764- تصاویر ارسالی از سوی خوانندگان و ماجراهای پیرامون
میگن یه روز یکی داشته بالای یه ساختمون پنجاه طبقه کار میکرده، یهو یکی از اون پایین داد میزنه: هوی اصغر! خونهتون آتیش گرفته، زن و بچهت سوختن، مردن! یارو هم میگه: دیگه این زندگی برای من معنی نداره، خودشو از اون بالا پرت میکنه پایین. همین جور که داشته میافتاده، یهو به خودش میگه: اِااه.. من که بچه ندارم! دوباره یه خورده میره، یهو میگه: اِاِاه.. من که زن ندارم! میرسه نزدیکای زمین، میگه: اِاِااه..! من که اصغر نیستم!
حالا حکایت من و کامنت هولدن هم حکایت همین جکه!
ینی اینا برای شما جکه، برای من یکی خاطره!
یه روز که اون روز مصادف بود با تعطیلات بین دو ترم و بسته بودن کامنتا، هولدن هم مثل خیلیای دیگه که کامنت خصوصی میذاشتن و با یه عکسی یا آهنگی تفقّدی (=دلجویی) میکردن و لطفشون رو نشون میدادن، یه کامنتی برام گذاشت و یه عکسی فرستاد
حالا مضمون کامنتش چی بود؟
"امروز تو و مراد رو باهم دیدم :|"
ینی نه یه نیم سکته، بلکه یه سکتهی کامل رو رد کردم که ای داد بی دود!!! کی و کجا و چه جوری من و مرادو دیده و وقتی دیده داشتیم چی کار میکردیم و آقا تا این عکسه که لامصب حجمشم بالا بود لود بشه دلم هزار راه رفت که مگه میشه یکی از من عکس بگیره و نفهمم و از اون جایی که خودم از این عکسای یواشکانه خیلی میگرفتم، مثلاً سر کلاس وقتی ملت چرت میزدن یا حواسشون به درس نبود و اینا، خلاصه قلبم عینهو توپ بسکتبال، مثل اون بنده خدای توی جکه شده بودم که دیگه زندگی براش معنی نداشت و خودشو از ساختمون پرت کرد پایین. منم یه همچو حسِ پرت کُنایی بهم دست داده بود و عکس لامصبم هنوز لود نشده بود ببینم توش چیه که یک آن به خودم اومدم که من که امروز اصن دانشگاه نرفتم که با یکی باشم و آخر هفته هم بود و فکر کنم شرکت هم نرفته بودم که باز با یکی باشم و بعد یه خرده دیگه به خودم اومدم که اصن مگه هولدن منو دیده و میشناسه که عکس بگیره ازم و یه خرده دیگه هم به خودم اومدم که اصن مگه این مراد بدبخت وجود خارجی داره که باهاش باشم که عکس بگیرن ازمون و مگر نه اینکه این کاراکتر توهمی بیش نیست و عکسه لود شد و دیدم این دو تا کیفو تشبیه کرده به من و مراد! و بدین سان رفتیم براش کامنت گذاشتیم و روح پر فتوحشو مورد عنایتمون قرار دادیم که زین پس چنین و چنان سکته مون ندن.
اای جاااااااااانم
خیلی ناناسن
چه بهم میاین^___^