939- خاطرات روزانهی یک دختر پانزده ساله؛ دستنوشتههایی با ده سال قدمت
ناکاتا پرسید: «میتوانید به من بگویید خاطرات چه جوری هستند؟»
خانم سائکی به دستهایش روی میز خیره شد، بعد سرش را بالا آورد و دوباره به ناکاتا نگاه کرد. «خاطرات شما را از درون گرم میکند. اما در عین حال شما را پاره پاره میکند.»
ناکاتا سرش را تکان داد. «این چیز سختی است. تنها چیزی که من میفهمم زمان حال است.»
خانم سائکی گفت: «من درست برعکسم.» (کافکا در ساحل، صفحهی 556)
ناکاتا گفت: «من زمان درازی زندگی کردهام، اما همانطور که گفتم، من هیچ خاطرهای ندارم. بنابراین این «رنج بردن» را که از آن حرف میزنید واقعاً نمیفهمم... اما آنچه فکر میکنم این است، شما هر قدر هم رنج برده باشید، هرگز نخواستید آن خاطرات را از دست بدهید.»
خانم سائکی گفت: «این حقیقت دارد. هر چه بیشتر به آنها میچسبیدم، آزاردهندهتر میشد، اما هرگز نخواستم تا زمانی که زندهام، آنها را رها کنم. این تنها دلیلی بود که برای ادامهی زندگی داشتم. تنها چیزی که ثابت میکرد زندهام.» (صفحهی 558)
+ معرفی انیمیشن: Inside Out 2015
عیدتون مبارک