۱۹۶۵- دستم بگیر، کز غمت افتادهام ز پا
جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی لابهلای یکی از غزلهاش میگه:
به کدامین دعات خواهم یافت؟
تا رَوَم آن دعا بیاموزم
+ التماس دعا
جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی لابهلای یکی از غزلهاش میگه:
به کدامین دعات خواهم یافت؟
تا رَوَم آن دعا بیاموزم
+ التماس دعا
سرم تو لپتاپه و دارم سؤالهای امتحان میانترمو برای معاون مدرسه میفرستم. صبح مدرسه بودم و حالا فرهنگستانم. آبدارچی، بشقاببهدست میاد اتاقم و سیب قاچشده رو میگیره سمتم. میوههای روی میزمو نشونش میدم و میگم ممنون، دارم. میگه: «بردار؛ این نطلبیدهست. سیب نطلبیده مراده». یاد روزی میافتم که همینجا، همکلاسیم لیوان آبو گرفت سمتم و گفت: «بگیر، آب نطلبیده مراده». برمیدارم. کِی بود؟ سیب نطلبیده رو میذارم روی میز و مهرِ نودوچهارو از اسفند چهارصدودو کم میکنم ببینم از کی منتظرم.
همیشه بازی دنیا همین نمیماند
بساط غصب در آن سرزمین نمیماند
به خویش آمده دنیا، زمان بیداریست
اسیر جهل، جهان بیش ازین نمیماند
زمین، به گفتۀ قرآن -که نیست غیر از حق-
همیشه در کف مستکبرین نمیماند
برای عبرت دنیا نوشته شد تاریخ
چنان نمانده و هرگز چنین نمیماند...
نفیسه سادات موسوی
پنج ماه پیش که چمدونمو برای یه سفر چندروزه به تهران جمع میکردم، فکرشم نمیکردم اینجوری به این شکل و به این زودی تو این شهر موندگار بشم. پر از اتفاقات پیشبینینشده و غافلگیرکننده بود این روزها. تجربههای جدید، آدمهای جدید، جاهای جدید. خودم هم حتی جدید بودم. این پنج ماه برای من قدّ پنج سال گذشت. سخت گذشت. و همچنان سخت میگذره و سختتر میشه.
+ عنوان از حافظ
۱. حدسم درست بود و قادا، واژهٔ دخیل از زبان عربیه که یه تغییر آوایی کوچیک درش رخ داده و شده قادا، به همون معنای قضا و قدر و خطر و بلا.
توضیح بیشتر: قادا آلماخ در زبان ترکی برای قربون صدقه رفتن بهکار میره. قادا بهمعنی خطر و بلا و آلماخ هم بهمعنی گرفتنه. معادل با درد و بلات به جونم، قربونت برم. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) هم بهکار رفته این واژه. بیشتر، سنوسالدارها و گویشوران شهرستانهای دیگه میگن. تو تبریز از همسنوسالهام (حداقل از دخترها) نشنیدم ولی تو خوابگاه یه بار از یکی از دانشجوهای اهل خوی شنیدم که تو تعارفها و تشکرهاش بهجای «قربان شما» استفاده میکرد این عبارتو. یه بار وقتی از یکی از دوستان کردزبانم جملهٔ قَضات له گیان رو شنیدم شک کردم که نکنه این قادای ما هم همون قضاییه که اینا میگن.
۲. آبگرمکن ارورِ E02 میداد. تعمیرکار اومده بود ببینه چشه. گفت دودکش نباید انقدر دراز باشه. یه مبدل هم توش بود اونو جرمگیری کرد و منم با دقت داشتم نگاه میکردم ببینم چی به چیه. گفتم دما رو هم شونزده نشون میده در حالی که آب، داغه. گفت اشتباهی لولۀ آب سردو به سنسور یا دماسنج وصل کردهن. درستش کرد اونم. دو نفر بودن؛ با پسر همسایه میشدن سهتا. براشون شربت آلبالو درست کردم. فکر کنم از این قاشقای کوچیک دراز برای هم زدن شربت نداریم. یا من پیدا نکردم. تو لیوان کمارتفاع ریختم و قاشق چایخوری گذاشتم توش.
یادی هم کنیم از آهنگِ نگو نمیامِ هایده. اونجا که میگه کبوتر بچه کرده، کاش بودی و میدیدی. تعمیرکار میگفت دوتا تخم گذاشته و حواسش بود آسیب نبینن و خونهش خراب نشه.
۳. کاش بودی و اینم میدیدی:
۴. کاش آبگوشت و پنکیکهامم میدیدی:
۵. حتی اینو:
۶. تو شرایطی که فرش خیسو لوله کرده بودم و منتظر تعمیرکار بودم، واقعاً دیگه کاش بودی و میدیدی:
۷. کاش بودی و اینم میدیدی. با یه کم گلاب و یه کم بهارنارنج (همون سوغات شیراز (گفتم شیراز و یاد شاهچراغ افتادم و جا داره تُفم رو نثار شرف نداشتۀ هر کی از ناامنی کشور خوشحال میشه یا بیاعتناست بکنم) و یه کم زعفران و شکر و چند تیکه یخ درست کردم. سؤال اول: آب هم لازمه برای اینجور شربتا که با عرقیجات! درست میشه؟ چون که تا حالا از این چیزا نخوردم. سؤال دوم: مارک لیوانای نو رو باید مثل مارک لباس نو کند یا خودش بهمرور کنده میشه؟ تا حالا با لیوان نو مواجه نبودم خب اولین بارمه.
این همون لیوان کمارتفاعیه که توش شربت آلبالو درست کردم برای تعمیرکارا.
۸. ولی همون بهتر که نبودی و این ترکیبِ پیوستۀ برنج و عدس و رشته رو ندیدی. خوبه که نیستی و نمیبینی چه بلایی سر برنجای فوق اعلای اعلای اعلای شمال میارم (چونکه روی کیسهش سه بار نوشته اعلا) :|
۹. هر سال روز تاسوعا با امید و پریسا و محمدرضا شلهزرد پخش میکردیم و میرفتیم درِ خونهٔ مادربزرگ دوستم نگار آشرشته میخوردیم. امسال تهران بودم و نه شلهزرد پخش کردیم نه کسی برامون شلهزرد آورد. دیگه خودم دستبهکار شدم و با یه پیمانه برنج و شکر و یه کم گلاب و زعفران و چندتا دونه خلال پسته و خلال بادام نتیجه شد این چهارتا کاسه. نهم مرداد به منصۀ ظهور رسونده بودمش، ولی پیکوفایل مشکل داشت عکسشو نمیتونستم آپلود کنم. حالا درست شده.
نذر و نیت خاصی هم نداشتم ولی اگه بیای خوشحال میشم و تا وقتی باشی درست میکنم. هر سالم مقدارشو دوبرابر سال قبل میکنم. تصاعدشم حساب کردم و رو هوا نگفتم دو برابر. تو فقط بیا :)) بهقول هایده نگو نگو نمیام. در ادامه میفرماید امیدو پر دادن! دیگه سخته برام. گلا چشم انتظارن، تا از در برسی تو، گلا غرق بهارن، کاش بودی و میدیدی (اینجا منظور از گلا، فقط و فقط گل نسرینه و منظور از غرق بهارن هم غرق آب این لولههای ترکیده)
۱۰. یه بار مسئول حضور و غیاب خوابگاه صدام کرد و گفت یه خانومه اومده خوابگاه دنبال دختر خوب بیستوهفتهشتساله برای پسرشه. گفتم عزیزم من متولد هفتادویکم. سی رو هم رد کردم امسال. گفت اشکالی نداره پسره بزرگتره و دندونپزشکه. گفتم من کلاً ازدواجِ اینمدلی رو دوست ندارم. ولی اگه دنبال دختر خوبن چند نفرو میشناسم. از منم کوچیکترن و ازدواج اینمدلی رو هم تأیید میکنن. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. داشت بختمو باز میکرد که نذاشتم و گرهشم محکمتر کردم تازه.
۱۱. چله فقط چلههای خودم که روز عاشورا تصمیم گرفتم تا اربعین هر روز زیارت عاشورا بخونم و اون روز خوندم و دیگه یادم رفت تا امروز که سه هفته گذشته از اون تصمیم.
۱۲. مامان فرستاده. ازآبگذشتهست.
۱۳. یه اسمی اومده بود فرهنگستان برای گرفتن مجوز ثبت. فکر کنم اَبلوچ، آبلوگ یا آبلوج بود. معنیش میشد قند مکرر. قندی که دو بار تصفیه شده باشه. بهش مجوز دادن چون خارجی نبود و از اینا نبود که کلمات خارجی رو تداعی میکنه و مجوز نمیگیره. ولی تلاش ملت برای پیدا کردن نامهای عجیب و غریب و استفادۀ مجدد از واژههای منسوخ ستودنیه.
بهدلیل علاقهٔ وافرم به شیرینیجات، یکی از دوستام قندائیل، فرشتۀ موکّل بر قند صدام میکنه. خودشم خوابائیل و کافائیله. چون یا خوابه یا در حال خوردن قهوه. فرشتههای موکّل بر خواب و قهوه.
۱۴. یه بار با یکی از بچههای خوابگاه سر یه موضوعی بحث میکردم. ارجاعش دادم به کتاب الغارات. اونم رفت خوند. درسته که نظرش عوض نشد ولی شوهرش بهش گفته بود اینی که این کتابو بهت معرفی کرده کیه که تونسته تو رو به خوندن این کتاب وادار کنه؟ این دوستمون بهشدت غیرمذهبی و یکدنده بود و شوهرش حق داشت تعجب کنه که کیه تونسته اینو سراغ یه همچین کتابی بفرسته.
۱۵. تو این جمله، «بیزحمت» رو هم میشه «لطفاً» معنی کرد هم «راحت». ایهام داره. چند روز پیش تو مترو گرفتم عکسو. انتظار داشتم این واژه زیرمدخل «زحمت» باشه و معانیش اونجا اومده باشه، اما نه فرهنگ معاصر و نه سخن، زیرمدخلش نکرده بودن و بیزحمت رو بهصورت مستقل بهعنوان سرمدخل آورده بودن. فرهنگ معاصر فقط معنیِ لطفاً رو نوشته بود و فرهنگ سخن هر دو معنی رو. دهخدا و فرهنگهای قدیمی هم همین کارو کرده بودن. سرمدخلش کرده بودن. البته دهخدا هم مدخلش کرده بود هم زیرمدخل زحمت. هر دو جا هم معنی کرده بود که بهنظرم میشد ارجاع داد و دوبارهکاری نکرد. جایی از جزوهٔ فرهنگنویسی ارشدم (که پیدیافش کردم و همیشه همراهمه) هم نوشته بودم واژهها زیرمدخل نمیشن. از اونجایی که بیزحمت هم واژهست، لابد به همین دلیل مستقل بهعنوان سرمدخل اومده بود. ولی اگه منِ کاربر، زیرِ مدخل زحمت دنبال بیزحمت بگردم و اونجا انتظار داشته باشم ببینمش، نباید یه ارجاعی چیزی برام گذاشته باشن که دستخالی برنگردم؟ یا انتظارم بیجاست و از اول باید میرفتم سراغ حرف ب و واژهٔ بیزحمت، و نه زحمت و زیرمدخلاش؟
#ز_گهواره_تا_گور_حتی_در_مترو_هم_دانش_بجوی
۱۶. اولین بارم بود اصطلاح آبخورده رو میدیدم. بهنظر میرسه به چیزی که کهنه و فرسوده و ازکارافتاده باشه و به درد نخوره میگن. همین غیرقابلتعمیری که نوشته. شایدم بشه به یه دردی خوروند و اجزاشو برای کار دیگهای استفاده کرد و اصطلاحاً بازیافتش کرد. مترادفهایی که برای این مفهوم به ذهنم میرسه ایناست:
زهواردررفته | فکسنی | قراضه | اوراقی | عتیقه | لکنته | آفتابه خرج لحیم |
البته اینا اون معنی بازیافتی رو نمیرسونن. شایدم بهمعنی گوشیایه که واقعاً تو آب افتاده. ولی تعمیر چیزی که غیرقابلتعمیره تناقض نیست؟
۱۷. یکی از اصطلاحاتی که تو جلسۀ واژههای حوزۀ بازاریابی در موردش بسیار بحث شد ماتریس بوستون بود. استادان حوزهٔ بازاریابی این معادلها رو برای چهار وجه ماتریس پیشنهاد داده بودن: سگ، گاو شیرده، ستاره و علامت سؤال. برای انواع محصول در انواع بازار و نرخ رشد و قدرت رقابت. چون بین خودشون این معادلها رایج بود و اینها رو استفاده میکردن، فرهنگستان هم پیشنهادشونو پذیرفت و تصویب کرد. البته اولش سعی بر این بود که بهجای سگ معادل دیگهای پیدا کنن ولی بعد از کلی بحث، معادل بهتری پیدا نشد و در نهایت همون وضعیت سگی! تصویب شد.
اصطلاحات انگلیسیشون اینا بودن: Dog, Cash Cow, Star, Question Mark
۱۷.۵. آسانسورهای فرهنگستان آسانبر هستند.
۱۸. بعد از جلسات شورای واژهگزینی، دکتر حداد و معاونش و مسئول ثبت اسامی جلسه دارن. منم اجازه گرفتم که تو این جلسات حضور داشته باشم. یه بار این آقایی که چایی میاره اومد برای پذیرایی. دکتر حداد گفت دوتا آبمیوه اونجا دارم بیار نصفشون کن. چهار نفر بودیم. یکی از رانیا پرتقال بود یکی هلو. من عاشق پرتقالم و از هلو متنفرم. تا حالا لب به آبِ هلو نزدم. تو لیوان که ریخت رنگشون مثل هم بود، ولی پرتقالا روشنتر بودن. اول گرفت سمت دکتر حداد و مسئول ثبت اسامی. اونا پرتقالا رو برداشتن و آه از نهاد من برخاست. هر کی جز ایشون بود میگفتم تو رو خدا بیا عوض کنیم ولی روم نشد و نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و سرکشیدم هلو رو. شرایط یهجوری بود که نمیشد نخورم. خوردم ولی حالم داشت به هم میخورد و کم مونده بود بالا بیارم. همچنان متنفرم از آب هلو. هر چه از دوست رسد هم نیکو نیست همیشه.
۱۹. یکی از بچههای کامپیوتر شریف هم مثل من ارشدشو فرهنگستان بود و الان دکتری میخونه. یه بار تعریف میکرد که محل کارم تو یه ساختمون مخابراتی نزدیک فرهنگستان بود و از کارمم راضی بودم. از اونجا بیرون اومدم که بیام سراغ زبانشناسی و الان عین چی پشیمونم. مشکل اینجا بود که اون ساختمون نزدیک فرهنگستانه و هر بار از جلوش رد میشه و هر بار احساس ندامتش تجدید میشه.
۲۰. یه بار سر جلسۀ دفاع یکی از بچهها رفته بودیم. داورا یه سری ایراد از کارش گرفتن و اصولاً اینجور مواقع استاد راهنمای آدم از آدم دفاع میکنه. چون استاد راهنماست که میگه فلان کارو بکن یا نکن. این استاد نهتنها دفاع نکرده بود از اون بدبخت که حتی خودشم دعواش کرده بود که آره من چند بار گفتم گوش نکرد. سلب مسئولیت کرده بود در واقع. بعداً یه بارم پیش اومد که به یکی از بچهها یه مسئولیتی داد و اون یه کارایی کرد و بعدتر یکی از استادها تو یه جلسهای توپید به اون دانشجو که شما چهکارهای که این کارا رو میکنی؟ این استادم بهجای اینکه بگه من بهش این مسئولیتو دادم سکوت کرده بود. منم یه بار برای یه کاری ازش مجوز گرفته بودم و اون کار به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. کلی هم ازم تعریف و تشکر کرده بود. ولی یه سریا به اسم همکاری تو اون کار کلاسشونو پیچونده بودن و همکاری هم نکرده بودن. بعدها استادی که کلاسش مورد پیچوندن واقع شده بود گلایه کرده بود پیش این استاد. این استادم که بهم مجوز داده بود گفته بود نه ما اجازه نداده بودیم و خودسرانه این کارو کرده بودن. حالا درسته این ادعاش مضحک بود و کی باورش میشه ما بدون مجوز چنین کار بزرگی کرده باشیم، ولی همهمون فهمیدیم این استاد، مسئولیتگریزه و اعتمادبهنفس اینو نداره از کاری که کرده دفاع کنه. و حواسمونو در تعامل باهاش بیشتر جمع کردیم.
۲۱. رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی. این جمله رو ازش نوشته بودن که بهشت را به بها دهند نه به بهانه. بچه که بودم تو یه کتابی که اسمش یادم نیست خونده بودم که بهشت را به بهانه دهند نه به بها. شاید اشتباه تو ذهنم مونده ولی هر دو میتونه درست باشه.
۲۲. اینجا وایستاده بودم که یهو از آسمون یه تخممرغ نازل شد افتاد ترکید. آسمونو نگاه کردم و پرندهای ندیدم. به خانومی که پیشم بود گفتم فکر کنم عجله داشت همونجا تو آسمون تخم گذاشت رفت. شوخیمو جدی گرفت و گفت نه نمیشه، پرندهها باید یه جای آروم و نرم باشن تا بتونن تخم بذارن. یکی هم از اونور گفت خوششانسی میاره این اتفاق.
۲۳. خداوندا به من صبری عطا بفرما که عجله نکنم و نرسیده به ایستگاه مدنظر پیاده نشم مجبور نشم بقیهشو پیاده برم یا دوباره سوار شم.
۲۴. تو بیآرتی دوتا خانوم مسن تسبیحبهدست و ذکربرلب دیدم. تو اتوبوسی که اکثراً حجاب ندارن دیدن چنین صحنهای برام جای شگفتی داشت.
۲۵. دور از جانِ عزیز این دو بزرگوار و من و شما، ولی شاعر میفرماید:
سُبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه
معصیت را خنده میآید ز استغفار ما
حتی میفرماید:
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
۲۶. از پیرمردی که تو صف بیآرتی نشسته بود و پولای خردشو میشمرد و تو کیسهش دوتا فال بود پرسیدم اینا فروشیه؟ گفت آره. گفتم یکیشو میشه بدین به من؟ گفت خودت بردار.
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
پسزمینه، فرشای خوابگاه دانشگاه شهید بهشتیه.
تو عزیز مصطفایی، نور چشم مرتضایی
عصر فردا سرجدایی...
هیئت دانشگاه شریف
امشبی را شهِ دین در حرمش مهمان است
عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است
مکن ای صبح طلوع
یه سری از اینا پستای اینستاگرامم هست و یه سریا مخصوص وبلاگه.
۱. بهمناسبت سیزدهم تیرماه، سالگرد درگذشت محمد معین (۱۲۹۷-۱۳۵۰) و روز ملی دماوند از مدخل «دماوند» فرهنگ معین (بخش اعلام) عکس گرفتم.
۲. داستان این «ماست» از این قراره که وقتی همکلاسیم (هماتاقیم) رفته بوده سلف ناهار بخوره و ناهار منم بگیره بیاره، یکی از بچههای دانشگاه ماستی که کنار غذا بهش دادنو داده بهش و گفته دیشب خواب دیدم که ماستمو میدم به یکی که یه لباس شبیه لباس شما پوشیده. اونم با تردید و تعجب گرفته آورده هر کدوم یکی یه قاشق ازش خوردیم که اگه خاصیت معنوی و ماورایی داشت روی هرسهمون (خودش و من و اونیکی هماتاقی) اثر کنه.
۳. من معمولاً تو سلف همراه غذا آب نمیخورم. ولی هر موقع یکی از بچهها منو تو سلف میبینه برام آب میاره و میگه آب نطلبیده مراده.
۳.۵. خوانندههای قدیمی اینجا یادشونه که من آبِ سالاد شیرازی رو دوست نداشتم و کاملاً میچلوندم که آبش نیاد تو قاشقم. حتی مورد داشتیم یه سریا با دیدن آب سالاد شیرازی یاد من میافتادن عکس میگرفتن میفرستادن برام. تو این عکس هم معلومه که آبشو نخوردم. ولی چند وقتی هست که میخورم و بدم نمیاد. این بدم نیومدن به خوشم اومدن تبدیل شده و کمکم دارم عاشقش میشم. حتی دیروز به مسئول بخش سالاد گفتم آبشو بیشتر بریزه برام.
۴. صبح یکی از بچهها تو سالن داشت صبحانه میخورد که اینو میبینه. از من کمک خواست و منم اول رفتم یه چندتا عکس از سوسکه گرفتم و بعد چندتا ایده مطرح کردم برای کشتنش. قبل از اینکه به ایدههام جامۀ عمل بپوشونم سوسکه پرواز کرد رفت. اولین بارمون بود سوسک پرنده میدیدیم و هر دو شوکه بودیم.
۵. هماتاقی شمارۀ دو چادری نیست ولی مذهبیه و حجابشم معمولیه. هماتاقی شمارۀ یک هم البته چادری نیست ولی مذهبی نیست و حجابش برای دانشگاهه فقط. اونی که مذهبیه اهل عروسی و بزن و برقص و آرایش ملایم و خفیفه ولی اونی که مذهبی نیست اهل این چیزا نیست. اونی که مذهبیه به قیافهش نمیخوره نمازخون باشه و چه بسا از روی ظاهر در طبقۀ غیرمذهبیها هم بشه گُنجوندش. ولی از ایناست که حتی تعقیبات و نافلههای نمازشم میخونه و اهل هیئت و فعالیتهای مذهبیه. هر بارم از جلوی مسجد رد میشه میره برای شهدای گمنام فاتحه میخونه. من ولی با اینکه چادریام اهل هیئت و نماز مستحبی و اینا نیستم. فاتحه هم بخونم از دور میخونم. حالا این هماتاقی مذهبیم که چادری هم نیست ولی اهل هیئت و کارهای مذهبیه، عکس یه شهیدی رو از روز اول آورده گذاشته روی میزش. یه مدت که نبود و رفته بود خونهشون، من و اونیکی هماتاقیم (که هزاران فرسنگ با این چیزا فاصله داره) دیگه به وسایل هماتاقیِ شمارۀ دو دست نزدیم و تا برگرده این عکس شهید هم همچنان بود تو اتاقمون. روی میز، و جلوی چشم. یه بار یکی اومده بود اتاقمون؛ فکر کرده بود عکسِ شوهر هماتاقی شمارۀ یکه. یه بارم یکی اومد فکر کرد عکس برای منه.
۶. یه بارم با هماتاقی شمارۀ دو رفتیم صبحانه رو تو پارک (باغ ایرانی) خوردیم.
۷. یکی از دوستانِ کُرد در پاسخ به لطفمون، لطف کرده از این نونای محلی برامون آورده. میگه اسمش برساقه. ولی هماتاقیم میگه ما به اینا میگیم اگردک.
۸. پنکیکهای خوابگاهی
۹. اون شبی که فرداش میخواستم برم خونه، هماتاقی دلتنگی و محبتشو با درست کردن کشک بادمجون و گرفتن این کیکای انگشتی ابراز کرد:
۱۰. عکس یادگاریِ دکتربعدازاینها با استاد شمارۀ نوزده در آزمایشگاه آواشناسی
من قبلاً با این اصطلاحِ دکتربعدازاین آشنا نبودم و نشنیده بودم. تو مثالهای کتابهای صرفی دیدم اولین بار. اگه شما هم نشنیده بودید، به کسی میگن که قراره دکتر بشه. البته بعد از آزمون جامع و دفاع از پروپوزال و رساله و گذر از هفت خان.
۱۱. صندلیای آزمایشگاه آواشناسی قرمزه. هر موقع میرم اونجا مانتوی قرمزمو میپوشم با صندلیا ست شم.
۱۲. استاد آواشناسی یه گروه برای دانشجوهای آواشناسیش درست کرده و منم اضافه کرده به اون گروه. از اونجایی که گرایش من آواشناسی نیست، اسم گروهو گذاشته آواشناسان بهعلاوۀ یک. من اون یه نفر نخودیِ گروهم. و یکی از دغدغههای من و هماتاقیم که همکلاسیمم هست اینه که اگه استاد من بفهمه با تیم آواشناسان در ارتباطم و باهاشون ناهار میخورم و تو گروهشونم چه واکنشی نشون میده. بهعنوان مثال، یه هفتهست منتظریم استاد من عکس ناهاری که با بچههای آواشناسی مهمون استادشون بودم رو لایک کنه و نکرده. اول فکر کردیم شاید به اینستا دسترسی نداره ولی از اونجایی که یکی از پستای هماتاقی مورد لایک استاد من واقع شده، نگرانیم که از این کار من خوشش نیومده و عمداً لایک نکرده.
۱۳. سر جلسۀ دفاع یکی از بچهها، وقتی یکی از داورا صحبت میکرد میکروفنش نویز تولید میکرد. دوتا فرضیه داشتم. یکیش انگشتر داور بود که وقتی نزدیک میکروفن میشد نویز تولید میشد، یکیشم تلفن همراه داور که دستش بود. تو همون دستی که انگشتر بود. بعد از جلسه موندم تست کنم فرضیههامو. وقتی دوتا میکروفن به هم نزدیک میشدن هم این اتفاق میافتاد. فهمیدن مهندسم :))
۱۴. یه کتاب دارم میخونم؛ ارجاعاتش همینقدر دقیق و تخصصیه. یه چیزی گفته، بعد منبعشو پانویس کرده نوشته جزوات اساتید دانشگاه تهران و علامه. آخه کدوم جزوه؟ چه درسی؟ چه سالی؟ کدوم استاد؟ صفحهٔ چند؟
پشت جلد کتاب هم رزومهٔ نویسندههاشو نوشته. نوشته مهمان و کارشناس برخی از برنامههای صداوسیما. اینجا هم حتی نگفته کدوم برنامهٔ صداوسیما.
اسم کتاب مدیریت برنده. روی جلدش نوشته تألیف و ترجمهٔ علی خویه و فهیمه احمدی. حتی اینجا هم نگفته ترجمهٔ چی. فقط تو بخش پیشگفتار اشاره کرده که سعی شده سبکها و تکنیکها و تاکتیکهای مدیریت برندسازی و مهندسی برند با گردآوری و ترجمهٔ ادبیات مختلف در این زمینه ارائه بشه.
۱۵. پژو در نامگذاری مدلهایش، سبک خاصی دارد و از فرمول X0Y استفاده میکند. ایکس برای نشان دادن اندازۀ خودرو و ایگرگ یا وای برای سال تولید خودرو بهکار میرود؛ یعنی هر چه رقم بالاتر باشد، مدل خودرو جدیدتر و بزرگتر است. این روش نامگذاری در سال ۱۹۲۹ با عرضۀ مدل پژو ۲۰۱ آغاز شد. همۀ مدلهای پژو ۱۰۱ تا پژو ۹۰۹ این شرکت بهعنوان نامهای تجاری مختص پژو ثبت شدهاند. اما شرکتهای دیگر نیز محصولاتی با نامهایی مشابه محصولات این شرکت داشتند، که برخی از آنها مانند پورشه ۹۰۱ به پورشه ۹۱۱ تغییر نام داد و برخی دیگر مانند مدلهایی از فراری همان نام خود را حفظ کردند.
تصویر: صفحهٔ ۷۳ کتاب حس برند، نوشتهٔ مارتین لیندستروم
۱۶. داشتم مقالهٔ گرایشهای حاکم بر نامگزینی کالاهای تجاری رو میخوندم و غرق در بحر تفکر بودم که یهو حس کردم یکی کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد. چیزایی که صفحهٔ سمت چپ نوشته بود ربطی به موضوع نداشت. یه نگاه به شمارهٔ صفحه کردم دیدم بله، واقعاً کانال عوض شده و از ۴۰۶ پریده ۴۷۱.
تو کتابخونه بودم و این مجموعه مقاله رو هم از اونجا گرفته بودم. گوگل کردم ببینم میتونم دانلودش کنم یا نه. تو اینترنت حتی عنوان مقاله هم نبود چه برسه خود مقاله؛ ولی خوشبختانه تو خونه یه نسخه از این کتابو داشتم و گفتم ازش عکس بگیرن بفرستن، وگرنه الان دربهدر دنبال صفحات مفقودش بودم ببینم تهِ قصه چی میشه.
۱۷. بعد از اینکه خریدمو کردم و اومدم بیرون، دوباره رفتم تو و گفتم روی نامها و نشانهای تجاری کار میکنم و میدونم که اسامی انگلیسی ممنوعه. پرسیدم تا حالا بابت انگلیسی بودن اسم مغازهتون بهتون تذکر ندادن؟ خانومه گفت آراِناِس مخفف رنگیننخِ صباست.
۱۸. فروشندۀ مغازۀ بعدی نمیدونست انافسی مخفف چیه.
۱۹. خلاقیت کبابیل هم جالب بود برام. بر وزن میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرئیله.
۲۰. اینم خوب بود:
۲۱. سؤالی که این روزا به هر کی میرسم ازش میپرسم: با چی بشورم بره؟ (پودر و مایع ماشینی پیشنهاد بدید، با دست نمیشورم).
۲۲. چند سال پیش کارت متروی دانشجویی گرفتم. این کارتا اینجوری هستن که هر چقدر شارژ کنی دو برابر شارژ میشه. البته سالانه تا سقف هفتادهزار تومن. اون موقع که بلیت مترو و اتوبوس دویست تومن هیچ وقت به این سقف نمیرسیدم، ولی حالا که سه چهار تومنه با چند بار رفت و برگشت به سقف شارژ کارتم رسیدم و دیگه شارژ نمیشه. حتی عادی هم شارژ نمیشه. رفتم از این کارتهای عادی بگیرم نداشتن. از این کاغذیای تکسفره گرفتم و از اونجایی که اولین بارم بود نمیدونستم به کجای دستگاه کارتخوان بیآرتی بزنم. از راننده پرسیدم. گفت دستگاههای ما اینا رو نمیخونن و فقط بیآرتیای آزادی این امکانو دارن. اسیر شدیم به خدا.
۲۳. کتاب دیگری سفارش داده بودم و بهاشتباه اتاقِ پُرو مهدی اشرفی رو ارسال کرده بودن. تماس گرفتم و قرار شد تعویض بشه. قبل از اینکه ببرم پسش بدم، ورق زدم و نگاهی به شعرهاش انداختم که اگه خوب بود و دوست داشتم اینم نگهدارم. بهلحاظ محتوا و وزن با سلیقهٔ من سازگار نبود و چنگی به دلم نزد.
اما این یکی که عکسشو گذاشتم خوب بود.
البته فقط هم همین یکی.
۲۴. با دیدن این درخت یاد این بیت از ایرج جنّتی عطایی افتادم که میگه: درخت پیر تن من دوباره سبز میشود، هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد.
۲۵. زاغکی قالب پنیری دید
به دهن برگرفت و زود پرید
۲۶. یه دیالوگ بود تو فیلم درخت گیلاس، میگفت رفته بودم خودکشی کنم توت چیدم. منم رفته بودم هماتاقیو بدرقه کنم توت چیدم.
به ولتاژ آستانه، ترشولد میگفتیم. ترشولد جایی بود که از اونجا به بعد اِلِمانای مدار یه جورِ دیگه رفتار میکردن. مثلاً میگفتیم این دیود، ولتاژ آستانهش پنج دهمه و اگه کمتر بشه دیگه کار نمیکنه. یه ولتاژ شکست هم داشتیم که دیود اگه ردش میکرد جریان بینهایتی ازش رد میشد و میسوخت.
این روزا، یا بهتره بگم این شبا حالِ اون دیوده رو دارم که رو مرز Breakdown voltage ایستاده و برای نشکستن تقلا میکنه. حالم خوب نیست و به روی خودم نمیارم که چه آشوبی به پاست تو دلم، چه غوغایی به پاست تو سرم.
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غمِ این خفتۀ چند
خواب در چشم ترم میشکند...
+ ولی از کسی که همهش پای لپتاپه بعید بود حواسش به تقویم دسکتاپش نباشه و یه هفته از خرداد گذشته باشه و هنوز تقویم اردیبهشت روی صفحهش باشه.
اتو کردن لباس با اتویی که نزدیش به برق، منتظر جوشیدن کتریای که زیرشو روشن نکردی، منتظر وایستادن تو آسانسور در حالی که کلید طبقهٔ موردنظرتو نزدی، زدن کارت مترو بهجای کارت دانشجویی تو گیت ورودی خوابگاه، جا گذاشتن کلید، کارت، گوشی، کتاب، گذاشتن بطری آب تو کمد لباس، مسیرهای اشتباه مترو، اتوبوس، بوق ممتد ماشینی که حواست بهش نیست، قدم زدن، فکر کردن، بیدار موندن تا الان، و همچنان فکر کردن.
شنبه وقتی داشتم چمدونمو میبستم بیام خونه، دم در وقتی هماتاقیم بغلم کرد و گفت «زود برگرد»، گفتم من تا حالا دلم برای خوابگاه و هماتاقیام تنگ نشده ولی تو با بقیه فرق داری. گفتم دلم برات تنگ میشه. دلم براش تنگ شد.
حالا خونهام. باید دوباره چمدونمو ببندم و برگردم تهران. بغض کردم که کاش میتونستم بیشتر بمونم. یکی میگه «نرو»، یکی میگه «دیرتر برو»، یکی میپرسه «کی برمیگردی؟» و من هزار بار دلتنگترم.
+ عنوان از حافظ
از پستهای اینستاگرام
چهل روز پیش،
توی حرم امام رضا، با دیدن این سیب قرمز نیمخورده که از رد دندانها معلوم بود کار یک خردساله، سه موضوع متفاوت برام تداعی شد:
استیو جابز و لوگوی اپل،
آدم و حوا و قصۀ اخراج از بهشت،
و این شعر سهراب سپهری:
مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است. من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
و شعر حمید مصدق که کامنت یکی از دوستانم بود:
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضبآلود به من کرد نگاه
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرامآرام
خشخش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم
و من اندیشهکنان غرق در این پندارم
که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؟
این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شمارههایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شمارههایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شمارههای مشکیرنگ هم مختص وبلاگه.
ادامهٔ شمارهگذاری از پست قبل:
۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که اینجوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم میکردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.
الان با سهتا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه میکنید هم این بوی سوختگی رو نمیتونم محو کنم.
۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.
۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو میدیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین همگروهیم هم بود. یادمه پنجتا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهلتا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش میکردن. چهارتا از این پنجتا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشتهها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمیشناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد همگروه شدم. با اینکه همورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش میکردم. حتی تو عکس دستهجمعیِ دویستنفری فارغالتحصیلیمون هم نیست.
۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار و عکسای روی در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سهونیم اونا رفتن خونهشون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راهآهن. ساعت هفت بلیت داشتم.
۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگیها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.
۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا میتونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.
کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده بهنظرم. شاعر میفرماید بیهمگان به سر شود، تو هم روش.
هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.
۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر
۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای همکلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون میخوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم میرفتیم سلف و غذاشو نصف میکرد و لپهها و لوبیاها رو جدا میکرد از خورشتم.
۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی میفروخت. ده تومن. نسیه هم میفروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شمارهای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شمارهشو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم میتونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شمارهشو بدم به جماعت لواشکدوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.
۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک میکنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو بهخاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.
یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشکفروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمیخورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم میخورم :| موقع تبلیغم میگفتم که صرفاً دارم معرفی میکنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.
۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب
تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب
تهران و خط متروی تجریش تا جنوب
این شهر خسته را به شما میسپارمش
تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج
تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج
تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج
این شهر خسته را به شما میسپارمش
۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمیمونن) ارائه داشت. ارائهش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه میداد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامهم داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همینجوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمیشد چی میگم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپتاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم اینجوری باید فعالش کنی. درست شد.
عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.
اسم و شمارهای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال میرم خوابگاه و ترددیام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.
۶۴. وقتی میگیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم میخوایم بهصورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، مینویسیم «مثل آب خوردنه». نمینویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو بهجای «ه»ای که معنیِ «است» میده استفاده نمیکنیم.
این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دیدیه و هنوز نمیدونم دیدی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، بهنظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سختتره.
۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد میشه دارم برمیگردم. یلداتون مبارک 🍉
۶۶. از میز یلدای رستوران قطار عکس نگرفتم. تو کوپه دو نفر بودیم. هم من خسته بودم، هم دختری که باهام همسفر بود. بهقدری خسته بودیم که از وقتی سوار قطار شدیم خوابیدیم تا صبح. میگفت شوهرش داشته میرسوندتش راهآهن. انقدر ترافیک سنگین بود که از قطار بعدازظهر جا مونده و قطار ساعت هفتو گرفته. بعد که دیده ترافیک همچنان سنگینه و به قطار هفت هم نمیرسه، از ماشین پیاده شده و با مترو خودشو رسونده به راهآهن. مترو هم بهشدت شلوغ بوده گویا. چون که شب یلدا بود.
۶۷. روز آخر، تصمیم گرفتم با بیآرتی برم راهآهن. دوستام توصیه میکردن زود راه بیافتم؛ چون شب یلداست و ترافیکه. منم به خیال اینکه بیآرتی مسیرش جداست و ترافیک تأثیری تو عملکردش نداره عجلهای نداشتم. مسیرم هم باز به خیال خودم سرراست بود. از شمال تهران به جنوب تهران. چهار چهارونیم راه افتادم و انتظار داشتم شش برسم ولی نزدیک سه ساعت طول کشید. در حالی که اومدنی همون مسیر کمتر از یه ساعت طول کشیده بود. شانس آوردم که قطار از مشهد میومد و تأخیر داشت. اگه تأخیر نداشت حتماً جا میموندم.
۶۸. پدیدۀ جدیدی که این بار باهاش روبهرو بودم شکسته بودن و روشن نبودن یا کلاً عدم وجود دستگاههای پرداخت بلیت اتوبوس و بیآرتی بود. گیتهای مترو سالم بودن و مردم کارت میزدن، ولی اتوبوسها یکیدرمیون کارتخوانهاشون شکسته بودن. جاهایی هم که دستگاهش سالم بود مردم کارت نمیزدن. حتی بعضی جاها رانندهها خودشون خاموش کرده بودن مردم کارت نزنن. من تا جایی که تونستم کارت زدم ولی چند بار پیش اومد که سایر مسافرها بهم گفتن چرا میزنی، نزن. ولی تبریز اصلاً اینجوری نیست و کنار هر دستگاهی یکی وایستاده که حتماً کارت بزنی بعد سوار شی.
۶۹. وقتی داشتم میرفتم راهآهن، تو بیآرتی با یه خانومی همصحبت شدم. از تهلهجهش حدس زدم ترکه. اون ازم پرسید کدوم شهر میری و گفتم تبریز، ولی من نپرسیدم خودش کجاییه. یه جایی یکی بهش زنگ زد و باهاش ترکی حرف زد. ولی بعدش بازم نپرسیدم ترک کجاست. میگفت «انقدر که من الان استرس دارم از قطار جا بمونی خودت نداری». خب چی کار میکردم؟ با استرس من اتوبوس تندتر که نمیره.
۷۰. من با بیآرتی چمران داشتم میرفتم. میتونستم یه جایی پیاده شم و بقیۀ مسیرو با بیآرتی راهآهن برم. فکر کردم اگه پیاده شم و دوباره سوار شم وقتم تلف میشه و ممکنه ایستگاه انقدر شلوغ باشه که نتونم سوار شم. در حالی که تو این بیآرتی روی صندلی نشسته بودم. این شد که پیاده نشدم و تا ایستگاه رباط کریم رفتم که اونجا پیاده شم و از شوش خودمو برسونم راهآهن. مسیرش یه جوری بود که فقط میشد پیاده رفت و منم ذهنی بلد بودم نقشه رو. نزدیک راهآهن به یه سهراهی رسیدم. انقدر عجله داشتم که فکر کردم اگه از گوشیم نگاه کنم دیر میشه. از یه خانوم رهگذر! پرسیدم ایستگاه راهآهن کدوموره؟ بدون اینکه عمدی در کارش باشه ۱۸۰ درجه اشتباه گفت و من دور شدم از راهآهن. یه کم رفتم و احساس کردم که نباید این همه مغازه تو مسیرم باشه. از یه پسربچه پرسیدم این مسیر تهش راهآهنه؟ گفت نه، راهآهن اونوره. سریع برگشتم. برای اینکه مطمئن شم از یه مغازهدار هم پرسیدم و بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت حرکت قطار رسیدم. دیگه فرصت نبود برم نمازمم بخونم. چون از اذان مغرب یکی دو ساعتی گذشته بود و قطار دیگه برای نماز نگهنمیداشت. وضو داشتم و برنامهم این بود وقتی رسیدم راهآهن سریع بخونم و سوار قطار شم. ولی دیگه فرصت نبود. از دست اون خانومه که مسیرو اشتباه نشونم داد هم ناراحت و عصبانی نبودم. با خودم گفتم صلاحم این بوده که یه ربع دیرتر برسم. شاید تو مسیرم یکی بوده که نباید میدیدم یا اتفاق بدی قرار بود بیافته. یا شایدم خودم قبلاً بدون اینکه عمدی در کارم باشه یکی رو اشتباه راهنمایی کردم و این تاوان اون کارم بوده. به هر حال آدم باید در همه حال راضی و شاکر باشه. رسیدم دیدم نوشته که قطار تأخیر داره و هنوز نرسیده. رفتم نمازم هم خوندم.
۷۱. تیرماه که رفته بودم خوابگاه (برای بار اولی که آزمون جامع داشتیم)، چندتا دوست تردّدی پیدا کردم. اونها هم سالی و ماهی یکی دو بار خوابگاه میرفتن. یکیشون از اینا بود که بهزور واکسن زده بود. حالا بهم پیام داده که این سری که رفتی خوابگاه ازت کارت واکسن خواستن؟ دوز سوم رو اگه نزده باشیم اسکان نمیدن؟ گفتم کارت واکسن نخواستن، ولی من چند ماه پیش دوز چهارمم رو هم زدم و تو سامانه کنار شمارۀ دانشجوییم ثبت شده و دانشگاه میدونه کی چند بار واکسن زده. شاید چون دیدن زدهم نخواستن. من اگه موقعیتش پیش بیاد پنجمی رو هم میزنم اون وقت هنوز که هنوزه یه عده با واکسن مشکل دارن و افتخار هم میکنن که تا حالا نزدن.
۷۲. اون هفته که من تهران بودم بابا هم مسافرت رفته بود و تلفنی نمیتونستیم صحبت کنیم. یه بار که با اینترنت خوابگاه و دانشگاه و با بستۀ گوشیم فیلترشکنم وصل نشد و گوگلمیت و یه سری از ابزارهای گوگل هم باز نشد و به مرز کلافگی و استیصال رسیدم تو اسکایروم، تو لینک یکی از کلاسا در قالب ارائه! باهاش تماس تصویری گرفتم.
۷۳. یکی تو یه گروهی پیام گذاشته بود که برای گزارش کشف حجاب به فلان شماره زنگ بزنید. یه فایل صوتی هم فرستاده بود از یه خانومجلسهای که ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود واکنش نشون داده بشه به این قضیه. نمیخواستم بحث کنم ولی یه وقتایی حس میکنم نباید سکوت کنم. نوشتم که من این خانومو نمیشناسم و نمیدونم ساکن تهرانه یا نه، ولی وضعیت اینجا طوریه که تو دانشگاه و خیابون و مترو و تقریباً هر جا که رفتم بیشتر خانوما حجاب ندارن. کسی هم کاری به کارشون نداره. یکی دو نفرم نیستن که با تذکر و گزارش حل بشه. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. طرف برگشته میگه «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه». حالا نمیدونم این سخن گهربار از کیه و برای چه موضوعی گفته، ولی همین تکالیفه که گند زده به نتیجه و رسیدیم به این نقطه :|
۷۴. مهرماه ۹۴، یه بار سر کلاس استاد شمارۀ ۳، بحث نامگذاری شد و چندتا مثال از برندهایی که ترکی هستن آوردم. بعد از اون دیگه هیچ وقت این بحث پیش نیومد. این سری که رفته بودم فرهنگستان، استادهای ارشدم راجع به موضوع رسالۀ دکتریم پرسیدن. وقتی گفتم نامهای تجاری، استاد شمارۀ ۳ به استاد شمارۀ ۱۱ گفت ایشون اون موقع که دانشجوی ما بود هم به این موضوع علاقه داشت و یه بار سر کلاس نامهای تجاریای که به زبانهای دیگه بودنو آورد.
چجوری یادش مونده بود؟
۷۵. سوار اتوبوس بودم و آخرین ایستگاه قرار بود پیاده شم. دوتا دانشجوی دختر (که بعداً باهاشون همصحبت شدم و فهمیدم کارشناسی هستن و همدانشگاهی) هم بودن و اونا هم داشتن میرفتن خوابگاه. راننده ازشون پرسید شما کجا پیاده میشین؟ اونا هم ایستگاه آخر بودن. راننده فهمید هرسهمون داریم میریم خوابگاه، گفت خوبه که باهمین و اینجوری خیال منم راحته.
۷۶. داشتن از بیمارستان برمیگشتن. به راننده گفتن مسموم شده بودیم. راننده گفت تا میتونید غذای دانشگاهو نخورید. پیاده که شدیم از دخترا پرسیدم غذای دانشگاه یا خوابگاه مسمومتون کرده بود؟ گفتن نه. گفتم کاش به راننده میگفتید که تصور اشتباهش بهعنوان خبر جدید پخش نشه. بیرون غذا خورده بودن.
۷۷. شنبه شب وقتی داشتم از باغ کتاب برمیگشتم خوابگاه، ترافیک سنگین بود. یه مسیر اتوبوس هست از حقانی تا شیخ بهایی که تازه کشفش کردم. از گاندی هم رد میشه. راننده پرسید اگه کسی قبل از گاندی پیاده نمیشه، دور بزنم و از یه جای دیگه برم که نخورم به ترافیک و سه ساعت معطل نشید. ده دوازده نفر بودیم و همه بعد از گاندی بودن. پرسید که حق کسی که زودتر قراره پیاده بشه ضایع نشه و از مسیرش دور نشه. اما من داشتم به اونایی که قبل از گاندی تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن و میخواستن سوار این اتوبوس شن فکر میکردم. حس میکنم حق اونا ضایع شد. هر چند ترافیک انقدر سنگین بود که سه ساعت طول میکشید تا برسیم بهشون و برسونیمشون به مقصد.
۷۸. معمولاً تو خیابون هندزفری تو گوشمه و انتخاب آهنگا رو هم میذارم روی حالت تصادفی و رندوم. یه فولدر دارم که نزدیک هزارتا آهنگ توشه و همه جور آهنگی هم توشه. همه جور، ینی واقعاً همه جور. نمیدونم آهنگ شاهچراغ از فرشاد کاکو! رو چه کسی برام فرستاده بود و از کی داشتمش که یادم نبود. وقتی گفت توی شاهچراغ زیر چلچراغ وعده کردی قلبم مچاله شد. نتونستم تا آخر گوش بدم و زدم بعدی.
۷۹. اون روز که به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزۀ سینما ایام فاطمیه بود. آخرای مراسم یه کلیپ پنجششدقیقهای گذاشتن با عنوان «قول مادرانه». فکر کردم به ایام فاطمیه و روز مادر مربوطه. قبلاً ندیده بودمش و موقع شروع کلیپ هم ننوشته بود به چه مناسبتیه. تا یکی دو دقیقه همچنان فکر میکردم موضوعش مادره، ولی نبود. ببینید اگر ندیدهاید.
۸۰. تو معاونت فرهنگی یه کاری داشتم و با دوستم رفتم اون کارو انجام بدم. دوستم بیرون منتظر بود. یه خانومی اونجا بوده و میگه چرا بیرون وایستادی و بیا تو. اومد و اون مسئولی که قرار بود اون کارو انجام بده طولش میداد. البته دوستم هم کار خاصی نداشت و قرار بود از اونجا بریم سلف برای ناهار. بیشتر نگران این بودم که سلف تعطیل بشه و دوستم بیناهار بمونه. اون خانومی که به دوستم گفته بود بیا تو، وقتی فهمید ما دکتری هستیم کلی تعجب کرد که چرا انقدر فروتنی و خشوع و خضوع دارید و چرا بهتون نمیاد دکتری باشید و چرا از موقعیتتون استفاده نمیکنید و چرا فلان و چرا بهمان. میگفت دانشجوی دکتری که مثل دوستم اینجوری مؤدبانه پشت در منتظر باشه و مثل من مؤدبانه بشینه ندیده بود. هی میگفت چرا از موقعیتتون استفاده نمیکنید؟ اونجا کارمون که تموم شد رفتیم سلف. تو سلف به دوستم گفتم منظورش چی بود؟ دوستم گفت چند وقت پیش یه دانشجوی دکتری رو تو سلف دیده که داد و بیداد راه انداخته بوده که من چون دانشجوی دکتریام باید گوشت بیشتری تو خورشتم بریزید. منظور اون مسئول هم لابد یه همچین چیزایی بود دیگه. مثلاً انتظار داشت بقیه رو از روی صندلی بلند کنیم و خودمون بشینیم یا بقیه موظف باشن کار ما رو زودتر راه بندازن چون ما دکتری هستیم.
۸۱. یکی از دوستام که کلاساش تموم شده کارت دانشجوییشو داده به اون یکی دوستم که با کارتش هر روز غذای دانشگاهو بگیره و بده به یکی از خانومهای خدماتی دانشگاه. اونم میگیره و میبره برای بچههاش. خانومه رو نمیشناختم من. یه بار که با دوستم داشتیم میرفتیم، دیدم دوستم با یکی احوالپرسی میکنه و میگه غذاتون تو یخچاله و صبر کنید برم بیارم و یه سری صحبت دیگه. بدون خداحافظی با دوستم ازش جدا شدم و انگار نه انگار که باهم بودیم. رفتم که نه من خانومه رو ببینم نه اون منو. بعداً از دوستم عذرخواهی کردم که یهو بدون خداحافظی رهاش کردم. گفتم که نمیخواستم خانومه رو ببینم و بفهمم کیه و بشناسمش و اونم منو نبینه و احتمالاً خجالت نکشه. روز بعدش خانومه یه ظرف ترشی آورده بود برامون، بهعنوان تشکر و قدردانی.
۸۲. تو خوابگاه یه اتاقی بود به اسم اتاق تلویزیون. انجمن ما چهارشنبه یه برنامۀ مجازی مشترک با انجمنهای دیگه و دانشگاههای دیگه داشت. اون روز و اون ساعت چون ما کلاس کرهای هم داریم، من کلاس کرهای رو اداره میکردم و یکی از بچههای رشتۀ زبان روسی اومده بود کمکم برای ادارۀ اون برنامۀ مشترک. هماتاقیم (همون دختر سرابی) چون خواب بود و چون ما قرار بود حرف بزنیم، رفتیم اتاق تلویزیون. یه دختر تو اتاق تلویزیون داشت درس میخوند. ما که حرف میزدیم، تمرکز اونم به هم میخورد. گفت میشه یه کم آرومتر صحبت کنید؟ گفتم چرا نمیرید سالن مطالعه؟ گفت آسم دارم و اونجا هواش اذیتم میکنه. گفتم باشه یه کم آرومتر حرف میزنیم ولی اینجا اتاق تلویزیونه و ما میتونیم تلویزیونم روشن کنیم و فوتبال هم ببینیم حتی.
۸۳. ترددی اینجوریه که هر روز یه هماتاقی جدید داری و روز بعدش دیگه اونو نداری. دکتری هم اینجوریه که همکلاسیات هر سن و سالی دارن. یکی ممکنه نوه هم داشته باشه حتی. اکثراً دهشصتی و پنجاهی بودن و من تنها دهههفتادی جمعشون بودم. هر بارم بحث سن و سال میشد میگفتم تازه سه سال هم پشت کنکور بودم. تا اینکه یه هماتاقی اومد متولد هفتادوچهار. در نظرِ ما هفتادهویکیا، هفتادوچهاریا بچهن هنوز. وقتی تعجبمو دید گفت تازه یه سالم پشت کنکور مونده بودم.
۸۴. میخوام به این شرکت آب معدنی دیدی ایمیل بزنم بگم غلط نوشتن اون جمله رو. آدرس ایمیلشون روی بطری هست. فعلاً حالشو ندارم.
۸۵. قبل از اینکه برم تهران هواشناسی رو چک کرده بودم و اون هفته قرار بود بارش برف و باران داشته باشیم. منم دوتا لباس گرم برداشته بودم با خودم. ولی نه بارش چشمگیری داشتیم نه هوا انقدر سرد شد که من انتظار داشتم. شایدم سرمای تبریز سطح توقعمو بالا برده.
۸۶. از ویژگیهای شاخص و حالبههمزن خوابگاه دختران پخشوپلا بودن موهای سیچهلسانتی و بعضاً یکمتری روی موکتها و فرشهای اتاقهاست. هر چقدرم بین خودشون قانون بذارن که داخل اتاق موهاشونو شونه نکنن، بازم همیشه زمین پر از موئه. روز اول که وارد اتاق شدم دیدم روی فرش و سرامیک پر از آشغال و موئه. یه دفتر گذاشته بودن جلوی در اتاق مسئول خوابگاه و دانشجوها درخواستاشونو اونجا نوشته بودن. رفتم درخواست بدم تمیزش کنن که دیدم چند نفر قبل از من این کارو کردن. حضوری رفتم و توضیح دادم که اگه یه شب بود تحمل میکردم، ولی نمیتونم یه هفته تو این شرایط زندگی کنم. صبحش خانومی که هر روز میومد سرویسهای بهداشتی و آشپزخونه رو تمیز میکرد اومد و اتاق ترددی رو هم جارو کرد و روی میزا رو تمیز کرد. کلی ازش تشکر کردم و تو اون فاصله که کار میکرد رفتم اتاق دوستم که جلوی من معذب نباشه. میوه و شیرینی هم گذاشتم براش، ولی نخورد. چند روز بعد یه دانشجوی بیرجندی (شایدم بجنوردی! بروجرد و بروجن هم میتونه باشه) اومد. از تمیزی اتاق تعجب کرده بود. میگفت هر ماه میام و هیچ وقت اینجا رو اینجوری مرتب و تمیز ندیده بودم.
۸۷. روز دوم حضورم در خوابگاه، یکی از دخترا اومد ازم پرسید شما هر شب برقای سالن و سرویس بهداشتی و آشپزخونه رو خاموش میکنی؟ گفتم چطور؟ گفت آخه دانشجوهای ثابتِ اینجا این کارو نمیکنن و شما چون جدید اومدی حدس زدم کار شماست. اگه ممکنه بذارید روشن بمونه. گفتم شبا که همه خوابن. اسراف میشه اگه روشن بمونن. گفت یکی از دوستام که فنی خونده میگه اینا عمرشون با روشن و خاموش شدن کم میشه. یه کم فکر کردم و گفتم منم یه کم از مسائل فنی سر در میارم. یه چند روز فرصت بده برم تحقیق کنم بعد میام بهت میگم که دوستت راست میگه یا نه. تحقیق! کردم و فهمیدم یه نوعی از الایدیا اینجوری هستن که با روشن و خاموش شدن عمرشون کم میشه. ینی اونی که در مجموع ده ساعت روشن بوده ولی صد بار روشن و خاموش شده، دوام و عمرش از اونی که صد ساعت مداوم روشن بوده کمتره. ینی اونی که روشن و خاموش نشده، هزار ساعتم عمر میکنه ولی اینی که روشن و خاموش شده، با اینکه در مجموع ده ساعت روشن بوده، ممکنه تو ساعت یازدهمش بسوزه. البته همهشون اینجوری نیستن. موقعی که داشتم میرفتم، بهش گفتم دوستت اشتباه نگفته. البته نمیدونم اینا از اون نوع الایدیا باشن ولی میشه احتیاط کرد و زیاد خاموش و روشنشون نکرد. ولی خب اینجوری انرژی بیخودی هدر میره و دیگه تصمیم با خودتونه که انرژی رو هدر بدید یا به سالم موندن الایدیا فکر کنید.
۸۸. یکی از اتفاقاتی که خوشحالم میکنه تموم شدن چیزها در آخرین روز کاربردشونه. مثل تموم شدن خودکار و دفتر مشق روز آخر مدرسه و تموم شدن محتویات یخچال قبل از سفر. سر جلسۀ آزمون جامع، موقع جواب دادن به سؤال آخر خودکارم تموم شد و از اونجایی که آخرین سؤال آخرین امتحانم بود ذوق کردم. ولی جوابم نصفه مونده بود و بقیهشو با یه خودکار دیگه نوشتم. اگه چند سطر دیرتر تموم میشد بیشتر ذوق میکردم ولی همونم مایهٔ مسرّتم بود.
صبح چندتا دونه تار موی سفید لابهلای موهام دیدم. ضمن زمزمهٔ بیتِ موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریدهام با خودم گفتم حیف که شاعری بلد نیستم وگرنه یه غزل میسرودم با این مضمون که ای یار، نبودی و سیاهی موهامو ندیدی. موهام دارن سفید میشن و پیر شدم دیگه. لااقل به سانس آخر برسون خودتو :)) در ادامه یاد اون بیته افتادم که میگفت الان برام گُل بیار فردا سر خاکم گل بیاری بذاری چه فایده داره؟ ولی هر چی فکر کردم عین شعر یادم نیومد. گنجورو زیرورو کردم و هر چی شعر با کلیدواژهٔ خاک و بالین و گُل و اینا بودو گشتم. نبود. پیدا نکردم در واقع. از چند نفر از دوستان پرسیدم و اونا هم هر کدوم یه تعداد شعر به ذهنشون رسید، ولی اونی که تو ذهن من و نُک زبونم بود نبود. مثل این:
حساب شبهایی که با کابوس به صبح رسوندمشون از دستم خارج شده. کابوسهایی که در یک ویژگی مشترکن: یه جای شلوغ و یکی که مردُم رو به رگبار گلوله بسته و من و آدمهایی که در حال فراریم. سری قبلی که رفته بودم تهران، یه چیزایی رو یادم رفته بود با خودم ببرم. از الان یه کاغذ گذاشتم دم دستم و چیزهایی که تو خوابگاه لازم دارم و باید ببرم و دفعۀ قبل نبرده بودم و کارهایی که قبل از رفتن باید انجام بدمو مینویسم. هر چیزی که یادم میافته بهش اضافه میکنم. لابهلای چیزهایی مثل دمپایی، کتری، لیوان، بشقاب، دستگیره، ویتامین د۳ و کش اضافی برای بستن موهام، سفید کردن صفحۀ وبلاگم هم نوشتهام. دوست ندارم به این زودیها بمیرم، ولی اگر مردم دوست ندارم وبلاگم همچنان در دسترس باشه و دست اغیار! بیافته. البته که اجل نه از قبل خبر میده و نه وقتی میاد، مهلتی. همین الانشم ممکنه بمیرم و اینجا بیافته دست نامحرمان! اما به هر حال احتمالِ مردن کسی که خونهست و کسی که داره میره دانشگاه آزمون جامع بده یکی نیست. یادم باشه که قبل از رفتن و تا وقتی که برگردم غیرفعالش کنم. جز روزههایی که وقتی ده دوازده سالم بود نتونستم بگیرم و همچنان قضاشونو نگرفتهام حقی به گردنم نیست. انشاءالله که نیست. فیلمها و کتابها و کارهایی که لیست کرده بودم ببینم و بخونم و انجام بدم و امتحان کردنِ ژلهٔ زعفرانی فرمند که برای شب یلدا گرفته بودم و یادداشتهای منتشرنشدهام هم دیگه اهمیتی ندارن. هدیهای که از الان برای تولد مامان گرفتم و قایم کردم رو هم باید تحویل پدر یا برادرم بدم یا حداقل محل اختفاشو نشونشون بدم. رمزهام هم تو سررسید توسیرنگه. شاید بهتر باشه باز هم به خانوادهام یادآوری کنم که هر چی تو حساب بانک ملیمه برای انجمنه و پولهای خودم تو اون یکی کارتمه. میتونن برای ردّ مظالم! ازش استفاده کنن. تخممرغ هم باید بخرم.
باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام
اسمها را میخواند:
اصغر پورحسین
پاسخ آمد:
حاضر
قاسم هاشمیان
پاسخ آمد:
حاضر
اکبر لیلازاد
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لالهٔ سرخ
در کنار ما بود
لحظهای بعد، معلم سبد گل را دید
شانههایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمهای حس کردیم
غنچهای در دل ما میجوشید
گل فریاد شکفت
همه پاسخ دادیم:
حاضر!
ما همه اکبر لیلازادیم!
بهمناسبت سالروز درگذشت قیصر امینپور
امروز: ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ (۱۴۴۴/۰۴/۰۴ قمری ۲۰۲۲/۱۰/۳۰ میلادی)
ساعت ۳:۵۱ با پسلرزههای زلزلهٔ ۵.۴ریشتری استان همسایه بیدار شدم و شنیدم که مامان میگه زلزله اومده. نگاه به لوستر بالای سرم کردم و گفتم آره زلزلهست. و مجدداً پتو رو کشیدم روی سرم. الانم اگه اینجام برای اینه که هنوز اون عادتِ اگه نصفهشب بیدار شم دیگه خوابم نمیبره باهامه. خوابم نمیبره. و ایضاً عادتِ خواب سبک و بیدار شدن با یه تکون کوچیک. با حال نهچندانقشنگی که قابل توصیف نیست گوشیبهدست و هندزفریتوگوش دارم مریضحالیِ محسن چاوشی رو گوش میدم و به این فکر میکنم که خیلی وقته چی شد که شب شدِ حامد بهداد رو هم نشنیدم و اونم گوش بدم بعدش.
یا رب دل بیچارهٔ من از چه غضب شد؟ آخه چی شد که شب شد؟ روزم همه شب بود و شبم این همه شب شد، آخه چی شد که شب شد؟
شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود.
داشتیم غیبت یکی از استادان باسواد و ساده و البته بیمنطق که از مریدان شفیعیه رو میکردیم که بحث مرید و مراد شد و صحبت رفت سمت خواستهها و آرزوها. اونجا که گفت «مراد بهمعنیِ خواسته و نیت زیاد دارم» و اونجا که گفتم «من همونم ندارم دیگه»، پشت اون «دیگه»ای که تهِ جملهم گفتم خیلی حرف بود. قدر یه کتاب، یه رمان چندجلدی. لااقل اندازۀ اون شصتوهشتادتا پستی که تو وبلاگ کاملاً شخصی و بدون خوانندهم نوشتهام و نمینویسم «دیگه». این واژه از نظر معنیشناسی انقدر مهمه که هر سال به انحای مختلف تو سؤالای پایانترم و کنکور زبانشناسی میاد. نمونههایی که «دیگه» داره رو میدن و تفسیر و تحلیل میخوان، تعریف و توضیح میخوان. وقتی میگی دیگه سیگار نمیشم، ینی قبلاً میکشیدی. فرق داره با سیگار نمیکشمِ خالی. وقتی میگی دیگه اونجا نمیرم ینی قبلاً میرفتی. یا وقتی میگی بانیمد دیگه کد تخفیف صد درصد نمیده یعنی قبلاً میداد و گرفتی یه همچین چیزی ازش.
چند ماه پیش یه پیام از فیدیبو داشتم با این مضمون که تا حالا فکر کردی که اگه قرار بود نویسنده بشی و داستان بنویسی، جنایی مینوشتی یا عاشقانه؟ طنز یا فانتزی؟ اصلاً داستانهات به حالوهوای آثار کدوم نویسندۀ معروف نزدیک بود؟ ما با چند تا سؤال، حدس میزنیم که تو شبیه کدوم نویسندۀ معروفی.
به اون چندتا سؤال جواب دادم و نتیجه شد این:
+ عباس معروفی امروز رخ در نقاب خاک کشید و دستش از دنیا کوتاه شد. و قلمش. روحت شاد آقای نویسنده.
+ بین استوریهای امروزِ دوستانم این دوتا بیشتر به دلم نشست:
دلتنگی من تمام نمیشود. همین که فکر کنم من و تو دو نفریم دلتنگتر میشوم برای تو (عباس معروفی)
مرا از دور تماشا کن. من از نزدیک غمگینم (عباس معروفی)
https://fidibo.com/landings/writer
+ لینکش فعاله هنوز. البته که این سؤالها معیار خوبی برای شباهت نیست، ولی شما شبیه کدوم نویسندهاید؟
تابستان نودوچهار قرار بود بریم یه سفر زیارتی. چند روز قبل از سفر تصمیم گرفتیم بریم سر خاک پدربزرگها و مادربزرگها و رفتگان فامیل. خیلی وقت بود که نرفته بودیم. شهر ما یه قبرستون (آرامستان یا آرامگاه) اصلی و بزرگ داره که اسمش وادی رحمته و تقریباً بیرون شهره. چندتایی هم قبرستون قدیمی و کوچیک هست سمت عباسی و مارالان و... که داخل شهره. به همهشون سر زدیم. هر کی یه جا بود و ما سر خاک همهشون رفتیم. شونزده مرداد بود. چند روز قبل از سفرمون، یه روز خالی و بیمناسبت رو انتخاب کردیم برای زیارت اهل قبور. شونزده مرداد بود. به دو دلیل این تاریخو فراموش نکردم هنوز. یک دلیلش عکس قبرهاییه که اون روز گرفتم و به تاریخ اون روز و به اسم کسی که عکسها رو براش گرفتم ذخیره کردم. عکسها رو برای سنگ قبر یکی از بستگان یکی از دوستانم میگرفتم که نظرمون رو راجع به شعر سنگ قبر پرسیده بود. من هم از شعرهایی که بهنظرم قشنگتر بودن عکس میگرفتم که بفرستم براش. و دلیل دیگر و مهمتر، موضوعی بود که اون روز موقع گرفتن اون عکسها برای اولین بار داشتم بهش فکر میکردم. موضوعی که اگر پیش از اون هم بوده، دقت نکرده بودم و تازه اون روز متوجهش شدم. شبیه وقتهایی که دست آدم میبره و بعداً درد و سوزشش رو متوجه میشه و یادش نمیاد کجا و چطور این اتفاق افتاده و با چی بریده. منم تازه اون روز، موقع گرفتن اون عکسها بود که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده، یا اگه دقیقتر بگم: چه اتفاقی داره میافته. اون روز راجع به قطعیت وقوع این موضوع تردید داشتم. همون روزی که فرداش میخواستم سر صحبت رو با دوستم باز کنم و از سوزشِ دستِ بریدهم بگم. اما نگفتم. نگفتم چون مطمئن نبودم. ولی کمی که گذشت، چند روز و چند ماه و چند سال که گذشت، مطمئن شدم. از وقتی هم که مطمئن شدم، نخواستم و نتونستم تاریخ اون روزو فراموش کنم. انگار که یه مبدأ یا نقطۀ عطفی باشه برام. انگار که بخوام خودم رو به قبل از اون روز و بعد از اون روز تقسیم کنم.
پریروز تصمیم گرفته شد که بریم سر خاک. تاسوعا بود. گفتن خیلی ساله که نرفتیم. اگر از من میپرسیدن میگفتم دقیقاً هفت ساله. دقیقاً هفت سال از آخرین باری که اینطور سر خاک همۀ بستگان و رفتگان رفته بودیم میگذشت. پریروز از کنار هر قبری که رد میشدم، شعرها رو که مرور میکردم، هر قدمی که برمیداشتم فکرهای هفت سال پیشم تکرار میشد.
نه پریروز، که همهٔ این هفت سال، تکرار همون روز بود.
واقعۀ خُم،
گفت به مردم
گفت پیَمبر،
گفت به مردم
غیر علی هیچ،
غیر علی شر
کل جهان دید،
کل جهان بود
شاهد منبر،
بعد شد اما
چشم همه کور،
گوش همه کَر
+ شنیدنی
+ عیدتون مبارک ^-^
صحبت جبر و اختیار که میشه میگن انسان قدرت اختیار داره و بین مخلوقات فقط همین انسانه که مختاره و میتونه راهشو خودش انتخاب کنه و همینجور هندونهست که میذارن زیر بغلش که تو اشرف مخلوقاتی و اِلی و بِلی. ولی وقتی همین انسان به فردایِ تصمیمش فکر میکنه میبینه فقط خالقشه که از آینده خبر داره و علم غیب داره و دانا به سرانجام کارهاست و خودش کارهای نیست. لابد الان میخواید بگید قدرت تفکر و تعقل و تحقیق داری و میتونی جوانب رو بسنجی و تصمیم بگیری و بعدش توکل کنی و از خدا بخوای هدایتت کنه و راه راست رو نشونت بده، ولی حرف من سر انتخاب راه درست و نادرست نیست. تو همین مسیرِ درست، صحبتم سر اون انتخاباییه که هیچ کدوم غلط نیستن ولی تهش میگی چی فکر میکردیم چی شد. این ناآگاهی و مطمئن نبودن و در عین حال مختار بودن کلافهم میکنه. اینکه نمیدونی بعدش چی میشه و حسابکتاب میکنی و تهش یه درصد احتمال میدی که اونی نشه که فکرشو میکنی سُست میکنه آدمو. اینکه هر لحظه باید منتظر یه غافلگیری باشی خوشایندم نیست. حتی هیجانانگیز هم نیست.
حافظ یه رباعی داره که اونجا میگه «هر روز دلم به زیر باری دگر است، در دیدۀ من ز هجر خاری دگر است، من جهد همیکنم قضا میگوید: بیرون ز کفایت تو کاری دگر است». راجع به این قضا که بهقول حافظ «با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست»، یه جایی نوشته بود که غیرقابلتغییر و قطعیه. قضا یعنی فیصله بخشیدن به کار و تمام کردن آن. وقتی میگن قضای الهی بر چیزی تعلق گرفته، به این معناست که خداوند اینطور حکم کرده. مثلاً اگر کسی به آتش دست بزند دست او بسوزد، اگر کسی خودش را از بلندی پرتاب کند صدمه ببیند. اینم نوشته بود که قَدَر برخلاف قضا، با دعا و تلاش قابلتغییره. مثلاً اگر کسی بیمار بشه و دارویی که برای همون بیماری وجود داره مصرف کنه خوب میشه. حالا همین حافظی که میگه «گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان»، یه جای دیگه هم به مطلوبش میگه «آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم، این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد». که خب من بالاخره نفهمیدم میشه حکم قضا رو برگردوند یا تغییر قضا نتوان کرد. یه جای دیگه هم کلاً قضا و قدر رو به دو نوعِ غیرقابلتغییر و مشروط تقسیم کرده بود. بحث بحثِ جبر و اختیاره. بحثی که گره خورده به مصلحت و دعا و خواستن و تلاش کردن و تسلیم و رضایت و دانای کل بودن خدا و بیخبری ما از خیلی چیزا.
با طلب آنچه روزیام را در آن مقدّر نکردهای به زحمتم نیفکن و خستهام نکن۱. اگر در برآورده شدن درخواستم تأخیر افتاد، از روی نادانی بر تو اعتراض کردم. درحالیکه شاید تأخیر در آن برایم بهتر بود۲. چنان نباشم که شتاب در آنچه تو به تأخیر انداختهاى را بخواهم و تأخیر آنچه تو پیش انداختهاى۳. خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار.
از:
۱ وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ ما لَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً (مفاتیح، دعای بعد از نماز عشا)
۲ فَاِنْ اَبْطَاَ عَنّى عَتَبْتُ بِجَهْلى عَلَیْکَ وَ لَعَلَّ الَّذى اَبْطَاَ عَنّى هُوَ خَیْرٌ لى (مفاتیح، دعای افتتاح)
۳ حَتّى لاأُحِبَّ تَعْجیلَ ما اَخَّرْتَ وَلا تَاْخیرَ ما عَجَّلْتَ (مفاتیح، دعای عرفه)
+ انشاءالله تو شبای قدر در تقدیر امسالمون اتفاقات خوب رقم خورده باشه برامون.
اى پروردگار من که آستانت جایگاه هر گله و شکایتی است۱، گشایش نزدیکت کجاست؟ فریادرسی سریعت کجاست؟ کجاست رحمت همهگیرت؟ کجاست عطایای برجستهات؟ کجاست مواهب دلنشینت؟ کجاست نیکیهای شایستهات؟ کجاست عنایات بزرگت؟ کجاست نعمتهای فراخت؟ کجاست احسان دیرینهات؟ کجاست کَرَمت، ای کریم۲؟
پروردگارا از آنچه برایم پیش آمده سخت به تنگ آمدهام، و قلبم از تحمل آنچه رخ نموده، لبریز از اندوه گشته است. و تنها تو به رفع گرفتاریهایم و دفع آنچه در آن افتادهام توانایی۳. ای برطرفکنندۀ آههای بلند و نفسهای عمیق۴، ای بخشندهای که بر امیدواران به احسانش بخل نمیکند۵، ای کسی که به کمِ ما، بسیار میبخشد۶، ای کسی که رسیدن به تمام خواستهها دست اوست۷، تو پناهگاه منی زمانی که راهها با همۀ وسعتشان درماندهام کنند۸. رحم کن بر کسی که تنها سرمایهاش امید به توست۹.
از:
۱ یا رَبِّ مَوْضِعُ کُلِّ شَکْوىٰ (مفاتیح، دعای یستشیر)
۲ اَیْنَ فَرَجُکَ الْقَریبُ؟ اَیْنَ غِیاثُکَ السَّریعُ؟ اَیْنَ رَحْمَتُکَ الْواسِعَهُ؟ اَیْنَ عَطایاکَ الْفاضِلَهُ؟ اَیْنَ مَواهِبُکَ الْهَنیئَهُ؟ اَیْنَ صَنائِعُکَ السَّنِیَّهُ؟ اَیْنَ فَضْلُکَ الْعَظیمُ؟ اَیْنَ مَنُّکَ الْجَسیمُ؟ اَیْنَ اِحْسانُکَ الْقَدیمُ؟ اَیْنَ کَرَمُکَ یا کَریمُ؟ (مفاتیح، دعای ابوحمزۀ ثمالی)
۳ یَا رَبِّ ذَرْعا وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیَّ هَمّا و اَنْتَالقادِرُ عَلَی کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیه (صحیفۀ سجادیه، دعای هفتم)
۴ یا کاشِفَ الزَّفَرات (دعای عبرات)
۵ یا جَواداً لا یَبْخَلُ عَمَّنْ رَجا ثَوابَه (مفاتیح، مناجات شعبانیه)
۶ یا مَن یُعطیالکَثیرَ بِالقَلیل (مفاتیح، دعای ماه رجب)
۷ یا مَنْ عِنْدَهُ نَیلُ الطَّلِباتِ (صحیفۀ سجادیه، دعای سیزدهم)
۸ أَنْتَ کَهْفِى حِینَ تُعْیِینِى الْمَذاهِبُ فِى سَعَتِها (مفاتیح، دعای عرفه)
۹ اِرحَم مَن رَأسُ مالِهِ الرَّجاء (مفاتیح، دعای کمیل)
عنوان: قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ (سورۀ بقره، آیۀ ۱۴۴)
پروردگارا تو مرا میخوانى ولى من از تو روی میگردانم،
تو با من دوستى میکنى ولى من با تو دشمنى میکنم،
تو به من محبت میکنى و من نمیپذیرم.
یا رَبِّ اِنَّکَ تَدْعُونى فَاُوَلّى عَنْکَ
وَ تَتَحَبَّبُ اِلَىَّ فَاَتَبَغَّضُ اِلَیْکَ
وَ تَتَوَدَّدُ اِلَىَّ فَلا اَقْبَلُ مِنْکَ (مفاتیح، دعای افتتاح)
عنوان: مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَىٰ (سورۀ ضحی، آیۀ ۳)
خداوند وقتی به تو اجازهٔ دعا داده است یعنی اجابت آن را بر عهده گرفته است. گاه در اجابت دعا تأخیر میشود، تا پاداش درخواستکننده و آرزومند بیشتر و کاملتر شود. گاه درخواست میکنی اما پاسخ داده نمیشود، زیرا بهتر از آنچه خواستی بهزودی یا در وقت مشخص به تو خواهد بخشید. یا بهجهت اعطای بهتر از آنچه خواستی، دعا به اجابت نمیرسد؛ زیرا چهبسا خواستههایی داری که اگر داده شود مایهٔ هلاکت دین تو خواهد بود.
+ بخشی از نامهٔ سیویکم نهجالبلاغه. نامهٔ امیرالمؤمنین به امام حسن (ع)
+ شب قدر
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزهدار بر الله اکبر است
دانی که چون همیگذرانیم روزگار؟
روزی که بی تو میگذرد روز محشر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
+ شش دقیقه مانده تا اذان
امروز روز محبوب من بود. چهارمین روز از چهارمین ماه سال میلادی. من یک ساعت محبوب هم دارم. شش دقیقه مانده به دوازدهِ شب.
استاد شمارۀ ۲۲ بهمناسبت امروز که سیزدهبدر و روز طبیعت و روز گره زدن سبزهها باشه، تصویر سبز و عاشقانهای رو در گروه دانشکده به اشتراک گذاشته بود و روی تصویر نوشته بود بیقراریِ دل و نحسیِ ایّامِ فِراق گرهی بـر گـره رشتهٔ دیـدار بزن. همه داشتند از زیبایی بیت تعریف و از استاد تشکر میکردند و من اندر خم معنی جمله بودم که آیا منظور استاد اینه که «خودمون بیقراری و نحسی را به هم گره بزنیم» یا «ای بیقراری و نحسی، شما رشتهٔ دیدار من و یارم رو گره بزنید». وزنش که فَعَلاتُن، فَعَلاتُن، فَعَلاتُن، فَعَلُن باشه رو تشخیص میدادم، ولی اینکه جملۀ امری خطاب به کیه رو نه. و به تبعش معنیش رو هم نمیفهمیدم. در مفعول و منادا بودن مصراع اول تردید داشتم. بعد از اینکه خصوصی از یکی از همکلاسیهام جای تکیۀ فراق رو پرسیدم و باز هم معنی جمله رو متوجه نشدم، دلمو زدم به دریا و بعد از دهها پیامِ وای چه بیت قشنگیِ بقیه، نوشتم خانم دکتر، اگر براتون مقدوره میشه لطفاً بخونید؟ مصراع اولشو متوجه نمیشم. تا ایشون پیاممو ببینه یک قاشق نشُسته که هر پیام بیربط و باربطم تو گروه رو بهانه میکنه که بیاد تو خصوصی سر صحبت رو باز کنه اومد گفت خانم فلانی، شما دیگه چرا؟ انگار که خانم فلانی علامۀ دهره و حتماً معنی همه چیزو باید بدونه. خب آدم وقتی یه چیزیو نمیفهمه نپرسه که کسر شأنشه؟ حیفِ بیت به این قشنگی نبود نفهمیده از کنارش رد شم؟ اصلاً نیمی از دانش من حاصل (یا شایدم محصول) مطرح کردن سؤالای سادهست. داشت معنیشو توضیح میداد که گفتم بهتره تو گروه توضیح بدید، شاید فرد دیگری هم متوجه نشده باشه و روش نشده باشه بپرسه. اساساً اگه من میخواستم از تو بپرسم که مرض نداشتم تو گروه پیام بذارم. استاد پیامم رو دید و وقتی پیام صوتی فرستاد و بیتو خوند تازه متوجه شدم مصراع اول یهجورایی قیده و نباید مفعول یا منادا بخونمش. یعنی ای یار، در شرایط بیقراری دل و در شرایط نحسی ایام فراق، رشتهٔ دیدار رو گره بزن، یعنی لطفاً بیا.
+ های «گره» ملفوظ است و باید «گرهی بر گرهِ» بنویسیم. میخواستم خودم تصویر رو ویرایش کنم از اول بنویسم دیدم عکس پسزمینه خراب میشه. تو گره اول الف، تو گره دوم ی رو نباید بذاریم. رشتهٔ رو هم اگه اینجوری بنویسیم و ی ننویسیم به صواب نزدیکتره. نیمفاصلهٔ بیقراری رو هم رعایت کنیم دیگه نور علی نور میشه.
عید که آمد،
فکری برای آسمان تو خواهم کرد.
یادم باشد،
روزهای آخر اسفند،
دستمال خیسی روی ستارههایت بکشم و
گلدانی کنار ماهت بگذارم.
زندگی همیشه که اینجور پیچوتاب نخواهد داشت.
بد نیست گاهی هم دستی به موهایت بکشی،
بِایستی کنار پنجره، و با درخت و باغچه صحبت کنی.
پنهان نمیکنم که پیش از این سطرها،
«دوستت دارم» را میخواستهام بنویسم.
حالا کمی صبر کن؛ بهار که آمد فکری برای آسمان تو و
سطرهای پنهانی خودم خواهم کرد...
حافظ موسوی
شال بیانداز
دلتنگیهایم را در گوشۀ آن میپیچم
سراپا آتش میشوم
سرخی میبخشم وجودت را
طنین قاشقزنی قلبم
پشت درهای بستۀ نگاهت
مشتی عشق میطلبد
ذرهای مشکلگشایی کن
ماندانا نوربخش
امشب بهمناسبت چهارشنبهسوری دکتر نوربخش این شعرو تو گروهمون گذاشت و منو یاد شعر شهریار انداخت. عنوان پست، بخشی از حیدربابای شهریاره. ترجمهش اینه که «چه رسم قشنگیه رسم آویزان کردنِ شال». حالا این رسم آویزان کردن شال چیه؟ یکی از رسمهای قدیمی در برخی مناطق آذربایجان در چهارشنبۀ آخر سال مراسم شالاندازیه. به این صورت که شب چهارشنبهسوری، جوانان و نوجوانان با چادر و پارچهای به پشتبام خانۀ اقوام و آشنایان میرفتن و از روزنۀ پشتبام اونو به داخل آویزان میکردن. صاحبخانه هم با میوه، شیرینی، آجیل، تخممرغ، پول، جوراب پشمی و مواردی از این دست ازشون پذیرایی میکرد. گاهی صاحب شال جوان عاشقی بوده که با آویزان کردن شال از دختر صاحبخانه خواستگاری میکرد. در این مواقع هر چه به شال بسته میشد، شال بالا کشیده نمیشد تا اینکه صاحبخانه با پی بردن به موضوع، نشانهای از دختر را همراه آن میکرد و جوان عاشق با مشاهدۀ نشانهای از دختر که به شال بسته شده بود، متوجه میشد که خانوادۀ دختر او را شناخته و به این وصلت رضایت دادهاند.
شما چه رسم و رسومی داشتید یا دارید تو منطقهتون؟
اگه جای دخترِ صابخونه بودید نشانهتون چی بود؟
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد، گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
[به وقتِ صبوری]
یکی از دوستام که از اعضای تحریریۀ یکی از مجلههاییه که مقالهم دستشونه سر شب پیام داد که یه عکس از خودت بفرست بذاریم کنار مقالهت. اینکه عکس نویسنده کنار مطلبش باشه مرسومه و تو مجلههای خارجی مرسومتر. البته این مجله داخلیه. پرسیدم تا کی بفرستم و گفت دارن صفحهآرایی میکنن، هر چی زودتر بهتر. پوشۀ عکسامو باز کردم و دیدم هر چی تو این دو سه سال عکس گرفتم تو خونه بوده و طبعاً با لباس خونه. معدود عکسایی که بیرون گرفتم هم همهشون با ماسک و اغلب سلفی. یه عکس درست و درمون درخور مجله پیدا نکردم از توشون. یه عکس پرسنلی داشتم که آخرین عکس پرسنلیم بود. رفتم سراغ اون. دو سال پیش برای ثبتنام، همین عکسو داده بودم به دانشگاه. دو سال پیش؟ چرا حس میکنم همین دیروز بود؟ سال نودوهشت برای ثبتنام کنکور هم. سال نودوهفت هم. نودوشش هم؟ سال نودوشش هم. عکسامو با تاریخشون ذخیره میکنم. وقتی نگاهم افتاد به تاریخش حیرت کردم. من چطور شش ساله به این تصویر میگم جدید و همه جا همینو میدم؟ نصفشبی با قیافهای که خستگی ازش میبارید و چشمایی که از صبح خیره به مانیتور بودن و بهسختی باز نگهشون داشته بودم مقنعه سرم کردم و به برادرم گفتم اون دوربینو بردار بیار یه عکس جدید! بگیر ازم بفرستم برای مجله. وقتی عکسه رو گذاشتم کنار اون عکس شش سال پیش تازه متوجه گذر عمر شدم. چقدر تغییر کرده بودم و حواسم نبود.
هر کسی تو قسمتِ بیو پیامرسانهایی که ازش استفاده میکنه یه چیزی مینویسه. ممکن هم هست چیزی ننویسه و خالی بذاره. یکی ممکنه یه بیت شعر بنویسه. بنویسه ای بیبصر من میروم؟ اون میکشد قلاب را. بنویسه پیلهات را بگشا، تو بهاندازۀ پروانه شدن زیبایی. ممکنه یکی یه آیه بنویسه. مثلاً بنویسه رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ، یا بنویسه و خدایم کافیست. ممکنه یکی دعا بنویسه. اَلهم عجّل لولیک الفرج. یا یه حدیث. مثلاً بنویسه خواندن آیةالکرسی را فراموش نکنید. یا یه سخن از بزرگان بنویسه. از نیچه، از کوروش کبیر، از پروفسور سمیعی، از دکتر شریعتی، از آوینی. بنویسه مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودهاند و لاغیر؛ صحرای کربلا بهوسعت همهٔ تاریخ است. یا حتی ممکنه خودشو معرفی کنه بگه ارشد فلان، دکترای بهمان، یکی از ویراستاران این سرزمین، پزشک، وکیل پایهیک. بعضیها هم مینویسن فقط تماسهای ضروری، فقط پیامهای کاری، در دسترس، مشغول، گرفتار. یکی هم ممکنه تو بیو واتساپش بپرسه مشکل تلگرام چیه که اینجا هم هستیم؟ سؤال خوبیه واقعاً. من برای این بخش از تلگرام و واتساپم نوشتهام: «معمولاً پیامها رو زود جواب میدم». الحق و الانصاف هم معمولاً زود جواب میدم. کمتر از بیستوچهار ساعت.
صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة یادتونه؟ البته بعد از دو سال فکر کنم بشه صفت جَدیدَة رو از این صَدیقَة بردارم و دوست خالی صداش کنم. از زمستون پارسال از این صَدیقَتی مصری بیخبر بودم. تو یه گروه تلگرامی مرتبط با رشتههامون باهم آشنا شده بودیم و ارتباطمون تلگرامی بود. با آیدی. من شمارۀ اونو که پیششمارۀ مصرو داشت داشتم ولی اون شمارۀ منو نه. نداده بودم. به غریبهها دیر شمارهمو میدم. غریبه بود. شمارهمو سالهاست از قسمت تنظیمات تلگرام مخفی کردم که فقط اونایی که شمارهمو دارن، شمارهمو ببینن و اعضای گروهها و هر کی که فقط آیدیمو داره نبینه. این دوست جدید مصری که دیگه جدید محسوب نمیشه هم فقط آیدیمو داشت. هر چند روز یه بار یه سؤال راجع به واژههای فارسی میپرسید ازم. گویا رسالهش به واژههای فارسی مربوط بود. پارسال بعد از اینکه سراغ یه کتابی رو ازم گرفت و پرسید چجوری میتونه تهیهش کنه، آنلاین نشد. فردای اون روز جوابشو داده بودم ولی ندیده بود. یک سال منتظرِ سین یا دیده شدن پیامم بودم و آنلاین نمیشد. سناریوهای مختلفی تو ذهنم ساخته بودم. شاید اشتباهی بلاکم کرده. ولی پس چرا عکسشو میبینم هنوز؟ شاید دستش خورده مکالمهها و گروههاش پاک شده و گمم کرده. شاید تلگرام اونا هم فیلتر شده مثل ما. شاید گوشیشو گم کرده. شاید سیمکارتش سوخته. شاید مریض شده. شاید کلاهبردار بود و تو این مدت میخواست ازم اطلاعات بگیره و گرفته و دیگه کارش با من تموم شده. شاید شاید شاید. هیچ کدوم از فرضیههام جواب خوبی برای اینکه چرا آنلاین نمیشه و پیامم رو نمیبینه نبودن. یه روز دلو زدم به دریا و حالشو تو واتساپ پرسیدم. هزینۀ این احوالپرسی این بود که شمارهمو میدید. این دیده شدن مطلوبم نبود اما چارهای نداشتم. نگرانش بودم. ولی جواب پیام واتساپم رو هم نداد. ماهها گذشت و هیچ خبری ازش نداشتم. تا اینکه این هفته پیامم رو دید و با فارسی دستوپاشکستهاش نوشت: «سلام خانم نسرین ، حال شما چیست ؟ الحمد لله حالا کارها خوب بیش می رود اما قبلا نه . الحمد لله رساله ام تمام کردم و نظر استاد هاى من انتظار کنم خیلى متشکرم من از شما زحمت بدهم و از لطفتان ممنونم ، خسته نباشید از دوستی شما خوشبختم».
دارم به تکتک اونایی فکر میکنم که مدتها ازشون خبری نشد و حالشونو پرسیدم و ماهها و سالهاست پیاممو ندیدن، یا دیدن و هنوز تصمیم ندارن جوابمو بدن. ترسم چو بازگردی، از دست رفته باشم.
+ شما چی نوشتید تو بیوتون؟
برای فالی که دیشب گرفتم همون غزلی اومد که سری قبل تو قطار تبریز تهران اومده بود. سری قبلی که میگم سه سال پیش بود. یلدای نودوهفت، که روز دفاع دوستم بود و داشتم میرفتم تهران؛ هم برای شرکت در جلسۀ دفاع دوستم، هم پیگیری پایاننامۀ خودم. تو قطار، تو واگنی که رستوران قطار اونجا بود سفرۀ یلدا چیده بودن و ملت یکییکی و دوتادوتا و چندتاچندتا میرفتن از سفره و با سفره عکسها میگرفتن. قطار هم چون در حال حرکت بود عکسا خوب نمیافتاد و مجدداً میگرفتن تا بالاخره یکیش خوب بیافته. یه دیوان حافظ هم تو سفره بود که اهل دل تفألی میزدن بهش. اون شب غزلِ عیشم مدام است از لعل دلخواه، کارم به کام است الحمدلله اومد برام که البته نه عیشم از لعل دلخواه مدام بود نه کارم به کام بود. برای منی که دم به دیقه فال نمیگیرم و اهلش نیستم و آخرین باری که سراغ حافظ رفته بودم همون یلدای نودوهفت بود اتفاق عجیبی بود که دوباره همین غزل بیاد. نشسته بودم احتمال وقوع این اتفاق رو حساب میکردم. تعداد غزلهای حافظ در چاپهای معتبر بین ۴۸۶ تا ۴۹۵ تا متغیره که از این تعداد چندتایی هم هستن که مشکوک و منسوب به حافظن. اگه عدد واقعی رو چیزی حدود ۴۵۰ تا غزل در نظر بگیریم، احتمال اینکه بار اول این غزلِ عیش مدام بیاد دودهم درصده و احتمال اینکه بار دوم هم همین غزل بیاد پنصدصدم درصد. خب خیلی کمه. حالا اگه سری بعد هم فال بگیرم و همین غزل بیاد، جملۀ ای بابا بازم اینو باید بگیم و با توجه به مطالب و آموزههای پست قبلم، این غزل تبدیل میشه به یک توکان.
عکسو سه سال پیش تو قطار گرفتم
روز تولد آدمها بهانهایه برای نشون دادن محبتمون، نشون دادن اینکه به متولدین بگی چقدر دوستشون داری، چقدر بهشون ارادت داری، چقدر برات مهمن، عزیزن و به یادشونی. نمیدونم به خاطر داشتن روز تولد آدمهای مرده هم همین خاصیت رو داره یا نه. نمیدونم اگه روز تولدشون یادشون باشیم میفهمن یا نه، خوشحال میشن یا نه، و اصلاً تولد برای مردهها مهمه یا نه. حتی نمیدونم میشه براشون هدیهٔ تولد فرستاد یا نه. امروز روز تولد کسی بود که تا حالا ندیدمش و با اینکه من میشناسمش و برام عزیزه، اون منو نمیشناسنه. قبل از مرگش که نمیشناخت، حالا رو نمیدونم. برام عزیزه چون عزیز کسیه که برام عزیز بود. الان نیست؟ نمیدونم. سالهاست که ازش بیخبرم. نمیدونم هنوز اون ویژگیهایی که داشتنش عزیزش کرده بود رو داره یا نه. نمیدونم اگر آدما تغییر کنن تکلیف محبتی که بهشون داشتیم چی میشه. محبتی که اساسش ویژگیهایی بوده که شاید الان تغییر کرده باشه. نمیدونم میشه همچنان دوستشون داشت یا نه. نمیدونم، اما به هر حال، طبق روال هرسالهام هدیهای برای عزیزش فرستادم؛ که شاید خوشحالش کنه. بعد از نماز صبح دو رکعت نمازِ همینجوریِ دیگه هم خوندم. ظهر سورۀ الرحمن و عصر هم یاسین خوندم و بعد هم زیارت عاشورا و دعای توسل که خیلی وقت بود نخونده بودمشون. از مستحبات و اعمال عبادی همینها رو بلدم و دوست دارم. خیلی وقت بود که حالش رو نداشتم. امروز داشتم. با خودم گفتم حالا که داری برای یه روح هدیهٔ تولد میفرستی، روح بقیه رو هم شریک کن. همۀ رفتگان فک و فامیل و دوست و آشنای دور و نزدیک و حتی رفتگان شما رو هم شریک کردم. تصور کردم این نمازها و دعاها تبدیل بشن به مافینهای شکلاتی. مافینهایی که امروز از طرف یه غریبه رسید دست یه آشنا. اون آدمهایی هم که روحشونو تو این شادی شریک کرده بودم هم احتمالاً موقع باز کردن جعبۀ شیرینیِ ارسالیِ این غریبهٔ مهربان اونجا بودن و لابد از متولد امروز میپرسیدن اینا رو از کی گرفتی؟ گفتی از کی؟
+ عنوان پستو اگر نفهمیدید دو دقیقه بشینید پای آگهیهای بازرگانی تلویزیون.
+ ولی واقعاً چرا باید برای یه پست احساسی و عرفانی و کمی تا قسمتی غمانگیز یه همچین عنوانی به ذهنم برسه و اینجوری تموم بشه.
شفیعی کدکنی یه قطعه شعر داره؛ اونجا میگه:
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟
زان که بر این پردهٔ تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمیبینم
آنچه میبینم نمیخواهم
+ یه همچین حالی دارم.
فاضل نظری در ابتدای یکی از کتابهای شعرش نوشته:
من ضدّی دارم؛
آنقدر فریبکار که آن را «خود» پنداشتهام.
حالا من از خود برای تو شکایت آوردهام.
سعدی هم تو یکی از غزلیاتش میگه همه از دست غیر ناله کنند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
بله؛ از دست خویشتن فریاد!
دیروز خبر فوت یکی از سالبالاییهای دورۀ دکتری رو تو کانال دانشگاه گذاشته بودن و امروز خبر فوت یکی از سالپایینیهای دورۀ ارشدم. چند روز پیش هم خواهرزادۀ یکی از دوستان خانوادگیمون فوت کرد. بعدازظهر تنها بودم. اهل منزل رفته بودن مسجد برای مراسم. خودمو گذاشتم جای اون سه نفر که همسنوسال خودم بودن و کسی هنوز مرگشونو باور نمیکنه. احساس رهایی کردم. چقدر باید به یه آدم بد گذشته باشه تو این دنیا که خودشو بذاره جای مرده و احساس رهایی کنه. میدونم از اولشم قرار نبود اینجا بهمون خوش بگذره ولی چشمام اشکی شد. دقیقاً نمیدونستم دارم غصۀ مرگ اونا رو میخورم یا غصۀ خودمو. از خودم پرسیدم ینی واقعاً دلبسته و وابستۀ هیچی نیستم که به مرحلۀ ای خوش آن روز کزین منزل ویران بروم رسیدم؟ هیچ دلخوشیای ندارم؟ ندارم. واقعاً ندارم. میتونستم داشته باشم ولی ندارم. حالا چون یه چند نفر هستن که میدونم از مردنم ناراحت میشن فعلاً نمیمیرم و آرزوی مردن هم نمیکنم، ولی عمیقتر که شدم دیدم اون دنیا هم حال من همینه و مردن فرق چندانی به حالم نمیکنه. چون که مشکل من بودنمه؛ وجود داشتنم، خودم، و اینکه نمیدونم چرا هستم و باید چی کار کنم و برای چی به وجود اومدم. حالم با خودم خوب نیست و این خودم هم هر جا باشم باهامه؛ چه این دنیا چه اون دنیا.
علاوه بر اون فایل وُردِ موسوم به «خب که چی» که پر است از یادداشتهایی که نوشتم و تهش گفتم خب که چی و جایی منتشرشون نکردم، تو بخشِ saved messages تلگرام هم یه چندتا یادداشت دارم که اونا رم وقتی پای لپتاپ نبودم و ورد دم دستم نبود با گوشی تو تلگرامم نوشتم و ذخیره کردم. امروز صبح داشتم مرتبشون میکردم ببینم چی به چیه که به چندتا یادداشت تو پیامهای ذخیره شدۀ تلگرامم برخورد کردم که یادم نبود دقیقاً کی نوشتم و چرا نوشتم، ولی تاریخشون نشون میداد یکی برای اوایل نودوهشته و بقیه قبلتر:
یک.
بیستم اردیبهشت نودوهشته و من هنوز موقع تاریخ گذاشتن روی یادداشتهام، مینویسم ۹۷ (در جوابِ این یادداشت عرضم به حضور خودم که دهم آبان هزاروچهارصده و من هنوز موقع تاریخ گذاشتن یه ۹ مینویسم و یه چند ثانیه به رقم یکانش فکر میکنم و بعد تازه یادم میافته دهۀ نود تموم شده).
دو.
یه بارم میخواستم تلاش کنم از بیرون زندگی خودمو ببینم، رفتم بیرون دیدم بیرون بهتره دیگه نمیخواستم برگردم توش.
سه.
چند وقتی بود که فیلترشکنهای لپتاپم همزمان تصمیم گرفته بودند که کار نکنند. فیلترشکن رو برای تلگرام دسکتاپم لازم دارم و حالا چارهای نداشتم جز اینکه با گوشیم کارهام رو انجام بدم و خب یکوقتهایی نمیشد فایل رو به گوشی انتقال داد و از گوشی فرستاد و با گوشی دانلود کرد. سختم بود. به پیشنهاد و کمک دوستانم browsec و zenmate رو نصب کردم. با اینها میتونستم از تلگرام وب استفاده کنم. این روش برام بسیار نامأنوس و نچسب بود، اما کارم رو راه میانداختن و زین حیث راضی بودم. امروز دوباره اتفاقی فیلترشکنهامو امتحان کردم و ناباورانه دیدم کار میکنن. بعد از دو ماه، گویا دوباره همزمان تصمیم گرفته بودند کار کنند. تلگرام دسکتاپم که باز شد، سریع رفتم سراغ browsec و zenmate که پاکشون کنم. گزینهٔ حذف نصب رو که زدم browsec پرسید دلیل این کارم چیه؟ اگر بلد نیستید باهاش کار کنید روی این گزینه کلیک کنید و اگر فلان مشکل رو دارید و اگر چنین و اگر چنان. یکییکی گزینهها رو خوندم و رسیدم به گزینهٔ «دیگه لازمش ندارم». کلیک کردم روی این گزینه. browsec پاک شد و غم عجیبی به دلم نشست. یادم اومد ما آدمها هم گاهی با همدیگه همین کارو میکنیم. تا وقتی لازمشون داریم، داریمشون و وقتی دیگه لازمشون نداریم دورشون میریزیم. غمگین شدم. zenmate رو هم پاک کردم. چیزی نپرسید. پاک شد. بیهیچ اما و اگر و پرسشی. غمگینتر شدم. یادم اومد بعضیها هم هستند که وقتی دور ریخته میشن حتی نمیپرسن چرا.
چهار.
آزردهدل از کوی تو رفتیم و نگفتی، کی بود، کجا رفت، چرا بود و چرا نیست.
+ بخش نظرات بستهست؛ چون که حوصلۀ خودمم ندارم چه رسد بقیه. ترجیح میدم دوروبرم ساکت و خلوت باشه. بررسی بخش نظرات آرشیو وبلاگم هم نشون میده هر سال پاییز، مخصوصاً آبانش که میرسه اینجوری میشم و کامنتا رو میبندم تا اواخر زمستون. دلیلشو نه خودم فهمیدم هنوز نه دانشمندان فرضیهای در موردش دارن :|
هزار سال میان جنگل ستارهها
پی تو گشتهام.
ستارهای نگفت کز این سرای بیکسی، کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست؛
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست.
عزیز همزبان،
تو در کدام کهکشان نشستهای؟
پنجاهتا از یادداشتهای منتشرنشدهای که تو وُرد نوشته بودمو شمارهگذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنجتا از یادداشتهای منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشتهای شمارۀ ۱۳ و ۳۴ و ۸ و ۴۰ و ۳۰ انتخاب شدن. این یادداشتها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشتهام.
۱۳. خواب میدیدم که با ماشین زمان رفتم به گذشته. به مدرسۀ استقلال و دوران ابتدائیم. تو مدرسه به دوستام میگفتم در آینده قیمت همین خوراکیهایی که دستتونه قراره فلانقدر بشه. اونا هم تعجب میکردن. مدیر مدرسه شمارۀ آژانسها (تاکسیای تلفنی) رو نوشته بود زده بود رو دیوار که اگه سرویسها نیومدن بهشون زنگ بزنه.
۳۴. یکی از دوستای نزدیکم شوهرش آدم مشهوریه. تقریباً همه میشناسنش. اونایی که نمیشناسن هم اگه عکسشو نشون بدم میگن آهان، فهمیدم کیو میگی. برای یه کاری همکارا به یه آدم معروف نیاز داشتن و گفتن هر کی به سلبریتیا دسترسی داره پیشنهاد بده. گفتم شوهر دوستم فلانیه و بهش میگم به شوهرش بگه در صورت تمایل باهامون همکاری کنه. همه با تعجب گفتن الان یا قبلاً؟ گفتم ینی چی الان یا قبلاً؟ گفتن الان شوهرشه یا قبلاً شوهرش بود؟ در ادامه افزودند: اینا مگه طلاق نگرفتن؟ من هیچ من نگاه بودم. فکر کن طرف دوست نزدیکمه و شوهرشم آدم مشهوریه و پیج (صفحهٔ شخصی!) داره و تو پیجشم به طلاقش اشاره کرده، اون وقت من انقدر آدمِ سرمبهکارِخودم و سؤالنپرسنده و پیجدنبالنکنی هستم که در جریان طلاقشون نبودم و تازه بعد دو سال از اینستای شوهر معروف مذکور متوجه شدم که دیگه شوهر دوستم نیست. ظاهرشون به هم میومدا. نمیدونم چرا بعدِ پنج سال اینجوری شد. شما هم مثل من باشید. سرتون به کار خودتون باشه.
۸. یکی از تمرینهای کارگاه نگارش و ویرایش یکشنبه این بیت بود: گورخانهیْ رازِ تو چون دل شود، آن مرادت زودتر حاصل شود. اتفاقاً روانشناسها هم میگن وقتی یه تصمیمی گرفتید و هدفی مدّنظر دارید، دیگران رو از اون مقصودتون آگاه نکنید وگرنه انجامش نمیدید و به هدفتون نمیرسید. منظور دوم شاعر اینم میتونه باشه که میزان اشتراکگذاری اسرار رابطۀ مستقیمی با سرعت حصول مراد داره و اگه ببری اسرارتو توی دلت گم و گور کنی مراد زودتر حاصل میشه.
۴۰. بهنظرم وقتی از یه امتحانی رد میشیم یا امتیازی که انتظارشو داریم رو نمیگیریم خوبه که بدونیم چرا. احتمالاً بیشترتون گواهینامه دارید و میدونید امتحانش چجوریه. چندتا سؤال تستی کتبی راجع به تابلوها و حق تقدم و ایناست و عملی هم همون امتحان رانندگی پیش افسر راهنمایی رانندگیه. احتمالاً یه امتحان فنی هم داشته باشه که چند تا سؤال راجع به موتور خودرو میپرسن. ده سال پیش که اینجوری بود. من امتحان عملی رو همون بار اول قبول شدم ولی کتبی رو نه. وقتی نمرههای کتبی اعلام شد باورم نمیشد که من اون نمره رو گرفته باشم. من خیلی مسلط بودم به کتاب. جزوه نوشته بودم و همه از من جزوه گرفته بودن!. مباحث رو خیلی خوب بلد بودم و فکر میکردم همه رو درست جواب دادم. حتی یه سؤالم با شک جواب نداده بودم. وقتی گفتن از آزمون کتبی رد شدی و دوباره باید شرکت کنی، ازشون خواستم پاسخنامهمو بدن تا جوابامو ببینم. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید چک کردن جوابام. قبول نکردن. نامه نوشتم برای مدیر آموزشگاه. هر چی خواهش و اصرار کردم به درخواستم ترتیب اثر ندادن. اون نمره و دوباره امتحان دادن برام مهم نبود؛ چیزی که ذهنمو درگیر کرده بود این بود که چرا رد شدم؟ چون به فلان تعداد سؤال پاسخ اشتباه دادم؟ به کدوم سؤالا آخه؟ من انقدر به جوابام مطمئن بودم که صد بار دیگه هم اون امتحانو ازم میگرفتن هر صد بار، همون نمره رو میگرفتم. بعداً دوباره امتحان دادم و سؤالا چون فرق داشت، این بار قبول شدم. همه رو هم درست جواب داده بودم ولی بعد از این همه سال هنوز فکرم پیش اون اشتباهات امتحان سری اوله. با اینکه سالها از این ماجرا گذشته، ولی هنوز که هنوزه به این قصه فکر میکنم و هنوز از خودم میپرسم چرا اون سری رد شدم؟ اون روز کدوم سؤالا رو اشتباه جواب دادم که رد شدم؟
۳۰. رو دیوار اتاقم یه نخ دومتری کشیدم و یه وقتایی تو موقعیتهایی که بهنظر خودم خاصن یا دوست دارم حس و حالم ثبت بشه، جملهای، شعری، آیهای که وصف حالم باشه مینویسم و از این نخ آویزون میکنم. چند روز پیش (زمستون پارسال) موقع اتاقتکونی همه رو کندم ریختم تو جعبۀ یادگاریها. الان (این یادداشتو زمستون پارسال نوشتم و منظور از الان، الان نیست دیگه) یادداشتامو گذاشتم جلوم، بهترتیب مرورشون میکنم ببینم سال ۹۹ چطور گذشته. یادم نیست بعضیاشونو از کجا نوشتم و چرا نوشتم و جملهها از کیه و دقیقاً تو چه روز و ساعتی با چه حالی نوشتم. بیشتر ثبت اون حال مدنظرم بوده. یه خاطره یا یه اتفاقی پشت همۀ این یادداشتها هست. تاریخ و توضیح و تفسیر هم ننوشتم براشون. یادداشت اولم این بود: بار الها به ما صبر عطا فرما تا در آنچه تو به تأخیر انداختهای تعجیل نکنیم. یادمه که این دعای تحویل سالَم بود. سال ۹۹. بقیهش: عجله نمیکنم بر اتفاقی که به وقتش میافته. ثانیهبهثانیه میخوامت. در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند، گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را. البَلاءُ لِلولا. رحمتی کن کز غمت جان میسپارم، بیش از اینم طاقت هجران ندارم. گر چه ناز دلبران دل تازه دارد، ناز هم بر دل من اندازه دارد. چه زیبا میکُشی عشق. شکوه از تو، غرور از تو، غم دنیا، به دور از تو. پییر، یکی از شخصیتهای دوستداشتنی جنگ و صلح، محزون و پریشان، با خود میگوید: دوستش دارم و هیچکس، هیچوقت، از این راز آگاه نخواهد شد. چو بذل تو کردم جوانی خویش، به هنگام پیری مرانم ز پیش. صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت. اگرچه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری. مَنْ عَشَقَ و کَتَم و عفّ و ماتَ، ماتَ شهیداً. با تواَم ای نور، ای منشور، ای تمام طیفهای آفتابی. سعی کردم که بفهمانم و فهمیده نشد. افضلُ الاعمال احمزها. بهترین کارها سختترین آنهاست. درونم خون شد از نادیدن دوست، الا تعسا الایام الفراق. لبخند تو را چند صباحیست ندیدم، یک بار دگر خانهات آباد بگو سیب. صحرای کربلا به وسعت همۀ تاریخ است. خواستن نه، خاستن توانستن است. ربّنا و لاتُحمّلنا ما لا طاقة لَنا. خواستنها همه موقوف توانستن بود. خدا هست. هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری. تصمیمگیری عاقلانه، برنامهریزی مناسب، عزم خستگیناپذیر، توکل بر خدا [اینو برای کنکور دکتری نوشته بودم]. بقدر الکد تکتسب المعالی، و من طلب العلی سهر اللیالی [اینم برای شبایی بود که برای کنکور بیدار میموندم درس بخونم]. من رشتۀ محبت تو را پاره میکنم، شاید گره خورَد به تو نزدیکتر شوم. لا ابرحُ حتّی ابلغُ. چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند، نای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید. هذا مِن فضل رَبّی. تو پای به راه در نه و هیچ مپرس. خود راه بگویدت که چون باید رفت. در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست، خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد. بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد [اینو آخرای سال نوشته بودم]. یه همچین دیواری:
+ فردا شب هم مطلب شمارۀ ۴۴ و چهار یادداشت دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. لطفاً یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید.
چند سالی هست که تو یه گروه تلگرامی عضوم که اغلب اعضاش یا نویسنده و ویراستارن یا تحصیلاتشون مرتبط با این حوزه هست. پارسال یکی از اعضای همین گروه بحث «کراش» رو پیش کشید و صحبتها در راستای معنای این واژه پیش رفت. نوشته بود اصطلاح «کراش داشتن» نوواژۀ دهۀ هفتادیها و هشتادیهاست. «روت کراش دارم» یعنی بهت نظر دارم، عاشقتم، گیرتم، مخاطب خاصمی و زیر نظرت گرفتم. این واژه و واژههای مانند آن، جزو واژههای زبان مخفیاند. زبان مخفی، زبان گروه خاصی از جامعه است. زمانی که این افراد میخواهند بهصورت پنهانی به نکتهای اشاره کنند از واژههایی بهره میبرند که معنایش پنهان است. دو جوانی را در نظر بگیرید که در جمعی نشستهاند و برای اینکه بزرگترها متوجه حرفشان نشوند از واژههای رمزی بین خودشان استفاده کنند. کراش داشتن نیز از جملۀ این واژههاست. گویا حافظ هم کراش داشته است که واژۀ «بهچشمکردن» را در بیت «بهچشم کردهام ابروی ماهسیمایی، خیال سبزخطی نقش بستهام جایی» بهکار برده است. یکی دیگر از اعضا نوشت بهنظرم این «نهانی به کسی نظر داشتن» در شعر حافظ هم کم از «کراش داشتن روی کسی» نیست. «گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم، که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود». همین جا بود که من این «زارَت» رو زارت (به سکونِ حرف ر) خونده بودم. دیگری جواب داده بود اخیراً جایی جملۀ «روش کراش دارم» رو شنیدم که گرتهبرداری از have a crush on somebody است. بهمعنای عاشق کسی بودن، خاطرخواه کسی بودن (معمولاً بهمعنای عشق قوی اما کوتاهمدت و گذرا) است. او در ادامه این مسئله رو از پنج زاویه بررسی کرده بود و یکی هم در جوابش نوشته بود دوتا کلمۀ دیگه هم که خیلی میگن اِکس، یعنی کسی که قبلاً باهم دوست بودند حالا جدا شدند (اکسم بم زنگ زد) و جاج نکن، یعنی قضاوت نکن است. در جواب او هم نوشتند «غربشیفتگیِ ما ایرانیها چهها که نمیکند.». آقای مدیر گروه هم از کراش داشتن و مکروش بودن! نوشت و گفت نوواژۀ داغ این روزهای دهههفتادیهاست. بعد گروه کراشیابی دانشگاه علامه رو معرفی کرد تا بریم و از نزدیک مثالهاشو ببینیم. من هم بهعنوان یک عدد دهههفتادیِ متمایل به شصت ساکت نشسته بودم و بحث رو دنبال میکردم و با دیدن پستهای اون گروه کراشیابی دانشگاه علامه فکّم چسبید به زمین. هدف گروه این بود که ملت بهصورت ناشناس، کراششونو توصیف کنن و کراش بفهمه اونو میگن و بعد به هم برسن. شگفتا!!!. بعد بحث معادل فارسی کراش پیش کشیده شد. داشتند در مورد «نهانشیدا» صحبت میکردند. یک بیت هم از حافظ مثال زدند: «مرا بهتر همان باشد که پنهان عشقِ او ورزم، کنار و بوس و آغوشش، چه گویم چون نخواهد شد». بعد یکی اومد و نوشت اصولاً «شیدایی» پنهان نیست. شیدایی آشکار و پیداست. دیگری پرسید عشق ورزیدنِ پنهان چه فرقی با شیدایی دارد؟ جواب داده بودند که ممکن است کسی عاشق باشد و آن را پنهان کند و دیگران هرگز از حالش باخبر نشوند؛ اما شیدایی گونۀ آشکارشده و رسواشدۀ فرد عاشق است، بهگونهای که دیگر نمیتواند آن را پنهان کند. یکی از اعضا که اون موقع نمیشناختمش و حالا استاد کارگاه نگارش و ویرایشِ روزهای یکشنبهست (امروز هم آخرین جلسۀ این کارگاهه) نوشت «دقت کنید که این اصطلاح، انگلیسیاش متعلق به گونۀ گفتاری یا غیررسمی است، بنابراین معادلِ فارسیاش هم باید واژه یا اصطلاحی گفتاری و غیررسمی باشد. واژۀ «نهانشیدا» کاملاً رسمی و حتی ادبی است و از این لحاظ مناسب نیست. خودمان هم میدانیم که مصرفکنندگانِ چنین اصطلاحی نوجوانان و جوانان هستند، نه نویسندگان و ادیبان. پس بگذاریم خودِ نوجوانان و جوانان دربارهاش تصمیم بگیرند.». من موافق بودم با این نظر. البته با واژۀ نهانشیدا هم موافق بودم. یکی هم نوشت ما در فرهنگ نوجوانانه (تینیجری) معنای دیگری از آن دیدهایم. کراش در فرهنگ نوجوانان ایران حداقل، عشق و دلسپردگیِ عمیق نیست. علاقهمندیِ کوتاهمدت و با دلایل بسیار سطحی است، یعنی چیزی در طرف نیافتهاند که به ظن خودشان، در دیگران یافت مینشود! هر وقت میگویند «روی فلانی کراش زدم/ دارم» خودشان میدانند زودگذر است و به مویی بند است! حتی برخلاف دلبستگی که فرد میل بسیار به وصال یار دارد، در کراش چنین انتظاری ندارد.
نقطۀ اوج و پایانی این بحثها شاید بازنشر پستی از کانال چهرازی بود، که «کراش به دلبر به دست نیامده اطلاق میشود. به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد، یا دارد و دوستت ندارد. هر چقدر در خیال توست و با او حرف میزنی، همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو نمیبیند. به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد. معانیِ دیگری هم دارد: له شدن، خرد شدن، و با صدا شکستن. بهنظرم عجیب هر سه تایش درست است. خصوصاً آخری.».
یک دوستی هم دارم که متنهای قشنگی رو استوری میکنه. اون روز اینو استوری کرده بود:
صبح با خودم گفتم حالا که با جستوجوی متن شعرِ پست قبل به نتیجه نمیرسم، بذار چندتا کلیپ از این آهنگ ببینم شاید زیرنویس و معنی داشتن. اتفاقی یه کلیپ پیدا کردم که یه پدر و دختر اون شعرو میخونن و همزمان با خوندنشون شوفر و حکیم و معلم و قصاب و خریدوفروشکننده! با لباس و ابزار مرتبط به شغلشون وارد صحنه میشن و پس از شنیدنِ نه! برمیگردن. سریع فیلمو زدم جلو ببینم ماهنیس چه تیپی داره. حدس بعضیاتون درست بود. معنیش میشه خواننده. از قدیمیا شنیده بودم که به شعر و آهنگ میگن ماهنی، ولی دیگه نمیدونستم به خواننده هم میگن ماهنیس. موقع جستوجو یه کلیپ دیگه هم پیدا کردم که محتوای اونم شبیه این شعر بود ولی کوتاهتر بود و فقط به سهتا شغل اشاره میکرد. بهصورت دیالوگ هم نبود و از اول تا آخر پدره میخونه. به این صورت که میگه دخترم میخوام بدمت به تاجر. بعد سریع میگه نه نه، تاجر همهش تو فکر خریدوفروشه و فلانه و بهمانه و مناسب نیست. بعد میگه میخوام بدمت به حمّال! :| که معنی باربر میده و گویا بارها هم بینالمللیه چون بعدش میگه نه نه، حمال میره ایران و خونه و زندگیشو اینجا (احتمالاً اونجا ترکیه یا آذربایجانه) رها میکنه و خونهش ویران میشه. پس به صادرات و وارداتکننده هم نمیده. بعد میگه تو رو میدم به قُچی. اون آدم مناسبیه و قدرمونو میدونه. دختره هم چیزی نمیگه و گویا این سکوتشم نشانۀ رضایت هست. پدره هم دست دخترشو میگیره و میذاره تو دست همین آقای قُچی که معنیشو نمیدونم. هر چی هم گشتم معنی قُچی رو پیدا نکردم. از ظاهرشم متوجه نمیشم کیه. حالا با توجه به اینکه ظاهرِ واژه شبیه قوچ هست، شاید به کسی که قوچ داره یا قوچ میفروشه یا قوچ پرورش میده میگن قُچی، شایدم به کسی که شبیه قوچ هست میگن :|
لینک کلیپها رو میذارم براتون، ولی چون من فیلترشکنم روشن بود، احتمالاً بدون فیلترشکن باز نشه.
کلیپ اول (متنشو تو پست قبل گذاشته بودم)
کلیپ دوم از یوتیوب، کلیپ دوم از یه سایت دیگه (این همونیه که قُچی توشه)
متن شعرِ کلیپ دوم (قُچی تو بیت آخر این شعره)
چندتا اسکرینشات هم گرفتم از فیلم که همینا رو ببینید کفایت میکنه بهنظرم:
این شوفره، این معلمه، این قصابه، این پزشکه، این فروشندهست، این خواننده و اینم پدر و دختر تو کلیپ اول. تو کلیپ دوم که فضاش قدیمیه هم این تاجره، این باربره!، اینم قُچی که نمیدونم معنیش چی میشه :|
یه شعر و آهنگ باحال پیدا کردم گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم :دی
یه جایی بودم. یه خانومی داشت زیر لب برای خودش یه شعر ترکی زمزمه میکرد. با این مضمون که من زنِ کسی که فلان شغل رو داره نمیشم، چون که شغلش فلان ایرادو داره. شغلهای مختلف رو عنوان میکرد و ایراداشو میگفت. منم با دقت گوش میکردم!. حدس زدم از اون شعرهای عامیانه باشه که جزو ادبیات شفاهیه و شاعرش مشخص نیست و مردم از قدیم نسلبهنسل حفظش کردن و رسیده به ما. سریع اون چند کلمهای که متوجه شدم رو گوگل کردم که به شعر اصلی برسم. هم متنشو پیدا کردم، هم یه آهنگی که خوانندهش مشخص نبود. شعرش بهصورت دیالوگ پدر و دختره. پدره میگه ای دخترم، بیا بدمت به مثلاً قصاب. دختره هم میگه نه، من زن قصاب نمیشم به این دلایل. ترجمهشو پیدا نکردم. البته به زبان ترکی هست و تا حدودی متوجه میشم چی میگه، ولی بعضی کلماتشو نمیفهمم و نشنیدم تا حالا. کلماتش خیلی قدیمی و کمکاربرده.
آهنگش اینه: musicya.ir/turkish-music/80
متنشو با ترجمۀ دستوپاشکستۀ خودم میذارم براتون. اگر ترکی بلدید و فکر میکنید ترجمهم اشتباهه بگید. متنش اینه:
قزم قزم وای قزم قزم، قزم قزم آی قزم قزم، گَل سَنی وِریم شوفِره. ترجمه: دخترم دخترم وای دخترم دخترم، دخترم دخترم آی دخترم دخترم بیا تو رو بدم به شوفر (رانندۀ تاکسی یا کامیون).
یُوخ دَدَه قُربان سَنه، من گِتمرم شوفِره. شالوار مازوت کوینک یاغ، گونوم اولار پالتار یوماغ. ترجمه: نه بابا قربان تو، من نمیرم به شوفر (زن شوفر نمیشم) شلوار(ش) نفتی، پیراهن(ش) روغنی (اون ضمیرهای «ش» رو نمیگه. من خودم اضافه کردم). روزم میشه لباس شستن (روزم به لباس شستن سپری میشه).
قزم قزم آی قزم قزم، سَنی وِریم آلوِرچیه. ترجمه: دخترم دخترم آی دخترم دخترم، تو رو بدم به خریدوفروشکننده (منظورش اینه که بدمت به کسی که مغازه داره و کاسبه).
قربان اولوم آی دَده، گِتمرم آلوِرچیه. اونون فیکری پولدادی، گوزو اوندا بوندادی. ترجمه: فدا(ت) بشم ای پدر (بازم اینجا ضمیرِ ت رو نمیگه و من خودم اضافه کردم) نمیرم به خریدوفروشکننده (زن کاسبجماعت نمیشم). فکر اون توی پوله، چشمش به این و اونه (منظورش اینه که همهش فکر پوله و از اونجایی که با مردم سروکار داره، زیاد نگاشون میکنه. بهنظرم منظورش از مردم، خانوماست).
قزم قزم آی گوزل قزم، قزم قزم آی گوزل قزم، گَل سَنی وِریم مَعلمه. ترجمهش واضحه دیگه. میگه دختر خوشگلم، بیا بدمت به معلم.
یُوخ دَده قربان سنه، من گتمَرَم معلمه. باشی دولو جیبی بوش، گونوم اولماز اونان خوش. ترجمه: نه بابا قربان تو، من نمیرم به معلم. سرش پره (باسواده) جیبش خالی. روزم با اون خوش نمیشه (باهاش روزگار خوبی رو سپری نمیکنم).
قزم قزم آی قزم قزم، گَل سَنی وریم حکیمه. فکر کنم حکیم ینی پزشک. میگه بیا زن دکتر شو!
باشوا دونوم آی دَده من گتمرم حکیمه. خسته خوسته آختارر، گجه گوندوز واقتادی. ترجمه: دور سرت بگردم ای پدر، من نمیرم به حکیم (زنِ دکتر نمیشم). دنبال آدم خسته (بیمار) هست و شب و روز در آه و وای هست. (جملۀ آخرو مطمئن نیستم که درست ترجمه کرده باشم. شاید منظورش اینه که با آدمای ناله سروکار داره).
قزم قزم آی قزم قزم، قزم قزم آی شیرین قزم، گَل سنی وریم قصّابا. ترجمه: دخترم دخترم آی دختر شیرینم بیا بدمت به قصاب.
قادو آلم آی دده، من گِتمرم قصابا. بالتاسی ایتی اولار، آدامن درسین سویار. ترجمۀ دقیق جملۀ اولشو بلد نیستم ولی یه عبارت با مضمون قربون رفتنه. تو این مایهها که دردت به جونم ای پدر من نمیرم به قصاب. قصاب تبرش تیزه و پوست آدمو میکَنه!
قزم قزم آی گوزل قزم، قزم قزم آی قشح قزم، گَل سَنی وِریم ماهنیسا. ترجمۀ اینو بلد نیستم. نمیدونم ماهنیس کیه و چی کار میکنه. ولی میخواد بگه دختر خوشگل و قشنگم بیا بدمت به این آدم که شغلش اینه.
نه دیرسن آی دده، من گتمرم ماهنیسا. فیکری آنجاق کاروادیر باشی دالما قالقادیر!. میگه چی میگی پدر، من زن ماهنیس! نمیشم چون که... بقیهشو متوجه نمیشم چی میگه. کلاً نمیفهمم این ماهنیس کیه.
قزم قزم آی قزم قزم، پس سنی وریم من کیمه؟ ترجمه: دخترم دخترم آی دخترم دخترم پس تو را من بدهم به چه کسی؟
قربان اولوم آی دده، ور منی سِودییمه. ترجمه: فدا(ت) بشم ای پدر، بده منو به کسی که دوستش دارم.
؟؟؟ (بهنظرم این بیت مهمی بود و دختره داره کسی که دوستش داره رو توصیف میکنه ولی متوجهِ حتی یه کلمهش هم نمیشم که لااقل تایپ کنم شما ترجمه کنید :|)
گئدرم اِله سینه، قوربانام بِله سینه. ترجمه: میروم به چنین کسی، قربان چنان کسی هستم.
در ادامه پدره هم میگه اوکی میدمت به همون. برو خوشبخت شو :|
تو یه قسمت از سریال لحظۀ گرگومیش پدرِ رازمیک میمیره و تو سکانس مراسم خاکسپاریش، حامد و یاسمن که از دوستان خانوادگی مرحوم هستن بعد از سالها، سر خاک میبینن همو. سری به نشانۀ سلام برای هم تکون میدن و مثل یه غریبه از کنار هم رد میشن. امروز صبح برای دکتر رنجبر مراسم ختم و یادبود گرفته بودن. از استادان محبوب دانشکدۀ اسبقم بود. چند روز پیش فوت کرد و عمرشو داد به شما. مراسمش مجازی بود و من هم شرکت کرده بودم. وقتی فهرست حاضرین رو اسکرول میکردم و از کنار اسمایی که یه زمانی آشنا و حالا خیلی غریبه بودن رد میشدم، یاد اون سکانس افتادم.
یکی از واقعیتهای تلخی که وجود داره ارتباطها یا دوستیها یا دوستهای دورهایه. یه مدت با کسی خیلی صمیمی میشی، باهاش کلی حرف میزنی، کلی خاطره میسازی، کلی چیزای خوب اتفاق میافته، کلی اینتراکشن یا تعامل و اثر متقابل داری، ولی بعد از یه مدت حتی از همدیگه خبر هم ندارین. حس غریبگی با کسی که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره. دنیا پُر شده از آدمایی که قدرت پیام دادن به کسی که قبلاً باهاش صمیمی بودن رو ندارن.
+ به وقتِ ششمین سالگرد.
سرو من، عصر بهار است و اگر چنانچه قصد آمدن داشتی فعلاً به طرْف چمن نیا. قبول دارم که حیف است بهار باشد و تو نباشی ولی برنخیز و نیا. در خانه بمان. ما هم در خانه ماندهایم. نتیجۀ تست کرونای هرچهارتایمان مثبت شده و بیایی تو هم مریض میشوی. فعلاً نیا که نیامدنت بِه، که بیایی و خودت و خانوادهات را گرفتار نمایی. خوب که شدیم بیا. بیا و بپرس آخرین هفتۀ بیستونهسالگیام را چگونه گذراندم تا برایت بگویم آن هفته هم ارائه داشتم هم کارگاه داشتم هم امتحان داشتم هم کرونا داشتم هم به تَبَعش سردرد و گلودرد و استرس داشتم، هم چهارشنبهاش صبح تا عصر کلاس داشتم. فقط تو را کم داشتم. البته حس بویایی و چشایی هم نداشتم. دل و دماغ جواب دادن به کامنتهای وبلاگم را هم نداشتم.
«سرو من، صبح بهار است به طرْف چمن آی، تا نسیمت بنوازد به گلافشانیها۱». «حیف نیست بهار باشد، تو نباشی؟ برخیز و بیا!۲»، «بیا که مرا بیتو زندگانی نیست. نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو۳». «بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت، چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی۴». «با تواَم ای لنگر تسکین، ای تکانهای دل، ای آرامش ساحل، با تواَم ای نور، ای منشور، ای تمام طیفهای آفتابی، ای کبود ارغوانی، ای بنفشابی، با تواَم ای شور، ای دلشورهٔ شیرین، با تواَم ای شادی غمگین، با تواَم ای غم، غم مبهم، ای نمیدانم۵»، «ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت۶»، «بیا که در غم عشقت مشوّشم بیتو، بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بیتو۷». «رحمتی کن کز غمت جان میسپارم، بیش از اینم طاقت هجران ندارم۸». «هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست، ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر۹». «میخواهمت چنانکه شب خسته خواب را، میجویمت چنانکه لب تشنه آب را۱۰». «با چراغی همهجا گشتم و گشتم در شهر، هیچکس هیچکس اینجا به تو مانند نشد۱۱». «تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر؟۱۲»، «بیا که بر همه خوبان شهر شاه تویی۱۳». «تو بیایی همۀ ساعتها و ثانیهها، از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند۱۴». «مرا یک آمدنت بِه، که دَه بهار آید۱۵».
۱ شهریار (معاصر)
۲ شمس لنگرودی (معاصر)
۳ مولانا (قرن ۷)
۴ سیمین بهبانی (معاصر)
۵ قیصر امینپور (معاصر)
۶ سعید بیابانکی (معاصر)
۷ سعدی (قرن ۷)
۸ حسین پژمان بختیاری (معاصر)
۹ سعدی (قرن ۷)
۱۰ قیصر امینپور (معاصر)
۱۱ فاضل نظری (معاصر)
۱۲ حافظ (قرن ۸)
۱۳ امیرحسن دهلوی (قرن ۸)
۱۴ قیصر امینپور (معاصر)
۱۵ امیرخسرو دهلوی (قرن ۷)
۲۰۲۱/۰۴/۰۴
یه قاعدهای هست تو احکام نماز که اگه نشسته باشی و شک کنی که رکعت سوم بودی یا چهارم، فرض میکنی که چهارم بودی و بعدش یه رکعت اضافی میخونی که احیاناً اگر سهتا خونده بودی این اونو جبران کنه. یا اگه شک کنی که دو بودی یا سه، میگی سه و بر این اساس ادامه میدی و بعد که تموم شد باز یه رکعت دیگه میخونی که اگه در واقع دوتا خونده بودی و سه رو اشتباه فرض کرده بودی جبران بشه. حالتهای مختلف دیگه هم داره و گوگل کنید میاره. چند ساله که همۀ اینا رو با قاعده یاد گرفتم و گاهی به کارم میاد. دیشب داشتم نماز میخوندم (تف به ریا البته). از سجده که بلند شدم این سؤال برام ایجاد شد که رکعت اولم یا دوم؟ یا سوم؟ یا حتی چهارم؟! بعد دیدم من حتی یادم نمیاد که دارم نماز سهرکعتی مغربو میخونم یا چهاررکعتی عشا رو. این دوتا فرشتۀ شونۀ چپ و راستم هم داشتن پوکرفیس همو نگاه میکردن و نچنچگویان سرشونو به نشانۀ تأسف تکون میدادن.
مُشوّشم این روزها
+ عنوان، یه مصرع از یکی از غزلهای مهدی ذوالقدر
+ یکی دیگه، با همین مضمون
امروز بعد از کلاسهام داشتم یه پست جدی و تخصصی با عنوان ساختِ اطلاع مینوشتم براتون. ابتداش هم نوشته بودم نظرات این پست بازه. اواسط پاراگراف اولش بودم که با خودم گفتم خب که چی؟ گزینۀ انصرافو زدم و صفحه رو بستم. چند ساعت بعد شروع به نوشتن یه پست دیگه کردم با عنوان هاچبک با درونمایۀ طنز و روزمره. هنوز به جملۀ سوم نرسیده حس طنزم پرید و گزینۀ انصرافو زدم و صفحه رو بستم. چند دقیقه پیش هم داشتم پستِ دیوارنوشته رو مینوشتم با چندتا عکس از دیوار اتاقم. سهچهار خطی نوشته بودم که باز گزینۀ انصرافو زدم. رفتم سراغ پوشهای که توش پر عکس و اسکرینشات و سوژهست برای وبلاگم. البته هنوز به منصۀ ظهور نرسیدن هیچ کدوم. خیلیاشونم بیات شدن و از دهن افتادن. فایل ورد سوژهها و کلیدواژههایی که قراره پستشون کنم رو باز کردم و سه عنوانِ درنطفهخفهشدۀ امروز رو بهش اضافه کردم که شاید بعداً در موردشون بنویسم. یه خب که چیِ دیگه هم تحویل اون فولدر و فایل ورد مذکور دادم و بستم و حالا اومدم تو پست چهارم بنویسم امروز یه پست چهارمی هم نوشتم که محتواش سردرگمی و کلافگی و آشفتگی ذهنم رو نشون میداد و عنقریب بود که بلایی که عصر تا حالا سر اون سهتا پست اومد رو سر این چهارمی هم بیارم.
به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی
همه خاکهایِ شیراز، به دیدگان بِرُفتم
و سؤال اینجاست:
آیا بُوَد ای ساحلِ امّید، که روزی
چون موج، در آغوشِ تو آرام بمیرم؟ (آرام بگیرم هم البته با وزنش جور درمیاد)
بیت اول از سعدی، دومی از شفیعی کدکنی، عنوان از حافظ
همۀ رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی، و میسّر نشود. چون نخواهی رنج نمانَد۱. خُنُک آنکه جویندۀ چیزی بُود که آن چیز به جستن بیارزد۲.
داشتم پستهای کانال ناشریف توییتر سابق رو میخوندم. تو یکی از پستهاش نوشته بود «من زمستانی که تو را دیدم، با هیچ بهاری عوض نمیکنم. حیدر ارگلون». بهنظرم شعر قشنگی اومد. یادداشتش کردم که اگه یه وقتی تو زمستون دیدمت، بعداً برات بفرستم و بگم من زمستانی که تو را دیدم، با هیچ بهاری عوض نمیکنم. اسم شاعر رو گوگل کردم و فهمیدم ترکیهایه. برای رسیدن به متن اصلی، چند کلیدواژه که به ذهنم رسید ممکنه تو جمله باشه رو هم جستوجو کردم. sen (تو)، kış (زمستون) و bahar (بهار). نتیجهٔ جستوجو این بود:
Senden gördüğüm kışı Başkasının baharına değişmem
سندن (Senden) یعنی از تو. بهنظرم کانال ناشریف اشتباه ترجمهش کرده بود. همون ترجمهٔ فارسیای که تو کانال دیده بودم رو گوگل کردم. من زمستانی که تو را دیدم، با هیچ بهاری عوض نمیکنم. یه عکس از صفحهٔ اینستاگرامی «آن» جزو نتایج بود. روی عکس نوشته بود «من زمستانی را که از تو دیدم با بهار هیچ کس عوض نمیکنم». این ترجمه درست بود. از اون پیج اینستا رسیدم به کانال تلگرامی «آن» و پست همین جمله. با اینکه ترجمه درست بود و شاعر گفته بود زمستانی را که از تو دیدم...، ولی به دلم نمینشست. بهتر نبود میگفت زمستانی که با تو دیدم؟ Senden رو تو گوگل ترنسلیت نوشتم. از ترکی به انگلیسی، از ترکی به فارسی، به هر چی. فقط همین معنیِ «از تو» رو میداد. «با تو» رو گوگل کردم. معنیش Senden نبود. با تو به زبان ترکی یه چیز دیگه میشد و شاعر نگفته بود با تو. با کلافگی از خودم پرسیدم آخه چرا زمستونی که از تو؟ چرا با تو نه؟
هفده. یه بندهخدایی هست که چند ساله تو کار مخزنیه. اسم و روش کارشم ثابته. بدین صورت که کاملاً مؤدبانه میره تو صفحهٔ اینستای دخترا و ضمن عذرخواهی فراوان، دایرکت میده و میگه اینستای شما رو از لینکدین پیدا کردم و متوجه شدم تو فلان دانشگاه درس خوندید. من نیز تحصیلات قابلقبولی دارم. دنبال همسر باسوادم و تحقیق کردم و فهمیدم شما از این ویژگی برخورداری. سپس اطمینان خاطر میده که اگه جوابت مثبت باشه از طریق خانواده وارد عمل میشه و قصد مزاحمت نداره و نیتش خیره. اگه جواب ندی یا جواب رد بدی، نه اسمشو عوض میکنه نه متن پیامشو. فقط از ابتدای پیامهاش، اون سلام خانم فلانی رو ویرایش میکنه و اسم یه خانم جدید رو مینویسه و میفرسته برای یه دختر دیگه. یکی دو سال پیش برای یکی از دوستام پیام داده بود و اونم طبعاً جواب رد داده بود بهش. چون با دوستام راجع به این مسائل صحبت نمیکنم در جریان نیستم تا حالا برای چند نفر دیگه هم فرستاده این پیامو. حالا نمیدونم لیستی که دستشه رو بر چه اساسی مرتب کرده، ولی بالاخره نوبت منم رسید و منم چند روز پیش اون پیامه رو دریافت کردم. ولی مخم زده نشد و با خونسردی بدون اینکه حتی جوابشو بدم بلاکش کردم.
هفدهونیم. از اونجایی که چند ساله اسم همین آقای مخزن ناکام رو برای پسرم انتخاب کردم، برگشتم به بابا میگم یکی اسمش مثلاً قلی باشه، ثبتاحوال میذاره اسم پسرشم بذاره قلی؟
هفدهوهفتادوپنجصدم. جدی اگه یه وقت اسم مراد، امیرحسین بود چی کار کنم؟
هجده. مامانم دو ساله بازی آمیرزا رو نصب کرده رو گوشیش و از اون موقع تا حالا همۀ بازیای روزانهشو انجام داده و یه وقتی انقدر میره جلو که برنامه پیام میده سؤالامون تموم شده و صبر کنین داریم سؤال جدید طرح میکنیم. با اینکه پاسخنامهش تو اینترنت هست، ولی تقلب نمیکنه و هر جا گیر میکنه میاد سراغ من. ظهر اومده شش تا حرف «ا» و «د» و «ر» و «ز» و «م» و «ن» رو گذاشته جلوم میگه سه چهارحرفیاشو پیدا کردم ولی کلمۀ ششحرفیش نمیدونم چیه. گفتم مرادو زدی؟ :دی گفت آره اونو همون اول زدم. مادرو چی؟ اونم زدم. ششحرفیو پیدا کن. یه کم فکر کردم. نادرو چی؟ چهارحرفیا رو زدم. دنبال ششحرفیام. یه کم دیگه هم فکر کردم. تقلب هم نمیذاره بکنم از گوگل. میگم رمزدانو بزن. میگه رمزدان چیه؟ میگم یه ظرفه که توش رمزا رو میریزن نگهمیدارن :| مرزدان رو هم بزن. اونم ظرفیه که توش مرزها رو نگهداری میکنن. پوکرفیس نگام میکنه. دوباره یه کم دیگه فکر میکنم و میزنم زیر خنده و حالا نخند کی بخند. بین خندههام میگم پیدا کردم پیدا کردم. میگه خب بگو. میگم فقط میتونم یه کم راهنماییت کنم. میگه خب راهنمایی کنم. میگم در آینده قراره همچین کسی بشی. سریع «مادرزن» رو وارد میکنه و میره مرحلهٔ بعد. بعد با یه قیافۀ کاملاً جدی میگه چشمم آب نمیخوره. تو از این خاصیتا نداری :|
هجدهونیم. حالا من گیر داده بودم که ببین این یه نشونهست که سه تا از جوابای این مرحله مادر و مراد و مادرزنه. تو بهزودی مادرزن میشی. فقط از اونجایی که نادر هم تو جوابا بود، امیدوارم اسمش نادر نباشه. یاد نادرشاه افشار میافتم که پسرش شاهرخو کور کرد :|
نوزده. با یه تعداد از دوستای دختر دورۀ کارشناسیم تماس تصویری گروهی داشتم. خلاصۀ مباحثو اینجا میذارم که بماند به یادگار. در ابتدا هر کی یه شرح مختصری از آنچه گذشتِ خودش داد. راجع به درس و دفاع و مصاحبه صحبت کردیم، راجع به شیوع کرونا، هزینهٔ اسنپ و رفتوآمد، هزینۀ چاپ مقاله، مسافرت و وسایل حملونقل، تحصیل مجازی و دورکاری، سربازی برادران و شوهران، سریال دل و همگناه (ندیدمشون من)، هیئت علمی شدن یاسمن، نشستن نیکا خواهرزادهٔ مریم (تازه متولد شده)، سن محمدجواد پسر مطهره (تازه متولد شده اونم)، زمان خوابیدن و شیر خوردن بچهها. همچنین عملکرد بعضی از اساتیدمون رو موردنقد و بررسی قرار دادیم. راجع به آغاز به کار وبلاگ منم صحبت شد (اونجا که پرسیدن چه خبر؟ نرگس گفت هر خبر جدیدی جز چیزایی که تو وبلاگ نوشتی بده بهمون). آخرشم به جای عکس یادگاری اسکرین شات گرفتیم :|
بیست. داشتم پستای آموزشگاه رانندگی بلاگران جوان! رو میخوندم. یادم افتاد مربی من مرد بود و قانون آموزشگاهها اینه که آموزندههای خانم (چی میگن به اونی که داره رانندگی یاد میگیره؟) اگه مربیش مرد باشه باید همراه داشته باشه. خب با همین استدلال باید مریض زن وقتی میره پیش دکتر مرد همراه داشته باشه و دانشجوی دختر اگه استادراهنما و مشاورش مرد بود همراه داشته باشه و مسافر زن وقتی سوار تاکسی میشه اگه راننده مرد بود، همراه داشته باشه. نمیفهمم چرا کسی تا حالا اعتراض نکرده لغو کنن این قانونو. هر کی خواست و احساس نیاز کرد با خودش همراه میبره دیگه. چرا بهشکل قانون درشآوردن آخه :|
بیستونیم. من یه وقتی تو این مملکت یه کارهای شدم، اول این قانونو ملغی (بخونید ملغا) میکنم. بعد به اتباع غیرایرانی هم بدون اعمال شاقه گواهینامه میدم :|
بیستویک. صبح یه پیام ناشناس تو تلگرام داشتم از یکی که خودشو سالپایینی معرفی کرد. گفت فلانی (فامیلیشو گفت) هستم. کمک لازم داشت و شمارهمو خواست. استادمون یه گروه داره؛ هر سال دانشجوهاشو اضافه میکنه اونجا. آیدی منو از اون گروه پیدا کرده بود و اومده بود پیوی. چون دیده بود برای اون یکی سالپایینی پرسشنامه درست کردم، فکر کرده بود تو کار دستگیری از مستمندانم. شمارهمو دادم و همون موقع زنگ زد. چون اسم کوچیکشو نگفته بود نمیدونستم پسره یا دختر. عکس پروفایلشم طبیعت بود. جواب تلفنشو دادم و تعجب کردم که پسره. معمولاً روال اینجوریه که دخترا بیشتر کمک میخوان و پسرا اگر هم کمک بخوان از دخترا کمک نمیخوان. حالا این زنگ زده بود و تو همون ثانیههای نخستین داشت از بدبختیاش میگفت و اینکه اگه پروپوزالشو تا آبان تحویل نده محروم میشه. موضوع رو گفت و ازم خواست براش پروپوزال بنویسم. پیشنهاد بهشدت بیشرمانهای بود که نمیدونستم چجوری به محترمانهترین شکل ممکنش بگم نه. کلی راهنماییش کردم، ولی تهش باز گفت شما بنویسید. آخرش یه پایاننامه مشابه موضوع خودشو معرفی کردم گفتم برید این دانشجو یا استادشو پیدا کنید و ازشون راهنمایی بخواید. موضوعش برای من انقدر ساده بود که میتونستم در عرض دو ساعت براش بیست صفحه پروپوزال بنویسم و حداقل یه تومن دستمزد بگیرم. ولی کیه که ندونه من چقدر متنفرم از آدمایی که کارشونو میسپرن بقیه انجام بدن و متنفرترم از اونایی که این کارو برای اونا انجام میدن.
بیستویکونیم. یکی از کارهای زشتی که بعضی از دانشجوهای باهوش و درسخون و حتی استادها میکنن اینه که برای یه عده دانشجوی بیهوش و درسنخون پروپوزال و مقاله و پایاننامه مینویسن و ازشون پول میگیرن. وقتی میشنوین فلانی مقالهشو خریده، از این زاویه هم به قضیه نگاه کنین که یکی مقالهشو فروخته که این تونسته بخره. با اینکه من همیشه تو مراحل مختلف کارهای همکلاسیام کمکشون میکنم، ولی برای خودم یه سری اصول و خط قرمز دارم که بهشدت پایبندم بهشون. اولین اصلم اینه که نقص کارشو خودش رفع کنه، یا رفع کردنشو یاد بگیره. مثلاً همین چند وقت پیش مقالۀ دوست همکلاسیم بهخاطر نحوۀ نوشتن فرمولها رد شده بود و همکلاسیم ازم خواست درستش کنم. پیشنهاد یه مبلغی رو هم بهم داد. گفتم اگه مشکلش صرفاً مربوط به ورد یا هر چیزی باشه که به تخصص اون فرد مربوط نمیشه بدون دستمزد هم راهنماییش میکنم و درستش میکنم. البته بهشرطی که خودش هم یاد بگیره. ولی اگه چیزی باشه که تخصصیه و خودش باید بلد میبود و بلد نیست و نمیخواد هم بلد بشه!، دهبرابر اون مبلغم بدین بهم انجام نمیدم و هر چقدر هم محتاج اون پول باشم بازم انجامش نمیدم. چون که اون فرد قراره از اون مقاله یا پایاننامه استفاده کنه و به مدارج بالا برسه و مدیری رئیسی استادی کسی بشه. درسته که من نمیتونم مانع به قدرت رسیدن افراد کملیاقت بشم، ولی حداقل کاری که از دستم برمیاد اینه که روند رشد و ترقیشونو تسریع نبخشم. و تقریباً همکلاسیای خودم به این اخلاقم واقفن و میدونن تو این زمینهها همکاری نمیکنم با کسی. ولی از اونجایی که سالپایینیا از این ویژگیم آگاهی ندارن، به خودشون اجازه میدن که ازم بخوان براشون پروپوزال، مقاله یا پایاننامه بنویسم. یهجوری هم مطرح میشه که انگار یه درخواست عادیه و حالا اگه من نه، یکی دیگه. میرن سراغ یکی دیگه.
بیستودو. یه بنده خدایی که خودشو با فامیلیش معرفی کرد و نفهمیدم خانمه یا آقا، یه پرسشنامه برام فرستاده پرش کنم و پیشاپیش تشکر هم کرده بابت همکاریم در پیشبرد تحقیقش. بعد در پاسخ به این سؤالم که شما؟ میگه دانشجوی فلان دانشگاهم و شمارهتونو با اجازۀ سازمان سنجش، از فلان دانشگاهی که برای مصاحبهش دعوت شده بودید گرفتم. حالا من با اینکه دعوت شده بودم نرفته بودم مصاحبه. شخصیتم هم اینجوریه که هر کی پرسشنامه بده دستم جواب میدم که آمار و تحقیقش جلو بره. ولی حداقل انتظارم این بود که ازم اجازه گرفته بشه بعد شمارهم در اختیار محقق قرار داده بشه.
بیستوسه. هیچ وقت فکر نمیکردم به مرحلۀ میوت کردن استوری و پستای اینستای کسی برسم. یه سری از جوانان اقوام هر روز چهل تا پست و استوری میذاشتن از شکست عشقی و سخنان بزرگان. دوست ندارم همچین پستایی رو. روم هم نمیشد آنفالو کنم. لذا میوتشون کردم. بعد حالا من جرئت ندارم تو صفحۀ فامیلا یه بیت شعرِ حتی حماسی بذارم. که حرف درنیارن پشت سرم که رفته تهران به جای درس خوندن عاشق شده :| اون وقت اینا چجوری این همه شعر عاشقانه میذارن و کسی کاریشون نداره؟
بیستوسهونیم. شاعر میگه:
«و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟»
بیستوسهوهفتادوپنجصدم. شما حرف درنمیارین دیگه، مگه نه؟ بهنظرم جوابش هر روز، هر ساعت، هر ثانیه، یا هر لحظه هم میتونه باشه.
بیستوچهار. اون مسابقههای روزانۀ کتابپلاس یادتونه؟ چند ماه پیش، این سؤالو اشتباه جواب دادم و باختم و از اون موقع تا حالا همچنان دارم به این فکر میکنم که علت ازدواج داستایوفسکی چی بوده؟ مثل اون سؤال تروبتسکوی رفته رو مخم :|
«پارو بزن، ساحل نزدیکه». تو این چند سال، این جمله رو برای خیلیاتون کامنت گذاشتم. وقتایی که برای رسیدن به جایی و چیزی تلاش میکردید و خسته میشدید، وقتی از نفس میافتادید و دست از تلاش برمیداشتید، میومدم آروم تو گوشتون میگفتم پارو بزن، ساحل نزدیکه. اولین بار از یکی از شماها این جمله رو یاد گرفتم. وقتی بود که داشتم تو مسیر یکی از همین ساحلها پارو میزدم. یه روز که خسته شده بودم، یکیتون اومدید گفتید پارو بزن، ساحل نزدیکه. پارو زدم. پارو زدم. من همهٔ عمرمو پارو زدم. وقتایی هم که خسته شدم بهم گفتن پارو بزن، ساحل نزدیکه. پارو زدم و الان وسط دریام. تا چشم کار میکنه آبه. شبه. تاریکه. آسمون بیستارهست. جایی رو نمیبینم. دیگه نمیدونم کدوم وری باید پارو بزنم. نزدیک هیچ ساحلی نیستم. به هیچ ساحلی نرسیدم. میگن ساحل دکترا یه وره، ساحل کار یه ور دیگه. ساحل ازدواج یه وره، ساحل دکترا یه ور دیگه. میبینم معیارهام یه ورن، خواستگارام یه ور دیگه. دانشگاهی که دوست دارم یه وره، رتبهم یه ور دیگه. عقل یه وره، عشق یه ور دیگه. خونه یه وره، آرزوهام یه ور دیگه. حتی مامانم یه وره، بابام یه ور دیگه. نمیدونم کدوم وری پارو بزنم. گم و گیجم. دلم میخواد این قایق و پاروی خستهمو رها کنم و خودمو بندازم تو آب. برم تهِ دریا. بعد کوسهها بیان بخورنم و تموم بشم و تموم بشه این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل. تموم بشه این پارو زدنهای بیحاصل و بیساحل.
پ.ن: وقتی دلارِ هزارتومنی شد چهار تومن، یه عده گفتن دیگه بدتر از این و بیشتر از این نمیشه. منم وقتی پست ۱۲۹۷ رو مینوشتم حالم خوب نبود. فکر میکردم دیگه بدتر از اون حال نمیتونم داشته باشم. حال الانم بهمراتب آشفتهتر از روزیه که اون پستو مینوشتم. حال الانم حال دلار سیتومنیه.
به احترام دوستانی که هر روز به اینجا سر میزدند، لازم میدونم اطلاع بدم که این وبلاگ مدتی، شاید شش ماه، شاید کمتر، شاید هم بیشتر بهروز نخواهد شد. برخواهم گشت. برای همیشه نمیرم. اگر دوست دارید تو این مدت به واسطهٔ گذاشتن نظر برای پستهاتون در ارتباط باشیم، بعد از خوندن این پست یه کامنت بذارید که آدرس وبلاگهاتونو جدا کنم از بقیه. کامنتها انشاءالله ۲۶ فروردین پاسخ داده خواهند شد.
Happy New Year
عنوان پست بخشی از سورنای نوروز رستاکه. گَل یعنی بیا، گَلدی یعنی آمد، گَلمَ یعنی نیا و گَلمَدی یعنی نیامد. گَلدی باهار، گَلمَدی یار.
میدهم خود را نویدِ سالِ بهتر، سالهاست
گرچه هر سالَم بَتَر از پار میآید فرود
مهدی اخوان ثالث
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
کمی بدون تعارف با دُردانه (مصاحبۀ بانوچه با من) [لینک]
بیر.
داشتم با مسئول آموزش صحبت میکردم. گفت شما همون روز که اومدی اینجا برای مصاحبۀ ارشد، همون روز ما انتخابت کردیم که بمونی و همین جا کار کنی. گفت یه درخواست بده و همین جا مشغول شو. یه همچین حرفی حتی اگه بُلُف باشه، اگه تعارف باشه، اگه یه دروغ مصلحتی و دلخوشکنک باشه، اگه جز من به هزار نفر دیگه هم گفته شده باشه، هر چی که باشه آدم دلش میخواد باور کنه. که دلش گرم بشه که دیده شده، که مهمه، که براش ارزش قائلن. گفتم من که تهران نیستم فعلاً. دکترا هم معلوم نیست قبول شم و بیام. گفت پس برو بنیاد شهریار با دکتر باقری صحبت کن. گفت اونجا زیرمجموعۀ ماست و نامه میدیم و زنگ میزنیم بهشون که فلان کار و بهمان کارو بکنی. نمیشه آدم هر حرفیو به هر کسی بگه. حتی نمیشه هر حرفیو هر جایی بنویسه. در لفافه گفتم که قبلاً یه بار رفتم و یه سر و گوشی آب دادم. اونجا همه خستهن. مثل اینجا. مثل همه جا.
ایکی.
اولین بار اسمشو روی جلد یکی از کتابهایی که منبع کنکور ارشد زبانشناسی بود دیده بودم. مهری باقری. نمیدونم چرا اون موقع فکر کرده بودم صاحب این اسم باید یک دختر جوان باشه. حتی بعداً که فهمیدم خانم باقری استاد دانشگاه تبریزه باز هم همچنان در تصورم باقری، یک استاد جوان همسنوسال خودم بود. فرهنگستان که بودم سؤالِ دکتر باقری رو میشناسی رو زیاد از من میپرسیدند و من هر بار پاسخم نه بود. لابد فکر میکردند چون استاد دانشگاه تبریزه باید بشناسم. اولین بار که اسمشو گوگل کردم همین پارسال بود. اقوام پیام داده بودند که حدادتون هم که داره میاد تبریز. خبر نداشتم. در باب گام نمیدونم چندم انقلاب، دانشگاه تبریز سخنرانی داشت. زمستون بود. شال و کلاه کردم سمت دانشگاه. ملت بهزور نمره و دانشگاه حضور به هم رسانده بودن و من حتی نرفتم خودمو نشون استاد بدم و احوالپرسی کنم. یه گوشه کناری پیدا کردم نشستم و از محفل فیض بردم. یه خانوم مسنّی اومد و ضمن خوشامدگویی به حدادمون، نشست ردیف اول. تنها خانوم ردیف اول بود. اینترنت نداشتم. به دخترهای پشت سریم که سرشون توی گوشیهاشون بود گفتم میشه اسم دکتر مهری باقری رو گوگل کنید عکسشو ببینم. نشونم دادن. گفتم شبیه همین خانوم ردیف اول نیست؟ خودش بود. همین خانومی بود که ردیف اول نشسته بود و به دکتر خوشامد گفته بود. اونجا اولین باری بود که دیدمش. موقع رفتن پالتوشو جا گذاشت. میدونستم برمیگرده. کنار پالتو منتظر موندم و وقتی برگشت و از دور اشاره کرد که بیزحمت پالتوشو براش ببرم بردم. پیشتر هم دکتر حداد کلاهشو توی کلاس جا گذاشته بود و براش برده بودم. پیشترتر هم استاد شمارۀ پانزده کتش رو. خب هر کس یه علاقهمندیای داره و علاقۀ من هم تحویل رخت و لباس جاماندۀ اساتیدم بهشونه. از سخنرانی که برگشتم دوباره خودم گوگل کردم و فهمیدم که متولد تهرانه و مدرکشو از دانشگاه تبریز گرفته. اسم همسرش آشنا بود. همسرش، مرحوم سرکاراتی، استاد دانشگاه تبریز بود و خب حدس زدم که احتمالاً وقتی برای تحصیل آمده اینجا، یا قبلتر، با استادش ازدواج کرده و مونده و بعداً هم خودش همینجا استاد شده.
اوچ.
شمارۀ بنیاد شهریار رو از سایتشون برداشتم و زنگ زدم. یه خانومی گوشی رو برداشت. منشی اونجا بود. خودم رو دانشجوی فرهنگستان معرفی کردم. از اونجایی که بنیاد شهریار، تبریزه، با خانومه ترکی حرف میزدم. تا گفتم با دکتر باقری کار دارم گفت بذار وصل کنم و وصل کرد. اصلاً مهلت نداد که بپرسم این خانم باقری ترکی بلده یا نه. وقتی صدای پشت خط گفت بله، سلام کردم و خودمو معرفی کردم. چند جملۀ اولم ترکی بود. بعد با تردید پرسیدم شما متوجه میشید چی میگم؟ به فارسی گفت بله بفرمایید. گفتم پس فارسی میگم که دوزبانه نشه مکالمهمون. قرار شد دوشنبه ششم آبان ساعت نُه، یک جلسۀ حضوری داشته باشیم. کلی ایده توی سرم بود که میدونستم اینجا نمیتونم به هیچ کدوم جامۀ عمل بپوشونم. در واقع همون بدو ورود متوجه شدم محیط خستهای داره که هیچ جوره نمیشه تکونش داد. یکی از ایدههام این بود که راجع به زبان آذری (نه ترکی) که چند صد گویشور بیشتر نداره و در روستاهای دورافتاده بهکار میره تحقیق کنم. دلیل اینکه تا الان منقرض نشده دورافتاده و صعبالعبور بودن روستاهاست و بدبختی اینجاست هیچ زبانشناسی هم نمیخواد یا نمیتونه به این مناطق بره. من ولی دوست دارم. خانم باقری گفت منم وقتی جوان بودم از این کارها میکردم. گفت هنوز که هنوزه نمیشه با ماشین رفت اونجا. اسم روستاها رو پرسیدم و یادداشت کردم. با اینکه میدونستم حالا حالاها کسیو ندارم و شاید تا ابد هم کسیو نداشته باشم که تو این مسیر همراهیم کنه و یه کولهپشتی برداره و بزنیم به دل طبیعت و نجات بقایای زبانهای در حال انقراض، اما با این همه اسم روستاها رو نوشتم. یه چند تا طرح دیگه هم داشتم و گفتم. اشاره کرد به موهاش و گفت اینا رو تو آسیاب سفید نکردم. هفتاد سالمه. دیگه با یه نگاه تشخیص میدم دانشجو باسواد و علاقهمند هست یا نیست. گفتم نظر لطفتونه.
دُرد.
برای بقیۀ ایدههام هم قرار شد برم سراغ استاد دیگهای که اون روز و اون ساعت دانشگاه تبریز زبان ترکی درس میداد. خانم دکتر... راستش هنوز دفاع نکرده و حالا حالاها هم بعیده دفاع کنه. اما چون اینجا ایرانه، دکتر صداش میکنن و استاده. بعد از جلسۀ بنیاد رفتم دانشگاه. با مشقتهای فراوان ساختمان مورد نظر رو پیدا کردم. یه دختر، تا حدودی شبیه خودم. خودمو معرفی کردم. خندید و گفت من فلانی و تو بهمانی؛ من مست و تو دیوانه. راجع به یکی از لهجههای زبان ترکی تحقیق میکرد. رسالهش راجع به همین موضوع بود. دو ساعتی باهم صحبت کردیم و بیش از پیش مطمئن شدم که اینجا اگه قرار باشه کاری کنم خودم باید پیشرو و محرک باشم. بقیه یا خستهان و انگیزه ندارن، یا امکانات و بودجه ندارن، یا نیروی انسانی و توانایی ندارن. من اما همۀ اینها رو هر چند رو به زوال و افول، دارم. وقتی راجع به تحقیق روی زبان آذری گفتم و وقتی راجع به گویشها و لهجههای منطقه گفت، بحثمون کلاً رفت سمت اینکه کجا به چه زبانی صحبت میشه. بعضی جاها زبانشون با زبان هماستانیهاشون متفاوته و از نظر جغرافیای سیاسی با یه استانن و از نظر جغرافیای زبان با یه جای دیگه. جغرافیم هیچ وقت خوب نبود. هیچ وقت دوستش نداشتم. از هر بحثی که توش اسم شهر و کوه و دشت و دریا و جلگه بود گریزان بودم و سعی میکردم بحث رو عوض کنم. اما وقتی لابهلای حرفاش گفت فلان جا به فلان لهجه صحبت میکنن درحالی که این لهجه به لهجۀ بهمان جا شبیهتره، لبخند شدم. گفتم چه جالب. با اینکه میدونستم، اما خواستم بیشتر توضیح بده، که بیشتر بشنوم...
بِش.
بار دومی که قرار بود زنگ بزنم بنیاد شهریار، همین چند روز پیش بود. بیرون بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم. شمارهشونم ذخیره نکرده بودم. زنگ زدم ۱۱۸ و گفتم شمارۀ بنیاد شهریارو میخوام. خانومه گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. اپراتور گفت شمارهای ثبت نشده است. دوباره زنگ زدم. یه خانوم دیگه برداشت. گفتم خانوم این بنیاد شهریار یه جای معروفه. امکان نداره شمارهش ثبت نشده باشه. شاید همکارتون درست تایپ نکرده. گفت چند لحظه. بعد وصل کرده به اپراتور که شماره رو بگه. گفت. یادداشت کردم. زنگ زدم. یه آقایی گوشی رو برداشت. گفتم بنیاد شهریار؟ گفت بله. گفتم فلانی هستم؛ با دکتر باقری کار دارم. پرسید دکتر باقری کیه؟ گفتم رئیس اونجاست دیگه. گفت چند ساله رئیس اینجا آقای فلانیه. گفتم نه آقا من همین چند وقت پیش اومدم اونجا. رئیسش خانم دکتر باقری بود. گفت شما با کجا تماس گرفتید؟ گفتم بنیاد شهریار نیست مگه؟ گفت نه اینجا بنیاد شهیده :|. گفتم ببخشید، من این شماره رو از ۱۱۸ گرفتم. اشتباه شنیدن و اشتباهی شمارۀ اینجا رو دادن. برای بار سوم زنگ زدم ۱۱۸. یه خانوم دیگه گوشی رو برداشت. سعی کردم خشمم رو فروبخورم! و آروم باشم. گفتم شمارۀ بنیادِ شهریارو میخوام. و چند بار خیلی واضح تکرار کردم بنیاد شهریار. گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. شمارهای که اپراتور گفت با ششصد شروع میشد که این سمت تبریزه و شمارۀ بنیاد شهریار باید با پونصد شروع میشد. چون اون سمت تبریزه. دیگه زنگ نزدم به این شماره. زنگ زدم بابا و گفتم گوگل کنه بنیاد شهریارو؛ شمارهشو بگه بهم. چند تا فحشِ باادبانه هم نثار کارمندانِ سختکوش و ساعی ۱۱۸ کردم.
آلتی.
بار دومی که رفتم بنیاد شهریار، دکتر باقری اسم کوچیکم رو هم پرسید. یه کم فکر کرد و گفت یاد یکی از شعرهای همسرم افتادم. من گلم، نسترنم، نسرینم. اما مچینم؛ زیرا که با باد قراری دارم.
یدّی.
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.
عکسنوشت ۱۳۸۳. اینجایی که درش نشستم مقبرةالشعرای تبریزه. ما میگیم شهریار. از هشتصد سال پیش تا حالا بیشتر از چهارصد شاعر اینجا دفن شده که معروفترینشون شهریاره. دوازده سالمه تو این عکس. چند تا بیت از شهریار تو خاطرم هست که خیلی دوستشون دارم. اینجا مینویسمشون؛ شما هم اگر دوست داشتید شعر کامنت بذارید من با شعر جواب بدم. از هر کی که دوست دارین.
۱.
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
۲.
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمۀ نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
۳.
خراب از باد پاییز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شبآویزان چه میخواهند از جانم
۴.
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهیم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسهٔ تو به کام من کوهنورد تشنه را
کوزهٔ آب زندگی توشهٔ راه کردنست
خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
۵.
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن
باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی
وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا
یار باقی وآنکه میآرد پیام یار باقی
آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت
غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی
کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم
لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی
شب، سیبها رو ورقه ورقه کرده بودم و چیده بودمشون روی شوفاژ. عکس گرفته بودم و برای فامیل پست گذاشته بودم که قراره چیپسِ سیب بشن اینا. نوشته بودم «بدین صورت عمل میکنیم که در تصویر ملاحظه میکنید. سری اول روی پارچه چیده بودم و این سری روی کاغذ.».
صبح تا سماور جوش بیاد و چایی دم بکشه چیپسها رو یکییکی آروم آروم چیدم توی ظرف. عکس گرفتم و پست گذاشتم «بله عزیزانم، حاصل پست دیشب هستن ایشون. ده ساعت طول کشید تا اون بشه این. و توصیهٔ اکید میکنم روی کاغذ پهنشون نکنید. چون میچسبن بهش موقع کندن میشکنن. پارچه یا اگه ورق آلومینیومی داشتید روی اونا بهتره. آبلیمو هم یادتون نره. هم خوشمزهش میکنه هم نمیذاره سیاه بشه.».
لقمهبهدست سوییچ کردم روی اون یکی اکانتم. اکانتی که برای دوستان مدرسه و دانشگاهه. اونجا پست نمیذارم. برای مطلع شدن از حال و احوال دوستانم ساختم اونجا رو. خبر خاصی نبود. رفتم سراغ استوریهاشون. مثل همیشه چند تا عکس از تولد و دورهمی و کنسرت و کافه و رستوران. رسیدم به استوری سیما؛ یکی از همرشتهایهای سابقم. با #مرگ_بر_امریکا و استیکر گریه عکسی گذاشته بود. اسم صاحب عکس رو ننوشته بود. توی دلم گفتم احتمالاً شهید شده. قاسمی؟ سلیمانی؟ یک اسمی تو همین مایهها داشت. یادم نبود اسمش. گوگل رو باز کردم و نوشتم شهادت + قاسم + سلیمان. روی اولین نتیجه کلیک کردم. امیدوار بودم که شایعه باشه. تلویزیون خاموش بود.
لیست مخاطبین تلگرامم رو باز کردم که برای دوستانی که تهرانن و احتمالاً علاقه دارن که توی جشنوارۀ اسرار عشق شرکت کنن، دعوتنامهمو بفرستم و بنویسم من تهران نیستم؛ اگر دوست دارید شما جای من برید. لیست رو بالا و پایین میکردم که متوجه شدم عکسهای پروفایل مخاطبینم داره عوض میشه. وضعیت واتساپم هم کم از پروفایل مخاطبین تلگرامم نداشت. هنوز امیدوار بودم که شایعه باشه. تلویزیون همچنان خاموش بود.
از طرف فرهنگستان مأموریت گرفته بودم که پاسخگوی سؤالات معلمها راجع به واژههای مصوب کتابهای درسی باشم. دیشب توی گروه معلمهای استان اَدَم کرده بودند و قرار بود امشب رأس ساعت مقرر سؤالاتشون رو مطرح کنن. داشتم مکالمات سابقشون رو مرور میکردم. کلیدواژههای فرهنگستان و حداد رو جستوجو کرده بودم ببینم فضای ذهنیشون چیه. مشغول مرور آرشیو بودم که دیدم اعضا دارند یکییکی پیام تسلیت میفرستن. گویا خبر صحت داشت. غمگین شدم برای از دست دادن کسی که تا همین چند دقیقه پیش بلد نبودم اسمش رو درست گوگل کنم. بالاخره تلویزیون رو روشن کردم.
محبت از معرفت میاد. تا کسی رو نشناسی نمیتونی دوستش داشته باشی. من نسبت به قاسم سلیمانی شناخت چندانی نداشتم، اما اینایی که عکس پروفایلشونو عوض میکردن و اینایی که دوستش داشتن رو میشناختم. اینا رو دوست داشتم. پس با واسطه قاسم سلیمانی رو هم دوست داشتم. دلم میخواست من هم عکس پروفایلمو عوض کنم، از این پستهای شهادتت مبارک تو گروهها بذارم و عکس قاسم سلیمانی رو استوری کنم و تو وضعیت واتساپم بنویسم مرگ بر امریکا. ولی هر چی فکر کردم دیدم تا حالا از این کارا نکردم و بهم نمیاد. بالاخره کاری که آدم میکنه باید بهش بیاد.
اینوریدرم رو باز کردم. پستهای جدید بلاگستان اغلب راجع به اتفاق امروز بود. دلم میخواست من هم بنویسم. اومدم سراغ وبلاگم. اینکه اینجا راجع به امروز بنویسم هم بهم نمیومد. بعد یادم افتاد امروز چهارشنبه نیست. طبق برنامه من باید چهارشنبهها پست بذارم. پنل وبلاگمو باز کردم و انگشتامو گذاشتم روی کیبورد. نوشتم و پاک کردم. نوشتم و پاک کردم. نمیدونستم چی دارم مینویسم و اومدم چی بنویسم. نشد اون چیزی که میخواستم؛ اما از هیچی بهتره.
+ شعر از «روی جیب سمت چپ»، مجموعه اشعار نیمایی رضا احسانپور، نشر آرما.
+ عکسنوشتِ ۱۳۸۰ طلبتان.
عکسنوشت ۱۳۷۸. نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی؛ خدای را که مبادا دل از نشانه بیافتد. شَوَم چو ابر بهاران ز جوش اشک چو باران، که دانه دانه برآید که دانه دانه بیافتد. اَلا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد؛ اگر که مرغک زاری از آشیانه بیافتد. خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو؛ بیا که آتش صیاد از زبانه بیافتد.
عکسِ دومین سفر مشهد؛ با پدربزرگ و مادربزرگ و عمهها، سال ۷۸
+ بیاید با روشهای نوین کادودهی آشناتون کنم. تولد مامان شب یلداست. من تصمیم داشتم برم کیک بگیرم غافلگیرش کنم؛ بعد دیدم خودش داره برای یلدا کیک درست میکنه دیگه بیرون نرفتم. هیچ کدوم هم به رومون نیاوردیم تولدشه و برنامهای نداشتیم. شب کیکو آورد گذاشت روی میز و بابا یواشکی گفت میدونی تولد مامانته؟ گفتم آره. گفت چی کار کنیم براش؟ گفتم چیزی به ذهنم نرسید براش بخرم. پولشو میدیم هر چی خواست خودش بخره. یه مبلغی رو بابا گذاشت تو پاکت و یه مبلغی داداشم گذاشت تو پاکت و منم رو مقوا به سادهترین شکل ممکن نوشتم تولدت مبارک. بعد چون پول نقد نداشتم، کادومو کارتبهکارت کردم و موقع گرفتن عکس از کیک و کادوها! (عکسو یادگاری برای خودم میگرفتم)، گفتم مامان گوشیشو بیاره اسمس بانک و مبلغ منم بیافته تو عکس :))
++ چرا از کل میز یلدا عکس نگرفتم؟ چون ینی چی آخه. واقعاً درک نمیکنم این از سفرۀ هفتسین و یلدا عکس گرفتن رو، و چون به نظر خودم کار مسخرهایه، خودم این کار مسخره رو مرتکب نمیشم. آره درسته وقتی خوابگاه بودم عکسای یلدا رو نشونتون میدادم، ولی اونجا خوابگاه بود و سفرههامون در عین سادگی و نداری بود. در عین بیکسی و تنهایی و غم و غربت بود و چار تا چیپس و پفک آه حسرت کسی رو در پی نداشت. ولی من همین عکس سادۀ کیک بدون فِرمونم که میذارم (شیشۀ فر شکسته، تو قابلمه درست کردیم :دی)، هزار تا فکر و خیال میکنم که نکنه یکی مامان نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی بابا نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی فر نداشته باشه و غصه بخوره، نکنه یکی پول نداشته باشه و غصه بخوره و کلاً یکی به هر دلیلی غصه بخوره. رعایت کنیم خلاصه. به عکساتون برنخوره ها، ولی دیگه چار تا دونه پسته و پشمک که نشون دادن نداره :| (اگر روی لینکها کلیک کردید و رسیدید به جملۀ وای لباس و اسباببازی بچه بالای ده تومنه و چقدر گرونه و اینا، نخندید به این وای ده تومن گفتنم. اون موقع رفتوبرگشتم هم ده تومن نمیشد. ینی اگه کوپه ششتخته که چهارهزاروهفتصد تومن بود میگرفتم با کمتر از ده تومن میتونستم برم خونه و برگردم.)
+++ چهار سال پیش حافظ بهم گفته بود ای دلِ غمدیده حالت به شود دل بد مکن. حالا بعد چهار سال سؤال من اینه که در دیدۀ من حسرت رخسار تو تا کی؟ در سینۀ من آتش هجران تو تا چند؟
++++ دیماه، چهارشنبهها، طبق برنامه.
+++++ این هم برای تهرانیهایی که به فیلمهای روانشناسی علاقه دارند (شرکت دوستمه. مهلت ثبتنام تا فرداست، ظرفیت محدوده، زمان پخش هم فرداست. و رایگانه):
آخر هفته رفتیم سینما. ماجرای نیمروز؛ رد خون. این فیلم اتفاقات سال ۶۷ و بلاهایی که اون سال سر مردم اومده رو به تصویر کشیده بود. من نقد فیلم بلد نیستم، فیلمبینِ حرفهای هم نیستم و راجع به بازیها و گریم و صحنه و کارگردانی نظری ندارم. ولی قصه، قصۀ پرغصهای بود. واقعی بودنِ این قصهها بیشتر اذیتم میکنه. باور اینکه اون اتفاقات تخیلی نیستند و تجربه شدهاند برام سخته. و همیشه از اینکه سی چهل سال دیرتر از اون آدما به دنیا اومدم خدا رو شکر میکنم. تو این فیلما دو چیز همیشه برام عجیب بوده. یک اینکه آدما چجوری به مرحلهای میرسن که اسلحه میگیرن سمت یه آدم بیدفاع و حق حیات رو ازش میگیرن و دو اینکه آدما چجوری به مرحلهای میرسن که جونشون که بهنظرم عزیزترین دارایی و سرمایه برای زندگی کردنه میگیرن کف دستشون میرن جلوی گلولۀ همونایی که به اون مرحله رسیدن و اسلحه گرفتن سمت آدمای بیدفاع، که از آدمای بیدفاع دفاع کنن. این قصۀ جنگ تو هر نقطه از جهان و هر موقع از تاریخ که باشه برام عجیب و نامأنوسه. درک نمیکنم که چرا. هر بار که این صحنهها رو میبینم یاد اون آیۀ سورۀ بقره میافتم که فرشتهها از خدا پرسیده بودن آیا در زمین کسانى را قرار میدهی که فساد میکنند و خونها مىریزند؟ مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ؟ خدا هم گفته بود من چیزهایى میدانم که شما نمیدانید. خدایا، من هم نمیدانم اون چیزها رو.
+ یاد این پستم که تو کربلا نوشتم افتادم. اولین بارم بود از نزدیک جنگو لمس میکردم.
***
لابهلای پستام سایتها و اپلیکیشنهای زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امروزم میخوام با سایت کتابپلاس آشناتون کنم. یه سایتیه که یه سری کتاب از یه سری انتشاراتی معرفی میکنه. و ملت راجع به کتابها نظر میدن. مسابقه و جایزه هم داره. الان یه مسابقه داره به اسم مهرآبان. یکی از دوستام اول مهر منو دعوت کرد و از اون موقع هر شب داریم به ده تا سؤال اطلاعات عمومی جواب میدیم و گاهی هم راجع به کتابا نظر میدیم و امتیاز میگیریم. من چرا کسی رو دعوت نکردم؟ دعوت کردم. همون شب که خودم عضو شدم به یکی دو نفر از دوستام گفتم. یه سریاشون گفتن وااای تو وقتتو با این چیزا تلف میکنی؟ تو باید در حال شکافتن اتم باشی و این کارا چیه و منم دیگه به کسی پیشنهاد نکردم. اصلاً هر چی رقیب توی مسابقه کمتر بهتر :))
یکی از سؤالای مسابقه این بود که به گفتۀ پلوتارک اسکندر اسم چند تا شهرو به اسکندریه تغییر داده؟ که خب نمیدونستم. سی ثانیه بیشتر هم فرصت نیست گوگلو بگردم. سی ثانیه که هیچ، بهنظرم سی سال هم گوگلو زیرورو میکردم پیدا نمیکردم جوابو. چون هر چند وقت یه بار سؤال تکراری میده، تصمیم گرفتم هر بار یکی از گزینهها رو شانسی بزنم و بالاخره امشب گزینۀ بیش از هفتاد شهر درست از آب درومد. ولی در کل بهنظرم اسکندر کار جالبی نکرده. اون موقع یه وقت میخواستیم بلیت بگیریم بریم اسکندریه باید مختصات میدادیم که سایت علیبابا یا کارمند آژانسی که رفتیم ازش بلیت بخریم بفهمه کدوم اسکندریه مدّنظره. این لینک مسابقه است. این لینک انتشارات مرواریده، این لینک انتشارات ققنوسه، این لینک انتشارات کولهپشتیه، اینم لینک انتشارات نیستان. جشنوارهها و جوایزشون جداست. مثلاً انتشارات نیستان بن کتاب و سفر زیارتی جایزه میده، اون یکیا جایزهشون نقدی و بن کتابه. جایزۀ ویژۀ همهشونم ps4 هست :|
بعد تو همین سایته، یه کتاب شعر هست به اسم ناشیانه دوستت دارم. من وقتی دیدمش از اسمش خیلی خوشم اومد. همه هم نظر داده بودن که کتاب خوبیه و احسنت بر قلم توانای نویسندهش. اسم کتابو گوگل کردم و یکی دو نمونه شعرو تو بخش معرفی کتاب آورد برام. حالا چون همهشو نخوندم نمیتونم راجع به کل کتاب که ۳۸ تا شعره نظر بدم، ولی راجع به همین یکی دو تا شعر که میتونم؟ پس رفتم بخش نظرات کتابپلاس و نوشتم هنوز همۀ کتاب رو نخوندم، ولی چند تا شعری که بهصورت پراکنده از این مجموعه خوندم باب میل و طبعم نبود و دوست نداشتم. البته یه چند تا بیت خوب هم بود بینشون که خوشم اومد ولی در کل دوست نداشتم. و هزار امتیاز کسب نمودم. پس وقتی نظر میدید، صادقانه نظر خودتونو بیان کنید. نگاه نکنید ببینید بقیه چی گفتن. یه بار بیشترم نمیشه نظر داد. اینجوری نیست که هی نظر بدی هی هزار امتیاز بگیری. نمیدونم نفر اول و آخر مسابقه تا امروز امتیازشون چقدره ولی من با بیستهزار امتیاز که تو این یه ماه جمع کردم رتبهم حدوداً شونزده هفدهه. دوستم هم با پنجهزار امتیاز رتبهش چهلوچهاره. اینم اون دو تا قطعهای که تو معرفی کتاب بودن:
دلتنگم و تنهایم و نامیزانم، مانند هویج، بی سروسامانم، باید که خودت مرا بگیری امسال، چون فهمیده قضیه را مامانم.
ای که خوشلهجه و خوشخُلقی و خوشسیمایی، حیف باشد که مجرد تویی و بیمایی. به خدایی که تویی بنده بُگزیدۀ او، من دلت را ببرم عاقبت از یک جایی. بنی آدم اگر اعضای تن یکدگرند، تو فقط در نظر من همۀ اعضایی. ای که انگشتنمایی به کرم در همه شهر، در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی. آبغوره شده محصول دو چشمم، اما، نفس نبض مرا باز تو میافزایی، نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی، بپزم آش به دیگی و سپس حلوایی. دخترم گریه نکن مرد ندارد ارزش؛ گفت این را سر نذری تو، یک بابایی. من ولی پاسخ او یکتنه خالی بستم؛ که تو تا آخر این هفته خودت میآیی. این دروغ الکی را تو خودت راست بکن، روی حسم نزنی مرحمت دمپایی. عشق این است اگر، خاکبهسر من شدهام؛ آه اگر از پس امروز بُود فردایی.
+ موقع تایپِ شمارۀ عنوان پستها، دوستای متولد اون سال رو به خاطر میارم. البته سال تولد خیلیا رو نمیدونم و خیلیاتونو نتونستم به خاطر بیارم. موقع نوشتن ۱۳۶۹، مگی و بانوچه اومدن به ذهنم. که یکی منو یاد رنگ پرتقالی میندازه و یکی رنگ بنفش رو برام تداعی میکنه.
+ هشتِ هشتِ نودوهشت. داریم چمدونامونو میبندیم بریم زیارت امام هشتم. خاطرات سفرو کمکم مینویسم چهارشنبۀ بعدی منتشر کنم ایشالا. ازم بخواین به نیابت از شما یه کاری انجام بدم اونجا. دعایی بخونم، سورهای، نمازی، ذکری، تسبیحی، زیارتی، چیزی. دیگه انتخاب با شماست؛ من نائبالزیارهام :)
+ چهارشنبه، ۹۸/۸/۱۵: بهدلیل سرماخوردگی، عدم دسترسی به لپتاپ و اینترنت فعلا قادر به نوشتن پست بعد نیستم.
+ جمعه، ۹۸/۸/۱۷، ساعت ۵:۳۰: بابت احوالپرسی و دلنگرانیاتون بهخاطر زلزله ممنونم. من تو جادهام. هنوز نرسیدم تبریز.
توی حیاط مسجد دانشگاه سابقم نشسته بودم و آدمها و آجرها و کاشیها و درها و شیرهای کنار حوضو میشمردم. سری هم به دانشکده زده بودم و اسم استادهایی که عکسهاشونو زده بودن جلوی در، روی دیوار، مرور کرده بودم. بعضی از استادها جدید بودن. نمیشناختمشون. با نام کاربری و رمز یکی از ورودیها که خودش اینها رو بهم داده بود با وایفای دانشکده و آیپی شریف سری هم به وبلاگم زده بودم. یک زمانی دلخوشیم همین آیپی و چک کردن آماری بود که نشون میداد هنوز همدانشگاهیهام وبلاگم رو میخونن. سری هم به مریم زده بودم. گفته بودم میشینم سالن مطالعۀ دانشکده تا کارش تموم بشه و بیاد پیشم. اومد و رفتیم بالا ناهارشو برداشتیم که بریم باهم بخوریم. دستپخت مادرشوهرش بود. گفت توی دانشکده یک آشپزخانه درست کردن. آشپزخونهشون یک یخچال بود و ماکروفر و در. در واقع یک کمد دومتری بود که توش یخچال و ماکروفر گذاشته بودن. کلید آشپزخانه رو پیدا نمیکرد. یکییکی در اتاق دانشجوها رو میزد که کلید اونا رو بگیره. همینجوری دقّالباب میکرد و هی به در بسته میخورد و میرفت در بعدی. کمکم داشت میرسید به دری که چهار سال پیش با یک بشقاب کیک آمدم و به خوانندهای که توی آن اتاق بود کیک تولد وبلاگمو دادم. یک در مانده به اون در بالاخره کلید پیدا شد. درِ ظرفو برداشتیم و گذاشتیم توی ماکروفر. تا گرم بشه و مریم بره و دو تا قاشق بیاره تو این فاصلۀ دودقیقهای من درِظرفِقرمهسبزیبهدست ایستاده بودم و اون در بسته رو تماشا میکردم. بوی قرمهسبزی همۀ دانشکده رو برداشته بود. حالا توی حیاط زانوهامو بغل کرده بودم و تکیه داده بودم به دیوار سنگ قبر شهدای گمنام و میشمردم. روزها رو میشمردم. هفتهها و ماهها و سالها رو. از مرداد ۹۳ تا امروز، از تیر ۹۴ تا امروز، از مرداد ۹۴ تا امروز، از بهمن ۹۴ تا امروز، از اردیبهشت ۹۵ تا امروز. تا امروز، تا فردا، تا پسفردا، تا کی؟ شاید این شمردن رو هم یک روز کنار بذارم. هنوز تو فکر قرمهسبزی بودم. میشه منم یه روز دستپخت مادرشوهرمو بیارم بریم با مریم بشینیم شریف پلاس و قرمهسبزی بخوریم؟ بریز دور این فانتزیا رو. خسته نشدی از این همه خواستن و نشدن و نرسیدن؟ بریز دور. براشون قرآن خوندم. یک صفحه از جعبۀ نخواندهها برداشتم و خوندم و گذاشتم تو جعبۀ خواندهها. خیلی وقت نیست اینجا رو کشف کردم. اون موقع که دانشجوی این دانشگاه بودم ندیده بودم اینجا رو. شاید نبود اون موقع. شایدم بود و من دقت نکرده بودم. نسیم میگه بود. میگه حتی وقتی آورده بودنشون دعوا بود سر اینکه باشن یا نباشن. یک عده که نمیخواستن اینا اینجا باشن ریخته بودن سر رئیس دانشگاه و کتکش زده بودن. میگه اخبار هم نشون داده بود. رئیس دانشگاه گفته بود اینهایی که منو زدن دانشجوهای اینجا نبودن. به دخترهایی که آخر هفتهها میرن بهشت زهرا و عکس سنگ قبر شهدا رو استوری میکنن و از شهدا مینویسن فکر میکردم. چجوری ارتباط میگیرن باهاشون؟ من الان یه ساعته اینجا نشستم هیچ اتفاقی نیفتاده. چجوری با شهدا حرف میزنن؟ این صمیمیته از کجا میاد که برای من نمیاد؟ حالا اگه دعای عاقبتبهخیری باشه میشه ازشون خواست؛ ولی دیگه نمیشه ریز مسائل رو باهاشون در میون گذاشت. اتفاقاً خودم هم یکی از اون عکسها گرفته بودم، ولی جایی نداشتم که بذارم و نشون بدم و کسی رو هم نداشتم که براش بفرستم. چند سالی میشه که من برای خیلی از عکسهام و خیلی از نوشتههام کسی رو ندارم باهاش به اشتراک بذارم. صدای اذان از بلندگوها پخش شد. یکی از استادهام اومد تو حیاط و رفت داخل مسجد. هر چی فکر کردم اسم درسی که باهاش داشتم یادم نیومد. زانوهامو بغل کرده بودم و تکیه داده بودم به دیوار و فکر میکردم. به ریز مسائل فکر میکردم. همونها که نمیشه با کسی در میون گذاشت. هندزفری تو گوشم بود. پاوزش کرده بودم اذان تموم بشه. نشسته بودم همچنان. اذان تموم شد. نشسته بودم همچنان. توی سکوت. پسرا داشتن وضو میگرفتن. بلند شدم. این تبعیضو که اونا دارن با آب حوض وضو میگیرن و من باید برم وضوخانه رو کجای دلم بذارم؟ گذاشتم کنار بقیۀ تبعیضها. کنار اون تبعیضبزرگه که منو کشونده اینجا و نشونده توی حیاط. رفتم تو. گوشیمو گذاشتم توی کیفم و کیفمو گذاشتم روی صندلی. چادرمو انداختم روش. خیره شدم توی آینۀ وضوخانه، توی چشمام. پرسیدم کولی کنار آتش، رقص شبانهات کو؟ شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟ دو تا انگشت اشارهمو گذاشتم گوشههای لبم و کشیدم بالا. مشتمو پر آب کردم و پاشیدم روی صورتم. نماز شروع شده بود. با طمأنینه وضو گرفتم. در خالیترین حالت ممکن. حسی شبیه وقتی که هیچی بلد نیستی پای برگۀ امتحان بنویسی و سفید سفید تحویلش میدی. کیفمو برداشتم و چادرمو سر کردم. خودمو یه بار دیگه تو آینه نگاه کردم. صدامو کلفت کردم و گفتم «اخم نکن دختر». رفتم سمت جاکفشی. کفشامو در بیحوصلهترین حالت ممکن گذاشتم تو یکی از کمدا. درشو بستم و کلیدو برداشتم. رفتم تو و یه مهر برداشتم و خودمو رسوندم صف آخر. کلیدو انداختم کنار مهر و یادم اومد که شکسته است نمازم؛ مسافرم. اینجا دیگه شهر دانشجویی من نیست. نمازمو وصل کردم به رکعت سومشون. بعدِ تشهّد و سلام، خیره به مهر، هنوز همچنان دمغ، هنوز همچنان تو فکر، هنوز همچنان سکوت. تو فکر ریز مسائل بودم. همونها که نمیشه با کسی در میونش گذاشت. سراسر سکوت بودم. دیگه حتی با خدا هم در میون نمیذاشتم. خیره به مهر، داشتم تعداد اضلاع و مجموع زوایای داخلیش رو حساب میکردم. احساس میکردم منتظره چیزی بگم، چیزی بخوام. اما من همچنان تو حال خودم بودم. الکی مثلاً قهرم. هشت منهای دو ضربدر صدوهشتاد. فرمول مجموع زوایای داخلی هشتضلعی همین بود دیگه؟ شش هشت تا چهلوهشت تا. شش یک تا شش تا. با اون چهار میشه ده. نگاهم سُر خورد روی کلید. دستمو بردم جلو و آروم برش داشتم. منحنی محو و بیجانی نشست روی لبهام. برق زد چشمام. برقش چند میلیولت بود ولی برق بود. انحنای لبخندم بیشتر شد. پشت و رو کردم. آوردمش نزدیکتر، دقیق شدم. بردم دورتر، چرخوندم و دوباره گرفتم جلوی صورتم و رفتم تو فکر. فرشتۀ سمت چپی خودکارشو گذاشت لای دفتر خبط و خطاها و معصیتهام و دفترو بست. آروم زد روی شونهم و گفت چیه خب کلیده؛ کلید کمد کفشات. گرفتم سمتش گفتم یه نشونه است. ولی کاش این گوشه کمرنگ با مداد یه جوری که فقط خودم بتونم بخونم روز و ماهشم مینوشتین. فرشتۀ سمت راستی بالهاشو گرفت سمت آسمون و گفت خدایا رد داده این؛ خودت شفاش بده.
تلفن خونه زنگ زد. کسی جز من خونه نبود. پس مجبور بودم بردارم و جواب بدم. یه خانومی بود. تا گفت سلام قلبم هرّی ریخت. آشنا نبود صداش. من از صداهای ناآشنا وحشت دارم. از صدای ناآشنای زنها بیشتر. این ترس بیست ساله که با منه. گفت مامان خونه است؟ با من کاری نداشت. این آرومم میکرد. اینکه با من کاری نداشته باشه آرومم کرد. گفتم شما؟ گفت برای امر خیر زنگ زدم. قلبم دوباره هرّی ریخت. معدهم انگار که یه لیتر اسید توش ریخته باشن ترش کرد. نشستم و دستمو گذاشتم روی زانوهام. آب دهنمو که خشک شده بود قورت دادم و گفتم خونه نیست. گفت فردا زنگ میزنم پس. گفتم بگم کی تماس گرفته بود؟ گفت زنگ میزنم میگم. داشتم میرفتم کز کنم گوشۀ اتاقم و زن معمولی و عقل احمق سینا حجازی رو پلی کنم که دوباره تلفن زنگ زد. برگشتم سمت تلفن. همون شماره بود. با سیوپنج شروع میشد و با سه تا صفر تموم میشد. برداشتم. گفت ببخشید که دوباره مزاحم شدم. شما تحصیلاتتون چقدره؟ چرا نگفت تحصیلاتتون چیه؟ کمیت ینی مهمتر از کیفیته؟ گفتم ارشد. فوق لیسانس. خیلیا نمیدونن ارشد همون فوق لیسانسه. هر دو رو گفتم. ولی به صداش نمیومد ندونه فوق لیسانس همون ارشده. گفت دانشجوی فوق لیسانس یا فارغالتحصیل فوق لیسانس؟ چرا این سؤالو میپرسه؟ چه فرقی میکنه؟ چرا خب فرق میکنه. اگه فارغالتحصیل نشده باشم پسرش این شانس رو داره که تو صفحۀ تقدیم پایاننامهم ازش تقدیر کنم و کارم رو تقدیم همسرم کنم. نمیخوام تقدیمش کنم. نمیخوام از کسی تقدیر کنم که این همه سال که باید میبود نبود. اصلاً از کجا معلوم مادرشه. شاید خواهرش یا خالهش باشه. سؤالشو تکرار کرد. حواسم کجاست؟ گفتم دانشجو نیستم ولی قصد ادامهٔ تحصیل در مقطع دکتری رو دارم اگه قبول شم. خیلیا فکر میکنن دکتری ینی پزشکی. اینم باید توضیح میدادم بهش؟ ندادم. اکتفا کردم به جملۀ درسم تموم شده ولی میخوام ادامه بدم. گفت باشه و نگفت فردا زنگ میزنم با مامان صحبت کنم. دیگه هم زنگ نزد. رفتم تو اتاقم. عقل احمقم پرسید تا کی میخوای به این مقاومت مZبوحانه ادامه بدی؟ نشستم یه گوشه و پرسیدم اینی که میگی با کدوم ز هست حالا؟ فکر کرد و یادش نیومد. گفت با ض نیست؟ گفتم اون ضریح و ضجّه بود که با ض بود و همیشه اشتباه مینوشتی. گفت من اشتباه نمینوشتم تو اشتباه مینوشتی. گفتم چه فرقی میکنه. ما که هر دومون یه نفریم. گفت ezrail م همیشه غلط مینویسی. گفتم اون که علاوه بر ز، الف و عینشم شک دارم همیشه. دهخدای گوشیمو آوردم. نوشته عزرائیل. یه کم فکر کردم و یه رمزی گذاشتم که تا عمر دارم یادم نره با عین و ز مینویسن عزرائیلو. مذبوحانه رو هم جستوجو کردم. با ذ درسته. تکرار کردم مذبوحانه و چند بار نوشتم که یادم بمونه. مذبوحانه. حرکتی از روی کمال نومیدی، بیاندک فایدهای. تلاشی بینتیجه و مأیوسانه. شبیه به حرکاتی که مرغ یا گوسفند در واپسین دقایق حیات میکند. بیاندک فایدهای.
احضار شدهام تهران. داشتم با عجله کولهم رو پر میکردم و لیست چیزهایی که باید ببرم رو چک میکردم و در حالی که ندایی درونی در گوشم زمزمه میکرد دیر شد بدو، جعبهٔ جینگیلی!جاتم رو باز کرده بودم ساعتم رو بردارم. چشمم افتاد به سه تا دستبند جغدی که عین هم بودند و فقط رنگ و طول بندشون اندکی فرق داشت. یکی برای خودم بود و دو تای دیگه که کوچکتر بودن رو نگهداشته بودم برای دخترهام. با همون عجله گذاشتمشون توی پاکت که جای اینا که اینجا نیست. کمدم رو باز کردم و جعبهٔ بچهها رو درآوردم که بذارم پیش اسباببازیا و کتابا و لباساشون. یکباره کوهی از غم آوار شد به دلم. انگار که یک آن مرگ تدریجی رویاتو بپذیری و بگی تسلیم آقای چرخ. آقای چرخ، اشتباه کردم فکر کردم میتونم برهمتبزنم اگر غیرمرادم گردی. من کی باشم که چنین جسارتی کنم. جعبه رو بستم و زیر لب گفتم دیر شد. نیومدی دیر شد. بقیهش رو هر چی فکر کردم یادم نیومد. فرصت گوگل کردن نبود. دیرم شده بود. توی مسیر و تا وقتی که برسم و بسته بگیرم و گوگل کنم مدام با خودم تکرار میکردم قافیهش پیر شد و سیر شد باید باشه. آهان! عاشق تو پیر شد، بعدش از چی سیر شد؟ آخ حتی یادم نمیومد کی خوندتش و صدای کیه که کرم گوشم شده و مغزمو داره رنده میکنه. تا برسم و سوار شم و بگردم و دیروز و امروز شهره رو پیدا کنم و هی گوش بدم و گوش بدم. ولی چه بدکرداری ای چرخ. سر کین داری ای چرخ. نه دین داری نه آیین داری ای چرخ.
چند روز پیش، من و مامان هر کدام یک مانتو از دیجیکالا سفارش دادیم. قبل از سفارش، تکتک مانتوها را با وسواس تمام بررسی کردیم و مشخصاتشان را خواندیم و تصمیم گرفتیم و انتخاب کردیم. من از لحظۀ پرداخت بیصبرانه منتظر مانتوی عزیزم بودم و هی عکسش را نگاه میکردم. لحظهشماری میکردم برای وصال محبوبم. مامان اما چپ میرفت میگفت به خرید اینترنتی اعتباری نیست و راست میآمد میگفت به خرید اینترنتی اعتباری نیست. مینشست میگفت پرو نکرده از کجا بدانم اندازۀ تنم میشود و بلند میشد میگفت پرو نکرده از کجا بدانم اندازۀ تنم میشود. من همچنان خیره به عکس مانتوام بودم که گل سرخ و سپیدم کی میایی بنفشه برگ بیدم کی میایی تو گفتی گل درآید من میایم وای گل عالم تموم شد کی میایی. مأمور پست آمد و مانتوها را آورد. پوشیدم و رفتم جلوی آینه. ذوق کردم و عکس گرفتم و برای خالهها و عمهها فرستادم و در حالی که هنوز ذوق میکردم گذاشتمش داخل کمدم. مامان اما داشت دکمههای مانتواش را بالا پایین میکرد و میپرسید آستینش بلند نیست؟ بهنظرت دکمۀ آخری بد دوخته نشده؟ اینجا را ببین. چروک است. یقهاش بد دوخته شده و بد تا خورده. اینجا هم باید دکمه میگذاشتند. دکمههایش را دوست ندارم. آستینش را هم. بدهم دکمههایش را عوض کنند؟ نخکش هم شده پایینش. بدهم کوتاهش کنند؟ من اما در فکر این بودم که اولین بار کجا بپوشم این دلبر را. گفتم میخوای مرجوعش کنیم؟ عیبهایش را یکییکی بگو بنویسم برایشان. مانتوی مامان مرجوع شد. آمدند و بردند و پولمان را هم پس دادند. بعد مامان آمد سراغ مانتوی من که بده ببینم یک موقع عیبی ایرادی چیزی نداشته باشه دلبرت. داشت موشکافانه بررسیاش میکرد که گفتم من دوستش دارم. انقدر دوستش دارم که اگر عیبی هم داشته باشه نمیبینم. و سپس دلبر نازم رو گرفتم گذاشتم توی کمد.
عنوان: علاقۀ شدید به چیزی آدمی را کور و کر میکند.
مرقوم فرموده بود که سلام و شب به خیر. میتونم یه چیزی بگم؟
قلبم هرّی ریخت و بعد به تپش افتاد. این وقت شب؟ ماه محرم؟ رنگم بهوضوح پرید. تا به حال کسی به من چیزی نگفته بود و نمیدانستم وقتی کسی اجازه میگیرد که چیزی بگوید چه بگویم. فشارم بهیکباره افتاد. وقتهایی که فشارم میافتد معدهام حتی اگر خالی هم باشد میگردد چیزی برای بالا آوردن پیدا میکند و میسوزد. با انگشتان سرد و بیجانم نوشتم سلام. بله بفرمایید. خدا خدا میکردم چیزی که فکر میکنم را نفرماید. نفسم حبس بود وقتی داشت تایپ میکرد. جواب داد «احساس میکنم انتهای گفتوگوهامون رو میبندید (واژۀ بهتری براش نداشتم) که ادامه پیدا نکنه. درسته؟».
درسته. نفس راحتی کشیدم. چیز بدی نگفته بود. اتفاقاً پی به حقیقت مهمی برده بود و حتی جا داشت بگویم احسنت به این هوش و ذکاوتتان که خوب مرا شناختید. لابد انتظار داشت هر بار گفتوگوهامون رو با دیگه چه خبر پی بگیرم، لیکن همین گفتوگو را هم بستم (من هم واژۀ بهتری براش ندارم) که ادامه پیدا نکنه.
عکسهای شلهزرد سالهای اخیرو مرور میکردم. اولین باری که اسم مرادو روی شلهزردها نوشتم و صد البته که داد همه درومد که حالا با چه رویی بین در و همسایه پخششون کنیم تاسوعای ۹۴ بود. رسیدم به عکسهای دیگ هم زدنامون، شلهزرد پخش کردنامون، آش خوردنامون، امامزاده رفتنامون. دلتنگ بودم. دلتنگتر شدم.
اگه یه وقت پای دیگ دستتون به کفگیر و ملاقه رسید، یه دورم به نیت من همش بزنید.
+ اینم ببینید، شاید به دردتون بخوره:
فراموش کرده بودم که سنجش یکی دو روز بعد از اعلام نتایج، چیزی به نام کارنامۀ نهایی دانشجو رو میذاره روی سایتش و برم ببینم این دانشگاههایی که رفتم برای مصاحبه بهم چند دادن. کارنامۀ پارسال و امسالم رو دانلود کردم و شگفتزده شدم. برای مصاحبه، دانشگاهها و اساتید یه شیوهنامه دارن که بر اساس اون امتیاز میدن. کمترین نمره که ۳ باشه رو از مصاحبهای گرفتم که استادی که ازش معرفینامه داشتم و همۀ درساشو با بیست پاس کرده بودم تو جلسۀ مصاحبه حضور داشت. و بیشترین نمره که ۲۰ باشه رو از مصاحبهای که دو تا از استادایی که دورۀ ارشدم نمرۀ خوبی از درساشون نگرفته بودم تو اون مصاحبه حضور داشتن و سؤالاشونم بلد نبودم و نتونستم جواب بدم. کمترین امتیازو از جاهایی گرفتم که بیشترین امید رو داشتم و بیشترین امتیازو از جاهایی که کمترین امید رو داشتم. شیوهنامهشون که یکسانه، سؤالاشون هم تقریباً مشابهه، دانشجو هم که عوض نمیشه و همون آدمه و همون اسناد و مدارک و جوابهایی که به دانشگاه ایکس داده رو به دانشگاه وای و زِد میده. پس چی باعث میشه که امتیازها انقدر تلرانس! داشته باشه که از یه دانشگاه ۶ میگیری، از یکی ۱۲ و از یکی ۲۰؟
گتسبی یا Gatsbying یه فعل جدیده که تازه وارد ادبیات انگلیسی شده. شما وقتی توی شبکۀ اجتماعیت، یه عکس یا یادداشتی رو برای کرور کرور آدم منتشر میکنی اما مخاطب واقعیت یه نفره و هی منتظری اون یه نفر پستت رو ببینه و بخونه گتسبی کردی. در واقع اون محتوا رو فقط برای اینکه اون یه نفر ببینه منتشر کردی. گتسبی شخصیت اصلی رمان گتسبی بزرگه. کسی که هر هفته مهمونیهای پرخرج و شلوغ میداد به امید اینکه معشوقش دیزی یه بار تو یکی از اون مهمونیا سر و کلهش پیدا بشه.
اونجا که داریوش میخونه انقدر سوسو میزنم، شاید یه شب دیدی منو...
چند روز پیش بود. منتظر اعلام نتایج بودم. داشتم از دیجیکالا دنبال فندک آشپزخونه میگشتم برای خوابگاه. اون فندکی که چهار سال پیش دوازده تومن خریده بودم و فکر کرده بودم قیمتش هزارودویست تومنه حالا پنجاهوچهار تومن شده بود. سه تا خریده بودم. قابل شارژ هم نبود. قیافهم دیدنی بود وقتی تو خونه صفرهای اساماس بانک رو شمردم و دیدم سیوشش تومن بابت سه تا فندک غیرقابلشارژ پیاده شدم. چهار سال پیش سیوشش تومن خیلی پول بود. حالا داشتم طرحها و ابعاد و مدلهای مختلف فندکا رو بررسی میکردم که رسیدم به یه سری فندک که روی هر کدومشون یه بیت شعر بود. شعرا رو میخوندم. رسیدم به فندکی که روش نوشته بود گویند چرا تو دل بدیشان دادی؟ والله که من ندادم، ایشان بردند. بیت دوم یه رباعی از ابوسعید ابوالخیر هست. میگه هوشم نه موافقان و خویشان بردند، این کجکلهان موپریشان بردند. گویند چرا تو دل بدیشان دادی؟ والله که من ندادم ایشان بردند. ما تو ادبیات عاشقانهمون دو تا مفهوم داریم به نام دل بردن و دل دادن. کسی که عاشق میشه دلش رو میده و بهش میگن دلداده و اونی که عاشقش میشن دل عاشق رو میبره و دلبر صداش میکن. ینی این وسط یه دلی هست که یکی میده و اون یکی هم این دلو میگیره. حالا اونی که دلش رفته همیشه میگه دست خودم نبود و بدون اینکه خودم اختیاری داشته باشم دلم رو بردن. حتی میگه دل بردی از من به یغما. ینی ادعا میکنن دلشون غارت شده. بعد یه نفر ممکنه چند تا دل رو ببره. حالا نمیدونم بشه یه دل رو همزمان به چند نفر داد یا نه، فکر نکنم بشه، ولی میشه یه نفر چند تا دل رو بگیره و خبر هم نداشته باشه چند تا دل رو برده. این شدنیه. ینی چند نفر باشن که دلشونو به اون یه نفر بدن. فقط مسخرهترین بخشش اونجاست که دلبر روحشم خبر نداشته باشه دل برده. سؤال اینجاست که این دلها بعد از نقل و انتقالات کجا نگهداری میشن؟ فکر کنین ما هر کدوممون یه جایی داشته باشیم به نام دلدانی و این دلهایی که بردیم یا ملت خودشون به ما دادن اونجا باشن. احتمالاً ندونیم دل کیا پیشمونه. بعد درِ اون دلدانیمونو باز کنیم ببینیم دل کیا اونجاست. بعد داشتم فکر میکردم میشه این دلا رو پس داد یا پس گرفت؟
تو فرهنگستان، اتاق بچههای ارشد پشت لپتاپ نشسته بودم و سرم تو کار خودم بود. ظهر که شد یکی دو تا از کارمندا آوردن غذاهاشونو گرم کنن. یخچال و ماکروویو چون اتاق ماست، بقیه هر موقع لازم داشته باشن میان و استفاده میکنن. بلند شدم بطری آبمو بذارم تو یخچال و ببینم چی توشه. دو تا خربزه و یه کیک و کلی نون و چند تا ظرف غذا. اومدم نشستم پای کارم و غرق در بحر تفکر. یه پسره ظرف ماکارونی به دست وارد شد و خب نمیشناختمش که سلام بدم. میخواست گرمش کنه. سرم تو کار خودم بود. گفت ببخشید شما خانوم فلانی نیستی؟ گفتم خودمم، شما از دانشجوهای جدیدی؟ گفت آره دوره چهارمیام. ورودی ۹۷. سلام و احوالپرسی کردم و گفتم هنوز کلاس دارین؟ ترم تابستونیای چیزی گذاشتن؟ گفت نه همینجوری اومدم. راجع به پایاننامهام پرسید و جزوههایی که تایپ کردم و دادم آموزش که هر موقع هر کی خواست بگیره. در مورد استادها و اخلاقشون و نمرهها و حتی راجع به شریفم حرف زدیم. من اما هنوز نه اسمشو میدونستم، نه میدونستم لیسانس چی خونده. تیپ مذهبی نداشت. از علاقهش به زبانهای باستانی گفت و گفتم کمترین نمرۀ کارنامهم برای همین درسه. از دوران مدرسه هم بلد بودم چند تا خط و زبان قدیمی رو. یه کم پشت سر استاد شمارهٔ چهار غیبت کردیم و بحث کلاس خط پهلوی شد و مصاحبۀ ارشد و گفتم من چون علم رجال این حوزه رو نداشتم، چند تا سوتی دادم و تو جلسۀ مصاحبه از افرادی اسم بردم که اینا قبولشون ندارن. به علم رجال گفتنم خندید و گفت تا حالا این اصطلاح رو به این معنی نشنیده بودم. گفتم منظورم علمی هست که نسبت به رجال یه رشته باید داشته باشیم. مثلاً من استادهای فلان رشته رو میشناسم، ینی علم رجال اون رشته رو دارم. گفت آخه علم رجال یه تعریف دیگهای داره. گفتم ببخشید شما چی خوندین؟ گفت تحصیلات حوزوی دارم. گفتم آهان. چه جالب. ظرف ناهارشو گذاشت تو ماکروویو و چند دقیقهای سکوت شد. بعد آورد سر میز و گفت اگه قاشق دارین باهم بخوریم. گفتم نه مرسی و ممنون و خب از ایشون تعارف و از من تعارف. گفت آخه اینجوری بد میشه و کاش قاشق اضافی داشتیم. روی میزم اتفاقاً هفت هشت ده تا قاشق فلزی و یه بار مصرف بود. امیدوار بودم نبیندشون. لپتاپمو خاموش کردم و بلند شدم. گفتم راحت باشید. میرم برای نماز. گفت ای بابا به خاطر من اذیت میشین و اینا. گفتم به هر حال که باید برم نمازمو بخونم. الان میرم. رفتم و چند ثانیه بعد برگشتم گفتم ببخشید اسمتونو نپرسیدم. گفت فلانی هستم. تو گروه تلگرامی فلان استادم هستم. رفتم و وقتی برگشتم نبود.
بعد از این همه وقت، چند شب پیش یادش افتادم و اسمش یادم نمیومد. برداشتم اعضای گروه تلگرامی استادمونو بالا پایین کنم بلکه یادم بیاد و یادم نیومد. استادمون دانشجوهای چند دانشگاه و چند دوره رو تو این گروه جمع کرده بود و به این آسونی نمیشد کسی که اسمش یادت رفته رو پیدا کنی. بیخیال شدم و داشتم گوشیمو میذاشتم روی میز که پیام ناشناس بدون شماره اومد که سلام من فلانیام؛ اون روز یادم رفت موضوع پایاننامهتونو بپرسم. چه جالب! خودش بود. جواب سلامشو دادم و عنوان و کلیدواژههای کارمو فرستادم. چند تا سؤال دیگه هم راجع به کارم پرسید و جواب دادم و خواست روز دفاع بهش اطلاع بدم که اگه تونست بیاد. بعد راجع به دکتری و مصاحبه پرسید. فردای اون شب یه کلیپ راجع به مسیحیت فرستاد. بامزه بود و کلی خندیدم. بعدش یه جمله از سخنرانی آقای عاملی و ترجمهش. گفتم نمیشناسمشون. گفت خیلی آدم حسابیه و مردم اردبیل میشناسنش. چیزی نگفتم. چی میگفتم آخه. فرداش یه متنی فرستاد که نوشته بود کلمۀ هردمبیل همون هردنبیر از ترکی رفته به فارسی. پرسیده بود آیا درسته این مطلب یا نه. یه کم گیج شده بودم. این از کجا میدونست من ترکم؟ توضیح دادم که به نظرم ریشۀ هردن، همون هردمِ فارسیه و از فارسی رفته ترکی. ولی بیرش ترکیه. تشکر کرد و روز بعد یه متن راجع به یونس نبی! فرستاد. بعد بحث ویراستاری شد و دو روز بعد، روز جهانی چپدستا رو تبریک گفت. دیگه واقعاً گیج شده بودم. از کجا میدونست چپدستم. احساس میکردم یکی روبهرومه که منو خیلی وقته میشناسه و من هیچی ازش نمیدونم. یه چیزی تو مایههای خوانندههای خاموش و ناشناس وبلاگ. که چند سال وبلاگ آدمو میخونن و نویسنده نمیشناسدشون. بابت تبریکش تشکر کردم و غیرمستقیم پرسیدم از کجا میدونه ترکم و چپدستم. گفت با مسئول آموزش بحث خوابگاه بود و حرف شما شد و لابهلای حرفاشون به این موضوع اشاره کردن که شما اهل کجایین. چپدست بودنتونم از عکس پروفایل تلگرامتون متوجه شدم. در واقع از عکس پروفایل چند سال پیشم که قلم و کاغذ دستمه و زیرش نوشتم ۱۳ آگوست، روز جهانی چپدستا. فرداش یه متن از مقالات شمس تبریزی فرستاد. «هنوز ما را "اهلیتِ گفت" نیست. کاشکی "اهلیتِ شنودن" بودی. تمام گفتن میباید و تمام شنودن. بر دلها مُهر است، بر زبانها مُهر است. و بر گوشها مُهر است. مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد، در غم شاد باشد. زیرا که داند آن "مراد" در "بیمرادی" درپیچیده است.». همچین که دیدم مراد و بیمرادی رو گذاشته بین دو تا کوتیشن نیمسکته رو زدم. هیچ کدوم از بچههای فرهنگستان از وجود وبلاگم آگاه نیستن و چه میدونن مراد کیه. چرا همچین چیزی فرستاده؟ آره میدونم، کاملاً اتفاقی بوده وجود همچین کلمهای تو همچین متنی. میدونم. و جوابی نداشتم. منم باید شعر میفرستادم؟ چی باید میگفتم؟ نوشتم زیباست. فرداش یه متن از فیهمافیه مولوی فرستاد و خوندم و جواب ندادم. جواب ندادم که دیگه چیزی نفرسته که مجبور نشم جواب بدم.
سالهاست یه دایرۀ قرمز دور خودم کشیدم که هر کی به هر دلیلی بهش نزدیک میشه مثل یه اسب وحشی رم میکنم.
چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون.
سعدی یه جا تو دیباچهٔ گلستانش میگه به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیۀ اصحاب را، چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. ینی تصمیم داشته برای دوستاش گل بچینه ببره، ولی بوی گلها چنان مستش میکنه که یادش میره.
رفته بودیم درختا رو آب بدیم. به درخت گل که رسیدم حواسمو جمع کردم بوی گلها مستم نکنه و دامنم رو پر کردم هدیهٔ اصحاب را. عکسو برای شماها گرفتم.
انگار که چشمامو بسته باشن و هولم بدن جلو؛ هی بگن برو و ندونم کجا دارم میرم. مثل رانندگی تو مه، مثل گشتن دنبال چیزی تو تاریکی، یا مثل اون شبی که از رامسر برمیگشتیم. از یه جایی به بعد فقط مه بود. هر چی رفتیم جلوتر بازم مه بود. هیچی اون جلو معلوم نبود. نه میشد وایستاد نه میشد برگشت. باید میرفتیم. حال بدی بود. چشامو بستم و خوابیدم. من وقتایی که حالم خوب نباشه و کاری از دستم برای تغییر حالم برنیاد میخوابم. یه جور مرگ موقت و خودخواسته. میخوابم. که اون حال بد ثبت نشه، ضبط نشه، نمونه تو خاطرم، نمونه برای بعد. خوابیدم چون نمیخواستم چیزی از اون جادۀ مهآلود یادم بمونه. نمیخواستم چیزی از دلشوره و دلهرۀ مسیر بمونه برای بعد. چشمامو که باز کردم رسیده بودیم سراب. صدوسیکیلومتری تبریز. بابا پیاده شده بود فطیر بخره. وقتی چشامو باز کردم چند تا فطیر بغلم بود. دیگه خبری از مه نبود. یه همچین حالیه این روزا. هیچی رو اون جلو نمیبینم. همه جا رو مه گرفته. دلم میخواد دوباره مثل اون شب چشمامو ببندم و بخوابم. یه خواب طولانی، آروم، عمیق. بخوابم و وقتی بیدار میشم خبری از مه نباشه. بخوابم و وقتی بیدار میشم رسیده باشیم سراب. بخوابم و وقتی بیدار میشم بغلم پر فطیر باشه.
+ میبینی؟ هر موقع با هر کی راجع به هر چی حرف بزنم تهش میرسم به تو. به جای خالی تو. میشینم حساب کتاب میکنم ببینم چقدر نیستی، از کی نیستی، تا کی نیستی، چرا نیستی. تو چجوری نبودن من تو زندگیتو تاب میاری؟ سخت نمیگذره؟ ینی بود و نبود من فرقی نداره برات؟ اصن یه بار نشستی فکر کنی اگه من تو زندگیت بودم چی میشد؟ چونی بیمن واقعاً؟
بعضی عنوانها هستن که نمیتونی بهراحتی از کنارشون عبور کنی. میایستی و خوب نگاشون میکنی. واژهبهواژه میخونیشون و میخونی و تکرار میکنی. به این سادگیا رهات نمیکنن. به این سادگیا رهاشون نمیکنی. انگار که میخکوبت کرده باشن. نمیشه و نمیتونی که بهراحتی از کنارشون عبور کنی. انگار که صدات کرده باشن. انگار که مخاطبشون تو باشی. انگار که از زبان تو بوده باشه. انگار که تو هم سهیم باشی تو این عنوان. مثل عنوان اون کتابی که اون روز تو شهر کتاب دیدم. «دوستش داشتم.». غمانگیزتر از این جملۀ سادۀ ماضی؟ اگه یه کم صرف و نحو و دستور بدونی میفهمی که این فعل، یه فعلِ تموم شده است. چیزی بوده که دیگه نیست. حسی بوده که دیگه نیست. درد داره و حتی اگه از دستور زبان هم سررشته نداشته باشی دردشو حس میکنی. دردشو میفهمی. دردشو میکشی. مثل عنوان این نمایش. «لطفاً با مرگ من موافقت کنید.». باید بلاگر باشی و ۲۶۸۰ تا پست نوشته باشی و برای انتخاب عنوان تکتکشون فکر کرده باشی که بدونی چرا بهراحتی نمیشه از کنار بعضی عنوانها عبور کرد. باید بلاگر باشی، باید سالها در دنیای وبلاگنویسها زندگی کرده باشی و مرگ وبلاگها رو دیده باشی که بفهمی چرا یه همچین عنوانی، هشتِ شب، وسط شلوغیای انقلاب میخکوبت میکنه. باید یه بلاگر خسته باشی که پای این عنوان وایستی و واژهبهواژه بخونیش و بخونی و تکرار کنی: لطفاً با مرگ من موافقت کنید، لطفاً با مرگ من هم موافقت کنید.
قرار نبود از سفر چندروزهم به تهران چیزی بنویسم. نشون به این نشون که در طول سفر کلیدواژه نمینوشتم و به مریم گفتم دیگه دل و دماغ وبلاگنویسی ندارم و وقتی الهام گفت این چند روز که چیزی نمینویسی فکر میکنم بعداً قراره بنویسی گفتم نه، قرار نیست چیزی بنویسم. قرار هم نبود بنویسم. اما اومدم نه یکی نه دو تا که پنجاه شصت تا نوشتم، که اگه یه روز گذر کسی به اینجا افتاد و از خودش پرسید اینجا چرا متروکه است با خودش فکر نکنه از بیسوژه بودن نویسنده بوده، فکر نکنه از سرشلوغی کار و کنکور بوده، فکر نکنه از خونهنشینی بوده که حتی از خیابونگردیای شهرم هم نوشتم. شاد نوشتم که کسی فکر نکنه از غم و غصه بوده که اینجا رو رها کردم. نوشتم که یه وقت کسی فکر نکنه نمیتونم بنویسم. میتونم. اما نمینویسم. دلیل منطقی و محکمهپسندی ندارم. همینقدر میدونم که هر طور که شده باید تا ۲۵ بهمن دووم بیارم که سن وبلاگم رند و یازده باشه. بعدش احتمالاً منو به خیر و شما رو به سلامت.
+ ضمیمه شود به پست ۱۱۲۱ و ۱۱۹۲ و رطبخوردهای که دیگر منع رطب نمیکند.
۱. برگشتم خونه. برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم برمیگشتم خونه)، همقطارانی داشتم بهغایت خسته و ساکت. از وقتی سوار شدن لام تا کام حرف نزدن و از ساعت هفت (شش سوار شدیم و حرکت کردیم)، همه رفتن خوابیدن. این اولین باری بود که چنین موجودات ساکتی که هستن ولی انگار نیستن به پستم خورد و جا داشت بیام در تاریخ ثبت کنم این کوپه رو.
۲. مسیر تهران-تبریز دوازده ساعته. شش که راه بیافتی شش میرسی. شش رسیدم تبریز و قرار هم نبود کسی بیاد دنبالم. یه نگاه به ساعتم کردم دیدم هنوز اذان صبح رو نگفتن. رفتم نمازخونه هوا یه کم روشن بشه. دختری که تو کوپۀ ما بود و قزوین سوار شده بود و اینجا درس میخوند هم اومد. خوابید و وسایلشو سپرد به من. یه ربع به هفت بیدارش کردم که یه ساعت دیگه تازه قراره آفتاب بزنه. گفتم من که حوصلۀ این همه (یک ساعت :دی) انتظارو ندارم. پا شدیم و مسیر من بیآرتی بود و مسیر اون مینیبوسهایی که میبردن یه جایی اطراف تبریز. خوابگاهش اونجا بود. دانشگاهشم اونجا بود. دوازده ساعت تو قطار حتی اسممونم نپرسیده بودیم، اون وقت تو اون مسیر سه چهار دقیقهای راهآهن تا بیآرتی از کار و تحصیل و ازدواج و آینده حرف زدیم و کلی اطلاعات بینمون رد و بدل شد. سال دوم ارشد بود. بعد از اینکه در مورد رشتههامون حرف زدیم بیمقدمه رفت سراغ سرفصل شیرین ازدواج که تبریزیا دختراشونو زود شوهر میدن و تو چرا ازدواج نکردی؟ نگفتم منتظر مرادم و توپ رو انداختم زمین خودش ببینم خودش چرا ازدواج نمیکنه. گفت خیلی وقته یه خواستگار دارم که تحصیلاتش از من پایینتره و شغل و درآمد خوبی هم نداره. و علیرغم جوابهای ردی که هر بار به درخواستش میدم به طرق مختلف خواستهشو تکرار میکنه و هر بارم بهم میگه من با کار و تحصیل تو هیچ مشکلی ندارم و تا هر جا میخوای ادامه بده درس خوندن رو. گفت مردّدم و نمیدونم چی کار کنم. وقتی این بحث رو پیش کشید نصف راه که معادل با دو دقیقه بود رو اومده بودیم و من دو دقیقه فرصت داشتم نظرمو راجع به خواستگارش بیان کنم. گفتم مدرک و دانشگاه و درآمد انقدرام مهم نیست. هست، ولی چیزای دیگهای هم هستن که در اولویتن و اون چیزا اگه نباشن، این چیزا باشن هم به درد نمیخورن و کلی مثال زدم از دوستان و اقوام و آشنایان و خلاصه وقتی رسیدیم دم مینیبوس نظرشو به سمت بله متمایل کرده بودم.
۳. رفتنی (رفتنی هم مثل برگشتنی قیده. ینی وقتی داشتم میرفتم تهران)، رئیس قطار وقتی اومد کوپهمون برای دیدن بلیتها گفت تو رستوران سفرۀ یلدا چیدیم. ما هم رفتیم عکس بگیریم با سفرۀ یلدا. یه دختره تو کوپهمون بود که رو مخم بود یه کم. میگفت دانشجوی دکتراست و هفتهای یه بار میره تهران و برمیگرده. سیوپنج سالش بود و قصد ازدواج نداشت. میگفت دیگه انقدر دیر شده که حسش نیست ازدواج کنم. میگفت دیگه دستم تو جیب خودمه؛ ازدواج برای چی؟ گفتم مگه هدف از ازدواج تأمین مالیه فقط؟ نیاز به دوست داشتن، دوست داشته شدن، مادر شدن، پدر شدن، اینا چی پس؟ در هیچ زمینه و موضوعی از جمله کار، تحصیل و ازدواج وجه اشتراک نداشتیم و همنظر نبودیم. گفت ده سال دیگه که به سن من برسی، اگه تا اون موقع ازدواج نکرده باشی میرسی به همین چیزی که گفتم. حتی با این حرفشم موافق نبودم. میگفت مامانم خانم جلسهایه، اما خودم به این چیزا اعتقاد ندارم. وقتی مأمورین قطار میومدن چیزی بپرسن روسری نمیپوشید. این رفتارش رو مخم بود؟ خیر؛ میگفت برای این و اون پایاننامه و مقاله مینویسم و خودشم کلی مقاله داشت. اسمشو نپرسیدم ببینم راست میگه یا نه و اصلاً به من چه چند تا مقاله نوشته یا ننوشته. آنچه که اینجا مهمه و رو مخمه این کارشه. من از آدمایی که پول میدن دیگران براشون کتاب و مقاله و پایاننامه بنویسن متنفرم و از آدمایی که پول میگیرن برای دیگران چنین چیزهایی بنویسن متنفرترم. بیتعارف حالم ازشون به هم میخوره و هیچ جوره نمیتونم توجیهشونو بپذیرم. و رفتار دیگری که دوستش نداشتم شماره گرفتن از بقیه برای گروه تلگرامی قطارش بود. چون این بزرگوار دانشجوی دکتری بود و هفتهای یکی دو روز کلاس داشت، در رفتوآمد بود و زیاد مسافرت میکرد. و شمارۀ ملت رو تو این سفرها میگرفت و اضافه میکرد به گروه قطار. حال آنکه من حتی اسم همقطارانم رو هم نمیپرسم هیچوقت. چند بار به طرق مختلف سعی کرد شمارۀ من و خانم تخت پایینی رو بگیره و ندادیم. موقع گرفتن عکس سفرۀ یلدا، گفت کیفیت گوشیت خوب نیست و بذار من بگیرم برات تلگرام کنم و اولاً کیفیت گوشیم خوبه و ثانیاً من به این راحتیا با موبایل بقیه عکس نمیگیرم و ثالثاً نمیخوام شماره و تلگراممو یه غریبه داشته باشه. اونم یه غریبۀ رو مخ. واپسین تلاششم آهنگهایی بود که پخش کرد و خوشمون اومد و گفت میذارم تو گروه یا تلگرام میکنم براتون. خانم تخت پایینی شمارهشو داد بفرسته براش. منم شماره و آیدی تلگراممو دادم بفرسته برام؟ حاشا و کلا. گفتم خودم دانلود میکنم. یه خانوم و دخترشم تو کوپهمون بودن که کرج پیاده شدن. خوراکیای منم اشتباهی با خودشون بردن کرج :((
۴. شب یلدا ببین چه فالی اومد برام؟ جانا! با توام. میبینی فالمو؟ حالمو؟ نمیبینی...
۵. دوی شب تازه رسیده بودیم میانه؛ که شهریست از شهرهای استان خودمون. بیدار بودم و داشتم از موقعیتم اسکرین شات میگرفتم. کامنت میذاشتم، کامنت جواب میدادم و صبم باید تو جلسۀ دفاع دوستم حضور به هم میرسوندم. اون روز که با سهیلا برج بلور قرار داشتم، یه کم دیر اومد. تا برسه لوکیشن یا موقعیتشو فرستاد و منم تا بدان لحظه با این پدیده آشنا نشده بودم. وی منو با این تکنولوژی آشنا کرد و زان پس هر جا میرم برای ملت موقعیتمو گزارش میدم و تو این زمینه تقریباً شورشو درآوردم. ینی الان از این اتاق به اون اتاقم برم لوکیشنمو میذارم تو گروه تلگرامی خانواده :|
اون 6h هم ینی تا ۶ ساعت موقعیتمو به کسی که باهاش به اشتراک گذاشتم گزارش کنه. Qatar stansiyanin yolu ینی ایستگاه راهآهن قطار؟ ایستگاه قطار؟ ایستگاه راه قطار؟ نمیدونم. اصن نمیدونم گوگلمپ چرا این تیکه رو ترکی نوشته :|
بعد از لیسانس، هفت روز هفته، شش روزشو شریف بودم. به هر بهانهای. به هر بهانهای. خودکارم که تموم میشد، هلک هلک پا میشدم میرفتم شریف که خودکار بخرم. برگۀ A4 لازم داشتم؟ کاغذ کادو میخواستم؟ لاک غلطگیرم تموم میشد؟ لوازمتحریری شریف همۀ اینا رو داشت. دوستم سیمکارتشو داده براش پانچ کنم؟ کجا؟ تو همین تعاونی شریف یه جایی هست، اونجا سیمکارتو کوچیک میکنن. شارژرم میسوخت؟ بغل تعاونی یه مغازه هست، شارژر و موس و فلش و همه چی داره. جزوهمو میخواستم سیمی کنم؟ تمرینامو باید پرینت کنم؟ انتشاراتی شریف. ناهار ندارم؟ بوفۀ شریف. نماز نخوندم؟ مسجد شریف. فلان کتابو لازم دارم؟ کتابخونۀ شریف. دندونم درد میکنه؟ سرما خوردم؟ درمانگاه شریف. کرمم تموم شده؟ داروخونۀ شریف. بلیت باید بخرم؟ آژانس بغل شریف. حجم اینترنتم تموم شده؟ اکانت شریفم هست هنوز. بعد از لیسانس و فارغالتحصیلیم یادشون رفته غیرفعالش کنن. کجا با بچهها جمع شیم برای دورهمی؟ خب شریف. کیک تولدمو از کجا بگیرم؟ قنادی روبهروی در آزادی شریف. کیک تولد وبلاگمو از کجا گرفتم؟ قنادی روبهروی دانشکده مدیریت شریف.
دانشجوی فرهنگستان بودم، ولی درسامو تو سالن مطالعۀ شریف میخوندم. پاییز اون سالی که درگیر کارای فارغالتحصیلی و گرفتن مهر و امضا از فلان بخش و فلان اداره بودم، با اینکه هر بار که میرفتم پی این کاغذبازیا میومدم اینجا و غر میزدم که امروز شصت جا رفتم و شصت تا امضای دیگه مونده که باید از فلانی و فلان جا بگیرم، ولی دلم میخواست این مراحل تا ابد طول بکشه و من هر روز برم اونجا و هر روز بیام غر بزنم که مدرکمو نگرفتم هنوز. پیاده میرفتم دیر برسم و بگن فردا بیا. از پلهها میرفتم که طول بکشه. اگه صف بود و نوبتم میرسید جامو میدادم به بعدیا. انقدر کشش میدادم این مدرک گرفتنو که دیگه صدای آموزش ارشدم هم درومده بود که چی شد این گواهی فارغالتحصیلیت؟ سه سال پیش، تو یه همچین روزایی. باید میرفتم کارت دانشجوییمو تحویل آموزش میدادم. نمیدادم. مگه به این آسونی بود دل کندن.
یکشنبه ظهر برای یه کاری رفته بودم شریف. عصرشم با بچهها دورهمی داشتیم. دیدم کلی کیف پای تختۀ یکی از کلاساست. صحنۀ دلخراشی بود. کلی کیف پای تخته ینی کلی آدم که دارن امتحان میدن. به خدا که جانگدازه :دی
دیروز برای توکا کامنت گذاشتم و پرسیدم اسم سهقلوها رو گفتی و من فراموش کردم یا نگفتی؟ ارجاعم داد به کامنت هفت هشت ماه پیشم که ازش پرسیده بودم اسم سهقلوها رو گفتی و من فراموش کردم یا نگفتی...
کتابخونهم معجونیه برای خودش. چند تا کتاب مهندسی، چند تا کتاب شعر، کلاسیک، معاصر، رمان، کتاب تاریخی، فلسفی، آشپزی، زبانشناسی، روانشناسی، پزشکی. ربطی به هم ندارن ولی حضور تکتکشون قابل درکه؛ جز مجموعهٔ بازشناسی بوشهر. شش جلد کتاب راجع به غذاهای بوشهر، تاریخش، طبیعتش، فرهنگش و هر آنچه که دربارۀ بوشهر نمیدانیم.
تولدم نزدیکای نمایشگاه کتاب بود و مسیر محبوبم انقلاب. هر سال حتماً باید چند جلد کتاب به انحای مختلف به کتابخونهم اضافه میکردم و میدونستم قدمت این یکی برمیگرده به سالهای اولی که هر بار میرفتم تهران با یه بغل کتاب برمیگشتم خونه و ماتم میگرفتم که حالا اینهمه کتابو کجای دلم بذارم. اینم از تهران آورده بودم. چرا؟ نمیدونم. من هیچوقت جغرافیا دوست نداشتم. هر چی فکر میکردم اینا تو کتابخونۀ من چی کار میکنن پاسخی نداشتم. از کی گرفته بودم؟ از کجا؟ یادم نمیومد چجوری دستم رسیده. بارها سعی کرده بودم به مدرسهای کتابخونهای جایی اهدا کنم و موقعیتش پیش نیومده بود. به درد کی میخورد؟ به چه درد من میخورد اصلاً؟
یه جا تو یکی از همین کتابای فلسفی خونده بودم الشیء ما لمیجب، لمیوجد. شیء تا واجب نگردد موجود نمیشود. شیء ممکن تا به حدّ وجوب و ضرورت نرسد موجود نمیگردد. شبیه همون چیزی که کلنل ساندرس صفحۀ ۴۰۳ کافکا در ساحل به هوشینو گفت. گفت «چخوف میگه اگر هفتتیری در یک داستان باشد، عاقبت باید شلیک شود». منظور چخوف این بود که ضرورت یه مفهوم مجرده و ساختمانی متفاوت با منطق، اخلاق یا معنی داره. وظیفهاش کاملاً به نقشی وابسته است که بازی میکنه. آنچه نقشی بازی نمیکنه نباید وجود داشته باشه. آنچه ضرورت ایجاب میکنه، لازمه وجود داشته باشه.
و من هنوز دارم فکر میکنم چرا یه همچین چیز بیربطی تو کتابخونهمه؟ چیزی که نه ضرورتی داره و نه نیازی بهش دارم. این هفتتیر چی کار میکنه تو قصهٔ من؟ چرا هست و تو چرا نیستی؟ تو که باربطترینی چرا نیستی؟ تو رو که لازمت دارم، تو رو که میخوام، تو رو که بهت نیاز دارم، تو چرا نیستی؟ مگه ضرورت ایجاب نمیکنه که باشی؟ نقشی مهمتر و بزرگتر و لازمتر از در کنار من بودن؟
چهار سال پیش، تو یه همچین روزایی در تب و تاب کنکور ارشد بودم. سال آخر برق؛ درگیر پایاننامه و امتحانا و واحدهای پاس نشده و فارغالتحصیلی و ارائهها و سمینارها. آخرین قفسۀ کتابخونۀ شریف، اون پشتِ پشت، آخرِ آخر، قفسۀ کتابای زبان و زبانشناسی بود. هر هفته یه چند تاشو به اسم خودم و هماتاقیام و همکلاسیام میگرفتم و میخوندم و خلاصهشو مینوشتم و پس میدادم و دوباره یه چند تای دیگه میگرفتم. سؤالای کنکورو میذاشتم جلوم و میگفتم این سؤاله جوابش تو این کتاب بود. با اینکه مطالب رو خوب متوجه نمیشدم، سؤالها رو نمیفهمیدم و بعضی کلمات رو اولین بارم بود میدیدم و حتی نمیدونستم چجوری باید تلفظش کنم کلمه رو، اما به تلاشم ادامه میدادم و هر آنچه که برام تازگی داشت و فکر میکردم مهمه رو تو سررسیدم یادداشت میکردم. حالا بعد از چهار سال اومدم سراغ سررسید سال 93، سراغ خلاصههام. که خودمو برای دکتری آماده کنم. سؤالا رو گذاشتم جلوم و به این فکر میکنم که جوابش تو کدوم کتاب میتونه باشه. ندارم اون کتابا رو. آخرین قفسۀ کتابخونه مدام از جلوی چشمم رد میشه. خلاصههامو مرور میکنم. به نکات مهمی که حالا بهنظرم ساده و مسخرهن میخندم. به اینکه کنار چه کلماتی علامت سؤال گذاشتم و نوشتم نمیدونم ینی چی میخندم. نشستم خاطرات اون روزامو میخونم و چی بودیم چی شدیم خاصی تو چشامه.
+ پند مادرانه: فرزندم، وقتی کسی لهجه دارد، معنایش این است که او یک زبان بیشتر از تو میداند.
+ عنوان، از این یکی از پستهای زیر آوار موندۀ بلاگفا [از پیدیاف عکس گرفتم؛ کلیک کنید]
چرا واژهٔ «نه» اینقدر کوتاه است؟
باید طولانی میبود؛ با تلفظی دشوار و سخت.
آنقدر طولانی و آنچنان دشوار،
که در میانهٔ گفتنش،
فرصتی برای اندیشیدن، تردید و توقف فراهم میشد.
یک وقتهایی آدم به سرش میزند که پا شود راه بیفتد برود تهران، برود دانشکدهٔ سابقش و درِ اتاق آن بلاگری که دو سال و نه ماه و شش روز از آخرین کامنت و هفت ماه از آخرین پستش میگذرد و چراغ وبلاگش همچنان خاموش است را بزند و بپرسد رمز وبلاگتان را فراموش کردهاید؟ بگوید ما رمزش را داریم. خیلیوقتپیشها داده بودید بِهِمان و گفته بودید هر وقت دور از جانتان، زبانمان لال، مُردید، که البته مرگ حق است و همهمان رفتنی، بیاییم یادداشتهای منتشر نشدهتان را بخوانیم و برویم به وصایایتان عمل کنیم و روحتان را شاد نماییم. شاید هم نه رمز که به کل، وبلاگتان را به انضمام خوانندههایش فراموش کردهاید. به هر حال آدمی فراموشکار است و میگویند حتی انسان هم از نسیان میآید. حالا گیریم که پستتان نمیآید منتشر کنید و کامنتتان هم نمیآید برای مردم بگذارید؛ لااقل آن دو کامنت آخرمان را میخواندید که چراغ زردِ سین شدنش خاموش شود و خیالمان راحت باشد که زندهاید، خیالمان راحت شود که پیاممان را دیدید ولیکن پاسخ ندادید. پاسخ فدای سرتان. ما به خوانده شدنش هم قانع بودیم. همینقدر کمتوقع. نه که ماهها سلاممان بیعلیک خاک بخورد و دلمان هزار راه برود که کجایید و چه میکنید. عطسهای، سرفهای، ردی، نشانی. لااقل تلگرامتان را لست سین ریسنتلی نمیکردید.
+ نسرین اینو بزنم چی میشه؟
- هممم. چیو بزنی چی میشه؟
+ اینو. ببین، نوشته نیت کنید و کلیک کنید.
- فاله دیگه؛ فال حافظ. بزن ببین چی میگه.
+ بیا تو بزن.
- من اعتقاد ندارم.
+ خب حالا بیا الکی بزن ببینیم چی میگه.
انگشتمو میذارم روی صفحۀ گوشیش و آروم ضربه میزنم. شعرو میخونم و معنی میکنم براش.
- میگه طایر دولت اگر باز گذاری بکند، یار بازآید و با وصل قراری بکند. ینی اگه طایر دولتی بخرید برای ماشینتون و از دولت و محصولات داخلی حمایت کنید یار هم میاد و وصل میشه. شایدم یار داره با طایر دولتی میاد و طایرش پنجر شده. یا تو کارخونۀ طایر دولتی کار میکنه و منتظره بهش مرخصی بدن که بازآید به کنعان غم مخور. دیده را دستگه دُر و گهر گر چه نماند، بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند. اینجا به یه خونآشام که خون میخوره اشاره شده. احتمالاً یار در چنگ اون گیر افتاده. دوش گفتم بکند لعل لبش چارۀ من، هاتف غیب ندا داد که آری بکند. اینجا هاتف نامی از غیب اومده و ضمن اشاره به لب یار ابراز امیدواری کرده گویا.
شهر خالیست ز عشاق، بُود کز طرفی،
مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟
دست یکی از هوادارای تیم کاشیما یه شعار به زبان ژاپنی دیدم یاد معلم پرورشیمون افتادم. پونزده سال پیش، که من حدوداً اول راهنمایی بودم، یه روز اومد گفت راسته که میگن تو ژاپنی بلدی؟ گفتم آره. این آره رو برای اطلاعاتی که راجع به کشور ژاپن و فرهنگشون از تلهتکست خونده بودم گفتم. بچهٔ بامعلوماتی بودم و اطلاعات عمومیم خوب بود نسبت به سنم و همسنوسالام. گفتم آره و گفت میشه بیای یه چیزی به خط ژاپنی بنویسی؟ منم با اعتماد به نفس رفتم سه تا خط کشیدم روهم، شبیه عدد پی، بعد گفتم این الفشونه. بعد اومدم نشستم. حالا بعد پونزده سال اومدم اعتراف کنم من هیچ وقت ژاپنی بلد نبودم و اونی هم که پای تخته نوشتم الفشون نبود :|
پ.ن: میخواستم عنوان پستو بذارم الف قامت یار. تو گوگل ترنسلیت نوشتم الف قامت یار به ژاپنی چی میشه؟ دیدم الفو نمیفهمه، نوشتم آ قامت یار چی میشه؟ نوشت あなたは恋人だ. بعد همینو نوشتم و ترجمه رو معکوس کردم که مطمئن شم معنیش الف قامت یاره. کصافط چی ترجمه کرده باشه خوبه؟ نوشت تو عاشق هستی :|
+ چیزی از ارزشهامون کم نشد البته :))
از مزایای داشتنِ وبلاگ میشه به بهرهمندی از آرا و نظرات دوستان و همفکری باهاشون اشاره کرد. مثلاً عکس اتوتو (ututo = اتویت را) پست میکنی و میپرسی این صفحۀ فلزیش که دو تا سوراخ ریز هم داره برای چیه و به چه دردی میخوره و به چه کاری میاد. بعد ملت کامنت میذارن میگن این صفحۀ فلزی چیه و به چه دردی میخوره و به چه کاری میاد. الانم یه چیز دیگه پیدا کردم که اینم نمیدونم چیه و به چه دردی میخوره و به چه کاری میاد و گفتم بیام عقلامونو بریزیم رو هم بلکه فهمیدیم چیه و به چه دردی میخوره و به چه کاری میاد.
از کَنِدَع پیام داده منم یه مانتو عین این مانتوت تو عکسی که با حاج خانوم گرفتی دارم. میپرسه جیبای گنده داره؟ میگم آره. میگه از جیباش نوار آویزونه؟ میگم آره. میگه کاربرد اون نوارها رو کشف نکردی؟ میگم نه :)) ولی داداشم میگه دستگیره است؛ که بگیرم بکشمت این ور اون ور. میگه منم نمیدونم کاربردشون چیه. میپیچوندم دور دستم، دستمو میکردم تو جیبم که نگیرن به جایی. میگم معمولاً گیر میکنه به گوشۀ میز و صندلی و هر بار یاد این بیته میافتم که دست در دامن مولا زد در، که علی بگذر و از ما مگذر. میگه عه منم، دقیقاً منم :)) استیکر جغده که از خنده اشکش درومده رو میفرستم براش و ذوق میکنیم از این همه تفاهم.
حالا کسی میدونه این نوارهایی که از جیبای مانتوی مذکور آویزونه برای چیه و به چه کاری میاد و به چه دردی میخوره؟ پنج شش سالی میشه که درگیرم باهاش. جیباش تو اون عکسه معلوم نیست؟ خب پس بذارین یه عکس دیگه نشونتون بدم.
+ میگم تو رو خدا یه کم سطح توقعتونو از پستام بیارین پایین یه چند تا پست غیرفاخر و خز و خیل این مدلی هم بذارم خب. هی هم نگین تولید محتوای مفید کنم. ماشین محتوای مفید تولید کن که نیستم :|
مشهد که بودیم، یه وقتایی قبل یا بعد از نماز یه آقایی میومد و روضهای میخوند و اشکی درمیآورد و دعایی میکرد و مردم آمین میگفتن. یه بار گفت اینم بگم که کسی نباشه که از این مجلس بره و چشماش خیس نشده باشه. گفت. چشمای من ولی خیس نشد. مردمو که نگاه میکردم نمیفهمیدم این اشک و آهشون برای چیه، برای کیه. برای همین نماز که تموم میشد بلند میشدم و میرفتم. میگن اگه روضه گوش بدی و گریه نکنی قساوت قلب میاره. وقتی آمادگی قلبی نداری همون بهتر که پاشی و مجلس رو ترک کنی. اربعین نزدیک بود. آقاهه با شور و هیجان داد میزد دستاتونو ببرین بالا و همینجا کربلا رو از امام رضا بخواین. میگفت هر کی میخواد امسال اربعین کربلا باشه بلند بگه یا حسین. همه میگفتن یا حسین. من ولی ساکت بودم. اربعین مگه همین دو سه هفتۀ دیگه نیست؟ من که نه ویزا دارم و نه برنامهای برای کربلا رفتن، چرا الکی بگم آمین؟ چرا بخوام وقتی نمیشه؟ گیریم که پاسپورتم هم آماده باشه، فرض کنیم هفتۀ آینده هم قرار نیست برم تهران و قرار کاری هم ندارم با فلان استاد و جلسۀ دفاع دوستم هم نمیرم و استادم هم نگفته پایاننامهتو بردار بیار ببینم چه کردی. وقتی توان پیادهروی ندارم، وقتی نمیتونم تو چادر و موکب بخوابم، وقتی نمیتونم آب و غذای بینراهی بخورم و تو هتلشم مریض میشم، چه برسه بین راه و وقتی هر کی میره و میپرسم چطور بود میگه جای تو نیست چرا الکی دعا کنم که منم اربعین اونجا باشم؟ آدم دعا میکنه که بشه دیگه؟ اگه قرار نیست بشه، اگه نمیشه و نمیتونه چیو بخواد؟ چرا بخواد؟ چرا خودشو سنگ رو یخ کنه؟ چرا امید الکی به خودش بده؟ به اینا فکر کردم و با خودم گفتم وقتی میدونی غیرممکنه چرا دلت میخواد؟
* * *
گاهی آدم با روضه تو حرم کنار هزار هزار چشم خیس و ناله و آه اشکش درنمیاد، ولی تو خونه پشت لپتاپ و هندزفری تو گوش، وقتی داره مقاله میخونه و کاراشو انجام میده، وقتی آهنگهایی که پلی میشه میرسه به اونجا که «تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی عاشقت که میشه باشم، آرزوم که میشه باشی» چشماش گرم میشه و گونههاش خیس که دوری و ازم جدایی، ولی کنج دل یه جایی داری. با خودش فکر میکنه همین که بخوای هم کافیه، همین که آرزوشو داشته باشی هم کافیه. اصلاً دعا ینی همین. تو چی کار به بعدش داری؟ حال الانت مهمه که میخوای. بعد آهنگو عوض میکنه و از فولدر سامی بیگی سوییچ میکنه به کلیپ حامد زمانی و حسین الاکرف و یومالزیارة نزار قطری و «مگه میشه دل به تو داد و بیخیال کربلا شد» و هی دلش کربلا میخواد.
به قول مستانه، با این پلی لیستی که من دارم، تسمه تایم که هیچی، طحالمم پاره شده.
۶۸. پاییز باشه، تو باشی، اینجا باشیم. تو کنار حوض وضو بگیری و من وضو گرفتنتو تماشا کنم. یواشکی ازت عکس بگیرم و یاد امروز بیفتم. یاد عکسی که از وضو گرفتن بابا گرفتم. به این دفترم فکر کنم، به امروز، به اینجا، به تو. بپرسی تو صحن بخونیم یا بریم رواق؟ بگم سرده، بریم تو. کاپشنتو دربیاری و بگی تو بپوش من زیاد سردم نیست. یاد امشب بیفتم. یاد سویشرت داداشم که من پوشیدمش امشب. بعدِ نماز، کیف و کفشمو نگهداری که برم زیارت. اشاره کنی به ساعتت و بگی زود برگرد. بگی زیاد جلو نرو، بگی مواظب خودت باش. برگردم و ببینم نیستی. بغض کنم. هی دور و برمو نگاه کنم و نباشی. بشینم همینجا، زیر همین ایوان طلا تا برگردی و بگی کجا بودی (۱۷ مهر ۹۷)
از جلوی نونوایی رد میشدیم، عمه پیاده شد نون بگیره. گفتم منم میام. ده دوازده نفر قبل ما تو صف بودن. از اولین و آخرین باری که اومده بودم اینجا، این نونوایی، چهار سال میگذشت و حالا دومین بار و شاید آخرین بار بود. قیافهٔ نونوا و پسراش یادم نبود. ولی پسر کوچیکه به چشم برادری، شایدم به چشم خواهری، نمیدونم؛ به هر چشمی که برداشت ناروا نکنید خوشتیپ و خوشبر و رو بود. هنوز هم حتی. مامانبزرگ میگفت مهندسی میخونه و یه وقتایی میاد کمک پدرش. یه خانومی داشت با یه آقایی سر نوبت بحث میکرد. اولین نونی که حاضر شدو برداشت و پولشو داد و رفت. آقاهه میگفت شماها شاهد بودین که من زودتر اومده بودم. هر کی یه چیزی میگفت. من حواسم پی نونوا بود. با پسر بزرگه داشت نونها رو از تنور درمیآورد. پسر کوچیکه نشسته بود. نونها که آماده شد بلند شد پولها رو جمع کنه. میلنگید. پنجاه تومنی رو از آقای جلویی گرفت و بهسختی خودشو رسوند سمت میز. با یه دستش چند تا پنج هزاری و هزاری از تو صندوق برداشت و برگشت. دست چپشو نمیتونست بلند کنه. دست راستشو آورد سمت دست چپش که بقیهٔ پول آقاهه رو مؤدبانه با دو دستش بده. نونها رو از پدرش گرفت و آورد. بهسختی راه میرفت. آروم جملهای شبیه مواظب باشین دستتون نسوزه گفت. نمیتونست خوب حرف بزنه. صداش نامفهوم بود. یکییکی پولها رو میگرفت و نونها رو میاورد. نوبت ما که شد رفتم نزدیکتر. دندوناش شکسته بود... خودشم شکسته بود.
«هنوز آلیس» داستان زنی هست که در میانسالی آلزایمر میگیره و بیماریش به سرعت پیشرفت میکنه. وقتی متوجه اختلال در حافظه و آلزایمر زودرسش میشه، چند تا سؤال تو گوشیش یادداشت میکنه و سؤالات رو طوری تنظیم میکنه که هر روز ازش پرسیده بشه. اسم بچههاش، تاریخ تولدشون، تاریخ ازدواج، اسم خیابان محل زندگی و سؤالاتی از این قبیل. برای موقعی که نتونه به هیچ کدوم از این سؤالات جواب بده برای خودش پیغام میذاره که وقتشه بری فیلمی که تو فلان فولدر هست رو ببینی. تو اون فیلم با خودِ آیندهش صحبت کرده و از خودش خواسته قرصهایی که تو فلان کشو گذاشته رو بخوره و بخوابه. و دیگه بیدار نشه. کارش و تصمیمش رو تأیید نمیکنم اما اینکه آدم تا وقتی قدرت تصمیمگیری و توانایی فکر کردن داره برای موقعی که این قدرت رو از دست میده تصمیم بگیره خوبه. حالا نه لزوماً تصمیم به مردن.
شمام هر سال همین موقع ساعتاتونو میکشین عقب که شش ماه دیگه دوباره بکشین جلو؟ آره؟ ولی من باتری ساعت اتاقمو درآوردم و تنظیمش کردم روی هشت و بیست دقیقه. خواستم هر موقع نگاش میکنم هشت و بیست دقیقه باشه ساعت. الان که نشستم تو ماشین و بارون میزنه به شیشه هشت و بیست دقیقه است. ظهر که داشتم میرفتم کلاس آشپزی و یه دختره ازم پرسید تربیت کجاست، هشت و بیست دقیقه بود. گفتم همین مسیری که اومدیو دویست متر برگرد و سر سهراهی اول بپیچ دست چپ. حتم دارم دختره وقتی رسید تربیت هشت و بیست دقیقه بود. منم وقتی رسیدم آموزشگاه هشت و بیست دقیقه بود. وقتی مربی کیکو گذاشت تو فر و گفت نیم ساعت بعد برش میداریم هشت و بیست دقیقه بود. وقتی برش داشتیم و ذوقزده عکسشو گرفتیم برای استوریامون بازم ساعت هشت و بیست دقیقه بود. کلاس که تموم شد هنوز هشت و بیست دقیقه بود. دیروز هشت و بیست دقیقه بود، الان هشت و بیست دقیقه است، فردا هشت و بیست دقیقه است، پسفردا هم هشت و بیست دقیقه است. دو سال و چهار ماه و بیستوهشت روزه که ساعت، هشت و بیست دقیقه است. بعد کلاس وقتی آسمون بغضش گرفته بود و ابری بود، وقتی از جلوی اون کلیدسازه رد میشدم که «بگو کجایی» رو گوش میکرد، وقتی سرمو برگردوندم اسم مغازه رو بخونم و بیهوا خوردم به یه رهگذر، وقتی یهو آسمون غرّید و شروع کرد به باریدن، وقتی قدمامو تندتر کردم که زودتر برسم که کمتر خیس شم و وقتی صدای اذان مسجد بازار داشت قلبمو مچاله میکرد و حالا که ترافیک کلافهام کرده و برای صدمین بار دارم خاکستری اِبی رو پلی میکنم و تلفن پشت تلفن که کجایی و کی میرسی هم ساعت هشت و بیست دقیقه است. خونه چشمش به ساعته که کی میرسم و من چشمم به ساعته که کی میرسی. بگو کجایی؟
+ عنوان از: [بشنوید]
+ انقدری معرفت دارم که توی ماه عزا آهنگ شاد پای پستام نذارم. شاد نیست.
پریروز
پریسا، وقتی ازش پرسیدم پس یاسین کو؟: «گذاشتم پیش مامانم»
امید، خطاب به محمدرضا بعد از دیدن عکسهای یاسین: «دایی بودن چه حسی داره؟»
محمدرضا، وقتی ازش پرسیدم چه خبر از نتایج ارشد: «قبول شدم، ولی کار و سربازی هم هست. دو هفته دیگه یا پادگانم یا سر کلاس»
من، وقتی میشنوم یکی قراره بره سربازی: «اگه ازدواج کنی میتونی امریه بگیری»
پریسا: «بچهها هر کدومتون که ازدواج کردین تو شرط ضمن عقدتون دو ساعت ظهر تاسوعای هر سالو مرخصی بگیرید از همسراتون. بچههاتونم نیارید»
من: «ولی من مرادو میارم ببینه در فراقش هر سال کجاها چی نذرش کردم. یکی از نذرامم اینه هر سال با خودش بیام این امامزاده شمع روشن کنم»
امید: «میتونیم بیاریمشون و ون بگیریم. به نگارم بگیم هر سال یکی دو کاسه بیشتر آش بده بهمون. بعد ونو گسترش میدیم و اتوبوس میگیریم»
من: «میشه مادرشوهرمم بیاد؟»
امید بعد از اینکه گفتم مستقیم نرین، بپیچین سمت امامزاده: «بیخیال، انقدر خودتو سنگ رو یخ نکن پیش این امامزادهها. میبینی که اصن وقعی نمینهند»
محمدرضا، وقتی رسیدیم امامزاده: «بچهها، شما به اینجا اعتقاد دارین؟»
یه خانومه تو امامزاده، بغل ضریح: «میشناسین این امامزاده رو؟ نوهٔ امام حسینه. هر چی بخواین میده بهتون»
یکی از دغدغههات سلامت خانواده و از وظایف خطیرت بررسی تاریخ انقضای چیزای توی یخچال و کابینتا باشه و هر چند وقت یه بار بری سر وقتشون و وقتی نشستی یکییکی تاریخ تولید و انقضای داروها رو چک میکنی برسی به این دو تا کاغذِ تهِ کابینت. یاد اون سالی بیفتی که تبدیل انرژیِ دکتر نون رو حذف کردی که بعداً نمرۀ بهتری بگیری و ترم بعد با دکتر میم با ده پاس کردی. تصمیم اشتباهی که جاش درد میکنه هنوز و اگه برگردی به گذشته تکرارش نمیکنی. سالی پر از تصمیمهای اشتباهی، آدمای اشتباهی، سالی که دوست داشتی بکوبی و یه بار دیگه یه جور دیگه میساختیش. هر کدوم از این درسا برات دهها و صدها خاطره باشه و یاد وبلاگت بیفتی که هر هفته گزارشِ آنچه این هفته در دانشگاه بر من گذشتو موبهمو با جزئیات توش مینوشتی که یک چنین روزی که یادشون افتادی بری سراغشون و مرورشون کنی و لبخند محوی روی لبات بشینه. خاطراتتو مرور کنی و برسی به پست بیستودوی بهمن ۹۳ که «اومدم خونه و دارم برای خودم املت درست میکنم. نه جای نمکو میدونم، نه روغن و نه حتی نون. چه وضعشه آخه؟ ولی انقدر بهم خوش میگذره که دلم میخواد از دانشگاه زنگ بزنن بگن خانم محترم، شما همینجوری بیدلیل اخراجی. دیگه هم حق نداری تا آخر عمرت درس بخونی. اصن دیگه حق نداری بیای تهران. دیگه حق نداری تنها باشی. دیگه حق نداری شبا رو به خاطر یه مشت معادله بیدار بمونی. دیگه حق نداری چیزایی که و کسایی که دوست نداریو تحمل کنی. بعدش حکمو برام فکس کنن و بگن شما ممنوعالخروجی اصلاً. بشین تو خونۀ بابات و هی زندگی کن! انقدر زندگی کن تا جونت درآد. بعد منم از اونی که زنگ زده تشکر کنم و هی تشکر کنم و بازم تشکر کنم و بعدش هی زندگی کنم».
بچه که بودم، شبای محرم میرفتیم تماشای دستههای عزاداری. خانوما تو پیادهرو مینشستن یا وایمیستادن و آقایون تو خیابون شاخسِی میرفتن و میدونو دور میزدن. ریشهش شاهحسینه. شاهحسینگویان. ما میگیم شاخسِی. مأموریت من شمردن شاخسِیروندگان بود. یه وقتایی پریسا هم میومد باهام. تا یه جایی میشمردم و بعد پریسا میپرسید چند تا شد؟ میگفتم تا اون کاپشن سبزه صدوهفتتا. زمستون بود. همهمون کاپشن تنمون بود. من یه کاپشن صورتی بلند داشتم. یه کم استراحت میکردم و بقیهشو پریسا میشمرد. بعد میپرسیدم چند تا شد؟ میگفت تا اون شلوار کرمی صدوچهلودوتا. بقیهشو من میشمردم و دوباره یه کم بعد میپرسید چند تا شد؟
خوابم نمیبره. پتو رو کنار میزنم و بلند میشم میام سر وقت لپتاپم. نصف شبی توی تاریکی از آرشیو چتهای هفت هشت ده سال پیشِ جیتاک و یاهو مسنجر دنبال بستنی، خامه ای، مانتو صبا، سیم کشی و سیم پیچی میگردم. حواسم هست که خامهای و سیمکشی و سیمپیچی رو بدون نیمفاصله جستوجو کنم. اون روزا هنوز نیمفاصله رو یاد نگرفته بودیم و با فاصله مینوشتیم.
آره همین. دنبال همین بودم. روزای اول خوابگاه بود. من و مهسا هممدرسهای بودیم. تهران، دو رشته و دو دانشگاه مختلف قبول شده بودیم. دور شده بودیم از هم. هر شب باهم چت میکردیم، وبلاگ همو میخوندیم و برای هم کامنت میذاشتیم.
صفحه رو میبندم، لپتاپو خاموش میکنم و میام پتو رو میکشم رو سرم و به سبک نوشتاریم فکر میکنم. گویا نه به نقطه اعتقاد داشتم اون موقع نه ویرگول؛ نیمفاصله پیشکش. حالا ولی تو یادداشتهای دستنویسم هم اصول نگارشی رو رعایت میکنم. به مهسا فکر میکنم که یه زمانی رفیق فابریکم بود و محرم اسرار و سنگ صبور و نزدیکترین دوستم. حالا ولی یادم نمیاد آخرین بار چند سال پیش بود که دیدمش و آخرین بار کی صداشو شنیدم. به روزایی فکر میکنم که ساعتها با دوستام حرف میزدم و حالا حوصلۀ احوالپرسی ساده رو هم ندارم. به دستپخت الانم فکر میکنم. خوب شده خدایی. همه چی عوض شده. نوشتههام، دوستام، عادتهام، دستپختم، همه چی. همه چی عوض شده، جز اون یه رشته سیم. سر جاشه هنوز.
برای پستی که نگارندهاش نیازمند یک نفر جزوهخوان سریع برای خواندن پروپوزال تکنیکال کامرشال ۵۰۰ صفحهای بود که خودش برود بخوابد و اون صبح خلاصه رو براش توضیح بده و گفته بود اگه دلبر بود شاید برام میخوند همهٔ اینا رو، کامنت گذاشتم که «با شناختی که از دلبرها دارم مطمئنم نه تنها میخوند و خلاصه میکرد برات، بلکه فردا تا شرکتم میرسوندت که بتونی تو راه نکات رو مرور کنی و اگه چیزی برات مبهم بود توضیح بده» و وقتی پرسید این شناختی که داری از کدوم دسته دلبرهاست دقیقاً؟ چون هیچ کس دیگهای الان با کامنت تو موافق نیست گفتم: «واقعاً؟! :)) پس با این اوصاف میشه دلبرها رو به دو دسته تقسیم کرد. با دستهٔ اول که مد نظر سایر کامنتگذاران بوده کاری نداریم. اون دلبرا فیکن. الکی فقط اسمشونو گذاشتن دلبر. دلبرای قلابی. اینا همونایین که تو قطار تو گوشم میخوندن مرادو باید چلوند و چزوند. با اینا کاری نداریم. خب؟ اون دستهای که مد نظر من بود صبح (با اینکهٔ همهٔ شبو بیدار بودن و جزوه خلاصه میکردن و خستهن) از این پنکیکای بدون فر شکلاتی درست میکنن، چایی دم میکنن، میزو میچینن، عکس میگیرن :)) میذارن اینستا، بعد آپلود میکنن وبلاگشون، بعد یه آهنگ ملایم؟ خیر! از این آهنگای خز و خیل دوپس دوپسی میذارن و میدونی مرادشونو چجوری بیدار میکنن؟ صدای آهنگو تا منتهاالیه سمت راست بلند میکنن و جزوه رو لوله میکنن و با چماق کاغذی دستسازشون میافتن به جون اون بدبخت و با ریتم ملایم سیناحجازیطوری صبح شده رو میخونن و از اون ورم سیروان خسروی داره داد میزنه یه صبح دیگه! آره پسر، دلبرای راستراسکی اینجورین. بقیه فیکن»
داشتم ایمیلهام رو چک میکردم. اطلاعیۀ برگزاری سمینار آشنایی با تفکر سیستمی. از این ایمیلها که دانشگاه سابقم چند وقت یه بار برای فارغالتحصیلها میفرسته. چقدر پایاننامهم لنگِ این موضوع بود و چقدر به این سمینار و آدمای اونجا نیاز داشتم و چقدر دربهدر دنبالشون بودم و چه خوب که این فرصت پیش اومده. زمان؟ چهارشنبه هفده مرداد، از هفت صبح تا هفت عصر. هفده مرداد؛ انگار که این تاریخ چیزی رو در ذهنم تداعی کنه، کسی رو یادم بندازه، انگار که دستم رو بگیره و ببره به سه سال قبل، به اون گفتوگوی دوستانه، به یه چیزی میخوام بهت بگم، به حرفهایی که شروع نشده به ولش کن ختم شد. یک آن به خودم اومدم و گفتم وای امروز سهشنبه است، چرا انقدر دیر اطلاع دادن؟ تندتند داشتم میزم رو مرتب میکردم. چیزهایی که لازم داشتم رو میریختم روی تختم. چی بپوشم؟ چی ببرم؟ با چی برم؟ شب پیش کی بمونم؟ داشتم باعجله خرت و پرتهام رو میریختم تو کیفم، قرارهای امروز و فردامو کنسل میکردم، به کاری که باید تا آخر هفته تحویل میدادم و دیگه فرصتی برای تکمیلش ندارم فکر میکردم، ساعت بلیتها رو نگاه میکردم و واقعاً داشتم حاضر میشدم برم تهران که یادم اومد هنوز اول ماهیم، سهشنبه است ولی شونزدهم نیست که سمینار، فردا باشه.
+ عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
1. افطاری در قطار
به مقصد تهران
سوار قطار تبریز-مشهد
2. دیشب تو قطار دیدم
به یه بار دیدنش میارزه :)
ببینید اگه فرصت داشتید
3. افطاری، مهمان هماتاقی سابقم نسیم :)
4. یکی از مراحل و مناسک و اعمال مستحب مصاحبهٔ دکتری، گرفتن توصیهنامه از اساتیدیه که باهاشون درس داشتی. میری بهشون میگی دکتری قبول شدی و اونا هم لطف میکنن نامه مینویسن به دانشگاه مذکور که این دانشجو خیلی خوبه و خیلی خفنه و اِله و بِله و من تأییدش میکنم و به غلامی و کنیزی بپذیریدش. اونا هم میپذیرنش.
الان من تو اون مرحلهام و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشکده دارم دنبال اساتیدم میگردم و اقصی، بخوانید اقصا، نقاط تهرانو زیر پا گذاشتم پیداشون کنم که منو توصیه کنن.
هماکنون در محضر مبارک استادی که باهاش فرهنگنگاری داشتم. اون فرهنگ لغت فانوس یادتونه؟ پارسال. آره همون استاد.
این دانشگاه الزهرا هم خیلی باحاله ها. همهٔ دانشجوهاش دخترن. حس دبیرستان به آدم دست میده
5. یه زمانی این نقشه رو حفظ بودم و چشمبسته میتونستم ملتو راهنمایی کنم چجوری از فلان جا برن بهمان جا. حالا یه جوری فراموش کردم ایستگاهها و آدرسا رو که ده دیقه یه بار نقشه رو نگاه میکنم و میپرسم و تازه اشتباه هم سوار میشم و دور میزنم برمیگردم سر جای قبلی.
هماکنون در مترو، این سر شهر به سوی اون سر شهر برای گرفتن توصیهنامهای دیگر
6. حالا از اون سر شهر اومدم این سر شهر بلکه یه توصیهنامه هم از استادراهنمای شریفم بگیرم. قبلا وقت نگرفتم و ممکنه نباشه تو اتاقش. حتی ممکنه منو یادش نیاد. اون وقت میگم من همون دانشجوییام که شما وقتی رئیس دانشگاه بودین و اومدین خوابگاهها سربزنین، با خدم و حشم اومدین اتاقشو دیدین. آره من همونم که دو دقیقه قبل از ورودتون به خوابگاه بهش خبر دادن قراره بیان بازدید و تو این دو دقیقه در و دیوارو سابیدم و زمینی به مساحت هفتاد مترمربع رو جارو کردم و توی همون دو دقیقه ظرفای نشسته رو گذاشتم تو یخچال و لباسا رو چپوندم تو کابینتای آشپزخونه و هر چی دم دست و رو زمین ول بودو هُل دادم زیر تختا و زیر پتو پنهان کردم. اگه بازم یادش نیومد من کیام میگم همونم که وقتی فراموش کرده بودین فلشتون و اسلایدا رو بیارین سر کلاس و عنقریب بود کلاس منحل بشه، فلشمو درآوردم از تو کیفم و گفتم استاااااااد، من اسلایدا رو دارم و ملت چقدر دعا به جونم کردن که نذاشتم کلاس تشکیل نشه و کلاسو تشکیلوندم.
حالا اگه بازم یادش نیومد میگم من همونم که در فلششو ندادین و تو جیبتون جا موند.
و حمید هیراد در راستای این عکس میفرماید:
گر جان به جان من کنی
جان و جهان من تویی
سیر نمیشوم ز تو
تاب و توان من تویی
هر بار میام تهران، زیارت اهل قبور هم میام. کلی خاطره اینجا دفن شده.
7. ظهر که داشتم میرفتم فرهنگستان گرفتم این عکسو. شعری که سر در فرهنگستان نوشتن رو دکتر حداد سروده. تو یه بیتش کلمهٔ تبریز بود، گفتم نشونتون بدم ذوق کنین مثل من. بیتش اینه
کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجَند
جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هَری
خطاب به زبان فارسی میگه اینو
قابل توجه فامیلهای عزیزم که عاشق زبان فارسین
8. پیکسلهای روی کیف هر کس نشانهٔ شخصیت اوست؛ شناسنامهٔ اوست؛ و حتی هویت اوست و کلاً اوست. دوستام منو با اینا میشناسن و همهش استرس دارم یکی از پشت سر صدام کنه دستشو بذاره روی شونهم بگه سُک سُک دیدمت
هماکنون در مترو
خسته
9. دانشگاه شهید بهشتی روی کوه ساخته شده و به شیبش معروفه. ینی شما از هر کدوم از دانشجوهاش بخوای بهشتی رو توصیف کنه امکان نداره به این شیب ۴۵ درجه اشاره نکنن
صبح که داشتم میرفتم مصاحبه، نمیدوستم دانشکده علوم شناختی کجاست و از تو نقشه هم پیدا نکردم و رفتم نوک قله و پُرسون پُرسون خودمو رسوندم کوهپایه و دامنه و دیدم دانشکدهٔ مذکور دقیقا دم در ورودیه
مصاحبه چطور بود؟
دو تا گرایش دعوت شده بودم. یکی مهندسیتر بود و یکی انسانیتر. در واقع یکیش گرایش مدلسازی شناختی بود و یکیش گرایش روانشناسی شناختی. عرضم به حضورتون که حیف اون هفتاد تومنی که ریختم تو حلق مصاحبهکنندگان روانشناسیِ شناختی. اصن همین که وارد شدم معلوم بود میخوان ردم کنن. هیچی نپرسیدن جز رشتهٔ کارشناسی و ارشدم که تو برگهای که دستشون بود، نوشته شده بود و لزومی نداشت بپرسن. بعدشم الکی برای خالی نبودن عریضه پرسیدن اوقات فراغتتو چجوری سپری میکنی. آخه من اوقات فراغت دارم؟
هیچی دیگه. همین. البته حق داشتن. به هر حال من هیچ پیشزمینهٔ روانشناسانه ندارم. ولیکن میتونستم برم شکوفا بشم تو گرایششون.
ولی مصاحبهکنندگان گرایش مدلسازی رو دوست داشتم. تقریبآً همهشون مهندس بودن. مهندس کامپیوتر و برق. راجع به رشته و پایاننامهٔ کارشناسیم هم پرسیدن. حتی پرسیدن کار میکنم یا نه. براشون مهم بود تماموقت درس بخونم و درگیر مسائل دیگه نباشم. حتی وضعیت تجردم هم پرسیدن که یه وقت درگیر این موضوع هم نباشم. کلاً انتظار داشتن بیستوچهار ساعته با کتاب و کامپیوتر سر و کله بزنم و خلاصه سؤالاشون خوب بود و فرصت دادن در مورد موضوعاتی که مورد علاقهمه حرف بزنم. به قبول شدنم تو این گرایش امیدوارم
10. مهمانی که از مصاحبه برگردد و کیفش را بگذارد زمین و مانتو به تن و مقنعه به سر، دست به قابلمه شود و برای افطار میزبانش سوپ درست کند گلی است از گلهای بهشت
ما که مسافریم و روزه نیستیم، میزبانمونم که تا عصر دانشگاهه.
بعدِ مصاحبه رفتم ترهبار و هویج و سیبزمینی و اینا گرفتم و گفتم یه حال اساسی به هماتاقیم بدم
فقط یه کم تند شد
یه ذره بیشتر فلفل نزدما، ولی لامصب خیلی تند بود
11. اون موقع که خوابگاهی بودم، وقت و بیوقت تو آشپزخونه بودم. یه موقع میدیدی سهٔ نصفه شب دارم کیک درست میکنم، کلهٔ سحر مرغ میپزم و شش عصر تدارک ناهار میبینم. حالا این وقت شب هوس سیبزمینی سرخ کرده کردم و به بچهها میگم الان واحدای کنار آشپزخونه صدای جلز و ولز روغنو میشنون میگن باز این دیوونه اومد
در این تصویر علاوه بر دست هماتاقی سابقم، انگشتان پای هماتاقی جدید وی هم قابل رویته
12. اون قطار تبریز-مشهد یادتونه باهاش اومدم تهران؟ منتظرم از مشهد بیاد منو برگردونه تبریز
13. تنها مسافر کوپه میباشم و تمام تختها الان تحت سیطرهٔ منه. در واقع این کوپه کلاً واس ماس
برای ناهارم الویه درست کردم دیشب
سوپم که تند شده بود، اینم یه کم خوشنمک شده
ندای درونم میگه تا میتونی بخور که فردا همین موقع روزهای و از فرط گشنگی جان به جانآفرین تسلیم خواهی نمود
14. یه قسمت از کار پایاننامهم اینه که رشد کاربرد دوازدههزار واژهای که بیست سال پیش فرهنگستان تصویب کرده رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم اگه تو گوگل بزنم تعداد پهباد، بسپار، رایانه، یارانه، برجام، پیامک و هر کلمهٔ جدید دیگه که فرهنگستان برای حوزههای تخصصی ساخته و طی سالهای ۷۱ تا ۷۲ بهکاررفته، این جستوجو و ثبت اطلاعات اگه یک دقیقه طول بکشه، هشت شبانهروز کار مداوم بدون لحظهای درنگ لازمه. بعد باید سال ۷۲ تا ۷۳ رو پیدا میکردم و ۷۳ تا ۷۴ و تا ۹۶ و ۹۷. به عبارت دیگه من اگه دویست روز نخورم و نخوابم و پشت لپتاپ بشینم، این جستوجو تموم میشه. تحلیل بعدشم یه زمان جدا میطلبه. بعد با خودم فکر کردم چرا یه کد کامپیوتری ننویسم که اون این کارو انجام بده؟ هم سرعتش بیشتره هم خطاش صفره و در همین راستا، دو روزه درگیر این کد و نصب پایتون و پیپ و داس و لینوکس و این ماجراهام و حتی تو قطارم بیخیال این قضیه نشدم و از وقتی سوار شدم درگیرم و دوستان کامپیوتریمو بسیج کردم این درست شه
15. پریروز تو مترو یه دختری همسن و سال خودم با دختر یهسالهش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصلهای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا میخواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بیخیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم میریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.
پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا
والسلام علی من اتبع الهدی
16. اینو همین یکشنبه که شریف بودم گرفتم. یکی از هشت هزار و هشتصد و بیست و پنج عکسیه که تو این هفت هشت ده سال گرفتم و تو فولدر عکسهای لپتاپمه. همه میدونن چقدر جونم به این عکسا بنده و با چه دقت و حوصلهای عکسا رو بر اساس زمان و مکان و موضوع دستهبندی میکنم و چقدر کیفیت و زاویه و نور و روشنایی و حس توی عکسها برام مهمه و چند بار یه تصویرو میگیرم تا یکی از عکسا به دلم بشینه.
داشتم فکر میکردم اگه یه روز همهٔ این عکسهای دلبندمو ازم بگیرن و حتی اون قسمت از هیپوکامپ مغزم که شریف و متعلقاتش توشه رو هم پاک کنن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو میتونی نگهداری میگم این عکس، اینجا، اون روز.
17. دیدین وقتایی که یه پولی و لو در حد بوزوشموش جرخ یوز تومنخ از جیب لباسای قدیمی و کیفای کهنه و لای کتاب و پشت کمد و زیر فرش و از توی متکامون، بله متکامون، پیدا میکنیم چقدر ذوق میکنیم؟
دمدمای افطار، دلم هله هوله میخواست و هیچی نداشتم. خسته و تشنه و گشنه کف اتاقم پخش و پلا بودم و دلم کماکان هله هوله میخواست و هیچی نداشتم. ثانیهها رو میشمردم اذانو بگن و دلم هله هوله میخواست و هیچی نداشتم. بعد یهو یه کیسهٔ گُنده زیر تختم توجهم رو به خودش جلب کرد و بله عزیزان... دو ماه پیش اینا رو خریدم و رفتم تهران و برگشتم و دوباره رفتم تهران و برگشتم و ماه رمضون اومد و این وسط این دلبران رو به کل فراموش کرده بودم.
هیچی دیگه. گفتم بیام ذوقمو باهاتون به اشتراک بذارم و بگم دعایی، حاجتی چیزی داشتین بگین من از درگاه احدیت طلب کنم. گویا مستجابالدعوه بودیم و خبر نداشتیم
18. وقتی جایی، خونهی کسی میری مهمونی،
دمِ رفتن
اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی،
صاحبخونه میگه صبر کنید
بدو بدو میره چندتا کیسه میاره
چندتا کیسه پر از توشهی راه
میگه اینارو ببرید با خودتون، لازمتون میشه
میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه
یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد...
هی سفارش میکنه... هی مُشت مشت جیبا رو پر میکنه...
آخدا سفرهت داره جمع میشه،
سفرهای که سی روز مهمونش بودیم... که دل کندن ازش خودِ جون کندنه...
که هی خداحافظی میکنیم و هی دلمون نمیاد بریم...
آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر!
دستای خالیمونو پر نمیکنی؟
راه درازه و صعبالعبور،
توشهی راه بهمون نمیدی؟
ما قوت نداریما... ما بدونِ توشهی مقویِ تو کم میاریما...
آخدا ما بیعرضهایم... بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفرهت چیزمیز جمع کنیم
جیبامونو پر کنیم...
میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشو بکشی؟
19. اینو صبح یه خانومه بعد نماز بهم داد. دقت کردم دیدم به همه نمیده و جامعهٔ هدفش ردهٔ سنی ۱۲ تا ۱۷ ساله. منم تصمیم گرفتم بعدِ دکترا شناسنامهمو عوض کنم یه دیپلم دیگه بگیرم از اول برم دانشگاه
20. تهران، مسجد راهآهن
منتظر روشن شدن هوا
و در حال نوشتن بخشی از پایاننامه
در پسزمینه تصویرمونم جماعتی خفتهاند و جا داره یادی کنیم از آهنگ تموم شهر خوابیدن و من از فکر توِ پایاننامه و کنکور بیدارِ خواجهامیری
از گوشی قبلی هم بهعنوان مودم استفاده مینماییم
21. منم از اینایی بودم که تا دقیقهٔ نود و حتی توی وقت اضافه و موقع پخش کردن برگهها هم به جزوه خوندنم ادامه میدادم و نیمی از امتحانامو تو مترو و نیم دیگرشو در حین طی طریق مسیر امتحان و با پای پیاده خوندم و پاس کردم.
فیالواقع ضمن آرزوی موفقیت برای بدبختبیچارههای امتحاندار این نکته رو متذکر میشم که دختره امتحان فیزیک داره و چه امتحانی شیرینتر از فیزیک
به خدا ما از اوناش نیستیم که تو مترو سرشون تو گوشی بغلیه. جزوهش انقدر نخ و قرقره داره که از شش فرسخی معلومه جزوهٔ فیزیکه خب :دی
هماکنون در مترو، به سمت فرهنگستان
22. فرهنگستان، فرهنگستان که میگم اینجاست. این اتاق واس ماس. ینی واسه ما دانشجوهاست و همون طور که ملاحظه میکنید یخچال و ماکروفر هم داریم. اون بند و بساطم خرت و پرتای منه روی میز. دو سومِ یخچالم خودم شخصاً با هله هوله و قاقالیلیام پر کردم.
حالا تو پست بعدی عکس قاقالیلیامم نشونتون میدم.
23. میوههای باغ صفا هستن ایشون. آوردم خوابگاه با هماتاقیای باصفاترم بخورم.
دیروز صبح که رسیدم تهران مستقیم رفتم فرهنگستان. گذاشته بودم تو یخچال اونجا و هی میخواستم برای استادامم ببرم بگم مراحل کاشت و داشت و برداشتشو خودمون انجام دادیم و تولید ملّیه و اگه نمرهٔ خوبی بهم بدین سری بعد براتون ترشی و عسل و شیر و ماست و تخممرغ و فتیرم میارم از دهاتمون
که یادم افتاد ما ده نداریم اصن
24. خوابگاه، خوابگاه هم که میگم اینجاست. گفتم شاید تا حالا خوابگاه ندیده باشین نشونتون بدم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه
اون روفرشی رو هم که ملاحظه میکنید پسزمینهٔ عکسای منه
25. کی گفته اینستا محل نشر عکسها و پستهای لاکچری جماعت مرفه و بیدرد و باکلاسه؟ حاشا و کلا که من ساعتهاست دنبال سنگ و گوشتکوب میگردم اینا رو بشکنم بخورم، نمییابم.
آخرشم نتونستم بشکنم :| هعی دریغا!
26. زینب (هماتاقی جدیدِ هماتاقی سابقم نسیم) اومده با بُهت و حیرت میگه وااای بچهها دهانشویهای که یه ماه پیش بیست و پنج گرفته بودمو امروز چهل گرفتم. اسکاچی که سه تاش دو هزار بودو، یکی هزار و پونصد خریدم. پشت سرش فاطمه (دوست زینب و هماتاقی جدید هماتاقی سابقم نسیم) رسیده میگه باورتون میشه پنکک شصت تومنی رو امروز صد تومن میدادن؟ مجبور شدم شصت تومن بدم و کیفیت پایینترشو بگیرم. سهیلا (از بچههای واحد بغلی) اومده احوالمونو بپرسه، از ضدآفتاب هشتادتومنیای رونمایی کرد که دیروز شصت تومن بود. مریم (هماتاقی جدید هماتاقی سابقم نسیم) نیز خاطرنشان کرد منم پفک هزارتومنیو دو تومن گرفتم.
منم در حال حاضر خیره شدم به قیمت بلیتایی که ده تومن اومده روش. ینی دیروز با چهل تومن اومدم تهران، فردا با پنجاه تومنم نمیتونم برگردم
روحانی مچکریم
یکی از دوستام، یه گربه از کوچه پیدا کرده و حس کرده چشماش ضعیفه و براش دکتر آورده و قطره و واکسن گرفته براش و وقتی دیده گربه دچار اسهال و استفراغ شده برده پنج روز بیمارستان گربهها بستریش کرده. طی این چند روز یک و نیم خرج گربههه کرده و به فرزندی قبولش نموده آخر سر. اون وقت دغدغهٔ من اینه که چرا قیمت بلیتا ده تومن ده تومن گرون میشه هی و چجوری برم بیام
27. بریم که داشته باشیم مصاحبهٔ امروزو که چهارمین روز از چهارمین ماه سال باشه
به اینا میگن توصیهنامه. دو تاش کافیه ولی من پنج تا گرفتم. چراکه کار از محکمکاری عیب نمیکنه.
توش چی نوشته شده؟
اساتید توشون مینویسن فلانی اِله و بِله و جیمبله و من ازش راضیام و برای دکتری قبولش کنین. بعد میذارن تو پاکت و درشو میبندن و میچسبونن و اصولاً دانشجو نباید توشو ببینه و بخونه. ولیکن چون موقع ثبتنام اینا رو باید آپلود میکردیم روی سایت، اساتید دادن خودم بعد از آپلود بذارم تو پاکت و درشو مهر و موم کنم و منم توشونو خوندم و فهمیدم چی نوشتن.
نوشته بودن نسرین اِله و بِله و جیمبله و ما ازش راضیایم و برای دکتری بپذیریدش
28. اسنپ میگیریم و خودمونو میرسونیم دانشگاه تربیت مدرس. شماره پلاک اسنپ چند بود؟ ۴۴
امروز چندم بود؟ چهارم
اینجا من باید مدارکمو تحویل کی بدم؟
خانم کاوه
اتاقش کجاست؟ طبقه چهار، اتاق ِ؟ ۴۵۵
29. بله عزیزان، در ادامهٔ پست قبلمون همون طور که ملاحظه میکنید بین اتاق ۴۵۴ و ۴۵۶، هیچ اتاقی موسوم به ۴۵۵ وجود نداره
لیکن ناامید نمیشیم و به جُستنمون ادامه میدیم که در نومیدی بسی امید است
30. دانشکده رو زیر و رو میکنیم و بالاخره این ۴۵۵ رو پیدا میکنیم. بعد میبینیم هفت هشت ده تا ۴۵۵ کنار هم ردیف کردن که خانوم کاوهٔ ما تو چهارصد و پنجاه و پنجِ چهارمه. امروز چندم بود؟ چهارم؟ پلاک اسنپ؟ ۴۴. خانوم کاوه کجا؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. بله عزیزان. باید هشت و نیم مدارکو تحویل ایشون بدیم و گویا ایشون قراره ۹، ۹ و نیم تشریف بیارن
31. یه کاغذ روی در اتاق مصاحبه زده بودن و هر کی میومد اسمشو مینوشتن اونجا. من وقتی رسیدم سه نفر قبل من اونجا بودن. آقاهه که فکر کنم استاد بود اسم اونا رو نوشت و رفت. گفتم عه پس من چی؟ گفت تو هم مگه برای مصاحبه اومدی؟ فکر کردم خواهر کوچیکهٔ یکی از اینایی
ارجاعتون میدم به پست عید فطر و اون خانومه که بعد نماز، تبلیغات طرح تابستانی ۱۲ تا ۱۷ سالهها رو داد دستم
حالا امروز چندمه؟ چهارم. پلاک اسنپ؟ ۴۴، اتاق خانم کاوه؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. من نفر چندمم؟ چهارم.
32. توصیهنامهها رو گذاشتم تو پاکت و پشت در منتظرم صدام کنن
33. یه همچین حیاطی داره
34. هنوز منتظرم
اون کاغذ روی در همون کاغذه است که اسممونو روش نوشتن
شماره اتاق مصاحبه دویست و سی و چهاره
امروز چندم بود؟ چهارم
پلاک اسنپ؟ چهل و چهار
اتاق خانم کاوه؟ طبقه چهار، ۴-۴۵۵
35. منتظرم نفر دوم بیاد سومی بره بعد نوبت من بشه.
هر مصاحبه نیم ساعت طول میکشه. آقا اینا انگار خیلی جدی گرفتن قضیه رو. برن از دانشگاه شهید بهشتی یاد بگیرن که هفتاد تومن میگرفت هر مصاحبهشم دو دیقه بود.
برامون کیک و شیرم آوردن. شیرش که داغ بود. فکر کنم رفت تو معدهم ماست شد. کیکشم میوهای بود نخوردم.
36. این دختره کیفش چه خوشششگله
کجام؟
تو اتوبوس.
کجا میرم؟ انقلاب،
که از اونجا برم شریف
چرا؟ که استادمو ببینم
استادم اتاقش طبقهٔ چندمه؟ چهار
اصن چهار موج میزنه تو پستام
این دختره خیلی مهربون بود. بهش گفتم من زیاد اتوبوس سوار نمیشم و مسیرا رو نمیشناسم. همیشه با مترو میرم میام. گفت منم مسیرم با تو یکیه و تا مترو باهم بودیم. موقع خداحافظی بهش گفتم کیفت خیلی خوشگله و دوستش دارم. گفت همه چیم جغدیه. گفتم منم همین طور
37. اینو برای تولد نگار گرفته بودم. بعد مصاحبه دیدم عه دانشگاشون روبهروی دانشگامونه و خدایی نمیدونستم دانشکدههای فنی تهران و تربیت مدرس انقدر روبهروی هم باشن دیگه. رفتم دیدمش و اینو ازش گرفتم خودمم بخونم. بعد رفتم خوابگاشون و ناهارشم تصاحب کردم.
کتاب خوبیه
سهشنبهها با موری
سهشنبه روز چندم هفته است؟ چهارم
مصاحبه چطور بود؟
دست رو دلم نذارین. در اتاق مصاحبه رو که باز کردن برم تو رفتم دیدم استاد خودمم اون تو تشریف داره. ینی تا نیم ساعت هنوز تو شوک بودم. استادی که ازش توصیهنامه گرفته بودم برای مصاحبه خودش تو تیم مصاحبه بود
هر چی هم پرسیدن بلد نبودم. انقدر گفتم نمیدونم که خودشون گفتن میخوای خودت یه سوال طرح کن جواب بده
بعدش استادم یه کتاب انگلیسی گذاشت جلوم گفت بخون ترجمه کن
اینو دیگه بلد بودم
مصاحبهٔ این سری خیلی بد بود به نظرم
هعی...
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری، یا حتی میشه گفت استادی داشته باشد
شاعرش فکر کنم حسین جنتیه
38. ایشون ناهار امروزم هستن.
زمان ما اسم سلفهای شریف آیدا و هایدا بود. الان میگن شریفپلاس. بزرگترم هست خیلی. قیمتاشم دو سه برابر قیمتای زمان ماست. قارچم نمیریزن تو ماکارونی. قبلاً میریختن. اصن من به عشق قارچش سفارش دادم اینو. فکر کنم قبلا گوشتم میریختن، الان فقط سویا داشت توش.
حالا اگه خونه بود غر میزدم ماکارونی چیه و ماکارونی دوست ندارم. ولیکن چون شریفه میخوریم.
39. ماکارونی پست قبلو خوردم.
یه بطری آبم روش.
پنج تا خانم مسن که گویا کارمند یا مسئول کتابخونه یا آموزش دانشکدهها یا نگهبان یا بالاخره مسئول یه جایی تو دانشگاه بودن اومدن نشستن سر میزی که من نشسته بودم. سه تاشون بندری سفارش داده بود، یکی سالاد، یکیشونم از خونه ماهی آورده بود. بندری رو بهانه کرده بودن و بندری میزدن و میرقصیدن. یک ساعت تمام گفتن و خندیدن و حتی یکیشون موبایلشو درآورد قرص قمر بهنام بانیو پخش کرد برامون.
ینی میخوام بگم یه همچین مسئولین شادی داریم ما. اون وقت منو میگی انگار کشتیام غرق شده بود و دار و ندارمم توش بود.
40. سختترین قسمت امروز اونجا بود که تا ۱۲ کارم در اقصی، بخونید اقصا، نقاط تهران تموم شد و بلیتم برای ۹ بود. و من رسماً این ۹ ساعتو علاف بودم. دوستامم وقتشون آزاد نبود برم مصدع اوقاتشون بشم جز این دوستم که ظهر تا عصر باهم بودیم و رفتیم پارک طالقانی. یه کم پایینتر از آب و آتش.
یه گربه هم جدیداً به فرزندی قبول کردن ایشون که عکسشو تو عکس ملاحظه مینمایید
41. همیشه تو قطار بهمون از این بستهها میدن و توش کیک و آبمیوه و اینا میذارن. به ضرس قاطع میتونم بگم تو این هشت سالی که این همه با قطار رفتم و اومدم اولین باره که آبپرتقال و کیک شکلاتی نصیبم شده. هر بار طعم آبمیوه و کیکاشون آناناس و انبه و سیب و انگور و توتفرنگی و اینا بود و من متنفرم از این طعمها. و هر بار موقع تهران رفتن میبردم میدادم به هماتاقیام، موقع برگشتنم به زور میکردمشون تو حلق خانواده. ولیکن این سری خودم ازشون مستفیض شدم.
ضمن اینکه کیک و آبمیوهٔ سایر دوستان توی کوپه از همون میوههاست که من دوست ندارم و جا داره بگم من و این همه خوشبختی از محالاته
42. یه استادی هم داشتیم توی دورهٔ کارشناسی؛ میگفت کلاسای من مثل نمازه. نیتو که کردین و تکبیرو که گفتین و کلاس که شروع شد مطلقاً برای هیچ کاری، تأکید میکنم هیچ کاری حق خروج ندارین تا کلاس تموم بشه. جیکّمون درنمیومد تو کلاس. تازه منم تنها دختر کلاس بودم و زین حیث هم فضا، فضای سنگینی بود.
ایستگاه مراغه
دو ساعت دیگه تبریزم ایشالا
43. حال این بچه رو خریدارم.
حال خوبشو خریدارم.
رسیدم.
44. دو روزم تو مهدکودک برای بچهها نقاشی و الفبا و رنگها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف میکنم و بهنظر میرسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم.
بامزهترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچهها بوی وحشتناکی میداد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد میگیری.
این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم.
چرا انصراف دادم؟
اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دورهشو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچهها شش هفت میلیون میگیرن و فکر میکردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمیدادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آبجوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُردن که مسبب این ظالمپروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول میکنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربیگری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعتهایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری میکنه
45. اینم از مصاحبهٔ چهارم، و آخر.
یکی از محاسن بومی بودن و خونهٔ نزدیک دانشگاه اینه یه ربع قبل مصاحبهت میتونی توی خواب ناز باشی و محل مصاحبه رو از پشت پنجرهٔ اتاقت ببینی حتی. ولیکن این احتمال هم وجود داره که یهو با صدای بابات مثل برق از جا بپری که دختر مگه تو مصاحبه نداری امروز. پاشو برو دیگه.
از دیگر محاسن هم اینه که بعد مصاحبه آوارهٔ خیابونا نیستی و دنبال رستوران و کافه نمیگردی و مستقیم میای خونه و ناهار مامانپزتو میخوری
محاسن دیگهای هم داره. از جمله اینکه تهران اگه مدارک پرینتشدهت ناقص باشه باید دربهدر کپی و پیدا کردن مسئول تکثیر باشی و اینجا میتونی برگردی خونه و کارنامهتو پرینت کنی و دویست تومنم پسانداز کنی این وسط. والا غنیمته تو این اوضاع اقتصادی. و ضمن تقدیر و تشکر از روحانی و یاران بابت اوضاع قشنگ اقتصادیمون و آب و برق و گاز و تلفن و سایر امکانات، لابد میپرسین مصاحبه چطور بود؟
خوب بود.
اون خانومه که اون گوشه نشسته، مسئول بازبینی مدارک و دادن پاکت برای گذاشتن مدارکه. حال آنکه من خودم پاکت داشتم. تو مصاحبههای قبلی هم روال همین بود. یک ساعت، بلکه بیشتر دانشجوی بینوا باید بشینه تو نوبت که پاکت بگیره مدارکو بذاره توش و یک ساعت دیگه بشینه تو نوبت تا بره تو اتاق مصاحبه.
حالا اگه بخوام به خودم تو این مصاحبهها نمره بدم، تبریز، گرایش علوم اعصاب نمرهٔ بالا رو میگیرم، ولی اولویت چهارممه. بعد شهید بهشتی، گرایش مدلسازی نمرهٔ بهتری میارم که اولویت دوممه. بعد تربیت مدرس، گرایش زبانشناسی که این اولویت اولم بود ولیکن از مصاحبه راضی نبودم.
و هیچ امیدی به گرایش روانشناسی شهید بهشتی ندارم. اینم اولویت سومم بود. اینو مطمئنم قبول نمیشم. چون قبولت نمیکنیم خاصی تو چشای اساتید بود.
46. این مصاحبه آخرمو بینالعروسیین مینامم. تلفظشو دقت کنید که بینالعروسین نیست، بینالعروسیینه. ینی مصاحبهای که زمانش بین دو فقره عروسی واقع میشه و شما شب قبل از مصاحبه از عروسی میای صُبِش میری مصاحبه و ظهر دوباره یه عروسی دیگه دعوتی. اینکه چجوری از فاز قر به فاز آکادمیک سوئیچ کنی و دوباره برگردی به فاز قبل و اونجا جلوی اساتید دلکم دلبرکم، خوشگلا باید برقصن تو مغزت رژه نره، خودش بحث جداییه و در این مقال نمیگنجه. آنچه که بایسته است آرزوی خوشبختی برای این دو عزیزه و تَکرار این بیت وزین که چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور دانش بجوی
+ حوصله ندارم. فکر هم نمیکنم تا چند ماه آینده حوصلهم برگرده و حوصلهدار بشم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست. برای همین کامنتا رو بستم. ولی شما کماکان میتونید پیام خصوصی بذارید برام. پیامهاتونو میخونم :)
راهی تهرانم برای مصاحبهٔ دکتری. واگن هفت، کوپهٔ نه. طبق معمول بحث، بحث شوهر و ظلمهای مادرشوهر و خواهرشوهر و فواید مهریه و مشقتهای زندگی مشترک و راههای مقابله با جاری و فک و فامیل شوهره. خانومه میگه من تحصیلکرده بودم، کار هم داشتم. موقع ازدواج شوهرم گفت سر کار نرو، خودم هر ماه حقوق میدم بهت. بیست سال پیش ماهی یه تومن میگرفتم و الان سه تومن. شوهرم یه مرد ایدهآله ولی دعوا هم کردم باهاش یه موقعهایی. مهرم هم خواستم به اجرا بذارم و تهدیدشم کردم یه وقتایی. پونصد تا سکه مهریهمه. پرسیدم میتونم شغل همسرتونو بپرسم؟ گفت مدیر فلان جاست. بحث شیرین گربهٔ دم حجله رو ادامه دادیم. از این حرفا که مهریه برای دوام زندگی لازمه و چهارده تا چیه و مگه عقل نداری تو و ناسلامتی تحصیلکردهای و پسرا رو میشناسی و مهریهت کم باشه طرف هر موقع بخواد برت میگردونه خونهٔ بابات و ارزشی برات قائل نیست و فلان شرطو باید حتماً تو عقدنامه بنویسی و امضا بگیری و یادت باشه عندالمطالبه، نه استطاعه و اول زندگی فلان رفتارو باید داشته باشی و نمیخوام و لازم ندارم تو کارِت نباشه و با مثال و نمودار و توضیح و تفسیر تجربیات گرانبهاشونو در اختیارم گذاشتن که زن هر چی کمخرجتر کمارجتر. خاطر نشان کردند شوهر که کردی این حرفامونو یادت بیار و به روان پاکمون درود بفرست. از بدو آشنایی و سوار شدن تا الان که رسیدیم به یه ایستگاهی که سیمکارتم آنتن بده و این پستو بذارم دارن شستوشوی مغزیم میدن و به خیال خودشون چشم و دلمو به روی حقایق زندگی روشن کردن. قانعم کرده بودن که مرد رو باید چزوند و چلوند و پدرشو درآورد و هر از گاهی هم با مهریه تهدیدش کرد. پس از ساعتها اندرز، وقتی که خیالشون راحت شد که توضیحاتشون کافی و مبسوط بوده و من دیگه متقاعد شدم، خانوم کنار پنجره از خانوم روبهروییش مسیر مترو و بیآرتیا رو پرسید که چجوری میشه رفت فلان جا که خونهشونه. مسیرش سرراست بود. اما چون اصالتاً تهرانی نبود و ترک هم نبود و رفته بود تبریز داداششو ببینه که یه زن ترک گرفته و زنه اگه مهریهش زیاد نبود تا حالا طلاقش داده بود، و چون اولین بارش بود با قطار میومد تهران بلد نبود خونهشونو. سپس از همدیگه پرسیدن کی میرسیم و خانوم روبهرویی گفت حدودای پنج. خانوم کناریم که دامادش دخترشو با یک عدد بچهٔ هنوز پا به عرصهٔ وجود ننهاده رها کرده و رفته تصدیق کرد و خانوم کنار پنجره گفت پس زنگ بزنم شوهرم حدودای چهار راهآهن باشه. هر چند میدونم خواب میمونه و خودم میرم. داشت گوشیشو درمیاورد به شوهرش زنگ بزنه که یهو گفتم وای نه تو رو خدا بنده خدا رو بدخواب نکنین صبح سر کارم باید بره بیچاره. بذارین تا هفت بخوابه. شمام تا شش صبر کنین هوا روشن بشه خودتون برید. منم تا یه جایی باهاتون میام مسیرو نشونتون میدم. جملهم که منعقد شد چنان سکوتی فضای کوپه رو فراگرفت و چنان چپچپی نگام کردن و یهو زدن زیر خنده که خودم متوجه شدم زحمات چندساعتهشونو مبنی بر چلوندن و چزوندن مراد به هدر دادم.
هر چی فکر کردم برای این چالش رادیوبلاگیها و در جواب دعوت و لطف دوستان چی بنویسم، چیزی به ذهنم نرسید. من تو نوشتن متنهای احساسی و عاشقانه کُمیتم لنگ میزنه. و صد البته که پیش از این، با پستِ «سعی نکن به زور خودتو توی دل کسی جا کنی؛ چون جا نمیشی، مچاله میشی» حجت رو بر عاشقان و عاشقانهنویسان تمام کردم. اطلاعاتم هم از فوتبال و جام جهانی از شعاع توپ و مساحت زمین بازی و طول و عرض دروازه و تعداد بازیکنان دو تیم فراتر نمیره. لیکن هنوز توجیه نشدم تو این چالش، حریفم کیه، زمینم کجاست، کجای بازیام و تهش چی بهم میرسه. گویا چشمهای تو به جام تشبیه شده و تصاحبشون به رقابتهای جام جهانی. مثل اونجا که میرقصد زندگی در «جام چشم تو»، سر زد صبح امید از شام چشم تو. من رام چشم تو. یه سوال. چشمات میرسه به اونی که رقبا رو شکست بده؟ یا تو با چشمات میای وسط میدون که دلها رو تصاحب کنی؟ از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی بر دل بنشانی؟ سخت شد که. آخه من هیچ وقت بازیکن خوبی نبودم. یه بار تو مدرسه هر بیست تا پنالتی امتحان پایانی رو زدم به در و دیوار و هر کاری کردم توپم نه گل شد نه رفت تو سبد. بعد بهم گفتن این بیست تا رو بیخیال؛ تو هر چند تا میخوای از هر فاصلهای پرت کن فقط یکیش بره تو گل، یکیش بره تو سبد، بیستتو میدیم. نرفت. به معدلم رحم کردن و شونزده دادن تهش. من همیشه بازیا رو به حریفام باختم و هر بار گند زدم به بازیای تیمی و نقشههای مربی. من اصن بازی بلد نیستم. تو بازی گلیاپوچ وقتایی که گل دست منه رنگم میپره. میشم مثل گچ دیوار. دستام یخ میکنه؛ میلرزه؛ صدام میلرزه؛ حرف نمیزنم؛ اگه بگن پاشو راه برو پاهام قفل میشه. فلج میشم انگار. زانوهام هم میلرزه. وقتایی که گل دستمه نمیتونم تو چشمای کسی نگاه کنم. بلد نیستم چیزی رو قایم کنم. همین چند وقت پیش بود؛ دو بار گل رو دادن دست من و هر دو بار تو همون حدس اول بقیه فهمیدن دست منه. ینی اگه ببینیم، تو همون حدس اول میفهمی دوستت دارم؟ میفهمی تو قلبمی؟ میفهمی یا خودم باید مشتمو باز کنم؟ من بازیکن خوبی نیستم؛ بازیگر خوبی نیستم؛ نویسندهٔ خوبی هم نیستم. من از تو نوشتنو بلد نیستم. نوشتن از کسی و برای کسی که نیست سخته. از اون سختتر نوشتن از کسی و برای کسی هست که هست، ولی نیست. و سختتر از همۀ اینا نوشتن از کسی و برای کسی هست که نمیدونی هست یا نیست...
[۱]، [۲]. این دو تا عکسو نشونتون میدم که با ابعاد دیگۀ شخصیتم آشنا بشید و تصورتون ازم کاملتر شه و فکر نکنید همیشه سرم تو کتاب بوده. ضمن اینکه اون عینک روی توپو خودمم نتونستم هضم کنم، ولی آره ما تو عکسامون آستینمون بالا رفته باشه ادیت میکنیم نامحرم نبینه. راستی کی باید میبرد کاپ قهرمانی رو؟ پپ گواردیولا یا خوزه لوییز مورینیو؟ جنب دروازهها میدن عدسپلو.
«آخشام گلدیم اوا هر نمه ایستدیم دیمیم اولمادو». میخواد بگه عصر اومدم خونه، هر چی خواستم نگم نشد. نمه رو اشتباه نوشته فکر کنم. «هر چی» میشه «هر نمنه». هر نمه نداریم. «دوردوم گتدیم مطباخا گوردوم سوگلیم دوروپ سماورین اوستونه. چای دملیردی». بلند شدم رفتم آشپزخونه و دیدم دلبر ایستاده روی سماور و چای دم میکنه. (اولا ما به آشپزخونه نمیگیم مطبخ، ثانیاً روی سماور آخه؟ دلبر روی سماور؟ «دوروپ سماور اوستونه»؟ مگه مرد عنکبوتیه دلبرت که وایستاده روی سماور؟ ما میگیم «سماور باشیندا» نه «اوستونده». «هشزاد دیمدی. اله باخدی منه». هیچی نگفت. همینجوری نگام کرد. «مننه دوردوم پنجره این یانوننا هی باخدوم اشیکه». منم ایستادم کنار پنجره و بیرونو نگاه کردم (البته «منم» میشه «منده»، نه «مننه»). «بیر بش دیقه اوجور گچدی. دا صبریم توکندی». یه پنج دقیقه همینجوری گذشت و دیگه صبرم تموم شد (ما توکندی نمیگیم و اصن توکندی نداریم). «دیدیم هانسو قبلیینن سنن من گرک بوجور اولاخ؟». گفتم از کدوم چی چی من و تو باید اینجوری باشیم (قبلیینن نداریم ما. نمیدونم چیه). «دا هاردا سنی آختارام؟» دیگه کجا دنبالت برگردم؟ «بو مثنوی هاردا توکنر؟» این مثنوی کجا تموم میشه؟ (عه! بازم گفت توکنر. فکر کنم اینا به تموم شدن میگن توکنماخ. اونجا که صبرش تموم شده بود هم گفت صبرم توکندی. ولی خب ما میگیم گوتولدی و اونی که ما میگیم معیاره. پس مال ما رو یاد بگیرید دوستان. به تموم شدن بگین گوتولماخ نه توکنماخ). «دوردو گلدی منیم یانومنا. گنه هشزاد دیمدی». بلند شد اومد کنار من و بازم هیچی نگفت. «الیمی توتدو. باخدوم بلسینه». دستمو گرفت! نگاش کردم. (خاک به سرم دستتو گرفت؟ نچ نچ نچ نچ. بعد تو هم همینجوری نگاش کردی؟ وااَسفا! وااسلاما!!!) «چخ گوزل. چخ ایستملی». خیلی زیبا، خیلی خواستنی. «گولدو. طاقتیم توتمادی گوزلرینه باخام». خندید. طاقتم نگرفت چشماشو نگاه کنم. «باشومو سالدوم آشاغوا». سرمو انداختم پایین (آفرین! کار خوبی کردی :دی حالا شد!). «گتدی چای توکدو گتیردی». رفت چای ریخت آورد. «اتدو منیم یانومنا. دیدی بویوروز». نشست کنارم و گفت بفرمایید. «ایکیمجی دفیدی بیر نفر منه چای توکوردو». بار دوم بود یه نفر برام چای میریخت (بار اولشم همین دلبر خانوم ریخته بود ینی؟). «دا المازدی دیم من چای ایچمنم». دیگه نمیشد بگم چای نمیخورم (اینا (تُرکستانِ لافکادیو اینا) انگار صرف اول شخصِ فعلهاشون با ما فرق داره یه کم. ما (تُرکستانِ شباهنگ اینا) اگه بگیم نمیخورم میگیم ایچمرم. ایچمنم نداریم ما). «چایونو گتورنده گوردوم گولور. باخدوم بلسینه». وقتی داشتم چایی رو برمیداشتم دیدم داره میخنده. نگاش کردم (مگه شما سرتو ننداخته بودی پایین؟ باز که داری نگاش میکنی! :دی). «تلیسیردیم بلسینه دیم که اویاندیم! گوزلریم یاش اولموشدو». عجله داشتم که بهش بگم که بیدار شدم. چشمام خیس شده بود. «دیلیمنه دیدیم: دا هانسو دلینن دییم؟» به زبونم گفتم دیگه به چی زبونی بگم.
گذاشتم به حساب اینکه اونا لابد تُرکیشون اونجوریه. یه سری تفاوتهای آوایی و دستوری و نگارشی. خوان رو هم خان نوشته بود. فکر کرد ندیدم. بعداً ویرایش کرده بود. دکتر کزازی میگه هر دوش درسته. از دو دید؛ یکی اینکه خان با واژهی خانه همریشه است و جایی است که پهلوان چندی در آن به سر میبرد و کار بزرگ پهلوانی خود را به انجام میرساند؛ پس باید با الف نوشته شود. و اگر خان را با واو هم بنویسیم بیراه نیست، زیرا در متنهای کهن، خان با واو نوشته شده است. یه عده هم میگن چون پهلوان در هر جا خوانی میگسترده و سفرهای پهن میکرده، خوان میگن که حرف چرتیه این استدلال. یاد وقتایی افتادم که سر اینکه کدوم تلفظ تلفظ معیاره... کدوم املا درسته... دلم تنگ شد... البته که ترکی ما همیشه معیار بوده و هست. گفت «یه روز ترکیِ ترکستان خودمونو معیار اعلام میکنم و اون روز باید بیای یه نسخه آکسفورد ترکستان ما رو بخری. والا. با اون تُرکستان تعصبیتون» گفت «همین الان هم دقت کنی تنها متن ترکی وبلاگهای بیان پست منه. قدم اول رو برداشتم. هیچ ترکی معیار دیگهای دور و برت نوشته نشده. اگه تمام کتابهای ترکی دنیا و ترکها و باقی سایتها و کتابها و همهی کانالها یه روز معدوم بشن و فقط وبلاگ من بمونه، فضاییا باید ترکی رو از اینجا یاد بگیرن نه وبلاگ تو. میدونی چرا؟ چون تو یه پست ترکی هم نداری. ولی من دارم».
خب کاری نداره که. منم ترکی مینویسم. دست به گیرندههاتون نزنید میخوام بقیهی پُستی تورکی یازام. دِدیم من ایستیرم اوشاخلاریما فارسینن تورکینی همزمان اورگدم گورم بولولر که ایکی دیل اورگشیلر و بیر بیرینن آییرا بولولر بو دیلری یا یُخ. بیر وقت گردون ایکیسینده باهم اورگشیب فرقین بولمدیلر، دلبرلرینه ددیلر من سنی چخ دوست دارم. ددی اوشاخلاریوا سُویماخ و دوز سُویماخ و نجور گشماخ و یاددان چیخاتماخ اورگت، اوزلری دیلین تاپالار. ایستدیم دیم نجور اورگدیم او شِیی کی اوزوم باشارمرام. دمدیم. ۱
تو محوطه قدم میزدم و فکر میکردم. به اینکه چطور یاد بدم چیزی رو که خودم بلد نیستم. از بلندگوهای پارک موزیک بیکلام آذری پخش میشد. دو تا خانوم که داشتن باهم حرف میزدن پشت سرم بودن. سمت راستی به سمت چپی میگفت از کجا اومدن و تا عصر باید برگردن شهرشون. از کجا... برگشتم طرفشون ناخودآگاه. سن یاریمین قاصدی سن، اَیلش سنه چای دئمیشم. تو قاصد یارم هستی بنشین، برایت چای سفارش دادهام، بیشتر بمون. صدای شهریار بود. از بلندگوهای پارک. حالا وقتش نیست. وقت این شعر نیست. قدمامو کندتر کردم خانوما دور شن. نشستم روی نیمکت و خیره به زمین، پاهامو جلو و عقب تکون میدادم. خیالینی گوندریب دیر، بسکی من آخ، وای دئمیشم. خیالش را فرستاده، از بس که من آخ و وای گفتهام. نشنیده بودم تا حالا این شعرو. هر چی بود، وقتش حالا نبود. آخ گئجه لَر یاتمامیشام، من سنه لای، لای دئمیشم. آخ که چه شبها که نخوابیدم و برای تو لالایی گفتهام. سن یاتالی، من گوزومه اولدوزلاری سای دئمیشم. و تو خوابیدی و من به چشمانم گفتهام ستارهها رو بشمار (تو خوابیدی و من شبها در فکر تو خوابم نمیبره و ستارهها رو میشمارم). هر کس سنه اولدوز دییه، اوزوم سنه آی دئمیشم. هر کس تو رو شبیه ستاره دونسته، ولی من به تو ماه میگفتم (از بس که زیبایی، اگر همه به ستاره تشبیهت میکردن، فقط من بودم که تو رو مثل ماه میدیدم). سننن سورا، حیاته من، شیرین دئسه، زای دئمیشم. بعد از رفتن تو، زندگی اگر شیرین هم بوده من تلخ میدیدم. هر گوزلدن بیر گول آلیب، سن گوزه له پای دئمیشم (متوجه نشدم معنی اینو. از هر خوشگلی که میدیدم گل میگرفتم و به خوشگلی مثل تو نمیدونم چی چی... یا مثلاً از هر خوشگلی شاخه گلی گرفته و برایت دسته گلی فرستادهام... یه همچین چیزی). سنین گون تک باتماغیوی، آی باتانا تای دئمیشم. رفتن تو، مثل غروب خورشید بود اما من شبیه غروب ماه میدیدم (منظور اینم نفهمیدم). ایندی یایا قیش دئییرم، سابق قیشا، یای دئمیشم. الان به تابستون، زمستون میگم. قبلاً حتی زمستونها رو هم تابستون میگفتم (میخواد بگه زمانی که تو بودی، با گرمای وجودت زمستونها هم برام تابستون میشد). گاه توییوی یاده سالیب، من ده لی، نای نای دئمیشم. گاهی خاطرهی عروسیت رو به یادم میاندازم و مثل دیوونهها نای نای (هلهله) میخونم. سونرا گئنه یاسه باتیب، آغلاری های های دئمیشم. بعدش دوباره عزادار میشم و با های های، گریه میکنم. عمره سورن من قره گون، آخ دئمیشم، وای دئمیشم. چنین عمرم رو سپری میکنم و من سیاه روز، آخ میگم و وای میگم. سرمو بلند کردم و خیره شدم اون دور دورا. هنوز اون دو تا خانومو میدیدم.
۱ گفتم میخوام به بچههام همزمان فارسی و ترکی رو یاد بدم ببینم میفهمن دارن دو تا زبان یاد میگیرن و میتونن از هم تفکیک کنن این دو تا زبانو یا نه. یه وقت دیدی هر دو رو باهم یاد گرفتن و به دلبرشون گفتن من سنی چخ دوست دارم. گفت «به بچههات دوست داشتن و درست دوست داشتن و چطور گذشتن و فراموش کردن رو یاد بده. خودشون زبان گفتنش رو پیدا میکنن». خواستم بگم چطور یاد بدم چیزی رو که خودم بلد نیستم. نگفتم...
وی پس از اینکه یه ربع بیست دیقه حتی نیم ساعت، به این سوال و گزینهی چهارش خیره شد و خیره موند، اومد این پستو نوشت، یاد شعرِ من از یادت نمیکاهم افتاد و رفت پتو رو کشید روی سرش، هندزفریو گذاشت تو گوشش و مرا به خاطرت نگهدارو پلی کرد، گزینهی ریپیت نان استاپشو زد و بغض کرد و منتظر موند فردا بشه. بعد یادش افتاد کمتر از یک ماه دیگر تا کنکور دکترا باقیست و شونزده فصل از بیست فصلِ آمار و احتمال دلاور مونده هنوز. پتو رو کنار زد، آهنگه رو قطع کرد، هندزفریاشو درآورد انداخت روی تخت و اومد نشست پای بقیهی سؤالات روانشناسی هیلگارد.
رسیدم صفحهی 28 و بدون اینکه به این فکر کنم که اون مقداری که امروز باید میخوندمو نخوندم و این فصل هنوز تموم نشده، یا تعداد صفحاتم رُند نشده یا حتی پاراگرافه تموم نشده، کتابو بستم و خمیازهکشان رفتم سراغ مسواکم. داشتم بیهوش میشدم. به معنای واقعی کلمه چشام جاییو نمیدید از خستگی. از پنج، پنج و نیم بیدار بودم. با دلت حسرت همصحبتیام هست ولی، سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟ صدای داداشم بود. شعر، زیاد حفظه. ولی من نه. گفتم مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم. تو را میبینم و هر دم زیادت میکنی دردم؟ کلاً زیادت میشود دردم :)) خندیدم. آهان. تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم. بعد میم داد. منم دوباره میم. نون؟ نباااااااااشی کل این دنیا، واسم قد یه تابوته. نبودت، مثل کبریت و دلم انبار باروته :)) منم رضا صادقیطور گفتم حقیقت داره تو دوری ولی خب، خیالم با تو درگیره کجایی؟ چقدر سخته چقدر دیره کجایی، ببین دنیام چه دلگیره کجایی؟ یارا یارا گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن... نصف شبی خونه رو گذاشته بودیم رو سرمون و کرده بودیمش مطربخونه. نون بدم حالا؟ نرگسِ چشم؟ چشمِ نرگس؟ نرگس داشت... اممم... آهان! نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت، به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد. نرگس نداشت، نگار داشت. د بده زود باش. در دهانِ من شعریست، که از زبانِ تو شنیدن دارد! من: در دلم گلههاست و؟ بقیهش چی بود؟ ببین من دارم اینجا حیف میشم. باید برم خودمو تو این برنامههای مشاعره شکوفا کنم. آهان، در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست، بقیهشم نمیدونم... در دلم گلههاست! اصن این: دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس. بعد نمیدونم چی چی و بازم که مپرس. خندید که چنان زو شدهام بی سر و سامان که مپرس. گفتم همون. سین داد. میم؟ من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش، که؟ که... یادم نیست، ولی ت باید بدی.
+ کسی مشاعرههای وبلاگ ساحل افکار یادشه؟ بلاگفا که بودیم، تو شعرام هر بار تمرکزم روی یه چیز بود؛ لب یار، چشم یار، گیسوی یار، خودِ یار.
چند وقت پیش بود. هنوز اون گوشی قبلیه رو داشتم. برای یه کاری رفته بودم بانک و داشتم یه فرمی رو پر میکردم. گوشیمو درآوردم کدپستیمونو از توش بخونم و تو فرم بنویسم که دیدم اون دو تا گیتاری که همیشه از موبایلم آویزون بودن نیستن. جیبامو گشتم، کیفمو گشتم، روی زمین، زیر صندلی، روی میز، دوباره جیبام، کیفم، زمین. صبح رو گوشیم بودن. آویزون بودن. مطمئنم. دوباره جیبامو گشتم، کیفم. پس چی شدن؟ نکنه تو تاکسی افتاده باشن؟ این همه راه اومدم، کجا رو بگردم؟ کجاها گوشیمو درآوردم؟ یهو چی شدن آخه؟ فرمو تحویل دادم و برگشتم. یادم نبود دقیقاً از کدوم مسیر اومدم. اگه پیداشون نکنم چی؟ اگه دیگه هیچ وقت پیداشون نکنم... ینی تموم شد؟ دیگه مال من نیستن؟ به همین سادگی گمشون کردم؟
رسیدم زیر پل. همونجایی که از تاکسی پیاده شده بودم. دقیقاً کجا پیاده شدم؟ نگاه به دور و برم کردم و همون جا. آره همون جا کنار جدول. اگه ماشینا لهشون کرده باشن چی؟ اگه یکی اومده باشه و زمینو جارو کرده باشه و دورشون ریخته باشه چی؟ بیانصاف لااقل صبح بهم میگفتی از دستم خسته شدی که سیر نگات کنم خب. چرا اینجوری رفتی؟ یهویی، بیخبر، بیخداحافظی. تنگ میشه دلم برات آخه. چند قدم رفتم سمت جدول و آروم داشتم زمینو نگاه میکردم. چجوری میتونم توصیف کنم حسمو؟ حس از دست دادن چیزی که دوستش داری و بهش عادت کردی...
دیدمشون. پیداشون کردم و با ذوق خم شدم برشون داشتم. چرا برام عزیز بودن؟ بابا خریده بود برام. سوغاتی و بخشی از کادوی تولدم بودن. محکم تو مشتم گرفتمشون و دیگه هیچ وقت به گوشیم وصلشون نکردم. از ترس اینکه دوباره گمشون کنم و دیگه پیداشون نکنم.
پست این دو تا گیتارو تو هواپیما تایپ کرده بودم. دور نیستا. سه چهار سال پیشه. ولی ببینین لحنم چقدر پختهتر شده؟
یاد رفتگان افتادم. آدمایی که با پای خودشون رفتن...
۱. ساعت شش و شش دقیقه، تهران، راهآهن
شش ماه و شش روز پیش همین جایی که الان ایستادم، گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شمارهی چهارصد و نمیدونم چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی، تو یه کوپهی چهارتخته، توی واگن شمارهی چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه ۴۴۴۴۴۴. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونهام و رفتم تو لاک خودم. حالا برگشتم. شش ماه و شش روز بعد، ساعت شش و شش دقیقه، تو یه کوپهی ششتخته.
۲. ساعت هشت، ایستگاه استاد معین، عکس پرینت، خوابگاه طرشت و پارک طرشت
از سال اول کارشناسی، هر چند وقت یه بار از هر کدوم از رویدادهای مهم و خاطرهانگیز زندگیم یه چند تا عکس انتخاب میکردم و میدادم عکسپرینت چاپ کنه. اینترنتی سفارش میدادم و در واقع آپلودشون میکردم. و از اونجایی که نمایندگیش بغل خوابگاهمون بود، حضوری تحویل میگرفتم و هزینهی پست هم میموند تو جیبم. نزدیک هفتصد هشتصد تا عکس تا حالا چاپ کردم و هنوز در حال چاپم. از وقتی دونهای دویست تومن بود، تا الان که ۶۷۵ تومنه. یکی از عکسا رو برای عملیات روز شنبه میخواستم و بقیه برای خودم بود. عکسهای فرهنگستان، دورهمی با دوستام، سفر، عید، تولد، عروسی و هر صحنهی خاطرهانگیزی که بخوام بذارمش تو آلبومم و هر از گاهی ورق بزنم و روحم شاد شه. حواسم به ساعت نبود و وقتی رسیدم عکسپرینت دیدم کارمندا هنوز نیومدن و فقط آقای مستخدم تو بود که اونم تازه رسیده بود. با خوشرویی درو برام باز کرد و گفت ساعت کار اینجا هشت و نیمه و زود اومدی. گفتم پس برم نیم ساعت دیگه بیام. پرسید اومدی سفارشتو تحویل بگیری؟ گفتم آره. یه چند تا عکس سفارش داده بودم. سفارش شمارهی ۲۱۶۴۱۶. هفت هشت ده دیقهای کمد انبوه از سفارشاتو گشت و آخر سر یه بیست و یک، شصت و چهار، شونزدهی یافت که از آن من نبود و به اسم یه آقاهه بود. گفت مطمئنی همین شماره بود سفارشت؟ ایمیلمو دوباره چک کردم و ضمن عذرخواهی و طلب پوزش، گفتم مثل اینکه تهش چهاردهه نه شونزده :دی. بنده خدا دوباره گشت و منم در حال فرورفتن داخل زمین بودم از شدت خجالت. عکسا رو گرفتم و رسیدو امضا کردم و تشکر و خدافظی. خدا خیرش بده. مِهرِ عکسپرینت هفت ساله به دلمه، ولی با برخورد امروز ایشون محبتم فزونی یافت و بیش از پیش شد به این مجموعه.
بعد همونجا وسط خیابون داشتم هولهولکی عکسا رو میدیدم. انگار نه انگار که خودم گرفتم و خودم آپلود کردم و عکس خودمه. انقدر برام جذابیت و تازگی داشت. آدمم نشدم با اون تجربهی به باد رفتن عکسام. سالهای اول دانشگاه عکسای مدرسهمو داده بودم برای چاپ و همچین که تحویل گرفتم باز کردم تو خیابون ببینم و چشتون روز بد نبینه از دستم لیز خوردن و همهشون ریختن رو زمین و باد بردشون :دی. چهل و یکی عکس سفارش داده بودم. چهل تاشو پیدا کردم و یکیشم انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. که بعد از کلاس برگشتم و دوباره اون منطقه رو گشتم و دیدم یکی پیداش کرده و ریزریزش کرده گذاشته گوشهی دیوار. منم برداشتم چسبوندم و الان هر موقع آلبوممو ورق میزنم و میرسم به اون عکس، یاد اون روز میافتم و اینکه پشت دستمو داغ کرده بودم تو خیابون عکس نبینم. ولیکن توبه کردم که دگر می نخورم، به جز امشب و فردا شب و شبهای دگر.
کوچهی بغل عکسپرینت خوابگاه دورهی کارشناسیم بود. یه سر رفتم اونجا که از جلوش رد شم تجدید خاطره بشه. بعد مثل قدیما چنانکه گویی دارم میرم دانشگاه، به مسیرم ادامه دادم و الان اومدم نشستم پارک نزدیک دانشگاه و صبونه میخورم. یه عده هم دارن برای خودشون ورزش میکنن. این پارکو دوست دارم. قرارامو معمولا تو همین پارک میذاشتم. بغل خوابگاه بود و خوشمسیر. وقتایی که بابا میومد تهران براش صبونه آماده میکردم و میومدیم همین جا میخوردیم. یه بارم رفتیم کلهپزی نزدیک خوابگاه پسرا اونجا صبونه خوردیم. من البته فقط عکس میگرفتم و سعی میکردم به دل و رودهم مسلط باشم نیاد تو دهنم. خدایی درک نمیکنم چشم و مغز و زبان و گوش و حلق و بینی یه گوسفند چه طور انقدر جذابیت دارن برای بعضیا. جذابیتش اصن بخوره تو فرق سر من، سوال اساسیم اینه وقتی سرشو میپزن، محتویات بینیش نمیریزه بیرون؟ اونم خوشمزه است ینی؟
۳. ساعت ۱۰، مترو شریف
این بیچارههایی که کتاب به دست و سرشون تو جزوه صبح پنجشنبه دارن میرن دانشگاه یحتمل میانترم دارن.
و جا داره یادی بکنم از کتابخونهی طرشت که توی پارک طرشته و من امتحان ریاضی و مباحث کرل و دیورژانسو اینجا برای امتحان خوندم. یه بارم با سحر رفتیم امامزادهی بغل کتابخونه. باید تحقیق کنم ببینم این طرشت کیه که این همه چیز میز به اسمشه.
اون شرکته که یه مدت توش کار میکردم بغل مترو شریفه. اومدم از جلوش رد شم هم خاطرات کاری تجدید بشه هم برم عملیات بعدی رو به انجام برسونم.
۴. ساعت ۱۰:۵۹، سر کوچهی نرگس اینا
۵. ساعت ۱۳، در حال سورپرایز کردن مریم بابت تولدش، با یک فقره ساعت هوشمند، خونهی نرگس اینا، حاضرین: نرگس، نگار، مینا، من و مریم
۶. ساعت ۱۴، کمکم میخوایم میز ناهارو بچینیم.
۷. ساعت ۱۴:۳۰، داریم ناهار میخوریم.
۸. ساعت ۱۵، کماکان داریم ناهار میخوریم. نرگس برای هفت نفر اندازهی هفتاد نفر غذا درست کرده. سوپ، قرمهسبزی، اردک، سالاد ماکارونی، یه چند جور سالاد دیگه و مخلفات!
۹. ساعت ۱۵:۳۰، بچهها دارن ظرفا رو میشورن و غذاها رو به داخل یخچال منتقل میکنن. منم دارم ثبت میکنم خاطراتو. ناظر کیفی و فنی هم هستم :دی
۱۰. ساعت ۱۶، با همکاری لادن و فاطمه (تأکید کرد ازش اسم ببرم و تگش کنم) و نگار و مریم و مینا و زهرا (زهرا خودش نبود، ولی کادوش بود) نرگسو به سورپرایزانهترین شکل ممکن با کادوهامون غافلگیر کردیم و بعدشم ازش خواستیم فیلم عروسیشو بیاره نشونمون بده.
۱۱. ساعت ۱۶:۳۰، کماکان داریم فیلم میبینیم و چای دارچینی میخوریم و نرگس ازمون میخواد میوه پوست بکنیم ولیکن نمیکنیم. چون تا خرخره ناهار خوردیم و جا نداریم.
۱۲. ساعت ۱۷، داریم متفرق میشیم.
۱۳. ساعت ۱۷:۳۰، دارم ایستگاه امام خمینی خط عوض میکنم برم خونهی دخترخالهی بابا
۱۴. ساعت ۱۸، تو قنادیام و دارم شیرینیهای مورد علاقهی خودمو برمیگزینم بخرم برای دخترخاله اینا :دی و نیز یه جعبه شکلات برای عملیات روز شنبه (همون عملیاتی که یه عکسم چاپ کردم براش. ارجاع به بند ۲)
۱۵. ساعت ۱۹:۳۰، با دخترخاله اینا داریم میریم تهرانگردی. خستهام :( جنازهام بهواقع :(
۱۶. ساعت ۲۱، ذرت مکزیکی و آیسپک، میدون ولیعصر
۱۷. ساعت ۲۲، اولین باره میام پارک ساعی. اینجا پر مجسمهی حیواناته. کنار مجسمهی جغد عکس گرفتم و داریم برمیگردیم خونه. هوا سرده و منم نه کاپشن آوردم با خودم نه پالتو. امیدوارم سردتر نشه :(
۱۸. ساعت ۲۳ پنجشنبه، با تمام وجود خوابم میاد. از سه صبح بیدارم.
۱۹. ساعت ۷:۱۰ بیدار شدم تندتند (سه چهار دیقه تا طلوع نمونده بود) نماز صبمو خوندم و گور بابای کنکور گویان میخوام برای یه بارم که شده صبح جمعه رو تا لنگ ظهر بخسبم!
۲۰. ساعت ۸:۴۵، ولیکن هنوز بیدارم و خیره به سقف. و دارم فکر میکنم تو این یه ساعت چند تا تست میتونستم بزنم. تف به ذات کنکور کلاً. دیشب خواستم مثل فیلمای وطنی با روسری بخوابم، دخترخاله نذاشت که خیالت راحت؛ هیشکی نمیاد این اتاق. بعد من امشب همهش خواب میدیدم در اتاق باز میشه و ملت هی میان اینجا و منو بیحجاب میبینن. جالبه من اصن تو خواب دغدغهی حجاب ندارم و اولین بارم بود خواب اسلامی میدیدم. یه بار خواب دیدم خندوانه دعوتم کرده و منم موهامو با یه کش ساده بسته بودم و در برنامهشون حضور به عمل رسونده بودم.
بلند شم یه کم درس بخونم :(
۲۱. چرا من از دیشب هر چی اینترنت مصرف میکنم حجم بستهم تموم نمیشه؟ حتی حجم شبانهم هم ثابته و کم نمیشه. تا ساعت ۹ صبح اینجوریه. آیکون تفکر در راستای چرایی و چگونگی این امر
۲۲. سردرد و ژلوفن!
۲۳. ساعت ۱۳، سبزیفروشی سر کوچهی دخترخاله اینا. تو لیستی که دستمه نوشتم نیم کیلو گشنیز و شوید، سیر تازه چهار پنج شاخه، یه کیلو سبزی قرمهسبزی، شنبلیله کم بذاره. اگه اینا رو نداشت نیم کیلو تره و جعفری. خیار اگر خوب بود (پرسیدم خوب ینی چی؟ دخترخاله گفت بوتهای باشه خوبه، درختی خوب نیست. و بنده تا بدین سن نمیدونستم خیار دو جوره و خوب و بد داره)، یک کیلو.
۲۴. ۱۶:۳۰ سر سجادهی نماز ظهر (شما یاد نگیر و اول وقت بخون). دیروز با بچهها بحث نماز شکسته بود و حواسم بود که نماز خونهی نرگس اینا رو شکسته بخونم. امروز یادم رفت و نشکوندم و دوباره خوندم. تهرانِ عزیزم، وقتی نمازامو اینجا شکسته میخونم احساس غریبی میکنم باهات :(
۲۵. چرا با بستهی ایرانسلم فقط تلگرام باز میشه و با بستهی همراه اولم همه چی؟ و چرا اینستاگرامم فقط به شرط فیلترشکن باز میشه؟ چرا خب آخه!؟
۲۶. ساعت ۱۹، گفتن کجا بریم امشب؟ گفتم پارک لاله. خوابگاه ارشدم بغل پارک لاله بود و کلی خاطره داشتم تو این پارک. تجدید شدن :)) تیم شیما اینا هم تو پارک بودن. دیدمشون، ولیکن نرفتم احوالپرسی کنم.
۲۷. فردا راهپیماییای چیزی قراره رخ بده؟ ادارهجات و دانشگاهها تعطیل نباشن یه وقت. به خدا کلی کار دارم.
۲۸. ساعت ۷:۳۰ شنبه، نماز صبم با چند دیقه تأخیر قضا شد. تف به ریا، ولی این اتفاق هر چند صد سال یه بار میافته.
۲۹. ساعت ۸، تو مترو نشستم و منتظرم خلوت شه سوار شم. با اینکه منِ نی قلیون حجم قابل توجهی رو اشغال نمیکنم، ولیکن له که میشم. نمیشم؟ یقیناً میشم اگه الان سوار شم.
۳۰. ساعت ۸:۳۰، کماکان توی مترو. راننده گفت دو تا ایستگاه بعدی نگهنمیداره و اونایی که مقصدشون اون دو تا بود سوار نشدن و سوارهها هم پیاده شدن با بعدی برن. با این حرکت خیرخواهانه و انساندوستانهی راننده موجبات سوار شدن من فراهم شد و هم اکنون عازم شریفم برای گرفتن تعدادی کتاب از کتابخونهش، برای خودم، ولیکن به اسم مریم و نرگس و لادن.
۳۱. بخوای بری شریف، هم میتونی ایستگاه شریف پیاده شی، هم ایستگاه حبیباله هم استاد معین. ایستگاه شریف نزدیک در اصلی دانشگاه نیست ، ولی بغل کتابخونه مرکزیه و خب منم دارم میرم کتابخونه. ولیکن دانشجوهایی که در حال تحصیل در این دانشگاه نیستنو از این در به سختی راه میدن تو. به واقع از هر صد باری که از این در خواستم برم تو، ۹۸.۲ دفعهش نتونستم. الانم دارم شانسمو امتحان میکنم.
۳۲. ساعت ۸:۴۵، رسیدم. ینی الان هر کی آنلاین باشه و اینو بخونه و ایستگاه شریف هم باشه میتونه دیدگانش رو به جمال من منوّر کنه. و چه سعادتی!
۳۳. وای باورم نمیشه حتی کارت شناسایی هم نخواست ازم. با کلمهی عبور «من فارغالتحصیل شدم» نگهبانه لبخندی مهربانانه و زد و گفت بفرمایید. خجسته بااااااد اییییییین پیروزی. ایییییین پیروزی خجسته باد! البته نگهبان دم در آقا بود و یه ورودی بیشتر نداشت. تا جایی که یادمه در ورودی پسرا و دخترا جدا بود قبلا و نگهبان دخترا خانوم بود. الان اون خانومه نبود.
۳۴. ساعت ۹، طبقهی اول کتابخونه مرکزی. ۹:۳۰، طبقهی دوم. از ده تا کتابی که میخواستم دو تاش رفرنس بود و نمیدن (نباید هم بدن خب)، یکیش گم و گور شده بود و معلوم نبود اشتباهی کجا گذاشته بودن که نه امانت بود نه تو کتابخونه. یکیشم تا دیروز امانت نبود و امروز گرفته بودن. میدونین این ینی چی؟ ینی یکی هست که یه همچین موقعی کتابایی که من لازم دارمو لازم داره. ینی یه رقیبِ احتمالا شریفی و قدر قدرت دارم.
۳۵. ساعت ۱۰. اومدم دانشکده منتظر بچههام جلسهشون تموم شه بریم کتابا رو بگیریم. مسئول کتابخونه گفت به دانشجوهای دانشگاههای دیگه کتاب نمیدیم. من الان دانشجوی دانشگاههای دیگه محسوب میشم. گفت ولی یه طرح غدیر هست که عضو باشی میدیم. گفتم اصن اسم اینی که میگین رو نشنیده بودم. دارم با در و دیوار دانشکده تجدید خاطره میکنم. یه دختره اومد ازم پرسید ۳۰۸ جنوبی کجاست؟ میخواست تمریناشو تحویل تیای بده. الهی بمیرم براش. تمرین تحویلی یکی از عذابهای اخرویه که در دنیا اجرا میشه روی آدم. گفتم همین روبهرو ۳۰۸ جنوبیه. به واقع من الان روبهروی اتاق ۳۰۸ جنوبی که همون عرشه باشه نشستم. مریم گفت ۱۱ تموم میشه جلسهشون. فکر کنم بهتره برم کتابخونه و تو این فاصله چار صفه کتاب بخونم. لابد الان رقیبم هم داره مطالعه میکنه :دی
۳۶. فعلا کتابخونهام. اومدم نشستم کنار مسئول بخش مراجع. قبلا بغل قفسهها میز و صندلیهایی برای دانشجویان تعبیه شده بود که دیگه نیست انگار. مریم نیومده هنوز. سپرده بودم به آقای پ. که پرسوجو کنه و اگه امروز جلسهی تصویب بود خبر بده که برم. الان زنگ زد گفت هست. باید تا ۲ خودمو برسونم فرهنگستان. با هشت جلد کتاب. از شانس من هر دانشجوی دکترا هشت تا کتاب میتونه بگیره و مریم هم دکتراست و کلا امروز رو شانسم. در راستای پایاننامهم با دکتر حداد کار مهمی دارم و پیداش نمیکنم. دیگه گفتم یا باید برم خونهشون برای کلاس مثنوی، که هر هفته پنجشنبههاست و دیروز صبح باید میرفتم، یا تو این جلسههای تصویب معادلهای فارسی که هر دو هفته یه باره و از شانس من این هفته هم هست شرکت میکردم. برم ببینم این سری چیا رو میخوان تصویب کنن.
۳۷. ساعت ۱۱:۵۵. مریم نیومده هنوز و من دارم از بیخوابی میمیرم به واقع. تازه میخواستم خونهی مطهره و امممم چی صداش کنم خانمِ مهدی رو؟ خب الان من نمیدونم میتونم از خانومش تو خاطراتم اسم ببرم یا اسم همسر فرد جزو اطلاعات شخصی فرد محسوب میشه. خودش تو وبلاگش اسمشو گفته ها، ولی خب ما اینجا خانم مهدی صداش میکنیم. حالا بعداً منم که شوهر کردم، شما خواستین از شوهرم اسم ببرین تو خاطراتتون، آقای نسرین؟ نه خب همون مراد صداش کنین. بعدشم اینکه چرا شما باید با شوهر من خاطرهی مشترک داشته باشین که اسم ببرین اصلاً. بله عرض میکردم. قرار بود برم خونهشون. با مطهره اینا همسایهن و خب از اونجایی که مطهره همکلاسیم بود با مطهره راحتترم و گفتم اول برم مطهره رو ببینم، بعد با مطهره بریم خونهی اونا. هماهنگم کرده بودم همسراشون سر کار باشن اون موقع. ولی خب امروز کلی کار دارم و نرسیدم برم. مطهره هم کلاس داره فکر کنم و سختش میشه اگه الان برم. از همه مهمتر اینکه برای عکسی که چاپ کردم قاب عکس دلخواهمو پیدا نکردم هنوز. عکس نرگس و مامانشو (مامان نرگس میشه خانم مهدی :دی) از پروفایلشون کش رفتم و چاپ کردم. پنجشنبه برای همین رفته بودم عکسپرینت. حالا درسته مهدی هر صد سال یه بار وبلاگمو میخونه، ولی امیدوارم یه امروزو نخونه و سورپرایزم به فنا نره. دنبال قاب عکس با طرح گل نرگسم. نرگس که یادتونه؟ دختر مهدی. همین تیر ماه به دنیا اومد و یه پست اختصاصی هم براش نوشته بودم.
ایناهاش: nebula.blog.ir/post/1103
۳۸. ساعت ۱۲، انگار کار مریم خیلی طول میکشه. خواستم برم کارت دانشجوییشو بگیرم، مسئول کتابخونه گفت نمیشه و خودش باید بیاد. حالا اگه نمیگفتم کارت خودم نیست نمیفهمیدا. دیگه چی کار کنم که نمیتونم صداقتو زیر پا بذارم و خدشهدارش کنم. کتابا رو گذاشتم تو پلاستیک تحویل مسئول کتابخونه دادم و به مریم گفتم هر موقع کارش تموم شد بره کتابخونه کتابا رو بگیره و بذاره همون جا، عصر برگردم برشون دارم.
۳۹. ساعت ۱۲:۳۰، ایستگاه طالقانی. در حال حاضر پنج تا دستفروش در فاصلهی یه متریم هستن و در حال مخزنیِ مشتریانن. مترو تا حدودی خلوته و صندلی گیرم اومده. اون چند نفری هم که ایستادن جَوونن و حاضر نیستم بلند شم جامو بدم بهشون. یه پسره اومده واگن بانوان خودکار میفروشه. خودکارش از ایناست که با پاکن پاک میشه. شبیه مداد نیست، چون پاکنشم فرق داره. نمیدونم چه جوریه. یه دونه سه تومن، دو تا پنج هزار. یه خانومه هم فتیر (شایدم فطیر) میفروشه. ضمن تبلیغات، داشت طرز تهیهشم توضیح میداد و میگفت خانومای آذری میدونن فطیر چیه. من به عنوان یک بانوی آذری اولین بار اسم فطیرو تو وبلاگ مهدی که جنوبیه خوندم و اولین بارم امسال که شمال رفته بودیم، برگشتنی (برگشتنی قیده، ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم) سراب نگهداشتیم و اونجا خریدیم خوردیم. من بایدیفالت چیزای جدیدو دوست ندارم مگه اینکه خلافش ثابت بشه. فطیرم اولش فکر کردم دوست ندارم. ولی خوردم و نمردم و خوشمزه هم بود. نمیدونم سوغات کجاست دقیقاً. ولی واس ماس به هر حال.
۴۰. ساعت ۱۳، متروی حقانی، زیر سایهی درختان باغموزهی روبهروی فرهنگستان. هم باغه، هم موزهی تانک و موشک و اینا. باغموزهی دفاع مقدسه فکر کنم. دو سال آزگار مسیر هر روزهی من به فرهنگستان این باغموزه بود. از مترو تا فرهنگستان یه ربع پیاده راهه. این مسیر باغموزه تاکسی نداره. پیاده نخواین بیاین باید دم در مترو سوار ون بشین از اتوبان بیاین. پر شدن ون ده بیست دیقه طول میکشه معمولا. برسم، اول میرم نمازخونه بعد کتابخونه بعدشم تا خدا چی بخواد.
۴۱. ای وایِ من. گفتم قبل نماز و کتابخونه یه سر به منشی دکتر بزنم وقت بگیرم برای فردا پس فردا. دیدم دکتر داره ناهار میخوره. گفت یه دیقه واستا ناهارم الان تموم میشه... استرس گرفتم...
۴۲. ۱۳:۲۷، دفتر ریاست. منتظر تموم شدن ناهار رئیس. دستام از استرس میلرزه موقع تایپ این سطور.
۴۳. یه کم صحبتهای شخصی کردیم و منم که صحبتام خاطرهطوره. خوشش اومد و گفت خاطرات مربوط به زبان و فرهنگستانتو بنویس بیار برام. آدرس وبلاگمو بدم بهش؟! :))))
۴۴. الان جلسهام. استاد شمارهی ۳ و ۵ و ۸ هم هستن. با جناب هوشنگ مرادی کرمانی همزمان وارد اتاق شدم و همه به احترام ایشون برخاستن و خب منم به معیت ایشون حال کردم. دورترین صندلی نسبت به صندلی ریاست نشستم الان. دقیقاً روبهروی دکتر :دی نه ناهار خوردم نه نماز نه کتابخونه... ای وایِ من! عشقم استاد شمارهی ۱۱ هم اومد. خب دیگه. جلسه رسمیه. الان گوشیمو میگیرن میکنن تو حلقم.
۴۵. ساعت ۱۴:۴۵، یکی از اساتید شریف که اخیراً استاد ممتاز شدن هم اینجان. ملت بابت این مقام ازش شیرینی میخوان. تو این استکانای کمرباریک برامون چای آوردن. نیم ساعت پیش، یکی تو اتاق رئیس خوردم و این دومیه. جلسه هم قراره دو ساعت طول بکشه. بیرونم نمیشه رفت. یه بطری آبم تو مترو خوردم. متوجه هستین که چی میخوام بگم؟
۴۶. ساعت ۱۵:۳۰، بازم چای آوردن. از طرفی گشنمه، از طرف دیگر معدهم و دل و روده و کلیههام دارن منفجر میشن، و نکتهی مهمتر آنکه نیاز دارم یه چیزی تو مایههای چای که محرک مغز و اعصابه بخورم خوابم بپره. اینایی که شما الان میخونید زیر میز تایپ میشن :))
۴۷. ساعت ۱۶:۱۵، تموم شد. الان هم گشنمه هم نمازم داره قضا میشه هم سرویس بهداشتی روبهروی اتاق استاد شمارهی یازدهه، هم با همهی اساتید سلام و احوالپرسی کردم جز ایشون. و هم اینکه الان پیش خانم ت. ام و دارم یه سری اسناد مهم ازش میگیرم و اگه نگیرم دیگه دستم بهش نمیرسه بگیرم.
۴۸. ساعت ۱۶:۴۵، نمازخونهی فرهنگستان نشستم روبهقبله دارم نون و پنیری که برای صبونهم تدارک دیده بودمو میخورم. نزدیک نمازخونه یه سرویس هست برای خانوما که کلیدش پشت در نمازخونه است و همیشه قفله. و همگان از محل اختفای کلید آگاه نیستن. اونو برداشتم و خودمو از مرگ حتمی نجات دادم. تا شش باید خودمو برسونم شریف که کتابارو بگیرم. این در حالیست که الان آقای پ. بالا منتظرمه که راجع ایدههاش و وبلاگ اصطلاحشناسی و مباحثی از این دست باهام مشورت و تبادل نظر کنه. نمیخوام هم بگم بیا تو مسیر صحبت کنیم. خلاصه یه سر دارم هزار سودا.
۴۹. ساعت ۱۷:۴۰ متروی حقاقی. بدیِ مسیر فرهنگستان اینه که برای رفتن، حداقل چهار تا دونه تاکسی پیدا میشه، ولی مسیر برگشت یهطرفه است و باس پیاده برگردی تا مترو. باغموزهم این موقع شب خلوت و تاریکه و دیگه راهی نمیمونه جز اتوبان. از خستگی پای چپ و کتف چپم باهم دارن کنده میشن. اگه برم ببینم مسئول کتابخونه رفته همونجا نفت میریزم رو خودم، هم خودمو آتیش میزنم هم کتابخونه رو.
۵۰. ساعت ۱۸:۱۰، ایستگاه امام خمینی. باید پیاده شم. الان اینا رو توی واگن بانوان مینویسم. در شرایطی که از شش جهت در محاصرهام.
۵۱. ساعت ۱۸:۳۴، نرگسو دیدم سر کوچه
۵۲. ساعت ۱۸:۳۵، دم در نگهبانی. آیا راهم خواهد داد؟
۵۳. ساعت ۱۹، ایستگاه امام خمینی، به سمت خونهی دخترخاله. کتابا رو گرفتم. در کمال ناباوری ساعت کار کتابخونه تا ۱۸:۴۵ بود و من ۱۸:۴۴ رسیدم اونجا. نگهبان دم در دانشگاهم نه کارت خواست نه چیزی پرسید. خداوندگار عالم را هزاران مرتبه شکر که ظهر مریم نتونست بیاد بگیره. ظهر میگرفتم، هشت تا کتابو چه جوری میخواستم ببرم فرهنگستان؟ من حیث المجموع از وزن خودمم بیشتره وزن این کتابا. و نکتهی غمانگیز ماجرا اینجاست که من اینا رو یه بار دیگه باید کول کنم برگردونم شریف.
۵۴. یه خانومه تو مترو داشت زیتون میفروخت. زیتوناشو سپرد به من که بره تبلیغات کنه و اونایی که دستش بودو بفروشه. ولی برنگشت. منم داشتم پیاده میشدم و سپردمشون به یه خانوم دیگه.
۵۵. ساعت ۲۰، اگه فکر کردین چون روز سختی داشتم همچین که رسیدم خونه، تخت گرفتم خوابیدم سخت در اشتباهید. دخترخاله یه بشقاب آش دوغ داده دستم و سین جیمم میکنه ببینه معیارام برای ازدواج چیه و آیا کسی رو زیر سر! دارم یا خیر. و اخیراً آیا خواستگار داشتم یا نه . اگه آره چرا بهشون گفتم نه. بعد فکر کن میپرسه دوست داری اسم شوهرت چی باشه. اونم الان که نصف مغز و بدنم از کار افتاده و از خستگی نای حرف زدن ندارم. دقیقتر که فکر میکنم نای تایپ هم ندارم...
۵۶. ۶ صبح یکشنبه، با چشمانی که به زور باز میشن، با دست چپی که از کار افتاده و فقط با راست میشه تایپ کرد و درد زانو! دارم شصت هفتاد پست نخوندهی دیروزو میخونم و کامنت میذارم براتون. ماشالا ۹۸.۲ درصدتونم سیاسی نوشته بودین.
۵۷. جلسهی دیروز فرهنگستان خیلی خوب و مفید بود. تقریبا همهی اساتید ما که اونجا هیئت علمی بودن و تخصصشون به جلسه مربوط بود تو جلسه بودن. جلسهی تصویب واژههای علم اصطلاحشناسی بود. دقیقاً همون مباحثی که دو سال در موردش بحث میکردیم و دغدغهمون بود. اصطلاحشناسی هم مثل زیستشناسی و زمینشناسی علمه و کلی لغت خارجی داره که معادل باید براشون ساخته بشه. مثلا دزیگنیشن، یکیشه که کلی بحث شد و بازنمود و برنمون و یه چند تا معادل دیگه پیشنهاد کرده بودن و رأیگیری میکردن. یکی از بحثهای مهم هم سر معادل ترمینولوژی بود که چندین ساله یه عده میگن واژهگزینی و یه عده هم میگن اصطلاحشناسی. روی کارت دانشجویی و مدرک ما هر دو رو نوشتن. هر گروه که این معادلها رو پیشنهاد داده دلایل منطقی خودشو داره. حالا چون این موضوع زیادی تخصصیه و خارج از حوصلهی وبلاگه، بگذریم. نتیجهی کار خوب بود و اساتید ما راضی بودن از آرای کسب شده و انگار حرفشون به کرسی نشسته بود. اینا تو یه تیم بودن و اصطلاحشناسی رو قبول داشتن و یه چند نفر از عزیزان هم واژهگزینی رو. جالبترین بخش جلسه هم اونجایی بود که در مورد بودجه بحث شد. فرهنگستان تو این بیست سال، برای ۶۰ هزار واژهی علمی و تخصصی، معادل فارسی تصویب کرده (هر سال میانگین سه هزار تا). اولین سال، دویست و شصت هفتاد تا مصوبه داشته و این گزارشو ابلاغ میکنه جایی. حالا بماند کجا. بعدشم هر سال روی چند هزار تا واژه کار میکنن. یه عده اخیراً اعلامیههای اعتراضآمیز نوشتن که چرا فرهنگستان برای هر واژه دوازده میلیون بودجه میگیره. حتی بیشتر. اونجا تو جلسه بودجه رو (که تازه همهش برای واژهگزینی نیست و صرف کارهای دیگهی زبانی هم میشه) تقسیم به دوازده میلیون تومن کردیم و دیدیم اگه حقیقت داشته باشه، با این بودجه دویست و شصت هفتاد تا واژه میشه تصویب کرد. ینی چی؟ ینی طرف رفته آمار بیست سال پیشو گرفته و بودجهی امسالو تقسیم به آمار اون موقع کرده. ینی همون دویست و شصت هفتاد تای بیست سال پیش. تازه بودجهی کل فرهنگستانو تقسیم به این مقدار واژه کرده، در حالی که اونجا نزدیک بیست تا بخش مجزا داره و بودجه بین این بخشها تقسیم میشه و فقط یکی از بخشها واژهگزینیه.
۵۸. ساعت ۱۱:۳۰، دارم میرم فرهنگستان. یه چند تا کتاب باید از کتابخونه میگرفتم که دیروز فرصت نشد. عصر شاید برم از خوابگاه نگار هم بازدید به عمل بیارم.
۵۹. امروز تولد خالهی هشتادسالهی باباست. مامان همین دخترخالهای که الان خونهشم. دیگه جدی جدی امسال هشتاد سالو تموم کرد و رسماً میشه خالهی هشتادساله صداش کرد. زنگ زدم تبریز و بهش تبریک گفتم. کلی ذوق کرد و خوشحال شد. نوههای خودش برنامهای نداشتن انگار. فکر کنم زنگ هم نزده بودن بهش. یحتمل خبر هم نداشتن. من بودم، یه جشن کوچیک میگرفتم براش. دو سال پیش که دایی بابا فوت کرد، همه از تبریز اومدن اینجا برای مراسم. کمِ کمش ده تا ماشین با پلاک ۱۵ سر کوچهی دایی اینا بود. برای چهلم دیگه نشد با ماشین بیان. ۱۰ دی بود. زمستون بود و اوضاع جادهها خوب نبود. یه چند نفر با هواپیما اومدن و قرار شد من برای هیژده نفر بلیت قطار بگیرم. رفتنی (در واقع درستترش اینه که بگم اومدنی) چهار تا چهارتخته گرفتم و یه تکی برای خودم و یه تکی برای یکی از آقایون. کلی نمودار و جدول کشیده بودم محارم رو باهم بندازم و تو کوپه راحت باشن. اون شب همهشون شمارهی شناسنامه و تاریخ تولدشونو برام فرستادن که اینترنتی بگیرم. موقع خرید بلیت فهمیدم تولد خالهی هشتاد سالهی بابا ۱۰ دی، ینی همون شبی هست که تو قطاریم. اون یکی خالهی بابا هم اومده بود و تولد اونم ۱۰ دی بود. از اون موقع یادم مونده این شب خاطرهانگیز. کل واگنو گذاشته بودیم روی سرمون :)) انگار نه انگار میریم مراسم چهلم. برگشتنی من موندم تهران (دانشجو بودم دیگه! کلاس داشتم) ملت برگشتن، چه برگشتنی! تا عمر دارن یادشون نمیره :)) بلیت چهارتخته تموم شده بود و ششتخته گرفتم براشون. همهشونم چاق و هیکلی! برگشتنی خیلی تنگ شده بوده جاشون ظاهراً. ینی تا برسن تبریز، نفرینم کرده بودن :دی
۶۰. ساعت ۱۲:۳۰، مسجد جامع خرمشهر :))) بهتون گفته بودم یکی از تفریحات سالمم کشف مساجد و تجربههای جدید معنویه؟ :دی خب الان میگم. داشتم میرفتم فرهنگستان و موقع اذان رسیدم همون باغموزهای که دیروز در موردش نوشته بودم. یه مسجد بغل پارکه که دو سال آزگار از جلوش رد شدم و یه بارم سرمو بلند نکردم اسم مسجدو بخونم. دورهی ارشدم زیاد و دورهی کارشناسیم یه وقتایی پیش میومد که صبح تا شب بیرون باشم و دنبال جایی برای ادای فریضهی نماز. معمولاً وضو میگرفتم میرفتم بیرون که اگه موقع اذان از جلوی مسجدی رد شدم، سرمو بندازم پایین برم تو ببینم چه خبره و چجوریه و نمازمم بخونم. در کل از تنوع و تجربههای جدید استقبال میکنم. خلاصه که مسجد جامع خرمشهرم الان و دارم برنامهی صبونهی فردا رو با منیره تنظیم میکنم.
۶۱. ساعت ۱۳:۳۰، کتابخونهی اینجا کتابایی که میخوامو نداره.
۶۲. ساعت ۱۴، منتظرم مسئول آموزشمون بیاد، یه سری مسائل آموزشی رو باهاش مطرح کنم و چند تا سوال ازش بپرسم.
۶۳. ساعت ۱۴:۳۰، چقدررررررر این آدم با شعور و خیرخواه و ماهه آخه! مسئول آموزشمونو عرض میکنم. مسئول به تمام معناست. همیشه به من میگه شما جای خواهر کوچیکمی.
۶۴. ساعت ۱۵، سرویس (اتوبوس) فرهنگستان. عمداً سوار سرویس شدم آقای ر، بابای ریحانه رو ببینم. نخواستم تو فرهنگستان مزاحم کارش بشم. الان کنارش نشستم و داریم در مورد پروژهی روز سهشنبه صحبت میکنیم. ازش حال ریحانه رو هم پرسیدم؛ گفت صنایع شریف قبول شده. خوشحال شدم براش. فکر کنم بابای ریحانه نمیدونه منم شریفی بودم یه زمانی. چند ماه پیش یکی به اسم شیما کامنت گذاشته بود که شیمی شریف قبول شده و منم گفته بودم هر موقع اومدم تهران نمونهسوالهای شریفو میارم میذارم جاکفشی شمارهی ۴۴ مسجد. ولی خب از اونجایی که این خواننده اسم و آدرس و ایمیل و شماره از خودش برجای نذاشته، میذاشت هم من ارتباط برقرار نمیکردم، به بابای ریحانه گفتم که اگه میشه شمارهی ریحانه رو بده بهم که فردا که میرم شریف، نمونه سوالای ریاضی و فیزیکو بدم بهش، یا یه جوری باهاش قرار بذارم و با واسطه یا بیواسطه برسونم دستش. ریحانه رو که یادتونه؟
ایناهاش: nebula.blog.ir/post/751
۶۵. ساعت ۱۵:۱۵، از مترو دو تا کلیپس خریدم برای عمههام. هشت سال مقاومت کردم از مترو چیزی نخرمااااا. ولی خب نمیخوام یه وقتی حسرتش به دلم بمونه که من هیچ وقت هیچی از دستفروشای مترو نخریدم.
۶۶. به برکت فیلتر شدن تلگرام، دارم از امکانات پیامک گوشیم استفاده میکنم. برنامهی فردا ان شاء الله بدین شرح است: صبح با منیره، ظهر با مطهره، بعد از ظهر با مامان نرگس. جولیک اگه صدای منو میشنوی بعد از غروب، تو مترو هم با شما (و تو ای جولیک! بدان و آگاه باش که اولین مجازیای هستی که میخوام ببینمت)
۶۷. ساعت ۲۳، دخترخاله میفرمایند یکی هست به شدت پولدار و به شدت خوشتیپ، ولیکن دیپلم. دنبال یکی مثل توئه. آیا وکیلم؟ (مراد تو رو خدا دست بجنبون دارم از دستت میرماااا! هی بختم شل میشه و هی میخواد وا شه و من هی دارم گرهشو محکمتر میکنم. تو هم انگار نه انگار)
۶۸. ساعت ۲۳:۳۰، داریم شام میخوریم و دخترخاله با تمام قوا تا تونسته توی ماکارونی پیاز ریخته و خب منم پیاز دوست ندارم. یه چند تا شو جدا کردم گذاشتم گوشهی بشقابم. بعد دیدم خستهام. خیلی هم خستهام. آنچنانکه نای تفکیک پیاز از ماکارونی رو نداشتم. فلذا بیخیال شدم و خوردم. و نمردم.
۶۹. ساعت ۷ صبح دوشنبه. شصت تا وبلاگِ نخونده هم برای امروز داشتم که درونمایهی ۹۸.۲ درصدشون فیلتر شدن تلگرام بود. الان من نمیدونم به مقاومتم ادامه بدم و با فیلترشکن برم تلگرام، یا سروش نصب کنم؟
۷۰. ساعت ۸، سروش نصب کردم. از حدود پونصد مخاطبی که دارم ۳۸ نفر سروش داشتن پیش از من.
۷۱. ساعت ۲۰:۰۸ لحظهی وداع با جولیک! (مترو، ایستگاه دانشگاه سابق :|)
۷۲. ساعت ۵:۳۰ از مطهره، علی (پسرش)، مامان و خالهی نرگس و خود نرگس؟ خیر، خود نرگس خواب بود، خداحافظی کردم و راهی مترو شدم. شمارهی جولیکو نداشتم. تا به حال ندیده بودمش و تلگرام با فیلترشکن هم گشوده نمیشد. و آیدیش در اون شرایط بهکار نمیومد. به امید کامنتی از سوی وی، سری به اینجا، یعنی بیان زدم. شمارهشو برام کامنت گذاشته بود. ذوقمندانه پیام دادم «سلام. شباهنگم :دی عجله نکن من x6ام هنوز. با آرامش به کارت ادامه بده تا برسم. میتونی یه کم بیشتر بمونی شرکت؟ تا هفت میرسم ایشالا». و چنین پاسخ داد: «سلام. ای ای ای خدا رو شکر. داشتم کم کم نگران میشدم. تا هفت میرسی x1؟ x6 کدوم خطه؟ میخوای اگه از سمت کلاهدوز میای من یه ایستگاه برم عقب، x0 وایسم یه کمم تاریخ شفاهی داشته باشیم؟» گفتم «آره میرسم. x6 غرب تهرانه. نزدیک کرج. از ارم سبز میام و از x4 رد میشم که برسم امام خمینی و بعدشم وارد خط تجریش میشم. مسیرم اینه ولی میتونم مسیرمو منحرف کنم سمت x1 که تا ساعت ۷ به هم بپیوندیم». یه ربع بعد کامنت گذاشتم هفت میرسم x4. جواب داد طبق کامنتت هفت میرسی x4 یا طبق اس ام است هفت میرسی x1؟ گفتم وقتی اسمس میزدم نشسته بودم ایستگاه x6 و فکر میکردم الانه که قطار بیاد سوارم کنه. یه ربع گذشت و نیومد. بعد وقتی کامنتو جواب میدادم قطار اومد. در واقع یه ربع از آنچه پیشبینی کرده بودم عقب افتادم. جواب داد خب پس من میام x2 وامیستم که تو نخواد خط عوض کنی. خوبه؟ چندی مونده به هفت میام x2، خط دو، به سمت فرهنگسرا. گفتم زودتر از هفت نیا. هر کی زود رسید، بره بشینه سمت واگن بانوان، دست چپ. گفت قبوله :دی
۱۸:۵۳ پیام دادم راهتو ادامه بده بیا x4. من داشتم منفجر میشدم! (وقتایی که صبح تا غروب بیرونم به این مشکل دچار میشم :دی)، x4 اومدم بیرون برم سرویس بهداشتی مترو (بعضی ایستگاهها بیرونشون یه همچین امکاناتی رو در اختیار بشریت قرار میدن). گفتم اگه تهِ مسیرت همینجاست تو هم بیا بیرون مترو. گفت باشه میام x4.
ساعت ۷ پیام دادم خب من به زندگی برگشتم :))) حالا فرض کن مشتمو بستم و گرفتم سمتت. تو یکیش اسنکه، یکیش ذرت. کدوم دستمو انتخاب میکنی؟ اون دستی که توش چیه؟ گفت اسنک. دیروز ذرت خوردم :)) و در ادامه افزود: x4 اسنکیش جمع کرده رفته ها.
به آقای اسنکیِ x4 که جمع نکرده بود و نرفته بود گفتم دو تا اسنک لطفاً. گفت تموم شده.
۱۹:۰۶ پیام داد من به قطار شیش و پنجاه و پنج نرسیدم :( نشستم x1 تا قطار بیاد. جواب دادم دارم میام سمت x2.
۱۹:۱۶ پرسید کجایی همکنون؟ و اذعان کرد اگه نصفه شب رسیدی خونه بگو تقصیر جولیک بود.
گفتم ایستگاه x2ام. پیاده شدم. تو چی؟
واکنش جولیک، بعد از اینکه x2 پیاده شدم: نیا نیا نیاااا. من تو راه x5ام! وای نههههه. متوقف شو! ایمپریو! پتریفیکوس توتالوس! نهههه. بگو که x5ای. لطفا بگو نرفتی x2. بگو اینا همهش دروغه. جواب دادم جلوی اسنکفروشی x2ام. برگرد x3. منم میام x3 :دی
۱۹:۲۶ پیام داد رسیدم. :نفس نفس و دقایقی بعد افزود: یا من x3 نیستم یا اینجا که هستم سمت چپ نیست یا تو x3 نیستی یا اونجا که هستی راسته :دی
١٩:٣١ پیام دادم یه دیقهی دیگه چشمت به جمال دختری روشن میشه که دو تا اسنک دستشه. و چنین شد.
۷۳. جولیک رو پیش از این ندیده بودم، ولی پارسال که برای کارهای خوابگاهم رفته بودم بهشتی یه سر به دانشکدهی برق و کامپیوترشونم زدم نگارو ببینم. اون روز جولیک پست گذاشته بود تو نمازخونهی دانشکده داریم کد میزنیم. بعداً کاشف به عمل اومد اون لحظه که من جلوی آسانسور همکف بودم، ایشونم اونجا بودن. اولین مجازیا و بلاگرایی که از نزدیک دیده بودمشون همدانشگاهیام بودن (به جز شنهای ساحل که همدانشگاهی نبودیم، ولی دایی محترمش استادراهنمای هماتاقیم بود :دی). اسنک به دست از قطار پیاده شدم. از قبل برنامهای برای اولین دیالوگهامون در آغازین لحظههای دیدار نداشتم. پس بیمقدمه نشستیم به خوردن اسنکها. حرف زدیم و بعدشم جعبهی فیلای جولیکو باز کردیم. جعبهی نیمهجانی که ششصد کیلومتر راهو کوبیده بود و اومده بود تهران و همهی این شش روز هم تو کیفم بود. محتوی شش قلاده! فیل بندانگشتی! که اسم شش تا ایستگاه x1 تا x6 رو با دلیل و منطق روشون گذاشتیم. بعد دو بسته پاستیل مهندسی و زبانشناسانه به علاوهی نیم متر مارشمالو تقدیمم شد که موجبات ذوقمو فراهم کرد. ولیکن اصن فضا فضای عزیزمگویی و وای گلم مرسی و فدات و قربونت و بوس نبود. نمیدونم چرا اصن بهش نمیومد اینا رو بهش بگم. سعی میکردم رسمی نباشما، ولی یکی تو ناحیهی فرونتال مغزم نشسته بود و هر چند ثانیه یه بار یادآوری میکرد جدی باش. رسمی باش. چرت و پرت نگو. در پایان یادی کردیم از بانوچه که دو روز دیگه تولدشه. یادداشتی نوشتیم براش که سند مکتوبی باشه جهت یادبود وی. عکسی هم گرفتیم از یادداشت مذکور تا برای متولد عزیز ارسال گردد. ارسال گردیدنشو گردیده، ولیکن سین نشده هنوز. بانوچه اگه صدای منو میشنوی سینش کن :دی
۷۴. میدونید که تهران الان شلوغ پلوغه و نمیشه از هر مسیری رفتوآمد کرد. به همین دلیل، این چند روزه جرئت نکردم برم انقلاب و ولیعصر. هر چند روز آخری که امروز باشه مجبورم برم و خواهم رفت. کار مهمی دارم. دیروز برای علی (تقریباً یکساله) و نرگس (دقیقاً ششماهه) میخواستم اسباببازی بخرم و نتونستم. صبم منیره نتونست بیاد شریف. اوضاع قمر در عقرب بود. خدا بگم چی کارشون نکنه که تظاهرات کردنم بلد نیستن :| بله عرض میکردم. من ولی به هر حال باید میرفتم و کتابای کتابخونه رو پس میدادم. نشستم از همهشون عکس گرفتم. نمیتونستم با خودم ببرم تبریز یا کپی کنم. اولاً به اسم خودم نبودن و دو هفته بیشتر نمیتونستم امانت ببرم. از اونجایی که یکی از کتابایی که میخواستم نبود و دست یکی امانت بود، فهمیدم حداقل یکی هست اونجا که لابد اونم کنکوریه و بعید نبود همینایی که دستم بودو رزرو کنه و نتونم تمدیدشون کنم. هم اینکه سنگین بودن، هم اگه کپی میکردم باز سنگین بودن. هشت جلد کتاب، میانگین هر کدوم سیصد صفحه. عکس گرفتم از همهشون :| زیرا که شهرمون از این کتابا نداشت و کلی دنبالشون گشته بودم بخرم و گشتم نبود، نگرد که نیست. سه تاشو از طبقهی اول کتابخونه گرفته بودم پنج تاشو از طبقهی دوم. اون سه تای طبقهی اولو تحویل کتابخونه دادم. آقاهه نگاه به سیستم کرد و گفت ۳۳۶ روز تأخیر داری. فکر کردم چون زود بردم پس بدم شوخی میکنه. لبخند زدم و چیزی نگفتم. جملهشو تکرار کرد. دیدم نه، کاملا جدی و طلبکاره. گفتم من اینا رو شنبه گرفتم. یادتون نیست دوستم اومد به اسم خودش برای من گرفت؟ گفت به هر حال ۳۳۶ روز تأخیر داری! گفتم آقااااا شما تاریخ تحویلو یه سال پیش زدی آخه. گفت خب چون یه سال پیش گرفتی. من دیگه حرفی نداشتم واقعاً. عجله هم داشتم و ناهار خونهی مطهره دعوت بودم و دیرم شده بود. گفتم واقعاً نمیتونم بیشتر از این توضیح بدم و قانعتون کنم. و رفتم طبقهی دوم. مسئول اونجا تاریخ این پنج تا رو درست نوشته بود. برگشتم به آقای طبقهی اول گفتم آقای طبقهی دوم تاریخ شنبه رو زده و شما شنبهی پارسالو لابد. لطفاً تصحیح کنید که بعداً مشکلی برای دوستم که کتابا به اسم اونه پیش نیاد.
۷۵. تو همون کوچهای که بند ۵۱، ساعت ۱۸:۳۴ نرگسو دیده بودم، دوباره نرگسو دیدم. این بار ۱۲ ظهر، در حالی که داشتم میرفتم کتابخونه کتابا رو تحویل بدم. اگه قرار میذاشتیم سر کوچهی منتهی به دانشگاه فلان ساعت همو ببینیم باید چند ماه قبلش برنامهریزی میکردیم.
۷۶. ساعت ۸:۵۸ سهشنبه. از بستهی یه هفتهای همراه اولم ۱۸ مگ مونده. همین الان یهویی پنج گیگ ایرانسل خریدم. ایرانسلی شو! دنیاتو تغییر بده :|
۷۷. رفته بودم ایرانداک گواهی یا سابقهی کارمو بگیرم. ظاهراً رئیسم ناخوش احوال بودن و نیومده بودن. وقتی زنگ زدم که من ایرانداکم و رسیدم کلی عذرخواهی و ابراز شرمندگی کرد. آخه خودش این روز و ساعت رو پیشنهاد داده بود. دیگه نشد ببینمش. یه کم زود رسیده بودم و میخواستم برم شیرینی فرانسه، یه چیزی هم بگیرم براش دست خالی نباشم. خوب شد منیره به موقع رسید ایرانداک و دیگه نرفتم برای شیرینی. کادوی جغدیمم آورده بود. برای مصاحبهها به درد میخوره یه همچین گواهیایی. که خب موند برای یه وقت دیگه که بیام تهران.
۷۸. ساعت ۱۴، سهشنبه. برای یه مأموریت فوق سرّی اومدم دانشگاه الزهرا. دانشکدهی ادبیاتم الان. به راستی که دانشگاهشون شبیه دبیرستان دخترونه است.
۷۹. ساعت ۲۰:۲۶، یکشنبه. مطهره: فردا کى میاى ایشالا؟ من: چه ساعتی خونهای؟ صبح میرم شریف منیره رو ببینم و بعدش آزادم. مطهره: ناهار منتظرت باشم دیگه؟ من: خیلی دوست دارم ناهار باهم باشیم ولی از صمیم قلبم نمیخوام به زحمت بیفتی. مطهره: نه عزیزم من با بچه اصلا نمیتونم تدارک آنچنانى بچینم. نگران نباش. ساعت چند با منیره قرار دارى؟ میخوام ببینم کى حدودا منتظرت باشم. من: ۱۰ میخوایم باهم املت بزنیم :دی شما کی ناهار میخورین؟ تا یک برسم خوبه؟ مطهره: خوبه. منتظرم. منیره هم اگه میومد بیارش. من: بهش گفتم. به نرگس و نگار و مریم هم گفتم میام خونهتون. گفتن خیییلی دوره. من میام بعد بهشون میگم که دور بود یا نه. چون زهرا این سری نتونست بیاد خونهی نرگس، ایشالا اسفندم میخوایم دور هم باشیم. اون موقع میایم میبینیمت.
۸۰. ساعت ۲۱:۳۰، من: فردا خونهای دیگه؟ ایشالا اول میام مطهره رو ببینم، بعد از ظهر باهم میایم خونهی شما دور هم باشیم. مامان نرگس: خیلی خوشحال میشم. خوش میگذره حتما.
۸۱. ساعت ۱۲:۱۰، دوشنبه. درحالیکه گیر مسئول حواسپرت کتابخونه افتادم و هیچ جوره حاضر نیست متوجه بشه من این کتابا رو یه سال پیش نگرفتم و پریروز گرفتم، من: یه کم دیر میرسم مطهره. انقلاب تا آزادی شلوغ بود. منیره هم نتونست بیاد دانشگاه. دنبال قاب عکسم. عکسشونو چاپ کردم که بذارم تو قاب. طرفای شما همچین چیزی پیدا میشه یا برم آزادی؟ مطهره: قاب عکس اینجا نه ولى وردآورد داره که بلد نیستی. شلوغ کردن باز؟
۸۲. ساعت ۱۲:۳۱. من: ایستگاههای متروی طرفای انقلابو بستن کلا. الان استاد معینم اینجا عکاسی زیاده. از اینجا میگیرم. وردآورد که پیاده شدم بیام بیرون سوار چی بشم؟ مطهره: اتوبوساى شهرک دانشگاه.
۸۳. ساعت ۱۳:۳. مطهره: کجایی؟ من: من هنوز آزادیام. قاب عکس پیدا نکردم.دارم میام از ورداورد بگیرم. مطهره: ورداورد اتوبوساش فرق داره با شهرکااا گم میشى یه وقت.
۸۴. ساعت ۱۳:۸. من: الان متروام دارم میام سمت ارم سبز. آزادی پر ماشین پلیس بود. ترسیدم انقلاب برم. خیلی بد شد. تو ناهارتو بخور یه دورم با من میخوری. مطهره: حواست باشه قطاراى تندرو رو سوار نشى. من: اتفاقا میخواستم تندرو سوار شم زود برسم :))) یادم نبود نگهنمیداره وسطا. الان ارم سبزم. پرسوجو میکنم از ملت ببینم عادیه یا تند. مطهره: ورداورد میرى؟ من: وردآورد از ایستگاه متروش خیلی دوره؟ خب شهرک سوپری و قنادی هم نداره ینی؟ از شانس خجستهی من قطار الان تندروئه و باید منتظر بعدی بمونم. مطهره: نه دور که نیست. قنادى، ورداورد داره. سوپرى داره شهرک. برای من چیزى نخریا. ماشینم ندارم امروز که بیام دنبالت باهم بریم. من: حالا بذار مسیر بدون ماشینو یاد بگیرم سری بعد با ماشین میام. برای تو یه بسته شکلات گرفته بودم که از فرط گرسنگی چند تا شو خودم تو مترو خوردم :)) مطهره: :)) همون شکلاتو ببر براشون. خودتو اذیت نکن. دیگه ورداورد نرو. من: نه آخه من میخوام خودمو اذیت کنم :دی این شکلاتا تا برسن شهرک تموم میشن.
۸۵. ساعت ۱۴:۷، من: مطهره من الان وردآوردم. میرم سوار اتوبوس شهرک شم. گاو و گوسفند و شترارو آماده کن.
۸۶. ساعت ۱۴:۲۳، رسیدم و پیاده شدم.
۸۷. ساعت ۱۵:۳۳، مامان نرگس: سلام عزیزم کجایی پس؟ من: سلام. خونهی مطهره. علیو یه ساعت بخوابونیم میایم. خسته است خیلی بیقراره. مامان نرگس: خب بیاید اینجا بخوابونیدش. من: خیلی بدخوابه داره زمین و زمانو به هم میریزه.
۸۸. ساعت ۱۵:۴۵، از مطهره آدرس چند تا سوپری رو گرفتم برم برای مامان نرگس یه چیزی بگیرم. قاب عکس و اسباببازی برای بچهها که نشد، گفتم لااقل یه جعبه شیرینی و شکلات بگیرم. بیشتر مغازهها بسته بود از شانس من. خوشبختانه روز قبلش برای مطهره شکلات گرفته بودم و مطهره میگفت بیا همینو ببر برای مامان نرگس :دی نمیخواست زحمتم بشه و برای یه جعبه شیرینی برگردم این همه راهو. ولی خب برگشتم :دی و اولین سوپری بسته بود. یه کم پایینتر، یه سوپری دیگه بود که باز بود خدا رو شکر.
۸۹. ساعت ۱۶:۱۶، اسمس دادم مطهره که باورت میشه اون سوپریه بسته باشه؟ علی خوابید؟ مطهره: نه. بیا. کجایی؟ من: تو راهپله. همکف. الان میرسم. نمازم مونده هنوز. بخونم بعد بریم.
۹۰. ساعت ۱۶:۵، منیره: امروز الان جایی هستی که حدود یک ساعت اونجا باشی بتونم برات بفرستم جغدتو؟ بازم معذرت میخوام که امروز نتونستم بیام. من: تا شش شهرک دانشگاه شریفم پیش مطهره. بعدشم تا هفت تو متروام. کاش خودتم میتونستم ببینم. برای جغد که نیومدم تهران. منیره: عب نداره ایشالا یه وقت دیگه همدیگه رو میبینیم. شاید من اومدم تبریز. میترسم این یکیم ندم الان بهت، بمونه رو دستم (پارسال یه لیوان جغدی برام خریده بود و انقدر نرفتم بگیرمش که خودش استفاده کرد).
۹۱. ساعت ۱۶:۱۶، منیره: خب پس آدرس اونجا رو به علاوه لوکیشنشو برام بفرست من میفرستم برات. فکر کنم نیم ساعت بعد ارسالم برسه دستت. من: آدرسش دوره برات. وردآورده. غرب تهران. من فردا ساعت ۱۱ ایرانداکم. چهارراه ولیعصره. بفرست اونجا. یا خودت بیا. اصن بگو خودم بیام شرکت. منیره: خب پس فردا حدود ساعت ۱۱ همونجا میرسونم دستت. حالا یا خودم میام یا میفرستم برات. ما که جامون تو دانشگاهه ولی خیلی روزا اونجا نیستم. من: اگه رفتی دانشگاه بگو من بیام پیشت، چون تا ۱۱ بیکارم اگه نه که میسپرم به نگهبان ایرانداک که تحویل بگیره. تا ۱۲ اونجا پیش دکتر ب. ام.
۹۲. ساعت ۶:۴۶، صبح سهشنبه، سحر: «سلام نسرین جونم، خوبی زیباا؟ کلاسمون امروز تشکیل نمیشه. رو این حساب، با توجه به جو انقلاب فکر نکنم دیگه دانشگاه بیام. از امروز میرم کتابخونه ملی. فردا یا هر روز دیگهای که اونجا بودی بیا ببینمت». باهم قرار صبونه داشتیم از شنبه. ولی به خاطر شلوغیا هی قرارمون کنسل شد و عقب افتاد. جواب دادم: «سلام خانومی. صبحت به خیر. بمونه یه وقتی که اوضاع آروم بشه. دوستت دارم». و چنین پاسخ داد: «باشه. من بیشتر دوستت دارم». دوشنبه صبح با منیره هم قرار صبونه داشتم که به خاطر شلوغیا کنسل شد و قرار شد سهشنبه ایرانداک چند دیقه همو ببینیم و جغدمو ازش بگیرم.
۹۳. ساعت ۸:۳۵، صبح سهشنبه، من: امروز میتونیم همو ببینیم الهام؟ یا هنوز کارات تموم نشده و بمونه برای بعد؟ الهام: نمیدونم، شاید تا قبل از ۱۱ تموم شه، شایدم تا قبل از ۱. الان میتونی بیای پست میدون ولیعصر؟ دستبندات امانتن، امروز بهت بدمشون.
۹۴. ساعت ۸:۵۶، دارم وسایلمو جمع میکنم. از دخترخاله اینا که خداحافظی کنم دیگه برنمیگردم خونهشون. کارای امروزمو که انجام بدم میرم راهآهن. من: الهام همین الان نمیتونم. وسیلههامو جمع نکردم هنوز. ولی اگه تا ۱۰ اونجا باشی میام. الهام: فکر کنم تا ۱۰ هم هستم. محض احتیاط، إن شاءالله ۹.۵ دوباره اعلام وضعیت میکنم. من: خوبه. منم تا نه و نیم میتونم وسیلههامو جمع کنم. قراره برم تئاتر شهر. الهام: یعنی یه قرار دیگه هم همون ساعت داری که به خاطرش باید بری تئاتر شهر؟ یا همون ساعت ۱۱ ایرانداک رو منظورت بود؟ سؤالم در راستای اینه که یه وقت اخلالی در برنامههات ایجاد نکرده باشم. من: نه. ایرانداک ایستگاه تئاتر شهر مترو هست. ساعت ١١ باید برم ایرانداک.
۹۵. ساعت ۹:۲۸، الهام: روی صندلیای انتظار طبقه اول نشستم. ۱۷ نفر مونده تا نوبتم بشه. وقتی جواب اولین اساماس امروزتو دادم، ۶۳ نفر مونده بود تا نوبتم بشه.
۹۶. ساعت ۹:۲۹، الهام: الان ۱۵ نفر مونده تا نوبتم بشه.
۹۷. ساعت ۹:۳۴، الهام: ۱ نفر مونده تا نوبتم بشه.
۹۸. ساعت ۹:۳۹، الهام: نوبتم شد.
۹۹. ساعت ۱۰:۳، منیره: من حول و حوش ۱۱ شایدم مثلا ۵ یا ۱۰ دقیقه زودتر میام چهارراه ولیعصر. این ایرانداک کجاشه که بیام اونجا دو دقیقه ببینمت؟ من: چشمی بلدم. خروجی پنج یا شش مترو سمت انقلابه. دارم با مترو میام من. منیره: باشه پس میبینمت. حدودا چه ساعتی میرسی؟ من: ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از سمت دروازده دولت میام با خط ارم سبز.
۱۰۰. ساعت ۱۰:۱۲، الهام: اگه از متروی میدون ولیعصر میری تئاتر شهر، فکر کنم قرارمون تو مترو باشه بهتره. البته فکر کنم تو با خط تجریش-کهریزک (خط ۱) تو دروازه دولت خط عوض میکنی به سمت تئاتر شهر، که در اون صورت همون متروی تئاتر شهر هم میشه همو دید و دوباره برگردم پست و دانشگاه تهران. هنوز کارم تو پست تموم نشده. من: به کارت ادامه بده ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از دروازده دولت میام (پیامی که برای منیره فرستاده بودمو براش کپی کردم). الهام: ده دقیقه به یازده رو منظورته البته فکر کنم. باشه، إن شاءالله. جلسهی ایرانداک ساعت ۱۳ تموم میشه؟ آخه اینجا شناسنامهم رو ازم گرفتن، تا پسش نگیرم نمیخوام اینجا رو ترک کنم چون از بس بینظمن و همچنین از بس شلوغه که میترسم گم بشه، و مطمئن نیستم که تا ساعت ده دقیقه به یازده شناسنامهم رو بهم میدن یا نه. من: اونجا حداکثر کارم یه ساعت طول میکشه. بعد خودمو تا ۲ میرسونم الزهرا. الهام: آره جلسهی ۲ تا ۴ الزهرا رو یادمه. باشه، ۱۲ هم خوبه فکر کنم. البته اینجا فکر کنم کارم داره تموم میشه. دقیقترش پنج دقیقه دیگه مشخص میشه.
۱۰۱. ساعت ۱۰:۳۶، من: منیره من رسیدم. تو مسیرتو با مترو ادامه میدی؟ برم بیرون سمت ایرانداک یا بمونم تو مترو؟ منیره: نه من با بیآرتی میام از سمت انقلاب. بیا بیرون. من ۱۰ دقیقه دیگه میرسم.
۱۰۲. ساعت ۱۰:۴۱، الهام: خب کار دومم تو پست، انجام شد. الان از متروی میدون ولیعصر میرم متروی تئاتر شهر، منتظرت میشینم.
۱۰۳. ساعت ۱۰:۴۵، من: الهام رسیدم. دارم میرم بیرون. صبح نشد منیره رو ببینم، داره با بیآرتی میاد اونم. الهام: من با مترو دارم میام. پس منم میام بیرون. بیآرتی آزادی-تهرانپارس یا راهآهن-تجریش؟ من: تهرانپارس. خروجی شش. الان رسیدم بیرون و آسمونو دیدم. الهام: البته من چون از خط قائم-آزادگان تردد نمیکنم، سمت قطارو اشتباه گرفتم فلذا دیرتر میرسم! ولی قبل از ۱۱ میرسم دم ایرانداک. یعنی مستقیم میرم دم ایرانداک.
۱۰۴. ساعت ۱۰:۵۱، من: منیره من از خروجی شش اومدم بیرون و یک دقیقه پیاده اومدم و الان جلوی ایرانداکم.
۱۰۵. ساعت ۱۰:۵۳، الهام: هنوز قطار نیومده، اگه نرسیده بودم، برو جلسهی ایرانداک رو. فوقش دوباره ۱۲ میام دم ایرانداک! من حساب کردم دیدم یازده و دو سه دقیقه میرسم دم ایرانداک، که خب دیره. فلذا میرم بقیهی کارای اداریم رو تو دانشگاه تهران انجام میدم و میام تئاتر شهر (اگه قراره از تئاتر شهر بری توحید و الزهرا)
۱۰۶. ساعت ۱۱، من: الهام منیره رسید و جغدشو داد و داره میره. دکتر ب. هنوز نیومده. میای؟ الهام: من همون پنج دقیقه به یازده از متروی میدون ولیعصر بیرون اومدم و الان تو بلوار کشاورزم، فلسطین. اگه برگردم، دیر میرسم و فایده نداره چون اون موقع به احتمال زیاد جلسهت شروع شده و اون جوری نه میتونم ببینمت و نه کار خودمم انجام نمیشه. إن شاءالله بعد جلسهت همو میبینیم. متروی تئاتر شهر خوبه؟
۱۰۷. ساعت ۱۱:۶، با دکتر ب. تماس گرفتم و متوجه شدم یه کم حالش خوب نیست و نیومده ایرانداک. کلی عذرخواهی کرد که یادش رفته بهم اطلاع بده کنسل شدن قرارمونو.
۱۰۸. ساعت ۱۱:۱۳، من: الهام دکتر ب. نبود. زنگ زدم خواب بود انگار. گفت مریض بودم یادم رفت بگم. حالا من بیام سمت تو؟ تا ۲ کلی وقت دارم. دقیقا کجا باید بیام؟ الهام: متأسفانه نمیدونم دقیقا کجا باید بیای، چون دانشگاه تهران خیلی بینظمه و معلوم نیست کار من دقیقا تو چه بخشی میتونه حل شه. الان ساختمون مرکزی دانشگاه تهران تو سر خیابون قدس تو بلوار کشاورزم.
۱۰۹. ساعت ۱۱:۱۶، دارم میرم سمتی که الهام گفت. وقتی از جلوی مغازهها رد میشم و قاب عکس و اسباببازیا رو میبینم با حسرت نگاشون میکنم که چرا من دیروز ترسیدم و نیومدم از اینجا بخرم اینا رو. یه ماشین خوشگل و یه عروسک طلب علی و نرگس و یه قاب عکسم طلب مامان نرگس برای عکس بدون قابشون. اگه میدونستم اینجوری میشه رو تخته شاسی یا مگنت چاپ میکردم.
۱۱۰. ساعت کمی قبل از ۱۱:۲۹، یه موتوری یه چیزی گفت دور از شأن و شخصیت من؛ و رفت. شأن و شخصیت خودش که معلوم بود چقدر پست و اسفناکه. دعا کردم چند متر اون طرفتر با کله بره تو جوب و دست و پاشم اگه نشکست فکّش بشکنه یه مدت نتونه صحبت کنه. نمیدونم دعام مستجاب میشه یا نه.
۱۱۱. ساعت ۱۱:۲۹، من: الهام من الان خیابان قدسم. دم در دانشگاه. بخوام بیام تو راه میدن یا چه کنم؟
۱۱۲. حدودای یازده و نیم، بیست دیقه به دوازده چشممون بالاخره به جمال هم روشن شد. اول رفتیم بقیهی کارای اداری الهامو انجام بدیم و بعدش نشستیم همکفِ اونجا و الهام از سه تا دستبند جغدی که قولشو بهم داده بود رونمایی کرد. با مصیبت و مکافات و سعی و تلاش فراوان و با کمک و همفکری هم، هر سه تا دستبندو بستیم به دستم و تا متروی انقلاب باهم بودیم.
۱۱۳. ساعت ۱۲:۳۴، به ریحانه اسمس دادم (مرده شور بیاد تلگرامو ببره که اسمسهای این یه هفته ورشکستم کرد) من امروز برمیگردم شهرمون. نتونستم برم شریف یا فرهنگستان. اینا نمونهسوالات پایانترم ریاضی و فیزیکه. اگه بدم به دوستای تهرانی بیارن شریف یا فرهنگستان، یه ماه دیگه شاید بیارن. بدم به دوستم؟ گفت بله بله بدین. کتابایی رو که باید میرسوندم دست ریحانه (دختر آقای ر.) دادم به الهام که هر موقع فرصت کرد ببره شریف. توحید از هم خداحافظی کردیم. باید با بیآرتی خودمو میرسوندم پل مدیریت و از اونجا ده ونک و الزهرا.
۱۱۴. ساعت ۱۳:۱۶، الهام: بیآرتی مورد نظرو پیدا کردی؟ پایانه افشار-ترمینال جنوب رو باید سوار شی، به سمت پایانه افشار. و برگشتنی (یادداشت نگارنده: برگشتنی قیده و منظور الهام وقتیه که دارم از الزهرا برمیگردم) هم میتونی با همین بیآرتی بیای متروی توحید و بری راهآهن. از توحید به راهآهن رو بلدی یا بگم؟ من: آره. یه ایستگاه مونده تا پل مدیریت. الهام: خوبه پس دیرت نشد. سفرت هم به خیر و سلامتی :)
۱۱۵. ساعت ۱۳:۵۶، من: رسیدم الزهرا و اول رفتم نمازمو بخونم. موقع وضو باز کردم دستبندامو. دستبندایی که با کلی زحمت بسته بودیم.
۱۱۶. نمازخونهشون جهت قبله رو مشخص نکرده بود. اول فکر کردم به چهار جهت بخونم. یکیش درست از آب درمیاد بالاخره. بعد دیدم فرصت کمه و تصمیم گرفتم با جهت سایه و نور خورشید قبله رو پیدا کنم که خب هوا بارونی بود و خورشید اصن معلوم نبود. رفتم بیرون که از نگهبان دم در بپرسم. یه دختره تو نگهبانی بود و خود نگهبان نبود. ازش پرسیدم و وقتی برگشتم دیدم یه دختره هم داره نماز میخونه. همون جهتی که دختر توی اتاق نگهبانی بهم گفته بود.
۱۱۷. شاید باورتون نشه ولی یکی از موضوعاتی که من و جولیک داشتیم در موردش بحث میکردیم این بود که شهید باهنر خوشتیپه یا شهید بهشتی. بعد من میگفتم شهید بهشتی منو یاد آلمان میندازه :دی
۱۱۸. ساعت ۱۶:۲۵، سهشنبه. من میگم فوبیای اتوبوس و بیآرتی دارم شما باور نکن. ینی حاضرم تا اون سر دنیا با مترو برم و سوار تاکسی و اتوبوس نشم. اصن هر چیز چهار چرخی اعصابمو خرد و خاک شیر میکنه. جلسه که تموم شد، از ملت پرسیدم از الزهرا تا راهآهن چجوری باید برم؟ گفتن با بیآرتیای ترمینال جنوب. سه و ربع سوار شدم و به قول خودمون «ها گت کی یتیشجاخسان!». ینی هی برو که برسی :)) از ایستگاههایی رد شدیم که حتی اسمشونم به گوشم برخورد نکرده بود. یکیش کمیل بود. بقیه یادم نموند. بعد از یک ساعت، حتی بیشتر، از راننده پرسیدم هنوز نرسیدیم راهآهن یا رد کردیم یا من اشتباه سوار شدم؟ همه چی برام نامأنوس بود. گفت راهآهنو رد کردیم و شوشم رد کردیم حتی. داشت مسیر برگشت با اتوبوس و تاکسی رو میگفت بهم، که پنج دیقه بیشتر نیست. شوش مولوی راهآهن که یادتونه؟ شین میم ر :دی ولیکن اومدم متروی ترمینال جنوب، دارم میرم سمت تجریش که از ایستگاههای شوش، محمدیه (مولوی سابق)، خیام، پونزده خرداد، امام خمینی، سعدی رد شم و دروازه دولت خط عوض کنم سمت ارم سبز و فردوسی رو رد کنم برم تئاتر شهر پیاده شم و دوباره خط عوض کنم سمت آزادگان که برم منیریه و رازی و بعدشم راهآهن. وبلاگ یه همچین اسکولی رو میخونید شماها. ولی خب از اونجایی که بلیتم برای ۶ه، بد نشد. میرفتم راهآهن حوصلهام سر میرفت. واگنا خلوته و جا برای نشستن هست خوشبختانه.
۱۱۹. ساعت ۶:۱۵، صبح چهارشنبه. در شهری به نام گوگان، و نه گرگان، برای ادای فریضهی نماز صبح نگهداشته و در همین حین منیره یه شعر فرستاده که بیت چهارمش سخته (و من در عالم خواب و بیداری فکر کردم مصرع چهارم منظورشه). گفته ویس بفرستم. ولیکن ملت خوابن و دارم آوانگاری میکنم براش.
من: الان تو قطارم ملت خوابن. صبح میخونمش برات.
ke har ke ra to begiri ze khishtan berahani
منیره: بیت چهارم نسرین
من: آهان. مصرع چهارم خوندم تو عالم خواب. تلفظ نظره مثل لحظه است. نگهداشتن برای نماز صبح. یه چند دیقه رفتم پایین. برای همین دیر جواب دادم.
chonan be nazreye aval ze shakhs mibebari del
ke baz minatavanad gereft nazreye sani
ینی یه جوری در نگاه اول دلبری میکنی که کار به نگاه دوم و سوم نمیرسه. طرف از دست میره دیگه.
۱۲۰.
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل
که باز مینتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
۱۲۱. ۷:۳۰، راهآهن تبریز
۱۲۲. ۷:۴۵، با بیآرتی میرم. گم نشم و آبرسانو رد نکنم صلوات...
۱۲۳. ۷:۵۰. نشسته بودم. یه خانوم مسن سوار شد که جا برای نشستنش نبود. تا بلند شم جامو بدم بهش یه نفر دیگه پیشدستی کرد. والسابقون السابقون. اولئک المقربون!
۱۲۴. هر دو دیقه یه بار از همین خانوم مسنی که جا برای نشستنش نبود و الان کنار من نشسته میپرسم تا آبرسان خیلی مونده؟ جواب میده خیلی!
۱۲۵. ۸:۲۰. رسیدم، پیاده شدم و دارم از سنگکفروشی روبهروی برج بلور سنگک میخرم. این اولین باره که تو شهر خودمون سنگک میخرم.
۱۲۶. ۸:۳۵. خونه.
پایان
تا سهشنبه اینجام و پست جدید منتشر نمیشه. همین پستو هر چند ساعت یه بار ویرایش و تکمیل میکنم. برای افزایش ضریب امنیت و اطمینان، اینکه کجا میرم و چی کار میکنمو با چند ساعت تأخیر و پس از ترک موقعیتم خواهم نوشت تا خوانندگان پیش از من در محل حضور نیابند و شناساییم نکنن :دی
زمستون بود. تالارِ؟ کدوم تالار بود اینجا؟ فکر کنم تالار سه. چهارمین تالار از سمت راستِ درِ ورودی. همیشه وقت بیدار شدن و صبحانه خوردن و حاضر شدنمو جوری تنظیم میکردم که به موقع سر کلاس باشم. به موقع ینی نه دیر، نه زود. خارجکیا میگن آنتایم. ساعت هفت و بیست و نه دقیقه است و یک دقیقهی دیگه استاد درسو شروع میکنه. استاد صددرصد دلخواهم، که بین درسش چند دقیقه بهمون وقت استراحت میداد و تو این فاصله حرف میزد برامون. نصیحت، قصه، حکایت، خاطره، آیا میدانید و حتی شعر. یه بار گفت بچهها گلهای زندگی نکنید. کاری به بقیه نداشته باشید که چون فلانی فلان مسیرو رفت منم برم پشت سرش. خودمون تصمیم بگیریم و مسیرمونو خودمون انتخاب کنیم. قرار نیست همهی نمره بالاها و رتبههای بهتر پزشکی و حقوق و برق بخونن. بقیهی رشتهها هم به آدمای باهوش نیاز دارن. برین اونجاها رو پر کنین.
داشتم مکتبخونه رو شخم میزدم و تحقیق و تفحص میکردم درسایی که به دردم میخورن و بهشون علاقهمندم رو دانلود کنم ببینم باسواد شم معلوماتم بره بالا که یادم افتاد اون ترم که اِلِک۲ و اسدی و آمار داشتم یه عده با دوربین و میکروفون و تجهیزات میومدن کلاسمون و جلساتو ضبط میکردن و لابد میبردن میذاشتن سایتشون. اون موقع هنوز این مکتبخونه رو خوب نمیشناختم.
هویجوری شانسکی یکی از فیلمای آمار و احتمالو دانلود کردم تجدید خاطرهای بشه برام که یهو یه لبخند پهن نشست رو صورتم. ما تصور شفاف و دقیقی از دانشگاههای دههی هفتاد و جوّ کلاسهای پدر و مادرامون نداریم. جز اون چند سکانسی که از ریختن و پخش و پلا شدن جزوه و عشق و عاشقی تو فیلما و سریالا دیدیم و میبینیم. که افسانهای بیش نیست :دی. الان من میتونم اینو نشون نوههام بدم بگم ببین، ببین منو. این منم ننه. بعد آه بکشم و بگم اینجا بیست سالمه. اونا هم بگن تکون نخوردی عزیز :دی
صبح داشتم سوالهای سالهای قبل کنکور دکتری و ارشد علوم شناختی رو پرینت میکردم که کاغذای باطلهم تموم شد. نمیتونم صبح تا شب و شب تا صبح پشت لپتاپ بشینم و پیدیاف بخونم. چشام اذیت میشه. کم نیست؛ شش هفت سری سوال، هر کدوم پنجاه شصت صفحه است. حیفم هم میاد برای یه همچین چیزایی کاغذ پشت و رو سفید استفاده کنم. یه بار بیشتر که قرار نیست بخونم سوالا رو. پرینتامو نصفه گذاشتم و شال و کلاه کردم برم بیرون.
ساکت بودم. نمیدونستم چه جوری بهش بگم. این تصمیم به نفع هردومون بود. برای آخرین بار نگاش کردم و هنوز ساکت بودم. اونم ساکت بود. تو خودش بود. گفتم نمیدونستم تهش اینجوری میشه. متأسفم؛ ما به درد هم نمیخوریم. بهتره بیشتر از این ادامه ندیم. این برای هردومون بهتره. به هر حال یه جایی باید تموم میشد. اینجا همونجاست. قبول دارم که من تو انتخابم اشتباه کردم؛ ولی تو هم بیتقصیر نبودی. میتونستی همون موقع که دیدمت و همون موقع که خواستمت و همون موقع که انتخابت کردم بهم بگی که اونی نیستی که فکر میکنم. سرشو بلند کرد و زل زد تو چشام. سرمو انداختم پایین. گفت پس نمیدونستی تهش اینجوری میشه... کدوم تَه؟ اینجا تهش نیست! تو داری جا میزنی. اول راه داری ولم میکنی. سرمو بلند کردم و گفتم اینجا و الان نه اول راهه، نه وسط راه. آخرشه. متأسفم. من نمیتونستم بیشتر از این ادامه بدم. واقعاً نمیتونستم. حضورت آزارم میده. نمیخوام باشی. نمیخوامت. ما همدیگه رو نمیفهمیم؛ درک نمیکنیم همو. اصن قبول نداریم همدیگه رو. من سعی کردم که بفهممت، ولی نشد، نتونستم، نخواستی. پیچیده بودی. زیادی پیچیده بودی. مترجم، خوب ترجمهت نکرده بود. پر از غلط املایی و نگارشی و ویرایشی بودی. بار علمی چندانی هم نداشتی. بهتره دیگه ادامه ندیم. با بغض گفت نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ گفتم نه. دلیلی نداره باهم بودنی رو ادامه بدم که هر لحظهش به تموم شدن فکر میکنم و مدام از خودم میپرسم کِی تموم میشه. هر بار ورقت زدم چشمم به شمارهی صفحه بود که ببینم کی تموم میشی. تموم هم نشدی بالاخره. ساکت بود. یه کم نزدیکتر رفتم و آروم تو گوشش گفتم «سعی نکن به زور خودتو توی کتابخونهی کسی جا کنی. چون جا نمیشی؛ مچاله میشی». ساکت بود. گرفتمش سمت آقای کتابفروش و گفتم من این کتابو دو ماه پیش ازتون گرفته بودم. فکر میکردم از منابع امتحانه و به درد کنکورم میخوره؛ اسمش که اینجوری نشون میداد. ولی به دردم نخورد. تا نصفه خوندم و دیگه نتونستم ادامه بدم. اونی که فکر میکردم نبود. به درد من که نخورد، آوردمش بذارین اینجا؛ شاید یکی بخوادش. الکی تو کتابخونهی من خاک بخوره که چی بشه. کتابو ازم گرفت و یه نگاه به جلد و قیمتش کرد. طرحوارههای شناختی و باورهای بنیادین در مشکلات روانشناختی. نشست روی صندلی و داشت صفحاتشو ورق میزد. منم سرگرم کتابای توی قفسه بودم. نمیخواستم نگاهم به نگاه ملتمسانهش بیافته که نگهش دارم. من بریده بودم. اونم باید میبرید. بست و گذاشت روی میز و گفت هزار و پونصد میخرمش. جا خوردم. گفتم اینی که میگین حتی نصف نصف قیمت روی جلدشم نیست... ولی خب، مهم نیست. به جاش کاغذ باطله بدین. از این آچهارهای یه رو سفید. برای پرینت میخوام.
یه وقتی اومدم با بغض نوشتم تنهام و این سومین شب یلداییه که خونه و در کنار خانواده و جمع چهارده نفرهمون نیستم. و حالا دارم فکر میکنم به یلدایی که تهران نیستم، در کنار دوستام نیستم. به چندمین یلدایی که بازم تنهام. برگشتم خونه و به چهار نفر از اون چهارده نفری فکر میکنم که الان زیر خروارها خاکن و بقیه هر کدوم یه جای دنیا، بیخبر از هم. بازم تنهام. حتی پدر هم رفته سفر. آدما از یه جا به بعد دلتنگ میشن و دیگه دلتنگ میمونن تا ابد. اگه هنوز به اون نقطه از زندگیتون و اون جایی که دلتنگیا شروع میشن و دیگه تموم نمیشن نرسیدید، اگه هنوز میتونید بیدلیل و بادلیل بخندید خوش به حالتون.
راستی اگه یه وقتی زلزله اومد شهرتون و کسایی رو داشتید که یادتون بودن و نگرانتون و جویای حالتون، هم خوش به حالتون؛ ولی اگه یه وقتی زلزلهای اومد یه شهری و کسایی رو داشتید اونجا که نگرانشون شدید و دلتون لرزید با خبر لرزیدن اون شهر و نتونستید خبری ازشون بگیرید و بهشون بگید که چقدر براتون عزیزن و چقدر دوستشون دارید وای به حالتون، وای به حالتون، وای به حالتون...
+ امشب یه کم بیشتر از بقیهی شبا دلتنگم؛ همین.
منو به حال من رها مکن
منی که دل بریدم از همه
آخرین باری که مشهد رفته بودم اردوی ورودیای شریف بود...
تا چند ساعت دیگه راهی مشهدیم و نائبالزیاره و به یاد همهتون :)
این چند وقتی که فیلمهای مکتبخونه رو میدیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد میگرفتم رو برای خودم یادداشت میکردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم میتونید ببینید.
قسمت 155، بازیِ سنگ، کاغذ، قیچی و فعالیت ناحیهی پاراسینگولیت؟ (این اسمای اجغ وجغ چیه آخه روی نواحی مغز میذارین. خدایی مختصات بدیم بهتر و راحتتر نیست؟ مثلاً ناحیهی 89 و 100 و 587. اینجوری میفهمیم باید 89 میلیمتر بیایم جلو، 100 تا بریم سمت راست و 587 تا بالا. والا به قرآن.) چی داشتم میگفتم؟ همین دیگه. فعالیت این ناحیه رو موقع بازی نشون میده.
قسمت 158. ینی هر چی قسمت تا حالا دیدین و خوندین یه طرف، این قسمت هم یه طرف. میفرمایند اگر روی پلی داغون و در حال ریزش و در موقعیتهایی مثل زلزله و سیل و طوفان (شایدم توفان) و آتشسوزی و خطر و اینا باشیم، اون قسمت از مغزمون که کسی رو دوست داره فعالتر میشه و بیشتر دوست میداریم اونی که کنارمونه. آزمایشها حاکی از آن است که اگه تنهایی روی پلی که در حال تکون خوردنه باشیم ترس رو حس میکنیم و وحشت بر ما مستولی میشه. ولیکن چنانچه با کسی باشیم، هر چقدر هم این فرد کریهالمنظر و کچل و چاق و سیبیلو و بیکار و بیپول و بیسواد باشه، ناحیهی مهر و محبت به اون فرد فعال میشه و عاشقش میشیم. و در ادامه توصیه میکنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسهی اول برید شهربازی و سوار ترن هوایی و تلهکابین بشید و تا میتونید خودتون رو در شرایط خطر قرار بدید. حالا منم از ایناییام که از ارتفاعِ 5 سانتی هم واهمه دارم. واهمه که چه عرض کنم تو بگو وحشت تا سر حد مرگ. اصن یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. هفت هشت ده سال پیش بود فکر کنم. خونهی مامانبزرگماینا بودیم و بچهها رفتن پشت بوم برای چیدن توت. پشت بومشون از اینایی بود که باید تا یه جایی رو با نردبون میرفتی و بقیه رو مرد عنکبوتی طور طی میکردی و خب امید و محمدرضا و پریسا رفتن و من نرفتم و گفتم اصن توت نمیخوام. ملت شیرم کردن که برو تو میتونی و چی کم از اینا داری و خب منم خر شدم و رفتن همانا و اونجا گیر کردن همانا. اونا توتاشونو چیدن و خوردن و من اون بالا جیغ میزدم که منو بیارین پایین و خب نه پام به آخرین پلهی نردبون میرسید و نه اصن جرئتشو داشتم برسونم پامو به نردبون. اونجا اون لحظه آخر دنیا بود و فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیتونم پایین بیام. بابا هم خونه نبود. بابای پریسا و محمدرضا نردبونو بلند کرد رو هوا و نزدیکم کرد و پامو گذاشتم روش و آرومآروم آوردم پایین. غلط کردمِ خاصی تو چشام بود. ینی اگه خورشیدو بدن دست راستم و ماهو بدن دست چپم که سوار تلهکابین شم و امپراطوری شرق و غرب رو بذارن پشت بوم و بگن برو برش دار، هرگز. بعد تو قسمت 164 میگه مهمترین ناحیهای که در هیجان دخالت داره آمیگداله که دروازهی هیپوتالوموس محسوب میشه. ینی تو روحتون با این نامگذاری نواحی. ولی ما نسبت به هیپوتالاموس هشیار و آگاه نیستیم. ینی متوجه میشیم و متوجهِ متوجه شدنمون نمیشیم. مثل این نیست که ببینیم یکی صورتش قرمزه و به این نتیجه برسیم که خشمگین و عصبانیه. در واقع یه اتفاقی میافته، بدون اینکه دلیلشو بفهمیم و متوجه دلیلش بشیم. ینی مثلاً از یکی خوشمون بیاد و نفهمیم چرا چنین شد. بعد میاد آزمایش مردمکِ باز رو مثال میزنه و میگه بدون اینکه خودمون متوجه بشیم و آگاهانه باشه، مردمک باز رابطهی عاطفی جدیتری رو ایجاد میکنه و یه حسی به طرف مقابل میده که طرف مقابل از این حس آگاه نیست، ولی اون حسه رو داره. و در ادامه توصیه میکنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسهی اول که خواستید برید شهربازی و سوار ترن هوایی بشید، مردمک چشمتونم گشاد کنید با لنز و اینا.
مراد، من همین جوری بدونِ ترن هوایی و تلهکابین و با مردمکِ بسته هم دوستت دارم.
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت، بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستارهای، تا صبح میشمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک، بر دیده میگذارمت اما ندارمت
میخواهم ای درخت بهشتی، درخت جان، در باغ دل بکارمت اما ندارمت
میخواهم ای شکوفهترین مثل چتر گل، بر سر نگاه دارمت اما ندارمت
ادامه دارد...
+ فردا چه ساعتی کلاس داری؟
- فردا پنجشنبه است! تازه اربعینم هست. تعطیله.
+ هممم...
مثل همیشه بی آلارم و زنگ بیدار میشم و تا وضو بگیرم لپتاپمو روشن میکنم. نمازمو میخونم و پیامهای تلگراممو چک میکنم. یکی از کانالهایی که برای آشنایی با علومِ شناختی دنبال میکنم یه ویدئو از تِد در مورد مدلهای مغزی گذاشته. دانلود میکنم و میبینم. لهجهی پسره اصلاً شبیه لهجهی خارجیا نیست. فوروارد میکنم برای الهام و ملیکا و میگم فکر کنم ایرانیه. حتی فکر میکنم ترکه. میگردم و اسمشو پیدا میکنم. برمیگردم میبینم کاناله اسم و فامیلشم نوشته بوده و نیازی به حدس و تحقیقات نبود. پسوندِ "لَر" فامیلیش توجهم رو جلب میکنه. با خودم میگم میشه انقدر به همه چی دقت نکنی و گیر ندی؟ از فولدر همیشگی و از بین 425 تا آهنگی که دارم، مدادرنگیِ اِبی رو انتخاب میکنم. "روزا با تو زندگی رو، پر از قشنگی میبینم"، در اتاقمو میبندم و صداشو بلندتر میکنم. میرم سمت تختم پتومو مرتب کنم، "شبا به یاد تو..." یاد حرف دیشب برادرم میافتم؛ که امروز اربعینه. گیج و خسته، جوری که انگار زمین و زمان رو گم کرده باشم برمیگردم سمت لپتاپ و قطع میکنم آهنگو. حالا یه امروزو شاد گوش ندم نمیمیرم که. صفحهی گوگلو باز میکنم. چند وقت پیش یه جایی یه نوحه شنیده بودم از ترکهای عراق؛ ترکی با لهجهی عربی. چقدر تلفظ ح و ق و عینهاشونو دوست داشتم و برام جالب بود. سرچ میکنم نوحه + ترکی + کرکوک عراق.
میگن قراره از امروز، پنجشنبهها (ساعت 15:15) جلسات واژهگزینی دکتر حداد از رادیو فرهنگ پخش بشه. اگه پخش بشه و این جلسات همون کلاسای ما باشه که از رادیو میومدن ضبط میکردن و ما هم سعی میکردیم حرف نزنیم صدامون ضبط نشه، یه پست راجع بهش طلبتون.
داشتم در مورد خودانگارهها میخوندم. یه گشتی نو نت زدم ببینم کتابی، فیلمی، مقالهای چیزی پیدا میکنم بیشتر بدونم؟ رسیدم به رویکرد رفتارگرا از اسکینر تا هومنز. یه جلسهی ضبط شدهی دو ساعته از استادی که نمیشناختم و کلاس و دانشگاهی که نمیدونستم کجاست و نیم ساعت اولشم فقط صدا بود و نه تصویر. از تدریجیانگاری انگلیسی و فاجعهانگاری فرانسوی گفت و از تفاوت رفتارگرایی با پدیدهگراها و تفسیرگراها و شوروی و کتابهای ژنتیک و روانشناسی صد، صد و پنجاه سال پیش. از آرمانشهر و کتاب 1984 و والدنِ دو. رسید به شرطی شدن و شرطی کردن و فوبیا و مثالهاش. از جنین گفت و اینکه به لحاظ فیزیولوژیکی، جنین انگل دیگریست. انگله چون نفعی برای مادر که دیگری باشه نداره. انگله؛ ولی انگلی که مادر برای بقای نسل و تکثیر بهش نیاز داره. از هویت و تعریفی که انسان از "من" داره گفت. اینکه «من» از کی شروع میشه. سهماهگی؟ یکسالگی؟ هر موقع زبان به کار گرفته شد؟ هر موقع هویت و احساس استقلال شکل گرفت؟ از نظریهی خودشیفتگی اولیهی فروید گفت. از ارضا شدن میل کودک و اینکه چهطور کمکم دیگران رو میبینه. از من گفت که برسه به تعریف "دیگری". پرسید از کجا میفهمیم که دیگری هست؟ گفت از اونجایی که وقتی نیست، نبودنشو حس میکنیم. اگه نبودنش هست، اگه گاهی هست و گاهی نیست، پس هست. از دیگری گفت و رسید به اشیاء و خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد کسی میندازه. به این کس گفت دیگری. از چیزها و نامها و خاطرات؛ از شیوهی اتصالِ من و دیگری. از ذهن، فکر، خیال. گفت کسی که تنها توی جنگله نه من داره نه دیگری. چون اون چیزی نداره که ببینه و یاد کسی بیافته.
به دیگری فکر کردم. به دیگران فکر کردم. یاد رستاک افتادم؛ خوابگاه ارشدم. جایی که دو سال و تا همین پنج شش ماه پیش اونجا زندگی میکردم. رستاک، بلوار کشاورز بود. هر روز هفت صبح، حتی زودتر راه میافتادم سمت میدون که برسم مترو؛ که برم فرهنگستان. از دم در خوابگاه تا خیابون چند قدم بیشتر نبود و تا مترو همهش ده دیقه راه بود.
صدای راننده تاکسیای بلوار هنوز تو گوشمه؛ آریاشهر، جنتآباد، آریاشهر دو نفر، خانم جنتآباد میری؟ یه کم جلوتر، سر میدون، جای تاکسیای کردستان بود. بزرگراه کردستان. «کردستان»، «جنتآباد»؛ اینا همون چیزایین که منو یاد کسی میندازن. بلاگری که خونهش جنتآباد بود و بلاگری که بارها از بزرگراه کردستان خاطره نوشته بود. فکر میکردم سوار این تاکسیا که بشم، منو میرسونن به اونا؛ منو مستقیم میبرن دم در خونهی اون بلاگر. هر بار قیافهی رانندهها رو خوب نگاه میکردم که شبیهترینشون به پدر اون بلاگرو پیدا کنم. گفته بود تاکسی داره و عکسشو تو یکی از پستاش دیده بودم. یه کم جلوتر، نزدیک بیمارستان یه گلفروشی بود و چند قدم بعد، دکهی روزنامهفروشی که روی شیشهش مارشمالو چسبونده بود و نوشته بود هزار تومن. چند تا گلدون شمعدونی هم جلوی دکه بود. اگه پستی خونده باشی و عکسی دیده باشی از شمعدونیای مادرِ بلاگری که مارشمالو دوست داره، اگه یه بار سر اسم اون بیمارستان با بلاگری بحث کرده باشی، اگه اونجا یه دندونپزشکی باشه که تبلیغاتشو تو یه کاغذ که شکل دندونه پخش کرده باشه، هر بار که از جلوی اون دکه و گلفروشی و دندونپزشکی و بیمارستان رد میشی که برسی مترو و بری فرهنگستان، یاد اون وبلاگها و اون بلاگرا میافتی. هر مسیر شیبداری تو رو یاد کسی میندازه، هر سیبزمینی-تخممرغ و لبوفروشی؛ و اگه اسم یکی از ایستگاههای مترو علیآباد باشه، هر موقع چشمت بیافته به اسمش و برسی تئاتر شهر، یاد کسی میافتی. اشیا، خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد دیگری میندازه. دیگرانی که هیچ وقت ندیدیمشون. یه کم جلوتر، رستوران سنتی هفتآسمان، ایستگاه اتوبوس، ستارهبرگر، ذرتمکزیکی، بستنیفروشی، قنادی و مانتوفروشیای سر میدون، فروشگاه فرهنگ، خودکارهایی که از فرهنگ خریده بودیم؛ توی هر کدومِ اینا یه دیگری بود که فقط من میدیدمش.
پرسید از کجا میفهمیم که دیگری هست؟ گفت از اونجایی که وقتی نیست، نبودنشو حس میکنیم. اگه نبودنش هست، اگه گاهی هست و گاهی نیست، پس هست. از دیگری گفت و رسید به اشیاء و خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد کسی میندازه. به این کس گفت دیگری. از چیزها و نامها و خاطرات؛ از شیوهی اتصالِ من و دیگری. از ذهن، فکر، خیال. گفت کسی که تنها توی جنگله نه من داره نه دیگری. چون اون چیزی نداره که ببینه و یاد کسی بیافته.
دیشب زنگ زدن بابا و گفتن حال عمهش خوب نیست. عمهی 80 سالهی بابا ده ساله که آلزایمر داره. هیچ کسو، حتی خودشم نمیشناسه. همه چی رو فراموش کرده؛ حتی حرف زدن. آخ! حتی حرف زدن. بچههاش که البته بچه هم نیستن و خودشون بچهها و نوهها دارن، میگفتن عمه هر از گاهی یهو میگه "مواظب باش تو تنور نیافتی"، "گرگها به گله حمله کردن" و جملههایی که شاید شصت هفتاد سالیه تاریخ مصرفشون گذشته؛ اما هنوز تو ذهنشه؛ تهِ ذهنشه. دیشب بعد اینکه مامان و بابا رفتن خونهی عمه اینا، اومدم پنل وبلاگمو باز کردم و نوشتم ده سال با آلزایمر و بدون خاطره زندگی کردن چه جوریه؟ ده سال حرف نزدن و آروم یه گوشه نشستن و حتی جایی که درش نشستی رو نشناختن؛ ده سال فکر نکردن؛ ده سال بودن، اما نبودن؛ ده سال سیر شدنِ تو از دنیا و دنیا از تو. آدمایی که آلزایمر دارن، دیگه نمیتونن چیزی رو ضبط و ذخیره کنن. دیروز و زمان ماضی از دستور زبانشون حذف میشه و فقط حال، فقط حال و فقط حال. اینا رو نوشتم و عنوان پستم هم گذاشتم "گل سرخ و سفید ارغوانی، فراموشم نکن تا میتوانی"، به دلم ننشست عنوان. پاک کردم و نوشتم "یادم تو را فراموش". داشتم به اون جملات تاریخ مصرف گذشتهای فکر میکردم که شاید اگه یه روز آلزایمر گرفتم و حرف زدن یادم رفت، به زبون میارم. نوشتم و تهشم نوشتم عمهی 80 سالهی بابا امشب عمرشو داد به شما. که زنگ زدن گفتن هنوز زنده است و رفته کما. یاد اون حکایت سعدی افتادم که شخصی همه شب بر سر بیمار گریست، چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست. به این فکر کردم که اگه خودم تا فردا صبح جان به جانآفرین تسلیم کردم چی؟ بیشتر از اینکه نگران یادداشتهای نصفه نیمه و منتشرنشدهام باشم و غصهی کادوهای جغدیِ هنوز به دستم نرسیدهی دوستان تهراننشینم رو که گفتن هر موقع اومدی اینجا خبرمون کن بهت بدیمشون و غافلگیرت کنیم رو بخورم، نگران اون جعبهی قرمزِ بینام و نشونِ توی کمدم بودم که شش تا فیل کوچولو توش بود و با روبان قرمز به هنرمندانهترین شکل ممکن کادوپیچش کرده بودم و یه کارت تولدت مبارک روش گذاشته بودم و منتظرانه نگهش داشته بودم تا شال دخترم تموم بشه و یه روز با بافندهی شال قرار بذارم و با یه شال آبی غافلگیر بشم و با شش تا فیل غافلگیرش کنم. پستی که نوشته بودمو نصفه نیمه رها کردم. بیخیالِ عنوانِ تازه به دلم نشسته، گزینهی انصرافو زدم و رفتم سراغ کمدم. روی یه برگه اسم و آدرس وبلاگشو نوشتم که اگه تا شال دخترم تموم بشه خودم تموم شدم، براش کامنت بذارن و فیلها رو برسونن دستش و شالو بگیرن ازش و بذارن کنار ماشینی که برای امیرحسینم گرفتم.
+ کسی که فردا را از زندگی خود بشمارد، حق مرگ را چنان که در خور آن است رعایت نکرده است. حضرت علی (ع)
عکس: حیاط دانشگاه سابقم، پاییز 91
شب آخری که داشتم چمدونامو میبستم برگردم خونه شیما اومد و کنارم نشست. من داشتم یکی یکی وسایلمو توی چمدون میچیدم و اون یکی یکی برمیداشت و نگاشون میکرد. چند تا دستمال مرطوب و چند تا چسب زخم و یکی دو بسته قرص مسکن برداشت و گفت اینا رو بذار همینجا بمونه؛ تو دیگه لازمشون نداری. بعد نگاه به اتو کرد و برش داشت و گفت هر جا میری برو، این اتو رو نبر فقط. بعد گذاشت سر جاش. دو تا جعبهی کوچیک تو چمدونم بود. کادوشون کرده بودم برای تولدهای یهویی. یکی رو برای تولد شیما آماده کرده بودم؛ از پارسال. ولی نداده بودم بهش. چون ازش خوشم نمیومد. آدم عجیبی بود. هزار دلیل برای دوست نداشتنش داشتم و هزار دلیل برای دوست داشتنش. به خاطر همون هزار دلیلِ اول، تولدم دعوتش نکردم و تولدش دعوتم نکرد و به خاطر هزار دلیلِ دوم وقتی برمیگشتم خونه براش ترشی میبردم. وقتی میرفتم تو لاک خودم تنها کسی بود که جزئت داشت بهم نزدیک بشه و با مسخرهبازیاش سعی کنه حال و هوامو عوض کنه. ولی آبمون تو یه جوب نمیرفت. شبیه من نبود. نمیتونستم بیشتر از چند دقیقه تحملش کنم. نمیتونستم بیشتر از چند دقیقه باهاش صحبت کنم و باهاش باشم. ولی چیزایی رو بهش گفته بودم که به هماتاقیام نگفته بودم. برای همین میگم آدم عجیبی بود. اون دو تا جعبه رو برداشت و خواست بازشون کنه. با تندی بهش گفتم بدون اجازه به وسایلم دست نزن. گذاشتشون سر جاش و رفت عقبتر و گفت همیشه تلخ بودی؛ حتی همین شب آخری. لبخند زدم. دلم میخواست بگم دلم براش تنگ میشه. نگفتم. چمدونو تا خرخره پر کردم و سعی کردم برای جعبهی خرت و پرتام هم جا باز کنم. اومد نزدیکتر و بازش کرد. چیزی نگفتم. اون روز که با نسیم و فهیمه رفته بودن شمال یه عکس سه تایی گرفته بودن. نسیم ازم خواسته بود عکساشونو چاپ کنم. اینم چاپ کرده بودم. روز آخر عکسه رو از نسیم گرفتم که یادگاری نگهش دارم. شیما جعبه رو باز کرد و عکسه رو دید. برش داشت و نگاش کرد. عکسو گرفت سمتم. گرفتم و گفتم نگهش داشتم که هر موقع دلم براتون تنگ شد نگاش کنم. لبخند زد و گفتم فکر میکردم ازمون بدت میاد. گفتم اون حسابش جداست. هنوزم نمیخوام سر به تنت باشه. ولی خب دلیل نمیشه دلم برات تنگ نشه. چمدونو دوباره خالی کردم و اون دو تا جعبهی کوچیکو درآوردم. قرمزه رو گرفتم سمتش و گفتم برای تولدت گرفته بودم. حسش نبود اون موقع بهت بدم. بازش کن ببین دوستش داری؟ لبخند زد و گفت تو عجیبترین موجودی هستی که تو عمرم دیدم. منم لبخند زدم و گفتم تو هم همینطور.
موقع خداحافظی گفت فراموشت نمیکنم. چون از این به بعد هر جا جغد ببینم یاد تو میافتم. هر جا یه برقی ببینم یاد تو میافتم. هر کیو ببینم ساعتها پشت لپتاپ نشسته و از جاش تکون نمیخوره یاد تو میافتم. هر موقع از جلوی شریف رد شم و اسمشو بشنوم یاد تو میافتم. شیما علوم سیاسی میخوند. گفت هر موقع اسم اصولگراها و حدادو بشنوم یاد فرهنگستان میافتم و بعد یاد تو میافتم. یه چند ثانیه مکث کرد و خندید و گفت مراد! گفت هر موقع اسم مرادو بشنوم هم یاد تو میافتم.
دکتر ن.، استاد کنترل خطیمون بود. جزوههاش انگلیسی بود، کوئیزایی که میگرفت انگلیسی بود، حتی امتحانات ترمشم انگلیسی بود. اگه سوالو متوجه نمیشدی راهنماییت میکرد و کنار جوابت یه علامت قرمز میذاشت که ینی یه بار راهنمایی خواستی. برای بار دوم و سوم هم راهنمایی میکرد و هر بار یه علامت قرمز روی برگهمون میذاشت. چهار سال پیش بود. سر جلسهی پایانترم نشسته بودم. همون روز و روز قبلشم امتحان داشتم و امتحان قبلتر رو گند زده بودم. سوال دومی رو متوجه نشدم. سه تا سوال بیشتر نبود، ولی طولانی بودن. دستمو بلند کردم. اون شب دزدا به خونهش حمله کرده بودن و سر و صورت و دست و پاش زخمی شده بود. دیر اومد سر جلسه. فکر میکردیم امتحانمون کنسل بشه، ولی نشد. پاش میلنگید. خواستم خودم برم که گفت بشین خودم میام. اومد و یه علامت قرمز کنار سوال دو گذاشت و راهنماییم کرد. حالم بد بود. خوابگاه گفته بود تخلیه کنید و من هنوز امتحان داشتم. سوال سومو نگاه نکردم و برگه رو دادم و رفتم. سیزده گرفتم.
دیشب خواب میدیدم نشستم سر جلسهی امتحانی که نمیدونم چه امتحانی بود. سوال اولو نوشتم و دومی رو بلد نبودم. سوالا کوتاه بودن. خیلی کوتاه. سوال دوم یه عدد اعشاری چهاررقمی بود که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم. دستمو بلند کردم که استاد راهنماییم کنه. نمیشناختمش. یه آقای حدوداً سیساله با پیرهن سفید و شاید عینک، و ریش پروفسوری. گفتم سوال دومو متوجه نمیشم. یه علامت قرمز کنار سوال...
این یه ماه سعی کردم به هیچی جز آینده و فردا فکر نکنم. فرصت خوبی داشتم که پستهای حذف شدهی بلاگفا رو سر و سامون بدم، فرصت خوبی بود که بشینم کلیدواژههامو پست کنم، بنویسم، بخونم، و فکر کنم. ولی مطلقاً از هر چی و هر کی که منو یاد گذشته مینداخت فاصله گرفتم. حتی از آلبومها، آهنگها، کتابها، عکسها و لباسهای قدیمی. من گذشته رو بوسیدم گذاشتم کنار، ولی انگار گذشته است که نمیخواد دست از سرم برداره. اگه این مغز وامونده مثل هارد بود قطعاً همین الان فرمتش میکردم.
دفتر خاطرات داشتن چیز خوبی نیست. آدم میگیرد ورق میزند، میرسد به جاهایی که رفته و الان هرگز نمیتواند بهشان سر بزند، به آدمهایی که دیده و هرگز دوباره نخواهد دیدشان، لحظههایی که گذرانده و دیگر بر نمیگردند، کسی که بوده و دیگر نیست. بعد هی میرود عقبتر و میبیند چقدر عوض شده. چقدر از آن چیزی که یک روزی میخواست باشد، فاصله گرفته. چقدر آن چیزی که میخواست بشود را یادش رفته. بعد برمیگردد جلو و خودش را برانداز میکند و فکر میکند «همین بود؟ تهش قرار بود همین بشه؟!» و هی فکر میکند و به هیچ نتیجه خاصی نمیرسد. میزند بغل، نگه میدارد، دستی را میکشد، سوییچ را پرت میکند ته دره و پیاده راه میافتد سمت افق. سر در گریبان، دست در جیب، غرق در فکر، میرسد به ته شعاع محدود تفکرش، همان لب مرز مینشیند، و فکر میکند کجای راه را غلط رفته... بخوانید: platelets.blog.ir/post/835
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم (ینی خیلی باهم صمیمی بودیم) ناگاه اتفاق مغیب افتاد (ینی یهو یه سری اتفاقاتی افتاد که از هم دور شدیم) پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی (بعد از یه مدت برگشت و گفت بیمعرفت، تو این مدت یه نامه هم برام نفرستادی. اینه رسم رفاقت؟) گفتم دریغ آمدم که دیدۀ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم (بهش گفتم حیفم اومد و حسودیم شد چشم پیکی که قرار بود نامه برات بیاره به جمالت روشن بشه، اون تو رو ببینه و من از دیدنت محروم بمونم).
سعدی، «گلستان»، باب پنجم (در عشق و جوانی)
برادرم میگه اگه نمیخوای تو وبلاگت چیزی بنویسی و تعطیلش کردی قبل از اینکه آمارت ریزش کنه و ملت از پیرامونت پراکنده شن سهامشو بفروش به من؛ به قیمت خوبی ازت میخرمش. پوکر فیس نگاش میکنم و میگم: فروشی نیست. چرتکهشو میاره و میگه ده سال سابقه و اعتبار، 237 تا دنبالکننده از بیان؛ فکر کنم صد تا از بلاگفا و بلاگاسکای و غیره. خیلیاشونم وبلاگ ندارن کلاً. اینا رو جدا مینویسم. قیمتشون بیشتره. چه پست بذاری و چه نذاری چهارصد تا بازدیدتم که تکون نمیخوره لامصب. میخندم و میگم آقااا! فروشی نیست. یه کم فکر میکنه و میگه پشیمون میشیا! پولم نقده. ماشین حسابمو میارم و میگم تو میتونی رو این یازده تا قیمت بذاری؟ (این یازده تا: 1 و 2)
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنها، بهخدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچۀ راز خدا را نفروشید
سرمایۀ دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دستکم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آینهای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید
در پیلۀ پرواز به جز کرم نلولد
پروانۀ پرواز رها را نفروشید
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هرولۀ سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظرۀ دورنما را نفروشید
قیصر امینپور
رادیوبلاگیا فراخوان «خبرنگار شو» رو تمدید کرده. بجنبید دیگه! همدیگه رو سوژه کنید، خبر بنویسید و بخونید و بفرستید برای رادیو. خدا رو چه دیدی! شاید کارتون برنده شد و برای همکاری دعوتتون کردن رادیو.
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
شهاب زودگذر لحظههای بوالهوسی است
ستارهای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون مناند
چه باک زانهمه دشمن چو دوستدار تویی
دلم صُراحی لبریز آرزومندیست
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
سیمین بهبهانی
+ عیدتون مبارک
و تمام.
امروز از رب و روغن و سیبزمینی پیاز و خودکار گرفته تا امتحان و فرهنگستان و خوابگاه و تهران، همه چیز برایم تمام شد. جواب سوال آخر را که نوشتم، نقطه گذاشتم و... حالا چرا اینجوری لفظِ قلم و رسمی مینویسم این پستو؟ :دی بله عرض میکردم امروز از رب و روغن و سیبزمینی پیاز گرفته تا خودکار و امتحان، همه چیز برام تموم شد. جواب سوال آخرو که نوشتم، نقطه گذاشتم و گفتم اینم از آخرین امتحان. ارشد هم تموم شد. فرهنگستان هم تموم شد. بلیت برگشتمو پرینت گرفتم و گفتم تهران هم تموم شد. برگشتم خوابگاه و تسویه حساب کردم و گفتم خوابگاه هم تموم شد. بلوار کشاورز هم تموم شد. فصل بهار هم تموم شد. هماتاقیام یکییکی خداحافظی کردن و رفتن و از شما چه پنهون که ماه رمضون هم به نوعی تموم شد. و در میان همهی این تموم شدنها زده بود به سرم که بیام وبلاگمم تموم کنم که تا کی باید شهرزاد قصهگو باشم. شاید نیاز باشه که یه مدت هر چند کوتاه استراحت کنم. به بازیکن خسته و مصدومی شباهت دارم که 7 سال تو یه زمینی جنگیده و حالا داور سوتِ پایان بازی رو زده. نمیدونم این بازی رو چند چند بردم؛ ولی کارت زردی که گرفتمو فراموش نمیکنم...
یَا مَنْ یَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِینَ
یَا مَنْ یَرَى بُکَاءَ الْخَائِفِینَ
یَا مُنْتَهَى کُلِّ شَکْوَى
یَا مَنْ یَسْمَعُ النَّجْوَى
یَا مَنْ أَضْحَکَ وَ أَبْکَى
ای که مرا خواندهای، راه نشانم بده
در شب ظلمانیام، ماه نشانم بده
یوسف مصری ز چاه، گشت چنان پادشاه
گر که طریق این بُوَد، چاه نشانم بده
بر قدمت همچو خاک، گریه کنم سوزناک
گِل شد از آن گریه خاک، روح به جانم بده
از دل شب میرسد، نور سراپردهها
در سحر از مشرقت، صوت اذانم بده
سرخوشی این جهان، لذت یک آن بُوَد
آنچه تو را خوشتر است، راه به آنم بده
بند و بساط خاصی نداره. قیافهش هم معمولیه. معمولیِ معمولی. دور میدون، نزدیک مترو میشینه و مردمو تماشا میکنه. کنارش روی یه مقوا با خط درشت نوشته استخاره و طالعبینی. هر بار از اونجا رد میشم میبینمش. هر بار خیره میشم تو چشماش و هر بار برمیگرده سمت من نگاهمو میدزدم. هر بار با تأسف از کنارش رد میشم و سرمو به نشانهی افسوس تکون میدم و با خودم میگم هنوز هم هستند کسایی که به فالگیرا و کفبینا اعتقاد داشته باشن؟ از خودم میپرسم به چه امیدی و تا کی اینجا میشینه؟ هر روز چند تا مشتری داره؟ چند میگیره؟ چی میگه به ملت؟ مگه فردا دست خودمون نیست؟ پس این چی میگه این وسط؟
دیروز یه حال دیگه بودم. وقتی بهش رسیدم قدمامو آهستهتر کردم. مثل همیشه خیره شدم به مقوایی که روش نوشته بود طالعبینی و گذاشته بود کنارش. نگاهم به نگاهش گره خورد. دلم میخواست عقل و منطق و من به فال اعتقاد ندارم و اینا خرافاته رو کنار بذارم و برم بشینم روبهروش و کف دستمو بگیرم سمتش و بگم آخرش، تهِ تهِ تهش چی میشه؟
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد، وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف، ابروی دوست کی شود دستکش خیال من، کس نزدهست از این کمان تیر مراد بر هدف، طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
وقتی طوفان تمام میشود، یادت نمیآید چطور از دل آن گذشتی، چطور از آن جان به در بردی. حتی مطمئن نیستی که آیا واقعا طوفان تمام شده است یا نه. اما در این میان یک چیز قطعی است. وقتی طوفان را پشت سر میگذاری دیگر همان آدم قبل از وقوع طوفان نیستی. همهی قصهی طوفان همین است.
هاروکی موراکامی
چمدون کتابا رو بردم گذاشتم دم در. سنگین بود. شصت هفتاد جلد بیشتر. نفس نفس میزدم. ماشین دم در منتظرم بود. سریع رفتم چمدون لباسام و پتوم هم آوردم. دیگه نای بالا رفتن از این سه طبقه رو نداشتم. برگشتم لپتاپمو گذاشتم توی کولهپشتی و هر چی خرت و پرت دیگه بودو ریختم توش و بطری آبی که گذاشته بودم جایخی رو گذاشتم تو کوله و با بچهها خدافظی کردم و برگشتم پایین. چمدونا رو گذاشتم تو ماشین. چمدون سنگینه رو راننده گذاشت. با نگرانی پرسیدم تا هفت و نیم میرسیم راهآهن؟ سرشو به نشانهی تایید تکون داد. سوار شدم. کمربندمو بستم. تشنهم بود. بطری رو درآوردم. درشو باز کردم و بردم سمت دهنم. درست وقتی که لبام خنکیشو حس کرد یادم افتاد ماه رمضونه. نخوردم. درشو بستم و دوباره گذاشتمش تو کیفم. چشامو بستم. آخرین روزِ آخرین ترم ارشد. چشامو بستم و این هفت سال، همهی هفت سال از ذهنم گذشت. همهش مثل یه خواب بود. یه رویا، یه کابوس. چشامو باز کردم دیدم پشت چراغ قرمزیم. به این هفت سالی که گذشت فکر میکردم، به کارایی که خنکیشونو روی لبام حس کردم و نکردم، به همهی چراغ قرمزایی که پشتشون وایستادم، به چیزایی که میتونستم بخورم و نخوردم، به حرفهایی که میتونستم بزنم و نزدم، به هدیههایی که میتونستم بگیرم و نگرفتم، به هدیههایی که دلم خواست بدم و ندادم، به احوالپرسیایی که نکردم، به تبریکهایی که نگفتم، به سوالهایی که نپرسیدم، به لبخندهایی که نزدم، به فیلمهایی که ندیدم، به کامنتایی که خواستم بذارم و نذاشتم، به پستایی که خواستم بنویسم و ننوشتم، خواستم بخونم و نخوندم، خواستم بشنوم و نشنیدم، خواستم ببینم و ندیدم، خواستم باشم و نبودم. به آهنگایی که خواستم بفرستم و نفرستادم، به آدمایی که میتونستم باهاشون باشم و نبودم، به... به... به هزار تا کاری که خواستم بکنم و نکردم. هر خواستنی توانستن نیست. یه وقتایی میخوای و میتونی و انجام نمیدی. به این هفت سالی که گذشت فکر میکردم، به کارایی که خنکیشونو روی لبام حس کردم و...
* عنوان از سعدی
تندیسِ کامنتِ برترِ تاریخ وبلاگنویسیم میرسه به:
سخت است اگر لاک زده باشی و مرادت درخواست رنگ دگری داشته باشد! :دی
داشتیم بستنی میخوردیم و سلفی میگرفتیم و حرف میزدیم. یه دختره اومد گفت ببخشید؟ شما به کی قراره رأی بدی؟ بدونِ اینکه فکر کنم گفتم به ایکس. یه لحظه به خودم اومدم و گفتم نه. شاید به ایگرگ. رنگِ نواری که به دستش بسته بودو دیدم و گفتم شایدم ایکس. گیج شده بودم. تا حالا این جوری موردِ تفتیش عقیده واقع نشده بودم به واقع. گفت میخوای یه کم باهم صحبت کنیم؟ شاید نظرت عوض شد. نگاه به دوستم کردم که بعد از مدتها باهم قرار گذاشته بودیم که همو ببینیم. به دختره گفتم ببخشید ما وقت نداریم. گفتم تو نمیدونی رأیِ من به کیه، ولی قطعاً نمیتونی با چند دقیقه توضیح و توجیه و تحلیل، یه باور قلبی رو تغییر بدی.
یکی از خانومای گروهِ حوزهی شریف اجازه گرفت که مطالب سیاسی تو گروه بذاره. گفت اگر نمایندهی کلاس خواست اطلاعرسانی کنه مطلب رو پین کنه که همه ببینن. گفت با توجه به اوضاع انتخابات، ما هم یه قدمی برداریم. شاید تونستیم رأیِ کسی رو عوض کنیم. پرسید نظر شما چیه؟ موافقین؟ من هیچ وقت تو این گروه بحث نکردم و پیام نذاشتم. ولی اون لحظه لازم دونستم مخالفتم رو ابراز کنم. گفتم موافق نیستم. چون اولاً آرای اعضای این گروه واضحه و ثانیاً معلومه قراره تبلیغات حولِ کدوم نماینده باشه و ثالثاً هیچ کس نظرش با پستهای تلگرامی عوض نشده و نمیشه و نخواهد شد. یه چند نفر با من موافق بودن. ولی وَقَعی به نظرات مخالف ننهاده شد و شروع کردن به تبلیغات. من هم وَقَعی به پیامهای تبلیغی ننهادم. به نظرم تبلیغ وقتی معنی داره که گروهِ مقابل هم حقِ مخالفت داشته باشن.
تو گروهِ هممدرسهایام همه دارن از ایکس طرفداری میکنن و فضای تبلیغی گروه فامیل رو طرفداران ایگرگ دستشون گرفتن. تعداد معدودی از اعضای گروهِ دورهی کارشناسیم هم طرفدار ایگرگ هستن. ولی فضای تبلیغی این گروهها منصفانه و عادلانه نیست. چون هر پستی که بر خلاف فضای حاکم بر گروه باشه به سرعت سرکوب میشه. مخالفتم رو مبنی بر توقف بحث سیاسی بیان کردم و گفتم واقعیت اینه که سلایق متفاوته و کسی درست یا غلط نمیگه. گزینهی ایکس یه سری محاسن و امتیازات داره و گزینهی ایگرگ هم یه سری محاسن و امتیازاتِ دیگه. مثل این میمونه که یه عده دوست دارن بهرهی مدارشون بیشتر بشه یه عده سویینگ و یه عده مقاومت ورودی. هر کی سلیقهی خودشو داره. نکته اینجاست که پستها و مطالب، رأی کسی رو تغییر نمیده و به نظر میرسه هدف، درآوردنِ لجِ گروهِ مقابله.
داشتم به طرفدارانِ ایکس و ایگرگ فکر میکردم. نمیشه گفت باسوادها به ایکس رأی میدن و بیسواد به ایگرگ. مثال نقضش همهی همدانشگاهیایی که طرفدارِ ایگرگن. نمیشه گفت مسجدیها و مذهبیها به ایگرگ رأی میدن و غیرمذهبیها به ایکس. مثال نقضش چادریها و اعتکافرفتههایی که پروفایلشون تا 1400 با ایکسه. حتی نمیشه گفت فقرا به ایگرگ رأی میدن و دستشون به دهنشون میرسهها به ایکس. که برای این مورد هم مثال نقض دارم. همین قدر میدونم که طرفدارانِ ایکس دو دستهن: یک. اونایی که میخوان ایکس بازی رو ببره، دو. اونایی که به ایکس رأی میدن چون نمیخوان ایگرگ بازی رو ببره. طرفدارانِ ایگرگ هم دو دستهن: یک. اونایی که میخوان ایگرگ بازی رو ببره، دو. اونایی که به ایگرگ رأی میدن چون نمیخوان ایکس بازی رو ببره.
زمانِ استراحت بینِ کلاسا بود. رفتم... اممم... کجا رفتم؟ اونجایی که رفتم اسم نداره. یه اتاقه که به ما ارشدا اختصاص دادن و چند تا میز و صندلی و یخچال و سایر امکانات رفاهی! از قبیل لیوانِ یه بار مصرف، چای، قند، آبسردکن، آبگرمکن، کمد، کشو، رختآویز، جارختی و حتی پریز داره. ولی اسم نداره. رفتم همون جا. همون جایی که اسم نداره. ینی بعدِ دو سال هنوز برای اون اتاق اسم انتخاب نکردیم. داشتم لیوانِ نسکافهمو هم میزدم و فکر میکردم. به هزار تا چیز فکر میکردم. به اینکه چی کار کنم که به اون دو نفری که از اولِ ترم نیومدن کلاس جزوه ندم و به بقیه بدم، به اینکه یه هفته تعطیلیِ بعدِ کلاسا رو برم خونه یا نه. به اینکه با پساندازم چی کار کنم؟ اینجا یه خونه اجاره کنم و بمونم کار کنم؟ برگردم و ماشین بخرم مسافرکشی کنم؟ :دی طلا بخرم؟ دلار؟ یا حتی گندم و جو؟ به اینکه مایحتاجِ یخچال رو آخرِ هفته بخرم و هفتهی دیگه پامو از خوابگاه بیرون نذارم. به اینکه آیا ممکنه گروهِ بازندهی انتخابات به خوابگاهِ ما حمله کنه؟ به اینکه کاش تو این بُحبوحهی سیاسی با شوهرم! آشنا میشدم و مدلِ فکر کردنشو میسنجیدم. خب واقعاً برام مهمه بدونم چه جوری عصبانی میشه، چه جوری از نظرش دفاع میکنه و چه جوری به نظرات مخالف جواب میده. فکر میکردم. به هزار تا چیز فکر میکردم و نسکافه رو هم میزدم و خودمو با تمام قوا برای کلاسی بعدی آماده میکردم که بچهها هم اومدن. دوستم گفت شوهرم یه شعر جدید گفته و میخواد منتشرش کنه. قبلِ انتشار فرستاده یه دور بخونمش. یه قُلُپ از نسکافه رو سر کشیدم و گفتم بلند بخون منم بشنوم. ولی شمرده شمرده بخون که هضمش کنم.
و علیرغم فتنهی چشمت به نگاه تو رأی خواهم داد
نه! من آدم نمیشوم حوا! به گناه تو رأی خواهم داد
با تو بودن همیشه و هر جا به منِ بیتو خوب میچسبد
هم به راه تو رأی خواهم داد هم به چاه تو رأی خواهم داد
من چه میخواهم از تو غیر از تو؟ هر چه از دوست میرسد نیکوست
سهمم از زندگی شود حتی اشتباهِ تو، رأی خواهم داد
چادرت انقلاب اسلامیست، عشوههای تو سلطهی طاغوت!
هم طرفدار نهضتت هستم هم به شاه تو رأی خواهم داد
نفست وحی زندگی دارد شور و حال پرندگی دارد
آه، عیسیترین پدیدهی قرن! من به آهِ تو رأی خواهم داد
سادهای مثل مشکی مویت، بکر، وحشی، طبیعی و کولی!
بین این رنگهای امروزی به سیاه تو رأی خواهم داد
شعرهای تمام شاعرها، خود گواه تواَند با این حال
هم اگر حجتی نباشد جز روی ماه تو، رأی خواهم داد
یه اصلی هست تو منطق که بهش میگن گذرایی. تو ریاضیات هم داشتیم این بحثو. که اگه A با B برابر باشه و B با C، میتونیم نتیجه بگیریم که A با C برابره. دیروز سر کلاس معنیشناسی استادمون چند تا مثال برای گذرایی و ناگذری زد و گفت مثلاً رابطهی کمتر بودن گذراست. الف از ب کمتر باشه و ب از ج، الف از ج هم کمتره. بعد گفت کتابتونو باز کنین چند تا مثالم از کتاب بخونیم. تو کتاب نوشته بود:
Are the following predicates transitive, intransitive, or neither?
loves
respects
to the north of
lower than
the immediate superior of
کتاب نوشته بود عشق و احترام نه گذراست نه ناگذر. ینی اگه من عاشق فلانی باشم و فلانی عاشق بهمانی، لزوماً نمیشه گفت من چه حسی نسبت به بهمانی دارم (لابد از بهمانی متنفرم :دی). ولی من پامو تو یه کفش کرده بودم که عشق اگه عشق باشه گذراست. ینی اگه من واقعاً کسی رو دوست داشته باشم، چیزی یا کسی که اون دوست داره رو هم دوست دارم. کلاس که تموم شد و استاد که رفت برای بچهها این شعرها رو خوندم:
عطر خوش پیراهنش را دوست دارم
گلهای روی دامنش را دوست دارم
گفتند دیوانه ندیدی شوهرش را؟
دیوانه هستم شوهرش را دوست دارم
سیامک کیهانی
سیگارهای بهمنش را دوست دارم
بوی بد پیراهنش را دوست دارم
گفتند دیوانه! شنیدی زن گرفته؟
دیوانهام، حتی زنش را دوست دارم
نفیسه بالی
فکر کنم دستورزبان رو اونایی نوشتن که تو عمرشون نه کسیو دوست داشتن نه میدونن دوست داشتن چیه. به نظرشون این فعل هم یه فعلیه مثل بقیهی فعلها.
دیشب یه کاری رو برای کسی ارائه دادم و در جوابم گفت عاشق این حوصلهتونم. یه چند دقیقهای به پیامش خیره شدم و کلیدواژهی «عاشق» رو تو قسمتِ جستجوی تلگرام، ایمیل و اساماسهام نوشتم ببینم کیا تا حالا عاشق چیم بودن. عاشق استدلال و نوع نگرشت به مسائلم، عاشق نحوهی سوال پرسیدنتم، عاشق فلان پستتم، عاشق سماجت و یهدندگیتم، عاشق این دقیق گزارش کردنتم، عاشق اون لبخندِ گوشهی وبلاگت، عاشق خندههات، عاشق صداتم، عاشق رنگ چشماتم، عاشق جزوههاتم، عاشق خطت، و عاشق رنگ روسریت.
بشنویم: Farhad_Asire_Shab.mp3
دوستم: آلبالوها این سری خُمارن، یه حس مشترک با شراب دارن
من: والا نمیدونم شراب چه شکلیه ولی فکر کنم وجه اشتراکشون گرما یا آفتابخوردگیشون باشه
دوستم: ولی قبلیا اینجوری نبودن
من: پس حواسم باشه قبل نماز نخورمشون. لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنتُمْ سُکَارَی
دوستم: تو که همین جوریشم نخورده مستی :))
لحظهی دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونهام را، تیغ
های! نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهی دیدار نزدیک است
اخوان ثالث
از دمِ در خوابگاه تا روبهروی بانک سینا و قنادی شادمنش 350 قدم. از همونجا تا سوپری چهرهگشا 250 قدم. از سوپری تا مهدکودک بیرنگ؟ بهرنگ؟ چی بود اسمش؟ 200 قدم. از مهدکودک تا دم درِ دانشکده شیمی 200 قدم. اگه از درِ صنایع برگردی از دمِ در دانشگاه تا خطکشیهای چهارراه 400 قدم و 100 قدم دیگه تا سرسرههای پارک کنار امامزاده. از کنار سرسرهها تا نیمکتای پارک هم 100 قدم. 600 تای دیگه تا قلانی و بعدشم خوابگاه.
من فکر میکنم اولین بار شمردن رو آدمای تنها کشف کردن. آدمایی که هر چی تنهاتر میشدن، چیزای بیشتری پیدا میکردن برای شمردن. شمردنِ آدمای توی خیابون، ماشینا، مغازهها، سنگها و آجرها، نردهها، میلهها، جدولها، قدمهاشون، شمردنِ دوستایی که داشتن، دوستایی که دارن، دوستایی که ندارن، دوستایی که نمیدونن دارن یا ندارن.
هفتهی آخری که خونه بودم مامان روزه بود. یکشنبه وقتی داشت برای ما ناهار درست میکرد با خودم فکر کردم خدایی انصاف نیست. حالا که نمیتونم موقع آشپزی کمکش کنم حداقل ظرفا رو بشورم. ظرفا رو شستم. پدر با مشاهدهی این حرکت انتحاری، سکوت کرد، مادر تشکر کرد، امید گفت آفرین. روز دوم هم ظرفا رو من شستم. پدر گفت آفرین، مادر تعجب کرد، امید گفت فوتوشاپه. روز سوم هم ظرفا من شستم. پدر تعجب کرد. مادر تعجب کرد. امید گفت دوربین مخفیه. روز چهارم هم ظرفا رو من شستم. پدر سکوت کرد. امید تعجب کرد. مادر پرسید آیا نذری حاجتی چیزی داری؟
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشهی مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکهی دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟
سهراب سپهری
دو ساعت حرف میزنی و پست مینویسی و هی تایپ میکنی و تایپ میکنی و تایپ میکنی، بعد میبینی مولانا تو یه بیت همه چی رو گفته و تو داشتی چرت و پرت میبافتی.
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
1. پارسال تابستون یه هفته زودتر از بقیه رفتم خونه. بعداً وقتی داشتم فایل صوتیِ اون جلسه رو که جلسهی آخر بود، گوش میدادم، استاد به عنوان نکتهی مهم پایانی به بچهها گفته بود امروز خانم فلانی نبود. حتماً مطالب این جلسه رو برسونید دستش. 2. پاییز نود و یک بود. یادم نبود تیای1 ساعت کلاسو تغییر داده. عصر برگشتم خوابگاه و شب همکلاسیم ایمیل زد: سلام مهندس. چرا امروز نیومدى کلاس ساعت ٦ رو؟ من فیلم گرفتم برات میریزم رو فلش. 3. دارم فایلهای صوتیِ این دو هفتهی بعد عیدو گوش میدم. از هشت نفر، چهار پنج نفر نیومدن. استاد داره حضور و غیاب میکنه. "خانم فلانی نیست. دیگه کیا نیستن؟" موقع درس دادن چند بار ریکوردرو برمیداره چک میکنه ببینه صداش ضبط میشه یا نه. جلسهی دوم دو نفر غایبن. یه نگاه به بچهها میکنه و میگه: دو جلسه است که کلاستون خانم فلانی رو نداره. بعداً این صداها رو بدید بهش. 4. سوگند به روشنایی روز، سوگند به شب چون آرام گیرد، که پروردگارت نه تو را رها کرده و نه دشمن داشته است. (ضحی، 3-1)
1 teaching assistant
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت
خوب میدانم که تنهایی مرا دق میدهد
عشق هم در چنتهاش چیزی از این بهتر نداشت
آنقدر میترسم از بیرحمی پاییز که
ترس من را روز پایانی شهریور نداشت
زندگی ظرف بلوری بود کنج خانهام
ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت
حال من، حال گل سرخیست در چنگ مغول
هیچ کس حالی شبیه من به جز «قیصر» نداشت1
1 مریم آرامکتاب کلیات فلسفه، فصل آخرشو اختصاص داده به مبحث زمان. صفحه 388 این کتاب به نقل از بدایةالحکمة علامه طباطبایی نوشته: "نسبت «آن» به زمان همانند نسبت نقطه به خط است. اگر ما در یک خط سه قسمت در نظر بگیریم، حدّ فاصل هر یک از این قسمتها نقطه خواهد بود. وجود این نقطهها بر روی پارهخط مفروض، یک وجود فرضی و بالقوه است، زیرا اصل این تقسیم یک تقسیم فرضی است، نه خارجی. در مورد زمان نیز جریان به همین صورت است. «آن» یک امر عدمی است و یک وجود فرضی و اعتباری دارد، نه یک وجود واقعی و خارجی." ولی «آن» وجود داره. مگرنه اینکه یک «آن» شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود؟ آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود.
نوشته الشیء ما لمیجب، لمیوجد. شیء تا واجب نگردد موجود نمیشود. شیء ممکن تا به حدّ وجوب و ضرورت نرسد موجود نمیگردد. شبیه همون چیزی که کلنل ساندرس صفحهی 403 کافکا در ساحل به هوشینو گفت. گفت "چخوف میگه اگر هفتتیری در یک داستان باشد، عاقبت باید شلیک شود." منظور چخوف اینه که ضرورت یه مفهوم مجرده و ساختمانی متفاوت با منطق، اخلاق یا معنی داره. وظیفهاش کاملاً به نقشی وابسته است که بازی میکنه. آنچه نقشی بازی نمیکنه نباید وجود داشته باشه. آنچه ضرورت ایجاب میکنه، لازمه وجود داشته باشه. و این تویی که تشخیص میدی کِی ماشه رو بکشی و مغز کیو بپاشی رو دیوار. من لولهی تفنگمو گذاشتم روی شقیقهی منِ قبلی.
In this part of the story I am the one who dies
The only one
and I will die of love because I love you
Because I love you, Love, in fire and blood 1
1Pablo Neruda
بچه که بودیم، فکر میکردیم اگه دو نفر باهم یه چیزیو بگن، باید موهای سر همدیگه رو بکشن و آرزو کنن و آرزوی اونی که زودتر موی طرفو کنده برآورده میشه. یه وقتایی معلم سر کلاس یه چیزی میپرسید و بغل دستی همون جملهایو میگفت که من گفتم. یواشکی از زیر مقنعه میافتادیم به جونِ همدیگه و
یه لینکی برای یکی فرستادم و تا اومدم صفحهی مدیریت وبلاگ خودم دیدم همزمان با من اونم همون کامنتو گذاشته. گفتم میتونیم تار موی خودمونو بکَنیم برای طرف مقابل آرزو کنیم. چند دیقه بعد یه تار مو کنار لپتاپ من بود، یه تار مو کنار لپتاپ اون.
بلند شدم تار موی سحرآمیزو بذارم یه جای امن. کمدم تا خرخره پر بود و جا نداشت. حتی برای همین یه تار مو هم جا نداشت. همه رو ریختم بیرون ببینم زورم به کدومشون میرسه که پرتش بدم بره.
این جعبهی خالی چیه نگه داشتم؟ تکونش دادم و بدون اینکه بازش کنم پرتش کردم سمت سطل آشغال. جزوهها نه، کتابام نه. نقاشیها نه. مدادرنگیا بمونه، مدادشمعیا بمونه، آخرین گچی که معلما باهاش درس دادن هم نه. این ماژیکه که خشک شده! ولی بمونه. جایزههای شاگرد اولی، بلیتهایی که تو این 6، 7 سال باهاشون رفتم و اومدم، رسید خرید از سوپری و ترهبار، عصب دندونم، ناخنای دوسانتیم، شمعهایی که نذر امامزادهها کردم، نقل و نبات سفرههای عقد فک و فامیل، کارت عروسیاشون، چوبِ بستنی، ظرف بستنی، ظرف فالوده، لیوان ذرت مکزیکی، ظرف یه بار مصرف آش، پاکت شیرکاکائو؟!!! مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور، شکلاتایی که ده بیست سال از تاریخ انقضاشون میگذره، جوراب یه سالگیم، پیرهن قرمز دو سالگیم، اسباب بازیام، عروسکام، ترانزیستورا و دیودایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم، هندزفزیای سوخته، پوستِ! چیپس و پفک، عیدیای بچگیم (کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی)، سکههای یه تومنی، یه قرونی، چند تای دیگه که عکس شاه روشه و کلی آت آشغال دیگه. همه رو برگردوندم سر جاش و رفتم سراغ سطل آشغال. جعبه رو باز کردم دیدم خالی نیست. یه لیوان یه بار مصرف توش بود. از اون یه بار مصرفای غیرکاغذی. تا کرده بودم. برخلاف بقیهی چیزا که تاریخ و اسم و امضا داشتن، این یکی هیچی نداشت. یادمم نیومد لیوانِ چیه. دوباره انداختمش تو سطل آشغال و اومدم سراغ کمدم. یهو مثل این فیلما که طرف حافظهش تکون میخوره و یاد یه چیزی میافته برگشتم سمت سطل آشغال و زیرِ لب گفتم آبِ نطلبیده!
بیشتر بدانید: خالقِ کاراکتر مراد، همکلاسی ارشدم، مطهره بود. الان دیگه همکلاسیم نیست. یه ماه از ترم نگذشته بود که با آقای ط. انصراف داد. روزای اول ترم اول بود. تایم استراحت بین کلاسا، هندزفری به گوش خیره شده بودم به آسمون. داشتم به همون موضوعی فکر میکردم که الان که ترم آخرم فکر میکنم. لیوانِ آبو گرفت سمتم و گفت آب میخوری؟ گفتم نه، مرسی. گفت میگن آب نطلبیده مراده و post 373
بعد از خوندنِ 307 صفحه از کتاب دروس فلسفه، 211 صفحه از منطق صوری و 36 صفحه از کلیات فلسفه رسیدم به اینکه ارزش احتمال تنها تابع یک عامل، یعنی مقدار احتمال نیست، بلکه عامل دیگری را نیز باید منظور داشت و آن مقدار محتمَل است و حاصلضرب این دو عامل است که ارزش احتمال را تعیین میکند. به عنوان مثال، محتمَل میتواند سعادت بینهایت انسان در جهان ابدی باشد. در این صورت مقدار احتمال هر قدر هم ضعیف باشد، باز هم ارزش احتمال، بیشتر از ارزش احتمال موفقیت در هر راهی است که نتیجهی آن محدود و متناهی باشد. و دارم به تئوری اطلاعات شانون فکر میکنم. به اینکه ارزش یک پیشامد یا متغیر تصادفی با احتمال وقوع آن نسبت عکس دارد. به بیان دیگر، هر چه احتمال وقوع یک پیشامد کم باشد، ارزش آن بیشتر است.
ما در عصر احتمال به سر میبریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیشبینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو عینالیقین من
قطعیت نگاه تو دین من است
من از تو ناگزیرم
من بی نام ناگزیر تو میمیرم
قیصر امینپور
رامسر، فروردین 96
دو هفته است این عکسو گذاشتم برای تلگرام و اینستاگرام و هدر وبلاگم و دارم فکر میکنم صحنهی مشابهِ یه همچین صحنهای رو کی و کجا دیدم. خیلی فکر کردم. عکسها و خاطراتمو مرور کردم. گشتم. ولی نو ریزالت فاند فور مای سرچ. امروز بالاخره فهمیدم (یکی که خدا خیرش بده فهموند) این ژست، ژست مریم خانومِ در پناه توئه و با یادآوریِ تاریخ ساخت سریال مذکور به این نتیجه رسیدم که پیر شدیم رفت.
یکی از بزرگان نقل میکرد که ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻻﺑﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ چگونه خواهد بود؟ ایشان ﻣﺜﺎﻝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: مَثَل ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺣﺒﺲ میکند ﻭ میگوید: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻣﻦ میروم ﻭ برمیگردم. ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ میرود ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ بچههایش ﻧﮕﺎﻩ میکند.
ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ؛ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکند ﻭ ﺷﺮﻭﻉ میکند ﺑﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ.
ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ؛ ﮐﻪ میبیند ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ میریزد ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ میکند، مینشیند ﻭ ﺷﺮﻭﻉ میکند ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ.
ﭘﺴﺮ ﺳﻮﻡ؛ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ میکند ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ میشود.
ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ؛ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ میکند، ﺷﺮﻭﻉ میکند ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻭ میداند ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ میبیند. ﭘﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ میگوید ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ میکنم ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ میبیند، ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪن ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ.
ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎن، ﻋﺪهﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ میریزیم. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺻﻼ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﻢ. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺴﺖ مینشینیم ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ. عدهای هم از هیچ کاری برای رضایت ولی امرشان دریغ نمیکنند.
📖
احمق مردا که دل درین جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند...
📖 تاریخ بیهقی، داستان بردارکردن حسنک وزیر
این که آدم در یک زمانهی خاصی به دنیا آمده باشد و خواه ناخواه زندانی همان زمانه باقی بماند هم ناجور است هم ناحق، نمونهی کامل جبر تاسفانگیز هستی. با این ترتیب آدم نسبت به گذشتگان به طرزی ناجوانمردانه برتری پیدا میکند در حالی که پیش روی آیندگان دلقکی بیش نیست...
📖 اندازهگیری دنیا، دانیل کلمان
پس شاخههای یاس و مریم فرق دارند؟!
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور میکنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
بر عکس میگردم طواف خانهات را
دیوانهها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشتهی عشقت نظرکن
پروانههای مرده باهم فرق دارند
📖 فاضل نظری، گریههای امپراتور
ناکاتا پرسید: «میتوانید به من بگویید خاطرات چه جوری هستند؟» خانم سائکی به دستهایش روی میز خیره شد، بعد سرش را بالا آورد و دوباره به ناکاتا نگاه کرد. «خاطرات شما را از درون گرم میکند. اما در عین حال شما را پاره پاره میکند.» ناکاتا سرش را تکان داد. «این چیز سختی است. تنها چیزی که من میفهمم زمان حال است.» خانم سائکی گفت: «من درست برعکسم.»
📖 (کافکا در ساحل، صفحهی 556)
ناکاتا گفت: «من زمان درازی زندگی کردهام، اما همانطور که گفتم، من هیچ خاطرهای ندارم. بنابراین این «رنج بردن» را که از آن حرف میزنید واقعاً نمیفهمم... اما آنچه فکر میکنم این است، شما هر قدر هم رنج برده باشید، هرگز نخواستید آن خاطرات را از دست بدهید.» خانم سائکی گفت: «این حقیقت دارد. هر چه بیشتر به آنها میچسبیدم، آزاردهندهتر میشد، اما هرگز نخواستم تا زمانی که زندهام، آنها را رها کنم. این تنها دلیلی بود که برای ادامهی زندگی داشتم. تنها چیزی که ثابت میکرد زندهام.»
📖 (کافکا در ساحل، صفحهی 558)
بدانید که زندگی دنیا چیزی جز بازى و سرگرمى، تجملپرستى و تفاخر در میان شما، و افزونطلبى در اموال و فرزندان نیست. اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ
📖 (20 سورۀ حدید)
از این که این روزها، گهگاه، و چه بسا غالباً به خشم میآیی، ابداً دلگیر و آزرده نیستم. من خوب میدانم که تو سختترین روزها و سالهای تمامی زندگیات را میگذرانی؛ حال آن که هیچ یک از روزها و سالهای گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اضطراب و تحمل کردنی نبوده است که با یادآوری آنها، این سنگ سنگین غصهها را از دلت برداری و نفسی به آسودگی بکشی... صبوریِ تو... صبوریِ تو... صبوریِ بی حساب تو در متن یک زندگی ناامن و آشفته، که هیچ چیز آن را مفرح نساخته است و نمیسازد، به راستی که شگفتانگیزترین حکایتهاست...
📖 چهل نامه کوتاه به همسرم، نامهی 31، نادر ابراهیمی
زندگی بدون روزهای بد نمیشود، بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرومیریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان میشکنند، و درخت استوار و مقاوم برجای میماند. عزیز من، برگهای پاییزی بیشک، به تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...
📖 چهل نامه کوتاه به همسرم، نامهی 23، نادر ابراهیمی
من همیشه به تصمیم اول احترام میگذارم. تصمیم اولی که به ذهنت میزند با همهی جان گرفته میشود. تصمیم دوم با عقل و تصمیم سوم با ترس...
📖 رضا امیرخانی - قیدار
📖 برای دوستانی که تفسیر این حدیث رو پرسیده بودن: مقصود از دیه در این حدیث، قتل نفس سرکش آدمی (نفس اماره) و دیهی این کشتن، خداوند است که در واقع خود راستین انسان (نفس مطمئنه) است. اگر نفس ناطقه، حقایق قدسی را مطلوب خود قرار داد، به جهت وسعتی که نفس دارد، آن حقایق را مییابد و نهتنها حقایق را مییابد و جایگاه قدسی آنها را میشناسد، بلکه چون با عالیترین مرتبه وجود روبهرو شده به آنها علاقهمند میشود؛ زیرا اینطور نیست که شناخت حقایق قدسی مثل شناختهای حصولی باشد که انسان تحت تاثیر انوار آنها قرار نگیرد، وقتی انسان از نور حقایق قدسی چشید با تمام وجود دل به آنها میبندد و عاشق آنها میشود و دیگر خودی برای خود نمیخواهد و تماماً خود را در مقابل نظر به آنها فراموش میکند و میسوزاند. اینکه فرمود: «قَتَلْتُهُ»؛ یعنی خداوند با کشتن نفس اماره؛ او را از خودش خلاص میکند و به خودِ حضرت حق تعالی مشغول میکند. خداوند سالکِ طالب را به جایی میرساند که او دیگر جز به خدا نظر ندارد، چون خودیت و منیت او سوخته است و این است معنای «انا دیته»؛ یعنی خدا سرمایهی قلب و جان او میشود و جز خدا نمیبیند.
رسیدهام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکمها قیاسی نیست
خدا کسیاست که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت میهراسی نیست
به «عیب پوشی» و «بخشایش» خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست
به فکر هیچکسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
📖 کتاب “ضد” از فاضل نظری - صفحهی 17
وَ لا تَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ
و مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم خود آنان را از یاد خودشان برد.
📖 (19، سورۀ حشر)
الفبای فارسی - حروف هجا که به فارسی «الفبا» نامیده میشود عبارت است از: ا . ب . پ . ت . ج . چ . خ . د . ذ . ر . ز . ژ . س . ش . غ . ف . ک . گ . ل . م . ن . و . ه . ی . به واسطۀ استعمال کلمات عربی و ترکی هشت حرف دیگر هم به الفبای فارسی افزوده شده که عبارت است از: «ث . ح . ص . ض . ط . ظ . ع . ق» این حروف در زبان فارسی سره وجود ندارد و هر کلمهای که یکی از این حروف در آن باشد فارسی نیست، چهار حرف «پ . چ . ژ . گ» هم در عربی وجود ندارد و هر کلمهای که از این حروف داشته باشد عربی نیست.
📖 کتاب “فرهنگ فارسی عمید” - صفحهی 23
حکومت از دیدگاه اسلام، برخاسته از موضع طبقاتی و سلطهگری فردی یا گروهی نیست بلکه تبلور آرمان سیاسی ملتی همکیش و همفکر است که به خود سازمان میدهد تا در روند تحول فکری و عقیدتی راه خود را به سوی هدف نهایی (حرکت به سوی الله) بگشاید. ملت ما در جریان تکامل انقلابی خود از غبارها و زنگارهای طاغوتی زدوده شد و از آمیزههای فکری بیگانه خود را پاک نمود و به مواضع فکری و جهان بینی اصیل اسلامی بازگشت اکنون بر آن است که با موازین اسلامی جامعۀ نمونۀ (اسوه) خود را بنا کند بر چنین پایهای، رسالت قانون اساسی این است که زمینههای اعتقادی نهضت را عینیت بخشد و شرایطی را به وجود آورد که در آن انسان با ارزشهای والا و جهانشمول اسلامی پرورش یابد.
📖 کتاب “قانون اساسی” - صفحهی 22
زندگی یک کاروان طولانی است که منازل و مراحلی دارد، هدف والایی نیز دارد. هدف انسان در زندگی باید این باشد که از وجود خود و موجودات پیرامونش برای تکامل معنوی و نفسانی استفاده نماید. اصلاً ما برای این به دنیا آمدهایم. ما در حالی وارد دنیا میشویم که از خود اختیاری نداریم. کودکیم و تحت تأثیر هستیم، اما تدریجاً عقل ما رشد میکند و قدرت اختیار و انتخاب پیدا میکنیم. این جا آن جایی است که لازم است انسان درست بیندیشد و درست انتخاب کند و بر اساس این انتخاب حرکت کند و به جلو برود. اگر انسان این فرصت را مغتنم بشمرد و از این چند صباحی که در این دنیا هست خوب استفاده کند و بتواند خودش را به کمال برساند، آن روزی که از دنیا خارج میشود، مثل کسی است که از زندان خارج شده و از این جا زندگی حقیقی آغاز میشود.
📖 کتاب “مطلع عشق” - صفحهی 11
هرمز را گفتند: وزیرانِ پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطائی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابتِ من در دلِ ایشان بیکران است و بر عهدِ من اعتمادِ کلّی ندارند ترسیدم از بیمِ گزندِ خویش قصدِ هلاکِ من کنند. پس قولِ حکما را کار بستم که گفتهاند:
ازان کز تو ترسد بترس ای حکیم
و گر با چنو صد برآیی به جنگ (هر چند از عهدۀ جنگ با صد تن مانند او برآیی)
ازان مار بر پای راعی زند (مار ازان جهت برپای چوپان نیش میزند و او را میگزد)
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشمِ پلنگ؟
📖 کتاب “گلستان سعدی” باب اول - صفحهی 65
یکی از بزرگان پارسایی را گفت: چه گویی در حقِ فلان عابد که دیگران در حقِ او به طعنه سخنها گفتهاند؟
گفت: بر ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم.
هر که را جامهپارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درونِ خانه چه کار؟
📖 کتاب “گلستان سعدی” باب دوم - صفحهی 86
غرق گناه
اول که کار خلاف میکنه تنش میلرزه، بعد کمکم عادی میشه. یه روزی میبینی که تو گناه غرق شده ولی اصلاً متوجه نیست. یکی میدونه داره کار خلاف میکنه و هنوز امیدی هست که پشیمون بشه و نجات پیدا کنه، اما یکی دیگه اصلاً متوجه نیست که غرق شده. قرآن این آدمها رو که غرق شدن این طوری معرفی کرده: اَلا اِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ (آیه 12 سورهی بقره) بدانید که آنها فاسد هستند اما متوجه نیستند
📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحهی 13
خدایا شکرت
خیلیها غر میزنن، زیاد هم غر میزنن! همش از زندگی مینالن، هی میگن اینو کم دارم اونو کم دارم، اینجام ایراد داره، اونجام ایراد داره. همش نصفه خالی لیوان رو میبینن. یکی نیست بگه آخه با انصاف، اگه به خاطر چیزهایی که نداری غر میزنی، لااقل برای چیزهایی که داری هم شکر کن! تازه یک مدت که بگذره متوجه میشی اگه چیزی هم نداشتی مقصر یا خودت یا اطرافیان بودن، یا اصلاً به صلاحت نبوده که داشته باشی. اون وقت دوست داری برای داشته و نداشتهات بگی: اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ (آیه 2 سورهی فاتحه) ستایش مخصوص خداست که خدای همه دنیاست
📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحهی 9
سپس، اهالی مریخ و ونوس بر آن شدند تا به سیاره زمین سفر کنند. در آغاز همه چیز شگفتانگیز و زیبا بود. امّا تحت تأثیر محیط کره زمین قرار گرفتند، و یک روز صبح وقتی بیدار شدند، به نوعی مرض فراموشی خاص دچار شده بودند؛ نوعی فراموشی به نام فراموشی انتخابی! آنها فراموش کرده بودند که از دو سیاره متفاوتند و قرار است، با هم تفاوت داشته باشند. یک روز صبح هر آنچه را که درباره تفاوتهایشان آموخته بودند، فراموش کردند. از آن هنگام به بعد، زنان و مردان با یکدیگر اختلاف داشتهاند.
📖 کتاب “مردان مریخی، زنان ونوسی” - صفحهی 15
گوش نمیدن
هر چی به طرف میگی این کار به ضررته، این کار رو نکن، اصلاً فایده نداره و به حرفت گوش نمیده. هر چی سعی میکنی راهنماییش کنی، از خطرها آگاهش کنی فایده نداره و طرف کار خودشو میکنه. این جور وقتها قرآن خیلی جالب میگه: سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ (بخشی از آیه 6 سورهی بقره) چه هشدارشان بدهی چه ندهی فرقی برایشان ندارد
📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحهی 12
تصوّر کنید که مردها اهل سیاره مریخ و زنان اهل سیاره ونوس (زهره) هستند.
مدّتها پیش، روزی اهالی مریخ از درون تلسکوپهای خویش توانستند اهالی ونوس را ببینند. با دیدن ونوسیها احساسات اهالی مریخ تحریک شد و به آنها احساسی دست داد که قبلاً آن را حس نکرده بودند. مریخیها شیفته و دلباخته ونوسیها شدند و با شتاب سفینهای را اختراع کرده، به سوی سیاره ونوس شتافتند. اهالی ونوس با آغوش باز از مریخیها استقبال کردند. ونوسیها به طور غریزی منتظر چنان روزی بودند. در قلب ونوسیها عشقی روان گشت که پیشتر آن را حس نکرده بودند.
📖 کتاب “مردان مریخی، زنان ونوسی” - صفحهی 15
خداوند اصرار دارد.
از نظر اسلام، تشکیل خانواده یک فریضه است. عملی است که مرد و زن باید آن را به عنوان یک کار الهی و یک وظیفه انجام بدهند. اگر چه شرعاً در در زمرۀ واجبات ذکر نشده، اما به قدری تحریص و ترغیب شده است که انسان میفهمد خدای متعال بر این امر اصرار دارد، آن هم نه به عنوان یک کارگزاری، بلکه به عنوان یک حادثۀ ماندگار و دارای تأثیر در زندگی و جامعه. لذا این همه بر پیوند میان زن و شوهر تحریص کرده و جدایی را مذمت نموده است.
📖 کتاب “مطلع عشق” - صفحهی 12
اقتصاد وسیله است نه هدف
در تحکیم بنیادهای اقتصادی، اصل، رفع نیازهای انسان در جریان رشد و تکامل اوست نه همچون دیگر نظامهای اقتصادی تمرکز و تکاثر ثروت و سودجویی، زیرا که در مکاتب مادی، اقتصاد خود هدف است و بدین جهت در مراحل رشد، اقتصاد عامل تخریب و فساد و تباهی میشود ولی در اسلام اقتصاد وسیله است و از وسیله انتظاری جز کارآئی بهتر در راه وصول به هدف نمیتوان داشت. با این دیدگاه برنامۀ اقتصادی اسلامی فراهم کردن زمینۀ مناسب برای بروز خلاقیتهای متفاوت انسانی است و بدین جهت تأمین امکانات مساوی و متناسب و ایجاد کار برای همۀ افراد و رفع نیازهای ضروری جهت استمرار حرکت تکاملی او بر عهدۀ حکومت اسلامی است.
📖 کتاب “قانون اساسی” - صفحهی 25
امشب، شب آرزوها، من، تا چهارِ صبح خیره شدم به سقف اتاقم و فکر کردم. فکر کردم اگه بهم این فرصتو میدادن که برگردم به گذشته و یکی از صفات اکتسابی (صفتی که خودم با اختیار خودم به دستش آوردم) و غیراکتسابی (صفتی که ظاهراً نقشی درش نداشتم) رو تغییر بدم، ترجیح میدادم: یک. هرگز بلاگر نمیبودم، دو. پسر بودم...
آخرِ قصد من تویی غایت جهد و آرزو، تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم. در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم. راستی! آرزو کنمت، برآورده شدن بلدی؟ چه نسبتى باهاش دارى؟ آرزوى سال تحویلمه. آرزو بر جوانان عیب نیست. خیلی چیزا هست تو دنیا، که نمیشه آرزو کرد. این شبای بیقراری مال من... آرزو میکنم که اگر بناست گرهی در زندگیتان باشد؛ گره خوردنِ دستهای یار در دستانتان باشد و بس. و اتفاقا هرچه "کورتر" بهتر.
من: اون خانومه رو میبینی؟ مامانِ هم اتاقیم ریحانه است. خیلی خانوم مهربونیه. خیلی. هر موقع میومد خوابگاه میگفت بده لباساتو بشورم. البته من نمیذاشتم این کارو انجام بده.
مامان: چون میخواسته لباساتو بشوره میگی مهربون؟
من: آره دیگه. به نظر من لباس شستن سخت ترین کار دنیاست. نهایت لطفی که کسی میتونه در حق من بکنه اینه که لباسامو بشوره و نهایتِ عشق و ایثار منم توی همین عمل متجلّی میشه.
رو کاناپه خوابیده بودم. جلوی تلویزیون. دمدمای صبح بود. با خودم تکرار میکردم: پنج اسفند، نهصد و سی و یک. چشامو باز کردم. دنبال ماشین حساب بودم. پتو رو کنار زدم. احساس میکردم یه جسم سخت داره کتفمو سوراخ میکنه. یه کتاب زیرم بود، یه خودکار، چند تا برگه، موبایلم، هندزفری.
با ماشین حساب گوشیم 512 رو ضربدر 512 کردم. نهصد و سی و یک، دویست و شصت و دو، صد و چهل و چهار. این که یه رقم کم داره... از زیر بالشم از توی هندزفریم شهره داشت داره کم کم نفسم میگیره برگردو میخوند. اگه از دیشب نان استاپ اینو خونده باشه، برگرد خب... نفسش گرفت...
خواب دیدم یکی از بلاگرایی که چند وقته پست نمیذاره امروز هفت صبح پست گذاشته و تو اون پست شماره پدرشو نوشته. پدرشون فوت کردن و دقیقا نمیدونم اون شماره به چه درد خواننده ها قرار بود بخوره و من چرا سعی میکردم حفظش کنم. پیش شماره نهصد و سی و یک بود. میدونستم خوابم و میدونستم بعد اینکه بیدار شم اون شماره یادم میره. با دقت بیشتری شماره رو نگاه کردم. رقم بعد از پیش شماره مجذور پونصد و دوازده بود. ینی اگه 512 رو ضربدر 512 یا به توان دو میرسوندیم، ارقام بعد از نهصد و سی و یک به دست میومد. 512 رو چه جوری یادم نگه میداشتم؟! پنج، دوازده، پنج اسفند... پنج اسفند... روز مهندس...
هندزفریا رو گذاشتم تو گوشم
تا ستاره هاتو گم نکردیم برگرد...
گفتم خیلی دوست دارم بدونم استاد اصالتاً اهل کجاست. بیانش از نظر نحوی و جایگاه فعل و فاعل و قید و آهنگ و ریتم و نواخت و تکیه متفاوته. خیلی شبیه من حرف میزنه و فقط هم خودم این شباهت رو متوجه میشم. اگه یه ذره در حد اپسیلون لهجه داشت با قطعیت میگفتم ترکه. معصومه گفت ترکها عاشق رنگ قرمزن، مگه نه؟ مهدیه که شوهرش ترکه، تأیید کرد. لادن که شوهر اونم ترکه گفت آره راست میگه. بعد با لهجهی ترکی گفت قیرمیزی. لیوانِ نسکافه رو گذاشتم روی میز و با اینکه بعد از سفید، قرمزو بیشتر از بقیهی رنگها دوست دارم گفتم نه! اینطور نیست. نمیشه این ویژگیها رو به عموم تعمیم داد. «ایرانیا»، «ترکا»، «انسانیا»، «دکترا»، «مهندسا»، «برقیا»، فلانیا، بهمانیا... هنوز نُطقم تموم نشده بود که لادن گفت تو هیچی نگو که من یکی تو رو اساساً ترک نمیدونم. آقای پ. هم لیوانشو گذاشت روی میز و گفت منم هنوز باور نکردم ایشون ترک باشن. ینی اگه همین الان بگن دو ساله بهمون دروغ گفتن و سر کار بودیم، بنده شخصاً میپذیرم و باور میکنم.
بیر اوشاقلیقدا خوش اولدوم اودا یئر گؤی قاچاراق
قوش کیمی داغلار اوچوب، یئل کیمی باغلار گئچدی
صونرا بیردن قاطار آلتیندا قالیب، اوستومدن
دئیة بیللم نه قدر سئل کیمی داغلار گئچدی
اورة گیمدن خبر آلسان: «نئجه گئچدی عؤمرون؟»
گؤز یاشیملا یازاجاق «من گونوم آغلار گئچدی»
+ نمیتونم (نمیخوام) ترجمه کنم.
از ضرورتِ داشتنِ زبان علمی میگفت. فعلِ Collapse رو مثال زد. گفت اگه جِرم ستاره زیاد باشه، نیروی گرانش باعث میشه ناگهان از درون، فروبریزه و محو بشه. گفت اینا وقتی نابود میشن جاشون سیاهچاله تشکیل میشه. به ستارهای که در حال کولاپس باشه، کولاپسار میگن. این واژه از ادغام کولاپس و استار تشکیل شده. گفت ما هم میتونیم با ترکیب ستاکِ حال و اختر برای این ستاره و ستارههایی مثل پالسار (Pulsating Star = Pulsar) معادلسازی کنیم. اگه «تپیدن» رو معادل پالس در نظر بگیریم میتونیم به پالساستار بگیم «تپاختر». برای فروریختن و از درون منهدم شدن، در زبان فارسی معیار چیزی نداریم؛ ولی اگه گذشتهی زبان فارسی و گویشها رو بگردیم، واژههایی پیدا میکنیم که دقیقاً همین مفهوم رو میرسونن. گفت «رُمبیدن» به گویش شیرازی فروریختن و خراب شدنه و میتونیم به این ستارههایی که یهو از درون میپُکن و محو میشن بگیم «رُمباختر».
رُمباختر... پرنورترین ستارهها هم میتونن یه رُمباختر باشن؟ میتونن ذرهذره از درون نابود بشن و یهو بوم!!! دیگه نباشن و از این همه خاطره یه سیاهچاله بمونه فقط؟ اصن مگه میشه باشی و باشی و باشی و باشی و یهو نباشی؟ کسی میدونه این ستارهها بعدش کجا میرن؟
هم میزنم این قهوهیِ تلخِ قجری را
تا فکرِ تــو شاید برساند شکری را
من خاطره مینوشم و با یادِ تــو خوبم
برگرد... وَ پایان بده این بیخبری را
بعد از گله و اخم بگو سیب... وَ پر رنگ
لبخند بزن تا بنویسم اثری را
حالا که حواسم به تـــو پرت است... بگیرند
از دست من این هوش و حواس بشری را
با قاشق خود شعر نوشتم، وَ مدادم
هم میزند این قهوهیِ تلخِ قجری را
علی مردانی
+ این که یک روز، مهندس برود در پی شعر، سَر و سِرّی است که با موی پریشان دارد.
+ روز مهندس مبارک :)
1.
یکی از فانتزیام اینه که چهل سال زودتر به دنیا میومدم و توی دانشگاه و خوابگاه اعلامیههای انقلابی پخش میکردم و اخراجم میکردن و دوباره اعلامیه پخش میکردم و ساواک دستگیرم میکرد و یه مدت حبس میکشیدم و بعدِ آزادیم دوباره به کارم ادامه میدادم و دوباره دستگیر و آخرشم اعدامم میکردن. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که سی سال زودتر به دنیا میومدم و دانشجوی پزشکی بودم و زمان جنگ تو بیمارستانای صحرایی کار میکردم و عراقیا اسیرم میکردن و اونجا کتاب خاطراتِ من زندهام رو مینوشتم و موقع فرار از اردوگاهِ اسرا، به ضرب گلوله میمردم و یکی از عراقیا مَرام و معرفت به خرج میداد و کتابمو میرسوند دستِ خانواده و خانواده چاپش میکردن و شما الان میخوندیدنش. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که برم راهپیمایی و راهپیمایی نرفته از دنیا نرم.
2.
استادمون میگفت توی ژاپن اگه یه مسئول متوجه بشه زیردستش اشتباهی مرتکب شده، هاراگیری (یه نوع خودکشی که طرف شکم خودشو پاره میکنه دل و رودهشو میریزه بیرون) میکنه. یکی از دوستان گفت استاد اینجا اگه یه مسئول اشتباه کنه و ما متوجه اشتباهش بشیم، ماراگیری میکنه. (ماراگیری ینی ما رو میگیرن :دی)
3.
بشنویم: Mohsen_Chavoshi_Mame_Vatan.mp3
4.
این دیالوگِ خیلی دور خیلی نزدیکو چون اسم دو فصلِ وبلاگم توشه خیلی دوست دارم. پسره میگه سحابی (nebula) هم محل تولد هم محل مرگ ستارههاست (death of stars). همشون برمیگردن به همونجایی که ازش متولد شدن. دختره میگه من نمیدونستم که ستارهها (شباهنگ اسم ستاره است) هم میمیرن. پسره میگه همشون میمیرن. خیلی از ستارههایی که ما الان میبینیم شاید میلیونها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونا رو میبینیم. دوشنبه هر جای دنیا که بودید نِت گیر بیارید و ذیلِ پستِ 999 حضور به عمل برسونید و به اندازهی همهی کامنتهایی که نذاشتید کامنت بذارید.
5.
این ترم (که ترمِ 4 و آخرِ ارشدم باشه)، یه درسی با دکتر حداد دارم که شبیه کاراموزیه. باید بریم بشینیم تو جلساتِ واژهگزینی ببینیم این واژهها چه جوری و طی چه فرایندی تصویب میشن و گزارش کار بنویسیم. ادبیاتِ ترم قبلو با 19.5 پاس کردم. امتحانمون شفاهی بود. یکی یکی میرفتیم پیشش و متن یکی از درسا رو روخوانی و معنی میکردیم و به یه سری سوال جواب میدادیم. انتظار داشتم 20 بگیرم. ولی خب همینم خوبه. مدیر آموزشمون میگفت ایشون خوشنمره نیستن و 14 رو هم نمرهی خوبی میدونن. فلذا نباید انتظارِ نمرهی بالا از ایشون داشته باشین.
این ترم خودمم از کاراموزیم انتظار نمرهای فراتر از 14 رو ندارم به واقع.
تازه امتحانمونم این جوریه که خودمون باید یه چند تا واژه برای یه سری کلمات خارجی پیشنهاد بدیم.
6.
ترم اول ارشد، استاد عربیمون یه چیزایی راجع به سورهی تبّت گفت و منم چند تا کلیدواژه و جمله گوشهی جزوهم نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. ولی تو این دو سال! هیچ وقت فرصت نکردم بنویسم و حالا بعد از گذشتِ چهار ترم! یادم نمیاد موضوع بحثمون چی بود و دلم هم نمیاد کلیدواژهها رو بیخیال شم. فلذا این شما و این هم کلیدواژههای من در همین راستا: تبّت / دورهی اصلاحات چاپ شد جمع شد دوباره چاپ شد (نمیدونم چی جمع شد و دوباره چاپ شد) / کتاب معنای متن نصر حامد ابوزید مرتضی کریمینیا / حرام و اعدام / کبریت احمد چیزی که نمیشه فهمید / روی طاقچه / نقدی بر کتاب جواهرالقرآن حسنی مبارک لغو کرد (نمیدونم کی چیو لغو کرد) / بغداد را ساختند پایگاه نظامی باشد برای گرفتن ایران / عبدالباسط / مالک و ملک یوم الدین / اخیرا تو اروپا یه چند تا برگه (یه چند تا برگه چی؟) / قریش فیل مسد احد / عمر میگفت من از پیامبر شنیدم (چیو؟) / حالت دعایی بوده تو قنوت میخونن (چیو؟) / یه چند برگه تو اروپا و ترکیه موزهی عثمانی. و نتیجهی اخلاقیِ این بند اینه که وقتی کلیدواژه مینویسید، قبل از اینکه یادتون بره شرح و تفسیر و توضیحشم بنویسید.
7.
یه بار استادمون سر یه موضوعی بدجوری عصبانی بود و به خاطر بینظمی و عدم رعایت مقررات اعصاب معصاب نداشت. یه چند دیقه سکوت کرد که اعصابش بیاد سر جاش. یهو بلند شد گفت خاطرات عَلَم رو حتماً بخونید. اینو گفت و درسو ادامه داد.
یادم باشه سر فرصت بخونمش ببینم چه ربطی به اون روز داشت.
همین استاد، وقتی داشت اختصارسازی رو درس میداد «صادرات» رو مثال زد. ص، صندلی، آ، آینهی جلو، د، دنده، ر، راهنما، آ، آینههای بغل، ت، ترمزدستی. بچهها گفتن عه چه جالب. منم گفتم یادمه تو آموزشگاه به ما «صاکدرات» گفته بودن. ک، کمربند بود. هر چند، خودم شخصاً بدون بستن کمربند قبول شدم :| بعدش ب.م.م و ک.م.م رو مثال زد و گفت بزرگترین و کوچکترین مضرب مشترک هستن اینا. یکی از بچهها که دبیرستان انسانی خونده بود گفت ب.م.م، مقسومالیه مشترکه نه مضرب مشترک. ملت یه کم بحث کردن و من ساکت بودم. بین علما اختلاف افتاد و استادمون گفت بهتره از متخصصِ این موضوع بپرسیم کدوم درسته. برگشت سمت من و گفت نظر شما چیه و منم توضیح دادم که مقسومالیه درسته.
شباهنگ هستم. متخصصِ مضارب و مقسومالیههای مشترک :)))))
8.
آقا من فکر میکردم آتشنشان ینی کسی که نشانِ آتش داره؛ اواخر ترم فهمیدم آتشنشان اسم فاعل هست به معنی نشانندهی آتش (فرونشانندهی آتش) و حتی فکر میکردم عرقجوش مثل شیرجوش و قهوهجوش یه ظرفیه که توش عرقیات میجوشونن؛ ولی زهی خیال باطل که به جوش ناشی از عرق میگن عرقجوش. حتی اینم فهمیدم که پدِ پدرام، یه جور پسوندِ نفیکننده است. و داشتم فکر میکردم مثل نسیم و طوفان که متضاد هم هستن، میتونم یه جفت دیگه هم بچه داشته باشم و اسمشونو بذارم پدارم و آرام. و یادآور میشود نگارندهی این سطور تا همین چند وقت پیش فکر میکرد زانسو مثل زانیار اسم آدمه. بازم زهی خیال باطل که به لغتنامهای که ترتیب لغتهاش برعکس باشه و از آن سو نوشته شده باشه میگن زانسو.
9.
یه بار یه خانومه اومده بود فرهنگستان میگفت اسم شرکت داداشم اینا فارسیه ولی میگن فارسی نیست و تایید نمیکنن و مجوز نمیدن به شرکتش. اومدم بپرسم فارسیه یا نه. یادم نیست اسم شرکته چی بود. از این چی چی گسترِ فلان آبادیا بود. و واضح و مبرهن بود فارسیه. میخواست بره دهخدا رو نگاه کنه مطمئن بشه که فارسیه.
10.
ترم دوم یه استاد خیلی باسواد داشتیم که تو حوزهی تخصصیش حرف اول و آخرو زده بود. یه بار داشت پیشینهی مقالاتی که راجع به یه موضوعی نوشته شده رو لیست میکرد که برامون توضیح بده. پای تخته اسم مقالاتو نوشت، مقالهی خودشم بین مقالات بود. قبل اسم همهی نویسندهها دکتر فلانی نوشت و قبل اسم خودش هیچی ننوشت و اسم و فامیل خالی نوشت.
این حرکتش برام خیلی ارزشمند و معنادار بود.
11.
مثل وقتی که سرما خوردی و هوا گرمه و استاد میره پنجره رو باز کنه و ازت میخواد هر موقع سردت شد بگی که ببنده.
یکی از بینظیرترین حسهای دنیا اینه که بدونی یکی هست که حواسش بهت هست. حالا این یکی میتونه دوست، استاد یا حالا هر کس دیگهای باشه. و چه بهتر که ایمان داشته باشی خدا هست...
12.
مسئول کتابخونه، یه آقای خیلی پیره که احتمالاً 100 سالو رد کرده و بازنشست شده؛ ولی برای دلخوشی خودش و بقیه میاد کتابخونه و به بقیه کمک میکنه. با اینکه زیاد نمیرم کتابخونه (شاید در کل ده بار هم نرفتم اونجا تو این دو سال)، ولی هر موقع میرم احوالپرسی گرمی میکنه که هر کی ندونه فکر میکنه سالهاست همو میشناسیم. نه تنها حال خودم، حال خانواده و بقیهی همکلاسیامم میپرسه. یه بار رفتم یه کتابی بگیرم و تا منو دید، با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی! اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار میخوردیم و بعدش با دستایی که میلرزید، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.
13.
شاید باورتون نشه؛ من یه دختر همسن و سال خودم میشناسم اسمش نعناع هست. یه دختر دیگه هم میشناسم اسمش عظمته! بگذریم که مورد داشتیم اسم دختره رامین بود.
14.
روزای آخر با یکی از همکلاسیام سر اینکه فایل وردِ جزوههامو بهش بدم بحثم شد. گفت فونت پیدیاف رو نمیتونه تغییر بده و وردشو بده و منم گفتم هر فونتی میخوای بگو تغییر بدم و بازم پیدیافشو بفرستم. گفت بعضی قسمتاشو میخوام حذف کنم و گفتم اوکی! بگو کدوم قسمتا، خودم حذف کنم و پیدیافشو بدم. بعدِ نیم ساعت درگیریِ پیامکی! آخرش گفت نمیخوام اصلاً.
خب جزوهی خودمه، نمیخوام وردشو بدم.
والا!
15.
توی لیست حضور و غیاب جلوی اسممون، رشته و دانشگاه سابقمونم نوشتن که اساتید بدانند و آگاه باشند. و اعتراف میکنم یکی از یه جور ناجورترین لحظات عمرم همین جلسات اولِ ترمای ارشدم بود. و سوالِ تکراریِ انگیزهت چی بود. یه بار یکی از اساتید همچین که لیست رسید دستش، با اینکه اسمم اون وسطا بود، همون اولِ اول پرسید خانم فلانی کیه؟ وقتی دستمو بلند کردم گفت متوجه شدی چرا همون اولِ اول اسم شما رو پرسیدم؟
این استادمون خودش برقی بود. فارغالتحصیل علم و صنعت. یکی دو تا استادِ برق شریفی هم داشتیم که جا داشت خودم پاشم بپرسم استاد انگیزهی شما چی بود که الان هیئت علمی فرهنگستانی؟
گاهی وقتا فکر میکنم کاش توی دنیای حقیقی هم میتونستم کامنتا رو ببندم تا ملت کمتر بپرسن و کمتر نظر بدن راجع به زندگیم.
16.
وقتایی که میخوام فکر کنم میرم میشینم عرشه (یه جایی هست توی دانشکدهی سابقم.) و آجرای روی دیوارو میشمرم. 39 تا آجر روی هم و 27 تا کنار هم. انقدر میشمرم که کلاس تدبّر در قرآن شروع بشه و برم بشینم سر کلاس. بارها سعی کردم چیزایی که اونجا یاد میگیرم رو اینجا بنویسم و به دلایلی نتونستم. یه دلیلش این بود که خودم سواد لازم و کافی تو این حوزه رو ندارم و میترسم به جای شفافسازی و درست کردنِ اَبرو، بزنم چش و چالِ موضوع رو دربیارم و اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. خیلی مهمه که چه کسی به راه راست هدایتتون کنه. سواد، قدرت و حتی محبوبیت مُبلّغ تاثیر بسزایی در فرایند تبلیغ داره. ممکنه دو نصیحتِ واحد رو از دو نفر بشنوی و یکی بهت بربخوره و یکی تا مغز استخونت نفوذ کنه و مسیر زندگیتو تغییر بده.
17.
یکی از مشکلات من با خانومای مسنِ مسجدِ نزدیکِ خونهی مامانبزرگم اینا این بود که وقتی میپرسیدن چی میخونی و میگفتم برق، دقیقاً متوجه نمیشدن ینی چی و تصورششون یه چیزی تو مایههای سیمکشی و عوض کردنِ لامپ بود. وقتی این موضوع رو با هماتاقیم نسیم که هوافضا میخونه مطرح کردم، گفت اتفاقاً از منم ساعت حرکت هواپیماها رو میپرسن.
این چند روز که خونه بودم همسایهی مامانبزرگم اینا آورده بود برای نوهش سرم بزنه و وقتی گفتم من حتی آمپول زدنم بلد نیستم گفت پس شش ساله تهران چی کار میکنی!
18.
شمارهی پسره رو گرفت و گفت اگه تمایلی به آشنایی داشتم پیام میدم. شب بهش پیام داد. چه رنگی و چه غذایی و چه حیوونی رو دوست داری و متولد چه ماهی هستی و بابام چی کاره است و خودم چی خوندم و چی دارم و چی ندارم و میخوام اپلای کنم برم و وای چه تفاهمی و از این صوبتا. پسره گفت تو راهم؛ دارم میرم خونه. دوستم خطاب به ما: با این سرعتی که این پسره داره تایپ میکنه و جواب منو میده احتمالاً پشت فرمون نیست. لابد توی مترو و اتوبوسه. فکر کنم ماشین نداره.
19.
شبا سرعت نت خوابگاه شدیداً کم میشه. اتاق ما چون توی سالن نیست و نزدیکترین واحد به راهپله است، اصن شبا وایفای بهش نمیرسه. دیشب از تختم دل کندم و رفتم نشستم نزدیک در که وایفای بهم برسه. هماتاقیم اومد تو و تا خواست درو ببنده گفتم باز بذار نِت بیاد تو. با تعجب گفت مگه امواج الکترومغناطیس از در رد نمیشن؟ منم جلوی خندهمو گرفتم و خیلی جدی و مهندسیطور گفتم نه بابا؛ میخوره به در و اگه بسته باشه برمیگرده. برای همینه که ما نت نداریم. اونم باز گذاشت درو. هر نیم ساعت یه بار میپرسید خدایی داری شوخی میکنی؟ موج از در و دیوار رد میشه هاااا!
میگن مهندسین برق و مخابرات کشور بعد از خوندنِ این سطور مدارک فارغالتحصیلیشونو گذاشتن توی کوزه و اعتصاب غذایی کردن و جز آبِ همین کوزهی مذکور لب به هیچی نمیزنن.
20.
من اگه نعوذِبالله! خدا بودم، حتماً و قطعاً هماتاقیم نسیم رو به پیامبری مبعوث میکردم. چرا؟ الان میگم. از مهر ماهِ پارسال تا حالا این بشر، هر موقع میوه پوست میکنه و غذا درست میکنه، میگه نسرین؟ میخوری؟ و من هر بار میگم نه ممنون و سری بعد دوباره میپرسه نسرین؟ میخوری؟ و من بازم میگم نه ممنون. اما ناامید نمیشه و سری بعد بازم میپرسه نسرین؟ میخوری؟ خوبه میدونه میوه و غذای بقیه رو نمیخورم؛ ولی میگه شاید یه موقع هوس کردم و خوردم.
ولی من پیامبرِ خوبی نمیشم. چرا؟ چون اگه سری اول برم به یه قومِ گمراه بگم قومِ گمراه؟ به راه راست هدایت میشید؟ و اونا بگن نه، ممنون، دیگه بار دوم و سومی در کار نخواهد بود. برمیگردم پیشِ خدا و میگم باریتعالی! اینا نمیخوان هدایت شن.
اما نسیم، هماکنون که من در حال تایپ این سطورم داره میوه پوست میکنه و قول میدم قراره بیاره بگه نسرین؟ میخوری؟
21.
دیشب شیما اینا داشتن با هماتاقیام راجع به موضوعی بحث میکردن. بحث، جدی و تند و مهم و دعواطور بود. و من نه سر پیاز بودم نه تهِ پیاز. کلاً توی بحثشون هیچ نقشی نداشتم و سرم تو کار خودم بود. یهو شیما به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت نسرین هر اخلاقِ گندی هم داشته باشه خوشم میاد رابطهش با آدم شفافه، مشکلی هم داشته باشه رک و رو راست مشکلشو به آدم میگه.
شباهنگ هستم؛ یه دوستِ کاملاً شفاف!
22.
عقلاشونو ریخته بودن روی هم که حالا که سرویسشون بیرونِ دانشگاه پیادهشون میکنه، راهی پیدا کنن که نگهبان دم در دانشگاه به ظاهرشون گیر نده. قبلاً با سرویس میرفتن توی دانشگاه و غمی نداشتن. یکی میگفت از در رد شو برو توی دانشگاه آرایش کن و یکی میگفت آرایش کن و لاک بزن، ولی لاکپاککن هم ببر، یکیشون به اون یکی که چادری بود و دیگه نیست میگفت با چادر بری گیر نمیدن و یکی میگفت مانتوی بلند بپوش رد شو برو توی کلاس عوض کن و دیگه آخرای بحث زدن به سیم آخر که غرب داره آپولو هوا میکنه، اون وقت ما لنگِ یه تار موئیم!
میخواستم بگم همون غرب، دانشجوهاش وقتی میرن دانشگاه با سر و وضع مهمونی نمیرن و دغدغهشون خط چشم و رنگ رژ و لاکشون نیست. تازه به قول خودتون از بیست نمره، 18 نمرهشو با تقلب جواب نمیدن و نصف بیشتر کلاساشونو نمیپیچونن. برای همین آپولو هوا میکنن.
ولی نگفتم.
23.
لباسشویی خوابگاه خراب شده. یه ماهه خرابه. اون روز که داشتم میرفتم خونه نمیدونستم خرابه و لباسامو انداختم توش و شست و درش آوردم و کماکان نمیدونستم خرابه. خانومه که راهپلهها رو تمیز میکرد پرسید چه جوری لباساتو شستی و منم گفتم با لباسشویی. گفت این که خراب بود. ولی به نظرم خراب نبود. اگه خراب بود که لباسامو نمیشست. میشست؟ نمیشست. پس خراب نبود. ولی امروز که رفتم لباسای این هفتهمو بندازم توش دیدم خرابه. حالا اومدم نشستم با این احتمال که تا عید درستش نکنن، جورابا و شلوارا و مانتوهامو برای یه ماه جیرهبندی کردم و دارم با برنامهریزیِ مدوّن مصرفشون میکنم. خوبیش اینه که لباسایی که تا حالا نپوشیدمو دارم میپوشم.
24.
بعدِ اینکه رفتم چهارصد تومنِ ترمِ چهارو ریختم به حساب خوابگاه و اولین روزِ ترمِ چهار، ساعت چهار، چهارمین دندونمم عصبکشی کردم و چهارصد تومن دیگه هم ریختم تو جیبِ دندونپزشکه، و بعد از اینکه نگار زنگ زد گفت برای تبریز فقط دو تا بلیت قطار مونده بخرم یا نخرم و گفتم بخر و پولِ بلیتم کنار گذاشتم و بعد از اینکه کلی خرید کردم یخچالو پر کنم و کارتِ مترومو شارژ کردم، تو مسیرِ برگشت یه سری کیف و کفشِ جغدی دیدم که با کیف پولم ست بودن. قیمتشونو که پرسیدم، کارت بانکیم رفت تهِ کیفم و گفت نزدیکم بشی و دست بهم بزنی جیغ میزنم :دی
25.
آن بزرگواربانوی بلاگر، چند تا پُستو توی یه پست و چند تا عکسو توی عکس میگُنجوند تصوّر میکرد این طوری خیلی باحال میشه. :))) اون پسر سمت راستی پسرم طوفانه. مثل مامانش سفید پوشیده. تو این سکانس، بچههای کوچهمون دارن فوتبال بازی میکنن و منم بهش گفتم نری بیرون لباساتو کثیف کنیااااا! تازه بچههای کوچه حرفای زشت و بیادبانه میزنن و اگه بری دیگه مامانت نمیشم. اون دخترهی سمت راستی هم خودمم که که دورِ گردنی و هدِ جغدی که عمهجونش بافته رو پوشیده.
البته تو این تصویر، طرحِ جغدش زیاد معلوم نیست. به واقع اصن معلوم نیست.
26.
خوابگاه هر ماه 6 گیگ و 244 مگ ترافیک بهمون میده و من همون هفتهی اول سهم خودمو تموم میکنم و بعدش سهم هماتاقی شمارهی 1 و 2 و 3 (خوشبختانه اینا استفادهشون از فضای مجازی در حد تلگرامه و سهمشون میرسه به من.) روزای آخرِ دی، ترافیک کلِ اعضای واحدِ شباهنگ اینا تموم شد و حتی منفی هم شد! فلذا دست به دامنِ 2.7 گیگِ نگار شدم (رفته بود خونه و لازمش نداشت). اون اکانتی که با 444 تموم میشه اکانت خودمه. دیشب سرعتِ نت به 4 کیلوبیت! بر ثانیه رسید. مقایسه میکنیم این سرعتو با سرعتِ هتل کربلا که 1.4 مگابایت بر ثانیه بود.
27.
بالاخره بعد از سه سال سهیلا (هممدرسهایم) رو دیدم. آخرین بار ماه رمضونِ اون سالی دیدمش که میرفتم مخابرات برای کاراموزی. رفتنی (رفتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میرفتم سهیلا رو ببینم) گفتم یه کم قاقالیلی هم براش ببرم و اون بستهی خوشمزهی سمت چپی لواشک و آلوچه و آلبالو و زردآلو توشه. [نگارنده هنگام تایپ آبِ دهنش را قورت میدهد.]
28.
داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت میکردیم که دیدم دختری که پشت سر سهیلا نشسته سیگار میکشه. سهیلا گفت کارِ درست یا نادرستِ بقیه ربطی به تو نداره و اون جوری نگاش نکن. گفتم حتی اگه دود سیگار خفهم کنه و خفهت کنه هم ربطی به ما نداره؟ گفت خودت این کافیشاپی که توش سیگار آزاده رو انتخاب کردی. پس حق اعتراض نداری.
29.
باهم رفتیم شهر کتاب. سهیلا و نازنین یه سری کتاب خریدن و منم دو تا خودکار آبی و صورتی. خودکارا رو سهیلا حساب کرد که یادگاری ازش داشته باشم که هر موقع مُرد نگاشون کنم و به یادش بگریَم! تاریخ بیهقیو دیدم و گفتم عه! من یه صفحه از اینو حفظم. سهیلا گفت میدونیم بابا! روز مصاحبه هم برای حداد خوندی اون یه صفحه رو.
سمت چپی که دوربین دستشه نازنینه. نازنین یکی از دوستای مدرسهام بود که موقع ساخت فصل اول وبلاگم کنارم نشسته بود. منم همونیام که توی هر عکسی در مرکزیت قرار میگیرم.
30.
بیهقی میگه: احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.
31.
یه کتاب دیگه دیدیم اسمش «دوستش داشتم» بود. از اسمش خوشم اومد. یه حسرت خاصی به آدم القا میکرد.
32.
من اگه تو زندگیم شکست بخورم و به سمت زوال و اضمحلال و نابودی برم، دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن. و اگه احیاناً یه روزی به موفقیتهایی دست پیدا کردم و به یه جاهایی رسیدم، بدانید و آگاه باشید که دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن.
33.
اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میومدم تهران) تو قطار با فریبا آشنا شدم. اهل «اهر»، یکی از شهرستانهای اطراف تبریز بود و دانشجوی سمنان. میگفت چون مسیر مستقیم از اهر به سمنان نیست، هر بار از اهر میاد تبریز و از تبریز به تهران و از تهران به سمنان. یه دختر دیگه هم بود به اسم ندا که علم و صنعت، برق میخوند. اهل بناب، یکی از شهرستانهای اطراف تبریز بود. وقتی باهاشون صحبت میکردم، قبل از اینکه خودشون و شهرشونو معرفی کنن متوجه شدم لهجههاشون باهم فرق داره و با لهجهی ترکی من هم فرق داره. ینی سه نوع لهجهی ترکی مختلف داشتیم. و اینجا بود که زبانشناسِ درونم ذوق کرد. یه خانوم دیگه هم بود به اسم زینب. اهل قزوین بود، ولی شوهرش تبریزی بود و تبریز زندگی میکردن. خودش تو کار آموزش فرش بود و فرش خونده بود. کار شوهرشم یه ارتباطی به فرش داشت. اولین دیالوگمون این جوری شروع شد که پرسید چی میخونی و بعد اینکه حرف ارشد پیش اومد گفت ارشد، یزد قبول شدم و تو خانوادهی ما رسم نبود دختر بره یه شهر دیگه درس بخونه و منم دیگه ادامهی تحصیل ندادم. پرسیدم الان که تبریزی دوست داری ارشد بخونی؟ گفت آره. گفتم فکر کنم اوایل اسفند اونایی که ثبت نام نکردن بتونن ثبت نام کنن برای ارشد. دفترچهی ثبت نام و رشتهها رو همون جا توی قطار براش دانلود کردم و چهار پنج ساعت بیوقفه در مورد کار و درس صحبت کردیم. گفت از اینکه تنهایی بخواد بره دندونپزشکی میترسه و حتی وقتی میخواست از سرویس قطار استفاده کنه ازم خواهش کرد که باهاش برم و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم. بقیه ساکت نشسته بودن و مکالمهی ما رو گوش میدادن. وقتی میگم بیوقفه ینی واقعاً بیوقفه صحبت کردیم. موقع خواب ازم تشکر کرد که باهاش حرف زدم. گفت این مدت که تبریز بوده کسی نبوده باهاش فارسی حرف بزنه و دلش تنگ شده بوده برای زبان فارسی.
34.
وقتی برای نماز پیاده شدیم، تو نمازخونه سانازو دیدم (هممدرسهایم). آخرین باری که همو دیده بودیم بهارِ 89 بود. من رکعت سوم بودم که رسید و مهرو گذاشت کنار مهر من و شروع کرد به خوندن. نشناخت منو. وقتی نمازم تموم شد، ساناز هنوز داشت میخوند. موقع بستن بند کفشم یه کم تعلل کردم؛ ولی وقتی نمازشو تموم کرد و مهرو برداشت که بیاد بیرون، حس کردم آمادگی دیدن کسی که شش هفت ساله ندیدمش رو ندارم. آمادگی شنیدنِ چه خبر و چی کار میکنیو نداشتم. به واسطهی اینکه همکلاسی دورهی کارشناسیِ ساناز، تو خوابگاه ما بود، دورادور از حال و روزش باخبر بودم؛ ولی شک نداشتم اون هیچی از منِ الان نمیدونه.
وقتی رسیدیم تهران و از قطار پیاده شدیم دوباره همو دیدیم. به خاطر کوله پشتی و ساکم، چادرمو گذاشته بودم تو کیفم و قیافهم هم هیچ شباهتی به بهار 89 نداشت. با خودم گفتم عمراً بشناسدت.
ولی شناخت و اومد نزدیک و با ذوق زایدالوصفی گفت نسریییییییییییییییییین!!!
35.
همکلاسیای ارشدم هیچ کدوم خوابگاه ندارن. اونایی که شهرستانین، یه شب میمونن تهران و هر هفته برمیگردن خونهشون و دوباره هفتهی بعدش میان تهران و برمیگردن. این هفته عاطفه جایی نداشت بره و اومد خوابگاه ما. دخترِ فوقالعاده آروم و خوبیه. تابستون دو هفته باهم بودیم. و من نهایت مهماننوازی رو اینجوری در حقش تموم کردم که بهش گفتم وقت دندونپزشکی دارم و تو رو میرسونم خوابگاه و تا شب نیستم و قراره تنها بمونی. گفت اشکالی نداره و اگه میخوای باهات بیام که تنها نباشی و گفتم این دندونپزشکه چهار ساله داره دهنمو سرویس میکنه و آدم مطمئنیه. گفت از اون لحاظ نه. ممکنه فشارت بیافته. گفتم خیالت راحت؛ این چهارمین دندونیه که میبرم عصبشو بکشم. جای وسیلههامو نشونش دادم و قبل دندونپزشکی باهم رفتیم یه سری خرت و پرت برای ناهار خریدیم و قرار شد شب بریم بیرون شام بخوریم.
یه رستوران سنتی پیدا کردیم که وقتی وارد شدیم دود قلیون داشت خفهمون میکرد. ولی صاحبای رستوران پسرای فوقالعاده مودب و خوبی بودن. رفتارشون و ظاهر و باطنشون به قدری برای منِ حساس به این چیزا مورد لایک واقع شد که رستورانه رو فرستادم تو لیست رستورانهایی که اگه بعداً موقعیتش پیش اومد باز برم. وارد که شدیم اومدن سمت ما و گفتن اینجا قسمت خانوادگی هم داره و راحت باشیم. ولی ما یه کم ناراحت بودیم و گفتیم غذا رو بدن ببریم. قیمت و کیفیت غذاشونم خوب بود. یه کم قدم زدیم و بعدش یه سر رفتیم فروشگاه فرهنگ. برای عاطفه توضیح دادم آخرین باری که اینجا اومدم آخرین ماه رمضون دورهی کارشناسیم بود. گفتم کلی خاطرهی خوب و انرژی مثبت تو این فضا هست که بهم آرامش و حس خوبی میده.
اینا رو که دیدم یاد اون روزی افتادم که دنبالِ حرف N میگشتیم. اون روز حروفو مرتب نکرده بودن و هر چی گشتیم N رو پیدا نکردیم.
36.
مثل وقتی که با خانومش نشسته و داره پستای چند سال پیش و تگای خودش و دیالوگامونو که میذاشتم تو وبلاگم میخونه. مثل وقتی که میگه خانومم از خنده پاشید به لپتاپ. مثل وقتی که خوشحالم.
میدونم هیچ وقت روزانهنویسیهامو نمیخوندی و نمیخونی و عمراً این پستو تا اینجا خونده باشی؛
ولی تولدت مبارک!
37.
مثل وقتی که مامان و بابای دوستات و هماتاقیاتو تو جشن فارغالتحصیلی میبینی و دوستات تو رو با وبلاگت به خانوادهشون معرفی میکنن. مثل وقتی که مامان دوستت میگه هنوز خاطراتتو میخونم.
38.
یه چند وقت بود پستِ دستپختانه نذاشته بودم:
39.
این چند روزی که خونه بودم کلی کتاب شعر خوندم. همه رو همزمان شروع کردم به خوندن. یه جلدش تو آشپزخونه بود، یکی زیر میز، یکی روی مبل، پشت تلویزیون، زیر تخت، روی پتو، زیر بالش. عینِ این کارتونِ ردّ پای آبی، هر جا که حضور داشتم، یه کتاب شعر ازم به جا مونده بود. آنها، ضد، اقلیت، گریههای امپراطور، جنگ میان ما دو نفر کشته میدهد، روایت ستم، تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض، مهرابان، خودزنی، شعریکاتور، خندههای امپراطور، چه حرفها.
به جز سه تا کتابِ احسانپور که خانومش که از دوستای ارشدمه برای تولدم هدیه داده، بقیه رو امسال و پارسال از نمایشگاه گرفته بودم و شرایطش پیش نیومده بود بخونمشون. سمت چپی از «آنها»ی فاضل نظری و سمت راستی از «جنگ میان ما دو نفر کشته میدهد» امید صباغ و اون سه تا پایینی از شعریکاتورِ رضا احسانپوره.
40.
این غزلِ فاضل نظری از گریههای امپراطورو دوست داشتم:
به نسیمی همهی راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد؟
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن ماه به هم میریزد
عشق بر شانهی هم چیدن چندین سنگ است
گاه میماند و ناگاه به هم میریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظهی کوتاه به هم میریزد
آه! یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
رضا احسانپور در جواب این کتاب، خندههای امپراطورو نوشته که از این کتابم این بیت وصف حال منه:
حال من گاه به ناگاه و گَهی هم باگاه،
گاه و بیگاه، به هر گاه بهم میریزد
سررسیدمو باز کردم و نوشتم: جواب اون سوال امتحان که یه جمله خواسته بودین که کنشگر و کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه چی بود؟ صفحهی 99 کتابتون، چرا برای پسوندِ «گاه»، فقط کلماتی که معنی مکانی دارن مثال زده شده؟ گاه در شبانگاه، پسوند زمان نیست؟ آیا اصلاً پسوند نیست؟ چرا گفتین عدد همیشه وابستهی پیشینِ هسته در گروهی اسمی هست؟ مگه دو در معادلهی درجه دو، پسین نیست؟ چرا توی کتابتون ساختِ اسم + عدد ندارین؟ درجه دو و دنده دو چین؟
بچهها داشتن در مورد اینکه چه قدر برگهها بد تصحیح شده و چه قدر بد نمره دادن بحث میکردن و برگهی اعتراض پر میکردن و منم "این چه وضعشه" گویان (این چه وضعشه گویان، قیده. ینی در حالی که داشتم میگفتم این چه وضعشه) همراهیشون میکردم و مدام میگفتم بهتره بگیم نمرهی دومِ کلاس رو ببرن روی نمودار. میانگین نمرات حول و حوش چهارده پونزده بود و به واقع نمیدونم چرا نمرهها انقدر کم شده بودن. یهو یکیشون گفت چرا گیر دادی نمرهی دوم رو ببرن روی نمودار آخه!!! و من در حالی که سوت میزدم و داشتم میرفتم توی افق محو شم گفتم خب آخه ممکنه نمرهی اول نوزده، نوزده و نیم و حتی بیست باشه و تو همین سکانس بود که ملت با لنگه کفش دنبالم کرده بودن و دوان دوان و قول میدم دیگه بیست نگیرم گویان داشتم از کادر خارج میشدم.
یه خودکار گذاشتم لای سررسید و رفتم سمت دفتر اساتید. در زدم و گفت بفرمایید. آروم درو باز کردم و تا منو دید گفت نوزده و نیم شدی. آفرین. بالاترین نمره رو گرفتی. لبخند زدم و گفتم برای پرسیدن نمرهم نیومده بودم. اگه فرصت دارین چند تا سوال درسی بپرسم. اجازه گرفتم که بشینم و سررسیدمو باز کردم. پرسیدم جواب اون سوال که یه جمله خواسته بودین که کنشگر و کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه چی بود؟ با لحنی که انگار یهو چیزی یادش افتاده باشه گفت آهااااااااااان! اون نیم نمره رو برای همین سوال کم کردم. چرا انقدر پیچیده نوشته بودین؟ جوابش یه جملهی ساده بود نه یه صفحه1.
گفتم اگه اون سوالو دکتر د. (استادِ نَحو) میپرسیدن همون یه جملهی ساده رو مینوشتم. ولی برای سوال سه نمرهای امتحانِ صرف و ساختواژهی شما همین جوابو باید میدادیم. گفت درسته و منم برای همین فقط نیم نمره کم کردم. ولی طرز فکر کردنتون و نگاهتون به سوال جالب بود. گفتم صفحهی 99 کتابتون، چرا برای پسوندِ «گاه»، فقط کلماتی که معنی مکانی دارن مثال زده شده؟ گاه در شبانگاه، پسوند زمان نیست؟ کتابو آورد و برام توضیح داد که گاه پسوند مکان هست، ولی برای زمان، واژه است نه پسوند. پرسیدم چرا گفتین عدد همیشه وابستهی پیشینِ هسته در گروهی اسمی هست؟ چرا توی کتابتون ساختِ اسم + عدد ندارین؟ با حوصله به سوالام جواب داد و تشکر کردم. وقتی داشتم ازش خداحافظی میکردم دوست داشتم بهش بگم بین 17 تا استادِ دورهی ارشدم، بیشتر از بقیهی استادا دوستش داشتم.
نگفتم.
هیچ وقت نتونستم به آدمایی که دوستشون دارم بگم دوستشون دارم.
یه روز موسی به خدا میگه أرِنی (خودتو نشونم بده) خدا هم در جوابش میگه لنترانی (هرگز مرا نخواهی دید).
سعدی میگه:
چو رسی به طورِ سینا ارِنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لنترانی
در جواب سعدی، یه شاعر دیگه میگه:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر
تو صدای دوست بشنو نه جواب لنترانی
و در جواب این دو یه شاعر دیگه میگه:
"ارنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه چه جوابِ لنترانی
و علامه طباطبایی:
سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی
"ارنی" نگفته گفتی دو هزار "لنترانی"
جلسهی آخر من تو عکس دستهجمعی نبودم و شنبه قبل امتحان از ملت خواستم دوباره بیان عکس بگیریم. دوربینو دادم دست خانم م. و گفتم اول یه عکس الکی و آزمایشی بگیره بعد. اون عکس سمت چپی همون عکس الکیه. همون طور که ملاحظه میکنید جناب آهنگر دقیقاً یه سر و گردن از من بلندتره. امتحان شفاهیشم به نحو احسن پاس میشم. کتابمم دادم برام یادگاری نوشت و امضا کرد :)) یه شعرم خوند که توش لنترانی داشت:
بشنویم: s7.picofile.com/file/8282815876/95_10_28.MP3.html
صفر.
از صبح یه فولدر چندصدتایی آهنگ گوش دادم. اونجا که علیرضا افتخاری میگه به داد دلم، نوبهار دلم، میرسی پس کی رو دوست داشتم. ارمغان تاریکی اونجا که میگه من از تو رسیدم به باور تو. آهنگ کردیه وقتی میگه ئه ترسم دؤریت بؤم بیته عادت، دیدار من و تو کفته قیامت. آهنگ ترکیه، حالیم تُز، حالیم دومان، اونجا که میگه یه دنیا سوالو تو سینهم گذاشتی. هر بار دستامو تو محکمتر گرفتی هر بار آسونتر من از تو دل بریدم. آسون نبود پا پس کشیدن توی این راه، آسون نبود دنیا رو از چشم تو دیدن. اونجا که رضا صادقی میگه دل من حالش خوشه، اصلاً بلد نیست بگیره. ولی خیلی تنگ میشه؛ گاهی میترسم بمیره. تو که هستی زندگی هست، قدرت هر خستگی هست، میشه دست قسمتو بست...
یک.
دوستِ فلانی: فلانی؟ فلانی؟
فلانی (از توی حموم): هااااا! چیه؟
دوستِ فلانی: گوشیت هی زنگ میزد؛ برداشتم جواب دادم.
فلانی: کی بود؟ چی گفت؟
دوستِ فلانی: بهنام میشناسی؟
فلانی: آره. چی میگفت؟
دوستِ فلانی: مگه پنج باهاش قرار نداشتی؟ میگه جلوی خوابگاهه.
فلانی: ای وایِ من! یادم نبود. بهش بگو رفته آرایشگاه گوشیشو تو خوابگاه جا گذاشته. نه نه. یه چیز بهتر بگو.
دوست فلانی: بهش میگم مسموم شدی حالت بد شده بردیمت بیمارستان.
فلانی: آره آره همینو بگو. اِیول!
خوابگاه ما تو یه نقطه از شهره که شصت تا بیمارستان دور و برشه و اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که اگه این آقای بهنام بپرسه کدوم بیمارستان بردنش این دوستِ فلانی قراره چی بگه؟ اصلنم دلم به حال پسره نسوخت که یه همچین موجود بیکمالاتی گیرش اومده. معتقدم خدا در همچین مواردی هم حتی در و تخته رو به هم چفت میکنه.
دو.
در میزنن
بفرما میگم
فلانیِ دیگهای میاد تو و اجازه میخواد یه گوشه از اتاقمون بشینه گریه کنه.
اجازه میدم.
صد البته در یه همچین مواردی باید بری طرفو در آغوش بگیری و بگی عززززززززززیزم! چی شده! گریه نکن.
ولی من بهش گفتم فرد مناسبی برای دلداری و درد و دل نیستم و اگه کار دیگهای از دستم برمیاد بگه.
گفت نه و یه کم گریه کرد و رفت.
و البته از دردش آگاه بودم.
به یکی توی خیابون شماره داده بود برای دوستی و یارو بهش زنگ نزده بود هنوز.
فلذا گریه میکرد که چرا با احساساتش بازی کردن!
موقع رفتن وقتی داشت درو میبست گفتم تقصیر خودته و این گریهها هم حقته.
گفت قبلاً چند تا شونو باهم مدیریت میکردم. نمیدونم چرا چند وقته هیشکی به تورم نمیخوره!
همون طور که عرض کردم حقشه!
سه.
اتاق ما نزدیکترین اتاق به راهپله است و معمولاً ملت میان توی راهپله با یارشون صحبت میکنن و معمولاً ما میشنویم صوبتاشونو. یه یادداشت زدم روی در و نوشتم بدانید و آگاه باشید که ما ناخواسته حرفاتونو میشنویم و این مکان، مکان مناسبی برای صحبتهای عاشقانه نیست. و صد البته برای آدم بیتجربهای مثل من خوبه. چون الان دیگه میدونم روزای اول چه جوری باید با طرف صوبت کرد و چی بگی چی میشه و چه حرفهایی موجب استحکام یا گسستن روابط طرفین میشه.
اون روز یکیشون پشت در اتاق ما داشت عطری که یارو براش خریده بودو برای دوستش توصیف میکرد. میشد حدس زد دوستش داره میگه عطره تقلبیه و این داره توجیهش میکنه که نه! پسره خیلی دوستم داره و خیلی هم اصله! در پایان مکالمه با سرچِ اسم عطر تو گوگل! توجیه شد که عطره بیشتر از سی تومن نمیارزه و قرار شد زنگ بزنه پدر پسره رو دربیاره و به هم بزنن.
چهار.
دانشگاه سیمکارت رایگان رایتل میداد و ملت گرفتن.
میگه بگیر.
میگم لازم ندارم.
میگه بعداً خواستی شوهر کنی لازم میشه سیمکارتتو عوض کنی. یه سیمکارت نو داشته باشی خوبه.
پنج.
اومده میگه یه پسره پیشنهاد آشنایی داد و شمارهمو خواست و دادم.
با اینکه به من ربطی نداشت؛ ولی برای خالی نبودن عریضه پرسیدم پسره هم مثل خودت فلان جاییه؟
گفت نه بابا. تهرانیه
گفتم بعیده پسرای تهرانی با دختر فلان جایی ازدواج کننا
گفت حالا کی خواست ازدواج کنه. یه چند ماه میخوایم دوست باشیم فقط.
شش.
قبلاً دوستپسر داشته و فکر کنم فقط هم همون یه دونه دوستپسره رو داشته. نمیدونم چی شده که به هم زدن و جدا شدن. ولی میدونم که خیلی دوست داشتن همو. هنوزم دارن البته. ولی دختره داره با یکی دیگه ازدواج میکنه. چند ماه پیش عقد کردن و چند روز دیگه عروسیشونه. هر بار از خونهی نامزدش اینا برمیگرده گریه میکنه و همهمون میدونیم چرا. ولی چیزی نمیگیم و دعا میکنیم محبت و عشق! بینشون ایجاد بشه. میگه هیچ عشقی عشق اول نمیشه. میپرسه حاضری با کسی که دوستش داری و دوستت نداره ازدواج کنی یا کسی که دوستت داره و دوستش نداری؟
ملت گفتن وقتی نمیتونی با کسی که دوستش داری باشی، حداقل با کسی که دوستت داره باش.
جملهشون سنگین بود.
هنوز هضمش نکردم.
کلاً من این جماعتو هضم نمیکنم.
ولی من حاضر نیستم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم. حتی اگه خیلی خیلی دوستم داشته باشه. دوست داشتن باید دوطرفه باشه. اینو هر اسکولی میدونه.
هفت.
دیشب فهمیدم یکی از دوستام داره بابا میشه و الان همون حسِ خاله شدنی رو دارم که وقتی مطهره و زینب و حکیمه مامان شدن داشتم. با این تفاوت که حس کنونیم اینه که دارم عمه میشم :)))
کلاً هم تو این پست کسیو تگ نمیکنم که تو کفِ هویت نامبردگان بمونید.
توی حرم نزدیک ضریح نشسته بودم و آدما رو تماشا میکردم. هر کی به زبان خودش داشت دعا میکرد. حتی بعضیا که الفبای عربی بلد نبودن زیارتنامههاشون با فونتِ انگلیسی بود و البته به زبان عربی. همین که ضریح رو از دور میدیدن سجدهی شکر میکردن و در و دیوار و پرده و پرچم و هر چی که دم دست بود رو میبوسیدن و چیزایی که با خودشون داشتن رو میکشیدن روی اینا که متبرک بشه. خودشونو میکشتن که دستشون به ضریح برسه و اشک و اشک و اشک. ضجّه میزدن، دعا میکردن، درداشونو میگفتن. پیرزنی که پشت سرم بود مدام میگفت السلام علینا یا امام حسین، السلام علینا یا امام حسین. علینا یعنی بر ما. بنده خدا داشت به خودش سلام و درود میفرستاد. ولی خب مهم نیته دیگه. مگه نه؟ ولی من نه میتونم گریه کنم، نه حرف بزنم و نه اعتقادی به بوسیدن در و دیوار دارم. یه بار رفتم نزدیک و ضریحو زیارت کردم و یکی دو رکعت هم نماز خوندم. بقیهی وقتی که دارم رو صرف فکر کردن میکنم. میرم میشینم یه گوشه و فکر میکنم. مثلاً به این فکر میکنم که ده سال پیش فکر نمیکردم روسریمو مثل دخترای لبنانی ببندم و چادر لبنانی بخرم و برم بشینم کنار ضریح و فکر کنم. به آرزوهام فکر میکنم. به تصورم از ده سال بعد. به اینکه اگه خواستههامونو به جنین تشبیه کنیم، باید برای وقوع و به دنیا اومدنشون صبر کنیم. اگه این سیب کال رو قبل رسیدنش بخوریم مثل حسن دلدرد میگیریم. اصن برای همینه که شاعر میگه کان میوه که از صبر برآمد شکری بود. لابد بعضی آرزوها مثل گربه و خرگوش بعد یک ماه برآورده میشن و معمولاً هم پنج شش قلو و حتی ده دوازده قلو برآورده میشن. بعضیاشون مثل اسب، بعدِ یه سال و بعضیاشون مثل فیل و شتر، دو سال.
در ضمن، جولیک@، بانوچه@، فاطمه@
پستهایی که به دست شما میرسه قبل از اینکه به درجهی پست شدن نائل بشن کلیدواژهن. کلیدواژههایی مثل عکس جلسهی آخر کلاس حداد، خواب امتحان حداد، سرماخوردگی روزای آخر و صِدام، جزوهی تاریخ علم، خانوم هندی، What a beautiful dress، آسانسور، خاله، دستکش، خریدا تو مغازه جا موند، گوگل، جامدادی، کار کثیف یک پرندهی بیشعور، طول مدت آبستنی حیوانات اعم از اهلی و وحشی، بعداً، میز، خمینی، انار و قس علی هذا.
جغدِ درونم تا چهار صبح بیدار بود و سعی میکردم بخوابم و موفق نمیشدم. لحافو کشیده بودم روی سرم و یواشکی اون زیر داشتم کلیدواژههایی که تو گوشیم نوشته بودمو میشمردم. چهل و یک، چهل و دو، چهل و سه و با خودم فکر میکردم زندگی با این کلیدواژهها تا کی؟ کلاً زندگی تا کی؟ همهمون یه روز میمیریم و لابد اون روزی که منم میمیریم کلی کلیدواژه تو یادداشتام هست که هنوز پست نشدن. پتو، پدرام، صاکدرات، صبحانه، چند، چندین، نهفتن، سره و ناسره، طول عمر الکترون، اچاسپایس، نعناع، تاثیر مُبلّغ بر فرایند تبلیغ، عمراً، ایراد فلسفهی اسلامی، شتاب جاذبه، رامستن، 72276594 (هر کدوم از این ارقام میتونن نمادِ یک فرد یا یک اتفاق باشن)، خاطرات عَلَم، عرقجوش، شیرپاککن، 458999، فقاع، شراب، نوشابه باز کردن و یه سری کلیدواژههای دیگه که نمیشه پستشون کرد و مثل دلِ شکستهی حافظ به خاک خواهد برد، چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد. و داشتم فکر میکردم کسی که بعد از مرگم این کلیدواژهها رو میخونه راجع به من چه فکری خواهد کرد؟ اصن همین الان خودِ شما؟
همیشه به داشتنِ ذهن ریاضی و ساختارمند و سیستماتیک و منظم خودم میبالیدم و از اینکه میتونم مسائل و مشکلاتم رو با دید ریاضی حل کنم و دنیا رو با نگاه دو دو تا چهارتا و اگر آنگاه ببینم به خودم افتخار میکردم. ولی اعتراف میکنم این رویکرد همه جا جواب نمیده. یه سری چیزا تو این سیستم تعریف نشده. یه سری چیزا مثل تقسیمِ صفر به صفر مبهمه. و شاعر در تایید این حرفِ من میفرماید:
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد. مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
البته عمیقتر که فکر میکنم میبینم برای حالت صفر صفرم، میتونستیم از روش تجزیه (حذف عامل مبهم یا صفر کننده)، ضرب در مزدوجِ صفر (برای زمانی که کسر، رادیکال داشته باشه)، روش همارزی و قاعدهی هوپیتال استفاده کنیم. فلذا به نظرم بهتره همین فرمونِ ذهنِ ساختارمند و سیستماتیک رو بگیریم بریم جلو ببینیم چی پیش میاد.
پ.ن: برخی از دوستانِ جان کامنت گذاشته بودن و پیروِ تیراندازیهای اخیر نجف دلناگران حالِ بنده شده بودن و اینجانب بر خود واجب دانستم این پست مختصر :دی رو بنویسم و ملت را از حال خویش آگاه بنمایم.
این روزها استادِ درس سمینارمون، آیین نگارش یادمون میده؛ قواعد نوشتن، آداب نویسندگی. هر هفته مجبورمون میکنه چیزی بنویسیم. یک صفحه، یک پاراگراف، یک خط. یاد میده چه جوری موضوع نوشتهمون رو انتخاب کنیم و چه عنوانی براش بذاریم. چه طوری شروع کنیم، کجا و با چه جملهای تموم کنیم و چه کنیم که نوشتهمون رغبتانگیز باشه و مخاطب رو جلب کنه، جذب کنه. همین چند وقت پیش چیزی برای استادمون نوشته بودم که خوشش اومده بود. کلی تعریف و تحسین و تمجید کرده بود و چه بسیار ثناى نیکو که من لایق آن نبودم و تو از من بر زبانها منتشر ساختى. وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ. کنار عنوان، نوشته بود "جالب" و در حاشیهی جملاتم چندتایی کامنت و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم.
این روزها که اونجا تمرین نوشتن میکنم، اینجا ننوشتن رو تمرین میکنم. این روزها اینجا بغضها و اشکها و لبخندهام رو قورت میدم و نمینویسم. کلیدواژهای گوشهی دفترم مینویسم و نمینویسم. چیزی به ذهنم میرسه و نمینویسم. نمینویسم و برای خالی نبودن عریضه عکسی از سفره و کاسه بشقابم میگیرم که آذر ماه 95 خجالتزدهی آذر سال قبل نباشه. تمام زورم رو میزنم و تا اینجا شده 7 تا. حالا این 7 تا پست را گذاشتهام کنار آن 124 تای آذرِ 94 و به این فکر میکنم که 124 تا پست برای یک ماه؟ یعنی هر روز چهار تا پست و گاهی بیشتر؟ مگر آذر 94 چه خبر بود که حالا آن خبر نیست؟
مثل همیشه در حاشیهی جملاتم چندتایی کامنت گذاشته بود و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم. برگه رو داد دستم و گفت موضوع خوب و جدیدی انتخاب کردی و ادامه بده و ول نکن این ایده رو. یه چند تا کتاب معرفی کرد و گفت فلان فصلاشو بخون و بازم بنویس. دوباره جملهشو تکرار کرد: ول نکن این موضوع رو. وقتی برگه رو گرفتم دلم میخواست بگم ول کردن این موضوع که سهله؛ اگه همین الان عزرائیل بگه پاشو بیا بریم، این جهانو با آدماش ول میکنم و میرم.
خدایا چرا نوشتههامو نمیخونی؟ چرا مثل استادمون براشون کامنت نمیذاری؟ چرا نمیگی چی کار کنم؟ چرا نمیگی تو کدوم راستا حرکت کنم؟ چرا نمیگی ادامه بدم؟ برگردم؟ وایستم؟ ول کنم؟ ول نکنم؟ چی کار کنم؟ خدایا این کتابی که معرفی کردی کدوم سوره؟ کدوم آیه؟ مگه هادیَ المُضِلّین نبودی تو؟
1. این جلسه داشت تاریخ نجوم رو میگفت. یه نفر یه سوال در مورد صورتهای فلکی پرسید. استاد یه نگاه به بچهها کرد و گفت کسی برجهای دوازدهگانه رو بلده؟ داشت منو نگاه میکرد. میخواستم بگم داداچ! این دیگه با تالس و فیثاغورث فرق داره. قرار نیست چون مهندسی خوندم از نجومم سررشته داشته باشماااا! چرا منو نگاه میکنی خب؟ ولی اینو نگفتم و آروم آروم شروع کردم به شمردن اسامی صُوَر فلکی... حَمَل، ثور، جوزا، سرطان، اَسد، سُنبُله، میزان، عقرب، قوس، جَدی، اینجا مکث کردم و گفتم تلفظشو بلد نیستم استاد. شاید جُدَی باشه. گفت نه همین جَدی درسته. ادامه دادم: جَدی، دَلو، حوت (فایل شمارهی 6 - تاریخ علم، استاد شمارهی 12- دقیقهی هفتاد و چهارم)
2. گفت کیا تا حالا متن درسو نخوندن؟ دستمو بلند کردم و یه نگاه به پشت سرم کردم و دیدم دست همه پایینه. یه مصرع از گلستان خوند که توش فامیلی من بود و مکث کرد و منم آروم زیر لب بقیهی بیتو خوندم. گفت بخون خانم فلانی. اول توضیحاتشو بخون. خوندم. بعد متن نامهای که مولانا برای پسرش نوشته بود. این پسرشم مثل پسر قبلی ناخلف بود و زن و زندگیشو ول کرده بود به امان خدا و دل به کار و زندگی نمیداد. مولوی نصیحتش کرده بود که برگرد سر خونه زندگیت. خوب میخوندم. نه انقدر تند که گوش ملت جا بمونه و نه انقدر آروم که خسته بشن. بلند میخوندم و رسا. حواسم به تکیه و آهنگ و ریتم ابیات بود و سعی میکردم کلمات ناآشنا و پیچیده و سخت رو هم بیغلط بخونم. به یه بیتش که رسیدم دلم لرزید، صدام لرزید، نفسم بند اومد... به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. ولی... ولی دیگه انگار آدم چند ثانیه قبل نبودم. دیگه حواسم به متن نبود. من میخوندم و استاد تصحیح میکرد. من میخوندم و اون دوباره میخوند. حواسم سر جاش نبود. یه جاهایی مکث میکردم و انگار اولین بارم باشه یه متن فارسی به خط فارسی جلوم گذاشته باشن. یه کلمات دیگه رو جای کلماتی که نوشته بود میخوندم. نقطهی اوج قصه اونجا بود که یه چیزی خوندم که اصن تو کتاب نبود همچین چیزی. خندید و حرفمو قطع کرد گفت تو کتاب شما اینجوری نوشته؟ خودم و بچهها هم خندهمون گرفت. همیشه یه همچین وقتایی جهت انبساط خاطرِ حضّار! یه بیت شعر در وصف حال طرف میخونه. ولی چیزی نگفت. خندید و گفت ایرادی نداره. ادامه بده. (فایل شمارهی 6 - حداد - دقیقهی شصت و دوم)
2.5. در آتشی که تو افروختی میان دلم، تمام زندگیام باز شعلهور شدهاست، از آن زمان که تو مضمون شعر من شدهای، غزل نوشتنم انگار سادهتر شدهاست، حواسپرت تو هستم. ببخش. این حالت، همیشه بوده و چندی است بیشتر شدهاست.
3. استاد شمارهی 8 داشت برامون تکلیف! طراحی میکرد و بچهها میخواستن موعد تحویلشو تا جایی که جا داره بندازن عقب. استاد نگاه معناداری به تکتکمون کرد و گفت من یه مهندس میشناسم که 4 ساعته اون تکلیفی که تا پایانِ ترم فرصت داشتید تحویل بدیدو تحویل داده. هر موقع اون اینو تحویل بده، تا یه هفته بعدش فرصت دارید شما هم تحویل بدید. ولی لطفاً بنده خدا رو سر به نیست نکنید :دی (اشاره به تکلیف استاد شماره 11 که هفتهی پیش تحویل دادم. در حیرتم کی بهش گفته من یه همچون کاری کردم.)
4. استاد شمارهی 8 هم مثل خودم جغده و تا صبح مقاله و کتاب میخونه که صبح با کولهباری از معلومات بیاد سر کلاس. یکی از نتایج این شبزندهداریا این بوده که این جلسه به جای جامدادی، کنترل تلویزیون خونهشونو با خودش آورده بود سر کلاس! نشونمون داد و توصیه کرد شبا زود بخوابیم.
5. چند وقته هر چی تلاش میکنم زود بخوابم و سر کلاسای صبح خسته نباشم، نمیشه و تا دو سه نصف شب بیدارم. زود بیدار شدن و عصر نخوابیدنم هم کوچکترین تاثیری روی این موضوع نداره. شاعر میفرماید: «عجبا للمحب کیف یُنام، کل نوم علی المحب حرام». نوم هم ینی خواب. و از اونجایی که جناب آهنگر، همچین که میرسه سر کلاس، سلام و بسم الله و حضور و غیاب رو شروع میکنه و از اونجایی که هفتهی قبل با چند دقیقه تاخیر، موقع حضور و غیاب رسیدم و وقتی رسیدم اسمم رو خونده بود و جلوش غیبت زده بود و از اونجایی که غیبتم رو پاک نکرد :( فلذا عزمم رو جزم کردم این هفته از 11 بگیرم بخوابم و هندزفریو گذاشتم تو گوشم و داریوش داشت ناناستاپ! هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه، میخوند و منم هر چی تلاش کردم بخوابم ثمری نداشت! صبح با آلارمِ خاموشی گوشی به دلیل کاهش باتری و صدای داریوش بیدار شدم که کماکان داشت میخوند اینجا چراغی روشنه. دیگه نمیدونم بنده خدا از سر شب تا صبح چند بار تکرار کرده بود این آهنگو، ولی به نظرم نصفههای شب داشته بهم فحش میداده که لامصب، وقتی گوش نمیدیدی چرا گذاشتی ناناستاپ پلی شه خب...
6. استاد شمارهی 4 پریم (استادِ زبانهای باستانی خودمون شمارهش 4 بود و 2 نفرو انداخت و بقیه رو با کمترین نمرهی ممکن پاس کرد و من 13 شدم و هیچی هم یاد نگرفتیم و اون استادو عوض کردن و برای ورودیا یه استاد دیگه آوردن که زین پس 4 پریم صداش میکنیم و به ما هم گفتن بریم مستمع آزاد بشینیم سر کلاسش و علم بیاندوزیم. ولی من نمیرم و تا حالا ندیدمش اصن)... بله عرض میکردم! استاد شمارهی 4 پریم که 80 سالشه، این هفته کلاس صبو دو ساعت دیرتر برگزار کرد. چرا؟ چون بنده خدا خالهش فوت کرده بود. اون وقت من هنوز 25 سالم هم نشده، خالهام دو ساله فوت کرده. امید به زندگیم هم نصف اون 80 سالی که استاد تاکنون زیسته هم نیست به واقع!
7. هماتاقیم بیدار شده با ذوق میگه وااااااای یه همچون خوابی دیدم. دو نقطه خط صاف طورانه نگاش کردم و گفتم حالا ایرادی نداره، آدم تو خواب اراده و اختیار نداره و فکر نکنم کارای بدی که تو خواب انجام بدیم، تو نامهی اعمالمون نوشته بشن. روز بعدش دوباره بیدار شده میگه وااااااای من این دفعه هم یه همچون خوابی دیدم! دو نقطه خط صاف طورانه بازم نگاش کردم و گفتم میخوای تو فیلمایی که میبینی تجدید نظر کنی؟ فکر کنم تاثیر بدی روت میذارن. والا تهِ تهِ تهِ تهِ خوابایی که من میبینم و نامحرم توشه اینه که تو خواب داریم راجع به فرکانس ضرب دو تا سیگنال بحث میکنیم و آخرشم مقالهشو میگیرم تصحیح میکنم و میگم بره درستش کنه! والا!
8. دیشب خواب دیدم خودکارایی که تو پست 83 دوستام برام خریده بودنو گم کردم. داشتم دنبالشون میگشتم. میدونستم کجا جا گذاشتم ولی پیداشون نمیکردم. من هنوز با همون خودکارا سوالای امتحانمو جواب میدم. با اینکه الان اون خودکارا جلوی چشمم هستن ولی هنوز ناراحتم که تو خواب گمشون کرده بودم.
9. این سوالِ «چرا برقو ادامه ندادی» داره به یه موضوع فرسایشی تبدیل میشه و خب برای منی که اساساً و اصولاً آدمیام که هیچ وقت از کسی نمیپرسم چرا فلان کارو کردی یا نکردی، یه کم آزاردهنده است که هر چند روز یک بار این سوال تکرار بشه و من هر بار گاهی مفصّل و گاهی مختصر جواب بدم بهش. تو این دو سال انقدر این سوال ذهنم رو ساییده! که رسماً دارم رشتهی کنونی یا رشتهی سابقم رو از افرادی که باهاشون در ارتباطم مخفی میکنم! ینی الان یه عده هستن که فکر میکنن من ارشدِ برقم و یه عده هم فکر میکنن من هم کارشناسی و هم ارشدم رو زبانشناسی بودم و تازه برای اینکه مجبور نباشم این رشتهی جدید و غریب زبانشناسی رو توضیح بدم، از عبارتِ «زبان میخونم» استفاده میکنم. و واقعیت اینه که رشتهی ارشد من زبانشناسی هم نیست. اصطلاحشناسیه. کشورهای اروپایی اصطلاحشناسی (ترمینولوژی) رو به عنوان رشتهی مستقل تدریس میکنن ولی چون ما هنوز اول کاریم، مسئولین اومدن اصطلاحشناسی رو به عنوان یکی از گرایشهای زبانشناسی تو دفترچه انتخاب رشته ثبت کردن و احتمالاً 100 سال طول بکشه که مستقل و شناخته بشه. و در پاسخ به این سوال باید بگم جهانبینی و طرز تفکر آدما باهم فرق داره و اون دید و بینشی که من نسبت به تحصیل و کار دارم پیامدهایی داره که از همون طرز تفکرم نشئت میگیره. به عنوان مثال، من بر خلاف دیدگاه فمینیستی، معتقدم زن با مرد فرق داره و بار اقتصادی خانواده و حتی کشور روی دوش من نیست و وظیفهی من نیست و اگر هم دارم درس میخونم، تحصیل کردنم تفریحی و در اولویت دومِ زندگیمه. (جا داره رئیس دانشگاه شریف بعد از شنیدنِ اینکه بنده تفریحی برق خوندم و فارغالتحصیل شدم، اَلاَمان گویان جامههاشو بدره و سر به بیابان بذاره). و البته این دقیقاً خلاف جهت عقیدهی خانواده و دوستان و اطرافیانمه. ضمنِ اینکه من بر خلاف بعضیا که از درس خوندن زجر میکشن، از تحصیل لذت میبرم و دوست دارم به هر علمی یه ناخنکی بزنم ببینم چه مزهای داره. دلیلی هم نمیبینم دلیل کارمو برای کسی توضیح بدم. دلیلی نداره. دوست دارم. دوست داشتن دلیل نمیخواد.
10. چهارشنبهها، شریف، کلاس تدبّر دارم. هفتهی پیش هوا بدجوری طوفانی بود و چادرم که سهله، اگه محکم واینمیستادم، باد خودمم میبرد. وقتی رسیدم حیاط مسجد، بچهها داشتن توپ بازی میکردن. خانومایی که میان حوزه بچه دارن و بچهها تو حیاط بازی میکنن تا کلاس ماماناشون تموم بشه (یادآوری: من حوزه قبول نشدم و الان یه جورایی مستمع آزادم). دم در داشتم هندزفریو از تو گوشم درمیاوردم و یه سر و سامونی به سر و وضعم میدادم که برم تو کلاس و باد و نمنم بارونم کلافهم کرده بود. یکی از بچهها توپو به هوای اینکه بگیرم باهاش بازی کنم، پرت کرد سمت من. پسرا داشتن دم حوض وضو میگرفتن و معذب بودم کلا. حواسم بیشتر به باد و بارون بود و متوجه توپ نشدم و توپه یه جوری بهم خورد که چادرم رفت رو هوا و کلاً صحنه تماشایی بود! :دی استاد تدبر هم از پنجرهی کلاس داشت تماشام میکرد و نچ نچ گویان محو افق بود :))) اسم استادم نمیدونم هنوز که تگش کنم.
11. چهارشنبهی این هفته...
12. یه دعای جدید برای قنوت نماز یاد گرفتم. آهنگر یادمون داد البته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» به آنچه از خیر بر من نازل میکنی، نیازمندم.
13. من ضدی دارم
آنقدر فریبکار که آن را
خود پنداشتهام
حالا
من از خود برای تو شکایت آوردهام
0. امروز یه استاد 97 ساله به عنوان استاد مهمان اومده بود کلاسمون برامون از نحوهی نگارش علمی و مقالهنویسی میگفت. خیلی ناز و گوگولی بود. خدا حفظش کنه. امید به زندگی من حتی نصف سن اون استادم نیست ینی!
1. پستِ محمدتقیِ پارسال یادتونه؟ پسرِ دوستم پروین... دو تا دیگه از دوستامم یهویی ناغافل مامان شدن و چهارمی هم تو راهه و وجه اشتراک این دوستان اینه که اولین دوستای شریفی من بودن. مثلاً یکیشون روز اول وقتی داشتیم میرفتیم اردوی ورودیا (مشهد) تو قطار کنارم نشسته بود و اسمشو پرسیدم و دوست شدیم باهم. و همهی عکسایی که تو مشهد گرفتم رو اون برام گرفته بود. یکیشونم اولین همگروهی یکی از درسای ترم اولم بود و اون ترم همهی 18 واحدمون باهم مشترک بود. ترم اول، دویست تا ورودی رو چهل تا چهل تا تقسیم کرده بودن و تیمِ چهل تاییِ ما متشکل از چهار تا دختر و کلی پسر بود و این دخترا اولین موجوداتی بودن که باهاشون دوست شدم و حالا مامان شدن ^-^
یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/27
2. هفتهی پیش جلسه که تموم شد، آهنگر موقع رفتن گفت دوشنبه شبا قبل خواب خواهر برادرای کوچیکتونو بذارین جلوتون متن درسو (همون نامههای مولانا رو که برای دوستان و آشنایانش نوشته) با صدای بلند برای برادر خواهرای کوچیکتون بخونید و تمرین کنید که سر کلاس وقتی یهو همچین ناغافل میگم شما بخون، آماده باشید. میخواستم پاشم بگم داداچ، خواهر برادرای ما خودشون الان دانشجوئن. طفلِ چشم و گوش بسته که نیستن...
حالا اگه میگفت بچههاتونو بذارین جلوتون یه چیزی...
والا
3. خواب دیدم رفتم شریف و از مسئول کارگاه برق خواهش کردم اجازه بده نیم ساعت لحیمکاری کنم. گفتم دلم برای لحیم کردن مدار تنگ شده و مسئول کارگاه برقم قبول کرد و تمام مدتی که تو خواب هویه دستم بود داشتم فکر میکردم من کِی خودم مدارامو لحیم کردم اصن! که الان دلم هم تنگ شده... هویه به شدت سنگین بود. به شدت!!! انقدر سنگین که وقتی بیدار شدم دستم درد میکرد.
بشنویم: Dishab_Khabe_To_Ra_Didam
این ترم (سهشنبهها) یه درسی دارم به اسم متون ادب فارسی. احوال دل گداخته، اسم کتابیه که جناب آهنگر انتخاب کرده و این ترم برای ما و ورودیا تدریس میکنه. محتوای این کتاب، نامههای مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته و بعد از مرگش جمعآوری کردن و جناب آهنگر شرح و بسطش داده و ابیات و کلمات سختشو معنی کرده و هر جلسه بدون اینکه از قبل تعیین شده باشه، هر کدوممون بخشی از نامهها رو با صدای بلند و رسا میخونیم و البته تا حالا قرعه به نام من نیافتاده خدا رو شکر!
و من از عُنفوان کودکیم از مولانا خوشم نمیومد. حالا دقیقاً دلیلشو نمیدونم، ولی یحتمل به این خاطر باشه که یه سری هممدرسهای داشتم که باهاشون تفاوت ایدئولوژیکی داشتم و اینا شیفته و عاشق سینه چاک و فداییِ مولانا بودن و خب این جوری شد که من هیچ وقت علیرغم اینکه غزلیات و مثنویشو خوندم و شعراشو دوست دارم و برخیشو حفظ هم هستم، بازم نتونستم خودشو دوست داشته باشم.
جلسهی پیش، استاد (نمیدونم چرا بهش نمیاد بگم استاد، علی ایُ حال! هر جا میگم استاد، منظورم دکتر حداده) گفت مولانا با اینکه سُنّی بوده، از نسل و نوادگان امام جواد هست و به اهل بیت ارادت فراوان داشته. بعدشم کلی از مولانا تعریف و تمجید کرد.
حالا نشستم دارم نامههاشو میخونم و خودمو برای جلسهی بعدی آماده میکنم که یه موقع اگه گفت من بخونم، درست و حسابی قرائت کنم و روی تلفظ غ و گ و ق هم کلی تمرین کردم و میتونم سه بار پشت سر هم بگم یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا! لامصب کمر آدم خم میشه زیر سنگینی این مصرع. تُرک نیستی، نمیدونی چی میگم!
حین مطالعهی کتاب مذکور متوجه شدم مولانا که خیلی هم به اهل بیت ارادت داشته، هر جا نوشته نبی، به "صلی الله علیه و سلّم" اکتفا کرده و لفظِ "و آله" رو نیاورده. به عبارتی ایشون هر جا اسم پیامبرو آوردن، درودشونو فقط به پیامبر و نه خاندانش روانه کردن. بعد یه جای دیگه اومده نوشته عُمر رضیالله و فلان و بهمان.
خب اگه قرار باشه منی که دو ساله دارم با هماتاقیای سُنّی مذهبم به صورت مسالمتآمیز زندگی میکنم و در راستای هدفِ والای وحدت اسلامی کوششها کردهام، این نامه رو تو کلاس برای ملت بخونم، به تلافیِ "و آله" نگفتنِ مولانا عُمرو خالی میخونم و رضی الله رو نمیگم.
همون طور که گفتم محتوای این کتاب، نامههای مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته. موضوع نامهها متفاوته. مثلاً یه نامه برای حاکم و سلطان نوشته، تو یه نامه شفاعتِ یکیو کرده، یا برای قرض کسی مهلت خواسته، یا خواسته یکیو با یکی آشتی بده و حتی برای یکی کار پیدا کنه. مثلاً یه جا مولانا به پسرش نامه نوشته که هوای زنتو که عروس مولانا و به عبارتی دخترِ دوستِ مولانا باشه رو بیشتر داشته باش. ظاهراً پسرش مردِ زندگی نبوده و دنبال رفیق بازی و دوستدختر و اینا بوده و عروس میاد به پدرشوهرش که مولانا باشه میگه این پسرت اصن به من توجه نمیکنه و مولانا هم یه نامه برای پسرش مینویسه که پسرم! خاطرِ ایشان را عزیزِ عزیز دار و هر روز را و هر شب را چون روز اول و شب اول فرض کن و فکر نکن حالا که گرفتیش دیگه خرت از پل گذشته و فکر آبروی منم باش که رفتم وساطت کردم و دخترِ همکارمو برات گرفتم. بعدش میگه پسرم یه وقت فکر نکنی زنت اومده اینا رو به من گفته هااااا! نه بابا جان! اینا تو خواب بهم وحی و الهام شده و خودم مکاشفه کردم فهمیدم تو با زنت مشکل داری و خواستم تذکر بدم فقط.
شواهد نشون میده نه تنها مولانا که پسرشو اسکول فرض کرده و گفته تو خواب دیدم این قضیه رو، بلکه مامانِ هماتاقیم نسیم هم یه بار داداشِ نسیمو اسکول فرض کرده بوده و بهش گفته بود تو خواب دیدم یه سری فرشته اومدن بهم گفتن دوستدختر داری و بهم الهام شد اسمش فلانه حتی!
این ترم (سهشنبهها)1یه درس دیگه هم دارم به اسم تاریخ و فلسفهی علم. تنها مزیت این درس اینه که تنها کارشناس مسائل فنی کلاسم و هر چی بگم، حرفم حجته و کسی حتی استاد هم مخالفت نمیکنه. مثلاً این هفته استاد لابهلای نُطقش حجم هرم رو پرسید و منم با قیاس به حجم مخروط که یک سوم حجم استوانه است، گفتم ارتفاع هرم ضرب در قاعده تقسیم به سه. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، تا حالا تو عمرم به فرمول حجم هرم فکر نکرده بودم و یه چیزی پروندم و بعداً اومدم سرچ کردم و دیدم فرمولش همون بوده. تاریخ علم و هر چی که به تالس و فیثاغورث مربوطه رو با گوش جان درک میکنم؛ ولی هر چی بیشتر وارد مباحث فلسفی میشیم و هر چی بیشتر در مورد فلسفه میفهمم، بیشتر ازش بدم میاد، بیشتر ازش متنفر میشم و اگه تا یه ماه پیش، از فلسفه و مباحث فلسفی فقط بدم میومد، الان این قابلیت رو در خودم میبینم که خرخرهی هر چی فیلسوفه رو با دندونام بِجَوَم و با همین ناخنام چشاشو از کاسه دربیارم بذارم کف دستش. و پناه میبرم به الکترومغناطیس از شرّ فلسفه. توبه میکنم از اینکه فکر میکردم هیچی منفورتر از الکترومغناطیس نیست. به همین سوی چراغ مودم قسم، بهشت نمیرم اگه افلاطون و سقراط و ارسطو اونجا باشن. بار خدایا! تا حالا همه جوره با هر چی که به فکرت رسیده آزمایشم کردی، ولی تو رو قسم میدم به ذات اقدست که منو با فیلسوف جماعت در نینداز و سرنوشتمو به سرنوشتشون گره نزن. آمین یا ربالعالمین.
بعداًنوشت: در توصیفِ آشفتگی ذهنِ پریشانم همین بس که هفتهی دوم آبان و بعد از یک و نیم ماه از شروع ترم و حضور مستمر در همهی کلاسها بدون غیبت، تازه الان که داشتم تکلیفای یکی از درسامو انجام میدادم و بعد از نوشتن این پست متوجه شدم این تاریخ علمو دوشنبهها دارم و همهی دوشنبههایی که سر کلاس درس مذکور نشستم فکر کردم سهشنبه است. تازه پایِ یه نوشتهای که باید اسم استاد رو هم مینوشتم، اسم کوچیک استاد همین درسو محمدامین نوشتم و شمارهشم تو گوشیم دکتر محمدامین فلانی سیو کردم و الان دیدم اسمش امیرمحمده و من همهی این یک و نیم ماه به چشمِ محمدامین میدیدمش. به نظرم دوشنبه هیچ فرقی با سهشنبه نداره. همون طور که محمدامین و امیرمحمد تفاوت چندانی باهم ندارن. اصن شاعر میفرماید:
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونانکه بایدند
نه بایدها
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را با بغض میخورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا!
اما در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونانکه بایدند
نه بایدها
هر روز بیتو روز مباداست...
بعداًتر نوشت:
نامبرده، دوست چندین و چندون ساله است :|
1. داشتم روی یه گوشه از جزوهام نقوشِ اسلیمی و طرح بتّه جقّه میکشیدم و
استاد شمارهی11: ... (نشنیدم چی گفت)
همهی کلاس ساکت شدن
سرمو بلند کردم دیدم استاد و بچهها دارن منو نگاه میکنن
استاد: زبان ترکی هم این شکلیه؟
یه نگاه به استاد و یه نگاه به تخته کردم ببینم قضیه چیه و چی چه شکلیه
استاد: انگلیسی که این جوری نیست...
من: آره ترکی هم همین شکلیه (و به واقع نمیدونستم دقیقاً دارن در مورد چی صحبت میکنن)
استاد: یه مثال میشه از ترکی بزنید؟
دوباره یه نگاه به تخته کردم و
من: همین مثالای فارسی رو میتونیم به ترکی ترجمه کنیم که بشه اون شکلی
و کماکان نمیدونستم چه شکلی!
2. همیشه با یه لیوان نسکافه میرم میشینم سر کلاس و همین جوری که استاد داره درس میده، منم قُلپ قُلپ کافئین به خودم تزریق میکنم. امروز بعدِ سه تا کلاس دو ساعته نایی برام نمونده بود. کلاس که تموم شد استاد گفت کسی سوالی نداره؟ دستمو بلند کردم یه چیزی بپرسم و ملت ساکت شدن و استاد برگشت سمت من و تا گفت بله بفرمایید یادم رفت چی میخواستم بپرسم... و شاعر میفرماید: خودکار توی فنجان، قاشق به روی کاغذ... زیباییات حواس مرا پرت میکند.
3. دقت کردین برای جلسهی سوم، پست احوال دل گداخته نداشتیم؟ هفتهی پیش جاتون خالی! باید میبودید و میدیدید و اصن با فایلِ صوتی نمیتونستم مفهومو برسونم. داستان از این قرار بود که آهنگر خواست یه حکایت تعریف کنه و حکایت از این قرار بود که: شخصی به شیخ مراجعه کرده و دست خود را تکان داده و سوال کرد: یا شیخ! این عمل از نظر اسلام حرام است؟ شیخ پاسخ داد خیر جانم. او دست دیگرش را تکان داد و گفت این عمل اشکالی دارد؟ و همان پاسخ را شنید. کمرش را تکان داد و همان پاسخ را شنید. سر و گردنش را تکان داد و سوال کرد این حرکت از نظر اسلام اشکالی دارد؟ باز هم شیخ پاسخ داد خیر اشکالی ندارد جانم. طرف در آخر کار شروع کرد به رقصیدن و گفت: پس چرا این عمل که ترکیبی از همان اعمال است را میگویند اشکال دارد؟ شیخ گفت: مفردات و تجزیهات خوب است ولی مرده شور، ترکیب تو ببرد.
حالا تصور بفرمایید جناب آهنگر همین حکایت را به صورت تصویری تعریف میکرد!
اون میانترمم که هفتهی دوم ازمون گرفتو، 18 شدم.
4. میگن عشق آدمو کور و کر میکنه. راست میگن. من قبلاً وقتی میشنیدم یکی سیگاریه از چِشَم میافتاد و ازش بدم میومد. امروز استاد (حالا مهم نیست کدوم استاد) کلاسو مثل همیشه طولش داد و بعد کلاس خانم میم. گفت چرا انقدر طولش داد؟ اصن چه جوری تونست دو ساعت بدون سیگار دووم بیاره! گفتم مگه دکتر سیگاریه؟ گفت از اون سیگاریاس که وسط جلسه هی میره بیرون یه نخ میزنه برمیگرده. حالا واکنش من چی بود؟ هیچی! عزمم رو جزم کردم این سری که میرم اتاقش بیشتر دقت کنم ببینم اسم سیگارش چیه و عاشق سیگارشم بشم حتی!
وقتی کسیو دوست داری دیگه عیباشو نمیبینی و نمیدونم خوبه یا بد.
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم | امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم | |
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند | از گوشهی بامی که پریدیم، پریدیم | |
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود | حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم |
بخوابی و در یک صبح دلانگیز پاییزی بیدار شی و با خودت زمزمه کنی ای آدمک کوکی، صبح شد که بیدار شی، مثل همهی عمرت، تکرار شی و تکرار شی... شبهات مثل روزاته، روزات همگی تکرار، از دست همه سیری، از دست خودت بیزار... بیدار شی و طبق عادت مألوف با یه چشم باز و یه چشم بسته گوشیتو چک کنی و ببینی هیچ پیغامی و هیچ کامنتی نداری. دلت بگیره و با خودت فکر کنی اگه کامنتا رو نمیبستم و پریشب از رادیو لفت نمیدادم، الان چند تا پیام نخونده داشتم؟ دلت برای کُلتِ گروه تنگ بشه و یاد وقتهایی بیافتی که بیدار میشدی و 587 پیام نخونده از گروه داشتی. یکی یکی میخوندی و غلطهای املایی آقا گل رو پیدا میکردی و هر جا صحبتِ بازخوردِ خوبِ مخاطب بود، ریپلای میکردی "به برکت قدوم شباهنگ بوده که رادیو رونق گرفته". دلت بگیره و با خودت فکر کنی ینی از دیشب تا حالا چند تا غلط املایی تو گروه تایپ شده؟ یاد وقتایی بیافتی که نفیسه بگه "این همه پیام نخونده؟!" و دلت برای گروه تنگ بشه. یاد وقتایی که محسن بخواد یه نفر این همه مکالمه رو خلاصه کنه و خلاصه کنی و یکی بیاد بپرسه "بچهها جریان چیه" و آقا گل بگه: "سرعت عبور الکترونها در یک جسم رسانا را جریان گویند" و دلت برای گروه تنگ بشه. یاد وقتایی که وبلاگها رو یکی یکی بخونی و سوژهها رو بفرستی کانال و سارا و دکتر سین براشون خبر بنویسن و هی ندا و سوسن و صبا رو مِنشن کنی که "بیاید رای بدید به خبرا" و دلت برای گروه تنگ بشه. نفیسه اعتراض کنه "فلانی هفتهی قبل سوژه شده و سوژهاش نکنیم دیگه". ثریا بگه "دوستان! هر بلاگر را هر چند وقت یک بار سوژه کنید" و ریپلای کنی که "ثریا؟ هر چند وقت یک بار ینی دقیقاً چند وقت یک بار؟" و سارا جواب بده "هشت هفته یک بار، که مضرب 4 هم هست" و دلت برای گروه تنگ بشه. دلت تنگ بشه برای وقتایی که سربهسر حنانه و مسعود میذاشتی و میگفتی "اگه خبرا رو به موقع نخونید، میدیم نرمافزار تبدیل نوشتار به گفتار بخونه". و دلت برای گروه تنگ بشه.
بلاگر است دیگر. گاهی دلش میخواهد کامنتهایش را ببندد و یک شب تصمیم میگیرد برود از گروهها و کانالهای تلگرامیاش لفت بدهد. نگاهی به لیست میاندازد و میبیند ماههاست با کسانی که 242 عکس و 28 ویدئو و 46 فایل و 15 ویس و 215 لینک شیر کرده، دیالوگی نداشته و رفتهاند تهِ لیست مکالمات. دوباره نگاهی به لیست میکند و یکی یکی برای آنهایی که همین دیروز و پریروز و هر روز باهم صحبت میکنند پیام میفرستد که فلانی؟ میشود چند ماه برایم چیزی نفرستی و تنهایم بگذاری؟
از دست همه سیری، از دست خودت بیزار...
تاریخ و فلسفهی علم میگفت
بعد از اینکه خسوف و کسوف و قوانین نیوتن و شتاب جاذبه و قضیهی تالس و فیثاغورسو توضیح داد پرسید:
اینجا کسی چیزی از ساز و موسیقی میدونه؟
آقای پ. گفت تنبک میزنم
استاد گفت نه منظورم ساز زهی بود
میخواست طول موج و بسامدو توضیح بده
سرمو انداختم پایین و یاد اون روزی افتادم که یکی گفته بود "هر موقع از گیتارت خسته شدی دورش ننداز بیار من خودم نصف قیمت ازت میخرم"، یاد اون روزی افتادم که یکی گفته بود "ول نمیکنی این ساز رو ها! وگرنه من میدونم و تو!!! ساز به این خوبی! یادت باشه اولش سخته، زودی یاد میگیری، پشتکار یادت نره". یاد روزی که یکی اسم گیتارمو گیتورنادو گذاشت. یاد روزی که یکی گفت "تشابهها زیاده، از کویر و شکلات و کتاب و فیلم گرفته تا ریاضیات و ادبیات و حتی اِلِکمِغ. هرچند تفاوتها هم هست؛ مثل سیر و گیتار و سیاست و سطح رفاه..."
راستی! الان این یکیها کجان؟ چی کار میکنن؟
1. وقتی داره میره سفر و یواشکی اون دو تا شکلاتی که دوست داشتیو هی دلت نمیومد بخوریو میذاری تو چمدونش و دلت تنگ میشه.
2. من تحمل این حجم عظیم دلتنگی رو ندارم... من تحمل تنهایی رو ندارم... من کلاً دیگه تحمل ندارم... تو خودت گفتی خُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِیفًا... چه انتظاری داری از منِ ضعیف، منِ ناتوان، منِ کمتحمل... چه طور دلت میاد برای مقاومتِ چند اُهمی و توانِ نحیفِ من، مگاولت اعمال کنی؟ یا رب فکر کنم مدارم سوخته... تو بفرما که منِ سوخته خرمن چه کنم؟
3. تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول، آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
4. یا رب اندر کَنَف سایهی آن سرو بلند، گر منِ سوخته یک دم بنشینم چه شود؟
5. غم در دلِ تنگ من از آن است که نیست، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت...
6. چند روزه دارم یکی از کتابای استاد شمارهی 11 رو میخونم. تکیه کلامش "مراد"ه. جملههاشو با "مراد از فلان چیز اینه" شروع میکنه و امکان نداره یه پاراگرافیو پیدا کنی که توش مراد نباشه :| فکر کنم اگه فایل وردِ کتاب 100 و خردهای صفحهایشو داشتم و کلیدواژهی مرادو سرچ میکردم، چهارهزار و چهارصد و چهل و چهار بار find میشد. اتفاقاً سوالای امتحانشم اینجوریه که میپرسه مراد از فلان چیز چیه [عکس سوالای امتحانِ پارسال]
7. امروز خوندنِ اون کتاب احکامو که تو بخش هشتمِ پست 946 هم در موردش نوشته بودم، تموم کردم. مطالبی رو که خوندم به سه دسته تقسیم میکنم. دستهی اول یه سری باید و نبایده که با عقلم جور درمیاد و هیچی. دستهی دوم برام تازگی داشت و نشنیده بودم و با عقلم هم جور درنمیاد؛ ولی خب اینارم میپذیرم. این احکامی که در مورد ارتباط با جنس مخالف بودو گذاشتم توی دستهی دوم و علیرغم اینکه نمیتونم توجیه منطقی براشون داشته باشم، ولی از دم همه رو قبول دارم. یه سری احکام هم در مورد سلام دادن بود که جالب بود برام. اینکه سلام واجب نیست ولی جوابش واجبه. جالبتر از همه، کراهتِ سلام دادن به خانومای جوون بود. ینی نه تنها واجب نیست و ثواب نداره، مکروه هم هست...
دستهی سوم یه سری احکام بودن که تا وقتی یکی نیاد و قانعم نکنه "نمیتونم" بپذیرم. مثلِ چی؟ مثلِ این: "خوردنِ غذا با دستِ راست مستحبه" و "خوردنِ آب با دستِ چپ مکروهه". خب این برای من که چپدستم و قاشقو دست چپم میگیرم، قابل پذیرش نیست. اساساً چرا باید یه همچین حکمی تو کتاب احکام باشه؟
8. بچه که بودم، زیاد کتاب میخوندم و هی معنی کلمهها رو از بزرگترا میپرسیدم و خب همهی کلمهها هم معنیِ قشنگی نداشتن. مثلاً یه بار تو یه مهمونیِ بزرگ، از حاضرین پرسیدم این "زِنا" که خدا گفته بهش نزدیک نشید چیه (سورهی اسرا/32). حالا بماند که 9 سالم بود و سوالم در نطفه خفه شد و بیپاسخ موند... بابا بعداً برام یه لغتنامه گرفت که دست از سرشون بردارم (جوان بودم و طالبِ علم :دی)
چند روز پیش یکی از دوستان معنی منحنح رو پرسید و گفت ممکنه فحش باشه و منم خب بلد نبودم معنیشو. تو گروه درسی هم خجالت کشیدم بپرسم. گفتم یه وقت ممکنه بازم معنیِ قشنگی نداشته باشه! خصوصی از یکی از بچهها که ارشد ادبیات داشت و با بچههای ادبیات عرب دوست بود پرسیدم و گفت تو بیهقی اومده و معنیش اینه که وقتی میخوای یه جایی وارد بشی سرفه یا صدایی تولید میکنی که متوجه ورودت بشن.
تَنَحنُح کردن: سرفه کردن، گلو روشن کردن. در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست. (تاریخ بیهقی).
9. تهران، معمولاً روزی دو بار مسواکو حتماً میزنم. ولی از وقتی اومدم خونه، حسِ مسواک زدنم پریده و یه ترشیِ سیرِ 4 ساله هم داریم که هر روز کنار غذام ازش مستفیض میشم. امروز سر نماز از بارگاه احدیت و مقربین بارگاهش خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم امشب حتماً مسواک بزنم. :))))
10. آیا به جای قمه زدن و ایجاد رعب و وحشت، نمیشه خون اهدا کرد؟!
"یک بار، آن وقتها که خیلی کوچولو بودم از درختی بالا رفتم و از این سیبهای سبز کال خوردم. دلم باد کرد و عین طبل سفت شد، خیلی درد میکرد. مادر گفت اگر صبر میکردم تا سیبها برسند، مریض نمیشدم. حالا هر وقت چیزی را از ته دل میخواهم، سعی میکنم حرفهای او در مورد سیب کال یادم باشد. (بادبادکباز، صفحه 385)"
کسی که حالش خوب نیست، باید خودش حال خودشو خوب کنه، «لا یُغَیِّر ما بقوم حتی یُغَیِّروا ما بانفُسِهم».
اگه بخوایم پست شماره 999 مقارن بشه با تولد 9 سالگی وبلاگم که بهمن ماهه،
باید سیاستِ جدیدی اتخاذ کنیم مبنی بر این که هفتهای بیشتر از یکی دو بار پست نداشته باشیم.
به نظرم «ناز کردن هم حدی داره». 12 هزار بازدید و 252 کامنتِ 40 روز اخیر به زبانِ بیزبانی میگه:
«یک ماه غذای هر سه وعدهام نیمرو بود، درمانده و تنها شدهام ،بیا سر زندگیات»
خردهگفتمانهای دیشب:
پسرخاله (پسرخالهی باباست البته): نسرین منیم کفیم؟ (نسرین، احوالِ من؟ (حال خودشو از من میپرسه؛ ینی انتظار داره من احوالپرسی کنم))
من: [لبخند میزنم]
عمه (که بهش میگم عمهجون): برو بشین پیش دخترا! چیه یه گوشه نشستی زل زدی به آسمون!
بیتا: خسته است دخترخاله؛ ولش کن
دخترخاله (دخترخالهی باباست به واقع! و مامانِ بیتا): چیزی شده؟
پسرخاله: منیم کفیم؟
امید: نسرین در میان جمع و دلش جای دیگر است
من [تو دلم البته!]: شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر! (ادامهی همون مصرعه؛ از سعدی)
بابا بلند میشه چراغ قوه رو بذاره روی درخت
من: بابا یکم ببرش عقبتر
امید: عه! این حرف زد!!! حرف زد!!! این بچه حرف زدن هم بلده!!! گفت بابا یه کم ببرش عقبتر!
مامان: سردته؟
مامانِ اَسما (زنِ پسرخاله): نسرین بیا اینو بنداز رو شونهت
من: ممنون
امید: عه!!! بازم حرف زد... گفت "ممنون"!
ایلیا: نسین (رِیِ نسرینو رو بلد نیست تلفظ کنه!) سردته؟ بیا بغلت کنم گرم شی [و منو محکم بغل کرد]
ایلیا: یه بوس میدی؟
من: !!!
نشسته بودم پای برنامهی دورهمی مهران مدیری. کامبیز دیرباز نگرانِ آینده و بیست سال بعدِ دختر دو سالهش بود و مدیری بهش گفت بیست سال بعد همین فرداست.
یاد دورهی کارشناسیم افتادم. برای یکی از درسام یه تیای داشتیم که تمرینا رو برامون حل میکرد. یه بار بهش گفتیم چند تا نمونه سوال امتحانی هم برامون حل کنه و گفت بمونه جلسه بعد و جلسه بعد یادش رفته بود بیاره. گفت از وقتی میرم سر کار سرم شلوغ شده و یادم رفته و من اون لحظه داشتم فکر میکردم اووووووووووووو سر کار! کی بشه که منم برم سر کار.
بچه که بودم، به هر کی میرسیدم میگفتم تا صد بشمره و یاد بگیرم و وقتی فهمیدم بیشتر از صد رو هم میشه شمرد و وقتی تا هزار رو برام شمردن با خودم گفتم اوووووووووووو هزار! کی بشه که منم تا هزار شمردنو یاد بگیرم.
انگار همین دیروز بود که اومدم پست گذاشتم که کنکور دارم. اون روز من کنکور داشتم و امروز شما!
یک نظر بر یار کردم، یار نالیدن گرفت
یک نظر بر ابر کردم، ابر باریدن گرفت
یک نظر بر باد کردم، باد رقصیدن گرفت
یک نظر بر کوه کردم، کوه لرزیدن گرفت
تکیه بر دیوار کردم، خاک بر فرقم نشست
خاک بر فرقش نشیند، آنکه یار از من گرفت
رنگ زردم را ببین، برگ ِ خزان را یاد کن
با بزرگان کم نشین ، اُفتادگان را یاد کن
مرغ ِ صیاد تو اَم ، افتادهام در دام ِ عشق
یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن
ابر اگر از قبله خیزد، سخت باران میشود
شاه اگر عادل نباشد، مُلک ویران میشود
یک نصیحت با تو دارم، تو به کس ظاهر مکن
خانهیِ نزدیک دریا زود ویران میشود
یار ِ من آهنگر است و دم ز خوبان میزند
دم به دم آتش به جان مستمندان میزند
طاقت هجران ندارد، قلب پاکش نازکست
گه به آب و گه به آتش، گه به سندان میزند
پ.ن1: بیت هشتم آرایهی ایهام دارد :دی
پ.ن2: عاشق بیت پنجمم به واقع
صحنه یا Location:
کوپهی9، واگن3، قطارِ 432 (صحنه از یک یا چند پلان تشکیل میگردد که ممکن است داخلی یا خارجی و یا روز یا شب یا ساعاتی دیگر باشد و پلان کوچکترین واحد یک فیلم است که برشی از یک صحنه است)
شخصیتها:
خانمِ شمارهی1، 26 ساله، چادری، مجرد، فوق لیسانس، کارمند یکی از دانشگاههای تهران، اصالتاً اهل یکی از شهرستانهای اطراف تبریز
خانم شمارهی2، 31 ساله، با مانتو و شلوار و شال صورتی، دیپلم، متاهل و دارای یک پسرِ 3 ساله، ساکن تبریز و به قول خودش پایین شهر
بنیامین، پسرِ سه سالهی خانم شمارهی2
خانم شمارهی3، 38 ساله، چادری، وکیل، متاهل و باردارِ پا به ماه، اصالتاً اهل تهران، ساکن تبریز و تقریباً بالای شهر
سکانس شمارهی1 (سکانس میتواند از یک یا چند صحنه تشکیل شود و یک موضوع را دنبال میکند که با پایان یافتن آن موضوع سکانس نیز عوض میشود):
پلان اول: حدودای چهار بلند شدم برم سوار قطار شم. یه کوله پشتی سبک داشتم و یه کیف دستی. نزدیک پلهها یه پیرزن با قد خمیده و یه ساک سنگین داشت میرفت سمت واگن 4 و منم واگن 3 بودم. چند متر یه بار ساکشو میذاشت زمین و استراحت میکرد. صد صد و پنجاه متری با واگنامون فاصله داشتیم. به نظر میرسید خیلی خسته شده و زیر لب غر میزد؛ ساکشو دوباره گذاشت زمین که استراحت کنه. رفتم سمتش و پرسیدم اجازه میدید کمکتون کنم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ساکشو برداشتم و راه افتادم. ساکشو تا دم واگن بردم و تشکر کرد و لبخند زدم و رفتم سمت واگن 3.
پلان دوم: خانومه با یه بچه بغلش با مامور واگن بحث میکرد که پسرم کمتر از دو سالشه و موقع اومدن هم بلیت نگرفتن براش و گیر نده و اجازه بده سوار شیم.
سکانس شمارهی2:
پلان اول: یه نگاه به بلیتم کردم و یه نگاه به شمارهی کوپه و درِ کوپهی 9 رو باز کردم و سلام کردم و نشستم روبهروی دختری که اسمشو میذاریم خانم شمارهی1
پلان دوم: همون خانومه که دم واگن با مامور قطار بحث میکرد در کوپه رو باز کرد و سلام.
بریدگیها و بخیههای روی دست و صورت و گردنش نشون میداد تصادف سختی رو تجربه کرده و آثارش هنوز مونده. پسرش رو بنیامین صدا میکرد و پسره معادل با یک زلزلهی 10 ریشتری تا عمقِ مغز استخوان بود. چمدونشو کنار پنجره جاسازی کرد و نشست کنار دختره؛ یعنی خانم شمارهی1. پس اسم مامانِ بنیامینم میذاریم خانم شمارهی2
پلان سوم: مسافر بعدی درِ کوپه رو باز کرد و سلام کرد و اومد نشست کنار من و باردار بود. و اولین خانم بارداری نبود که من باهاش همکوپه میشدم و به خاطر شرایطش این من بودم که باید میرفتم تخت بالایی و خب منم از ارتفاع میترسم و همیشه خودمو با این جمله تسکین میدم که یه روزی هم میرسه که تو به این حال و روز میافتی و اگه اون روز انتظار داری تخت پایینی بخوابی، الان باید بری تخت بالایی بخوابی و به امید آن روز! میرم تخت بالایی میخوابم :دی
پلان چهارم: خانم شمارهی1 و 2 از خانم شمارهی3 پرسیدن چرا با این شرایط با هواپیما مسافرت نمیکنی و خانم شمارهی3 گفت از ارتفاع میترسم و بارداریم پر خطره، ماه نهم هستم و پیش از این دو بار، تجربهی سقط داشتم.
من اگه جای خانومه بودم میگفتم به شما ربطی نداره که چرا با هواپیما مسافرت نمیکنم.
خانم شمارهی1 و 2 تعجب کردن و گفتن اصلاً بهت نمیاد 9 ماهت باشه بچهت پسره یا دختر؟
خانمه گفت پسره
ولی من بودم میگفتم به خودم و شوهرم مربوطه که بچهمون چیه
خانم شمارهی1 و 2 پرسیدن چرا با این شرایط مسافرت میکنی و استراحت نمیکنی؟
خانم شمارهی3 گفت وکیلم و دفترم تهرانه و ماهی یکی دو بار میرم تهران.
من بودم میگفتم شرایطم و دلایل سفرم با این شرایط به خودم مربوطه
خانم شمارهی2 پرسید چرا ما هر چی ترکی میپرسیم شما فارسی جواب میدی؟ اهل تبریز نیستین مگه؟
خانم شمارهی3 گفت تهرانیام ولی همسرم تبریزین و ایشونم وکیلن، محل کارشون و خونهمون تبریزه، ولی ترکی رو متوجه میشم.
استثنائاً اگه این سوالو از من میپرسیدن نمیگفتم به شما ربطی نداره :دی
خانم شمارهی2 گفت وا! و پرسید خب یا تو محل کارتو بیار تبریز، یا کلاً پاشید برید تهران.
من اگه جای خانم شمارهی3 بودم، تا جایی که میتونستم این خانم شمارهی2 رو میزدم تا دلم خنک شه
ولی خانم شمارهی3 با ملاطفت چنین پاسخ داد که دفتر من از اول تهران بود و قیمتهایی که میگم برای تبریز گرونه و با قیمتهای پایینِ اینجا هم حاضر نیستم کار کنم. از همه مهمتر اینکه شوهرم تکفرزنده و پدرش فوت کرده و فقط همین یه مادرو داره و مادرش هم همین یه پسرو داره و دلم نیومد از هم جداشون کنم. شوهرم از سر کار که میاد، هر روز اول به مادرش سر میزنه بعد میاد خونه. گناه دارن خب از هم جداشون کنم، مادرشم شرایطشو نداره بیاد تهران.
من همین جوری که داشتم حرکتِ خداپسندانهی خانم شمارهی3 رو تو دلم لایک میکردم، خانم شمارهی2 فرمود: وااااااااااااااای تکفرزنده!!! چه بد، خدا به دادت برسه؛ الان کل فامیل انتظاراتشون از تو زیاده؛ نیست که پسرشون یکی یه دونه است... لابد خیلی اذیت میشی... چیزی نمیگن هی میری میای؟
خانم شمارهی3: نه، خیلی خوب و مهربونن. شاید این رفت و برگشتهای من تو فامیل حرف و حدیث داشته باشه، ولی شوهرم بهم اعتماد داره و علیرغم اینکه حوزهی کاری من املاکه و موکلین من اغلب مرد هستن، ولی همسرم هیچ مشکلی با کارم نداره و منم به ایشون اعتماد دارم.
خانم شمارهی1: بهتون میومد وکیل باشیناااا، متولد چندین؟
خانم شمارهی3: تاریخ تولدم اصلاً بهم نمیاد، ولی متولد 58 ام.
خانم شمارهی2: واااااااااای اصلاً بهت نمیاد؛ خیلی وقته ازدواج کردین؟
خانم شمارهی3: 3 ساله ازدواج کردیم.
خانم شمارهی1: به من میاد متولد چند باشم؟ خانم شمارهی2 که احتمالاً سی سالشونه
خانم شمارهی2: آره متولدم 65 ام؛ شمام 26، 7 ساله بهتون میاد
خانم شمارهی3 خطاب به من: شما دانشجویی؟
خانم شمارهی2: واااااااااااااااااای چه جوری میتونی انقدر حرف نزنی دختر! من جای تو بودم خفه شده بودم تا حالا
من: بله دانشجوام.
خانم شماره3: کدوم دانشگاه؟ چی میخونی؟
من: زبان، لیسانسم برق بود (دلم نمیخواست راجع به رشتهام توضیح بدم و به "زبان" اکتفا کردم که وارد بحث نشم باهاشون.)
خانم شمارهی1: چه بیربطن رشتههات
خانم شمارهی3: چه بچه درسخون! من حقوقمو همدان خوندم.
خانم شمارهی2: من دیپلمم؛ دانشگاه نرفتم؛ ینی بعد تصادفم رفتم کما و اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودم؛ خواهرم انتخاب رشته کرد برام؛ ولی دیگه حافظهمو از دست داده بودم و طول کشید تا خوب شم و بعدشم دیگه ازدواج کردم. برادرم و زنشم تو همین تصادف فوت کردن. پسر هفت سالهشونم تو همون ماشین بود؛ ولی یه خط هم رو صورتش نیافتاد. مادرم هم با ما بودن و من یه مدت کما بودم و داداشم این ماشینو تازه خریده بود و بیمه نبود و رانندهی تریلی که باهاش تصادف کردیم پارتی داشت و دیهمونو نداد و
خانومه حدوداً دو سه ساعت در مورد ماجرای تصادفشون صحبت کرد و بعدشم در مورد فوت مادرشون و دعوای ارث و میراث با خواهرهای مادرش که سهم میخواستن و بعدشم اشاره کرد به النگوی توی دستش که قبل ازدواج این مال من بود و بعد ازدواج میخواستیم خونه بخریم و طلاهامو دادم شوهرم بفروشه و مادرم اینو از شوهرم خرید که بعداً به خودمون بفروشه و بعد از مرگ مادرم این به من رسید و خالههام به طلاهای مادرم چشم داشتن و یه سری مشاوره هم از خانم وکیل در مورد ارث و میراث گرفت.
فاز بعدیِ سخنرانیشو اختصاص داد به خاله و دخترخالههاش که چه اشتباهی کردیم از فامیل دختر گرفتیم و برادرمو بدبخت کرده و اتفاقاً الانم خونهی برادرم بودیم و تازه بچه دار شدن و ده میلیون خرج زایمانش کرده و بچهشون مریضه و به هیشکی نگفتن و این عروسمون اصلاً احترام نذاشت بهم و وقتی منو رسوندن راهآهن از ماشین پیاده هم نشد (و جا داشت بگم اون بدبخت تازه بچهش به دنیا اومده و همین که تا راهآهنم اومده خیلیه!) و در ادامه افزود عروسمون اصن محجوب و ماخوذ به حیا نیست و بارداری سختی داشت و حقش بود و هر چی زجر بکشه دلم خنک میشه و الانم میخوام زنگ بزنم به داداشم بگم زنت چرا از ماشین پیاده نشد بدرقهام کنه و برادرم آب هویج گرفته بود و زنش هی خرجتراشی میکنه و به فکر جیب داداشم نیست و داداشم هر چند وقت یه بار یواشکی برای منم پول میفرسته و برای مادر خدابیامرزم هم همین طور و اگه زنش بفهمه چشاشو درمیاره و خواهر زنش (که خب اونم دخترخالهشونه) خیلی به داداش طفلکم زور میگه که چی بخر و چی نخر و
دقیقاً دو ساعت!!! در مورد عروسش صحبت کرد و تو این دو ساعت ما اسم برادراش و عروسا و خواهرِ عروسا و بچههای برادرا رو فهمیدیم. در ادامه فلاش بک زد به موضوع خواهر شوهر خودش که چه دیو سیرته و با اینکه تهران بودم این چند روز یه بارم زنگ نزد دعوتم کنه خونهشون و اگه اون بیاد تبریز من مهمونی میدم براش و موضوع بعدی، مادرشوهرش بود! اینکه ماه اول ازدواجش اومده مونده خونهشون و انقدر شوهرشو شستشوی مغزی داده که شوهره کتکش زده! و شوهرش فلان خصوصیات رو داره و چنینه و چنانه و
واقعاً درک نمیکردم این حرفای خصوصی رو چه طور میتونه به ماهایی که هفت پشت غریبه بودیم بگه! و در ادامه افزود قبلاً ماشین داشتیم و فامیلامون هی میومدن میبردن دور دور میکردن و الان که فروختیم کسی به ما ماشین نمیده و الان کسی نیست بیاد دنبالم و خونهمون سه طبقه است که یکیش مال ماست و با پول طلاهای من گرفتیم و دو طبقهی بعدی فامیلای شوهرمن و
بعد از یکی دو ساعت، ما علاوه بر اینکه اسم فک و فامیل خانم شمارهی2 رو میدونستیم، از شغلشون و میزان درامد و محل سکونتشونم آگاه بودیم.
خانم شمارهی2 بنیامینو برد دستشویی و تو این فاصله خانم شمارهی1 داشت حرفای خانم شمارهی2 رو تایید میکرد که ما خودمون دخترخالهمونو برای داداشم گرفتیم و دختره چند ساله نمیذاره داداشم بیاد ما رو ببینه و میگه پاتو تو خونهی مادرت بذاری خونهتو با خودم آتیش میزنم و در ادامهی حرفاش از محل کارش گفت و از رشتهش و اساتید و همکلاسیاش و یه سری خاطره و صحبت به نقل از استادشون خطاب به خودش که استادمون گفت خانم علیپور فلان و بهمان (و من اینجا بود که فهمیدم فامیلی خانم شمارهی1 علیپوره)
خانم شمارهی2 و بنیامین از دستشویی برگشتن و مامور قطار اومد بلیتا رو چک کنه و از بنیامین بلیت میخواست و مامانش گفت کمتر از دو سالشه و یه ماه دیگه تازه میشه دو ساله. مامور قطار گفت متولد چنده و خانومه نتونست حساب کنه و داشتم به این فکر میکردم شما که قراره به مامور قطار رشوه بدی، خب چه اشکالی داره یه ذره بذاری روی همون پول و برای بچهات بلیت بخری؟!!!
ماموره رفت و خانوم شمارهی2 حرفاشو ادامه داد که رفته بوده تهران هم برادرزادهشو ببینه و هم بره دکتر و یه کم از مشکلش گفت و خانم شمارهی1 و 3 گفتن فلان چیزو بخور خوب میشی و یه کم از بیماری برادرزادهش که تازه به دنیا اومده گفت و دوباره همون حرفای قبلیو در مورد آب هویج و ولخرجی خانوادهی عروسشون و بارداری سختِ عروسشون و حقش بوده و اینا.
خانم شمارهی3 که وکیل بود و شوهرش تکپسر، سعی میکرد خانم شمارهی2 رو آروم کنه و بگه انقدر حرص نخوره و راپورت عروسو به برادرش نده و انقدر برادرشو تحت فشار عصبی نذاره و انقدرم از خواهرشوهر و مادرشوهرش به شوهرش نگه که کتک نخوره و بعدش موضوع یه کم زنانه شد. چنانکه از محضر من و خانم شمارهی1 عذرخواهی کردن و خانم وکیله داشت در مورد پروندههای طلاق و دلایل طلاق صحبت میکرد و منم واقعاً از شنیدن این حرفا حالم بد میشد و حالت تهوع بهم دست داده بود. وقتی داشت در مورد پروندههای خانوادگی و شکایت آقایون از خانماشون صحبت میکرد، خانوم شمارهی1 فاز فمینیستی گرفته بود و خانم شمارهی3 میگفت با اینکه خودم خانومم ولی اغلب حق با آقایونه و یه سری پروندهها رو مثال زد که خب جاشون این پست نیست و یه پست مخصوصِ با رمز بانوان میطلبه! هر چند حتی فکر کردن به یه همچین موضوعاتی حالمو بد میکنه :(
و تا اینجای بحث من شنونده بودم و به واقع جز سلام و بله دانشجوام و زبان میخونم چیز دیگهای از من نمیدونستن.
بلند شدم برم تخت بالا بخوابم و عینهو این مهندسای باکلاس و مرموز، مودبانه و شیک! از خانم شمارهی3 کارت وکالتشو خواستم و گرفتم و گذاشتم تو کیفم و
خانم شمارهی3: نگفتی متولد چندی؟
من: 71! میتونم روزنامه رو ببرم بالا بخونم؟
خانم شمارهی3: آره؛ ولی بعدش بده منم بخونم.
پلان پنجم: من دراز کشیده بودم رو تخت بالایی و داشتم یه سری کلیدواژه تایپ میکردم و بنیامین داشت جیغ میزد و فحش میداد و مامانش میگفت اینا رو تو این چند روز از تهران یاد گرفته و میخواستم پاشم بگم خانوم اولاً این فحشها ترکیه و از خود تبریز بلد بوده و حداقل یه ساله که این بچه اینا رو استفاده میکنه که خب خانومه خودش با چند تا فحش دیگه بچه رو ساکت کرد.
خانم شمارهی1 هم اومد بالا برای افطار و خانم شمارهی2 و 3 تا صبح داشتن حرف میزدن! شمارهی2 داشت از مادرشوهر و خواهرشوهر و جاریها و عروسای اهریمن خو و دیوسیرت و اژدهاپیکرش میگفت و خانم شمارهی3 سعی میکرد آرومش کنه و بنیامین کماکان جیغ میزد. مامانش اشاره کرد به من و گفت اگه جیغ بزنی این خانومه آمپول میزنه بهت. منم گفتم من خودم از آمپول میترسم و آمپول ندارم. ولی تو رو خدا جیغ نزن بذار بخوابم. خستهام. اونم ساکت شد خوابید :دی
سکانس شمارهی3:
5 صبح بود. اومدم پایین و بدون سلام و صبح به خیر نشستم و خانم وکیله گفت سلام. لبخند زدم و گفتم ببخشید اصلاً حواسم نبودم و هنوز خوابالودم. سلام.
رسیدیم و ازشون خداحافظی کردم و خانم شمارهی1 که ساکن یکی از شهرستانهای اطراف تبریز بود قرار بود با اتوبوس بره شهرشون.
بابا تو ایستگاه منتظرم بود و پیاده شدم و بوس و بغل و بعدش یواشکی گفتم ترمینال از اینجا خیلی فاصله داره؟
بابا گفت چه طور؟
اشاره کردم به خانم شمارهی1 که داشت ازمون دور میشد و گفتم این دختره داره میره ترمینال که بره خونهشون و 5 صبح شاید تاکسی گیرش نیاد.
بابا گفت برو صداش بزن بگو میرسونیمش.
دویدم سمتش و وقتی رسیدم بهش تازه فهمیدم اسمشو نمیدونم و بعد یه لحظه یادم افتاد به نقل از استادش و خطاب به خودش گفته بود خانم علیپور فلان و بهمان و صداش کردم خانم علیپور؟
برگشت سمت من و گفتم صبح خیلی زوده، تا تاکسی گیرت بیاد طول میکشه؛ بابا میگن تا ترمینال میرسونیمت. تشکر کرد و با یه کم اصرار و تعارف قبول کرد برسونیمش.
دم ماشین تازه اسممو پرسید و خندیدم و گفتم الان میتونی چند جلد کتاب در مورد زندگی مامانِ بنیامین (خانم شمارهی2) بنویسی، ولی هنوز اسممو نمیدونی :دی
فامیلیمو گفتم.
گفتم فلانیام و گفت چه فامیلی قشنگی
گفتم فامیلی شما هم قشنگه و همینجوری که داشتیم تعارف تیکه پاره میکردیم در مورد فامیلیامون، سوار ماشین شدیم و بابا گفت تا خود شهرستانشونم میتونیم برسونیمش و دختره تشکر کرد و رسیدیم ترمینال و مهموننوازیمونو که به نحو احسن ثابت کردیم، برگشتیم خونه و من ساعتها داشتم به مقولهی اینفورمیشن استراکچر! فکر میکردم و به اینکه بعضیا چه طور میتونن این حجم از اطلاعات رو در اختیار غریبه قرار بدن. به این فکر میکردن که اونا از من چی میدونن و من از اونا چی میدونم و چند درصد اطلاعات رد و بدل شده مفید بود؟ و بدینسان ترم دوم ارشد هم با این سکانس تموم شد و برگشتم خونه.
عنوان از علیرضا آذر؛ اونجا که میگه: دردی که به دوشم ماند از کوه سبکتر نیست، این پردهی آخر بود اما غم آخر نیست، دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم، هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم!
امتحانامون کلاً 11 صبح شروع میشه و فردا بعد آخرین امتحان همهمون بلیت داریم برگردیم ولایت. امروز سر صبی زنگ زدن که فردا بعدِ امتحان یه کم صبر کنید دکتر میخوان باهاتون دیدار داشته باشن و به بقیه هم بگین که بمونن برای مراسم خداحافظی! گفتم والا ما همهمون بلیتامونو گرفتیم و داریم میریم. یا امتحانو بندازین صبح یا مراسم دیدار با ایشونو.
الان دوباره زنگ زدن که دکتر با 10 صبح موافقت کرده و دیر نکنی منتظره! و ضمن مطرح شدن این پرسش که وای حالا من چی بپوشم، جا داره در بدو ورود ایشان این غزل رو تقدیمشون کنم که:
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
و سوالی که مطرحه و هنوز بیجواب مونده اینه که ما نخوایم ترم بعد سه واحد ادبیات داشته باشیم و ادبیات چه ربطی به ما داره و حتی نخوایم با ایشون این واحده رو داشته باشیم دقیقاً کیو باس ببینیم؟ و سوال بعدی اینه که آیا فردا بهش بگیم که ترمهای بعد هم میخوایم اینجا بمونیم یا نه و جا داره بازم این نکته رو تکرار کنم که وقتی شخص، با علم بر تمام جوانبِ موضوع نمیتونه بینِ اینجا موندن و از اینجا رفتن یکیو انتخاب کنه، چند درصد احتمال داره پیشنهاد ناظر بیرونی که در حد 4 خط در جریانِ اون موضوع هست، به درد بخوره؟ به نظر من کمتر از 1 درصد؛ که اگر اون شخص خودرأی و متکی به خود باشه این درصد کم هم میشه. به بیانی دیگر، شخص با نوشتن درگیریهای فکریش در راستای دوراهیهای زندگیش تو وبلاگش دنبال راه و چاه و ایدههای خواننده نیست و هدف از بیان این سطور شاید صرفاً ثبت خاطراتش باشه.
فرهنگستان ما و فرهنگستان اون ور آبیا: (ظاهرشون که شبیه همه)
* عنوان و شعر از سعدی
چهارشنبه وقتی داشتم سیدی فارغالتحصیلی رو میگرفتم خدا خدا میکردم مسئول مراسم بذاردش تو جعبهی آبی. روی میز پرِ جعبههای رنگی بود که سیدیا رو میذاشت توشون و میداد دست بچهها. سیدی منو گذاشت تو یه جعبهی سبز. چیزی نگفتم. شاید فکر کردم مثل اون روزا که با درخواستهای کوچیک، تمرینِ نه شنیدن میکردم، باید با حسرتهای کوچیک شروع کنم و به نرسیدنها و نداشتنهای بزرگ عادت کنم. مثلاً حسرتِ نداشتنِ جعبهی آبی.
خوبیِ داشتنِ مشکلات و دغدغههای متعدد و متنوع اینه که وقتی از دردِ یکیشون فریاد میزنی، کسی شک نمیکنه که شاید اصن این فریاده مال این درد نباشه.
امشب از اون شبایی بود که منتظر بودم عاطفه زودتر از من خوابش بگیره و بره بالا بخوابه و من این پایین یه کم راه برم و فکر کنم. فکر کنم به بیمسئولیتی و بیلیاقتی کسی که اسمشو گذاشته مدیر و در واقع این منم که دارم کارای اونو انجام میدم و سه ماه تموم پروژه رو به معنای واقعی کلمه ول کرده بود به امان خدا و منو دست تنها گذاشته بود و بعد سه ماه وقتی دید دادهها بر اساس پروتکلش آماده است برگشت و انگار نه انگار که تو این سه ماه وقتی بهش پیام میدادم که فلان کارو چی کار کنم میگفت من استعفا دادم و به من ربطی نداره. به اینکه ناظر پروژه کسیه که ملت از خداشونه باهاش کار کنن و به اینکه عطای این ناظرِ عزیز رو به لقای مدیر بیشعورش ببخشم و تسویه حساب کنم، یا بمونم و حرص بخورم و امیدوار باشم که این رزومه یه روزی یه جایی به دردم خواهد خورد.
پ.ن: وقتی شخص، با علم بر تمام جوانبِ مشکلش نمیتونه حلّش کنه، چند درصد احتمال داره راه حلِ ناظر بیرونی که در حد 4 خط در جریانِ اون دغدغه است، به درد بخوره؟ به نظر من کمتر از 1 درصد؛ که اگر اون شخص خودرأی و متکی به خود باشه این درصد کم هم میشه. به بیانی دیگر، شخص با نوشتن معضلات زندگیش تو وبلاگش دنبال راه و چاه و ایدههای خواننده نیست و هدف از بیان این سطور شاید صرفاً ثبت خاطراتش باشه.
دیروز مگی یه آهنگیو تو وبش گذاشته بود که همهی اون هیژده ساعتی که پای لپتاپ بودم ناناستاپ پلی شد و حتی تو خوابم حس میکردم دارم میشنومش. الانم دارم گوش میدم. همچین چیز خاصی هم نیستاااا ولی اونجا که میگه آروم ندارم، یه نشونه میخوام واسه قلبم، جز این نشونه، واسه چیزی دخیل نمیبندم رو دوست دارم...
خدایا؟ از اینجا به بعدو رضاً برضاک و تسلیماً لِامرِک وارانه عمل کنم یا الحاحُ الملحینانه ادامه بدم؟ چرا چند وقته هیچ فیدبکی نمیدی؟
مثل وقتی که دوست داری فردا پای برگهی امتحانت، وقتی استاد نوشته John loves Mary رو مجهول کن، بنویسی استاد؟ به خدا عشق volitional نیست، فعلِ ارادی نیست که بشه مجهولش کرد و دستورنویسا اشتباه کردن گفتن ارادیه و زیرش بنویسی:
میتوان آیا به دریا حکم کرد، که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟
استادم لابد با شیکترین نمرهی ممکن میندازدت و پای همون برگه مینویسه برو هر وقت فرق فعلهای کنشی و ارادی رو فهمیدی بیا پاست کنم و با خودت بگی:
آنکه دستور زبان عشق را، بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را، در کف مستی نمیبایست داد
+ شعر از قیصر و تلمیح به این پست
این "به" اگر نبود
به تو نمیرسیدم
این "را" اگر نبود
تو را نمیدیدم
این "در" اگر نبود
در آغوشت نمیکشیدم
اما حرفهای اضافه همیشه این قدر مهربان نیستند
"از"،
تو را از من میگیرد
و "با"،
مرا با خودم تنها میگذارد
+ حمیدرضا شکارسری
+ قشنگ معلومه امتحان نحو و دستورزبان فارسیِ شنبه بهم فشار آورده یا بیشتر توضیح بدم؟
+ من شهید راه علمم به واقع :)
دیروز سالگرد شهادت چمران بود؛ دم افطار از تلویزیون شنیدم و یاد تنها کتابی که ازش دارم و خوندم افتادم. یاد پارسال افتادم که رفته بودم برای کارای فارغالتحصیلی و یه سر رفتم رسانا و چه قدر دلم برای اون روز1 و اون روزا تنگ شد.
بعد افطار برش داشتم برای چندمین بار بخونمش و هر بار که شروع کردم به خوندن تا نیمه پیش رفتم و سوالاتی برام پیش اومد که خب همصحبتی نداشتم که باهاش مطرح کنم و بگم اونجا که اون نمودار هایپربولیکو کشیده که جبر و اختیارو توضیح بده، اونجا رو نمیفهمم، اونجا باهاش مخالفم و اصن دوست دارم یکی باشه و اون عکس بالا رو براش بکشم و بگم ببین؟ یه وقتایی آدم اوج میگیره و میرسه به اون پیک. بعد ممکنه زمین بخوره. هیچ اشکالی نداره؛ بلند میشه و تلوتلوخوران ادامه میده و خب دوباره میخوره زمین. به هر دری میزنه و بلند میشه؛ بلند میشه و میجنگه و باز میخوره زمین و کم نمیاره و ادامه میده. اون رینگینگ تایمه ممکنه یه ماه، دو ماه، اصن یه سال طول بکشه. بالاخره یه روزی و یه جایی کم میاری و تسلیم میشی و زانو میزنی و البته که بهترین تصویر عمرم، عکس زانو زدنم بود... لابد باید بسپری به خودش و بگی منو درگیر خودت کن، بلکه آرامش بگیرم.
قرار بود جمعه، شب که دارم بند و بساطمو جمع میکنم برم تهران، بیام اینجا و روی گزینهی ارسال مطلب جدید کلیک کنم و عنوان پستو بنویسم من و تهران و اشکهای پیاپی؛ من و اندوه، من و این غصه تا کی و لینک آهنگِ قمیشی رو بذارم و بگم عنوان: Siavash_Ghomayshi_Tehran؛ بعدشم همین جوری که چیکه چیکه اشکام میریزه روی کیبورد، بنویسم از فردا دیگه قرار نیست سه و نیم بابا بیاد برای سحر بیدارم کنه و دیگه قرار نیست بگم فقط پنج دیقه دیگه بخوابم و دیگه قرار نیست پنج دیقه دیگه امید بیاد سر به سرم بذاره و قلقلکم بده و انقدر رو اعصابم رژه بره که بالشو پرت کنم سمتش و با موهای افشون و پریشون برم بشینم سر میز و دیگه قرار نیست مامان بگه اول برو یه آبی به دست و صورتت بزن و دیگه قرار نیست سر اینکه کم بکش اشتها ندارم دعوامون بشه. اصن دیگه قرار نیست کسی برام غذا بکشه...
بعدشم آبِ بینیمو فین کنم :دی توی دستمال و به تایپ کردن ادامه بدم و بنویسم فردا صبح امتحان دارم و دارم میرم تهران و امشب شب قدره و تو این شبای عزیز، محتاج دعاهای تکتکتونم و اگه یه روزی یه جایی با یه خط از پستام حالتون خوب شده، به حرمت همون یه خط، دعا کنید حال منم خوب شه.
خب امروز سهشنبه است و نشستم تو اتاقم و دارم فکر میکنم حالا که چند روز تا جمعه وقت دارم و حالا که شرایط ایجاب میکنه یه دستم جزوه باشه و یه دستم کتاب و بشینم جلوی لپتاپ؛ خب چرا نرم نشینم تو آشپزخونه، کنار مامان و همین جوری که اون داره کاراشو انجام میده منم درس نخونم؟ اصن من که تو شلوغی و سر و صدا هم میتونم درس بخونم، چرا عصرا که بابا کنترلو گرفته دستش و داره اخبار گوش میده نمیرم بشینم پیشش که همون جا درسمو بخونم؟ اتاق داداشم هم جای بدی نیست... اون که سرش تو کار خودشه، منم میرم یه گوشه میشینم و به کارام میرسم. ایدهی خوبیه؛ نه؟
حتی میتونم امشب و فردا شب بالشمو محکمتر سمتش پرت کنم و بیشتر سر به سرش بذارم و سر سفره کمتر نق بزنم! شاید این جوری اون ده روزی که تهرانم و اون ده شبی که تنهام و از ترس خوابم نمیبره و چراغا رو روشن میذارم، کمتر غصه بخورم و کمتر دلم تنگ بشه و شایدم نه؛
شاید اون شبا یاد همین آخر هفتهای بیافتم که تو آشپزخونه کنار مامان نشسته بودم و هی میگفتم گشنمه! پس کی اذانو میگن و یاد روزایی که نشستم کنار بابا و اخبار گوش دادم و درس خوندم و یاد آهنگایی که وقتی تو اتاق امید نشسته بودم درس میخوندم گوش میداد و هی میگفتم بزن بعدی، اینا چیه گوش میدی بیافتم.
یه اخلاقِ فوقالعاده خوبی که دارم اینه که تو زندگی حقیقیم هیچ وقت مسائلِ حوزههای مختلف زندگیم رو وارد حوزهی دیگه نمیکنم؛ مثلاً مشکلِ خانوادگیم رو نمیبرم سر کلاس درس و مشکلِ درسیمو نمیارم سر میز شام و هماتاقیام شاید هیچ وقت متوجه مشغلهی کاری من نشن و لزومی نمیبینم همکارام در جریان مسائل شخصیم باشن و حتی در سطح عالیتر معتقدم دردهای جسمی و روحی به عالَم درون مربوط میشن نه جهانِ بیرون و معتقدم دوستم هیچ گناهی نکرده که من سردرد دارم و لبّ مطلب اینکه، تو هر شرایطی که باشم، نقشی که تو اون بافتِ محیطی دارم رو ایفا میکنم و خدا رو شکر، بازیگر موفقی بودم.
و به نظر میرسه دنیای مجازی هم یه حوزه، مثل بقیهی حوزههاست و اینجا هم نباید چون امتحان یا دندوندرد داری، جواب مخاطبتو بد بدی و کاسه کوزههای دنیای حقیقیتو سر مخاطب مجازیت بشکنی. و در مقابل، همون طور که یه همکلاسی، هماتاقی، همکار یا اعضای خانواده وقتی میبینن یه کم پَکَری و رعایت حالتو میکنن، از مخاطبِ مجازیای که بهش اجازه داده شده وارد دنیای حقیقی نویسنده بشه هم یه همچین انتظاری میره.
پ.ن: مثل وقتی که روزانهنویسیو کنار میذاری و یه جای خلوت، یه گوشهی دنج گیر میاری و میری اونجا و درو از پشت سر قفل میکنی و یه مدت هم برای خودت مینویسی و با خودت خلوت میکنی و میگی آره! من همونیام که آدرس وبلاگمو تو فرم فارغالتحصیلیم نوشتم و تیکِ لزومی ندارد محرمانه بماندو زدم. من همونم که آدرس اینجا رو به عالم و آدم دادم و 9 سال، ترسی از خونده شدن نداشتم، همون آدمی که فکر میکردم میتونم همهی حرفامو راحت بزنم. بدون استعاره و مَجاز و کنایه! من همونم... ولی خب تازگیا فهمیدم یه حرفاییو باید تو دلت چال کنی و هر از گاهی بری سر خاک و یه فاتحه بخونی و بگی دیدی؟ دیدی همیشه هم نمیشه رک و رو راست و بیتعارف بود؟ دیدی یه حرفاییو نمیشه زد؟
1. رمز اون پست: Tornado
چند روزه هوای شهرمون، بارونیه... هوای من هم.
مثل وقتی که با زلزله سه و هفت دهم ریشتری از خواب میپری.
و شاعر در همین راستا میفرماید: خرابم مثل خرمشهر؛ ولی تو خرمآبادی...
1. هنوز کبودی جای سرُمها رو دستمه و اگه اسلام دست و بالمو نمیبست، شک نکنید که پیش از اینها عکسشو همین جا آپلود کرده بودم.
2. هفتهی آخر اردیبهشت سرم حسابی شلوغ بود و مراسم و جشن فارغالتحصیلی و دور همی با دوستام و کلی ارائه و کنفرانس داشتم و فرصت نکردم این اتفاق بامزه رو اینجا بنویسم و کلیدواژهشو نوشته بودم بمونه سر فرصت و البته الانم سر فرصت نیست؛ ولی دوست داشتم تو پست 888 بنویسمش.
4. یه بارم تو خوابگاه سابق، داشتم میرفتم بلوک روبهرویی و دمپاییهای هماتاقیمو پوشیدم و برگشتنی، با یه لنگه از دمپاییهای هماتاقیم برگشته بودم و یه لنگه از دمپاییهای دوستِ اون کسی که رفته بودم بلوک روبهرویی و باهاش کار داشتم و از قضای روزگار دوستش هم اونجا بود و با دوست من کار داشت و منم برگشتنی یه لنگه از دمپاییهای دوستِ دوستم و یه لنگه از دمپاییهای هماتاقیمو پوشیدم و تا چند روز بعدشم متوجه نشده بودم که یه لنگه از دمپاییهای دم درمون آبیه و یه لنگه بنفش! بعدها اتفاقی این دوست دوستم از جلوی در واحد ما رد میشده و یه لنگه از دمپاییشو میبینه و در میزنه و میاد تو و یادمه منو که دید، یه نگاه معناداری بهم کرد و گفت اون شب که دیده یه لنگه از دمپاییش نیست، با خودش گفته یارو عجب آدم عاشقی بوده :دی
5. از مامان بزرگ خدا بیامرزم شنیده بودم هر کی چادرشو اشتباهی سر کنه، به زودی میره مشهد.
6. بعد از آخرین باری که رفتم مشهد، 3 بار رفتم کربلا، ولی مشهد قسمت نمیشه... داشتم به رودروایستی که با امام رضا دارم فکر میکردم. کربلا که رفته بودیم هم همین حسو داشتم. ینی با امام حسین راحتتر بودم تا نجف و حضرت علی. دلیلشو نمیدونم ولی به هر حال دلم بدجوری مشهد میخواد.
7. دارم سبزهی نوروز محمد اصفهانیو گوش میدم. عنوان، یه بخشی از متن آهنگه.
8.
نمرهی صندلیام باز درآمد، هشت است
ساعت رفتن من نیز به مشهد، هشت است
بین ما مردم ایران، نود و نه درصد
عدد حاجتمان پنج نباشد، هشت است
کربلاییست دلم در وسط مشهد تو
کسر بر نُه شود هفتاد و دو درصد، هشت است
وقت آن است در این بیت که تاکید کنم
بهترین ساعت پرواز به مشهد، هشت است
وقتی بابا داره نصیحتت میکنه و درس زندگی یادت میده و تهش بهت میگه "اینا رو به داداشتم بگو. تو بهش بگو. حرف تو رو بیشتر قبول داره"
وقتی داداشت داره باهات حرف میزنه و یه کاری و یه چیزی میخواد که اجازهی پدر لازمه و تهش بهت میگه "تو به بابا بگو. حرف تو رو حتماً قبول میکنه"
وقتی توسل میخونم و به تَوَسَّلتُ بِکُم اِلیَ اللّهِ وَاستَشفَعتُ بِکُم اِلَی اللّهِ میرسم و میگم "شما به خدا بگین، اون حرف شما رو حتماً قبول میکنه"
استادمون میگفت تفاوت ادب (politeness) و مدنیّت (civility) اینه که،
در ادب، فرد، بیان احساس واقعی و از صمیم قلب خود را با هدف مثبت بیان میکند.
بنابراین در ادب، ما احساس مثبت واقعی خود را منتقل میکنیم؛
اما در مفهوم مدنیّت، میکوشیم که احساس منفیمان منتقل نشود.
دوستانی که برای کپی و اسکرین شات و پرینت اسکرین عکسها و متونِ این وبلاگ اجازه میگیرن، عرضم به حضورتون که بنده هیییییییییچ حساسیتی نسبت به این موضوع ندارم و همان طور که قبلاً هم عرض کردم، کپی، چه با اجازه چه بیاجازه، چه با ذکر منبع چه بیذکر منبع و یواشکی "بلامانع" است.
www.instagram.com/shabahang_sharif
تقویم تیرماه www.yasdl.com/wp-content/uploads/2015/11/Tir04.jpg
نشریهی شباهنگ: telegram.me/sharifAstronomy
مثل وقتی که بابا با دیدن کارت اهدای عضوت ناراحت میشه
گوشیمو گرفتم دستم و sms هامو باز کردم و تو قسمت سرچِ دوازده هزار و ششصد و نوزده sms غیرتبلیغاتیای که داشتم نوشتم: "شمارهی شما رو از"
سلام؛ مریم هستم، شمارهی شما رو از بچهها گرفتم، سلام؛ دوست نگارم، شمارهی شما رو از نگار گرفتم، سلام؛ علیاصغر هستم، شمارهی شما رو از ارشیا گرفتم، سلام؛ بنده خدای شماره 2 هستم، شمارهی شما رو از بنده خدای شماره 1 گرفتم، سلام؛ فلانی هستم، شمارهی شما رو از فلانی گرفتم و دهها دیالوگ از این قبیل. بعد دوباره برگشتم تو قسمت سرچ و نوشتم: "شمارهی شما رو به" و جملههایی مثلِ میتونم شمارهی شما رو به فلانی بدم؟
یه بار به یکی از دوستام که بعد دیپلم، دانشگاه نرفته بود و با دوستای مدرسهاش هم ارتباطی نداشت و اصن نمیدونست اینترنت چیه گفته بودم چه جوری این تنهایی رو تحمل میکنی؟
کاش یکی بود که الان از خود من میپرسید چه جوری این تنهایی رو تحمل میکنم...
گر چه عمری، ای سیه مو، چون موی تو آشفتهام
درون سینه قصهی این آشفتگی بنهفتهام
ز شرم عشق اگر به ره ببینمت ندانم چگونه از برابر تو بگذرم من
نه میدهد دلم رضا که بگذرم ز عشقت
نه طاقتی که در رخ تو بنگرم من
دل را به مهرت وعده دادم دیدم دیوانهتر شد
گفتم حدیث آشنایی دیدم بیگانهتر شد
با دل نگویم دیگر این افسانه ها را
باور ندارد قصهی مهر و وفا را
مگر تو از برای دل قصهی وفا بگویی
به قصه شد چو آشنا غصهی مرا بگویی
برای دومین بار نشستم پایِ برنامهی دورهمی مهران مدیری
از هومن برقنورد پرسید خاطرهای هست که نخوای باشه؟ خاطرهای که بخوای حذفش کنی و یادت بره؟
+ اون روز که پست 816 رو مینوشتم، این آهنگو گوش میدادم. (ترجمهی آهنگ)
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دلِ تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد
روباه گفت: همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کردهای باعث ارزش و اهمیت گلت شدهاست.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کردهام...
روباه گفت: آدم ها این حقیقت را فراموش کردهاند. اما تو نباید فراموش کنی؛ تو مسئول همیشگی آن میشوی که اهلیاش کردهای. تو مسئول گلت هستی.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: من مسئول گلم هستم...
+ اسم فصل اول وبلاگم گلدان بود.
خاطراتت همچو باران، در هوای نوبهاران
میرهاند جسم و جانم، از طلسم هر زمستان
خاطراتت چون نسیمی، در عبور از لالهزاران
مینوازد دست امید، تا جدا سازد غم از جان
روز اول که نگاهم، با نگاه تو گره خورد
غصه و غم، ترس و وحشت، در فضای سینه پژمرد
پای در کویت نهادم، تو مرا در برگرفتی
در تمام لحظههایم
هرگز از یادم نرفتی
هرگز از یادم نرفتی
فایل اصلی، 5 دقیقه است (647 مِگ!)، حجم و کیفیتشو کم کردم و شد این:
s6.picofile.com/file/8251677242/New_95_2_24.avi.html
قبلاً معنیِ عبارتی که برای عنوان نوشتمو یادتون دادم. آلاّه دییَن اُلسون بیز دییَن اُلماسین یه عبارت ترکیه، معادل با انشاء الله. یعنی چیزی که خدا میگه بشه، بشه و چیزی که ما میگیم بشه، نشه. و اون چیزی که عنوانِ این پست نوشتم ینی "چیزی که ما میگیم بشه، نشه".
داشتم تو ایمیلا و چتای سه چهار سال پیش دنبال یه چیزی میگشتم و در حین این کند و کاو و گشتنها، چشمم خورد به قسمتی از یه دیالوگی که ربطی به این چیزی که میگشتم نداشت. یه دیالوگ با یه دوست، سه سال پیش.
نیمه شب ستارهها
میکنند اشارهها
میرود ز آهِ ما
بر فلک شرارهها، بر فلک شرارهها
ناز چشم یارها
غمزهی نگارها
رفته از نیاز و ناز
در جهان چه کارها
بجو شب از ستارهای
به شیوهای اشارهای
بگو بگو چه چارهای، چه چارهای
نوشته نیک و زشت ما
به لوح سر نوشت ما
به جان زده شرارهای، شرارهای
پ.ن: فکر کردم شاید یادتون رفته که یه معنیِ دیگهی شباهنگ، ستاره است
شباهنگ یا شِعرای یمانی درخشانترین ستارهی آسمان شب و از نزدیکترین ستارهها به زمین است
و کمابیش از همهٔ نقاط مسکونی زمین دیده میشود
همون ستارهای که تو هدرم میبینید و برق میزنه
نسیم، خاطره، ساحل، ستاره :دی این چهار تا اسمو خعلی دوست دارم...
چند وقت پیش، در راستای یه دیالوگ از یه فیلمی، یه پست احساسی نوشته بودم (از این پستایی که متعلق به زمان و مکان خاصی نیست و خاطره نیست و الکی مثلاً یه قطعهی ادبیه).
معمولاً یهویی پستامو منتشر نمیکنم و چیزی که نوشتم چند دقیقه تا چند ماه، پیش خودم تو وُرد میمونه تا علنی بشه. ینی حتی همین الان یهوییهامم بعدِ قدری تامل منتشر میشن.
این چند خطی که میگم، هنوز تو ورد بود و ویرایش و بازبینیش نکرده بودم که بیارم بذارم اینجا تو وبلاگم.
یه جوری هم نوشته بودم که اصن شما منظورمو متوجه نشین و تهش نفهمین چی شد و چی به چیه.
چند دیقه پیش داشتم به اون متنه فکر میکردم و اینکه کی و چه جوری منتشرش کنم که یهو همچین ناغافل یه چیزی یادم افتاد. این متنم به یه دیالوگ از یه فیلمی مربوط میشد که اون دیالوگه منظورمو داد میزد. فیلمه رو دانلود کردم دقیقتر ببینمش و یهو عین برق از جام پریدم که ای داد بیداد و ای داد بیدود! خوب شد اون متنی که نوشتمو منتشر نکردمااااااااااااااااا!
ینی یه چند تا نکتهی ریز و شفاف توش بود که منجر به برداشتهایی میشد که هر چند شاید درست بودن، ولی من نمیخواستم اون برداشتو داشته باشین و همون ضربالمثلِ "حالا خر بیار و باقالی بار کنِ" خودمون!
خدا رحم کرد ینی!!!
انقدرم از آدمای مرموز و پستای مرموز بدم میاد که نگو...
لابد تو زندگی هر کسی بعضی لحظهها هست که تا دنیا دنیاست دلش نمیخواد بهشون فکر کنه و
دلش نمیخواد تکرار بشن
من از این لحظهها زیاد داشتم
این که میگم لحظه واقعا لحظه است
نه یه پروسه
یه لحظه
در حد چند ثانیه
بعضی لحظهها هم هستن که دلت میخواد دار و ندارتو بدی و یک بار، فقط یک بار دیگه تکرار بشن
لحظههایی که دلت براشون تنگ میشه و مدام تو ذهنت تکرارشون میکنی که مبادا یادت برن
مثلاً ثانیه ثانیههای با پدربزرگ و مادربزرگ بودنم جزو همین لحظههاست
همینایی که هر موقع بهشون فکر میکنم گوشهی چشمم خیس میشه
خاک، سردی و فراموشی میاره
ولی من هنوز بعدِ این همه سال همون قدر دلم براشون تنگه که روزِ خاکسپاریشون
همون قدر گریه میکنم که شبِ اولی که نبودن
من اگه خدا بودم، یه کاری میکردم آدما باهم به دنیا بیان و باهم زندگی کنن و باهم بمیرن و
هیچ کسی مرگِ هیچ کسیو نبینه
بودن و یهو نبودن سخته!
امروزم از اون روزایی بود که دلم نمیخواست شروع بشه، دلم نمیخواست باشه،
دلم نمیخواست باشم...
هفت بیدار شدم و هوا روشن بود
نماز صبم قضا شده بود
پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم چه فرقی به حال تو میکنه این قضا شدنا!
اصن چه فرقی به حال من میکنه؟!!!
من که تا خرخره اشتباه کردم... اینم روش
خوابیدم تا خودِ 12! تا لنگ ظهر...
شب دیر خوابیده بودم؟ خسته بودم؟ روز قبلش خیلی کار کرده بودم؟ ناراحت بودم؟
نه اتفاقاً.
با اکراه بلند شدم و هر چی برای بعد نوشته بودم و هر چی برای خودم نوشته بودمو پاک کردم
فکر کردم اون حرفا باید نوشته میشدن ولی نباید میموندن
سر فرصت دوباره یه جور دیگه مینویسمشون
الان حالم خوبه؟
آره بابا بهترم
ولی خستهام از خوابِ دیشب... خوابِ بدی بود... بازم یه سری اسناد و مدارک دستم بود و یه عده دنبالم بودن و داشتم فرار میکردم. نمیدونم این اسناد و مدارک چیَن که هر چند وقت یه بار کابوسشونو میبینم... این سری زخمی هم شده بودم تازه! به یه قنادی که پرِ کیک بود پناه بردم که پیدام نکنن... بیدار شدم و یاد کامنتِ محبوبه افتادم... فقط اگه یه موقع گم و گور شدم و خبری ازم نبود، یحتمل دشمن، منو با اسناد و مدارک پیدا کرده و سر به نیستم کرده.
عنوان؟
خب عنوان کُردیه دیگه؛ اگه میخواستم معنیشو بنویسم مینوشتم.
والا
زمستون پارسال نه پیارسال، وقتی هندزفری به گوش، لابهلای قفسههای طبقهی دوم کتابخونهی دانشگاه سابقم قدم میزدم و کتابای قفسههای آخرِ گوشهی کتابخونه رو یکی یکی برمیداشتم و ورق میزدم و بیشتر از ظرفیتِ یه دانشجو کتاب میگرفتم و نه با غر زدنای مسئول کتابخونه، که با لبخنداش مواجه میشدم که "تو این همه کتاب زبانشناسیو میبری چی کار میکنی؟"، حتی فکرشم نمیکردم یه روز تو کتابخونهی فرهنگستان، هندزفری به گوش، همون آهنگِ زمستون پارسال نه پیارسال پِلِی بشه و لابهلای قفسهها قدم بزنم و دنبال فرهنگ و اصطلاحات مهندسی بگردم و با لبخندِ آقای رئیسیِ مهربون مواجه بشم که میپرسه "تو این فرهنگ لغات مهندسیو میخوای چی کار؟"
اگه یه روز خواستین از زندگینامهام فیلم درست کنین، تو اون سکانسی که پیرمردِ قدخمیدهی کتابخونهی فرهنگستان، ازم میپرسه کمک نمیخوای، اونجا فلش بک بزنید و برگردید به زمستون پارسال نه پیارسال، همون جا لابهلای قفسههای طبقهی دوم که مسئول کتابخونه ازم میپرسه کتابایی که میخواستیو پیدا کردی و کمک نمیخوای و منم لبخند میزنم و میگم ممنون.
+ پیشنهادِ اَخَوی، مثل مهر تو که یه دفعه، بی هوا به دلم افتاد
آلاّه دییَن اُلسون بیز دییَن اُلماسین (عبارتی ترکی، معادل با انشاء الله) هفتهی آخر اردیبهشت ماه سال جاری که اتفاقاً سالگرد مامانبزرگم هم هست، قراره اینجوری شروع بشه که برم شریف و لباس فارغالتحصیلیمو تحویل بگیرم و روز بعدش در جشن فارغالتحصیلان نود و چهار حضور به عمل برسونم و روز بعدش برم سراغ سفارش کیک و متعلقات تولدم و سپس خیل عظیمی از یاران و مریدانمو دعوت کنم به صرف کیک و شیرینی و "دادن کادو" :دی و روز بعدش ارائهی مقالهای که نیمی از نمرهی درس اصطلاحشناسیم به اون کنفرانس تعلق میگیره و یه ترم براش وقت داشتم و تف هم آماده نکردم هنوز (این اصطلاحِ تف رو از همدانشگاهیای سابقم یاد گرفتم) و نیز ارائهی نقدی بر کتابی که نه خریدهام هنوز و نه خواندهام هنوز، برای درس ساختواژه که یادم باشه بعداً طی پستی مبسوط و مفصل توضیح بدم چه درگیریهایی با استادِ این درس دارم و هر کاری میکنم مهرم به دلش بشینه، نرود میخ آهنین در سنگ! و نیز گزارشی از تحقیق میدانیام و ارائهی مقالهای دیگر و کنفرانسی در همان راستا برای درس جامعهشناسی زبان که برای این مقاله و ارائه هم هنوز قدم از قدم برنداشتهام! این هفتهی آخر اردیبهشت با ارائهی پیشرفت کار به رئیسم که خدا به زمین گرم بزندش! و انتشار پستهای متعدد و طویله! (خدا به دادتون برسه) ادامه یافته و در نهایت با حضور در جشن 50 سالگی شریف و نیز نمایشگاه بینالمللی و خرید چهار جلد کتاب خاتمه خواهد یافت. (این قرمزا لینک بودنااااا روشون کلیک کنید!)
فلذا بیست و چهار روزِ دیگه من بیست و
چهار ساله میشم.
من عدد چهار رو دوست دارم، من جمع چهار نفری خانوادهمونو دوست
دارم، من پیششمارهی شهرمون و پیششمارهی موبایلم که چهاره، دوست دارم، من، فارغالتحصیل سال نود و چهار، از اینکه شمارهی
موبایلم چهار تا چهار داره و از اینکه پدرم متولد چهل و چهاره خوشحالم و من هنوز نمیدونم چرا استاد شماره چهار،
موقع آوانویسی عدد چهار، واجِ آخرو با تی مینوشت
و میگفت dort!
در حالی که من چهارو با دال تلفظ میکنم و میگم دُرد! من حتی همین حرف d که چهارمین حرف حروف الفباست رو دوست دارم و
آدرس قبلی وبلاگم که با دی شروع میشد رو هم دوست دارم. من هر موقع بین گزینهها
شک داشته باشم گزینهی چهارم که دال باشه رو انتخاب میکنم، اتاقهای چهار نفرهی خوابگاهو به
بقیهی اتاقها ترجیح میدم و الان تو اتاقمون چهار نفریم و من چهار تا بشقاب و
چهار تا پیشدستی و چهار تا قاشق غذاخوری و چهار تا قاشق چایخوری و چهار تا کارد
و چهار تا چنگال دارم و خوشحالم که در مجموع چهار تا دست و پا داریم و شمارهی
خونهمون با چهل تموم میشه و پلاکخونهمون یه ربطی به چهار داره و مسیر خوابگاه تا دم در کلاس، چهل و چهار دقیقه طول میکشه
و راضی ام از معدل ترم اول ارشدم که هفده و چهار دهم شد و کلاس چهارم دبستان، معدلم چهار صدم کمتر از 20. ما همهمون چهارو دوست
داریم و چند روز پیش وقتی داشتم برمیگشتم خوابگاه مامانم برام چهار تا سیب و چهار
تا کیوی و چهار تا پرتقال گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و چهار تا کتلت و چهل پیمانه برنج! و چهل تا نسکافه و چهار تا بیسکویت. من خوشحالم که فلش چهار گیگ دارم و خونهمون چهارراه فلانه و خوابگاه و محل کارم به چهارراه بهمان مربوطه و اسمم چهار
تا نقطه داره و اسم مامان و بابا و داداش و عمه و عمو و حتی پدربزرگ و مادربزرگهام
چهار حرفیه. حتی خوشحالم که رئیس جمهورها هر چهار سال یه بار عوض میشن! حتی اگه عوض نشن :دی. من هر موقع میبینم تعداد خوانندههای آنلاینم، چهار نفره و تعداد
بازدیدهای روز قبل یا اون روز چهارصد و چهل و چهار، ذوق میکنم. من چهل و چهار
کیلو ام و الان ساعت چهار و چهل و چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه است. و ترجیح میدادم چهار تیر که چهارمین ماه ساله به دنیا میومدم یا چهار آوریل که آوریل هم چهارمین ماه ساله و حتی ترجیح میدادم این پست، پست چهارصد و چهل و چهارم وبلاگم بود. ولیکن، 13 هم عدد شانس منه و با اینکه متولد سیزدهمین روز ماه نیستم، اگه روز تولدمو به ماه تولدم تقسیم کنید، همین عددِ منحوس و میمونِ 13 به دست میاد. و شرط میبندم مهریهام هم یه ربطی به چهار یا چهل و چهار یا چهارصد و چهل و چهار خواهد داشت. اسم چهار تا از بچههامم انتخاب کردم و آرزو بر جوانان عیب نیست.
* * *
من هیچ وقت برای درس خوندن دفتر برنامهریزی نداشتم؛ ینی خوشم نمیومد حتی برنامهای که خودم تنظیم میکنم، منو مجبور به انجام کاری بکنه که شاید اون لحظه حس انجام دادنشو نداشته باشم. ولی هر سال یه دفتر برنامهریزی میگرفتم برای نوشتن کارایی که انجام دادم و نه کارایی که قراره انجام بدم. حدودای یازده و نیم، یه ربع به دوازده شب، دفتر برنامهریزیمو باز میکردم و تو جدولاش که هر روزش بیست و چهار تا خونه داشت، هر ساعتی هر کاری کرده بودم رو مینوشتم و یه فیدبک از عملکردم میگرفتم برای فردا. یه موقع از بیست و چهار ساعتی که گذشته بود راضی بودم و یه موقع نه.
حالا دوست دارم دفتر عمرمو، دفتر زندگیمو باز کنم و توش بنویسم که تو این بیست و سه ساعت و چند دقیقه که نه، تو این بیست و سه سال و چند ماهی که گذشت چی کار کردم. بنویسم از بیست و چهار سالی که گذشت راضی بودم و از یه سالی که گذشت بیشتر. بنویسم تو این یه سال به مسیرم جهت دادم و حداقل تکلیف خودمو با خودم روشن کردم و بنویسم از آدمایی که به مسیرم جهت دادن. از تک تک آدمایی که این مسیرو مدیون اونام. تو این مدتِ چند هفتهای که اینجا نمینویسم، دارم یه چیزایی رو برای خودم یادداشت میکنم که بمونه برای بعد. و دوست ندارم وقتی به عرصهی وبلاگنویسی و به آغوش پر مهر شما برگشتم، فراموشم کرده باشین و چهار تا خواننده هم برام نمونده باشه. فلذا از پشت صفحات نمایشتون تکون نخورین و حتی من اگه پست نذارم هم هی رفرش کنید تا برگردم (مکالمه من و اَخَوی). و من الله توفیق برای خودم و صبر جمیل و جزیل برای شما.
برای خوانندههایی که پدرشون کنارشون نیست: + و + و فاتحه و دعا برای آرامش و صبرشون
و کلیپ برای روز پدر و +
دارم خودمو برای میانترمام آماده میکنم و سعی میکنم به خودم بقبولونم با فعلِ لایک و دوست داشتن نمیشه مجهول ساخت و با لاو و عشق میشه. سعی میکنم به خودم بقبولونم که دوست داشتن ارادی نیست و نمیشه از افعال غیر ارادی مجهول ساخت و با عشق میشه. سعی میکنم و سعی میکنم و تمام سعیم رو میکنم به خودم بقبولونم که عشق ارادیه؛ حتی اگه حافظ گفته باشه که عاشقی نه به کسب است و اختیار.
و یاد دیالوگی از آواز قو میافتم. آواز قویی که 9 سالم بود دیدم؛ تو یه سکانسی که اتفاقاً سکانس آخر هم بود، جمشید هاشمپور به بهرام رادان میگه خودتو تسلیم کن و برگرد ایران و پیمان یا همون بهرام رادان میگه کجا برگردم؟ برگردم مملکتی که توش عشق جُرمه؟
و بنده به واقع در جایگاهی نیستم که نسبت به کارهای خدا انتقاد و پیشنهاد داشته باشم و اصن من کی باشم که بخوام نظر هم بدم. سوادِ دینی هم ندارم که راجع به این مقوله برم رو منبر، ولیکن! به عنوان یک بنده، یک مخلوق، یک آدم! مینیمم انتظاری که از خدا و از خالقم دارم اینه که باهام حرف بزنه. سوال که میپرسم جواب بده. نه با استخاره و نشونه و سیگنال و موجهای الکترومغناطیسی! با صوتی که فرکانسش با گوشم سازگار باشه! بشنومش، بفهممش. انقدر سردرگم و حیرون نباشم، کاسهی چه کنم دستم نگیرم! بیجا میگم؟! انتظارِ زیادیه؟ خب من نویزو از سیگنال تشخیص نمیدم؛ نمیفهمم، درک نمیکنم! یه جوری که بفهمم باهام حرف بزنه.
خدایا! با شمام هااااا! شما که هم نامهی نانوشته خوانی و هم قصه نانموده دانی؛ شما که پستامو ننوشته میدونی توش چیه، شما که از دلم خبر داری، بله شما! میشه دقیقاً بگی چی کار کنم؟ اصن تا حالا دقت کردی این قدرت اختیاری که بهمون دادی چه قدر کارمونو سخت کرده!؟ خب من اختیار نمیخوام... خودت بگو، تو بگو. من قول میدم همون کارو انجام بدم.
و به واقع، همهمون واقف هستیم که شباهنگ و وبلاگ شباهنگ، هر سه تا تندیسِ زیبای دلنشین و خوشبخت دلنشین و دلنشین مردمیو داره و جای من تو قلب شماست اصن! ولیکن عنودان بدگهر و حسودان تنگنظر و قضای روزگار و دست غیب! منو از صحنهی رقابتها حذف کرد و تقصیر شماهام هست که بهم بیست ندادین. اصن تقلب شده آقا! تقلب شده... همهتون بریزید تو خیابونا سطل آشغالا رو آتیش بزنید و در و پنجرهی بانکا رو خرد و خاک شیر کنید تا متولّیان امر! حساب کار دستشون بیاد!!!
و اما رای من!
- رایِ من برای وبلاگ مردمی، به ساحل افکار و هولدن هست ولی این دو تا تو لیست ده نفره نیستن که بهشون رای بدم و از اون ده نفری که میتونیم بهشون رای بدیم وبلاگ حس هفتم و زیزیگولو رو میخونم و چون زیزی فعالتره، به زیزی رای میدم.
- برای تندیس زیبای دلنشین، بین مترسک و هولدن مردّدم! ولی به هولدن رای میدم (خواهم داد.)
- رایم برای تندیس خوشبخت دلنشین هم میرسه که به خودکار بیک.
اینا تا 24 ام فرصت تبلیغ دارن و شمام 25 ام با حضور شکوهمندتون مشتی باشید بر دهان استکبار جهانی.
و اما یک توصیهی دوستانه!
گریه کنید.
گریه معجزه میکنه!
اگه مثل من جلوی بقیه نمیتونید گریه کنید، شبا که همه خوابیدن یا صُبا قبل بیدار شدن بقیه گریه کنید؛ خوبیش اینه که قرمزی و پف کردن احتمالی چشماتونو میتونید بندازید گردن بدخوابی و بیخوابی و کمخوابی. زیر بارون هم میشه گریه کرد ولی بارونش باید بارون باشه! گریه زیر دوش آب هم توصیه شده ولی به درد کسایی که دوش گرفتنشون بیشتر از ده دیقه طول نمیکشه نمیخوره... قبل از هر اقدامی، گریه کنید. قبل از حذف وبلاگتون، قبل از معتاد شدن، قبل از طلاق، قبل از مچاله کردن و پاره کردن و از بین بردن هر چیزی و هر کسی حتی خودتون! گریه کنید... شاید نظرتون عوض شد.
دیشب داشتم به این فکر میکردم که بقیهی فصلها نه، ولی بهار، زیاد گریه میکنم. شاید دلیلش اتفاقاتی بوده که تو این فصل برام میافتاده و هی هر سال تکرار میشدن یا اگه تکرار نمیشدن هم هی یاد اون اتفاقات میافتادم و میافتم و اصن شاعر در همین راستا میفرماید: رسـم بـد عهـدی ایـام چـو دید ابر بهار، گریه اش بر سمن و سنبل و نسـرین آمد! که البته برداشت من اینه که ابر بهار همون نسرینه!
همونی که چند وقت پیش گوش میدادمو دوباره گوش میدم:
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست
بیدلان را عیب کردم لاجرم بیدل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
+ غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن، روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
حافظ، سعدی
دو ماه پیش، یه شب یهویی تو گروه هممدرسهایای یکی از دخترای فامیل ادد شدم!!!
میخواستم لفت بدم ولی خب دلم نیومد
یه ماه پیش، یه شب یهویی، یکی از همکلاسیای این دختر فامیل، گفت چلّهِی آیهالکرسی داریم و
منم فکر کردم منظورش یه دونه آیهالکرسیه و
گفتم آقا من میخونم و خوندم و اومد تو پی وی و گفت چهل روز و هر روز پنج تا
خب... برنامهی زندگی من یه جوریه که همیشه در حال بدو بدو بودم و کمتر خوابیدم و کمتر تفریح کردم و
بازم از برنامههام عقب بودم و هیچ وقت فرصت چندانی برای کارهای متفرقه نداشتم
کارهای متفرقه برای من ینی مهمونی، ینی پارک، ینی خرید، ینی سینما، ینی فیلم، ینی وبگردی
ینی حتی تسبیحاتِ بعد از نماز
همیشه من دویدم و عقربهها دویدن و من دویدم و اونا دویدن...
یادم نمیاد سجدهی هیچ نماز فرادایی رو طولانی کرده باشم
یادم نمیاد روزیو که هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم
اون روز وقتی این دختره که نمیشناختمش گفت هر روز 5 تا آیهالکرسی بخونیم،
هر چی برنامهمو بالا پایین کردم دیدم نمیتونم و نمیرسم
ولی خب...
نمیدونم چی شد که گفتم باشه و قبول کردم و
گفت دوازده فروردین شب توئه و اون شب قراره همهمون به نیت تو آیهالکرسی بخونیم
حالا یه نگاهم به ساعته و به اینکه چند دقیقهی دیگه دوازده فروردین تموم میشه و
یه نگاهم به ساعته و یه نگاهم به لیست آرزوهام...
تو رو آرزو نکردم
این ینی نهایت درد
خیلی چیزا هست تو دنیا
که نمیشه آرزو کرد
از شیخ بهایی پرسیدند: "سخت میگذرد"
چه باید کرد؟
گفت: خودت که میگویی
سخت "میگذرد"
سخت که "نمیماند"
+ رمز اون پستی که چند روز پیش برای خودم نوشته بودم و رمز داشت رو برداشتم.
پرسید: بچهها؟ به نظرتون بشر از کی تصمیم گرفت دیگه چهار دست و پا راه نره؟ از کی بهش گفتن بشرِ دو پا؟
همه سکوت کرده بودیم
استاد سوالشو یه جور دیگه مطرح کرد: اصن چی شد که بشر به جای ایما و اشاره، از زبانش برای ارتباط استفاده کرد؟
این جور موقعها ترجیح میدم بقیه جواب بدن... ولی خب، کماکان سکوت کرده بودیم و علیرغم اینکه نظریه تکامل داروینو قبول نداشتم و منکر این بودم که اجدادمون میمون بوده باشن دستمو بلند کردم و گفتم: شاید از وقتی که فکر کرد دستاشو برای کارای دیگهای لازم داره، برای ساختن، برای نوشتن برای...
از دل و دیده، گرامیتر هم
آیا هست؟
- دست،
آری، ز دل و دیده گرامیتر:
دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بیگمان دست گرانقدرتر است
هر چه حاصل کنی از دنیا،
دستاورد است
هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را که شنیدهست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست
در فروبستهترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود، بانگ زدم:
- هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آر،
دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفتانگیزی است،
دستهایی که به هم پیوسته است
بهیقین، هر که به هر جای، درآید از پای
دستهایش بسته است!
دست در دست کسی،
یعنی پیوند دو جان!
دست در دست کسی
یعنی پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخنها که بیان میکند از دوست به دوست؛
لحظهای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد؛
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ
پرچم شادی و شوق است که افراشتهای
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست
دست، گنجینه مهر و هنر است
خواه بر پردهی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهرهی نقش،
خواه بر دندهی چرخ،
خواه بر دستهی داس،
خواه در یاری نابینایی،
خواه در ساختن فردایی
آنچه آتش به دلم میزند، اینک، هر دم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیدهاست، ولی
دست هامان، نرسیدهاست به هم
+ فریدون مشیری
"تو را دوست دارمِ" علیرضا قربانی رو که مگی برام فرستاده گوش میدم و
یاد اون سریالی افتادم که شاید وقتی هنوز خوندن نوشتن بلد نبودم میدیدیم
یادم نیست در مورد کی و چی بود و آخرش چی شد...
ولی اسمش یادمه
"به او بگویید دوستش دارم"
و هر هفته که مینشستیم پای اون سریال، با خودم فکر میکردم خب چرا خودش نمیگه که دوستش داره
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته ی مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن!
+ عمران صلاحی
میگفت این الگوی غربی کمکم داره وارد فرهنگ ما میشه و حتی بچهها پدر و مادراشونو به اسم، صدا میزنن؛ در حالی که تا چند سال پیش سنّت ایرانی این اجازه رو به بچهها نمیداد که والدینشون رو "تو" خطاب قرار بدن و از افعال با شناسههای مفرد استفاده کنن.
اون همکلاسیم که معلمه و دختر سیزده چهارده ساله داره تایید کرد و گفت دختر منم من و باباشو به اسم کوچیک صدا میکنه و استادمون گفت من هیچ وقت به پدر و مادرم "تو" نگفتم و بچههامم هیچ وقت به من "شما" نگفتن.
استاد داشت الگوهای فرهنگی رو بررسی میکرد و تغییر و تحولاتشون رو و عوامل موثر بر این پدیده و من نه سر کلاس جامعهشناسی زبان، بلکه سر کلاس ریاضی مهندسی بودم و منتظر استاد و به کسی فکر میکردم که بعد از چهار ترم هنوز هیچ دیالوگی باهم نداشتیم... همون که یه روز سر همین کلاس ریاضی مهندسی یهو ازم پرسید "نسرین، تمریناتو نوشتی؟"
وقتی داشت از اون یه سوالی که حل کرده بودم عکس میگرفت، تقویممو از کیفم درآوردم و صفحهی اون روزو باز کردم و جلوی سوم اردیبهشت 91 نوشتم: "نسرین" صدام میکنه!!!
این اتفاق برای من تازگی داشت و من هر اتفاقی که برام تازگی داشت رو تو تقویمم مینوشتم؛ البته مختصر و رمزگونه! مثل همهی اولینهایی که تو زندگیم اتفاق افتاده. و خب تا اون موقع دیسیپلینم به طرف مقابل این جرئت و جسارت رو نداده بود که انقدر بهم نزدیک بشه و البته من واقف بودم که این مورد، نشان صمیمیت نیست و همون فرهنگ امریکاییه که میگه بی هیچ پیششرطی در برخورد اول، من ماری ام و تو تام یا جو یا جک و انتظار به جایی نبود از کسی که پدر و مادرشو به اسم کوچیک صدا میزنه، منو به فامیلی صدا کنه و شاید ماهها طول کشید تا من هم تونستم "تو" خطابش کنم و به اسم کوچیک صدا بزنمش.
همون روز که جزوهاش دستم بود و عجله داشتم و باید پسش میدادم و برمیگشتم. رسیدم همکف و داشت با دوستش پلهها رو بالا میرفت و خب باید صداش میکردم که برگرده عقب و تا اون روز با زیرکی از زیر تمام خطاب قرار دادناش قسر دررفته بودم و تونسته بودم ساعتها باهاش حرف بزنم بدون اینکه متوجه بشه که من هیچ وقت به اسم کوچیک صداش نمیکنم
ولی اون روز جزوه به دست دویدم و دم پلهها صداش کردم که بایسته و برگرده
قطعاً اون هیچ وقت نرفت تو تقویمش بنویسه که نسرین بالاخره منو به اسم کوچیک صدا کرد
ولی من اون شب اومدم تو تقویمم نوشتم: "بالاخره تونستم!"
در زد و اومد تو و با ناامیدی پرسید: "اینجا احیاناً کسی پرگار داره؟"