۱۲۲۷- این روزها خیلی چیزها دست من نیست؛ مثلاً دستات
يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ق.ظ
۶۸. پاییز باشه، تو باشی، اینجا باشیم. تو کنار حوض وضو بگیری و من وضو گرفتنتو تماشا کنم. یواشکی ازت عکس بگیرم و یاد امروز بیفتم. یاد عکسی که از وضو گرفتن بابا گرفتم. به این دفترم فکر کنم، به امروز، به اینجا، به تو. بپرسی تو صحن بخونیم یا بریم رواق؟ بگم سرده، بریم تو. کاپشنتو دربیاری و بگی تو بپوش من زیاد سردم نیست. یاد امشب بیفتم. یاد سویشرت داداشم که من پوشیدمش امشب. بعدِ نماز، کیف و کفشمو نگهداری که برم زیارت. اشاره کنی به ساعتت و بگی زود برگرد. بگی زیاد جلو نرو، بگی مواظب خودت باش. برگردم و ببینم نیستی. بغض کنم. هی دور و برمو نگاه کنم و نباشی. بشینم همینجا، زیر همین ایوان طلا تا برگردی و بگی کجا بودی (۱۷ مهر ۹۷)
۹۷/۰۷/۲۲