۱۳۸۰- از همیشه زندهتر
شب، سیبها رو ورقه ورقه کرده بودم و چیده بودمشون روی شوفاژ. عکس گرفته بودم و برای فامیل پست گذاشته بودم که قراره چیپسِ سیب بشن اینا. نوشته بودم «بدین صورت عمل میکنیم که در تصویر ملاحظه میکنید. سری اول روی پارچه چیده بودم و این سری روی کاغذ.».
صبح تا سماور جوش بیاد و چایی دم بکشه چیپسها رو یکییکی آروم آروم چیدم توی ظرف. عکس گرفتم و پست گذاشتم «بله عزیزانم، حاصل پست دیشب هستن ایشون. ده ساعت طول کشید تا اون بشه این. و توصیهٔ اکید میکنم روی کاغذ پهنشون نکنید. چون میچسبن بهش موقع کندن میشکنن. پارچه یا اگه ورق آلومینیومی داشتید روی اونا بهتره. آبلیمو هم یادتون نره. هم خوشمزهش میکنه هم نمیذاره سیاه بشه.».
لقمهبهدست سوییچ کردم روی اون یکی اکانتم. اکانتی که برای دوستان مدرسه و دانشگاهه. اونجا پست نمیذارم. برای مطلع شدن از حال و احوال دوستانم ساختم اونجا رو. خبر خاصی نبود. رفتم سراغ استوریهاشون. مثل همیشه چند تا عکس از تولد و دورهمی و کنسرت و کافه و رستوران. رسیدم به استوری سیما؛ یکی از همرشتهایهای سابقم. با #مرگ_بر_امریکا و استیکر گریه عکسی گذاشته بود. اسم صاحب عکس رو ننوشته بود. توی دلم گفتم احتمالاً شهید شده. قاسمی؟ سلیمانی؟ یک اسمی تو همین مایهها داشت. یادم نبود اسمش. گوگل رو باز کردم و نوشتم شهادت + قاسم + سلیمان. روی اولین نتیجه کلیک کردم. امیدوار بودم که شایعه باشه. تلویزیون خاموش بود.
لیست مخاطبین تلگرامم رو باز کردم که برای دوستانی که تهرانن و احتمالاً علاقه دارن که توی جشنوارۀ اسرار عشق شرکت کنن، دعوتنامهمو بفرستم و بنویسم من تهران نیستم؛ اگر دوست دارید شما جای من برید. لیست رو بالا و پایین میکردم که متوجه شدم عکسهای پروفایل مخاطبینم داره عوض میشه. وضعیت واتساپم هم کم از پروفایل مخاطبین تلگرامم نداشت. هنوز امیدوار بودم که شایعه باشه. تلویزیون همچنان خاموش بود.
از طرف فرهنگستان مأموریت گرفته بودم که پاسخگوی سؤالات معلمها راجع به واژههای مصوب کتابهای درسی باشم. دیشب توی گروه معلمهای استان اَدَم کرده بودند و قرار بود امشب رأس ساعت مقرر سؤالاتشون رو مطرح کنن. داشتم مکالمات سابقشون رو مرور میکردم. کلیدواژههای فرهنگستان و حداد رو جستوجو کرده بودم ببینم فضای ذهنیشون چیه. مشغول مرور آرشیو بودم که دیدم اعضا دارند یکییکی پیام تسلیت میفرستن. گویا خبر صحت داشت. غمگین شدم برای از دست دادن کسی که تا همین چند دقیقه پیش بلد نبودم اسمش رو درست گوگل کنم. بالاخره تلویزیون رو روشن کردم.
محبت از معرفت میاد. تا کسی رو نشناسی نمیتونی دوستش داشته باشی. من نسبت به قاسم سلیمانی شناخت چندانی نداشتم، اما اینایی که عکس پروفایلشونو عوض میکردن و اینایی که دوستش داشتن رو میشناختم. اینا رو دوست داشتم. پس با واسطه قاسم سلیمانی رو هم دوست داشتم. دلم میخواست من هم عکس پروفایلمو عوض کنم، از این پستهای شهادتت مبارک تو گروهها بذارم و عکس قاسم سلیمانی رو استوری کنم و تو وضعیت واتساپم بنویسم مرگ بر امریکا. ولی هر چی فکر کردم دیدم تا حالا از این کارا نکردم و بهم نمیاد. بالاخره کاری که آدم میکنه باید بهش بیاد.
اینوریدرم رو باز کردم. پستهای جدید بلاگستان اغلب راجع به اتفاق امروز بود. دلم میخواست من هم بنویسم. اومدم سراغ وبلاگم. اینکه اینجا راجع به امروز بنویسم هم بهم نمیومد. بعد یادم افتاد امروز چهارشنبه نیست. طبق برنامه من باید چهارشنبهها پست بذارم. پنل وبلاگمو باز کردم و انگشتامو گذاشتم روی کیبورد. نوشتم و پاک کردم. نوشتم و پاک کردم. نمیدونستم چی دارم مینویسم و اومدم چی بنویسم. نشد اون چیزی که میخواستم؛ اما از هیچی بهتره.
+ شعر از «روی جیب سمت چپ»، مجموعه اشعار نیمایی رضا احسانپور، نشر آرما.
+ عکسنوشتِ ۱۳۸۰ طلبتان.