۱۲۶۳- یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
یک وقتهایی آدم به سرش میزند که پا شود راه بیفتد برود تهران، برود دانشکدهٔ سابقش و درِ اتاق آن بلاگری که دو سال و نه ماه و شش روز از آخرین کامنت و هفت ماه از آخرین پستش میگذرد و چراغ وبلاگش همچنان خاموش است را بزند و بپرسد رمز وبلاگتان را فراموش کردهاید؟ بگوید ما رمزش را داریم. خیلیوقتپیشها داده بودید بِهِمان و گفته بودید هر وقت دور از جانتان، زبانمان لال، مُردید، که البته مرگ حق است و همهمان رفتنی، بیاییم یادداشتهای منتشر نشدهتان را بخوانیم و برویم به وصایایتان عمل کنیم و روحتان را شاد نماییم. شاید هم نه رمز که به کل، وبلاگتان را به انضمام خوانندههایش فراموش کردهاید. به هر حال آدمی فراموشکار است و میگویند حتی انسان هم از نسیان میآید. حالا گیریم که پستتان نمیآید منتشر کنید و کامنتتان هم نمیآید برای مردم بگذارید؛ لااقل آن دو کامنت آخرمان را میخواندید که چراغ زردِ سین شدنش خاموش شود و خیالمان راحت باشد که زندهاید، خیالمان راحت شود که پیاممان را دیدید ولیکن پاسخ ندادید. پاسخ فدای سرتان. ما به خوانده شدنش هم قانع بودیم. همینقدر کمتوقع. نه که ماهها سلاممان بیعلیک خاک بخورد و دلمان هزار راه برود که کجایید و چه میکنید. عطسهای، سرفهای، ردی، نشانی. لااقل تلگرامتان را لست سین ریسنتلی نمیکردید.