پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

546- خاگینه ماست

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ق.ظ

همه‌تون بگید نوش جون :)



داداش تو هم بیا کامنت همیشگی‌تو بذار :دی

۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همینجوری که دارم اینو گوش میدم درس هم می‌خونم :دی

و شاعر در همین راستا می‌فرماید:

بقدر الکد تکتسب المعالى    و من طلب العلا سهر اللیالى

بزرگی به اندازه تلاش به دست می‌آید، هرکس خواستار بزرگی است، شب را به بیداری می‌گذراند


۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۳:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

544- الکی مثلاً من دکترم

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۱ ق.ظ

اگه پول ندید تمام پستایی که گذاشتم رو برمی‌دارم :|


از صبح سه نفر، یکی با پیش شماره 917، یکی 903، یه نفرم 910 تک زدن و قطع کردن و

منم از اینایی نیستم که بی‌خیال شم

برای هر سه شماره اسمس دادم که ببخشید شما؟

هر سه شونم خواستن ببخشمشون، چون اشتباه گرفته بودن!!!

این جور وقتا اولین کاری که می‌کنم اینه که عکسمو از رو تلگرامم برمی‌دارم و

عکس طفولیتمو می‌ذارم!


پیشاپیش ضمن تقدیر و تشکر  از همدردی و لطفتون بابت ترجمه مقالات

و اینکه خودم از پسش برمیام و اگرم نشه که چشمم کور دندم نرم! عبرتی میشه برای آینده‌ام

ولی الان این ترجمه هه چنان فشار فکری و روانی بهم وارد کرده

که دارم وسوسه میشم پستامو رمزدار بذارم و

رمزو به اونایی بدم که یه پاراگراف از این مقاله‌های کوفتی رو ترجمه کنن. 

با کسی هم تعارف ندارم :|



یه مورد مشکوک دیگه هم الان زنگ زد و قطع کرد و منم همون سوال همیشگی ببخشید شما و

اسمس داده که 

I will call you another time

it is very late

۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

543- از سلسله تفاوت‌های اینجا و اونجا 1

پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ب.ظ

بهار 87:

جلسه ی آخر فیزیک دوم دبیرستان؛

آقای اکرمی با اینکه همه رو با نام خانوادگی صدا می‌کرد، 

همین که وارد کلاس شد گفت: سلام بچه ها. چه طوری نسرین؟!

از نسیم (هم‌کلاسیم) پرسیدم: آقای اکرمی با منه؟ منظورش من بودم؟!!!

آبان 92:

یکشنبه بعد از کلاس اصول ادوات، بچه‌ها زودتر از من رفتن و 

من آخرین کسی بودم که کلاس رو ترک می‌کردم

با بچه‌ها قرار گذاشتیم تمرینارو تحویل ندیم و بمونه برای سه شنبه

دکتر ف. داشت وسایلشو جمع می‌کرد. 

همین که خواستم برم گفت: نسرین خانوم شما نمیخوای تمریناتو تحویل بدی؟


اینجا ینی تو فرهنگستان، نه تنها همدیگه رو "شما" خطاب می‌کنیم، 

حتی خانوما هم همدیگه رو به فامیلی صدا می‌زنن و

علیرغم میل باطنیم همرنگ جماعت شدم و خواه ناخواه این سبک زندگی رو پذیرفتم!

اونجا (شریف)، اصن شما و فعل جمع معنی نداشت و این تعارفات الکی مطرح نبود

و اغلب دخترا و پسرا همدیگه رو به اسم کوچیک صدا می‌کردن

حتی اساتیدی داشتیم که همه‌ی دانشجوهارو به اسم کوچیک خطاب می‌کردن


امروز ظهر یه معما برای هم‌کلاسیای سابقم فرستادم و حواسم نبود که اینجا دیگه فرهنگستان نیست و

مکالمه من و آقای س. ق.: 


۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

542- چمدونم زودتر از خودم رفت خونه

پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۱ ب.ظ

پنج شش تا چمدون خالی تو خوابگاه داشتم 

که دیگه خدایی تو این یه وجب جا نمی‌دونستم چی کارشون کنم

تازه خوبه دو نفریم و اون دو نفر دیگه هیچ وقت نیومدن!!!

حتی اسمشونم نمی‌دونیم!

ولی یه بار ملیتشونو از مسئول خوابگاه پرسیدم، یکیش ترک بود یکیش اصفهانی

ولی خب خدا خیرشون بده که نیومدن به هر حال!


دوشنبه (این دوشنبه نه، دوشنبه بعدی) مستقیم بعد کلاس میرم خونه (ایشالا)

برای همین نمی‌تونم چمدونمو با خودم ببرم سر کلاس

سپرده بودم به فامیلامون که هر موقع رفتن ولایت زحمت چمدونای مارم بکشن و ببرن

خالی می‌برم و پرش می‌کنم میارم :دی

دیشب این سه تا رو گذاشتم تو هم و امروز صبح دادم رفت



عکس چمدونام (کلیک رنجه بفرمایید!)

دو تا از این سه تایی رو که فرستادم خونه بعداً خریدیم و تو اون عکسه که کلیک رنجه فرمودید نیست

ینی در کل شش هفت تا چمدون دارم!!!


از دیروز سیل عظیمی از خوانندگان دارن طرز تهیه دلمه کلمو یادم میدن که برگه‌هاش نشکنه :))))

داستان اینه که می‌دونستم باید بجوشونم و همین کارم کردم!

مشکلم این بود که وقتی یه برگه رو از اون توپه جدا می‌کردم می‌شکست و 

کلِ توپشو! نمی‌خواستم بجوشونم


کامنت گذاشتن که مرادا از تو همین پی وی آ در میان ها بچسب دو دستی

والا من اگه از اوناش بودم که امیرحسینم کلاس اول و به جای این لپ‌تاپ نسیم الان تو بغلم بود :دی


مانیا جان خیلی خوشحالم که هنوز اینجارو می‌خونی

فکر کنم جزو قدیمی‌ترین خواننده‌ها باشی که هر سه فصلو تو این 8 سال خوندی

جواب کامنتت بمونه 25 بهمن، که تولد وبلاگمه :)

روایت داریم اون روز و از اون روز به بعد، باز کردن کامنتا نه تنها مستحب بلکه واجبم هست

۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

541- وقتی وسط بحث و جلسه گروهی، رئیس میاد پی وی و

پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۶ ب.ظ

امروز صبح یه جلسه سه چهار ساعته داشتیم و می‌خواستیم قواعدو یکی کنیم

من یه چیزی گفتم و مورد لایک و تایید آقای رئیس قرار گرفت و 

برخی علما مخالفت کردن و منم داشتم برای این برخی علما توضیح می‌دادم و از خودم دفاع می‌کردم



یه ساعت تموم گیس و گیس کشی می‌کردیم و به توافق نمی‌رسیدیم

ینی نه اونا چیزی که من می‌گفتم رو متوجه می‌شدن و نه لابد من!

یهو دیدم جناب رئیس اومدن پی وی و ایز تایپینگ...

حالا این هی داره تایپ می‌کنه و اینترو نمی‌زنه و هی داره تایپ می‌کنه و

ینی رسماً قلبم اومده بود تو دهنم که این الان یهو چی میخواد بگه که اونجا جلوی جمع نگفت

ینی 60 ثانیه تمام قلبم عینهو توپ بسکتبال بود :))))

بعدش دیدم نوشته که زیر دیپلم حرف بزن این جماعتم متوجه شن :))))


۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۴:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

540- یک مشت افاضه زبان‌شناسانه

پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ

چند وقت پیش سر کلاس داشتیم در مورد پلیسِ زبان ایالت کِبِک و منشور زبان فرانسه حرف می‌زدیم

اینکه زبان فرانسه که زبان اکثریت ساکنان این ایالته، به عنوان زبان رسمی ایالت کبک شناخت می‌شه

و بر اساس این قانون، استفاده از زبان انگلیسی در تابلوهای شهری و پوسترهای کبک ممنوع شده!

این قانون حتی اجازه بستن مدارس خصوصی انگلیسی زبان کبک رو می‌ده 

و حتی تجّار هم حتماً چند تا کارمند فرانسوی زبان داشته باشن!


بحث روانشناسی و جامعه شناسی زبان بود و نحوه احوالپرسی

اینکه ملل مختلف وقتی به هم میرسن یا میخوان خداحافظی کنن چی میگن

استادمون گفت تو یکی از زبان‌های کشورهای گرمسیری (شاید منظورش افریقایی بود، مطمئن نیستم)

مردم وقتی به هم می‌سن و میخوان حال همو بپرسن یه چیزی میگن که معادل فارسیش اینه که خوب عرق می‌کنی؟

ینی عرق کردن نشونه سلامتیه و اگه خوب عرق کنن ینی حالشون خوبه :دی

به حق زبان‌های ناشناخته!!!


بحث نوواژه‌سازی بود و استادمون نارئیس‌جمهورو مثال زد و

همه‌مون داشتیم به طرز مشکوک و معناداری در و دیوارو نگاه می‌کردیم :دی

استادمون می‌گفت ترکیبات باید یه جوری باشه که عوام الناس نتونن تجزیه‌اش کنن ولی تجزیه پذیر باشه

مثلاً تپختر رو مثال زد برای پالس استار و بعدشم گفت ترکیب خودکفایی یه ترکیب اشتباهه

چون اصن کفا معنی نداره و 

اگه منظور از کفا کافی و کفایته که چون عربیه بازم این جوری باهاش ترکیب درست نمی‌کنن

بعد از کلاس با بچه‌ها در مورد شعبده‌های کریس آنجل حرف می‌زدیم و 

من در راستای شفاف‌سازی یکی از اخلاق حسنه‌ام به دیرباورپذیری و تاثیرناپذیری‌م اشاره کردم و

راستش من از این ترکیبات مشتق مرکب زیاد استفاده می‌کنم

ولی اونا ظاهراً اولین بارشون بود ترکیب "دیرباورپذیری" رو می‌شنیدن و کف کردن از این نوآوری من!


بحث اسامی خیابونا و کوچه‌ها بود و

یکی از بچه‌ها خیابان شهید کارکن اساسی رو مثال زد و چند تا نام خانوادگی عجیب غریب

من خودم یه هم‌کلاسی داشتم، سال سوم ابتدائی

فامیلیش چام چام بود!

ینی بعد از این همه سال هنوز تو کف فامیلیشم

یکی دیگه از بچه‌هام اسم یه کوچه‌ای رو مثال زد که رسماً و شرعاً و عرفاً فحش محسوب میشد


استادمون می‌گفت قدیما یه حکیم بود که از پزشکی و نجوم و ریاضیات و حتی شعر هم سررشته داشت

بعدش تخصص یارو مثلاً شد فقط پزشکی

بعدش پزشکیا هم تخصصی‌تر شدن و دیگه طرف یه دندونپزشک نبود و مثلاً فقط روی ریشه دندون کار می‌کرد

یا مثلاً فکر کن فقط روی ریشه فلان دندون

بعدش رشته زبانو مثال زد که برای یه کنفرانسی رفته بوده خارج!

اونجا یه بنده خدایی تخصصش کلیتیک بوده 

املای کلیتیکو شاید اشتباه نوشته باشم ولی استادمون همین جوری تلفظش کرد

ینی یه جور ضمیر خاص که وقتی به یه سری واژه‌ها می‌چسبه یه سری فرایندهای واجی رخ میده و

این یارو تخصصش بررسی این چار تا دونه ضمیر بوده، تازه خارج هم بوده :دی


آقا یکی از معضلات این رشته برای من اینه که بین بچه‌ها، اونی که ذهنش از همه بکر تره منم

ینی وقتی اساتید یه تکلیفی تمرینی موضوعی میدن ملت میدونن دنبال چی قراره بگردن

من حتی اینم نمی‌دونم و بعضی وقتا منجر میشه یه ایده جدید به جامعه بشریت ارائه کنم و

بعضی وقتام نتایج تحلیل و بررسی‌هام چرت و پرت محضه


تا یادم نرفته اینم بگم که اینایی که اون اوایل بهم می‌خندیدن 

که چه طور تا حالا مثلاً اسم فرانسیس بیکنو نشنیدی و فلان و بهمان، 

عرضم به حضور انور همه‌شون و همه‌تون که دوشنبه یکی از بچه‌ها سمینار داشت و 

تو یه متن از آ و آپریم استفاده شده بود و نمی‌تونست بخونه و گفت نمی‌دونم چیه و

بقیه هم نمی‌دونستن چیه و

وقتی گفتم آ پریم، همه گفتن نشنیدن تا حالا!


اون هم‌کلاسیمون که انصراف داد، مدرک ارشد ادبیات شد و

کلاً این جوری بود که همه چی براش فاز حس و ذوق داشت و منطق و اینا تو کتش نمی‌رفت

مثلاً یه بار نقش بسزای ازدواج‌های درون گروهی و تعداد متکلمان رو در بقای زبان فارسی بررسی می‌کردیم،

وسط یه بحث جدی، با یه حس پر عطوفتی گفت البته فردوسی هم نقش داشته در بقای زبان فارسی

ینی انقدر بحث تخصصی و جدی بود که یهو با کامنت ایشون کلاس رفت رو هوا

هر چند خودش نفهمید چرا ما رفتیم رو هوا!


یکی از اساتید روی زبان کودکان کار کرده بود و 

می‌گفت بچه‌ها تا یه سنی اصن جمله‌ی شرطی و تمنایی و کاش و اینا بلد نیستن


بعضی از زبان‌ها هستن که فعلشون نه با فاعل بلکه با مفعول مطابقت می‌کنه!

من تو را دیدی، تو مرا دیدم! :))))


بعضی از زبان‌ها هستن انقدر غنای واژگانی دارن که ترکیب اسم و صفت براشون تعریف نشده و

از یه کلمه استفاده می‌کنن، ینی یه جورایی از همون صفت استفاده می‌کنن

مثلاً نمیگن کتاب خوب و کتاب کهنه و کتاب مفید و کتاب ارزون

برای هر کدوم از اینا یه اسم دارن که همون مفهوم کتاب فلان رو می‌رسونه


بعضی از زبان‌ها هم هستن مثل چینی، که زمان ندارن و با قید زمان، زمان فعل مشخص میشه


روز اول، استاد شماره 2 وقتی رشته کارشناسیمو پرسید، گفت چه طور از رشته‌ی به اون خوبی

همه‌مون منتظر بقیه جمله‌اش بودیم

گفت چه طور از رشته‌ی به اون خوبی

اومدید به رشته‌ی خوب‌تر!

کلاس رفت رو هوا :دی


در کل حس می‌کنم رشته‌هایی که با اندیشه‌های انسانی سر و کار دارد خیلی رو اعصابن

اصن هیچی‌شون این است و جز این نیست، نیست! همه چی رو هواست انگار!

همه شب می‌خوابن و صبح یه نظریه جدید میدن و یه مشت بیکارم می‌شینن نظریه اینارو می‌خونن


می‌گفت دلسرد نشید، اوایل یه کم سخته، هم برای شما هم ماها، 

دوره اوله و خوبیش اینه که لابد نیاز بوده که جذب نیرو کنن و از سال 80 پیگیر این رشته بودیم و

می‌گفت برید خدارو شکر کنید رشته‌تون هنوز اشباع نشده و مدرکتونو بگیرید سریع جذب میشید


به عنوان نکته پایانی؛

فقط ترک‌ها معنی این جمله‌ها رو می‌فهمن:

یه سری عبارت و اصطلاحه که تحت اللفظی از ترکی به فارسی ترجمه شده،

یه چیزی مثل مای آیز دونت درینک واتر انگلیسی؛ 

وقتی می‌خوندمشون از شدت خنده می‌خواستم خودمو از طبقه سوم بندازم تو حیاط :)))

- تا تو بیای مال من به من خورده = یه چیزی تو مایه‌های نوشدارو بعد از مرگ سهراب

- رویش را نزن = ینی به روش نیار

- پرواز کن ببینم = ینی برو بینیم بابااااااااااااااااا!

- ببینی کجاست؟ = این اصطلاح، وقتی دنبال یه چیزی می‌گردی استفاده میشه

- خدا من رو تموم کرد = زمان خلاص شدن و رهایی و آزادی و فراغت

- تو دیگه واسم مغازه شدی ها = وقتی یکیو هی می‌بینی و هی تکرار میشه یه چیزی و رو اعصابته

- خوب شد کارها رو دیدیم = دیدن، به معنی انجام دادنه (خودمم اخیراً این نکته رو کشف کردم)

- مارو دیگه پرت کردی ها = ینی با ما نیستی، به فکر ما نیستی

- دیگه مارو نمیشماری = ینی به حسابمون نمیاری؛ از مصدر شمردن استفاده میشه

- خودتو بمن له نکن !!! = هنگام ناز و نیاز کاربرد داره

- این به تو به یک ناهار می‌بینه = نمی‌دونم کاربردش کی و چه جوریه

- از تو جا نباشه آدم خوبیه = اینم نمی‌دونم کاربردش کی و چه جوریه

- دلخوشی از زانو هست = بازم نمی‌دونم کاربردش کی و چه جوریه


در پایان این تریبونی که سر صبی در اختیارم قرار گرفته بود،

مجدداً از دوستانی که غلط‌های نگارشی و ویرایشی بنده رو گوشزد می‌کنن سپاس‌گزاری می‌کنم

ظاهراً پرتقال میوه با ق درسته و من با غ نوشته بودم

ولی میل و میله بافتنی رو چک کردم با ه و بی ه هر دو درسته

۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

539- من مرغ شباهنگ تو ام، دلتنگ تو ام

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۴ ب.ظ

از صبح نان استاپ دارم شباهنگ علیرضا افتخاریو گوش می‌دم

با یادآوری این پست و این پست

این سری که برم تبریز، از عمه‌جون (من به عمه‌ام میگم عمه‌جون) میل بافتنی و کاموا می‌گیرم

که اوقات فراغتم اینجا به بطالت نگذره :دی

به کوری چشم عنودان بدگهر و حسودان تنگ نظر، بخش بافتنی حرفه و فن دوره راهنمایی یادمه و

علاوه بر غذاهام اینارم میخوام بکنم تو چش و چال ملت! :دی

بگم قراره برای کیا ببافم یا خودتون می‌دونید؟ :دی 



اون اولیا و این آخریو بلد نیستم؛ با دو میل بافتنیه، از این 30 سانتیا :(

خب اینم یاد می‌گیرم

غمی نیست

فعلاً برم این گزارش کارمو بنویسم تا اخراجم نکردن :دی

۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

538- زندگیم روی مداره

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ب.ظ

کلی تکلیف و تمرین و ترجمه و ویرایش و گزارش کار آوار شده رو سرم

اون وقت نشستم سبزی پاک می‌کنم!

به تلافی دیروز که درست و حسابی نه ناهار خوردم نه شام و با اون حال و روز حقم داشتم نخورم؛

خواستم دلمه‌ی کلم درست کنم ولی هر کاری کردم برگه‌هاش شکستن و با لواش درست کردم

بعدش که سرخ کردم کلمو الکی دورش پیچیدم :|

این سوپ سفیدم، سوپ کلم و هویجه مثلاً! 

قرار نبود درست کنم

یهویی آخر کار هوس کردم و موادشم آماده بود و

بورانی اسفناجم می‌خواستم درست کنم (تا حالا نخوردم و فقط اسمشو شنیدم البته!)

دیدم ماست توشه، خوشم نیومد؛ رب ریختم :دی



ولی یکی از ایرادات آشپزی من اینه که همیشه یا بی نمکه یا کم نمک :(

ینی الان اینایی که می‌بینید، یه ذره نمکم توشون نیست :((( 

یادم رفت خب...

نه هم‌اتاقیم هست نه نگار...

تنهام


عنوان: زندگیم روی مداره - بابک جهانبخش

الانه که داداشم بیاد کامنت همیشگی‌شو بذاره nebula.blog.ir/post/484

۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دنبال یه آدرسی برای دوستم می‌گشتم

میخواد بره تبریز و راهنمایی می‌خواست

داشتم آدرسو توضیح می‌دادم اینو کشف کردم:



این دو تا رو هولدن فرستاده: تورنادو با صدای فراری‌ها!!! و شباهنگ با صدای افتخاری

شباهنگ خوب بود ولی اولیو اصن متوجه نشدم چی می‌خونه و چی میگه

۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سر صبی رفتم یه مشت خرت و پرت به ثمنٍ بخس!!! ابتیاع نمودم و رجعت کردم و

الان نشستم دارم فکر می‌کنم چی بپزم!!!

معرفی سایت: chibepazam.ir


۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح وقتی بیدار شدم برای نماز، چشام درد می‌کرد

مال گریه‌ی دیشبه

خوبه هم‌اتاقیم، نسیم امتحان داشت و سالن مطالعه بود کلاً

آخه اصن دوست ندارم کسی گریه‌مو ببینه!

شماها البته یه کم فرق دارید

شماها یه کم بیشتر از اونایی که وبلاگمو نمی‌خونن منو می‌شناسین

برای همین زیاد نگران کج فهمی‌تون نیستم!

تا همین پارسال چه قدر غر می‌زدم سر همین نماز صبح

یادتونه می‌گفتم این چه وقتِ عبادته؟!

خب خدایی باس از خواب نازت بزنی بیدار شی دو رکعت نماز که چی آخه!!!

اصن تایمش با تایم حیاتی جغدا سازگار نبود

ولی خداروشکر یه سالی میشه بیشتر از یکی دو بار قضا نشده

یادمه تو وبلاگ بنده خدای شماره 1 سر همین قضا نشدن با یه سری بنده خدای دیگه شرط بندی کردیم و

یادم نیست سر چی شرط بستیم

ولی من بردم به هر حال...


داشتم وضو می‌گرفتم که اون دختره که هنوز اسمشو نمی‌دونم و عمه نداره رو دیدم

گفت سلام؛ صبح به خیر!

خب همچین مکالمه‌هایی برام یه کم عجیبه

اگه دوباره دیدمش اسمشو می‌پرسم و باهاش دوست میشم

تازه بنده خدای شماره 1 حاضره یک یا چند فقره از عمه‌هاشو با تمام امتیازاتش تقدیم این دوستمون کنه

ولی میگه گارانتی نداریم...


بعد نماز تو سالن، جلوی آینه قدی داشتم موهامو شونه می‌کردم

اون دختره که به داد کتلتام رسیده بودو دیدم

گفت سلام؛ صبح به خیر!

اسمشو پرسیدم... زهرا بود

هممم... زهرا!

به قول شاعر، بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم!


میخوام برم میدون میوه و تره بار و یه کم خرید کنم

یه سری خرت و پرتم برای دسر باید بخرم، سالاد و سبزی و حالا ببینم دیگه چی لازم دارم

همین تره باره که کنار مسجده

همین مسجد دو تا کوچه پایین‌تر



باهاشون صبحت می‌کنم داداشمم بیاد تو سلول ما :دی

از این لست سین اخوی میشه به این نکته پی برد که ما خونوادگی همه‌مون جغدیم!

سر راه، از این قرص صورتیام باس بگیرم :)))))

۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من کنار مامان و مامان روبه روی بابا و بابا کنار امید و امید روبه‌روی من

سر میز، هر کدوممون جای مخصوص خودمونو داشتیم

هنوز اسممو تو گوشیش تورنادو سیو کرده

همون اسمی که خودش روم گذاشت

میگه تو همیشه واسه من تورنادویی

میگه جات خیلی خالیه سر میز

خیلی وقته اون صندلی خالیه

خیلی وقته جای من خالیه



امروز ازش یه جزوه‌ خواستم و پی دی افشو فرستاد و تشکر کردم و گفتم همه ی ورودیا یه طرف، شما یه طرف

گفتم همیشه فکر می‌کنم اگه نبودی دوره کارشناسیم یه چیزی کم داشت

نبودی، فصل قبل وبلاگم یه چیزی کم داشت

هنوز مهندس صدام می‌کنه

میگه شما همیشه واسه ما مهندسی

میگه جات خیلی خالیه سر همه ی کلاسا


+ من چرا امروز انقدر گریه می‌کنم!

چشام کور شد خب

بسه دیگه

اه

۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

533- بیاید این عکسو از یه منظر دیگه بررسی کنیم

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ

اینکه من چپ دستم و

همیشه موقع لاک زدن، طرح روی ناخنای دست راستم یه چیزی تو مایه‌های آثار فرشچیانه و

دست چپم نقاشیِ نسرین 7 ساله از تبریز!

تو این عکسم، مراد دقیقاً در همین راستا داره کمکم می‌کنه

عکس پست 500 رو عرض می‌کنم


دوستِ مراد در خیابان به دوستش (مراد) که سال‌ها او را ندیده بود رسید و پرسید: 

خب بگو ببینم ازدواج کردی یا هنوز خودت ظرفارو می‌شوری؟

مراد آهی کشید و گفت: هردوتاش!


+ تصمیم گرفتم هفته‌ای دو جزء قرآن بخونم و تا عید تمومش کنم (با معنی)

به کوری چشم عنودان بدگهر و حسودان تنگ نظر، عربیم خوبه و

نیازی به معنی و ترجمه نیست و موقع خوندن می‌فهمم چی میگه

هر آیه‌ای که توجه‌مو به خودش جلب کنه می‌ذارم ادامه مطلب پست ثابت همون هفته

مطمئن نیستم می‌تونم یا نه

دعا کنید که بتونم

هر روز 6 صفحه فکر نکنم زیاد باشه

هممم...

۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

532- کاش به جای دلم گلویم تنگ میشد و خلاص.

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۲ ب.ظ


اون شب که فرداش امتحان آمار و احتمال داشتم و چمدونمو جمع می‌کردم برگردم خوابگاه و 

تو، تو جزوه‌ام نوشته بودی نرو...

کمرنگ نوشته بودی؛

می‌دونستی چه قدر به جزوه‌هام حساسم...

+ beeptunes.com/track/9339019

۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بعد از انتشار پست 500 که تو اون پست مرادو به تصویر کشیده بودم

یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که تصور ما از مراد اینه:



این؟!!!

خدایی این مراده؟!!! :(((

تصور شما از مراد اینه؟؟؟

یکی دیگه از دوستان هم همچین چیزی فرستاده بودن:



این کامنتو می‌ذارم کنار یه همچین دیالوگی و عمیقاً به فکر فرو میرم!


۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

529- من خودم میرم می‌گیرمشون!

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ

این لینکو دریابید: (جناب آهنگرم تو عکسه www.iranwire.com/blogs/6272/6148)

کامنتی رسیده با این محتوا که 528. میان میگیرنتااااا!

عرضم به حضور انور همه‌تون که انجمن فارغ‌التحصیلان آدرس وبلاگمم داره حتی

nebula.blog.ir/post/360

رعایت حال خودم و شماهارو کردم وگرنه الان یه عده رو شسته بودم پهن کرده بودم رو بند!

ولی اگه یه موقع دیدین پستی چیزی نمی‌ذارم بدانید و آگاه باشید که اینا پریز منو از برق کشیدن

اگر بار گران بودیم رفتیم، اگر نامهربان بودیم رفتیم، اگر کامنتارو بستیم رفتیم :))))

اگه اومدین اوین، کمپوت آناناس نیارین، دوست ندارم

آبمیوه هم انار و آلبالو و ترجیحاً پرتقال؛ بقیه آبمیوه‌هارو دوست ندارم


نکته دوم هم اینه که فقط چند نفر از خوانندگان موقع کامنت گذاشتن به شماره پست اشاره می‌کنن

لطفاً شماره‌شم بنویسید که بدونم این کامنتِ :)))))) ینی به کدوم پستم خندیدید!

یا مثلاً لایک به کدوم کامنتم و دمت گرم ینی دمم به کدوم پست گرم و ایول و احسنت به چی!

نکته سوم هم اینه که سوالات بدیهی نپرسید؛ من به شدت به این مقوله آلرژی دارم

مثلاً نپرسید عکس پست 526 کلاستونه؟

خب اولاً رو درش نوشته اتاقه و کلاس نیست

ثانیاً کدوم کلاس توش یخچاله!

ثالثاً قبلاً عکس کلاسمونم گذاشته بودم و گفته بودم یه جایی هم هست اسمشو گذاشتیم دارالندوه!

رابعاً نوشتم که کیک و آبمیوه رو نیاوردن سر کلاس پس اگه کیکا اونجاست پس اونجا کلاس نیست

نکته سوم هم اینه که هیچ وقت از من نپرسید منظورم از فلان پست چی بود

چون اگه می‌خواستم منظورمو بگم می‌گفتم و دست به توضیحمم که خوبه خداروشکر

پس اگه نگفتم، ینی نمی‌خواستم بگم!

نکته چهارم هم اینه که دیشب انقدر خسته بودم که نمازمو خوندم که سریع بخوابم

این "انقدر خسته‌"ای که میگم انقدر بود که بعد نماز حواسم نبود و مهرو انداختم تو سطل آشغال

که البته سریع متوجه شدم و نیم ساعت تموم من و هم‌اتاقیم به این حرکت حماسیم می‌خندیدیم :))))

(شیختون از دار دنیا یه سجاده داره و یه مهر! همه‌تون بگید تف به ریا!)

نکته پنجمم بگم و بقیه‌اش بمونه برای بعد

یه جلسه کاری داشتیم امروز صبح (توی تلگرام)

که آقای رئیس فرموده بودن 9 تا 11 و من فکر کرده بودم شب منظورشونه

خب اولاً من جغدم و زندگیم دیفالتش شبا جریان داره :)))))

صبح 9 و بیست، بیست و پنج هویجوری آن شدم دیدم ای دل غافل!

ینی از منی که انقدر آنتایم و اینتایمم بعیده!

اینم دستورِ بعدی!!!

این 11:59 یه جورایی اشاره داره به این پست: nebula.blog.ir/post/506

۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

528- وعده‌های فراموش شده

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ق.ظ

www.irankhabar.ir


ز گهواره تا گور "سوت و کف " بیاموز

+ میدونستین  2 ساله به وعده 100 روزه برای حل بحران اقتصاد کشور عمل نکردم؟

- هورااااااااا

+ میدونستین 19 هزار ساتریفوژ رو به 5 هزارتا کم کردم؟

- هورااااااااا

+ میدونستین غنی سازی 20 درصد رو به 3 درصد کم کردم؟

- هورااااااااا

+ میدونستین عزت رو به پاسپورت ایرانی برنگردوندم و عربستان به وزیر فرهنگمون اجازه ورود نداد و وزیر بهداشتمون رو هم چن ساعت تو هوا نگه داشت و بزور راه داد؟

- هوراااااااااا

+ میدونستین عربستان به دو ایرانی تجاوز کرد و حدود 500 تا حاجیمون رو کشت و حالا هم تهدید نظامی کرده من نتونستم کاری کنم؟

- هورااااااااا

+ میدونستین حتی اردوغان هم تهدیدم کرده و هنوز هیچی نگفتم؟

- هوراااااااااا

+ خوبه که همه اینا رو میدونین! نگران بودم با اون همه سیب زمینی که دفن کردیم کمبود سیب زمینی تو کشور پیدا کنیم یه وقت


یه سلامم بکنیم به جناب پوتین

خیلی مردی

یه فروند هواپیماتو زدن چی کارا که نکردی

ما 500 نفرمونو کشتن، میریم دنبال بقیه‌اش بگردیم

۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۵:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ عنوان: کیکاووس یاکیده

۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

526- چه باشکوه! و چه هیجان انگیز...

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۶ ب.ظ


حتی نخواستن اون کیک و آبمیوه رو بذارن تو سینی بیارن سر کلاس، یه تبریک خشک و خالی تحویلمون بدن

کاش روز معلم و استادم به همین شکوه و جلال برگزار میشد...

روزمون کماکان خیلی مبارک!!!


۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
ده و نیم باید سر کلاس می‌بودم و این جا بودم
همون جایی که سه چهار روز پیش سر سبز بود


هفت هشت دیقه‌ی دیگه می‌تونستم سر کلاس باشم
قدمامو تند تر کردم
یه پیرمرده که نمی‌دونم از کجا سر و کله‌اش پیدا شد: اولین برف تبرکه دختر
سرمو برگردوندم دیدم با منه و قدمام آهسته‌تر شد
پیرمرده: یه کم ازش بخور، اولین برف تبرکه
نگاش می‌کردم...
پیرمرده: نیت کن، اولین برف یه نشونه‌ی خوبه
پاهام سست شد 
11 بود و من هنوز همون جا بودم...
۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

524- ز گهواره تا گور

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۸ ق.ظ

گفت مَفعِل، مَفعِلة و مِفعال، اسمی است که بر ابزار کار دلالت می‌کند

دستمو بلند کردم و گفتم میشه یه اسمی بر وزن مفعال باشه ولی مصدر باشه؟

گفت مثلاً مثل چی؟ 

گفتم میثاق

گفتم میثاق و یاد اون روزی افتادم که دست بابابزرگمو گرفته بودم و داشتیم دنبال مغازه دوستش می‌گشتیم

هفت سالم بود

می‌خواست بره دوستشو ببینه؛ گفتم منم باهات میام

تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم؛ هنوز ث و ق رو بلد نبودم

دستمو گرفت و رفتیم یه جایی که پر ماشین و مغازه بود

مغازه دوستشم یکی از همین مغازه‌ها بود

گفت بگرد ببین رو در کدومشون نوشته میثاق

ث و ق رو بلد نبودم

نخونده بودیم هنوز

اون کلمه‌ی عجیب و ناشناخته تو ذهنم موند تا 

یه شب که برای سحری بیدار شده بودیم

اولین روزه‌هایی بود که می‌گرفتم

ده دوازده سالم بود

بابا برام یه سورپرایز داشت

اون شب برام لغتنامه عمیدو خریده بود

دارم به دختر بچه ده دوازده ساله‌ای فکر می‌کنم که با همچین هدیه‌ای ذوق کرده

همین که بازش کردم شروع کردم دنبال معنی میثاق گشتن

اون کلمه‌ی ناشناخته‌ای که همیشه ته ذهنم بود

ث و ق هایی که بلد نبودم و

میثاق‌هایی که معنیشو نمی‌دونستم

از اون روز شروع کردم به خوندن اون کتاب

هر روز هفت هشت صفحه از این کتابو می‌خوندم

دیگه معنی خیلی چیزارو فهمیده بودم

+ خانم شباهنگ؟

- بله استاد

+ حواستون کجاست؟

- میثاق... مصدره دیگه؟ مگه نه؟ 

+ اوهوم، ولی وزنش مثل اسم ابزاره


تایم استراحت بین کلاسا

شین.: نسرین تو خیلی مهربونی

من: می‌دونم

شین.: تیر ماهی نیستی؟

من: نه

شین: شهریور چی؟ شهریوری نیستی؟

من: نه

سکوت می‌کنیم

یه کم بعد

من: اگه برات مهمه، اردیبهشتی‌ام


همون تایم استراحت بین کلاسا

بحث کتاب و چاپ کتاب بود

داشتن در مورد بامداد خمار حرف می‌زدن

اینکه چه قدر پر فروش بوده و به چاپ فلانش رسیده و چه قدر طرفدار داشته

برای اینکه بحثو راحت‌تر دنبال کنم پرسیدم کتابه در مورد چی بود؟

گفتن رمان بود دیگه، مگه نخوندی؟!!! داستان همون که پسره که هیچی نداشت و عاشق دختر ارباب میشه و ازدواج میکنن و بدبخت میشن و به خاک سیاه میشینن

+ اولین بارمه اسمشو می‌شنوم

- واااااااااا! دختر دبیرستانی باشی و این کتابو نخونده باشی؟

+ رمان دوست نداشتم

- والا ما که با سطر به سطرش گریه کردیم، تو چی کار می‌کردی اون موقع‌ها 

+ من؟ همممم نمی‌دونم...


داشتم یه چیزایی برای خودم یادداشت می‌کردم

شب شراب نیرزد به بامداد خمار...

سین.: برای وبلاگت می‌نویسی؟

من: اوهوم

سین.: کسی هم می‌خونه؟

من.: همممم نمی‌دونم...

صفایی ندارد ارسطو شدن

خوشا پر کشیدن پرستو شدن

تو که پر نداری پرستو شوی

بنشین درس بخون تا ارسطو شوی

روز دانشجو مبارک

این روز، به یاد سه دانشجو (دو هوادار حزب توده ایران و یک هوادار جبهه ملی ایران) که هنگام اعتراض به دیدار رسمی ریچارد نیکسون معاون رئیس جمهور وقت ایالات متحده آمریکا و همچنین از سرگیری روابط ایران با بریتانیا، در تاریخ ۱۶ آذر ۱۳۳۲ (حدود چهار ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد همان سال) در دانشگاه تهران کشته شدند، گرامی داشته می‌شود.

دانشمندا میگن وقتی سر یکی تو گوشی خم میشه به گردنش بیست و هفت کیلو فشار وارد میشه
این دانشمندا وقتی سرمون تو کتاب بود کجا بودن؟


۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خیلی وقته این جوری ام

صُبا میرم جلوی آینه و یه لبخند تلخ زورکی تحویل خودم و تا شبم تحویل ملت میدم



ولی امروز حواسم نبود که حواس استاد به منه

تو فکر بودم

داشت یه چیزیو توضیح می‌داد

گوش نمی‌کردم

تو فکر بودم

یهو حرفشو قطع کرد برگشت سمت من و

"اخم نکن دختر!"

همه برگشتن سمت من...

انقدر محکم و با اقتدار گفت اخم نکن که خنده‌ام گرفت

خندیدم

گفت همممم حالا شد!

۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با این مقدمه که سه ماهه چپیدم تو این یه وجب جا و اصن با کسی کاری ندارم و به جز نگار که هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشگاهیم بود و نسیم که هم‌اتاقیمه کسیو تو این خوابگاه نمی‌شناسم و نه سلامی نه علیکی نه دور همی و نه حتی چهار تا دیالوگ خشک و خالی با کسی؛ پیرو دیالوگ چند شب پیش با اون دختره که هنوز اسمشو نمی‌دونم و نمی‌دونم چرا نمیرم بپرسم که اینجا هی بهش نگم دختره؛ امروز سه تا دیالوگ دیگه هم با سه نفر دیگه داشتم که به عنوان اولین دیالوگام با این دخترا ثبت و ضبطشون می‌کنم


داشتم ظرفای ناهارو می‌شستم

یه دختره: می‌تونم یه چیزی بگم؟

من در حالی که شیر آبو می‌بندم: بله، بفرمایید

دختره: لباسایی که می‌پوشیو دوست دارم مثلاً همینایی که الان تنته 

من: ممنون، قابل شمارو نداره

دختره: از کجا خریدی؟

من: بافته!

دختره: مامانت بافته؟

من: نه! عمه‌ام بافته

دختره: چه عمه‌ی خوبی، من عمه ندارم

سکوت می‌کنم

خب چی بگم؟

بگم خدا عمه نصیبت کنه؟!!!

اسم اینم مثل قبلی نپرسیدم


داشتم برای ناهار فردا کتلت درست می‌کردم

یه دختره هم داشت ماکارونی گرم می‌کرد

دختره: شما ترکی؟

من: اوهوم

یه کم بعد

من: چه جوری فهمیدی؟

دختره: منم ترکم؛ یه بار تلفنی با مامان یا بابات حرف می‌زدی

سکوت می‌کنیم

یه کم بعد

دختره: اصالتاً ترک نیستی، نه؟

من: هفت جد اندر جدم تبریزی بودن

دختره: هممممم تو خونه هم ترکی حرف می‌زنین؟

من: بله! مگه نمیگی با خانواده‌ام تلفنی ترکی حرف می‌زدم...

دختره: بهت نمیاد

من: ینی رو پیشونی‌م نوشته این بهش نمیاد ترک باشه؟

دختره: آخه اگه ترک بودی الان ذوق می‌کردی که یه ترک دیدی و ترکی حرف می‌زدی

سکوت می‌کنیم

دختره: رشته‌ات چیه؟

توضیح میدم

دختره: می‌دونستی همین آهنگر چه قدر به ماها توهین کرده؟

من: نه؛ نمی‌دونستم؛ چه قدر؟

دختره: برو سرچ کن توهیناشو تو سخنرانیاش ببین

من: خب من خودشو دارم می‌بینم دیگه؛ خیلی محترمانه است رفتارش

دختره: گفتم دیگه؛ اصن شبیه ترکا نیستی؛ اون به ما توهین کرده

سکوت می‌کنیم

دختره: موفق باشی

من: تو هم همین طور


سری اولِ کتلتارو از تو ماهی‌تابه برداشتم و سری دوم رو گذاشتم که سرخ بشن

اومدم نشستم پای لپ تاپ و

یه لحظه یادم افتاد غذام رو گازه و بدو رفتم سمت آشپزخونه

دیدم یه دختره بالا سرشونه و نذاشته بسوزن

تشکر کردم و 

دختره: شما رشته‌ات چیه؟

توضیح دادم

سکوت کردیم

بابت کتلت‌ها تشکر کردم، شب به خیر گفتم و خدافظ و اسم اینم نپرسیدم


می‌دونم که خیلی دیر جوشم و خودمم اینو خوب حس می‌کنم

می‌دونم که هر کسیو وارد شعاع روابطم نمی‌کنم

می‌دونم که یه کم سخت می‌گیرم

می‌دونم...
۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پیرو درخواست خانوم میم. مبنی بر ارائه کارنامه دوره کارشناسیم،

سه‌شنبه رفتم شریف و کارنامه‌ام رو برای اِن امین بار گرفتم و

طی مکالمه تلفنی که در این باب با اَبَوی داشتم،

ایشان تاکید داشتند که چندین نسخه هم برای خودم کپی بگیرم و بعدش تحویل بدم

تاکید ویژه‌شونم این بود که حتماً کپی رنگی بگیرم!!!


امروز سر کلاس از بچه‌ها آدرس انتشاراتیو پرسیدم و گفتن یه جایی هست به اسم تکثیر که تو پارکینگه

رفتم پارکینگ و 

من: سلام، وقتتون به خیر، ببخشید تکثیر کجاست؟

نگهبان: سلام، برای خودت می‌خوای؟

من: بله

نگهبان: کجا؟

من: چی کجا؟

نگهبان: کجا میخوای بری؟

من: میخوام برم اینارو کپی کنم

نگهبان: کجا میخوای بری اینارو کپی کنی؟

من: خب اینو من الان از شما پرسیدم

نگهبان: !!!

من: خب؟

نگهبان: خانوم! شما این تاکسیو میخوای که باهاش کجا بری؟

من: تاکسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نگهبان مات و مبهوت نگام می‌کرد و 

من: تاکسی نه، تکثیر!!! من پرسیدم تکثیر کجاست!!!

الان صحنه‌ای رو تصور کنید که نگهبان و من از شدت خنده داریم سرمونو می‌کوبیم به دیوار!


محل تکثیر رو نشونم داد و

انتهای راهرو سمت چپ بود!!!

رفتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، دیدم مسئولش یه پیرمرد صد ساله است!

یه چیزی تو مایه‌های اینایی که متولی امامزاده یا مسجدن؛ 

اتفاقاً لباس و کلاهشم یه چیزی تو همین مایه‌ها بود؛

گفتم کپی رنگی می‌خوام و

گفت کپی رنگی نداریم و می‌خواستم بگم تو رو خدااااااااااااااا! آخه اَبَوی تاکید کرده رنگی کپی کنم!

دیدم چاره‌ای نیست و 

واستاده بودم بالا سرش که یه صندلی نشونم داد و گفت بشین خسته میشی

منم نشستم که خسته نشم

بعدش یه آقاهه اومد گفت یه کپی از این کارت ملی برام بگیر سریع باس ببرم بانک

گفت کارت ملی جناب آهنگره و 

جفت پا رفت تو نوبت بنده

ناسلامتی کارنامه و مدرک برق بنده قبل از کارت ملی جناب آهنگر اونجا بود!!!

هیچی دیگه

همین جوری که رو صندلی نشسته بودم انقدر سر جام وول خوردم که آخرش خودمو رسوندم به کارت ملیه

که ببینم عکسش چه جوریاس :))))

فقط می‌خواستم یه کم بخندم همین!

600 تومن وجه رایج مملکتم بابت 6 نسخه رونوشت تقدیم کردم و برگشتم سر کلاس

از صبم هر کیو می‌بینم می‌گم اگه بدونی کارت ملی کیو دیدم!!!


+ ینی خدا شفام میده؟

۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

520- برای تنها صاحب قلبم

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۶ ب.ظ

صبح تو مترو داشتم آهنگ Kalbimin_Tek_Sahibine از بانو ایرم دریجی خواننده ترکیه‌ای رو گوش می‌دادم و نکات جالبی رو کشف کردم! تا یادم نرفته اینم بگم که یکی از ارائه‌های دو ساعته‌ام موند برای دو هفته دیگه، وگرنه این هفته نمی‌خواستم پست بذارم :)

Kalbimin Tek Sahibine ینی برای تنها صاحب قلبم

kalb که همون قلب باشه عربیه، tek که همون تک باشه فارسیه، sahib هم همون صاحب عربیه

شاعر در ادامه می‌فرماید Dualar eder insan 

دعالار، ادر اینسان ینی انسان دعاها می‌کند

دعا و انسان عربیه!

Mutlu bir ömür için 

موتلو بیر عمور ایچین ینی برای یک زندگی شاد

عمور هم که همون عمر باشه و معنی زندگی رو میده عربیه 

Sen varsan her yer huzur 

سن وارسان هر ییر حوضور ینی هر جا تو حضور داشته باشی

حضور که عربیه

Huzurla yanar içim 

حوضورلا یانار ایچیم ینی نباشی، می‌سوزد درونم که استثنائاً این جمله همه‌اش ترکیه

Çok şükür bin şükür seni bana verene 

چوک شوکور، بین شوکور، سنی بانا ورنه ینی خیلی شکر، هزار شکر، کسی که تو را به من داد

شکر عربیه و البته از فارسی رفته به عربی

ینی شاکر همون چاکر بوده و رفته عربی و شکر و اینا ساخته شده

Yazmasın tek günü sensiz kadere 

یازماسین تک گونو سنسیز کادره ینی ننویسد یک روز را بدون تو, تو سرنوشتم

کادر که همون قضا و قدر باشه هم عربیه

Ellerimiz bir gönüllerimiz bir 

اللریمیز بیر، گونوللریمیز بیر ینی دست هامان یکی، قلبمان یکی

این ترکیه همه‌اش

Ne dağlar ne denizler engel bir sevene 

نه داغلار نه دنیزلر اینگیل بیر سو نه ینی نه کوه‌ها، نه دریاها، اممممم اینگل نمی‌دونم چیه

شاید منظورش اینه که کوه و دریا هم نمی‌تونه مانع عشق من به مراد بشه :)))))

Bu şarkı kalbimin tek sahibine 

بو شارکی کالبیمین تک صاحبینه ینی این آهنگ، واسه تنها صاحب قلبم

که صاحب و قلب عربی و تک فارسیه

Ömürlük yarime gönül eşime

عمورلوک یاریمه گونول اشیمه ینی برای یار همیشگی‌ام، گونول اشیمه فکر کنم ینی برای همسرم

اینجا هم عمر عربی و یار فارسیه!

Bahar sensin bana gülüşün cennet

باهار سن سین، بانا گولوشون جننت ینی بهار تویی، برام لبخند تو بهشته

بهار فارسیه و جنت عربی!

Melekler nur saçmış aşkım yüzüne

ملک لر نور ساچمیش عاشکیم ییوزونه ینی فرشتگان به رویت نور تابانده اند، عشقم!!! (منظورش همون مراده)

ملک و نور و عشق هم که عربیه


حالا اینارو گفتم که برسم اینجا که چند وقت پیش یکی از اقوام این عکسو تو گروه فک و فامیل شیر فرمود و



یَک قشقرقی به پا کردم که تهش همه‌مون داشتیم لفت می‌دادیم از گروه که داداشم اومد و

آیه إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم رو خوند و صلوات فرستادیم رفتیم پی زندگی‌مون!!!

من که نمی‌گم شمام بیاید زبان‌شناسی بخونید

ولی خب یه کتاب، یا نه یه صفحه، یه صفحه هم نه، یه خط، یه خط مطالعه کنید بعد حرف بزنید!!! 

به هر حال مگه از رو جنازه من رد شید که به این قیمتی درّ لفظ دری توهین کنید!!!


۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

519- دو بطری چای؟!!!!

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ

برگه‌ی بقیه رو گرفتم ببینم برای همه اینو نوشته و در حد تعارف بوده یا چی؟

برای یکی در مورد ارجاع نوشته بود، برای یکی در مورد جمع بندی و نتیجه گیری و 


مثل حس خوبی که این یادداشت‌های کنار ملاحظه شد ها داره


داشت شاخص‌هارو درس می‌داد، ینی همین واحدهای شمارش؛

دو فروند هواپیما و یک دستگاه ماشین و سه شونه تخم مرغ و دو تا کتاب و دو بطری...

دو بطری...

اممممم

یه کم مکث کرد و گفت خب دو بطری چای

همه‌مون زدیم زیر خنده


دارم گوش میدم Homeyra_Alame_Eshgh

یادی از گذشته‌ها و یادداشت استاد ریاضی مهندسی deathofstars.blogfa.com/post/514

۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

میگه من میام ببینم غذا رو چیکار کردی، دانشگاه رو چیکار کردی و اینها!

هر وقت هم حوصله نداشته باشم یه اسکرول می‌کنم و رد میشم میرم!

در راستای پست 516 می‌گفت اینارو



۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این سمت راستیه خودِ خوددرگیرمه که هفته بعد 2 تا ارائه دو ساعته داره و

هنوووووووووووووووووووووووز هیچ اقدامی و به عبارتی هیچ غلطی در راستای اسلایدای این سمینار نکرده

یه غلط اضافه هم کرده اونم اینه که جزوه زبان‌های باستانی همه رو گرفته که یه جزوه واحد بنویسه و

تا هفته بعد تقدیم بشریت کنه و از 60 صفحه جزوه حدوداً 6 صفحه‌شو نوشته

و تازه متوجه شده هیششششکی اون جمله‌های میخی و اوستایی و پهلوی رو تو جزوه‌اش ننوشته و

جزوه‌ی دیگه‌ای جز جزوه‌ی خودش نیست که تطبیق بده!!!

اون وقت تو این هاگیرواگیر نشسته شهرزادم می‌بینه

فعلاً قسمت اولشم!

اون قسمتش که بحث کودتا و مصدق و ایناست

و از اونجایی که تاریخ معاصرم و کلاً تاریخم داغونه، دارم سرچ می‌کنم ببینم مصدق کی بود اصن

ینی الان فیلمو ول کردم دارم تاریخ می‌خونم به واقع!

خدا شفام بده به حق پنج تن (همه‌تون بگین آمین!)

حالا درسته که هر هفته برای هر درسی یه ارائه دارم (مثلاً همین فردام ارائه دارم)

ولی اون دو تا ارائه هفته بعد میانترم محسوب میشن و ده دیقه یه ربع نیستن و 

پای آبرو و حیثیت و از این صوبتا در میونه و

دو ساعت باید برم رو منبر و رو اعصاب و روان حضّار جولان بدم

بیاید به اون 30 ساعت در هفته هم فکر نکنیم فعلاً :(((((((((


+ شیما و مهندس خانوم، بابت کامنتاتون ممنون :)

۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خواننده‌هام کلهم اجمعین ده نفرم نبودن که اونام هم‌مدرسه‌ایام بودن

ولی الان این آمار خوشحالم نمی‌کنه

ینی راستش دستمو می‌بنده تا کمتر چرت و پرت بنویسم و تحویل ملت بدم (+)

مثلاً از صبح می‌خواستم یه پست بذارم با عنوان کچلِ آبیِ گوگولی

حتی می‌خواستم بگم الویه‌ی فردا هم مرغ داره هم سس هم نمک

ولی خب از آمار میلیونی‌م خجالت می‌کشم که خب که چی!

تازه با این اخلاق گند و بستن کامنتا فکر می‌کردم آمار و مخاطبا ریزشم داشته باشه 

که از قضا سرکنگبین صفرا فزود!!!

به هر حال دیشب عکس سمینارو برای دوستام فرستادم و دو تا نتیجه گرفتم:


دو تا نتیجه‌ای که گرفتم عبارتند از:

اولاً چه دوستای با فرهنگی دارم که برای سیو کردن و نشون دادن عکسم به خواهرشون ازم اجازه می‌گیرن

ثانیاً اینکه من فکر می‌کردم رئیسم یه سیبیلوی عینکیه

ولی دوستان از ابعاد دیگه‌ای به قضیه نگاه کردن

ایشالا یه روزم عکس مرادو براتون می‌فرستم :))))

لال از دنیا نری، بگو ایشالا!

۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

515- اشک ریزان هوس دامن مادر کردم

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ق.ظ

پرسید ارزش مادّی بارت چه قدره؟ 

گفتم ینی چی؟ 

گفت این چهار تا چمدون پونصد تومن می‌ارزه؟ 

داشتم به کتابام, لباسام, کیفام, ظرفام, دستبند و ساعتم که حواسم نبود و گذاشته بودمش تو چمدون, فن لپ‌تاپ و یه مشت خرت و پرت برقی و پتو و بالشم فکر می‌کردم, اصن پونصد تومن برای چهار تا چمدون خالی هم کمه

گفتم آره پونصد تومن می‌ارزه, چه طور؟ 

گفت وقتی یه چیزی پست می‌کنی, ممکنه قطارش آتیش بگیره, هواپیما سقوط کنه, بدزدنش, گم بشه یا حالا هر اتفاق دیگه‌ای؛ اینو می‌پرسیم که الان بیمه کنیم و هزینه‌شو بگیریم که بعداً هزینه‌ی اون خسارت احتمالی رو بدیم

بابا مسافرت بود و مجبور بودم خودم اسباب و اثاثیه‌مو بیارم تهران

پستش کردم

تا برسن تهران دلم هزار راه رفت

اگه گم بشن، اگه آتیش بگیرن، اگه بدزن، اگه دیگه نبینمشون، اگه...

این اگه‌ها تا چند روز کلافه‌ام کرده بود

یه لحظه آروم و قرار نداشتم

رسیدم تهران و چند روز مهمون دوستم بودم تا خوابگاه اوکی شد و رفتم چمدونامو تحویل گرفتم

تحویل گرفتم و یه نفس راحت کشیدم

نفس راحت کشیدم و تازه اون موقع فهمیدم مامان و بابا تو این پنج سال چی کشیدن

یه دختر تنهارو فرستادن تو یه شهر غریب و اگه‌هایی که آروم و قرارو ازشون گرفته


بابا زنگ زده میگه چند وقته یادی از ما نمی‌کنیااااا

میگم بابا من که همین پریشب داشتم حماسه‌ی ذوب شدن دسته‌ی ماهیتابه‌مو برات تعریف می‌کردم؛ فقط همین یه دیشبو حرف نزدیم، دونن بیر بویون ایکی! همه‌اش دو روزه!

میخنده و میگه مادر که شدی می‌فهمی بی خبریِ دونن بیر بویون ایکی ینی چی


* عنوان از شهریار
۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

514- پست ثابت متغیر

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ب.ظ


دوستانی که برای کپی و اسکرین شات و پرینت اسکرین عکس‌ها و متونِ این وبلاگ اجازه می‌گیرن، عرضم به حضورتون که بنده هیییییییییچ حساسیتی نسبت به این موضوع ندارم و همان طور که قبلاً هم عرض کردم، کپی، چه با اجازه چه بی‌اجازه، چه با ذکر منبع چه بی‌ذکر منبع و یواشکی "بلامانع" است.


www.yasdl.com/wp-content/uploads/2015/09/Khordad-95.jpg

http://s7.picofile.com/file/8248893976/9522.png

و +

دارم گوش میدم: Alireza_Ghorbani_Yare_To_Hastam

دارم گوش میدم: Shahram Shokoohi Yadet Rafte 

دارم گوش میدم: Moein_Siavash_Ghomayshi_Parandeh


در ادامه فعالیت آموزشی خیرخواهانه گروه فردای سبز شریف(fardayesabz@) برای دانش آموزان کم‌بضاعت تهران:
1. امکان حضور دانش آموزان جدید در کلاس‌های مقطع دبیرستان وجود دارد.
2. نیاز به کتب کمک آموزشی منتشر شده در 93 به بعد (نو یا اسفاده شده) وجود دارد
از جمله این کتاب‌ها:
کتاب ریاضی 2 و شیمی 2 پرسمان دبیرستان (6 جلد) - عربی 2 و فیزیک 2 نشر الگو (6 جلد)
برای معرفی دانش آموز و همچنین اهدای کتاب کمک آموزشی به گروه فردای سبز با am_dabouri@ یا 09196489399 (آقای دبوری) هماهنگی نمایید.

فعالیت‌های واحد آموزش گروه فردای سبز، با هدف پشتیبانی تحصیلی و آموزش رایگان به دانش آموزان محروم و کم‌بضاعت در حال پیگیری است. دانشجویانی که می‌توانند در تدریس درس زیست شناسی دوم و سوم دبیرستان همکاری نمایند (هفته ای یک جلسه) لطفا با تلفن 09108702609 یا دفتر گروه 02166165826 تماس بگیرند.


اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَیک 

خدایا از تو مى‌خواهم به آن حقى که محمد و آلش بر تو دارند


صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلِ النُّورَ فى بَصَرى وَ

 که درود فرستى بر محمد و آلش و قرار دهی روشنایى در دیده‌ام و


الْبَصیرَةَ فى دینى وَ الْیقینَ فى قَلْبى وَ الاِْخْلاصَ فى عَمَلى وَ

بینایى در دینم و یقین در دلم و اخلاص در عملم و


السَّلامَةَ فى نَفْسى وَ السَّعَةَ فى رِزْقى وَ الشُّکرَ لَک اَبَداً ما اَبْقَیتَنى

سلامتى در جانم و فراخى در روزی‌ام و همیشه تا زنده‌ام دارى سپاس‌گزارت باشم


سعی می‌کنم هر روز چند آیه قرآن بخونم؛ هر آیه‌ای که توجه‌مو به خودش جلب کنه می‌ذارم اینجا

قرار بود یه خاطره راجع به سوره مسد یا همین تبت یدا ابی لهب بنویسم... بمونه برای بعد

سوره1- آیه5 سوره2- آیه6 سوره2- آیه30 سوره2-آیه42 سوره2-آیه44 سوره2-آیه45 سوره2-آیه77 سوره2-آیه86 سوره2-آیه138 سوره2-آیه143 سوره2-آیه152 سوره2-آیه153 سوره2-آیه155 سوره2-آیه156 سوره2-آیه186 سوره2-آیه216 سوره2-آیه219 سوره2-آیه238 سوره2-آیه239 سوره2-آیه255 سوره2-آیه256 سوره2-آیه261 سوره2-آیه274 سوره2-آیه286 سوره3-آیه14 سوره3-آیه29 سوره3-آیه83 سوره3-آیه92 سوره3-آیه145 سوره4-آیه4 سوره4-آیه11 سوره4-آیه17 سوره4-آیه18 سوره4-آیه19 سوره4-آیه31 سوره4-آیه32 سوره4-آیه34 سوره4-آیه36 سوره4-آیه78 سوره4-آیه79 سوره4-آیه86 سوره4-آیه111 سوره4-آیه122 سوره4-129 سوره5-آیه45 سوره5-آیه100 سوره6-آیه17 سوره6-آیه92 سوره6-آیه108 سوره6-آیه145 سوره6-آیه160 سوره7-آیه4 سوره7-آیه10 سوره7-آیه17 سوره7-آیه56 سوره7-آیه153 سوره7-آیه194 سوره7-آیه197 سوره7-آیه204 سوره7-آیه205 سوره8-آیه28 سوره9-آیه26 سوره9-آیه38 سوره9-آیه45 سوره9-آیه51 سوره9-آیه65 سوره10-آیه57 سوره10-آیه61 سوره10-آیه99 سوره10-آیه107 سوره11-آیه9 سوره11-آیه10 سوره11-آیه114 سوره11-آیه115 سوره11-آیه120 سوره11-آیه121 سوره12-آیه53 سوره12-آیه86 سوره12-آیه103 سوره12-آیه106 سوره13-آیه11 سوره14-آیه4 سوره14-آیه8 سوره14-آیه18 سوره14-آیه22 سوره15-آیه42 سوره15-آیه95 سوره16-آیه53 سوره16-آیه54 سوره16-آیه56 سوره16-آیه61 سوره16-آیه93 سوره16-آیه111 سوره16-آیه115 سوره17-آیه4 سوره17-آیه11 سوره17-آیه29 سوره17-آیه36 سوره17-آیه37 سوره17-آیه41 سوره17-آیه56 سوره17-آیه67 سوره17-آیه79 سوره17-آیه80 سوره17-آیه110 سوره18-آیه23 سوره18-آیه46 سوره18-آیه54 سوره18-آیه109 سوره19-آیه71 سوره19-آیه72 سوره20-آیه44 سوره20-آیه82 سوره20-آیه132 سوره21-آیه10 سوره21-آیه35 سوره21-آیه37 سوره22-آیه3 سوره22-آیه11 سور22-آیه12 سوره22-آیه73 سوره23-آیه34 سوره23-آیه78 سوره23-آیه99 سوره24-آیه4 سوره24-آیه26 سوره24-آیه27 سوره24-آیه28 سوره24-آیه30 سوره24-آیه31 سوره24-آیه32 سوره24-آیه39 سوره24-آیه60 سوره25-آیه28

nebula.blog.ir/post/154

قرآن خشونت بیشتری دارد یا انجیل؟ (کلیپ)

عکس العمل آمریکایی ها هنگام گوش دادن به قرآن (کلیپ)


عنوان اول: حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

عنوان دوم: یا مُحَوِّلَ الحَوْلِ والأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إلَى أَحْسَنِ الْحال

عنوان سوم: أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء 

عنوان چهارم: یا دَلیلَ الْمُتَحَیّرینَ وَ یا غِیاثَ الْمُستَغیثینَ اَغْثِنی

عنوان پنجم: یَا مَنْ وَعْدُهُ صَادِقٌ

عنوان ششم: که هر لحظه من اعتبار تو هستم  کنار تو هستم که یار تو هستم  که بیش از خودت بی قرار تو هستم

عنوان هفتم: انسان چه‌قدر به مرگ نزدیک است و در عین حال، چه‌قدر آن را دور می‌پندارد...

عنوان هشتم: یکی از دلایلی که یه وبلاگ‌نویسو ممکنه از نوشتن دلسرد و خسته کنه، گمان‌ها و قضاوت‌های خواننده است؛ و نیز سوال‌پیچ شدن‌ها و سوال‌های بی‌مورد حتی!

۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوابگاهِ اینجا مثل اونجا سوییت نیست و به جز اتاق خواب همه چیش مشترکه

تو آشپزخونه داشتم ظرف می‌شستم

یه دختره: ببخشید؟

من: جانم

دختره: شما تازه اومدی؟

من در حالی که لبخند می‌زنم: منظورت امساله؟ این ماه، این هفته، امروز، یا چی؟

دختره: قبلاً ندیده بودمت، ینی کلاً خیلی کم می‌بینمت

من: آهان! نه عزیزم سه ماهه اینجام ولی ساعت حیاتی‌م با شماها فرق داره

بعدش اشاره کردم به ساعت و گفتم مثلاً الان میرم ناهار بخورم


+ این پست را دریابید: hichgah.blog.ir دستپخت یکی از خوانندگان وبلاگم

اسمشم کیک انارشکلاتیِ در فر پخته شده است

نوشته: مراد از نسرین همون نسرینِ مراده :)))


۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بالاخره تصمیم گرفتم با کتابخونه فرهنگستان اُنس بگیرم و هی دم به دیقه پا نشم برم شریف

اینجا نیازی به عضویت نبود و خودشون عضومون کرده بودن

رفتم تو و ازشون راهنمایی خواستم ببینم چه جوری می‌تونم کتاب بگیرم

آقاهه گفت از سیستم سرچ کن و شماره کتابو بگو تا آقای رئیسی برات بیاره

شریف این جوری نبود :(

آدم راحت می‌تونست بره لای قفسه‌ها و کتابا قدم بزنه

من هر وقت دلم می‌گرفت می‌رفتم کتابخونه و الکی بین کتابا قدم می‌زدم و ارمغان تاریکی گوش می‌دادم

ولی اینجا میگن اسم کتابو بگو برات بیاریم :(



به آقاهه گفتم بلد نیستم با سیستم کار کنم و لطفاً اگه زحمتی نیست بیاد راهنمایی‌م کنه

یادم داد چه جوری سرچ کنم و سرچ کردم و شماره دو تا کتابو برداشتم که برم بگیرم


اونم هندزفریمه، برای هم‌حسی با گذشته، داشتم ارمغان تاریکی گوش می‌دادم


آقای رئیسی گفت نداریم و امانت بردنش

گفتم باشه مرسی و داشتم می‌رفتم که گفت هههه شوخی کردم

می‌خواستم بگم ههههه وُ!!!

اون از دندونپزشک دانشگاه این از مسئول کتابخونه :(

بر خلاف قلم و لحن طنزم زیادی جدی ام! خیلی خیلی جدی ام!

خیلی!!!


اون اوایل که چند بار با سرویس برگشتم، دیدمش و عکسشو گرفتم

نمی‌دونستم مسئول کتابخونه است

هویجوری چون ازش خوشم اومد عکسشو گرفتم!

خیلی شبیه آجودانی ه

مسئول آزمایشگاه آنالوگ

آزمایشگاه کنار سالن مطالعه دانشکده

اصن کپی برابر اصلشه

فکر می‌کردم برادرشه

عاشق این پیرمرده ام خلاصه...

ولی کاش یه جوری این نگهبان دم در فرهنگستانو متوجه این قضیه می‌کردم

که آقاجان، شما جای پدربزرگ مایی، وقتی میایم میریم به احتراممون انقدر بلند نشو،

اصن لزومی نداره هر کی وارد میشه به احترامش بلند شی، عرق شرم بر جبین آدم میشینه خب...

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استادشون تکلیف پسرا و دخترارو جدا کرده بود و 

دوستم  این عکسو گذاشته بود تو صفحه فیس بوکش و غر می‌زد که چرا تبعیض!

من که حرکت استادشو لایک می‌کنم

این اسمش تبعیض نیست، من به این میگم تدبیر!



شاعر در همین راستا خطاب به بنده می‌فرماید:


این، من نیستم ولی منم یه همچین عکسی دارم nebula.blog.ir/post/416

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریشب داشتم سیب‌زمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ می‌کردم، دسته‌ی ماهیتابه ذوب شد و وقتی از رو گاز برش داشتم حواسم نبود این ذوب شده و شُله و دسته‌اش موند تو دستم و محتویاتش ریختن زمین و علاوه بر به گند و کثافت کشیدن آشپزخونه، شلوار سفید نازنینم نابود شد؛ روغنم داغ بود و البته طبیعی بود داغ باشه! ولی خداروشکر جوراب پام بود و فقط یه کم دستم سوخت! ینی چند قطره روغن پاشید رو دستم که الان رد و اثری ازش نیست!

این ماهیتابه رو سه ماه پیش خریده بودم

یارو می‌گفت جنسش خوبه

سایز کوچیکشو داد، گفت بعداً بیا سایزای دیگه‌شو برای جهیزیه‌ات ببر!!!


همیشه جوراب پامه

نه برای سرما که چله‌ی تابستونم جوراب پامه؛

کلاً جورابو دوست دارم!

بهم آرامش میده :دی

مثل باز گذاشتن موهام که اهل خونه میگن ببند "داریخدیخ"

در مورد این جورابم هر کی منو با جوراب می‌بینه میگه درشون بیار "داریخدیخ"

نمی‌دونم داریخدیخ دقیقاً ترجمه‌ش چی میشه، بعضیا به معنی دلتنگی ازش استفاده می‌کنن و

ما ها به معنیِ امممم... خب نمی‌دونم دقیقاً فارسی‌ش چی میشه :(

این هم‌اتاقیم همیشه میگه جوراباتو دربیار موقع خواب

میگه چشمات ضعیف میشه!

چه ربطی به چشم داره رو نمی‌دونم ولی من گوش استماع ندارم لمن تقول!!!

خرافاته!

چه قدر حاشیه رفتم!!!

برگردیم سر اصل مطلب که ماهیتابه بود

امروز که کیک درست می‌کردم چون ماهیتابه‌ام دسته نداشت یه کم سخت بود برگردوندن کیک

یه دختره تو آشپزخونه داشت غذا درست می‌کرد و کمکم کرد عملیات برگردوندن کیکو انجام بدم

نمی‌شناختیم همو

اینجا من فقط نسیمو می‌شناسم که هم‌اتاقیمه و نگارو که هم‌مدرسه‌ایم بود و هم‌دانشگاهی و

خلاصه کیکو برگردوندیم و 

یکیو خودم خوردم

یکیو نسیم و یکی دیگه درست کردم که به عنوان تشکر بدم به دختره که هنوز اسمشو نمی‌دونم!

اونم الان به عنوان تشکر برام ماکارونی آورده

هنوز اسمشو نمی‌دونمااا!

نمی‌دونم چرا نمی‌پرسم :|

ولی خب من نه ماکارونی دوست دارم نه ته دیگ نه 

عدسم ریخته توش حتی!


خانوم همسایه هم پریشب شله زرد آورده بود

این همسایه روبه‌رویی خوابگاه

بگم شله زردم دوست ندارم یا خودتون می‌دونید؟

برای خواننده‌های جدید: nebula.blog.ir/post/391

این  همون کتابه که اصن خیلی خره! همینم مونده اعداد میخیو یاد بگیرم! :(((((((((((



در راستای عنوان، هر موقع این جوری غر می‌زنم، بابا میگه پیشکش آتین دیشلرین سایمازلار

ینی دندونای اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن

البته بابا این پیشکش رو یه جور دیگه تلفظ می‌کنه که هر چی سعی کردم یادم نیومد :|

ولی به هر حال من گوش استماع ندارم لمن تقول!

یه چیزی بیارین که دوست داشته باشم خب

مثلاً این دامن چین چینی که ده دوازده سال پیش عمه‌ها از ترکیه آوردنو یه بارم نپوشیدم تا حالا


+ بعضیام این متد رو برای کامنت گذاشتن انتخاب کردن: fantaliza.blog.ir

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گیر داده بود میخوام یه نوشیدنی مهمونت کنم

منم گفتم ببین رفیق؛

میخوام برم دسر درست کنم شیر ندارم

شیر می‌خری؟

عکس یواشکی: الهام؛ وقتی داره نوشیدنی مهمونم می‌کنه!


حتی یه بارم خواستن یه چیزی بگیرن یادگاری داشته باشم،

گفتم خودکارام تموم شده شش هفت تا خودکار خریدن که هر موقع جزوه می‌نویسم یادشون باشم

همیشه به یادشونم

دلم براتون تنگ شده

همین.

nebula.blog.ir/post/83/post83

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با سلام و صبح به خیر!

از پشت همین تریبون، توجه دوستانِ جدیدی که می‌خوان کامنت بذارن و طرز تهیه‌شو بپرسن، جلب می‌کنم

به ستون سمت چپ وبلاگ و موضوع: خانوم خونه که من باشم



این کتابم کتاب آشپزی و شیرینی پزی نیست؛ دستور زبان فارسی باستان و آموزش خط میخیه

اصلنم خیلی خره :((((

خیلی!

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

Shahryar_Parvaz_Ba_Khorshid_.mp3




عوض دستت درد نکنه بابت این چنین جک‌های وزینی، یکی فحش میده، یکی میگه مسلمون نیستی!

خاله‌م هم بهم گفت جغد!

چند نفرم بلاکم کردن :))))

۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

506- فرستادم

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ
هر چیزی که ددلاین داشته باشه خره!!!
والسلام علی من اتبع الهدی!


دوستانی که پرسیدن ددلاین چیه، ددلاین ینی مهلت، ینی ضرب‌الاجل! ینی ساعت 12!!!
۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امروز اَددم کردن تو گروه کاری‌شون، 

ینی گروه کاری‌مون!

منم رفتم سرک کشیدم تو مکالمات قبلی‌شون و فهمیدم نه بابا، همچین الکی الکی هم وارد پروژه‌شون نشدم

ولی الان عین چی تو گِل گیر کردم!!!

پیغام رسیده که


تا 12 ، ینی دقیقاً تا دو ساعت و 45 دقیقه دیگه، قراره یکی تو سر خودم بزنم یکی تو سر گزارش!

۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

504- اون وانتیه خیلی دوسَم داشت... خیلی!

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۳ ب.ظ

جونم براتون بگه، عصر یهویی به سرم زد برم آرشیو بلاگفامو منتقل کنم بیان

ینی می‌خواستم deathofstars.blogfa.com رو منتقل کنم deathofstars.blog.ir

از اردیبهشت تا حالا وارد سیستم مدیریت بلاگفا نشده بودم و پسورد بلاگفا یادم نبود

گزینه فراموشی رمزو زدم و لینک تغییر رمزو ایمیل کردن و 

then suddenly i became sad

خیلی هم sad

خیلی خیلی sad

نه به خاطر به فنا رفتن آرشیو دو سال اخیر

که بک آپِ همه‌ی پستامو داشتم و ملالی نبود جز

جز نبش قبر

قبری که یه سری مرده توش بود

یه مشت کامنت، کامنت آدمایی که بودند و دیگه نیستند

گزینه‌ی آخرین نظرات رو انتخاب کردم و آخرین کامنت مربوط به این پست بود 

deathofstars.blogfa.com/post/692

پستو که خوندم نیشم تا بناگوش باز شد که عجب دوران باشکوهی داشتم!!!

کجایی جوانی که یادت به خیر...

اینم سه کامنت آخر اون پست که کامنتای آخر وبلاگمم هستن و تمام کامنتای بعد از اینا به فنا رفتن

کماکان نیشم تا بناگوش بازه :))))

اول پستو بخونید بعد کامنتارو


۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ داشتم فولدر تلگرامم رو پاک‌سازی می‌کردم، این دو تا رو پیدا کردم یاد بچه‌هام افتادم :دی

نسیم - عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می‌دانی 318 کیلوبایت

امیرحسین -  مثل مامانش معلوم نیست فازش چیه :دی 4.7 مگابایت

۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

502- این همه رویا بافتم... هیچ کدام اندازه تنت نشد

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۳ ب.ظ

۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اتفاقاً زرتشتم تو اوستا همینو میگه


ﭘﻴﺮﻯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﻰ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺎﺭﺝ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻣﻰﺭﻓﺖ

ﺩﺭ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﻰ، ﺻﺒﺢ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ آﻣﺪ و ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﻰ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪای ﺍﻓﺘﺎﺩ،

ﺧﻴﺲ ﻭ ﮔﻠﻰ ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﻟﺒﺎﺱش ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ

ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺘﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﺧﻴﺲ ﻭ ﮔﻠﻰ ﺷﺪ

ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻟﺒﺎﺱش ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ و ﺍﺯﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.

ﺟﻠﻮﻯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﻰ را دید که ﭼﺮﺍﻍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺳﻼ‌ﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﺍﻫﻲ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ

ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺟﻮﺍﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﺸﺪ 

ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﻯ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ نمی‌آیی؟

ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺍﻯ ﭘﻴﺮ، ﻣﻦ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ :دی

ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻰ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ

ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻰ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻪ‌ی ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ 

ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪ ﺑﻴﻔﺘﻰ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻫﻞ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ

ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻼ‌ﺵ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﻤﺮﺍﻫﻰ آﻧﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ 

ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻴﻦ آﻣﺪﻡ ﭼﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻼ‌ﻣﺖ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﺳﻰ

+ خیلی وقت بود نرفته بودم رو منبر؛ چه گرد و خاکی گرفته منبرمو!

۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

500- شما تو این تصویر من و مراد و نسیمو می‌بینید

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

اینم امیرحسینم‌ه که داره مارو نگاه می‌کنه


طفلک بچه‌ام مثل من و باباش دانشمنده؛ همیشه یه کتاب جلوش بازه :))))

تو این جمع، دکتر یا روانپزشک نداریم؟

میخوام ببینم کِی خوب میشم؟ اصن خوب میشم؟ :پی

+ 500 امین پستِ بعد از به فنا رفتن بلاگفا!

۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

499- خالقِ کاراکتر مراد هم پَر!

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ب.ظ

همون دوستی که در شرف انصراف بود...

9=10-1 و آقای ط.، پَر و حالا 8=1-9 و خالق کاراکتر مراد هم، پر!


داستان زندگی خودمه

من زیستنم قصه‌ی مردم شده است

یک تو وسط زندگی‌ام گم شده است


+ بزرگترین ظلمی که شریف در حقم کرد این بود که عکس پیش‌دانشگاهیمو زد رو مدرکم :دی

+ ورودی رشته ما 10 نفر بود که یه ماه پیش آقای ط. انصراف داد، حالا یه نفر دیگه!

۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سرماخوردگی روزای آخر سفرمون باعث شد نتونم خاطراتو کامل کنم و 

از اون روزا فقط چند تا کلیدواژه برام مونده که البته یه روز به پست تبدیل میشن!

یادمه انقدر حالم بود که یه بار جدی جدی فکر کردم دارم می‌میرم

من و مامان همیشه باهم می‌رفتیم حرم؛

دم در که کفشامونو تحویل می‌دادیم، از هم جدا می‌شدیم تا یه ساعت بعد از نماز

هر کی تو حال خودش بود و مزاحم هم نمی‌شدیم

یه موقع من می‌خواستم بشینم تو حیاط، یه موقع تو حرم، یه موقع کنار ضریح و

از همدیگه جدا می‌شدیم که هر کدوممون هر جور راحتیم زیارت کنیم

یه موقع‌هایی هم باهم بودیم البته!

اون شب که رفتیم بیمارستان، من نتونستم برم حرم، فردا ظهرشم نرفتم

دکتره کلی قرص و مسکن قوی بهم داده بود (آخی یادش به خیر، دکتره اردبیلی بود)

شام و صبونه و ناهارم نخورده بودم؛ ینی نمی‌تونستم بخورم اصن :(

ولی عصر گفتم حیفه همچین روزایی رو از دست بدم و برای نماز مغرب رفتیم حرم

طبق معمول دم در از هم جدا شدیم و من رفتم زیارت و اون کاغذی که توش اسم دوستامو نوشته بودم هم با خودم بردم؛ هر بار می‌رفتم زیارت، روبه‌روی حرم یه جای خلوت بود که سندش به اسم من بود انگار! همیشه می‌رفتم اونجا وایمیستادم و اون لیستو دستم می‌گرفتم و برای تک تک دوستام، ینی شماها و هم‌کلاسیا و فک و فامیل و در و همسایه و دوست و دشمن و هر کی که می‌شناختم دعا می‌کردم؛ یه بارم یه خانومه اومد سرک کشید تو کاغذم ببینه چی می‌خونم و با یه مشت اسم مواجه شد و رفت!!! به زور جلوی‌ خنده‌مو گرفته بودم که این الان راجع به من چی فکر کرد و رفت! چون یه سریاتون اسم درست و درمونی هم نداشتین، بعضیارم به اسم وبلاگاشون دعا می‌کردم، مثلاً نوشته بودم هویج، خودکار بیک، ویرگول، مامانِ ویرگول، مامانِ بانوچه، خود بانوچه، حتی اون وسط مسطا نوشته بودم اون عوضی آشغال شماره 1، اون مزاحم شماره 2، اون کصافط شماره 3 و برای هدایت مزاحم‌ها هم دعا می‌کردم خلاصه یه لیست بلند بالا داشتم که همه توش بودن، از فرندای فیس بوکم تا دختر عمه بابا - عمه بابا - علی پسر دختر عمه بابا - خانم همکار بابا - دخترش فائزه - دخترش مائده - خانم اون یکی همکار بابا - پسرش علی - دخترش فاطمه - خانم اون یکی همکار بابا - دخترش مهری - خانم دوست بابا - پسرش سجاد - دخترش ساجده - اقدس خانوم - دختر دومی و سومی اقدس خانوم - دخترعموی مامان بزرگ - همسایه مامان بزرگ - اون یکی دختر عموی مامان بزرگ - عروس دخترعموی مامان بزرگ - حسن پسر اون یکی دخترعموی مامان بزرگ- دخترعموی بابا - دخترش پریسا - پسرش محمدرضا - عمه - خاله - پسرخاله - دخترخاله - خانم دوست بابا که بهش میگم زن عمو - دخترش آرزو - دخترش الناز - ندا - میترا - خاله 80 ساله بابا؛ 

یه لیست درگذشتگان جدید هم داشتم: شوهر خاله مامان - پسرعمه بابا - عروس زن دایی بابابزرگ - پدر راکی - پدربزرگ الهه - مادرجان بهار ویرگول و یه لیست درگذشتگان قدیمی که بعضیاشون قبل از به دنیا اومدن من مرده بودن حتی! هر کی کامنت گذاشته و التماس دعا کرده بود و هر کیو که می‌شناختم، سهیلا - الهام - مهدی - مطهره - ملیکا - امینه - هویج - سحر - حمیده - نگار - مژده - مرتضی - سعید1 - سعید2 - لادن - هیام  - بانوچه - فاطمه رگها - زی زی گولو - شن های ساحل - اذی - سیتکا - شیما - وحید - زینب - مسترنیما - حسین راه بیکران - آدن - فاطمه خودکار بیک - دختر حوا - النا بانو  - Bluish - corleone - Ktq - نیایش - گلناز - مطهره2 - نگار2 - نگین - بهار - بهاره - نیمه سیب سقراطی - خاتون - مریمی - نسیم - راضیه - تک مدی - دلنیا - مبهم الملوک - ماسک - الانور - خانم الف - المیرا - zahra ans - شیمیست خط خطی - zahra - zahra BI - دریا - مرجان - سالهای مرگ و پروانه شدن و اونایی که نگفته بودن به یادشون باشم ولی به یادشون بودم و یه سریارم بعداً به لیستم اضافه کردم و تا روز آخر هی آپدیتش می‌کردم؛ با بعضیاتونم هنوز آشنا نشده بود که دعاتون کنم و بیشتر از نصف اینایی که دعا می‌کردمم نمی‌شناختم و ندیده بودم تا حالا؛ یکی می‌خواست کنکور قبول شه, یکی می‌خواست فارغ‌التحصیل شه, یکی مدرک داشت کار نداشت, یکی کار داشت زن نداشت, یکی زن داشت بچه نداشت, یکی بچه داشت, بچه اش دنبال کار می‌گشت, یکی دنبال زن برای بچه‌اش بود, یه عده دنبال شوهر برای خودشون و یه عده هم دنبال شوهر برای یه عده دیگه، محوریت اکثر دعاها حول شوهر بود خلاصه :)))))

اون شب نمازمو خوندم و رفتم زیارت و دعا و با اینکه چند روز غذا نخورده بودم با شکم خالی اون مسکن‌های قوی رو خوردم و آبم همرام نبود و خوردن قرص‌ها همانا و سیاهی رفتن چشمان بنده همانا! یه لحظه سرم گیج رفت و نشستم و دیگه نتونستم پاشم و نه گوشیم همرام بود و نه مامان و نه یکی که زبونمو متوجه بشه! یادمه دستام یخِ یخ بود و رنگم سفیدِ سفید عین مرده‌ها! اصن آدمارو تشخیص نمی‌دادم که برم مامانو پیدا کنم و تا قرارمونم یه ساعتی مونده بود؛ اون لیست اسماتونو درآوردم و پشتش اسم خودم و هتل و شماره بابارو نوشتم و همون‌جا دور و بر حرم نشستم مامان بیاد پیدام کنه که خب پیدام کرد و جنازه‌مو رسوند هتل و الان در خدمت شمام :)

بقیه خاطرات سفر:  nebula.blog.ir/category/سفرنامه

۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

497- کجایی تو بی من تو بی من کجایی دقیقا کجایی؟!

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ب.ظ

اولاً اگه فکر کردید عنوان پستو خطاب به مراد نوشتم، زهی خیال باطل!

ثانیاً صدای بنده رو از سالن مطالعه دانشکده سابقم می‌شِنَوید و امروز دکتر صادو دیدم و 

ثالثاً اینا چرا اکانت نت منو غیر فعال نکردن هنوز؟ :)))))

ینی الان این پستایی که می‌ذارم حلالن؟ :دی

طفلک نگار همین که مدرکشو گرفت شریف آیدیش به فنا رفت :دی

به هر حال من شیخم و یه سری کرامات دارم که بقیه ندارن :پی

رابعاً صبح قرار بود بیام پرینت کارنامه‌مو بگیرم و شال و کلاه کردم و دم در دست کردم تو کیفم که ساعتمو بردارم و دیدم نیست! یه کم گشتم و دیدم نیست! همیشه میذارم تو کیفم که اگه یه موقع وسط راه یادم افتاد، ساعتم تو کیفم باشه و خلاصه کیفمو و جیبامو گشتم و نبود! اومدم جیب مانتویی که دیروز تنم بود گشتم و نبود، کیف دیروزی رو هم گشتم و خالی بود، کیفمو دوباره گشتم، جامدادی مو، اون یکی جامدادی مو، بقیه کیفامو، بقیه جیبامو، لای کتابا و جزوه‌ها و زیر تخت، روی تخت، زیر تشک! روی تشک، روی بالش، زیر بالش، توی بالش!!! توی کمد و زیر کمد و روی کمد و داخل چمدونا و سطل آشغال و دیگه همه جارو به هم ریخته بودم و نبود! هم‌اتاقیم بیدار شد و با کمک هم دوباره شروع کردیم به گشتن و حتی توی وسیله‌های اونم گشتیم و نبود! حالا خوبه دو نفریم و انقدرام وسیله نداریم ولی خب تا جایی که عقلمون می‌رسید و عقل جن هم نمی‌رسید گشتیم و آخرش نسیم گفت بیا ساعت منو ببر، بی خیال!
گفتم الان موضوع، گم شدن ساعتم نیست، چه ساعت، چه درِ بطری آب!!! تا وقتی پیداش نکنم نمی‌تونم برم بیرون و کارامو انجام بدم و تا شب آشفته‌ام! فلذا دوباره شروع کردیم به گشتن و زیر تخت و روی تخت و برای اِن امین بار توی کیفام و ظرفا و لباسا و کتابا و دیگه حسابی کلافه شده بودم و خیر سرم صبح می‌خواستم کارنامه‌مو بگیرم و ظهر برم مسجد دانشگاه و زودی برگردم خوابگاه و حالا اذانم گفته بودن و من هنوز خوابگاه بودم!!!
نسیم گفت میخوای یخچالم بگردیم؟
گفتم خدایی دیگه انقدرام اسکول نیستم ساعتمو بذارم تو یخچال ولی خب بگردیم
لباسامم عوض نمی‌کردم و با همون مانتو و روسری که از صبح پوشیده بودم عملیات تجسس رو ادامه دادم
شروع کردیم به گشتن و لای نونا و داخل ترشیا و میوه‌ها و جایخیو گشتیم نبود و نگرد که نیست
حسابی ضعف کرده بودم و با ناامیدی جعبه‌ی های بایو از تو یخچال برداشتم دو تا های بای کوفت کنم که یهو جیغ زدم؛ جیغ زدماااااااااااااااا!
بیچاره نسیم فکر کرد جک و جونوری چیزی دیدم :))))



خامساً چون مدل ساعتم رمز پستای مخصوص خانوماست ادیتش کردم :دی

سادساً دنبال یکی می‌گردم لپ‌تاپمو بسپرم بهش برم پرینت کارنامه‌مو بگیرم دوباره بیام سالن مطالعه :دی

دوستی که معنی طفّ رو پرسیده بودن: wiki.ahlolbait.com/%D8%B7%D9%81%D9%91

۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

496- من زیستنم قصه‌ی مردم شده است

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ق.ظ

یک تو وسط زندگی‌ام گم شده است


* عنوان از علیرضا آذر

۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

495- از اولشم معلوم بود داعشن!

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

مترو حقانی که پیاده شدی یا باید از اون ور، مسیر بیست دیقه‌ای اتوبانو انتخاب کنی، 



یا از باغ موزه دفاع مقدس بیای برسی به اون مکانی که با قلب نشون دادم!



روز اول از نگهبان باغ موزه پرسیدم ببینم از اونجا راهی به فرهنگستان هست یا نه و گفت نه!

من و سایر دوستان هم تمام این سه ماهو از اون مسیر اتوبان می‌رفتیم فرهنگستان!

تا اینکه دیروز صبح دلو زدم به دریا و مسیر باغ موزه رو انتخاب کردم



مسیرش اصن مستقیم نیست و سه چهار بار باید در راستای محور ایکس، در جهت بردار i و خلاف جهت بردار مذکور طی طریق می‌کردم ولی هر چی بود، مسیرش کوتاه‌تر از اتوبان بود! یه جاهاییش پله هم داشت و حتی برکه!!! شبیه این بازیا که باید از پل رد شی و اگه تو برکه بیافتی می‌میری :))))



باید می‌رسیدم به اون ماهواره سیمرغ!

اینا مصائب راه علم و دانشه ها!!!

برای همین میگم نمی‌ذارم دخترم درس بخونه!

تو این عکس، من اون ورِ عکس قبلم! ینی کنار همون ماهواره سیمرغم




به نظر می‌رسه که داریم می‌رسیم ولی زهی خیال باطل!!!



داریم می‌رسیم ولی کماکان زهی خیال باطل!



یه چند وقته ایستگاه‌های مترو پرِ مامور و نگهبان و پلیس و بازرسه و اگه خودت یا کیفت مشکوک به نظر برسین، اجازه دارن که بگردنتون! که یه موقع خدای نکرده بمبی، چیزی تو کیفتون نباشه! (میگن داعش یه همچین تهدیدایی کرده)

صبح یه پسره رو گرفته بودن و داشتن بازرسی می‌کردن و منم پسره رو یه نظر به چشم برادری نگاه کردم دیدم خدایی قیافه‌ی مشکوکی داره انصافاً!
دو تا آقای متشخصِ مهندس طور هم پشت سرم میومدن و داشتن در مورد همون پسره حرف می‌زدن و آقاهه‌ی اولی به دومی می‌گفت این مامورا قیافه شناسن، می‌دونن کی خلافه کی نیست، می‌دونن کی آدم حسابیه کی نیست، می‌دونن کیف کیو بگردن و کیف کیو نه، می‌دونن من چی کاره‌ام و اون یارو چی تو سرشه و همین جوری یه ریز داشت پسره و رفتار پلیسارو تحلیل روان‌شناسانه می‌کرد و ابعاد جامعه‌شناسانه‌ی مساله رو برای دوستش تبیین می‌کرد که مامورا دستور ایست دادن و ازش خواستن کیفشو باز کنه که توشو ببینن!
دوستش که از شدت خنده پخش و پلا شد
قیافه‌ی منم دیدنی بود که به زوووووووووور جلوی خنده‌مو گرفته بودم!

حالا بریم سر اصل مطلب! :دی

ظهر استادمون انقددددددددددددددددر بحثو کش داد که سرویسا رفتن و تصمیم گرفتیم دسته جمعی برگردیم و تا مترو باهم باشیم و من پیشنهاد دادم از باغ موزه بریم و ملت گفتن نمی‌شناسن و گفتم می‌شناسم و به عنوان لیدر راه افتادم و من و یکی از دخترا یه کم جلوتر و باهم و اون معلم 40 ساله و اون یکی دختره باهم و آقای پ. هم تنهایی!
آقای پ. و یکی از دخترا و معلمه بلیت داشتن و نگران دیر رسیدن بودن و منم بهشون قوت قلب می‌دادم این مسیر علی‌رغم پیچیدگی ظاهری، کوتاه‌تره که انصافاً هم بود!

من و عاطفه رسیدیم دم مترو و رفتیم تو و دیدیم خبری از اون سه تا نشد؛

برگشتیم دیدیم دارن کیف آقای پ. رو می‌گردن و اون یکی دختره و معلمه یه کناری ایستادن و

ما هم رفتیم کنار اونا ایستادیم و دیدیم کار به بررسی جامدادی اون بدبختم کشیده شد حتی!

گفتم بریم ببینیم چه خبره آخه!!!

بچه‌ها گفتن نمیخواد بریم، ممکنه گیر بدن چهار تا خانوم با یه آقا چرا باهمن!

من: وا!!!! چه ربطی داره آخه؟ کارت دانشجویی داریم خیر سرمون!!!

رفتیم و گفتیم آقا این رفیق مارو ول کنین دیرشون شد و ماموره گفت بازرسی یه کم طول می‌کشه و

آقای پ. گفت شما برید دیرتون میشه؛ مام رفتیم کنار گیت و

خانم معلمه: بچه‌ها از اولشم معلوم بود این پسره داعشیه! ندیدین هر موقع مثال می‌زد، از تفنگ و خمپاره و بمب‌افکن مثال می‌زد؟ همه‌اش می‌گفت تفنگ از تف میاد و خمپاره ریشه‌اش فلانه و بمب‌افکن مرکبه و اگه دقت کرده باشین جزوه هم نمی‌نوشت سر کلاس

من: :)))) آره راست میگی! یه بارم به من گفت نیم ساعت زودتر بیا راجع به یه سری مسائل صحبت کنیم

یکی از دخترا: راجع به چیا صحبت کردین مثلاً؟

من ولوم صدامو پایین آوردم و یواشکی گفتم پروژه‌ی تغییر الفبای فارسی!

اون یکی دختره: وااااااااااااای! نچ نچ نچ نچ! با کسی که راجع به این پروژه حرف نزدی؟

من: نه! به نظرت میان مارم می‌گیرن؟

معلمه: من میگم متواری بشیم تا بهمون شک نکردن!

من: مگه شما هم ریگی به کفشتونه؟

معلمه: اسناد و مهمات دست منه خب!

من: نچ نچ نچ نچ 

همین جوری که داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم، آقای پ. رو دیدیم که داره از دور میاد و رسید و 

من: آقای پ.؟ چه قدر بهتون حقوق میدن راستی؟


۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به واقع 13.25 گرفتم که استادمون موقع جمع کردن نمرات حوصله نداشته گردش کرده 13 داده

میانگین 13 بود، ینی همه تقریباً 13 بودن، جز دو نفر که یکیش 18 گرفت و دیگری 8

به نحس بودن 13 اعتقاد ندارم ولی خب 13؟ :|


تو خیابون، یه پیرمرده، با قد خمیده اومد سمت من و: ...

هندزفریو از تو گوشم درآوردم و: نشنیدم پدر جان، چی؟

پیرمرده: دخترم این ورا مسجد می‌شناسی؟

(نیست که من شیخم، از ظاهرم معلومه خیلی میرم مسجد لابد!) من: مسجد؟ اممممم

پیرمرده: تو یکی از این کوچه‌هاست

من: اسم مسجدو نمی‌دونم ولی دو تا کوچه پایین‌تر یه مسجد هست

(نیست که من شیخم، مساجد حومه و حوالی محل سکونتمو می‌شناسم :دی) پیرمرده: چی؟!!!

من با صدای بلندتر: دو کوچه پایین‌تر

پیرمرده: برم بالاتر؟

من: نه! منظورم 100 متر پایین‌تره، کبکانیان!

پیرمرده: چمرانیان؟

من: کبکانیان

پیرمرده تشکر کرد و خلاف جهتی که نشون داده بودم در حرکت بود

من: پدر جان، کبکانیان پایین‌تره

پیرمرده: چی؟

مسیرو با دستم نشون دادم و با دو انگشتم 2 رو نشون دادم و گفتم دو تا کوچه پایین‌تر!


امیدوارم گم نشده باشه...

پدربزرگ و مادربزرگم قبل از اینکه آلزایمر بگیرن یا گوششون سنگین بشه فوت کردن

دلم یهو وسط خیابون تنگ شد براشون! 

یاد مسجد رفتنای بابابزرگم افتادم

اصن می‌خواستم پیرمرده رو محکم بگیرم بغل کنم :دی


تو مترو نشسته بودم و (بله، گوش شیطون کر، یه بارم قسمت شد صندلیا منو طلبیدن و منم نشستم؛ که البته این جلوس همایونی بنده دیری نپایید و یه خانوم میانسال سوار شد و جامو دادم به خانومه، خدا این شعورو از ما نگیره!)
نشسته بودم و در باب لزوم و اهداف احتمالی آفرینش در جیب مراقبت مستغرق بودم و
تفکر می‌کردم 
که خانومی که کنارم نشسته بود رشته‌ی افکارمو گسست و 

+ دخترم؟ قربون دستت، میشه این شارژو وارد گوشیم کنی؟

یه چیزی به ابعاد یه سانت در پنج سانت به انضمام گوشیش داد دستم و

یه نگاه اجمالی به اون یه تیکه کاغذه کردم و شروع کردم به وارد کردن یه مشت عدد

خانومه: همیشه بچه‌ها شارژش می‌کنن، مادر، اون لایه‌ی روی کدو پاک نمی‌کنی؟

و من فی‌الواقع داشتم یه سریالی که نمی‌دونم چی بودو وارد می‌کردم :دی

144 و 143 رو با مربع و بی مربع و با ستاره و بی ستاره امتحان کردم و اشکال در شبکه و خطا و از این صوبتا!

به روم نیاوردم و گفتم انگار آنتن نمیده :دی

همین‌جوری گه داشتم 140 های مختلفی رو امتحان می‌کردم، خانومه هم حرف می‌زد و می‌گفت بچه‌هام با 141 وارد می‌کنن ولی من چشامم خوب نمی‌بینه مادر!

پس از تقلای بسیار بالاخره شارژش کردم ولی خب وقتی سایت همراه اول و شارژ مستقیم هست این کدا چیه آخه! چه جوری حفظ می‌کنید اینارو؟ اصن یکی نیست بگه می‌میری بگی بلد نیستم؟


موقع خروج، یه خانوم مسن دیگه: دخترم؟

من: جانم مادر جان

خانومه: من کارت خروج ندارم، چه جوری برم بیرون؟

من: برای خروج که کارت نمی‌خواد مادر!

خانومه: پس چرا همه کارت می‌زنن میرن بیرون؟

من: اگه بلیت کاغذی گرفته باشین هزینه‌اش ثابته ولی اگه از این کارتا دارید موقع خروج، مکان خروجو ثبت می‌کنیم که هزینه‌ی بقیه مسیر به کارتمون برگرده

خانومه: الان ینی برم دره باز میشه

من: چرا باز نشه، بیاین باهم بریم ببینیم باز میشه یا نه :)


+ مسئول آموزش: خانمِ شباهنگ؟

- جانم؟

+ پرونده‌تون ناقصه؛ ما کارنامه دوره کارشناسی شمارو نداریم!

- مدرکم کافی نیست؟

+ نه! کارنامه‌تونم باید از دانشگاه سابقتون بگیرید بیارید، همین فردا پیگیری کنید

- :(

+ سخته براتون؟

- نه، آخه فردا سه شنبه است... :دی


ناهارِ دیروز، همون یرآلمایومورتایی که قرار شد الویه صداش کنیم:

حیاطِ اونجایی که رفته بودم برای مصاحبه


ناهار امروز:
۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هم‌اتاقیم: نسرین نسرین یه سایتی پیدا کردم توش پرِ چیز میزه

من: سایت؟! چیز میز؟

هم‌اتاقیم: آره دی... جی... یه لحظه صبر کن، آهان، دیجی کالا!!!

دی جی کالا: :|

من: :|

کماکان دی جی کالا: :|

کماکان من: :|

چیز میزای توی سایت: :|

گوشی دوران مدرسه‌ام، گوشی اوایل دوران کارشناسی، گوشی فعلی، لپ تاپ سابقم، لپ تاپ کنونی، دوربین و ماشین حسابم

۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به واقع اون با من مصاحبه کرد

اولاً اگه یه موقع ازتون پرسیدن خرشانسی چیست و خرشانس کیست و با ذکر مثال و رسم شکل خواستن توضیح بدین، می‌تونید منو مثال بزنید که 2 نصف شب خوابیدم و 6 صبح برخیزیدم و این همه راهو کوبیدم رفتم سر کلاس صبح؛ کلاسی که حضور و غیابم نداره حتی! بعدشم اون همه راهو کوبیدم برگشتم این سر شهر برای مصاحبه و کلی هم ناراحت بودم بابت غیبت کلاس ساعت 10 و دوباره بعد مصاحبه این همه راهو کوبیدم رفتم اون سر شهر، سر کلاس ظهر که بازم حضور و غیاب نداشت حتی؛
اون وقت استادی که تاکنون حضور و غیاب نکرده بود و نخواهد کرد، دقیقاً همون دو ساعتی که رفته بودم برای مصاحبه حضور و غیاب کرده و بنده غیبت خوردم و نکته هیجان انگیز اینجاست که سه ماهه من پای ثابت کلاسم و هر جلسه دو سه نفر نمیان و امروز همه‌شون اومده بودن و همه‌شون حاضر بودن جز منِ لوکِ خوش‌شانس!
بگذریم...
به قول مادربزرگ خدابیامرزم من اگه شانس داشتم که دختر به دنیا نمیومدم!
والا :))))

از اونجایی که قبلاً مکان مصاحبه رو شناسایی کرده بودم پرسان پرسان نرفتم و صاف رفتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام نشستم روبه‌روی یه بانوی چادری که نمی‌شناختمش و یه آقاهه که همون آقاهه‌ی پست 474 بود؛

یه چند تا سوال و جواب تخصصی که خارج از حوصله‌ی مجلسه پرسیدن و گفتن برو یه برگه بردار یه درخواست و نامه‌ی اداری بنویس ببینیم چه جوری می‌نویسی!
من: خطاب به کی؟ درخواستِ چی؟ چرا؟ چگونه؟ (آیکون بهت و حیرت)

آقاهه گفت صرفاً یه تسته و سعی کن به علایم نگارشی و نحوه‌ی بیان و اینا دقت کنی

منم رفتم یه گوشه نشستم و هر چی به مغزم فشار آوردم جز Dear Dr فلانی، های! چیزی به ذهنم نرسید! نامه‌ی فارسیم نمیومد اون لحظه!!! به هر بدبختی بود دو خط جفت و جور کردم و نوشتم و یه دختره از خانومه پرسید ببخشید اسمتون چیه و خانومه که اسمشو گفت دیدم ای دل غافل، این همونیه که برای سمینارم از مقاله‌هاش مستفیض شده بودم! ولیکن اصن به روی خودم نیاوردم که نمی‌شناختمش و تازه الان شناختمش که خب زهی خیال باطل که بازم نشناخته بودمش و بعداً که اومدم اسمشو سرچ کردم دیدم طرف دختر شهید بهشتی بوده :دی

وقتی داشتم درخواستو می‌نوشتم آقاهه ینی همون پسره به خانومه گفت ایشون تبریزی ان و خانومه گفت فعلاً سه دو اصفهانیا جلو ان! ظاهراً تیم تشکیل داده بودن و کل کل می‌کردن، خانومه می‌گفت اصفهان نصف جهانه به هر حال و آقاهه می‌گفت البته اگه تبریز نباشه! (خانومه که میگم ایشون بودن) در حال سوزوندن آخرین ذخایر فسفرهای مغزم بودم که آقاهه به یه دختره گفت تو رو کاغذ ننویس و برو تایپ کن، می‌خواست نحوه تایپشو بررسی کنه؛ خانومه گفت آره حَیفِس! رو کاغذ ننویس :))) گفت به نظر ما اصفهانیا همه چی حیفس :دی

مصاحبه که تموم شد، داشتم وسیله‌هامو جمع می‌کردم برم که آقاهه گفت بریم بیرون در مورد ساعت کاری صحبت کنیم... همین که از اتاق خانومه اومدیم بیرون آقاهه کانالو عوض کرد و گفت اشکالی یوخ تورکی دانیشاخ؟

۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ولی اونجایی که بانو فروهر می‌فرماید عروس باید ببوسی شاه دومادو، این عاشق رسیده به مرادو، همه بگین عروس ببوس دیالا، مبارکه عروسیتون ایشالا، به نظرم مراد از مراد، مراد نیست، آخه عروس باید دومادو ببوسه و دوماد مفعول جمله است که جمله‌ی معترضه‌ی بعدی به دوماد اشاره داره و میگه دوماد همون عاشق رسیده به مراده، ینی مراده که به مراد رسیده و اینجا تو این بیت مراد از مراد همون عروسه :دی

با تشکر از جناب هولدن که با این آهنگ دلنواز و جان فزا و روح انگیز مشعوفمون کردن

و شاعر در همین راستا می‌فرماید:


صبح بعد از مصاحبه، قرار شد هفته‌ای 30 ساعت براشون کار کنم

پروژه‌ی استانداردسازی و خطایاب متن

ولی اگه مراد بگه کار نکن، میرم قراردادمو لغو می‌کنم میگم آقامون اجازه نمیده :))))))))))))

والا :دی

۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با سلام و تقدیم احترام،

حالا که این مراد اینقدر مهم شده و همه دنبالشن،

یک غزلی دیدم که توش از مراد، یک رد پایی به چشم می‌خوره:


رباید دلبر از تو دل ولی آهسته آهسته

مراد تو شود حاصل ولی آهسته آهسته

سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم 

که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته

تحمل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی

شود لعل بسی قابل ولی آهسته آهسته

مزن از ناامیدی دم که آن طفل دبستانی

شود دانشور کامل ولی آهسته آهسته

...

کامنتِ یک معلم

۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

489- خجالتم خوب چیزیه والا! :دی

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

سلام نسرین جان

داشتم روزنامه می‌خوندم یه شعر بود اسم مراد توش بود یاد تو افتادم :) 

ازش عکس گرفتم واست

لیدی :)

روزنامه ایران

زین پس آقا مراد صداش می‌کنیم :دی

۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون کتلت‌هایی که برای ناهار فردا درست کردمو امشب می‌خوام بخورم؛ 
ینی منظورم اینه که دارم می‌خورم :دی و برای ناهار فردا تصمیم گرفتم الویه درست کنم ببرم
فلذا! سیب‌زمینی و تخم مرغو گذاشتم بپزه و اومدم سراغ مرغِ داخلِ یخچال و دیدم اوووووووووووووووووو این کی یخ‌ش باز شه کی بپزه کی رنده رنده کنم و گفتم بی‌خیال! بدون مرغم میشه الویه درست کرد... خم شدم هویج بردارم و یادم اومد همه رو خرد کردم و پختم برای سوپ و اصن هویجم بی خیال... کالباسم که دوست ندارم و نخود فرنگی و زیتون و ذرتم که ندارم برای تزئین و 
خیارشور که دارم! به قول همین آقای تتلو حالا که وجه کاری ندارم لیسانس معماری ندارم ماشین سواری ندارم ویلا تو ساری ندارم یدونه هزاری ندارم حساب جاری ندارم ملک تجاری ندارم چیزایی که تو داری ندارم؛ کت پوست مار ندارم شلوار لی که دارم، پاسپورت کانادایی نه ولی کارت ملی که دارم، چایی ساز نه ندارم ولی قوری که دارم، یخچال ساید بای ساید نه ولی معمولی که دارم!
فلذا! بی‌خیال تزئین و تشریفات شدم و گفتم با یه کم سسم میشه الویه درست کرد و یه نگاه به درِ یخچال انداختم و یک دقیقه سکوت به احترام سسی که دیشب و دقیقاً همین دیشب تموم شد و امروزم اصن نرفتم بیرون سس بگیرم.

یه دونه موز به انضمام سه فقره نارنگی برداشتم گذاشتم تو بشقاب و در حالی که به اسلایدای ارائه فردا و تمرینای عربی‌م می‌اندیشیدم که برای اولین بار قبل از بامداد یکشنبه حلشون کردم و می‌تونم با خیال راحت کپه‌ی مرگمو بذارم بخوابم و اینکه اصن حس و حال مصاحبه ندارم و اینکه چی قراره بپرسن و چی بگم و اصن برم یا نرم، یه گاز از موزه زدم و همین‌جوری که به اون سه تا سیبی فکر می‌کردم که مامانم یه ماه پیش گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و هنوز نخوردم! در همون حال رفتم سراغ سیب زمینی و تخم مرغه و رنده‌شون کردم ریختم لای نون باگت و گذاشتم تو یخچال و یه یادداشتم رو در زدم که ناهارت یادت نره و

الان که اینارو می‌نویسم، یادم افتاد تو اون طفل معصوم نمکم نریختم حتی!

یِر = زمین؛ آلما = سیب؛ یرآلما = سیب‌زمینی؛ یومورتا = تخم مرغ

به زبان فرانسوی هم سیب‌زمینی ترکیب سیب و زمینه؛ ینی پم دو تغ pom do(o torki) teq

pomme = apple و terre = earth


+ یرآلمایومورتا = نوعی غذا که هیچ وقت دوستش نداشتم! tabriz.isna.ir

+ وبلاگ خانوم توت فرنگی و آقای گلابی را دوست می‌دارم، مخصوصاً پستای اخیرشو pasazvesal.blogsky.com

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ پسره رفته خواستگاری؛
بعد با اجازه ی عروس و داماد، خانواده هاشون رفتن تو اتاق باهم آشنا بشن :دی
۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هی میخوام مقایسه نکنم هی نمیشه!!!

لحن من، موقع ارسال ایمیل به اساتید دانشگاه سابق: deathofstars.blogfa.com/post/1388 

که این پست یکی از دوست‌داشتنی‌ترین پستامه البته!

اگه لحن ایمیلای منو که با Dear فلانی، های! شروع میشد، خوندید، اینم لحن ایمیلای هم‌کلاسیای جدید:

استاد بسیار گرامی و بزرگوار، جناب آقای دکتر ... با سلام و احترام و عرض ادب و تواضع، ضمن تشکر و سپاس فراوان بابت ایمیل های بسیار ارزشمندی که سخاوتمندانه ارسال می فرمایید و ... 1

یا مثلاً این جوری:

با سلام و عرض ادب و سپاس فراوان از ایمیل های بسیار با ارزشتان، آقای دکتر ممنون اگر پی دی اف کتاب فلان را دارید در صورتی که برایتان اسباب زحمت را ایجاد نمی کند برایمان ایمیل نمایید. با تشکر بسیار فراوان فلانی ... 2


+ این مستند آن سوی کوهستانم ببینید بد نیست

+ قبل از فوروارد کردن پستای تلگرامتون یه سری هم به این سایت shayeaat.ir بزنید

+ دارم اینو گوش میدم Salar_Aghili_Moje_Ashk

و در راستای همین آهنگ:

یک لحظه نگاه تو مرا راحت جان است

چشمان تو آرام‌ترین خواب جهان است

زیبایی چشمان نظر کرده‌ی آهو

رازیست که در عطر نگاه تو نهان است


* عنوان از حافظ

۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برایِ آدمِ همیشه هندزفری به گوشی مثلِ من، جا گذاشتن هندزفری یه اتفاق غم‌انگیز محسوب میشه

مسیر برهوت تا کریم‌خان، با احتساب ترافیک و چراغ‌های قرمز، یه مسیر بیست دقیقه‌ایه و

اگه ماشین گیرت نیاد و با مترو برگردی، خدا ساعت طول می‌کشه؛

مسیر مترو ده دیقه بیشتر طول نمی‌کشه ولی اون مسیر برهوت تا ایستگاه متروئه که پدر آدمو درمیاره... 

با هر چی که برگردم کریم خان پیاده میشم و تا بلوار پیاده میام؛

تنها فرصت پیاده‌رویم همین مسیر کریم خان تا بلواره که یه نیم ساعتی طول می‌کشه

اون مسیر بیست دقیقه ای و این مسیر نیم ساعته، شاد باشم شاد گوش میدم، غمگین باشم غمگین

افتخاری، اصفهانی، عقیلی، شجریان و هر از گاهی هم همین‌هایی که جوونا گوش میدن

اون روز صبح سر کوچه فهمیدم که هندزفری‌م رو تختم جاموند، ولی دیگه نمی‌تونستم برگردم و بردارم

(دارم تلاش می‌کنم این پستو شاد بنویسم ولی نمی‌دونم چرا نمیشه!!!)

خب بذار از اول بگم...

اون روز هندزفری‌مو جا گذاشتم و سر کوچه فهمیدم ای داد بی دود!!! هندزفریم کو؟!

خب داشت دیرم میشد و به طی طریقم ادامه دادم و سعی کردم تا عصر بهش فکر نکنم

عصری که برمی‌گشتم، تا کریم خان که سوار ماشین بودم، با مطالعه و تفکر در باب آفرینش سرمو گرم کردم و

دیدم اصن نمی‌تونم! انگار حتماً باس یه چیزی تو گوشم باشه و بخونه!

شروع کردم به زمزمه‌ی یه چند تا از آهنگایی که فکر می‌کردم حفظم ولی خب زهی خیال باطل!

همچین که می‌خوندم بگذر ز من ای آشنا، بقیه‌اش نمیومد!!!

یه چندتاییشو تا نصفه خوندم و دیدم نه آقا نمیشه!

زدم تو خط شعرهای حفظی ادبیات! که اونم به حول و قوه الهی هیچی یادم نیومد

شکر خدا جز ناس و کوثر و عصرم که چیز دیگه ای از کتاب آسمانی‌مون بلد نبودم و 

تنها گزینه‌های روی میزم یه صفحه تاریخ بیهقی و داستان بوسهل و بر دار کردن حسنک بود و

فرمول تبدیل جمع به ضرب و ضرب به جمع توابع مثلثاتی و

آیة الکرسی!

ینی اون لحظه همینا و فقط همینارو حفظ بودم!!!

کریم خان پیاده شدم و شروع کردم به خوندن آیة الکرسی

تا میدان ولیعصر بیست و سه چهار تایی خوندم و تا سر کوچه خوابگاه شد سی و هفت هشت تا

رسیدم و در زدم و تا نگهبان برسه و درو باز کنه (خوابگاهمون مثل خونه ها آیفون و اینا داره)

منتظر نگهبان بودم و خبری نبود

فکر کردم لابد دستش بنده، چه می‌دونم، نمازی، ناهاری، لابد یه کم باید صبر کنم

تا نگهبانه برسه چهل تا تکمیل شد و تا دم در اتاقمونم چهل و یکمی رو خوندم

هیچی دیگه... همین!

مگه دستم به این مراد نرسه 

که آدمو به چه کارایی وادار می‌کنه!

عنوان را دریابید :دی

۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این کلمه‌ی اساسین رو دیدم یاد دوران شرارت و جهالتم افتادم، deathofstars.blogfa.com/post/513

کجایی جوانی...

۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

483- مثل یک حرف در دلم مانده‌ای

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۹ ب.ظ

زنگ زده یک ساعت و دقیقاً یک ساعت تموم داره برام شعر عاشقونه می‌خونه

میگم بسه دیگه بذار برم به کارام برسم، خدافظ

میگه این یکی دیگه آخریه و یکی دیگه رو شروع می‌کنه 

میگه یه پست عاشقانه بذار و دلایل و راه‌های درمان دچار شدن به عشقو بنویس

میگم من الان در شرایطی نیستم که راجع به این چیزا بنویسم

یه شعر دیگه می‌خونه

میگه اینو خودم گفتم!

میگم خوب بود، کاری نداری؟ خدافظ!

میگه صبر کن اینم بخونم، اینو همین الان گفتم

اونم می‌خونه

میگه خب؟ میگم خب که خب، ارائه دارم

یه شعر عاشقانه‌ی دیگه می‌خونه و میگه شاعر این یکی مُرده

می‌خندم و میگم خدا رحمتش کنه، حالا چه خبر از نمره‌ی امتحان ریاضی اون شبت؟

میگه از اولشم بی‌احساس بودی، میگه تو سیب‌زمینی ترین دختری هستی که تا حالا دیدم،

میگه با یه تیکه سنگ هیچ فرقی نداری؛ سنگدل!

میگه اصن تو می‌دونی عشق چیه؟

اصن بلدی دوست داشته باشی؟

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

482- کج دار و مریض!

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

23 سال و 6 ماه و 11 روز از باری تعالی عمر گرفتم، اون وقت تا به امروز نمی‌دونستم کج دار و مریزو با "ض" نمی‌نویسن و با "ز" می‌نویسن!!! خدایی رسم‌الخطه داریم؟ چه وضعشه آخه!

تازه تعامداً و متعامداً رو هم جای همدیگه استفاده می‌کردم،
تا اینکه الهام منو از جهل و ضلالتی آشکار نجات داد :|
ضلالت به معنی گمراهیه، اینو دیگه بلدم شکر خدا!



هر چند به طور عمودی هم میشه سعی در نفهمیدن کرد

به خدا دبیرستان که بودم شاخِ زبان و ادبیات مدرسه بودم خیر سرم


من توکل علی المال ذل: کسی که به مال توکل کرد ذلیل شد

من توکل علی العلم ضل: کسی که به علم توکل کرد گمراه شد

من توکل علی العقل زل: کسی که به عقل توکل کرد لغزید

من توکل علی الله ظل: کسی که به خدا توکل کرد سایه بانی یافت

حضرت علی (ع)


+ یکی کامنت گذاشته که 27 سال و 16 روز از خدا عمر گرفته و اونم نمی‌دونسته

+ هم‌اتاقیمم تا حالا همچین چیزی نشنیده اصن

+ حتی سهیلا و اذی هم مثل من فکر می‌کردن؛ حتی شما دوست عزیز!

+ ما بی‌شماریم!

+ ینی یه همچین جماعت درگیری هستیم ما!

+ کج دار و مریز عمل کردن ینی با احتیاط عمل کردن، دست به عصا رفتن؛ کنایه از رفتار با احتیاط به خاطر شرایط موجود، تصور کنید یک لیوان آب دستتان است در صورتی که کج است مراقب باشید که نریزد و این عبارت به این معنی است که کاری را با احتیاط انجام دهید

منسوب به خیام:

یارب توجمال آن مه مهرانگیز / آراسته‌ای به سنبل عنبربیز

پس حکم همی کنی که در وی منگر / این حکم چنان بود که کج دار و مریز

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

481- همیشه حق با منه :دی

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ


اون بزرگواری که کامنت گذاشته بودن که بیمارستان پست 409، ساسانه و ساسانیان نیست، عرضم به حضورشون که بنده رفتم عکس و سند و مدرک تهیه کردم که بگم به هر حال به ساسانیان یه ارتباطی داره به هر حال!!! و اون دوست ترکی که تا به امروز که 26 سال از خدا عمر گرفتن چنین ×المثل دیمه دوشری نشنیدن و تازه علی‌رغم نشنیدن، میان به لهجه ما تبریزیا می‌خندن و میگن دیمه توشر درسته و هههههه! اولاً به قول جناب خان ههههه وُ! ثانیاً اینا برن به لهجه خودشون بخندن! حالا خودمم نمی‌دونم چه جوری حرف می‌زننااااااااااااا ولی به هر حال بین ترکا، لهجه‌ی ما تبریزیا معیاره و همیشه حق با ماست :دی

هفته‌ی پیش سر کلاس، بحثِ شعوبیه و اینکه اون اوایل یه عده اسمای فارسی‌شونو به عربی برگردوندن بود و نمی‌دونم چی شد که یکی پرسید ابن مقفع اسم اصلیش چی بوده و من گفتم روزبه و همه‌ی کلاس که متشکل از دانش‌آموختگان ادبیات و زبان‌شناسی و مترجمی بودن گفتن نه و این نیست و اشتباه می‌کنی و منم یه کم پافشاری کردم رو حرفم ولی خب به هر حال اونا احتمالاً بهتر و بیشتر از من این چیزارو می‌دونن و پذیرفتم که اشتباه می‌کنم و چیزی نگفتم تا یکی‌شون سرچ کرد و گفت بچه‌ها اسم ابن مقفع روزبه بوده!

انقده حال کردم که نگو :دی! به هر حال همیشه حق با ماست :))))

اون خواننده‌ای هم که کامنت گذاشته که اپلای آری یا نه، چون بدون آدرس بود اینجا می‌گم
باید اول به این سوال جواب بدیم که چی می‌خوایم و چی اونجا هست که اینجا نیست
بعدش از خودمون بپرسیم برای رسیدن به اون چیزی که می‌خوایم چیارو از دست می‌دیم و آیا می‌ارزه یا نه
جوابش به خود فرد بستگی داره و مستند میراث آلبرتارو پیشنهاد می‌کنم ببینید

دیشب بعد از اینکه سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم، نشستم پای مقاله‌ها؛ صد، صد و پنجاه تایی که باید ده تاشو انتخاب می‌کردم برای ارائه. چکیده‌هاشونو خوندم و بیست سی تاشو گذاشتم کنار که دقیق‌تر بخونم. بلند شدم یه کم سیب‌زمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ کردم و یه کم رب و گوشت و یه شام مختصر و باید به فکر ناهار یکشنبه دوشنبه هم می‌بودم!

دستکشارو درآوردم و سعی کردم این دفعه کتلت‌هارو بدون دستکش درست کنم؛ 
کارم تموم شد و صبر کردم یه کم سرد بشن و گذاشتمشون فریزر
اومدم نشستم پای این بیست سی صفحه‌ای که از کتاب عکس گرفتن فرستادن برام
یکشنبه اینارم باید ارائه بدم

دسری که درست کرده‌بودمو گذاشتم کنار دستم و به ارائه آخرم فکر می‌کردم که در مورد پلاجیاریسمه Plagiarism 
چشمامو گذاشتم روی هم و یاد اون درسی افتادم که اختیاری برش داشته بودم که گروه کامل بشه و آموزش درسو حذف نکنه که یه عده اون ترم فارغ‌التحصیل شن، کدوم عده؟ امممم... نمی‌دونم... اصن برام مهم نبود، همین که کارشون راه می‌افتاد برام کافی بود، اینکه کین چه دخلی به من داشت... یاد اون دو نفری افتادم که ورودی 87 بودن و باید این درسو برمی‌داشتن که فارغ‌التحصیل شن،
یکیشون سر آزمایشگاه به اون یکی گفته بود خدا خیرش بده تورنادو رو، که درسو برداشت گروه حذف نشه
دوستشم گفته بود تو اینو از کجا می‌دونی و طرف گفته بود وبلاگشو می‌خونم
دوستش گفته بود عه! مگه تو هم وبلاگشو می‌خونی
چه حس خوبی داشتم اون موقع‌ها وقتی یه همچین غریبه‌های آشنایی وبلاگمو می‌خوندن...
کدوم درس بود؟ شاید دی اس پی، شاید مدار مخابرات شاید پالس شاید... چرا یادم نیست کدوم درس... ولی یادمه تو وبلاگم نوشته بودم همچین کاری کردم... تف به ریا... بعداً که گروهشون تکمیل شده بود درسو حذف کرده بودم
خاطراتی که یهو به ذهنت که نه، به قلبت هجوم میارن...

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

480- دَیمَ دوشَر

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ


دیمه دوشر به زبان ما ینی دست نزن می‌افته؛

به آدمای زودرنج که سریع بهشون برمی‌خوره یا آدمایی که حساسیتشون بالا باشه هم همینو میگن، نمی‌دونم من این جوری بودم یا این جوری شدم؛ ولی می‌دونم که در شرایط فعلی این جوری‌ام، ینی یه مدته که این جوری‌ام، که اگه نبودم کامنتارو نمی‌بستم، که اگه نبودم یه حصار دور خودم نمی‌کشیدم که کاری به کارم نداشته باشین؛ 
وقتی همین دیروز تو اون پست وامونده‌ی 475 در مورد غذای دانشگاه و خوابگاه نوشتم، وقتی هر یه خط در میون میگم غذای خوابگاهو نمی‌گیرم و اصن نمیدن که بگیرم، پس انتظار ندارم یکی همین امروز که فردای همون دیروز باشه بپرسه مگه دانشگاه غذا نمیده که خودت غذا درست می‌کنی... خواننده‌ی جدیدی درست، منو هنوز خوب نمی‌شناسی درست، نمی‌دونی و پرسیدی، اوکی! اینم درست، ولی دست خودم نیست، اعصابم ضعیفه، ضعیف شده، ینی ضعیفش کردن... می‌دونم این رسم مخاطب‌داری نیست، می‌دونم اخلاقم هر روز داره بد و بدتر میشه، ولی انتظاری بیش از این از کسی که داره مرگ تدریجی یک رویا رو گوش میده نداشته باشید...

۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

479- دِسِر فوتبالی

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۱ ب.ظ

پنجشنبه‌ها عصر، نسیم کلاس رقص داره و تنهام...

سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم و گفتم پاشم دسر درست کنم

اومده طرز تهیه‌شو میپرسه، میگم سیستم یک دو چهار چهار فوتبال ایتالیا یادت می‌مونه؟ یه دونه تخم مرغ در نقش دروازه‌بان، چهار قاشق نشاسته در نقش دفاع، چهار قاشق شکر که هافبک میانی ان، دو لیوان شیر به عنوان خط حمله، 11 دقیقه هم به نیت 11 تا بازیکن روی شعله‌ی ملایم همش بزن :دی
قیافه‌ی نسیمو خودتون تصور کنید...
آخرین بازی فوتبالی هم که دیدم ایران آنگولای 2006 بود
ایران آرژانتینم ندیدم، فرداش امتحان داشتم، داشتم درس می‌خوندم
تکرارشم ندیدم


+ اون کتابی که جلد اولشو لازم داشتم و نه کتابخونه خودمون داشت نه شریف، پیدا کردم؛ ینی دوستم (خانم ج. یکی از هم‌کلاسیام) از صفحاتی که لازم داشتم عکس گرفت فرستاد. این دختره همون دختر اصفهانیه است که موقع مصاحبه کنارم نشسته بود؛ جالبه آقای پ. و آقای ط. هم اونجا بودن؛ حدوداً سی چهل نفرِ اولو دعوت کرده بودن برای مصاحبه و برای ما چهار تا جا نبود و رفتیم نشستیم اتاق رئیسِ اونجا که آهنگر باشه تا صدامون کنن بریم برای مصاحبه، اونجا ما چهار تا باهم بودیم و نمی‌دونستیم جزو ده نفر قبولیا قراره باشیم، بعداً که سر کلاس خاطرات مصاحبه رو برای هم تعریف می‌کردیم فهمیدیم :)

+ ولیعصر، یه خانوم فالگیر گیر داده بود بیاید کف دستاتونو ببینم آینده‌تونو بگم؛ محلش نذاشتیم ولی احتمالاً نام و نشون مرادو می‌دونست! اگه دوباره دیدمش می‌پرسم ازش :دی

+ دم در خوابگاه یکی از دانشجوهای (دختر) کامپیوتر داشت برای پروژه‌ش دیتا جمع می‌کرد، گفت می‌تونم از ناخنا و انگشتا و دستات عکس بگیرم؟
گفتم بگیر!
گرفت!

۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب با دختر کمربند فروش (بر وزن دختر کبریت فروش) قرار و مدارو گذاشتم و آدرسو دادم به هم‌اتاقیم که بره کمربندشو تحویل بگیره؛ گفتم همین جا سوار مترو میشی سمت آزادگان، ولیعصر پیاده شو برو خط ارم و انقلاب پیاده شو و دختره دم در مترو منتظرته!
یه کم نگام کرد و: تو هم با من میای؟
من: نع!!! اصن اصرار نکن که حوصله‌ی مترو ندارم!

دیشب داشتم آدرس اون جایی که قراره برای مصاحبه برمو سرچ می‌کردم و دیدم طرفای انقلابه
بهش گفتم به شرطی باهات میام که بعدشم بریم اونجارو پیدا کنیم که من یکشنبه برای پیدا کردنش علّاف نشم
هم‌اتاقیمم که از خداشه بریم بیرون بگردیم
رفتیم و دختره زنگ زد و گوشی نسیم دست من بود که من جواب بدم
کلاً از اول من با دختره حرف زده بودم
گفت ترافیکه و نیم ساعت دیگه می‌رسه و منم به تلافی همه‌ی پاساژایی که نسیم منو می‌کشوند می‌برد برای خرید و دیدن مانتو و لباس، گفتم این نیم ساعتو بریم کتابارو ببینیم!

وارد سوره مهر که شدیم بنده دامن از کف بدادم و اصن تو حال خودم نبودم؛ ینی رسماً آب از لب و لوچه‌ی بنده سرازیر میشه تو یه همچین جاهایی؛ نیم ساعت تموم نیشم تا بناگوش باز بود


این اناراروووووووووووووووو

جای سهیلا خالی!!!


دختره اومد و جلوی مترو همدیگه رو دیدیم و 

با بهت و حیرت داشت شکل و شمایل منو با مقوله‌ای به نام کمربند رقص عربی تطبیق می‌داد

با شک و تردید و ابهام پرسید شما کمربندو خواسته...

حرفش تموم نشده بود که خندیدم و نسیمو نشونش دادم و گفتم نه برای دوستم می‌خوام

خندید و گفت آهان!

یاد پارسال افتادم که سیم سوم و به روایتی چهارم گیتار پاره شده بود و بابا رفته بود سیم بخره و

(شماره سیمارو از فلزی شروع می‌کردیم یا پلاستیکی؟ یادم رفته؛ به هر حال سیم فلزیه پاره شده بود)

یارو گیتار فروشه یه نگاه به سن و سال و تیپ بابا می‌کنه و بابا میگه برای خودم که نمی‌خوام! :))))


برگشتنی میدان انقلاب تا ولیعصر و میدان ولیعصرو تا خوابگاه پیاده اومدیم و یه ساعتی طول کشید و تازه وقتی رسیدیم سر کوچه خوابگاه به این نتیجه رسیدیم که به جای طی سه ضلع مربع، مستقیم از ضلع چهارمم می‌تونستیم بیایم!
یه موش مرده هم دیدیم که سرش از تنش جدا شده بود و عکسشو گرفتم که حس اون لحظه‌مو باهاتون به اشتراک بذارم؛ 
رو سرش سایه افتاده؛ چندشم خودتونید :دی



الانم نشستم برای سوپ، جعفری پاک می‌کنم و بسته بندی می‌کنم بذارم فریزر که بمونه برای بعد!!!

کجان اون روزایی که هویج پوست نمی‌کندم که یه موقع انگشتام نارنجی نشن؛ الان یکی بیاد از انگشت شستم عکس بگیره که سه بار به صورت موازی بریدمش و رنگشم یه چیزی تو مایه‌های نارنجی و سبزه!!!

هعی روزگار...

۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

فعلاً تو فاز بالا آوردنم :دی

املای تهوع رو شک دارم، فکر می‌کردم از تهویه و هوا میاد ولی گویا ریشه‌اش یه چیز دیگه است

دهخدا نوشته تَهَوُّع احساس بالا آوردن غذا و به هم خوردن دل می‌باشد؛ نوعی احساس است همراه با حرکت معکوس اندام‌های گوارشی که معده برای بیرون‌راندن چیزی که در داخل آن است، انجام می‌دهد. در این حالت انسان وادار به استفراغ می‌شود.



این یکی رو هم با احتیاط بدون رمز منتشر کردیم قربةً إلی الله!

۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نانسی ماتیجى هنا می‌خونه و هر دومون داریم عربی تمرین می‌کنیم

من صرف و نحو و ثلاثی رباعی‌های جزء پنج

اون نیم قِر و قِر کامل و قفلِ قِر

۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اینجا دارالندوه است، دارالندوه مکانی است که در صدر اسلام، مشرکین یا مسلمین (یادم نیست کدومشون) جمع می‌شدن اونجا و مشورت می‌کردن؛ اینجارو اختصاص دادن به ما ارشدا؛ ما ینی ما 10 نفر که یه نفر (آقای ط.) انصراف داد و یه نفرم در شرف انصرافه و اینا هیچی! یه نفرم کارمند خودشونه و اتاق داره و هیچی؛ رتبه یکمونم با ما رتبه پایینا جور نیست و هیچی؛ پس ما ینی ما 6 نفر.
که آقای پ. تنها مذکر جَمع‌ه و روزای یکشنبه و دوشنبه صبح تا ظهر دارالندوه مال خانوماست (به جز خانوم کارمند و اونی که رتبه یکه و اونی که در شرف انصرافه) و بقیه ایام و اوقات در اختیار آقای پ. و با احتساب اونی که انصراف داده و اونی که در شرف انصرافه، کلاسمون متشکل از شش عدد تهرانی موسوم به انصار و چهار عدد شهرستانی موسوم به مهاجرین می‌باشد.

اسم اینجارو گذاشتیم دارالندوه و تایم استراحت بین کلاسا و وقتی می‌خوایم توطئه و تعطیل کنیم یا امتحانی رو لغو کنیم و کارهای زشتی از این قبیل، اونجا جمع میشیم و فکرامونو می‌ریزیم رو هم و اینم می‌دونیم که رتبه‌ی یکمون قراره ساز مخالف بزنه! مثلاً تعطیل می‌کنیم و ایشون میان میشینن سر کلاس! رتبه‌ی یکه دیگه... کاریش نمیشه کرد... با این حال من باهاش دوستم، یه جورایی گروه خونی‌مون به هم می‌خوره ولی تو هر دو جبهه فعالیت دارم (یه چیزی تو مایه‌های منافق و جاسوس دو جانبه‌ام)

این سری با خانوما نشسته بودیم و از اونجایی که من تنها مجرد جمعشونم (اون رتبه یکه و اونی که در شرف انصرافه هم مجردن ولی نمیان دار‌الندوه، اصن اونی که در شرف انصرافه سر کلاسم نمیاد و برای میانترم هم نیومد) خلاصه اون خانوم 40 ساله که معلمه و قیافه‌اش 20 ساله می‌زنه و اون دو تا دختره که اخیراً عقد کردن و اون دختره که مهرماه عروسیش بود و یه بارم با داداشش اومده بود خوابگاه جزوه بگیره داشتن تجربیاتشونو در راستای برخورد با مادرشوهر و خواهرشوهر در اختیار بنده می‌ذاشتن که آقای پ. در زد و وارد اتاق شد که آب جوش برداره و بره که خانوما گفتن بیا با ما بشین گناه داری تنها موندی (از وقتی آقای ط. انصراف داده آقای پ. تنهاتر شده و خدایی دلم براش می‌سوزه که تنها پسر کلاسه) من و آقای پ. و اون دو تا دختر که تازه عقد کردن هم‌سنیم و اون خانومه که معلمه 40 سالشه و اون کارمنده 45 سالشه و رتبه یک و اونی که درشرف انصرافه و اونی که عروسیش بود و آقای ط. حدوداً سی سالشونه و اینی که در شرف انصرافه همونیه که آب نطلبیده رو بهم داد خوردم! ولی خب هنوز به مراد نرسیدم ینی اون هنوز بهم نرسیده :دی

خلاصه آقای پ. اومد نشست و ما کماکان در مورد اخلاق حسنه‌ی خانواده شوهر بحث می‌کردیم و من تو جبهه‌ی خانواده مراد بودم و داستان مرادم توضیح دادم برای بچه‌ها که یه موقع اگه اسمشو لابه‌لای حرفام شنیدن دچار سوء تفاهم نشن و یکی از اون دخترا که تازه عقد کرده نارگیل آورده بود و برای ملت تعارف کرد و از این تعارف و از منم مرسی! آخرش گفتم اگه بردارم باید ببرم بشورم، ناراحت که نمیشی؟ :دی

آقا یهو بلند شدم دستمو کوبیدم روی میز که من دیگه این وضعو تحمل نمی‌کنم! اسمشونو گذاشتن دانشگاه، کلاساشون که تو برهوت و وسط بیابون تشکیل میشه و شتر هم پیدا نمیشه سوارش بشیم بیایم! برای دو روز کلاس، یه ناهارِ خشک و خالی هم نمی‌دن، نت و وای فای و سرویسم که هیچی، سه ماه از شروع ترم گذشته، ما هنوز نمی‌دونیم چه درسایی و چند واحد باید پاس کنیم، خانم ج. و ت. که هر هفته 8 ساعت راهو می‌کوبن میان تهران و من و آقای پ. هم که هزینه‌ی دانشجوی آزاد و شبانه‌ی خوابگاهو میدیم، تازه شام و ناهار خوابگاهم که به ما تعلق نمی‌گیره (حالا اگه می‌دادنم نمی‌گرفتم ولی به هر حال!) اینا کارت دانشجویی هم ندادن هنوز! سر و ته تسهیلاتشونم یه لوح تقدیر بود که اونم فقط به رتبه یک تعلق گرفت؛ دلمونو به چی خوش کنیم آخه؟!

و در حالی که خون جلوی چشمامو گرفته بود نشستم و تریبون رو دادم به دوست بغلی و یه کمم ایشون غر زدن و فرمودند ما همچون حروف والی قرآن هستیم که نوشته شدیم ولی خونده نمیشیم و حضّار، حرفشو لایک کردن و تصمیم گرفتیم دغدغه‌هامونو که همانا نیازهای اولیه و طبیعی یک دانشجوی روزانه است به مسئولین، منتقل و اگه ترتیب اثر داده نشه به مقامات بالا گزارش کنیم!!! بعدشم تصمیم گرفتیم یه رومیزی برای میزمون بیاریم و هر بار یکی پاک کنه و من گفتم حالا که تو دفتر نمره! اسم من پنجمین نفره و ارائه پنجم و فصل پنجم و جزء پنجم مال منه، پس من هفته‌ی پنجم پاک می‌کنم و یکی از دوستان اشاره کردن به این قضیه که هر سال یه نفر تو شریف خودکشی می‌کنه و کلاً نمی‌دونم چه ربطی به قضیه داشت ولی من تاییدش کردم و دوستی دیگر فرمود با این اوضاع زین پس یه نفرم از اینجا تلفات می‌دیم و من گفتم می‌تونم اولین نفر باشم که اون خانومه که معلم بود گفت حالا که اسم تو توی لیست پنجمیه، تو سری پنجم خودکشی کن!

جوابایی که مسئولین دادن بدین شرح بود که شما دوره‌ی اولید و فضل تقدم دارید و دوره‌ی اول کارش سخت‌تره و یه کم تحمل کنید تا همه چی بیافته رو غلتک! دلیل سخت‌گیریاشونم اینه که دوره‌ی اولیم و وزارت و مسئولین عالی رتبه زوم کردن رو ما ببینن نحوه‌ی عملکردمون چه جوریه و بعدشم فرمودن اصن کدوم دانشگاه وای فای داره و بنده فرمودم شریف، بهشتی، امیرکبیر، اصن همین تهران! تبریز، شنگول آبادم وای فای داره به خدا! که خب قرار شد تدابیری بیاندیشند... در مورد ناهارم ظاهراً به کارمندان و اساتید هم ناهار نمیدن حتی! ولی قرار شد ترم بعد قضیه رو پیگیری کنن و مسیر سرویسم ثابته و یه مسیرای خاصی سرویس داره و کلاً امکانات و بودجه ندارن و اینجا بود که من به فاز فقر و فنای پست 456 رسیدم!!! حالا مسئول آموزشمون برگشته میگه استاد خارجی می‌خوایم براتون بگیریم و چند ساله از فلان استاد وقت گرفتیم بیاد براتون درس بده و می‌خوایم 75 هزار دلار به این سایته بدیم که بتونید ازش مقاله دانلود کنید... می‌خواستم بگم شما ناهارو بده، مقاله پیشکش! اصن خدایی تا حالا چند نفرمون دنبال مقاله بودیم که اینا این همه پولو میخوان بدن به این سایتا! 
لابه‌لای حرفای مسئول آموزش فهمیدم استاد عربی‌مون مسلط به چندین زبان زنده و غیر زنده‌ی دنیاست و تصمیم گرفتم زین پس برم بیش از پیش از حضورش مستفیض شم و در پایان گیس و گیس‌کشی با مسئولین، برنامه درسی 5 ترم ارشدم بهمون دادن و کاشف به عمل اومد بیشتر از 40 واحد باید پاس کنیم که نصفش پیشنیازه و تو کارنامه هم ثبت و ضبط میشه و یه چند تا از درسا هم با خود آهنگره و یکی دو تاشم با یکی از اساتید که آنارشیسته، زمان شاه با شاه مشکل داشت، زمان انقلاب با انقلاب و زمان جنگ با جنگ و لابد سر کلاسم با ما! نصف کتابایی هم که برای کنکور خونده بودم این بابا نوشته بوده و بی‌صبرانه منتظر پاس کردن درسای این عزیزانم!

نارگیلی که هم‌کلاسیم بهم داد و شستم و خوردم:


۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

474- چگونه طاقچه بالا بگذاریم؟

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ب.ظ

اون کارگاه زبان‌شناسی شریف یادتونه؟ (+ و + و +)

اونجا یه چند تا پروژه و شرکت معرفی کردن و

یه آقاهه که اهل تبریز بود و سمینار هم داشت ایمیلشو داد و گفت اگه خواستین تا دوهفته دیگه رزومه‌تونو بفرستین

منم بعد از 13 روز رزومه‌ی مختصر خودم و نگارو فرستادم (در حد اسم و رشته و دانشگاه و شماره تماس)

چون کارشون زبان‌شناسی رایانشی بود، نگارو به عنوان مهندس کامپیوتر معرفی کردم و خودمو زبان‌شناس :دی

اونم شماره‌شو داد و حالا بعد از مدتی مدید تماس گرفتن که بیاید برای مصاحبه و 

از اون جایی که یه بار بنده خدای شماره 1 پیشنهاد همکاری داده بودن و منم به طرفة‌العینی گفته بودم اوکی و فرموده بودن آدم انقدر هول!!!؟ بنابراین سعی کردم این دفعه ناز و ادا و اطوار از خودم نشون بدم که یارو نگه آدم انقدر هول!!!
بدینسان جواب سلام این بنده خدای جدیدو با تاخیر دادم و



بعدشم زنگ زدم نگار ببینم خوابگاهه یا نه که برم باهاش حرف بزنم

رفته بود شریف، برای دفاع دوستش

من و نگار تو یه خوابگاهیم ولی هم‌اتاقی نیستیم، اون طبقه چهارمه من سوم :)

(همون هم‌مدرسه‌ایم که سال اول هم‌اتاقی هم بودیم و شریف باهم بودیم)

الان رشته و دانشگاهمون متفاوته و من اینجا تو خوابگاه اینا ناخالصی محسوب میشم

گفت خوابگاهم و یه توکه پا رفتم بالا ببینمش و نتیجه‌ی مذاکره‌مون شد این:


ایشونم یه چند تا کتاب معرفی کرد و 

آدرس دادنم تو حلقم!!!

هیچی دیگه... همین!

و بدین سان طاقچه بالا گذاشتیم :دی

۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

473- بیا تو حرف بزن، تو خوب حرف می‌زنی

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ

درسته که در برخورد اول به ندرت پیش اومده و اصن پیش نیومده که به ترک بودنم پی برده بشه، ولی هر ترکی، هر چه قدرم لهجه نداشته باشه ولی به هر حال بازم لهجه داره! نیست که من زبان‌شناسم... اینارو بهتر از شما که زبان‌شناس نیستید می‌دونم :دی از تکیه‌ی کلمات و نحوه جمله‌بندی هم میشه فهمید؛ من حتی وبلاگ نویسنده‌های ترک رو از قلمشون تشخیص می‌دم :دی

علی ایُ حال اسناد و مدارکی پیدا کردم مبنی بر اینکه اینجانب تا شش سالگی اصن فارسی بلد نبودم!

خوندن، نوشتن که هیچی، لیسینینگ و اسپیکینگ فارسی هم بلد نبودم حتی :دی

شواهد و قرائن نشون میده وقتی 6 سالم بود با مامان‌بزرگم اینا رفته بودم مشهد و 

از این سفر مشهد سه تا روایت داریم

روایت اول اینه که :دی

روایت اول خانوادگیه و نمیشه شرح و بسطش داد

ولی به هر حال 6 سالم بود و مسیر اتوبوس تا سرویس بهداشتی هم دور بوده ظاهراً

6 سالم بود خب!!!

میگم دور بود... چرا این‌جوری نگام می‌کنید آخه... ای بابا!!!

6 سالم بود!!! :دی

انگار خودشون تا حالا مسیر دورِ اتوبوس تا سرویس بهداشتی رو تجربه نکردن... 

والا

روایت دوم اینه که هر کی می‌پرسید کجا میری و چرا میری؟ می‌گفتم میرم شوهر پیدا کنم!!!

وقتی هم دست خالی برگشتم، گفتم همه‌شون سیاه پوست بودن خوشم نیومد!!!

یکی نبود بگه تو این قحطی شوهر همون سیاهشم غنیمته به قرآن!

روایت سوم هم اینه که صاحب مسافرخونه‌ای که اجاره کرده‌بودیم دختری داشت هم‌سن و سال من و

فاطمه نام!

از حرم که برمی‌گشتیم می‌رفتم با این فاطمه بازی می‌کردم و وسط بازی، گریه کنان صحنه رو ترک می‌کردم و

میومدم به عمه‌ها و مامان‌بزرگ می‌گفتم من نمی‌فهمم این فاطمه چی میگه؛ اینم نمی‌فهمه من چی میگم!!!

یک سال بعد ما دوباره میریم مشهد؛

دوباره من و مامان‌بزرگم اینا؛ (البته سال بعدشم امید و مامان‌بزرگ اینا میرن مشهد)؛

به هر حال از این سفر دومم هم یه روایت هست که میگه:

بنده به معیت مامان‌بزرگم رفتم بازار و یک یا چند کیلو خیار به قیمت 100 تومان خریداری نمودم و

شواهد و قرائن نشون میده در سفر دوم بنده آشنایی مختصری  با زبان شیرین فارسی پیدا کرده بودم

اینارو گفتم که به اینجا برسم که بگم هر موقع تلفن رسمی و اداری و درسی و دانشگاهی داشتم یا می‌خواستم زنگ بزنم 118 یا مثلاً مخابرات و دکتر و غیره، بابا باهام همکاری نمی‌کرد و می‌گفت خودت زنگ بزن یاد بگیر؛ خدایی همیشه هم استرس داشتم که چی بگم و چه جوری بگم ولی یه مدت بعد این ترس و استرسه از بین رفت و در شرایطی که حتی داداشمم وقتی تلفن زنگ می‌زنه میاره گوشیو میده دست من که تو حرف بزن و در شرایطی که دوستام، مامان و باباشون زنگ می‌زدن دانشگاه، من شخصاً با دکتر شریف.بخ تلفنی صحبت کردم حتی!!! با شریف بخی که اصن تو صورتشم نمی‌تونستی نگاه کنی :)))) این که هیچی، آهنگرو بگو که براش تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم :)))) 

این همه مقدمه‌چینی کردم برسم اینجا که همیشه به فامیلامون که با بچه‌هاشون از بچگی فارسی حرف زدن گفتم نکنید این کارو! نکنید... این بچه‌ها فارسی رو با لهجه‌ی شمایی که لهجه داری یاد می‌گیرن، بذارید از کارتون و تلویزیون یاد بگیرن
مثل خودم! مگه من یاد نگرفتم؟ مگه من الان حرف زدن بلد نیستم؟

دیشب هم‌اتاقیم کل تهرانو گذاشته زیر پاش که کمربند رقص عربی پیدا کنه و پیدا نکرده و بازار و پاساژارو بی‌خیال شده و رسیده به سایت دیوار و شماره یه دختره رو که کمربندشو می‌خواسته بفروشه رو گرفته که زنگ بزنه قرار بذاره و بخره؛ یهو گوشیو داد دست من و گفت بیا تو حرف بزن، تو خوب حرف می‌زنی، من نمی‌دونم چی بگم و چه جوری بگم، تو مسیرارم می‌شناسی، باهاش قرار بذار! منم زنگ زدم و راجع به طرح و قیمتش پرسیدم و یه جوری می‌پرسیدم کمربنده سه ردیف سکه داره که انگار بیست ساله عربی می‌رقصم :)))
چند روز پیشم زنگ زدم بیمارستان رازی که از دکتر پوست برای هم‌اتاقیم وقت بگیریم و یاد چند سال پیش خودم افتادم و اینکه اگه بابا اون روزا خودش زنگ می‌زد، امروز وقتی می‌خواستم زنگ بزنم دانشگاه و مشکل نتمو که چند روزه قطع و وصلی داره رو حل کنم، استرس داشتم و دنبال یکی می‌گشتم که اون جای من حرف بزنه

پ.ن مهم: در جواب دوستانی که می‌فرمایند: انقدر کامنت نذاشتم خفه خون گرفتم، خب شما کامنتتو بذار

کی جلوتو گرفته؟

اون لینک کامنت خصوصی که برای خوشگلی نیست... برای کامنته :دی

والا!

۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

472- همین الان شبکه 4 - لطفعلی‌خان زند :دی

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ب.ظ

یکی از خوانندگان اطلاع دادن بزنم کانال 4

برم اون گوشیمو که تلویزیون داره رو پیدا کنم ببینم قضیه چیه

:))))) بعداً ادامه‌ی پستو می‌نویسم...


+ به یاد این پست: deathofstars.blogfa.com/post/362

+ الهی بمیرم برای رسانه ملی که انقدر با کمبود موضوع مواجهه :)))

که موضوع برنامه‌اش لطفعلی‌خان زند و انقراض زندیه است :))))

+ هم‌کلاسیای ارشدم دل خوشی از این ذبیح الله من.صوری ندارن

نمی‌دونم املاش درست بود یا نه، زبیح یا ضبیح یا ظبیح و همین روال با "ه" :دی

اهل فن میگن ایشون چرت و پرت زیاد می‌نویسه

به جای تاریخ، قصه می‌نویسه معمولاً :))) نخونین کتاباشو :دی

زبان سرخ سر سبزم می‌دهد بر باد! ولی من از کتب تخیلی خوشم نمیاد به هر حال


+ این چهار تا لینک ربطی به پست نداره ولی مفیده:

night-owl-benefits

Why Night Owls Are More Intelligent Than Morning Larks

night-owls-creative-intelligent

Early Bird Gets The Worm

۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دانشجوی ارشد و مهندس مملکتو!!!


1. همیشه مامان یا عمه‌ها هویج خرد می‌کردن می‌پختن می‌فرستادن برام یا خودم می‌رفتم می‌آوردم

حالا نشستم برای یکی دو ماه آینده‌ام هویج آماده می‌کنم برای سوپ!

انگشت شَستمم از سه ناحیه مصدومه الان؛ چنان که گویی زخم شمشیر خورده؛ درد می‌کنه :((((

2. همه منو با لباسای سفیدم می‌شناختن، با کیف و کفش و شال و روسری و جوراب سفید حتی!

هفته‌ی پیش، قبل از فوت دایی، 

دخترخاله: حواسم به جورابای مشکیت هستااااا! همیشه سفید می‌پوشیدی 

3. عمه: چند وقته نمی‌ذاری ناخنات یه ذره بلند شنااااااا! حواسم هست...

4. تو عمرم کفش تخت نه خریده بودم نه پوشیده بودم

چند ماه پیش، تو خونه داشتم از کفشام عکس می‌گرفتم

بابا با دیدن کفشای سبز و صورتی‌م: اینا مال توئه؟!!!



5. و حالا این کامنتِ دوست داشتنی:

زیادن و حواسشون هست...

۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

470- بیست و چهار نوامبر، همین امروز

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ

هم‌دوره‌ایم که الان ارشد برقه:

همیشه بعد از همچین مکالمه‌هایی یه لبخند گُنده رو لبام میشینه و تا چند روز شارژم!

و یه همچین مکالمه‌هایی با هم‌دوره‌ای‌های جدید:
۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند روز پیش، از یه بافت خوشم اومد خریدم برای مامان، یه ماه دیگه تولدشه، 

فکر نکنم شب یلدارو بتونم برم خونه؛ مثل همه‌ی این شب یلداهایی که نبودم

دیشب پیشاپیش تبریک گفتم و کادوشم دادم

من همیشه آخرین نفری ام که خبرا بهم میرسه :(

دیروز صبح رفتم کرج برای مراسم کفن و دفن و تشییع و

کوچه‌شون پرِ ماشین پلاک تبریز بود

صرف نظر از ده دوازده تا ماشین شخصی، با هواپیما و قطار هم اومده بودن

دایی همیشه نگران تنهایی و مرگِ غریبانه بود...

بیست سالی میشد که کرج بودن

سر خاک دیدم همه‌ی اموات مونث عکس هم دارن رو سنگ قبرشون و از اونجایی که تبریز از این رسما نداره، علی‌الحساب وصیت کردم منم همین‌جا دفن کنن و آخرین عکس پروفایلمم بزنن رو قبرم

خاله‌ی 80 ساله بابا برگشته میگه نه!!!!!!!!!! نامحرم می‌بینه قیافه‌تو، گناهه!!!

من: خب رمز می‌ذارم، یا ویرایش می‌کنم با paint که صورتم معلوم نباشه و همه نبینن :دی تازه فقط گردی صورت و دست ها تا مچ!

خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: نه اصن نمیشه، تو حتی نباید به سنگ قبر نامحرم دست بزنی، همین جوری بدون تماس با سنگ قبر باید فاتحه بخونی براش، نامحرمم همون جوری باید فاتحه بخونه برات

من: کجا نوشته اینو؟ :)))))

خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: تو اینارو نمی‌دونی!

من: به هر حال قبرم اگه عکس پروفایل نداشته باشه من روحم آروم نمیشه، هی میام به خوابتون میگم قبرمو عکس دار کنید

خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: نه، گناه داره، نامحرم می‌بینه، می‌برنت جهنم

من: به هر حال من هی میام به خوابتون.


داشتم نماز می‌خوندم؛ یه چادر سفید با گلای ریز آبی از صابخونه گرفتم و

وایستاده بودم جلوی آینه و محو تماشای خودم بودم که چه قدر بهم میاد این رنگ :دی

بعد شروع کردم به خوندن و همچین که الله اکبر و بسم الله گفتم ایلیا اومد چراغو خاموش کرد و

وایستاد جلوم که نسین نسین نسین؟ منم که نمی‌تونم بگم چیه!

ایلیا: نسین چراغو بستم، بازش کنم؟

منم که نمی‌تونم بگم برای چراغ از فعل روشن و خاموش کردن استفاده می‌کنن

ایلیا: نسین؟ چراغو چی کار کنم؟

رفتم رکوع و به زور جلوی خنده‌مو گرفته بودم و ایشونم بی خیال نمیشد

ایلیا: نسین؟ برگردونم به حالت اولیه اش؟

یه کم منتظر موند و دید صدایی ازم درنمیاد

ایلیا: خب برش می‌گردونم به حالت اولیه و

رفت روشنش کرد (ایلیا نوه‌ی دایی بابا و اون یکی خاله‌ی باباست)

می‌گفت نسین لِوِلِ چندِ کلشی؟

گفتم من کلش بازی نمی‌کنم

ایلیا: پس چی بازی می‌کنی؟

من: کلاً بازی ندارم تو گوشیم

ایلیا: چه آدم عجیبی!!!

موقع شام خلاصه‌ی یه هفته‌ی کیمیارو می‌دیدن (البته هفته‌ی پیش با داییِ خدابیامرز)

بیتا(خواهر ایلیا): کیمیارو می‌بینی؟

من: نه، معمای شاهم نمی‌بینم! اگه سریال دیگه‌ای هم پخش میشه اونم نمی‌بینم

بیتا: چه آدم عجیبی!!!

شش هفت ساله تلویزیون هیچ نقشی رو تو زندگی من ایفا نمی‌کنه!

موقع شام دست به دست داشتن ته دیگ رو می‌چرخوندن، من گرفتم دادم بغلی

بغلی: بردار!

من: دوست ندارم

بغلی: چه آدم عجیبی!!!

بعد از مراسم بچه‌ها خیلی سر و صدا می‌کردن و رو اعصاب ملت، از جمله خودم بودن؛ 

جمعشون کردم دور خودم و به ایلیا گفتم بره از تو حیاط یه مشت گلبرک بیاره تا بازی کنیم

گلبرک همین گلایی که برای یادبود آورده بودن :دی

بازی این جوری بود که یکی از گلبرگارو میذاشتم تو مشتم و می‌گفتم چه رنگیه؟

خودمم نمی‌دونستم چه رنگیه

هر کی درست می‌گفت یه گلبرگ همون رنگی بهش می‌دادم و اگه اشتباه می‌گفت اون رنگو ازش می‌گرفتم

این سمت راستی (ملیکا) رنگارم بلد نبود حتی :))))

ایلیا (وسطی) هم صبر می‌کرد ببینه محدثه (سمت چپی، دختردایی‌ش) چی میگه همونو بگه

هر سه تاشونم تبلت و گوشی داشتن ولی پیشی برده بود :دی



راستی بنده نسبت به اینستا کافرم؛ ندارم! ینی دارماااااااااااا ولی هر صد سال یه بار سر می‌زنم که صرفا ریکوئستامو دیلیت کرده باشم، حدوداً بیست نفر فالور دارم که واقعاً برام سواله چیو دارن فالو می‌کنن و همون بیست نفر که دوستای نزدیکمن فالو می‌کنم؛ شمام اگه دوست دارید فالوتون کنم قبل از ریکوئست از طریق "کامنت" خبر بدید که ریکوئستتونو در نطفه خفه نکنم. دایرکت و اینا هم حالیم نیست چیه، ینی نمی‌دونم چیه کلاً، نمی‌خوام هم بدونم، چون به این پدیده‌ی اینستا کافرم، پستم نمی‌ذارم و نذاشتم تا حالا و اصن نمی‌دونم چه جوری پست می‌ذارن توش، صرفاً دارمش که یه موقع یکی از دوستام یه چیزی شیر کرد و گفت ببین ببینم! چند تا ریکوئست فیس بوکم داشتم اخیراً، اگه شماهایید بگید که دیلیت و بلاک نکنم :دی پس اگر احیاناً تاکنون ریکوئست یا هر چی که اسمشه ارسال کردید و بنده پاک کردم یا قبول نکردم به معنی خصومت شخصی نیست؛ کلاً این بی‌مهری بنده رو در مورد لایک نکردن یا کامنت نذاشتن به بزرگواری خودتون ببخشید.

+ بابت پیام‌های تسلیتتون ممنون، ایشالا بقای عمر شما

+ بابت کشف غلط‌های املایی‌م (برخواست، توجیح و ...) هم تشکر :)

+ تولدت مبارک ملیکا

۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

467- بی تو با خاطره‌هایت چه کنم...

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۳ ب.ظ

وقتی پرسیدم اینجا چی میگن بهش؟

گفت اینجام میگن شوی

پرسید چی می‌خونی و چی کار می‌کنی و 

وقتی گفتم مدرکمو گرفتم خوشحال شد و گفت دیدی چه قدر زود گذشت؟

گفت درستاتو خوب بخون؛ مسیر خوابگاه تا دانشگاهو پرسید و اینکه راحتم یا نه

گفت بیشتر بهشون سر بزنم

یاد روز اولی افتادم که داشتم می‌رفتم شریف، صبونه رو خونه‌ی اونا خوردم

پارسال تولدمم خونه‌ی اونا بودم

گیتارمم از کرج گرفته بودم

چه قدر سر به سرم گذاشت سرِ همین گیتار

نگاش که می‌کردم یاد مامان‌بزرگم می‌افتادم

خیلی شبیه مامان‌بزرگ بود.

بود...

دیگه نیست...

گفت زمستون امسالو نمی‌بینم

ندید...

داییِ بابا هم رفت...

۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

466- شریف ده نه ایتیرمیسن تاپامیسان*

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

استاد شماره 3 داشت فرآیندهای واژه‌سازیو می‌گفت

ابداع و پسین‌سازی و اختصار و تبدیل و ادغام و مضاعف‌سازی و یه چندتایی هم برای هر کدوم مثال زد

گفت سکنجبین، سرکه + انگبین

brunch = breakfast + lunch

ساواکو مثال زد و شابک، هما، ناسا و تِ ژِ وِ و به فرانسوی گفت ترین گغند ویتس

نوشتم: KVL, KCL و گفتم  , Kirchhoff's voltage law, Kirchhoff's current law


+ هر موقع میرم شریف، چه هفته‌ای یه بار چه دو هفته یه بار یا حالا هر موقع، داداشم زنگ می‌زنه که کجایی و

وقتی میگم شریف می‌خنده میگه شریف ده نه ایتیرمیسن تاپامیسان


* چی گم کردی تو شریف که پیداش نمی‌کنی؟

۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امروز تولد نرگسه و من و نگار و مریم تا دقایقی دیگر قراره سورپرایزش کنیم

آی دی شریفم هنوز فعاله، ملت همین که فارغ التحصیل شدن نتشون قطع شد

ولی من چون بنده ی صالح و نظر کرده ی حق تعالی ام، یادشون رفته غیرفعالش کنن

به جاش شهید بهشتی از دیشب آی دیمو غیر فعال کرده و صبح باید زنگ بزنم پیگیری کنم

هفته بعد یه سمینار در مورد صرف و ساختار دارم که کتابی که باید ازش استفاده کنمو ندارم

کتابخونه دانشگاه خودمون داره ولی دست اساتیده و تا چند ماه دستم به کتابه نمیرسه

شریفم جلد یک به بعدشو داره

اسمشو نمیگم که یه موقع از شدت ارادتی که به بنده و وبلاگم دارید، خودتونو به زحمت نندازید که برام پیداش کنید :دی

جلد یکشو لازم دارم؛ خیال خریدنشم ندارم! 

نگار زنگ زده میگه برم دم در کتابخونه مرکزی که بریم خوابگاه

بقیه حرفام بمونه برای بعد...

۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
یا می‌ذارم خونه‌ی مامانش اینا و میرم دانشگاه :))))))


باید آخر هفته یه جلسه توجیهی بذارم برای خوانندگان جدیدالورود و تجرد خودم و تخیلی بودن اشخاصی به نام مراد و نسیم و امیرحسین رو تبیین و تشریح کنم براشون!
ولی...



۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من برگشتم و عکسای پستای قبلی رو هم آپلود کردم

دخترخاله (منظورم همون دخترخاله‌ی باباست) گفته بود هر موقع رسیدم خوابگاه زنگ بزنم بهش

رسیدم خوابگاه و زنگ زدم دخترخاله و گوشی‌مو انداختم رو تختم و 

شروع کردم به تعریف و تشریح و تبیین این دو روز مهمونی

همین‌جوری که داشتم برای نسیم شرح ماوَقَع می‌کردم دیدم یکی داره جیغ می‌زنه که نسریییییییییین

سکوت کردم ببینم صدای چیه

دیدم صدا از رو تختمه

یه کم بیشتر تمرکز کردم دیدم صدای دخترخاله است که داره صدام می‌کنه که نسریییییییییین!!! 

ظاهراً وقتی رسیدم خوابگاه بهش زنگ زدم و گوشیمو انداختم رو تخت و یادم رفته که بهش زنگ زدم و اون بنده خدا گوشیو برداشته و هی الو الو کرده دیده خبری نیست و نشسته پشت خط و شرح ماوقع و گزارش ضیافت منو گوش کرده :)))))))

ینی خدا شفام بده؛ ینی حافظه ام در حد ماهی هم نیست، ینی فکر کن در حین زنگ زدن یادم رفته دارم زنگ می‌زنم!!!

الانم نشستم دارم فکر می‌کنم چیا به هم‌اتاقیم می‌گفتم :دی

۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

462- شوی!!!

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ب.ظ

دیشب خونه پسردایی (منظورم پسردایی باباست) به دایی میگم دایی بیز بولارا شوی دیه روخ بوردا نه دیه لر؟

یه نوع شیرینی رو نشون دایی دادم گفتم ما به اینا "shuy" میگیم، اینجا چی میگن بهش؟

دایی: اینجام میگن شوی!

یه جوری شویِ ترکی رو فارسی تلفظ کرد که پخشِ زمین بودم از خنده!!!

می‌دونم نون خامه‌ایه ولی خب نون خامه‌ای خیلی عامه، دنبال اسم خاص بودم

یه چیزی تو مایه‌های همین شوی خودمون

آقا این شوی منو یاد شوی و شوهر و مراد می‌ندازه!

نمیشه مثلاً اسم اینارم بذاریم مراد؟


عکس: بیتای ده دوازده ساله


میگماااااا؛ تا وقتی اون پروفایل بی صاحابم هست، نپرسید کجا چی می‌خونم و ساکن کجام :)

۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

461- یه کمم از چادر نوشتیم!

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۱۰ ب.ظ

صبح با دخترخاله رفتیم تره بار و بیست سی کیلویی خرید کردیم

تره بار نزدیک بود و برگشتنی یه سریارو گذاشتم تو چرخ دستی و سبزیارم برای اینکه له نشن تو دستم و نون و شیر و ماست و وسایل کیک و به انضمام بستنی زمستونی، همه رو گرفتم دستم دِ برو که رفتیم :))))

دخترخاله (با خنده ): نه باباااااا، به مدیریتت ایمان آوردم

* دیشب دخترخاله می‌پرسید با چادر راحتی؟ چه جوری وسیله هاتو برمیداری و دست و پاتو نمی‌گیره؟ اذیت نمی‌شی و از این صوبتا

گفتم اینا بهونه است؛ اگه نتونم یه تیکه پارچه رو هم مدیریت کنم دیگه هیچی دیگه

امروز به مدیریتم ایمان آورد :))))))

این پستم تقدیم میکنم به اون خواننده‌ای که کامنت گذاشته بود یه کمم از چادر بنویس


با گوشیم نمیتونم عکسارو آپلود کنم عکس ها بعداً به انتهای پست‌ها اِلصاق میشن


ویرایش 21:30

اون گردالی شکلاتی کنار سبزیا هم بستنی زمستونیه


اینم بدون شرح:

عکس پول تقلبیو چسونده رو شیشه و نوشته: خوردن نداره!!!


۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

460- یه ساعته دارم با فر کشتی می‌گیرم

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۴ ب.ظ

ولی روشن نمی‌شه 

ینی میشه هااااا، ولی همچین که دستمو از رو اون یارویی که درجه شعله رو تنظیم می‌کنه برمی‌دارم خاموش میشه؛ یکی دو دیقه هم منتظر می‌مونم گرم بشه ولی خاموش میشه... دیشب عکس کیکامو نشون دخترخاله دادم، گفت فردا درست کن یاد بگیرم، تا حالام از فرشون استفاده نکردن و کتاب راهنماشم نمی‌دونه کجاست و مدلشم با مدل فر خودمون فرق داره و هر کاری کردم نتونستم روشنش کنم. انگار قسمت نیست من با فر کیک درست کنم... تو همون ماهیتابه درست می‌کنم بعداً عکسشو می‌ذارم، با گوشی نمی‌تونم عکس آپلود کنم 

ویرایش 21:35


دیگه تو ماهیتابه بهتر از این از دستم برنیومد:


۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

459- ما ضعیفه‌های طفلکی

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ب.ظ

من: گوشی‌ت زنگ می‌زنه، چرا جواب نمی‌دی؟

- شماره‌های ناشناسو جواب نمی‌دم

+ خب شاید دوستته با یه شماره جدید؛ بردار بابا! بی خیااااااااااال

برداشت و با شنیدن "سلاااااااااااام" قطع کرد

+ چی شد؟

- همون مزاحم همیشگی بود، با یه شماره جدید... چند ساله ول کن نیست

+ چند ساااااااااااااااااال!!! 

دوباره داشت زنگ می‌زد

+ خب چرا بلاکش نمی‌کنی؟

- بلد نیستم، چه جوری؟

+ بیا یادت بدم...

(از سلسله مکالمات من و هم‌اتاقی‌م)


اصن همچین که دخترم سیکلشو گرفت شوهرش میدم (دیپلمم نه هااااااااا! سیکل!)

میدمش پسر همسایه

یا نه

میدمش به همین پسر وسطی سهیلا :دی

به هر حال نمی‌ذارم وارد جامعه بشه

مگه از روی جنازه من رد بشه و وارد جامعه بشه

لزومی هم نداره احترام موی سفید کسی که از ریش سفیدش خجالت نمی‌کشه رو نگهداری

هر چی از دهنت درومد بهش بگو

یکی نیست بهش بگه موی سفید را فلکت رایگان نداد احمق!!!

هم سن و سالای تو وصیت نامه شونو نوشتن کفنشونو خریدن منتظر ازرائیلن بیاد جونشونو بگیره!!!

فکر کنم این دفعه ازرائیلو درست نوشتم... همیشه با "ع" می‌نوشتم

سرچ کردم دیدم بازم اشتباه نوشتم

با همون عین درسته!

فکر کنم قبلاً با الف می‌نوشتم اشتباه می‌شد

معنی شاذ رو هم چند روزه فهمیدم (شاذ = ناب)

تازه عرب‌ها هم به پروژه میگن مشروع! اینم وقتی کربلا بودیم یاد گرفتم


دوست دخترم زنگ زده میگه کجایی؟ 

منم تو مترو بودم گفتم امام خمینی ام 

گفت: ای وای شمایید

من شماره دوست پسرم رو گرفته بودم

ببخشید مزاحم شدم. قطع کرد

قطع کرد!!!

۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دخترخاله‌ی ساکنِ تهرانِ بابا زنگ زده که عصر بیان دنبالم که بریم کرج، خونه‌ی دایی و دختردایی و پسردایی بابا و منم از خدا خواسته دعوتشونو لبیک گفتم و فقط یه نکته‌ای این وسط وجود داره و اونم اینه که آخرین باری که اینارو دیدم یا اینا منو دیدن برق می‌خوندم و اگه دقیق‌تر بگم آخرین باری که دیدمشون، روز تولدم و چند روز قبل از کنکور خرداد ماه وزارت بهداشت و مهندسی پزشکی بود و شرط می‌بندم چایی اولو نخورده قراره بگن خبببببببببببببببب، شباهنگ جان، چی کار می‌کنی؟ چی می‌خونی؟ چه خبر؟

اگه دایی و زن‌دایی بابا و دختر ده دوازده ساله‌ی پسردایی و دخترخاله بابا بپرسن می‌گم زبان می‌خونم؛ این دختر ده دوازده ساله محصول مشترک دخترخاله و پسردایی باباست؛ اگه پسردایی و دخترخاله و اون یکی دخترخاله و شوهر این یکی دخترخاله و دختردایی و اون یکی دختردایی و شوهر این یکی دختردایی و اون یکی پسردایی بپرسن میگم مترجمی زبان و اگه پسر دختردایی بابا که اونم فکر کنم ارشده تو جمعشون باشه، میگم تلفیقی از کامپیوتر و زبان و اگه پرسیدن ینی چی میگم زبان‌شناسی رایانشی که یکی از گرایشای رشته‌ی ماست ولی خب از خدا و شما که پنهون نیست ولی از اونا پنهون که گرایش من این نیست ولی به والله سخته مفهوم گرایشارو برای کسی که تا حالا اسم اون رشته رو هم نشنیده توضیح بدی؛ حالا اگه شوهر اون یکی دختردایی بابا که استاد دانشگاه زبانه یا استاد زبان دانشگاهه تو جمعشون باشه میگم Terminology & Lexicography و خلاص! البته با برقم این مشکلو داشتماااااا، یه عده از جمله خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا و مادربزرگ مرحوم خودم فکر می‌کردن تو کار سیم‌کشی ام!!! حالا اگه گرایشم قدرت و کیلو ولت و اینا بود یه چیزی... ولی الکترونیکیا که کارشون در حد میلی ولته، سیم میم تو کارشون نیست اصن!

حالا اگه پرسیدن چرا برقو ادامه ندادی اول یه به شما چه آخه تو دلم می‌گم بعدش میگم آقا رتبه‌ام نرسید برق تهران یا شریف بمونم و پشت کنکورم نمی‌خواستم بمونم و دانشگاه آزاد یا مثلاً سراسری دارقوزآبادم نمی‌خواستم برم؛ بعدشم همین رتبه زبانشناسیمو می‌کنم تو چش و چالشون که سوال بیجا نپرسن؛ فقط حیف که رند نیست؛ احتمالاً بپرسن کار هم می‌کنم یا نه، که میگم نه و لزومی نداره پست 447 و 441 رو براشون توضیح بدم، راجع به خوابگاهم حتماً می‌پرسن و مسیر رفت و برگشت و غذا و اینا؛ احتمالاً نیاز ببینم که توضیح بدم که رشته‌ی ما چون اولین ورودیاشیم خوابگاه نداره و تو دفترچه هم نوشته بود خوابگاه ندارید و الان دانشگاه تهرانم و خوابگاه بهشتی و اولین ورودی بودنمو هم بهتره بکنم تو چش و چالشون، کلاً ما هر چی که دستمون بیاد می‌کنیم تو چش و چال همدیگه :دی ولی به هر حال باید آبروی شریفو حفظ کنم و نگم که درخواست من و آهنگر دادگرو مبنی بر اسکان تو خوابگاهشون رد کردن و بهشتی قبول کرد، بهتره بگم مسیرش دور بود و خودم نرفتم و احتمالاً موضوع کش پیدا کنه و از اونجایی که مصاحبه‌ با آهنگرو برای اینا توضیح ندادم، بخوان شرح ماوَقَع کنم؛ بهتره برم اون پست مصاحبه رو یه دور دیگه مرور کنم که اونجا زیاد به مغزم فشار نیارم؛

یادم باشه اینم حتماً بگم که دو ماهه خودم آشپزی می‌کنم و کلاً از امسال تصمیم گرفتم از خونه غذا نیارم و بعدشم عکس کیکای بدون فرمو نشونشون می‌دم و بحث عوض میشه و آقایون میرن پی کارشون و ما خانومام میریم تو فاز آشپزی :دی

شنبه موقع برگشتن سبزی خوردنم باید بخرم

۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینایی که میگن بارونو دوست داریمو درک نمی‌کنم؛ مثلاً الان نصف شبی تنهام، هم‌اتاقیم خونه خاله‌شه، از صدای بارون که معلوم نیست دلش از چی پره که این‌جوری به شیشه‌ها می‌زنه که بگذریم، صدای رعد و برقو کجای دلم بذارم؟

یکی از وبلاگ‌نویسا که بیماری سختی داشت، اخیراً فوت کرده؛ خدا بیامرزدش و روح شاد، ولی از عصر تا حالا بدجوری فکرم مشغوله، دارم به مرگِ آدمای مجازی فکر می‌کنم، یکی مثل خودم؛ می‌دونم الان می‌گین خدا نکنه و زبونتو گاز بگیر ولی خب اگه قراره من تا آخر عمرم وبلاگ داشته باشم و پست بذارم، بالاخره عمر جاودان که ندارم، یه روزی یه جایی منم مثل بقیه می‌میرم... داشتم به این فکر می‌کردم که بعد از مرگم یه مدت وبلاگم تعطیل میشه و هی سراغمو از هم می‌گیرین و پرسان پرسان (قید از مصدر پرسیدن) می‌رسین به وبلاگ نزدیک‌ترین دوستام که لابد خبر دارن که دار فانی را وداع و دعوت حق رو لبیک گفتم... داشتم فکر می‌کردم ینی کدوم یکی از این پستا پست آخرمه؟ هوم؟ امام سجاد میگه إذا صَلَّیتَ فَصَلِّ صَلاةَ مُوَدِّعٍ، هرگاه نماز مى‌گزارى [چنان باش که گویى] نماز آخرین را به جاى مى‏‌آورى

یه روز یه پیرمرده موبایلشو می‌بره برای تعمیر؛ چند روز بعد تعمیرکاره بهش می‌گه پدرجان این که سالمه؛ چیزیش نیست... پیرمرده سرشو می‌ندازه پایین و میگه: پس چرا بچه‌هام بهم زنگ نمی‌زنن؟
در راستای عنوان: 


هوای مامانامونو که داریم، هوای باباهارو و نه فقط بابای خودمونو هم داشته‌باشیم

هوا داره سرد میشه، هوای همو داشته باشیم...

مطهره‌ی2 عزیز؛ تولدت مبارک :)

+ النای عزیز، تسلیت می‌گم؛ سالگرد تنها خواهرت... روحش شاد

۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه جوری با بُهت و شگفتی به حرفای استاد گوش می‌دادم که یهو با خنده برگشت به بچه‌ها گفت این خانم شباهنگ تو مرحله‌ی حیرته؛ بچه‌ها خندیدن؛ گفتم مرحله‌ی چی؟ یکیشون گفت طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحید و حیرت که شما الان تو فاز حیرتی!
گفتم مرحله‌ی بعدی چیه؟
گفت فقر و فنا

اون شبی که فرداش میانترم داشتیم:


پ.ن: فکر کنم بیکن برای اینا، یه چیزی تو مایه‌های ادیسون و آمپر و تسلاست

۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

455- آدما به سه دسته تقسیم میشن

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۲ ب.ظ

دسته اول، وقتی استادشون بهشون میگه کنفرانس اجباریه و باید یکی از فصلای کتابو ارائه بدید، اعتراض می‌کنن، آه و ناله و فغان و با اسلاید هم حال نمی‌کنن کلاً؛ یا اسلایداشون یه مشت متنه که از روش می‌خونن و شماره صفحه هم نداره و نمی‌دونی تا کجا میره!!!

دسته دوم، وقتی استادشون بهشون میگه فصل پنج چه قدر به شما میاد و شما آذر ماه بیا فصل پنجو ارائه بده، میرن چهار تا کتاب و مقاله مرتبط دیگه هم می‌گیرن و میذارن کنار اون فصل پنج و میشینن دل و روده‌ی اون فصلو درمیارن و در کارگاه‌های مربوط و نامربوط به ارائه‌شون حضور به عمل می‌رسونن و بخشی از سمینار رو هم به تشریح و تبیین کارگاه‌هایی اختصاص میدن که شرکت کردن و 100 صفحه اسلاید درست می‌کنن و یک و نیم ساعت از وقت کلاس رو به خودشون و اسلایداشون اختصاص میدن و علاقه عجیبی هم به اعداد رند و آسمان و فضا و رنگ آبی دارند. این دسته از آدم‌ها نه بی‌کارند و نه بیمار ولی لابد یک دردی دغدغه‌ای مشغله‌ی ذهنی‌ای دارند که می‌خواهند به آن نیاندیشند، و چون معتقدند اگر نفس خود را به کاری مشغول ننمایی او تو را مشغول خواهد کرد؛ بنابراین سعی می‌کنند تا جای ممکن با چنین ایده‌هایی دهن خود و ایضاً اطرافیان را سرویس نمایند که یک موقع خدای نکرده سرشان خلوت نشود و به آن دغدغه‌ها نیاندیشند؛ هم‌اکنون هم مشغول مطالعه‌ی دو جلد کتابِ هر کدام 601 صفحه‌ای هستند که هیچ ربطی به گرایششان ندارد و حتی ممکن است آهنگی که طی این چند روز 100 بار گوش داده‌اند برای صدویکمین بار پلی نمایند.

بقیه‌ی آدم‌هایی هم که شامل این دو دسته نمی‌شوند در دسته سوم جای می‌گیرند.


۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به هم‌اتاقیم می‌گم خوش به حالت؛ تو چون منی داری و من چون خودی ندارم :دی

(واحدمون دو نفره است و فقط همین یه هم‌اتاقیو دارم؛ هم‌اتاقی کمتر زندگی بهتر! والا!!!)


۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

453- جزو معدود آهنگایی که هنوز و همیشه دوستش دارم

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۶ ب.ظ

I fight for a love

من برای عشقی می‌جنگم

Knowing it can’t be won

که می‌دانم نمی‌توان در آن پیروز شد

 

Sent from a light above

فرستاده شده از سوی یک نور برتر...

Child of our golden Sun

فرزند خورشید طلایی ما...

Sari Gelin

ساری گلین

 

I reach for hands

من دستانم را به سوی دست‌هایی دراز می‌کنم

Knowing they can’t be held

که می‌دانم نمی‌توان آنها را گرفت

Cursed by words I can’t tell

نفرین شده با کلماتی که نمی‌توانم بگویم...

Broken under your spell

شکسته از افسون تو...

Sari Gelin

ساری گلین

 

And like a rose

و مانند یک گل سرخ

Turning in to thorns

که به خار تبدیل شود

My love was taken

عشق من گرفته شد

Back to the light above

و به سوی نور برتر بازگشت

What can I do, my love?

من چه می‌توانم بکنم، عشق من؟

Child of our Golden Sun

فرزند آفتاب طلایی ما...

Sari Gelin

ساری گلین

 

A beating drum

یک طبل که ضرب می‌زند

Searches on for your song

به  دنبال آهنگ تو می‌گردد

Echoes will carry on

پژواک‌ها ادامه خواهند یافت

Wondering where you’ve gone

می‌خواهند بدانند تو کجا رفته‌ای...

Sari Gelin

ساری گلین

 

Is that your voice

آیا این صدای توست

Caught in the mountain air?

که در هوای کوهستان سرگردان است؟

Leading me to nowhere

مرا به ناکجا می‌برد...

Drifting in silent prayer

بی هدف با دعایی بی صدا...

Sari Gelin

ساری گلین

 

Saçın ucun hörməzlər  
Gülü sulu dərməzlər 
Sarı gəlin

سر گیسوی بلند را نمی بافند، گل تر را نمی چینند، عروس موطلائی

Bu sevda nə sevdadır 
Səni mənə verməzlər 
Neynim aman, aman 
Neynim aman, aman 
Sarı gəlin

عجب عشقی است این عشق! آنها تو را به من نمی‌دهند، من چه می‌توانم بکنم؟ امان، امان! ساری گلین


دامن کشان، ساقی می خواران، از کنار یاران، مست و گیسوافشان، می‌گریزد 

بر جام می، از شرنگ دوری، بر غم مهجوری، چون شرابی جوشان، مِی بریزد 

دارم قلبی، لرزان ز رهش، دیده شد نگران 

ساقی می خواران، از کنار یاران، مست و گیسو افشان می‌گریزد


Sami_Yusuf_Sari_Gelin انگلیسی و ترکی

Sari_Galin آذری و فارسی و ارمنی 

۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

452- کاریه که شده به هر حال

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ

درسته که لباسایی که الان تنمه یا چند روز پیش پوشیده بودم یا هفته بعد قراره بپوشم سفیده و سفید بوده و سفید خواهد بود و از شال و مانتو و شلوار و کیف و کفش و کاپشن گرفته تا ظرف و ظروف و قابلمه‌م هم سفیده و درسته که من عاشق این رنگِ بی‌رنگم و درسته که همیشه قرار نیست هم‌اتاقیم پیشم باشه و زحمت سابیدنِ اینارو بکشه و درسته که نگرانِ قابلمه‌های سفیدِ جهیزیه‌ی نداشته‌ام م ولی خب مراد که نمرده؛ تازه قدرتش از قدرت هم‌اتاقیم بیشترم هست :دی

والا!!!

اتفاقه دیگه... سرت سلامت!


۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

451- چو عضوی به درد آورد روزگار

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ

فکر کنین ما تو یه کشوری زندگی می‌کنیم که همه چی داریم، منابع طبیعی و مواد اولیه صنعتی و اماکن گردشگری و مذهبی و حتی یه سری متخصص هم تربیت کردیم که خب صلاح دیدن برن اون ور آب! ولی به هر حال متخصص هم داریم. فکر کنین یه سری مسئولین با لیاقت و با اقتدار و با بصیرت و با فهم و شعور هم داریم که دارن برای پیشرفت و آبادانی این کهن بوم و بر جون می‌کنن، یه چند تا مسئول بی لیاقت هم داریم که کارشون به باد دادن زحمات مسئولین با فهم و شعور و با بصیرته و فقط بلدن یه مشت حرف مفت تحویل ملت بدن و هر کدوم یه چند سالی میان گند میزنن به مملکت و میرن گم و گور میشن، سر و ته هم یه کرباسن و فقط قیافه‌هاشون باهم فرق می‌کنه و مثلاً یه عده‌شون روحانی ان یه عده‌شون نیستن ولی به هر حال هدفشون همونه که گفتم! حالا فکر کنین بنده‌خدای شماره 4 یه بیماری داره که تا آخر هفته باید یه سری دارو که طبق معمول وارد نمیشه و تحریمیم دستش برسه، بنده خدای شماره 5 داروهارو از بلاد کفر تهیه می‌کنه و بنده خدای شماره 6 که پسر چهارمی باشه و بنده خدای شماره 3 هم که دوست ششمیه ندای هل من ناصر سر میدن ببینن کی تا آخر هفته برمی‌گرده ایران که اون داروها رو بیاره. حالا فکر کنین من که این وسط نه سر پیاز به نظر می‌رسم نه ته پیاز این ندا رو می‌شنوم و برای دوستانی که ممکنه تا آخر هفته برگردن یا افرادیو بشناسن که برمی‌گردن پیامو فوروارد می‌کنم و یه بنده خدای شماره هفتی پیدا میشه که یه عده بنده خدای شماره 8 و 9 میشناسه که تا آخر هفته...

شاید چون هر کدوممون خودمونو گذاشتیم جای چهارمی و با خوندن پیام‌های فوروارد شده، درد کشیدیم.

سوالی که پیش میاد اینه که چرا مسئولین دردشون نمیاد؟ اینا مگه آدم نیستن؟ هوم؟

پست دردها از مدادرنگی را بخوانید

این عکسم چند وقته تو دلم مونده بود:


۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

450- شب امتحانِ اَخَوی!

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ق.ظ
اینکه از صبح بیدارم و تا الان چشم رو هم نذاشتم یه طرف قضیه است،
اینکه تا صبح بیدارم و قرار نیست چشم رو هم بذارم یه طرف قضیه...
چرا؟
چون برادر محترم فردا امتحان ریاضی داره و سوالاشو یکی یکی با تلگرام برام می‌فرسته و 
منم جواب اونایی که بلدمو می‌نویسم و می‌فرستم و 
اونایی که بلد نیستمو نگه داشتم از اشپیگل کمک بگیرم
خدا اموات اونایی که اشپیگل رو بهم معرفی کردن، بیامرزه! (لینک دانلود کتاب)
شب‌زنده‌داریای امتحانای خودم یه طرف! مصائب امتحانات این بشر هم یه طرف (آیکون خواهر فداکار!)

من؛ همین الان یهویی:

۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینکه دوره کارشناسیم تا حالا پای تخته نرفتم و 

آخرین باری هم که رفتم برای ملت سوال حل کردم هفده سالم بود و

سواله، سوال دیفرانسیل بود و زنگ آقای ز. و یه انتگرال که توش تانژانت داشت یه طرف قضیه است؛

اینکه استاد محترممون به دانشجویان ارشد تکلیف و تمرین میده یه طرف قضیه!

که این دو طرف قضیه ظاهراً هیچ ربطی به هم ندارن.

ولی اینکه دانشجوی ارشدو هی صدا کنن پای تخته که تمرینارو برای ملت حل کنه یه کم یه جوریه، 

حالا برای من قابل درک و هضمه، ولی اون بنده خدای 40 ساله که معلم زبان فارسیه گناه داره

اونو هی صدا نکنین پای تخته که تکواژ و واژه‌هارو جدا کنه!!!

اون معلم زبان فارسیه!

گناه داره...


شما در این تصویر آثار ارزشمند بنده رو روی تخته می‌بینید و از اونجایی که اینجانب هیچ‌وقت SMS و سایر پیامامو فینگلیش نمی‌نویسم و با الفبای فارسی چت کردم و می‌کنم و خواهم کرد؛ یکی از بدبختیام اینه که موقع آوانویسی که باید با الفبای جهانی!!! بنویسیم، چند صد کیلوکالری انرژی مصرف می‌کنم!!! خب زورم میاد مثلاً کتابو بنویسم Ketab


۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

448- اسمشم می‌ذاریم کیک بدون فرِ ته دیگ دار!!!

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ
کاریه که شده به هر حال...
یه عمر با نداری ساختم و بدون فر!!! کیک درست کردم
همیشه که قرار نیست بر وفق مراد باشه :دی
سوخته که سوخته
فدای سرم!
آسمون که زمین نیومده
خیلی هم دلتون بخواد!
والا!
در قسمت فوقانی تصویر هم‌اتاقیم نشسته و به نظرش خیلی هم ترد و خوشمزه شده
۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

447- به من، دروغ، نگو!!! ادامه‌ی پست 441

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۰ ب.ظ

پیشنیاز این پست، پست 441 می‌باشد! nebula.blog.ir/post/441

و اما بعد...


حالا فهمیدم خواهر و برادر نیستن و دوستن!

که چی؟

که این وسط این دروغه بیشتر به چشمم میاد تا دوستی خلاف شرعشون :دی

والا!!!



اینم از تدریسِ ساعتی 150 تومنِ ما :دی

ولی خیلی دلم می‌خواد بدونم این شرکت پاسداران که می‌گفتن شرکت باباشونه، شرکت بابای کدومشونه! اصن شرکت باباشونه؟!!!

۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

446- جونم به جونِ اینا بنده

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ب.ظ

هنوز لپ‌تاپم شکل و شمایل لپ‌تاپ یه شریفی رو حفظ کرده؛ کپی‌شون کردم رو DVD که از لپ‌تاپم پاک کنم ولی هر کاری می‌کنم دل کندن از این پوشه‌ها غیرممکنه؛ مثل دل کندن از کتابای دوره ابتدائی‌ و راهنمایی و دبیرستان و جزوه‌هام که هنوز تو اتاقمن و هر کی اعتراض می‌کنه میگم من یه عمر با اینا زندگی کردم، با سطر به سطر و واژه به واژه‌ی این کتابا :) 
هر فولدری برای یه درسه؛ روی اسم هر درسی که کلیک کنی یه فایل مخصوص نمونه سوالات میدترم و پایانترم و کوییز و تمرین و جواب تمریناست، یه فایل برای پروژه‌ها، آزمایشا، گزارش کارا، کتابا، عکس جزوه‌های خودم و بچه‌ها، عکس و فیلم و صدای استادا، لینک سایتای مرتبط، حتی نمره‌هامون

هنوزم که هنوزه هر کی دنبال نمونه سوال و کتاب و جزوه و سورس باشه میاد سراغ من

و این حس خوبی بهم میده



یادی از گذشته‌ها: deathofstars.blogfa.com/post/700

۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن؟

یا حریفی نشود رام، چه خواهد بودن؟

حاصل از کشمکش زندگی ای دل! نامیست

گر نماند ز من این نام چه خواهد بودن؟

صبح اگر طالع وقتست، غنیمت بشمار

کس نخوانده‌ست که تا شام چه خواهد بودن

چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام

نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن

گر دلی داری و پابند تعلق خواهی

خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن

شرط زیبایی اخلاق بود شاهد را

ورنه زیبایی اندام ،چه خواهد بودن

شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت

"خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن"


* عنوان: beeptunes.com/track/39184348

۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

444- دُرت یوز قرخ دُرد

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاک و مطهرش، ضمن عرض ادب و احترام، خاطر نشان می‌شود هر کدوم از پاراگراف‌های این پستو در زمان و مکان و شرایط مختلفی نوشتم و به دلیل نامفهوم و ناواضح بودن قیدهای زمانی و زمان اَفعال پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم.

اعتراف می‌کنم مدت‌هاست منتظرم تعداد پستام به درت یوز قرخ درد برسه :دی که من این پستو به عنوان پست درد یوز قرخ دُردُم! منتشر کنم، می‌دونم نمی‌دونید این درت یوز قرخ درد چیه، منم وقتی بچه بودم نمی‌دونستم، تا اینکه شمردن و اعدادو یاد گرفتم؛ الانم راستش درگیرم باهاش که چرا 4 اولی درت تلفظ میشه 4 سومی درد، علی ایُ حال وقتی کوچولو بودم البته هنوزم کوچولو ام :دی می‌رفتم آشپزخونه و وایمیستادم کنار مامانم و بهش می‌گفتم تا هزار برام بشمره، مامانم هم همین‌جوری که داشت کاراشو انجام می‌داد شروع می‌کرد به شمردن. اون موقع فکر می‌کردم هر کی تا هزار بلد باشه بشمره ینی خیلی بلده و خیلی خفنه، هزار آخرین عددی بود که برام تعریف شده بود... عدد چهارَم دوست داشتم، منو یاد جمع چهار نفره خونه‌مون می‌نداخت و می‌ندازه... این عدد غمگینم می‌کنه، شادم می‌کنه، این عدد منو یاد خونه‌مون می‌ندازه... گفتم 4 یاد یه چیز بامزه افتادم... اگه دقیق‌تر بگم یاد یه سری چیزای بامزه افتادم

راستشو بخواید که البته می‌دونم شما همیشه از من راستشو می‌خواید و منم همیشه راستشو می‌گم، از خدا که پنهون نیست از شمام چه پنهون که وقتی خاطراتمو می‌نویسم یه سری سطورشو سانسور می‌کنم و فقط هم خودم می‌فهمم کجا چی سانسور شده؛ یاد چند مورد از این خاطرات سانسور شده افتادم، مثل خاطره اون روزی که دنبال تبدیل بودم برای پروژه‌ام، یا خاطره سه‌شنبه‌هایی که می‌رفتم شریف برای کارای فارغ‌التحصیلی و فرم تطبیق... 
با این فرض که سه‌شنبه چهارمین روز هفته است و فرض درستی هم هست و منم عدد 4 رو خیلی دوست دارم:
(این چند پاراگراف پایینو الان ننوشتم و هر کدوم برای یه زمان خاصه)

1- زمستون پارسال: در راستای ذوق زدگیِ این هم‌دانشگاهی های عزیزی که تا حالا ندیدمشون و وبلاگمو می‌‌خونن و وقتی منو تو دانشگاه یا دانشکده می‌بینن, میان با ذوق زایدالوصفی میگن امروز چی پوشیده بودی و کِی کجا با کی چی کار می‌کردی!!!, همیشه بهشون می‌گفتم وقتی منو می‌بینید چرا عین آدم نمیاید سلام و احوالپرسی کنید و خودتونو معرفی نمی‌کنید؟ ولی وقتی خودم یکیشونو دیدم متوجه شدم, سلام و احوالپرسی به این آسونیام که فکر می‌کنم نیست؛ چند روز پیش یه کار آموزشی داشتم و اتفاقاً بنده‌خدای شماره1 تو وبلاگش نوشته بود که درگیر کارهای آموزشیه و 
داشتم می‌رفتم آموزش دانشکده و من در حال ورود و ایشون در حال خروج و 
بالاخره نمردیم و ما هم از دیدن یکی که مارو نمی‌شناسه ذوق زده شدیم!!!
براش کامنت گذاشتم و مثل این بچه‌ها که قایم‌باشک بازی می‌کنن و وقتی همو می‌بینن میگن سُک سُک؛ گفتم که جلوی آموزش دیدمتون ولی خب قبول نمی‌کرد! منم شماره ای که تو ایمیلش بودو تو گوشیم سیو کردم و از عکس وایبرش چهره‌شو شناسایی کردم که مطمئن بشم همونه، بعدشم گوگِلو زیر و رو کردم تا یه دست لباس مشابه لباسایی که اون روز پوشیده بود پیدا کنم و پیدا کردم و براش میل کردم و گفتم فکر کنم سه شنبه بود، بعد از ظهر، همچین چیزی با همین رنگ نپوشیده بودید؟
ایشونم جواب دادن که بله یه چیزی توی همین مایه ها بود اما یه کم روشن تر. گفت به این خاطر گفتم که اشتباه گرفتین چون فکر نمی کردم پاتون به آموزش کل هم باز شده باشه! گفت می خواستم از کتم عکس بگیرم که دیدم حالشو ندارم پاشم از تو کمد درش بیارم. عکس بگیرم، بعد بریزم توی لپ تاپ و تازه آپلوش کنم و بفرستم. خدایی فرایند طاقت فرساییه.

2- بهار امسال: زن باس تو خونه بشینه برای شوهرش انار دون کنه, سبزی پاک کنه, قرمه سبزی درست کنه و پاسخگوی ونگ ونگ بچه هاش باشه, نه اینکه راه بیافته خیابونارو متر کنه دنبال تبدیل SMA بگرده و با هر مرد و نامردی چشم تو چشم و هم کلام بشه (بخشی از سخنان گوهر بار شیخ دامت برکاتها و دام ظلها العالی, در یکی از سخنرانی‌های اخیر, به مناسبت روز مرد!)
حالا گشتم و گشتم و گشتم و رسیدم به این الکتریکی نزدیک خوابگاه پسرا, دیدم بسته است, یه یادداشت نوشته بود که اگه نباشم با فلان شماره تماس بگیرید. یه هفت هشت ده بیست دیقه ای با خودم درگیر بودم که زنگ بزنم یا نه که دوباره دیدمش... بی خیال! حال و حوصله‌ی سُک سُک دیدمتو ندارم.

3- پاییز امسال: شنبه‌ها که درگیر درس و مشق و نوشتن تکلیف و تمرینم، یکشنبه و دوشنبه هم که کلاس دارم، ولی سه‌شنبه‌هارو دوست دارم، سه‌شنبه‌ها مال خودمه، سه‌شنبه‌ها میرم دانشگاه سابقم و سعی می‌کنم تا آخر وقت اونجا باشم، همون منطقه جنگیِ مین گذاری شده که برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو می‌پیچونم و مسیرمو کج و راست می‌کنم که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم! سالن مطالعه بودم، خواستم یه چند دیقه برم پایین، دیدم داره میاد بالا، ینی من داشتم پله‌هارو می‌رفتم پایین سمت عرشه و خب اینم بار سوم!
ولی لزومی نمی‌بینم مثل دفعه اول بهش بگم...

4- پاییز امسال، سه‌شنبه، سالن مطالعه دانشکده؛ اومدم شریف، از یه طرف درگیر مهر و امضای نامه‌های اداری خوابگاه بهشتی از یه طرف درگیر فرم تطبیق و فارغ‌التحصیلی شریف؛ باید زنگ بزنم خدمات دانشجویی که اکانت اینترنتمو فعال کنن... تو سالن مطالعه نمیشه حرف زد، باید برم بیرون زنگ بزنم، کلاً امروز یه جوری ام... چند دیقه دیگه الهام میاد ببینمش :)

گوشی دستم بود داشتم شماره آقای ب. رو می‌گرفتم و اشغال بود، یهو رنگم پرید، شبنم میگه صورتت رنگ گچ شده بود :)))) بیچاره فکر کرده بود تلفنی خبر ناگواری بهم داده بودن :دی خب اینم چهارمین بار! خب... من واقعاً هیچ توجیهی ندارم!!! هفته بعد که بیام شریف، دیگه نمیام دانشکده... ای باباااااااااااااا!

5- پاییز امسال، سه‌شنبه، اداره تحصیلات تکمیلی؛ امروز مرحله یکی مونده به آخر فارغ‌التحصیلیه، قراره الهام بیاد همو ببینیم، امروز اصن نرفتم دانشکده، امضاهای کتابخونه و سلف و امور فرهنگیو گرفتم و مونده امور رفاهی که با الهام میرم...
نمی‌دونم چرا! خیلی خنده داره، ولی من بازم دیدمش! من چرا انقدر این بشرو می‌بینم؟ اصن چرا نمی‌رم سلام بدم و خودمو معرفی کنم؟ 
کامنت گذاشته این دختره نمیخواد فارغ التحصیل بشه؟
این نشون میده این دفعه اونم منو دیده؛ سری بعد از جلوی آموزش رد نمیشم

6- سه‌شنبه؛ اون سکانسی که راوی مدرکشو گرفته دستش و داره میره سمت کتابخونه مرکزی که برای سمینار هفته‌ی بعدش در باب وام‌واژه‌ها چند تا کتاب جامعه‌شناسی زبان بگیره بخونه و یهو همچین ناغافل یکی از خوانندگان وبلاگشو می‌بینه و الکی مثلاً من ندیدمت و تو هم منو ندیدی، مسیرشو کج می‌کنه و ابتدا جفت پا میره تو دیوار بعدشم شیرجه میزنه تو صندلیای روبروی سالن ورزشی، این صندلی‌ها در راستای مراسم انزجار از استکبار جهانی و اعلان برائت از مشرکین تعبیه شده‌اند؛ دانشجویان طی مراسمی نمادین ندای الله اکبر، دانشجو می‌میرد ذلت نمی‌پذیرد، دانشجو بیدار است از امریکا بیزار است، مرگ بر امریکا و مرگ بر منافقین و صدّام سر خواهند داد
اصن دیگه نمیرم شریف :| بشر انقدر ماخوذ به حیا؟ خب برو سلام کن دیگه...
والا!


امروز - 94/8/25

اینم از اولین امتحان میانترم ارشد!

آقا من اعتراض دارم به این قضیه که ما سال بالایی نداریم... حس موش آزمایشگاهی بودن بهمون دست میده خب... و با اینکه صبح جمع شدیم دارالندوه و توطئه کردیم امتحانو لغو کنیم و پیمان اتحاد بستیم و بیعت کردیم و با استاد صحبت هم کردیم ولی خب استاد شماره 4 با کسی شوخی نداره و امتحانشو گرفت و بنده افتخار اینو داشتم که اولین کسی بودم که در اولین امتحان اولین دوره این رشته، برگه‌مو دادم استاد و زودتر از همه هم تموم کردم ولی خب قول نمی‌دم بالاترین نمره رو بگیرم؛ شایدم بگیرم :دی! ده تا سوال تشریحی که با ذکر مثال باید توضیح می‌دادیم و نیم ساعت وقت! بله عزیزان من! نیم ساعت وقت داشتیم... یادمه امتحانای شریف این‌جوری بود که سه تا سوال می‌دادن و سه چهار ساعت وقت و آخرشم یه سه چهار ساعتم تمدید می‌کردن... به هر حال قشنگیِ دنیا به همین تفاوتاشه؛ سوال یک تا هشتو جواب دادم و نهمی رو بلد نبودم و رفتم سراغ سوال ده و اونو جواب دادم و دستمو بلند کردم که استاااااااااد این سوال 9 دقیقاً چی میخواد؟ ینی چی واژگان تاریخی را توضیح دهید، چیشو توضیح دهیم؟ اینو که پرسیدم استاد یه ذره راهنمایی کرد و ملت فهمیدن که اشتباه نوشتن و ملت داشتن جواباشونو پاک می‌کردن و منم تند تند داشتم واژگان تاریخی رو توضیح می‌دادم و راستشو بخواید که البته می‌دونم شما همیشه از من راستشو می‌خواید و منم همیشه راستشو می‌گم، نخونده بودم. ینی حتی دیشبم مرور نکرده بودم، اصن نخونده بودم که بخوام مرور کنم! هفته پیش یه کم خوندم و از بعضی صفحات عکسم گرفتم و پستم گذاشتم ولی خب از امتحانات حفظی خوشم نمیاد؛ امتحان باید یا مفهومی باشه یا حل کردنی، این‌که من یه مشت جمله رو حفظ کنم برم رو برگه بنویسم و بعدشم یادم بره اصن برام جذاب نیست... برای همینم هیچ وقت شعر یا سوره‌هارو حفظ نمی‌شم... ولی خب تا دلت بخواد تفسیر و ترجمه و وزن و عروض بلدم

بگذریم... 

امتحان خوبی بود، همه رو با اطلاعات عمومی و هر چی سر کلاس یاد گرفته بودم جواب دادم؛ تنها سوالی که یه جورایی شانس آوردم که بلد بودم سوال سوم بود که زبان‌های شاخه ژرمنی رو گفته بود نام ببریم و خانواده های زبانی رو توضیح بدیم؛ می‌دونستم خانواده های زبانی چیه ولی شاخه ژرمنی؟ 

پستایی که اینجا میذارم اگه به نظرم مفید باشن، تو فیس بوکم میذارم؛ پریروز یکی از بچه‌ها برای یکی از پستام کامنت گذاشته بود و یه چیزی پرسیده بود که برای جواب دادن بهش مجبور شدم به جزوه مراجعه کنم و با همون یه بار مراجعه اون چهار پنج تا زبان شاخه ژرمنی تو ذهنم موند و امروز برای جواب این سوال نوشتم: هلندی، انگلیسی، آلمانی، اسکاندیناوی

پروسه ی یادگیری وقتی عنصر علاقه و حضور روانی توش باشه همین میشه دیگه، دیگه بدون درس خوندن یاد میگیره، و حتی الهام های محیط هم براش یاد دهنده هستن چون شاید پشت پرده مغز درگیره، حتی کوچکترین اتفاقها، مثل افتادن سیب و تلاش برای بالارفتن مورچه از دیوار یا پریدن تو آب استخر و بالا اومدن آب، یه دفعه یاد میده :) چیزایی که خیلی های دیگه هم تجربه کردن و چیزی ندیدن توش.


۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون هم‌کلاسیم که یه خانم 40 ساله‌ی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه: استااااااااااااااااااد، شما که می‌دونین ما چه قدر تلاش می‌کنیم، زحمت می‌کشیم، کیلومترها راهو می‌کوبیم میایم اینجا فقط و فقط برای کسب علم و دانش و می‌دونین که درس شمارو چه قدددددددددددددددددددددر دوست داریم و با چه عشقی می‌خونیم و حالا ممکنه نتایج امتحانات اونی نباشه که شما انتظارشو دارید و کاریه که شده به هر حال و ما هم متاسفیم و عرق شرم بر جبین و نادم! پس شما که لطفتون همیشه شامل حال ما بوده و هست و خواهد بود و سایه‌تون روی سر ما مستدام، مرحمت بفرمایید و موقع نمره دادن با فضلتون نمره بدید نه با عدل.

استاد در حالی که می‌خنده: اتفاقاً ما اشعری‌ها به عدل اعتقاد نداریم.

همون هم‌کلاسیم که یه خانم 40 ساله‌ی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه: چه تفاهمی! اتفاقاً ما شیعیان هم به همچین مفهومی اعتقاد نداریم...


* عنوان: بخشی از دعای روز بیست و دوم ماه رمضان

۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۶:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از روزای خوب خدا، یه بنده خدایی با یه بنده‌خدای دیگه‌ای داشته درباره فرهنگستان و اینکه بنده تغییر رشته دادم صحبت می‌کرده و این بنده‌خدا یه شرکت با کارهای آی تی بیس و یه پروژه یا ایده در زمینه زبان فارسی داشته و موافقت و تایید دکتر میم. و گروه واژه گزینی فرهنگستان رو هم گرفته بوده و ظاهراً تیمشون جلسه‌ای خصوصی با آهنگر دادگر هم داشته و بسی بسیار مورد استقبال قرار گرفته بوده و بهشون پیشنهاد شده بود بیان تو کلاسای ما هم شرکت کنن و وقتی بنده‌خدای اولی موقعیت منو به بنده‌خدای دومی میگه، بنده‌خدای دومی و سومی که این سومی دوست دومی بوده استقبال می‌کنن و اطلاعات تماس بنده رو می‌گیرن برای همکاری و منم که سرم درد می‌کنه برای دردسر! 

ینی فاصله زمانی ایمیل بنده‌خدای اولی و اوکی بنده 7 و فقط 7 دقیقه بود! ینی 12:09 pm ایشون میل میزنن و قضیه رو میگن و بنده 12:16 pm چنین جوابی رو ارسال می‌کنم: سلام! وااااااااای مچکرم!!! به شدت استقبال می‌کنم! که خب ایشونم اینجوری جواب میدن که آدم اینقدر هول!!! یه امّایی، اگری!!! و تاکید می‌کنن که شیرینی هم نمیخوان!

فردای روز آخر دوره کارشناسی که بنده اسباب و اثاثیه‌مو جمع کردم و خوابگاه رو به مقصد ولایت ترک گفتم و رفتم خونه‌ی بابام :دی (اواسط ماه رمضون بود) بنده‌خدای دومی زنگ زد و راجع به طرحشون صحبت کردیم و ایمیلمو دادم که اگه اسنادی برای مطالعه دارن بفرستن که مطالعه کنم و نفرستادن و منم پیگیری نکردم و گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو هفته پیش!

که عاشورا بود و بنده رفته‌بودم مسجد محله‌ی مامان‌بزرگم‌اینا و (انگار محله‌ی خودمون مسجد نداره!!!) و بین دو تا نماز دیدم جماعت نسوان دارن برای یه بنده‌خدای دیگه‌ای مصطفی نام! که اخیراً به رحمت ایزدی پیوسته بود نماز وحشت می‌خونن؛ منم از شما که پنهون نیست، از خدا هم چه پنهون که بلد نبودم و به تقلید از اینا برای اون بنده‌خدایی که اصن نمی‌دونستم کیه نماز وحشت خوندم؛ نه یکی نه دو تا ده دوازده بار آیت‌الکرسی و قدر خوندن و بنده در حال ندامت و قنوت بودم که جیبم به ویبره درومد و بعدشم یک فقره پیامک دریافت کردم با این مضمون که من از دوستان بنده‌خدای اولی ام! اگه دقیق‌تر بگم فرموده بودن من از طرف آقای اولی تماس می‌گیرم (لابد این بنده‌خدای سومی فکر کرده بود من از این دخترام که شماره ناشناس جواب نمیدم و می‌ترسم! نه آقا، ما ازوناش نیستیم! من دهن مزاحمارو سرویس می‌کنم، من تو دهن مزاحما می‌زنم! من به پشتیبانی بابا و داداشم تو دهن این مزاحما می‌زنم :دی)

منم پیامک ایشونو بدین نحو پاسخ دادم که بله می‌شناسمشون (ناسلامتی طرف خواننده وبلاگمه و یه عمره خواننده وبلاگشم و البته اینارو تو دلم گفتم) و عذرخواهی کردم که جواب ندادم و اذعان (=اعتراف) کردم که دستم بند بود و اگه دقیق‌تر بگم داشتم نماز می‌خوندم و ازش پرسیدم در چه راستایی تماس گرفته بوده

خب خدایی راستای تماسش مهم بود دیگه! خودشو که معرفی نکرده بود، کارشم نگفته بود، فقط گفته بود از طرف بنده‌خدای اولی تماس گرفتم که خب آدم دلش هزار راه میره که این بنده خدای اولی چی کارم داشته که خودش تماس نگرفته و یکی دیگه از طرف اون تماس گرفته و بعدشم اقتدا کردم به اون آقاهه که اون جلو ایستاده بود و قربتاً الی الله نماز دومو شروع کردم!

نماز دوم تموم شد و زیارت عاشورام خوندم و اونم تموم شد و تف به ریا! برگشتم خونه و این بنده‌خدای سوم زنگ نزد! اول خواستم خودم زنگ بزنم ولی خب مردد بودم و نمی‌دونستم خودم زنگ بزنم به تقوا نزدیک‌تره یا منتظر بمونم به صلاحه! در بحر تفکر مستغرق بودم که بعد یه ساعت پیامک دوم رو دریافت کردم با این مضمون که الان می‌تونم تماس بگیرم؟

منم نه گذاشتم نه برداشتم جواب دادم که بله حتماً! جعفر طیارم اگه می‌خوندم تا حالا تموم شده بود

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من تا حالا نماز جعفر طیار نخوندم و نمی‌دونم چه جوریه علی ایُ حال پنج دیقه بعد زنگ زدن و یه ربع بیست دیقه‌ای هم با ایشون راجع به طرحشون صحبت کردیم و از خدا که پنهون نیست بازم از شما چه پنهون که همون مکالمه بنده‌خدای دومی داشت تکرار میشد و آخرشم بهشون گفتم که طرحشونو هنوز برام ایمیل نکردن و من هنوز در جریان نیستم قضیه چیه و ایشونم گفتن دوباره می‌فرستن و منم گفتم اصن شما نفرستادین که الان بشه دوباره! الان اگه بفرستین میشه اولین بار! (خدا این زبونو از من نگیره! انگار اگه حرف نزنم میگن بلد نیست یا لاله مثلاً) تازه اون شب همون شبی بود که از درد دندونم حتی حرف هم ‌نمی‌زدم و نمی‌تونستم بزنم و یه گوشه عین بچه‌ی آدم نشسته بودم و از طبیعت لذت می‌بردم! ولی خب یه جاهایی زبان به کام گرفتن برام دشواره! :دی خلاصه گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو روز پیش!

که بنده ساعت 4 وقت دندونپزشکی داشتم و همین‌جا تو وبلاگمم به این 4 بعداز ظهر اشاره کرده بودم ولیکن نگفته بودم با این بنده خدای سومی هم قرار دارم؛ چون من همه چیزو اینجا نمی‌گم و نباید هم بگم و اینو همیشه اون گوشه ذهنتون داشته باشید که اینجا بخش کوچکی از زندگی حقیقی منه! به هر حال رفتم خدمات فناوری و سلام و احوالپرسی و بعدشم گفتم آقا دقیقاً منو توجیه کنید ببینم داستان چیه! ایشونم اسلایدی که برای ارائه و دفاع اون روزشون آماده کرده بودن رو باز کردن و دیدم به به! اسم و عکس بنده صفحه اول اسلایدا جزو اعضای تیم معرفی شده و از بین اووووووووووووووون همه عکسی که با رعایت شئونات اسلامی تو فیس بوک داشتم، دقیقاً همون عکسی رو انتخاب کرده که سهیلا ازش بدش میاد و البته این عکسو داداشم با دوربین چندین مگاپیکسلی گرفته و با فوتوشاپ روش کار کرده و یه شعرم کنارش نوشته که به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام، دل تو را می‌طلبد دیده تو را می‌جوید و حق‌الزحمه‌شم که همانا تایپ سخنرانی یه حاج‌آقا بوده رو گرفته ولی خب سهیلا این عکسو دوست نداره و میگه خیلی پیر و غمگین به نظر می‌رسی که خب راستم میگه و رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.

چی داشتم می‎گفتم؟

آهان!

قرار شد با این بنده‌خدای سوم بریم یه جایی و برای یه عده که نقش داورو داشتن اینو ارائه بدیم و تاییدیه و تسهیلات لازم رو برای پیشبرد اهدافمون که تا اون لحظه و حتی تا این لحظه هم نمی‌دونستم چیه بگیریم. حالا نقطه اوج داستان کجاست؟

اونجایی که ما وارد اون اتاقی شدیم که ملت می‌رفتن طرحشونو ارائه می‌دادن و بنده هم‌اتاقی یه ترم قبل از ترم آخرمو دیدم (به عنوان داور!) خب این کجاش هیجان و ذوق داره و چیش نقطه اوجه؟

ایشون، ینی همین هم‌اتاقی یه ترم قبل از ترم آخرم همون هم‌اتاقی‌ای بود که بهمن ماه پارسال باهاش هم‌اتاقی بودم، ینی همون ایام کنکور! همون ایامی که بنده با یه بغل کتاب زبان‌شناسی میومدم خوابگاه و هر روز یکی یه دونه کتاب می‌خوندم و میز و تخت و زار و زندگی‌مو ول کرده بودم و گوشه‌ای از واحد 143 رو اختصاص داده بودم به خودم و بند و بساط و کتابا و جزوه ها و ناهار و شامم همون گوشه می‌خوردم و پستامم از همون‌جا براتون منتشر می‌کردم و همون‌جا می‌خوابیدم و جز برای امور ضروری از اونجا تکون نمی‌خوردم!

هیچی دیگه، وارد اون اتاقه شدیم برای ارائه طرح و تمام خاطرات از ذهن من و هم‌اتاقیم مثل یه فیلم رد شد و نشستیم و بنده‌خدای سوم شروع کرد به توضیح و شرح و تفسیر ایده‌شون و چایی آوردن برامون و از اونجایی که هم‌اتاقیم به اخلاق حسنه‌ی بنده مبنی بر نخوردن چای تو همچین شرایطی در لیوانی غیر از لیوان خودم، اشراف داشت و واقف بود، وسط جلسه بال بال می‌زد بهم بگه تا اون لامصب سرد نشده بده من بخورم که خب منم حواسم پی ایده و طرحه بود و جلسه تموم شد و بنده رفتم دندونپزشکی و شب که برمی‌گشتم خوابگاه تو مترو دوباره هم‌اتاقیمو دیدم که داشت می‌رفت خونه‌شون و قضیه چایی رو بهم گفت و اذعان کرد (ینی همون اعتراف که چند خط بالاترم معنیشو گفته بودم) که بعد از این‌که جلسه تموم شد و ما رفتیم چای بنده رو علی‌رغم سرد بودن خورده و 

هیچی دیگه!

همین.

برم تکلیفای فردامو انجام بدم، دوشنبه هم میانترم دارم...

۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

441- یکی نیست ازم بپرسه مگه تو محتسبی؟

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۰۱ ب.ظ


از اینکه پستای قبلی به دلتون نشسته و جانا سخن از زبان شما گفتم و اجازه گرفتید برای کپی، ممنون

ولی در کل نیازی به اجازه نیست، راحت باشید! ما که این حرفارو نداریم باهم

اینجانب هییییییچ مالکیت مادی و معنوی نسبت به نوشته‌هام (خزعبلات و دری وریام) ندارم

همین که بتونم باهاشون منظورمو برسونم و فکرمو منظم کنم کافیه برام

ادامه حرفامون:


ولی شانس آوردن خواهر برادرناااااااااااااااااا! اگه دوست بودن استادی مثل منو از دست می‌دادن :دی

من تا حالا تدریس نکردم!!!

بلد نیستم... تازه اعصابِ بیشتر از یه بار توضیح دادن هیچیو ندارم!

ولی نیست که بابامون معلم بوده، یه چیزایی بلدم :دی

هر چند همیشه‌ی خدا وسط بند و بساط مهمونی اشکال رفع کن بچه‌های فامیل بودم

عمق فاجعه اینجاست که اون پسر و دختر خواننده‌های وبلاگم باشن :))))))))))))))

۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینکه فاطمه الان آلمانه و من تا حالا ندیدمش و مطهره دوست ارشدمه و تازه باهاش آشنا شدم و اصن دوست مطهره رو هم ندیدم یه طرف قضیه است، اینکه این مطهره همونیه که اون یه لیوان آبو داد دستم و گفت نطلبیده مراده و کاراکتر مرادو وارد فصل 3 کرد یه طرف قضیه


پریشب خواب دیدم جانشین آهنگر دادگر شدم و همه چیو متحول کردم! دقیقاً نمی‌دونم چیا متحول شده بودن ولی همه داشتن بهم تبریک می‌گفتن و مدام این بیت تو ذهنم ریپیت میشد که تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد! هر چند این دو مصرع ربطی به هم ندارن ولی حداقل وزن عروضی‌شون که یکیه!

این از پریشب، پس پریشب که یه شب قبل پریشب باشه هم خواب دیدم رفتم نمایشگاه پرده فروشی و برای خونه‌مون یه پرده با طرح سربازان هخامنشی یا ساسانی یادم نیست کدومشون، انتخاب کردم و پنجاه تومنم بیعانه دادم به آقاهه که اونو به کسی نفروشه! آقاهه هم پرسید کی میای ببری و منم گفتم قراره با مراد بیام! :دی حالا نکته هیجان انگیزش اینجا بود که عرض پرده‌ها ثابت بود و طول (ارتفاعشون) فرق می‌کرد

دیشبم خواب خود مرادو دیدم!!! هر چند هر چی تلاش کردم قیافه‌شو ندیدم که بیام براتون توصیفش کنم یا دیدم و یادم نموند ولی به هر حال موضوع کلی خوابم دعوا سر رتبه‌هامون بود و ظاهراً ایشون رتبه‌ی 23 رشته‌ی المپیاد بودن و (آخه المپیاد اسم رشته است مگه؟ اصن مگه المپیاد رتبه داره؟) منم کل کل می‌کردم باهاش که خب که چی که رتبه‌ی بیست و سه ای و منم بیست و نه‌م و لوکیشین این جنگ و جدال و گیس و گیس کشی، قنادی سر کوچه‌شون بود! داشتیم شیرینی می‌خریدیم که البته هر چی تلاش کردم اسم کوچه رو به خاطر بسپرم بازم تلاشم نافرجام موند :)))) شیطونه میگه برو رتبه‌ی 23 تک تک رشته‌هارو سرچ کن ببین اسم کدومشون مراده و بپرس ببین کدومشون سر کوچه‌شون قنادی دارن :دی

پریروز تو مترو حس کردم یه خانومه یه چیزی از تو کیفش افتاد و چون ازش دور بودم و نمی‌تونستم داد بزنم و خانومه دور شده بود و رفته بود، مسیرو برگشتم تا ببینم چه چیزیش افتاده و وقتی فهمیدم هیچیش نیافته، دوباره برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. به قول یکی از دوستان، این شاکله‌ی منه و رفتارم دلیل علمی-منطقی داره و بنده با علم به اینکه ممکنه نتیجه این رفتار خوب، مثبت، اخلاقی، انسانی و غیره‌ی من بد باشه، دیرم بشه یا امکان تکرار گرفتاری، مشکل، دردسر و... بشه باز هم از کمک کردن دریغ نمی‌کنم یعنی نمی‌تونم با همه‌ی محاسبات و سبک سنگین کردن ها و مناظره‌ی درونی، چون شاکله‌ام در مدار مثبت و خوبیه اون کارو انجام ندم. این ینی من کماکان حواسم به مورچه‌هایی که روبه‌روی دانشکده شیمی و مهندسی شیمی رژه میرن هست و هنوز مسیری رو انتخاب می‌کنم که اینا له نشن. (شاکله چیست؟ 1 و 2 و 3)

خیر سرم باید تا سه هفته دیگه این کتاب کابره رو ترجمه کنم و سر کلاس ارائه بدم

اون وقت نشستم کیفیت گوگل ترنسلیتو بهبود می‌بخشم و 

در راستای اعتلای ترجمه قدم برمی‌دارم و ترجمه‌های اشتباهشو ویرایش می‌کنم

گوگل ترنسلیتم ذوق مرگ شده و هی داره ازم تشکر می‌کنه!



+ دو تا پست قبلیو از دست ندید، برای نوشتنش یه هفته زحمت کشیدم :دی

۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ادامه پست قبل

چند سال پیش خواننده‌ی یه وبلاگی بودم؛ 

یه روز اتفاقی روی لینک وبلاگ یکی از کامنتاش کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ یکی که وقتی پروفایلشو خوندم فهمیدم صرف نظر از علاقه به ادبیات و نجوم و گل و گیاه و کتابایی که خونده و خوندم، هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی هستیم؛ و هم‌زبان! و تجربه نشون داده ملت تو یه همچین موقعیتی کامنت میذارن که وااااااااااااااای چه تفاهمی، من امروز با وبلاگت آشنا شدم و می‌خونمت و اینم وبلاگمه و به منم سر بزن!

یه پستی در مورد خواب رنگی و سیاه و سفید گذاشته بودن و چون به مبحث خواب و سیگنال‌های مغزی علاقه‌مند بودم تصمیم گرفتم برای اون پست و در مورد "همون پست" کامنت بذارم، ولی قبلش نشستم از پست شماره یک تا آخرین پستو با کامنتاش خوندم و مختصراً با وبلاگ و نویسنده‌اش آشنا شدم و با تاکید روی قید "مختصراً"، حس می‌کردم باید یه مدت هم صبر کنم و بعد کامنت بذارم! اینکه من برای یه کامنت ساده‌ی بدون اسم و آدرس انقدر با خودم درگیر بودم و هنوز هم هستم عجیب نیست؛

با شناختی که از من دارید یا ندارید و بهتره داشته باشید، حساسیت بالای من انکارناپذیره؛ علی‌رغم سرزنش و انتقاد و نصیحت اطرافیانم، آدمی نیستم که یه فعل و انفعالی رو ببینم و بگم بی‌خیال، به درک! درست میشه، تحمل می‌کنم، می‌گذره، نه! تحمل نمی‌کنم، ساکت هم نمی‌شینم و واکنش نشون میدم، حسم رو نشون می‌دم، اعتراضم رو نشون می‌دم و هر چیزی که ممکنه برای شما مهم نباشه و به راحتی از کنارش بگذرید برای من ممکنه "خیلی" مهم باشه ممکنه همون طوفان تگزاسی باشه که بعد از بال زدن پروانه تو برزیل رخ میده؛ این رفتارهای کوچیک برای من مهمن؛ بحث اینه که به رفتار کسی که باهاش در ارتباطم زیادی اهمیت می‌دم.

پست 295 یادتونه؟ راجع به اصناف و کسبه. فکر کنم با همون پست حجت رو تموم کردم و نشون دادم که روی روابطم چه قدر حساسم. اصن همین که من دوره کارشناسیم هر سال و هر ترم تو خوابگاه تغییر مکان داشتم گواه بر این ادعاست! منظورم هم این نیست که هم‌اتاقیام آدمای بدی بودن که جدا شدم، نه! اینجا بحث بدی و خوبی نیست؛ تو اون پستم نگفتم که مغازه دارا آدمای بدی بودن، نگفتم راننده تاکسیا بدن، نگفتم آدمایی که ازشون آدرس می‌پرسم بدن؛ بحثِ ضرره. ضرری که تعامل با یکی بهت وارد می‌کنه یا ممکنه وارد کنه. خواستم بگم برام مهمه و خیلی مهمه با کی هم‌اتاقی ام، از کی خرید می‌کنم، از کی آدرس می‌پرسم و حتی یه مسیر چند دقیقه‌ای رو سوار ماشینِ کی میشم.

یه مثال ساده از خوابگاه می‌زنم؛

من نماز می‌خونم، نگار هم نماز می‌خونه؛ اتفاقاً نگار قشنگ‌تر از من می‌خونه؛ هم به زمانش دقت داره هم به تلفظ کلمات هم تجهیزات عبادیش کامل‌تر از منه که یه مهر دارم و تازه به هیچ کسم اجازه نمی‌دم ازش استفاده کنه، ولی برای من مهم بوده و هست که هم‌اتاقیم نمازخون باشه و برای نگار نیست ینی انقدر که برای من مهمه برای اون مطرح نیست!

این حساسیت تا حدی پیش میره که می‌شینم فکر می‌کنم ببینم این آدم، این دوست، این کسی که الان توی دایره رابطه‌های منه، نسبت به گذشته چه قدر تغییر کرده، هنوز همونی هست که فکر می‌کردم یا یه آدم دیگه شده؟ از همون اولم یه چراغ یا یه چیزی تو مایه های سنسور به مدار ارتباطیمون وصل می‌کنم که اگه سبز و سفید باشه اوکیه، یه موقع هایی زرد و نارنجی میشه و اخطار احتیاط میده و یه موقع هایی رنگ قرمز هشدار و خطر و علامت ایست و اون موقع طبق اصل ضرر و ضرار باید مدارمون قطع بشه و واقعاً قطع میشه و تو همچین مواردی عقلم بر احساساتم غلبه داشته و داره خداروشکر. ینی کنترل خودم دست خودمه!

شده من هوس شکلات کرده باشم و شکلاتو وقتی داشتم می‌ذاشتم تو دهنم، کشیده باشم عقب و به خودم گفته باشم الان نه! یه کم بعد! شده هوس سیب زمینی کرده باشم و رفته باشم یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده باشم و آورده باشم گذاشته باشم جلوم و نخورده باشم و به خودم گفته باشم الان نه! شده حرص خودمو با بعضی کارام درآورده باشم و چند تا فحش آبدار نثار خودم کرده باشم وقتی موقع حساب کردن هزینه خرید، بستنی رو پس داده باشم و شده پیش بیاد اون موقعی که خواسته باشم جواب اسمس یکیو با شوخی بدم، یکی که به نظر خودم و خودش ما که این حرفارو باهم نداریم، ولی نداده باشم. شده بخوام و خیلی هم بخوام که برای یکی یه کامنتی رو بذارم و نذاشته باشم. چرا؟ چون نه فقط اون یه خط کامنت، بلکه هزار تا چیز دیگه رو هم در نظر گرفتم

پس اینکه کنترل خودت و کارات و احساساتت دست خودت باشه خیلی مهمه!

قاعده لا ضرر و لا ضرار می‌دونید چیه؟ «ضرر» خسارت‌هاى وارد بر دیگرانه، ولى «ضرار» مربوط به مواردیه که شخص با استفاده از یک حق یا جواز شرعى به دیگرى زیان وارد می‌کنه که در اصطلاح امروزى از چنین مواردى به «سوء استفاده از حق» تعبیر می‌شه. باب مفاعله دلالت بر اعمال طرفینى داره. پس «ضرار» که مصدر باب مفاعله است مبیّن امکان ورود ضرر بر دو جانب و طرفینه، بر خلاف «ضرر» که همیشه از یک طرف علیه طرف دیگر وارد می‌شه.

ینی اگه کامنتا باز باشه من حق دارم کامنت بذارم ولی اگه کامنتم کسیو ناراحت میکنه نمی‌تونم از این حقم استفاده کنم، یا من حق دارم برای نوشته هام نظرخواهی کنم ولی تا وقتی که آرا و نظرات بهم ضرر نرسوندن. اینکه چه ضرری، بماند ولی چه اشکالی داره قبل از انتقاد و بحث از آدم بپرسید Do you have any examination or something like that for tomorrow چرا آدمای پشت کامپیوترو یه روبات بی‌احساس فرض می‌کنید که هر موقع و هر جوری و هر چی خواستید می‌تونید بهش بگید؟

بزرگترین هدیه‌ای که می‌تونید به یکی بدید زمانه، بخشی از عمرتون؛ که نمیشه پسش گرفت

پس خیلی مهمه که برای کی وقت می‌ذاریم و با کی وقتمون می‌گذره و با کی ارتباط داریم؛ صرف نظر از زمانی که برای نوشتن پست‌ها یا جواب دادن به کامنت‌ها می‌ذارم، حواسم هست که وقت خواننده هم ارزشمنده، وقتی که صرف خوندن و کامنت گذاشتن میشه. ولی نه یکی دو بار، بارها و بارها برخی کامنت‌ها ناراحتم کرده، ناراحت از اینکه خواننده منظورمو درست متوجه نشده یا من حق مطلب رو درست ادا نکردم و باعث سوء تفاهم شده؛

حداقل انتظاری که بعد از انتشار یه پست میشه از خواننده داشت اینه که بدونه نویسنده چیارو گفت و چیارو نمی‌خواست بگه که دیگه کامنت نذاره و نپرسه، یه وقتایی واقعاً خوب نیست آدم هر چی به ذهنش میرسه رو به عنوان پست یا کامنت منتشر کنه! قبلش از خودمون بپرسیم اینو بگم که چی بشه؟ اینو بپرسم که چی بشه؟

من وبلاگ یه دختر سیزده ساله رو می‌خونم، حس و حال نوجوونیشو؛ وبلاگ بچه‌های دبیرستانی، وبلاگ بچه‌های ترم اولی، وبلاگ اونایی که اون ور آبن، این ور آبن، وبلاگ یه آدم بی دین، وبلاگ یه روحانی، منبراش، عقایدش، وبلاگ یه معلم، یه مادر، یه فمینیست، یه پان ترک، یه وطن پرست، یه شاعر، یه مهندس، یه پزشک، وبلاگ هم‌مدرسه‌ایام، هم‌دانشگاهیام، هم‌رشته‌ایام، دوستام، دوستِ دوستام! وبلاگ شماها! اگه هر روز دو تا پست میذارم، حداقل بیست تا پست دیگه رو هم می‌خونم؛

خودمم خواننده‌ام، خودمم کامنت می‌ذارم، نمیگم همیشه کامنتام به جا بوده ولی برام مهم بوده برای کی چه کامنتی میذارم، تازه نه فقط خود نویسنده، خواننده‌هایی که قراره کامنت منو بخونن هم در نظر می‌گیرم ولی خیلیا حواسشون به این چیزا نیست؛ چیزایی که شاید برای شما مهم نباشه، برای من هست.

حالا وقتی همه‌ی این مسائل رو میذارم کنار هم به این نتیجه میرسم که بستن کامنتا در شرایط فعلی بهترین راه‌حل ممکنه ولی این به اون معنی نیست که مطلقاً نظر شما برام مهم نیست، اتفاقا اگه دوست دارید راجع به یه موضوعی، یه پستی، یا هر چی بحث کنید، بعضیاتون ایمیلمو دارید، بعضیاتون شماره و تلگرام و کامنت خصوصی و حتی حضوری هم میشه راجع به خیلی مسائل حرف زد، منم می‌شنوم، با گوش جان هم می‌شنوم، استقبال هم می‌کنم، و جواب دارم برای نظراتتون، ولی در شرایط فعلی نمی‌تونم برگردم به روال و رویه قبلی.

با شناختی که از من دارید یا ندارید و بازم بهتره داشته باشید، درس و مشغله دلیل یا بهانه خوبی برای بستن کامنتا یا ننوشتنم نیست، یه تایید ساده و لبخند و یه دو نقطه پرانتز بسته‌ی خشک و خالی در پاسخ به یه نظر وقت زیادی از نویسنده نمی‌گیره؛ من حتی موقع امتحانات که فرصتم برای نوشتن کم بود، سر جلسه امتحان، گوشه‌ی برگه چک نویسی که بهمون میدادن محاسباتو اونجا انجام بدیم، کلیدواژه می‌نوشتم! از اون هیجان انگیزتر سر جلسه کنکور بود که نتونستم جلوی واژه‌هایی که از ذهنم تراوش میشه رو بگیرم و با خودم فکر کردم اگه روی برگه سوالات بنویسم ممکنه سوالاتو بگیرن و نوشته هامو از دست بدم و روی پاکت آبمیوه‌ای که بهمون داده بودن داشتم کلیدواژه می‌نوشتم که بعداً راجع بهشون فکر کنم؛ من نوشتن رو دوست دارم، با نوشتن فکر می‌کنم، آروم میشم، ذهنم منظم میشه و وقتی واژه‌هارو می‌چینم کنار هم و احساسم رو در قالب یک نوشته بیان می‌کنم حس خوبی بهم دست می‌ده. پس...


۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خواستم پست قبلی خوب جا بیافته تا این پستو منتشر کنم

اینکه چرا کامنتارو بستم یه بحثه، اینکه دو هفته پیش چه اتفاقی افتاد که کامنتارو بستم یه بحث.

بیاید برگردیم به دو هفته پیش، آخرین کامنتا نهم و دهم آبان بود، درسته؟

چی می‌تونست منو به هم بریزه جز یه احوالپرسی ساده؟

اینکه این میلاد کیه نمی‌دونم، اینکه 7 سالشه یا 70 سالش بازم نمی‌دونم

اینکه می‌شناسمش یا یه خواننده خاموش بوده یا یه آشنای قدیمی با یه اسم مستعار

بازم نمی‌دونم

ولی اینو می‌دونم که از کامنت ناشناس خوشم نمیاد

از آدم ناشناس یا بذارید رک و بی‌تعارف بگم، از پسری که این جوری نگرانم باشه خوشم نمیاد

این از این!


بریم سراغ سوال کلی تر، اینکه صرف نظر از کامنت میلاد و امثال میلاد، چرا کامنتارو بستم؟

اول بیاید به این سوال جواب بدیم که چی که ما دور هم جمع شدیم و می‌نویسیم و می‌خونیم؛

که چی بشه؟

اصن گیریم که داریم درس زندگی یاد میدیم و یاد می‌گیریم! خیلی هم عالی!

ولی این دور همی آداب نداره؟ قانون نداره؟ رسم و رسوم نداره؟ 

نه دوره همیِ مجازی، هر دور هم بودنی منظورمه.


یه استادی داشتیم، آمار و احتمال درس می‌داد،

همون استادی که صد، صد و پنجاه نفر باهاش آمار داشتن و کلاساش تالار تشکیل میشد

همیشه وسط درس دادناش یه زمان کوچیکی رو اختصاص میداد برای منبر!

یکی از منبراش راجع به همین که چی بشه بود

یهو پرسید برق خوندید که چی بشه؟ چرا اون گرایش نه این گرایش؟ اصن چرا اینجا؟

اومدید تهران که چی بشه؟ دارید میرید اون ور آب که چی بشه؟ موندید که چی بشه؟ 

برمی‌گردید که چی بشه؟


پارسال، ینی سال آخر کارشناسی، یه درسی داشتم به اسم حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام؛

این درسو صرفاً از روی علاقه و کنجکاوی مازاد بر واحدام برداشته بودم و

اتفاقاً یکی از جلسه‌ها بحثِ فضای مجازی و پست و وبلاگ و لایک و کامنت بود. 

بحث آزادی بیان!

اینکه آیا ما حق داریم هر چیزی که دلمون میخواد بگیم و بنویسم و نظر بدیم؟

اصن حق داریم هر چیزی رو هر کی نوشته بخونیم؟

خیلی دوست داشتم شما هم اونجا بودید یا می‌تونستم فیلمی صدایی از اون جلسه تهیه کنم...


8 سال سابقه‌ی وبلاگ‌نویسی اونم برای منِ بیست و سه ساله‌ی کم تجربه، کم نیست

این 8 سال برام پر از تجربه‌های تلخ و شیرین بوده و 

اگه یه روز فرصت و امکانشو داشته باشم یه کتاب می‌نویسم با عنوان فرهنگ وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی،

یا مثلاً حقوق متقابل نویسنده و خواننده...

من نوشتن رو دوست دارم، با نوشتن آروم میشم، آرامش حق منه، پس این آرامش رو از من نگیرید...


+ بقیه حرفام بمونه برای بعد...

۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

437- درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ

هر چه می‌نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه این روزها نوشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتن. ای دوست نه هر چه درست و صواب بود، روا بود که بگویند... و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبُود، و چیزها نویسم بی خود که چون وا خود آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست می‌ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت... حقا و به حرمت دوستی که نمی‌دانم که این که می‌نویسم راه سعادت است که می‌روم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمی‌دانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی. چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن بغایت. و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم. چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید، و هر چه نویسم هم نشاید، اگر هیچ ننویسم هم نشاید، اگر گویم نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید، و اگر این واگویم نشاید، و اگر وانگویم هم نشاید!1


حق زبان این است که آن را از دشنام گویی، گرامی داری و به نکوگفتاری، عادتش دهی و بر ادب، وادارش کنی و در کامش نگهداری مگر به جای نیاز و سود بخشی برای دین و دنیا و آن را از زیاده‌گویی مبتذل و کم‌فایده که با کم‌بهرگی‌اش، از زیانش نیز ایمنی نیست، بازداری؛
حق گوش این است که از هرچیز چنان پاکش داری که آن را راهی به دل خودسازی و آن را نگشایی، مگر برای شنیدن سخن خوبی که در دلت خیری پدید آورد یا اخلاق والایی بدان کسب کنی؛ زیرا گوش دروازه‌ی سخن به سوی دل است؛
حق چشم این است که آن را از آن چه بر تو حلال نیست، فروبندی و مبتذلش نسازی و به کارش نبری مگر برای جای عبرت‌آموزی که دیده‌ات را بدان بینا کنی یا به وسیله‌ی آن، از دانش بهره‌مند شوی؛ زیرا چشم دروازه‌ی عبرت‌آموزی است.
و اما حق دو پایت این است که با آن‌ها جز به سوی آن چه بر تو حلال است، نروی و آن‌ها را مرکب خود در گام سپاری به راهی که خوارکننده‌ی رهسپار خویش است، نسازی؛ و حق دستت؛ که آن را بر چیزی که بر تو حلال نیست، دراز نکنی.2


1- عین القضات همدانی

2- رساله حقوق امام سجاد (ع)

۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

436- And Then Suddenly I Became Sad

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ

عکس پست قبلیو بدون اینکه ویرایش کنم براش فرستادم و گفت اینوو!!!

گفت چه قدر بزرگ شدم؛ دو نقطه دی فرستاد و ذوق کرد و گفت خانوم شدم

خندیدم و از شدت خنده نسکافه پرید تو گلوم، سرفه کردم و خندیدم و بهش گفتم عوضی

خندیدم و


خندیدم و آپلودش کردم بذارم جای عکس پروفایل قبلی

عکس قبلیو که دیدم بغض کردم... گوشه چشمام خیس شد...

این همه تغییر برای سه ماه!

اگه ریخت و قیافه ام انقدر تغییر کرده ببین تو دلم چه غوغاییه :|

من بزرگ نشدم

پیر شدم

گفتم که سخت می‌گذره...

این روزها سخت می‌گذره...

+ چند روزه گوش میدم: Ilya_Monfared_Gole_Orkide


شاخه ای تکیده؛ گل ارکیده با چشمای خسته؛ لب‌های بسته

غم توی چشماش آروم نشسته شکوفه شادیش از هم گسسته


آشنای درده؛ خورشیدش سرده؛ تو قلب سردش غم لونه کرده

مهتاب عمرش در پشت پرده؛ هر ماه سالش پائیز سرده


+ قرار بود یه پستی بذارم و یه چیزیو توضیح بدم؛ بمونه برای بعد... (بعد= نمی‌دونم چند روز دیگه)

۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

435- زبان مادر شوهر

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ

امشب حدودای 7، با نسیم (هم‌اتاقیم) رفتیم باشگاه؛

کلاس رقص عربی ثبت نام کرد

یه گل‌فروشی نزدیک خوابگاهه و برگشتنی رفتیم از اونجا کاکتوس بگیریم

علاقه من و عمه و بابام به گل و گیاهم که خارج از حوصله‌ی این پُسته!

وَرتای فصل2 که یادتونه؟

اصن الکی که نسرین نشدم!

والا!

گل فروشه چند مدل کاکتوس داشت و اسم دقیقشونو پرسیدم و بلد نبود

گفت همه‌اش کاکتوسه

یه گل دیگه هم بود که شمشیر مانند بود، ولی یه چیزی تو مایه‌های همین کاکتوسا بود

پرسیدم اون چیه؟

نسیم گفت زبان مادرشوهره!

من: زبان مادر مراد؟! :))))



هنوز براش اسم انتخاب نکردیم و فعلاً کاکتوس صداش می‌کنیم

ولی قول میدم زبون مادر مراد مثل گلای کنارمه نه اونی که دستمه :دی

خدایی دختر شاه پریون هم که باشی

تو بالاترین مقاطع علمی هم باشی

دنیا هم رو سرت قسم بخوره

بازم مادر شوهرت معتقده که پسرش مراد حیف شده!!!

۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نقل است، شیخ کهنسالی ریش خیلی بلندی داشته،

روزی یکی از یاران ازش می‌پرسه:

شیخ! شب هنگام موقع خواب، ریش‌هایت را زیر لحاف می‌گذاری یا روی آن!؟

سوالش یه چیزی تو این مایه‌ها بود که آقا شما که ترکی به 4 دُرت میگی یا دُرد؟

بنده خدا، بدبخت فلک زده، احتمالاً رشته‌اش زبان‌شناسی بوده و هفته بعد هم میانترم داشته

شیخ هر چی فکر کرد به خاطرش نیومد و گذاشت فردا جواب وی را بدهد!!!

هنگام خواب، دقت می‌کنه و لحافو روی ریشاش میذاره و یه کم میخوابه و نفس تنگه میاره

برمی‌خیزد و ریش‌هایش را می‌گذارد روی لحاف و دوباره می‌خوابد و

این بارم گردنش درد می‌گیره و بازم نمی‌تونه بخوابه :دی

فردا جوان به سراغ پاسخش می‌آید که آقا جواب کامنت من چی شد پس؟ درد میگی یا درت؟

شیخ وی را به خدا واگذار کرد و فرمود:

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن، خدا هدایتت کند که من دیشب تا صبح نخوابیدم!


چند روز پیشم یه چیز کُردی از هم‌اتاقیم پرسیدم و تا الان درگیره باهاش :))))

خدا از سر تقصیراتم بگذره

بالاخره هم نفهمیدم شیخ به 4 میگه درد یا درت 

کائنات اصن از دستم عاصی‌ن! :دی


آیا می‌دانید؟

+ بعضی زبان‌های افریقایی مثل بوشمن و هاتن تات، نُچ آوا دارن؟ ینی همین نُچ جزو واج‌هاشونه!!!

+ تاجیکا به بازیگر میگن مسخره!!! فکر کن مثلاً یارو بیاد به عزت‌الله انتظامی بگه تو مسخره بزرگ ایرانی :)))

۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

433- که بدبخت‌تر از مراد، شوهرِ دوستای زنِ مراده!!!

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ق.ظ

میگه این ماه فلان قدر پولم اضافه مونده، تو بودی چی می‌خریدی باهاش، چی کارش می‌کردی؟

من: والا هیچ کاریش نمی‌کردم! هر موقع چیزی لازم داشته باشم می‌خرم، 

لازم نداشته باشمم نمی‌خرم دیگه، حالا چه پولم اضافه باشه یا نباشه


خوبیش اینه که دوست پسر نداره 

که باهاش بره بیرون

بدیشم اینه که دوست پسر نداره 

که باهاش بره بیرون و تنهایی هم نمیره بیرون و عاشق خریدم هست و

هفته اول:

+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟

- این هفته خیلی کار دارم

هفته دوم:

+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟

- هفته بعد کلی کار دارم

هفته سوم:

+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟

- این هفته نه، ولی هفته بعد شاید

هفته چهارم:

+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟

- قول میدم هفته بعد باهات بیام تجریش


بالاخره ما یه روز پا شدیم رفتیم تجریش، ارگ

تازه این بنده خدا می‌خواست از صبح بریم و من چهار چهار و نیم حاضر شدم :دی

شش رسیدیم تجریش و من داشتم سنگ فرشای پیاده رو هارو تماشا می‌کردم و 

دوستم چشم از مغازه‌ها برنمی‌داشت!

دامن از کف می‌داد وقتی مانتویی، شالی، لباسی چیزی می‌دید

نقطه اوج داستانم اون جایی بود که وارد ارگ شدیم و سرعت قدمای من و سرعت قدمای دوستم!

یه لحظه دیدیم من اون ور پاساژم و دوستم هنوز دم در ورودی و جلوی مغازه اولیه

ینی یه جوری وسط پاساژ زده بودیم زیر خنده که نفس من که شخصاً بالا نمیومد

به هر زور و زحمتی بود تماشای ویترین مغازه‌های چهار طبقه تموم شد و 

ما ارگ رو به مقصد خوابگاه ترک گفتیم

مانتوها همه شون بالای دو سه تومن بودن :دی

دوستم: خدایا! من که ازت این مانتوهارو نمی‌خوام، پولم نمی‌خوام، فقط یه شوهر می‌خوام

من: از خدا یه شوهر میخوای و از شوهرتم مانتوهای اینجارو می‌خوای لابد

دوستم: آره دیگه :دی

دوستم: کاش عکسم می‌گرفتم

من: من گرفتم

دوستم: چه جوری؟!!!

من: دیگه دیگه :دی




برگشتنی، ذرت هم خوردیم (کجای اینا مکزیکیه آخه!؟ دقیقاً چیش مکزیکیه؟)



اون تقابل مشکی و قرمزم اتفاقی نیست،

ولی دختر خوبیه، ملالی نیست جز میوه‌هایی که گاه به گاه پوست می‌کنه و 

به لطایف‌الحیل می‌پیچونمش؛ 

پریروز تو فرهنگستانم یکی از هم‌کلاسیام همون خانومه که 40 ساله‌شه و معلمه و

بهش میخوره 20 سالش باشه و داشت کنفرانس می‌داد برام سیب پوست کند و

مجبور شدم بخورم! 

آقا من تا خودم نشورم اون لامصبو از گلوم پایین نمیره خب...

 

امروز صبح

+ نسرین بیست دیقه وقت داری باهام بیای بریم یه جایی؟

- بیست دیقه یا دو ساعت؟ :دی کجا؟

+ این باشگاهه سر خیابون هست، کلاس رقص عربی داره

- من کلاس رقص بیا نیستمااااااااااااا، اونم عربی!!! تنهایی میری

+ آره فقط امروزو باهام بیا برای ثبت نام

می‌خندم

+ به چی می‌خندی؟

- رقص... شش یک به نفع تو

۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

432- یک واقعیت نیمه تلخ یا تقریباً خیلی تلخ

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ق.ظ

اون شب که تو قطار بودم و داشتم میومدم تهران زنگ زد که لپ‌تاپم هنگ کرده و چی کار کنم

حتی خاموش هم نمیشد

گفتم خب باتریشو دربیار! این جوری قطعاً خاموش میشه

تشکر کرد و مرسی بوس بوس و فدات شم و بعدشم خداحافظی!


دیشب دیدم اوضاع لپ‌تاپش خیلی داغونه، گفتم بیار ویندوزشو عوض کنم

ویندوزو نصب کردم و داشتم با درایوراش ورمی‌رفتم و ارورای عجیب غریب می‌داد

با نگرانی گفت ینی الان این ویندوز نداره؟

گفتم ویندوزشو نصب کردم، درایور نداری هنوز ینی نصب نشده

گفت ینی هر چی عکس و فیلم و آهنگ تو درایوام بود پرید؟

گفتم نه این درایور با اون درایوا فرق داره، چیزی نپریده

کلی ذوق کرد و گفت از وقتی با تو آشنا شدم کلی اطلاعات کامپیوتریم زیاد شده

گفتم مثلاً یاد گرفتی بعد از کپی، پیست هم بکنی و 

(خندیدیم)

گفت پینت هم یاد گرفتم

خندیدم و گفتم یه کم بگذره فوتوشاپم یادت می‌دم

گفت میپل هم یاد گرفتم

گفتم پس بیا خودت اینارو نصب کن اینم یاد بگیر

با ذوق بیشتری گفت واااااااااای اگه بابام بفهمه من ویندوز و کارای اینجوری بلدم چه ذوقی می‌کنه

با خودم فکر می‌کردم که خب منم وقتی آشپزی می‌کنم بابام ذوق می‌کنه!

ذوق ذوقه دیگه... مگه نه؟


ریستارتش کردیم و منتظر بودیم بالا بیاد

یهو لپ تاپو گرفت سمت من و گفت این باتریش کجاست؟

خندیدم و گفتم گرفتی مارو؟

ینی تو این 6 سال هیچ وقت دلت نخواسته دل و روده لپ‌تاپتو دربیاری توشو ببینی؟

گفت اتفاقاً اون شبم که گفتی باتریشو دربیار خاموش بشه، نفهمیدم باتریش کجاست

دوباره خندیدم، این دفعه به خودم می‌خندم

اینکه هر جوری به این قضیه نگاه می‌کنم تا اینجا سه یک ازش باخته‌ام!

گفت به چی می‌خندی؟

گفتم به اینکه شوهر هر دومون استاد دانشگاهم که باشه، باتری لیتیم و نیکل کادمیوم من کجا و اون بوی قرمه سبزی تو و ناز و شیطنت و خط چشمت که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرد کجا!


پریشب خیلی خسته بودم و سردرد بدی داشتم، همین که رسیدم خوابگاه دیدم روی تختم پر کتاب و کاغذ و خودکاره و حوصله جمع کردنشونو نداشتم، بدون اینکه لباسامو عوض کنم بالشو گذاشتم رو زمین و دستمو (منظورم اون تیکه آرنج تا مچه) رو گذاشتم روی چشمام و داشت خوابم می‌برد که دیدم داره یه چیزی گوش میده؛ 

گفتم صداشو بلند کن منم بشنوم

گفت صدای یه دختره است قبل از خودکشی! خطاب به پسره است

من: خب تو چرا گوش میدی؟

هم‌اتاقیم: خب تو گروها پخشش کردن که برسه به دست دوست پسرش

من: خب چرا خودش نفرستاده براش؟

هم‌اتاقیم: لابد چون مُرده!

من: خب قبلش می‌فرستاد بعد می‌مرد! حالا صداشو بلندتر کن ببینم چی میگه

ده دقیقه تمام آه و ناله و خیلی نامردی و چرا تنهام گذاشتی و از این صوبتا

دستمو (بازم منظورم اون تیکه آرنج تا مچه) رو از رو چشمام برداشتم و زدم زیر خنده

حالا نخند کی بخند

بعد دیدم هم‌اتاقیم داره چیکه چیکه اشک می‌ریزه که آخی نازی طفلی دختره

من: بی خیاااااااااااااااااااااااااااااااال! چه جوری می‌تونی اینارو باور کنی؟ تازه اگه واقعی باشه چه جوری می‌تونی برای آدمای احمق دل بسوزونی؟ همون بهتر که مرد و یه اسکل از روی زمین کم شد!

هم‌اتاقیم: تو خیلی بی‌احساسی

من: اگه احساس رو هم به اون لیستمون اضافه کنیم، تا اینجا من چهار یک عقبم ازت


اون روز یکی از پسرای گروه درسی‌شون یه پیامی داده بود و این دو دیقیه صبر کرد و بعد جوابشو داد

گفتم جوابشو بده خب

گفت این جماعتو باید منتظر بذاری

گفتم سوالش درسیه، هم کلاسیه!!!

گفت به هر حال پسرارو باید منتظرشون بذاری

خندیدم و گفتم باید بیام پیشت تلمذ کنم استاد!!!


یه بار یکی از بچه ها میل زده بود و یه چیزی خواسته بود

تا بیاد اسمس بده که ایمیلمو چک کنم، جواب ایمیلشو داده بودم

اسمس داد که می‌خواستم بگم ایمیلتو چک کنی که هیچی دیگه! عرضی نیست و مرسی


این جماعتو باید منتظر بذاری... پنج یک به نفع هم‌اتاقیم

۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

431- می‌روم شاید روزی به مرادم برسم

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۶ ق.ظ


پ.ن: ولی آخرش نفهمیدم شهریار میخواد به یار برسه یا به ثریا یا نگار یا بهار یا کی؟

من که می‌روم شاید روزی به مرادم برسم :دی

۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

430- یا رب این بچه‌ی ترکان چه دلیرند به خون

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۳۸ ق.ظ

1- زنگ زده میگه چه خبر؟

میگم سلامتی

میگه منظورم شورش و تظاهرات و آتیش و ایناست، مگه خبر نداری؟ اینجا کلی شیشه شکستن

من: شیشه‌های خودتونه... تا به این نکته پی نبرید که شیشه‌های خودتونه کاری از دست من برنمیاد

میگه آیت الله فلانی هم موقع نماز راجع به این موضوع با مردم حرف زده

من: نمی‌دونم چی گفته ولی کار خوبی نکرده که به قضیه جو داده، شما همین‌جوریشم به صورت خودجوش با زمین و زمان درگیری! وای به حال روزی که بهونه دستتون بیافته و مثلاً تیمتون ببازه، دیگه خدارم بنده نیستید!

ایشون: تیممون!

من: تیممون!!!

2- آخر جلسه یکی از هم‌کلاسیام شماره‌مو می‌خواست (همون خانم 50 ساله که اولش آبمون تو یه جوب نمی‌رفت و الان حسابی باهم دوست شدیم) نهصد و چهاردهشو که گفتم گفت عه تو اهل تبریزی؟ (و کلی علامت تعجب!) چه جوری هر روز میری و میای؟ (و دوباره کلی علامت تعجب!) (آخه دو نفر از بچه های لر و اصفهان، ساکن تهران نیستن و هر موقع کلاس داریم میان و بعدش برمی‌گردن، همه که موقع مصاحبه نمی‌تونن از آهنگر، خوابگاه بگیرن :دی)

گفتم ساکن تهرانم! ولی لزوماً با این شماره نمیشه همچین نتیجه‌ای گرفت، شمال غرب کلاً نهصد و چهاردهه

گفت من ترکارو با تبریز می‌شناسم، اولین شهری که به ذهنم می‌رسه تبریزه، می‌دونستی دکتر ت.1 هم ترکه؟

اون یکی هم‌کلاسیم که لره و یه خانم 40 ساله‌ی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه و داشت کنفرانس می‌داد: دکتر ت.2 هم ترکه! ولی این تبریزیا یه طرف بقیه ترکا یه طرف! انگار از دماغ فیل افتادن :دی

من: شما لطف داری

ایشون: ولی باز همه‌ی تبریزیا یه طرف، نسرینم یه طرف!

من: لطفتون مستدام! :))))))

همون هم‌کلاسیم که لره و یه خانم 40 ساله‌ی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه وقتی داشت ریشه‌شناسی عوامانه رو توضیح میداد: با احترام به ساحت مقدس بانوی تبریزی کلاسمون، تبریز، تب + ریز نیست

منم تاییدش کردم و اون یکی هم‌کلاسی اصفهانیم که شیراز درس خونده گفت شیراز هم شیر + آز نیست که به معنی شیر کم است باشه و رو کرد سمت من و گفت آز به زبان شما ینی کم، درسته؟

استاد [همون استاد خشن]: :)))))

منم تایید کردم و بیستون رو مثال زدم که بغستانه محل خدایانه، نه بیست تا ستون یا بدون ستون و از این دری وریا!

یهو اون هم‌کلاسی لُره که داشت ریشه‌شناسیو کنفرانس می‌داد لهجه شو از لری یه ترکی تغییر داد و گفت یاشاسین آذربایجان :))))


* عنوان از حافظ

۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۷:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

429- از سلسله اعترافات منتشر نشده

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۲۱ ب.ظ

تابستون قبل از اینکه بریم مسافرت، یه سر رفتیم عیادت از بزرگان فامیل و عمه و خاله بابا و مامان و

عمه‌ی بابا یه نوه‌ی 4 سال از من کوچکتر داره که یه همچین گل پسری داره!

اسم گل پسرشم یادم نیست...

وقتی ما رسیدیم، این بچه خواب بود

یه کم نشستیم و حرف زدیم و این بچه کماکان خواب بود

اینکه انقدر نازش کردم و ازش عکس گرفتم که بیدار شد بماند

اینکه بیدار شد و جیغ و داد و گریه‌اش گرفت و مامانش این پستونکی که در تصویر ملاحظه می‌کنیدو آورد گذاشت تو دهن بچه و من با دیدن سنسورهای تب سنج موجود در سیستم پستونک به وجد اومدم و از دهن بچه‌ی بدبخت بینوا درش آوردم و به تحلیل و تشریحش پرداختم و بچه هه از شدت شوک حاصل از رفتار بی‌رحمانه‌ی من گریه‌اش کلاً قطع شد هم بماند، منظورم اینه که بین خودمان بماند!

ببین چه مظلومانه داره نگام می‌کنه...

لابد داره فکر می‌کنه این خل وضع کی میخواد بره که من راحت بگیرم بخوابم :دی

خب ندیده بودم همچین چیزی تا حالا!!! :دی

فکر کنم از این مقاومتایی که با حرارت کار می‌کنن توشه


۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

428- نمایشگاه صنعت برق

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ

زنگ زدم نگار و پُرسان پُرسان رفتم سمت مسجد و منتظر دوست نگار بودیم تا وضو بگیره و بره نمازشو بخونه و منم نمازمو فرهنگستان خونده بودم (اولین بارم بود اونجا نماز می‌خوندم، نمازخونه رو نمی‌شناختم، از هم‌کلاسیام پرسیدم و یکی گفت توی پارکینگه و گفتم پارکینگ نرفتم تا حالا، یکی گفت کنار انتشاراتی و گفتم اونجام نرفتم، هر چند جزوه هام هر روز میرن اونجا :دی خلاصه وسط کلاس رفتم و پرسان پرسان (قید حالت از مصدر پرسیدن) رسیدم نمازخونه و خوندم و برگشتم)

دوست نگار وضو گرفت و برگشت و داشتیم می‌رفتیم مسجد که اون آقای موبایل به دست که می‌خواست قضیه رو به ناتاشا بگه رو دیدیم و من چادر نگارو گرفته بودم و می‌کشیدم که نگار تو رو خدا بیا دنبالش بریم ببینیم بالاخره به ناتاشا گفت یا نه و کی میخواد بگه!!!

خلاصه رفتیم مسجد و من و نگار تو حیاط نمایشگاه روبه‌روی مسجد روی نیمکت نشسته بودیم و من رفته بودم روی منبر و داشتم سمینار اون روز (ینی دوشنبه) رو برای نگار توضیح می‌دادم که سمیناره چی شد و چی گفتم و چند تا از مثالایی که سر کلاس برای بچه‌ها توضیح داده بودم رو برای نگار تشریح و تبیین می‌کردم که دوست نگار نمازشو خوند و برگشت و نشستیم رو نیمکت و من دوباره رفتم رو منبر و داشتم برای دوست نگار هم قرض‌گیری زبانی و ریشه‌شناسی واژه‌هارو توضیح می‌دادم که یه دختره از نیمکت کناری برخاست و اومد جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام به ساحت مقدس همه‌مون! رو کرد سمت نگار و اشاره کرد به من و گفت من با دوستتون یه کار کوچیک دارم

منم که همون دوست نگار باشم گفتم من؟ 

اون دختره: من شمارو می‌شناسم، من دوست شمام! شما نسرینی درسته؟

من: بله درسته

دوباره رو کرد سمت نگار و گفت می‌خوام دوستتونو بدزدم، 

بعدش خطاب به من: میشه چند دقیقه باهم باشیم؟

من که کاملاً گیج شده بودم، از نگار و دوست نگار جدا شدم و رفتم سمت دختره

من: نگار فکر کنم دارن منو می‌دزدن :دی

دختره مرا به کناری کشید و گفت آروم باش

من: اوکی، آرومم!

دختره: هول نکنیاااااااااااا

مات و مبهوت نگاش می‌کردم

دختره: من پانیذم

من: شن‌های ساحل؟!!!

دختره: خودشم

من: پانیذ!!!


کاش یکی بود از قیافه‌ی من عکس می‌گرفت...

من: اصن بهت نمیاد پانیذ باشی، چه قدر آرومی... چه قدر با اونی که تصور می‌کردم فرق داری

با ذوق خفیفی رفتم سمت نگار و گفتم شن های ساحله...

یکی دو ساعتی باهم بودیم

حرف زدیم

و من ریز ریز ذوق می‌کردم

ینی به جای اینکه یهو سکته کنم، جیغ و داد و هوار بزنم، ریز ریز ذوقم رو تخلیه می‌کردم

شن‌های ساحل کیست؟

وی چند سال پیش، اوایل فصل دوم وبلاگم، کاملاً اتفاقی با من آشنا میشه و تنها کسیه که همه‌ی پستای وبلاگمو از فصل اول تاکنون خونده و از نظر کامنت گذارندگی، مقام اول رو داره و جزو خوانندگان گروه A محسوب میشه و پستی نبوده که نخونده باشه، همه رو حتی پستای شخصی که فقط شش هفت نفر پسوردشو داشتن، رو خونده و با این حال نه شماره موبایلمو داشت و نه تا حالا همدیگرو دیده بودیم و نه رو اعصابم پیاده روی کرده!!!

دایی ایشون از اساتید دانشگاه ما بودن و استاد راهنمای هم‌اتاقی بنده!

و از اونجایی که چند روز پیش لابه‌لای پستام نوشته بودم که میرم نمایشگاه، اومده اونجا و احتمال داده گذرم به مسجد هم بیافته و وقتی دیده یه خل وضع تو نمایشگاه صنعت برق داره ریشه تاریخی واژه‌هارو برای دوستاش تشریح و تبیین می‌کنه و از اونجایی که ناهار هم نخورده و تند تند وسط منبرش یه گازی هم به ساندویچش می‌زنه، صبر کرده بود این دختره‌ی خل و چل نیمی از ساندویچه رو بخوره و حسابی که جون گرفت، بیاد جلو و خودشو معرفی کنه و بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش که دستیابی به شماره موبایل بنده بود برسه

اینم یه هدیه از طرف شن‌های ساحل عزیز که حسابی ذوق مرگ و غافلگیرم کرد



همون طور که قبلاً هم اشاره شد، ظاهراً هر کی جغد می‌بینه یاد شباهنگ می‌افته!

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

427- خدایا شفام بده، کی سرِ عقل میام من!

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ب.ظ

استاد شماره 3 می‌گفت زنان چینی تو اون دوره‌ای که هنوز وارد جامعه نشده بودن، بین خودشون یه زبان خاص داشتن که مردا بلد نبودن، کلی کتاب شعر هم به همین زبان نوشته بودن و اشعار بسیار زیبایی هم سروده بودن!

و من اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم اگه اون موقع اینترنت بود اینا مجبور نبودن پستای مخصوص بانوان رو با رمز مدل ساعتشون منتشر کنن و به راحتی تو وبلاگشون می‌نوشتن و آقایونم چون بلد نبودن نمی‌فهمیدن چی نوشتن و خانوما حتی کامنتاشونم می‌تونستن به همین زبان بذارن...

دیروز استاد شماره 4 داشت نحوه ساخت اسامی مرکب زبان اوستایی و هند و اروپایی آغازین رو می‌گفت و "وَنتَ" رو مثال زد که یه کلمه‌ی مذکره ولی معنیش زن‌ه و می‌گفت لزومی نداره یه کلمه مونث یا مذکر باشه و به مذکر یا مونث دلالت کنه و دال و مدلول رو توضیح می‌داد و من یاد اون روزی افتادم که رفته بودم آمار و احتمال رو حذف کنم و پشت درِ اتاق استاد منتظر بودم که استاد تلفنش تموم بشه و اذن ورود بده و دیدم الف. هم اومده اون درسو حذف کنه و از اونجایی که الف. فرانسوی بلد بود، تا تلفن استاد تموم بشه داشتیم در مورد زبان فرانسوی حرف می‌زدیم و می‌گفت لباس خانوما مذکره و لباس آقایون از نظر ساخت مونثه و...
فقط 8 نفر با اون استاد آمار داشتن، 4 نفر حذف کردن و 2 نفر افتادن و 2 نفر با 15 و 19 پاس کردن
یه استاد دیگه هم بود که بیشتر از صد، صد و پنجاه نفر باهاش آمار داشتن و کلاساش تالار تشکیل میشد و ما هم بعداً با همین استاد آمار پاس کردیم و داشتم فکر می‌کردم چرا هر موقع میرم دانشگاه یه سری به الف. نمی‌زنم و حال و احوالی نمی‌پرسم؟

در بحر تفکر مستغرق بودم و رشته کلام استاد از دستم خارج شده بود

دیدم یه مثال پای تخته نوشته: پسوویرا

یواشکی از دوستم پرسیدم به چه زبانیه؟

گفت اوستایی

پسو ینی چهارپای کوچک مذکر که در برابر ستور چهارپای بزرگ قرار می‌گیره و ویرا ینی انسان و مرد

و از اونجایی که حواسم نبود مبحث اسامی مرکب تموم شده و استاد داره یه چیز دیگه میگه و صرفاً دو تا کلمه رو مثال زده و پای تخته نوشته و از بخت بد منم کنار هم نوشته و شده پسوویرا، یهو زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند... استادمونم از این آدمای خشن و جدیه و به زور سعی می‌کردم متوجه خنده‌ی من نشه! 

و تا میومدم از دوستم بپرسم پسوویرا ینی چی خنده ام می‌گرفت

به زور خنده مو قطع کردم و دستمو بلند کردم و پرسیدم استاد مردِ چهار پا چه جوریه؟

بغل دستیم گفت عزیزم اینا دو تا مثال بی ربط به هم و مستقلن

من: فکر کردم یه کلمه‌ی مرکبه و اسم یه موجوده

دیگه خودتون قیافه استاد و بقیه رو تصور کنید دیگه!

تا من باشم وسط درس حواسم نره جاهای دیگه!!!


پست 421 و مکالمه ام با خاله که یادتونه؟

امروزم عمه زنگ زده و چه طوری و خوبی و چه خبر و

بعدش می‌پرسه بالابولالاردان نه خبر؟ (منظورش اینه که چه خبر از بچه هات)

من: مراد که سر کاره

بچه ها یکیشون خوابه، یکیش داره مشقاشو می‌نویسه، یکیش مدرسه است

این یکی هم داره ونگ* میزنه برم پوشکشو عوض کنم، کاری نداری؟

عمه: انقدر میگی مراد ما هم مراد تو ذهنمون می‌مونه ها :))))))

من: بچه ام خودشو کشت، برم تا تلف نشده :))))


ونگ: بانگ بلند همراه با گریه

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

426- از هر دری سخنی

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ

یه ماه پیش، داشتم می‌رفتم دانشگاه، صبح بود، یه خانومه میدون ولیعصر جلومو گرفت و آه و ناله و خواهش و التماس که کیف پولمو گم کردم و یادم رفته جا گذاشتم و دزدیدن یا یه همچین چیزی و خلاصه پول میخوام. منم از اونجایی که از عمق نگاه آدما به صدق و کذب بودن حرفشون پی می‌برم، ینی یه همچین انسان با کرامتی هستم، سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و به طی مسیرم ادامه بدم

خب وقتی خودمو میذارم جای همچین آدمی، ینی آدمی که وسط راه مونده و به اصطلاح ابن السبیل یا بنت السبیله، کلی راهکار به ذهنم می‌رسه؛ حالا گیریم که نه پولی داری نه کیف پولی نه کیفی نه کارتی نه هیچی کلاً!

خب دو تا پاتو که ازت نگرفتن، پیاده برگرد؛ یا یه آژانسی تاکسی ای بگیر برو خونه و محل کار و بگو دم در منتظر بمونه که پولشو براش بیاری، اصن خودتو برسون نزدیک ترین ایستگاه مترو یا بی آر تی و اتوبوس و صادقانه مشکلتو توضیح بده برای مامورین و مسئولین امر!

اونام قطعاً یه بلیت رو ازت دریغ نمیکنن (بلیت؛ نه پول!)

ولی اینکه بری جلوی ملتو بگیری و پول بخوای، اونم نه مثلاً پونصد تومن هزار تومن پول بلیت، 

انتظار دارن هزینه تاکسی دربست و آژانسو بدی بهشون

دیروز صبم دقیقاً همون جای قبلی اومد جلومو گرفت و باز همون قصه‌های قبلی

مکانشم عوض نمی‌کنه که حداقل یه بدبخت تر از خودش گولشو بخوره!

سال اول چه قدر ساده بودم که حرفاشونو باور می‌کردم...

به هر حال جایزه تحسین برانگیزترین صحنه دیروزو تقدیم می‌کنم به اون صحنه‌ای که

هم‌کلاسیم موضوع کنفرانس منو که عمداً یا سهواً غارت کرده بود بهم پس داد؛ 

با اینکه برام مهم نبود...


دیروز بعد کلاس رفتم نمایشگاه صنعت برق

حدودای 3 فرهنگستان رو به مقصد ونک و ولنجک ترک کردم و هندزفری تو گوشم داشتم دنبال یه آهنگ مناسب می‌گشتم که یه ماشین سفید دنده اتوماتیک از برای خاطر من بوق زد!!! ( به نظر من ماشینا هیچ فرقی باهم ندارن و یه خودروی 4 چرخن که به دو دسته دنده معمولی و دنده اتوماتیک تقسیم میشن و فقط رنگاشون متفاوته :دی تازه یه جاهایی همین رنگ متفاوتشونم تشخیص نمیدم و دیگه ازم نخواین که خاطره‌ی اشتباهی سوار ماشین همسایه شدنمو دوباره توضیح بدم)

خلاصه ماشین سفیده نگه داشت و گفت برسونمت خانوووووووووم

خم شدم و شیشه رو آورد پایین و گفتم با کمال میل!

گفت کجا میری؟

فرمودم تجریش، ونک، هر جا که به مسیرت بخوره؛ میرم نمایشگاه

گفت بپر بالا بریم

پریدم و چند دقیقه بعد

ایشون: نسرین جان، کمربند!


تا بهشتی رفتیم و 

من: مرسی فرزانه، لطف کردی

ایشون: خواهش می‌کنم، از همین جا برو ونک، بعدش بگی نمایشگاه مستقیم می‌برنت اونجا

من: بازم ممنون، جزوه هارو تا جمعه نمی‌تونم آماده کنماااا، دیر بفرستم که اشکالی نداره؟

ایشون: نه همون شب امتحانی هم یه مروری بکنم کافیه، دستتم درد نکنه

من: خواهش می‌کنم


ونک سوار تاکسی شدم، یه دختره قبل من تو ماشین بود که اونم می‌رفت نمایشگاه

دختره جلو نشسته بود

بعدش دو تا آقا سوار شدن و حدس زدم اینام دارن میرن نمایشگاه و حتی حدس زدم مهندس برقن

وقتی باهم حرف میزدن حتی حدس زدم ترکن و بعد حتی فهمیدم ترک تبریزن و خونه‌شون کجاست

حتی فهمیدم صبح رسیدن ترمینال آرژانتین و 

کلاً این دو تا بدبخت باهم حرف می‌زدن و منم گوش که نمی‌کردم

می‌شنیدم :دی


بیچاره ها تا منتهی الیه چسبیده بودن به در سمت راستی و منم تا منتهی الیه تو در سمت چپی بودم

ینی انقدر فاصله داشتیم که 6 نفر دیگه هم می‌تونستن بین ما بشینن :)))))


پیاده شدم و مبلغی گزاف رو پرداخت کردم و زنگ زدم ببینم نگار کجاست

گفت روبه روی مسجده و منم پرسان پرسان رفتم سمت مسجد نمایشگاه

تو راه یه آقاهه داشت تلفنی به دوستش می‌گفت امروز می‌خواستم به ناتاشا بگم ولی فکر کردم شاید وقت مناسبی نباشه و بی ادبی تلقی کنه

میخواستم به آقاهه بگم نه تو رو خدا بگو بهش

من تضمین می‌کنم بی ادبی تلقی نمی‌کنه :))))


خواب دیدم تو شریف یه مراسم بزرگداشت از نمیدونم کی برگزار شده و منم دعوتم، رفتم و دیدم همه‌ی بازیگران و خوانندگان هم دعوتن، مثلاً حیاتی، همین که مجری اخباره، بنفشه خواه و کلی آدم دیگه حول و حوش صدهزار نفر که دقیقاً نمی‌دونم چه جوری تو شریف جا شده بودن اونجا بودن

بعد نکته جالبش اینجا بود که گفته بودن هر کی با خودش صندلی و بشقاب برای ناهار بیاره و صندلی و بشقاب نداریم و دست هر کی یه بشقاب و صندلی بود

یه سری از بچه ها هم با خانواده هاشون اومده بودن و منم کلاً دندونپزشکی بودم :))))

از دندونپزشکی که اومدم بیرون مامانِ یکی از سال پایینی‌ها که سال پایینی مذکور یه بار ازم جزوه گرفته بود و اولین و آخرین برخوردمون همون موقع جزوه دادن بود، ازم شماره خونه مونو خواست، ینی مامانش تو خواب ازم شماره خونه مونو خواست :))))) منم جیغ و داد و هوار که خانوم خجالت بکش پسرت همسن نوه‌ی منه و نقطه اوج داستان اونجا بود که گفت پس شماره فلان دوستتو بده و ناگفته نماند که دوستم از خودمم بزرگتر بود... بعدش از خواب برخیزیدم!

روزی شیخی داشت رد میشد


نیم نمره بهش دادن قبول شد

الله اکبر از وجود این همه نمک در من!

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

425- خیلی بی‌شعوری که نیستی

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ق.ظ

صبونه‌ امروزمو بدون عسل خوردم

خامه‌ی خالی!

پس از نیم ساعت کشتی گرفتن با شیشه‌ی عسل،

من: خیلی بی‌شعوری مراد که نیستی

هم‌اتاقیم جلوی آینه در حال نقاشی کردن صورتش، به لهجه کُردی: مراد کیه؟

من: بابای بچه‌هام! تو نمی‌شناسیش، همون که اگه بود، می‌دادم این وامونده رو برام باز کنه


+ حواسم پرتِ تمرین و آماده کردن اسلایدای امروز شد ناهارم درست نکردم

امروز ناهار بی ناهار

تا شبم نمایشگاهم :(

+ هم‌اتاقیمم نتونست بازش کنه

درِ اون شیشه عسل وامونده رو عرض می‌کنم

+ از سلسله پستایی که دم در موقع پوشیدن کفش منتشر میشه...

دیرم شد...

۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

424- FOUR Reasons Not to Start Your Presentation With a Joke

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ق.ظ

 A joke is difficult to get right -

  They've heard it before -

 You will offend someone -

Even if you get it right AND they haven't heard it before AND it doesn't offend anyone, it might be irrelevant -

علی ایُ حال! امروز کنفرانسمو این جوری شروع می‌کنم:

برای اینکه ظرفیت و استعداد زبان دری را برای قبول کلمات دخیل ملاحظه کرده باشیم

شما را به صرف صبحانه دعوت می‌کنم:

صبح عربی، میز پرتغالی، صندلی یا چوکی هندی، پیاله یا فنجان یونانی، چای چینی، نعلبکی عربی، سماور روسی، قند عربی، قاشق و بشـــقاب ترکی، استکان روسی، گیلاس انگلیسی

و بالاخره آنچه برای ما باقی می‌ماند نان خشک است و بس :دی

...The use of humor in presentations is both powerful and

۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بوی برنج سوخته هم فضای خونه رو عطر آگین کرده

اسم این کوچولو هم نسیم‌ه مثلاً


جایزه هیجان‌انگیزترین اتفاق امروزم تقدیم می‌کنم به اون لحظه‌ای که استاد داشت برگه‌های گزارش کارامونو پس می‌داد و یهو همچین ناغافل برگشت گفت از کار خانم شباهنگ خوشم اومده و ازشون میخوام خلاصه کارشونو برای بچه‌ها هم توضیح بدن و خانم شباهنگ علی‌رغم عدم آمادگی و سکته‌ی خفیف مبنی بر غافل گیر شدن و اینکه اصن یادش نبود که کارش چی بود و از کی و کدوم مقاله بود، در کمال اعتماد به نفس و آرامش یه مشت دری وریِ آماری و عدد و رقم در راستای ساخت هجایی و بسامد واژگانی و درصد موجود و درصد خلأ تحویل ملت داد و ناگفته نماند که یه بار یکی از بچه‌ها می‌گفت ضرب و تقسیم که هیچ، جمع بیشتر از 2 رقم مغزشو اذیت می‌کنه، بقیه هم تصدیقش می‌کردن! اون وقت من نمی‌دونم با چه انگیزه‌ای داشتم CV تک هجایی صامت و مصوت و تعداد ممکنشون که 23 مصوت ضربدر 6 صامت و به عبارتی 138 حالت ممکن رو توضیح می‌دادم و جایگشت‌های ممکن و موجود رو تبیین و تشریح می‌کردم!!!

و احساسی‌ترین صحنه اونجایی بود که بعضیا عمداً یا سهواً موضوع ارائه دو هفته بعد بنده رو غارت کردن و مریدان به حمایت از بنده ندای اعتراض سر دادند که استاااااااااااااااااااااد، این مبحث رو قرار بود شباهنگ ارائه بده و از دست رفتن اون موضوع یه طرف، حس خوب حمایت دوستان یه طرف! اصن اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق!!! این حس خوب، ما را و همه نعمت فردوس و ایضاً موضوع سمینار شما را!

۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه تا کامنت مستقل طی یک هفته (البته علی‌رغم بسته بودن کامنتا :دی)

که فرستنده هاشون در 3 نقطه مختلف کره‌ی زمین‌ند و هیچ ربطی به هم ندارن

ملیکا: Salam. Ino didam yade to oftadam :D

دلنیا: اینو نگا یاد تو افتادم وقتی دیدمش!

اینم از طرف زی‌زی‌گولو:

و نگار:

۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

421- شرح حال

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۰۲ ب.ظ

ینی یه همچین همکلاسیایی دارم!

و یه همچین خاله ای

و یه همچین رفیقی

که بعد از اینکه براش توضیح دادم مرگمو! فرمود:

۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

420- دوشنبه

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۳۱ ب.ظ

اگه شمام مثل من 8 صبح کلاس عربی دارید، صبح تو مترو یه همچین آهنگایی رو براتون تجویز می‌کنم:

نانسی عجرم - حبیبی انت روحی انا  

و

مهدی یراحی - من عللمک ترمی السهم یا حلو بعیونک

تازه اگه استادتون مثالی چیزی خواست، اصن رو در وایسی نداشته باشید، از همینا مثال بزنید :دی

حبیبی انت روحی انا، وبقربک انت دوقت الهنا، اه من الشوق شوق العیون

 یا ریت کل اهل الهوا مثلی یحبونک

ناگفته نماند که کلیه‌ی عواقب اعم از به خطر افتادن اسلام یا کمر متوجه خواننده بوده 

و نویسنده‌ی وبلاگ هیییییییییچ مسئولیتی برعهده‌ نمی‌گیرد،

به عبارت دیگر  لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَکَ

مرا بر شما هیچ‌ تسلطی‌ نبود، جز اینکه لینک دادم :پی

علی ایُ حال فردا دوشنبه است و من سمینار دارم؛ 

در مورد "قرض گیری زبانی" قراره برم رو منبر

البته واژه هایی که از یه زبان به زبان دیگه قرض داده میشه هیچ وقت پس گرفته نمیشه، 

پس اسمش قرض گیری نیست! سرقته، دزدیه!!! دزدی تو روز روشن...

والا!

و چون 8 سال پیش روی این موضوع کار کرده بودم و

سر کلاس زبان فارسی خانم د. یه کنفرانس هم ارائه داده بودم

و از اونجایی که فایل‌های درسی دوران دبیرستانمم رو لپ تاپم داشتم؛

دیگه نرفتم سراغ مقاله‌ها و مطالب جدید و گفتم امشب همون مطالبو یه مروری می‌کنم و 

فردا ارائه میدم :دی 

و این نشون میده بنده از عنفوان جوانی به این مباحث علاقه مند بودم

تا مشتی باشد بر دهان استکبار جهانی!!!


تاریخ فایلاروووووووو 2008 :)))) آخِی نازی! اون موقع وبلاگم یه سالش بود تازه داشت دندون درمی‌آورد

الان ماشالا هزار ماشالا مدرسه هم میره :دی! بچه ام کلاس اوّله، درسشم خوبه مثل مامانش!

نکته هیجان انگیز اینجاست که وقتی بعد هفت هشت سال اون فولدرو باز کردم دیدم اسم فایلی که اون موقع ارائه داده بودم "کنفرانس دوشنبه" است، ینی ارائه‌ی اون موقع هم دوشنبه بوده ینی ما دوشنبه زبان فارسی داشتیم و این اتفاق هیجان انگیز را به فال نیک گرفته و از پشت همین تریبون یه حس مخوفی میگه منتظر سومین دوشنبه‌ی هیجان انگیز هم باشم :)))) مثلاً فکر کن مرادو دوشنبه ببینم و شاعر در همین راستا می‌فرماید: حبیبی انت روحی انا :دی

۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

و دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده از همین کتاب میانترم داره

و شاعر در همین راستا می‌فرماید خود کرده را تدبیر نیست

غلط کردمم برای یه همچین روزی گذاشتن!



ناگفته نماند که بنده شخصاً به "می‌داند" میگم Bulur = بولور

اون وقت این نوشته بولور آناتولیایی باستانه و ترکی نو میشه بیلیر!

علی ایُ حال من چنین چیزها ندانم من همون بولور رو میگم

اصن من ترکی بولمورم یا همون بیلمیرم یا همون کوفت! :(((((


۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون روز تو راه‌آهن، از درد دندونم تا سر حد مرگ داد می‌زدم

برگشته میگه اشکالی نداره کفاره گناهاته، باید خوشحال باشی که تو این دنیا داری تقاص پس میدی

الانم زنگ زده میگه نگران خوابت نباش هر چی باشه خیره، تعبیرش اینه که به زودی به مراد می‌رسی

من: تو چه جوری خوابی که تعریف نکردمو تعبیر می‌کنی عایا؟

ایشون: مهم نیست، کلاً تو هر خوابی ببینی تعبیرش اینه که به مراد می‌رسی :دی


چه جوری بزنم بکشمش مرگش طبیعی جلوه کنه؟!

هوم؟

برادرم رو عرض می‌کنم!


و از اونجایی که از پست بدون عکس خوشم نمیاد، کیفمو خالی کردم ببینم سوژه‌ای چیزی از توش گیر میارم یا نه و با رویت و تحلیل جاکلیدیام به این نتیجه رسیدم که اگه جاکلیدی هر کس نشان‌دهنده‌ی شخصیت وی باشد بنده چه آدم بی شخصیتی ام! :)))) 



سمت راستی کلید خوابگاهه، وسطی کلید خونه مامان‌بزرگم اینا، چپی خونه خودمونه که شامل در ورودی و درِ اندرونیه! و ناگفته نماند که قدمت اون نی نی سمت چپی برمی‌گرده به دوران مدرسه‌ام! بعضی وقتا سر کلاس حواسم نبود، وقتی کتابی چیزی تو کیفم میذاشتم یا برمی‌داشتم به دماغش فشار وارد میشد و گریه می‌کرد و آبرو برام نمی‌ذاشت

سهیلا یادشه :))))
و حتی نگار!


در کل خوبم، ملالی نیست جز درد گاه به گاه انگشت شست دست راستم که هفته پیش یه چیز تیز (بخشی از زیپ کمد) تا منتها الیه رفت زیر ناخنم و اول یه کم خون اومد و کبود شد و سفید شد و جای داداشم خالی که اگه بود می‌گفت تقاص و کفاره‌ی گناهاته و الانم خونش بند اومده و کبودیش مرتفع شده و خدارو از پشت همین تریبون صد هزار مرتبه شکر که چپ دستم و خللی در امر خطیر جزوه‌نویسی و ایضاً امتحان پیش نمیاد و تازه قراره دوشنبه با نگار برم نمایشگاه صنعت برق تا مشتی باشد بر دهان یاوه‌گویانی که چپ و راست بهم میگن خوب شد ول کردی رفتی سراغ علاقه‌ات! اصلنم ول نکردم!

والا!!!

۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

417- سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۵۵ ق.ظ

وقتی از خواب می‌پری و نفس نفس می‌زنی و پتو رو محکم می‌پیچی دور خودت و کماکان می‌لرزی

وقتی با همون پتو نشستی پای سجاده و منتظر اذانی و مدام با خودت تکرار می‌کنی:

یاعُدَّتى‏ عِنْدَ شِدَّتى‏، یارَجآئى‏ عِنْدَ مُصیبَتى‏،

یا مُونِسى‏ عِنْدَ وَحْشَتى‏، یاصاحِبى‏ عِنْدَ غُرْبَتى‏، یا وَلِیّى‏ عِنْدَ نِعْمَتى‏،

یاغِیاثى‏ عِنْدَ کُرْبَتى‏، یادَلیلى‏ عِنْدَ حَیْرَتى‏، یاغَنآئى‏ عِنْدَ افْتِقارى‏، 

یامَلْجَأى‏ عِنْدَ اضْطِرارى‏، یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى

وقتی چیکه چیکه اشکت صفحات مفاتیحو خیس و خمیر می‌کنه

خدایا من از خوابایی که می‌بینم گله دارم

روزم آشوب

شبم هم آشوب؟

تا صبح نشه و من زنگ نزنم خونه و باهاشون حرف نزنم آروم نمیشم


بعداً نوشت:

نصف شبی بهشون sms دادم و جوابی دریافت نکردم! (به هر حال اونا که مثل من جغد نیستن) 

سر صبی زنگ زدم مامانم، اول برنداشت

بعدشم برنداشت

بالاخره گوشیو برداشت و خمیازه کشان گفت بله!

من: سلام مامان من خوبم، تو خوبی؟

مامان (خمیازه کشان): سلام، آره خوبم

من: بابا چی؟ بابا هم خوبه؟

مامان: خوابه، ولی خوبه

من: امیدم خوبه؟

مامان: خوبه!

من: خب باشه پس خیالم راحت شد خدافیظ :)

مامان: وااااااااااااااااااا


ولی هنوز تو دلم رخت می‌شورن...

۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۴:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

416- بگشا پسته‌ی خندان و شکرریزی کن!!!

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۰ ب.ظ

مثلاً ممکنه حواست نباشه و یه گونی شکرو بریزی رو فرش، یا موکت یا حالا هر چی

بعد چون اینجا خوابگاهه و از این جارو شارژیای خونه‌ی اَبَوی دم دست نیست باس بری جاروبرقی بیاری

بعد ممکنه جاروبرقیو یکی دیگه برده باشه و ندونی کی برده و

بری از انباری یه جارو دستی گیر بیاری که با اون جارو کنی 

از همین جارو دستیایی که در تصویر مشاهده می‌کنید

بعد مثلاً ممکنه، جارو رو خیس کنی، ینی بشوری که موقع جارو کردن گرد و خاک بلند نشه

بعد بیاری همون جاروی خیسو بکشی رو همین شکرا!

بعد ممکنه اون شکرا ذوب بشن و حل شن برن تو فرش، یا موکت یا حالا هر چی

بعد ممکنه قیافه‌ات این شکلی D: بشه

پت و مت هم خودتونید!

+ عنوان از حافظ!

وی در جای دیگری می‌فرماید: جان فدای شکرین پسته‌ی خاموشش باد

۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


خوشم میاد از رو نمیرم و تحت هر شرایط به سامان و نابه‌سامان هم که شده به پست گذاشتنم ادامه میدم

حکایت منم شده حکایت اون سرباز زخمی که هی بلند میشه می‌جنگه

هی می‌خوره زمین و هی بلند میشه و هی زخمی میشه و

به روی خودشم نمیاره و از رو نمیره و ادامه میده

چیزی که نکشتتت، فقط میتونه قوی‌ترت بکنه

what doesn't kill you....well....a lot can happen

the first thing that doesn't kill you...destroys you mentally

the next thing that doesn't kill you...makes you realize that you're not going down easily

the one after that...makes you stranger...quite interestingly

soon

anything that doesn't kill you...can only make you stronger

۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


ولی ما به 4، میگیم دُرد! اینا میگن ما میگیم دُرت!!!

ما بهتر می‌دونیم چی میگیم یا اینا؟ :(

یه کرمی افتاده به جونم مبنی بر رمزگشایی همین دو تا زبونی که دارن مقاومت می‌کنن و ناشناخته موندن

اقوام مایای مکزیک و ختایی چین رو عرض می‌کنم!


+ دارم گوش میدم

۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مثل وقتی که دوست، هم‌کلاسی، هم‌مدرسه‌ای، هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ای سابق راوی با دو تا سیب‌زمینی و پیاز و هویج میاد و ندای هل من ناصر سر میده و از راوی میخواد با اینا سوپ درست کنه و از اونجایی که راوی خودش سرما خورده و دلش سوپ میخواد و از اون مهم‌تر، دندون شماره 7 سمت چپ و شماره 5 راست بالا رو عصب‌کشی کرده و وی را یارای جویدن نیست به همچین سوپی نیاز داره و دعوت دوستشو لبیک میگه و چهار قلم جنسم خودش به مواد اولیه اضافه می‌کنه و نتیجه اش میشه یه همچین چیزی؛ و به قولی اگه انترن‌های دندان‌پزشکی دانشگاه پایان‌نامه داشتند باید در بخش تقدیر و تشکر از اینجانب ممنون می‌شدند که خودم رو وقف علم‌آموزی اونا کردم و طی یک ماه گذشته یک و اندی تومن وجه رایج مملکت رو صرف کالبد شکافی دهنم کردم!

علی ایُ حال اگه تا دیشب دلم فقط به حال مرادِ بدبخت می‌سوخت، زین پس باید خدارو شکر کنم که اگه سرما خورد، حداقل بلدم براش سوپ درست کنم! که بدبخت‌تر از مراد، شوهرِ دوستای زنِ مراده!!!


خوابگاه - آبان ماه 94

ناگفته نماند که روز آخری که خونه بودم داشتم یه قابلمه شلغم می‌پختم که همه‌شون سوختن

حالا فکر کن شلغم خودش چیه که پخته‌اش چی باشه!

حالا بوی خود شلغم و پخته‌اش یه طرف قضیه است، بوی شلغم سوخته یه طرف دیگه‌ی معادله

در همین راستا والدین یک ساعت تمام در مدح و منقبت زندگی مشترک رفتن رو منبر و 

چه نصایحی، چه نکات ارزنده ای!

و همون ذکر خیر همیشگیِ اون پسره‌ی بدبخت چه گناهی کرده که گیر تو افتاده

البته هنوز نیافتاده، ولی قراره بیافته به هر حال

تا 2 ماه بسته است... کامنتارو عرض می‌کنم!

۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

412- بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ق.ظ

یکی از شب‌های بارانی آبان ماه 1394

- طرح داستان: راوی، در حال بازگشت به خوابگاه است، استثنائاً از دندانپزشکی برنمی‌گردد :دی

- درون‌مایه یا پیام داستان: قدم زدن تو بارون، با تو چه حالی داره، دلم هواتو داره

- نقطه‌ی اوج داستان: وقتی از تاکسی پیاده میشه که بقیه مسیرو زیر شرشر بارون پیاده برگرده

راوی هندزفری تو گوششه و داره راز دل علیرضا قربانیو گوش میده

دل دیوانه‌ی من به غیر از محبت گناهی ندارد، 

خدا داند

شده چون مرغ طوفان که جز بی‌پناهی پناهی ندارد، 

خدا داند

منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند

به جز این اشک سوزان دل ناامیدم گواهی ندارد، 

خدا داند

هندزفریو از تو گوش‌ت درمیاری و آهنگی که گوش می‌کردیو پاوز می‌کنی و سوار تاکسی میشی

ساعت دیوار چشمات قلبم نمییای نمییای نمییای

راننده آهنگ قدیمی بنیامینو گذاشته

زیر لب میگی: آلبوم گریه نامه عاشق نمیخوای نمییای نمییای

ساعت دیوار چشمات قلبم آلبوم گریه نامه عاشق

ساعت؟ ساعت چنده؟

یه نگاه به ساعتت می‌کنی و یه نگاه به آسمون و دوباره یه نگاه به ساعت و با خودت میگی 

این روزا چه قدر زود دیر میشه


یه چند ثانیه‌ای تاکسی ساکت میشه و آهنگ بعدی، 

هوا بوی نم گرفته، دوباره دلم گرفته

صدای گریه‌ی بارون، تو خیابون دم گرفته

با نگاهت قلبمو ازم گرفتی اینم بمونه

با غرورت منو دست کم گرفتی اینم بمونه


ترافیکه

دیره

هوا تاریکه

چترتم که یادت رفته برداری

پس کی بند میاد این بارون

قرمزه، 78 ثانیه، 77، 76،

چشماتو رو هم می‌ذاری و می‌شمری، 75، 74، 73

چشمامو رو هم میذارمو

تو رو به یادم میارمو

دوباره یه نگاه به ساعتت می‌کنی و

کلافه‌ای!

منتظری آهنگه تموم شه


یه بار دیگه تاکسی ساکت میشه و آهنگ بعدی، 

عاشق شدم کاش ندونه، دست دلم رو نخونه

اگه بدونه می‌دونم، دیگه با من نمی‌مونه

اونکه پیشش دل من گیره، اگه بدونه می‌ذاره میره

اگه بدونه دیوونم کرده، میره و دیگه بر نمیگرده

+ ببخشید؟ میشه صداشو کم کنین؟


سرتو تکیه میدی به شیشه

صداشو کم می‌کنه ولی هنوز می‌شنوی

عاشق شدم دلواپسم، گرفته راه نفسم

دلهره دارم که بهش می‌رسم یا نمی‌رسم، 

چشمای اون سر به سرم میذاره

دست از سر من بر نمیداره، 

داره بلا سرم میاره

اما خودش خبر نداره،

دستم اگر که رو بشه

دلم بی آبرو بشه، 

راز مگو بگو بشه

+ من همین جا پیاده میشم


هندزفریارو دوباره میذاری تو گوش‌ت و آهنگه رو پلی می‌کنی و

راز دل بشنو، از خموشی من 

این سکوت مرا ناشنیده مگیر

ای آشنا، چشم دل بگشا، حال من بنگر 

سوز و ساز دلم را ندیده مگیر

+ خانوم بقیه پولت


میگیری و میذاری تو کیفت و 

بقیه راهو پیاده برمی‌گردی

چترتم که یادت رفته برداری

دوباره یه نگاه به ساعتت می‌کنی و

آهنگ بعدی

بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن

دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن

وقتی هوا بارونیه دلم برات تنگ میشه باز

نمیدونی تو این هوا چشات چه خوش رنگ میشه باز

بارون هواتو داره رنگ چشاتو داره

قدم زدن تو بارون

با تو چه حالی داره

دلم هواتو داره

+ BAROON_AMIN_ROSTAMI

۱۵ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

411- Baby, don't, don't give up

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ب.ظ

می‌پرسه everything ok؟

میگم I'm Ok, thanks و 

لینک سنگ صبور چاوشی رو می‌فرستم براش

اونم Don't Give Up رو می‌فرسته و میگه: you listen to this too


If your heart is broken

Make a brand new start

Baby, don't, don't give up

Count to ten

Start again

Need a friend

So count on me

Love will find a way to you

Oh, you think you lost your way

Tomorrow is another day

Love will find a way to you

(+)


میگن ما باید از وبلاگت بفهمیم دو روز پیش رفتی مدرکتو گرفتی؟

خب به هر حال پدر و مادرن و اعتراضشون وارده به هر حال

۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

410- حوّل حالنا الى احسن الحال

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۴ ق.ظ

میگه هنوز نمیخوای بگی چت شده؟!

طفلک حق داره نگرانم باشه خب

ما اگه دو سه ساعت چت نمی‌کردیم و حرف نمی‌زدیم، شبمون صبح نمیشد

در جریان ریزِ مکالماتم بود، اینکه اون روز کیارو دیدم و کجا رفتم و با کی بودم و 

اینکه اون روز به چیا و کیا فکر کردم و برنامه فردام چیه و 

سنگ صبورم بود

مخزن‌الاسراری بود برای خودش

حالا چند ماهه خبری ازم نداری سهیلا؟


میگم اگه من همون آدمی ام که دو هفته قبل از کنکور زبان‌شناسی، ده جلد کتاب خوندم و 

خلاصه نویسی کردم و خط به خطشونو جویدم و بلعیدم و

اگه همونی ام که کتاب آنتولی آرلاتو تموم نشده می‌رفت سراغ کتابای یول و هال و 

باطنی و باقری و درزی و نجفی و خانلری و ثمره و

اگه اونارو تو همون دو هفته ای خوندم که چهار تا پروژه‌ی دیگه هم داشتم و همون هفته هم ارائه دادمشون، پس چرا از دیروز تا حالا فقط 7 صفحه از این کتاب 326 صفحه ای که امتحانشو دارمو خوندم؟ اصن مگه همین کتاب 326 صفحه‌ای همون کتاب آنتونی آرلاتو نیست که پارسال از دانشکده فلسفه علم امانت گرفته بودم؟ پس چرا همه‌ی واژه‌هاش باهام غریبی می‌کنن؟

این همون دنیای رو به زوالی نیست که محسن چاوشی میگه؟

+ تنهای بی سنگ صبور: s3.picofile.com/file.mp3.html

+ راستی... از خوابایی که بعدش گیج و منگم بدم میاد

۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

409- اللهم اشف کل مرضانا، یامن اسمه دواء و ذکره شفاء

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ق.ظ

شنبه 6 عصر 9 آبان ماه 1394

- طرح داستان: راوی، دانشگاه سابقش وقت دندانپزشکی داشته و در حال بازگشت به خوابگاه است

- درون‌مایه یا پیام داستان:

شهر من آسمون آبی داره، روز روشن شب مهتابی داره، اگه رویای قشنگ شهر تو، بره دست از سر ما بر داره، آسمون اینجا خاکستریه، قصه هاش قصه‌ی دیو و پریه، آدما وقتی واسه هم ندارن، اینجا معلوم نمیشه کی به کیه، توی این شهر شلوغ یه آشنا کنارم نیست، حتی یه سرپناه واسه قلب بی‌قرارم نیست (+)

- نقطه‌ی اوج داستان: وقتی می‌رسه ولیعصر و خانومه میگه: "ایستگاه ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف؛ مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه قائم و یا آزادگان را دارند می‌توانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 3 شوند."


پیاده شدم و رفتم سمت قائم؛

این مسیرِ هر روزه‌ی منه، هر بار موقع پیاده شدن یاد الهام می‌افتم و اون روزی که تلفنی باهم حرف می‌زدیم و وسط مکالمه بهش گفتم الهام من الان ولیعصرم، بخوام برم بلوار سوار خط قائم شم یا آزادگان؟

اولین بارم بود با مترو می‌رفتم خوابگاه و الهام داشت فرق قائم و آزادگان رو توضیح می‌داد و من هر بار به این ایستگاه می‌رسم و خط عوض می‌کنم یاد الهام می‌افتم و یاد اولین باری که اومدیم ولیعصر، یاد روز اول ماه رمضون و گشنه و تشنه و خسته از پالس خوندن برای امتحان هفته بعدش

پیاده شدم و رفتم سمت قائم؛

یه خانومه داشت آدرس می‌پرسید و خانوما داشتن راهنماییش می‌کردن؛

می‌خواست بره بلوار کشاورز، بیمارستان پارس؛

شباهنگِ درونم دنبال سوژه برای وبلاگش بود، شباهنگ می‌گفت نسرین برو بهش بگو بیمارستان پارس کنار خوابگاهتونه، برو راهنماییش کن و تا بیمارستان باهاش برو؛ برو دیگه... برو خب... ولی تورنادو با عصبانیت سرِ شباهنگ داد زد و گفت به تو هیچ ربطی نداره طرف آدرسو بلد نیست یا گم شده یا تنهاست یا هر درد دیگه‌ای داره، دردِ آدما به تو ربطی نداره، تو مسئول آدما نیستی، تورنادو، پر از بغض و نفرت بود، تورنادو یه زمانی عاشق آدما بود، عاشق آدرس دادن، عاشق خوبی، مهربونی، تورنادو یه زمانی دو تا پسر بچه شهرستانی رو تا ترمینال آزادی رسونده بود، تورنادو مهربون بود، ولی حالا... زخمیِ شعور نداشته‌ی همین آدمایی بود که داشت بهشون خوبی می‌کرد؛ برای همین هر بار سوار مترو میشه یه نفرتی، بغضی، کینه ای تو چشاشه، تو صداشه ولی شباهنگ محلش نذاشت و دست نسرینو گرفت و رفت سمت خانومه و بهش گفت اون بیمارستانو می‌شناسه، گفت یه کم دوره و یه ربع بیست دیقه ای پیاده داره، ولی نگران نباشه، به خانومه گفت نگران نباشه و تا دم در بیمارستان باهاش میاد

تورنادو: اشتباه منو تکرار نکن شباهنگ، 

شباهنگ: کمک کردن اشتباه نیست،

تورنادو: ولی تو هنوز داری تاوان همین کمک کردناتو میدی!

شباهنگ: من دارم تاوانِ سادگیِ تو رو می‌دم

تورنادو: من ساده نبودم، من فقط فکر کردم آدما همونی هستن که فکر می‌کنم

شباهنگ: تو مارگزیده‌ای، از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسی، همین!

تورنادو: من نمی‌ترسم، کار من از ترس گذشته، من وحشت دارم، از همه‌ی این آدمایی که اینجان وحشت دارم


پیاده شدیم

گفتم اینجا نزدیک ترین ایستگاه مترو به بیمارستانه

گفت از اینجا به بعد مترو یا بی‌آرتی نداره؟

گفتم نه، پیاده باید بریم، شبه، تاریکه، مغازه‌هارو خوب نگاه کن که برگشتنی راهو گم نکنی

گفت اشکالی نداره، پیاده روی رو دوست دارم

چشمای خانومه نگران بود، پر از غم و آشوب

به ندرت تو چشمای آدما نگاه می‌کنم، حتی موقع سمینار و ارائه آی کانتکت ندارم

منی که ممکنه همه‌ی بیست و چهار ساعتو با هم‌اتاقیم باشم و هیچ حرف مشترکی باهاش نداشته باشم،

داشتم برای همین خانومه نتایج پایان‌نامه‌مو توضیح می‌دادم...

مسخره است...

نمی‌دونم از کجا به اونجایی رسیدم که داشتم روش فیلتر کردن سیگنالای مغزی رو می‌گفتم

و اینکه این کار به چه دردی می‌خوره،

پرسید چی می‌خونی؟

وقتی گفتم زبان چشماش برق زد!

همون چشمای نگران و پر از غم و آشوبش...

پرسید کارشناسی کجا بودی و 

نمی‌دونستم زبان و پایان‌نامه پزشکی رو چه جوری ربطش بدم به برق و الکترونیک

ازم خوشش اومده بود

از کسی که اسمشم نمی‌دونست

کسی که اسمشم نمی‌دونستم

گفتم حالا چرا بیمارستان؟ وقت ملاقاتم نیست... خیره ایشالا

اون غم و آشوب و نگرانیِ چشماش دوباره برگشت

گفت میرم جواب آزمایشمو بگیرم

نپرسیدم آزمایش چی

فقط لبخند زدم و گفتم خیره، آزمایش که نگرانی نداره

گفت دعام می‌کنی؟

خواستم بگم جماعتی عظیم باید منو دعا کنن، من کی باشم که صدام به اون بالاها برسه

گفتم باشه، تو برای من دعا کن منم برای تو

رسیدیم بیمارستان ساسان

گفت اینجاست؟

گفتم نه، پارس یه کم جلوتره

ساکت بودیم

انگار حرفامون تموم شده بود

پرسید اسمت چیه، اهل کجایی؟

لبخند زدم و گفتم نسرین، بهم میاد اهل کجا باشم؟

گفت خونگرمی، باید طرفای جنوب باشی، جنوب و غرب و

از خوزستان و کردستان و لرستان شروع کرد به حدس زدن و 

خندیدم و گفتم برو بالاتر, برو اون بالاها که یه کم سردتره

گفت جغرافیام زیاد خوب نیست، اهل شمالی؟

وقتی گفتم تبریز، برقِ چشاش دوباره برگشت

ولی خیلی زود محو شد و گفت: نسرین برام دعا کن

یه کم مکث کرد و: نسرین می‌تونم شماره‌تو داشته باشم؟ اشکالی نداره؟

تورنادو و شباهنگ هر دوشون داشتن نسرینو نگاه می‌کردن،

تورنادو خاطره خوبی از این شماره دادن نداشت، شباهنگ سرشو انداخته بود پایین و

+ چه اشکالی؟ همین الان یه تک بزن شماره‌تو داشته باشم، راستی من اسمتو نپرسیدم هنوز

- من مرضیه ام

+ مرضیه جان رسیدیم، من دیگه باید برگردم، نگران جواب آزمایشتم نباش و

با لبخند از هم جدا شدیم 

شباهنگ دلش میخواد زنگ بزنه و حال مرضیه رو بپرسه ولی تورنادو نمیذاره

شباهنگ دلش خوشه به لست سین و آنلاین بودن تلگرام مرضیه

شباهنگ هر شب برای جواب آزمایش مرضیه‌ها دعا می‌کنه

۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

11 صبح 12 آبان ماه 1394

- طرح داستان: دریافت ایمیل از دانشگاه سابق مبنی بر مراجعه برای تحویل مدرک فارغ‌التحصیلی

- درون‌مایه یا پیام داستان: بذار درِ کوزه آبشو بخور

- نقطه‌ی اوج داستان: اون سکانسی که راوی مدرکشو گرفته دستش و داره میره سمت کتابخونه مرکزی

که برای سمینار هفته‌ی بعدش در باب وام‌واژه‌ها چند تا کتاب جامعه‌شناسی زبان بگیره بخونه

و یهو همچین ناغافل یکی از خوانندگان وبلاگشو می‌بینه و الکی مثلاً من ندیدمت و تو هم منو ندیدی، 

مسیرشو کج می‌کنه و ابتدا جفت پا میره تو دیوار بعدشم شیرجه میزنه تو صندلیای روبروی سالن ورزشی

این صندلی‌ها در راستای مراسم انزجار از استکبار جهانی و اعلان برائت از مشرکین تعبیه شده‌اند

دانشجویان طی مراسمی نمادین ندای الله اکبر، دانشجو می‌میرد ذلت نمی‌پذیرد

دانشجو بیدار است از امریکا بیزار است، مرگ بر امریکا و مرگ بر منافقین و صدّام سر خواهند داد



+ فعلاً پستامو برای خودم می‌نویسم و هر از گاهی ممکنه مثل همین پستی که الان می‌خونید، یکی دو تاشو منتشر کنم.

۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

407- اللَّهُمَّ فُکَّ کُلَّ أَسِیرٍ

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۰۱ ب.ظ


موقتاً (حداکثر 2 ماه) اینجا تقریباً تعطیل و کامنت‌ها غیر فعال است، به قول وزیر امور خارجه به هیچ سوالی در زمینه سیاست‌های اتخاذ شده مبنی بر تعطیلی و یا غیر فعال شدن کامنت‌ها جواب نمیدم.

۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیروز بعد از ظهر یکی زنگ زده که از مخابرات تماس گرفتم برای ارائه یه سری خدمات

زنگ زده بود به موبایل داداشم و اسم داداشمو پرسیده و شماره خونه رو گرفته و آدرس خونه رو!

داداشمم همه رو بی کم و کاست در اختیار فرد مذکور قرار داده :))))


اینکه وی نه در ساعت اداری بلکه عصر با شماره موبایل و نه از اداره زنگ زده 

و به جای اینکه خودشو معرفی کنه، داداشم خودشو معرفی کرده بماند

ولی خب دیروز جمعه بود آخه :))))


به مامانم میگم این مراد بود، میخواد بیاد منو ببره :دی

بنده خدا داداشم تازه وقتی فهمید چه کلاهی سرش رفته، کلی استرس گرفته بود

رفت تو اتاقش درو بست و داشت دنبال یه راه حل می‌گشت

نیم ساعت بعد برگشته میگه شماره شو دادم بچه های متوسط پدرشو دربیارن! 

بچه های بالا نه ها!!! بچه های متوسط :))))))


ولی یه حسی میگه مراد بود :))))))

۱۲ نظر ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

منی که فکّ بی صاحابم یه دیقه بسته نمیشه سه چهار روز حرف نزدم! جدی جدی حرف نمی‌زدمااااااااا، ساکت و آروم یه گوشه می‌نشستم و می‌دونستم دهنمو باز کنم و هوا بره تو دهنم دادم بلند میشه!!! حتی موقع خوندن نماز نمی‌تونستم لبامو بیشتر از یه حد مشخص و معینی باز کنم و تکون بدم!!! ینی انقدر داغون بودم که حتی شبا هم از درد خوابم نمی‌برد!!! و منی که لب به قرص نمی‌زنم، هر دو ساعت یه بار یه مسکن 500 می‌خوردم؛ بدون آب!!! چون آب و غذا دردشو دو چندان که چه عرض کنم صد و حتی هزار چندان می‌کرد!

آخر هفته بود و دکتر درست و درمون پیدا نمیشد، دکتر درست و درمون که هیچ، نادرست و غیر درمون هم پیدا نمیشد!!!

با این مقدمه میریم سوار قطار میشیم که بریم تهران

همین که سوار شدم یکی دو تا مسکن خوردم که بخوابم، 

خوشبختانه هم‌قطارانم وسط راه قرار بود سوار شن و تا یه جایی تنها بودم

مراحل اولیه چرت رو سپری می‌کردم که دیدم بابا برگشته توی کوپه!!!

بابا: به مامور واگن سپردم موقع پیاده شدن هوای تو و چمدونتو داشته باشه

من: مرسی (بیشتر از مرسی نمی‌تونستم حرف بزنم)

چند دیقه بعد قطار حرکت کرد و دیدم مامور داره درِ کوپه رو میزنه 

مامور: یه نفری؟

من: اوهوم

مامور: اون آب‌های اضافه رو بده!!!

آب‌هارو دادم و رفت

ده دیقه بعد دوباره با کیک و آب انار برگشت!!! 

قیمت بلیتارو دو برابر می‌کنن که همچین خدماتی ارائه بدن!!!

مامور: آقاتون گفتن چمدونتون سنگینه کمکتون کنیم، موقع پیاده شدن صدام کنین بیام

من: آقامون!!! باشه :)))))

نیم ساعت دیگه یه دختره که اسمش پریا بود سوار شد

ده دیقه بعد مامور اومد و بلیتامونو گرفت و

به هر حال من نتونستم بخوابم

بعدش یه عده دیگه اومدن سوار شدن و انقدر داغون بودم که اینا که سلام دادن با سرم جواب دادم

بعدش نگه داشت برای نماز و 

موقع سوار شدن رفتم از مامورین و مسئولین سراغ بهداری قطارو بگیرم که گفتن بهداری نداریم

گفتم قرص و مسکن و کمک های اولیه چی؟

گفتن اونم نداریم، ینی قبلاً داشتیم ولی الان نداریم!

رفتم چند تا کوپه مخصوص خانوما که ازشون مسکن بگیریم و

خانومه گفت استامینوفن میخوای؟ گفتم از صبح یه بسته استامینوفن و روزافن و ژلوفن تموم کردم

گفتم مفنامیک اسید داری؟

گفت نه ولی... اومد نزدیک تر و یواشکی تو گوشم یه چیزی گفت که...

درسته نقطه اوج این پست همون یه تیکه شه ولی ادامه‌شو تو اون پست رمزدار قبلی نوشتم :دی

فقط اگه بعد از مرگم خاطراتمو چاپ کردید این تن بمیره اون سه چهار خطو از خاطراتم حذف کنید و

به جاش بنویسید خانومه قرص نداشت و وی یه ژلوفن دیگه خورد و خوابید

+ امروز ساعت 4 وقت دندون‌پزشکی دارم :)

۴ نظر ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۷:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بچه که بودم یه دفترچه داشتم که توش خلاصه‌ی کتابایی که می‌خوندم رو می‌نوشتم

ده دوازده سالم بود که با تقریب خوبی شاهنامه رو خونده بودم

هر بار که با شخصیت جدیدی آشنا می‌شدم تو دفترچه ام یادداشت می‌کردم

مثلاً می‌نوشتم فریدون دوست کاوه بود, ایرج و تور و سلم پسرای فریدون بودن

آرزو همسر سلم بود، سهی همسر ایرج، آزاده همسر تور، تور ایرج رو کشت و 

منیژه دختر افراسیاب، منیژه زن بیژن، سام پسر نریمان، زال پسر سام، رودابه زن زال، مادر رستم و


چند روز پیش وقتی داشتم کمدمو مرتب می‌کردم این یادداشتا و خلاصه‌هامو پیدا کردم

تکیه داده بودم به کمدم و داشتم می‌خوندم:

برزو پسر سهراب، تهمینه زن رستم، جریره و فرنگیس زن سیاوش، کتایون زن گشتاسپ و

خط به خط می‌خوندم و نه به حماسه‌های رستم فکر می‌کردم نه به خط بچگانه‌ی خودم


تکیه داده بودم به کمدم و به رودابه فکر می‌کردم

به تهمینه، به منیژه، به کتایون، سودابه، گلنار، مالکه، آرزو، شیرین

به اینکه بر عکس دیگر داستان‌های عاشقانه، اینجا زنان آغازگر روابط عاشقانه‌اند

و در ابراز عشق، همسرگزینی و ازدواج پیش قدم

البته در مواردی معدود، چنان‌که معمول است مردان آغازگران عشق یا ازدواجند

مثل داستان دل‌سپاری سهراب به گردآفرید، کاوس به سودابه، بهمن به دختر خودش هما!!! 

و شیرویه به زن پدر خود، شیرین!!!

ولی پیش‌قدمی خانوما هنوز برام هضم نشده

از نمونه‌های غیرایرانی عشق ایشتر به گیل گمش

و همین طور خدیجه و حضرت محمد


نمی‌دونم...

شاید اگه من جای امثال تهمینه و منیژه و کتایون بودم،

ترجیح می‌دادم هیچ وقت به رستم و بیژن و گشتاسپ نرسم تا اینکه احساساتمو نشون بدم

لابد دست روی دست میذاشتم و 

نمی‌دونم بعدش چی میشد


+ شعر از نظامی

۲۵ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

402- هفتِ آبان

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۱ ب.ظ

http://deathofstars.blogfa.com/post/362

1- هر موقع این پستو می‌خونم تمام تنم می‌لرزه و چهار تا فحش نثار خودم می‌کنم!

درسته که

اگر عقل امروزم را داشتم، کارهای دیروزم را انجام نمی‌دادم

ولی 

اگر کارهای دیروز رو انجام نمی‌دادم، عقل امروزم را نداشتم!


2- دارم وسیله‌هامو جمع و جور می‌کنم فردا برگردم تهران

3- دلم برای نسیم، هم‌اتاقیم تنگ شده (اتاقمون 4 نفره است ولی 2 نفریم :دی)


4- منظور از سی دی، نرم افزاراییه که برای نصب ویندوز لازم داره :)

5- محتویات چمدونم لباس گرم و غذاست :دی

6- اچچچچچچِ (آیکون عطسه!)

۱۷ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

401- سمت خدا

سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ
این حاج آقایی که الان حرف می‌زنه رو نمی‌شناسم
ولی حرفاش خیلی خوبه
داره در مورد آداب حرف می‌زنه
آداب همه چی (زیارت، تشییع جنازه، خواستگاری و...)
بعدا لینک آرشیو برنامه رو همین جا میذارم اونایی که ندیدن ببینن

چه قدر حرفاش خوبه!!!
اصن بذار حالم خوب بشه، متن حرفاشو همین جا تایپ می‌کنم بخونید

بعداًنوشت:
خیلی از مستحبات در اسلام داریم که اگر به آداب آن مستحب توجه نشود و رعایت نشود نه تنها ما یک مستحبی را انجام نداده ایم بلکه گرفتار یک مکروهی هم شده ایم گاهی گرفتار حرام هم شدیم، فرض کنید ما می‌رویم زیارت ائمه علیهم السلام آدابی دارد الآن غالب مردم ما فکر می‌کنند زیارت این است که بروند بچسبند به ضریح گاهی در ازدحام جمعیت فشار می‌دهند خودشان را اذیت می‌کنند دیگران را اذیت می‌کنند وقتی می‌رسد به ضریح می‌گوید زیارت کردم زیارتم تمام شد از آن طرف سرش را زیر می‌اندازد می‌رود بیرون یک دعایی نمازی نه فکر می‌کند زیارت همین است چقدر باید کار کرد تا این فکر در ذهن ما بیاید که نه به خدا زیارت چسبیدن به ضریح به هر قیمتی نیست
یا گاهی بچه‌های خردسال را مثلا دو ساله سه ساله ازدحام جمعیت است سر و صدا است با اجبار می‌خواهد این بچه را برساند به ضریح بلند کرده بچه می‌ترسد گریه می‌کند وحشت می‌کند ما می‌گوییم داریم کار مستحبی انجام می‌دهیم دیدند مخصوصا اگر با اجازه خدمت خانم‌ها تعبیرش تند نباشد مخصوصا در بخش خانم‌ها چادر را از پشت کمر می‌بندند وقتی برمی‌گردند مثل این که از یک جنگی برگشتند دفاعی برگشته باشد آقایان هم همین طور است در خانم‌ها وضعیت متاسفانه خیلی بد تر است
حضرت امام صادق فرمود دَعِ الطَّوَافَ وَ أَنْتَ تَشْتَهِیهِ (وسائل الشیعه، ج 9، باب 46 از ابواب طواف، ح 2) تا تشنه‌ی طواف هستی از طواف بیا بیرون سیر نشو نمان تا سیر شوی نمان تا خسته شوی قطعا دل زدگی ایجاد می‌کند روایت داریم زُر فَانصَرِف زیارت کن زود برگرد همیشه تشنه باش همیشه لذت ببری عبادت لذت می‌خواهد تشنگی عطش می‌خواهد نه این که بمان خسته شده گرسنه شده دیگر حال رمق ندارد
گاهی می‌روم حضرت معصومه حرم امام رضا موقع جماعت امام جماعت که شروع می‌کند ده‌ها صدای شیون و ناله و گریه بچه‌ها از طرف خانم‌ها بلند است چون خانمی ایستاده به نماز بچه را رها کردند یک بار مسئله اش را گفتیم صریح فتوای فقهاست اشکال ندارد شما در حال نماز بچه تان را در بغل بگیرید بالاتر از این این صریح عبارت عروه‌ی مرحوم آیت الله محمد کاظم طباطبائی یزدی است که مادر در حال نماز اگر بچه اش گریه کرد می‌تواند بچه را ببرد زیر چادر شیر به بچه بدهد بچه گریه نکند
یعنی این قدر مهم است شما یک مستحب را داری انجام می‌دهی طفلت را آزار نده طفلت اذیت نشود مستحب نماز جماعت است در حالات پیغمبر است حضرت در حال نماز یکی از نوه‌های خودش را در آغوش می‌گرفت رکوع که می‌رفت می‌گذاشت زمین موقع تشهد بغل می‌گرفت
ما مقصر هستیم ما نیامدیم فصلی باز کنیم در دین آن قدر نکات ظریف است آداب است این آداب‌های دینی است که بعضی هایش هم آداب اجتماعی است اگر ما رعایت بکنیم جامعه گلستان می‌شود من روایتی را تازگی می‌دیدم خیلی جالب بود ببینید اسلام کجا را نگاه کرده پیغمبر خدا فرمود شما می‌روید خواستگاری دو مرحله دارد یک وقت خواستگاری می‌روید یک وقت نه خواستگاری به نتیجه می‌رسد عقد می‌خوانید و مراسم دارید پیغمبر فرمود آن مراسمتان را أعلِنُوا هذا النِّکاحَ واجعَلُوهُ فی المَساجِدِ (میزان الحکمه، ج 2، ص 1193) علنی بگویید مردم را دعوت بکنید ولیمه مستحب است اعلام بکنید اما اگر نه در مرحله‌ی خواستگاری است پیغمبر فرمود أظهِرُوا النِّکاحَ و أخفُوا الخِطبَةَ (میزان الحکمه، ج 5، ص 108) خواستگاری را مخفی کنید چرا؟ شاید یک جهتش این باشد شما نپسندیدی این دختر خانم را سر زبان نینداز یک جا مطرح می‌شود فلان خانم ما هم رفتیم فایده ندارد شما یک جا رفتی خواستگاری چه حقی داری شما پسندیدی یا نه شاید آن‌ها شما را نپسندیدند این نکته‌ی ظریف که می‌گوید حتی خواستگاری برای خانم را مخفی کنید هیچ کسی خبر نداشته باشد به نتیجه رسید اعلام بکنید مهمانی ولیمه بدهید سر و صدا بکنید‌های بیندازید اما اگر در حد خواستگاری است شاید یک طرف نپسندید این‌ها را مخفی کنید نگذارید مشخص شود فلانی آقا پسر تا حالا سی جا رفتند جور نشده فلان دختر خانم چهل خواستگار آمده هیچ کس نپسندیده و ...

صوت + تصویر متن  ایشالا بعداً خودمم در همین راستا میرم رو منبر :دی

۱۵ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

و در بستر مرگ!!! در تب می‌سوزد و با ویروس سرماخوردگی دست و پنجه نرم می‌نماید! هچچچچِ (آیکون عطسه!)



قبلاً شلغم دوست نداشتم، چیزی که این وسط عجیب به نظر می‌رسه اینه که هنوز از کدو و بادمجون و پیاز بدم میاد، ولی الان عاشقانه و دیوانه وار!!! شلغم رو دوست دارم!!! هچچچچِ (آیکون عطسه!)

به عنوان یه آواره و مهاجر از بلاگفا به بیان، افتخار اینو دارم که بگم این 400 مین پست بیانمه!!!

(آیکون صدای خس خس و مدیریت آب بینی حتی!)


یادی از گذشته‌ها:

الی المستشفی-post/201

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد-post/202

(پست 1368 - بلاگفا نمیذاره لینک بدم)

۱۵ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ظهر عاشورا، سر کوچه خونه مامان‌بزرگم اینا؛

دختر یکی از همسایه‌های قدیمی که بعد 22 سال همدیگه رو دیدیم:  واااااااااااااای، نسرین؟

من: سلام خوبین؟

خانومه: چه قدر بزرگ شدی، چه قدر خانوووووووم شدی! بیا ببینمت عزیزم (آیکون بوس و بغل و اینا)

من: (لبخند)

خانومه: منو شناختی؟

من: بله، خوب هستین؟

خانومه: یادته عروسیِ من یه سالت بود؟ یادته بغل عمه‌هات هی نی نای نای می‌کردی؟

من: (لبخند)

خانومه: فیلماشو داریماااا، اون وسط می‌رقصیدی، تپلی بودی

من: بله، بله، یادمه (الکی مثلاً یادمه :دی)

خانومه: چه قدر لااااااااااااااااااغر شدی دختر، چه قدر تپل مپل بودی

من: (لبخند)

خانومه: یه بار بیا خونه‌مون فیلم عروسی‌مو نشونت بدم خودتو ببین انقدر ناز بودی

من: بله، چشم، ایشالا سر فرصت

خانومه: بعداً به آقاتم نشون میدم فیلمو!

من: آقام؟!!! فیلم؟!!! :))) ایشالا

من خطاب به پریسا (یواشکی): قراره نی نای نای منو به مراد نشون بدن :)))))


+ خانومه پسرش از من کوچکتره و نوه هم داره!!!

۱۹ نظر ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هر سال عصر تاسوعا میریم امامزاده سید ابراهیم (لینک)

بچه که بودیم چهارتایی با امید و محمدرضا و پریسا می‌رفتیم اونجا شمع روشن می‌کردیم

فکر کنم از وقتی چشم باز کردم تاسوعارو با همون امامزاده می‌شناسم

میگن بدجوری حاجتارو برآورده می‌کنه

ما که تا حالا ازش چیزی نخواستیم که بهش برسیم :دی

اگه به مراد برسم ینی اگه مراد به من برسه، مطمئن میشم اینی که در مورد این امامزاده میگن حقیقت داره

دو تا امامزاده دیگه هم هست یکیش اسمش دال و ذاله (لینک)

ینی هر موقع از جلوی این امامزاده رد میشم نیم ساعت به اسمشون می‌خندم

شاهکارتر از همه شون، یه مقبره نزدیک سید ابراهیمه که اسمش جناب حمّال‌ه

ینی من نیم ساعت تو شوک بودم وقتی اسمشو فهمیدم و جالبه ما هر سال اونجا هم میریم (لینک)

ولی تا حالا به اسمش دقت نکرده بودم

خلاصه رفتیم زیارت و یه فاتحه خوندیم و تو حیاط همین مقبره یه دختره یه بسته شمع گرفت سمتم

که یکی بردارم

معمولاً کسی که حاجتی نذری چیزی داشته باشه یا شمع پخش می‌کنه یا روشن می‌کنه یا

خب دقیقاً نمی‌دونم با این شمع‌ها چی کار می‌کنن و چرا پخش می‌کنن و کی پخش یا روشن می‌کنن

یکی برداشتم و به شوخی به پریسا گفتم سال بعد با مراد میام همین‌جا روشنش می‌کنم

پریسا گفت عه! منم شمع می‌خوام و رفت از اون دختره یه شمع گرفت و 

بعدش رفتیم امامزاده سید ابراهیم

اونجا هم یه دختره یه بسته شمع گرفت سمتم

ناگفته نماند که تا حالا کسی بهم شمع نداده بود!!! و اولین بارم بود این جوری شمع می‌گرفتم

اینم برداشتم و به پریسا گفتم اینم میایم همین‌جا روشنش می‌کنیم :دی

پریسا: خدایا این مرادو زودتر برسون راحت شیم از دست این دختره‌ی خل و چل!!!


رفتیم تو و زیارت کردیم و اومدیم بیرون و دیدیم دو تا شتر تو حیاط امامزاده است

منم عین این شتر ندیده ها :)))) رفتم با شترهای مذکور چند تا عکس یادگاری گرفتم و

اون شمع‌هایی که دستمه همین دو تا شمعیه که قراره با مراد برم اونجا روشن کنم :)))))

پیچیدمش لای دستمال سفید

شتر در حال تناول شیر مادرش :)))))

به جان خودم قصدمون این نبود از این صحنه عکس بگیریم :دی

+ عنوان از امیرخسرو دهلوی

+ اولین بارم هم هست از این چادرا سرم می‌کنم همیشه ساده‌شو سرم می‌کردم، خواستم تنوع به خرج بدم

۱۷ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

397- دم در خونه‌ی مامان‌بزرگ نگار

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ب.ظ

از صبح خانه به خانه کو به کو شله زردارو پخش می‌کردیم و ظهر رسیدیم خونه‌ی مامان‌بزرگ نگار

امید: مگه تو و نگار صمیمی نیستین؟

من: خب؟

محمدرضا: مگه شما باهم رودروایسی دارین؟

من: خب؟

امید: بگو چهار تا قاشقم بده همین جا دم در آشو بخوریم و نبریم خونه

محمدرضا: اگه بربری دارن بگو بربری هم بذاره کنار آش

پریسا: راست میگن

من: :دی باشه! ولی بربری بی بربری! فقط چهار تا قاشقو مطرح می‌کنم :))))

زنگ زدم نگار و گفتم کنار کاسه‌ی آش چهار تا قاشقم بذاره و

شله زردارو دادم و آشو گرفتم و همون جا دم در خونه‌شون همچون قحطی‌زگان سومالی یه کاسه آشو خوردیم و

یه کاسه دیگه هم یه بنده خدای دیگه آورد و اونم خوردیم و رفتیم خونه ناهارم خوردیم :دی



اینم منم :دی

همون‌طور که ملاحظه می‌کنید ما چپ دستا قاشقو با دست چپمون می‌گیریم

خیلی خوشمزه بود، نوش جونمون :دی

۱۱ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

396- ای ملک العرش "مراد"ش بده

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

ای ملک العرش مرادش بده

و از خطر چشم بدش دار گوش


اون شب که داشتیم شله زرد درست می‌کردیم، نگار زنگ زد که مامان‌بزرگش اینا آش نذری دارن و 

صبح برم دیگ آشم هم بزنم که دیگه وصالم به مراد قطعی بشه :دی

(هر سال یه کاسه آشو با شله زرد معاوضه می‌کنیم ولی تا حالا نرفته بودم آشم هم بزنم)

مکالمه من و نگار بدین شرح بود:

ابتدا سلام و احوالپرسی و خوبی و چی کار می‌کنی و چه خبر و اینا (حدوداً نیم ساعت :دی)

من: از صبح خبری ازت نیست، تلگرام برات دو تا پیام گذاشتم هنوز جواب ندادی

نگار: آره از صبح درگیرم و چک نکردم و حالا چی کارم داشتی؟

من: می‌خواستم رزومه‌تو برای این پروژه زبان‌شناسی رایانشی بفرستی،

بخش هوش مصنوعی‌ش کار من نیست

اگه فرصت همکاری نداری یه چند تا مرجع و کتاب معرفی کن خودم ببینم می‌تونم یه کاریش بکنم یا نه


یه نیم ساعت در راستای رزومه و روبات حرف زدیم و

نگار: گفتی دو تا پیام گذاشتی، اون یکی پیامت چی بود؟

من: می‌خواستم بپرسم برای سورت کردن و پیدا کردن بزرگترین عدد از بین n تا عدد رندوم،

به جز روش کوئیک سورت روش دیگه‌ای هم هست یا نه، 

ینی یه روشی که تعداد عملیات کمتر از چک کردن n تا داده باشه


یه نیم ساعتم در راستای سورت و کد و دیجیتال حرف زدیم و بالاخره رفتیم سراغ اصل مطلب

که حضور من در مراسم آش‌پزان خونه‌ی مامان‌بزرگش اینا بود 

و هم‌زدن دیگ آش و طلب حاجت ینی همون مراد :دی

داشتم تو اتاق پریسا تلفنی با نگار حرف می‌زدم که پریسا اومد تو گفت منم ببر هم بزنم :دی 

من: پریسا! تو دیگه حرف نزن، مرادِ تو الان نشسته جلوی تلویزیون، اوناهاش!!! ببین...

پریسا: میام آشو هم بزنم که تو به مرادِت برسی!!! بیام؟ نیتم مراده!!! باور کن!!!

من: اگه فقط برای من و مراد دعا می‌کنی بیا

من: نگار پریسا هم میاد!

نگار: باشه :)))))


یه نیم ساعتم مکالمه در راستای خداحافظی و سلام برسون و اینا! :))))


ولی صبح انقدر درگیر شله زردا بودیم که نرسیدم برم آشو هم بزنم و

گفتم نگار به نیت من و مراد خودش هم بزنه دیگو؛ اونم همون لحظه رفت همش زد؛

ظهر که رفتیم خونه مامان‌بزرگ نگار اینا آش بگیریم سه تا شله زردم بردیم؛

اون شله زرده که روش نگار نوشته بودم و مدار LRC و اونی که روش اسم مراد بود!


اون روز انقدر مراد مراد گفتم که یکی دو تا از فامیلامون کاملاً جدی پرسید که آیا مراد اسم یکی از هم‌کلاسیامه؟

و خبریه عایا؟!!!

من: :|||||||||

یکی از فامیلامونم گفت انقدر مراد مراد نگو، یه وقت دیدی جدی جدی اسمش مراد شدااااااااااااا!

من: خب چه اشکالی داره، خیلی هم خوبه! اصن اسمش هر چی باشه من مراد صداش می‌کنم :))))


خلاصه صبونه خوردیم و ماشینو برداشتیم و


عکس: من و پریسا و محمدرضا و امید

تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه؟ :پی


گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو


از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو


می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو


دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت

غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو


ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل

طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو


مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو


در دل خویش “طاهره” گشت و ندید جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو


+ عنوان، مصراعی از حافظ و شعر بالا از طاهره قرة العین

۱۵ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

395- تنها در خانه

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۴۵ ب.ظ

والده و ابَوی و اخَوی رفتن هیئت و بنده علیرغم میل باطنی خودم و خانواده مبنی بر شرکت در مراسم، 

نرفتم و الان تو خونه تنهام؛ 

نه که فرزند ناخلف و بی دین و ایمانی باشم و اهل هیئت و اینا نباشمااااااا، نه!

اتفاقاً دیشب تو همون هیئته (ینی هیئت بابا و دوستان) حضور به عمل رسوندم و مجلس رو منوّر کردم


دیشب از قسمت آقایون فیلمبرداری می‌کردن و برای خانوما هم نشون می‌دادن

موقع برگشت، بابا پرسید عزاداری قسمت آقایونم دیدی یا نه؟

من: آره، اتفاقاً کلی آشنا پیدا کردم :دی

بابا: منم دیدی؟

من: نه فقط امیدو دیدم، هر چی دور و برشو نگاه نکردم ندیدمت :(

بابا: به نظرت دلیلش چی می‌تونه باشه؟

من: امممم. نمی‌دونم! حتی یه بارم ندیدمت :(

بابا: شاید چون دوربین دست من بود :دی


به هر حال امشب حالم مساعد نیست و نرفتم

اولاً چون دندون‌درد داشتم و مسکن خوردم و خوابم میاد

ثانیاً یه گزارشی رو باید تا آخر شب آماده کنم و برای دوستم ایمیل کنم و

ثالثاً دیشب که رفتم هیئت، خیلی خوش نگذشت و دلیلشم آدمایی بودن که منو می‌شناختن و من نه!

و آدمایی که من می‌شناختمشون و اونا نه!!!

یکی از همین افراد، هم‌مدرسه‌ای دوران ابتدائی‌م بود که من دیدمش و شناختم و اون نشناخت

منم نرفتم سلام و احوالپرسی کنم! چون علاقه‌ای به تحکیم ارتباطمون ندارم!!!

از اولشم به دلم نمی‌نشست!

و از اونجایی که اهل تظاهر نیستم، اگه یکی به دلم نشینه الکی براش فیلم بازی نمی‌کنم

به عنوان مثال وقتی پیش‌دانشگاهی بودم با همین هم‌مدرسه‌ای، همسایه بودیم و 

ایشون همیشه میومدن دم در خونه‌مون اشکال بپرسن

منم هیچ وقت بفرما نمی‌زدم بیاد تو!

چون واقعاً دلم نمی‌خواست بیاد تو!

گفتم که اهل تظاهر نیستم و اگه بگم بفرما واقعاً منظورم بفرماست و منظورم تعارف الکی نیست

هر بار که میومد برگه سوالاشو می‌گرفتم که روشون فکر کنم و بعداً می‌بردم دم در خونه‌شون و 

جوابارو تحویل می‌دادم و برمی‌گشتم

هیچ شماره‌ای هم ازش ندارم!!!

نه موبایل نه خونه :دی

حتی یادم نیست تجربی بود یا ریاضی، حتی نمی‌دونم کجا چی قبول شد!!!

و دقیقاً نمی‌دونم چه مشکلی با این بیچاره داشتم و دارم :| (هم‌مدرسه‌ای ابتدائیم بود نه دبیرستان)


و نقطه مقابل این رفتارِ به ظاهر گَندَم، رفتارم با یه دوست دیگه است

که ایشون کاملاً اتفاقی تو هواپیما با هم‌اتاقیم آشنا میشه و از طریق همون هم‌اتاقیم با من آشنا میشه

و چون پشت کنکور بود سال اول میومد خوابگاه اشکالای درسیشو می‌گفتم و

بعد از یه مدت کوتاه ایشون تبدیل شد به یکی از صمیمی‌ترین دوستام!

تا جایی که تهران که بودم خونه‌شون می‌رفتم و

حتی موقع اسباب کشی خوابگاه گفتم بیاد کمکم کنه و 

اون آش شتر اول مهر ماه امسالم با ایشون خوردم!


احتمالاً این دری وریایی که میگم از آثار کدئین این مسکناییه که خوردم 

ولی به هر حال هر کسی رو به راحتی وارد شعاع روابطم نمی‌کنم

اگه الان دارید اینارو می‌خونید می‌تونید به خودتون و شعاعتون افتخار کنید :دی


الان دارم اینو گوش می‌دم nazar-allaho-akbar-qatari-ahangaran

۴ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

393- عبدالله بن ابی بن سَلول که میگن، همینان!!!

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۶ ق.ظ

اینکه من از یه ماه پیش برای امروز بلیت داشتم و ملت از یه ماه پیش توطئه کرده بودن که چون قرار نیست بلیت گیرمون بیاد کلاسارو تشکیل ندیم و نیایم یه طرف قضیه است، اینکه قول و قرار گذاشتیم و با اساتید (به جز دکتر س.) صحبت کردیم که نیایم و من بلیتمو با جریمه‌اش برگردوندم و کماکان در جوار خانواده ام یه طرف قضیه! ولی شمایی که قرار بود با دکتر س. هماهنگ کنی که ایشون این همه راه از شهرستان نکوبن بیان تهران، شمایی که مسئولیت به عهده می‌گیری با استاد هماهنگ کنی که روز عاشورا 8 ساعت علاف جاده‌ها نشه، بله شما! شمایی که هماهنگ نکردی و استادِ بدبختو کشوندی دانشگاه و با کلاسِ نیمه‌خالی مواجهش کردی؛ این بی‌مسئولیتی شما هم یه طرف دیگه‌ی قضیه است! و اما شما سه دوست عزیز! شمایی که دست رو قرآن میذاری که نمیام و میای قبل از استاد می‌شینی سر کلاس؛ دارم برات!!! اصن دلم خنک شد که استاد کلاسو تشکیل نداده و دست از پا درازتر برگشتی خونه!!!

+ عنوان: منافق معروف مدینه!


۱۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


اگر فردای روز عاشورا روزنامه‌ای منتشرمی‌شد، چه تیترهایی داشت؟

این پوستر اثر جناب آقای محمّدصادق پورمیر است 

که به‌عنوان پوستر برتر کشور در هشتمین‌سوگوارهٔ هنر عاشورایی انتخاب‌شد.

۴ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


آقایون همه‌شون رفتن خونه مامان بزرگم اینا، به جز پسرا! 

خانوما هم نمازشونو خوندن و در جای جای خونه خوابیدن 

و وظیفه خطیر تزئین شله زردارو به من و زهرا (دخترعمه‌ی پریسا) سپردن

مامانم هم کمکمون کرد! ولی خب در نیمه راه، رهامون کرد و رفت خوابید :(

منم تا جایی که تونستم هنرنمایی کردم و 

فقط موندم با چه رویی می‌خوایم اینارو بین در و همسایه پخش کنیم

سمت راستی از بالا سومی، مراده

امیرحسینم طوفانِ سابقه

ولی من هلاک اون مدارک LRC ام :دی


چند دیقه پیش محمدرضا بیدار شده برای نماز؛

منم حواسم نبود و داشتم شله زردارو می‌نوشتم :)))))

جیغ و داد که چشاتو ببند که اسلام به خطر افتاد

دِ خب برادر من از خواب بیدار میشی یه یالاهی، اِهمی، اُهومی! 

ای بابا!

شاعر در همین راستا می‌فرماید:

هم روسری َت به پشــت ِ ســر اُفتــادهـ

هم موی ِ تــو تا قـــوس ِ کمـــر افتــادهـ

لا حـــول و لاقـــُوه الّا باللـــه

اسلامـــ دوبارهـ در خطـــر افتـــاده

۳۴ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۷:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

390- در محضر شیخ شباهنگ

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۲۶ ق.ظ

بعدِ شام حدودای 11 خواستم یه نیم ساعتی بخوابم که نصف شبی خسته و خواب‌آلود نباشم

رفتم رو تخت پریسا دراز کشیدم و انقدر سردم بود که 7 و دقیقاً 7 تا پتو روم کشیدن

زیرا هوا بس ناجوانمردانه سرده!!!

یه کاپشنم تنم بود تازه!

پریسا ازم عکسم گرفت که خب از انتشار عکس تحت اون شرایط معذورم :دی

حواسم هم همه‌اش به ساعت بود و نمازم که تا یازده و نیم بیدار شم و بخونم

حدودای یک بیدار شدم و کلی افسوس خوردم که نمازم قضا شده و

دیگه اصن حس و حال هم زدنِ شله زردو نداشتم (خعلی ناراحت بودم خب!)

آیکون بنده‌ی گنه‌کار پریشان روزگارِ خسران زده رو داشتم :))))

با اکراه و چهره‌ای غمزده و افسرده و اندوهناک داشتم قابلمه رو هم می‌زدم 

که یهو یادم افتادم نمازمو تو خونه بعد از اذان خوندم

ینی قبل از اینکه بیایم خونه پریسا اینا :دی

هیچی دیگه!

الان بسی بسیار خوشحالم!!!


همین الان یهویی (نیمه شب تاسوعای 94)
از چپ به راست: شباهنگ23ساله، پریسا21ساله، برادرِ شباهنگ و محمدرضا20ساله

۲ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۴:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

389- خوش به حال مراد!

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۲۴ ق.ظ

داشتم عکسای عروسی پریسارو می‌دیدم

این 2 تومن داده برای آتلیه و یه آلبوم،

میترا 3 تومن


من: من از این پولا ندارم بدم برای چهار تا تیکه کاغذ! عکسای مراسم منو امید قراره بگیره

مَحرَم نیست که هست, دوربین نداریم که داریم، فوتوشاپ بلد نیستیم که هستیم

تازه نصف عکساتون گیتار و چتر دستتونه که گیتار و چترم داریم

پریسا: ما رفتیم اینارو تو پارک آتلیه گرفتیم که شبیه باغ بود

من: باغشم داریم :دی

پریسا: پس خوش به حال مراد!!! عجب زنی قراره گیرش بیاد

حضار حاضر در صحنه: :)))))) خوش به حال مراد، که هر سال قراره بفرستیش مکه!


ناگفته نماند که بنده هر چند وقت یه بار عکسامو چاپ می‌کنم و کلی آلبوم عکس دارم و

ارادت عجیبی به عکس و عکاسی دارم!

تنها چیزی که خدا یادش رفته قاطی گِلِ وجودیم کنه چشم و هم چشمیه :دی

۱ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۳:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

388- ترازو سالمه، تو خراب شدی

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۰۹ ق.ظ
همین که رسیدم رفتم رو ترازوی همیشگیِ کنار در
+ پریسا؟ ترازوتون خراب شده؟
- چه طور؟
+ 43!!!
- ترازو سالمه، تو خراب شدی!


سال89: 40 کیلو؛ 90: 53؛ 91: 50؛ 92: 46؛ 93: 46؛ 94: 43
۴ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۳:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

387- سارا خانوم کجایی؟

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ

هوا بس ناجوانمردانه سرده

شام خونه‌ی پریسا و محمدرضا اینا دعوتیم

شله زردم قراره همین‌جا بپزیم (درست کنیم، آماده کنیم، نمی‌دونم فعلش چیه!)

پسورد وای فایشونم تاریخ تولد پریسا و محمدرضاست :دی

مامان من و مامان پریسا (دخترعموی بابا) دارن سیب‌زمینی سرخ می‌کنن

من: مامان؟ سارا خانوم زنگ زده باهات کار داره :دی


در راستای پست 384

۹ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس از مطهره (ویس) - عرشه - دانشکده برق


یکی از دوستان سفارش کرده امشب دور دیگ شله زرد دخیل ببندم و 

تا حاجت خودم و شماهارو نگرفتم تکون نخورم

آخرین بار خواستم یه جای خوب و یه رشته خوب قبول شم

خواستم نتیجه تلاشمو به اندازه تلاشم ببینم

دیدم

دیدم و پنج سال حسرت هم زدن همون شله زرد به دلم موند

حسرت دعای پای دیگ

ولی همیشه از اینکه چیزی بخوام و بهش نرسم وحشت داشتم

ترس از نه شنیدن

ولی دارم به خدایی فکر می‌کنم که خودش گفته بخواید از من که بدم

اگه اون به صلاحتون نبود یکی بهترشو میدم

رُبّما سَئَلتَ الشّیءَ فَلَمْ تُعطَهُ و اُعطیتَ خیراً منهُ

اگه نه، یه شر و بلا رو ازتون دور می‌کنم

اینم نشد ذخیره می‌کنم و بالاخره یه جایی یه جوری دعاتونو تلافی می‌کنم

خودش گفته

منم امشب دور همون دیگ شله زرد همیشگی دخیل می‌بندم و 

تا حاجت خودم و شماهارو نگرفتم تکون نمی‌خورم :دی

+ التماس دعا

+ عنوان: این‌گونه نیست که خداوند باب دعا را به سوی بنده‌ای بگشاید و باب اجابت خویش را به روی او ببندد،

خداوند بزرگوارتر و کریم‌تر از این است.

«پیامبر(ص)، کنزالعمال، ح 3155»

۲۰ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

385- این سه و شش دهم درصد...

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ق.ظ
خیلی وقت بود آمارو چک نکرده بودم، خیلی وقته دیگه انگیزه‌ای برای چک کردن IP ها ندارم؛ ولی...
تو چه دانی که پسِ هر نگه ساده‌ی من
چه جنونی
چه نیازی
چه غمی‌ست
۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

داشتم رو این گزارشه کار می‌کردم، صدای خانم همسایه رو شنیدم که مامانو صدا می‌کرد

من: مامان؟ سارا خانوم کارت داره

مامان: من که چیزی سرخ نمی‌کنم

من: به جان خودم سارا خانوم کارت داره

مامان: ته دیگ می‌خوای؟

من: ماماااااااااااااان! سارا خانوم صدات می‌زنه

مامان نگام می‌کنه

من: ای بابا!!!

کماکان نگام می‌کنه

من: به خدا راست میگم...

کماکان داره نگام می‌کنه

من: به کودکان خود اعتماد کنیم!


پ.ن: هر موقع مامان سیب‌زمینی سرخ می‌کنه یا شیرینی درست می‌کنه

یا یه چیزی تو آشپزخونه هست که بنده باید سریعاً برم بهش ناخنک بزنم، 

به مامان میگم سارا خانوم صدات می‌کنه که مامان بره پایین و سرش گرم بشه 

و بنده به مراد دلم برسم :دی

۶ نظر ۲۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ عنوان از مولوی

۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

382- تا درس عبرتی باشد برای آیندگان!

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۳ ب.ظ

مامان: نسرین؟ داری درس می‌خونی؟

من: این گزارش 130 صفحه‌ای و ترجمه فصل 5 کابره و تحلیل جزء 5 و اسلاید ارائه‌هام و

مامان: پس کار داری...

من: والا کارای من که تمومی نداره

مامان: پس بی‌خیال

من: حالا بگو چی کارم داری، شاید تونستم

مامان: نه بی‌خیال، به درسات برس

من: عه!!! بگو دیگه

مامان: اگه وقت داری و حوصله داری و می‌تونی، 

من: خب؟

مامان: اجبار و اصراری نیستاااااااا

من: خب؟

مامان: اگه حوصله داشتی به دونه سیب‌زمینی سرخ کن برای ناهار

من: همه‌اش یه دونه؟! حالا منم فکر کردم چی میخوای بگی



لحظاتی بعد، مادر گرامی با یک عدد سیب‌زمینیِ در ابعاد اَبَر ماکرو برگشت!!!

و داستان زمانی به نقطه اوجش رسید که من اون یه دونه سیب‌زمینی رو خرد کردم 

و داشتم می‌بردم سرخش کنم 

که همسایه طبقه پایینی که مچ دستشو گچ گرفته اومد و ندای هل من ناصرة تنصرنی سر داد و

منم از اونجایی که چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار ندایش را لبیک گفتم و

من و دو کیلو سیب‌زمینی همین الان یهویی:



این جعبه شیرینی همونیه که پست قبلی ذکر خیرش بود

تو رو خدااااااااااااااااااااااا تعارف نکنیدااااااااااااااا، من بی‌کارم

پیازی، سبزی، هویجی، برنجی چیزی دارین بیارین براتون پاک کنم، سرخ کنم، جارو و بشور و بساب و گردگیریم بلدم

بی‌کارم هستم!

۷ نظر ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

381- با تو هر ساعت عمرم یه جهان خاطره میشه

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ
۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

فکر می‌کردم جزوه‌هامو نیاوردم و ناراحت بودم که این دو هفته علافم!

ولی متاسفانه یا خوشبختانه داشتم کیفمو بررسی می‌کردم دیدم همه‌ی جزوه‌هامو آوردم :|

سر صبی رسیدم، اول رفتم سراغ شکلاتای روی میز و به طرفة‌العینی کلکشونو کندم

بعد رفتم بالکن ببینم خبری از ترشی هست عایا!؟

مامان: قاتل ترشی و شکلاتای خونه اومد؛


مامان هر موقع گوشت می‌پزه، بنده بو می‌کشم و میرم سراغ قابلمه و :دی

ظهر از خواب بیدار شدم و خمیازه کشان رفتم آشپزخونه و دیدم برای ناهار آبگوشت داریم و 

خب الان یه گربه کوچولو رو در حال خوردن گوشت تصور کنید 

بعد همین گربه رو تصور کنید که در یخچالو باز می‌کنه و با مشاهده جعبه شیرینی

یکیو برمی‌داره میذاره تو دهنش، یکی رم برمی‌داره توی مسیر آشپزخونه تا اتاقش بخوره و

بعدشم به آرامی صحنه رو ترک می‌کنه!


 + پاسخ به سوالات دوستان:

لینک کتاب تاریخ زبان فارسی دکتر خانلری برای تحقیق نگار

دانلود کتابی که تو بازار هست از نظر اخلاقی درست نیست؛ ولی اگه پیدا کردنش سخت بود اشکالی نداره

کتاب فوق العاده خوبیه و یکی از منابع درسی ماست

من دستور تاریخیشو چند روز پیش از انقلاب گرفتم و هنوز نخوندم البته :دی

اینم یه سایت مفید در همین راستا: aryaadib.blogfa.com

دو تا لینک در راستای سوال فریال در مورد تشدید الله:

www.pasokhgoo.ir/node/57316 و www.pasokhgoo.ir/node/78514

و دوستانی که لینک نوحه و عزاداری خواسته بودن، هر شب به ستون سمت چپ همین وبلاگ مراجعه نمایند

و دوستانی که پرسیده بودن پیکره چیه: en.wikipedia.org/wiki/Text_corpus و fa.wikipedia.org/wiki

پیکره به مجموعه‌ی همه‌ی متون حقیقی و مجازیِ موجود در یک زبان و یا یک موضوع گفته می‌شود

به عبارت دیگر:

In linguistics, a corpus (plural corpora) or text corpus is a large and structured set of texts (nowadays usually electronically stored and processed). They are used to do statistical analysis and hypothesis testing, checking occurrences or validating linguistic rules within a specific language territory


۲۳ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسو دختر حوا فرستاده:


داشتم از اتوبوس پیاده می‌شدم؛ بابا تریپ راننده تاکسیارو برداشته می‌گه: 

خانم تاکسی می‌خواین؟ آبرسان ده تومن!

من: آقا من دانشجوام! آه در بساط ندارم، اگه مجانی می‌بری بیام سر راه سنگکم باید بگیریم :))))


صبح رسیدم، دیدم پسورد وای فایمون عوض شده؛

من: بابا پسورد چیه؟

بابا: اول صبونه بعد اینترنت

من: مامان؟

مامان: اول صبونه

داداشم هم که دانشگاه بود


و یکی از عظیم‌ترین و الیم‌ترین عذاب های سفر! تنهایی پیاده شدن برای نمازه

ینی آرزو به دل موندم یه بار این راننده بگه 20 دیقه نماز و همه بپرن پایین

خب پیاده نمیشین، نشین؛ ولی چرا یه جوری نگام می‌کنید آخه!!!


و جا داره تشکر کنم از راننده محترم که با اینکه می‌بینه من تنها بانوی اتوبوسم

باز میاد بلننننننننننننننننننننند اسممو صدا می‌زنه که بلیتمو که اینترنتی گرفته بودم بده بهم

این یارو منو یاد دکتر ف. انداخت که تنها دختر کلاس اخلاق مهندسی‌ش بودم و

باز موقع حضور و غیاب اسم منو می‌خوند!!! و سرشو بلند می‌کرد ببینه همون قبلی ام یا نه!


و تشکر از زهرا که دیشب تو حیاط مسجد دانشگاه بغلم کرد و بوسید و گفت

چه خوب که داری خوب‌تر میشی و چه خوشحالم که این‌جا می‌بینمت :)


و تشکر ویژه از خودم که 11 شب از دانشگاه تا ترمینال آزادیو پیاده رفتم :دی

۱۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اسناد و مدارک و تحقیقات و تحلیلاتشو ریخته جلوم میگه باید خطمون عوض بشه که یکپارچه بشه

برگشتم می‌گم نمیشه برادر من! نمیشه!

اگه فکر کردی مثل اسرائیل می‌تونیم خط مرده‌ای مثل عبری رو زنده کنیم، انگیزه می‌خواد که نداریم

اونا انگیزه‌ی ملی و دینی داشتن که ما این دو موردو اصلاً نداریم

اینجام که ترکیه نیست یکی شب بخوابه صبح بیدار شه الفباشو از عربی به لاتین تغییر بده

ترکیه لاییکه، دین براش مطرح نیست و دغدغه‌ی اسلامو نداره, هر چند باطن ما هم این‌جوریه

اینجا اگه فونتمون لاتین بشه، کدوم حاج‌آقایی فتواهاشو لاتین می‌نویسه!؟

همین جوریشم سر فاصله و نیم فاصله دعواست،

هر چند غرب‌زدگی تو تک تک سلولامون نفوذ کرده

ولی به هر حال از اول صبح ازل تا آخر شام ابد ما و غربیا آبمون تو یه جوب نمیره

تازه گیریم که بشه؛ ما آتاتورکمون کجا بود!

شما یه نهادی رو نام ببر که ملت هفتاد و پنج میلیونی‌مون گوش به فرمانش باشن و هر چی بگه بگن چشم

اصن شما دلت می‌خواد حافظ رو به لاتین بخونی؟!

من که چشمم آب نمی‌خوره تا صد سال آینده عملی بشه

اینارو من می‌گفتماااااااااااا!

ولی بیچاره حق داشت...

اوضاع خط فارسی خیلی داغونه

چهارتا پیکره درست و درمون نداریم

اروپا پیکره میلیاردی می‌زنه ما به یه میلیونم نرسیدیم هنوز


+ تا حالا سابقه نداشته ولی به طرز عجیبی خیلی خسته‌ام! هم روحی هم جسمی

چه قدر دلم برای مامان و بابا و امید تنگ شده

ینی میشه فردا صبونه رو باهم بخوریم؟

۱۳ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۷:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پیرو پست پیشین، از دیشب دارم عدسی می‌خورم! نان استاپ!!! 

یه قابلمه بزرگ پرِ عدسو گذاشتم جلوم، نشسته و ایستاده و در حالی که بر پهلو آرمیده‌ام عدس می‌خورم!!!

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خودآزاری دارم!

هم برای دیشب شام داشتم هم برای امروز، ناهار! حتی صبونه!

علاقه چندانی هم به عدس ندارم!

حالا این وسط انگیزه‌ام از این عدسی چی بود، الله اعلم!

اگه سیب زمینی سرخ کرده بود یه چیزی! ولی عدس؟!!!


دارم می‌رم خونه

بازم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که به خوابگاه گفتم میرم خونه

ولی خب فعلاً خونه نمی‌رم

ینی اول میرم فرهنگستان، از اونجا میرم شریف و تا شب اونجام و شب میرم مسجد دانشگاه و

تازه بعدش میرم خونه!

هدفم هم اینه که شب تو مراسم عزاداری دانشگاه شرکت کنم؛ 

چون  الانسان حریص الی ما منع!

خب خوابگاه بهشتی هیچ جوره اجازه ورود و خروج بعد از 9 شبو نمیده :((((

حتی با کسب اجازه از ولی!!!

مراسم دانشگاهم تا 11، 12 شب طول می‌کشه!

حالا بماند که دوره کارشناسی که مشکلی با ورود و خروجمون نداشتن، یه بارم شرکت نکرده بودم!

چون همون طور که گفتم الانسان حریص الی ما منع!


دیشب آقای پ. پیام دادن که نیم ساعت زودتر برم دانشگاه که یه موضوعی رو بهم بگن!!!

الان حس می‌کنم چند تا خانوم یکی یه دونه تشت گذاشتن جلوشون نشستن تو دلم دارن رخت می‌شورن

ینی چی می‌خواد بگه؟! :دی

نامبرده سال پایینیه؛ فکرتون منحرف نشه! :)))))

میگم نکنه میخواد نقشه ترور آهنگرو با من در میون بذاره؟ :دی

گلاب به روتون دارم بالا میارم

چرا تموم نمیشن این عدسااااااااااااااااا!

اَه!

دیرم شد... می‌برم بقیه‌شو دانشگاه بخورم

۱۱ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

داشتم تو آشپزخونه عدس می‌شستم که عدسی درست کنم (داخل پرانتز اینم بگم که من کلاً عدس و عدسی و عدس‌پلو و لوبیا و نخود و لپه و قیمه و قرمه‌سبزی و برنج حتی!!! و هر چی که توش حبوبات باشه رو دوست ندارم و یا نمی‌خورم یا با اکراه می‌خورم؛ حالام نمی‌دونم چه دردی به جونم افتاده که یهویی بعد از خوردنِ شام، تازه هوس عدسی کردم و فردام میرم خونه و معلوم نیست کِی قراره بخورمش) 

خلاصه دخترای واحد بغلی داشتن ظرفاشونو می‌شستن و منم داشتم عدس می‌شستم؛

یهو همچین ناغافل و بی هوا, دختره ازم پرسید نامزد کردی؟

سرمو بلند کردم ببینم کیه؟

در همین فاصله که داشتم سرمو بلند می‌کردم با خودم فکر می‌کردم که این چرا همچین فکری کرده؟ نه خدایی نکرده حلقه ای چیزی دستمه نه مثلاً روم به دیوار یهویی موهامو رنگ کردم یا مثلاً اممممم خب واقعاً متوجه منظورش نشدم

پرسیدم چه طور؟

گفت آخه 9 تا النگو دستته, همه‌شونم نو اَن! نامزدت خریده؟

نگاه کردم دیدم آره راست می‌گه, 9 تان (خدایی تا اون موقع نمی‌دونستم 9 تان :دی)

گفتم نامزدم کجا بود، اینا از بچگی دستمه، اولیو کلاس چهارم پنجم بودم گرفتم آخریو همین دو سه ماه پیش که بابتش شخصاً یک و دویست پیاده شدم (داخل پرانتز اینم بگم که علاقه‌ای به طلا ندارم و خوش به حال مراد :دی)

چند روز پیش دوستم و به عبارتی هم‌مدرسه‌ایم و هم‌دانشگاهیم، مریم اومده بود خوابگاه و برای اولین بار داشت النگوهامو می‌دید و کفِش بریده بود که تا حالا ندیده! و من داشتم فکر می‌کردم چه قدر به این آیه لایُبْدینَ زینَتَهُنّ إِلاّ ما ظَهَرَ مِنْها پایبندم من و چه قدر پاساژا و مغازه هارو زیر و رو می‌کنم که یه مانتو آستین دار پیدا کنم!

تف به ریا!

ادامه‌ی حرفامو پست قبل گفتم به علاوه یه عکس از این 9تا که اونم پست قبل گذاشتم که خانوما ببینن :دی

خانومایی که رمز ندارن یا یادشون رفته اطلاع بدن تا به مشکلشون رسیدگی کنم :)

۲۲ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

374- سخنرانی خانم دکتر تیفن دالماس

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۴ ب.ظ

به اطلاع می‌رساند جلسه سخنرانی خانم دکتر تیفن دالماس با عنوان Question Answering in Spacebook روز چهارشنبه 29 مهرماه ساعت 11:00 تا 12:00 صبح در مرکز زبان ها و زبانشناسی دانشگاه صنعتی شریف برگزار خواهد شد. خانم دالماس پژوهشگر در حوزه پردازش زبان طبیعی (NLP) و دانش آموخته دکتری رشته زبانشناسی رایانشی از University of Edinburgh و در حال حاضر ایشان در ایران مشغول یادگیری زبان فارسی هستند. 
شرکت در این سخنرانی برای عموم آزاد است.

۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

373- وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ

تایم استراحت بین کلاسا؛ من و دوست جدیدِ 10 سال بزرگتر از خودم، مطهره، که ارشد ادبیات خونده 

و این دومین ارشدشه و شبیه عروسکای باربیه :دی


+ (لیوان یه بار مصرفو برمی‌داره و برای خودش آب میریزه و) نسرین آب می‌خوری؟

- (هندزفریو از تو گوشم درمیارم و) چی؟

+ آب! آب می‌خوری؟

- نه؛ مرسی.

+ میگن آبِ نطلبیده مراده

- مراده ینی چیه؟

+ ینی بگیر بخور که به مرادت برسی

- اون مراده که باید به من برسه؛ :دی

+ (می‌خنده)

- (آبو می‌خورم و) لیوانو نگه می‌دارم که بعداً به مراد نشون بدم

+ (می‌خنده)


عنوان از سعدی

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی


۷ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اگر تاکنون عصب‌کشی ندیده‌اید این لینک را ببینید!

جایزه‌ی اکشن‌ترین صحنه‌ی امروز رو تقدیم می‌کنم به اون سکانسی که

دکتر داشت با یه چیزی تو مایه‌های میله‌ی داغ! رو دندونم عملیات انجام می‌داد و 

من حس می‌کردم داره هویه‌کاری می‌کنه و رسماً می‌خواستم در برم از دستش :))))

یارو انقدر داغ بود که از دهنم دود هم بلند می‌شد و می‌رفت دو دماغم و احساس سرفه هم داشتم!

ولی خب در جریان نبودم که دکتر داره چی کار می‌کنه دقیقاً!

متاسفانه مجال پرسیدنم نداشتم

چون امکان نداره من یه چیزیو ندونم و نفهمم و نپرسم

تا اینکه کارش تموم شد و آت آشغالاشو از دهنمو درآورد و 

بنده رفتم سراغ کیفم و پرسیدم هزینه امروز چه قدر میشه!؟

وقتی 3 برابر هزینه پر کردن دندونو گفت با آیکون دو نقطه O: پرسیدم مگه چندتاشو پر کردین؟

گفت شماره 5 بالارو عصب‌کشی کردم و 

تازه دوزاریم افتاد چه خبر بوده :))))

گفت تا دو ساعت چیزی نخور

هر چند دقیقه یه بارم یه مسکن بخور

از صبح یه بسته مسکن ترکیبی از نوافن و استامینوفن و ایبوپروفن تموم کردم و فعلاً زنده ام!

یادی از گذشته‌ها deathofstars.blogfa.com/post/519

۱۴ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

371- دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ


صبح تو مترو داشتم به چترم فکر می‌کردم؛

من این چترو از 7 سالگیم دارم؛

ینی از همون موقع که رفتیم برای مدرسه‌ام کیف و کفش و لباس بخریم

بابا یه چتر صورتی-نارنجی برای من خرید یه چتر آبی هم برای امیدِ 3 ساله

چتر امید به طرفة‌العینی نابود شد و به فنای فی‌الله رسید و به ابدیت پیوست و 

بعد از اونم سر ده تای دیگه همین بلا رو آورد و این آخری رو هم چند وقت پیش تو دانشگاه جا گذاشت

ولی چتر من هنوز هست

شاید تنها چیزیه که خیلی وقته دارمش

کم نیست...

16 سال با من بوده


+ دارم گوش میدم

۷ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

370- ینی منم دشمن داشتم و خبر نداشتم؟

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۸ ب.ظ

11 رسیدم دم در نگهبانی, ما بهش می‌گفتیم درِ انرژی! (نزدیک دانشکده مهندسی انرژی هسته‌ای)

سلام کردم و کارت دانشجویی‌مو برای آخرین بار نشون دادم و خانم ن. گفت: شباهنگ؟ یه دیقه وایستا

گفتم می‌دونم کفشام مورد داره, دوشنبه میرم خونه, اون یکی کفشامو میارم,

فعلاً هر چی تهران دارم بالای 5 سانته!

گفت اینو نمی‌گم؛ می‌دونم.

گفتم پس چی؟!

گفت یکی دو هفته پیش یکی که هم منو به اسم می‌شناخته هم تو رو رفته به حراست کل گزارش داده

که خانم ن. بین دانشجوها تبعیض قائل میشه و فلانی رو که مشکل انضباطی داشته راه داده دانشگاه

من: !!!


یادم نمیاد اون روز به جز من دیگه کیا اونجا بودن و حرفای من و خانم ن. رو شنیدن و رفتن گزارش دادن

لابد طرف از این عقده‌ای ها بوده که با 7 قلم آرایش میومده دانشگاه و همیشه بهش گیر می‌دادن و

خواسته تلافی کنه!

به نظر من مظنونین و متهمین ردیف اول پرونده شماهایید! ینی خوانندگان وبلاگم که پست 321 رو خوندن

 همه‌تون تشریف ببرید از خدا بترسید! :))))) خجالتم خوب چیزیه والا!

منو لو می‌دید؟

نچ نچ نچ نچ!

لابد فردا پس فردام آهنگر دادگر به جرم تشویش اذهان عمومی و شایعه پراکنی و انتشار اراجیف،

پرونده‌مو میده دستم و میگه شمارو به خیر و مارو به سلامت :))))

۲ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

369- چترم کو؟!!!

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ

از دیشب به طرز عجیبی بارون میاد!

ینی یه جوری بارون میزنه و میزد به شیشه‌ها که از صداش نمی‌شد خوابید

صدای رعد و برقم که هیچی!

هنوز قطع نشده!

الانم که اینارو تایپ می‌کنم صدای غرش آسمون میاد!

11 باید دانشگاه باشم

دکتر این یارویِ سمت راستی رو پانسمان کرده ولی هنوز پرش نکرده؛ میرم اونو سروسامون بدم

کارت دانشجویی شریفمم قراره امروز بدم سوراخ کنن و دیگه تمومِ تموم! :(((((

چندتا عکس گرفتم ازش ببرم پرینت رنگی بگیرم, شایدم چاپ کنم روی تخته شاسی و لیوان و اینا!

دوستام الکی گفتن گم شده که المثنی بگیرن و المثنی رو تحویل بدن

ولی خب من ترجیح دادم تمرینِ دل کندن کنم!

یه ساعتم هست که دارم دنبال چتر می‌گردم!

چتری که تا دیشب و دقیقاً تا دیشب جلوی چِشَم بود


+ یادم باشه برگشتنی نونم بگیرم!

+ بالاخره پیداش کردم!

۷ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

368- We should try to forgive people because all people make mistakes

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۱ ق.ظ

.Forgive and forget

۳ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از اون‌جایی که بیرون رفتن و نون خریدن برای من سخت‌تر از درست‌کردن کیکه, داشتم برای صبونه‌ی فردا کیک درست می‌کردم و دیر رسیدم برای جماعت و وقتی رسیدم دیدم دخترا از رکوع بلند شدن؛ ولی آقای حاج‌آقا که از صدای کفشام حضور بنده رو حس کرده بود، کماکان به ذکر اذکارش ادامه داد تا منم جوین (join) بشم :دی


داشتم دنبال یه بیت شعر و یه غزل در مورد یه موضوعی سرچ می‌کردم, گوگل این دخترو پیدا کرد!
فکر کنم نسیم، خواهرِ امیرحسین (طوفانِ سابق) یه همچین چیزیه

حالا هر چند مامانش هم‌سن این بود, روسری هم سر نمی‌کرد ولی

بار الهی...
یه دونه از اینا لطفا ^_^


دو روزه نان استاپ دارم یه آهنگ کردی از بارزان محمودیان گوش می‌دم

با یه تقریب خوبی دارم کُردی یاد می‌گیرم فقط چون این کردیش کرد سلیمانیه عراقه, نوشتنش سخته

مضمونش اینه که انقدر نمیای نمیای وقتی میای می‌بینی مردم! والا!!!

همون‌جایی که میگه عشق پاک و زیر خاک و از این صوبتا!

اینجا کردِ سلیمانیه نداریم عایا؟!

اینم لینک آهنگ

۱۸ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

366- هدف، درآوردن چش و چال ملّته، و لاغیر

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ

عصر با نسیم - هم‌اتاقیم- یه سر رفتیم تجریش که چرا و چه‌جوریش بمونه برای بعد

یه خانومه تو مترو بدلیجات و اینا می‌فروخت؛ می‌گفت خانوما بیاید بخرین اینا جاری کُشَن

گفتم چی چی کُش؟

گفت جاری کُش؛ می‌تونی باهاشون چش و چال جاری‌تو درآری

گفتم آخه من که جاری ندارم :(

گفت تو بخر, چش و چال خواهر شوهرتو درآر

گفتم آخه خواهر شوهرم ندارم متاسفانه :(

خانومه نشسته بود؛ سرشو بلند کرد و نگام کرد

منم ادامه دادم حرفمو

گفتم آخه می‌دونی؟ من اصن شوهر ندارم :دی

خانومه: بخر چش و چال در و همسایه رو درآر خب!


+ نخریدم :) احتمالاً من جزو اون خواهر شوهرایی خواهم بود که چش و چالم با این چیزا درنمیاد!

۹ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

365- کارگاه یک روزه‌ی دیروز (2)

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ب.ظ


پذیرایی‌شون که عالی بود! خود سرویس بود :)))))

ولی بهتر بود قبلش با منم هماهنگ می‌کردن؛ خب من این شیرینیایی که وسطشون از این کِرِما داره دوست ندارم

از این شیرینیای کشمشی هم خوشم نمیاد :|

ملت داشتن از خودشون پذیرایی می‌کردن؛ اون وقت من درگیر آنالیز و جداسازی کشمش و کرم بودم



موقع پذیرایی یه خانومه برای خودش آب جوش گرفت, برای منم گرفت و 

یه دختره اومد گفت وای خانم دکتر شما چرا؟ ما براتون میاریم و اینا!

به دختره گفتم این خانوم دکتره که آب جوش داد بهم کی بود؟

گفت خانم دکتر فلانی رئیس انجمن زبان‌شناسی ایرانه!!!

من: عجب!!! چه قدر مهربون و مردمی و فروتنن ایشون :))


از سلسه اتفاقات هیجان انگیز دیروز آرزوی خوشبختی و تبریک به یکی از ارائه‌دهندگان تازه داماد بود

و نکته قابل تامل دیگه تیپ بنده بود و از اونجایی که تنها چادری حاضر در مجلس بودم و

با اون احوالپرسی و معارفه قبل از کارگاه, دیگه همه منو شناختن و احتمال گم شدنم صفر بود!

اظهر من الشمس بودم :دی

عصر که جلسه تموم شد, داشتن اسمارو می‌خوندن و گواهی‌های حضور در کارگاه‌هارو تحویل می‌دادن,

خانومه گواهی منو همون اول آورد داد دستم و تشکر کرد که قدم رنجه فرموندم و حضور به عمل رسوندم

خانم دکتر خسروی زاده هم یه سری سوال در مورد گرایش کارشناسی‌م پرسید و ایده‌هایی که الان دارم

بعدشم یه عده (خانوم) دورم جمع شده بودن و شماره می‌خواستن و از فرهنگستان می‌پرسیدن

یکیشون هر یکی دو جمله یه بار می‌گفت وای من عاشقتم!

یکیشونم اسمش نسرین بود و از اینکه انقدر تفاهم داریم که اسممون یکیه ذوق زده بود!!!

یکی‌شونم ازم خواست در جریان اخبار فرهنگستان قرارش بدم و تو کفِ انگیزه و تغییر فازم بود!

یکی‌شونم پیشنهاد دوستی داد و ازم خواست در اسرع وقت ترکی یادش بدم! (خانوم بودن همه‌شون)


صبح که می‌خواستم برم کارگاه, گوشیمو دادم نسیم هم‌اتاقیم ازم عکس بگیره :دی


۹ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

364- کارگاه یک روزه‌ی دیروز (1)

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

از سلسه اتفاقات هیجان انگیز دیروز, بخش تاکسی و عبور بنده از خیابون بود

سوار تاکسی شدم و گفتم بزرگراه کردستان - خیابان 64 ام

آقاهه گفت یوسف آباد؟

گفتم اینو نمی‌دونم, من 64 ام پیاده میشم :دی

خعلی حس شیک و هیجان‌انگیزیه اسم خیابون شماره و عدد باشه

مثلاً آدرس دادن در اروپا این مدلیه: خیابان ۴۵ – شماره ۱۲۰ – منزل دیوید آنتونی

آدرس دادن توی ایران: بزرگراه آیت اله صدر آملی - خیابان میرزا کوچک خان جنگلی

۲۰۰ متر بعد از فلکه انصارالمجاهدین - ۱۰۰ متر نرسیده به بانک قوامین

جنب مسجد بلال حبشی - کوچه شهید صیف الدین خواجه انصاری (حاج شیح صفی الدین سابق)

جنب سوپرمارکت سرداران - بن بست هشتم ساختمان مارلیک پلاک ۱۲+۱ - منزل حاج کمال عین آبادی

خلاصه رفتیم و رسیدیم و آقاهه گفت پیاده شو خانوم, همین‌جاست

من: عه! رسیدیم؟

حالا کجا پیاده‌ام کرد؟

وسط بزرگراه, دقیقا زیر پل عابر پیاده!

ولی برای رسیدن به پله‌های عابر پیاده باید از عرض خیابون عبور می‌کردم چون وسط بزرگراه بودم!!!

ینی ده دقیقه تمام همین‌جوری وایستاده بودم این ماشینا سرعتشون کم بشه و مجال تردد پیدا کنم!!!

بر اساس مندرجات آیین‌نامه سرعتشون ماکسیمم 110 بود ولی با هر سرعتی عبور می‌کردم, له می‌شدم!

با سلام و صلوات از این مرحله جون سالم به در بردم و رسیدم دم در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

همزمان با دکتر خسروی.زاده - از اساتید زبان‌شناسی دانشگاه شریف - رسیدم پژوهشگاه و

همون‌جا دم در سلام و احوالپرسی و ابراز خوشحالی از دیدن یک عدد آشنا!

در مورد رشته کارشناسی و ارشدم پرسید و بعدشم باهم رفتیم تو و منو به همکاران و دوستان معرفی کرد و 

کلی تحویلم گرفتن :دی

و چون اندکی زود رسیده بودم, اجازه گرفتم که تا شروع کارگاه از کتابخونه‌شون دیدن کنم :)

من تا حالا کتاب ژاپنی و چینی ندیده بودم :| سرگیجه گرفتم... چه جوری می‌خونن کتاباشونو :(((



اینم روی یکی از میزای کتابخونه بود:



کتابخونه‌شون خعلی باحال بود

اولش تاریک بود

داشتم فکر می‌کردم اینا چه قدر بی‌فکرن که چهار تا لامپ تعبیه نکردن

بعد هر چی جلو می‌رفتم چراغا یکی یکی روشن می‌شدن :)))))


۶ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

363- محمدتقی، شیرین‌ترین اتفاق دیشب بود

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ق.ظ

ساعت 5 کارگاه زبان‌شناسی رایانه‌ای تموم شد و سوار تاکسی شدم و میدون فاطمی و از اونجا وصال و دانشگاه تهران و ساعت 6 وقت دندونپزشکی داشتم و ترافیک و ترافیک و ترافیک!

زنگ زدم دندونپزشکی و به خانومه گفتم من نوابم و هر دو دیقه یه بار یه چراغ قرمز دو دیقه‌ایه و نمی‌رسم متاسفانه؛ گفتم اگه من آخرین مریضشم, منتظر نمونن و  منم از همین‌جا برگردم خوابگاه

خانومه همون‌جا از دکتره پرسید که شباهنگ چی کار کنه؟ الان نوابه, بیاد یا برگرده؟

دکترم گفت اگه تا شش و نیم خودشو برسونه منتظر می‌مونم

(در مورد این وقت دندونپزشکی، لازمه یه نکته‌ای رو بگم و اونم اینه که من پاییز پارسال رفتم دندونپزشکی و گفت اوضاشون خرابه و دندون عقلت که جراحی می‌خواد, دو سه تاش عصب کشی و بقیه رم باید پر کنم! یکیو پر کرد و گفتم بقیه‌اش بذار بمونه بعد از کنکور بهمن ماه, بعد از کنکورم گفتم بذار بمونه بعد از عید و بعدشم گفتم بذار بمونه بعد از کنکور خرداد و تابستونم رفتم دندونپزشک خودم تو ولایت خودمون و گفت مینیمم 4 تومن خرج داره؛ تازه فامیلمون بود!!! و تا این بیاد پروسه درمانو شروع کنه اومدم تهران و گفتم برم دندونپزشک همین شریف؛ یکی دو بار وقت گرفتم؛ ولی هر بار یه مشکلی پیش اومد و نشد که بشه! تا اینکه چند روز پیش وسط کارای فارغ‌التحصیلی رفتم و دو تاشو پر کرد و دو تاشم دیشب پر کرد و دو تاشم موند برای شنبه و یکیشم بعد از محرم!)

خلاصه 6:31 دم در دندونپزشکی دانشگاه بودم!

ینی دیروز یه دور از ولیعصر رفتم بزرگراه کردستان، یه دور از کردستان سمت انقلاب و آزادی و شریف و تازه بعد از دندونپزشکی قرار بود برم پارک بوستان گفتگو اون سر تهران, دور همی دخترای گلِ 89 ای که مطهره و زهرا و مینا و آزاده و مریم اینا رو ببینم

رسیدم و دکتره گفت عکساتو نیاوردی؟

گفتم کیف مشکی‌مو برداشتم و تو کیف سفیدم جا موند و خانومه گفت عکس که نیاوردی, دیرم اومدی, دیگه باید برگردی

گفتم خب پس وقت بعدی کی باشه؟

خانومه گفت بشین بابا شوخی کردم


آقا من چرا فرق شوخی و جدی رو نمی‌فهمم؟!!! اصن چرا با مقوله شوخی مشکل دارم؟ چرا شوخی و دروغ برای من و مغز وامونده‌ام تعریف نشده؟ هوم؟ چرا؟!!!

خلاصه 7 و نیم کارم تموم شد و زنگ زدم به مطهره اینا که نمی‌رسم بیام پارک!

راستش دلم می‌خواست برم مسجد دانشگاه :دی

مطهره گفت بعد از پارک, با زهرا میخواد بیاد مسجد و 

این‌جوری با یه تیر دو نشون می‌زدم! ینی هم مطهره و زهرا رو می‌دیدم هم به مسجد می‌رسیدم

حالا اینا چه ربطی به عنوان داره!

یه دور بابا زنگ زده چه طوری و کجایی و چه خبر, یه دور مامان و یه دور خاله و عمه!

حالا با اون فک بی‌حسم باید براشون توضیحم می‌دادم که کجا بودم و کجام و کجا میخوام برم

به مامانم میگم مسجدم, میگه اومدی درس بخونی؟!

ینی خوشم میاد هیچ جوره ذهنیت قبلیشون نسبت به من عوض نمیشه! آخه مسجد جای درس خوندنه؟!!!

برگشتم می‌گم برای مراسم اومدم

میگه مراسم؟ مراسمِ چی؟!

خب اولین بارم بود که مراسم عزاداری مسجد دانشگاهو شرکت می‌کردم

ینی دوره کارشناسی‌م حتی یه بارم نیومده بودم

رفتم وضو گرفتم و دیدم رو در نوشته که ورودی خانوما به در شرقی یا شمالی منتقل شده

منم خب درای مسجدو نمی‌شناسم!

ینی فقط همون دریو می‌شناسم که روبه‌روی دانشکده فلسفه است

یه درِ دیگه هم تو حیاطه که خب پرِ پسر بود و فکر کردم لابد ورودی خانوما اونجا نیست

خلاصه درگیر در ورودی بودم و هیچ کسم نبود بپرسم!

تا اینکه کودکی دیدم که پیرامون من پرسه می‌زنه و با خودم فکر کردم لابد مامانش این وراست

اومدم بیرون و دیدم یه خانومه که پشتش به منه وایستاده و گفتم ببخشید خانوم...

همین که برگشت گفتم فلانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!

اونم گفت فلانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!

و ما همدیگر را در اغوش گرفتیم!

وی هم‌مدرسه‌ای بنده بود و یه سال از بنده بزرگتر!

پرسیدم این فسقلی کیه؟

گفت محمدتقی, پسرمه!!!

ینی قیافه‌ام دیدنی بودااااااااااااا! گفتم محمدتقی بیا با خاله عکس بگیر... تو رو خدااااااااا

بعد این بچه یه دیقه تو بغلم بند نمی‌شد

با مکافات یه همچین عکسی گرفتیم و 

همون‌جا از شدت ذوق! اینجانب اسم پسرمو از طوفان به امیرحسین ارتقا دادم :)))))



پ.ن: منتظر اذان صبم که بخونم بخوابم! از صبم یه جا بند نبودم و اصولاً باید الان خسته می‌بودم ولی نیستم

شباهنگ یه نوع خاصی از جغده که شبا پست می‌ذاره :دی

۲۱ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۰۳:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

362- نگهبانه دیگه... داره وظیفه‌شو انجام میده

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۱ ب.ظ

صبح تا عصر کارگاه باشی و عصری بری دندونپزشکی و تا نه، نه و نیم مسجد شریف

بعد این روضه خون هر چی سعی کنه اشکتو درآره دریغ از یه چیکه آب

مطهره رو ببینی و بهت بگه چه قدر خانوم شدی تو!

و تو یه لبخند گنده رو لبت بشینه و زهرا بگه حالا خوبه نصف صورتت بی‌حسه این جوری می‌خندیاااا

10 برسی خوابگاه و تذکر کتبی و شفاهی نگهبان و 

هی براش توضیح بدی که خانواده‌ام اطلاع داشت و هی تو کتش نره و یه ربع کل کل و 

بعد بیای دراز بکشی رو تختت و اثر آمپولای بی‌حسی دندونپزشکه پریده باشه و

به اندازه‌ی همه‌ی اون روضه‌هایی که گریه نکردی گریه کنی...


معلومه من کدومم؟

۲۱ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

361- کمیته انضباطی

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ق.ظ

پیشاپیش بابت عنوان رعب انگیز پست پوزش می‌طلبم ولی خعلی این کلمه رو دوست دارم

بنده دلیل عقب‌ماندگی کشور پهناورم ایران رو بروکراسی اداری می‌دونم و لاغیر

در ابتدا ینی قبل از انتشار پست انضباطی رو انظباتی نوشته بودم

عزمم رو جزم می‌کنم دکترا برگردم شریف فلسفه بخونم

واقعا هیچی سر جاش نیست، کولرگازی و آبی با برق کار میکنن، اره برقی با بنزین کار میکنه،

سه تار ۴ تا تار داره، هفت تیر ۶ تا تیر داره و صائب تبریزی هم اصفهانیه

منم الان در خدمت شمام!


و اما بعد

هفته‌ی پیش کارای آموزشی و درسی‌م تموم شد و دیروزم 6 تا مهر و امضای غیر آموزشی‌مو گرفتم



ابتدا رفتم تحصیلات تکمیلی, باجه2, خانومه گفت دخترم اینجا مرحله 7 امه, اول برو اون 6 تا امضارو بگیر

رفتم امور خوابگاه‌ها, آقاهه گفت مدارکِ مبنی بر تسویه حساب و تخلیه خوابگاهتو ارائه بده تا منم اینجارو مهر بزنم

مدرک که چه عرض کنم, یه برگه نصف A4 و به عبارتی A5 بود که توش نوشته بود تا آخر ماه تخلیه کنید

منم تا آخر ماه تخلیه کرده بودم و پای برگه نوشته بودن تخلیه کرد!!!

منم این برگه رو تو خونه جا گذاشته بودم! ینی اصن فکر نمی‌کنم اون کاغذپاره به درد بخوره

گفتم ببینید آقای محترم, من همیشه اولین کسی بودم که هزینه‌های خوابگاهو پرداخت کردم, بدهی ندارم

تو سیستمتونم ثبت شده

در مورد تخلیه هم, چمدونمو می‌ذاشتم دم در دانشگاه, بعد از ارائه آخرین پروژه و آخرین امتحان مستقیم می‌رفتم خونه

آقاهه: به هر حال ما باید مطمئن بشیم شما خوابگاهو تخلیه کردی

من: مگه تو سیستمتون ثبت نشده؟

آقاهه: نه! باید اون برگه رو بیاری

من:شما بلوک 13 رو کلاً تخریب و بازسازی کردید, چه طور امکان داره من هنوز اونجا باشم آخه؟

آقاهه: برو از مسئولین خوابگاهت نامه بگیر که تخلیه کردی!

من: تلفنی هم نمیشه پرسید درسته؟!

آقاهه: نه!


خوابگاه:

+ سلام خانوم فلانی, خوبید؟ چه خبر؟ با زحمتای ما؟

- سلام خانوم شباهنگ, نیستی؟ خوش می‌گذره؟ خوابگاه جدید راحتی؟ می‌بینی بلوک سیزدهو چی کار کردیم؟ همکفش نمازخونه است, سوپر مارکت, اتاق غذا, طبقه‌های بالا اتاق موسیقی, اتاق ورزش, آرایشگاه, سایت, سالن مطالعه به چه عظمت, ...

+ خانم فلانی؟ میشه یه نامه بدید که من تیرماه اینجارو تخلیه کردم؟ (و قضیه رو براش توضیح دادم)

- صبر کن خانم میم بیاد بنویسه, اون رئیسه, اون باید نامه بده

+ ایشون الان کجان؟

- دارن استراحت می‌کنن

+ آخه الان وقت اداریه

- بنده خدا کار داشت, دیر رفت برای ناهار, از این ور دیر میاد

+ کجاست که دیر میاد؟

- همین اتاق بغل, ولی داره استراحت می‌کنه


نیم ساعت انتظار!!!


نامه رو گرفتم؛ توش نوشته بود دختر خوبی بودم به اموال آسیب نزدم, بدهی ندارم و تخلیه کردم

من: خدایی خیلی دختر خوبی بودماااااااااااا! نه؟

خانومه: آره, مودمامونم درست می‌کردی!


دانشگاه:

آقاهه: خب الان این نامه رو باید ببری کمیته انضباطی که تایید کنن که به موقع می‌رفتی و میومدی

من: کمیته کجاست؟ ینی کجا برم دقیقاً؟

آقاهه: طبقه بالا


طبقه بالا:

اون آقاهه نیست

انتظار!!!

مسئول کمیته انضباطی اومد و به قرآن مجید, به جان خودم, بدون اینکه اسمم رو چک کنه و مثلاً با یه چیزی تطبیق بده و پرونده‌مو نگاه کنه, یا حالا هر چی, نامه رو گرفت و مهرو زد و داد دستم!!!


طبقه پایین:

من: ببخشید؟ کمیته انضباطی وظیفه اش دقیقاً چیه؟

آقاهه: هر موقع شما فهمیدی به ما هم بگو

من: آخه کلی منتظر موندیم مسئولش بیاد, اومد و بدون اینکه چیزی رو چک کنه مهر و امضا کرد و برگه رو داد دستم؛ اگه قرار بود یه مهر باشه چرا شما این کارو نمی‌کنی؟ این جوری وقت منم تلف نمیشه

آقاهه: چون من اون مهرو ندارم, اینجا هر کی یه مهر داره که کار شماهارو انجام بده

من: ولی کاری نکردنااااااااا!

آقاهه: بگیر این فرمو پر کن

من: فرم چیه؟

آقاهه: ای بابااااااااااااااااااااااااااا! خانوم شما چه قدر سوال می‌پرسی!

من: :|

آقاهه: 10 تومنم باید بابت گم کردن اون برگه تخلیه بدی, حالا شما 5 تومن بده

من: ولی اینجا نوشته اگه برای بار دوم گم بشه هزینه داره, نه اولین بار

آقاهه: دستگاه کارت خوان اون بیرونه

من: :| همون 5 تومن یا ده تومن؟


کتابخونه مرکزی:

من: آقا من اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی و تخلف و اینا ندارم

آقاهه: برو همکف پیش خانومه

من: خانوم من اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی و تخلف و اینا ندارم

خانومه داره با تلفن حرف می‌زنه

انتظار!!!

خانومه: چی؟

من: اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی و تخلف و اینا ندارم

خانومه: بده من مدارکتو

من: خانوم من از کی نمی‌تونم کتاب بگیرم و از کی و چه جوری می‌تونم دوباره کتاب بگیرم؟

خانومه اینترو زد و: از همین الان سیستمت بسته شد؛ می‌تونی عضو انجمن فارغ‌التحصیلان بشی و دوباره کتاب بگیری, 20 تومن برای عضویت انجمن, 20 تومن برای عضویت کتابخونه


انجمن فارغ‌التحصیلان:

(پست قبل در موردش نوشتم)


معاونت فرهنگی:

من: اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم؛ راستش دقیقاً نمی‌دونم برای چی باید از اینجا امضا بگیرم

آقاهه: لازمه به هر حال

من: آخه من اصن اولین بارمه میام اینجا, نمی‌دونم شما چیو قراره امضا کنی!


امور تغذیه: 

من: اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی و اینا نداشته باشم

آقاهه: بدهی نداری, مهر و زد و به سلامت!


اداره رفاه:

آخی... پسر دکتر شهریاری رو دیدم, هم‌کلاسیم بود ولی خب باهاش یه واحد مشترکم نداشتم

یه لحظه یاد باباش افتادم دلم برای بابای خودم تنگ شد

لابد الان خیلی دلش برای باباش تنگ شده :(

نامردا چه طور دلشون اومد ترورش کن :(((((((

من: اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی وامی و اینا نداشته باشم

خانومه داره با تلفن حرف می‌زنه

انتظار!!!

من: اومدم تاییدیه فارغ‌التحصیلی بگیرم که بدهی وامی و اینا نداشته باشم

خانومه داره با یکی دیگه حرف می‌زنه

انتظار!!!

خانومه: برو اطلاعاتتو وارد سیستم کن بعد بیا

من: کدوم سیستم؟!!!

خانومه: سایت دانشگاه

من: کدوم اطلاعات؟

خانومه: اسم و آدرس والدین و دوستان و شماره و اینا

من: من کلاً وام نگرفتماااااااااااااا

خانومه: به هر حال باید اطلاعات وابستگانتو داشته باشیم

من: روز ثبت نام همه‌ی اطلاعاتو گرفتید, مگه ندارید؟

خانومه: دوباره باید وارد سیستم کنی


نیم ساعتم علاف سیستم!!!

خانومه: شما بدهی وامی ندارید

من: اینو که خودمم می‌دونستم!!!


این کارا از صبح تا 4 بعد از ظهر طول کشید در حالی که به نظرم ده دقیقه‌ هم زیاد بود براش

خب به سلامتی یه مرحله دیگه مونده که فکر کنم یه تومنم باید بابت این مرحله پیاده شم

هزینه واحدای اضافی و حذف شده و گلاب به روتون واحد یا واحدای افتادمه :))))

تا من باشم درس اختیاری از دکترا برندارم و نیافتم :دی


کماکان بنده دلیل عقب‌ماندگی کشور پهناورم ایران رو بروکراسی اداری می‌دونم و لاغیر

کلیات طرح برجام روز یکشنبه با 139 رای موافق تصویب شد و جزییات اون، امروز با 161 رای موافق تصویب شد!!

یعنی 22 نماینده مجلس هستند که با کلیات طرح مخالفن اما جزییات اون رو قبول دارن!!!

یه همچین نماینده هایی عتیقه ای داریم 

خدایا این سرمایه های ملی رو از ما نگیر

۱۷ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۹:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امروز, شریف بودم

برای کارای فارغ‌التحصیلی

یه تاییدیه باید از دفتر ارتباط دانش‌آموختگان می‌گرفتم

نمی‌دونستم کجاست

پرسون پرسون رفتم و رسیدم به یه ساختمون نزدیک دانشکده برق

همکفش که هیچی نبود

طبقه اولم امور بین‌الملل بود که به من ربطی نداشت

طبقه دوم...


هیچی به اندازه این جمله‌ی روی دیوار طبقه دوم نمی‌تونست آرومم کنه



به خانوم منشی گفتم اومدم تاییدیه بگیرم

گفت اول بشین این فرمو پر کن بعد ببر بده به اون آقاهه

یه نگاهم به جمله‌ی روی دیوار بود و یه نگاهم به فرم

- همه رو نوشتم

+ وبلاگ داشتی؟

- هنوزم دارم, 8 ساله‌شه

+ محرمانه بمونه؟

- لزومی نداره :)


ولی خب رمز پستای رمزدارو بهشون ندادم :دی

خدایا؟ امروز روز خوبی بود... لازمه دوباره ازت تشکر کنم... خیلی خیلی مرسی!

والدین عزیز به وبلاگ شباهنگ خوش اومدید, قدم رنجه فرمودید :)

۵ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

359- به زنجیره شادی بپیوندید

سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۲۰ ق.ظ

www.zanjirehshadi.com/children/current

مؤسسه خیریه بین‌المللی «زنجیره امید»در تاریخ ۵ تیرماه ۱۳۸۶ با شماره ثبت ۲۲۸۷۶ تأسیس شد. هدف اصلی این مجموعه فراهم نمودن خدمات پزشکی و درمانی به کودکان زیر ۱۸ سال بی‌بضاعتی است که از بیماری‌های قلبی و ارتوپدی و ناهنجاری‌های ترمیمی و پلاستیک رنج می‌برند.

اهداف کمپین «زنجیره شادی»:

پوشش‌دهی هزینه‌های درمانی و پس از درمان کودکان موسسه خیریه زنجیره امید

شناساندن موسسه زنجیره امید و افراد تحت پوشش آن به جامعه و عموم مردم

ایجاد یک فعالیت خیریه با نگاهی فرهنگی و مردمی

زنجیره ی شادی جایی برای همدلیست، جایی برای انتشار پیغام شادمانی و رساندن آن به دست کودکان. جایی که دلسوزی‌ها تبدیل به عمل می‌شوند!

مسیر حرکت آسان است:

از چهره خندان خود یا عزیزانتان عکس بگیرید.

عکس های شاد و امید بخش خود را در سایت ما آپلود کنید.

با فرستادن هر عکس، برای شما کارت عضویت زنجیره ی شادی (certificate) به ایمیل‌تان فرستاده خواهد شد.

آن را با دوستانتان به اشتراک گذاشته و آ​ن‌ها را به زنجیره شادی دعوت کنید تا زنجیره ادامه یابد.

هر عکس یک قطعه از پازل -هزار قطعه ای- چهره یک کودک است که با عکس‌های شما تکمیل می شود. پازلی که با تکمیل آن هزینه های مراقبت‌های پس از جراحی و ادامه درمان کودکان تحت حمایت زنجیره امید و همچنین بدهی‌های باقیمانده بابت درمان کودکان این موسسه به مراکز درمانی پرداخت می‌شود.

هر مشارکت شما برابر با یک هزارم هزینه های یک کودک خواهد بود.


۹ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۷:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


تمام روز می‌خندم تمام شب یکی دیگم، من از حالم به این مردم دروغای بدی می‌گم

۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۲:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

357- گریه کردم؟

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۵ ب.ظ

- گریه کردی؟

+ نه بابا :) داشتم پیاز خرد می‌کردم :)


- گریه کردی؟

+ هوا طوفانی بود, گرد و خاک رفت تو چِشَم این جوری شدم :)


- گریه کردی؟

+ دیشب کم خوابیدم, خسته‌ام, یه کم بخوابم خوب میشم :)


- گریه کردی؟

+ به هوای آلوده و دود ماشینا آلرژی دارم, بیرون میرم این جوری میشم :)


- گریه کردی؟

+ داشتم کتاب می‌خوندم, نیست که فونتش خیلی ریزه، چشام خسته شد :)



+ پدر و مادرم آدرس اینجارو ندارن، کاش دوستامم نداشتن...

+ وایسا دنیا

۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

356- ده منهای یک

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۹ ب.ظ
آقای ط. انصراف داد...

۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ دارم گوش اینو می‌دم و اینو

۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

وقتی حدود هشتاد سال پیش به دستور رضا خان، فرهنگستان زبان و ادب فارسی تشکیل شد، هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که روزی برسد تا همه به «عدلیه» بگویند «دادگستری» و «شهرداری» جای واژه «بلدیه» را بگیرد. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که کسی به «اطفائیه» بگوید «آتش‌نشانی» یا واژه دانشگاه جای «اونیورسیته» را بگیرد یا به «طلبه» بگویند «دانشجو». بسیاری از واژه‌هایی که از زمان‌های بسیار دور معادل‌سازی شده، بر اساس همان، در جامعه رواج پیدا کرده و استفاده می‌شود. حالا اگر کسی به جای «دانشکده» بگوید «فاکولته» همه به او می‌خندند. امروز همه با جمله «فارسی را پاس بدارید» آشنا هستند اما آیا همه این زبان را پاس می‌دارند؟


بخوانیم (لینک)

۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۷:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هفته‌ی پیش در مورد اسمی که روی کالاهای تجاری میذارن بحث می‌کردیم

مثلاً صادرات کالایی به اسم صنام برای کشورای عربی, با موفقیت روبه‌رو نشده؛ چرا؟

چون وقتی انگلیسی می‌نویسی اسمش شبیه صنم (sanam) ینی بت میشه 

و از نظر روانی مورد استقبال مردم عرب زبان قرار نمی‌گیره

یا رب چین چین, تو ژاپن! 

برای اینکه به زبان ژاپنی چین چین فحشه (نمی‌دونم معنیش چیه, ولی خب حرف زشتیه)

حتی ژاپن برای انتخاب sony این کلمه رو با 70 زبان بررسی می‌کنه یه موقع بار معنایی بدی نداشته باشه

که موقع صادرات با مشکل صنام روبه‌رو نشه مثلاً.

اینارو استاد شماره5 می‌گفت

امروز استاد شماره3 قاینار خزر رو مثال زد و 

از نظر آواشناسی می‌خواست بگه این اسم و کالا تو یه کشور اروپایی چه بازخوردی خواهد داشت

می‌گفت ق و خ برای یه سوییسی که مثلاً اسم ساعتشو سواچ میذاره سنگینه

دو و نیم شد و بحث نیمه تموم موند و ملت رفتن به سرویس برسن و 

این جور وقتا تاااااااااازه بحث من و استاد گل می‌کنه

اون چیزایی که هفته پیش گفته بود بنویسم رو بردم نشونش دادم و بنده خدا داشت اینارو می‌خوند

و من هی حرف می‌زدم و رشته افکارشو پاره می‌کردم!

داشتم براش توضیح می‌دادم که نباید فقط از بعد آوایی قاینار خزر رو بررسی کنیم, معنیشم مهمه

برگه‌هامو گذاشت رو میزش و گفت چه طور؟

گفتم مثلاً سن ایچ ینی تو بنوش, اسمی که روی نوشیدنی گذاشته میشه

قاینار یعنی جوشان, داغ, مثلاً قاینار سو ینی آب جوش

حالا اگه اسم کالاهای گرمایشی مثل آبگرمکن و بخاری رو بذاریم قاینار خزر, حس گرما رو القا می‌کنه

یا دونار خزر برای وسایل سرمایشی, با این توضیح که دونماخ ینی یخ زدن

استاد پرسید شما ترک فلان جایی؟

گفتم اوهوم؛ گفت میشه مثالای دیگه ای بزنید؟ گفتم آچیلان دور, پالاز موکت؛

بعد براش توضیح دادم که آچیلان اسم فاعل از آچ ماخ یعنی باز شدن و باز کردنه و ویژگی "در" هم باز شدنه

برای اینکه آچ رو بیشتر توضیح بدم آچار و آچمز رو مثال زدم که آچار یعنی چیزی که یه چیزیو باز می‌کنه

استاد یه جوری با علاقه گوش می‌داد که می‌خواستم تا شب براش مثال بزنم و حرف بزنم!

گفت این مز توی آچمز چیه پس؟

گفتم نفی کننده است, ینی باز نمیشه, مثل یه حالتی تو شطرنج که بهش میگن آچمز

گفت میشه اینارو جلسه بعد بنویسید بیارید سر کلاس؟

گفت اگه مثالای دیگه‌ای هم به ذهنت رسید اضافه کن


به این میگن تکلیف تراشی :))))) یه جور خوددرگیری یا خودآزاریه :دی

با اینکه دیشب فقط 3 ساعت خوابیدم و روز قبلشم همین‌طور و امروز ظهرم نخوابیدم,

ولی الان با چنان ذوق و اشتیاقی دارم دنبال اسم کالاهای تجاری می‌گردم که تا صبم طول بکشه آخ نمی‌گم!

ولی امان از عربی!


پ.ن: استاد شماره1, استاد عربیه, شماره2, استاد دیکشنری!!!, شماره3 هم عشق منه :دی

انقدر به این بشر علاقه دارم که اندازه نداره, دلیلشم اینه که ملت از خودش و درسش بدشون میاد :)))

تازه چون کلاسش آخرین کلاس یکشنبه است و یکشنبه از صبح کلاس داریم, ملت سر کلاسش خسته‌ن؛ 

استاد شماره3 استاد زبان‌شناسیه, همین که یکشنبه‌ها بعد از کلاس باهاش بحث می‌کنم

شماره‌های 1 و 2 و 3 آقا هستن؛ شماره 4 و 5 خانومن

شماره 5 رو خیلی دوست دارم و به همون اندازه از 4 بدم میاد

ینی اگه شما به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید من به تنفر در نگاه اول معتقدم :دی

شماره4 زبان‌های باستانیو میگه و شماره5 استاد اصطلاحاته

لزومی نداشت اینارو بگم, فقط خواستم وبلاگم یوزر فرندلی تر بشه :))))


+ در مورد اسم کالاها شمام اگه مثالی به ذهنتون رسید بگید؛ با تشکر!

نگار یوهایو رو یادم انداخت, یو ینی بشور, یوهایو ینی بشور هی بشور :)))))


+ چون word ندارم, اگه کلمه‌ی جدید پیدا کردم همین‌جا به صورت کلیدواژه می‌نویسم که یادم نره

دریای مازندران (کاسپیان یا تپورستان ) = خزر 

هایلان (؟)

آناتا

دوغ ایشملی

بار رخش

لوازم خانگی سوزان (گاز و فر و بخاری و گرمایشی بیشتر)

آبسال

۲۳ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
بچه‌ها: استاااااااااااااااااااااااااااااااااااد, میشه تمرینارو هفته‌ی بعد تحویل بدیم؟
اون خانومه که تلگرام نداره: استاااااااااااااد اجازه بدید ببریم کاملش کنیم
اون خانومه که معلمه و یه دختر 14 ساله داره: استاااااااااااااد فرصت نکردیم بنویسم استاااااااااااااد
استاد: بله, چرا نمیشه, همه‌تون هفته‌ی بعد تحویل بدید
من: بچه‌ها؟!!! من تا 4 صبح بیدار بودم اینارو بنویسم خب... :(

+ بچه‌ها توطئه کردن هفته‌ی بعد از عاشورا رو نیان و منم همین دیروز برای عاشورا بلیت گرفتم
این ینی ببرم بلیت برگشتو پس بدم و 2 هفته تعطیلات و خونه و خونواده :)
+ پست348 برای سومین بار ویرایش شد!
۴ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همه رو نوشتم؛ تموم شد! 

خداروشکر!

برم یه چرتی بزنم... فردام روز خداست

حدوداً هشتصد تا فعل پیدا کردم که چهارصد تاشون مجردن :)))) الهی بمیرم براشون! مجردن :)))

 فقط این آیه 40 یه "ان تکُ" داشت, متوجه نشدم تکُ چیه و چه جوریه و دیگه نتونستم تجزیه تحلیلش کنم

مغزم داره ارور 404 میده!

نمی‌دونم می‌دونید یا نه, فعل اگه اولش واو و یا و الف داشته باشه بهش میگن مثال, 

وسطش این‌جوری باشه اجوفه, اگرم آخرش باشه بهش میگن ناقص

حالا اگه دو تای اولش یا دو تای آخرش این حروفو داشته باشه لفیف مقرونه

اگه اولی و آخری این‌جوری باشن لفیف مفروق

کلاً به اینا میگن معتل که نحوه صرفشون رو اعصاب آدم ترد میل میره

یه فعل هم داریم أویَ که همه‌ی حروفش مشکل اعلال دارن! ینی هر سه تاش!!!

به این یارو میگن مهموز لفیف مقرون

هفته پیش استاد قبل از اینکه راجع به اعلالش توضیح بده معنیشو پرسید؛

تا ملت بیان فکر کن و حدس بزنن و به مغزشون فشار بیارن, گفتم از مأوا میاد ینی پناه بردن

و لبخند پیروزمندانه‌ای زدم چنان که گویی اتمی چیزی کشف کرده باشم!

آخ... داشت یادم می‌رفت... زیارت عاشورای امشبو نخوندم هنوز... 

خیلی خسته‌ام... بمونه صبح می‌خونم

3 ساعت خواب در شبانه‌روز کافی نیست :((((

۶ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

350- صرف و نحو با اعمال شاقّه!!!

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ

یکی نیست به این استاد عربی‌مون بگه وقتی یه شیرِ پاک خورده‌ای به نام طنطاوی شایدم تنتاوی و یا تنطاوی و حتی طنتاوی یا حالا هر چی قبلاً اومده دونه دونه کلمات قرآنو تجزیه و تحلیل کرده و یه شیر پاک خورده‌ی دیگه‌ای یه کتاب نوشته به اسم "انواع ما"! ینی یه کتاب فقط در مورد "ما"! اون وقت چه لزومی داره من کار اینارو تکرار کنم؟ خرکاری هم حدی داره به خدا! رشته‌ی ترمینولوژی چه ربطی به صرف و نحو عربی داره آخه؟ اونم عربی n سال پیش که نه به درد مکالمه می‌خوره نه هیچی! خیر سرم فکر کردم بیام ارشد درسام کاربردی‌تر میشن :| الان حاضرم برم کویرو بیل بزنم, چاه بکنم بعد پرش کنم! ولی این تمرینارو ننویسم :| خدایی می‌دونید تحلیل و بررسی کلمات یه جزء از قرآن ینی چی؟ می‌دونید یه جزء قرآن چند صفحه است؟ می‌دونید این دستکش از صبح دستمه؟ و تا صبم تموم نمیشن؟!! می‌دونید به جز عربی 4 تا درس دیگه هم دارم؟!! 



پ.ن مهم: لابد الان میگید چرا کتاب طنطاوی رو گیر نمیاری کپ بزنی؟!
8 سال پیش, این کارو کردم و گشتم نبود و نگرد که نیست!
لابد الان میخواید کامنت بذارید بپرسید که 8 سال پیش این کتابه رو برای چی می‌خواستم؟
یکی از منابع المپیاد سوره یوسف بود, منم گیر سه پیچ داده بودم به جمله‌ی هیت لک زلیخا که تحلیلش کنم
نه شبیه متکلم وحده بود نه اسم نه فعل نه هیچی! و چون عبارتش یه نمه 18+ بود, روم نمیشد از معلم‌مون که مرد بود بپرسم
آخرشم رفتم کتابه رو چند روز از خودش امانت گرفتم
لابد الان میخواید بدونید هیت لک چیه؟ نمی‌دونم چیه! در این حد یادمه که یه سری اصطلاحات قبطی ینی مصری و حتی فارسی هم تو قرآن هست و اینم جزو اوناست و حتی میشه به مهیا و اینام ربطش داد, از فردام انقلاب و کتابخونه‌هارو زیر و رو می‌کنم تا این کتابو گیر بیارم! چون اعصابم تا یه حدی میتونه به خودش مسلط باشه!!! مرده‌شور بیاد این وزارت آموزش و پرورش و آموزش عالی رو ببره با این دانشجو تربیت کردنش! اصن خودم می‌شورم پهنش می‌کنم رو بند!!!
امضا: دانشجویی که باباش معلم هم بوده حتی!
۱۰ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اگه پست جدید منتشر نشد و به کامنتا جواب ندادم, یحتمل از دانشگاه و خوابگاه اخراجم کردن و 

در بازداشت موقت به سر برده و در حال آب خنک خوردنم :دی

۶ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

روز اول, استادمون دونه دونه داشت ازمون می‌پرسید دوره کارشناسی برای عربی چی خوندیم و

کلاً چی بلدیم و چه قدر بلدیم

دوستان هم یکی یکی اسم درسایی که پاس کرده بودنو می‌گفتن و 

اسم کتابایی که خونده بودن و مباحثی که روش کار کرده بودن؛ 

و من حتی بلد نبودم اسم کتابارو یادداشت کنم بعداً برم ببینم چیه :|

نوبت من که رسید, استادمون خندید و گفت شمام که دیگه خیلی عربی پاس کردی و 

رفت سراغ نفر بعدی و از اون پرسید

منم دو نقطه خط صاف بودم!


ویرایش دوم: کلاً 10 نفریم 8 تا خانوم 2 تا آقا؛ اون خانومه که پست 334 در مورد نوشتم و اون یکی آقاهه که ارشد الهیات و عرفان داره و این دومین ارشدشه, تو گروه نیستن؛ برای همین آقای پ. نوشته حضرات عالیه :دی

من چرا معلم عربی نشدم؟! به خدا استعدادشو داشتم!

دیشبم روی معادله دیفرانسیل هم‌اتاقیم با 4 تا شرایط مرزری فکر می‌کردم :دی

بزنم به تخته؛ آشپزی و خونه داری و دسر و کیک بدون فر که هیچ, درسم هم خوبه!

حاضر جوابم که هستم:


ویرایش سوم: در راستای کامنت یکی از دوستان, عزیزان دقت کنید که در مکالمه دوم, طرف دختره!!!

ینی تو گروه, دختره بحثو ادامه داد

از مادر زاده نشده پسری که تو پی امش برا من بوس بفرسته (به جز بابایی و داداشی البته)

۳ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

347- ببین غم تو، رسیده به جان و دویده به تن...

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ

شنبه‌ها که درگیر درس و مشق و نوشتن تکلیف و تمرینم

یکشنبه و دوشنبه هم که کلاس دارم

ولی سه‌شنبه‌هارو دوست دارم

سه‌شنبه‌ها مال خودمه

سه‌شنبه‌ها میرم دانشگاه سابقم و سعی می‌کنم تا آخر وقت اونجا باشم

همون منطقه جنگیِ مین گذاری شده که برای رسیدن از نقطه A به B هزار بار مسیرمو می‌پیچونم و 

مسیرمو کج و راست می‌کنم که یه موقع با فلانی و بهمانی چشم تو چشم نشم!

میرم سایت, سالن مطالعه, بوفه, سلف, تعاونی, انتشاراتی, مسجد, اداره امور دانشجویی, کتابخونه

تا شب تو همون مختصات جغرافیایی پرسه می‌زنم بدون اینکه با کسی قراری داشته باشم

بدون اینکه قرار باشه کسیو ببینم, بدون اینکه کسیو ببینم, بدون اینکه قیافه ام شبیه آدمای علاف باشه

اونجا برای من حکم چهار ولیعصره, برای من ویترین لباس مجلسیای جمهوریه, حکم مغازه‌های تجریش

سه‌شنبه‌ها میرم کتابخونه, من و قفسه‌ها و آهنگ همیشگیِ محمد اصفهانی عزیز

سه‌شنبه‌هارو دوست دارم


اکانتم فعال شد :))))) فکرشم نمی‌کردم پست قبلیم انقدر سریع به گوش مسئولین برسه :دی

اگه می‌دونستم اون پستو زودتر از اینا منتشر می‌کردم! 

والا!

حالا که صدام انقدر واضح به گوش مسئولین می‌رسه, خواهشمندم یه فکری هم به حال ازدواج جوانان بکنن



به نظرتون مسئولین محترم تا آخر وقت اداری خواستگارارو می‌فرستن دم خوابگاه یا خودم برم تحویلشون بگیرم :دی

حالا یه سوال فنی! چرا به همه‎ی کارشناسیا 3 گیگ و به ارشدا 4 گیگ دادن به من 5.2؟

هوم؟!

من الان ینی خیلی ارشدم؟

اون وقت این 0.2 چیه؟

چرا رند نیست خب...

۱۱ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)