سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۶ ق.ظ
این چند وقتی که فیلمهای مکتبخونه رو میدیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد میگرفتم رو برای خودم یادداشت میکردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم میتونید ببینید.
قسمت 155، بازیِ سنگ، کاغذ، قیچی و فعالیت ناحیهی پاراسینگولیت؟ (این اسمای اجغ وجغ چیه آخه روی نواحی مغز میذارین. خدایی مختصات بدیم بهتر و راحتتر نیست؟ مثلاً ناحیهی 89 و 100 و 587. اینجوری میفهمیم باید 89 میلیمتر بیایم جلو، 100 تا بریم سمت راست و 587 تا بالا. والا به قرآن.) چی داشتم میگفتم؟ همین دیگه. فعالیت این ناحیه رو موقع بازی نشون میده.
قسمت 158. ینی هر چی قسمت تا حالا دیدین و خوندین یه طرف، این قسمت هم یه طرف. میفرمایند اگر روی پلی داغون و در حال ریزش و در موقعیتهایی مثل زلزله و سیل و طوفان (شایدم توفان) و آتشسوزی و خطر و اینا باشیم، اون قسمت از مغزمون که کسی رو دوست داره فعالتر میشه و بیشتر دوست میداریم اونی که کنارمونه. آزمایشها حاکی از آن است که اگه تنهایی روی پلی که در حال تکون خوردنه باشیم ترس رو حس میکنیم و وحشت بر ما مستولی میشه. ولیکن چنانچه با کسی باشیم، هر چقدر هم این فرد کریهالمنظر و کچل و چاق و سیبیلو و بیکار و بیپول و بیسواد باشه، ناحیهی مهر و محبت به اون فرد فعال میشه و عاشقش میشیم. و در ادامه توصیه میکنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسهی اول برید شهربازی و سوار ترن هوایی و تلهکابین بشید و تا میتونید خودتون رو در شرایط خطر قرار بدید. حالا منم از ایناییام که از ارتفاعِ 5 سانتی هم واهمه دارم. واهمه که چه عرض کنم تو بگو وحشت تا سر حد مرگ. اصن یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. هفت هشت ده سال پیش بود فکر کنم. خونهی مامانبزرگماینا بودیم و بچهها رفتن پشت بوم برای چیدن توت. پشت بومشون از اینایی بود که باید تا یه جایی رو با نردبون میرفتی و بقیه رو مرد عنکبوتی طور طی میکردی و خب امید و محمدرضا و پریسا رفتن و من نرفتم و گفتم اصن توت نمیخوام. ملت شیرم کردن که برو تو میتونی و چی کم از اینا داری و خب منم خر شدم و رفتن همانا و اونجا گیر کردن همانا. اونا توتاشونو چیدن و خوردن و من اون بالا جیغ میزدم که منو بیارین پایین و خب نه پام به آخرین پلهی نردبون میرسید و نه اصن جرئتشو داشتم برسونم پامو به نردبون. اونجا اون لحظه آخر دنیا بود و فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیتونم پایین بیام. بابا هم خونه نبود. بابای پریسا و محمدرضا نردبونو بلند کرد رو هوا و نزدیکم کرد و پامو گذاشتم روش و آرومآروم آوردم پایین. غلط کردمِ خاصی تو چشام بود. ینی اگه خورشیدو بدن دست راستم و ماهو بدن دست چپم که سوار تلهکابین شم و امپراطوری شرق و غرب رو بذارن پشت بوم و بگن برو برش دار، هرگز. بعد تو قسمت 164 میگه مهمترین ناحیهای که در هیجان دخالت داره آمیگداله که دروازهی هیپوتالوموس محسوب میشه. ینی تو روحتون با این نامگذاری نواحی. ولی ما نسبت به هیپوتالاموس هشیار و آگاه نیستیم. ینی متوجه میشیم و متوجهِ متوجه شدنمون نمیشیم. مثل این نیست که ببینیم یکی صورتش قرمزه و به این نتیجه برسیم که خشمگین و عصبانیه. در واقع یه اتفاقی میافته، بدون اینکه دلیلشو بفهمیم و متوجه دلیلش بشیم. ینی مثلاً از یکی خوشمون بیاد و نفهمیم چرا چنین شد. بعد میاد آزمایش مردمکِ باز رو مثال میزنه و میگه بدون اینکه خودمون متوجه بشیم و آگاهانه باشه، مردمک باز رابطهی عاطفی جدیتری رو ایجاد میکنه و یه حسی به طرف مقابل میده که طرف مقابل از این حس آگاه نیست، ولی اون حسه رو داره. و در ادامه توصیه میکنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسهی اول که خواستید برید شهربازی و سوار ترن هوایی بشید، مردمک چشمتونم گشاد کنید با لنز و اینا.
مراد، من همین جوری بدونِ ترن هوایی و تلهکابین و با مردمکِ بسته هم دوستت دارم.
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت، بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستارهای، تا صبح میشمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک، بر دیده میگذارمت اما ندارمت
میخواهم ای درخت بهشتی، درخت جان، در باغ دل بکارمت اما ندارمت
میخواهم ای شکوفهترین مثل چتر گل، بر سر نگاه دارمت اما ندارمت
[بشنوید]
ادامه دارد...
پاسخ:
سلام :)
چند ماه دیگه نه کوتاهنویسیمو میبینی نه طولانینویسی :| خدایی دیگه انقدر غر نزنین بابت طولانی بودن پستام. چرت و پرت ننوشتم که. مطلب علمیه. باید انقدری توضیح بدم که متوجه بشین یا نه؟ میتونم لینک بدم بگم برید خودتون ببینید. اینجوری خوبه؟
پاسخ:
عید شما هم مبارک :)
بداخلاق نیستم. ولی اولا پای پست جدی که یه شعر غمگینم تهشه شوخی نمیکنن. ثانیا به کسی که کلی کار و گیر و گرفتاری داره با این همه یه ساعته پستشو ویرایش میکنه و هی جملاتو کم و زیاد میکنه که حشو و چرت و پرت و نکات بیاهمیت یا خیلی تخصصی و حوصلهسربر تو حرفاش نباشه، نمیگن چه خوب که کوتاه نوشتی.
خاموش شدن پاک کردن صورت مسأله است. مسأله اینه که ما درست و بجا کامنت بذاریم و انقدر تمرین کنیم که یاد بگیریم.
پاسخ:
نه. با گوشی کامنت هم جواب نمیدم معمولا چه برسه به گذاشتن پست
من میتونم وارد پنلم بشم. پس به نظر میرسه مشکل از بیان نیست
پاسخ:
عذرخواهی برای چی آخه. ما هنوز دوستیم و من دوستت دارم :)
یادت باشه بزرگترین اشتباه کامنتگذار اینه که برای پستی که نخونده کامنت بذاره و سهواً چیزی بگه که واقعا جاش نیست. این با کامنت بیربط فرق داره ها. کامنت بیربط گاهی عمدیه تا بحثو منحرف کنیم.
این مدل کامنت گذاشتن ممکنه نویسنده رو دلسرد، عصبانی و ناراحت کنه :)
فقط هم تو نیستی که بهش تذکر میدم. یه چند نفرم بودن که کامنتاشون سوالات نابجا بود. اونارم به راه راست هدایت کردم :))
پاسخ:
عجیبه. مشکل از لپتاپتونه و با گوشی، پنلتون باز میشه ینی؟ اگه پنل باز نمیشه، چه جوری وارد اکانتتون میشید برای کامنت گذاشتن؟
+ نمونهی کامنتِ بیربطِ خوب :)
پاسخ:
شاید حکمتی داشت که نتونید این سه روز پست بذارید :))
پاسخ:
شعر از آنجایی که از دل برآمده بود، لاجرم بر دل نشست. پست هم قابل شما رو نداشت. نوش جان و گوارای وجود
پاسخ:
پس چرا من وقتی مستقیم میام وبتون میخوام کامنت بذارم میگه اول وارد پنل بشید بعد کامنت بذارید؟ در غیر این صورت خودم دستی باید بنویسم شباهنگ و عکس اون مارمولک سبزو نمیاره
کلا عجیبه
پاسخ:
سلام.
کیبورد شما اسپیس نداره؟ کامنتاتونو وقتی میخونم نفس کم میارم :|
احتمالا اساتید فنی درساشونو ضبط نمیکنن و نمیدن به مکتبخونه
پاسخ:
منم اینجوریام :)
احساس میکنم روحم دور و برم پرسه میزنه که اون ساعت بیاد بره تو جسمم بیدار شم
اصن عشق چیز عجیبیه. خیلی عجیب!
(عشق در مفهوم کلی منظورمه.)
پاسخ:
از دیگر چیزهای عجیب بیان اینه که شما کامنت بذاری و بخوای پاک کنی، چه من خونده باشم کامنتو چه نخونده باشم، فقط از سیستم شما حذف میشه و من کماکان میتونم بخونم کامنتو
پاسخ:
جدی؟
نمیدونستم
اون روز با جولیک داشتیم باگهای بیانو کشف میکردیم و فکر میکردیم با سطل آشغال پاک میشه و در شگفت بودیم که نمیشه
پاسخ:
جملهی دوم هم درست نیست. درستش اینه:
من خورشید را در آسمان دیدم.
پاسخ:
البته این روش نامگذاری که من پیشنهاد دادم قبلا کشف شده و وجود داره و در قسمتهای آتی معرفی خواهم نمود. ولیکن فقط تو کارهای کامپیوتری-پزشکی از این روش استفاده میشه
این در حالیست که من ترجیح میدم آدرس خونهمونم با طول و عرض جغرافیایی بدم. دقیقترم هست
همون بحثِ به دل نشستنه. یکیو میبینیم در برخورد اول به دل میشینه و از یکی بدمون میاد. نگو مردمکشونو دستکاری کردن لامصبا :)))
پاسخ:
یه ماه پیش، از نمایشگاه چند تا کتاب شعر گرفتم که بخونم و هنوز نخوندم
در جواب شما، تفألی زدم به حسین زحمتکش :دی
این اومد
نگاهی نامسلمان ناگهان انداختی رفتی
ندیدی سوختم. آتش به جان انداختی رفتی
پاسخ:
من واقعا نمیفهمم چی میگین. نه اینتر نه اسپیس نه ویرگول نه نقطه. پشت سر هم مینویسین و فکر میکنین ملت متوجه منظورتون میشن. در حالی که نمیشن
پاسخ:
خیر. من نگفتم نمیدونم چی چقدر کدوم سمته. گفتم کاش به جای نامگذاری، مختصات، رایجتر بود. این مختصاتی که بنده عرض کردم، مفصلاً توی درس روش مطالعه (جلسه ۳۲) و نه این درس، در موردش بحث شده. اونجا میگه که کدوم قسمت از مغز رو مبدا مختصات در نظر بگیریم و این عقب و جلو و چپ و راست و بالا و پایین رو هم همونجا توضیح میده.
پاسخ:
:))) آره
اصن به نظرم ترنهای هوایی باید قسمت آقایون و خانوماش جدا باشه که یه وقت اشتباهی از کسی خوشمون نیاد
پاسخ:
نمیدونم... با کلیت حرفات موافقم ولی این چیزی که تو میگی ازدواج سنتی محسوب میشه. از اینا که پسر و دختر قبلش همو ندیدن و نمیشناسن. ترجیح من اینه که همکار یا همکلاسی یا همدانشگاهی یا همسایه یا بهنوعی آشنا باشن قبلش و آشنایی مختصری قبل از پیشنهاد یا تصمیم به ازدواج داشته باشن.
پاسخ:
"هیچ کس" حق نداره "هر طوری" خوشش میاد کامنت بذاره. چه کامنتها باز باشه، چه بسته. آزادی بیان به این معنی نیست که با بیانمون به کسی آسیب بزنیم و اذیتش کنیم.
اولا واران دوست قدیمی منه و حتی اگه سه تا پست از وبلاگ منو نخونده باشه، من بدون استثنا تمام پستهای با رمز و بیرمز این سه سالشو خوندم و میخونم. اگه به قول تو قرار باشه هر کی هر نظری در مورد هر وبلاگی بده، به نظر من بیشتر پستهای واران روزمرگیهای هیجانیه. مثلا هر چند وقت یه بار تصمیم میگیره وبلاگشو حذف کنه، تعطیل کنه، نباشه. ولی فرداش دوباره برمیگرده. خب آیا درسته من هر بار که برگشت برم براش کامنت بذارم بگم بازم که برگشتی؟ یا هر موقع غر زد بگم بازم که غر میزنی و ناله میکنی. یا هر موقع نوشت دلم گرفته (که معمولا پستاش اینجوریه) بگم دل تو هم همیشه میگیره!
دلم میخواد بگماااااا! ولی قرار نیست هر کی هر چی دلش میخواد رو کامنت بذاره. چرا؟ چون دل طرف مقابل میشکنه و ناراحت میشه. اینجاست که میگن کامنت گذاشتن بلد نیستی، کامنت نذاشتن که بلدی.
بازم میگم و تاکید میکنم واران دوستمه و انقدر اعتماد و رفاقت داشتیم که آدرس خوابگاهمو که من به هیشکی نمیدم گرفت و برام سوغاتی کربلا فرستاد، ولی این دوستی دلیل نمیشه قواعد و اصول ارتباط رو رعایت نکنیم و به روح و روان همدیگه آسیب بزنیم.
+ این کامنت تو کامنتِ بجایی بود. الان فرصت و امکانش نیست بیشتر این در مورد کامنت گذاشتن صحبت کنیم. ایشالا سر فرصت یه پست راجع به این موضوع میذارم که نظر بقیهی خوانندهها رو هم راجع به این مبحث بشنویم.
پاسخ:
سلام :)
خواهش میکنم. اگه فرصت کنم، بازم مینویسم
احتمالا پست بعدی در مورد بچهها و نوزادا باشه
پاسخ:
:) بیا به این چیزا فکر نکنیم. من اعصابم به هم میریزه و خرد و خاک شیر میشه وقتی اسم خواستگار میاد :(
پاسخ:
من که چشمبسته و مستقل از کامنتگذارنده به کامنتا جواب نمیدم. در نظر میگیرم که کی این کامنتو گذاشته. اگه همین کامنتو شما یا یه آقا یا یه خوانندهی جدید میذاشت، قطعا جوابم فرق میکرد.
ینی میخوام بگم شمایی که جواب کامنتا رو هم دنبال میکنی، خوبه که بدونی کی اون کامنتو گذاشته. مثلا ممکنه جواب من به یه آقایی خیلی صمیمانه باشه به یه آقایی رسمی جواب بدم و تو دچار شبهه بشی. در حالی که اگه بدونی یکیش برادرمه و یکیش همکارم دچار شبهه نمیشی. مثال زدما.
من خودم وقتی میخوام برای وبلاگی کامنت بذارم، حداقل صد، صد و پنجاه تا کامنتو با جواباش میخونم که اخلاق طرف دستم بیاد بدونم چی ناراحتش میکنه و رو چیا حساسه. همه جا قانون داره و این قانون رو میزبان تعیین میکنه و باید بهش احترام بذاریم.
پاسخ:
:))) این سوال همیشگی من برای همهی پستاست. اون دنیا سر پل صراط یقهشونو میگیرم میپرسم چرا خب آخه؟! چرا دیسلایک!؟
والا من از لنز هم به اندازهی ارتفاع میترسم. میترسم بذارم رو چشمم کور شم بعدش.
یکی از بزرگترین حسرتای زندگیم اینه که بلد نیستم شعر بگم.
چه حرفها که درونم نگفته میماند
خوشا به حال شما که شاعری بلدید
پاسخ:
یکی از دلایلی که تجربی نخوندم همین اسامی بود به قرآن. وگرنه من الان خانم دکتر بودم برای خودم
این موقعیتها لزوماً قرار نیست ترسناک باشه. همین که احساس خطر کنید کافیه. اممممم مثلا من از آب و استخر هم میترسم. ولی خب استغفرالله استخر که جای ملاقات نیست.
والا به خدا
پاسخ:
من قلبم مثل گنجیشکه و مستعد عاشق شدن در شرایط مختلفم :)))
پاسخ:
:)) پس بت سنگیندلِ سیمین بناگوش که میگن شمایی
پاسخ:
من هیچ وقت از این بازی خوشم نیومد راستش. بازیای که بناش روی شانس و احتمال باشه به دلم نمیشینه اصن
پاسخ:
خب از همین سایت خودش دانلود کنید دیگه. لینکشو که گذاشتم. چه نیازی به کاناله؟
پاسخ:
محبوب سیماندام سنگیندل حتی
پاسخ:
آخه زحمتی نداره که. آنلاین هم میتونید ببینید از اونجا.
در کل زیاد از کانال خوشم نمیاد
پاسخ:
هممم... پس کلا با تاس مشکل نداریم. ولی الان دارم به تعریف جامعتری فکر میکنم که پاسور هم توش بگنجبه.
هر بازیای که احتمال برد و باختمون به توانایی فکری و هوشمون بستگی نداشته باشه؟ یا هر بازیای که شانسی باشه؟ نتونیم پیشبینی کنیم؟ قمار؟ استغفرالله!
پاسخ:
زلفآشفته و خویکرده و خندانلب و مست :))
پاسخ:
داشتیم بازیهای رو اعصابمونو تعریف میکردیم دیگه مگه نه؟
خب من از بازیای طولانی هم خوشم نمیاد.
زودبازده باشه
پاسخ:
از ویژگیهای وبلاگ شباهنگ، میتوان به کامنتهای جذابش اشاره کرد :)))
اصن خود پست یه طرف، کامنتاش یه طرف، عنوان پست هم یه طرف دیگه حتی
عشق مثل ویروسه. میوفته به جان آدم و از پا درش میاره :)))
منظورم بازیایی مثل سودوکو بود که بردت به هوش و مهارتت بستگی داره نه شش اومدن تاس
استثنائاً من از جای تنگ نمیترسم. به شرطی که تاریک نباشه البته
پاسخ:
آره. باهاش حرف زدم.
تو که صفر تا صد پایاننامهتو میدونی چیه. استرس برای چی آخه.
میدونم، مشکلت فقط استادراهنماست. کسی که شش هفت ماه باهاش در ارتباط باشی و هی ببینیش و خب قبول دارم که برای آدمی مثل تو سخته یه همچین انتخابی.
پاسخ:
هممممم به اعتبار و نفوذ استاد هم فکر کنم؟ هر چند همهشون سرشناس و خفنن، ولی خب باید بین خفن و خفنتر، خفنتره رو انتخاب کرد دیگه. مگه نه؟ بعد دقت کردی عدد چهارو بیشتر از همهی اعداد دوست داری و استاد شمارهی چهارو کمتر از همه؟
پاسخ:
هم جالبه هم مرموز و ناشناخته
اصن مگه مهندسا هم عاشق میشن؟ :))))
پاسخ:
لابد با کارِت روی ترن هوایی آشنا شدی :)))
پاسخ:
فکر کنم فرایندِ دوست داشتن چیزی و کسی، تو مغز یه مهندس با مغز شاعر فرق داره
پاسخ:
حالا که دارم فکر میکنم میبینم موقع سوا کردن سیبزمینی و پیاز و گوجه تو ترهبارم ابعادِ کوچکِ همین حسو داشتم. برای همینه که شاید مثل خیلی از خانوما با خرید حالم خوب نمیشه و حتی بدتر و آشفتهتر هم میشم. احتمالا یه هورمونی چیزی تو یه قسمت از سرمون یا یه جایی از بدنمونه که وقتی پای انتخاب و تصمیمگیری میاد وسط، مقدارش کم و زیاد میشه و حس شادی رو ازمون میگیره.
پاسخ:
:))) همانا من درس عبرتی هستم برای بشریت.
دقیقا باهاتون موافقم و اتفاقا ظهر سر جلسهی ناهار! به این الگوریتم تصمیمگیری فکر میکردم. امتحانات تستی و انتخاب بین چند تا گزینه که یکیش جواب سواله هر چقدرم به من استرس وارد کنه، غمگینم نمیکنه. یه همچین انتخابی سخت نیست برام. چون مطمئنم جواب سوال یکی از اون چهار تا گزینه است و اگه مسأله رو درست حل کنم به اون جواب درست میرسم. ینی دلم قرصه که جواب درست وجود داره و فقط هم همون گزینه جواب درسته. ولی وقتی دارم خرید میکنم، یا استاد انتخاب میکنم، جواب درست و غلط برای انتخابم تعریف نشده و من تو انتخابم باید شرایط بهینه رو در نظر بگیرم و درستی اینجا مطرح نیست. این مثل این میمونه که برای رسیدن به یه مقصدی چندین مسیر باشه و همهی اون راهها هم به اون مقصد منتهی بشه. و خب الگوریتم حل چنین مسائلی رو پیدا نمیکنم.
پاسخ:
:))) اون به درک فقط برای انتخابهای غیرسرنوشتساز کارایی داره
برای سرنوشتسازها همون توکل خوبه.
تهش بالاخره انتخابمو انجام میدم. ولی واقعا دپرس میشم تو این بازههای زمانی
پاسخ:
آرامش... به نظرم آدم در کنار آدمایی آرامش داره که بتونه پیشبینیشون کنه. هممممم خب بذار با یه مثال توضیح بدم.
استاد شمارهی ۶ و ۱۱ و ۱۳ و ۱۴ همون چهار تا استادی هستن که خرداد ۹۴ مصاحبه کردن باهام و تو جلسهی مصاحبه هم تقریبا همه چیزو از آدم میپرسن. اینا با تقریب خوبی شخصیت و ابعاد مختلف زندگیمو میدونن. وقتی میبینمشون یا میرم اتاقشون و باهاشون صحبت میکنم، هیچ وقت نگران سوالات بیربط و غیردرسیشون نیستم. توی تعاملاتم با اینا آرامش دارم. چون میتونم سوالاتشونو و رفتارشونو پیشبینی کنم و جا نخورم.
ولی با بقیه انگار بیگانهام.
پاسخ:
:) یکی دیگه هم فردا میذارم :دی
ایشالا اگه بشه هفتهی دیگه میرم سفر و پست نمیذارم و میتونی برسونی خودتو :)
پاسخ:
راست میگیاااااا! اصن به تاریکی کافهها دقت نکرده بودم
بنویس درخت بعدش کنترل و شیفت رو باهم بگیر و عدد ۲ رو فشار بده. بعدش بنویس ها.
درخت
کنترل + شیفت + ۲
ها
= درختها
پاسخ:
اینکه اعداد چیزی رو تداعی نکنن، رو قبول دارم و دفاعی ندارم. ولی قبول کن که همین یه عیبو داره. در حالی که کلی محاسن داره. مثل دقت و دسترسی آسون و...
دکتر حداد تو نمره دادن دست و دل باز نیست. در دسترس هم نیست. وقت هم نداره هیچ وقت. میترسم پروپوزالمو بدم بهش و اونم بسپره به منشیش :|
بین ۳ و ۵ و ۱۱ و همین ۱۳ مردّدم فعلا
پاسخ:
عجیبه!!! مگه میشه؟!
اینجا برو ببین درست میشه یا نه
+ مردد رو درست کردم. ممنون :)
پاسخ:
در مورد نمره، از بچهها (نگار و سایر دوستانی که امسال دفاع کردن) شنیدم نمرهی پایاننامه کیفی شده و عددی نیست. ترجیح میدادم باشه. چون یه نمره کم دارم تا رُند شدن معدلم و حساب کتاب کرده بودم که اگه برای پایاننامه 19.333333333 بدن، رُند میشم. علیایُحال از دیروز هی گزینهها رو میذارم روی میز و هی دارم جنبههای مختلف رو ارزیابی میکنم. یادمه اون سال که من دنبال خوابگاه بودم برای ارشد، ایشون یه نامه فرستاد برای رئیس دانشگاه ایکس و ایشونم با جان و دل قبول کرد که من که دانشجوشون نبودم تو خوابگاهشون باشم. سال بعد که یکی از ورودیای جدید هم خوابگاه میخواست، رئیس دانشگاه ایکس عوض شد و نامهی ایشون رو رد کرد. چون از یه جناح دیگه بود. بیشتر از این نمیشه توضیح داد؛ یه چیزایی مثل شمشیر دولبه هستن. ولی خب این دو تا کامنت تو درصد تمایلم رو نسبت به درخواست از ایشون بیشتر کرد و هنوز دارم فکر میکنم.
با شناختی که از من داری، میدونی که هیچ وقت ازت نپرسیده بودم کدوم شهری و نمیپرسم و کلاً تا ضرورتی پیش نیاد دیتا نمیگیرم از کسی. چند روز پیش یه کاری داشتم با دوست و هماتاقی سال دومم و وقتی گفت ونکوورم جا خوردم که چقدر بیخبرم از دوستام که حتی نمیدونستم رفته. کجا رفته و چی میخونه پیشکش. کامنتتو که خوندم پیام دادم که فلانی کدوم خیابون زندگی میکنی؟ میخوام ببینم با ملیکای ما همسایهای یا نه. خودمم خندهام گرفته بود بابت چنین پرسشی :))) گفتم من ۳۵ و دانبرم. دیگه نمیدونم چقدر دوره بهت.
پاسخ:
مسالهی مرگ و زندگیه اون بالا! ترسم کجا بریزه؟ اصن به نظرم ترس غریزیه و ربطی به بغلدستیت نداره. چیزی که این وسط به مسالهمون افزوده میشه، حس محبت ناشی از ترسه
+ والا به خدا خودمم موندم که این استاد راهنما و مشاور دقیقاً کارشون چیه و اصن چه فرقی دارن. آخرش که من حرف خودمو قراره بزنم، پس اونا دقیقاً فلسفهی وجودیشون چیه؟ اینکه حرفامو تایید کنن بهم اعتبار بدن؟ شاید. یا کتاب و منبع معرفی کنن؟
نمیدونم.
دانشجوی سابقی در کار نیست. ما اولین ورودیهای این حوزه محسوب میشویم :دی
پاسخ:
کنترل اسپیس رو توی ورد باید تنظیم کنی خودت. ولی شیفت و کنترل و 2 تو همهی کیبوردا هست و تنظیم نمیخواد. شاید درست فشار نمیدی. ببین اول بنویس درخت. بعد شیفت و کنترل رو باهم نگهدار. ولشون نکن و همینجوری که نگهداشتی 2 رو هم فشار بده و ول کن. بعد بنویس ها. میشه درختها
پاسخ:
پس دانشگاه به دانشگاه فرق داره
نگار میگفت آییننامه جدیده (شایدم بخشنامه، قانون، یا یه همچین چیزی).
حالا من انقدرام نمرهپرست نیستم. ولی خب قضاوت بر اساس نمره هست و هیشکی نمیاد تحقیق کنه ببینه همین سیزدهی که از استاد شمارهی چهار گرفتی نمرهی خوبیه و میانگین این درس همین بوده و این استاد هم بد درس داده هم خیلیا رو انداخته.
پاسخ:
جلالخالق!!!
نمیدونستم!
ممنون که گفتی
پاسخ:
تو شهرمون چند تا قبرستون کوچیکم داریم که پر شده و دیگه کسی رو اونجا خاک نمیکنن. صبر کن اسماشونو بپرسم از مامان و عمه
مارال، خطیب، مَلِک و...
مامانم میگه اسم قبرستونا رو میخوای چی کار؟ گفتم یکی کامنت گذاشته داره میره وادی رحمت، سر خاک عمهی عمهاش و منم دارم اسم بقیهی قبرستونای شهرو بهش میگم :)))
پاسخ:
خانواده باید سپاسگزار خداوندگار عالَم باشن که خلوضعی چون منو بهشون هدیه کرده
بسه دیگه. برو بذار فاتحهمو بخونم.
پاسخ:
جوّ اینجا رو دوست ندارم :(
حس ناامنی دارم
پرسوجو کردم فهمیدم خواهرِ عروسِ عمهی باباست.
ببین تو الان تحت نظری. سعی کن تا میتونی مردمک چشمتو کوچیک کنی.
پاسخ:
پرسوجو کردم کاشف بهعمل اومد زندایی اون یکی عروس عمهی پدر هستن
در کل شب قشنگی بهنظر نمیرسه امشب
پاسخ:
یه الرحمن و یاسینم برای جمیع رفتگان خودت و دوستانت، علیالخصوص اموات اینایی که دارن کامنتهاتو پیگیری میکنن بخون :))
پاسخ:
بهنظر میرسه کامنتدونی وبلاگ منو با استوری اینستا و توییتر اشتباه گرفتی :)))
پاسخ:
و البته هنوزم خسته و له و درب و داغونی :(
میگمااااا ینی این ده نفر آنلاین الان دارن کامنتای تو رو میخونن؟ :))))
پاسخ:
خب دیگه بسه. برو بخواب بذار منم بخوابم. فردا هزار تا کار دارم. صبح فرصت کردی پست مکتبخونهی چهارو هم بنویس :)
شب به خیر
پاسخ:
:))) بیا! یکی از آنلاینا رو انداختم تو تله :دی
آره تقریبا هر چی که به عنوان منبع تو دفترچهشون معرفی کرده بودنو خوندم. کتابایی هم که پیدا نکردم مشابهشو خوندم. هدفم آشنا شدن با سوالا و فضای این رشتهها بود. ویراستاری و تایپ و کتابداری و مشاوره و مربی مهد
یه سری سوالا از کتابای دبیرستان رشتهی هنر و انسانی بود، یه سریاشونم تخصصی بودن
مزخرفترین کتابی هم که خوندم در مورد نحوهی تربیت کودکان بود. کتابی بس حجیم و قطور و به غایت بیفایده!
پاسخ:
آخه این نوشتهها نه بار علمی و آموزشی و فرهنگی و اینا دارن، نه کلا گرهی از مشکلات کسی باز میکنن و نه دوای دردین. روزمرگین و خب شرمم میاد پستشون کنم و ملتی رو بکشونم پای پست و وبلاگم و این اراجیفو تحویلشون بدم. از طرفی، دلم هم نمیاد وقتی میخوان نوشته بشن در نطفه خفهشون کنم و خلقشون نکنم. به استوری و توییتر و کانال و سایر رسانهها هم کافرم. پس راهی برام نمیمونه جز کامنتدونی :دی
پاسخ:
چه جالب. بالا شهر و پایین شهر به صورت شرق و غرب جدا شده. یادمه اصفهانم شمالش پایین شهر بود و جنوبش بالا شهر
تبریزم شرقش بالا شهره :))) برعکسِ اونجا
فکر کنم تنها جایی که بالاش بالاس تهرانه
آقا وردپرس فیلتره و منم فیلترشکن ندارم کامنت بذارم و از اینوریدر پستتو خوندم و تو هم بعد یه قرن پست گذاشتی و منم نمیخوام این فرصت رو از دست بدم :))) به کامنت ایمیلی و تلگرامی هم کافرم و خلاصه من جای تو بودم بعدا یه جورایی به روش میاوردم که اون روز فهمیدم که از گروه دیگه نتیجه رو پرسیدن و فکر نکنن خرم کردن. حالا شایدم همون موقع عیششو منغص؟ میکردم (املاشو مطمئن نیستم. تو گلستان سعدی بود این کلمه)
پاسخ:
هنر عشق...
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟
برو ای خواجهی عاقل هنری بهتر از این؟
پاسخ:
سپاسگزارم
من فکر میکردم از نقص و ناقص شدن میاد. ظاهراً معنیش مکدر کردن عیشه
پاسخ:
منم :دی
اصن به نظرم اولین بار یه نفر اشتباهی با غ نوشته و الکی توجیه کرده که منغص ینی تیره و کدر
والا
پاسخ:
دقیقا نفهمیدم کدوم حرکت قشنگی،
ولی مرسی :))