پاشدم وضو بگیرم برم نماز ظهرمو بخونم؛ دیدم هنوز ساعت 10 هم نشده :|
و جامدادی و محتویاتش از جمله فلشم رو خونه جا گذاشتم؛ یه سری خرت و پرت سپرده بودم مامانم برام آماده کنه و اونارم جا گذاشتم؛ حتی شونهمو هم جا گذاشتم و من اگه موهامو شونه نکنم خوابم نمیبره! و شونه چیزی نیست که از کسی قرض بگیری و چیزی نیست که یکی یه چندتا اضافه داشته باشه و آکبند هم باشه که ازش بگیری و این دور و برام شونهفروشی نیست...
اردیبهشت امسال، یه سورپرایز و به عبارتی یه بستهی پستی داشتم از تبریز و از طرف سهیلا؛ برام سوغاتی، شونه خریده بود و تازه انجیرم فرستاده بود و نوشته بود نشسته و موقع خوردن بشورمشون
مثلاً نمیشد این شونه رو امروز میفرستاد؟!
شونه میخوام خب...
این فولدر تا دیشب پرِ گزارش بود، گزارشایی که تو این یه ماه نوشته بودم
الان میگه خالیه و هیچی توش نیست...
فایلها هیدن نشدن، اصن نیستن، بکآپ ندارم، لپتاپم ویروسی نشده، نمیدونم چی شده
نقطه اوج داستان اینجاست که سر صبی پیغام رسیده دستم مبنی بر مبنا قرار گرفتن گزارشای من
ینی فیالواقع گزارشای من کامل از آب درومده و به عنوان مرجع انتخاب شده و
الان فایل وردشو میخوان و من هیچی ندارم جز پی دی افی که براشون فرستادم که اونم تو ایمیلمه
همین pdfی که تو ایمیلمه، تبدیل به ورد کردم ولی ریخت و قیافهاش ناجوره، حروفش به هم ریخته :(
ینی الان باید بگم لابد خیر و حکمتی بوده که دم امتحانات بشینم دوباره گزاراشارو بنویسم؟
چند روز نیستم...
ینی بخوام هم نمیتونم باشم :|
پس چی شد اون آب قند؟
دیدم داره لپتاپشو تمیز میکنه (با این الکلایی که اسمشو نمیدونم)
من: داداشی؟ میشه لپتاپ منم تمیز کنی؟
امید: :|
من: لطفاً :)
امید: :|
من: ببین تو الان دایی این لپتاپ محسوب میشی و به هر حال یه سری وظایف داری در قبالش
امید: :|
بس که این ور اون ور بردمش، از هویج و آرد و شکر گرفته تا گل و لای و شن و ماسه روش ریخته بود
سه چهار ماهم نیست ازش استفاده میکنم و به این گند و کصافط کشیده شده :|
بدبخت فلکزده همیشه هم روشنه و بس که کار میکشم ازش!
نیم ساعت پیش تمیزش کرده و لپتاپم شده مثل روز اولش و
آورده میگه لپتاپ مثل ابروی آدم میمونه، باید بهش برسی، مرتبش کنی، تمیزش کنی
من: :|
زل زدم تو چشاش و میگم ابروهامو ببین!
داداشم: هممممم، شریف بودی بیشتر از اینا به خودت میرسیدیااااااا
دهخدا نوشته خودرای ینی آدم خودسر، مستبد، مستبد به رأی، کله شق، لجباز، لجوج، عنود، یک پهلو، یک دنده، سرسخت، لغتنامه معین هم نوشته آن که به فکر خود کار کند و به رأی دیگران اعتنا نکند
آقا یکی از ویژگیهای بندهی حقیر اینه که خودرای ام؛ دبیرستان که بودم هیچ وقت بر اساس برنامه درسی مشاورین محترم پیش نمیرفتم؛ اصن مشاور و پشتیبان نداشتم؛ ینی داشتم، ولی نداشتم، ینی هر چی عشقم میکشید میخوندم؛ یه هفته پیله میکردم حسابان میخوندم، دو روز صبح و ظهر و شب و ایستاده و نشسته و در حالی که بر پهلو آرمیدهام عربی و دوباره مثلاً حسابان و یه ماه شیمی اول و دوم و سوم و از این مسخرهبازیام خوشم نمیومد که امروز دو صفحه فلان چیزو بخون و ده تا فلان تست و دو خط فلان درس و یه ربع بهمان درس و تازه موقع آشپزی، موادشو هر چه قدر دلم بخواد میریزم، چیزی که دوست دارمو زیاد میریزم که خوشمزهتر بشه و بازم از این مسخرهبازیا که فلان چیزو اول بریز و بهمان چیزو فلان قدر خوشم نمیاد و تازه یه دوستی دارم که رژیم غذایی خاصی داره و یه ذره فلان چیزو میخوره و دو ذره بهمان چیزو، از مسخرهبازیای اونم خوشم نمیاد و شواهد نشون میده بنده یه موجود آنارشیست با نظم درونی ام. در راستای کامنتای کوبندهتون در راستای عکس پروفایلم عرض کردم اینارو؛ اینکه نصیحت کردن من، به نوعی آب در هاون کوبیدنه؛ اینو هیچ وقت یادتون نره؛ باس خودم به این نتیجه برسم که فلان کار درسته یا نادرسته که انجامش بدم یا ندم
سریال کیمیارو عرض میکنم
فقط اون دو سه سکانسی که محمد جهانآرا (حامد بهداد) بودو دیدم و میبینم :دی
ینی الان که دارم اینارو تایپ میکنم میبینم :دی
شهرزادم بعد اون قسمت اول ندیدم دیگه؛ معمای شاهم اصلاً ندیدم!
اگه سریال دیگهای هم در حال پخشه نمیبینم :دی
از صبح یه جعبه شکلات گذاشتم کنار دستم اشتباهی بخورم ولی متاسفانه حواسم پرت نمیشه!
نیم ساعت دیگه تا اذان مونده :( دارم تلف میشم؛ به واقع دارم به ملکوت اعلام میپیوندم!
این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته وگرنه ماه رمضان تا حالا همهرو کشته بود
از وقتی یه روایتی راجع به این موضوع خوندم نسبت به عکسم حساس شدم؛
البته قبلاً هم حساس بودم که غریبهها عکسمو نبینن و تو وبلاگمم ادیت میکردم
ولی خب نسبت به آشناها (آقایونو عرض میکنم) این حساسیت رو نداشتم
که با رعایت شئونات اسلامی عکسمو ببینن (چه پروفایل ایمیل، چه اینستا، چه فیس بوک و تلگرام)
ولی الان نسبت به فک و فامیلم حساس شدم چه برسه آدمایی که هفت پشت غریبه ان
حالا اگه براتون سواله که اون روایت چی بود،
نمیدونم چه کسی و کجا اینو گفته ولی شنیدم وقتی آدم به نامحرم نگاه میکنه،
چه پسر به دختر چه دختر به پسر، بدون مفسده! یه نگاه عادی منظورمه،
منظور اون حدیث و روایت هم نگاه عادی بود که گرچه گناه و حرام نبود و مکروه هم نبود
ولی نوشته بود توفیق انجام کارهای خوب رو از آدم سلب میکنه
چند شب پیش که داشتم عکس همهی پروفایلامو عوض میکردم،
به این فکر میکردم که اگه به خاطر اون دیتاهایی که قراره از رئیس اعظم بگیرم، ترورم کردن و
خواستن توی تلویزیون یهو خبر فوری در این راستا منتشر کنن که شباهنگ ترور شد مرد!
خبرنگارای بیچاره چی کار کنن که عکسمو ندارن :دی
این تغییر هم مثل بقیه تغییرها آسون نبود...
برای اینکه بدونید چه قدر آسون نبود تشریف ببرید deathofstars.blogfa.com و
یه نگاه اجمالی به پستای 1372 و 1373 و 1374 و 1375 و 1376 و 1377 و 1378 و
بعدشم 1380 بندازید!
لینک کتاب: www.ghadeer.org/Book/603/98111
ولی این گروه با همهی گروهها فرق داشت...
آنچه در آینده خواهید خواند:
چرا این گروه با بقیه گروهها فرق داشت...
این پست یادتونه؟ deathofstars.blogfa.com/post/468
خب اگه یادتون نیست بخونید یادتون بیاد!
والا!
از طرف zizigolu - شیراز
تازه نزدیک خونهی فریال اینا، تاکسی تلفنی شباهنگم زدم اخیراً
فردا میلاد و ولادته و یه جورایی عیده و ضمن تبریک و شادباش این روز عزیز و همچنین بردِ تراکتورسازی در برابر نفت تهران، شیخ شباهنگ دام ظلها العالی شایدم ضِل یا زِل و حتی ذِل میخواد روزه بگیره
فکر نکنم نیازی به معرفی باشه؛ اینا بچههای منن :دی
تصور خودم و خیلیا این بود که با این تغییر رشته و به تبع اون با تغییر خیلی چیزای دیگه، از اینجا مونده و از اونجا رونده میشم ولی خب باید اعتراف کنم نه رونده شدم و نه موندم! به نظر میرسه اون آدمِ از اونجا رونده و از اینجا مونده، یه آدمِ به اینجا وابسته و به اونجا دلبسته است و در کمال رضایت و حال خوب دارم مینویسم اینارو؛ اینکه دارم به این تغییر عادت میکنم؛ به شرایط جدیدم؛ به این تنهایی!
شریف که بودم پیش میومد صبح تا شب لام تا کام با کسی حرف نمیزدم؛ میرفتم دانشگاه و برمیگشتم و نه سلامی و نه علیکی... ولی دور و برم شلوغ بود و دلخوشیم همین آدمایی بودن که با بودن در کنارشون تنهایی و حتی غم غریبی و غربت یادم میرفت
بعد از شریف ت ن ه ا تر شدم؛ بعد از فصل دوم وبلاگم، بعد از خاطرات تورنادو؛ ت ن ه ا ت ر شدم.
زندگیم از این رو به اون رو شد. از سوپری و نگهبانا گرفته تا گربههایی که پنج سال هر روز میدیدمشون و دیگه نمیبینمشون، از آدمایی که پنج سال، درسامونو باهم پاس کردیم و هفت صبح تا هفت شب باهم بودیم؛ هماتاقیام و همکلاسیام و استادام و کتابخونه و مسجد و بوفه و انتشاراتی و کتابا و همه چی تغییر کرد... یهو تغییر کرد، یه عده یهو رفتن و یهو مسیر همهمون از هم جدا شد
پشیمون نیستم؛ اصن الان نیومدم اینو بگم. من عاشق کارمم، عاشق درسام؛ همیشه عاشق درسام بودم؛ همیشه از شرایطم راضی بودم و لذت بردم و میبرم؛ چه تو حوزه مهندسی چه تو حوزه انسانی و چه حتی اون پایاننامهی پزشکی طورم!
ولی این تغییر خیلی یهویی بود
شاید آماده نبودم
شاید که نه
من اصلاً آماده نبودم
فقط بحث درس و دانشگاه و سبک زندگیم نیست
آدمای جدید، دوستای جدید، کتابای جدید، مسیرهای جدید، ساختمونای جدید، وبلاگ جدید، خوانندههای جدید، فکرهای جدید، احساسات جدید، کارای جدید حتی حرفهای جدید... همه چی یهو جدید شد؛ یهو عوض شد، خودم عوض شدم، رشتهام عوض شد، استادام عوض شدن، دار و ندارم عوض شدن، آدمای دور و برم از نزدیکترین تا غریبهترینشون عوض شدن، میم. و نون. و پ. قاطی مرغا شدن و حالا تو مهمونی و جمع خانوادگی زل میزنیم تو صورت هم و هیچ حرف مشترکی نداریم. انگار نه انگار تا همین چند ماه پیش مثل خواهر بودیم. الف. و میم. دارن قاطی خروسا میشن و شدن و ف. هم اون ف. سابق نیست. ینی هیچ کدوممون اون آدم سابق نیستیم. نه حقیقیها و نه مجازیها... کسایی که خط به خط پستاشونو میخوندم و میخوندن و به یکی دو کامنت اکتفا نمیکردم و نمیکردن، دیگه نیستن. آدمایی که یهو اومدن و یهو رفتن؛ ینی باید میرفتن و موندن به صلاح هیچ کدوممون نبود
گفت میشه یه کم برام ترکی حرف بزنید؟
گفتم شما که متوجه نمیشی... صبر کن زنگ بزنم با مامانم حرف بزنم شمام گوش بده
جلسه آخر بود
جزوههای بچههارو گرفتم که ازشون عکس بگیرم
همهشون نصفه نیمه بودن
هر کدوم حداقل دو سه جلسهای غیبت داشتن
نمیخواستم و نمیتونستم کپی کنم چون کیفم سنگین میشد
جزوهی دخترارو گرفتم و پروسهی عکس گرفتنم تموم شد و رفتم سراغ آقای پ.
ایشون کلاً سه برگه!!! جزوه داشتن و انصافاً همون سه برگه رو خوش خط و کامل نوشته بودن
به خط ثلث و نستعلیق!!! (استادِ خوشنویسیش بابای یکی از دختراست)
وقتی داشتم عکس میگرفتم گفت نمیخواد عکس بگیرید، مال شما
گفتم نسخه اصلیه ها! برای همیشه مال من؟
گفت آره نمیخوام...
یاد روزایی افتادم که ملت میومدن جزوههامو بگیرن ببرن برای کپی
خیلی حساس بودم و جزوه دستشون نمیدادم
میگفتم اگه دزد کیفتونو بزنه یا تصادف کنید و احیاناً بمیرید، جزوههام گم و گور میشه
باهاشون میرفتم انتشاراتی که خودمم موقع کپی اونجا حضور داشته باشم
معمولاً به پسرا میگفتم الان کار دارم و لازمشون دارم و خودم کپی میکنم براتون میارم
الف. بیشتر از من نسبت به جزوههاش حساس بود... اونم خودش با جزوههاش میرفت برای کپی و
جزوه دست کسی نمیداد
یادمه یه بار ازش جزوه خواستم و جزوههاشو داد و خدافظی کرد رفت (جزوههای حل تمرین محاسبات بود)
گفتم نسخه اصلیه هاااااااا؟
گفت خیالم راحته... به هر حال ما باهم همکاریم... بعداً ازت پس میگیرم
یادمه اون شب بابا تهران بود
با بابا رفتیم دم خوابگاهشون و نسخههای اصلیشو پس دادم
یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/429
+ دارم به شرایط جدید عادت میکنم
تموم شد.
گزارشارو عرض میکنم
گزارش کاریو به موقع فرستادم
ینی همون جمعه
ولی این ترجمه درسی تا ظهر امروز طول کشید
که خب البته بازم اولین نفری بودم که گزارشمو تموم کردم و فرستادم
ظهر فرستادم و خوابیدم تا الان. ینی گزینه send رو که زدم همون جا رو تختم بیهوش شدم
بیهوش شدمااااا!!!
فقط یه تصویر محو و مبهمی از والدینم تو ذهنمه که اومدن لپتاپ و گوشیمو گذاشتن رو زمین و
یه پتو روی جنازه بیجان بنده که از بیخوابی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود کشیدن و رفتن
الان حس میکنم صبه و باید صبونه بخورم
یه جورایی برنامه خوابم با بلاد کفر تنظیم شد رفت پی کارش
حالا باس برم سراغ سر و سامون دادن به جزوهها
میخوام تایپشون کنم
به هر حال اولین دوره این رشتهایم و ترم بعد ملت به جزوههای شاذ بنده نیاز مبرم خواهند داشت
شاذ ینی کمیاب و تقریباً نایاب (تازه یاد گرفتم این کلمه رو)
خوشبختانه یا متاسفانه هیشکی جزوهاش کامل نیست و
امتحانا دارن شروع میشن و من هنوز جزوههارو نرسوندم دست بچهها
رئیسمونم الان پیام فرستادن که گزارشارو حضوراً ببرم خدمت رئیس اعظم و دادههارو بگیرم
همون دادههایی که باید تعهد بدیم لو نرن و در حفاظت و صیانت ازشون کوشا باشیم
حس خود خفن پنداری بهم دست داده :دی به نظرم کار هیجان انگیزیه :))))
نکنه ترورم کنن بابت این دیتاها :دی
اونایی که با خودشون چت میکنن...
با خودشون...
یه گوشهی دنج به تلافی همهی پستایی که نوشتم و انصراف و دونت سیو...
حرفهای بیمخاطب...
مفرد مونث بی مخاطب...
تا آستان کوی اَت، من پا نهاده بودم
دستم به حلقه ی دَر، دل با تو داده بودم
دست و دلم که دیدی، پایم چرا بُریدی
رویایِ صادقی
در جانِ عاشقی
لیلایِ کاملی
اتمامِ عاقلی
نیمی زمینی اَم، نیم آسمانی اَم
محتاجِ پَر زدن، مجنونِ آنی اَم
گفتم ببینمَت
گفتی که صبر صبر
ای آفتاب حُسن
برون آ، دَمی ز اَبر
ترسم از این است که یک شب بخواهی به خوابم بیایی و من همچنان به یادت بیدار نشسته باشم
+ سیدعلی صالحی
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصهی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
+ عماد خراسانی
دستمو گذاشته بودم زیر چونهام و حرفای استادو گوش میدادم
یکی از همکلاسیام: خانمِ شباهنگ؟ پاکن داری؟
جامدادیمو از تو کیفم درآوردم و بازش کردم و
یاد سین. افتادم
این جامدادیو اون از روسیه آورده بود
با چند تا دفتر یادداشت
چهار سال پیش، پنج سال پیش،
نمیدونم
یه چند ثانیهای به خودکارای رنگی خیره میشم و
اون خط کشی که میم یکی برای من و یکی برای خواهرش خریده بود
اون استیل 15 سانتی تقلبی آقای الف. و دو هفته ظرف شستنای عید امسال
فلشم
قیچی
اتودم
لعنتیا!
من چرا با همه چی خاطره دارم...
بذار یادت برن... فراموششون کن... خوب یا بد... ثبت نکن این لعنتیارو...
بغض میکنم و زیپشو میکشم و میبندم میذارم تو کیفم و دوباره دستمو میذارم زیر چونهام
همکلاسیم: خانمِ شباهنگ؟ پاکن؟
1. با سلام و صبح به خیر :)
2. اونجایی که باهاشون کار میکنم گواهی اشتغال به تحصیل میخواد و من ندارم و
اصن تهران نیستم که برم بگیرم و بهشون بدم
فلذا قرار شد کارت دانشجوییمو اسکن کنم بفرستم
3. این پروژه که تموم بشه و فکر کنم تا عید تموم بشه،
بعدش دیگه هر چی پروژه و کاره میبوسم میذارم کنار!!!
4. مورد سوم رو زیاد جدی نگیرید :دی
5. المؤمن بشره فی وجهه، و حزنه فی قلبه امام علی (ع)
6. واضح و مبرهنه که من از سیگنال سینوسی زندگیم فقط پیک مثبتشو میام اینجا ثبت میکنم
و سوالی که پیش میاد اینه که الان این وبلاگ وجهِ منِ مؤمن محسوب میشه یا قلبم؟
7. و چه حزنی حزنانگیزتر از تموم شدن اون ظرف گندهی چیپس!
8. علاوه بر گواهی اشتغال به تحصیل، ازم خواستن برم تهعد بدم
که از دادگانی که قراره در اختیارم قرار بدن محافظت کنم!
ینی این دادهها یه موقع یه جایی درز نکنه
و در همین راستا، ما یه ضربالمثل داریم که نرگیز (نرگس) بولده (فهمید، دانست) تبریز بولده (فهمید)
مضمونش اینه که شما این دادگان رو بیار در اختیار نرگس (سمبل زنان عالم بشریت) قرار بده،
بعدش عالم بشریت خودشون در جریان این دادگان قرار میگیرن :دی
و این نشون میده اینا از نرگیز! تهعد و امضا نگرفته بودن
9. البته برخی گویشوران "بولورم = میدانم" را بیلیرم
و "بولمورم = نمیدانم" را بیلمیرم تلفظ مینمایند
باشد که هدایت گردند و درست تلفظ کنن (البته اونا میگن این شمایید که نادرست تلفظ مینمایید)
10. یکی از جلسات گروه کاری:
11. تا 11:59 امشب باید دو تا گزارش رد کنم تفاوت این دو گزارش اینه که یکی درسیه، یکی کاری
و شباهتشون اینه که هردوشون خرن!
صبح دیدم مرغو از فریزر درآورده
اومدم خونه دیدم ناهار کوکو سبزی داریم :دی
اگه شماعی زاده یه دختر داره شاه نداره وبلاگ منم یه خواننده داره شاه نداره!
حالا نمیدونم شاه هم وبلاگ داره یا نه، ولی الهام لنگه نداره به هر حال!
و خدا میدونه من چه قدر نسبت به مسائل نگارشی و ویرایشی پستای خودم و پستای شما حساسم!
و سعدی علیه رحمه در همین راستا میفرماید گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی،
یه همچین خوانندههایی ما را و همه نعمت فردوس شما را!
خوانندههایی که وقتی میرن کربلا هم فراموشمون نمیکنن:
این دو نفرم تو یه وبلاگ دیگه داشتن غیبت منو میکردن :دی (نگار و فاطمه)
این ترم از دار دنیا فقط یه هماتاقی داشتم که نسیم نامی بود از خطهی کردستان
و هر چی فکر میکنم میبینم جز 17 رکعت نماز، هییییییییییچ شباهت ظاهری و باطنی و رفتاری و فکری با این بشر ندارم و با اون سابقه درخشانی که بنده در زمینه تعویض و تعدد هماتاقی داشتم و در جریان هستید، اعتراف سختیه اگه الان بگم دلم براش تنگ شده و میخوایم ترم بعد هم باهم باشیم و از اون سختتر اینه که اعتراف میکنم دوستش دارم... حسی که نسبت به اغلب هماتاقیام نداشتم :دی و روایت داریم دانشجویان شریفِ شریف به استثنای جماعت ذکور یا هماتاقی من بودن یا دوست هماتاقیای من یا هماتاقی دوستای من و بنده با اون سابقه درخشان ناسازگاری با محیطم! رسماً حق آب و گل تو خوابگاه شریف و تک تک واحداش دارم و در راستای تفاوت ظاهری و باطنی با نسیم، همین بس که روز اولی که رسیدم خوابگاه، آینه رو گذاشتم بیرون ینی دم در که یکی بیاد ببره، چون فکر کردم چیز به درد نخوریه که الکی فضا رو اشغال میکنه! ولی وقتی نسیم و مامانش اومدن، مامان نسیم که از این خانوم چادریای مهربون بود، آینه رو آورد تو اتاق و گفت بدون آینه که نمیشه آرایش کرد و (بنده قبل از اینکه اینا بیان همهچی و همهجارو شسته بودم و سابیده بودم و ضدعفونی کرده بودم جز آینه؛ یه آینهی تقریباً قدی بزرگ که باید رو دیوار نصبش میکردیم. این آینه رو گذاشتم پشت در که هر کی به آینهی بیشتری نیاز داره ببره) و نسیم عاشق ظرف شستن بود من نه! من عاشق آشپزی و اون نه، اون در زمینه خواب مثل خرس :دی و من جغد و اون ناهار و شام برنج و من چند ماهه لب به برنج نزدم و اون صبونه نمیخوره و من صبونه نخورم اصن روزم شروع نمیشه و اون عاشق خرید و با خرید حالش خوب میشه و من نه، اون عاشق تماشای مغازهها و من نه و اون از نزدیکترین سوپری خرید میکنه و من از باشخصیتترین و باشعورترین و چشم و دل پاکترین و مودبترین و فلانترین و بهمانترین! ولو اینکه دورترین هم باشه! من دائم پای لپتاپ و اون هر از گاهی هفتهای یه بار یه ساعت و من علاوه بر سهم نت خودم، نت اون و اون یکی هماتاقیمون که نیومده رو هم مصرف میکنم و کم میارم و اصن دنیای مجازی برای اون تعریف نشده و هزار تا تفاوت ظاهری و باطنی و فکری و فرهنگی دیگه که تشریح و تبیینش خارج از حوصله مجلسه!
ولی دوستش دارم :)
دو تا آهنگ کردی با مضمون نسرین برام فرستاده که فقط متوجهِ نسرینش میشم و نمیفهمم یارو چی میخونه و در همین راستا میخوام توصیه اکید کنم که یکیو دوست داشته باشین و دلتون براش تنگ بشه که لااقل همزبونتون باشه! مثلاً الان تصور کنید همین دو فقره آهنگو مراد برام میفرستاد! اون وقت مجبور بودم برم کردی یاد بگیرم...
لینک آهنگارو گذاشتم تو یکی از پستای مخصوص خانوما :دی (nebula.blog.ir/post/404)
به هر حال یه عده از خوانندهها نامحرمن و بنده صلاح نمیدونم این دو تا آهنگو بشنون :دی
کامنت: اتفاقا من برعکسشو فکر میکنم. ازدواج با کسی که زبونش فرق میکنه باهات و مثلا تو بخاطرش یا اون بخاطر تو یه زبون دیگه یاد میگیره خیلی هیجان انگیزه. خیلی ^_^
خوشبختی ینی صدای در و بله کیه و باز کن بابایی منم و عطر همیشگی بابایی که سنگک خریده و یادش رفته تو ماشین جا گذاشته و میگه برو بیارش و تو شال و کلاه میکنی سمت پارکینگ و ناخنکزنان برمیگردی و
خوشبختی ینی مامانی که سه کیلو و دقیقاً سه کیلو سیبزمینی و به عبارت دقیقتر چیپس سرخ کرده ریخته تو یه ظرف خیلی گنده و گذاشته تو آشپزخونه و تو هر نیم ساعت یه بار میری یه بشقاب چیپس برمیداری و میاری میذاری کنار لپتاپت و تق تق تق تق، ادامهی تایپ گزارش...
حس خوبی دارم... مثل وقتی که فهمیدم شماره دانشجویی سهیلا و الهامم مثل من با 1005 تموم میشه و مثل وقتی که فهمیدم شماره کمد الهام مثل دور مچ و نمره میانترمم سیزدهه و
ترم سوم و چهارم دو تا درس با خود آهنگر دارم و
خوشبختی واقعی ینی تلمذ در محضر بابابزرگ نوهی مقام معظم رهبری!
حالا یکی بیاد شفاف سازی کنه که بالاخره انصراف میدی و میشینی ور دل والدینت یا میری تلمذ کنی؟!
والا!!!
از یه جایی به بعد دیگه فقط باید نگاش کنی و منتظر بمونی و دعا کنی مال کسی نشه
ته دیگ ماکارونی رو میگم :دی
بچه که بودم هر چی ده تومنی و یه تومنی و نیم تومنی و یه قرونی و
کلاً هر چی سکه پیدا میکردم جمع میکردم
پس انداز نمیکردمااااا!
جمع میکردم که بعداً عتیقه بشن!
دقیقاً نمیدونم با این یه تومنیا کِی، چی میخریدیم اون موقع! (هنوز 24 سالمم نیست)
ولی اون یه قرونیارو از بابابزرگ خدابیامرزم گرفتم (ینی کش رفتم به واقع)
اون سکههایی که عکس شاه روشه و اون لیره ترکیه رو هم از مامان بزرگ خدابیامرزم گرفتم
سقی الله مزاره و مزارها! ینی خداوند مزارشان را آبیاری کناد!!!
همممم... دلم برای اون روزا تنگ شده
همون روزایی که اون یه قرونیارو جمع میکردم که عتیقه بشن...
+ به خاطر گل روی اهالی خونه آهنگ قبلیو عوض کردم نان استاپ این ریپیت میشه
عینهو بچه آدم ساکت و مظلوم یه گوشه اتاقم نشستم و مشغول نوشتن گزارشی ام
که ددلاینش آخر هفته است!
تق تق تایپ میکنم و هر از گاهی محو افق میشم و دوباره تق تق تایپ!
هندزفری تو گوشم نیست و صدای آهنگه روی چهاره و با اینکه تا 100 جدا داره ولی روی چهاره و
سه روزه نان استاپ همینو گوش میدم و
کلاً در زمینه گوش دادن به آهنگها یه کاری میکنم خواننده حس ندامت بهش دست بده
تق تق تایپ میکنم و ای دل شکایتها مکن علیرضا قربانیو گوش میدم و
مامانم ملاقه یا شایدم ملاغه به دست اومده میگه نمیخوای آهنگو عوض کنی؟
میگه من حفظ شدم این آهنگو تو خسته نشدی احیاناً؟
و همچنان مست از بوی آشی که تو خونه پیچیده یه منحنی تحویلش میدم و :)
کماکان دارم همون آهنگو گوش میدم
بچهها میگن ارائهام حرف نداشت
خودمم یه همچین حسی داشتم
مفید بود و حرفام برای همهمون تازگی داشت
آخر جلسه، موقع خدافظی استاد گفت اسلایداتو برام میل کن
توش یه چیزایی بود که برای استادمونم تازگی داشت
دلم برات تنگ میشه استاد
برای صدای همیشه سرماخوردهات، برای خندههات، برای ایمیلات، برای اون یه ساعت غیبتم
حتی برای اون عکسی که خواهش کردم جایی درز نکنه
یادت که میافتم یه منحنی میاد میشینه رو لبام :)
تو لیست مخاطبین گوشیم مخاطبی دارم به اسم
شماره هر کی که اشتباهی زنگ بزنه و بگه ببخشیدو سیو میکنم و
امروز صبح یه نفر بعد از یک سال و دقیقاً یک سال دوباره اشتباه کرد!!!
منتظرم یه بار دیگه اشتباه کنه تا شمارهشو در اختیار ابوی و اخوی بذارم و :دی
بعدش دیگه به من ربطی نداره
والا!
+ بیشتر از یه بار نمیتونم آدمارو ببخشم... خدارو شکر من خدا نشدم
+ فال دیشبم: ganjoor.net/hafez/ghazal/sh255
+ تولدت مبارک مامان beeptunes.com/track/39184348 / Sina_Hejazi_Mama
پریشب هماتاقیم و دوستش داشتن خاطرات گذشتهشونو باهم مرور میکردن و
منم رو تختم دراز کشیده بودم و مغزم در حال تشعشع امواج آلفا بود
(در مرحله اولیه خواب، مغز این امواج رو از خودش ساطع میکنه)
یکی یکی خاطراتشونو مرور کردن و رسیدن به کلاس زبان (از این کلاسای آموزشگاهی)
یهو یادشون افتاد چه قدر دلشون برای معلم زبانشون تنگ شده و آخی الهی نازی یادش به خیر و
مغزم فاز تشعشع امواج آلفا رو رد کرده بود و رسیده بود به تتا!
یکی یکی داشتن خاطرات کلاس زبانو مرور میکردن و دلشون تنگتر و تنگتر میشد برای معلمشون
چیزی نمونده بود که امواج دلتارو هم منتشر کنم و به خواب عمیقی فروبرم که
دوست هماتاقیم: واااااااااااااااااااای، آی لاو هیز!
آقا یهو عینهو موشک از جام پریدم که هیزززززززززززززززززززززززز؟ یو لاو هیز؟!!!
بعدش دیگه تا صبح داشتم بتا منتشر میکردم
امروز استاد شماره3 پای تخته نوشت پنهانکاری تهران در پارچین قابل کشف است و
ازمون پرسید از نظر زبانشناسی کاربردی چه ایرادی داره و
ملت گفتن پیشفرض ذهنی داره که تهران پنهانکاری کرده و درست نیست
یه جوری قضاوت و پیشداوری و زمینه ذهنی رو برای مخاطب القا میکنه
هر جوری جمله رو بررسی میکردم منظورشو متوجه نمیشدم و دستمو بلند کردم بپرسم
آقای پ. زودتر از من دستشو بلند کرده بود؛
اول اون سوالشو مطرح کرد
پرسید ببخشید پارچین کجاست؟
(و تازه من اون موقع فهمیدم این پارچین احتمالاً اسم مکانه!!!)
همه گفتن آقای پ.؟!!! ینی شما نمیدونی پارچین کجاست؟ مگه اخبار هستهای رو پیگیری نمیکنی؟
یه کم نچ نچ نچ نچ و افسوس و یکمم بهش خندیدن و دوباره نچ نچ نچ نچ و
بعدش اشاره کردن به من که سوالمو بپرسم
گفتم اولین بارمه اسم پارچینو میشنوم، میشه یه کم بیشتر توضیح بدید؟
alef.ir/vdce7w8zojh8n7i.b9bj.html?152009
به حق چیزای نشنیده
سه شنبه بود؛ 7 صبح تئوری مدار داشتم، ساعت 9 محاسبات عددی که به خاطر دوستام میرفتم سر کلاس اونا و کلاس محاسبات من بعد از ظهر بود. 10 و نیم الکترومغناطیس داشتم، 12 وریلاگ، 1.5محاسبات عددی، ساعت 3 ریاضیات مهندسی و 5 تا 7 هم کلاس جبرانی ریاضی مهندسی و اون روز تولدم بود و حتی 12 تا 1 هم کلاس داشتم و ناهار هم نتونستم بخورم حتی!!! من هیچ وقت اون سهشنبه رو نمیبخشم!!! سه شنبهای که فرداش میانترم تئوری مدار هم داشتم...
من، امروز، ارائه
+ با استناد به این پست (nebula.blog.ir/post/388) نسبت به 2 ماه پیش 4 کیلو بیشتر شده وزنم :دی
امتحان میانترم اصول الکترونیک دکتر ف.
هماتاقیم کارشناسیو دانشگاه آزاد بوده؛
میگه تا حالا درس و امتحانی نبوده که بدون تقلب پاس کرده باشه
روشهای تقلبو داشت برام توضیح میداد، دهنم باز بود و فکّم چسبیده بود به زمین!!!
حالا بماند که خودم تو همین شریفم به چشم خودم دیدم که ملت جای همدیگه امتحان دادن و
پروژههاشونو خریدن یا فروختن حتی!
یادمه یه بارم دختره داشت جای پسره امتحان میداد و نزدیک بود لو برن و نرفتن البته
بگذریم...
خرید و فروش پایاننامه های دانشگاهی جایز نیست.
آیات عظام مکارم شیرازی، صافیگلپایگانی، موسویاردبیلی، نوری همدانی، حسینیزنجانی و علویگرگانی
تقلب در امتحانات حرام است.
آیات عظام خامنه ای، فاضل لنکرانی، بهجت، تبریزی، صافی گلپایگانی مکارم شیرازی و سیستانی
امروز در میان عقلا تجاوز به حقوق ادبی و هنری زشت و قبیح است و قبح این کار مبنای حرمت شرعی دارد. ما تابع اصولیون و فقهایی چون شیخ انصاری هستیم که می گویند اگر عقلا امری را زشت دانستند، حرام است.
آیت الله محقق داماد
اینها نمونههایی از فتواهایی هستند که در مورد تقلبهای آکادمیک، شامل تقلب در امتحانات و نیز دزدی فکری و خرید پایاننامه، صادر شدهاند. ولی آیا چنین فتواهایی میتوانند تاثیر چندانی بر رفتار جامعه داشته باشد؟
همه میدانند که خداوند پس از توبه گناهکار از گناهانی که طرف آن حق الله باشد میگذرد اما پذیرش توبه کسی که به حقوق مردم تجاوز کرده بستگی دارد به -در صورت امکان- جبران و کسب رضایت از آنها. کسی که مقاله کپی میکند حق این افراد را زیر پا میگذارد:
1- نویسنده اصلی مقاله که راضی نیست کس دیگری به رایگان از مزایای زحمت او بهرهمند شود.
2- دانشگاهی که برای یک کار اصیل علمی مبلغی را به عنوان تشویقی به نویسندگان میدهد در حالی که یک مقاله تقلبی و بیارزش به جای آن ارائه شده است.
3- دانشگاهی بر اساس مقالات تقلبی استادی را شایسته ارتقا درجه میشناسد و بر حقوق و مزایای میافزاید.
4- استادانی که بر شخص متقلب ارجح بودهاند اما چون مقاله نداشتهاند ارتقا درجه نگرفتهاند.
5- (اگر مقاله تقلبی کشف شود) استادان و دانشجویان آن دانشگاه یا واحد دانشگاهی یا حتی آن کشور، که شرافتمندانه مشغول تحصیل و تحقیقاند ولی آبرو و اعتبارشان بر باد رفته است.
همچنین دانشجویی که با تقلب در زمان امتحان، خرید پایان نامه، خرید مقاله یا دزدی مقاله مدرک تحصیلی میگیرد حقوق افراد بسیاری را ضایع کرده است.
1- سازمانی که او را به اتکا به داشتن مدرک استخدام کرده و به او حقوق میدهد در حالی که مدرکش با مقدمات تقلبی به دست آمده است.
2- افرادی شایستهتر هستند متقاضی کار یا متقاضی تحصیل در مقطع بالاتر، که او با اتکا به معدل یا مقالات تقلبیاش حقشان را از آنها دزدیده است.
3- هم دانشگاهیهای فرد متقلب، چون او که مدرکش را با تقلب دریافت نموده مسلما فاقد سواد و تخصص لازمه است و نزد کسانی که او را میبینند تمامی دانشآموختگان آن دانشگاه و یا آن کشور را به بیسوادی شهره خواهند شد.
4- اگر امتحان رقابتی باشد (مانند کنکور یا آرمونهای استخدامی)، کسی که شغلش توسط متقلب قضب شده است.
جبران تمام این موارد بدون شک ناممکن است. مثلا در مورد 5، اگر طرف صد مقاله آی اس آی غیر تقلبی هم برای دانشگاه بنویسد، باز نمیتواند یک درصد آبرویی را که از آن دانشگاه برده را جبران کند. اما با این وجود جبران خسارت، خصوصا زیان مالی، در بسیاری موارد ممکن است. بنا بر فتوای آیت الله فاضل لنکرانی «کسی که با تقلب مدرک گرفته شرعا نمیتواند از مزایای آن استفاده کند». بنا به فتوای آیت الله بهجت «باید آن درس را جبران کند.» و آیت الله مکارم شیرازی با تساهل بیشتر عقیده دارند «در صورتی که در یکی دو ماده درسی تقلب کرده باشد، هرچند کار خلاف کرده، ولی مدرک گرفته شده و ادامه تحصیل و استخدام با آن مدرک اشکال ندارد.» که میتوان نتیجه گرفت اگر در سه درس یا بیشتر یا پایاننامه تقلب کرده است ادامه تحصیل و استخدام وی با آن مدرک اشکال شرعی دارد.
در مورد دزدی مقاله حداقل این است که با مالک مقاله اصلی تماس گرفت و به طریقی از او درخواست بخشش و حلالیت شود. کسی که مبلغ تشویقی به ناحق گرفته است میتواند مال حرام را به دانشگاه برگرداند. کسی که با تقلب افزایش حقوق پیدا کرده است نیز میتواند ما به تفاوت را هر ماه به حساب سازمان واریز کند. حتی اگر عزم جدی وجود داشته باشد میتوان این امکان را در سازمانها داشت که فرد بتواند بدون هیچ توضیحی مدرکش را پس بگیرد و مثلا از حقوق و مزایای فوقلیسانس به لیسانس بازگردد. شاید هم دانشگاهها و آموزش و پرورش بتوانند به فارغالتحصیلان اجازه دهند به صورت داوطلبانه در برخی امتحانات مجددا شرکت کنند. در کنکور هم میتوان این امکان را ایجاد کرد که داوطلبان پس از آزمون و قبل از اعلام نتایج بتوانند اعلام انصراف کنند تا اگر تقلب کردهاند جای کسی را به ناحق اشغال نکنند. شاید این کارها به نظر خندهدار برسد ولی هنوز هستند کسانی که حاضرند سختی تحمل کنند تا مال حرام به سفره خود و خانوادهشان وارد نشود. شاید اندک باشند، ولی بالاخره هستند.
در نهایت، تقلب و دزدی علمی ویژه ایران نیست، اما در مقایسه این مشکل در ایران بسیار پررنگتر و قبح و زشتی ارتکاب آن بسیار کمتر است. برای مقابله با این کجروی دانشگاهی لازم است از تمام امکانات بالقوه استفاده کنیم. از فرهنگسازی گرفته تا رسوا کردن مرتکبین. از برگزاری کارگاههای آموزشی گرفته تا مجهز کردن دانشگاهها به آخرین تکنولوژیهای موجود و البته تبلیغات دینی هم به عنوان یکی از روشها میتواند مورد استفاده قرار گیرد.
چندی پیش دکتر جلیل اصلانی، دانشیار دانشگاه آزاد همدان، در کلاس درسی خود دانشجویان را به فرستادن مقاله برای سومین کنفرانس بینالمللی علوم رفتاری دعوت کرد. چند نفر از دانشجویان او ضمن پذیرش این دعوت استاد و ارسال چکیده مقاله برای کنفرانس، چکیده خود را برای اصلانی هم ارسال میکند. این استاد دانشگاه به خبرنگار داناخبر میگوید «پیش از اینکه چکیدهها را بخوانم و بتوانم برای برخی از آنها بنویسم که اصول علمی چکیده نویسی در آن رعایت نشده است؛ دانشجویان به من خبر دادند که چکیدهشان در همایش پذیرفته شده است.»
این استاد دانشگاه آزاد همدان پس از این شک میکند و چون پیش از آن با نام اصلی خود مقالهای به کنفرانس ارسال کرده بود، با نام مستعار و ایمیل دیگری، یک چکیده طنز برای این همایش ارسال میکند. البته او در قسمت عنوان هم نام دانشگاه علامه طباطبایی را ذکر میکند. او میگوید چنین کاری را کرده تا ثابت کند که چکیدهها بدون مطالعه مورد پذیرش قرار میگیرد. چکیده طنز اصلانی به این شرح است:
تاثیر همنوایی گروهی بر تصمیم گیری دانشجویان
دکتر اصلان جلیل خانی
دانشیار گروه روانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی
چکیده
هدف پژوهش حاضر بررسی تاثیر همنوایی گروهی بر تصمیم گیری دانشجویان بود. بدین منظور از میان کلیة دانشجویان دانشگاه بوعلی سینا همدان به صورت در دسترس 100 دانشجو انتخاب و بر اساس وضعیت اقتصادی و میانگین در دو گروه 50 نفری همتا شدند. ابزارهای پژوهش شامل مقیاس همنوایی منوچهر و محمود و همچنین پرسشنامه چند وجهی سنجش تصمیم گیری مش مراد و همسرش می باشند. نتایج تحلیل کواریانس چند متغیری نشان داد که قهر بودن مش مراد با برادر بزرگترش می تواند به صورت معناداری کاهش محصول ذرت را به دنبال داشته باشد(01/0> P و 27/5 = F2, 98). بر اساس یافته های این پژوهش می توان اینگونه نتیجه گیری کرد که چنانچه این مقاله پذیرش بگیرد نشان دهندة این است که شما هدفی جز کلاه گذاشتن بر سر دانشجویان بخت برگشته ندارید. همچنین نشان دهندة به ثمر نشستن زحمات چند سال اخیر وزارت علوم می باشد. باید گریست به حال این وضعیت که چنگیز و تیمور هم به این عمق، زخمی بر پیکیرة این مرز و بوم نزدند.
کلمات کلیدی: همنوایی گروهی، تصمیم گیری، دانشجویان.
چکیده طنز پذیرش گرفت!
پس از مدت مشابه آن وقتی که برای تایید چکیده قبلی این فرد و نیز دانشجویانش لازم بود، ایمیلی برای او ارسال میشود و وضعیت چکیده را پذیرش برای بررسی در هیات داوران میخواند و بعد از مدتی هم مقاله پذیرش نهایی میشود.
چند وقت پیش یکی از دوستان قدیمیم که تا حالا بهم زنگ نزده بود، باهام تماس گرفت و
سلام و خوبی و چه خبر و وای عززززززززززززززززیزم چه قدر دلم برات یه ذره شده و
بعدش پرسید تو که برق میخونی (فکر میکرد هنوز برق میخونم) یه سوال برقی دارم
سوالش این بود که فلان روز فلان منطقه از فلان بلاد کفر، فلان کنفرانس در مورد فلان موضوع تشکیل شده
و اگه آره، فلان دانشگاه تهران دانشجوهاشو برای ارائه اعزام کرده یا نه
و اگه اعزام کرده ببین هزینهشو دانشگاه داده یا نه و آیا علاوه بر دانشجویان دکترا، ارشدم فرستاده یا نه!!!
لابد انتظار داشت بگم آره اتفاقاً خودمم با فلانی و فلانی اونجا بودم و چه مقالهها که ارائه دادیم
گفتم والا خبر ندارم و سرچ میکنم خبر میدم
با سرچ اینترنتی که چیزی دستگیرم نشد
چون نه دانشگاهی که میگفت دانشگاه من بود، نه گرایشه گرایش من بود
نه اصن من تو حال و هوای برق بودم که از این چیزا خبر داشته باشم!
از دوستانی که اون دانشگاه درس میخوندن یه پرس و جویی کردم و
از دانشجویان ارشد و دکترای خودمون و دوستان این ور آبی و اون ور آبی و
خلاصه نه میشد وجود یا عدم وجود کنفرانسه رو تایید کرد نه تکذیب
و داستان از این قرار بود که پسره خواستگارش بود و ارشد فلان دانشگاه و فلان گرایش و
به دختره گفته بود فلان روز با دانشجویان دکترا اعزام شدم فلان جا و مقاله ارائه دادیم برگشتیم
دختره هم شک کرده بود که این که سربازی نرفته مگه میشه به این راحتی بره و اصن اینکه ارشده!
پسره هم گفته بود چون من خفنم دانشگاه منم با دانشجویان دکترا فرستاده برای ارائه مقاله
دختره هم روش نشده بود بگه باور نمیکنم و اومده بود سراغ من که مگه میشه؟ مگه داریم همچین چیزی!
حالا من نه میتونستم بگم راست میگه نه میتونستم تکذیبش کنم
ایمیل و شماره استادراهنمای پسره رو با بدبختی گیر آوردم و
به دختره گفتم دیگه از این به بعدشو شرمنده ام و خودت بپرس
چون تا همین جاشم از هر کی میپرسیدم یه جور ناجوری نگام میکردن که چرا تو نخ این پسره ام
حالا خبر ندارم دختره قضیه رو تا کجا پیگیری کرد
و با تجربههایی که داشتم ترجیح میدم اصن به این قضیه فکر نکنم
ولی چون یه جورایی بحث یه عمر زندگیه، مثل همون پسره پست 576 به این دختره هم حق میدم
کلاً بد دوره زمونه ای شده والا!
برای همین از الان دختر وسطی سهیلارو برای پسرم رزرو کردم :دی
اونم نسیم منو میخواد برای پسرش بگیره، و چه پسری بهتر از پسر سهیلا!
والا
حالا این وسط مکالمه من و یکی از دوستان که دانشجوی همون فلان دانشگاه بود قابل تامله
امشب نسیم مهمون داره
یکی از دوستاش از ایلام اومده
از طایفه خزل
این طایفه خزل دختراشون معروفن به زیبایی!
البته به نظر من نسیم که از طایفه ملکشاهیه خوشگلتر از دوستشه
ملکشاهیا معروفن به جنگاوری و شجاعت و خشونت
کلاً معیار زیبایی و حتی معیار ازدواجشون با معیار ما و حداقل با معیارهای من زمین تا آسمون متفاوته
این دوستش که مثلاً خوشگله هر روز صد تا خواستگار داره و
دختراشون پسرای چارشونه قوی هیکل و ریش و سیبیل دار تیریپ هرکولیو دوست دارن
اون وقت من دنبال مرادِ نی قلیونم :دی
خب آخه خودمم نی قلیونم!!!
و از اونجایی که بنده با امور بشور و بسابانه حال نمیکنم، اول ترم تقسیم کار کردیم و
مسئولیت یخچال و آشپزخونه و امور مربوط به شکم رو بنده به عهده گرفتم
و نسیم، امور مربوط به جارو و بشور بسابانه!
البته منم یه بار یه تیکه از اتاقو جارو کردم (post/416)
الانم نشستم غذا درست کردن و نحوه پذیرایی نسیمو تماشا میکنم و نیشم تا بناگوش بازه
تازه به دوستش قول خاگینه و کیک بدون فرم داده :)))))
منم گفتم امتحان دارم و خودش باید درست کنه
به هر حال تنپروری تا به کی!!!
درست کنه یاد بگیره... همیشه که من نیستم...
تازه چون من دو سری پتو و لوازم خواب! دارم، پتومم باید بهشون بدم
چه وضعشه آخه، چرا من کردی بلد نیستم!!!
شیطونه میگه پاشم زنگ بزنم ولایت یه کم ترکی حرف بزنم دلم خنک شه :))))
شش صبم باید پاشم برای اینا کیک درست کنم
این نسیمی که من میشناسم، زودتر از 9 عمراً بیدار شه
دیشب خواب دیدم پروژه ویرایش و خلاصهنویسی لغتنامه دهخدارو سپردن به من و
منم از جلد اول شروع کرده بودم به تایپ مجدد لغتنامهی مذکور
چون فایل وردش گم شده بود و باید از اول تایپ میکردیم
لوکیشن خوابم دبیرستانم بود و اساتید پروژه، جمعی از اساتید دوره لیسانس و ارشد بودن
تعبیرشو نمیدونم ولی داداشم میگه تو هر خوابی ببینی تعبیرش اینه که به زودی به مرادت میرسی
+ ظاهراً یه کم طول میکشه تا خانوادهام به ورژن جدید من عادت کنن :دی
+ برسد به دست شیخ زکزاکی: برادر عزیز سلام علیکم احتراما خواستم خدمتتون عرض کنم، مگه مجبوری اخوی خب نکن؛ موهات سفید شده بشین گوشه مسجدت استخاره تو بگیر فقط عقد ازدواج بخون و اندر فواید انداختن پای چپ روی پای راست بعد از ناهار حرف بزن. خنثی باش. منفعل باش. تبلیغ اهداف قیام سید الشهدا میکنی همین میشه دیگه مشتی. چه کار داری به استکبار ستیزی و روشنگری؟ دوازده میلیون نفر رو در طی ده سال به تشیع مشرف کردی که چی بشه؟ که بیان با توپ و تنفگ دم اربعین قیمه قیمه تون کنن؟ حداقل میرفتی یه جایی مثه فرانسه! نه چشمات آبیه نه موهات بوره نه دور و بر خونهت کافه و تالار کنسرت موسیقیه نه شهرتون برج ایفل داره که آدم دلش بسوزه. بعد توقع دارین ملت ما برن دم سفارتتون شمع دونه ای پنج هزار تومن روشن کنن تو این سرما؟ مردم ما هنوز چهلم پاریسو نگرفتن باز عکس پروفایلشون مشکی بشه؟ ببین مشتی پاریس قضیهش فرق میکرد اونا شیک بودن نسکافه میخوردن و عطر بولگاری میزنن و دولچه گابانای اصل میپوشن. پرچمشون خوشگل بود. سیصد و خردهای شیعهها رو کشتن که کشتن حتما توقع داری خانم هنرمند متعهد و مردمی مملکت ما عکس لاکهای جدید ناخناشو حذف کنه عکس جنازههای یاران تو رو بذاره و زیرش هشتگ بزنه نیجریه تنها نخواهد ماند. نابینا مطالعه کردی (کورخواندی) خب حالا سیصدتا شیعه رو ارتش نیجریه کشته آسمون که به زمین نیومده. اینهمه شلوغش میکنی. ما فضای مجازیمون دغدغههای مهمتری داره و فقط فجایع بزرگ مثل غمگین شدن سگ یکی از هنرمندان عزیزمون در اثر خانه نبودن این هنرمند دوست داشتنی رو پوشش میدهیم. نه مرگ چندتا آدم معمولی. شما هم لطفا الکی از سرت خون در نیار و مظلوم نمایی نکن اینهمه جمعیت داره کشورت حالا چارتا پسرتم شهید کردن که کردن سعی کن زنده بمونی بازم شیعه پرورش بدی بفرستی جلو گلوله. حاجی جون زمونه زمونه ای شده که ملت واسه دابسمش بیشتر وقت و انرژی دارن تا غصه شما رو خوردن. خدا شهیدت کنه... حامد عسکری
در اولین اقدام ساختمون فرهنگستانو میکوبم از اول درست میکنم
نردههاشم این شکلی درست میکنم
حالا نمیدونم این نردهها فوتوشاپه یا واقعیه ولی ایدهی خوبیه!
تازه میارم روبهروی شریف! نه تو برهوت!!!
به من رای بدید :دی
فرهنگستانو کن فیکون میکنم
دیگه مجبورتون نمیکنم به جای کامپیوتر و سلفی بگید رایانه و خویش انداز که یاد خاک انداز بیافتید
و از اونجایی که جناب آهنگر شعرهای خودشو رو سر در نوشته، منم دو بیت شعر از خودم در میکنم و
نردههارو میدم مزیّن به اشعار من بکنن
اگه یه کم به مغزم فشار بیارم و سعی کنم فکر کنم بتونم شعر بگم، سخت نیست
آخرِ مصراعها یه چند تا قافیه میذارم و اولشو با چند تا کلمه پر میکنم؛ کاری نداره!
حتی میشه با تضمین به یه مصراع از حافظ شروع کرد شعرو
مثلاً این جوری: عشق و شباب و رندی مجموعهی مراد است و
بقیهشم خودم میگم
برای تضمین اینم خوبه: قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
یا این: کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
اینم خوبه: چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
و این: به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم
بعدشم یه سری قافیه بر وزن مراد پیدا میکنم؛ مثل شاد، باد، یاد، آباد، آزاد، سمپاد، اقتصاد،
دکتر صاد، ای داد بیداد، بیبنیاد، با بنیاد، افتاد، فریاد، داماد، خداداد، هر چه بادا باد،
حالا اگه قافیه کم آوردم میام پست میذارم و کامنتارم باز میکنم و از شما میپرسم :دی
از اطاق فرمان اشاره میکنن تا بیشتر از این تن حافظ و سعدی رو تو گور نلرزوندی،
گزینه ذخیره و انتشارو بزن و برو سر درس و مشقت :دی
به من رای بدین
فرهنگستانو کن فیکون میکنم :دی
دوباره میسازمت فرهنگستان :دی
از الان دارم بال بال میزنم برای رفتن و برای دور همی یلدا و خوشحال از اینکه بعد 5 سال بدون وبکم و اسکایپ و وایبر و تلفن میتونم کنار خانوادهام باشم، ولی میدونم فردای یلدا دلم اینجاست و بیتاب برای برگشتن...
داشتم پست گمشدگی وطن ساحل افکارو میخوندم؛ یاد اون آهنگ عطاران و مدرس افتادم؛ اونجا که میگن شهر من آسمون آبی داره، روز روشن شب مهتابی داره، اگه رویای قشنگ شهر تو، بره دست از سر ما برداره، آسمون اینجا خاکستریه، قصه هاش قصهی دیو و پریه، آدما وقتی واسه هم ندارن، اینجا معلوم نمیشه کی به کیه، توی این شهر شلوغ یه آشنا کنارم نیست، حتی یه سرپناه واسه قلب بیقرارم نیست
چند وقت پیش خواستگار دوستم بعد از شنیدن جواب رد تلگرام دوستمو هک میکنه
که شرح و تفسیر و چرایی و چگونگیشو بعداً میگم (الان کلی کار رو سرم آوار شده)
یه پسره که دوست این خواستگاره بوده رفته به این خواستگاره گفته تو که هک کردن بلدی،
بیا یادم بده ببینم چه جوری میتونم تلگرام دوست دخترمو هک کنم و این خواستگاره هم گفته نه و نمیشه و
پسره گفته اصن خودت هکش کن، فقط ببین به صلاحه که برم بهش پیشنهاد ازدواج بدم یا نه
اینکه دختره ظاهراً چه دختر خوبی بوده و چرایی و چگونگی این هک هم بمونه برای بعد
بحثم الان اینه که ببین این خواستگاره چی دیده تو اون تلگرام دختره که به پسره گفته
ازدواج که هیچ، حتی صلاح نیست به دوستی باهاش ادامه بدی!
بد دوره زمونه ای شده والا!
برای همین از الان دختر وسطی سهیلارو برای پسرم رزرو کردم :دی
اونم نسیم منو میخواد برای پسرش بگیره، ولی بهش نمیدم :دی
دکترا گفتن خوب نمیشم :دی
برای کاهش و کم کردن سرعت میباشد
و در مواقعی که قصد ایست کامل ندارید از آن استفاده میکنید
مثل ترمز آهسته در سرعت پایین، ابتدا کلاج و بعد ترمز میزنید
ولی در سرعت بالا ابتدا با ترمز سرعت را کم کنید بعد ترمز بگیرید
مثل همون ترمز آهسته، مثل وقتی که دل دل میکنی و ساعتها با خودت کلنجار میری و
دلت نمیخواد و دلت نمیاد و دلت رضا نمیده
ولی آهسته پاتو میذاری روی ترمز و
+ که دنیا به خسران عقبی نیرزد...
مرکز خرید کوروش - بزرگراه شهید ستاری
از سمت چپ، اولی (شال قرمز)
خداوندا! مرسی بابت همچین دوستای خوبی! خیلی خیلی مچکر و سپاسگزارم ازت؛ تنکیو!
ناهار عروسی بود
عروسم کنار من نشسته
هیچی دیگه
همین
همیشه که نمیشه طومار نوشت
کلی کار آوار شده رو سرم
تا درودی دیگر بدرود.
ضمن اهدای تندیس تاثیرگذارترین کامنت فصل جدید وبلاگم به اونی که کامنت گذاشته:
"یه بخشایی از وبلاگ قبلیتون رو دیدم انگار نه انگار نویسنده اینجا نویسنده همونجا هم هست."
عرضم به حضور انور همهتون که سر صبی به این نتیجه رسیدم که:
ارتباط با جنس مخالف به هررررررررررررر بهانهای با هررررررررررررر ضرورت و لزومی، خطرناکه
این الان فتوای جدید شیخ شباهنگه :دی
البته اینارو شباهنگ فصل سه نمیگه ها
اینا تجربههای تورنادوی فصل دومه
دقت کنید نمیگم خوبه یا بد، نمیگم مضره یا مفید، نمیگم حلال و مجازه یا حرام و مکروه
میگم خطرناکه
مثل دویدن با یه لیوان هیدروکلریک اسید :دی
تصور کنید چه کار هیجان انگیزی میتونه باشه، آدم با یه لیوان چایم نمیتونه بدوئه حتی!
بقیه همکارانم از لفظ پنبه و آتیش استفاده کردن تو کتاباشون،
ولی من همون دویدن با یه لیوان هیدروکلریک اسید رو ترجیح میدم که مهندسی تره :دی
البته من مریدانم رو میشناسم و پیشاپیش میخوام بگم لیوانش سر بسته نیست
دستکش و مواد خنثی کننده با خاصیت قلیایی هم دم دست نیست
حالا دختره یه جوری میگه دوره کارشناسی با پسرا ارتباط نداشتم
که میخواستم بگم مگه الزهرا پسر هم داشت که ارتباط داشته باشی!!!
بیا دانشکده ما که از دویست تا ورودی فقط 30 تاش دختر بودن
یادی از گذشتهها deathofstars.blogfa.com/post/423
هر موقع یاد این پست میافتم میخوام برم تو افق محو شم :دی
و شاعر در همین راستا میفرماید:
لکنت میاندازد نگاهت در زبانم / دردت به جا ... دردت به جا ... دردت به جانم!
+ صدیف کارگر
اون چیزی که میخواستم بگم و سه ماه دیگه بهش میرسین اینه که
سال نو مبارک :دی
هر روزتان نوروز
نوروزتان پیروز
کامنت اخوی، در راستای پست قبل
اگه جواب کامنتای پست قبلو ندادم دلیلش اینه که کلاً با مخالف جماعت حال نمیکنم
آخه شماها فحش بدید و سوال کنید، آزادی بیانه و در کل آزاد اندیشیتونو میرسونه و
جوابای من نهایت بیفرهنگی و بیجنبگی و خشونتطلبی و تعصبه!!!
برای همین
و تندیس تاثیرگذارترین کامنت فصل جدید وبلاگم رو اهدا میکنم به اونی که کامنت گذاشته: "یه بخشایی از وبلاگ قبلیتون رو دیدم انگار نه انگار نویسنده اینجا نویسنده همونجا هم هست."
میکشیم و میکشیم و میکشیم
ما به کشتن و شکستن و دریدن خوشیم
توی خشکی، توی کشتی، توی کوچه، توی خونه میکشیم
حقمونه میکشیم
دونه دونه دونه دونه میکشیم
دنیا امنه و امونه، میکشیم
توی غزه و اریحا میکشیم
توی صبرا و شتیلا میکشیم
ما به کشتن و شکستن و دریدن و بریدن خوشیم و میکشیم
beeptunes.com/track/11003658_hamed_zamani_mikoshim
شهیدی که بر خاک میخفت
سرانگشت در خون میزد و مینوشت
دو سه حرف بر سنگ:
[به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
که بر جنگ!]
nebula.blog.ir/post/194 پسرم! جنگ چیز خوبی نیست
limbo-lurker.blogsky.com/1394/09/24
sangarekhaki.blog.ir/1394/09/24
sharjijonoob.blogfa.com/post/355
.
.
.
یکی دو روز پیش، سرگروه پروژه گفت فلان کتابو برای فلان کار لازم داریم و باید داشته باشیم
موضوع کتابو تو گروه درسی مطرح کردم و یه سری سوالات کلی در موردش از بچهها پرسیدم
که اگه ویرایش جدید و یا کاملترش هست معرفی کنن
ظاهراً مجبور بودم تو این هوای آلوده که دلم نمیخواد پامو از خوابگاه بیرون بذارم، برم انقلاب و کتابو بخرم
مشابهش رو داشتم، ولی کتابه خونهمون بود و دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
بعد کلاس، ینی بعد از دریافت اون 13 جلد و اون کولهباری که هنوز وقتی یادشون میافتم شونههام به درد میان،
آقای پ. موقع رفتن یه کتاب از کیفش درآورد و گفت فکر کنم این کتاب به دردتون بخوره
درست فکر میکرد
همون کتابی بود که میخواستم و
دیگه مجبور نبودم با اون همه بار و بنه! برم انقلاب...
از کتابایی که فقط یکی دو صفحهشونو لازم داشتم و دوستام لطف کردن و عکس گرفتن و فرستادن که بگذریم،
چند وقت پیش برای یکی از گزارشام دنبال یه کتابی بودم و
باید تا چند ساعت دیگه میخوندمش و یه بخشی رو به عنوان ارائه تحویل میدادم
با اینکه هم میشد رفت انقلاب خرید و هم کتابخونه شریف اون کتابو داشت، ولی فرصت تهیهشو نداشتم
ینی یه جورایی اون فرصت کمی هم که داشتم، قرار بود صرف خریدن یا پیدا کردن اون کتاب بشه
کلاس که تموم شد همه رفتن و یکی از بچهها عجله داشت و زودتر از همه رفت
انقدر عجله داشت که وسایلشو جا گذاشت و من آخرین کسی بودم که کلاس رو ترک میکردم،
ازم خواست اگه زحمتی نیست، لطف کنم و کتابی که جا گذاشته رو ببرم خوابگاه که بعداً ازم بگیره
خب اون کتاب همون کتابی بود که من لازم داشتم...
همیشه فکر میکنم این بیکتاب نموندنامو مدیون دعاهای همون سارایی ام که هیچ وقت ندیدمش
داشتم یکی از پستای یکی از آقایون رو میخوندم؛ یاد یکی از خاطرات دوره کارشناسیم افتادم
اول این پست رو بخونید: deathofstars.blogfa.com/post/422
سپس این پست و کامنت منو: sovae.blog.ir/post/321
علیرغم رو اعصاب بودن رفتارشون، احترام و امتیاز ویژهتری برای این گونههای نایاب قائلم
و احترام خیلی خیلی خیلی ویژهتر و بیشتری برای اینا:
جملههای کادر سبز، جملات منه
به یاد این پست: nebula.blog.ir/post/94
سلام دارن خدمتتون :دی
اون دو تا سبزههای کوچولو قبلاً نبودن و
به کوری چشم حسودان تنگنظر و عنودان بدگهر، جوانه زده و فکر کنم داره گل میده!
برای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباش
گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچهای میرسی که ماه را بر لبانت مینشاند
اوایل دوره کارشناسی تفسیر قرآن داشتم
استادمون لیسانس مهندسی داشت و اتفاقاً شریفی هم بود و بعداً الهیات خونده بود
یادمه یه جلسه اومد پای تخته رابطه نیروی الکتریکی بین دو جسمو نوشت و
|
رابطه شعاع و فاصله رو با افزایش نیرو نشون داد و بعدش آیههایی که با لاتقربوا شروع میشدن رو خوند و گفت خدا تو قرآن یه جاهایی میگه فلان کارو انجام بده فلان کارو انجام نده، ولی یه جاهایی میگه با شناختی که ما از تو داریم میدونیم به فلان کار نزدیک بشی دیگه از دست رفتی دست خودت نیست اینطوری خلق شدی انتظاری جز این هم نداریم ذاتت همینه؛ پس نزدیک نشو
از اونجایی که من اگه حرف نزنم ممکنه بگن لاله، یادمه دستمو بلند کردم گفتم من از خودم و آدمایی که باهاشون ارتباط دارم مطمئنم و حدود رو رعایت می کنیم؛ گفت خوبه برق میخونی و میدونی EMF چیه؛ گفت قویترین میدانهای الکترومغناطیسی به خطوط فشارقوی برق مربوط میشن؛ برای همین برای این تاسیسات و تجهیزات و دکلها قوانین و حدود و حریمهای خاصی تعریف شده و اصن یه موقعهایی نزدیک شدن به این پست و دکلها هم آسیب و خطر داره
بعدش پرسید بازم از خودت مطمئنی؟
گفتم: حتی لاتقربوا به سلام و احوالپرسی و جزوه گرفتن و دادن؟
گفت: سلام کردن اولین مرحله برای ارتباط سالم بین دو انسان سالم هست ولی
حضرت علی به همه سلام میکرد ولی کراهت داشت به زنان جوان سلام کنه
میخواستم بحث رو ادامه بدم ولی ندادم؛ چون فکر میکردم حق با منه؛
الان این جوری فکر نمیکنم
پشیمون نیستم؛ چون اشتباه یا کار بدی نکردم که پشیمون باشم
ولی دیگه مثل قبل فکر نمیکنم؛ دیگه فکر نمیکنم حق با من باشه...
قرآنمو گذاشتم کنار لپتاپم و هر از گاهی وسط کارام برمیدارم یکی دو آیهای میخونم
یه آیهای دیدم و یاد اون روز افتادم
بگذریم...
استاد عربیمون گفته امتحان پایانترممون اُپن بوکه و میتونیم قرآنی که باهاش راحتیمو ببریم سر جلسه
نمیدونم به چه دردمون قراره بخوره
شاید به خاطر ترجمهاش میگه
یادمه بچه که بودیم، بچهها کتاب دینی و قرآنشونو میذاشتن زیر ورقههای امتحانیشون که 20 بگیرن
منم فکر میکردم این کار بیاحترامیه و هر کتابی جز قرآن و دینی میذاشتم زیر برگه امتحان
یکشنبه آخرین جلسهایه که عربی داریم و
حس میکنم دلم قراره خیلی خیلی خیلی برای استادمون تنگ بشه
کلی اشکال اسپانیایی دارم و احتمالاً یکشنبه برم ازش بپرسم (از سمت چپ، سومی)
برای خودمم عجیبه که استاد عربیمون چه جوری اسپانیایی بلده؛ حتی فرانسوی هم بلده
اونجا که بودم هر روز چند تا ایمیل از طرف اساتیدم داشتم
تمرین میفرستادن، کتاب، مقاله، اطلاعیه، همایش و کنفرانس و
حتی دکتر ن. کنترل خطی مطالب غیر درسی هم میفرستاد
چه قددددددددددددددددر دلم براش تنگ شده :(
هر روز چندین ایمیل از طرف همکلاسیام داشتم، جواب تمرینارو میفرستادیم، نمونه سوال و کتاب و مقاله و
ایمیلهای دانشگاه و آموزشی و
خلاصه برو بیایی داشتم و وقتی میشنیدم فلانی فلان دانشگاه و فلان رشته اصن ایمیل نداره شاخ درمیآوردم
حالا خودم با اون فلان دانشجوی فلان دانشگاه که ایمیل نداشت، هیچ فرقی ندارم
الان تنها دلخوشیم ایمیلای استاد شماره دوئه
که جلسه اول ایمیلامونو گرفت و از اون روز تا حالا نزدیک دویست سیصد تا کتاب و مقاله و مجله برامون فرستاده
همیشه همه رو دانلود میکردم میریختم تو یه فولدر و حتی اسم کتابارم نگاه نمیکردم
چون ارتباطی به درسی که باهاش داشتیم نداشتن و چون سر در نمیآوردم چیَن و
انگلیسی بودنشونم مزید بر علت میشد که دیگه واقعاً سر در نیارم به چه دردی میخورن
راستش از کامنتهای ایمیلی هم خوشم نمیاد زیاد
ترجیح میدم کامنتارو کامنت کنید و ایمیلارو ایمیل!!! :دی
امروز بعد چند ماه نشستم اون فولدرو مرتب میکنم
خدا خیرش بده، چه کتابای خوبی فرستاده
بعضیاشون فارسین و اسمشون انگلیسی بوده
یکشنبه آخرین جلسهایه که باهاش درس داریم و دیگه نمیبینیمش
بهش گفتیم میشه بازم برامون کتاب بفرستید؟
گفت نه! وقتی دانشجوم نیستید چه کاریه براتون کتاب بفرستم، گفت یکشنبه به بعد نه من نه شما
همه با شوک زایدالوصفی همدیگه رو نگاه میکردیم که خندید و گفت خدایی بهم میاد انقدر نامرد باشم؟
این استاد همونه که وقتی ناراحت بودم یهو بهم گفت اخم نکن دختر!!!
گفت یه سری کتابا حجمشون زیاده و نمیشه میل کرد و چی کارشون کنم که برسونم دستتون و
منم گفتم میشه آپلود کرد و لینکشو فرستاد و
وقتی جلسه اول فصلارو تقسیم میکرد، من فصل 13 که در مورد سرقت علمی (پلیجریزم) بودو انتخاب کردم
یادمه گفت شما فصل 12 رو بگو و 13 مال منه چون خیلی مهمه،
چند روز پیش گفت 13 رو هم شما ارائه بده؛
همین یکشنبه جلسه آخر قراره ارائه بدم.
13!!! نمره میانترم و اون مجموعه 13 جلدی و محیط مچ دستم و
اصن من خود آن 13 ام :))) beeptunes.com/track/3460516
دلم براش تنگ میشه
17 ساله دارم درس میخونم، به ندرت همچین استاد و معلمی دیدم
به تلافی خستگی این چند روز، حدودای 5 که رسیدم خوابیدم تاااااااااااااااااااااااااا 5 و نیم
ینی نیم ساعت!!! :دی
بعدش تا 1 نصف شب پیرامونمو سر و سامون میدادم
چون از پریشب و پس پریشب و پسان پریشب و پسان پس پریشب یه چیزی تو مایههای بازار شام بود
بعدش 1 خوابیدم تاااااااااااااااااااااااااا حدودای 6 و نیم 7 و بعد نماز دوباره خوابیدم تاااااااااااااااااااااااااا 11
ینی تا وقتی که یه دختره اومد و با صدای در زدن اون دختره از خواب برخیزیدم
داشت با نسیم حرف میزد که موقع امتحانا میخوام خوابگاه باشم
و از اونجایی که لهجه اصفهانی نداشت و
از اونجایی که میدونستم یکی از اینایی که نیومدن ترک و یکیشون اصفهانیه،
ضمن عرض سلام و علیک سلام به روی ماه نشستهام؛ پرسیدم شما همون مشکین شهری هستی
گفت مشکین شهر نه، شاهین دژ
گفتم چه فرقی میکنه خطه شمال غربن به هر حال
گفت یکی برای اردبیله یکی آذربایجان غربی، فرق دارن خب
والا به نظر من که هیچ فرقی ندارن، ساختشونم عین همه، مشتق مرکبن :دی
اصن عرضم به حضور انور همهتون که من کلاً شهرستانای استان خودمونو نمیشناسم
اون جغرافیای استانمونم که ازش یکی دو نمره قرار بود سوال بدن، یادمه با بدبختی حفظ کرده بودم
حفظ کرده بودم!!!
میفهمید؟
ینی به همین سوی چراغ مودم، جز تبریز نمیدونم دیگه چه شهرایی استان ما هستن
البته دیشب داشتم ساعت بلیتای اتوبوسو چک میکردم، دیدم از مبدا تهران برای مقصد استان ما
اسم 5 تا شهرستانو نوشته، تبریز و اهر و شبستر و مرند و سراب
بعد جالبه توی پرانتز برای سراب نوشته بود آذربایجان شرقی
نمیدونم برای محکم کاری بود یا استانهای دیگه هم سراب دارن
الله اعلم!
مامانم میگه زمستونه با اتوبوس نیا و من گوش استماع ندارم لمن تقول :دی
مادر است دیگر!
والا
علی ایُ حال اوضاع من خیلی بهتر از هماتاقیمه که دیروز نقشه جهانو گذاشته بود جلوش و
میگفت عه!!! هند اینجاست! عه!!! مکه! عه!!! چین! عه!!! چه قدر همسایه داریم ما!!!
نقطه اوج تعجب و این عه ها اونجا بود که گفت عه!!! کانادا چه قدر دووووووووووره فکر میکردم همسایهایم
آخه یه فامیل کانادایی دارن و زود زود میاد و میره و این همیشه فکر میکرده کانادا نزدیکه
اون دوست عزیزی که پرسیده دیروز دو تا کوله رو چون (چگونه) حمل کردی،
عرضم به حضور انور ایشون و شما که شاید سوال شمام باشه، کوله سفیدم این قابلیت رو داره که بندشو به جای دو تا به یه دونه تبدیل کنی و بشه مثل همین کیفای معمولی که منم همین کارو کرده بودم و کیف لپتاپم رو دوشم بود و اینو دست چپم گرفته بودم و اون کتابارو دست راستم؛
و اون دوستی که کامنت گذاشته فِک کنم شومآ غیر از وبلاگ (بخش عُمده) و تلگرآم و کیکِ بدونِ فر و کمی دانشگآه و مُرآد هیچ کارِ دیگه ای ندارین و اون دوستی که پرسیده 24 ساعتم چه جوری میگذره:
چهار پنج ساعت خواب (حدودای یک و دو میخوابم تا 6 صبح)
تا ظهر کارای پروژه و بخشی از اون 30 ساعت کار در هفته
اگه کلاس داشته باشم که صبح تا عصر سر کلاسم
عصر تا شبم درسامو میخونم و تکالیفمو انجام میدم و نوشتن گزارش کار
تلگرام که هیچ کانالی رو فالو نمیکنم و گروه خاصی نیستم
نه مثل هماتاقیم کلاس رقص و تفریح دارم، نه مثل این دخترای واحد روبه رویی یکیو دارم که نامحدود!!! صبح تا شب شب تا صبح برم بشینم تو راه پله ها باهاش حرف بزنم (دلم برای گوشیش میسوزه! وصلش میکنه به پریز که موقع حرف زدن شارژ کم نیاره یه موقع)
اگرم فکر میکنید برای آشپزی وقت زیادی رو تلف میکنم، باید بگم نه دیشب شام خوردم نه فعلاً صبونه و ناهار
تا شبم باید کلی درس عقب افتاده مو بخونم و سمینار و به عبارتی میانترم یکشنبه
اگه کامنتاتونم معمولاً سریع جواب میدم دلیلش اینه که درس و کارم همهاش با لپتاپه و همیشه آنلاینم
اینو بذارید به حساب اینکه برای مخاطب ارزش قائلم نه اینکه علاف و بیکارم!
مِن حیث المجموع فقط همین وبلاگم یه زنگ تفریحه که اگه اینم زیاده ننویسم یا بنویسم و منتشر نکنم!
و من الله توفیق!
مترو - ایستگاه شهید بهشتی
روی سنگ قبر آن بانو بنویسید آهنگر به مناسبت روز دانشجو هر چند با چندین روز تاخیر!!!
مجموعه 13 جلدی مصوباتشو به دانشجویان اهدا کرد
اینم بنویسید که اون روز که اینارو بهش دادن (ینی امروز) لپ تاپشم با خودش برده بود،
چون کنفرانس داشت و شب قبلشم چشم رو هم نذاشته بود و
علاوه بر کوله مشکی که لپتاپ و دو تا کتاب 1200 صفحهای توش بود، یه کوله سفیدم داشت
که جزوههاشو اون تو گذاشته بود و
بعد کلاس، موقع خدافظی وقتی یهو این مجموعه 13 جلدی رو بهش دادن آه از نهادش برخواست و
قید نمایشگاه الکامپو زد و زنگ زد به نگار که مهندس نمیتونم بیام و
برگشت خوابگاه
اگه سنگ قبر آن بانو جا داشت، بنویسید اهل تعارف و از این سوسول بازیا نبود و
وقتی با بروبچ اون مسیر فرهنگستان تا مترو رو طی طریق میکردن، آقای پ. گفت سنگینه بدین کمک کنم و
اینم چون تعارف و اینا حالیش نمیشه گفت مرسی و از او به یک اشارت و از این به سر دویدن
اصلنم مهم نیست اون بدبخت خودشم از این مجموعههای 13 جلدی داشت و وسایل خودشم سنگین بود
حتماً حتماً اینو رو سنگ قبرش بنویسید که آن بانو، نه شوخی سرش میشد نه تعارف
به هر حال هر کی تعارف میکنه پای لرزشم میشینه
اینارم اینجا میگم که تجربهای بشه برای شما که یه موقع با من شوخی و تعارف نکنید!
ولی خدایی بقیه مسیرو که همه چی دست خودم بود به غلط کردن افتاده بودم
که چرا نذاشتم همونجا تو کلاس بمونه و کم کم یکی دو جلدشو بردارم بیارم خوابگاه
ندامت چنان بر من مستولی شده بود که حتی به سرم زد همونجا تو مترو بفروشمشون
ینی انقدر به این مصوبات ارادت دارم من!!!
حتی یه قسمتی از مسیر، رسماً میخواستم وسیلههامو بذارم گوشه دیوار و تنهایی برگردم خوابگاه
بس که خسته بودم بس که همهی شبارو بیدار بودم...
همون گروه دخترا:
بشر هر چی میکشه از کنجکاوی بیش از حده
خدایی مساحت زیر منحنی به چه دردت میخوره؟
همون مساحت مستطیل بس بود دیگه :(
اصن درس خوندن یه نوع خاصی از خودآزاری محسوب میشه
خب این انصافه که شما هم اکنون در خواب ناز باشید و
بنده علیرغم خستگی شب زندهداریهای دیشب و پریشب و پس پریشب و پسان پریشب و پسان پس پریشب،
بیدار باشم و در حال کشتی گرفتن و جدال با دیو جهل و نادانی؟!!!
نه خب خدایی انصافه؟
من از شما میپرسم این انصافه؟
درسته که هر کی خربزه میخوره ممکنه مثل چی تو گِل گیر کنه و غلط کردمم واسه همچین روزی گذاشتن
ولی معلومه که نیست...
ینی انصاف نیست
اصن خدارو خوش نمیاد شما الان در حال دیدن رویاهاتون باشید و من در حال درس خوندن!
8 صبم تا عصر کلاس داشته باشم و یه ارائه دو ساعتهی میانترم طور هم داشته باشم و
شما تا لنگ ظهر توی تختتون که ایشالا به همین وقت شریف، پایههاش بشکنه، رویا ببینید
پس اینجانب از خداوند عادل که خودش جای حق نشسته خواستارم که تا صبح کابوس ببینید
دیو سه سر و اژدها و یه مشت جانور وحشی و درنده و خزنده و پرنده بیان به خوابتون و
تا صبم نتونید بلند شید و اصن بختک بیافته روتون ولتون نکنه!
انقدر عذاب بکشید که کوفتتون بشه ایشالا
به حق همین وقت عزیز (3:33، 23 آذر!!!)
پاسخ من به یکی از سوالات پرسشنامه هممدرسهایم مهسا که با لیسانس فیزیک به جامعهشناسی تغییر فاز داد!
+ ساعت 5:00 ازت متنفرم ترمینولوژی؛ متنفففففففففففففففففففففففففففففففرم! خر!!!
+ ساعت 5:20 :|
+ ساعت 5:50 :((((
+ ساعت 7:30 پیش به سوی کلاس... من طلب العلا سهر اللیالى ولی نه دیگه تا این حد
این 30 نفر، ورودیای 89 برق دختر دانشگاه سابقن، به عبارت دیگه دخترای ورودی 89 برق دانشگاه سابق
دلم براشون تنگ شده
برای همهشون...
+ دیوار مهربانی february.blog.ir/1394/09/23
+ نگران کلاس صبح خودم نیستم، بیشتر نگران این هفت هشت ده نفر معتاد آنلاینم!!! برید بخوابید خب...
ولی من میگم کاش 4 نفر بودم!
یکی زندگیاش را میکرد
یکی وبلاگش را به رگبار پست میبست
یکی اسلایدهای ارائههایش را درست میکرد
و یکی هم فقط تو را دوست میداشت
هممم. یه نفرم باید فردا پاشه بره نمایشگاه برق الکامپ!
نبینم پاشین بیاین منو ببینینااااااااااا!
این دفعه لباس مبدل میپوشم و در خفا میرم که به سهولت شناسایی نشم
هماتاقیم میگه امشبم نخوابی با دیشب و پریشب و پس پریشب و پسان پریشب و پسان پس پریشب میشه 6 شب که درست و حسابی نخوابیدی و احتمالاً دچار ایست قلبی و مغزی میشی و میمیری
راست میگه :)
+ کامنتی رسیده که شما باید 5 نفر میشدید که یکیتون بخوابه
اینم راست میگه
اولاً من این عنوانو از یه جایی دزدیدم
هر کی هم میدونه از کجا، صداشو درنیاره و به صابعنوان (بر وزن صابخونه) نگه :دی
ثانیاً این یخچالِ دارالندوه است که خب خالیه
بایدم خالی باشه وقتی توش چیزی نمیذاریم
ولی خب هر کدوممون بنابر یه درد و مرضی که میدونم که تو وجود شماها هم هست،
قبل و بعد و حتی وسط کلاس یه سر بهش میزنیم و یه رفرشی میکنیم
لابد به این امید که آهنگر مثلاً برامون میوهای شیرینی چیزی آورده گذاشته
ولی دریغ از یه چیکه آب!!!
عاقا من نمیدونم چه حکمتیه هر وقت که من گشنمه،
فرق یخچالمون با کمد فقط چراغ توشه
حالا کافیه من مریض بشم اشتهام کور بشه
از تخم طوطی آمازونی بگیر تا شتر بریون در این گنجیده میشه
ماه رمضون که دیگه هیچی اصن واویلاست
من مطمئنم یه روز یخچال از من انتقام میگیره
و هر نیم ساعت یه بار میاد در اتاقمو باز میکنه،
چند دقیقه بهم خیره میشه بعد دوباره درو میبنده
ولی یه سوال بدجور ذهنمو درگیر کرده
قدیما که یخچال نبود مردم که حوصلشون سر میرفت چیکار میکردن؟
من آخرش با یخچال ازدواج می کنم!
وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی کسلی میری در یخچالو وا میکنی!
داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی نمیدونی چته! میری در یخچال و وا میکنی!
آخه موجود اینقدر سنگ صبور؟ اینقدر محترم؟ اینقدر با حوصله؟ اینقدر با شخصیت؟
و در پایان خواهشمون از کارخانجات لوازم خانگی اینه که در یخچال رو شفاف بسازن
نه تنها یه نسل آدم روانپریش رو نجات میدین بلکه عمر مفید یخچال هم بالا میره
امروز سر کلاس عربی، خواستم ریشه فعل "اَرادَ" رو از استاد بپرسم که ببینم مهموزه مثاله چیه
فکر کردم اراده هم از همین ریشه باید باشه
بعد فکر کردم لابد مراد و مرید هم از همین ریشه است
بعدش دیگه رفتم هپروت و یادم رفت بپرسم و الان نمیدونم بالاخره مهموزه مثاله چیه :)))))
اینم سوال جمعهی هفتهی پیش قلم چی - کامنت دلنیا:
مفهوم کدام بیت با بیت زیر معادل است؟
"هر که آنجا نشیند که خواهد و مرادش بود، چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود!"
الف) همای عشق عراقی چو بال باز کند. کسی بدو نرسد از بلند پروازی
ب) خیال سرو تو خواهد بلندپروازی. به این شکسته پر اما نمیتوانم کرد
ج) کمال،باز گزیدی هوای قامت یار. بدت مباد که مرغ بلند پروازی
د) اگر هر چه باشد مرادت خوری. ز دوران بسی نامرادی بری
میخواستم "د" رو بزنم چون توش مراد بود :)))
از اونجایی که من عاشق عدد 4 ام، فکر کنم همون گزینه 4 درسته
اگه 13 تا گزینه داشت، گزینه 13 هم میتونست درست باشه حتی!!!
اون عکس یه سالگی پست 548، الان بک گراند گوشی و لپتاپمه
ینی هر بار مچ یه سالگیمو میبینم با مچ الانم مقایسه میکنم و یه نچ نچ نچ نچی میگم و
به ادامه انجام امور محوّله میپردازم
صبح برداشتم به نوار کاغذیو پیچیدم دور مچ دستم ببینم با خودم چند چندم اصن!
در کمال ناباوری 13.00 سانتیمتر تمام!
هر که بینی ترقی ای دارد، من بی چاره واترقیده ام!!!
انگار از افریقا فرار کردم :)))
درسته روز تولدم 13 ام نیست، ولی اگه روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه 13 میشه
بیابید پرتقال فروش را! شایدم پرتغال (مرده شور بیاد این رسم الخطمونو ببره)
و از اون دوست عزیزی که 39 خرداد رو به عنوان پاسخ ارسال کرده، صمیمانه سپاسگزارم!
نسیم: نمیخوای یه آهنگ دیگه بذاری؟ از صبح همین پلی میشه خب، یکی دیگه بذار!
من: از خواجه نصیری بذارم؟
نسیم: هممم چه قدر اسمش آشناست
من: آره... اسم دانشگاه نیست؟
نسیم: آره!!!
من: چه جالب! تا حالا دقت نکرده بودم اسم این خواننده اسم دانشگاهه
نیم ساعت بعد
من: نسیم؟!!! فامیلی احسان که خواجه نصیری نیست!!!
تصمیم گرفتم برای چهار تا پست بعدی چهار تا از وبلاگایی که میخونم، کامنت نذارم ببینم میتونم یا نه
البته مِن حیث المجموع فقط برای این چهار تا دونه وبلاگ کامنت میذاشتم
ینی برای همهی پستاشون کامنت میذاشتم
این وبلاگایی که میگم پست خالی هم بذارن کامنت میذارم براشون :دی
هنوز تصمیمم رو عملی نکردم
ینی هنوز بعد از این تصمیم، پست نذاشتن که کامنت نذارم و ببینم میتونم یا نه
ولی از وقتی این تصمیم رو گرفتم استخونام تا سر حد مرگ دارن درد میکنن :))))
نتیجه اخلاقیای که میشه گرفت اینه که عادت نکنید
ترک عادت موجب مرض است
در راستای ترک اعتیادم به کافئین، کمتر شکلات میخورم و
چند ماهه که نسکافه رو از برنامه روزانهام حذف کردم
و فقط اجازه دارم سر کلاس نسکافه بخورم
ینی یکشنبهها و دوشنبهها
که خب همین دو روز در هفته هم از خجالت بقیه روزا درمیام و به کمتر از سه چهار تا رضایت نمیدم
تا امشب سر حرفم بودم، یا روی حرفم، شایدم پای حرفم!
نمیدونم دقیقاً کجای حرفم بودم ولی تا صبح باید اینارو تموم کنم و تموم نشدن هنوز
اینکه اینا چیَن که تموم نشدن و نمیشن مهم نیست
اینکه امتحانا دارن کم کم شروع میشن و حس له شدن زیر آوار یا تریلی بهم دست داده هم مهم نیست
مهم اینه که کتری الان رو گازه و به زودی من قراره چند لیوان نسکافه بخورم و
عرضم به حضور انور همهتون که یه رگههایی از خودآزاری در وجود من هست
که روانشناسان و جانورشناسان هم حتی! از تفسیر و تحلیلش عاجزن!
اون پست عدسی یادتونه؟
با اینکه با حبوبات و امثال عدس و نخود و لوبیا حال نمیکنم، یه دیگ عدسی درست کرده بودم و
صبح و ظهر و شب و نشسته و ایستاده و در حالی که بر پهلو آرمیده بودم عدس میخوردم
ماجرا به اینکه یه موقعهایی چیزایی میخورم که دوست ندارم ختم نمیشه
یه موقع یه کارایی هم میکنم که دوست ندارم
یادتونه چند وقت پیش راجع به ترس از "نه" شنیدنم نوشته بودم؟
از وحشتی که از خواستن و نرسیدن داشتم و شاید هنوز هم دارم
کافیه یه درصد احتمال بدم که نمیشه و نمیرسم تا قیدشو بزنم و نخوام
حالا تصور کنید استادیو که خیلی بد درس میده و هم حجم مطالبش زیاده
هم اجازه ضبط صدا نمیده هم جزوه نمیده، هم اینکه مطالبش منسجم نیست از یکی دو تا کتاب بخونیم
برای همینم بود که همهمون میانترمو گند زدیم و 13 گرفتیم
نه میشه یواشکی ضبط کرد و نه کار درستیه و نه اصن میشه تقسیم کار کرد
زبانهای باستانیه و نه خطشو خوب بلدیم نه زبانشو و معلوم نیست چی به چیه
چون اصن نمیدونستیم و نمیدونیم چی میگه و چی بخونیم و چی نخونیم و چه جوری بخونیم
چند وقت پیش جمع شدیم دارالندوه و باهم مشورت کردیم که چه کنیم!!!
از مسئول آموزش خواستیم با استاد حرف بزنه که یا لااقل بذاره وُیس برداریم
یا آروم آروم بگه که عین آدم جزوه بنویسیم یا حداقل یادداشتاشو در اختیارمون قرار بده
بچههام خودشون جرئتشو نداشتن به استاد بگن و اگه میگفتن هم قبول نمیکرد
اصن این استاد جواب سلام آدمم به زور میده چه برسه به جزوه!!!
مسئول آموزشم نگفته بود بهش که سنگ رو یخ نشه!
چون میدونستیم که روالش همینه و باید بسوزیم و بسازیم
حالا منو تصور کنید که دوشنبه بعد کلاس که استاد گفت کسی سوالی اشکالی نداره،
دستمو بلند کردم و قضیه رو مطرح کردم و گفتم اگه میشه جزوهشو در اختیارمون قرار بده
میدونستم میگه نه و گفت نه!
ولی قیافه بچهها دیدنی بود وقتی یهو بی مقدمه و بدون هماهنگی همچین چیزی رو مطرح کردم
بعداً ازم پرسیدن انگیزهات چی بود وقتی میدونستی نمیده!!!
گفتم خواستم "نه" بشنوم ببینم چه جوریه!!!
ینی یه همچین آدم خود آزار خود درگیری ام من...
اونایی هم که میگن تو چه جوری انقدر خوبی...
خب راستش من خوب نیستم
چشاتون خوب میبینه :)
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنّار بماند
+ یه بعداً نوشت به پست قبلی اضافه شد
چند روز پیش من و نسیم داشتیم ناهار میخوردیم (ماکارونی و به روایتی ماکارانی!)
یه دختره و دوستش داشتن از بیرون برمیگشتن و
دختره داشت به دوستش میگفت الان کی حوصله داره غذا درست کنه و
از اونجایی که واحد ما نزدیک راهپلههاست، حرفاشونو میشنیدیم
میگفت کاش الان یه بشقاب ماکارونی از آسمون نازل میشد...
من و نسیم چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم و
هیچی دیگه!
یه بشقاب ماکارونی نازل کردیم اتاقشون :دی
دیشب نسیم هوس پفک و تخمه کرده بود
میترسید تنهایی بره بیرون و باهاش رفتم پفکه رو خریدیم و سوپری تخمه نداشت
اومدیم خوابگاه و
دختره بشقابمونو پس آورده بود
یه بشقاب تخمه آفتابگردون!!!
دبیرستان که بودم، یکی از بیست سی منبع المپیاد ادبی، بوستان بود
اون موقع نه بوستان داشتم نه هیچ کتاب ادبی دیگهای
الان کتابخونهام تقریباً کامله ولی اون موقع فقط یه حافظ خیلی قدیمی داشتم
دو هفته قبل از المپیاد از کتابخونه مدرسهمون امانت گرفتم و نصفشو تو اون یه هفته خوندم
یکی از بچههای تجربی هم المپیاد شرکت کرده بود و دورادور میشناختمش
ینی در حد اسم و نه حتی احوالپرسی
وقتی فهمیدم اونم مثل من بوستان نداره و کتابخونه مدرسه فقط یه بوستان داشته که من گرفتم،
کتابی که تا نصفه خونده بودمو بردم بهش دادم که اونم تو اون یه هفتهای که وقت داریم دست خالی نباشه
شرایطش نبود کتابو کپی کنیم
ولی خلاصههامو تو خونه کپی کردم براش که دیگه بخشای اولشو نخونه
کلاسشون روبهروی کلاس ما بود
زنگ تفریح کتابو بردم بهش دادم و تاکید کردم مواظبش باشه که امانته
داشتم برمیگشتم سر کلاس خودمون
دم در کلاس خانم غفاری صدام کرد
گفت یه بسته پستی داری
گفتم بسته؟
گفت جایزه است
گفتم جایزه؟
گفت نمیدونم کِی تو چی شرکت کردی چه مقامی آوردی، اینو از اداره برات فرستادن
هر چی فکر میکردم که داستانِ این جایزه چیه، چیزی به ذهنم نمیرسید
زنگ تفریح بود
خانم غفاری و چند نفر از بچهها واستاده بودن بالا سرم ببینن توش چیه
بازش کردم و
همونجا پای تخته خشکم زده بود
بوستان سعدی...
کامنت یکی از دوستان:
اولای مهر خواهرم نوبت دندونپزشکی داشت و از قبل مبلغش مشخص بود و ما پول کافی و حتی بیشتر همراهمون بود؛ تو راه که سوار تاکسی بودیم یه پیرمرد کارگر خواست تاکسی بگیره به راننده گفت آقای راننده پول ندارم منو میرسونی؟ راننده م نامردی نکرد سوارش کرد؛ پیرمرده با راننده حرف زد گفت شرمندم به خدا صبحم که زدم بیرون دست خالی رفتم خونه الانم باید دست خالی برم از زن و دخترم خجالت میکشم ناهارم نخوردیم به خدا... از قیافهش معلوم بود دروغ نمیگه... آدم با آبرو معلومه... من و خواهرم یه نگاه به هم انداختیم هم کرایه شو حساب کردیم هم یواشکی بهش یه مبلغی دادیم و حتی یه مسیرو پیاده رفتیم برای برگشتمون کرایه بمونه؛ گفتیم فعلاً بریم عکسو نشون بدیم... تو مطب که رسیدیم عکسونشون دادیم همون موقع پرش کرد... ما هم چیزی نگفتیم اصلاً، بعد که پر کردن دندون تموم شد، منشی گفت فلان مبلغ میشه... ما هم هاج و واج که دفعه پیش گفتین فلان مبلغ میشه؛ گفت دکتر به هرکس درسخون باشه تخفیف میده! دقیقاً اون مبلغی که ما به پیرمرده دادیم همون قدر تخفیف داده بود
همینجوری که دارم اینو گوش میدم درس هم میخونم :دی
و شاعر در همین راستا میفرماید:
بقدر الکد تکتسب المعالى و من طلب العلا سهر اللیالى
بزرگی به اندازه تلاش به دست میآید، هرکس خواستار بزرگی است، شب را به بیداری میگذراند
اگه پول ندید تمام پستایی که گذاشتم رو برمیدارم :|
از صبح سه نفر، یکی با پیش شماره 917، یکی 903، یه نفرم 910 تک زدن و قطع کردن و
منم از اینایی نیستم که بیخیال شم
برای هر سه شماره اسمس دادم که ببخشید شما؟
هر سه شونم خواستن ببخشمشون، چون اشتباه گرفته بودن!!!
این جور وقتا اولین کاری که میکنم اینه که عکسمو از رو تلگرامم برمیدارم و
عکس طفولیتمو میذارم!
پیشاپیش ضمن تقدیر و تشکر از همدردی و لطفتون بابت ترجمه مقالات
و اینکه خودم از پسش برمیام و اگرم نشه که چشمم کور دندم نرم! عبرتی میشه برای آیندهام
ولی الان این ترجمه هه چنان فشار فکری و روانی بهم وارد کرده
که دارم وسوسه میشم پستامو رمزدار بذارم و
رمزو به اونایی بدم که یه پاراگراف از این مقالههای کوفتی رو ترجمه کنن.
با کسی هم تعارف ندارم :|
یه مورد مشکوک دیگه هم الان زنگ زد و قطع کرد و منم همون سوال همیشگی ببخشید شما و
اسمس داده که
I will call you another time
it is very late
بهار 87:
جلسه ی آخر فیزیک دوم دبیرستان؛
آقای اکرمی با اینکه همه رو با نام خانوادگی صدا میکرد،
همین که وارد کلاس شد گفت: سلام بچه ها. چه طوری نسرین؟!
از نسیم (همکلاسیم) پرسیدم: آقای اکرمی با منه؟ منظورش من بودم؟!!!
آبان 92:
یکشنبه بعد از کلاس اصول ادوات، بچهها زودتر از من رفتن و
من آخرین کسی بودم که کلاس رو ترک میکردم
با بچهها قرار گذاشتیم تمرینارو تحویل ندیم و بمونه برای سه شنبه
دکتر ف. داشت وسایلشو جمع میکرد.
همین که خواستم برم گفت: نسرین خانوم شما نمیخوای تمریناتو تحویل بدی؟
اینجا ینی تو فرهنگستان، نه تنها همدیگه رو "شما" خطاب میکنیم،
حتی خانوما هم همدیگه رو به فامیلی صدا میزنن و
علیرغم میل باطنیم همرنگ جماعت شدم و خواه ناخواه این سبک زندگی رو پذیرفتم!
اونجا (شریف)، اصن شما و فعل جمع معنی نداشت و این تعارفات الکی مطرح نبود
و اغلب دخترا و پسرا همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میکردن
حتی اساتیدی داشتیم که همهی دانشجوهارو به اسم کوچیک خطاب میکردن
امروز ظهر یه معما برای همکلاسیای سابقم فرستادم و حواسم نبود که اینجا دیگه فرهنگستان نیست و
مکالمه من و آقای س. ق.:
پنج شش تا چمدون خالی تو خوابگاه داشتم
که دیگه خدایی تو این یه وجب جا نمیدونستم چی کارشون کنم
تازه خوبه دو نفریم و اون دو نفر دیگه هیچ وقت نیومدن!!!
حتی اسمشونم نمیدونیم!
ولی یه بار ملیتشونو از مسئول خوابگاه پرسیدم، یکیش ترک بود یکیش اصفهانی
ولی خب خدا خیرشون بده که نیومدن به هر حال!
دوشنبه (این دوشنبه نه، دوشنبه بعدی) مستقیم بعد کلاس میرم خونه (ایشالا)
برای همین نمیتونم چمدونمو با خودم ببرم سر کلاس
سپرده بودم به فامیلامون که هر موقع رفتن ولایت زحمت چمدونای مارم بکشن و ببرن
خالی میبرم و پرش میکنم میارم :دی
دیشب این سه تا رو گذاشتم تو هم و امروز صبح دادم رفت
عکس چمدونام (کلیک رنجه بفرمایید!)
دو تا از این سه تایی رو که فرستادم خونه بعداً خریدیم و تو اون عکسه که کلیک رنجه فرمودید نیست
ینی در کل شش هفت تا چمدون دارم!!!
از دیروز سیل عظیمی از خوانندگان دارن طرز تهیه دلمه کلمو یادم میدن که برگههاش نشکنه :))))
داستان اینه که میدونستم باید بجوشونم و همین کارم کردم!
مشکلم این بود که وقتی یه برگه رو از اون توپه جدا میکردم میشکست و
کلِ توپشو! نمیخواستم بجوشونم
کامنت گذاشتن که مرادا از تو همین پی وی آ در میان ها بچسب دو دستی
والا من اگه از اوناش بودم که امیرحسینم کلاس اول و به جای این لپتاپ نسیم الان تو بغلم بود :دی
مانیا جان خیلی خوشحالم که هنوز اینجارو میخونی
فکر کنم جزو قدیمیترین خوانندهها باشی که هر سه فصلو تو این 8 سال خوندی
جواب کامنتت بمونه 25 بهمن، که تولد وبلاگمه :)
روایت داریم اون روز و از اون روز به بعد، باز کردن کامنتا نه تنها مستحب بلکه واجبم هست
امروز صبح یه جلسه سه چهار ساعته داشتیم و میخواستیم قواعدو یکی کنیم
من یه چیزی گفتم و مورد لایک و تایید آقای رئیس قرار گرفت و
برخی علما مخالفت کردن و منم داشتم برای این برخی علما توضیح میدادم و از خودم دفاع میکردم
یه ساعت تموم گیس و گیس کشی میکردیم و به توافق نمیرسیدیم
ینی نه اونا چیزی که من میگفتم رو متوجه میشدن و نه لابد من!
یهو دیدم جناب رئیس اومدن پی وی و ایز تایپینگ...
حالا این هی داره تایپ میکنه و اینترو نمیزنه و هی داره تایپ میکنه و
ینی رسماً قلبم اومده بود تو دهنم که این الان یهو چی میخواد بگه که اونجا جلوی جمع نگفت
ینی 60 ثانیه تمام قلبم عینهو توپ بسکتبال بود :))))
بعدش دیدم نوشته که زیر دیپلم حرف بزن این جماعتم متوجه شن :))))
چند وقت پیش سر کلاس داشتیم در مورد پلیسِ زبان ایالت کِبِک و منشور زبان فرانسه حرف میزدیم
اینکه زبان فرانسه که زبان اکثریت ساکنان این ایالته، به عنوان زبان رسمی ایالت کبک شناخت میشه
و بر اساس این قانون، استفاده از زبان انگلیسی در تابلوهای شهری و پوسترهای کبک ممنوع شده!
این قانون حتی اجازه بستن مدارس خصوصی انگلیسی زبان کبک رو میده
و حتی تجّار هم حتماً چند تا کارمند فرانسوی زبان داشته باشن!
بحث روانشناسی و جامعه شناسی زبان بود و نحوه احوالپرسی
اینکه ملل مختلف وقتی به هم میرسن یا میخوان خداحافظی کنن چی میگن
استادمون گفت تو یکی از زبانهای کشورهای گرمسیری (شاید منظورش افریقایی بود، مطمئن نیستم)
مردم وقتی به هم میسن و میخوان حال همو بپرسن یه چیزی میگن که معادل فارسیش اینه که خوب عرق میکنی؟
ینی عرق کردن نشونه سلامتیه و اگه خوب عرق کنن ینی حالشون خوبه :دی
به حق زبانهای ناشناخته!!!
بحث نوواژهسازی بود و استادمون نارئیسجمهورو مثال زد و
همهمون داشتیم به طرز مشکوک و معناداری در و دیوارو نگاه میکردیم :دی
استادمون میگفت ترکیبات باید یه جوری باشه که عوام الناس نتونن تجزیهاش کنن ولی تجزیه پذیر باشه
مثلاً تپختر رو مثال زد برای پالس استار و بعدشم گفت ترکیب خودکفایی یه ترکیب اشتباهه
چون اصن کفا معنی نداره و
اگه منظور از کفا کافی و کفایته که چون عربیه بازم این جوری باهاش ترکیب درست نمیکنن
بعد از کلاس با بچهها در مورد شعبدههای کریس آنجل حرف میزدیم و
من در راستای شفافسازی یکی از اخلاق حسنهام به دیرباورپذیری و تاثیرناپذیریم اشاره کردم و
راستش من از این ترکیبات مشتق مرکب زیاد استفاده میکنم
ولی اونا ظاهراً اولین بارشون بود ترکیب "دیرباورپذیری" رو میشنیدن و کف کردن از این نوآوری من!
بحث اسامی خیابونا و کوچهها بود و
یکی از بچهها خیابان شهید کارکن اساسی رو مثال زد و چند تا نام خانوادگی عجیب غریب
من خودم یه همکلاسی داشتم، سال سوم ابتدائی
فامیلیش چام چام بود!
ینی بعد از این همه سال هنوز تو کف فامیلیشم
یکی دیگه از بچههام اسم یه کوچهای رو مثال زد که رسماً و شرعاً و عرفاً فحش محسوب میشد
استادمون میگفت قدیما یه حکیم بود که از پزشکی و نجوم و ریاضیات و حتی شعر هم سررشته داشت
بعدش تخصص یارو مثلاً شد فقط پزشکی
بعدش پزشکیا هم تخصصیتر شدن و دیگه طرف یه دندونپزشک نبود و مثلاً فقط روی ریشه دندون کار میکرد
یا مثلاً فکر کن فقط روی ریشه فلان دندون
بعدش رشته زبانو مثال زد که برای یه کنفرانسی رفته بوده خارج!
اونجا یه بنده خدایی تخصصش کلیتیک بوده
املای کلیتیکو شاید اشتباه نوشته باشم ولی استادمون همین جوری تلفظش کرد
ینی یه جور ضمیر خاص که وقتی به یه سری واژهها میچسبه یه سری فرایندهای واجی رخ میده و
این یارو تخصصش بررسی این چار تا دونه ضمیر بوده، تازه خارج هم بوده :دی
آقا یکی از معضلات این رشته برای من اینه که بین بچهها، اونی که ذهنش از همه بکر تره منم
ینی وقتی اساتید یه تکلیفی تمرینی موضوعی میدن ملت میدونن دنبال چی قراره بگردن
من حتی اینم نمیدونم و بعضی وقتا منجر میشه یه ایده جدید به جامعه بشریت ارائه کنم و
بعضی وقتام نتایج تحلیل و بررسیهام چرت و پرت محضه
تا یادم نرفته اینم بگم که اینایی که اون اوایل بهم میخندیدن
که چه طور تا حالا مثلاً اسم فرانسیس بیکنو نشنیدی و فلان و بهمان،
عرضم به حضور انور همهشون و همهتون که دوشنبه یکی از بچهها سمینار داشت و
تو یه متن از آ و آپریم استفاده شده بود و نمیتونست بخونه و گفت نمیدونم چیه و
بقیه هم نمیدونستن چیه و
وقتی گفتم آ پریم، همه گفتن نشنیدن تا حالا!
اون همکلاسیمون که انصراف داد، مدرک ارشد ادبیات شد و
کلاً این جوری بود که همه چی براش فاز حس و ذوق داشت و منطق و اینا تو کتش نمیرفت
مثلاً یه بار نقش بسزای ازدواجهای درون گروهی و تعداد متکلمان رو در بقای زبان فارسی بررسی میکردیم،
وسط یه بحث جدی، با یه حس پر عطوفتی گفت البته فردوسی هم نقش داشته در بقای زبان فارسی
ینی انقدر بحث تخصصی و جدی بود که یهو با کامنت ایشون کلاس رفت رو هوا
هر چند خودش نفهمید چرا ما رفتیم رو هوا!
یکی از اساتید روی زبان کودکان کار کرده بود و
میگفت بچهها تا یه سنی اصن جملهی شرطی و تمنایی و کاش و اینا بلد نیستن
بعضی از زبانها هستن که فعلشون نه با فاعل بلکه با مفعول مطابقت میکنه!
من تو را دیدی، تو مرا دیدم! :))))
بعضی از زبانها هستن انقدر غنای واژگانی دارن که ترکیب اسم و صفت براشون تعریف نشده و
از یه کلمه استفاده میکنن، ینی یه جورایی از همون صفت استفاده میکنن
مثلاً نمیگن کتاب خوب و کتاب کهنه و کتاب مفید و کتاب ارزون
برای هر کدوم از اینا یه اسم دارن که همون مفهوم کتاب فلان رو میرسونه
بعضی از زبانها هم هستن مثل چینی، که زمان ندارن و با قید زمان، زمان فعل مشخص میشه
روز اول، استاد شماره 2 وقتی رشته کارشناسیمو پرسید، گفت چه طور از رشتهی به اون خوبی
همهمون منتظر بقیه جملهاش بودیم
گفت چه طور از رشتهی به اون خوبی
اومدید به رشتهی خوبتر!
کلاس رفت رو هوا :دی
در کل حس میکنم رشتههایی که با اندیشههای انسانی سر و کار دارد خیلی رو اعصابن
اصن هیچیشون این است و جز این نیست، نیست! همه چی رو هواست انگار!
همه شب میخوابن و صبح یه نظریه جدید میدن و یه مشت بیکارم میشینن نظریه اینارو میخونن
میگفت دلسرد نشید، اوایل یه کم سخته، هم برای شما هم ماها،
دوره اوله و خوبیش اینه که لابد نیاز بوده که جذب نیرو کنن و از سال 80 پیگیر این رشته بودیم و
میگفت برید خدارو شکر کنید رشتهتون هنوز اشباع نشده و مدرکتونو بگیرید سریع جذب میشید
به عنوان نکته پایانی؛
فقط ترکها معنی این جملهها رو میفهمن:
یه سری عبارت و اصطلاحه که تحت اللفظی از ترکی به فارسی ترجمه شده،
یه چیزی مثل مای آیز دونت درینک واتر انگلیسی؛
وقتی میخوندمشون از شدت خنده میخواستم خودمو از طبقه سوم بندازم تو حیاط :)))
- تا تو بیای مال من به من خورده = یه چیزی تو مایههای نوشدارو بعد از مرگ سهراب
- رویش را نزن = ینی به روش نیار
- پرواز کن ببینم = ینی برو بینیم بابااااااااااااااااا!
- ببینی کجاست؟ = این اصطلاح، وقتی دنبال یه چیزی میگردی استفاده میشه
- خدا من رو تموم کرد = زمان خلاص شدن و رهایی و آزادی و فراغت
- تو دیگه واسم مغازه شدی ها = وقتی یکیو هی میبینی و هی تکرار میشه یه چیزی و رو اعصابته
- خوب شد کارها رو دیدیم = دیدن، به معنی انجام دادنه (خودمم اخیراً این نکته رو کشف کردم)
- مارو دیگه پرت کردی ها = ینی با ما نیستی، به فکر ما نیستی
- دیگه مارو نمیشماری = ینی به حسابمون نمیاری؛ از مصدر شمردن استفاده میشه
- خودتو بمن له نکن !!! = هنگام ناز و نیاز کاربرد داره
- این به تو به یک ناهار میبینه = نمیدونم کاربردش کی و چه جوریه
- از تو جا نباشه آدم خوبیه = اینم نمیدونم کاربردش کی و چه جوریه
- دلخوشی از زانو هست = بازم نمیدونم کاربردش کی و چه جوریه
در پایان این تریبونی که سر صبی در اختیارم قرار گرفته بود،
مجدداً از دوستانی که غلطهای نگارشی و ویرایشی بنده رو گوشزد میکنن سپاسگزاری میکنم
ظاهراً پرتقال میوه با ق درسته و من با غ نوشته بودم
ولی میل و میله بافتنی رو چک کردم با ه و بی ه هر دو درسته
از صبح نان استاپ دارم شباهنگ علیرضا افتخاریو گوش میدم
این سری که برم تبریز، از عمهجون (من به عمهام میگم عمهجون) میل بافتنی و کاموا میگیرم
که اوقات فراغتم اینجا به بطالت نگذره :دی
به کوری چشم عنودان بدگهر و حسودان تنگ نظر، بخش بافتنی حرفه و فن دوره راهنمایی یادمه و
علاوه بر غذاهام اینارم میخوام بکنم تو چش و چال ملت! :دی
بگم قراره برای کیا ببافم یا خودتون میدونید؟ :دی
اون اولیا و این آخریو بلد نیستم؛ با دو میل بافتنیه، از این 30 سانتیا :(
خب اینم یاد میگیرم
غمی نیست
فعلاً برم این گزارش کارمو بنویسم تا اخراجم نکردن :دی
کلی تکلیف و تمرین و ترجمه و ویرایش و گزارش کار آوار شده رو سرم
اون وقت نشستم سبزی پاک میکنم!
به تلافی دیروز که درست و حسابی نه ناهار خوردم نه شام و با اون حال و روز حقم داشتم نخورم؛
خواستم دلمهی کلم درست کنم ولی هر کاری کردم برگههاش شکستن و با لواش درست کردم
بعدش که سرخ کردم کلمو الکی دورش پیچیدم :|
این سوپ سفیدم، سوپ کلم و هویجه مثلاً!
قرار نبود درست کنم
یهویی آخر کار هوس کردم و موادشم آماده بود و
بورانی اسفناجم میخواستم درست کنم (تا حالا نخوردم و فقط اسمشو شنیدم البته!)
دیدم ماست توشه، خوشم نیومد؛ رب ریختم :دی
ولی یکی از ایرادات آشپزی من اینه که همیشه یا بی نمکه یا کم نمک :(
ینی الان اینایی که میبینید، یه ذره نمکم توشون نیست :(((
یادم رفت خب...
نه هماتاقیم هست نه نگار...
تنهام
عنوان: زندگیم روی مداره - بابک جهانبخش
الانه که داداشم بیاد کامنت همیشگیشو بذاره nebula.blog.ir/post/484
دنبال یه آدرسی برای دوستم میگشتم
میخواد بره تبریز و راهنمایی میخواست
داشتم آدرسو توضیح میدادم اینو کشف کردم:
این دو تا رو هولدن فرستاده: تورنادو با صدای فراریها!!! و شباهنگ با صدای افتخاری
شباهنگ خوب بود ولی اولیو اصن متوجه نشدم چی میخونه و چی میگه
صبح وقتی بیدار شدم برای نماز، چشام درد میکرد
مال گریهی دیشبه
خوبه هماتاقیم، نسیم امتحان داشت و سالن مطالعه بود کلاً
آخه اصن دوست ندارم کسی گریهمو ببینه!
شماها البته یه کم فرق دارید
شماها یه کم بیشتر از اونایی که وبلاگمو نمیخونن منو میشناسین
برای همین زیاد نگران کج فهمیتون نیستم!
تا همین پارسال چه قدر غر میزدم سر همین نماز صبح
یادتونه میگفتم این چه وقتِ عبادته؟!
خب خدایی باس از خواب نازت بزنی بیدار شی دو رکعت نماز که چی آخه!!!
اصن تایمش با تایم حیاتی جغدا سازگار نبود
ولی خداروشکر یه سالی میشه بیشتر از یکی دو بار قضا نشده
یادمه تو وبلاگ بنده خدای شماره 1 سر همین قضا نشدن با یه سری بنده خدای دیگه شرط بندی کردیم و
یادم نیست سر چی شرط بستیم
ولی من بردم به هر حال...
داشتم وضو میگرفتم که اون دختره که هنوز اسمشو نمیدونم و عمه نداره رو دیدم
گفت سلام؛ صبح به خیر!
خب همچین مکالمههایی برام یه کم عجیبه
اگه دوباره دیدمش اسمشو میپرسم و باهاش دوست میشم
تازه بنده خدای شماره 1 حاضره یک یا چند فقره از عمههاشو با تمام امتیازاتش تقدیم این دوستمون کنه
ولی میگه گارانتی نداریم...
بعد نماز تو سالن، جلوی آینه قدی داشتم موهامو شونه میکردم
اون دختره که به داد کتلتام رسیده بودو دیدم
گفت سلام؛ صبح به خیر!
اسمشو پرسیدم... زهرا بود
هممم... زهرا!
به قول شاعر، بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم!
میخوام برم میدون میوه و تره بار و یه کم خرید کنم
یه سری خرت و پرتم برای دسر باید بخرم، سالاد و سبزی و حالا ببینم دیگه چی لازم دارم
همین تره باره که کنار مسجده
همین مسجد دو تا کوچه پایینتر
باهاشون صبحت میکنم داداشمم بیاد تو سلول ما :دی
از این لست سین اخوی میشه به این نکته پی برد که ما خونوادگی همهمون جغدیم!
سر راه، از این قرص صورتیام باس بگیرم :)))))
من کنار مامان و مامان روبه روی بابا و بابا کنار امید و امید روبهروی من
سر میز، هر کدوممون جای مخصوص خودمونو داشتیم
هنوز اسممو تو گوشیش تورنادو سیو کرده
همون اسمی که خودش روم گذاشت
میگه تو همیشه واسه من تورنادویی
میگه جات خیلی خالیه سر میز
خیلی وقته اون صندلی خالیه
خیلی وقته جای من خالیه
امروز ازش یه جزوه خواستم و پی دی افشو فرستاد و تشکر کردم و گفتم همه ی ورودیا یه طرف، شما یه طرف
گفتم همیشه فکر میکنم اگه نبودی دوره کارشناسیم یه چیزی کم داشت
نبودی، فصل قبل وبلاگم یه چیزی کم داشت
هنوز مهندس صدام میکنه
میگه شما همیشه واسه ما مهندسی
میگه جات خیلی خالیه سر همه ی کلاسا
+ من چرا امروز انقدر گریه میکنم!
چشام کور شد خب
بسه دیگه
اه
اینکه من چپ دستم و
همیشه موقع لاک زدن، طرح روی ناخنای دست راستم یه چیزی تو مایههای آثار فرشچیانه و
دست چپم نقاشیِ نسرین 7 ساله از تبریز!
تو این عکسم، مراد دقیقاً در همین راستا داره کمکم میکنه
عکس پست 500 رو عرض میکنم
دوستِ مراد در خیابان به دوستش (مراد) که سالها او را ندیده بود رسید و پرسید:
خب بگو ببینم ازدواج کردی یا هنوز خودت ظرفارو میشوری؟
مراد آهی کشید و گفت: هردوتاش!
+ تصمیم گرفتم هفتهای دو جزء قرآن بخونم و تا عید تمومش کنم (با معنی)
به کوری چشم عنودان بدگهر و حسودان تنگ نظر، عربیم خوبه و
نیازی به معنی و ترجمه نیست و موقع خوندن میفهمم چی میگه
هر آیهای که توجهمو به خودش جلب کنه میذارم ادامه مطلب پست ثابت همون هفته
مطمئن نیستم میتونم یا نه
دعا کنید که بتونم
هر روز 6 صفحه فکر نکنم زیاد باشه
هممم...
اون شب که فرداش امتحان آمار و احتمال داشتم و چمدونمو جمع میکردم برگردم خوابگاه و
تو، تو جزوهام نوشته بودی نرو...
کمرنگ نوشته بودی؛
میدونستی چه قدر به جزوههام حساسم...
بعد از انتشار پست 500 که تو اون پست مرادو به تصویر کشیده بودم
یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که تصور ما از مراد اینه:
این؟!!!
خدایی این مراده؟!!! :(((
تصور شما از مراد اینه؟؟؟
یکی دیگه از دوستان هم همچین چیزی فرستاده بودن:
این کامنتو میذارم کنار یه همچین دیالوگی و عمیقاً به فکر فرو میرم!
این لینکو دریابید: (جناب آهنگرم تو عکسه www.iranwire.com/blogs/6272/6148)
کامنتی رسیده با این محتوا که 528. میان میگیرنتااااا!
عرضم به حضور انور همهتون که انجمن فارغالتحصیلان آدرس وبلاگمم داره حتی
رعایت حال خودم و شماهارو کردم وگرنه الان یه عده رو شسته بودم پهن کرده بودم رو بند!
ولی اگه یه موقع دیدین پستی چیزی نمیذارم بدانید و آگاه باشید که اینا پریز منو از برق کشیدن
اگر بار گران بودیم رفتیم، اگر نامهربان بودیم رفتیم، اگر کامنتارو بستیم رفتیم :))))
اگه اومدین اوین، کمپوت آناناس نیارین، دوست ندارم
آبمیوه هم انار و آلبالو و ترجیحاً پرتقال؛ بقیه آبمیوههارو دوست ندارم
نکته دوم هم اینه که فقط چند نفر از خوانندگان موقع کامنت گذاشتن به شماره پست اشاره میکنن
لطفاً شمارهشم بنویسید که بدونم این کامنتِ :)))))) ینی به کدوم پستم خندیدید!
یا مثلاً لایک به کدوم کامنتم و دمت گرم ینی دمم به کدوم پست گرم و ایول و احسنت به چی!
نکته سوم هم اینه که سوالات بدیهی نپرسید؛ من به شدت به این مقوله آلرژی دارم
مثلاً نپرسید عکس پست 526 کلاستونه؟
خب اولاً رو درش نوشته اتاقه و کلاس نیست
ثانیاً کدوم کلاس توش یخچاله!
ثالثاً قبلاً عکس کلاسمونم گذاشته بودم و گفته بودم یه جایی هم هست اسمشو گذاشتیم دارالندوه!
رابعاً نوشتم که کیک و آبمیوه رو نیاوردن سر کلاس پس اگه کیکا اونجاست پس اونجا کلاس نیست
نکته سوم هم اینه که هیچ وقت از من نپرسید منظورم از فلان پست چی بود
چون اگه میخواستم منظورمو بگم میگفتم و دست به توضیحمم که خوبه خداروشکر
پس اگه نگفتم، ینی نمیخواستم بگم!
نکته چهارم هم اینه که دیشب انقدر خسته بودم که نمازمو خوندم که سریع بخوابم
این "انقدر خسته"ای که میگم انقدر بود که بعد نماز حواسم نبود و مهرو انداختم تو سطل آشغال
که البته سریع متوجه شدم و نیم ساعت تموم من و هماتاقیم به این حرکت حماسیم میخندیدیم :))))
(شیختون از دار دنیا یه سجاده داره و یه مهر! همهتون بگید تف به ریا!)
نکته پنجمم بگم و بقیهاش بمونه برای بعد
یه جلسه کاری داشتیم امروز صبح (توی تلگرام)
که آقای رئیس فرموده بودن 9 تا 11 و من فکر کرده بودم شب منظورشونه
خب اولاً من جغدم و زندگیم دیفالتش شبا جریان داره :)))))
صبح 9 و بیست، بیست و پنج هویجوری آن شدم دیدم ای دل غافل!
ینی از منی که انقدر آنتایم و اینتایمم بعیده!
اینم دستورِ بعدی!!!
این 11:59 یه جورایی اشاره داره به این پست: nebula.blog.ir/post/506
ز گهواره تا گور "سوت و کف " بیاموز
+ میدونستین 2 ساله به وعده 100 روزه برای حل بحران اقتصاد کشور عمل نکردم؟
- هورااااااااا
+ میدونستین 19 هزار ساتریفوژ رو به 5 هزارتا کم کردم؟
- هورااااااااا
+ میدونستین غنی سازی 20 درصد رو به 3 درصد کم کردم؟
- هورااااااااا
+ میدونستین عزت رو به پاسپورت ایرانی برنگردوندم و عربستان به وزیر فرهنگمون اجازه ورود نداد و وزیر بهداشتمون رو هم چن ساعت تو هوا نگه داشت و بزور راه داد؟
- هوراااااااااا
+ میدونستین عربستان به دو ایرانی تجاوز کرد و حدود 500 تا حاجیمون رو کشت و حالا هم تهدید نظامی کرده من نتونستم کاری کنم؟
- هورااااااااا
+ میدونستین حتی اردوغان هم تهدیدم کرده و هنوز هیچی نگفتم؟
- هوراااااااااا
+ خوبه که همه اینا رو میدونین! نگران بودم با اون همه سیب زمینی که دفن کردیم کمبود سیب زمینی تو کشور پیدا کنیم یه وقت
یه سلامم بکنیم به جناب پوتین
خیلی مردی
یه فروند هواپیماتو زدن چی کارا که نکردی
ما 500 نفرمونو کشتن، میریم دنبال بقیهاش بگردیم
+ عنوان: کیکاووس یاکیده
حتی نخواستن اون کیک و آبمیوه رو بذارن تو سینی بیارن سر کلاس، یه تبریک خشک و خالی تحویلمون بدن
کاش روز معلم و استادم به همین شکوه و جلال برگزار میشد...
روزمون کماکان خیلی مبارک!!!
گفت مَفعِل، مَفعِلة و مِفعال، اسمی است که بر ابزار کار دلالت میکند
دستمو بلند کردم و گفتم میشه یه اسمی بر وزن مفعال باشه ولی مصدر باشه؟
گفت مثلاً مثل چی؟
گفتم میثاق
گفتم میثاق و یاد اون روزی افتادم که دست بابابزرگمو گرفته بودم و داشتیم دنبال مغازه دوستش میگشتیم
هفت سالم بود
میخواست بره دوستشو ببینه؛ گفتم منم باهات میام
تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم؛ هنوز ث و ق رو بلد نبودم
دستمو گرفت و رفتیم یه جایی که پر ماشین و مغازه بود
مغازه دوستشم یکی از همین مغازهها بود
گفت بگرد ببین رو در کدومشون نوشته میثاق
ث و ق رو بلد نبودم
نخونده بودیم هنوز
اون کلمهی عجیب و ناشناخته تو ذهنم موند تا
یه شب که برای سحری بیدار شده بودیم
اولین روزههایی بود که میگرفتم
ده دوازده سالم بود
بابا برام یه سورپرایز داشت
اون شب برام لغتنامه عمیدو خریده بود
دارم به دختر بچه ده دوازده سالهای فکر میکنم که با همچین هدیهای ذوق کرده
همین که بازش کردم شروع کردم دنبال معنی میثاق گشتن
اون کلمهی ناشناختهای که همیشه ته ذهنم بود
ث و ق هایی که بلد نبودم و
میثاقهایی که معنیشو نمیدونستم
از اون روز شروع کردم به خوندن اون کتاب
هر روز هفت هشت صفحه از این کتابو میخوندم
دیگه معنی خیلی چیزارو فهمیده بودم
+ خانم شباهنگ؟
- بله استاد
+ حواستون کجاست؟
- میثاق... مصدره دیگه؟ مگه نه؟
+ اوهوم، ولی وزنش مثل اسم ابزاره
تایم استراحت بین کلاسا
شین.: نسرین تو خیلی مهربونی
من: میدونم
شین.: تیر ماهی نیستی؟
من: نه
شین: شهریور چی؟ شهریوری نیستی؟
من: نه
سکوت میکنیم
یه کم بعد
من: اگه برات مهمه، اردیبهشتیام
همون تایم استراحت بین کلاسا
بحث کتاب و چاپ کتاب بود
داشتن در مورد بامداد خمار حرف میزدن
اینکه چه قدر پر فروش بوده و به چاپ فلانش رسیده و چه قدر طرفدار داشته
برای اینکه بحثو راحتتر دنبال کنم پرسیدم کتابه در مورد چی بود؟
گفتن رمان بود دیگه، مگه نخوندی؟!!! داستان همون که پسره که هیچی نداشت و عاشق دختر ارباب میشه و ازدواج میکنن و بدبخت میشن و به خاک سیاه میشینن
+ اولین بارمه اسمشو میشنوم
- واااااااااا! دختر دبیرستانی باشی و این کتابو نخونده باشی؟
+ رمان دوست نداشتم
- والا ما که با سطر به سطرش گریه کردیم، تو چی کار میکردی اون موقعها
+ من؟ همممم نمیدونم...
داشتم یه چیزایی برای خودم یادداشت میکردم
شب شراب نیرزد به بامداد خمار...
سین.: برای وبلاگت مینویسی؟
من: اوهوم
سین.: کسی هم میخونه؟
من.: همممم نمیدونم...
صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پر کشیدن پرستو شدن
تو که پر نداری پرستو شوی
بنشین درس بخون تا ارسطو شوی
روز دانشجو مبارک
این روز، به یاد سه دانشجو (دو هوادار حزب توده ایران و یک هوادار جبهه ملی ایران) که هنگام اعتراض به دیدار رسمی ریچارد نیکسون معاون رئیس جمهور وقت ایالات متحده آمریکا و همچنین از سرگیری روابط ایران با بریتانیا، در تاریخ ۱۶ آذر ۱۳۳۲ (حدود چهار ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد همان سال) در دانشگاه تهران کشته شدند، گرامی داشته میشود.
دانشمندا میگن وقتی سر یکی تو گوشی خم میشه به گردنش بیست و هفت کیلو فشار وارد میشه
این دانشمندا وقتی سرمون تو کتاب بود کجا بودن؟
خیلی وقته این جوری ام
صُبا میرم جلوی آینه و یه لبخند تلخ زورکی تحویل خودم و تا شبم تحویل ملت میدم
ولی امروز حواسم نبود که حواس استاد به منه
تو فکر بودم
داشت یه چیزیو توضیح میداد
گوش نمیکردم
تو فکر بودم
یهو حرفشو قطع کرد برگشت سمت من و
"اخم نکن دختر!"
همه برگشتن سمت من...
انقدر محکم و با اقتدار گفت اخم نکن که خندهام گرفت
خندیدم
گفت همممم حالا شد!
با این مقدمه که سه ماهه چپیدم تو این یه وجب جا و اصن با کسی کاری ندارم و به جز نگار که هممدرسهای و همدانشگاهیم بود و نسیم که هماتاقیمه کسیو تو این خوابگاه نمیشناسم و نه سلامی نه علیکی نه دور همی و نه حتی چهار تا دیالوگ خشک و خالی با کسی؛ پیرو دیالوگ چند شب پیش با اون دختره که هنوز اسمشو نمیدونم و نمیدونم چرا نمیرم بپرسم که اینجا هی بهش نگم دختره؛ امروز سه تا دیالوگ دیگه هم با سه نفر دیگه داشتم که به عنوان اولین دیالوگام با این دخترا ثبت و ضبطشون میکنم
داشتم ظرفای ناهارو میشستم
یه دختره: میتونم یه چیزی بگم؟
من در حالی که شیر آبو میبندم: بله، بفرمایید
دختره: لباسایی که میپوشیو دوست دارم مثلاً همینایی که الان تنته
من: ممنون، قابل شمارو نداره
دختره: از کجا خریدی؟
من: بافته!
دختره: مامانت بافته؟
من: نه! عمهام بافته
دختره: چه عمهی خوبی، من عمه ندارم
سکوت میکنم
خب چی بگم؟
بگم خدا عمه نصیبت کنه؟!!!
اسم اینم مثل قبلی نپرسیدم
داشتم برای ناهار فردا کتلت درست میکردم
یه دختره هم داشت ماکارونی گرم میکرد
دختره: شما ترکی؟
من: اوهوم
یه کم بعد
من: چه جوری فهمیدی؟
دختره: منم ترکم؛ یه بار تلفنی با مامان یا بابات حرف میزدی
سکوت میکنیم
یه کم بعد
دختره: اصالتاً ترک نیستی، نه؟
من: هفت جد اندر جدم تبریزی بودن
دختره: هممممم تو خونه هم ترکی حرف میزنین؟
من: بله! مگه نمیگی با خانوادهام تلفنی ترکی حرف میزدم...
دختره: بهت نمیاد
من: ینی رو پیشونیم نوشته این بهش نمیاد ترک باشه؟
دختره: آخه اگه ترک بودی الان ذوق میکردی که یه ترک دیدی و ترکی حرف میزدی
سکوت میکنیم
دختره: رشتهات چیه؟
توضیح میدم
دختره: میدونستی همین آهنگر چه قدر به ماها توهین کرده؟
من: نه؛ نمیدونستم؛ چه قدر؟
دختره: برو سرچ کن توهیناشو تو سخنرانیاش ببین
من: خب من خودشو دارم میبینم دیگه؛ خیلی محترمانه است رفتارش
دختره: گفتم دیگه؛ اصن شبیه ترکا نیستی؛ اون به ما توهین کرده
سکوت میکنیم
دختره: موفق باشی
من: تو هم همین طور
سری اولِ کتلتارو از تو ماهیتابه برداشتم و سری دوم رو گذاشتم که سرخ بشن
اومدم نشستم پای لپ تاپ و
یه لحظه یادم افتاد غذام رو گازه و بدو رفتم سمت آشپزخونه
دیدم یه دختره بالا سرشونه و نذاشته بسوزن
تشکر کردم و
دختره: شما رشتهات چیه؟
توضیح دادم
سکوت کردیم
بابت کتلتها تشکر کردم، شب به خیر گفتم و خدافظ و اسم اینم نپرسیدم
میدونم که خیلی دیر جوشم و خودمم اینو خوب حس میکنم
میدونم که هر کسیو وارد شعاع روابطم نمیکنم
میدونم که یه کم سخت میگیرم
پیرو درخواست خانوم میم. مبنی بر ارائه کارنامه دوره کارشناسیم،
سهشنبه رفتم شریف و کارنامهام رو برای اِن امین بار گرفتم و
طی مکالمه تلفنی که در این باب با اَبَوی داشتم،
ایشان تاکید داشتند که چندین نسخه هم برای خودم کپی بگیرم و بعدش تحویل بدم
تاکید ویژهشونم این بود که حتماً کپی رنگی بگیرم!!!
امروز سر کلاس از بچهها آدرس انتشاراتیو پرسیدم و گفتن یه جایی هست به اسم تکثیر که تو پارکینگه
رفتم پارکینگ و
من: سلام، وقتتون به خیر، ببخشید تکثیر کجاست؟
نگهبان: سلام، برای خودت میخوای؟
من: بله
نگهبان: کجا؟
من: چی کجا؟
نگهبان: کجا میخوای بری؟
من: میخوام برم اینارو کپی کنم
نگهبان: کجا میخوای بری اینارو کپی کنی؟
من: خب اینو من الان از شما پرسیدم
نگهبان: !!!
من: خب؟
نگهبان: خانوم! شما این تاکسیو میخوای که باهاش کجا بری؟
من: تاکسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگهبان مات و مبهوت نگام میکرد و
من: تاکسی نه، تکثیر!!! من پرسیدم تکثیر کجاست!!!
الان صحنهای رو تصور کنید که نگهبان و من از شدت خنده داریم سرمونو میکوبیم به دیوار!
محل تکثیر رو نشونم داد و
انتهای راهرو سمت چپ بود!!!
رفتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، دیدم مسئولش یه پیرمرد صد ساله است!
یه چیزی تو مایههای اینایی که متولی امامزاده یا مسجدن؛
اتفاقاً لباس و کلاهشم یه چیزی تو همین مایهها بود؛
گفتم کپی رنگی میخوام و
گفت کپی رنگی نداریم و میخواستم بگم تو رو خدااااااااااااااا! آخه اَبَوی تاکید کرده رنگی کپی کنم!
دیدم چارهای نیست و
واستاده بودم بالا سرش که یه صندلی نشونم داد و گفت بشین خسته میشی
منم نشستم که خسته نشم
بعدش یه آقاهه اومد گفت یه کپی از این کارت ملی برام بگیر سریع باس ببرم بانک
گفت کارت ملی جناب آهنگره و
جفت پا رفت تو نوبت بنده
ناسلامتی کارنامه و مدرک برق بنده قبل از کارت ملی جناب آهنگر اونجا بود!!!
هیچی دیگه
همین جوری که رو صندلی نشسته بودم انقدر سر جام وول خوردم که آخرش خودمو رسوندم به کارت ملیه
که ببینم عکسش چه جوریاس :))))
فقط میخواستم یه کم بخندم همین!
600 تومن وجه رایج مملکتم بابت 6 نسخه رونوشت تقدیم کردم و برگشتم سر کلاس
از صبم هر کیو میبینم میگم اگه بدونی کارت ملی کیو دیدم!!!
+ ینی خدا شفام میده؟
صبح تو مترو داشتم آهنگ Kalbimin_Tek_Sahibine از بانو ایرم دریجی خواننده ترکیهای رو گوش میدادم و نکات جالبی رو کشف کردم! تا یادم نرفته اینم بگم که یکی از ارائههای دو ساعتهام موند برای دو هفته دیگه، وگرنه این هفته نمیخواستم پست بذارم :)
Kalbimin Tek Sahibine ینی برای تنها صاحب قلبم
kalb که همون قلب باشه عربیه، tek که همون تک باشه فارسیه، sahib هم همون صاحب عربیه
شاعر در ادامه میفرماید Dualar eder insan
دعالار، ادر اینسان ینی انسان دعاها میکند
دعا و انسان عربیه!
Mutlu bir ömür için
موتلو بیر عمور ایچین ینی برای یک زندگی شاد
عمور هم که همون عمر باشه و معنی زندگی رو میده عربیه
Sen varsan her yer huzur
سن وارسان هر ییر حوضور ینی هر جا تو حضور داشته باشی
حضور که عربیه
Huzurla yanar içim
حوضورلا یانار ایچیم ینی نباشی، میسوزد درونم که استثنائاً این جمله همهاش ترکیه
Çok şükür bin şükür seni bana verene
چوک شوکور، بین شوکور، سنی بانا ورنه ینی خیلی شکر، هزار شکر، کسی که تو را به من داد
شکر عربیه و البته از فارسی رفته به عربی
ینی شاکر همون چاکر بوده و رفته عربی و شکر و اینا ساخته شده
Yazmasın tek günü sensiz kadere
یازماسین تک گونو سنسیز کادره ینی ننویسد یک روز را بدون تو, تو سرنوشتم
کادر که همون قضا و قدر باشه هم عربیه
Ellerimiz bir gönüllerimiz bir
اللریمیز بیر، گونوللریمیز بیر ینی دست هامان یکی، قلبمان یکی
این ترکیه همهاش
Ne dağlar ne denizler engel bir sevene
نه داغلار نه دنیزلر اینگیل بیر سو نه ینی نه کوهها، نه دریاها، اممممم اینگل نمیدونم چیه
شاید منظورش اینه که کوه و دریا هم نمیتونه مانع عشق من به مراد بشه :)))))
Bu şarkı kalbimin tek sahibine
بو شارکی کالبیمین تک صاحبینه ینی این آهنگ، واسه تنها صاحب قلبم
که صاحب و قلب عربی و تک فارسیه
Ömürlük yarime gönül eşime
عمورلوک یاریمه گونول اشیمه ینی برای یار همیشگیام، گونول اشیمه فکر کنم ینی برای همسرم
اینجا هم عمر عربی و یار فارسیه!
Bahar sensin bana gülüşün cennet
باهار سن سین، بانا گولوشون جننت ینی بهار تویی، برام لبخند تو بهشته
بهار فارسیه و جنت عربی!
Melekler nur saçmış aşkım yüzüne
ملک لر نور ساچمیش عاشکیم ییوزونه ینی فرشتگان به رویت نور تابانده اند، عشقم!!! (منظورش همون مراده)
ملک و نور و عشق هم که عربیه
حالا اینارو گفتم که برسم اینجا که چند وقت پیش یکی از اقوام این عکسو تو گروه فک و فامیل شیر فرمود و
یَک قشقرقی به پا کردم که تهش همهمون داشتیم لفت میدادیم از گروه که داداشم اومد و
آیه إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم رو خوند و صلوات فرستادیم رفتیم پی زندگیمون!!!
من که نمیگم شمام بیاید زبانشناسی بخونید
ولی خب یه کتاب، یا نه یه صفحه، یه صفحه هم نه، یه خط، یه خط مطالعه کنید بعد حرف بزنید!!!
به هر حال مگه از رو جنازه من رد شید که به این قیمتی درّ لفظ دری توهین کنید!!!
برگهی بقیه رو گرفتم ببینم برای همه اینو نوشته و در حد تعارف بوده یا چی؟
برای یکی در مورد ارجاع نوشته بود، برای یکی در مورد جمع بندی و نتیجه گیری و
مثل حس خوبی که این یادداشتهای کنار ملاحظه شد ها داره
داشت شاخصهارو درس میداد، ینی همین واحدهای شمارش؛
دو فروند هواپیما و یک دستگاه ماشین و سه شونه تخم مرغ و دو تا کتاب و دو بطری...
دو بطری...
اممممم
یه کم مکث کرد و گفت خب دو بطری چای
همهمون زدیم زیر خنده
دارم گوش میدم Homeyra_Alame_Eshgh
یادی از گذشتهها و یادداشت استاد ریاضی مهندسی deathofstars.blogfa.com/post/514
میگه من میام ببینم غذا رو چیکار کردی، دانشگاه رو چیکار کردی و اینها!
هر وقت هم حوصله نداشته باشم یه اسکرول میکنم و رد میشم میرم!
در راستای پست 516 میگفت اینارو
این سمت راستیه خودِ خوددرگیرمه که هفته بعد 2 تا ارائه دو ساعته داره و
هنوووووووووووووووووووووووز هیچ اقدامی و به عبارتی هیچ غلطی در راستای اسلایدای این سمینار نکرده
یه غلط اضافه هم کرده اونم اینه که جزوه زبانهای باستانی همه رو گرفته که یه جزوه واحد بنویسه و
تا هفته بعد تقدیم بشریت کنه و از 60 صفحه جزوه حدوداً 6 صفحهشو نوشته
و تازه متوجه شده هیششششکی اون جملههای میخی و اوستایی و پهلوی رو تو جزوهاش ننوشته و
جزوهی دیگهای جز جزوهی خودش نیست که تطبیق بده!!!
اون وقت تو این هاگیرواگیر نشسته شهرزادم میبینه
فعلاً قسمت اولشم!
اون قسمتش که بحث کودتا و مصدق و ایناست
و از اونجایی که تاریخ معاصرم و کلاً تاریخم داغونه، دارم سرچ میکنم ببینم مصدق کی بود اصن
ینی الان فیلمو ول کردم دارم تاریخ میخونم به واقع!
خدا شفام بده به حق پنج تن (همهتون بگین آمین!)
حالا درسته که هر هفته برای هر درسی یه ارائه دارم (مثلاً همین فردام ارائه دارم)
ولی اون دو تا ارائه هفته بعد میانترم محسوب میشن و ده دیقه یه ربع نیستن و
پای آبرو و حیثیت و از این صوبتا در میونه و
دو ساعت باید برم رو منبر و رو اعصاب و روان حضّار جولان بدم
بیاید به اون 30 ساعت در هفته هم فکر نکنیم فعلاً :(((((((((
+ شیما و مهندس خانوم، بابت کامنتاتون ممنون :)
خوانندههام کلهم اجمعین ده نفرم نبودن که اونام هممدرسهایام بودن
ولی الان این آمار خوشحالم نمیکنه
ینی راستش دستمو میبنده تا کمتر چرت و پرت بنویسم و تحویل ملت بدم (+)
مثلاً از صبح میخواستم یه پست بذارم با عنوان کچلِ آبیِ گوگولی
حتی میخواستم بگم الویهی فردا هم مرغ داره هم سس هم نمک
ولی خب از آمار میلیونیم خجالت میکشم که خب که چی!
تازه با این اخلاق گند و بستن کامنتا فکر میکردم آمار و مخاطبا ریزشم داشته باشه
که از قضا سرکنگبین صفرا فزود!!!
به هر حال دیشب عکس سمینارو برای دوستام فرستادم و دو تا نتیجه گرفتم:
دو تا نتیجهای که گرفتم عبارتند از:
اولاً چه دوستای با فرهنگی دارم که برای سیو کردن و نشون دادن عکسم به خواهرشون ازم اجازه میگیرن
ثانیاً اینکه من فکر میکردم رئیسم یه سیبیلوی عینکیه
ولی دوستان از ابعاد دیگهای به قضیه نگاه کردن
ایشالا یه روزم عکس مرادو براتون میفرستم :))))
لال از دنیا نری، بگو ایشالا!
پرسید ارزش مادّی بارت چه قدره؟
گفتم ینی چی؟
گفت این چهار تا چمدون پونصد تومن میارزه؟
داشتم به کتابام, لباسام, کیفام, ظرفام, دستبند و ساعتم که حواسم نبود و گذاشته بودمش تو چمدون, فن لپتاپ و یه مشت خرت و پرت برقی و پتو و بالشم فکر میکردم, اصن پونصد تومن برای چهار تا چمدون خالی هم کمه
گفتم آره پونصد تومن میارزه, چه طور؟
گفت وقتی یه چیزی پست میکنی, ممکنه قطارش آتیش بگیره, هواپیما سقوط کنه, بدزدنش, گم بشه یا حالا هر اتفاق دیگهای؛ اینو میپرسیم که الان بیمه کنیم و هزینهشو بگیریم که بعداً هزینهی اون خسارت احتمالی رو بدیم
بابا مسافرت بود و مجبور بودم خودم اسباب و اثاثیهمو بیارم تهران
پستش کردم
تا برسن تهران دلم هزار راه رفت
اگه گم بشن، اگه آتیش بگیرن، اگه بدزن، اگه دیگه نبینمشون، اگه...
این اگهها تا چند روز کلافهام کرده بود
یه لحظه آروم و قرار نداشتم
رسیدم تهران و چند روز مهمون دوستم بودم تا خوابگاه اوکی شد و رفتم چمدونامو تحویل گرفتم
تحویل گرفتم و یه نفس راحت کشیدم
نفس راحت کشیدم و تازه اون موقع فهمیدم مامان و بابا تو این پنج سال چی کشیدن
یه دختر تنهارو فرستادن تو یه شهر غریب و اگههایی که آروم و قرارو ازشون گرفته
بابا زنگ زده میگه چند وقته یادی از ما نمیکنیااااا
میگم بابا من که همین پریشب داشتم حماسهی ذوب شدن دستهی ماهیتابهمو برات تعریف میکردم؛ فقط همین یه دیشبو حرف نزدیم، دونن بیر بویون ایکی! همهاش دو روزه!
میخنده و میگه مادر که شدی میفهمی بی خبریِ دونن بیر بویون ایکی ینی چی
دوستانی که برای کپی و اسکرین شات و پرینت اسکرین عکسها و متونِ این وبلاگ اجازه میگیرن، عرضم به حضورتون که بنده هیییییییییچ حساسیتی نسبت به این موضوع ندارم و همان طور که قبلاً هم عرض کردم، کپی، چه با اجازه چه بیاجازه، چه با ذکر منبع چه بیذکر منبع و یواشکی "بلامانع" است.
www.yasdl.com/wp-content/uploads/2015/09/Khordad-95.jpg
http://s7.picofile.com/file/8248893976/9522.png
دارم گوش میدم: Alireza_Ghorbani_Yare_To_Hastam
دارم گوش میدم: Shahram Shokoohi Yadet Rafte
دارم گوش میدم: Moein_Siavash_Ghomayshi_Parandeh
در ادامه فعالیت آموزشی خیرخواهانه گروه فردای سبز شریف(fardayesabz@) برای دانش آموزان کمبضاعت تهران:
1. امکان حضور دانش آموزان جدید در کلاسهای مقطع دبیرستان وجود دارد.
2. نیاز به کتب کمک آموزشی منتشر شده در 93 به بعد (نو یا اسفاده شده) وجود دارد
از جمله این کتابها:
کتاب ریاضی 2 و شیمی 2 پرسمان دبیرستان (6 جلد) - عربی 2 و فیزیک 2 نشر الگو (6 جلد)
برای معرفی دانش آموز و همچنین اهدای کتاب کمک آموزشی به گروه فردای سبز با am_dabouri@ یا 09196489399 (آقای دبوری) هماهنگی نمایید.
فعالیتهای واحد آموزش گروه فردای سبز، با هدف پشتیبانی تحصیلی و آموزش رایگان به دانش آموزان محروم و کمبضاعت در حال پیگیری است. دانشجویانی که میتوانند در تدریس درس زیست شناسی دوم و سوم دبیرستان همکاری نمایند (هفته ای یک جلسه) لطفا با تلفن 09108702609 یا دفتر گروه 02166165826 تماس بگیرند.
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَیک
خدایا از تو مىخواهم به آن حقى که محمد و آلش بر تو دارند
صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلِ النُّورَ فى بَصَرى وَ
که درود فرستى بر محمد و آلش و قرار دهی روشنایى در دیدهام و
الْبَصیرَةَ فى دینى وَ الْیقینَ فى قَلْبى وَ الاِْخْلاصَ فى عَمَلى وَ
بینایى در دینم و یقین در دلم و اخلاص در عملم و
السَّلامَةَ فى نَفْسى وَ السَّعَةَ فى رِزْقى وَ الشُّکرَ لَک اَبَداً ما اَبْقَیتَنى
سلامتى در جانم و فراخى در روزیام و همیشه تا زندهام دارى سپاسگزارت باشم
سعی میکنم هر روز چند آیه قرآن بخونم؛ هر آیهای که توجهمو به خودش جلب کنه میذارم اینجا
قرار بود یه خاطره راجع به سوره مسد یا همین تبت یدا ابی لهب بنویسم... بمونه برای بعد
سوره1- آیه5 سوره2- آیه6 سوره2- آیه30 سوره2-آیه42 سوره2-آیه44 سوره2-آیه45 سوره2-آیه77 سوره2-آیه86 سوره2-آیه138 سوره2-آیه143 سوره2-آیه152 سوره2-آیه153 سوره2-آیه155 سوره2-آیه156 سوره2-آیه186 سوره2-آیه216 سوره2-آیه219 سوره2-آیه238 سوره2-آیه239 سوره2-آیه255 سوره2-آیه256 سوره2-آیه261 سوره2-آیه274 سوره2-آیه286 سوره3-آیه14 سوره3-آیه29 سوره3-آیه83 سوره3-آیه92 سوره3-آیه145 سوره4-آیه4 سوره4-آیه11 سوره4-آیه17 سوره4-آیه18 سوره4-آیه19 سوره4-آیه31 سوره4-آیه32 سوره4-آیه34 سوره4-آیه36 سوره4-آیه78 سوره4-آیه79 سوره4-آیه86 سوره4-آیه111 سوره4-آیه122 سوره4-129 سوره5-آیه45 سوره5-آیه100 سوره6-آیه17 سوره6-آیه92 سوره6-آیه108 سوره6-آیه145 سوره6-آیه160 سوره7-آیه4 سوره7-آیه10 سوره7-آیه17 سوره7-آیه56 سوره7-آیه153 سوره7-آیه194 سوره7-آیه197 سوره7-آیه204 سوره7-آیه205 سوره8-آیه28 سوره9-آیه26 سوره9-آیه38 سوره9-آیه45 سوره9-آیه51 سوره9-آیه65 سوره10-آیه57 سوره10-آیه61 سوره10-آیه99 سوره10-آیه107 سوره11-آیه9 سوره11-آیه10 سوره11-آیه114 سوره11-آیه115 سوره11-آیه120 سوره11-آیه121 سوره12-آیه53 سوره12-آیه86 سوره12-آیه103 سوره12-آیه106 سوره13-آیه11 سوره14-آیه4 سوره14-آیه8 سوره14-آیه18 سوره14-آیه22 سوره15-آیه42 سوره15-آیه95 سوره16-آیه53 سوره16-آیه54 سوره16-آیه56 سوره16-آیه61 سوره16-آیه93 سوره16-آیه111 سوره16-آیه115 سوره17-آیه4 سوره17-آیه11 سوره17-آیه29 سوره17-آیه36 سوره17-آیه37 سوره17-آیه41 سوره17-آیه56 سوره17-آیه67 سوره17-آیه79 سوره17-آیه80 سوره17-آیه110 سوره18-آیه23 سوره18-آیه46 سوره18-آیه54 سوره18-آیه109 سوره19-آیه71 سوره19-آیه72 سوره20-آیه44 سوره20-آیه82 سوره20-آیه132 سوره21-آیه10 سوره21-آیه35 سوره21-آیه37 سوره22-آیه3 سوره22-آیه11 سور22-آیه12 سوره22-آیه73 سوره23-آیه34 سوره23-آیه78 سوره23-آیه99 سوره24-آیه4 سوره24-آیه26 سوره24-آیه27 سوره24-آیه28 سوره24-آیه30 سوره24-آیه31 سوره24-آیه32 سوره24-آیه39 سوره24-آیه60 سوره25-آیه28
قرآن خشونت بیشتری دارد یا انجیل؟ (کلیپ)
عکس العمل آمریکایی ها هنگام گوش دادن به قرآن (کلیپ)
عنوان اول: حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
عنوان دوم: یا مُحَوِّلَ الحَوْلِ والأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إلَى أَحْسَنِ الْحال
عنوان سوم: أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
عنوان چهارم: یا دَلیلَ الْمُتَحَیّرینَ وَ یا غِیاثَ الْمُستَغیثینَ اَغْثِنی
عنوان پنجم: یَا مَنْ وَعْدُهُ صَادِقٌ
عنوان ششم: که هر لحظه من اعتبار تو هستم کنار تو هستم که یار تو هستم که بیش از خودت بی قرار تو هستم
عنوان هفتم: انسان چهقدر به مرگ نزدیک است و در عین حال، چهقدر آن را دور میپندارد...
عنوان هشتم: یکی از دلایلی که یه وبلاگنویسو ممکنه از نوشتن دلسرد و خسته کنه، گمانها و قضاوتهای خواننده است؛ و نیز سوالپیچ شدنها و سوالهای بیمورد حتی!
خوابگاهِ اینجا مثل اونجا سوییت نیست و به جز اتاق خواب همه چیش مشترکه
تو آشپزخونه داشتم ظرف میشستم
یه دختره: ببخشید؟
من: جانم
دختره: شما تازه اومدی؟
من در حالی که لبخند میزنم: منظورت امساله؟ این ماه، این هفته، امروز، یا چی؟
دختره: قبلاً ندیده بودمت، ینی کلاً خیلی کم میبینمت
من: آهان! نه عزیزم سه ماهه اینجام ولی ساعت حیاتیم با شماها فرق داره
بعدش اشاره کردم به ساعت و گفتم مثلاً الان میرم ناهار بخورم
+ این پست را دریابید: hichgah.blog.ir دستپخت یکی از خوانندگان وبلاگم
اسمشم کیک انارشکلاتیِ در فر پخته شده است
نوشته: مراد از نسرین همون نسرینِ مراده :)))
بالاخره تصمیم گرفتم با کتابخونه فرهنگستان اُنس بگیرم و هی دم به دیقه پا نشم برم شریف
اینجا نیازی به عضویت نبود و خودشون عضومون کرده بودن
رفتم تو و ازشون راهنمایی خواستم ببینم چه جوری میتونم کتاب بگیرم
آقاهه گفت از سیستم سرچ کن و شماره کتابو بگو تا آقای رئیسی برات بیاره
شریف این جوری نبود :(
آدم راحت میتونست بره لای قفسهها و کتابا قدم بزنه
من هر وقت دلم میگرفت میرفتم کتابخونه و الکی بین کتابا قدم میزدم و ارمغان تاریکی گوش میدادم
ولی اینجا میگن اسم کتابو بگو برات بیاریم :(
به آقاهه گفتم بلد نیستم با سیستم کار کنم و لطفاً اگه زحمتی نیست بیاد راهنماییم کنه
یادم داد چه جوری سرچ کنم و سرچ کردم و شماره دو تا کتابو برداشتم که برم بگیرم
آقای رئیسی گفت نداریم و امانت بردنش
گفتم باشه مرسی و داشتم میرفتم که گفت هههه شوخی کردم
میخواستم بگم ههههه وُ!!!
اون از دندونپزشک دانشگاه این از مسئول کتابخونه :(
بر خلاف قلم و لحن طنزم زیادی جدی ام! خیلی خیلی جدی ام!
خیلی!!!
اون اوایل که چند بار با سرویس برگشتم، دیدمش و عکسشو گرفتم
نمیدونستم مسئول کتابخونه است
هویجوری چون ازش خوشم اومد عکسشو گرفتم!
خیلی شبیه آجودانی ه
مسئول آزمایشگاه آنالوگ
آزمایشگاه کنار سالن مطالعه دانشکده
اصن کپی برابر اصلشه
فکر میکردم برادرشه
عاشق این پیرمرده ام خلاصه...
ولی کاش یه جوری این نگهبان دم در فرهنگستانو متوجه این قضیه میکردم
که آقاجان، شما جای پدربزرگ مایی، وقتی میایم میریم به احتراممون انقدر بلند نشو،
اصن لزومی نداره هر کی وارد میشه به احترامش بلند شی، عرق شرم بر جبین آدم میشینه خب...
استادشون تکلیف پسرا و دخترارو جدا کرده بود و
دوستم این عکسو گذاشته بود تو صفحه فیس بوکش و غر میزد که چرا تبعیض!
من که حرکت استادشو لایک میکنم
این اسمش تبعیض نیست، من به این میگم تدبیر!
شاعر در همین راستا خطاب به بنده میفرماید:
این، من نیستم ولی منم یه همچین عکسی دارم nebula.blog.ir/post/416
پریشب داشتم سیبزمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ میکردم، دستهی ماهیتابه ذوب شد و وقتی از رو گاز برش داشتم حواسم نبود این ذوب شده و شُله و دستهاش موند تو دستم و محتویاتش ریختن زمین و علاوه بر به گند و کثافت کشیدن آشپزخونه، شلوار سفید نازنینم نابود شد؛ روغنم داغ بود و البته طبیعی بود داغ باشه! ولی خداروشکر جوراب پام بود و فقط یه کم دستم سوخت! ینی چند قطره روغن پاشید رو دستم که الان رد و اثری ازش نیست!
این ماهیتابه رو سه ماه پیش خریده بودم
یارو میگفت جنسش خوبه
سایز کوچیکشو داد، گفت بعداً بیا سایزای دیگهشو برای جهیزیهات ببر!!!
همیشه جوراب پامه
نه برای سرما که چلهی تابستونم جوراب پامه؛
کلاً جورابو دوست دارم!
بهم آرامش میده :دی
مثل باز گذاشتن موهام که اهل خونه میگن ببند "داریخدیخ"
در مورد این جورابم هر کی منو با جوراب میبینه میگه درشون بیار "داریخدیخ"
نمیدونم داریخدیخ دقیقاً ترجمهش چی میشه، بعضیا به معنی دلتنگی ازش استفاده میکنن و
ما ها به معنیِ امممم... خب نمیدونم دقیقاً فارسیش چی میشه :(
این هماتاقیم همیشه میگه جوراباتو دربیار موقع خواب
میگه چشمات ضعیف میشه!
چه ربطی به چشم داره رو نمیدونم ولی من گوش استماع ندارم لمن تقول!!!
خرافاته!
چه قدر حاشیه رفتم!!!
برگردیم سر اصل مطلب که ماهیتابه بود
امروز که کیک درست میکردم چون ماهیتابهام دسته نداشت یه کم سخت بود برگردوندن کیک
یه دختره تو آشپزخونه داشت غذا درست میکرد و کمکم کرد عملیات برگردوندن کیکو انجام بدم
نمیشناختیم همو
اینجا من فقط نسیمو میشناسم که هماتاقیمه و نگارو که هممدرسهایم بود و همدانشگاهی و
خلاصه کیکو برگردوندیم و
یکیو خودم خوردم
یکیو نسیم و یکی دیگه درست کردم که به عنوان تشکر بدم به دختره که هنوز اسمشو نمیدونم!
اونم الان به عنوان تشکر برام ماکارونی آورده
هنوز اسمشو نمیدونمااا!
نمیدونم چرا نمیپرسم :|
ولی خب من نه ماکارونی دوست دارم نه ته دیگ نه
عدسم ریخته توش حتی!
خانوم همسایه هم پریشب شله زرد آورده بود
این همسایه روبهرویی خوابگاه
بگم شله زردم دوست ندارم یا خودتون میدونید؟
برای خوانندههای جدید: nebula.blog.ir/post/391
این همون کتابه که اصن خیلی خره! همینم مونده اعداد میخیو یاد بگیرم! :(((((((((((
در راستای عنوان، هر موقع این جوری غر میزنم، بابا میگه پیشکش آتین دیشلرین سایمازلار
ینی دندونای اسب پیشکشی رو نمیشمرن
البته بابا این پیشکش رو یه جور دیگه تلفظ میکنه که هر چی سعی کردم یادم نیومد :|
ولی به هر حال من گوش استماع ندارم لمن تقول!
یه چیزی بیارین که دوست داشته باشم خب
مثلاً این دامن چین چینی که ده دوازده سال پیش عمهها از ترکیه آوردنو یه بارم نپوشیدم تا حالا
+ بعضیام این متد رو برای کامنت گذاشتن انتخاب کردن: fantaliza.blog.ir
گیر داده بود میخوام یه نوشیدنی مهمونت کنم
منم گفتم ببین رفیق؛
میخوام برم دسر درست کنم شیر ندارم
شیر میخری؟
عکس یواشکی: الهام؛ وقتی داره نوشیدنی مهمونم میکنه!
حتی یه بارم خواستن یه چیزی بگیرن یادگاری داشته باشم،
گفتم خودکارام تموم شده شش هفت تا خودکار خریدن که هر موقع جزوه مینویسم یادشون باشم
همیشه به یادشونم
دلم براتون تنگ شده
همین.
با سلام و صبح به خیر!
از پشت همین تریبون، توجه دوستانِ جدیدی که میخوان کامنت بذارن و طرز تهیهشو بپرسن، جلب میکنم
به ستون سمت چپ وبلاگ و موضوع: خانوم خونه که من باشم
این کتابم کتاب آشپزی و شیرینی پزی نیست؛ دستور زبان فارسی باستان و آموزش خط میخیه
اصلنم خیلی خره :((((
خیلی!
Shahryar_Parvaz_Ba_Khorshid_.mp3
عوض دستت درد نکنه بابت این چنین جکهای وزینی، یکی فحش میده، یکی میگه مسلمون نیستی!
خالهم هم بهم گفت جغد!
چند نفرم بلاکم کردن :))))
امروز اَددم کردن تو گروه کاریشون،
ینی گروه کاریمون!
منم رفتم سرک کشیدم تو مکالمات قبلیشون و فهمیدم نه بابا، همچین الکی الکی هم وارد پروژهشون نشدم
ولی الان عین چی تو گِل گیر کردم!!!
پیغام رسیده که
تا 12 ، ینی دقیقاً تا دو ساعت و 45 دقیقه دیگه، قراره یکی تو سر خودم بزنم یکی تو سر گزارش!
جونم براتون بگه، عصر یهویی به سرم زد برم آرشیو بلاگفامو منتقل کنم بیان
ینی میخواستم deathofstars.blogfa.com رو منتقل کنم deathofstars.blog.ir
از اردیبهشت تا حالا وارد سیستم مدیریت بلاگفا نشده بودم و پسورد بلاگفا یادم نبود
گزینه فراموشی رمزو زدم و لینک تغییر رمزو ایمیل کردن و
then suddenly i became sad
خیلی هم sad
خیلی خیلی sad
نه به خاطر به فنا رفتن آرشیو دو سال اخیر
که بک آپِ همهی پستامو داشتم و ملالی نبود جز
جز نبش قبر
قبری که یه سری مرده توش بود
یه مشت کامنت، کامنت آدمایی که بودند و دیگه نیستند
گزینهی آخرین نظرات رو انتخاب کردم و آخرین کامنت مربوط به این پست بود
deathofstars.blogfa.com/post/692
پستو که خوندم نیشم تا بناگوش باز شد که عجب دوران باشکوهی داشتم!!!
کجایی جوانی که یادت به خیر...
اینم سه کامنت آخر اون پست که کامنتای آخر وبلاگمم هستن و تمام کامنتای بعد از اینا به فنا رفتن
کماکان نیشم تا بناگوش بازه :))))
اول پستو بخونید بعد کامنتارو
+ داشتم فولدر تلگرامم رو پاکسازی میکردم، این دو تا رو پیدا کردم یاد بچههام افتادم :دی
اتفاقاً زرتشتم تو اوستا همینو میگه
ﭘﻴﺮﻯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﻰ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺎﺭﺝ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻣﻰﺭﻓﺖ
ﺩﺭ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﻰ، ﺻﺒﺢ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ آﻣﺪ و ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﻰ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪای ﺍﻓﺘﺎﺩ،
ﺧﻴﺲ ﻭ ﮔﻠﻰ ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﻟﺒﺎﺱش ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺘﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﺧﻴﺲ ﻭ ﮔﻠﻰ ﺷﺪ
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻟﺒﺎﺱش ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ و ﺍﺯﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.
ﺟﻠﻮﻯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﻰ را دید که ﭼﺮﺍﻍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﺍﻫﻲ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺟﻮﺍﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﺸﺪ
ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﻯ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ نمیآیی؟
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺍﻯ ﭘﻴﺮ، ﻣﻦ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ :دی
ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻰ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ
ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻰ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻪی ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ
ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪ ﺑﻴﻔﺘﻰ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻫﻞ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ
ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﻤﺮﺍﻫﻰ آﻧﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻴﻦ آﻣﺪﻡ ﭼﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﺳﻰ
+ خیلی وقت بود نرفته بودم رو منبر؛ چه گرد و خاکی گرفته منبرمو!
اینم امیرحسینمه که داره مارو نگاه میکنه
طفلک بچهام مثل من و باباش دانشمنده؛ همیشه یه کتاب جلوش بازه :))))
تو این جمع، دکتر یا روانپزشک نداریم؟
میخوام ببینم کِی خوب میشم؟ اصن خوب میشم؟ :پی
+ 500 امین پستِ بعد از به فنا رفتن بلاگفا!
همون دوستی که در شرف انصراف بود...
9=10-1 و آقای ط.، پَر و حالا 8=1-9 و خالق کاراکتر مراد هم، پر!
داستان زندگی خودمه
من زیستنم قصهی مردم شده است
یک تو وسط زندگیام گم شده است
+ بزرگترین ظلمی که شریف در حقم کرد این بود که عکس پیشدانشگاهیمو زد رو مدرکم :دی
+ ورودی رشته ما 10 نفر بود که یه ماه پیش آقای ط. انصراف داد، حالا یه نفر دیگه!
سرماخوردگی روزای آخر سفرمون باعث شد نتونم خاطراتو کامل کنم و
از اون روزا فقط چند تا کلیدواژه برام مونده که البته یه روز به پست تبدیل میشن!
یادمه انقدر حالم بود که یه بار جدی جدی فکر کردم دارم میمیرم
من و مامان همیشه باهم میرفتیم حرم؛
دم در که کفشامونو تحویل میدادیم، از هم جدا میشدیم تا یه ساعت بعد از نماز
هر کی تو حال خودش بود و مزاحم هم نمیشدیم
یه موقع من میخواستم بشینم تو حیاط، یه موقع تو حرم، یه موقع کنار ضریح و
از همدیگه جدا میشدیم که هر کدوممون هر جور راحتیم زیارت کنیم
یه موقعهایی هم باهم بودیم البته!
اون شب که رفتیم بیمارستان، من نتونستم برم حرم، فردا ظهرشم نرفتم
دکتره کلی قرص و مسکن قوی بهم داده بود (آخی یادش به خیر، دکتره اردبیلی بود)
شام و صبونه و ناهارم نخورده بودم؛ ینی نمیتونستم بخورم اصن :(
ولی عصر گفتم حیفه همچین روزایی رو از دست بدم و برای نماز مغرب رفتیم حرم
طبق معمول دم در از هم جدا شدیم و من رفتم زیارت و اون کاغذی که توش اسم دوستامو نوشته بودم هم با خودم بردم؛ هر بار میرفتم زیارت، روبهروی حرم یه جای خلوت بود که سندش به اسم من بود انگار! همیشه میرفتم اونجا وایمیستادم و اون لیستو دستم میگرفتم و برای تک تک دوستام، ینی شماها و همکلاسیا و فک و فامیل و در و همسایه و دوست و دشمن و هر کی که میشناختم دعا میکردم؛ یه بارم یه خانومه اومد سرک کشید تو کاغذم ببینه چی میخونم و با یه مشت اسم مواجه شد و رفت!!! به زور جلوی خندهمو گرفته بودم که این الان راجع به من چی فکر کرد و رفت! چون یه سریاتون اسم درست و درمونی هم نداشتین، بعضیارم به اسم وبلاگاشون دعا میکردم، مثلاً نوشته بودم هویج، خودکار بیک، ویرگول، مامانِ ویرگول، مامانِ بانوچه، خود بانوچه، حتی اون وسط مسطا نوشته بودم اون عوضی آشغال شماره 1، اون مزاحم شماره 2، اون کصافط شماره 3 و برای هدایت مزاحمها هم دعا میکردم خلاصه یه لیست بلند بالا داشتم که همه توش بودن، از فرندای فیس بوکم تا دختر عمه بابا - عمه بابا - علی پسر دختر عمه بابا - خانم همکار بابا - دخترش فائزه - دخترش مائده - خانم اون یکی همکار بابا - پسرش علی - دخترش فاطمه - خانم اون یکی همکار بابا - دخترش مهری - خانم دوست بابا - پسرش سجاد - دخترش ساجده - اقدس خانوم - دختر دومی و سومی اقدس خانوم - دخترعموی مامان بزرگ - همسایه مامان بزرگ - اون یکی دختر عموی مامان بزرگ - عروس دخترعموی مامان بزرگ - حسن پسر اون یکی دخترعموی مامان بزرگ- دخترعموی بابا - دخترش پریسا - پسرش محمدرضا - عمه - خاله - پسرخاله - دخترخاله - خانم دوست بابا که بهش میگم زن عمو - دخترش آرزو - دخترش الناز - ندا - میترا - خاله 80 ساله بابا؛
یه لیست درگذشتگان جدید هم داشتم: شوهر خاله مامان - پسرعمه بابا - عروس زن دایی بابابزرگ - پدر راکی - پدربزرگ الهه - مادرجان بهار ویرگول و یه لیست درگذشتگان قدیمی که بعضیاشون قبل از به دنیا اومدن من مرده بودن حتی! هر کی کامنت گذاشته و التماس دعا کرده بود و هر کیو که میشناختم، سهیلا - الهام - مهدی - مطهره - ملیکا - امینه - هویج - سحر - حمیده - نگار - مژده - مرتضی - سعید1 - سعید2 - لادن - هیام - بانوچه - فاطمه رگها - زی زی گولو - شن های ساحل - اذی - سیتکا - شیما - وحید - زینب - مسترنیما - حسین راه بیکران - آدن - فاطمه خودکار بیک - دختر حوا - النا بانو - Bluish - corleone - Ktq - نیایش - گلناز - مطهره2 - نگار2 - نگین - بهار - بهاره - نیمه سیب سقراطی - خاتون - مریمی - نسیم - راضیه - تک مدی - دلنیا - مبهم الملوک - ماسک - الانور - خانم الف - المیرا - zahra ans - شیمیست خط خطی - zahra - zahra BI - دریا - مرجان - سالهای مرگ و پروانه شدن و اونایی که نگفته بودن به یادشون باشم ولی به یادشون بودم و یه سریارم بعداً به لیستم اضافه کردم و تا روز آخر هی آپدیتش میکردم؛ با بعضیاتونم هنوز آشنا نشده بود که دعاتون کنم و بیشتر از نصف اینایی که دعا میکردمم نمیشناختم و ندیده بودم تا حالا؛ یکی میخواست کنکور قبول شه, یکی میخواست فارغالتحصیل شه, یکی مدرک داشت کار نداشت, یکی کار داشت زن نداشت, یکی زن داشت بچه نداشت, یکی بچه داشت, بچه اش دنبال کار میگشت, یکی دنبال زن برای بچهاش بود, یه عده دنبال شوهر برای خودشون و یه عده هم دنبال شوهر برای یه عده دیگه، محوریت اکثر دعاها حول شوهر بود خلاصه :)))))
اون شب نمازمو خوندم و رفتم زیارت و دعا و با اینکه چند روز غذا نخورده بودم با شکم خالی اون مسکنهای قوی رو خوردم و آبم همرام نبود و خوردن قرصها همانا و سیاهی رفتن چشمان بنده همانا! یه لحظه سرم گیج رفت و نشستم و دیگه نتونستم پاشم و نه گوشیم همرام بود و نه مامان و نه یکی که زبونمو متوجه بشه! یادمه دستام یخِ یخ بود و رنگم سفیدِ سفید عین مردهها! اصن آدمارو تشخیص نمیدادم که برم مامانو پیدا کنم و تا قرارمونم یه ساعتی مونده بود؛ اون لیست اسماتونو درآوردم و پشتش اسم خودم و هتل و شماره بابارو نوشتم و همونجا دور و بر حرم نشستم مامان بیاد پیدام کنه که خب پیدام کرد و جنازهمو رسوند هتل و الان در خدمت شمام :)
بقیه خاطرات سفر: nebula.blog.ir/category/سفرنامه
اولاً اگه فکر کردید عنوان پستو خطاب به مراد نوشتم، زهی خیال باطل!
ثانیاً صدای بنده رو از سالن مطالعه دانشکده سابقم میشِنَوید و امروز دکتر صادو دیدم و
ثالثاً اینا چرا اکانت نت منو غیر فعال نکردن هنوز؟ :)))))
ینی الان این پستایی که میذارم حلالن؟ :دی
طفلک نگار همین که مدرکشو گرفت شریف آیدیش به فنا رفت :دی
به هر حال من شیخم و یه سری کرامات دارم که بقیه ندارن :پی
خامساً چون مدل ساعتم رمز پستای مخصوص خانوماست ادیتش کردم :دی
سادساً دنبال یکی میگردم لپتاپمو بسپرم بهش برم پرینت کارنامهمو بگیرم دوباره بیام سالن مطالعه :دی
دوستی که معنی طفّ رو پرسیده بودن: wiki.ahlolbait.com/%D8%B7%D9%81%D9%91
یک تو وسط زندگیام گم شده است
* عنوان از علیرضا آذر
مترو حقانی که پیاده شدی یا باید از اون ور، مسیر بیست دیقهای اتوبانو انتخاب کنی،
یا از باغ موزه دفاع مقدس بیای برسی به اون مکانی که با قلب نشون دادم!
روز اول از نگهبان باغ موزه پرسیدم ببینم از اونجا راهی به فرهنگستان هست یا نه و گفت نه!
من و سایر دوستان هم تمام این سه ماهو از اون مسیر اتوبان میرفتیم فرهنگستان!
تا اینکه دیروز صبح دلو زدم به دریا و مسیر باغ موزه رو انتخاب کردم
مسیرش اصن مستقیم نیست و سه چهار بار باید در راستای محور ایکس، در جهت بردار i و خلاف جهت بردار مذکور طی طریق میکردم ولی هر چی بود، مسیرش کوتاهتر از اتوبان بود! یه جاهاییش پله هم داشت و حتی برکه!!! شبیه این بازیا که باید از پل رد شی و اگه تو برکه بیافتی میمیری :))))
باید میرسیدم به اون ماهواره سیمرغ!
اینا مصائب راه علم و دانشه ها!!!
برای همین میگم نمیذارم دخترم درس بخونه!
تو این عکس، من اون ورِ عکس قبلم! ینی کنار همون ماهواره سیمرغم
به نظر میرسه که داریم میرسیم ولی زهی خیال باطل!!!
داریم میرسیم ولی کماکان زهی خیال باطل!
یه چند وقته ایستگاههای مترو پرِ مامور و نگهبان و پلیس و بازرسه و اگه خودت یا کیفت مشکوک به نظر برسین، اجازه دارن که بگردنتون! که یه موقع خدای نکرده بمبی، چیزی تو کیفتون نباشه! (میگن داعش یه همچین تهدیدایی کرده)
صبح یه پسره رو گرفته بودن و داشتن بازرسی میکردن و منم پسره رو یه نظر به چشم برادری نگاه کردم دیدم خدایی قیافهی مشکوکی داره انصافاً!
دو تا آقای متشخصِ مهندس طور هم پشت سرم میومدن و داشتن در مورد همون پسره حرف میزدن و آقاههی اولی به دومی میگفت این مامورا قیافه شناسن، میدونن کی خلافه کی نیست، میدونن کی آدم حسابیه کی نیست، میدونن کیف کیو بگردن و کیف کیو نه، میدونن من چی کارهام و اون یارو چی تو سرشه و همین جوری یه ریز داشت پسره و رفتار پلیسارو تحلیل روانشناسانه میکرد و ابعاد جامعهشناسانهی مساله رو برای دوستش تبیین میکرد که مامورا دستور ایست دادن و ازش خواستن کیفشو باز کنه که توشو ببینن!
دوستش که از شدت خنده پخش و پلا شد
قیافهی منم دیدنی بود که به زوووووووووور جلوی خندهمو گرفته بودم!
حالا بریم سر اصل مطلب! :دی
ظهر استادمون انقددددددددددددددددر بحثو کش داد که سرویسا رفتن و تصمیم گرفتیم دسته جمعی برگردیم و تا مترو باهم باشیم و من پیشنهاد دادم از باغ موزه بریم و ملت گفتن نمیشناسن و گفتم میشناسم و به عنوان لیدر راه افتادم و من و یکی از دخترا یه کم جلوتر و باهم و اون معلم 40 ساله و اون یکی دختره باهم و آقای پ. هم تنهایی!
آقای پ. و یکی از دخترا و معلمه بلیت داشتن و نگران دیر رسیدن بودن و منم بهشون قوت قلب میدادم این مسیر علیرغم پیچیدگی ظاهری، کوتاهتره که انصافاً هم بود!
من و عاطفه رسیدیم دم مترو و رفتیم تو و دیدیم خبری از اون سه تا نشد؛
برگشتیم دیدیم دارن کیف آقای پ. رو میگردن و اون یکی دختره و معلمه یه کناری ایستادن و
ما هم رفتیم کنار اونا ایستادیم و دیدیم کار به بررسی جامدادی اون بدبختم کشیده شد حتی!
گفتم بریم ببینیم چه خبره آخه!!!
بچهها گفتن نمیخواد بریم، ممکنه گیر بدن چهار تا خانوم با یه آقا چرا باهمن!
من: وا!!!! چه ربطی داره آخه؟ کارت دانشجویی داریم خیر سرمون!!!
رفتیم و گفتیم آقا این رفیق مارو ول کنین دیرشون شد و ماموره گفت بازرسی یه کم طول میکشه و
آقای پ. گفت شما برید دیرتون میشه؛ مام رفتیم کنار گیت و
خانم معلمه: بچهها از اولشم معلوم بود این پسره داعشیه! ندیدین هر موقع مثال میزد، از تفنگ و خمپاره و بمبافکن مثال میزد؟ همهاش میگفت تفنگ از تف میاد و خمپاره ریشهاش فلانه و بمبافکن مرکبه و اگه دقت کرده باشین جزوه هم نمینوشت سر کلاس
من: :)))) آره راست میگی! یه بارم به من گفت نیم ساعت زودتر بیا راجع به یه سری مسائل صحبت کنیم
یکی از دخترا: راجع به چیا صحبت کردین مثلاً؟
من ولوم صدامو پایین آوردم و یواشکی گفتم پروژهی تغییر الفبای فارسی!
اون یکی دختره: وااااااااااااای! نچ نچ نچ نچ! با کسی که راجع به این پروژه حرف نزدی؟
من: نه! به نظرت میان مارم میگیرن؟
معلمه: من میگم متواری بشیم تا بهمون شک نکردن!
من: مگه شما هم ریگی به کفشتونه؟
معلمه: اسناد و مهمات دست منه خب!
من: نچ نچ نچ نچ
همین جوری که داشتیم چرت و پرت میگفتیم، آقای پ. رو دیدیم که داره از دور میاد و رسید و
من: آقای پ.؟ چه قدر بهتون حقوق میدن راستی؟
به واقع 13.25 گرفتم که استادمون موقع جمع کردن نمرات حوصله نداشته گردش کرده 13 داده
میانگین 13 بود، ینی همه تقریباً 13 بودن، جز دو نفر که یکیش 18 گرفت و دیگری 8
به نحس بودن 13 اعتقاد ندارم ولی خب 13؟ :|
تو خیابون، یه پیرمرده، با قد خمیده اومد سمت من و: ...
هندزفریو از تو گوشم درآوردم و: نشنیدم پدر جان، چی؟
پیرمرده: دخترم این ورا مسجد میشناسی؟
(نیست که من شیخم، از ظاهرم معلومه خیلی میرم مسجد لابد!) من: مسجد؟ اممممم
پیرمرده: تو یکی از این کوچههاست
من: اسم مسجدو نمیدونم ولی دو تا کوچه پایینتر یه مسجد هست
(نیست که من شیخم، مساجد حومه و حوالی محل سکونتمو میشناسم :دی) پیرمرده: چی؟!!!
من با صدای بلندتر: دو کوچه پایینتر
پیرمرده: برم بالاتر؟
من: نه! منظورم 100 متر پایینتره، کبکانیان!
پیرمرده: چمرانیان؟
من: کبکانیان
پیرمرده تشکر کرد و خلاف جهتی که نشون داده بودم در حرکت بود
من: پدر جان، کبکانیان پایینتره
پیرمرده: چی؟
مسیرو با دستم نشون دادم و با دو انگشتم 2 رو نشون دادم و گفتم دو تا کوچه پایینتر!
امیدوارم گم نشده باشه...
پدربزرگ و مادربزرگم قبل از اینکه آلزایمر بگیرن یا گوششون سنگین بشه فوت کردن
دلم یهو وسط خیابون تنگ شد براشون!
یاد مسجد رفتنای بابابزرگم افتادم
اصن میخواستم پیرمرده رو محکم بگیرم بغل کنم :دی
تو مترو نشسته بودم و (بله، گوش شیطون کر، یه بارم قسمت شد صندلیا منو طلبیدن و منم نشستم؛ که البته این جلوس همایونی بنده دیری نپایید و یه خانوم میانسال سوار شد و جامو دادم به خانومه، خدا این شعورو از ما نگیره!)
نشسته بودم و در باب لزوم و اهداف احتمالی آفرینش در جیب مراقبت مستغرق بودم و
تفکر میکردم
که خانومی که کنارم نشسته بود رشتهی افکارمو گسست و
+ دخترم؟ قربون دستت، میشه این شارژو وارد گوشیم کنی؟
یه چیزی به ابعاد یه سانت در پنج سانت به انضمام گوشیش داد دستم و
یه نگاه اجمالی به اون یه تیکه کاغذه کردم و شروع کردم به وارد کردن یه مشت عدد
خانومه: همیشه بچهها شارژش میکنن، مادر، اون لایهی روی کدو پاک نمیکنی؟
و من فیالواقع داشتم یه سریالی که نمیدونم چی بودو وارد میکردم :دی
144 و 143 رو با مربع و بی مربع و با ستاره و بی ستاره امتحان کردم و اشکال در شبکه و خطا و از این صوبتا!
به روم نیاوردم و گفتم انگار آنتن نمیده :دی
همینجوری گه داشتم 140 های مختلفی رو امتحان میکردم، خانومه هم حرف میزد و میگفت بچههام با 141 وارد میکنن ولی من چشامم خوب نمیبینه مادر!
پس از تقلای بسیار بالاخره شارژش کردم ولی خب وقتی سایت همراه اول و شارژ مستقیم هست این کدا چیه آخه! چه جوری حفظ میکنید اینارو؟ اصن یکی نیست بگه میمیری بگی بلد نیستم؟
موقع خروج، یه خانوم مسن دیگه: دخترم؟
من: جانم مادر جان
خانومه: من کارت خروج ندارم، چه جوری برم بیرون؟
من: برای خروج که کارت نمیخواد مادر!
خانومه: پس چرا همه کارت میزنن میرن بیرون؟
من: اگه بلیت کاغذی گرفته باشین هزینهاش ثابته ولی اگه از این کارتا دارید موقع خروج، مکان خروجو ثبت میکنیم که هزینهی بقیه مسیر به کارتمون برگرده
خانومه: الان ینی برم دره باز میشه
من: چرا باز نشه، بیاین باهم بریم ببینیم باز میشه یا نه :)
+ مسئول آموزش: خانمِ شباهنگ؟
- جانم؟
+ پروندهتون ناقصه؛ ما کارنامه دوره کارشناسی شمارو نداریم!
- مدرکم کافی نیست؟
+ نه! کارنامهتونم باید از دانشگاه سابقتون بگیرید بیارید، همین فردا پیگیری کنید
- :(
+ سخته براتون؟
- نه، آخه فردا سه شنبه است... :دی
ناهارِ دیروز، همون یرآلمایومورتایی که قرار شد الویه صداش کنیم:
هماتاقیم: نسرین نسرین یه سایتی پیدا کردم توش پرِ چیز میزه
من: سایت؟! چیز میز؟
هماتاقیم: آره دی... جی... یه لحظه صبر کن، آهان، دیجی کالا!!!
دی جی کالا: :|
من: :|
کماکان دی جی کالا: :|
کماکان من: :|
چیز میزای توی سایت: :|
گوشی دوران مدرسهام، گوشی اوایل دوران کارشناسی، گوشی فعلی، لپ تاپ سابقم، لپ تاپ کنونی، دوربین و ماشین حسابم
به واقع اون با من مصاحبه کرد
اولاً اگه یه موقع ازتون پرسیدن خرشانسی چیست و خرشانس کیست و با ذکر مثال و رسم شکل خواستن توضیح بدین، میتونید منو مثال بزنید که 2 نصف شب خوابیدم و 6 صبح برخیزیدم و این همه راهو کوبیدم رفتم سر کلاس صبح؛ کلاسی که حضور و غیابم نداره حتی! بعدشم اون همه راهو کوبیدم برگشتم این سر شهر برای مصاحبه و کلی هم ناراحت بودم بابت غیبت کلاس ساعت 10 و دوباره بعد مصاحبه این همه راهو کوبیدم رفتم اون سر شهر، سر کلاس ظهر که بازم حضور و غیاب نداشت حتی؛
اون وقت استادی که تاکنون حضور و غیاب نکرده بود و نخواهد کرد، دقیقاً همون دو ساعتی که رفته بودم برای مصاحبه حضور و غیاب کرده و بنده غیبت خوردم و نکته هیجان انگیز اینجاست که سه ماهه من پای ثابت کلاسم و هر جلسه دو سه نفر نمیان و امروز همهشون اومده بودن و همهشون حاضر بودن جز منِ لوکِ خوششانس!
بگذریم...
به قول مادربزرگ خدابیامرزم من اگه شانس داشتم که دختر به دنیا نمیومدم!
والا :))))
از اونجایی که قبلاً مکان مصاحبه رو شناسایی کرده بودم پرسان پرسان نرفتم و صاف رفتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام نشستم روبهروی یه بانوی چادری که نمیشناختمش و یه آقاهه که همون آقاههی پست 474 بود؛
یه چند تا سوال و جواب تخصصی که خارج از حوصلهی مجلسه پرسیدن و گفتن برو یه برگه بردار یه درخواست و نامهی اداری بنویس ببینیم چه جوری مینویسی!
من: خطاب به کی؟ درخواستِ چی؟ چرا؟ چگونه؟ (آیکون بهت و حیرت)
آقاهه گفت صرفاً یه تسته و سعی کن به علایم نگارشی و نحوهی بیان و اینا دقت کنی
منم رفتم یه گوشه نشستم و هر چی به مغزم فشار آوردم جز Dear Dr فلانی، های! چیزی به ذهنم نرسید! نامهی فارسیم نمیومد اون لحظه!!! به هر بدبختی بود دو خط جفت و جور کردم و نوشتم و یه دختره از خانومه پرسید ببخشید اسمتون چیه و خانومه که اسمشو گفت دیدم ای دل غافل، این همونیه که برای سمینارم از مقالههاش مستفیض شده بودم! ولیکن اصن به روی خودم نیاوردم که نمیشناختمش و تازه الان شناختمش که خب زهی خیال باطل که بازم نشناخته بودمش و بعداً که اومدم اسمشو سرچ کردم دیدم طرف دختر شهید بهشتی بوده :دی
وقتی داشتم درخواستو مینوشتم آقاهه ینی همون پسره به خانومه گفت ایشون تبریزی ان و خانومه گفت فعلاً سه دو اصفهانیا جلو ان! ظاهراً تیم تشکیل داده بودن و کل کل میکردن، خانومه میگفت اصفهان نصف جهانه به هر حال و آقاهه میگفت البته اگه تبریز نباشه! (خانومه که میگم ایشون بودن) در حال سوزوندن آخرین ذخایر فسفرهای مغزم بودم که آقاهه به یه دختره گفت تو رو کاغذ ننویس و برو تایپ کن، میخواست نحوه تایپشو بررسی کنه؛ خانومه گفت آره حَیفِس! رو کاغذ ننویس :))) گفت به نظر ما اصفهانیا همه چی حیفس :دی
مصاحبه که تموم شد، داشتم وسیلههامو جمع میکردم برم که آقاهه گفت بریم بیرون در مورد ساعت کاری صحبت کنیم... همین که از اتاق خانومه اومدیم بیرون آقاهه کانالو عوض کرد و گفت اشکالی یوخ تورکی دانیشاخ؟
ولی اونجایی که بانو فروهر میفرماید عروس باید ببوسی شاه دومادو، این عاشق رسیده به مرادو، همه بگین عروس ببوس دیالا، مبارکه عروسیتون ایشالا، به نظرم مراد از مراد، مراد نیست، آخه عروس باید دومادو ببوسه و دوماد مفعول جمله است که جملهی معترضهی بعدی به دوماد اشاره داره و میگه دوماد همون عاشق رسیده به مراده، ینی مراده که به مراد رسیده و اینجا تو این بیت مراد از مراد همون عروسه :دی
با تشکر از جناب هولدن که با این آهنگ دلنواز و جان فزا و روح انگیز مشعوفمون کردن
و شاعر در همین راستا میفرماید:
صبح بعد از مصاحبه، قرار شد هفتهای 30 ساعت براشون کار کنم
پروژهی استانداردسازی و خطایاب متن
ولی اگه مراد بگه کار نکن، میرم قراردادمو لغو میکنم میگم آقامون اجازه نمیده :))))))))))))
والا :دی
با سلام و تقدیم احترام،
حالا که این مراد اینقدر مهم شده و همه دنبالشن،
یک غزلی دیدم که توش از مراد، یک رد پایی به چشم میخوره:
رباید دلبر از تو دل ولی آهسته آهسته
مراد تو شود حاصل ولی آهسته آهسته
سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم
که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته
تحمل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی
شود لعل بسی قابل ولی آهسته آهسته
مزن از ناامیدی دم که آن طفل دبستانی
شود دانشور کامل ولی آهسته آهسته
کامنتِ یک معلم
سلام نسرین جان
داشتم روزنامه میخوندم یه شعر بود اسم مراد توش بود یاد تو افتادم :)
ازش عکس گرفتم واست
لیدی :)
زین پس آقا مراد صداش میکنیم :دی
یه دونه موز به انضمام سه فقره نارنگی برداشتم گذاشتم تو بشقاب و در حالی که به اسلایدای ارائه فردا و تمرینای عربیم میاندیشیدم که برای اولین بار قبل از بامداد یکشنبه حلشون کردم و میتونم با خیال راحت کپهی مرگمو بذارم بخوابم و اینکه اصن حس و حال مصاحبه ندارم و اینکه چی قراره بپرسن و چی بگم و اصن برم یا نرم، یه گاز از موزه زدم و همینجوری که به اون سه تا سیبی فکر میکردم که مامانم یه ماه پیش گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و هنوز نخوردم! در همون حال رفتم سراغ سیب زمینی و تخم مرغه و رندهشون کردم ریختم لای نون باگت و گذاشتم تو یخچال و یه یادداشتم رو در زدم که ناهارت یادت نره و
الان که اینارو مینویسم، یادم افتاد تو اون طفل معصوم نمکم نریختم حتی!
یِر = زمین؛ آلما = سیب؛ یرآلما = سیبزمینی؛ یومورتا = تخم مرغ
به زبان فرانسوی هم سیبزمینی ترکیب سیب و زمینه؛ ینی پم دو تغ pom do(o torki) teq
pomme = apple و terre = earth
+ یرآلمایومورتا = نوعی غذا که هیچ وقت دوستش نداشتم! tabriz.isna.ir
+ وبلاگ خانوم توت فرنگی و آقای گلابی را دوست میدارم، مخصوصاً پستای اخیرشو pasazvesal.blogsky.com
هی میخوام مقایسه نکنم هی نمیشه!!!
لحن من، موقع ارسال ایمیل به اساتید دانشگاه سابق: deathofstars.blogfa.com/post/1388
که این پست یکی از دوستداشتنیترین پستامه البته!
اگه لحن ایمیلای منو که با Dear فلانی، های! شروع میشد، خوندید، اینم لحن ایمیلای همکلاسیای جدید:
استاد بسیار گرامی و بزرگوار، جناب آقای دکتر ... با سلام و احترام و عرض ادب و تواضع، ضمن تشکر و سپاس فراوان بابت ایمیل های بسیار ارزشمندی که سخاوتمندانه ارسال می فرمایید و ... 1
یا مثلاً این جوری:
با سلام و عرض ادب و سپاس فراوان از ایمیل های بسیار با ارزشتان، آقای دکتر ممنون اگر پی دی اف کتاب فلان را دارید در صورتی که برایتان اسباب زحمت را ایجاد نمی کند برایمان ایمیل نمایید. با تشکر بسیار فراوان فلانی ... 2
+ این مستند آن سوی کوهستانم ببینید بد نیست
+ قبل از فوروارد کردن پستای تلگرامتون یه سری هم به این سایت shayeaat.ir بزنید
+ دارم اینو گوش میدم Salar_Aghili_Moje_Ashk
و در راستای همین آهنگ:
یک لحظه نگاه تو مرا راحت جان است
چشمان تو آرامترین خواب جهان است
زیبایی چشمان نظر کردهی آهو
رازیست که در عطر نگاه تو نهان است
* عنوان از حافظ
برایِ آدمِ همیشه هندزفری به گوشی مثلِ من، جا گذاشتن هندزفری یه اتفاق غمانگیز محسوب میشه
مسیر برهوت تا کریمخان، با احتساب ترافیک و چراغهای قرمز، یه مسیر بیست دقیقهایه و
اگه ماشین گیرت نیاد و با مترو برگردی، خدا ساعت طول میکشه؛
مسیر مترو ده دیقه بیشتر طول نمیکشه ولی اون مسیر برهوت تا ایستگاه متروئه که پدر آدمو درمیاره...
با هر چی که برگردم کریم خان پیاده میشم و تا بلوار پیاده میام؛
تنها فرصت پیادهرویم همین مسیر کریم خان تا بلواره که یه نیم ساعتی طول میکشه
اون مسیر بیست دقیقه ای و این مسیر نیم ساعته، شاد باشم شاد گوش میدم، غمگین باشم غمگین
افتخاری، اصفهانی، عقیلی، شجریان و هر از گاهی هم همینهایی که جوونا گوش میدن
اون روز صبح سر کوچه فهمیدم که هندزفریم رو تختم جاموند، ولی دیگه نمیتونستم برگردم و بردارم
(دارم تلاش میکنم این پستو شاد بنویسم ولی نمیدونم چرا نمیشه!!!)
خب بذار از اول بگم...
اون روز هندزفریمو جا گذاشتم و سر کوچه فهمیدم ای داد بی دود!!! هندزفریم کو؟!
خب داشت دیرم میشد و به طی طریقم ادامه دادم و سعی کردم تا عصر بهش فکر نکنم
عصری که برمیگشتم، تا کریم خان که سوار ماشین بودم، با مطالعه و تفکر در باب آفرینش سرمو گرم کردم و
دیدم اصن نمیتونم! انگار حتماً باس یه چیزی تو گوشم باشه و بخونه!
شروع کردم به زمزمهی یه چند تا از آهنگایی که فکر میکردم حفظم ولی خب زهی خیال باطل!
همچین که میخوندم بگذر ز من ای آشنا، بقیهاش نمیومد!!!
یه چندتاییشو تا نصفه خوندم و دیدم نه آقا نمیشه!
زدم تو خط شعرهای حفظی ادبیات! که اونم به حول و قوه الهی هیچی یادم نیومد
شکر خدا جز ناس و کوثر و عصرم که چیز دیگه ای از کتاب آسمانیمون بلد نبودم و
تنها گزینههای روی میزم یه صفحه تاریخ بیهقی و داستان بوسهل و بر دار کردن حسنک بود و
فرمول تبدیل جمع به ضرب و ضرب به جمع توابع مثلثاتی و
آیة الکرسی!
ینی اون لحظه همینا و فقط همینارو حفظ بودم!!!
کریم خان پیاده شدم و شروع کردم به خوندن آیة الکرسی
تا میدان ولیعصر بیست و سه چهار تایی خوندم و تا سر کوچه خوابگاه شد سی و هفت هشت تا
رسیدم و در زدم و تا نگهبان برسه و درو باز کنه (خوابگاهمون مثل خونه ها آیفون و اینا داره)
منتظر نگهبان بودم و خبری نبود
فکر کردم لابد دستش بنده، چه میدونم، نمازی، ناهاری، لابد یه کم باید صبر کنم
تا نگهبانه برسه چهل تا تکمیل شد و تا دم در اتاقمونم چهل و یکمی رو خوندم
هیچی دیگه... همین!
مگه دستم به این مراد نرسه
که آدمو به چه کارایی وادار میکنه!
عنوان را دریابید :دی
این کلمهی اساسین رو دیدم یاد دوران شرارت و جهالتم افتادم، deathofstars.blogfa.com/post/513
کجایی جوانی...
زنگ زده یک ساعت و دقیقاً یک ساعت تموم داره برام شعر عاشقونه میخونه
میگم بسه دیگه بذار برم به کارام برسم، خدافظ
میگه این یکی دیگه آخریه و یکی دیگه رو شروع میکنه
میگه یه پست عاشقانه بذار و دلایل و راههای درمان دچار شدن به عشقو بنویس
میگم من الان در شرایطی نیستم که راجع به این چیزا بنویسم
یه شعر دیگه میخونه
میگه اینو خودم گفتم!
میگم خوب بود، کاری نداری؟ خدافظ!
میگه صبر کن اینم بخونم، اینو همین الان گفتم
اونم میخونه
میگه خب؟ میگم خب که خب، ارائه دارم
یه شعر عاشقانهی دیگه میخونه و میگه شاعر این یکی مُرده
میخندم و میگم خدا رحمتش کنه، حالا چه خبر از نمرهی امتحان ریاضی اون شبت؟
میگه از اولشم بیاحساس بودی، میگه تو سیبزمینی ترین دختری هستی که تا حالا دیدم،
میگه با یه تیکه سنگ هیچ فرقی نداری؛ سنگدل!
میگه اصن تو میدونی عشق چیه؟
اصن بلدی دوست داشته باشی؟
23 سال و 6 ماه و 11 روز از باری تعالی عمر گرفتم، اون وقت تا به امروز نمیدونستم کج دار و مریزو با "ض" نمینویسن و با "ز" مینویسن!!! خدایی رسمالخطه داریم؟ چه وضعشه آخه!
تازه تعامداً و متعامداً رو هم جای همدیگه استفاده میکردم،
تا اینکه الهام منو از جهل و ضلالتی آشکار نجات داد :|
ضلالت به معنی گمراهیه، اینو دیگه بلدم شکر خدا!
هر چند به طور عمودی هم میشه سعی در نفهمیدن کرد
به خدا دبیرستان که بودم شاخِ زبان و ادبیات مدرسه بودم خیر سرم
من توکل علی المال ذل: کسی که به مال توکل کرد ذلیل شد
من توکل علی العلم ضل: کسی که به علم توکل کرد گمراه شد
من توکل علی العقل زل: کسی که به عقل توکل کرد لغزید
من توکل علی الله ظل: کسی که به خدا توکل کرد سایه بانی یافت
حضرت علی (ع)
+ یکی کامنت گذاشته که 27 سال و 16 روز از خدا عمر گرفته و اونم نمیدونسته
+ هماتاقیمم تا حالا همچین چیزی نشنیده اصن
+ حتی سهیلا و اذی هم مثل من فکر میکردن؛ حتی شما دوست عزیز!
+ ما بیشماریم!
+ ینی یه همچین جماعت درگیری هستیم ما!
+ کج دار و مریز عمل کردن ینی با احتیاط عمل کردن، دست به عصا رفتن؛ کنایه از رفتار با احتیاط به خاطر شرایط موجود، تصور کنید یک لیوان آب دستتان است در صورتی که کج است مراقب باشید که نریزد و این عبارت به این معنی است که کاری را با احتیاط انجام دهید
منسوب به خیام:
یارب توجمال آن مه مهرانگیز / آراستهای به سنبل عنبربیز
پس حکم همی کنی که در وی منگر / این حکم چنان بود که کج دار و مریز
اون بزرگواری که کامنت گذاشته بودن که بیمارستان پست 409، ساسانه و ساسانیان نیست، عرضم به حضورشون که بنده رفتم عکس و سند و مدرک تهیه کردم که بگم به هر حال به ساسانیان یه ارتباطی داره به هر حال!!! و اون دوست ترکی که تا به امروز که 26 سال از خدا عمر گرفتن چنین ×المثل دیمه دوشری نشنیدن و تازه علیرغم نشنیدن، میان به لهجه ما تبریزیا میخندن و میگن دیمه توشر درسته و هههههه! اولاً به قول جناب خان ههههه وُ! ثانیاً اینا برن به لهجه خودشون بخندن! حالا خودمم نمیدونم چه جوری حرف میزننااااااااااااا ولی به هر حال بین ترکا، لهجهی ما تبریزیا معیاره و همیشه حق با ماست :دی
هفتهی پیش سر کلاس، بحثِ شعوبیه و اینکه اون اوایل یه عده اسمای فارسیشونو به عربی برگردوندن بود و نمیدونم چی شد که یکی پرسید ابن مقفع اسم اصلیش چی بوده و من گفتم روزبه و همهی کلاس که متشکل از دانشآموختگان ادبیات و زبانشناسی و مترجمی بودن گفتن نه و این نیست و اشتباه میکنی و منم یه کم پافشاری کردم رو حرفم ولی خب به هر حال اونا احتمالاً بهتر و بیشتر از من این چیزارو میدونن و پذیرفتم که اشتباه میکنم و چیزی نگفتم تا یکیشون سرچ کرد و گفت بچهها اسم ابن مقفع روزبه بوده!
انقده حال کردم که نگو :دی! به هر حال همیشه حق با ماست :))))
اون خوانندهای هم که کامنت گذاشته که اپلای آری یا نه، چون بدون آدرس بود اینجا میگم
باید اول به این سوال جواب بدیم که چی میخوایم و چی اونجا هست که اینجا نیست
بعدش از خودمون بپرسیم برای رسیدن به اون چیزی که میخوایم چیارو از دست میدیم و آیا میارزه یا نه
جوابش به خود فرد بستگی داره و مستند میراث آلبرتارو پیشنهاد میکنم ببینید
دیشب بعد از اینکه سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم، نشستم پای مقالهها؛ صد، صد و پنجاه تایی که باید ده تاشو انتخاب میکردم برای ارائه. چکیدههاشونو خوندم و بیست سی تاشو گذاشتم کنار که دقیقتر بخونم. بلند شدم یه کم سیبزمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ کردم و یه کم رب و گوشت و یه شام مختصر و باید به فکر ناهار یکشنبه دوشنبه هم میبودم!
دستکشارو درآوردم و سعی کردم این دفعه کتلتهارو بدون دستکش درست کنم؛
کارم تموم شد و صبر کردم یه کم سرد بشن و گذاشتمشون فریزر
اومدم نشستم پای این بیست سی صفحهای که از کتاب عکس گرفتن فرستادن برام
یکشنبه اینارم باید ارائه بدم
دیمه دوشر به زبان ما ینی دست نزن میافته؛
پنجشنبهها عصر، نسیم کلاس رقص داره و تنهام...
سبزیا و هویجارو سر و سامون دادم و گفتم پاشم دسر درست کنم
اومده طرز تهیهشو میپرسه، میگم سیستم یک دو چهار چهار فوتبال ایتالیا یادت میمونه؟ یه دونه تخم مرغ در نقش دروازهبان، چهار قاشق نشاسته در نقش دفاع، چهار قاشق شکر که هافبک میانی ان، دو لیوان شیر به عنوان خط حمله، 11 دقیقه هم به نیت 11 تا بازیکن روی شعلهی ملایم همش بزن :دی
قیافهی نسیمو خودتون تصور کنید...
آخرین بازی فوتبالی هم که دیدم ایران آنگولای 2006 بود
ایران آرژانتینم ندیدم، فرداش امتحان داشتم، داشتم درس میخوندم
تکرارشم ندیدم
+ اون کتابی که جلد اولشو لازم داشتم و نه کتابخونه خودمون داشت نه شریف، پیدا کردم؛ ینی دوستم (خانم ج. یکی از همکلاسیام) از صفحاتی که لازم داشتم عکس گرفت فرستاد. این دختره همون دختر اصفهانیه است که موقع مصاحبه کنارم نشسته بود؛ جالبه آقای پ. و آقای ط. هم اونجا بودن؛ حدوداً سی چهل نفرِ اولو دعوت کرده بودن برای مصاحبه و برای ما چهار تا جا نبود و رفتیم نشستیم اتاق رئیسِ اونجا که آهنگر باشه تا صدامون کنن بریم برای مصاحبه، اونجا ما چهار تا باهم بودیم و نمیدونستیم جزو ده نفر قبولیا قراره باشیم، بعداً که سر کلاس خاطرات مصاحبه رو برای هم تعریف میکردیم فهمیدیم :)
+ ولیعصر، یه خانوم فالگیر گیر داده بود بیاید کف دستاتونو ببینم آیندهتونو بگم؛ محلش نذاشتیم ولی احتمالاً نام و نشون مرادو میدونست! اگه دوباره دیدمش میپرسم ازش :دی
+ دم در خوابگاه یکی از دانشجوهای (دختر) کامپیوتر داشت برای پروژهش دیتا جمع میکرد، گفت میتونم از ناخنا و انگشتا و دستات عکس بگیرم؟
گفتم بگیر!
گرفت!
دیشب با دختر کمربند فروش (بر وزن دختر کبریت فروش) قرار و مدارو گذاشتم و آدرسو دادم به هماتاقیم که بره کمربندشو تحویل بگیره؛ گفتم همین جا سوار مترو میشی سمت آزادگان، ولیعصر پیاده شو برو خط ارم و انقلاب پیاده شو و دختره دم در مترو منتظرته!
یه کم نگام کرد و: تو هم با من میای؟
من: نع!!! اصن اصرار نکن که حوصلهی مترو ندارم!
دیشب داشتم آدرس اون جایی که قراره برای مصاحبه برمو سرچ میکردم و دیدم طرفای انقلابه
بهش گفتم به شرطی باهات میام که بعدشم بریم اونجارو پیدا کنیم که من یکشنبه برای پیدا کردنش علّاف نشم
هماتاقیمم که از خداشه بریم بیرون بگردیم
رفتیم و دختره زنگ زد و گوشی نسیم دست من بود که من جواب بدم
کلاً از اول من با دختره حرف زده بودم
گفت ترافیکه و نیم ساعت دیگه میرسه و منم به تلافی همهی پاساژایی که نسیم منو میکشوند میبرد برای خرید و دیدن مانتو و لباس، گفتم این نیم ساعتو بریم کتابارو ببینیم!
وارد سوره مهر که شدیم بنده دامن از کف بدادم و اصن تو حال خودم نبودم؛ ینی رسماً آب از لب و لوچهی بنده سرازیر میشه تو یه همچین جاهایی؛ نیم ساعت تموم نیشم تا بناگوش باز بود
این اناراروووووووووووووووو
جای سهیلا خالی!!!
دختره اومد و جلوی مترو همدیگه رو دیدیم و
با بهت و حیرت داشت شکل و شمایل منو با مقولهای به نام کمربند رقص عربی تطبیق میداد
با شک و تردید و ابهام پرسید شما کمربندو خواسته...
حرفش تموم نشده بود که خندیدم و نسیمو نشونش دادم و گفتم نه برای دوستم میخوام
خندید و گفت آهان!
یاد پارسال افتادم که سیم سوم و به روایتی چهارم گیتار پاره شده بود و بابا رفته بود سیم بخره و
(شماره سیمارو از فلزی شروع میکردیم یا پلاستیکی؟ یادم رفته؛ به هر حال سیم فلزیه پاره شده بود)
یارو گیتار فروشه یه نگاه به سن و سال و تیپ بابا میکنه و بابا میگه برای خودم که نمیخوام! :))))
برگشتنی میدان انقلاب تا ولیعصر و میدان ولیعصرو تا خوابگاه پیاده اومدیم و یه ساعتی طول کشید و تازه وقتی رسیدیم سر کوچه خوابگاه به این نتیجه رسیدیم که به جای طی سه ضلع مربع، مستقیم از ضلع چهارمم میتونستیم بیایم!
یه موش مرده هم دیدیم که سرش از تنش جدا شده بود و عکسشو گرفتم که حس اون لحظهمو باهاتون به اشتراک بذارم؛ رو سرش سایه افتاده؛ چندشم خودتونید :دی
الانم نشستم برای سوپ، جعفری پاک میکنم و بسته بندی میکنم بذارم فریزر که بمونه برای بعد!!!
کجان اون روزایی که هویج پوست نمیکندم که یه موقع انگشتام نارنجی نشن؛ الان یکی بیاد از انگشت شستم عکس بگیره که سه بار به صورت موازی بریدمش و رنگشم یه چیزی تو مایههای نارنجی و سبزه!!!
هعی روزگار...
فعلاً تو فاز بالا آوردنم :دی
املای تهوع رو شک دارم، فکر میکردم از تهویه و هوا میاد ولی گویا ریشهاش یه چیز دیگه است
دهخدا نوشته تَهَوُّع احساس بالا آوردن غذا و به هم خوردن دل میباشد؛ نوعی احساس است همراه با حرکت معکوس اندامهای گوارشی که معده برای بیرونراندن چیزی که در داخل آن است، انجام میدهد. در این حالت انسان وادار به استفراغ میشود.
این یکی رو هم با احتیاط بدون رمز منتشر کردیم قربةً إلی الله!
نانسی ماتیجى هنا میخونه و هر دومون داریم عربی تمرین میکنیم
من صرف و نحو و ثلاثی رباعیهای جزء پنج
اون نیم قِر و قِر کامل و قفلِ قِر
اسم اینجارو گذاشتیم دارالندوه و تایم استراحت بین کلاسا و وقتی میخوایم توطئه و تعطیل کنیم یا امتحانی رو لغو کنیم و کارهای زشتی از این قبیل، اونجا جمع میشیم و فکرامونو میریزیم رو هم و اینم میدونیم که رتبهی یکمون قراره ساز مخالف بزنه! مثلاً تعطیل میکنیم و ایشون میان میشینن سر کلاس! رتبهی یکه دیگه... کاریش نمیشه کرد... با این حال من باهاش دوستم، یه جورایی گروه خونیمون به هم میخوره ولی تو هر دو جبهه فعالیت دارم (یه چیزی تو مایههای منافق و جاسوس دو جانبهام)
این سری با خانوما نشسته بودیم و از اونجایی که من تنها مجرد جمعشونم (اون رتبه یکه و اونی که در شرف انصرافه هم مجردن ولی نمیان دارالندوه، اصن اونی که در شرف انصرافه سر کلاسم نمیاد و برای میانترم هم نیومد) خلاصه اون خانوم 40 ساله که معلمه و قیافهاش 20 ساله میزنه و اون دو تا دختره که اخیراً عقد کردن و اون دختره که مهرماه عروسیش بود و یه بارم با داداشش اومده بود خوابگاه جزوه بگیره داشتن تجربیاتشونو در راستای برخورد با مادرشوهر و خواهرشوهر در اختیار بنده میذاشتن که آقای پ. در زد و وارد اتاق شد که آب جوش برداره و بره که خانوما گفتن بیا با ما بشین گناه داری تنها موندی (از وقتی آقای ط. انصراف داده آقای پ. تنهاتر شده و خدایی دلم براش میسوزه که تنها پسر کلاسه) من و آقای پ. و اون دو تا دختر که تازه عقد کردن همسنیم و اون خانومه که معلمه 40 سالشه و اون کارمنده 45 سالشه و رتبه یک و اونی که درشرف انصرافه و اونی که عروسیش بود و آقای ط. حدوداً سی سالشونه و اینی که در شرف انصرافه همونیه که آب نطلبیده رو بهم داد خوردم! ولی خب هنوز به مراد نرسیدم ینی اون هنوز بهم نرسیده :دی
خلاصه آقای پ. اومد نشست و ما کماکان در مورد اخلاق حسنهی خانواده شوهر بحث میکردیم و من تو جبههی خانواده مراد بودم و داستان مرادم توضیح دادم برای بچهها که یه موقع اگه اسمشو لابهلای حرفام شنیدن دچار سوء تفاهم نشن و یکی از اون دخترا که تازه عقد کرده نارگیل آورده بود و برای ملت تعارف کرد و از این تعارف و از منم مرسی! آخرش گفتم اگه بردارم باید ببرم بشورم، ناراحت که نمیشی؟ :دی
آقا یهو بلند شدم دستمو کوبیدم روی میز که من دیگه این وضعو تحمل نمیکنم! اسمشونو گذاشتن دانشگاه، کلاساشون که تو برهوت و وسط بیابون تشکیل میشه و شتر هم پیدا نمیشه سوارش بشیم بیایم! برای دو روز کلاس، یه ناهارِ خشک و خالی هم نمیدن، نت و وای فای و سرویسم که هیچی، سه ماه از شروع ترم گذشته، ما هنوز نمیدونیم چه درسایی و چند واحد باید پاس کنیم، خانم ج. و ت. که هر هفته 8 ساعت راهو میکوبن میان تهران و من و آقای پ. هم که هزینهی دانشجوی آزاد و شبانهی خوابگاهو میدیم، تازه شام و ناهار خوابگاهم که به ما تعلق نمیگیره (حالا اگه میدادنم نمیگرفتم ولی به هر حال!) اینا کارت دانشجویی هم ندادن هنوز! سر و ته تسهیلاتشونم یه لوح تقدیر بود که اونم فقط به رتبه یک تعلق گرفت؛ دلمونو به چی خوش کنیم آخه؟!
و در حالی که خون جلوی چشمامو گرفته بود نشستم و تریبون رو دادم به دوست بغلی و یه کمم ایشون غر زدن و فرمودند ما همچون حروف والی قرآن هستیم که نوشته شدیم ولی خونده نمیشیم و حضّار، حرفشو لایک کردن و تصمیم گرفتیم دغدغههامونو که همانا نیازهای اولیه و طبیعی یک دانشجوی روزانه است به مسئولین، منتقل و اگه ترتیب اثر داده نشه به مقامات بالا گزارش کنیم!!! بعدشم تصمیم گرفتیم یه رومیزی برای میزمون بیاریم و هر بار یکی پاک کنه و من گفتم حالا که تو دفتر نمره! اسم من پنجمین نفره و ارائه پنجم و فصل پنجم و جزء پنجم مال منه، پس من هفتهی پنجم پاک میکنم و یکی از دوستان اشاره کردن به این قضیه که هر سال یه نفر تو شریف خودکشی میکنه و کلاً نمیدونم چه ربطی به قضیه داشت ولی من تاییدش کردم و دوستی دیگر فرمود با این اوضاع زین پس یه نفرم از اینجا تلفات میدیم و من گفتم میتونم اولین نفر باشم که اون خانومه که معلم بود گفت حالا که اسم تو توی لیست پنجمیه، تو سری پنجم خودکشی کن!
نارگیلی که همکلاسیم بهم داد و شستم و خوردم:
اون کارگاه زبانشناسی شریف یادتونه؟ (+ و + و +)
اونجا یه چند تا پروژه و شرکت معرفی کردن و
یه آقاهه که اهل تبریز بود و سمینار هم داشت ایمیلشو داد و گفت اگه خواستین تا دوهفته دیگه رزومهتونو بفرستین
منم بعد از 13 روز رزومهی مختصر خودم و نگارو فرستادم (در حد اسم و رشته و دانشگاه و شماره تماس)
چون کارشون زبانشناسی رایانشی بود، نگارو به عنوان مهندس کامپیوتر معرفی کردم و خودمو زبانشناس :دی
اونم شمارهشو داد و حالا بعد از مدتی مدید تماس گرفتن که بیاید برای مصاحبه و
از اون جایی که یه بار بنده خدای شماره 1 پیشنهاد همکاری داده بودن و منم به طرفةالعینی گفته بودم اوکی و فرموده بودن آدم انقدر هول!!!؟ بنابراین سعی کردم این دفعه ناز و ادا و اطوار از خودم نشون بدم که یارو نگه آدم انقدر هول!!!
بدینسان جواب سلام این بنده خدای جدیدو با تاخیر دادم و
بعدشم زنگ زدم نگار ببینم خوابگاهه یا نه که برم باهاش حرف بزنم
رفته بود شریف، برای دفاع دوستش
من و نگار تو یه خوابگاهیم ولی هماتاقی نیستیم، اون طبقه چهارمه من سوم :)
(همون هممدرسهایم که سال اول هماتاقی هم بودیم و شریف باهم بودیم)
الان رشته و دانشگاهمون متفاوته و من اینجا تو خوابگاه اینا ناخالصی محسوب میشم
گفت خوابگاهم و یه توکه پا رفتم بالا ببینمش و نتیجهی مذاکرهمون شد این:
ایشونم یه چند تا کتاب معرفی کرد و
آدرس دادنم تو حلقم!!!
هیچی دیگه... همین!
و بدین سان طاقچه بالا گذاشتیم :دی
درسته که در برخورد اول به ندرت پیش اومده و اصن پیش نیومده که به ترک بودنم پی برده بشه، ولی هر ترکی، هر چه قدرم لهجه نداشته باشه ولی به هر حال بازم لهجه داره! نیست که من زبانشناسم... اینارو بهتر از شما که زبانشناس نیستید میدونم :دی از تکیهی کلمات و نحوه جملهبندی هم میشه فهمید؛ من حتی وبلاگ نویسندههای ترک رو از قلمشون تشخیص میدم :دی
علی ایُ حال اسناد و مدارکی پیدا کردم مبنی بر اینکه اینجانب تا شش سالگی اصن فارسی بلد نبودم!
خوندن، نوشتن که هیچی، لیسینینگ و اسپیکینگ فارسی هم بلد نبودم حتی :دی
شواهد و قرائن نشون میده وقتی 6 سالم بود با مامانبزرگم اینا رفته بودم مشهد و
از این سفر مشهد سه تا روایت داریم
روایت اول اینه که :دی
روایت اول خانوادگیه و نمیشه شرح و بسطش داد
ولی به هر حال 6 سالم بود و مسیر اتوبوس تا سرویس بهداشتی هم دور بوده ظاهراً
6 سالم بود خب!!!
میگم دور بود... چرا اینجوری نگام میکنید آخه... ای بابا!!!
6 سالم بود!!! :دی
انگار خودشون تا حالا مسیر دورِ اتوبوس تا سرویس بهداشتی رو تجربه نکردن...
والا
روایت دوم اینه که هر کی میپرسید کجا میری و چرا میری؟ میگفتم میرم شوهر پیدا کنم!!!
وقتی هم دست خالی برگشتم، گفتم همهشون سیاه پوست بودن خوشم نیومد!!!
یکی نبود بگه تو این قحطی شوهر همون سیاهشم غنیمته به قرآن!
روایت سوم هم اینه که صاحب مسافرخونهای که اجاره کردهبودیم دختری داشت همسن و سال من و
فاطمه نام!
از حرم که برمیگشتیم میرفتم با این فاطمه بازی میکردم و وسط بازی، گریه کنان صحنه رو ترک میکردم و
میومدم به عمهها و مامانبزرگ میگفتم من نمیفهمم این فاطمه چی میگه؛ اینم نمیفهمه من چی میگم!!!
یک سال بعد ما دوباره میریم مشهد؛
دوباره من و مامانبزرگم اینا؛ (البته سال بعدشم امید و مامانبزرگ اینا میرن مشهد)؛
به هر حال از این سفر دومم هم یه روایت هست که میگه:
بنده به معیت مامانبزرگم رفتم بازار و یک یا چند کیلو خیار به قیمت 100 تومان خریداری نمودم و
شواهد و قرائن نشون میده در سفر دوم بنده آشنایی مختصری با زبان شیرین فارسی پیدا کرده بودم
اینارو گفتم که به اینجا برسم که بگم هر موقع تلفن رسمی و اداری و درسی و دانشگاهی داشتم یا میخواستم زنگ بزنم 118 یا مثلاً مخابرات و دکتر و غیره، بابا باهام همکاری نمیکرد و میگفت خودت زنگ بزن یاد بگیر؛ خدایی همیشه هم استرس داشتم که چی بگم و چه جوری بگم ولی یه مدت بعد این ترس و استرسه از بین رفت و در شرایطی که حتی داداشمم وقتی تلفن زنگ میزنه میاره گوشیو میده دست من که تو حرف بزن و در شرایطی که دوستام، مامان و باباشون زنگ میزدن دانشگاه، من شخصاً با دکتر شریف.بخ تلفنی صحبت کردم حتی!!! با شریف بخی که اصن تو صورتشم نمیتونستی نگاه کنی :)))) این که هیچی، آهنگرو بگو که براش تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم :))))
پ.ن مهم: در جواب دوستانی که میفرمایند: انقدر کامنت نذاشتم خفه خون گرفتم، خب شما کامنتتو بذار
کی جلوتو گرفته؟
اون لینک کامنت خصوصی که برای خوشگلی نیست... برای کامنته :دی
والا!
یکی از خوانندگان اطلاع دادن بزنم کانال 4
برم اون گوشیمو که تلویزیون داره رو پیدا کنم ببینم قضیه چیه
:))))) بعداً ادامهی پستو مینویسم...
+ به یاد این پست: deathofstars.blogfa.com/post/362
+ الهی بمیرم برای رسانه ملی که انقدر با کمبود موضوع مواجهه :)))
که موضوع برنامهاش لطفعلیخان زند و انقراض زندیه است :))))
+ همکلاسیای ارشدم دل خوشی از این ذبیح الله من.صوری ندارن
نمیدونم املاش درست بود یا نه، زبیح یا ضبیح یا ظبیح و همین روال با "ه" :دی
اهل فن میگن ایشون چرت و پرت زیاد مینویسه
به جای تاریخ، قصه مینویسه معمولاً :))) نخونین کتاباشو :دی
زبان سرخ سر سبزم میدهد بر باد! ولی من از کتب تخیلی خوشم نمیاد به هر حال
+ این چهار تا لینک ربطی به پست نداره ولی مفیده:
Why Night Owls Are More Intelligent Than Morning Larks
دانشجوی ارشد و مهندس مملکتو!!!
1. همیشه مامان یا عمهها هویج خرد میکردن میپختن میفرستادن برام یا خودم میرفتم میآوردم
حالا نشستم برای یکی دو ماه آیندهام هویج آماده میکنم برای سوپ!
انگشت شَستمم از سه ناحیه مصدومه الان؛ چنان که گویی زخم شمشیر خورده؛ درد میکنه :((((
2. همه منو با لباسای سفیدم میشناختن، با کیف و کفش و شال و روسری و جوراب سفید حتی!
هفتهی پیش، قبل از فوت دایی،
دخترخاله: حواسم به جورابای مشکیت هستااااا! همیشه سفید میپوشیدی
3. عمه: چند وقته نمیذاری ناخنات یه ذره بلند شنااااااا! حواسم هست...
4. تو عمرم کفش تخت نه خریده بودم نه پوشیده بودم
چند ماه پیش، تو خونه داشتم از کفشام عکس میگرفتم
بابا با دیدن کفشای سبز و صورتیم: اینا مال توئه؟!!!
5. و حالا این کامنتِ دوست داشتنی:
زیادن و حواسشون هست...
همدورهایم که الان ارشد برقه:
همیشه بعد از همچین مکالمههایی یه لبخند گُنده رو لبام میشینه و تا چند روز شارژم!
چند روز پیش، از یه بافت خوشم اومد خریدم برای مامان، یه ماه دیگه تولدشه،
فکر نکنم شب یلدارو بتونم برم خونه؛ مثل همهی این شب یلداهایی که نبودم
دیشب پیشاپیش تبریک گفتم و کادوشم دادم
من همیشه آخرین نفری ام که خبرا بهم میرسه :(
دیروز صبح رفتم کرج برای مراسم کفن و دفن و تشییع و
کوچهشون پرِ ماشین پلاک تبریز بود
صرف نظر از ده دوازده تا ماشین شخصی، با هواپیما و قطار هم اومده بودن
دایی همیشه نگران تنهایی و مرگِ غریبانه بود...
بیست سالی میشد که کرج بودن
سر خاک دیدم همهی اموات مونث عکس هم دارن رو سنگ قبرشون و از اونجایی که تبریز از این رسما نداره، علیالحساب وصیت کردم منم همینجا دفن کنن و آخرین عکس پروفایلمم بزنن رو قبرم
خالهی 80 ساله بابا برگشته میگه نه!!!!!!!!!! نامحرم میبینه قیافهتو، گناهه!!!
من: خب رمز میذارم، یا ویرایش میکنم با paint که صورتم معلوم نباشه و همه نبینن :دی تازه فقط گردی صورت و دست ها تا مچ!
خالهی 80 سالهی بابا: نه اصن نمیشه، تو حتی نباید به سنگ قبر نامحرم دست بزنی، همین جوری بدون تماس با سنگ قبر باید فاتحه بخونی براش، نامحرمم همون جوری باید فاتحه بخونه برات
من: کجا نوشته اینو؟ :)))))
خالهی 80 سالهی بابا: تو اینارو نمیدونی!
من: به هر حال قبرم اگه عکس پروفایل نداشته باشه من روحم آروم نمیشه، هی میام به خوابتون میگم قبرمو عکس دار کنید
خالهی 80 سالهی بابا: نه، گناه داره، نامحرم میبینه، میبرنت جهنم
من: به هر حال من هی میام به خوابتون.
داشتم نماز میخوندم؛ یه چادر سفید با گلای ریز آبی از صابخونه گرفتم و
وایستاده بودم جلوی آینه و محو تماشای خودم بودم که چه قدر بهم میاد این رنگ :دی
بعد شروع کردم به خوندن و همچین که الله اکبر و بسم الله گفتم ایلیا اومد چراغو خاموش کرد و
وایستاد جلوم که نسین نسین نسین؟ منم که نمیتونم بگم چیه!
ایلیا: نسین چراغو بستم، بازش کنم؟
منم که نمیتونم بگم برای چراغ از فعل روشن و خاموش کردن استفاده میکنن
ایلیا: نسین؟ چراغو چی کار کنم؟
رفتم رکوع و به زور جلوی خندهمو گرفته بودم و ایشونم بی خیال نمیشد
ایلیا: نسین؟ برگردونم به حالت اولیه اش؟
یه کم منتظر موند و دید صدایی ازم درنمیاد
ایلیا: خب برش میگردونم به حالت اولیه و
رفت روشنش کرد (ایلیا نوهی دایی بابا و اون یکی خالهی باباست)
میگفت نسین لِوِلِ چندِ کلشی؟
گفتم من کلش بازی نمیکنم
ایلیا: پس چی بازی میکنی؟
من: کلاً بازی ندارم تو گوشیم
ایلیا: چه آدم عجیبی!!!
موقع شام خلاصهی یه هفتهی کیمیارو میدیدن (البته هفتهی پیش با داییِ خدابیامرز)
بیتا(خواهر ایلیا): کیمیارو میبینی؟
من: نه، معمای شاهم نمیبینم! اگه سریال دیگهای هم پخش میشه اونم نمیبینم
بیتا: چه آدم عجیبی!!!
شش هفت ساله تلویزیون هیچ نقشی رو تو زندگی من ایفا نمیکنه!
موقع شام دست به دست داشتن ته دیگ رو میچرخوندن، من گرفتم دادم بغلی
بغلی: بردار!
من: دوست ندارم
بغلی: چه آدم عجیبی!!!
بعد از مراسم بچهها خیلی سر و صدا میکردن و رو اعصاب ملت، از جمله خودم بودن؛
جمعشون کردم دور خودم و به ایلیا گفتم بره از تو حیاط یه مشت گلبرک بیاره تا بازی کنیم
گلبرک همین گلایی که برای یادبود آورده بودن :دی
بازی این جوری بود که یکی از گلبرگارو میذاشتم تو مشتم و میگفتم چه رنگیه؟
خودمم نمیدونستم چه رنگیه
هر کی درست میگفت یه گلبرگ همون رنگی بهش میدادم و اگه اشتباه میگفت اون رنگو ازش میگرفتم
این سمت راستی (ملیکا) رنگارم بلد نبود حتی :))))
ایلیا (وسطی) هم صبر میکرد ببینه محدثه (سمت چپی، دخترداییش) چی میگه همونو بگه
هر سه تاشونم تبلت و گوشی داشتن ولی پیشی برده بود :دی
راستی بنده نسبت به اینستا کافرم؛ ندارم! ینی دارماااااااااااا ولی هر صد سال یه بار سر میزنم که صرفا ریکوئستامو دیلیت کرده باشم، حدوداً بیست نفر فالور دارم که واقعاً برام سواله چیو دارن فالو میکنن و همون بیست نفر که دوستای نزدیکمن فالو میکنم؛ شمام اگه دوست دارید فالوتون کنم قبل از ریکوئست از طریق "کامنت" خبر بدید که ریکوئستتونو در نطفه خفه نکنم. دایرکت و اینا هم حالیم نیست چیه، ینی نمیدونم چیه کلاً، نمیخوام هم بدونم، چون به این پدیدهی اینستا کافرم، پستم نمیذارم و نذاشتم تا حالا و اصن نمیدونم چه جوری پست میذارن توش، صرفاً دارمش که یه موقع یکی از دوستام یه چیزی شیر کرد و گفت ببین ببینم! چند تا ریکوئست فیس بوکم داشتم اخیراً، اگه شماهایید بگید که دیلیت و بلاک نکنم :دی پس اگر احیاناً تاکنون ریکوئست یا هر چی که اسمشه ارسال کردید و بنده پاک کردم یا قبول نکردم به معنی خصومت شخصی نیست؛ کلاً این بیمهری بنده رو در مورد لایک نکردن یا کامنت نذاشتن به بزرگواری خودتون ببخشید.
+ بابت پیامهای تسلیتتون ممنون، ایشالا بقای عمر شما
+ بابت کشف غلطهای املاییم (برخواست، توجیح و ...) هم تشکر :)
+ تولدت مبارک ملیکا
وقتی پرسیدم اینجا چی میگن بهش؟
گفت اینجام میگن شوی
پرسید چی میخونی و چی کار میکنی و
وقتی گفتم مدرکمو گرفتم خوشحال شد و گفت دیدی چه قدر زود گذشت؟
گفت درستاتو خوب بخون؛ مسیر خوابگاه تا دانشگاهو پرسید و اینکه راحتم یا نه
گفت بیشتر بهشون سر بزنم
یاد روز اولی افتادم که داشتم میرفتم شریف، صبونه رو خونهی اونا خوردم
پارسال تولدمم خونهی اونا بودم
گیتارمم از کرج گرفته بودم
چه قدر سر به سرم گذاشت سرِ همین گیتار
نگاش که میکردم یاد مامانبزرگم میافتادم
خیلی شبیه مامانبزرگ بود.
بود...
دیگه نیست...
گفت زمستون امسالو نمیبینم
داییِ بابا هم رفت...
استاد شماره 3 داشت فرآیندهای واژهسازیو میگفت
ابداع و پسینسازی و اختصار و تبدیل و ادغام و مضاعفسازی و یه چندتایی هم برای هر کدوم مثال زد
گفت سکنجبین، سرکه + انگبین
brunch = breakfast + lunch
ساواکو مثال زد و شابک، هما، ناسا و تِ ژِ وِ و به فرانسوی گفت ترین گغند ویتس
نوشتم: KVL, KCL و گفتم , Kirchhoff's voltage law, Kirchhoff's current law
+ هر موقع میرم شریف، چه هفتهای یه بار چه دو هفته یه بار یا حالا هر موقع، داداشم زنگ میزنه که کجایی و
وقتی میگم شریف میخنده میگه شریف ده نه ایتیرمیسن تاپامیسان
* چی گم کردی تو شریف که پیداش نمیکنی؟
امروز تولد نرگسه و من و نگار و مریم تا دقایقی دیگر قراره سورپرایزش کنیم
آی دی شریفم هنوز فعاله، ملت همین که فارغ التحصیل شدن نتشون قطع شد
ولی من چون بنده ی صالح و نظر کرده ی حق تعالی ام، یادشون رفته غیرفعالش کنن
به جاش شهید بهشتی از دیشب آی دیمو غیر فعال کرده و صبح باید زنگ بزنم پیگیری کنم
هفته بعد یه سمینار در مورد صرف و ساختار دارم که کتابی که باید ازش استفاده کنمو ندارم
کتابخونه دانشگاه خودمون داره ولی دست اساتیده و تا چند ماه دستم به کتابه نمیرسه
شریفم جلد یک به بعدشو داره
اسمشو نمیگم که یه موقع از شدت ارادتی که به بنده و وبلاگم دارید، خودتونو به زحمت نندازید که برام پیداش کنید :دی
جلد یکشو لازم دارم؛ خیال خریدنشم ندارم!
نگار زنگ زده میگه برم دم در کتابخونه مرکزی که بریم خوابگاه
بقیه حرفام بمونه برای بعد...
من برگشتم و عکسای پستای قبلی رو هم آپلود کردم
دخترخاله (منظورم همون دخترخالهی باباست) گفته بود هر موقع رسیدم خوابگاه زنگ بزنم بهش
رسیدم خوابگاه و زنگ زدم دخترخاله و گوشیمو انداختم رو تختم و
شروع کردم به تعریف و تشریح و تبیین این دو روز مهمونی
همینجوری که داشتم برای نسیم شرح ماوَقَع میکردم دیدم یکی داره جیغ میزنه که نسریییییییییین
سکوت کردم ببینم صدای چیه
دیدم صدا از رو تختمه
یه کم بیشتر تمرکز کردم دیدم صدای دخترخاله است که داره صدام میکنه که نسریییییییییین!!!
ظاهراً وقتی رسیدم خوابگاه بهش زنگ زدم و گوشیمو انداختم رو تخت و یادم رفته که بهش زنگ زدم و اون بنده خدا گوشیو برداشته و هی الو الو کرده دیده خبری نیست و نشسته پشت خط و شرح ماوقع و گزارش ضیافت منو گوش کرده :)))))))
ینی خدا شفام بده؛ ینی حافظه ام در حد ماهی هم نیست، ینی فکر کن در حین زنگ زدن یادم رفته دارم زنگ میزنم!!!
الانم نشستم دارم فکر میکنم چیا به هماتاقیم میگفتم :دی
دیشب خونه پسردایی (منظورم پسردایی باباست) به دایی میگم دایی بیز بولارا شوی دیه روخ بوردا نه دیه لر؟
یه نوع شیرینی رو نشون دایی دادم گفتم ما به اینا "shuy" میگیم، اینجا چی میگن بهش؟
دایی: اینجام میگن شوی!
یه جوری شویِ ترکی رو فارسی تلفظ کرد که پخشِ زمین بودم از خنده!!!
میدونم نون خامهایه ولی خب نون خامهای خیلی عامه، دنبال اسم خاص بودم
یه چیزی تو مایههای همین شوی خودمون
آقا این شوی منو یاد شوی و شوهر و مراد میندازه!
نمیشه مثلاً اسم اینارم بذاریم مراد؟
عکس: بیتای ده دوازده ساله
میگماااااا؛ تا وقتی اون پروفایل بی صاحابم هست، نپرسید کجا چی میخونم و ساکن کجام :)
صبح با دخترخاله رفتیم تره بار و بیست سی کیلویی خرید کردیم
تره بار نزدیک بود و برگشتنی یه سریارو گذاشتم تو چرخ دستی و سبزیارم برای اینکه له نشن تو دستم و نون و شیر و ماست و وسایل کیک و به انضمام بستنی زمستونی، همه رو گرفتم دستم دِ برو که رفتیم :))))
دخترخاله (با خنده ): نه باباااااا، به مدیریتت ایمان آوردم
* دیشب دخترخاله میپرسید با چادر راحتی؟ چه جوری وسیله هاتو برمیداری و دست و پاتو نمیگیره؟ اذیت نمیشی و از این صوبتا
گفتم اینا بهونه است؛ اگه نتونم یه تیکه پارچه رو هم مدیریت کنم دیگه هیچی دیگه
امروز به مدیریتم ایمان آورد :))))))
این پستم تقدیم میکنم به اون خوانندهای که کامنت گذاشته بود یه کمم از چادر بنویس
با گوشیم نمیتونم عکسارو آپلود کنم عکس ها بعداً به انتهای پستها اِلصاق میشن
ویرایش 21:30
اون گردالی شکلاتی کنار سبزیا هم بستنی زمستونیه
اینم بدون شرح:
عکس پول تقلبیو چسونده رو شیشه و نوشته: خوردن نداره!!!
ولی روشن نمیشه
ینی میشه هااااا، ولی همچین که دستمو از رو اون یارویی که درجه شعله رو تنظیم میکنه برمیدارم خاموش میشه؛ یکی دو دیقه هم منتظر میمونم گرم بشه ولی خاموش میشه... دیشب عکس کیکامو نشون دخترخاله دادم، گفت فردا درست کن یاد بگیرم، تا حالام از فرشون استفاده نکردن و کتاب راهنماشم نمیدونه کجاست و مدلشم با مدل فر خودمون فرق داره و هر کاری کردم نتونستم روشنش کنم. انگار قسمت نیست من با فر کیک درست کنم... تو همون ماهیتابه درست میکنم بعداً عکسشو میذارم، با گوشی نمیتونم عکس آپلود کنم
ویرایش 21:35
دیگه تو ماهیتابه بهتر از این از دستم برنیومد:
من: گوشیت زنگ میزنه، چرا جواب نمیدی؟
- شمارههای ناشناسو جواب نمیدم
+ خب شاید دوستته با یه شماره جدید؛ بردار بابا! بی خیااااااااااال
برداشت و با شنیدن "سلاااااااااااام" قطع کرد
+ چی شد؟
- همون مزاحم همیشگی بود، با یه شماره جدید... چند ساله ول کن نیست
+ چند ساااااااااااااااااال!!!
دوباره داشت زنگ میزد
+ خب چرا بلاکش نمیکنی؟
- بلد نیستم، چه جوری؟
+ بیا یادت بدم...
(از سلسله مکالمات من و هماتاقیم)
اصن همچین که دخترم سیکلشو گرفت شوهرش میدم (دیپلمم نه هااااااااا! سیکل!)
میدمش پسر همسایه
یا نه
میدمش به همین پسر وسطی سهیلا :دی
به هر حال نمیذارم وارد جامعه بشه
مگه از روی جنازه من رد بشه و وارد جامعه بشه
لزومی هم نداره احترام موی سفید کسی که از ریش سفیدش خجالت نمیکشه رو نگهداری
هر چی از دهنت درومد بهش بگو
یکی نیست بهش بگه موی سفید را فلکت رایگان نداد احمق!!!
هم سن و سالای تو وصیت نامه شونو نوشتن کفنشونو خریدن منتظر ازرائیلن بیاد جونشونو بگیره!!!
فکر کنم این دفعه ازرائیلو درست نوشتم... همیشه با "ع" مینوشتم
سرچ کردم دیدم بازم اشتباه نوشتم
با همون عین درسته!
فکر کنم قبلاً با الف مینوشتم اشتباه میشد
معنی شاذ رو هم چند روزه فهمیدم (شاذ = ناب)
تازه عربها هم به پروژه میگن مشروع! اینم وقتی کربلا بودیم یاد گرفتم
دوست دخترم زنگ زده میگه کجایی؟
منم تو مترو بودم گفتم امام خمینی ام
گفت: ای وای شمایید
من شماره دوست پسرم رو گرفته بودم
ببخشید مزاحم شدم. قطع کرد
قطع کرد!!!
دخترخالهی ساکنِ تهرانِ بابا زنگ زده که عصر بیان دنبالم که بریم کرج، خونهی دایی و دختردایی و پسردایی بابا و منم از خدا خواسته دعوتشونو لبیک گفتم و فقط یه نکتهای این وسط وجود داره و اونم اینه که آخرین باری که اینارو دیدم یا اینا منو دیدن برق میخوندم و اگه دقیقتر بگم آخرین باری که دیدمشون، روز تولدم و چند روز قبل از کنکور خرداد ماه وزارت بهداشت و مهندسی پزشکی بود و شرط میبندم چایی اولو نخورده قراره بگن خبببببببببببببببب، شباهنگ جان، چی کار میکنی؟ چی میخونی؟ چه خبر؟
اگه دایی و زندایی بابا و دختر ده دوازده سالهی پسردایی و دخترخاله بابا بپرسن میگم زبان میخونم؛ این دختر ده دوازده ساله محصول مشترک دخترخاله و پسردایی باباست؛ اگه پسردایی و دخترخاله و اون یکی دخترخاله و شوهر این یکی دخترخاله و دختردایی و اون یکی دختردایی و شوهر این یکی دختردایی و اون یکی پسردایی بپرسن میگم مترجمی زبان و اگه پسر دختردایی بابا که اونم فکر کنم ارشده تو جمعشون باشه، میگم تلفیقی از کامپیوتر و زبان و اگه پرسیدن ینی چی میگم زبانشناسی رایانشی که یکی از گرایشای رشتهی ماست ولی خب از خدا و شما که پنهون نیست ولی از اونا پنهون که گرایش من این نیست ولی به والله سخته مفهوم گرایشارو برای کسی که تا حالا اسم اون رشته رو هم نشنیده توضیح بدی؛ حالا اگه شوهر اون یکی دختردایی بابا که استاد دانشگاه زبانه یا استاد زبان دانشگاهه تو جمعشون باشه میگم Terminology & Lexicography و خلاص! البته با برقم این مشکلو داشتماااااا، یه عده از جمله خالهی 80 سالهی بابا و مادربزرگ مرحوم خودم فکر میکردن تو کار سیمکشی ام!!! حالا اگه گرایشم قدرت و کیلو ولت و اینا بود یه چیزی... ولی الکترونیکیا که کارشون در حد میلی ولته، سیم میم تو کارشون نیست اصن!
حالا اگه پرسیدن چرا برقو ادامه ندادی اول یه به شما چه آخه تو دلم میگم بعدش میگم آقا رتبهام نرسید برق تهران یا شریف بمونم و پشت کنکورم نمیخواستم بمونم و دانشگاه آزاد یا مثلاً سراسری دارقوزآبادم نمیخواستم برم؛ بعدشم همین رتبه زبانشناسیمو میکنم تو چش و چالشون که سوال بیجا نپرسن؛ فقط حیف که رند نیست؛ احتمالاً بپرسن کار هم میکنم یا نه، که میگم نه و لزومی نداره پست 447 و 441 رو براشون توضیح بدم، راجع به خوابگاهم حتماً میپرسن و مسیر رفت و برگشت و غذا و اینا؛ احتمالاً نیاز ببینم که توضیح بدم که رشتهی ما چون اولین ورودیاشیم خوابگاه نداره و تو دفترچه هم نوشته بود خوابگاه ندارید و الان دانشگاه تهرانم و خوابگاه بهشتی و اولین ورودی بودنمو هم بهتره بکنم تو چش و چالشون، کلاً ما هر چی که دستمون بیاد میکنیم تو چش و چال همدیگه :دی ولی به هر حال باید آبروی شریفو حفظ کنم و نگم که درخواست من و آهنگر دادگرو مبنی بر اسکان تو خوابگاهشون رد کردن و بهشتی قبول کرد، بهتره بگم مسیرش دور بود و خودم نرفتم و احتمالاً موضوع کش پیدا کنه و از اونجایی که مصاحبه با آهنگرو برای اینا توضیح ندادم، بخوان شرح ماوَقَع کنم؛ بهتره برم اون پست مصاحبه رو یه دور دیگه مرور کنم که اونجا زیاد به مغزم فشار نیارم؛
یادم باشه اینم حتماً بگم که دو ماهه خودم آشپزی میکنم و کلاً از امسال تصمیم گرفتم از خونه غذا نیارم و بعدشم عکس کیکای بدون فرمو نشونشون میدم و بحث عوض میشه و آقایون میرن پی کارشون و ما خانومام میریم تو فاز آشپزی :دی
شنبه موقع برگشتن سبزی خوردنم باید بخرم
اینایی که میگن بارونو دوست داریمو درک نمیکنم؛ مثلاً الان نصف شبی تنهام، هماتاقیم خونه خالهشه، از صدای بارون که معلوم نیست دلش از چی پره که اینجوری به شیشهها میزنه که بگذریم، صدای رعد و برقو کجای دلم بذارم؟
یکی از وبلاگنویسا که بیماری سختی داشت، اخیراً فوت کرده؛ خدا بیامرزدش و روح شاد، ولی از عصر تا حالا بدجوری فکرم مشغوله، دارم به مرگِ آدمای مجازی فکر میکنم، یکی مثل خودم؛ میدونم الان میگین خدا نکنه و زبونتو گاز بگیر ولی خب اگه قراره من تا آخر عمرم وبلاگ داشته باشم و پست بذارم، بالاخره عمر جاودان که ندارم، یه روزی یه جایی منم مثل بقیه میمیرم... داشتم به این فکر میکردم که بعد از مرگم یه مدت وبلاگم تعطیل میشه و هی سراغمو از هم میگیرین و پرسان پرسان (قید از مصدر پرسیدن) میرسین به وبلاگ نزدیکترین دوستام که لابد خبر دارن که دار فانی را وداع و دعوت حق رو لبیک گفتم... داشتم فکر میکردم ینی کدوم یکی از این پستا پست آخرمه؟ هوم؟ امام سجاد میگه إذا صَلَّیتَ فَصَلِّ صَلاةَ مُوَدِّعٍ، هرگاه نماز مىگزارى [چنان باش که گویى] نماز آخرین را به جاى مىآورى
یه روز یه پیرمرده موبایلشو میبره برای تعمیر؛ چند روز بعد تعمیرکاره بهش میگه پدرجان این که سالمه؛ چیزیش نیست... پیرمرده سرشو میندازه پایین و میگه: پس چرا بچههام بهم زنگ نمیزنن؟
در راستای عنوان:
هوای مامانامونو که داریم، هوای باباهارو و نه فقط بابای خودمونو هم داشتهباشیم
هوا داره سرد میشه، هوای همو داشته باشیم...
+ مطهرهی2 عزیز؛ تولدت مبارک :)
+ النای عزیز، تسلیت میگم؛ سالگرد تنها خواهرت... روحش شاد
یه جوری با بُهت و شگفتی به حرفای استاد گوش میدادم که یهو با خنده برگشت به بچهها گفت این خانم شباهنگ تو مرحلهی حیرته؛ بچهها خندیدن؛ گفتم مرحلهی چی؟ یکیشون گفت طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحید و حیرت که شما الان تو فاز حیرتی!
گفتم مرحلهی بعدی چیه؟
گفت فقر و فنا
اون شبی که فرداش میانترم داشتیم:
پ.ن: فکر کنم بیکن برای اینا، یه چیزی تو مایههای ادیسون و آمپر و تسلاست
دسته اول، وقتی استادشون بهشون میگه کنفرانس اجباریه و باید یکی از فصلای کتابو ارائه بدید، اعتراض میکنن، آه و ناله و فغان و با اسلاید هم حال نمیکنن کلاً؛ یا اسلایداشون یه مشت متنه که از روش میخونن و شماره صفحه هم نداره و نمیدونی تا کجا میره!!!
دسته دوم، وقتی استادشون بهشون میگه فصل پنج چه قدر به شما میاد و شما آذر ماه بیا فصل پنجو ارائه بده، میرن چهار تا کتاب و مقاله مرتبط دیگه هم میگیرن و میذارن کنار اون فصل پنج و میشینن دل و رودهی اون فصلو درمیارن و در کارگاههای مربوط و نامربوط به ارائهشون حضور به عمل میرسونن و بخشی از سمینار رو هم به تشریح و تبیین کارگاههایی اختصاص میدن که شرکت کردن و 100 صفحه اسلاید درست میکنن و یک و نیم ساعت از وقت کلاس رو به خودشون و اسلایداشون اختصاص میدن و علاقه عجیبی هم به اعداد رند و آسمان و فضا و رنگ آبی دارند. این دسته از آدمها نه بیکارند و نه بیمار ولی لابد یک دردی دغدغهای مشغلهی ذهنیای دارند که میخواهند به آن نیاندیشند، و چون معتقدند اگر نفس خود را به کاری مشغول ننمایی او تو را مشغول خواهد کرد؛ بنابراین سعی میکنند تا جای ممکن با چنین ایدههایی دهن خود و ایضاً اطرافیان را سرویس نمایند که یک موقع خدای نکرده سرشان خلوت نشود و به آن دغدغهها نیاندیشند؛ هماکنون هم مشغول مطالعهی دو جلد کتابِ هر کدام 601 صفحهای هستند که هیچ ربطی به گرایششان ندارد و حتی ممکن است آهنگی که طی این چند روز 100 بار گوش دادهاند برای صدویکمین بار پلی نمایند.
بقیهی آدمهایی هم که شامل این دو دسته نمیشوند در دسته سوم جای میگیرند.
به هماتاقیم میگم خوش به حالت؛ تو چون منی داری و من چون خودی ندارم :دی
(واحدمون دو نفره است و فقط همین یه هماتاقیو دارم؛ هماتاقی کمتر زندگی بهتر! والا!!!)
I fight for a love
من برای عشقی میجنگم
Knowing it can’t be won
که میدانم نمیتوان در آن پیروز شد
Sent from a light above
فرستاده شده از سوی یک نور برتر...
Child of our golden Sun
فرزند خورشید طلایی ما...
Sari Gelin
ساری گلین
I reach for hands
من دستانم را به سوی دستهایی دراز میکنم
Knowing they can’t be held
که میدانم نمیتوان آنها را گرفت
Cursed by words I can’t tell
نفرین شده با کلماتی که نمیتوانم بگویم...
Broken under your spell
شکسته از افسون تو...
Sari Gelin
ساری گلین
And like a rose
و مانند یک گل سرخ
Turning in to thorns
که به خار تبدیل شود
My love was taken
عشق من گرفته شد
Back to the light above
و به سوی نور برتر بازگشت
What can I do, my love?
من چه میتوانم بکنم، عشق من؟
Child of our Golden Sun
فرزند آفتاب طلایی ما...
Sari Gelin
ساری گلین
A beating drum
یک طبل که ضرب میزند
Searches on for your song
به دنبال آهنگ تو میگردد
Echoes will carry on
پژواکها ادامه خواهند یافت
Wondering where you’ve gone
میخواهند بدانند تو کجا رفتهای...
Sari Gelin
ساری گلین
Is that your voice
آیا این صدای توست
Caught in the mountain air?
که در هوای کوهستان سرگردان است؟
Leading me to nowhere
مرا به ناکجا میبرد...
Drifting in silent prayer
بی هدف با دعایی بی صدا...
Sari Gelin
ساری گلین
Saçın ucun hörməzlər Gülü sulu dərməzlər Sarı gəlin
سر گیسوی بلند را نمی بافند، گل تر را نمی چینند، عروس موطلائی
Bu sevda nə sevdadır Səni mənə verməzlər Neynim aman, aman Neynim aman, aman Sarı gəlin
عجب عشقی است این عشق! آنها تو را به من نمیدهند، من چه میتوانم بکنم؟ امان، امان! ساری گلین
دامن کشان، ساقی می خواران، از کنار یاران، مست و گیسوافشان، میگریزد
بر جام می، از شرنگ دوری، بر غم مهجوری، چون شرابی جوشان، مِی بریزد
دارم قلبی، لرزان ز رهش، دیده شد نگران
ساقی می خواران، از کنار یاران، مست و گیسو افشان میگریزد
درسته که لباسایی که الان تنمه یا چند روز پیش پوشیده بودم یا هفته بعد قراره بپوشم سفیده و سفید بوده و سفید خواهد بود و از شال و مانتو و شلوار و کیف و کفش و کاپشن گرفته تا ظرف و ظروف و قابلمهم هم سفیده و درسته که من عاشق این رنگِ بیرنگم و درسته که همیشه قرار نیست هماتاقیم پیشم باشه و زحمت سابیدنِ اینارو بکشه و درسته که نگرانِ قابلمههای سفیدِ جهیزیهی نداشتهام م ولی خب مراد که نمرده؛ تازه قدرتش از قدرت هماتاقیم بیشترم هست :دی
والا!!!
اتفاقه دیگه... سرت سلامت!
فکر کنین ما تو یه کشوری زندگی میکنیم که همه چی داریم، منابع طبیعی و مواد اولیه صنعتی و اماکن گردشگری و مذهبی و حتی یه سری متخصص هم تربیت کردیم که خب صلاح دیدن برن اون ور آب! ولی به هر حال متخصص هم داریم. فکر کنین یه سری مسئولین با لیاقت و با اقتدار و با بصیرت و با فهم و شعور هم داریم که دارن برای پیشرفت و آبادانی این کهن بوم و بر جون میکنن، یه چند تا مسئول بی لیاقت هم داریم که کارشون به باد دادن زحمات مسئولین با فهم و شعور و با بصیرته و فقط بلدن یه مشت حرف مفت تحویل ملت بدن و هر کدوم یه چند سالی میان گند میزنن به مملکت و میرن گم و گور میشن، سر و ته هم یه کرباسن و فقط قیافههاشون باهم فرق میکنه و مثلاً یه عدهشون روحانی ان یه عدهشون نیستن ولی به هر حال هدفشون همونه که گفتم! حالا فکر کنین بندهخدای شماره 4 یه بیماری داره که تا آخر هفته باید یه سری دارو که طبق معمول وارد نمیشه و تحریمیم دستش برسه، بنده خدای شماره 5 داروهارو از بلاد کفر تهیه میکنه و بنده خدای شماره 6 که پسر چهارمی باشه و بنده خدای شماره 3 هم که دوست ششمیه ندای هل من ناصر سر میدن ببینن کی تا آخر هفته برمیگرده ایران که اون داروها رو بیاره. حالا فکر کنین من که این وسط نه سر پیاز به نظر میرسم نه ته پیاز این ندا رو میشنوم و برای دوستانی که ممکنه تا آخر هفته برگردن یا افرادیو بشناسن که برمیگردن پیامو فوروارد میکنم و یه بنده خدای شماره هفتی پیدا میشه که یه عده بنده خدای شماره 8 و 9 میشناسه که تا آخر هفته...
شاید چون هر کدوممون خودمونو گذاشتیم جای چهارمی و با خوندن پیامهای فوروارد شده، درد کشیدیم.
سوالی که پیش میاد اینه که چرا مسئولین دردشون نمیاد؟ اینا مگه آدم نیستن؟ هوم؟
پست دردها از مدادرنگی را بخوانید
این عکسم چند وقته تو دلم مونده بود:
اینکه دوره کارشناسیم تا حالا پای تخته نرفتم و
آخرین باری هم که رفتم برای ملت سوال حل کردم هفده سالم بود و
سواله، سوال دیفرانسیل بود و زنگ آقای ز. و یه انتگرال که توش تانژانت داشت یه طرف قضیه است؛
اینکه استاد محترممون به دانشجویان ارشد تکلیف و تمرین میده یه طرف قضیه!
که این دو طرف قضیه ظاهراً هیچ ربطی به هم ندارن.
ولی اینکه دانشجوی ارشدو هی صدا کنن پای تخته که تمرینارو برای ملت حل کنه یه کم یه جوریه،
حالا برای من قابل درک و هضمه، ولی اون بنده خدای 40 ساله که معلم زبان فارسیه گناه داره
اونو هی صدا نکنین پای تخته که تکواژ و واژههارو جدا کنه!!!
اون معلم زبان فارسیه!
گناه داره...
شما در این تصویر آثار ارزشمند بنده رو روی تخته میبینید و از اونجایی که اینجانب هیچوقت SMS و سایر پیامامو فینگلیش نمینویسم و با الفبای فارسی چت کردم و میکنم و خواهم کرد؛ یکی از بدبختیام اینه که موقع آوانویسی که باید با الفبای جهانی!!! بنویسیم، چند صد کیلوکالری انرژی مصرف میکنم!!! خب زورم میاد مثلاً کتابو بنویسم Ketab
پیشنیاز این پست، پست 441 میباشد! nebula.blog.ir/post/441
و اما بعد...
حالا فهمیدم خواهر و برادر نیستن و دوستن!
که چی؟
که این وسط این دروغه بیشتر به چشمم میاد تا دوستی خلاف شرعشون :دی
والا!!!
اینم از تدریسِ ساعتی 150 تومنِ ما :دی
ولی خیلی دلم میخواد بدونم این شرکت پاسداران که میگفتن شرکت باباشونه، شرکت بابای کدومشونه! اصن شرکت باباشونه؟!!!
هنوزم که هنوزه هر کی دنبال نمونه سوال و کتاب و جزوه و سورس باشه میاد سراغ من
و این حس خوبی بهم میده
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن؟
یا حریفی نشود رام، چه خواهد بودن؟
حاصل از کشمکش زندگی ای دل! نامیست
گر نماند ز من این نام چه خواهد بودن؟
صبح اگر طالع وقتست، غنیمت بشمار
کس نخواندهست که تا شام چه خواهد بودن
چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام
نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن
گر دلی داری و پابند تعلق خواهی
خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن
شرط زیبایی اخلاق بود شاهد را
ورنه زیبایی اندام ،چه خواهد بودن
شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت
"خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن"
با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاک و مطهرش، ضمن عرض ادب و احترام، خاطر نشان میشود هر کدوم از پاراگرافهای این پستو در زمان و مکان و شرایط مختلفی نوشتم و به دلیل نامفهوم و ناواضح بودن قیدهای زمانی و زمان اَفعال پیشاپیش عذرخواهی میکنم.
اعتراف میکنم مدتهاست منتظرم تعداد پستام به درت یوز قرخ درد برسه :دی که من این پستو به عنوان پست درد یوز قرخ دُردُم! منتشر کنم، میدونم نمیدونید این درت یوز قرخ درد چیه، منم وقتی بچه بودم نمیدونستم، تا اینکه شمردن و اعدادو یاد گرفتم؛ الانم راستش درگیرم باهاش که چرا 4 اولی درت تلفظ میشه 4 سومی درد، علی ایُ حال وقتی کوچولو بودم البته هنوزم کوچولو ام :دی میرفتم آشپزخونه و وایمیستادم کنار مامانم و بهش میگفتم تا هزار برام بشمره، مامانم هم همینجوری که داشت کاراشو انجام میداد شروع میکرد به شمردن. اون موقع فکر میکردم هر کی تا هزار بلد باشه بشمره ینی خیلی بلده و خیلی خفنه، هزار آخرین عددی بود که برام تعریف شده بود... عدد چهارَم دوست داشتم، منو یاد جمع چهار نفره خونهمون مینداخت و میندازه... این عدد غمگینم میکنه، شادم میکنه، این عدد منو یاد خونهمون میندازه... گفتم 4 یاد یه چیز بامزه افتادم... اگه دقیقتر بگم یاد یه سری چیزای بامزه افتادم
4- پاییز امسال، سهشنبه، سالن مطالعه دانشکده؛ اومدم شریف، از یه طرف درگیر مهر و امضای نامههای اداری خوابگاه بهشتی از یه طرف درگیر فرم تطبیق و فارغالتحصیلی شریف؛ باید زنگ بزنم خدمات دانشجویی که اکانت اینترنتمو فعال کنن... تو سالن مطالعه نمیشه حرف زد، باید برم بیرون زنگ بزنم، کلاً امروز یه جوری ام... چند دیقه دیگه الهام میاد ببینمش :)
گوشی دستم بود داشتم شماره آقای ب. رو میگرفتم و اشغال بود، یهو رنگم پرید، شبنم میگه صورتت رنگ گچ شده بود :)))) بیچاره فکر کرده بود تلفنی خبر ناگواری بهم داده بودن :دی خب اینم چهارمین بار! خب... من واقعاً هیچ توجیهی ندارم!!! هفته بعد که بیام شریف، دیگه نمیام دانشکده... ای باباااااااااااااا!
امروز - 94/8/25
اینم از اولین امتحان میانترم ارشد!
آقا من اعتراض دارم به این قضیه که ما سال بالایی نداریم... حس موش آزمایشگاهی بودن بهمون دست میده خب... و با اینکه صبح جمع شدیم دارالندوه و توطئه کردیم امتحانو لغو کنیم و پیمان اتحاد بستیم و بیعت کردیم و با استاد صحبت هم کردیم ولی خب استاد شماره 4 با کسی شوخی نداره و امتحانشو گرفت و بنده افتخار اینو داشتم که اولین کسی بودم که در اولین امتحان اولین دوره این رشته، برگهمو دادم استاد و زودتر از همه هم تموم کردم ولی خب قول نمیدم بالاترین نمره رو بگیرم؛ شایدم بگیرم :دی! ده تا سوال تشریحی که با ذکر مثال باید توضیح میدادیم و نیم ساعت وقت! بله عزیزان من! نیم ساعت وقت داشتیم... یادمه امتحانای شریف اینجوری بود که سه تا سوال میدادن و سه چهار ساعت وقت و آخرشم یه سه چهار ساعتم تمدید میکردن... به هر حال قشنگیِ دنیا به همین تفاوتاشه؛ سوال یک تا هشتو جواب دادم و نهمی رو بلد نبودم و رفتم سراغ سوال ده و اونو جواب دادم و دستمو بلند کردم که استاااااااااد این سوال 9 دقیقاً چی میخواد؟ ینی چی واژگان تاریخی را توضیح دهید، چیشو توضیح دهیم؟ اینو که پرسیدم استاد یه ذره راهنمایی کرد و ملت فهمیدن که اشتباه نوشتن و ملت داشتن جواباشونو پاک میکردن و منم تند تند داشتم واژگان تاریخی رو توضیح میدادم و راستشو بخواید که البته میدونم شما همیشه از من راستشو میخواید و منم همیشه راستشو میگم، نخونده بودم. ینی حتی دیشبم مرور نکرده بودم، اصن نخونده بودم که بخوام مرور کنم! هفته پیش یه کم خوندم و از بعضی صفحات عکسم گرفتم و پستم گذاشتم ولی خب از امتحانات حفظی خوشم نمیاد؛ امتحان باید یا مفهومی باشه یا حل کردنی، اینکه من یه مشت جمله رو حفظ کنم برم رو برگه بنویسم و بعدشم یادم بره اصن برام جذاب نیست... برای همینم هیچ وقت شعر یا سورههارو حفظ نمیشم... ولی خب تا دلت بخواد تفسیر و ترجمه و وزن و عروض بلدم
بگذریم...
امتحان خوبی بود، همه رو با اطلاعات عمومی و هر چی سر کلاس یاد گرفته بودم جواب دادم؛ تنها سوالی که یه جورایی شانس آوردم که بلد بودم سوال سوم بود که زبانهای شاخه ژرمنی رو گفته بود نام ببریم و خانواده های زبانی رو توضیح بدیم؛ میدونستم خانواده های زبانی چیه ولی شاخه ژرمنی؟
پستایی که اینجا میذارم اگه به نظرم مفید باشن، تو فیس بوکم میذارم؛ پریروز یکی از بچهها برای یکی از پستام کامنت گذاشته بود و یه چیزی پرسیده بود که برای جواب دادن بهش مجبور شدم به جزوه مراجعه کنم و با همون یه بار مراجعه اون چهار پنج تا زبان شاخه ژرمنی تو ذهنم موند و امروز برای جواب این سوال نوشتم: هلندی، انگلیسی، آلمانی، اسکاندیناوی
پروسه ی یادگیری وقتی عنصر علاقه و حضور روانی توش باشه همین میشه دیگه، دیگه بدون درس خوندن یاد میگیره، و حتی الهام های محیط هم براش یاد دهنده هستن چون شاید پشت پرده مغز درگیره، حتی کوچکترین اتفاقها، مثل افتادن سیب و تلاش برای بالارفتن مورچه از دیوار یا پریدن تو آب استخر و بالا اومدن آب، یه دفعه یاد میده :) چیزایی که خیلی های دیگه هم تجربه کردن و چیزی ندیدن توش.
اون همکلاسیم که یه خانم 40 سالهی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه: استااااااااااااااااااد، شما که میدونین ما چه قدر تلاش میکنیم، زحمت میکشیم، کیلومترها راهو میکوبیم میایم اینجا فقط و فقط برای کسب علم و دانش و میدونین که درس شمارو چه قدددددددددددددددددددددر دوست داریم و با چه عشقی میخونیم و حالا ممکنه نتایج امتحانات اونی نباشه که شما انتظارشو دارید و کاریه که شده به هر حال و ما هم متاسفیم و عرق شرم بر جبین و نادم! پس شما که لطفتون همیشه شامل حال ما بوده و هست و خواهد بود و سایهتون روی سر ما مستدام، مرحمت بفرمایید و موقع نمره دادن با فضلتون نمره بدید نه با عدل.
استاد در حالی که میخنده: اتفاقاً ما اشعریها به عدل اعتقاد نداریم.
همون همکلاسیم که یه خانم 40 سالهی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه: چه تفاهمی! اتفاقاً ما شیعیان هم به همچین مفهومی اعتقاد نداریم...
* عنوان: بخشی از دعای روز بیست و دوم ماه رمضان
یکی از روزای خوب خدا، یه بنده خدایی با یه بندهخدای دیگهای داشته درباره فرهنگستان و اینکه بنده تغییر رشته دادم صحبت میکرده و این بندهخدا یه شرکت با کارهای آی تی بیس و یه پروژه یا ایده در زمینه زبان فارسی داشته و موافقت و تایید دکتر میم. و گروه واژه گزینی فرهنگستان رو هم گرفته بوده و ظاهراً تیمشون جلسهای خصوصی با آهنگر دادگر هم داشته و بسی بسیار مورد استقبال قرار گرفته بوده و بهشون پیشنهاد شده بود بیان تو کلاسای ما هم شرکت کنن و وقتی بندهخدای اولی موقعیت منو به بندهخدای دومی میگه، بندهخدای دومی و سومی که این سومی دوست دومی بوده استقبال میکنن و اطلاعات تماس بنده رو میگیرن برای همکاری و منم که سرم درد میکنه برای دردسر!
ینی فاصله زمانی ایمیل بندهخدای اولی و اوکی بنده 7 و فقط 7 دقیقه بود! ینی 12:09 pm ایشون میل میزنن و قضیه رو میگن و بنده 12:16 pm چنین جوابی رو ارسال میکنم: سلام! وااااااااای مچکرم!!! به شدت استقبال میکنم! که خب ایشونم اینجوری جواب میدن که آدم اینقدر هول!!! یه امّایی، اگری!!! و تاکید میکنن که شیرینی هم نمیخوان!
فردای روز آخر دوره کارشناسی که بنده اسباب و اثاثیهمو جمع کردم و خوابگاه رو به مقصد ولایت ترک گفتم و رفتم خونهی بابام :دی (اواسط ماه رمضون بود) بندهخدای دومی زنگ زد و راجع به طرحشون صحبت کردیم و ایمیلمو دادم که اگه اسنادی برای مطالعه دارن بفرستن که مطالعه کنم و نفرستادن و منم پیگیری نکردم و گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو هفته پیش!
که عاشورا بود و بنده رفتهبودم مسجد محلهی مامانبزرگماینا و (انگار محلهی خودمون مسجد نداره!!!) و بین دو تا نماز دیدم جماعت نسوان دارن برای یه بندهخدای دیگهای مصطفی نام! که اخیراً به رحمت ایزدی پیوسته بود نماز وحشت میخونن؛ منم از شما که پنهون نیست، از خدا هم چه پنهون که بلد نبودم و به تقلید از اینا برای اون بندهخدایی که اصن نمیدونستم کیه نماز وحشت خوندم؛ نه یکی نه دو تا ده دوازده بار آیتالکرسی و قدر خوندن و بنده در حال ندامت و قنوت بودم که جیبم به ویبره درومد و بعدشم یک فقره پیامک دریافت کردم با این مضمون که من از دوستان بندهخدای اولی ام! اگه دقیقتر بگم فرموده بودن من از طرف آقای اولی تماس میگیرم (لابد این بندهخدای سومی فکر کرده بود من از این دخترام که شماره ناشناس جواب نمیدم و میترسم! نه آقا، ما ازوناش نیستیم! من دهن مزاحمارو سرویس میکنم، من تو دهن مزاحما میزنم! من به پشتیبانی بابا و داداشم تو دهن این مزاحما میزنم :دی)
منم پیامک ایشونو بدین نحو پاسخ دادم که بله میشناسمشون (ناسلامتی طرف خواننده وبلاگمه و یه عمره خواننده وبلاگشم و البته اینارو تو دلم گفتم) و عذرخواهی کردم که جواب ندادم و اذعان (=اعتراف) کردم که دستم بند بود و اگه دقیقتر بگم داشتم نماز میخوندم و ازش پرسیدم در چه راستایی تماس گرفته بوده
خب خدایی راستای تماسش مهم بود دیگه! خودشو که معرفی نکرده بود، کارشم نگفته بود، فقط گفته بود از طرف بندهخدای اولی تماس گرفتم که خب آدم دلش هزار راه میره که این بنده خدای اولی چی کارم داشته که خودش تماس نگرفته و یکی دیگه از طرف اون تماس گرفته و بعدشم اقتدا کردم به اون آقاهه که اون جلو ایستاده بود و قربتاً الی الله نماز دومو شروع کردم!
نماز دوم تموم شد و زیارت عاشورام خوندم و اونم تموم شد و تف به ریا! برگشتم خونه و این بندهخدای سوم زنگ نزد! اول خواستم خودم زنگ بزنم ولی خب مردد بودم و نمیدونستم خودم زنگ بزنم به تقوا نزدیکتره یا منتظر بمونم به صلاحه! در بحر تفکر مستغرق بودم که بعد یه ساعت پیامک دوم رو دریافت کردم با این مضمون که الان میتونم تماس بگیرم؟
منم نه گذاشتم نه برداشتم جواب دادم که بله حتماً! جعفر طیارم اگه میخوندم تا حالا تموم شده بود
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من تا حالا نماز جعفر طیار نخوندم و نمیدونم چه جوریه علی ایُ حال پنج دیقه بعد زنگ زدن و یه ربع بیست دیقهای هم با ایشون راجع به طرحشون صحبت کردیم و از خدا که پنهون نیست بازم از شما چه پنهون که همون مکالمه بندهخدای دومی داشت تکرار میشد و آخرشم بهشون گفتم که طرحشونو هنوز برام ایمیل نکردن و من هنوز در جریان نیستم قضیه چیه و ایشونم گفتن دوباره میفرستن و منم گفتم اصن شما نفرستادین که الان بشه دوباره! الان اگه بفرستین میشه اولین بار! (خدا این زبونو از من نگیره! انگار اگه حرف نزنم میگن بلد نیست یا لاله مثلاً) تازه اون شب همون شبی بود که از درد دندونم حتی حرف هم نمیزدم و نمیتونستم بزنم و یه گوشه عین بچهی آدم نشسته بودم و از طبیعت لذت میبردم! ولی خب یه جاهایی زبان به کام گرفتن برام دشواره! :دی خلاصه گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو روز پیش!
که بنده ساعت 4 وقت دندونپزشکی داشتم و همینجا تو وبلاگمم به این 4 بعداز ظهر اشاره کرده بودم ولیکن نگفته بودم با این بنده خدای سومی هم قرار دارم؛ چون من همه چیزو اینجا نمیگم و نباید هم بگم و اینو همیشه اون گوشه ذهنتون داشته باشید که اینجا بخش کوچکی از زندگی حقیقی منه! به هر حال رفتم خدمات فناوری و سلام و احوالپرسی و بعدشم گفتم آقا دقیقاً منو توجیه کنید ببینم داستان چیه! ایشونم اسلایدی که برای ارائه و دفاع اون روزشون آماده کرده بودن رو باز کردن و دیدم به به! اسم و عکس بنده صفحه اول اسلایدا جزو اعضای تیم معرفی شده و از بین اووووووووووووووون همه عکسی که با رعایت شئونات اسلامی تو فیس بوک داشتم، دقیقاً همون عکسی رو انتخاب کرده که سهیلا ازش بدش میاد و البته این عکسو داداشم با دوربین چندین مگاپیکسلی گرفته و با فوتوشاپ روش کار کرده و یه شعرم کنارش نوشته که به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام، دل تو را میطلبد دیده تو را میجوید و حقالزحمهشم که همانا تایپ سخنرانی یه حاجآقا بوده رو گرفته ولی خب سهیلا این عکسو دوست نداره و میگه خیلی پیر و غمگین به نظر میرسی که خب راستم میگه و رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.
چی داشتم میگفتم؟
آهان!
قرار شد با این بندهخدای سوم بریم یه جایی و برای یه عده که نقش داورو داشتن اینو ارائه بدیم و تاییدیه و تسهیلات لازم رو برای پیشبرد اهدافمون که تا اون لحظه و حتی تا این لحظه هم نمیدونستم چیه بگیریم. حالا نقطه اوج داستان کجاست؟
اونجایی که ما وارد اون اتاقی شدیم که ملت میرفتن طرحشونو ارائه میدادن و بنده هماتاقی یه ترم قبل از ترم آخرمو دیدم (به عنوان داور!) خب این کجاش هیجان و ذوق داره و چیش نقطه اوجه؟
ایشون، ینی همین هماتاقی یه ترم قبل از ترم آخرم همون هماتاقیای بود که بهمن ماه پارسال باهاش هماتاقی بودم، ینی همون ایام کنکور! همون ایامی که بنده با یه بغل کتاب زبانشناسی میومدم خوابگاه و هر روز یکی یه دونه کتاب میخوندم و میز و تخت و زار و زندگیمو ول کرده بودم و گوشهای از واحد 143 رو اختصاص داده بودم به خودم و بند و بساط و کتابا و جزوه ها و ناهار و شامم همون گوشه میخوردم و پستامم از همونجا براتون منتشر میکردم و همونجا میخوابیدم و جز برای امور ضروری از اونجا تکون نمیخوردم!
هیچی دیگه، وارد اون اتاقه شدیم برای ارائه طرح و تمام خاطرات از ذهن من و هماتاقیم مثل یه فیلم رد شد و نشستیم و بندهخدای سوم شروع کرد به توضیح و شرح و تفسیر ایدهشون و چایی آوردن برامون و از اونجایی که هماتاقیم به اخلاق حسنهی بنده مبنی بر نخوردن چای تو همچین شرایطی در لیوانی غیر از لیوان خودم، اشراف داشت و واقف بود، وسط جلسه بال بال میزد بهم بگه تا اون لامصب سرد نشده بده من بخورم که خب منم حواسم پی ایده و طرحه بود و جلسه تموم شد و بنده رفتم دندونپزشکی و شب که برمیگشتم خوابگاه تو مترو دوباره هماتاقیمو دیدم که داشت میرفت خونهشون و قضیه چایی رو بهم گفت و اذعان کرد (ینی همون اعتراف که چند خط بالاترم معنیشو گفته بودم) که بعد از اینکه جلسه تموم شد و ما رفتیم چای بنده رو علیرغم سرد بودن خورده و
هیچی دیگه!
همین.
برم تکلیفای فردامو انجام بدم، دوشنبه هم میانترم دارم...
از اینکه پستای قبلی به دلتون نشسته و جانا سخن از زبان شما گفتم و اجازه گرفتید برای کپی، ممنون
ولی در کل نیازی به اجازه نیست، راحت باشید! ما که این حرفارو نداریم باهم
اینجانب هییییییچ مالکیت مادی و معنوی نسبت به نوشتههام (خزعبلات و دری وریام) ندارم
همین که بتونم باهاشون منظورمو برسونم و فکرمو منظم کنم کافیه برام
ادامه حرفامون:
ولی شانس آوردن خواهر برادرناااااااااااااااااا! اگه دوست بودن استادی مثل منو از دست میدادن :دی
من تا حالا تدریس نکردم!!!
بلد نیستم... تازه اعصابِ بیشتر از یه بار توضیح دادن هیچیو ندارم!
ولی نیست که بابامون معلم بوده، یه چیزایی بلدم :دی
هر چند همیشهی خدا وسط بند و بساط مهمونی اشکال رفع کن بچههای فامیل بودم
عمق فاجعه اینجاست که اون پسر و دختر خوانندههای وبلاگم باشن :))))))))))))))
اینکه فاطمه الان آلمانه و من تا حالا ندیدمش و مطهره دوست ارشدمه و تازه باهاش آشنا شدم و اصن دوست مطهره رو هم ندیدم یه طرف قضیه است، اینکه این مطهره همونیه که اون یه لیوان آبو داد دستم و گفت نطلبیده مراده و کاراکتر مرادو وارد فصل 3 کرد یه طرف قضیه
پریشب خواب دیدم جانشین آهنگر دادگر شدم و همه چیو متحول کردم! دقیقاً نمیدونم چیا متحول شده بودن ولی همه داشتن بهم تبریک میگفتن و مدام این بیت تو ذهنم ریپیت میشد که تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف عاشقی شیوهی رندان بلاکش باشد! هر چند این دو مصرع ربطی به هم ندارن ولی حداقل وزن عروضیشون که یکیه!
این از پریشب، پس پریشب که یه شب قبل پریشب باشه هم خواب دیدم رفتم نمایشگاه پرده فروشی و برای خونهمون یه پرده با طرح سربازان هخامنشی یا ساسانی یادم نیست کدومشون، انتخاب کردم و پنجاه تومنم بیعانه دادم به آقاهه که اونو به کسی نفروشه! آقاهه هم پرسید کی میای ببری و منم گفتم قراره با مراد بیام! :دی حالا نکته هیجان انگیزش اینجا بود که عرض پردهها ثابت بود و طول (ارتفاعشون) فرق میکرد
دیشبم خواب خود مرادو دیدم!!! هر چند هر چی تلاش کردم قیافهشو ندیدم که بیام براتون توصیفش کنم یا دیدم و یادم نموند ولی به هر حال موضوع کلی خوابم دعوا سر رتبههامون بود و ظاهراً ایشون رتبهی 23 رشتهی المپیاد بودن و (آخه المپیاد اسم رشته است مگه؟ اصن مگه المپیاد رتبه داره؟) منم کل کل میکردم باهاش که خب که چی که رتبهی بیست و سه ای و منم بیست و نهم و لوکیشین این جنگ و جدال و گیس و گیس کشی، قنادی سر کوچهشون بود! داشتیم شیرینی میخریدیم که البته هر چی تلاش کردم اسم کوچه رو به خاطر بسپرم بازم تلاشم نافرجام موند :)))) شیطونه میگه برو رتبهی 23 تک تک رشتههارو سرچ کن ببین اسم کدومشون مراده و بپرس ببین کدومشون سر کوچهشون قنادی دارن :دی
پریروز تو مترو حس کردم یه خانومه یه چیزی از تو کیفش افتاد و چون ازش دور بودم و نمیتونستم داد بزنم و خانومه دور شده بود و رفته بود، مسیرو برگشتم تا ببینم چه چیزیش افتاده و وقتی فهمیدم هیچیش نیافته، دوباره برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. به قول یکی از دوستان، این شاکلهی منه و رفتارم دلیل علمی-منطقی داره و بنده با علم به اینکه ممکنه نتیجه این رفتار خوب، مثبت، اخلاقی، انسانی و غیرهی من بد باشه، دیرم بشه یا امکان تکرار گرفتاری، مشکل، دردسر و... بشه باز هم از کمک کردن دریغ نمیکنم یعنی نمیتونم با همهی محاسبات و سبک سنگین کردن ها و مناظرهی درونی، چون شاکلهام در مدار مثبت و خوبیه اون کارو انجام ندم. این ینی من کماکان حواسم به مورچههایی که روبهروی دانشکده شیمی و مهندسی شیمی رژه میرن هست و هنوز مسیری رو انتخاب میکنم که اینا له نشن. (شاکله چیست؟ 1 و 2 و 3)
خیر سرم باید تا سه هفته دیگه این کتاب کابره رو ترجمه کنم و سر کلاس ارائه بدم
اون وقت نشستم کیفیت گوگل ترنسلیتو بهبود میبخشم و
در راستای اعتلای ترجمه قدم برمیدارم و ترجمههای اشتباهشو ویرایش میکنم
گوگل ترنسلیتم ذوق مرگ شده و هی داره ازم تشکر میکنه!
+ دو تا پست قبلیو از دست ندید، برای نوشتنش یه هفته زحمت کشیدم :دی
چند سال پیش خوانندهی یه وبلاگی بودم؛
یه روز اتفاقی روی لینک وبلاگ یکی از کامنتاش کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ یکی که وقتی پروفایلشو خوندم فهمیدم صرف نظر از علاقه به ادبیات و نجوم و گل و گیاه و کتابایی که خونده و خوندم، همرشتهای و همدانشگاهی هستیم؛ و همزبان! و تجربه نشون داده ملت تو یه همچین موقعیتی کامنت میذارن که وااااااااااااااای چه تفاهمی، من امروز با وبلاگت آشنا شدم و میخونمت و اینم وبلاگمه و به منم سر بزن!
یه پستی در مورد خواب رنگی و سیاه و سفید گذاشته بودن و چون به مبحث خواب و سیگنالهای مغزی علاقهمند بودم تصمیم گرفتم برای اون پست و در مورد "همون پست" کامنت بذارم، ولی قبلش نشستم از پست شماره یک تا آخرین پستو با کامنتاش خوندم و مختصراً با وبلاگ و نویسندهاش آشنا شدم و با تاکید روی قید "مختصراً"، حس میکردم باید یه مدت هم صبر کنم و بعد کامنت بذارم! اینکه من برای یه کامنت سادهی بدون اسم و آدرس انقدر با خودم درگیر بودم و هنوز هم هستم عجیب نیست؛
با شناختی که از من دارید یا ندارید و بهتره داشته باشید، حساسیت بالای من انکارناپذیره؛ علیرغم سرزنش و انتقاد و نصیحت اطرافیانم، آدمی نیستم که یه فعل و انفعالی رو ببینم و بگم بیخیال، به درک! درست میشه، تحمل میکنم، میگذره، نه! تحمل نمیکنم، ساکت هم نمیشینم و واکنش نشون میدم، حسم رو نشون میدم، اعتراضم رو نشون میدم و هر چیزی که ممکنه برای شما مهم نباشه و به راحتی از کنارش بگذرید برای من ممکنه "خیلی" مهم باشه ممکنه همون طوفان تگزاسی باشه که بعد از بال زدن پروانه تو برزیل رخ میده؛ این رفتارهای کوچیک برای من مهمن؛ بحث اینه که به رفتار کسی که باهاش در ارتباطم زیادی اهمیت میدم.
پست 295 یادتونه؟ راجع به اصناف و کسبه. فکر کنم با همون پست حجت رو تموم کردم و نشون دادم که روی روابطم چه قدر حساسم. اصن همین که من دوره کارشناسیم هر سال و هر ترم تو خوابگاه تغییر مکان داشتم گواه بر این ادعاست! منظورم هم این نیست که هماتاقیام آدمای بدی بودن که جدا شدم، نه! اینجا بحث بدی و خوبی نیست؛ تو اون پستم نگفتم که مغازه دارا آدمای بدی بودن، نگفتم راننده تاکسیا بدن، نگفتم آدمایی که ازشون آدرس میپرسم بدن؛ بحثِ ضرره. ضرری که تعامل با یکی بهت وارد میکنه یا ممکنه وارد کنه. خواستم بگم برام مهمه و خیلی مهمه با کی هماتاقی ام، از کی خرید میکنم، از کی آدرس میپرسم و حتی یه مسیر چند دقیقهای رو سوار ماشینِ کی میشم.
یه مثال ساده از خوابگاه میزنم؛
من نماز میخونم، نگار هم نماز میخونه؛ اتفاقاً نگار قشنگتر از من میخونه؛ هم به زمانش دقت داره هم به تلفظ کلمات هم تجهیزات عبادیش کاملتر از منه که یه مهر دارم و تازه به هیچ کسم اجازه نمیدم ازش استفاده کنه، ولی برای من مهم بوده و هست که هماتاقیم نمازخون باشه و برای نگار نیست ینی انقدر که برای من مهمه برای اون مطرح نیست!
این حساسیت تا حدی پیش میره که میشینم فکر میکنم ببینم این آدم، این دوست، این کسی که الان توی دایره رابطههای منه، نسبت به گذشته چه قدر تغییر کرده، هنوز همونی هست که فکر میکردم یا یه آدم دیگه شده؟ از همون اولم یه چراغ یا یه چیزی تو مایه های سنسور به مدار ارتباطیمون وصل میکنم که اگه سبز و سفید باشه اوکیه، یه موقع هایی زرد و نارنجی میشه و اخطار احتیاط میده و یه موقع هایی رنگ قرمز هشدار و خطر و علامت ایست و اون موقع طبق اصل ضرر و ضرار باید مدارمون قطع بشه و واقعاً قطع میشه و تو همچین مواردی عقلم بر احساساتم غلبه داشته و داره خداروشکر. ینی کنترل خودم دست خودمه!
شده من هوس شکلات کرده باشم و شکلاتو وقتی داشتم میذاشتم تو دهنم، کشیده باشم عقب و به خودم گفته باشم الان نه! یه کم بعد! شده هوس سیب زمینی کرده باشم و رفته باشم یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده باشم و آورده باشم گذاشته باشم جلوم و نخورده باشم و به خودم گفته باشم الان نه! شده حرص خودمو با بعضی کارام درآورده باشم و چند تا فحش آبدار نثار خودم کرده باشم وقتی موقع حساب کردن هزینه خرید، بستنی رو پس داده باشم و شده پیش بیاد اون موقعی که خواسته باشم جواب اسمس یکیو با شوخی بدم، یکی که به نظر خودم و خودش ما که این حرفارو باهم نداریم، ولی نداده باشم. شده بخوام و خیلی هم بخوام که برای یکی یه کامنتی رو بذارم و نذاشته باشم. چرا؟ چون نه فقط اون یه خط کامنت، بلکه هزار تا چیز دیگه رو هم در نظر گرفتم
پس اینکه کنترل خودت و کارات و احساساتت دست خودت باشه خیلی مهمه!
قاعده لا ضرر و لا ضرار میدونید چیه؟ «ضرر» خسارتهاى وارد بر دیگرانه، ولى «ضرار» مربوط به مواردیه که شخص با استفاده از یک حق یا جواز شرعى به دیگرى زیان وارد میکنه که در اصطلاح امروزى از چنین مواردى به «سوء استفاده از حق» تعبیر میشه. باب مفاعله دلالت بر اعمال طرفینى داره. پس «ضرار» که مصدر باب مفاعله است مبیّن امکان ورود ضرر بر دو جانب و طرفینه، بر خلاف «ضرر» که همیشه از یک طرف علیه طرف دیگر وارد میشه.
ینی اگه کامنتا باز باشه من حق دارم کامنت بذارم ولی اگه کامنتم کسیو ناراحت میکنه نمیتونم از این حقم استفاده کنم، یا من حق دارم برای نوشته هام نظرخواهی کنم ولی تا وقتی که آرا و نظرات بهم ضرر نرسوندن. اینکه چه ضرری، بماند ولی چه اشکالی داره قبل از انتقاد و بحث از آدم بپرسید Do you have any examination or something like that for tomorrow چرا آدمای پشت کامپیوترو یه روبات بیاحساس فرض میکنید که هر موقع و هر جوری و هر چی خواستید میتونید بهش بگید؟
بزرگترین هدیهای که میتونید به یکی بدید زمانه، بخشی از عمرتون؛ که نمیشه پسش گرفت
پس خیلی مهمه که برای کی وقت میذاریم و با کی وقتمون میگذره و با کی ارتباط داریم؛ صرف نظر از زمانی که برای نوشتن پستها یا جواب دادن به کامنتها میذارم، حواسم هست که وقت خواننده هم ارزشمنده، وقتی که صرف خوندن و کامنت گذاشتن میشه. ولی نه یکی دو بار، بارها و بارها برخی کامنتها ناراحتم کرده، ناراحت از اینکه خواننده منظورمو درست متوجه نشده یا من حق مطلب رو درست ادا نکردم و باعث سوء تفاهم شده؛
حداقل انتظاری که بعد از انتشار یه پست میشه از خواننده داشت اینه که بدونه نویسنده چیارو گفت و چیارو نمیخواست بگه که دیگه کامنت نذاره و نپرسه، یه وقتایی واقعاً خوب نیست آدم هر چی به ذهنش میرسه رو به عنوان پست یا کامنت منتشر کنه! قبلش از خودمون بپرسیم اینو بگم که چی بشه؟ اینو بپرسم که چی بشه؟
من وبلاگ یه دختر سیزده ساله رو میخونم، حس و حال نوجوونیشو؛ وبلاگ بچههای دبیرستانی، وبلاگ بچههای ترم اولی، وبلاگ اونایی که اون ور آبن، این ور آبن، وبلاگ یه آدم بی دین، وبلاگ یه روحانی، منبراش، عقایدش، وبلاگ یه معلم، یه مادر، یه فمینیست، یه پان ترک، یه وطن پرست، یه شاعر، یه مهندس، یه پزشک، وبلاگ هممدرسهایام، همدانشگاهیام، همرشتهایام، دوستام، دوستِ دوستام! وبلاگ شماها! اگه هر روز دو تا پست میذارم، حداقل بیست تا پست دیگه رو هم میخونم؛
خودمم خوانندهام، خودمم کامنت میذارم، نمیگم همیشه کامنتام به جا بوده ولی برام مهم بوده برای کی چه کامنتی میذارم، تازه نه فقط خود نویسنده، خوانندههایی که قراره کامنت منو بخونن هم در نظر میگیرم ولی خیلیا حواسشون به این چیزا نیست؛ چیزایی که شاید برای شما مهم نباشه، برای من هست.
حالا وقتی همهی این مسائل رو میذارم کنار هم به این نتیجه میرسم که بستن کامنتا در شرایط فعلی بهترین راهحل ممکنه ولی این به اون معنی نیست که مطلقاً نظر شما برام مهم نیست، اتفاقا اگه دوست دارید راجع به یه موضوعی، یه پستی، یا هر چی بحث کنید، بعضیاتون ایمیلمو دارید، بعضیاتون شماره و تلگرام و کامنت خصوصی و حتی حضوری هم میشه راجع به خیلی مسائل حرف زد، منم میشنوم، با گوش جان هم میشنوم، استقبال هم میکنم، و جواب دارم برای نظراتتون، ولی در شرایط فعلی نمیتونم برگردم به روال و رویه قبلی.
با شناختی که از من دارید یا ندارید و بازم بهتره داشته باشید، درس و مشغله دلیل یا بهانه خوبی برای بستن کامنتا یا ننوشتنم نیست، یه تایید ساده و لبخند و یه دو نقطه پرانتز بستهی خشک و خالی در پاسخ به یه نظر وقت زیادی از نویسنده نمیگیره؛ من حتی موقع امتحانات که فرصتم برای نوشتن کم بود، سر جلسه امتحان، گوشهی برگه چک نویسی که بهمون میدادن محاسباتو اونجا انجام بدیم، کلیدواژه مینوشتم! از اون هیجان انگیزتر سر جلسه کنکور بود که نتونستم جلوی واژههایی که از ذهنم تراوش میشه رو بگیرم و با خودم فکر کردم اگه روی برگه سوالات بنویسم ممکنه سوالاتو بگیرن و نوشته هامو از دست بدم و روی پاکت آبمیوهای که بهمون داده بودن داشتم کلیدواژه مینوشتم که بعداً راجع بهشون فکر کنم؛ من نوشتن رو دوست دارم، با نوشتن فکر میکنم، آروم میشم، ذهنم منظم میشه و وقتی واژههارو میچینم کنار هم و احساسم رو در قالب یک نوشته بیان میکنم حس خوبی بهم دست میده. پس...
خواستم پست قبلی خوب جا بیافته تا این پستو منتشر کنم
اینکه چرا کامنتارو بستم یه بحثه، اینکه دو هفته پیش چه اتفاقی افتاد که کامنتارو بستم یه بحث.
بیاید برگردیم به دو هفته پیش، آخرین کامنتا نهم و دهم آبان بود، درسته؟
چی میتونست منو به هم بریزه جز یه احوالپرسی ساده؟
اینکه این میلاد کیه نمیدونم، اینکه 7 سالشه یا 70 سالش بازم نمیدونم
اینکه میشناسمش یا یه خواننده خاموش بوده یا یه آشنای قدیمی با یه اسم مستعار
بازم نمیدونم
ولی اینو میدونم که از کامنت ناشناس خوشم نمیاد
از آدم ناشناس یا بذارید رک و بیتعارف بگم، از پسری که این جوری نگرانم باشه خوشم نمیاد
این از این!
بریم سراغ سوال کلی تر، اینکه صرف نظر از کامنت میلاد و امثال میلاد، چرا کامنتارو بستم؟
اول بیاید به این سوال جواب بدیم که چی که ما دور هم جمع شدیم و مینویسیم و میخونیم؛
که چی بشه؟
اصن گیریم که داریم درس زندگی یاد میدیم و یاد میگیریم! خیلی هم عالی!
ولی این دور همی آداب نداره؟ قانون نداره؟ رسم و رسوم نداره؟
نه دوره همیِ مجازی، هر دور هم بودنی منظورمه.
یه استادی داشتیم، آمار و احتمال درس میداد،
همون استادی که صد، صد و پنجاه نفر باهاش آمار داشتن و کلاساش تالار تشکیل میشد
همیشه وسط درس دادناش یه زمان کوچیکی رو اختصاص میداد برای منبر!
یکی از منبراش راجع به همین که چی بشه بود
یهو پرسید برق خوندید که چی بشه؟ چرا اون گرایش نه این گرایش؟ اصن چرا اینجا؟
اومدید تهران که چی بشه؟ دارید میرید اون ور آب که چی بشه؟ موندید که چی بشه؟
برمیگردید که چی بشه؟
پارسال، ینی سال آخر کارشناسی، یه درسی داشتم به اسم حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام؛
این درسو صرفاً از روی علاقه و کنجکاوی مازاد بر واحدام برداشته بودم و
اتفاقاً یکی از جلسهها بحثِ فضای مجازی و پست و وبلاگ و لایک و کامنت بود.
بحث آزادی بیان!
اینکه آیا ما حق داریم هر چیزی که دلمون میخواد بگیم و بنویسم و نظر بدیم؟
اصن حق داریم هر چیزی رو هر کی نوشته بخونیم؟
خیلی دوست داشتم شما هم اونجا بودید یا میتونستم فیلمی صدایی از اون جلسه تهیه کنم...
8 سال سابقهی وبلاگنویسی اونم برای منِ بیست و سه سالهی کم تجربه، کم نیست
این 8 سال برام پر از تجربههای تلخ و شیرین بوده و
اگه یه روز فرصت و امکانشو داشته باشم یه کتاب مینویسم با عنوان فرهنگ وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی،
یا مثلاً حقوق متقابل نویسنده و خواننده...
من نوشتن رو دوست دارم، با نوشتن آروم میشم، آرامش حق منه، پس این آرامش رو از من نگیرید...
+ بقیه حرفام بمونه برای بعد...
هر چه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه این روزها نوشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتن. ای دوست نه هر چه درست و صواب بود، روا بود که بگویند... و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبُود، و چیزها نویسم بی خود که چون وا خود آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست میترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت... حقا و به حرمت دوستی که نمیدانم که این که مینویسم راه سعادت است که میروم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمیدانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی. چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن بغایت. و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم. چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید، و هر چه نویسم هم نشاید، اگر هیچ ننویسم هم نشاید، اگر گویم نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید، و اگر این واگویم نشاید، و اگر وانگویم هم نشاید!1
حق زبان این است که آن را از دشنام گویی، گرامی داری و به نکوگفتاری، عادتش دهی و بر ادب، وادارش کنی و در کامش نگهداری مگر به جای نیاز و سود بخشی برای دین و دنیا و آن را از زیادهگویی مبتذل و کمفایده که با کمبهرگیاش، از زیانش نیز ایمنی نیست، بازداری؛
حق گوش این است که از هرچیز چنان پاکش داری که آن را راهی به دل خودسازی و آن را نگشایی، مگر برای شنیدن سخن خوبی که در دلت خیری پدید آورد یا اخلاق والایی بدان کسب کنی؛ زیرا گوش دروازهی سخن به سوی دل است؛
حق چشم این است که آن را از آن چه بر تو حلال نیست، فروبندی و مبتذلش نسازی و به کارش نبری مگر برای جای عبرتآموزی که دیدهات را بدان بینا کنی یا به وسیلهی آن، از دانش بهرهمند شوی؛ زیرا چشم دروازهی عبرتآموزی است.
و اما حق دو پایت این است که با آنها جز به سوی آن چه بر تو حلال است، نروی و آنها را مرکب خود در گام سپاری به راهی که خوارکنندهی رهسپار خویش است، نسازی؛ و حق دستت؛ که آن را بر چیزی که بر تو حلال نیست، دراز نکنی.2
1- عین القضات همدانی
2- رساله حقوق امام سجاد (ع)
عکس پست قبلیو بدون اینکه ویرایش کنم براش فرستادم و گفت اینوو!!!
گفت چه قدر بزرگ شدم؛ دو نقطه دی فرستاد و ذوق کرد و گفت خانوم شدم
خندیدم و از شدت خنده نسکافه پرید تو گلوم، سرفه کردم و خندیدم و بهش گفتم عوضی
خندیدم و
خندیدم و آپلودش کردم بذارم جای عکس پروفایل قبلی
عکس قبلیو که دیدم بغض کردم... گوشه چشمام خیس شد...
این همه تغییر برای سه ماه!
اگه ریخت و قیافه ام انقدر تغییر کرده ببین تو دلم چه غوغاییه :|
من بزرگ نشدم
پیر شدم
گفتم که سخت میگذره...
این روزها سخت میگذره...
+ چند روزه گوش میدم: Ilya_Monfared_Gole_Orkide
شاخه ای تکیده؛ گل ارکیده با چشمای خسته؛ لبهای بسته
غم توی چشماش آروم نشسته شکوفه شادیش از هم گسسته
آشنای درده؛ خورشیدش سرده؛ تو قلب سردش غم لونه کرده
مهتاب عمرش در پشت پرده؛ هر ماه سالش پائیز سرده
+ قرار بود یه پستی بذارم و یه چیزیو توضیح بدم؛ بمونه برای بعد... (بعد= نمیدونم چند روز دیگه)
امشب حدودای 7، با نسیم (هماتاقیم) رفتیم باشگاه؛
کلاس رقص عربی ثبت نام کرد
یه گلفروشی نزدیک خوابگاهه و برگشتنی رفتیم از اونجا کاکتوس بگیریم
علاقه من و عمه و بابام به گل و گیاهم که خارج از حوصلهی این پُسته!
وَرتای فصل2 که یادتونه؟
اصن الکی که نسرین نشدم!
والا!
گل فروشه چند مدل کاکتوس داشت و اسم دقیقشونو پرسیدم و بلد نبود
گفت همهاش کاکتوسه
یه گل دیگه هم بود که شمشیر مانند بود، ولی یه چیزی تو مایههای همین کاکتوسا بود
پرسیدم اون چیه؟
نسیم گفت زبان مادرشوهره!
من: زبان مادر مراد؟! :))))
هنوز براش اسم انتخاب نکردیم و فعلاً کاکتوس صداش میکنیم
ولی قول میدم زبون مادر مراد مثل گلای کنارمه نه اونی که دستمه :دی
خدایی دختر شاه پریون هم که باشی
تو بالاترین مقاطع علمی هم باشی
دنیا هم رو سرت قسم بخوره
بازم مادر شوهرت معتقده که پسرش مراد حیف شده!!!
نقل است، شیخ کهنسالی ریش خیلی بلندی داشته،
روزی یکی از یاران ازش میپرسه:
شیخ! شب هنگام موقع خواب، ریشهایت را زیر لحاف میگذاری یا روی آن!؟
سوالش یه چیزی تو این مایهها بود که آقا شما که ترکی به 4 دُرت میگی یا دُرد؟
بنده خدا، بدبخت فلک زده، احتمالاً رشتهاش زبانشناسی بوده و هفته بعد هم میانترم داشته
شیخ هر چی فکر کرد به خاطرش نیومد و گذاشت فردا جواب وی را بدهد!!!
هنگام خواب، دقت میکنه و لحافو روی ریشاش میذاره و یه کم میخوابه و نفس تنگه میاره
برمیخیزد و ریشهایش را میگذارد روی لحاف و دوباره میخوابد و
این بارم گردنش درد میگیره و بازم نمیتونه بخوابه :دی
فردا جوان به سراغ پاسخش میآید که آقا جواب کامنت من چی شد پس؟ درد میگی یا درت؟
شیخ وی را به خدا واگذار کرد و فرمود:
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن، خدا هدایتت کند که من دیشب تا صبح نخوابیدم!
چند روز پیشم یه چیز کُردی از هماتاقیم پرسیدم و تا الان درگیره باهاش :))))
خدا از سر تقصیراتم بگذره
بالاخره هم نفهمیدم شیخ به 4 میگه درد یا درت
کائنات اصن از دستم عاصین! :دی
آیا میدانید؟
+ بعضی زبانهای افریقایی مثل بوشمن و هاتن تات، نُچ آوا دارن؟ ینی همین نُچ جزو واجهاشونه!!!
+ تاجیکا به بازیگر میگن مسخره!!! فکر کن مثلاً یارو بیاد به عزتالله انتظامی بگه تو مسخره بزرگ ایرانی :)))
میگه این ماه فلان قدر پولم اضافه مونده، تو بودی چی میخریدی باهاش، چی کارش میکردی؟
من: والا هیچ کاریش نمیکردم! هر موقع چیزی لازم داشته باشم میخرم،
لازم نداشته باشمم نمیخرم دیگه، حالا چه پولم اضافه باشه یا نباشه
خوبیش اینه که دوست پسر نداره
که باهاش بره بیرون
بدیشم اینه که دوست پسر نداره
که باهاش بره بیرون و تنهایی هم نمیره بیرون و عاشق خریدم هست و
هفته اول:
+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟
- این هفته خیلی کار دارم
هفته دوم:
+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟
- هفته بعد کلی کار دارم
هفته سوم:
+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟
- این هفته نه، ولی هفته بعد شاید
هفته چهارم:
+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟
- قول میدم هفته بعد باهات بیام تجریش
بالاخره ما یه روز پا شدیم رفتیم تجریش، ارگ
تازه این بنده خدا میخواست از صبح بریم و من چهار چهار و نیم حاضر شدم :دی
شش رسیدیم تجریش و من داشتم سنگ فرشای پیاده رو هارو تماشا میکردم و
دوستم چشم از مغازهها برنمیداشت!
دامن از کف میداد وقتی مانتویی، شالی، لباسی چیزی میدید
نقطه اوج داستانم اون جایی بود که وارد ارگ شدیم و سرعت قدمای من و سرعت قدمای دوستم!
یه لحظه دیدیم من اون ور پاساژم و دوستم هنوز دم در ورودی و جلوی مغازه اولیه
ینی یه جوری وسط پاساژ زده بودیم زیر خنده که نفس من که شخصاً بالا نمیومد
به هر زور و زحمتی بود تماشای ویترین مغازههای چهار طبقه تموم شد و
ما ارگ رو به مقصد خوابگاه ترک گفتیم
مانتوها همه شون بالای دو سه تومن بودن :دی
دوستم: خدایا! من که ازت این مانتوهارو نمیخوام، پولم نمیخوام، فقط یه شوهر میخوام
من: از خدا یه شوهر میخوای و از شوهرتم مانتوهای اینجارو میخوای لابد
دوستم: آره دیگه :دی
دوستم: کاش عکسم میگرفتم
من: من گرفتم
دوستم: چه جوری؟!!!
من: دیگه دیگه :دی
برگشتنی، ذرت هم خوردیم (کجای اینا مکزیکیه آخه!؟ دقیقاً چیش مکزیکیه؟)
اون تقابل مشکی و قرمزم اتفاقی نیست،
ولی دختر خوبیه، ملالی نیست جز میوههایی که گاه به گاه پوست میکنه و
به لطایفالحیل میپیچونمش؛
پریروز تو فرهنگستانم یکی از همکلاسیام همون خانومه که 40 سالهشه و معلمه و
بهش میخوره 20 سالش باشه و داشت کنفرانس میداد برام سیب پوست کند و
مجبور شدم بخورم!
آقا من تا خودم نشورم اون لامصبو از گلوم پایین نمیره خب...
امروز صبح
+ نسرین بیست دیقه وقت داری باهام بیای بریم یه جایی؟
- بیست دیقه یا دو ساعت؟ :دی کجا؟
+ این باشگاهه سر خیابون هست، کلاس رقص عربی داره
- من کلاس رقص بیا نیستمااااااااااااا، اونم عربی!!! تنهایی میری
+ آره فقط امروزو باهام بیا برای ثبت نام
میخندم
+ به چی میخندی؟
- رقص... شش یک به نفع تو
اون شب که تو قطار بودم و داشتم میومدم تهران زنگ زد که لپتاپم هنگ کرده و چی کار کنم
حتی خاموش هم نمیشد
گفتم خب باتریشو دربیار! این جوری قطعاً خاموش میشه
تشکر کرد و مرسی بوس بوس و فدات شم و بعدشم خداحافظی!
دیشب دیدم اوضاع لپتاپش خیلی داغونه، گفتم بیار ویندوزشو عوض کنم
ویندوزو نصب کردم و داشتم با درایوراش ورمیرفتم و ارورای عجیب غریب میداد
با نگرانی گفت ینی الان این ویندوز نداره؟
گفتم ویندوزشو نصب کردم، درایور نداری هنوز ینی نصب نشده
گفت ینی هر چی عکس و فیلم و آهنگ تو درایوام بود پرید؟
گفتم نه این درایور با اون درایوا فرق داره، چیزی نپریده
کلی ذوق کرد و گفت از وقتی با تو آشنا شدم کلی اطلاعات کامپیوتریم زیاد شده
گفتم مثلاً یاد گرفتی بعد از کپی، پیست هم بکنی و
(خندیدیم)
گفت پینت هم یاد گرفتم
خندیدم و گفتم یه کم بگذره فوتوشاپم یادت میدم
گفت میپل هم یاد گرفتم
گفتم پس بیا خودت اینارو نصب کن اینم یاد بگیر
با ذوق بیشتری گفت واااااااااای اگه بابام بفهمه من ویندوز و کارای اینجوری بلدم چه ذوقی میکنه
با خودم فکر میکردم که خب منم وقتی آشپزی میکنم بابام ذوق میکنه!
ذوق ذوقه دیگه... مگه نه؟
ریستارتش کردیم و منتظر بودیم بالا بیاد
یهو لپ تاپو گرفت سمت من و گفت این باتریش کجاست؟
خندیدم و گفتم گرفتی مارو؟
ینی تو این 6 سال هیچ وقت دلت نخواسته دل و روده لپتاپتو دربیاری توشو ببینی؟
گفت اتفاقاً اون شبم که گفتی باتریشو دربیار خاموش بشه، نفهمیدم باتریش کجاست
دوباره خندیدم، این دفعه به خودم میخندم
اینکه هر جوری به این قضیه نگاه میکنم تا اینجا سه یک ازش باختهام!
گفت به چی میخندی؟
گفتم به اینکه شوهر هر دومون استاد دانشگاهم که باشه، باتری لیتیم و نیکل کادمیوم من کجا و اون بوی قرمه سبزی تو و ناز و شیطنت و خط چشمت که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرد کجا!
پریشب خیلی خسته بودم و سردرد بدی داشتم، همین که رسیدم خوابگاه دیدم روی تختم پر کتاب و کاغذ و خودکاره و حوصله جمع کردنشونو نداشتم، بدون اینکه لباسامو عوض کنم بالشو گذاشتم رو زمین و دستمو (منظورم اون تیکه آرنج تا مچه) رو گذاشتم روی چشمام و داشت خوابم میبرد که دیدم داره یه چیزی گوش میده؛
گفتم صداشو بلند کن منم بشنوم
گفت صدای یه دختره است قبل از خودکشی! خطاب به پسره است
من: خب تو چرا گوش میدی؟
هماتاقیم: خب تو گروها پخشش کردن که برسه به دست دوست پسرش
من: خب چرا خودش نفرستاده براش؟
هماتاقیم: لابد چون مُرده!
من: خب قبلش میفرستاد بعد میمرد! حالا صداشو بلندتر کن ببینم چی میگه
ده دقیقه تمام آه و ناله و خیلی نامردی و چرا تنهام گذاشتی و از این صوبتا
دستمو (بازم منظورم اون تیکه آرنج تا مچه) رو از رو چشمام برداشتم و زدم زیر خنده
حالا نخند کی بخند
بعد دیدم هماتاقیم داره چیکه چیکه اشک میریزه که آخی نازی طفلی دختره
من: بی خیاااااااااااااااااااااااااااااااال! چه جوری میتونی اینارو باور کنی؟ تازه اگه واقعی باشه چه جوری میتونی برای آدمای احمق دل بسوزونی؟ همون بهتر که مرد و یه اسکل از روی زمین کم شد!
هماتاقیم: تو خیلی بیاحساسی
من: اگه احساس رو هم به اون لیستمون اضافه کنیم، تا اینجا من چهار یک عقبم ازت
اون روز یکی از پسرای گروه درسیشون یه پیامی داده بود و این دو دیقیه صبر کرد و بعد جوابشو داد
گفتم جوابشو بده خب
گفت این جماعتو باید منتظر بذاری
گفتم سوالش درسیه، هم کلاسیه!!!
گفت به هر حال پسرارو باید منتظرشون بذاری
خندیدم و گفتم باید بیام پیشت تلمذ کنم استاد!!!
یه بار یکی از بچه ها میل زده بود و یه چیزی خواسته بود
تا بیاد اسمس بده که ایمیلمو چک کنم، جواب ایمیلشو داده بودم
اسمس داد که میخواستم بگم ایمیلتو چک کنی که هیچی دیگه! عرضی نیست و مرسی
این جماعتو باید منتظر بذاری... پنج یک به نفع هماتاقیم
پ.ن: ولی آخرش نفهمیدم شهریار میخواد به یار برسه یا به ثریا یا نگار یا بهار یا کی؟
من که میروم شاید روزی به مرادم برسم :دی
1- زنگ زده میگه چه خبر؟
میگم سلامتی
میگه منظورم شورش و تظاهرات و آتیش و ایناست، مگه خبر نداری؟ اینجا کلی شیشه شکستن
من: شیشههای خودتونه... تا به این نکته پی نبرید که شیشههای خودتونه کاری از دست من برنمیاد
میگه آیت الله فلانی هم موقع نماز راجع به این موضوع با مردم حرف زده
من: نمیدونم چی گفته ولی کار خوبی نکرده که به قضیه جو داده، شما همینجوریشم به صورت خودجوش با زمین و زمان درگیری! وای به حال روزی که بهونه دستتون بیافته و مثلاً تیمتون ببازه، دیگه خدارم بنده نیستید!
ایشون: تیممون!
من: تیممون!!!
2- آخر جلسه یکی از همکلاسیام شمارهمو میخواست (همون خانم 50 ساله که اولش آبمون تو یه جوب نمیرفت و الان حسابی باهم دوست شدیم) نهصد و چهاردهشو که گفتم گفت عه تو اهل تبریزی؟ (و کلی علامت تعجب!) چه جوری هر روز میری و میای؟ (و دوباره کلی علامت تعجب!) (آخه دو نفر از بچه های لر و اصفهان، ساکن تهران نیستن و هر موقع کلاس داریم میان و بعدش برمیگردن، همه که موقع مصاحبه نمیتونن از آهنگر، خوابگاه بگیرن :دی)
گفتم ساکن تهرانم! ولی لزوماً با این شماره نمیشه همچین نتیجهای گرفت، شمال غرب کلاً نهصد و چهاردهه
گفت من ترکارو با تبریز میشناسم، اولین شهری که به ذهنم میرسه تبریزه، میدونستی دکتر ت.1 هم ترکه؟
اون یکی همکلاسیم که لره و یه خانم 40 سالهی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه و داشت کنفرانس میداد: دکتر ت.2 هم ترکه! ولی این تبریزیا یه طرف بقیه ترکا یه طرف! انگار از دماغ فیل افتادن :دی
من: شما لطف داری
ایشون: ولی باز همهی تبریزیا یه طرف، نسرینم یه طرف!
من: لطفتون مستدام! :))))))
همون همکلاسیم که لره و یه خانم 40 سالهی معلمه و بهش میخوره 20 سالش باشه وقتی داشت ریشهشناسی عوامانه رو توضیح میداد: با احترام به ساحت مقدس بانوی تبریزی کلاسمون، تبریز، تب + ریز نیست
منم تاییدش کردم و اون یکی همکلاسی اصفهانیم که شیراز درس خونده گفت شیراز هم شیر + آز نیست که به معنی شیر کم است باشه و رو کرد سمت من و گفت آز به زبان شما ینی کم، درسته؟
استاد [همون استاد خشن]: :)))))
منم تایید کردم و بیستون رو مثال زدم که بغستانه محل خدایانه، نه بیست تا ستون یا بدون ستون و از این دری وریا!
یهو اون همکلاسی لُره که داشت ریشهشناسیو کنفرانس میداد لهجه شو از لری یه ترکی تغییر داد و گفت یاشاسین آذربایجان :))))
* عنوان از حافظ
تابستون قبل از اینکه بریم مسافرت، یه سر رفتیم عیادت از بزرگان فامیل و عمه و خاله بابا و مامان و
عمهی بابا یه نوهی 4 سال از من کوچکتر داره که یه همچین گل پسری داره!
اسم گل پسرشم یادم نیست...
وقتی ما رسیدیم، این بچه خواب بود
یه کم نشستیم و حرف زدیم و این بچه کماکان خواب بود
اینکه انقدر نازش کردم و ازش عکس گرفتم که بیدار شد بماند
اینکه بیدار شد و جیغ و داد و گریهاش گرفت و مامانش این پستونکی که در تصویر ملاحظه میکنیدو آورد گذاشت تو دهن بچه و من با دیدن سنسورهای تب سنج موجود در سیستم پستونک به وجد اومدم و از دهن بچهی بدبخت بینوا درش آوردم و به تحلیل و تشریحش پرداختم و بچه هه از شدت شوک حاصل از رفتار بیرحمانهی من گریهاش کلاً قطع شد هم بماند، منظورم اینه که بین خودمان بماند!
ببین چه مظلومانه داره نگام میکنه...
لابد داره فکر میکنه این خل وضع کی میخواد بره که من راحت بگیرم بخوابم :دی
خب ندیده بودم همچین چیزی تا حالا!!! :دی
فکر کنم از این مقاومتایی که با حرارت کار میکنن توشه
زنگ زدم نگار و پُرسان پُرسان رفتم سمت مسجد و منتظر دوست نگار بودیم تا وضو بگیره و بره نمازشو بخونه و منم نمازمو فرهنگستان خونده بودم (اولین بارم بود اونجا نماز میخوندم، نمازخونه رو نمیشناختم، از همکلاسیام پرسیدم و یکی گفت توی پارکینگه و گفتم پارکینگ نرفتم تا حالا، یکی گفت کنار انتشاراتی و گفتم اونجام نرفتم، هر چند جزوه هام هر روز میرن اونجا :دی خلاصه وسط کلاس رفتم و پرسان پرسان (قید حالت از مصدر پرسیدن) رسیدم نمازخونه و خوندم و برگشتم)
دوست نگار وضو گرفت و برگشت و داشتیم میرفتیم مسجد که اون آقای موبایل به دست که میخواست قضیه رو به ناتاشا بگه رو دیدیم و من چادر نگارو گرفته بودم و میکشیدم که نگار تو رو خدا بیا دنبالش بریم ببینیم بالاخره به ناتاشا گفت یا نه و کی میخواد بگه!!!
خلاصه رفتیم مسجد و من و نگار تو حیاط نمایشگاه روبهروی مسجد روی نیمکت نشسته بودیم و من رفته بودم روی منبر و داشتم سمینار اون روز (ینی دوشنبه) رو برای نگار توضیح میدادم که سمیناره چی شد و چی گفتم و چند تا از مثالایی که سر کلاس برای بچهها توضیح داده بودم رو برای نگار تشریح و تبیین میکردم که دوست نگار نمازشو خوند و برگشت و نشستیم رو نیمکت و من دوباره رفتم رو منبر و داشتم برای دوست نگار هم قرضگیری زبانی و ریشهشناسی واژههارو توضیح میدادم که یه دختره از نیمکت کناری برخاست و اومد جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام به ساحت مقدس همهمون! رو کرد سمت نگار و اشاره کرد به من و گفت من با دوستتون یه کار کوچیک دارم
منم که همون دوست نگار باشم گفتم من؟
اون دختره: من شمارو میشناسم، من دوست شمام! شما نسرینی درسته؟
من: بله درسته
دوباره رو کرد سمت نگار و گفت میخوام دوستتونو بدزدم،
بعدش خطاب به من: میشه چند دقیقه باهم باشیم؟
من که کاملاً گیج شده بودم، از نگار و دوست نگار جدا شدم و رفتم سمت دختره
من: نگار فکر کنم دارن منو میدزدن :دی
دختره مرا به کناری کشید و گفت آروم باش
من: اوکی، آرومم!
دختره: هول نکنیاااااااااااا
مات و مبهوت نگاش میکردم
دختره: من پانیذم
من: شنهای ساحل؟!!!
دختره: خودشم
من: پانیذ!!!
کاش یکی بود از قیافهی من عکس میگرفت...
من: اصن بهت نمیاد پانیذ باشی، چه قدر آرومی... چه قدر با اونی که تصور میکردم فرق داری
با ذوق خفیفی رفتم سمت نگار و گفتم شن های ساحله...
یکی دو ساعتی باهم بودیم
حرف زدیم
و من ریز ریز ذوق میکردم
ینی به جای اینکه یهو سکته کنم، جیغ و داد و هوار بزنم، ریز ریز ذوقم رو تخلیه میکردم
شنهای ساحل کیست؟
وی چند سال پیش، اوایل فصل دوم وبلاگم، کاملاً اتفاقی با من آشنا میشه و تنها کسیه که همهی پستای وبلاگمو از فصل اول تاکنون خونده و از نظر کامنت گذارندگی، مقام اول رو داره و جزو خوانندگان گروه A محسوب میشه و پستی نبوده که نخونده باشه، همه رو حتی پستای شخصی که فقط شش هفت نفر پسوردشو داشتن، رو خونده و با این حال نه شماره موبایلمو داشت و نه تا حالا همدیگرو دیده بودیم و نه رو اعصابم پیاده روی کرده!!!
دایی ایشون از اساتید دانشگاه ما بودن و استاد راهنمای هماتاقی بنده!
و از اونجایی که چند روز پیش لابهلای پستام نوشته بودم که میرم نمایشگاه، اومده اونجا و احتمال داده گذرم به مسجد هم بیافته و وقتی دیده یه خل وضع تو نمایشگاه صنعت برق داره ریشه تاریخی واژههارو برای دوستاش تشریح و تبیین میکنه و از اونجایی که ناهار هم نخورده و تند تند وسط منبرش یه گازی هم به ساندویچش میزنه، صبر کرده بود این دخترهی خل و چل نیمی از ساندویچه رو بخوره و حسابی که جون گرفت، بیاد جلو و خودشو معرفی کنه و بالاخره به آرزوی دیرینهاش که دستیابی به شماره موبایل بنده بود برسه
اینم یه هدیه از طرف شنهای ساحل عزیز که حسابی ذوق مرگ و غافلگیرم کرد
همون طور که قبلاً هم اشاره شد، ظاهراً هر کی جغد میبینه یاد شباهنگ میافته!
استاد شماره 3 میگفت زنان چینی تو اون دورهای که هنوز وارد جامعه نشده بودن، بین خودشون یه زبان خاص داشتن که مردا بلد نبودن، کلی کتاب شعر هم به همین زبان نوشته بودن و اشعار بسیار زیبایی هم سروده بودن!
و من اون لحظه داشتم به این فکر میکردم اگه اون موقع اینترنت بود اینا مجبور نبودن پستای مخصوص بانوان رو با رمز مدل ساعتشون منتشر کنن و به راحتی تو وبلاگشون مینوشتن و آقایونم چون بلد نبودن نمیفهمیدن چی نوشتن و خانوما حتی کامنتاشونم میتونستن به همین زبان بذارن...
دیروز استاد شماره 4 داشت نحوه ساخت اسامی مرکب زبان اوستایی و هند و اروپایی آغازین رو میگفت و "وَنتَ" رو مثال زد که یه کلمهی مذکره ولی معنیش زنه و میگفت لزومی نداره یه کلمه مونث یا مذکر باشه و به مذکر یا مونث دلالت کنه و دال و مدلول رو توضیح میداد و من یاد اون روزی افتادم که رفته بودم آمار و احتمال رو حذف کنم و پشت درِ اتاق استاد منتظر بودم که استاد تلفنش تموم بشه و اذن ورود بده و دیدم الف. هم اومده اون درسو حذف کنه و از اونجایی که الف. فرانسوی بلد بود، تا تلفن استاد تموم بشه داشتیم در مورد زبان فرانسوی حرف میزدیم و میگفت لباس خانوما مذکره و لباس آقایون از نظر ساخت مونثه و...
فقط 8 نفر با اون استاد آمار داشتن، 4 نفر حذف کردن و 2 نفر افتادن و 2 نفر با 15 و 19 پاس کردن
یه استاد دیگه هم بود که بیشتر از صد، صد و پنجاه نفر باهاش آمار داشتن و کلاساش تالار تشکیل میشد و ما هم بعداً با همین استاد آمار پاس کردیم و داشتم فکر میکردم چرا هر موقع میرم دانشگاه یه سری به الف. نمیزنم و حال و احوالی نمیپرسم؟
در بحر تفکر مستغرق بودم و رشته کلام استاد از دستم خارج شده بود
دیدم یه مثال پای تخته نوشته: پسوویرا
یواشکی از دوستم پرسیدم به چه زبانیه؟
گفت اوستایی
پسو ینی چهارپای کوچک مذکر که در برابر ستور چهارپای بزرگ قرار میگیره و ویرا ینی انسان و مرد
و از اونجایی که حواسم نبود مبحث اسامی مرکب تموم شده و استاد داره یه چیز دیگه میگه و صرفاً دو تا کلمه رو مثال زده و پای تخته نوشته و از بخت بد منم کنار هم نوشته و شده پسوویرا، یهو زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند... استادمونم از این آدمای خشن و جدیه و به زور سعی میکردم متوجه خندهی من نشه!
و تا میومدم از دوستم بپرسم پسوویرا ینی چی خنده ام میگرفت
به زور خنده مو قطع کردم و دستمو بلند کردم و پرسیدم استاد مردِ چهار پا چه جوریه؟
بغل دستیم گفت عزیزم اینا دو تا مثال بی ربط به هم و مستقلن
دیگه خودتون قیافه استاد و بقیه رو تصور کنید دیگه!
تا من باشم وسط درس حواسم نره جاهای دیگه!!!
پست 421 و مکالمه ام با خاله که یادتونه؟
امروزم عمه زنگ زده و چه طوری و خوبی و چه خبر و
بعدش میپرسه بالابولالاردان نه خبر؟ (منظورش اینه که چه خبر از بچه هات)
من: مراد که سر کاره
بچه ها یکیشون خوابه، یکیش داره مشقاشو مینویسه، یکیش مدرسه است
این یکی هم داره ونگ* میزنه برم پوشکشو عوض کنم، کاری نداری؟
عمه: انقدر میگی مراد ما هم مراد تو ذهنمون میمونه ها :))))))
من: بچه ام خودشو کشت، برم تا تلف نشده :))))
ونگ: بانگ بلند همراه با گریه
یه ماه پیش، داشتم میرفتم دانشگاه، صبح بود، یه خانومه میدون ولیعصر جلومو گرفت و آه و ناله و خواهش و التماس که کیف پولمو گم کردم و یادم رفته جا گذاشتم و دزدیدن یا یه همچین چیزی و خلاصه پول میخوام. منم از اونجایی که از عمق نگاه آدما به صدق و کذب بودن حرفشون پی میبرم، ینی یه همچین انسان با کرامتی هستم، سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و به طی مسیرم ادامه بدم
خب وقتی خودمو میذارم جای همچین آدمی، ینی آدمی که وسط راه مونده و به اصطلاح ابن السبیل یا بنت السبیله، کلی راهکار به ذهنم میرسه؛ حالا گیریم که نه پولی داری نه کیف پولی نه کیفی نه کارتی نه هیچی کلاً!
خب دو تا پاتو که ازت نگرفتن، پیاده برگرد؛ یا یه آژانسی تاکسی ای بگیر برو خونه و محل کار و بگو دم در منتظر بمونه که پولشو براش بیاری، اصن خودتو برسون نزدیک ترین ایستگاه مترو یا بی آر تی و اتوبوس و صادقانه مشکلتو توضیح بده برای مامورین و مسئولین امر!
اونام قطعاً یه بلیت رو ازت دریغ نمیکنن (بلیت؛ نه پول!)
ولی اینکه بری جلوی ملتو بگیری و پول بخوای، اونم نه مثلاً پونصد تومن هزار تومن پول بلیت،
انتظار دارن هزینه تاکسی دربست و آژانسو بدی بهشون
دیروز صبم دقیقاً همون جای قبلی اومد جلومو گرفت و باز همون قصههای قبلی
مکانشم عوض نمیکنه که حداقل یه بدبخت تر از خودش گولشو بخوره!
سال اول چه قدر ساده بودم که حرفاشونو باور میکردم...
به هر حال جایزه تحسین برانگیزترین صحنه دیروزو تقدیم میکنم به اون صحنهای که
همکلاسیم موضوع کنفرانس منو که عمداً یا سهواً غارت کرده بود بهم پس داد؛
با اینکه برام مهم نبود...
دیروز بعد کلاس رفتم نمایشگاه صنعت برق
حدودای 3 فرهنگستان رو به مقصد ونک و ولنجک ترک کردم و هندزفری تو گوشم داشتم دنبال یه آهنگ مناسب میگشتم که یه ماشین سفید دنده اتوماتیک از برای خاطر من بوق زد!!! ( به نظر من ماشینا هیچ فرقی باهم ندارن و یه خودروی 4 چرخن که به دو دسته دنده معمولی و دنده اتوماتیک تقسیم میشن و فقط رنگاشون متفاوته :دی تازه یه جاهایی همین رنگ متفاوتشونم تشخیص نمیدم و دیگه ازم نخواین که خاطرهی اشتباهی سوار ماشین همسایه شدنمو دوباره توضیح بدم)
خلاصه ماشین سفیده نگه داشت و گفت برسونمت خانوووووووووم
خم شدم و شیشه رو آورد پایین و گفتم با کمال میل!
گفت کجا میری؟
فرمودم تجریش، ونک، هر جا که به مسیرت بخوره؛ میرم نمایشگاه
گفت بپر بالا بریم
پریدم و چند دقیقه بعد
ایشون: نسرین جان، کمربند!
تا بهشتی رفتیم و
من: مرسی فرزانه، لطف کردی
ایشون: خواهش میکنم، از همین جا برو ونک، بعدش بگی نمایشگاه مستقیم میبرنت اونجا
من: بازم ممنون، جزوه هارو تا جمعه نمیتونم آماده کنماااا، دیر بفرستم که اشکالی نداره؟
ایشون: نه همون شب امتحانی هم یه مروری بکنم کافیه، دستتم درد نکنه
من: خواهش میکنم
ونک سوار تاکسی شدم، یه دختره قبل من تو ماشین بود که اونم میرفت نمایشگاه
دختره جلو نشسته بود
بعدش دو تا آقا سوار شدن و حدس زدم اینام دارن میرن نمایشگاه و حتی حدس زدم مهندس برقن
وقتی باهم حرف میزدن حتی حدس زدم ترکن و بعد حتی فهمیدم ترک تبریزن و خونهشون کجاست
حتی فهمیدم صبح رسیدن ترمینال آرژانتین و
کلاً این دو تا بدبخت باهم حرف میزدن و منم گوش که نمیکردم
میشنیدم :دی
بیچاره ها تا منتهی الیه چسبیده بودن به در سمت راستی و منم تا منتهی الیه تو در سمت چپی بودم
ینی انقدر فاصله داشتیم که 6 نفر دیگه هم میتونستن بین ما بشینن :)))))
پیاده شدم و مبلغی گزاف رو پرداخت کردم و زنگ زدم ببینم نگار کجاست
گفت روبه روی مسجده و منم پرسان پرسان رفتم سمت مسجد نمایشگاه
تو راه یه آقاهه داشت تلفنی به دوستش میگفت امروز میخواستم به ناتاشا بگم ولی فکر کردم شاید وقت مناسبی نباشه و بی ادبی تلقی کنه
میخواستم به آقاهه بگم نه تو رو خدا بگو بهش
من تضمین میکنم بی ادبی تلقی نمیکنه :))))
خواب دیدم تو شریف یه مراسم بزرگداشت از نمیدونم کی برگزار شده و منم دعوتم، رفتم و دیدم همهی بازیگران و خوانندگان هم دعوتن، مثلاً حیاتی، همین که مجری اخباره، بنفشه خواه و کلی آدم دیگه حول و حوش صدهزار نفر که دقیقاً نمیدونم چه جوری تو شریف جا شده بودن اونجا بودن
بعد نکته جالبش اینجا بود که گفته بودن هر کی با خودش صندلی و بشقاب برای ناهار بیاره و صندلی و بشقاب نداریم و دست هر کی یه بشقاب و صندلی بود
یه سری از بچه ها هم با خانواده هاشون اومده بودن و منم کلاً دندونپزشکی بودم :))))
از دندونپزشکی که اومدم بیرون مامانِ یکی از سال پایینیها که سال پایینی مذکور یه بار ازم جزوه گرفته بود و اولین و آخرین برخوردمون همون موقع جزوه دادن بود، ازم شماره خونه مونو خواست، ینی مامانش تو خواب ازم شماره خونه مونو خواست :))))) منم جیغ و داد و هوار که خانوم خجالت بکش پسرت همسن نوهی منه و نقطه اوج داستان اونجا بود که گفت پس شماره فلان دوستتو بده و ناگفته نماند که دوستم از خودمم بزرگتر بود... بعدش از خواب برخیزیدم!
روزی شیخی داشت رد میشد
نیم نمره بهش دادن قبول شد
الله اکبر از وجود این همه نمک در من!
صبونه امروزمو بدون عسل خوردم
خامهی خالی!
پس از نیم ساعت کشتی گرفتن با شیشهی عسل،
من: خیلی بیشعوری مراد که نیستی
هماتاقیم جلوی آینه در حال نقاشی کردن صورتش، به لهجه کُردی: مراد کیه؟
من: بابای بچههام! تو نمیشناسیش، همون که اگه بود، میدادم این وامونده رو برام باز کنه
+ حواسم پرتِ تمرین و آماده کردن اسلایدای امروز شد ناهارم درست نکردم
امروز ناهار بی ناهار
تا شبم نمایشگاهم :(
+ هماتاقیمم نتونست بازش کنه
درِ اون شیشه عسل وامونده رو عرض میکنم
+ از سلسله پستایی که دم در موقع پوشیدن کفش منتشر میشه...
دیرم شد...
A joke is difficult to get right -
They've heard it before -
You will offend someone -
Even if you get it right AND they haven't heard it before AND it doesn't offend anyone, it might be irrelevant -
علی ایُ حال! امروز کنفرانسمو این جوری شروع میکنم:
برای اینکه ظرفیت و استعداد زبان دری را برای قبول کلمات دخیل ملاحظه کرده باشیم
شما را به صرف صبحانه دعوت میکنم:
صبح عربی، میز پرتغالی، صندلی یا چوکی هندی، پیاله یا فنجان یونانی، چای چینی، نعلبکی عربی، سماور روسی، قند عربی، قاشق و بشـــقاب ترکی، استکان روسی، گیلاس انگلیسی
و بالاخره آنچه برای ما باقی میماند نان خشک است و بس :دی
...The use of humor in presentations is both powerful and
بوی برنج سوخته هم فضای خونه رو عطر آگین کرده
اسم این کوچولو هم نسیمه مثلاً
جایزه هیجانانگیزترین اتفاق امروزم تقدیم میکنم به اون لحظهای که استاد داشت برگههای گزارش کارامونو پس میداد و یهو همچین ناغافل برگشت گفت از کار خانم شباهنگ خوشم اومده و ازشون میخوام خلاصه کارشونو برای بچهها هم توضیح بدن و خانم شباهنگ علیرغم عدم آمادگی و سکتهی خفیف مبنی بر غافل گیر شدن و اینکه اصن یادش نبود که کارش چی بود و از کی و کدوم مقاله بود، در کمال اعتماد به نفس و آرامش یه مشت دری وریِ آماری و عدد و رقم در راستای ساخت هجایی و بسامد واژگانی و درصد موجود و درصد خلأ تحویل ملت داد و ناگفته نماند که یه بار یکی از بچهها میگفت ضرب و تقسیم که هیچ، جمع بیشتر از 2 رقم مغزشو اذیت میکنه، بقیه هم تصدیقش میکردن! اون وقت من نمیدونم با چه انگیزهای داشتم CV تک هجایی صامت و مصوت و تعداد ممکنشون که 23 مصوت ضربدر 6 صامت و به عبارتی 138 حالت ممکن رو توضیح میدادم و جایگشتهای ممکن و موجود رو تبیین و تشریح میکردم!!!
و احساسیترین صحنه اونجایی بود که بعضیا عمداً یا سهواً موضوع ارائه دو هفته بعد بنده رو غارت کردن و مریدان به حمایت از بنده ندای اعتراض سر دادند که استاااااااااااااااااااااد، این مبحث رو قرار بود شباهنگ ارائه بده و از دست رفتن اون موضوع یه طرف، حس خوب حمایت دوستان یه طرف! اصن اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق!!! این حس خوب، ما را و همه نعمت فردوس و ایضاً موضوع سمینار شما را!
سه تا کامنت مستقل طی یک هفته (البته علیرغم بسته بودن کامنتا :دی)
که فرستنده هاشون در 3 نقطه مختلف کرهی زمینند و هیچ ربطی به هم ندارن
ملیکا: Salam. Ino didam yade to oftadam :D
دلنیا: اینو نگا یاد تو افتادم وقتی دیدمش!
اینم از طرف زیزیگولو:
و نگار:
ینی یه همچین همکلاسیایی دارم!
و یه همچین خاله ای
و یه همچین رفیقی
که بعد از اینکه براش توضیح دادم مرگمو! فرمود:
اگه شمام مثل من 8 صبح کلاس عربی دارید، صبح تو مترو یه همچین آهنگایی رو براتون تجویز میکنم:
نانسی عجرم - حبیبی انت روحی انا
و
مهدی یراحی - من عللمک ترمی السهم یا حلو بعیونک
تازه اگه استادتون مثالی چیزی خواست، اصن رو در وایسی نداشته باشید، از همینا مثال بزنید :دی
حبیبی انت روحی انا، وبقربک انت دوقت الهنا، اه من الشوق شوق العیون
یا ریت کل اهل الهوا مثلی یحبونک
ناگفته نماند که کلیهی عواقب اعم از به خطر افتادن اسلام یا کمر متوجه خواننده بوده
و نویسندهی وبلاگ هیییییییییچ مسئولیتی برعهده نمیگیرد،
به عبارت دیگر لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَکَ
مرا بر شما هیچ تسلطی نبود، جز اینکه لینک دادم :پی
علی ایُ حال فردا دوشنبه است و من سمینار دارم؛
در مورد "قرض گیری زبانی" قراره برم رو منبر
البته واژه هایی که از یه زبان به زبان دیگه قرض داده میشه هیچ وقت پس گرفته نمیشه،
پس اسمش قرض گیری نیست! سرقته، دزدیه!!! دزدی تو روز روشن...
والا!
و چون 8 سال پیش روی این موضوع کار کرده بودم و
سر کلاس زبان فارسی خانم د. یه کنفرانس هم ارائه داده بودم
و از اونجایی که فایلهای درسی دوران دبیرستانمم رو لپ تاپم داشتم؛
دیگه نرفتم سراغ مقالهها و مطالب جدید و گفتم امشب همون مطالبو یه مروری میکنم و
فردا ارائه میدم :دی
و این نشون میده بنده از عنفوان جوانی به این مباحث علاقه مند بودم
تاریخ فایلاروووووووو 2008 :)))) آخِی نازی! اون موقع وبلاگم یه سالش بود تازه داشت دندون درمیآورد
الان ماشالا هزار ماشالا مدرسه هم میره :دی! بچه ام کلاس اوّله، درسشم خوبه مثل مامانش!
نکته هیجان انگیز اینجاست که وقتی بعد هفت هشت سال اون فولدرو باز کردم دیدم اسم فایلی که اون موقع ارائه داده بودم "کنفرانس دوشنبه" است، ینی ارائهی اون موقع هم دوشنبه بوده ینی ما دوشنبه زبان فارسی داشتیم و این اتفاق هیجان انگیز را به فال نیک گرفته و از پشت همین تریبون یه حس مخوفی میگه منتظر سومین دوشنبهی هیجان انگیز هم باشم :)))) مثلاً فکر کن مرادو دوشنبه ببینم و شاعر در همین راستا میفرماید: حبیبی انت روحی انا :دی