1121- ما را به سختجانی خود این گمان نبود
یه وقتایی برمیگردم بلاگاسکای و اونجا هر جوری و هر چقدر و از هر کی که دلم بخواد مینویسم. برای خودم. برای دل خودم. یه جایی که دست هیشکی به نوشتههام نمیرسه. مینویسم غمگینم. مینویسم نگرانم. مینویسم عصبانیام. اون شب نوشتم دلتنگترینم. خیالم راحت بود اونجا دیگه کسی نمیپرسه چرا؛ کسی با خودش فکر نمیکنه چرا؛ و دیگه مجبور نیستم بگم چرا. اومدم یه سر به کامنتهای اینجا بزنم و دیدم 22 نفر آنلاینن. دلم هُرّی ریخت. گفتم نکنه اینور نوشتم دلتنگترینم؟ نکنه شماها هم فهمیدید که دلتنگترینم؟ دیدم نه؛ ولی بعد با خودم گفتم خب این 22 نفر اینجا چی کار میکنن وقتی چند روزه پست نذاشتم؟ گفتم نکنه وقتایی که دارم یواشکی برای خودم مینویسم به دلشون میافته و وحیی، الهامی چیزی میشه بهشون؟
وقتایی که تندتند پست میذارم و ستارهام دم به دیقه براتون روشن میشه، میشینم به اون ستارههایی فکر میکنم که هفتهها و ماهها و حتی سالهاست که روشن نشدن برام. میشینم به اونایی فکر میکنم که مدتهاست ازشون بیخبرم. به این فکر میکنم که نکنه منم باید میرفتم و اشتباهی موندم؟ میشینم و به کامنتاشون فکر میکنم. همونایی که اگه یه روز پست نمیذاشتم میومدن میگفتن «حوصلهمون سررفت پست بذار». حالا دارم فکر میکنم من این حقو ندارم برم بهشون بگم «دلم برای پستاتون، کامنتاتون، یا نه اصن دلم برای خودتون تنگ شده»؟