1179- روزمرهجات
1. فکر کردم برادرم موبایلشو جا گذاشته. هنوز دم در بود. به نظرم نمیتونست زیاد دور شده باشه. زنگ زدم بهش میگم چک کن ببین اگه گوشیت همرات نیست، بیارم برات. (امید یه گوشی بیشتر نداره و من به موبایلش زنگ زده بودم. میفهمین؟ به موبایلش. ینی میخوام بگم اینا واسه شما جُکه، برای ما خاطرهست.)
2. داشتم تو گوشیم دنبال برنامهای میگشتم که باهاش کلیپی که دانلود کرده بودمو ببینم. هیچ کدوم از برنامههام پشتیبانیش نکردن. آخرین برنامه رو با هزار امید و آرزو باز کردم و پیام داد: پوزش میطلبیم. این برنامه قادر به باز کردن ویدئوی شما نیست. یه جوری این پوزش میطلبیمش به دلم نشست که انگار نه انگار تا دقایقی پیش داشتم برنامهنویسان و کلیپسازان رو میشستم پهن میکردم رو بند و به فحش و فضیحت بسته بودمشون. با لبخند، نگاهی از سر مهر و عطوفت انداختم به برنامههه و گفتم بیخیال! فدای سرت، عذرخواهی برای چی آخه؟ فیلم مهمی نبود که. اصن پاکش میکنم بیخودی فضای حافظه رو هم اشغال نکنه. تو هم فراموش کن قضیه رو. (ینی معلومه انقدر ازم پوزش نطلبیدن که عقدهش تو دلم مونده و حس پوزش طلبیدگی بهم دست داده یا بیشتر توضیح بدم؟)
3. دوستم لینک برنامهای موسوم به رمزنگارو برام فرستاده و: سلام اینو نصب کن خیلی خوبه. من: سلام. آیا میدانی لپتاپ و گوشی و هیچیِ من رمز نداره و تازه پسورد ایمیل و وبلاگ و تمام اکانتام همیشه سیو هست و فقط کلیک میکنم و وارد میشم؟!
برنامه رو معرفی کردم به داداشم که حتی جامدادیشم پسورد داره.
4. چند روزه دارم روزه میگیرم. عادت دارم وقتی درس میخونم یه چیزی تو دهنم باشه. به هر حال عقل سالم در بدن سالم. هی نگاه به ساعت میکنم و از پنج و چهل دقیقه کمش میکنم ببینم چقدر مونده تا اذان. ظرف آجیلمو میارم میذارم کنار جزوهها و کتابام و میگم چیزی به افطار نمونده. چند تا شکلاتم میذارم کنارشون و میگم بعد افطار. کشوی کمدم پر هله هوله است. هله هولههای خوشمزه و دلنواز و دلفریب و دلانگیز و روحافزا. باز میکنم و چند تا ویفر و بیسکویت شکلاتی برمیدارم و میذارم کنار ظرف آجیلم و منتظر میمونم. میدونم هنوز ظهر هم نشده و خیلی مونده، ولی بطری آبم هم آماده میکنم میذارم کنار اینا. نزدیک اذان سفره رو میچینم و تا میتونم پرش میکنم. انقدر ذوق دارم که نمیدونم با چی و با کدومشون شروع کنم. هم چای دم میکنم، هم شیر میریزم تو لیوان، هم چشمم به آبمیوه است. پنیر، کره، خرما، مربا، بربری، سنگک، لواش، یه بشقاب میوه؛ چشمم به ساعته و گوشم به صدای الله اکبر. همچین که اذانو میگن، چند تا دونه خرما میخورم و چند قاشق سوپ. بلند میشم و میرم میشینم پشت میزم و خیره میشم به ظرف آجیل و شکلاتام. به این فکر میکنم که چقدر بیاشتهام و چقدر نمیخوامشون دیگه. چایم سرد میشه، یخ میکنه و با اکراه لیوانو میگیرم دستم و به این فکر میکنم که لذتی که در انتظار هست، در رسیدن نیست. ولی خب از سختیهای انتظار هم نمیشه چشمپوشی کرد. کاش تو همهی اون پنج و سیونه دقیقههای انتظار کشیدنمون، زمان میایستاد و دنیا متوقف میشد.
(روزههای قضای این دو ساله. امتحانای پایانترمم افتاده بود ماه رمضون و منم یه جوری رفت و برگشتم به تهرانو تنظیم کردم که مسافر محسوب بشم و نگیرم. نمیتونستم هم بگیرم به واقع. اینجوری شد که نصف بیشتر روزههام قضا شد.)