۱۲۱۷- به انتظار فصل تو، تمام فصلها گذشت
شمام هر سال همین موقع ساعتاتونو میکشین عقب که شش ماه دیگه دوباره بکشین جلو؟ آره؟ ولی من باتری ساعت اتاقمو درآوردم و تنظیمش کردم روی هشت و بیست دقیقه. خواستم هر موقع نگاش میکنم هشت و بیست دقیقه باشه ساعت. الان که نشستم تو ماشین و بارون میزنه به شیشه هشت و بیست دقیقه است. ظهر که داشتم میرفتم کلاس آشپزی و یه دختره ازم پرسید تربیت کجاست، هشت و بیست دقیقه بود. گفتم همین مسیری که اومدیو دویست متر برگرد و سر سهراهی اول بپیچ دست چپ. حتم دارم دختره وقتی رسید تربیت هشت و بیست دقیقه بود. منم وقتی رسیدم آموزشگاه هشت و بیست دقیقه بود. وقتی مربی کیکو گذاشت تو فر و گفت نیم ساعت بعد برش میداریم هشت و بیست دقیقه بود. وقتی برش داشتیم و ذوقزده عکسشو گرفتیم برای استوریامون بازم ساعت هشت و بیست دقیقه بود. کلاس که تموم شد هنوز هشت و بیست دقیقه بود. دیروز هشت و بیست دقیقه بود، الان هشت و بیست دقیقه است، فردا هشت و بیست دقیقه است، پسفردا هم هشت و بیست دقیقه است. دو سال و چهار ماه و بیستوهشت روزه که ساعت، هشت و بیست دقیقه است. بعد کلاس وقتی آسمون بغضش گرفته بود و ابری بود، وقتی از جلوی اون کلیدسازه رد میشدم که «بگو کجایی» رو گوش میکرد، وقتی سرمو برگردوندم اسم مغازه رو بخونم و بیهوا خوردم به یه رهگذر، وقتی یهو آسمون غرّید و شروع کرد به باریدن، وقتی قدمامو تندتر کردم که زودتر برسم که کمتر خیس شم و وقتی صدای اذان مسجد بازار داشت قلبمو مچاله میکرد و حالا که ترافیک کلافهام کرده و برای صدمین بار دارم خاکستری اِبی رو پلی میکنم و تلفن پشت تلفن که کجایی و کی میرسی هم ساعت هشت و بیست دقیقه است. خونه چشمش به ساعته که کی میرسم و من چشمم به ساعته که کی میرسی. بگو کجایی؟
+ عنوان از: [بشنوید]
+ انقدری معرفت دارم که توی ماه عزا آهنگ شاد پای پستام نذارم. شاد نیست.