1186- سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟
رسیدم صفحهی 28 و بدون اینکه به این فکر کنم که اون مقداری که امروز باید میخوندمو نخوندم و این فصل هنوز تموم نشده، یا تعداد صفحاتم رُند نشده یا حتی پاراگرافه تموم نشده، کتابو بستم و خمیازهکشان رفتم سراغ مسواکم. داشتم بیهوش میشدم. به معنای واقعی کلمه چشام جاییو نمیدید از خستگی. از پنج، پنج و نیم بیدار بودم. با دلت حسرت همصحبتیام هست ولی، سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟ صدای داداشم بود. شعر، زیاد حفظه. ولی من نه. گفتم مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم. تو را میبینم و هر دم زیادت میکنی دردم؟ کلاً زیادت میشود دردم :)) خندیدم. آهان. تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم. بعد میم داد. منم دوباره میم. نون؟ نباااااااااشی کل این دنیا، واسم قد یه تابوته. نبودت، مثل کبریت و دلم انبار باروته :)) منم رضا صادقیطور گفتم حقیقت داره تو دوری ولی خب، خیالم با تو درگیره کجایی؟ چقدر سخته چقدر دیره کجایی، ببین دنیام چه دلگیره کجایی؟ یارا یارا گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن... نصف شبی خونه رو گذاشته بودیم رو سرمون و کرده بودیمش مطربخونه. نون بدم حالا؟ نرگسِ چشم؟ چشمِ نرگس؟ نرگس داشت... اممم... آهان! نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت، به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد. نرگس نداشت، نگار داشت. د بده زود باش. در دهانِ من شعریست، که از زبانِ تو شنیدن دارد! من: در دلم گلههاست و؟ بقیهش چی بود؟ ببین من دارم اینجا حیف میشم. باید برم خودمو تو این برنامههای مشاعره شکوفا کنم. آهان، در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست، بقیهشم نمیدونم... در دلم گلههاست! اصن این: دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس. بعد نمیدونم چی چی و بازم که مپرس. خندید که چنان زو شدهام بی سر و سامان که مپرس. گفتم همون. سین داد. میم؟ من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش، که؟ که... یادم نیست، ولی ت باید بدی.
+ کسی مشاعرههای وبلاگ ساحل افکار یادشه؟ بلاگفا که بودیم، تو شعرام هر بار تمرکزم روی یه چیز بود؛ لب یار، چشم یار، گیسوی یار، خودِ یار.