816- دمیکی مست و بیمارم، دمیک بیهوش و هشیارم، چه کس نازانی دردی من، مگر ئو چا وه کالانه
لابد تو زندگی هر کسی بعضی لحظهها هست که تا دنیا دنیاست دلش نمیخواد بهشون فکر کنه و
دلش نمیخواد تکرار بشن
من از این لحظهها زیاد داشتم
این که میگم لحظه واقعا لحظه است
نه یه پروسه
یه لحظه
در حد چند ثانیه
بعضی لحظهها هم هستن که دلت میخواد دار و ندارتو بدی و یک بار، فقط یک بار دیگه تکرار بشن
لحظههایی که دلت براشون تنگ میشه و مدام تو ذهنت تکرارشون میکنی که مبادا یادت برن
مثلاً ثانیه ثانیههای با پدربزرگ و مادربزرگ بودنم جزو همین لحظههاست
همینایی که هر موقع بهشون فکر میکنم گوشهی چشمم خیس میشه
خاک، سردی و فراموشی میاره
ولی من هنوز بعدِ این همه سال همون قدر دلم براشون تنگه که روزِ خاکسپاریشون
همون قدر گریه میکنم که شبِ اولی که نبودن
من اگه خدا بودم، یه کاری میکردم آدما باهم به دنیا بیان و باهم زندگی کنن و باهم بمیرن و
هیچ کسی مرگِ هیچ کسیو نبینه
بودن و یهو نبودن سخته!
امروزم از اون روزایی بود که دلم نمیخواست شروع بشه، دلم نمیخواست باشه،
دلم نمیخواست باشم...
هفت بیدار شدم و هوا روشن بود
نماز صبم قضا شده بود
پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم چه فرقی به حال تو میکنه این قضا شدنا!
اصن چه فرقی به حال من میکنه؟!!!
من که تا خرخره اشتباه کردم... اینم روش
خوابیدم تا خودِ 12! تا لنگ ظهر...
شب دیر خوابیده بودم؟ خسته بودم؟ روز قبلش خیلی کار کرده بودم؟ ناراحت بودم؟
نه اتفاقاً.
با اکراه بلند شدم و هر چی برای بعد نوشته بودم و هر چی برای خودم نوشته بودمو پاک کردم
فکر کردم اون حرفا باید نوشته میشدن ولی نباید میموندن
سر فرصت دوباره یه جور دیگه مینویسمشون
الان حالم خوبه؟
آره بابا بهترم
ولی خستهام از خوابِ دیشب... خوابِ بدی بود... بازم یه سری اسناد و مدارک دستم بود و یه عده دنبالم بودن و داشتم فرار میکردم. نمیدونم این اسناد و مدارک چیَن که هر چند وقت یه بار کابوسشونو میبینم... این سری زخمی هم شده بودم تازه! به یه قنادی که پرِ کیک بود پناه بردم که پیدام نکنن... بیدار شدم و یاد کامنتِ محبوبه افتادم... فقط اگه یه موقع گم و گور شدم و خبری ازم نبود، یحتمل دشمن، منو با اسناد و مدارک پیدا کرده و سر به نیستم کرده.
عنوان؟
خب عنوان کُردیه دیگه؛ اگه میخواستم معنیشو بنویسم مینوشتم.
والا