۱۳۵۴- که ادامه پیدا نکنه
مرقوم فرموده بود که سلام و شب به خیر. میتونم یه چیزی بگم؟
قلبم هرّی ریخت و بعد به تپش افتاد. این وقت شب؟ ماه محرم؟ رنگم بهوضوح پرید. تا به حال کسی به من چیزی نگفته بود و نمیدانستم وقتی کسی اجازه میگیرد که چیزی بگوید چه بگویم. فشارم بهیکباره افتاد. وقتهایی که فشارم میافتد معدهام حتی اگر خالی هم باشد میگردد چیزی برای بالا آوردن پیدا میکند و میسوزد. با انگشتان سرد و بیجانم نوشتم سلام. بله بفرمایید. خدا خدا میکردم چیزی که فکر میکنم را نفرماید. نفسم حبس بود وقتی داشت تایپ میکرد. جواب داد «احساس میکنم انتهای گفتوگوهامون رو میبندید (واژۀ بهتری براش نداشتم) که ادامه پیدا نکنه. درسته؟».
درسته. نفس راحتی کشیدم. چیز بدی نگفته بود. اتفاقاً پی به حقیقت مهمی برده بود و حتی جا داشت بگویم احسنت به این هوش و ذکاوتتان که خوب مرا شناختید. لابد انتظار داشت هر بار گفتوگوهامون رو با دیگه چه خبر پی بگیرم، لیکن همین گفتوگو را هم بستم (من هم واژۀ بهتری براش ندارم) که ادامه پیدا نکنه.