پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

یه جایی یه داستانی می‌خوندم که دختر کوچولویی وارد بقالی میشه و یه کاغذیو می‌گیره سمت بقال و میگه: «مامانم گفته چیزایی که تو لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش».

بقاله کاغذه رو می‌گیره و لیستو تهیه می‌کنه و میده به دختره و میگه: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری».

دختر کوچولو از جای خودش تکون نمی‌خوره. 

مرد بقال فکر می‌کنه دختره برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه، میگه: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو شکلات‌هاتو بردار».

دختره میگه: «عمو نمی‌خوام خودم شکلات‌ها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ آخه مشت من کوچیکه، مشت شما...


تا منبر و نکته‌ی اخلاقی دیگر، شما را به خداوند منّان می‌سپارم!


۹۵/۰۱/۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۱۱)

۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۱۸ دفترچه زندگی
منو برد به یکی از پستای خودم:)
همیشه مشت خدا بزرگترین مشته.
پاسخ:
بلی! قطعاً همین طوره
سلام 
سال نو و عیدتون مبارک :)

+
فکر کنم قبلا این داستان رو از مادرم شنیده بودم ولی ممنون بخاطر این متن قشنگ و یادآوری :**

پاسخ:
سلام.
سال نوی شما هم مبارک :)
۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۲ دفترچه زندگی
ضمنا حق کپی رایت فراموش نشه:)))))
پاسخ:
:))) یه بنده خدایی بود که تا میومدم خاطره تعریف کنم میگفت منم تو اون خاطره بودم و تگم کن 
اصن فصل 2 بود و تگاش!!!
شمام الان میخوای لینک منبع بدم که تگ شین؟
نچ نچ نچ نچ
۰۴ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۱۳ دفترچه زندگی
البته لینک منبع هم میدادید کسی نمیتونست بخونه چون سازمان سیا دنبالمه مجبورم پستامو رمزدار بنویسم:دی.
ولی به جاش الان که کربلا هستید برام دعا کنید.این خیلی بهتره.
و اینکه کلا آدم دیگه به کی میتونه اعتماد کنه.بد دوره زمونه ای شده بدددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد:))))))))
پاسخ:
بد!!!
در مورد بد بودن زمونه دست رو دلم نذار که خینه خینه!!! (خین همون خونه)
عجب نکته ای بزرگی بود واقعا :|
:|
:|
پاسخ:
و هر کسی نمیتونه درک و فهمش کنه به واقع!
بی صبرانه منتظر منبر بعدی ام :)
پاسخ:
هفته ای بیشتر از یه منبر، خارج از ظرفیت مریدان هست

و نکته بعدی اینکه: جغد چو جغد ببیند خوشش آید :))))

این نکته رو هم در دفتر چه ام یادداشت کردم شیخ :)
پاسخ:
^-^
۰۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۵ فاطمه (خودکار بیک)
اصلا یه لحظه یاد این افتادم که مغازه دارا هنوز به من میگن عمو... نابود شدم! 
پاسخ:
من چی بگم که همین یه ماه پیش داشتم میرفتم شهید بهشتی مجوز خوابگاهو بگیرم
سوار ون که شدم، درش باز بود که ملت سوار شن
راننده اومد گفت عمو یه کم برو اون ور تر درو ببندم!
به من گفت عمو!!!
به من 
به من که سوار ونی شده بودم که داشت میرفت دانشگاه
:((((((((((((((
اون وقت این خانم شماره2 میپرسه چند تا بچه داری :|
۰۴ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۷ مــــــــ. یــ.مــ
D:
چه داستان ِ نازی بودش
پاسخ:
^-^ بلی! داستان نازی بود
البته من هم ناز تعریف کردم :دی
:)) خیلی داستانش خوب بود ... تو کتب درسی هم مکتوب کردنش! 
پاسخ:
عه!
کتابای درسی زمان ما از این داستانا نداشتااااااا
خوش به حالتون
شیخا دلمون واسه منبرات تنگ شده بود ;-)
خیلی خوب بود واقعا دستت دردنکنه
داستان شنیده بودم ولی از این منظر بهش نگاه نکرده بودم

پاسخ:
مریدا!
قابل شما رو نداشت به واقع