616- غمگینم... مثل دختری که از جایی که فر داشت، اومده باشه جایی که فر نداره
جمعه, ۱۱ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۴۰ ب.ظ
از صبح، آشنا و غریبه، دوست و دشمن، همسایه و ده واحد اون ور تر و این ور تر، هر کی منو میبینه، میگه رسیدن به خیر! بس که در فراقم این هماتاقیم ناله و زاری و شیون و فغان کرده و هر کیو دیده گفته دلم برای شباهنگ تنگ شده و تنهام و اونام گفتن شباهنگ کیه و اینم گفته هماتاقیمه و اونا پرسیدن چی میخونه و این بنده خدام شروع کرده به توضیح و شرح و بسط ماجرا و پرسیدن چی میخونده و اینم توضیح داده و حتی بهش رحم نکردن و پرسیدن چرا تغییر رشته داده و چه جوری یه دانشگاه تهرانی اومده خوابگاه ما و اینم مساله رو از اساس و بیخ و بن تشریح و تببین کرده و الان با یه تقریب خوبی همه منو میشناسن بحمدالله! تازه ازم خوششونم اومده!!! بازم بحمدالله!
و جامدادی و محتویاتش از جمله فلشم رو خونه جا گذاشتم؛ یه سری خرت و پرت سپرده بودم مامانم برام آماده کنه و اونارم جا گذاشتم؛ حتی شونهمو هم جا گذاشتم و من اگه موهامو شونه نکنم خوابم نمیبره! و شونه چیزی نیست که از کسی قرض بگیری و چیزی نیست که یکی یه چندتا اضافه داشته باشه و آکبند هم باشه که ازش بگیری و این دور و برام شونهفروشی نیست...
اردیبهشت امسال، یه سورپرایز و به عبارتی یه بستهی پستی داشتم از تبریز و از طرف سهیلا؛ برام سوغاتی، شونه خریده بود و تازه انجیرم فرستاده بود و نوشته بود نشسته و موقع خوردن بشورمشون
مثلاً نمیشد این شونه رو امروز میفرستاد؟!
شونه میخوام خب...
و اگه بعد از دیدن شوفاژ کثیف خوابگاه بغض کردید و با شوفاز تمیز خونهتون مقایسه کردید و دوباره بغض کردید و حس گریه بهتون دست داد و بغض کردید و اهل بشور بسابم نبودید، روش کاغذ رنگی بچسبونید و به این فکر کنید که مسائلی به مراتب مهمتر از کثیفی شوفاژ هم هست برای بغض کردن؛ مسالهی بغرنجی به نام امتحانات! و میدونم تحمل درد فراق و هجران سخته ولی خب این تاریخ امتحانامه: 19 و 21 و 26 و 27 و 29 دی! و من کتابامو با خودم نبرده بودم خونه و هیچی نخوندم و قطعاً شما هم دوست ندارید من بیافتم! :دی
به وبلاگ دیگهای معتاد نشید تا من برگردم...
۹۴/۱۰/۱۱