664- من از آن روز که در بند تو ام آزادم
شخصاً از برنامههای مصاحبهطور که یه مهمون داشته باشه و یه مجری و این بپرسه و اون جواب بده خوشم نمیاد و آدم فیلمبینی هم نیستم و اصن اهل تماشا و دیدن و خوندن نیستم و ترجیح میدم نشون بدم و بنویسم و تولید رو به مصرف ترجیح میدم کلاً
ولی
چند شب پیش، شب امتحانی حوصلهام سر رفته بود و (دو هفته است تنهام خب! من ماندهام تنهای تنها میان سیل غمها) برای اولین بار داشتم تو آپارات یه چرخی میزدم و از این لینک به اون لینک، رسیدم به دید در شب و مصاحبههای رضا رشیدپور و یه عده بازیگر و خواننده و فوتبالیست و رجال سیاسی و مذهبی و حتی یه عده که نمیشناختمشون راستش!
به شخصه آخرین باری که رضا رشیدپورو دیده بودم مجری صبح به خیر ایران بود و منِ سیزده چهارده ساله لقمه به دست وایمیستادم جلوی تلویزیون و منتظر سرویس (ینی همون آژانس) ایشونم تیتر اخبارو میخوند و آهنگ و نماهنگ پخش میکرد و پیامهای ملتو میخوند که برنامهتون چه خوبه و وقتشو بیشتر کنید و از این صوبتا. آخرین باری هم که خانم شیلا خدادادو دیدهبودم بازم مربوط میشه به همون ده دوازده سالگی و مسافری از هندش!
روی یکی از مصاحبهها که مصاحبه ایشون و خانم خداداد بود کلیک کردم و یه تیکههایی تو دیالوگاشون بود که خب لایک داشت ولی بگذریم و بریم سر اصل مطلب!
کل مصاحبه یکی دو ساعت بود و حوصلهام بیش از پیش داشت سر میرفت؛ چون همون طور که گفتم شخصاً از برنامههای مصاحبهطور که یه مهمون داشته باشه و یه مجری و این بپرسه و اون جواب بده خوشم نمیاد و اصن نمیدونم با چه انگیزهای نشسته بودم پای اون لینک؛ ولی خب از رو نمیرفتم و همچنان با تمام قوا سعی میکردم ادامه بدم ببینم تهش چی میشه مثلاً!
مصاحبه کم کم داشت تموم میشد و یه چند تا عکس نشون خانم خداداد دادن و قرار شد یه جمله برای هر تصویر که در واقع تصویر یه شخصیت ورزشی یا هنری یا سیاسی بود بگه. مثلاً میگفت این خانوم از دوستای خوبمه و ایشون یه بازیگر تواناست و ایشون یه سیاستمدار تواناست و ورزشکار فلانه و قهرمانه و ایشون فلان و ایشون بهمان و رسید به گلزار و گفت ایشون از دوستان همسرم هستن (حالا بماند که همسرش دکتره و خودش بازیگر و گلزار هم بازیگر)
وقتی عکس حسام نواب صفوی رو نشون دادن گفت از دوستان قدیمی من هستن و از مجری اجازه خواست یه توضیح مختصر بده و شاید همین توضیح مختصرش بود که خستگی اون روزو از تنم به در کرد و برای روز بعد و روزهای بعدش هم حتی، کلی و کلی بهم انرژی داد؛ توصیح مختصری که رفت تو لیست کلیدواژههام که بعداً که اون بعداً امروز باشه بیام در موردش بنویسم...
گفت حسام از دوستان قدیمی و صمیمی منه که قبل از ازدواج حال و احوالی از هم میپرسیدیم و تماس تلفنی هم داشتیم و رفت و آمد هم داریم ولی بعد از ازدواج، ایشون با موبایل همسرم تماس میگیرن و یه سلامی میرسونن و اگه بخوان حالمم بپرسن از فرزین (شوهرم) میپرسن و من و فرزین هم همیشه میگیم ای بابا این کارا چیه و
مصاحبه که تموم شد، لپتاپمو خاموش کردم و فردا صبش امتحان داشتم و کتاب جلوم باز بود و داشتم به حسام فکر میکردم و هر چند ثانیه یه بار میگفتم لایک به اون شیر پاک و لقمهی حلالی که بهت دادن!!!
فرزین، سامیار، حسام