824- سازمان ملی پرورش اسبهای دونده، پخمگان احمق دنیا، سازمان مُنگلان پرت شده از دبستان
اوایل دی ماه پارسال، یه پستی با این عنوان نوشته بودم که "امشب تو یه گروه تلگرام ادد شدم که طبق معمول و عادت مألوف، ادد شدن همانا و leave و delete و exit همانا"
بعد نوشته بودم: ولی این گروه با همهی گروهها فرق داشت
و نوشته بودم آنچه در آینده خواهید خواند: چرا این گروه با بقیه گروهها فرق داشت
خب... الان میگم چه فرقی داشت :دی
صبحِ اون روز یه پستِ غمانگیز نوشته بودم راجع به اینکه بعد از شریف و بعد از فصل دوم وبلاگم، بعد از خاطرات تورنادو، ت ن ه ا ت ر شدم و حروف "تنها" رو جدا تایپ کرده بودم که این تنهایی و جدایی رو بهتر و بیشتر توصیف کرده باشم و از کمرنگ شدن ارتباطم با دوستای حقیقیم و به عبارتی همدانشگاهیام گفته بودم.
در اتفاقی محیرالعقول، همون شب که صبش این پست غمانگیز رو منتشر کرده بودم، ادد شدم تو یه گروهی که هیچ کدوم از اعضاش رو نمیشناختم و یه کم که به مغزم فشار آوردم فهمیدم اینا دوستای دورهی راهنماییم هستن که شمارهی هیچ کدومشونو نداشتم. چون اون موقع که ازشون جدا شدم موبایل نداشتیم هیچ کدوممون. (دوستای دبیرستانم با دوستای راهنماییم فرق داشتن.)
ابتدائی که بودم، از مدرسهمون کسی تیزهوشان قبول نشد و فقط یه نفر نمونه دولتی قبول شد که من بودم و از دورهی راهنمایی به بعد، دیگه هیچ کدوم از دوستای دورهی ابتدائیمو ندیدم.
وارد مدرسهی جدید (راهنمایی) که شدم، هیچ کدوم از بچهها رو نمیشناختم. یه عده با سهمیهی روستایی اومده بودن و یه عده از مدارس غیر انتفاعی که پدر و مادرشون کله گندهها و سرشناسان تبریز بودن و من نه از روستا اومده بودم، نه مدرسهی ابتدائیم غیر انتفاعی بود و نه از کله گندگان تبریز بودم!
خب بنابر ویژگی ذاتیم خیلی زود با هر دو گروه اخت شدم و علیرغم دو قطبی بودن کلاس هم از نظر درسی و هم از نظر سطح رفاه، من در بیطرفی نقش کشور سوئیس رو داشتم. روز تولد همهی این دوستان جدید رو تو تقویمم نوشته بودم و هر سال تبریک میگفتم و اگه خیلی صمیمی بودیم کادو میگرفتم و اگه تولدشون تابستون بود، حتماً خونهشون زنگ میزدم برای تبریک. و ناگفته نماند که همهشون فکر میکردن من قراره در آینده وکیل شم!!!
سه سال راهنمایی که تموم شد، از کلاسمون فقط من تیزهوشان قبول شدم. برای خودمم باورکردنی نبود... یه عده که اون موقع ساعتی دویست سیصد میدادن برای کلاس خصوصیاشون، نه تنها تیزهوشان قبول نشدن، نمونه هم قبول نشدن. (اینم بگم که زمان ما فقط یه مدرسه تیزهوشان و دو سه تا نمونه دولتی بود. الان بیشتر شده و دیگه اون ابهت گذشته رو نداره).
وارد دبیرستان که شدم، دوباره همون حس تنهایی دورهی راهنماییمو داشتم و هیچ کسو نمیشناختم. بازم خیلی زود، با دوستان جدید دبیرستانم اخت شدم و اینجا دیگه این دو قطبی بودنه، آنچنان نمودی نداشت.
خیلی زود نشریهی خرمالو و این وبلاگ رو راه انداختیم و نمایندهی کلاس شدم و وارد جمع دوستانهی مهسا و سهیلا و مریم و نازنین اینا که از راهنمایی باهم بودن شدم و دیگه اون حس غریبانه رو نداشتم.
خب... دوستای دورهی راهنماییمو فراموش کردم؟ نه!
دبیرستان که بودم، هر ماه برای دوستای دورهی راهنماییم نامه مینوشتم. برای تکتکشون! بیست سی تا نامه با دست خط خودم! مینوشتم و میرسوندم دست یه دوستی که اون برسونه دست دوستش و با هزار تا واسطه برسه به دست کسی که هممدرسهای دوستای دورهی راهنماییم باشه و نامهها رو برسونه دستشون.
تو نامههام از مدرسهی جدیدم مینوشتم و از وبلاگم (فصل اول وبلاگم) و از دلتنگی و اونا هم جوابای مشابه میدادن و از مدرسه و نمرههاشون مینوشتن و با هزار تا واسطه میرسوندن دستم و حالا بماند که یه چند بار یه چند نفرشون با لحن بدی جواب داده بودن که ما دلمون برات تنگ نشده و پزِ مدرسهتو به ما نده و از این صوبتا! (اینا همون فرزندان کله گندههای تبریز بودن که کلی هزینه کرده بودن و هیچ جا قبول نشده بودن!)
تا یه مدت تولد همدیگه رو تبریک میگفتیم و حتی با هزار تا واسطه کادو هم میفرستادیم برای هم و موبایل هم نداشتیم اون موقع!!! مثل الان نبود که!!! چه دشواریها که نداشتیم :))))) ولی به مرور زمان این نامهنگاریها تعطیل شد و انگار شاعر راست میگفت که از دل برفت هر آنکه از دیده برفت و دیگه دلتنگ دوستان راهنماییم نبودم. اونا هم نبودن.
دیگه با دوستای دبیرستانم صمیمیتر شده بودم و دیگه درگیر کنکور بودیم همهمون.
بعد از کنکور، از کلاسمون فقط من و نگار دانشگاه سابق قبول شدیم و دوباره دل کندن و دوباره دلتنگی!
این بار دلتنگی برای دوستان دبیرستان و
برای ارشد هم که دیگه هم خوابگاهم عوض شد، هم دانشگاهم
انگار رو پیشونیم نوشته شده که هر چند سال یه بار باید از محیطم دل بکنم و برم یه جای دیگه!
این تعلقِ خاطر نداشتن...
14 اردیبهشت پارسال، روز سمپاد (سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان!!!)، وقتی داشتم هزار و سیصد و نود و یکمین پست بلاگفا رو تایپ میکردم و روزمونو تبریک میگفتم، وقتی داشتم گزینهی انتشارو میزدم، فکرشم نمیکردم اون پست آخرین پستمه. بعد از اون پست دیگه نتونستم به صفحهی مدیریت وبلاگم دسترسی داشته باشم و انتظار و انتظار و انتظار... نه من تونستم پست بذارم و نه شماها کامنت...
نتونستم بیشتر از 4 روز این بلاتکلیفی رو دووم بیارم و 18 ام، موقتاً رفتم بلاگ اسکای؛ که بعداً نوشتههای اونجا رو انتقال دادم اینجا.
چند وقت پیش این استیکرو توی تلگرام پیدا کردم و یاد...
بلاگفاییا میدونن یاد وبلاگ کی افتادم