1084- طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
بند و بساط خاصی نداره. قیافهش هم معمولیه. معمولیِ معمولی. دور میدون، نزدیک مترو میشینه و مردمو تماشا میکنه. کنارش روی یه مقوا با خط درشت نوشته استخاره و طالعبینی. هر بار از اونجا رد میشم میبینمش. هر بار خیره میشم تو چشماش و هر بار برمیگرده سمت من نگاهمو میدزدم. هر بار با تأسف از کنارش رد میشم و سرمو به نشانهی افسوس تکون میدم و با خودم میگم هنوز هم هستند کسایی که به فالگیرا و کفبینا اعتقاد داشته باشن؟ از خودم میپرسم به چه امیدی و تا کی اینجا میشینه؟ هر روز چند تا مشتری داره؟ چند میگیره؟ چی میگه به ملت؟ مگه فردا دست خودمون نیست؟ پس این چی میگه این وسط؟
دیروز یه حال دیگه بودم. وقتی بهش رسیدم قدمامو آهستهتر کردم. مثل همیشه خیره شدم به مقوایی که روش نوشته بود طالعبینی و گذاشته بود کنارش. نگاهم به نگاهش گره خورد. دلم میخواست عقل و منطق و من به فال اعتقاد ندارم و اینا خرافاته رو کنار بذارم و برم بشینم روبهروش و کف دستمو بگیرم سمتش و بگم آخرش، تهِ تهِ تهش چی میشه؟
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد، وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف، ابروی دوست کی شود دستکش خیال من، کس نزدهست از این کمان تیر مراد بر هدف، طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف