۱۲۲۳- دونیا یالان دونیادی
از جلوی نونوایی رد میشدیم، عمه پیاده شد نون بگیره. گفتم منم میام. ده دوازده نفر قبل ما تو صف بودن. از اولین و آخرین باری که اومده بودم اینجا، این نونوایی، چهار سال میگذشت و حالا دومین بار و شاید آخرین بار بود. قیافهٔ نونوا و پسراش یادم نبود. ولی پسر کوچیکه به چشم برادری، شایدم به چشم خواهری، نمیدونم؛ به هر چشمی که برداشت ناروا نکنید خوشتیپ و خوشبر و رو بود. هنوز هم حتی. مامانبزرگ میگفت مهندسی میخونه و یه وقتایی میاد کمک پدرش. یه خانومی داشت با یه آقایی سر نوبت بحث میکرد. اولین نونی که حاضر شدو برداشت و پولشو داد و رفت. آقاهه میگفت شماها شاهد بودین که من زودتر اومده بودم. هر کی یه چیزی میگفت. من حواسم پی نونوا بود. با پسر بزرگه داشت نونها رو از تنور درمیآورد. پسر کوچیکه نشسته بود. نونها که آماده شد بلند شد پولها رو جمع کنه. میلنگید. پنجاه تومنی رو از آقای جلویی گرفت و بهسختی خودشو رسوند سمت میز. با یه دستش چند تا پنج هزاری و هزاری از تو صندوق برداشت و برگشت. دست چپشو نمیتونست بلند کنه. دست راستشو آورد سمت دست چپش که بقیهٔ پول آقاهه رو مؤدبانه با دو دستش بده. نونها رو از پدرش گرفت و آورد. بهسختی راه میرفت. آروم جملهای شبیه مواظب باشین دستتون نسوزه گفت. نمیتونست خوب حرف بزنه. صداش نامفهوم بود. یکییکی پولها رو میگرفت و نونها رو میاورد. نوبت ما که شد رفتم نزدیکتر. دندوناش شکسته بود... خودشم شکسته بود.