدند، نه بایدهای ما

هر روز بی‌تو، روز مباداست

بی نسیم!!!

بی‌هم‌اتاقی!!!

دیدم بنا بر فتوای قیصر امروز روز مبادا محسوب میشه و نشستم همه رو خوردم :|

همه رو باهم نخوردمااااا، هر چند ساعت یه بار یکیشو می‌خوردم :دی

پریروز ناهار بستنی، شام، بستنی، دیروز صبونه یه لیوان شیر، ناهار سیب‌زمینی سرخ‌کرده، شام بستنی

امروز ناهار همون ذرت پست قبل، شام، سه تا هویج!!!

و بترس از روزی که  سیستم گوارشت این پستو به عنوان مدرک می‌بره دادگاه عدل الهی و علیه‌ت شهادت می‌ده

ماستم گرفتم بخورم بخوابم و شبو بیدار بمونم درس بخونم (این کارارو دیروز انجام دادم برای امتحان امروز)

روش نوشته بود 900 به علاوه منهای 30 گرم که خب اینم خوردم و تا عصر اثر نکرد

سر شب به ناگاه خمیازه بر من مستولی شد و

به مرحله‌ای رسیده‌بودم که این خمیازه تموم نشده و دهنم بسته نشده خمیازه بعدی از راه می‌رسید و

مجدداً شروع می‌کردم به خمیازه کشیدن! 

از این رو فاز قهوه و نسکافه رو کلید زدم و یه دو سه تا، شما بخون هفت هشت تا نسکافه هم زدم و




عنوان از نزار قبانی

دوستت می‌دارم بسیــــار

و از ابتدا می‌دانم،

که من این بازی را خواهم باخت...

۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینم از چهارمین امتحان ارشد

بعد امتحان یهو زد به سرم که بیام دانشگاه سابق

و اکنون صدای شباهنگو از دانشگاه سابق می‌شنوید

آقا اینا هنوز منو به رسمیت میشناسنااااااا

چرا اکانت وی پی انم هنوز فعاله خب؟!

قطع کنید...

قطع کنید یه مدتم به خاطر نت گریه کنم مثلا!

اومدم یه ذرت مکزیکی بزنم و برم

ینی اگه نگهبان دم در مثل همیشه می‌پرسید برا چی اومدی

می‌گفتم ذرت مکزیکی ولاغیر

اومدم کیو ببینم

اصن کیو دارم که ببینم!!!

والا

فصل امتحاناتم هست و دیگه هیچی

جلوی ذرت مکزیکی فروشی! دکتر ن. رو دیدم

چرا ریشاشو نمیزنه این؟!

غصه ام میگیره خب

هر موقع یه درد و غمی داشته باشه این کارو میکنه

حمیده رو هم دیدم، سال بالایی یه رشته دیگه و خواننده وبلاگم

دکتر میم. رو هم دیدم استاد اول الکمغم! با اون ریشاش... یه متره!!! رسماً یه متره!!!

دکتر ر. رو هم دیدم استاد دوم الکمغ!

استاد سوممو ندیدم ولی :))))

بنده خدای شماره 2 و 3 رو هم کاملا اتفاقی دیدم

دکتر شین ب.، دکتر ف.، دکتر ک.

تی ای بیوسنسور و

یه چند تا سال پایینی و

بنده خدای شماره یکم الان از جلوم رد شد رفت طبقه 4

خودمم عرشه ام الان

ذرتمم خوردم و دارم برمی‌گردم خوابگاه

۲۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

655- فَاسْتَبِقُوا الْخَیْراتِ

شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ب.ظ

مترو خلوت بود و جا برای نشستن بود

نشستم

رژ کالباسی دارم خانومم فقط دو تومن

شش و پونصد بیرونو میدم دو تومن

خانومای واگن قبلی همه‌شون خریدن

از صبح کلی فروش داشتم

خانومم بدم تست کنی؟

طرحای دیگه هم دارم

اینا عروسکی ان، کیفتشون حرف نداره

تست کنین ببینین بهتون میاد یا نه


اون خانوم پیره که لاک قرمز داشت خرید

یه دختره چادری که به نظر می‌رسید تازه عقد کرده! اونم خرید

خانوم تپله هم خرید

و یه بچه مدرسه‌ای

یه چند تا خانومم اون ور نشسته بودن،

اونام خریدن

و همین طور اون خانومه که مانتو آبی داشت و همه‌اش سرفه می‌کرد


همه‌ی شبو بیدار بودم و می‌دونستم چشم رو هم بذارم بیهوش میشم

ایستگاه بعد وایستاد و شلوغ شد و جا برای نشستن اینایی که تازه سوار شده بودن نبود

سرمو برگردوندم یه وقت خانوم مسن بینشون نباشه

نبود

خانومم اینجا کس دیگه‌ای رژ کالباسی نخواست؟

دارم پیاده میشماااا

پیاده شد


ایستگاه بعد وایستاد

بلند شدم و جامو دادم به یه خانومه و 

اون نشست و من ایستادم...


شمام مثل من هر روز صبح قبل از بیرون رفتن از خونه این کلیپو ببینید:

تیتراژ اول برنامه مردم چی میگن (شبکه 3)


۲۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

الکی مثلاً دارم برای امتحان درس می‌خونم؛

رسیدم به بخشی از جزوه‌ام که...

خب از اونجایی که فرصت عکس و آپلود نیست اون بخش رو تایپ می‌کنم

تو جزوه‌ام نوشتم:

آیا concept همان sense است؟ معنای زبانی موضوع اصلی مطالعه در معناشناسی است. sense روابطی است که معنای یک واژه‌ای را می‌سازد و از طریق روابطش آن مفهوم معنا پیدا می‌کند. در روان‌شناسی می‌توان گفت concept یک مرحله پیش از sense است و مربوط به مفاهیمی می‌شود که هنوز لفظ نپذیرفته‌است. اما در زبان‌شناسی معادل هم‌اند. concept نقطه شروع اصطلاح‌شناسی و واژه‌گزینی و معناشناسی است. حسین علیزاده نینوا و البته برای همه‌ی احساسات واژه نداریم، خشم، اندوه، شادی، ترس و هزاران هزار نوع حس دیگر داریم که اسم ندارند. مانند حسی بین بیم و امید. امروز هوا آفتابی‌ست، ابری و طوفانی نیست!

خب راستش اون تیکه حسین علیزاده و هوای ابری و طوفانی رو متوجه نشدم و دوباره خوندم و سه‌باره و چهارباره و از اونجایی که عکس جزوه‌ی بچه‌هارو دارم رجوع کردم به جزوه‌ی سایر هم‌کلاسیا و دیدم اونا همچین چیزی ننوشتن و سرچ کردم ببینم اصن این حسین علیزاده کیه و رسیدم به یه آهنگ سوزناک که نه تنها تو عمرم نشنیدم این آهنگو بلکه اصن اسم این حسین علیزاده رو هم نشنیدم تاکنون!!! و الان دارم به این فکر می‌کنم که دقیقاً و دقیقاً اون لحظه سر کلاس به چی فکر می‌کردم و حواسم پرت چی و کی بوده که خودکار توی فنجان قاشق روی کاغذ...

۲۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صدای "ش" در خط انگلیسی: sh, ch, sch, sc, tio, ci, ti, s, c, x 

برای "ک" 7 نویسه ساده و مرکب: x, k, ch, c, ck, q, cq 

و برای صدای "س" c, s, th, x

برای صدای "ز" x, s, z

برای صدای "آ" a, u, o

برای صدای "او" o, oo, ou, u, ow

برای صدای "ای" e, ee, ie, i, y

تازه بر عکس هم هست. یعنی یک نویسه‌ی مرکب چند صدا دارد مثل ch که سه صدا دارد: ک، چ، ش.

همچنین نویسه‌هایی که نوشته می‌شوند و خوانده‌نمی‌شوند!

اکنون اگر املای ممکن کلمۀ luxury (لاک شری) را مثل "استضعاف" حساب کنیم،

آن را به 210 شکل می‌شود نوشت:

آ= 3 نویسه/ ک = 7 نویسه/ ش = 10 نویسه. 3×7×10=210

البته بدون احتساب نویسه‌هایی که هستند ولی خوانده نمی‌شوند مثل u در luxury

اسم‌های مکان هم که خود حکایت است.

مثلاً شهرک "وان میل"

One mills؟

نه خیر! وان این‌جوری نوشته میشه: Vaughan 

یا شهرک Ngunnawal  با تلفظ Nan'wal

زندگی دکمه کنترل زد نداره!؟

آقا من شکلات خوردم زبان‌شناسی خوندم / می‌خونم... ولمون کنین دیگه...

مَدارم و به قول رفقای یزد و کرمون و اصفانی، مِدارم آرزوست...

+ فردا صبح، سومین امتحان ارشد و

دگر آن شب است امشب

که ز پِی سحر ندارد

من و باز آن دعاها

که یکی اثر ندارد

+ وحشی بافقی

۲۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۵ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

651- گرفته‌ای... و برایت نماز آیات می‌خوانم...

پنجشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ

دوباره درِ اتاقو قفل کردم و نشستم پشت در و زانوهامو بغل کردم و تقویمو گرفتم دستم و یکی یکی برگه‌هاشو می‌خوندم و پاره می‌کردم... می‌خوندم و پاره می‌کردم... عروسی پریسا، میان‌ترم ادوات، میان‌ترم بیوسنسور، تولد مریم، تولد سهیلا، عروسی ندا، موعد تحویل پروژه پالس، میان‌ترم مدارمخ ده و نیم تالار2، تولد نگار، کوییز ادوات از بی جی تی، امروز روزه گرفتم، امروز نماز صبم قضا نشد، کوییز بیوسنسور، امروزم نماز صبم قضا نشد، امروز روزه گرفتم، می‌خوندم و پاره می‌کردم، کوییز ادوات موند یکشنبه بعدی، دانشگاه فردا و پس فردا تعطیله، تولد خودم، کنکور وزارت بهداشت، کنکور دوم وزارت بهداشت، نماز صبم قضا شد، ارائه پروژه کارشناسی،نماز صبم قضا شد، ارائه پروژه ادوات، مصاحبه ارشد، می‌خوندم و پاره می‌کردم، ساعت9 پایان‌ترم ادوات،نماز صبم قضا شد، امتحان پالس دارم، گزارش سمینار بیوسنسور، رسیدیم نجف، کاظمینیم، داریم برمی‌گردیم، آدرس وبلاگمو عوض کردم، می‌خوندم و پاره می‌کردم، نتایج ارشد، وقت دندونپزشکی دارم، کارای فارغ‌التحصیلی، باید برم شریف، جلسه اول ارشد، وقت دندونپزشکی دارم، سفارش کمد، باید برم شریف، وقت دندونپزشکی، تحویل کمد، می‌خوندم و پاره می‌کردم، عروسی میترا، سمینار، خونه، امتحان، دایی بابا، سمینار، موعد تحویل گزارش، امتحان، خونه، موعد تحویل گزارش، روزه گرفتم، بازم تهران، چهلم دایی، امتحان، سمینار، سمینار، جلسه آخر ترم اول، می‌خوندم و پاره می‌کردم

یه سررسید دیگه گرفتم... برای 94؛ برای این دو ماه و 6 روزی که مونده هنوز؛ 
بعد نشستم کاغذ پاره‌هارو گذاشتم کنار هم و تو این جدیده دوباره یادداشتشون کردم... عروسی پریسا، میان‌ترم ادوات، میان‌ترم بیوسنسور، تولد مریم، تولد سهیلا، عروسی ندا، موعد تحویل پروژه پالس، می‌نوشتم و گریه می‌کردم می‌نوشتم و گریه می‌کردم...


۲۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

650- نگاه تو به تاراج می‌برد واژه‌هایم را

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۰۱ ب.ظ

۲۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

شباهنگ اینجا، شباهنگ اونجا، شباهنگ همه‌جا!
پیرو پست 607، رستوران و کافی‌شاپ تبریز و پیتزا همبرگر شیراز و تاکسی تلفنی شمال کم بود؛ عکاسی شباهنگم افتتاح شد


عکس: از طرف یکی از خوانندگان اهوازی!


+ عنوان از فخرالدین اسعد گرگانی - منظومه ویس و رامین 

در مورد این ویس و رامینم یه پست قراره بنویسم که تو لیست انتظاره!!!

مرگ بر امتحان؛ نفرین خدایان بر امتحان که نمیذاره من با فراغ خاطر پست بذارم

۲۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

س. (90 ای و ناجیِ پروژه میکرو پارسال)

۲۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هر از گاهی امید سر به سرم میذاره و میگه یه لیوان از آبِ اون مدرکی که گذاشتی درِ کوزه بیار بده بخوریم و چپ و راست ازم می‌پرسه این همه واحد پاس کردی و آخرش سیم‌کشم نشدی و وقتی جدی‌تر میشه میگه به چه کارت اومد اون همه مداری که بستی و ترانزیستورایی که سوزوندی؛ که خب هر بار میرم رو منبر و زندگی رو از دید یه برقی براش تفسیر می‌کنم و مشکلاتو به مقاومت تشبیه می‌کنم و از افزایش ظرفیت می‌گم و بالابردن توان و از شارژ و دشارژ شدنمون و از جریان و امید به زندگی و فیدبک گرفتن از آدما و ترید آف و... ولی خب باید اعتراف کنم من همین ترید آف رو هم نمی‌تونم تو زندگی‌م پیاده کنم؛ ینی یه کاری کنی نه سیخ بسوزه نه کباب، ینی سبک سنگین کنی و یه موقع بهره مدارو بیاری پایین که سوئینگت بیشتر شه و یه موقع به خاطر از بین بردن نویز مجبور باشی چهار قلم جنس دیگه هم بچپونی تو مدارت و هزینه رو ببری بالا و حواست به امپدانس ورودی و خروجی هم باشه و به این فکر کنی که اگه فرکانسو بیشتر کنی کلاً معادلاتت می‌ریزه به هم و خازنایی که در نظر نگرفته بودی رو هم باس در نظر بگیری! بعد به این فکر کنی که کدوم فرکانسا اذیتت می‌کنن و بشینی فکر کنی و یه جوری فیلترشون کنی و حواست به بهره و راندمان و سوئینگ هم باشه کماکان!

هفته‌ی دیگه امتحانام تموم میشه و تا شروع ترم بعد بیست سی روز تعطیلات دارم که می‌تونم برم خونه و بشینم پای اون مقاله‌ای که باید به استادم تحویل بدم و می‌تونم برم مهمونی و می‌تونم بشینم پای وبم و پای همه‌ی اون کلیدواژه‌هایی که دارن لحظه‌شماری می‌کنن و می‌کنم برای پست شدنشون. می‌تونم برم آرایشگاه، خرید، می‌تونم فیلم ببینم، کتاب بخونم و می‌تونم نرم خونه و شنبه تا چهارشنبه 8 صبح تا 4 بعد از ظهر و پنجشنبه تا 12 شرکت باشم؛ شرکتی که داده‌هاش کپی رایت دارن و نمیشه غیرحضوری کاراشو انجام داد و می‌تونم قید پروژه رو بزنم و نرم و البته این پروژه جدا از اون 2790 چکیده است که خب می‌تونم از این پروژه هم مثل بقیه پروژه‌ها صرف نظر کنم و بگم خانواده‌ام و خودم و تفریح و استراحتم و درسم مهم‌ترن و حالا که به پولشم نیاز ندارم بی‌خیالِ کار!

ولی خب اون وقت انگیزه‌ام از این درس خوندن چیه؟ نکنه این مدرکم می‌خوام بذارم در همون کوزه‌ی قبلی؟ خب اگه می‌خواستم کار نکنم و فقط اطلاعاتم زیاد بشه که می‌تونستم بشینم تو خونه و بدون دغدغه‌ی امتحان و ناهار و شام امروز و فردا و خرید و سر و کله زدن با هر کس و ناکسی، کتاب بخونم و پست بذارم و اشکالات درسی امیدو بگم و کیک درست کنم و هر روز اون 6 صفحه قرآنو بخونم و آیه‌های جالبشو انتخاب کنم و لینک کنم و هم من خوش باشم هم شما!

نمی‌دونم... من حتی نمی‌دونم برای کِی بلیت بگیرم و برگردم خونه و اصن برگردم یا بمونم...


۲۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درسته تا حالا پام به کلانتری باز نشده، ولی در زمینه‌ی بازپس‌گیری و بیرون کشیدن حقم از حلقوم افراد، ید طولایی دارم!!! ینی نشده من برم یه جایی و دنبال صندوق پیشنهاد و انتقاداتش نگشته باشم و مستفیضشون نکرده‌باشم و لو آبی باشد که در هاون کوبیده باشم.

ظاهراً نسل اون دسته از آقایونی که تو خیابون راه‌میافتن دنبال دخترا و با تمام قوا سعی می‌کنن مخشونو بزنن و بدبختی اینه که مخامون مخ نیستن وگرنه مخ اگه مخ باشه به چنین سهولتی زده نمیشه!!! منقرض نشده هنوز!

در همین راستا، یارو می‌خواست منو برسونه و من نمی‌خواستم رسونده بشم و یه جوری رفته بود رو نِروِ نداشته‌ی من که گوشیمو درآوردم شماره ماشینشو یادداشت کنم و مستقیم برم کلانتری و به سزای عمل ننگینش برسونم و این روحیه‌ام هم نشئت گرفته از رشته و نه شغل باباست که چشم باز کردم و لای مجرم کیست و جرم‌شناسی چیست و حقوق مدنی و آیین دادرسی کیفری و انواع شکوائیه و دادخواست و کیفرخواست بزرگ شدم!!!

علی ایُ حال تا من گوشیمو از تو کیفم درآوردم طرف دررفت و منم پیِ‌شو نگرفتم و مورد دوم ماشین نداشت و پیاده فالو می‌کرد و منم بی‌اعصاب!!! که آخه این الان عاشقِ قیافه‌ی نداشته‌ام شده یا اخلاق حَسَنه‌ام؟!!! که خب یه صلواتی فرستادم و شیطونو لعن! کردم و سعی کردم اهمیت ندم تا گم شه بره پی کارش! ولی خب کارد می‌زدی خونم درنمیومد از عصبانیت و همون جوری عصبانی موندم و رسیدم خوابگاه و کماکان عصبانی و خوابیدم و شب تو خواب!!! چنان کشیده‌ی آب نکشیده‌ای نثارش کردم که از شدت ضربه‌ی حاصله از خواب پریدم و یه نیم ساعتی به این اقدام محیرالعقول خودم می‌خندیدم!!!


۲۳ دی ۹۴ ، ۰۸:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

داستان شماره1:

دختره لپ‌تاپ به دست در زده و بفرما زدم و اومده تو و خطاب به من: 

شما همونی که خیلی کامپیوتر بلدی؟

من در کمال اعتماد به سقف: بله من همونم

دختره: چه جوری برای پایان‌نامه‌ام فهرست بذارم؟

+ یه جوری گفت خیلی کامپیوتر بلدی که فکر کردم کدی، هکی چیزی مد نظرشه!!!


داستان شماره2:

اومده میگه چه‌جوری این پی‌دی‌افو ورد کنم که بهش گفتم منِ کَل (=کچل) اگر طبیب بودم سر خود دوا نمودم که اون همه گزارشی که فایل وردشون دود شده‌بود رفته‌بود هوارو دوباره تایپ نکنم و البته یه حدسایی در مورد اون اتفاق می‌زنم که نمی‌دونم درسته یا نه، فکر می‌کنم به خاطر اپتیمایز کردن آنتی‌ویروسم باشه... آنتی‌ویروسم بیت‌دیفندره و من شب قبلش به جای اسکن، اپتیمایز کرده‌بودم

+ بازم ممنون بابت راهنمایی‌های اون روزتون


داستان شماره3:

هم‌رشته‌ایِ سابقم که شوهرش فروشگاه داره و


۲۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیروز بعد از امتحانی که چنان‌که گویی روح الکترومغناطیس درش حلول کرده باشه، رفتم بانک و از زیر پل چهارراه ولیعصر تا خوابگاهو پیاده برگشتم و همه‌ی اون یه ساعت، آهنگ بی‌کلام بهار دلنشین تو گوشم بود و جلوی حداقل ده تا بستنی و ذرت مکزیکی وایستادم و یاد ذرت و بستنیای شریف افتادم و یاد مژده و یاد اینکه هر بار بعد کلاس یه بار اون منو مهمون می‌کرد و یه بار من اونو و ذرت و بستنی به دست برمی‌گشتیم خوابگاه و تا کیف پولمو درآوردم و تا طرف اومد بگه بفرمایید، منصرف شدم و به راهم ادامه دادم... 
دیروز از یه دکّه‌ی روزنامه‌فروشی تقویم نود و پنجو خریدم... از 94 خسته شدم... مزخرف؛ به هر دلیلی که نمی‌خوام توضیح بدم و حالا من یه سررسید کوچیک دارم که هر روزش یه صفحه جا داره... تقویم، انقدری برام مهم بوده و هست که هر سال ساعت‌ها وقت می‌ذارم برای پیدا کردن اونی که به دلم بشینه و برای اونی که یه سال قراره باهام باشه و باهاش باشم و هر سال، آخر سال که میرسه راجع به تقویمم پست میذارم و حالا من یه سررسید کوچیک دارم که هر روزش یه صفحه جا داره و برای خریدنش نه پاساژا و مغازه‌هارو گشتم که از یه دکّه‌ی روزنامه‌فروشی معمولی گرفتم... یه سررسید با جلد چرم قهوه‌ای روشن که نمی‌دونم منو یاد چی و کی می‌اندازه و کجا دیدمش قبلاً... یه سررسید که از دیشب دستمه و منتظر شروع شدنشم.

داشتم تاریخ تولد بعضی از دوستان و فامیل و بعضی از هم‌مدرسه‌ایام و بعضی از هم‌دانشگاهیام و بعضی از هم‌رشته‌ایام و بعضی از هم‌اتاقیام و حتی بعضی از خواننده‌های وبلاگمو توش یادداشت می‌کردم و یاد سررسید سال 80 افتادم و 



* عنوان: همون دو تا جمله ترکی مکالمه‌ی بالا

۲۲ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

641- شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳ ق.ظ

این کلیپ: bayanbox.ir/info/8609577984643382071/VID-20160111-155704

بخشی از فیلم دندون طلا

و کامنت‌ها و مکالمات بنده و فوریه در راستای کلیپ مذکور! (یادآوری: +)


۲۲ دی ۹۴ ، ۰۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

640- خدای من چه رنگی‌ست؟

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ



شب خیز که عاشقان به شب راز کنند

گرد در و بام دوست پرواز کنند

هر جا که دری بود به شب بر بندند

الّا در دوست که شب باز کنند

خدای من رنگ آسمان شب است

+ شباهنگ


برای /00lol00.blog.ir/

۲۰ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این مکالمه فقط بخش خیلی خیلی کوچکی از مکالمه چندساعته‌مونه!

و هر دومون فردا صبح امتحان داریم!

و حس خوبیه وقتی علاوه بر دوستای حقیقی‌ت، فامیل و خانواده‌ت هم خواننده وبلاگتن

به قول اخوی، مطالبم نابن! 

ناب!!! :)))

۲۰ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اینم قیافه‌ی من، بعد از توضیحات مبسوط آقای پ.:


۲۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه شب تو خواب میرم مشهد و 

پریشب دنبال آهنگ تتلو بودم ظاهراً و دیشبم جولیک دیده که کامنتارو اشتباهی باز کردم

و از اونجایی که فردا امتحان منحوس و منفور زبان‌های باستانیو دارم، امشبم بیدارم...

امشب به خواب کدومتون بیام؟ :دی (البته این سه نفر خانوم بودن)


دوستانی که پرسیدن عاقبت امتحان سیسمخ دو پست قبل چی شد...

والا با یه چیزی تو مایه‌های 12، 13 پاس شدم

این سیسمخ ِ رومخ! پر خاطره‌ترین درس ترم6 و دوره کارشناسیم بود

بیشتر دوستایی که الان دارمو از تو همین کلاس کشف کردم...

1) deathofstars.blogfa.com/post/419

2) deathofstars.blogfa.com/post/499

3) deathofstars.blogfa.com/post/521

4) deathofstars.blogfa.com/post/440

5) deathofstars.blogfa.com/post/422

6) deathofstars.blogfa.com/post/450

۲۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ bebar_baron.mp3

+ از صدای رعد و برق می‌ترسم

۲۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من و مراد؛ وقتی باهم قهریم :))))

حدودای 5 صبح خوابیدم و قرار بود شش و نیم مامان زنگ بزنه بیدارم کنه

زنگ زد و بیدارم کرد و بهش گفتم یه چند دیقه دیگه هم زنگ بزن ببین بیدارم یا نه

اینو گفتم و دوباره خوابیدم :))))

هفت امید زنگ زد و اصن یادم نیست چی گفت و چی گفتم و قطع کردم خوابیدم

دوباره زنگ زدن و به هر زحمتی بود هفت و نیم خوابگاه رو به مقصد جبهه‌ی علم و دانش و مبارزه با دیو جهل و نادانی ترک نمودم و به شدت بارون میومد و چتر برنداشتم و می‌دونستم یه ربع قبل مترو و یه ربع بعد مترو راهم پیاده است ولی با چتر میونه خوبی ندارم و اصن برای همینه چترم بعد 16 سال هنوز سالمه و هنوز دارمش و دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی (لینک)

در مواجهه با بارون دو برخورد متضاد دارم:

اگه تو خونه باشم و پشت پنجره، دلم حسابی می‌گیره و تحت این شرایط از بارون بدم میاد

ولی اگه بیرون باشم و زیر بارون و چترم نداشته باشم و حسابی خیس شم، در این صورت عاشق بارونم

مترو مسیر قائم دیر به دیر میاد و وقتی رسیدم داشت درارو می‌بست که حرکت کنه و بره و من با واگن خانوما که ابتدا و انتهای قطاره خیلی فاصله داشتم و باید تصمیم می‌گرفتم که همون جا قسمت مختلط که همه‌شون آقایون بودن سوار شم یا یه ربع بیست دیقه دیگه صبر کنم و سوار شدم و خوشحالم که نسل اون دسته از آقایونی که شرایط رو درک می‌کنن و جاشونو با آدم عوض می‌کنن منقرض نشده هنوز!

پیاده که شدم تا برسم فرهنگستان، بارون به حدی شدید شد که دم در کلاس از چادر و مانتوم آب می‌چکید، چنان که گویی از زیر دوش بیرون اومده باشم و همزمان با من یکی از بچه‌هام رسید و اوضاع اون انقدر وخیم بود که رفت از یکی از کارمندا لباس بگیره، عوض کنه

حالا تو اون هاگیرواگیر، اون شعر آهنگر که میگه باران ببار بر من و شهر و دیار من، باران ببار بر من و باغ و بهار من، باران بشوی دود و دم از آسمان شهر، باران ببر غبار غم از روزگار من مدام تو ذهنم ریپیت می‌شد!!!

مسئول پارکینگ به یکی از بچه‌ها اجازه نداده بود ماشینشو پارکینگ بذاره و بیرون گذاشته بود و یه تیکه رو پیاده اومده بود و اونم تا حدودی خیس شده بود و وقتی رفتار مسئول پارکینگو به مسئول آموزش گزارش کرد، مسئول آموزش گفت زین پس اینجا هر کی بهتون گفت بالا چشتون ابروئه بگید ما از آهنگر نامه داریم و راحت باشید کلاً :دی

اون هم‌کلاسی‌م که معلمه قبل امتحان بهم میخک داد، گفت برای کاهش استرسه و گفتم نمی‌خوام. نه اعتقاد دارم به این چیزای گیاهی و نه خوشم میاد و نه دوست دارم و... گفت بیگیر بخور باباااااااااا! سوسول!!!

گفت همه‌مون خوردیم و بخور آروم شی و منم داشتم قورتش می‌دادم که گفت بذار همون‌جوری تو دهنت باشه ولی خب من قورتش دادم! لامصب مزه‌ی داروی بی‌حسی دندونپزشکیو می‌داد



8 تا سوال بود که 7 تاشو باید جواب می‌دادیم و من اون از همه آسون‌تره رو که همه اونو جواب داده‌بودن بلد نبودم، ینی یادم نبود، ینی حتی یه جمله چرت و دری وری طور هم در موردش یادم نیومد بنویسم و به جاش به سوال بعدی جواب دادم و خداروشکر یکی از سوالات اختیاری بود!!! و یه سوال نیم نمره‌ای رو هم ناقص جواب دادم... ینی منظور سوالو متوجه نشدم، ینی این گفته بود GTT چیه و چی میگه و من نوشتم چیه ولی اینکه چی میگه رو ننوشتم و البته بلد بودم و نمی‌دونستم منظورش اینه که نظریه همگانی‌های زبان رو توضیح بدیم و GTT این نظریه رو میگه و من نمی‌دونستم این نظریه همونه که GTT میگه!

عکسامون رو برگه‌ی سوالات بود و ملت کلی ذوق کرده بودن و از اونجایی که دانشگاه سابقم از این ادا و اطوارا داشت من ذوق خاصی نداشتم نسبت به این حرکت! به هر کی یه برگه دادن و جوابارو قرار بود تو اون بنویسیم و همه همون یه برگه رو پر کردیم و تحویل دادیم و اون دختره رتبه1 که همزمان با من رسیده بود و خیس شده بود، هفت صفحه جواب نوشت! چی نوشت رو کسی نمی‌دونه، خودشم نمی‌دونه! و ما همه‌مون نیم ساعته برگه‌هامونو تحویل دادیم و اون بشرِ عجیب‌الخلقه یکی دو ساعت بعد ما تموم کرد! وی مرا یاد هم‌کلاسیای سابقم می‌ندازه! اصن روح اونا در وی حلول و شایدم هلول کرده! (چرا من املای این هلول/حلول یادم نمی‌مونه؟!)

علی‌ایُ‌حال، نیم ساعت امروز کجا و چهار پنج ساعتای دانشگاه سابق که تا شب زمان امتحانو تمدید می‌کردن کجا!!!

اون دختره که نذاشته بودن ماشینشو بذاره پارکینگ، هفته پیش کرمان بود و کلمپه آورده بود و سر جلسه کلمپه پخش شد و از اونجایی که کلمپه توش خرماست من دوست ندارم! اصن من شیرینی دوست ندارم و شکلات البته شیرینی محسوب نمیشه!


کلمپه

چه حس خوبیه ملت جزوه آدمو پرینت کنن و همه همونو بخونن!

به هر حال بعداً اگه استاد شدم :دی به کارم میان این جزوه‌ها...

اینم از امتحان پایان‌ترم اصطلاح‌شناسی

نمی‌خواستم خاطره امروزو بنویسم ولی یاد این دو تا پست افتادم و حس خوبی که الان برام دارن و 

نوشتم که حس خوب این پست هم بمونه برای فرداها! 

+ یادی از گذشته‌ها - امتحان پایان‌ترم سیسمخ

+ یادی از گذشته‌ها - امتحان پایان‌ترم کارگاه برق


۱۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ Amir_Tataloo_Bezar_Too_Hale_Khodam_Basham

اولین باره می‌شنوم این آهنگو!!!

تو خواب چه چیزایی گوش می‌دما!!!

والا


۱۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تایپ گزارشی که باید فردا تحویل استاد می‌دادم تموم شد.

گزارش ترجمه‌هامون و برداشتمون از اون فصل از کتاب که اول ترم برای هر کی مقدّر شده بود

از یه طرف جامدادیم تو خونه جامونده و فلشم تو جامدادی‌م بود و برای پرینت گزارش فلش لازم دارم و

البته بابا گفت پستش کنیم و من گفتم نه!

از یه طرف شهیدبهشتیا امتحاناشون تموم شده و تقریباً همه رفتن خونه و کسی نیست ازش فلش بگیرم و

از یه طرفم داشتم فکر می‌کردم صبح اصن فرصت نمی‌کنم پرینت کنم و

کجا پرینت کنم!!! 

نزدیک بود اشک تو چشام حلقه بزنه به یاد پرینتر توی اتاقم که یاد باد آن روزگاران یاد باد

که دیدم مسئول سایت خوابگاه که یه دختر تو دل بروی مهربونه، مثل من امتحان داره و 

خونه نرفته و تو راه‌پله‌ها داره درس می‌خونه

(اینکه میگم تو دل برو دلیل داره!!! بعضیا از شصت فرسخی حس نفرتتو تحریک می‌کنن، بعضیام کلید قفل دلتو دارن و سریع میرن تو درم از پشت سر می‌بندن :دی)

تا حالا فقط یه بار، اونم اول مهر سایت رفته بودم و بعداً هم دختره رو ندیده بودم

با اینکه کلهم اجمعین اینجا 3 طبقه و هر طبقه 10 واحده ولی خب کم می‌بینم و کم دیده میشم

همون اول مهر که رفته بودم برای پرینت، رشته‌مو پرسیده بود و منم داستان زندگی‌مو به اختصار شرح داده بودم

امشب که دیدمش، اسمم یادش بود

شناخت!!!

گفت تو همونی که...

منم گفتم آره بابا همونم

گفتم پرینت دارم و وقت کاری سایت و پرینت هم تموم شده بود

یوزر پس کامپیوتر اصلی سایتو داد که خودم برم پرینت کنم

فلششم داد که فایلارو تو اون بریزم ببرم برای پرینت

گزارشو پرینت کردم

جزوه‌ای که تایپ کرده‌بودم هم همین‌طور

جزوه رو دو سری پرینت کردم که یه نسخه هم بدم استاد

تو شریف رسم بود که ما همچین کاری می‌کردیم

ینی یه موقع استاد خودش می‌خواست

مثل دکتر ن. کنترل خطی و دکتر ب. سیسمخ!

اونا خودشون خواستن و

البته من بعد از اینکه نمره‌ها وارد کارنامه شد جزوه‌مو دادم بهشون که سوء تفاهم نشه!

ولی برخی همکاران!!! جلسه آخر جزوه‌شونو تقدیم استاد می‌کردن و یه نمره تشویقی هم می‌گرفتن

به هر حال چون بعداً استادو نمی‌بینم ایشالا همین فردا جزوه رو با گزارش می‌دم

یه چیز دیگه هم می‌خواستم بنویسم

اممممم

آهان

بابت جامدادی‌م خیلی ناراحتم...

آخه اون خودکارا توش بود و می‌خواستم با همونا بنویسم برگه امتحانیو

اتفاقاً امضاها و فرمای فارغ‌التحصیلی رو هم با همونا پر کردم تحویل دانشگاه دادم

ولی خب از اونجایی که ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن،

داشتم کیفمو برای فردا آماده می‌کردم

که دیدم یکی از خودکارا ته کیفم جامونده و وقتی کشفش کردم کلی ذوق کردم

کلی!!!

فردا سوالارو با همون جواب میدم

البته اگه! بلد باشم که جواب بدم

برم بقیه کتابو بخونم...

تا صبح عینهو یه جغد بیدارم...

اخوی هم همین‌طور...


* سرهنگ

۱۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این اولین امتحانِ پایانترمِ ارشده

اولین امتحان نیست

آخرین هم نخواهد بود

این یه لیوان نسکافه‌ای هم که الان کنارمه اولی نیست،

آخری هم نخواهد بود...

و با تقریب خوبی الان به جای خون، نسکافه تو رگام جریان داره 

و شاعر در همین راستا می‌فرماید بیا تا رگامو تو خونت بریزم :))))


و روی سنگ قبر آن بانو بنویسید اخوی آن بانو نیز آن شب بیدار بود، امتحان داشت و

هر نیم ساعت یک بار زنگ می‌زد و سوالاتی در باب مشتق آرک‌تانژانت ایکس و اِل اِن مطرح می‌نمود...


۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

Fireman, safeguard, grammarian on duty, walking dictionary, language agent, Gallicization force, high-quality communications promoter, a terminologist must be a bit of each. Dubuc-1987

مامور آتش نشانی!!!، گارد حفاظت!!!، متخصص دستور زبان، فرهنگ لغات سیار، عامل زبان، نیروی فرانسوی مئاب!!! و ترویج‌دهنده‌ی ارتباطات با کیفیت بالا!!! یک اصطلاح‌شناس باید کمی از هر کدام باشد...


به نظر من

و کمی هم فحش بلد باشد!!!



۱۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


1- درود؟ پرونده؟ نشانی رایانامه؟ طیِّب سُرعَتَکُنَّ؟ هم‌کلاسیه دارم عایا؟!!!

2- جزوه امتحان فردا رو هفته‌ی پیش تایپ کردم براشون فرستادم؛ 

جزوه امتحان بعد از بعدی ینی همین تاریخ زبان رو هم امروز تموم کردم و بازم جا داره روش کار کنم...

3- گزارش مقدماتی اون 2790 تا چکیده و به عبارتی 3166 صفحه ورد! رو هم دیشب تحویل دادم

تازه چند روز به موعد تحویلشم مونده بود :دی

ولی پدرم درومد تا میل مرج یاد گرفتم... باید 2790 سطر و 3 ستون اکسل رو تبدیل می‌کردم به 2790 تا فایل ورد و

بعدشم مرج و تازه باید هر چکیده تو یه صفه می‌بود!


۱۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

629- وَ بِالْوالِدَیْنِ...

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ

هنوزم وقتی تنهام در اتاقو قفل می‌کنم و می‌شینم پشت در و زانوهامو بغل می‌کنم و گریه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که اگه صد بار دیگه هم 18 سالم بشه بازم میام اینجا و بازم وقتی تنهام در اتاقو قفل می‌کنم و بازم می‌شینم پشت در و بازم زانوهامو بغل می‌کنم و بازم گریه می‌کنم.

اون روز که فایل گزارشام پرید و داشتم دوباره تایپشون می‌کردم، اون روز صبونه نخوردم، اون روز یه گوشه نشسته بودم و تایپ می‌کردم، اون روز مامان یه لقمه کره عسل برام آورد، من داشتم تایپ می‌کردم و نیم ساعت بعد بابا خامه عسل آورد و داد دستم و می‌دونستم! می‌دونستم شیرینیِ عسلِ اون روز، یه شب زهر میشه به کامم، می‌دونستم یه شب در اتاقو قفل می‌کنم و می‌شینم پشت در و زانوهامو بغل می‌کنم و گریه می‌کنم. می‌دونستم یه شب دلم برای اون روز صبح تنگ میشه...

+ تا حالا هیچ‌وقت پستایی که با گریه نوشتمو منتشر نکردم... ولی این یکی فرق داره یه کم!

۱۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دبیرستان، سرِ هیچی با بهناز شرط‌بندی کردم که یه روزه تستای خیلی سبز ادبیاتو می‌زنم

هدفم نه روکم‌کنی بود نه سر چیز خاصی شرط بسته بودم

شاید می‌خواستم یه کاری کنم که تو تاریخ ثبت شه مثلاً!

تا دو و نیم مدرسه بودم و حدودای سه رسیدم خونه و ناهار و نماز و

سه شروع کردم به تست زنی و خودزنی و تا دو نصف شب هزارتاش تموم شد

مامانم داشت سریال حلالم کنو می‌دید

سریاله یه چیزی تو مایه‌های کلیداسرار و اسم یکی از کاراکتراشم مراد بود!

یادمه ویندوز کامپیوترمون به هم ریخته بود و بابا بیدار بود اونو درست کنه

دو نصف شب خوابیدم و گفتم پنج بیدارم کنه که بقیه‌شو جواب بدم

کلاً 1296 تا تست... وقتی رسیدم مدرسه بیست تا از سوالا مونده بود

نمی‌تونستم تقلب کنم؛ اون وقت نمی‌تونستم در چنین روزی به این حرکت حماسی‌م افتخار کنم

کلاس ما طبقه دوم بود

تو یکی از کلاس های طبقه اول نشستم و اون چندتایی که مونده بودو جواب دادم و

زنگ تفریح نشستیم با بهناز و سایر دوستان جوابا رو بررسی کردیم 

بهنازم مثل مهسا و سهیلا از دست‌اندرکاران و بانیان این وبلاگ بود و

8 سال پیش وقتی اینجا داشت تو سایت مدرسه‌مون تاسیس می‌شد حضور داشت

از 1296 تا 63 تاشو اشتباه جواب داده بودم

اینارو نوشتم که برسم به اینجا که بگم شروع کردم دارم روی اون 2790 تا چکیده کار می‌کنم

علیرغم اینکه به خاطر امتحانام باهام مدارا می‌کنن ولی خب خودم از تبعیض خوشم نمیاد

الانم تا شعاع صد متری‌م و تا افق‌های دور تا چشم کار می‌کنه کتاب و جزوه است

ینی یه جورایی یک دست جام باده و یک دست زلف یار!

۱۷ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

627- ویل للمصلین... الّذین هم عن صلاتهم ساهون

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ب.ظ

برای اینکه رُطب خورده منع رطب نکرده باشم، بعدِ اینکه اون عکسو گذاشتم برای پست ثابت، تصمیم گرفتم خودمم زین پس عزمم رو جزم کنم و اولِ وقت بخونم که آیه‌ی أتأمرون الناس بالبر وتنسون أنفسکم شامل حالم نشه و از اونجایی که سیستمم هنوز به این سبک اول وقت نماز خوندن عادت نکرده، از صبح ششصد بار وضو گرفتم برای ادای فریضه‌ی مذکور و یادم افتاده که خوندم آقا! بیا بشین درستو بخون و اومدم نشستم درسمو خوندم و دوباره چند دیقه بعد پاشدم سمت محراب و سجاده! و دوباره یادم افتاده که خوندم! به والله خوندم!!! و اکنون به درجه‌ای از عرفان رسیدم که تو یه برگه‌ی A4 نوشتم تو نمازتو خوندی و زدم رو دیوار که هی بلند نشم برای نماز و از اونجایی که نسیم نیست و من مانده‌ام تنهای تنها میان سیل غم‌ها و اصن ارکان نمازم همه بر طبق رساله‌است، جز قبله که سمت رخ تو زاویه دارد و از اونجایی که دیگه چه‌قدر زنگ بزنم خونه و چه‌قدر درس بخونم و چرا تموم نمیشن این روزا و خب البته شروع هم نشدن متاسفانه و برآیند حرفام اینه که حوصله‌ام سر رفته و به وبلاگم پناه آوردم و بذار امتحانام تموم شه... یه پدری از خواننده‌هام درارم که اصن یه وضعی و منی که زیر 100 خط پست نمی‌ذاشتم میام چهار خط می‌نویسم و میرم و دوباره میام چهار خط دیگه پست می‌ذارم و میرم و البته که بنده به اینا میگم چهار خط! و هم‌اکنون با این پستای کوتاه، وبلاگ عزیزم شده عینهو تویتر! بله... بنده یه زمانی تویتر هم داشتم... ولی الان فیس بوکم ندارم و هیچی ندارم و به فاز فنا و بریدن از کائنات و وصل به ماورا رسیدم و فکر کنم پله پله دارم هدایت میشم سمت معراج و مِن حیث المجموع الان منم و این وبلاگ و در پی قطع رابطه ایران و جیبوتی وزارت خارجه کشورمان به دیپلمات‌های جیبوتی 24 ساعت فرصت داد تا کشور خود را روی نقشه پیدا کنند و تازه خوابمم میاد و شام هم نخوردم و انقدر کلیدواژه نوشتم که بعد از امتحانا در موردشون بنویسم که سرطان کلیدواژه گرفتم و پیش بینی می‌شود تا چندی دیگر واژه مجعول و ناشناس "پنج به علاوه یک" جای خود را به واژه ملموس و شیرین "دویست منهای یک" بدهد و معنی عنوان هم اینه که واى بر آن نمازگزاران، همانان که در نمازشان غفلت مى‌ورزند؛

آقا این ﺑﻼﮔﻔﺎ یا بیان ﺳﻔﺎﺭﺕ ﻧﺪاﺭن؟ ﻣﻴﮕﻢ ﻳﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺭﺷﻴﻮﻣﻮنو ﭘﺎﻙ ﻛﺮﺩن، ﻻﺯﻡ ﻣﻴﺸﻪ

۱۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیو (فارسی نو)، dew (پهلوی)، zyw زیو (سُغدی)، dyu (خُتَنی)، ar-deu (آسی)، daeva (اوستایی)، deiva (فارسی باستان)، deva (هندی باستان)، deus (لاتین)، zeus (یونانی)، dieu (فرانسوی). این کلمه تا فارسی باستان همان معنی دیو را می‌دهد ولی در هند و اروپایی به معنی درخشیدن است که day از آن گرفته شده‌است. در زبان هندی، دیو ahura یا asura است که به معنی خداست. آخه دیو به معنی درخشیدن کجا به معنی خدا کجا!!! در زبان فارسی و هندی "ه" و "س" به هم تبدیل شده‌اند؛ مثال دیگر هند و سند؛ که سند همان هند است. ینی من اگه این درسو پاس شم، نه تنها کامنتارو باز می‌کنم، بلکه تنظیم می‌کنم بدون تایید من منتشر شن!!! شیخ‌تون داره اینو گوش می‌ده :دی Kamran_Hooman_Man_Toro_Mikham

نمره 20 کلاسو
نمیخوام
بهترین هوشو حواسو
نمیخوام
دختر خوشگل شهر پریا
اون که جاش تو قصه هاسو
از این دوتا لطفا :دی
۱۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امتحانای نسیم تموم شد و داره میره خونه و امتحانای من هنوز شروع نشده و قراره این دو هفته رو تنها باشم و این ترم به حول و قوه‌ی الهی و با استعانت از نیروهای ماورایی یکی از اخلاق به ظاهر گند گذشته‌ام رو با موفقیت کنار گذاشتم و به نسیم اجازه دادم از ظرفام استفاده کنه... البته هنوز به اون درجه از تعالی نرسیدم که از ظرفای یکی دیگه استفاده کنم و تنبلی وی در امر شستن ظرفاش مزید بر علت میشه که هر از گاهی از ظرفای من استفاده کنه و اگر چنانچه این پست deathofstars.blogfa.com/post/346 را مطالعه بفرمایید، پی به عظمت این تغییر و تحول تاریخی شخصیتی بنده برده و آرزوی توفیق روزافزون می‌نمایید.

هم اتاقی شاهین‌دژی‌م که از ترم بعد قراره بیاد خوابگاه، یه کُردِ جدایی‌طلبه؛ 

و این برای منِ وطن‌پرستِ دو آتیشه که نه خودش و نه خانواده‌ی 4 نفره‌اش هرگز پان‌ترک نبوده و نیستند و نخواهند بود و شعارشون حب الوطن من الایمانه ینی عذاب! ینی دیروز اون نیم‌ساعتی که وسیله‌هاشو آورده بود بچینه بره و ترم بعد بیاد، همه‌ی اون نیم ساعت و به عبارتی همه‌ی اون 1800 ثانیه رو نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به اعصاب نداشته‌ام مسلط باشم. البته نسیم هم به نوعی کُرده ولی خب نسیمی که نمی‌دونه ایران با چه کشورایی همسایه است کجا و این شاهین‌دژی که آورده نقشه جدید ایرانو نشونم میده کجا!

دیشب به نسیم گفتم ترم بعد خبری از کیک نیست...

 دلم برای پستای طویله‌ام تنگ شده... من اصن از این پستای سه چهار خطی خوشم نمیاد... دوست دارم بیام برم رو منبر و پایینم نیام... مرگ بر امتحان!


۱۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

624- سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۲ ب.ظ

دارم جزوه‌هامو تایپ می‌کنم و بیشتر از همه، جزوه‌ی درس زبان‌های باستانی اذیتم می‌کنه... فونت‌های باستانیو رو لپ‌تاپم دارم ولی خب می‌تونستم تصمیم نگیرم که جزوه‌هامو تایپ کنم و می‌تونستم جزوه ننویسم و روز آخر از بچه‌ها بگیرم و می‌تونستم خودمو درگیر کار و پروژه نکنم و اصن می‌تونستم ارشد نخونم

چند روز پیش به بابا می‌گفتم برق که سهله، من اگه توی دورافتاده‌ترین شهرستان، آفتابه‌سازی و آفتابه‌شناسی هم می‌خوندم، به همین اندازه‌ی الان درگیر کتابام بودم و پروژه داشتم و سرم شلوغ بود و شبا بیدار می‌موندم و درس می‌خوندم...


منبع عکس: یکی از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم... یادم نیست کدوم وبلاگ :( 

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیالوگ دیشب من و یه شریفی:



و از دیشب تا حالا، نتم هی قطع و وصل میشه

حتی الانم قطعه و منتظرم وصل شه که این پستو منتشر کنم

* وی‌پی‌ان همون Virtual Private Network هست... خودتون سرچ کنید ببینید چیه... من اعصاب ندارم

* برای خواننده‌های جدید: nebula.blog.ir/post/458

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اولین چیزی که از زبان‌شناسی یاد گرفتم دال و مدلول بود

دال، اون صوت یا نوشتاره، مثل آب فارسی، واتر انگلیسی، ماء عربی و سو ترکی

آبو چه آب بنویسی، چه water، به هر حال آبه و 

مدلول، مفهوم آبه که آدم اگه بی‌سواد و کر و کور و لال هم باشه می‌دونه آب چیه

حتی اگه تا حالا لفظ الف و ب در کنار هم رو نشنیده باشه.

استادمون می‌گفت خیلی از مفاهیم و احساسات هستند که براشون اسم یا دال نداریم

ینی نمی‌دونیم چی صداشون کنیم، اصن براشون واژه نداریم، ینی اختراع نکردیم!

وقتی می‌خوایم بیانشون کنیم با هیچ لفظ و به هیچ زبانی نمی‌تونیم به زبون بیاریمشون


چند وقته که یه همچین حسی دارم و حتی این حسم اسم نداره

حس جدیدی نیست، خوشحالی نیست، عاشقی نیست، سردرگمی و تردید و انتظار هم نیست

نمی‌دونم چیه... ینی می‌دونم... ولی براش دال تعریف نشده هنوز.

دارم سایه آفتاب علیرضا قربانی و بی‌واژه‌ی اصفهانیو گوش میدم

یه جایی میگه: منو دریا، منو بارون، منو آسمون صدا کن، منو تنها، منو عاشق، منو خوب من صدا کن، منو از همین ترانه واسه ما شدن صدا کن، منو بی‌واژه صدا کن، منو شب صدا کن اما، اون شبی که تو رو داره، اون شبی که جای ماهش، تو رو پیش من بیاره، منو آئینه صدا کن، که میخوام مثل تو باشم، که برای با تو بودن، میخوام از خودم جدا شم

این پنج شش خط شبیه حس الانمه ولی خب بازم اونی نیست که دارم حسش می‌کنم، اونجایی که میگه ای واژه‌ی بی‌معنی، رویایی بی‌تعبیر، آغازترین پایان، آزادترین تقدیر، تو سایه‌ی خورشیدی، تو بوسه‌ی در بحران، تو دلهره‌ای آرام، مهتابِ تر از باران، آرامش طوفانی، می‌سازی و ویرانم، من حادثه بر دوشم، من عشق‌نمی‌دانم...


* عنوان: بخش‌هایی از دعای جوشن کبیر

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ﺟﺰﻭﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﺟﺴﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﺳﻤﯽ 

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ 

ﺩﺭ ﮐﻮﺗﺎهﺗﺮﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ، ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﻓﺮﻭ می‌برد.

۱۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تازه تعهد هم گرفتن

تازه فرم و متن تعهد رو هم خودمون باید می‌نوشتیم

تازه یه همچین چیزی نوشتم:


تازه دیروز که سی‌دی داده‌هارو از دختر رئیس قوه قضائیه سابق گرفتم، گفت کیفتو بذار زیر چادرت، از پیاده‌رو برو، مواظب خودتم باش... فکر کنم منظورش این بود که مواظب این سی‌دیه باش... در راستای کیف و چادر، عکسم تو پروفایلم هست...

۱۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

618- من از یادت نمی‌کاهم

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۰۱ ب.ظ
نیم ساعت پیش هم‌اتاقی شاهین‌دژی و دوستش اینجا بودن
وقتی فهمیدم دوستِ هم‌اتاقی شاهین‌دژی‌م هم‌اتاقی مهساست،
چند تا از اون کیکایی که از خونه آورده‌بودمو گذاشتم تو یه ظرف و گفتم ببره برای مهسا
یه یادداشتم کنار کیکا گذاشتم
نوشتم:
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم


deathofstars.blogfa.com/1386/11 اون هوالحق رو مهسا تایپ کرد...

بعداًنوشت:
۱۲ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پاشدم وضو بگیرم برم نماز ظهرمو بخونم؛ دیدم هنوز ساعت 10 هم نشده :|

۱۲ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
از صبح، آشنا و غریبه، دوست و دشمن، همسایه و ده واحد اون ور تر و این ور تر، هر کی منو می‌بینه، میگه رسیدن به خیر! بس که در فراقم این هم‌اتاقیم ناله و زاری و شیون و فغان کرده و هر کیو دیده گفته دلم برای شباهنگ تنگ شده و تنهام و اونام گفتن شباهنگ کیه و اینم گفته هم‌اتاقیمه و اونا پرسیدن چی می‌خونه و این بنده خدام شروع کرده به توضیح و شرح و بسط ماجرا و پرسیدن چی میخونده و اینم توضیح داده و حتی بهش رحم نکردن و پرسیدن چرا تغییر رشته داده و چه جوری یه دانشگاه تهرانی اومده خوابگاه ما و اینم مساله رو از اساس و بیخ و بن تشریح و تببین کرده و الان با یه تقریب خوبی همه منو می‌شناسن بحمدالله! تازه ازم خوششونم اومده!!! بازم بحمدالله!

و جامدادی و محتویاتش از جمله فلشم رو خونه جا گذاشتم؛ یه سری خرت و پرت سپرده بودم مامانم برام آماده کنه و اونارم جا گذاشتم؛ حتی شونه‌مو هم جا گذاشتم و من اگه موهامو شونه نکنم خوابم نمی‌بره! و شونه چیزی نیست که از کسی قرض بگیری و چیزی نیست که یکی یه چندتا اضافه داشته باشه و آکبند هم باشه که ازش بگیری و این دور و برام شونه‌فروشی نیست...

اردیبهشت امسال، یه سورپرایز و به عبارتی یه بسته‌ی پستی داشتم از تبریز و از طرف سهیلا؛ برام سوغاتی، شونه خریده بود و تازه انجیرم فرستاده بود و نوشته بود نشسته و موقع خوردن بشورمشون



مثلاً نمیشد این شونه رو امروز می‌فرستاد؟!

شونه میخوام خب...



و اگه بعد از دیدن شوفاژ کثیف خوابگاه بغض کردید و با شوفاز تمیز خونه‌تون مقایسه کردید و دوباره بغض کردید و حس گریه بهتون دست داد و بغض کردید و اهل بشور بسابم نبودید، روش کاغذ رنگی بچسبونید و به این فکر کنید که مسائلی به مراتب مهم‌تر از کثیفی شوفاژ هم هست برای بغض کردن؛ مساله‌ی بغرنجی به نام امتحانات! و می‌دونم تحمل درد فراق و هجران سخته ولی خب این تاریخ امتحانامه: 19 و 21 و 26 و 27 و 29 دی! و من کتابامو با خودم نبرده بودم خونه و هیچی نخوندم و قطعاً شما هم دوست ندارید من بیافتم! :دی
به وبلاگ دیگه‌ای معتاد نشید تا من برگردم...
۱۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

614- یکی یه لیوان آب قند بهم بده

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ق.ظ


این فولدر تا دیشب پرِ گزارش بود، گزارشایی که تو این یه ماه نوشته بودم 

الان میگه خالیه و هیچی توش نیست...

فایل‌ها هیدن نشدن، اصن نیستن، بک‌آپ ندارم، لپ‌تاپم ویروسی نشده، نمی‌دونم چی شده

نقطه اوج داستان اینجاست که سر صبی پیغام رسیده دستم مبنی بر مبنا قرار گرفتن گزارشای من

ینی فی‌الواقع گزارشای من کامل از آب درومده و به عنوان مرجع انتخاب شده و 

الان فایل وردشو میخوان و من هیچی ندارم جز پی دی افی که براشون فرستادم که اونم تو ایمیلمه

همین pdfی که تو ایمیلمه، تبدیل به ورد کردم ولی ریخت و قیافه‌اش ناجوره، حروفش به هم ریخته :(

ینی الان باید بگم لابد خیر و حکمتی بوده که دم امتحانات بشینم دوباره گزاراشارو بنویسم؟

چند روز نیستم...

ینی بخوام هم نمی‌تونم باشم :|

پس چی شد اون آب قند؟

۰۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

613- راه ما غمزه‌ی آن ترک‌ کمان ابرو زد

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ق.ظ

دیدم داره لپ‌تاپشو تمیز می‌کنه (با این الکلایی که اسمشو نمی‌دونم)

من: داداشی؟ میشه لپ‌تاپ منم تمیز کنی؟

امید: :|

من: لطفاً :)

امید: :|

من: ببین تو الان دایی این لپ‌تاپ محسوب میشی و به هر حال یه سری وظایف داری در قبالش

امید: :|


بس که این ور اون ور بردمش، از هویج و آرد و شکر گرفته تا گل و لای و شن و ماسه روش ریخته بود

سه چهار ماهم نیست ازش استفاده می‌کنم و به این گند و کصافط کشیده شده :|

بدبخت فلک‌زده همیشه هم روشنه و بس که کار می‌کشم ازش!


نیم ساعت پیش تمیزش کرده و لپ‌تاپم شده مثل روز اولش و

آورده میگه لپ‌تاپ مثل ابروی آدم می‌مونه، باید بهش برسی، مرتبش کنی، تمیزش کنی

من: :|

زل زدم تو چشاش و میگم ابروهامو ببین! 

داداشم: هممممم، شریف بودی بیشتر از اینا به خودت می‌رسیدیااااااا

من: :|
+ عنوان از حافظ
۰۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)