991- برای خاطر عطر نان گرم
قدیما که مدرسه ها تعطیل میشد و میومدم خونه مامان بزرگم اینا,
صبح وقتی بیدار میشدم و میدیدم مامان بزرگم نیست, اول میرفتم سراغ کفشا و کلیدش
اگه نبودن, ینی مامان بزرگ رفته نون بخره, مامان بزرگم اغلب برای صبحانه نون لواش و سنگک و بربری نمیخرید
اینم بگم که تبریز, نونِ تافتون نداره, ولی یه نونِ مخصوص داره که مامان بزرگم از اونا میخرید (اسمشو نمیدونم)
با اینکه تا شعاع دویست متری خونه مامان بزرگم اینا, حداقل ده تا نونوایی بود,
ولی مامان بزرگم اون نونوایی که از همه دورتر بود رو دوست داشت,
انقدر دور بود که یک, یک و نیم, دو ساعت طول میکشید تا بره و برگرده.
هر وقتم برمیگشت, شاگردای اون نونوایی رو تعریف میکرد که چه قدر مودب, مرتب و با اخلاقن!
چه قدر مودبانه با باباشون که همون آقای نانوا باشه, حرف میزنن, چه قدر درس خونن و غیره!
خدایی نمیدونم مامان بزرگم چه جوری متوجه درس خون بودن اونا تو نونوایی میشد
بعضی وقتام مامان بزرگم وقتی میدید اون دوتا پسر نیومدن, میومد خونه و میگفت پسرا امروز کلاس داشتن,
و امروز رفته بودن دانشگاه و نیومده بودن نونوایی!
خلاصه اون روزا گذشت و ما دانشجو شدیم و مامان بزرگ ما عمرشو داد به شما و
یه چند روز با پریسا اومدم خونه مامان بزرگم اینا
دیروز ساعت 5:27 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد
یه کم صبر کردم هوا روشن شه و بعدشم گفتم یه سر برم اون نونوایی که مامان بزرگم از اونجا نون میخرید
پریسا خواب بود, یه یادداشت براش گذاشتم و تو راه داشتم فکر میکردم اولین باره تو شهر خودم دارم میرم نونوایی
داشتم فکر میکردم اول چی باید بگم! چه جوری بخرم؟!
راستش دقیقاً نمیدونستم اسم اون نونا, نون روغنیه یا نون کره ای؟ ولی میدونستم نونوایی کجاست
تقریباً نزدیک خونه ی دخترعموی مامان بزرگم بود :دی
رسیدم و دیدم نوشته نون کره ای فلانی! یه خانومه تو صف بود و ده بیست تا آقا!
و تازه اونجا یادم افتاد که من از صف ایستادن متنفرم!
گفتم یه کم صبر کنم ببینم اونایی که از نونوایی میان بیرون نوناشون چه شکلیه و آیا همونایی ه که من میگم؟
از شانس من داشتن خمیر درست میکردن!
من بعد از یه آقاهه با پیرهن چارخونه ی آبی بودم! ینی اگه میرفت لباسشو عوض میکرد گمش میکردم :دی
گفتم حالا منتظر میمونم, چاره ای نیست! نه اسم نون رو میدونستم نه حتی قیمتشو!
تکیه داده بودم به کیسه های آرد و حواسم به آردی شدن چادرم نبود
ولی حواسم به گوشی لمسی شاگرد نونوایی بود, مامان بزرگم راست میگفت خیلی مودب بودن
فلاش دوربین گوشیمو خاموش کردم و
سعدیا قیافه شو ندیدم, ولی لباسش سفید بود و گوشی لمسی داشت و دوست نداشت گوشیش آردی بشه
ولی چادر ما بد جوری آردی شد! :دی
به نظر این بنده ی حقیر! بشر این توانایی و قابلیت رو داره که لگد به بخت خود و دست رد به سینه مدارک دکترا بزنه ولی برای اولین بار بره نونوایی و از شاگرد نونواییِ محله مامان بزرگش اینا خوشش بیاد ! که لباس سفید پوشیده و گوشی لمسی داره و گوشیش رو توی نایلون فریزر گذاشته که آردی نشه و موقعی که منتظر پختن نونه و بیکاره, میره یه سر به اینباکسش میزنه و وقتی ازش میخوای اون نونی که خریدی رو به قطعات کوچکتر تقسیم کنه, میگه چشم !
این نانوا های محترم که اسم و آدرس و پروانه کسبشون رو میزنن رو دیوار, چرا اسم شاگرداشونو نمیزنن رو دیوار؟ خب شاید بشر دلش بخواد بدونه اسم شاگرد نونوایی, طوفان هست یا نه ! والا
سعدیا دیدن زیبا نه حرام است ولیکن نظری گر بربایی دلت از کف برباید
این پستی که خوندید، سالها قبل توی بلاگفا نوشته بودم و این عکسم همون موقع گرفته بودم. اون موقع نیمفاصلهها و نکات ویرایشی رو رعایت نمیکردم (بلد نبودم که رعایت کنم). اینتر هم زیاد میزدم. همهی جملاتم هم تهش علامت تعجب و :دی داره!!! و چون خودم تورنادو بودم دوست داشتم اسم شوهرم یا پسرم طوفان باشه.
توی اون هفت سالی که بلاگفا بودم 1400 تا پست نوشته بودم که 700 تاش توی حادثهی پارسال به فنا رفتن. این پست هم جزو پستهای به فنا رفته بود. برای همین نتونستم لینک بدم و از پیدیافی که داشتم بازنشر کردم. یادمه توی پست بعدی یه شعر فرانسوی از پلالوار گذاشته بودم. نوشته بودم تو را به جای همهی کسانی که نشناختهام دوست میدارم، تو را به جای همهی روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم. برای خاطر عطر گستردهی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم، برای برفی که آب میشود، برای خاطر نخستین گل، برای جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان. تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم، تو را به جای همهی کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جوان بودم و جاهل :)))
دیشب با قطار اومدم و صبح رسیدم. دیدم ملت دارن میرن سر خاک برای چهلم یکی از اقوام دور. گفتم منم میام. رفتم و بماند که هوا به قدری سرد بود که انگشتای پام یخ زده بودن و وسط راه توان راه رفتنم رو از دست داده بودم و نشسته بودم زار زار گریه میکردم که بیاین بغلم کنین ببرین.
برگشتنی از این نونا گرفتیم و یهو عمهجون با دیدن اینا، شاگرد نونوایی یادش افتاد و گفت اون پسر مؤدبه یادته؟ همون که موبایلشو میذاشت توی نایلون که آردی نشه و تو نونوایی به باباش کمک میکرد.
یه کم فکر کردم و یاد این پست افتادم و گفتم آره آره یادمه. پسره مهندسی میخوند. خب؟
یه کم مکث کرد و گفت ... با ماشینش داشته میرفته دانشگاه (شایدم داشته برمیگشته)، تصادف کرده و یه ماهه که کماست...
گاهی وقتا فکر میکنم کاش وبلاگ نداشتم. کاش بلاگر نبودم. کاش خاطراتمو نمینوشتم. کاش اون عکسو نمیگرفتم. کاش چیزی رو ثبت نمیکردم. کاش اصن نوشتن بلد نبودم. کاش... کاش... کاش...
میشه براش دعا کنید؟