پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

174- توهّم عاشقی3

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳ ب.ظ

نمی‌گم این پست ارزش خوندن نداره, ولی یه پست شخصیه,

تحلیل من از یک سال گذشته‌ام و نوسان‌های احساسی که داشتم

این احساس میتونه عشق, نفرت, ترس, ترحّم یا هر حس دیگه ای نسبت به خودم یا دیگران باشه

اگه این نوسانات روحی من براتون محسوس نبوده نیازی نیست بخونید

صرفاً یه سرگذشت و توصیفه و قرار نیست از کسی اسم ببرم

دلیل اینکه انتشار این حرفارو به تاخیر انداختم این بود که منتظر بودم از نظر روحی کاملاً استیبل بشم

ولی "باید" می‌نوشتم و همین نوشتنه که آرومم می‌کنه! شاید تنها پستیه که برای خودم دارم می‌نویسم

چون این موضوع بیشتر دغدغه‌ی دختراست تا پسرا, اول قرار بود رمز پستای دخترونه رو بذارم

از طرفی لزومی نداشت خواننده‌های جدید اینارو بخونن

خانواده و آشنایانم هم باید فیلتر میشدن و

خلاصه کلی با خودم و این نوشته‌ها کلنجار رفتم تا نتیجه‌اش بشه اینی که می‌خونید


از کجا شروع کنم؟

امممم. آهان!

یه روز یکی از خواننده‌های وبلاگم کامنت گذاشت که دارم میرم سوریه با داعش بجنگم

من تا اون روز اصن نمی‌دونستم سوریه در حال جنگه و اصن داعش و اینا حالیم نبود

گفته بود کارم سرّی ه و به کسی نگو و ممکنه برم بمیرم و دیگه برنگردم

به عنوان نویسنده‌ای که به یه خواننده و کامنتاش عادت کرده باشه, براش آرزوی موفقیت کردم و

ازش خواستم تا از طریق ایمیل باهم در ارتباط باشیم و از سلامتی‌ش مطمئن باشم

بدون اینکه این فرد رو دیده باشم, بدون اینکه اسم و فامیلش رو بدونم

و نه عاشق چشم و ابروش بودم!

انسانیتم اقتضا می‌کرد نسبت به غیبتش واکنش نشون بدم!

گفت وسط میدون جنگ اینترنتم کجا بود که خب حق داشت

شماره موبایلمو دادم و شماره موبایلشو گرفتم که هر ماه با یه اسمس از زنده بودنش مطمئن شم

گفت موبایلم دست داداشمه و

منم بعد از یه ماه اسمس دادم که من فلانی ام از دوستان فلانی و از فلانی چه خبر؟

جواب دادن که بله خوبه و متشکریم و تمام!

همین!

چند ماه بعد برگشت و خاطرات جنگو برام ایمیل کرد که چه کودکانی که جلوی چشمم پر پر شدن و

چه حماسه‌هایی آفریدم و زیر چشمم کبود شده و فامیل اومدن برای عیادت و چه قدر از درسام عقب افتادم و

استادمون میگه کجا بودی و به استادمون گفتم فلان جا و استادمون کف کرد و

همینارو داشته باشین فلاش بک بزنم و برگردم سراغ این فلانی!


تا حالا هیچ خواستگاری, نه خودش و نه مادر و خواهرش, پاشو تو خونه‌ی ما نذاشته

چرا؟ چون هر پیشنهادی رو در نطفه خفه کردم

چون تا همین چند وقت پیش اصن تو همچین فاز و فکر و خیالی نبودم

برام مهم هم نبوده که طرف کیه و چی کاره است, کلاً قصد ازدواج نداشتم!

 

پارسال, ماه رمضون, بعد سحر, با بابا توی بالکن نشسته بودم و در مورد دوستام حرف می‌زدم

اینکه رابطه‌ام باهاشون چه جوریه و کدوم صمیمی ترن و چه قدر روی شعاع ارتباطیم قدرت کنترل دارم و

بدون مقدمه گفتم یکی از بچه های دکترا پیشنهاد ازدواج داده, ینی پیشنهاد آشنایی داده و

گفتم با اطلاعات کلّی که از خودش و خانواده اش داشتم پیشنهادشو رد کردم,

قبل از اینکه بابا دلیلشو بپرسه حرفمو ادامه دادم که سری اول پیشنهادشو بد موقعی مطرح کرد, چند ساعت قبل از امتحانم کامنت گذاشت و منم عصبانی شدم که دیگه حق نداره با این قصد و نیّت وبلاگمو بخونه و ارتباطمون قطع شد و یه سری ماجراها پیش اومد و دوباره پیشنهاد داد و بازم پیشنهادشو رد کردم. همین.

حتی اسمشم نگفتم, توضیح و تشریحم نکردم

گفتم ازدواج فقط پیوند دو نفر نیست, پیوند خانواده هاست, بعضی تفاوت‌ها هر دو طرف رو آزار میده

من به بابا نگفتم کدوم یه سری ماجراها پیش اومد که طرف دوباره پیشنهادشو مطرح کرد, بابا هم نپرسید


کدوم یه سری ماجراها؟ خب من برای پروژه‌هام از خیلیا کمک می‌گیرم, به خیلیا کمک می‌کنم

وبلاگ خیلیارو می‌خونم, خیلیا وبلاگمو می‌خونن, با خیلیا ارتباط دارم, 

بدون اینکه یک هزارم درصد به ازدواج فکر کنم و دلبسته شم

ولی این من بودم که تو همین ارتباطات درسی و وبلاگی وابسته شده بودم و

بعد از چند ماه قطع ارتباط با همون خواستگاری که توی بالکن با بابا در موردش حرف می‌زدم

بهش گفتم بیا دوباره وبلاگ همدیگرو بخونیم

بیا دوباره باهم ارتباط داشته باشیم, مثل دو تا آدم متمدن و تحصیل‌کرده باهم دوست باشیم

بدون اینکه به ازدواج فکر کنیم,

ولی اون هیچ جوره حاضر نبود این مدل ارتباط رو بپذیره 

برای همین برای دومین بار پیشنهاد داد و برای دومین بار رد شد!

اشتباه من این بود که خودم می‌تونستم نوع و شعاع ارتباطاتم رو کنترل کنم, می‌تونستم روابطم رو مدیریت کنم که آسیب نبینم و از همه مهم‎تر خطا و اشتباه و گناه نکرده باشم ولی طرف مقابلم این قدرت رو نداشت و نتیجه اش این شد که من به عنوان یه دوست به یکی عادت کرده بودم و قصد ازدواج باهاش رو نداشتم ولی اون از اول قصدش همین بود و با جواب رد من از من فاصله گرفت. ینی دوباره ارتباطمون برای دومین بار قطع شد و این خیییییییییلی برای من سخت بود. خب اشتباه من این بود که فکر می‌کردم آدما تو همون شعاعی می‌مونن که من تعیین کردم.

همینارو داشته باشین برم سراغ مزاحم‌های وبلاگم و 

دوباره برمی‌گردم به ماجرای این خواستگاری که دوبار بهش جواب رد دادم 

و اون فلانی که می‌گفت رفتم سوریه!


تاسوعای پارسال یه پست مناسبتی گذاشتم و همون شب اتفاقی سر و کله‌ی یه مزاحم به اسم تیتانیوم پیدا شد, کامنتای نامتعارف میذاشت, بار اول متوجه نشدم دختره یا پسر, کامنتشو تایید کردم و جواب دادم ولی کم کم متوجه شدم تعادل روانی نداره و کارش اینه و هدف خاصی هم نداره, صرفاً میخواد رو اعصاب دخترا راه بره

اوایل واکنش نشون نمی‌دادم و کامنتای همین تیتانیوم رو بدون تایید پاک می‌کردم, اونم هی هر روز همون کامنتو دوباره می‌ذاشت, حرفاش رکیک تر و رو اعصاب تر میشد, به اسم بقیه هم حتی کامنت میذاشت که از محتوای کامنت و آی‌پیش متوجه می‌شدم که خودشه!

یه روز کامنتارو می‌بستم, یه روز کامنتارو منتقل می‌کردم بلاگ اسکای که بتونم فیلترش کنم, یه روز فکر تغییر آدرس وبلاگم به سرم میزد, یه روز رمزی می‌نوشتم و یه روز کلاً می‌خواستم وبلاگمو تعطیل کنم و واقعاً به حالت استیصال (=درماندگی) رسیده بودم! از هر کی که فکرشو بکنید کمک خواستم (حتی از همینی که رفته بود سوریه, حتی از همینی که دوبار ازم خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودم), دیگه نمی‌دونستم از دست این مزاحم‌ها به کی و چی پناه ببرم!

درگیر این مزاحم بودم که یکی که نمی‌شناختمش و هرگز هم نشناختمش بهم ایمیل زد (من ایمیل الکی ندارم و طرف به ایمیل اصلی و دانشگاهیم میل زده بود ینی یارو یه جوری از خودم یا دوستام ایمیلمو گرفته بود, پس غریبه نبود) محتوای ایمیلش یه عکس بود و بیوگرافی صاحب عکس که اون طور که می‌گفت کسی که میل زده بود دوست کسی بود که خواننده وبلاگمه و منو دوست داره ولی آه در بساط نداره و دلی داره سرشار عشق و محبت و از این مزخرفات!

اون شب نزدیک چهل تا ایمیل بین من و فرستنده‌ی ایمیل رد و بدل و بالاخره متوجه نشدم ایمیل منو از کی گرفته و عکسی که فرستاده کیه و خودش کیه و اصن فازش چیه, کاملاً گیج شده بودم و با مشخصاتی که داده بود به یکی از خواننده های وبلاگم شک کردم! به کی شک کردم؟ به همون فلانی که می‌گفت رفته سوریه

دلو زدم به دریا و بهش میل زدم و گفتم یه مزاحم ایمیل زده و همچین چیزی گفته و همچین عکسی فرستاده و آیا به تو ربطی داره یا نه؛ اولش انکار کرد و منم چیزی نگفتم؛ گفت اون ایمیل ربطی به من نداره, ولی اگه واقعاً یکی مثل من که آه در بساط نداره ازت خواستگاری کنه, چی کار می‌کنی؟

نخواستم دلشو بشکنم که بچه برو یکی لنگه خودتو پیدا کن, نخواستم بی‌احترامی کنم و چون پیشنهادش جدی بود, با اینکه فقط یه ماه از من بزرگتر بود, بدون اینکه امیدوارش کنم قضیه رو به بابا گفتم و حتی ماجرای سوریه رفتنشم به بابا گفتم و جالب اینجاست که می‌گفت چرا این موضوع رو به بابات گفتی و نباید می‌گفتی!

همه‌ی این اتفاقات موقع کنکور و پروژه‌ها و امتحانات بود و منِ بدبخت حتی نمی‌تونستم فکر و احساساتم رو توی نوشته‌هام بروز بدم حتی!!! یکی دو روز فکر کردم و به خاطر یه سری اتفاقات, پیشنهاد ایشونم رد کردم و به بابا گفتم قضیه کنسل شده

و تو همین بحبوحه نفر اول برای بار سوم پیشنهادشو مطرح کرد و به بابا گفتم اون کسی که ماه رمضون, موقع سحر توی بالکن در موردش باهات حرف زدم دوباره پیشنهاد داده و منم قبول کردم و اگه میشه بیا ببینش! (پست 24 و 33 همین جا یا بلاگ‌اسکای)

کدوم یه سری اتفاقات باعث شد نفر دوم رو که یه ماه ازم بزرگتر بود و رفته بود سوریه, رد کنم و پیشنهاد نفر اول رو بعد از سه بار قبول کنم؟

سن و سالش که خیلی کم بود, کسی که فقط یه ماه ازم بزرگتر باشه واقعاً بچه است, تازه از نظر درسی, یه سالم از من کوچیکتر بود, نه کار و نه تحصیلات درست و درمون نه هم کفو بودن خانواده ها و نه سطح فرهنگی مشابه و نه سیاسی و نه دینی و نه سطح مالی و نه سطح فکری و خلاصه هیچ شباهتی به هم نداشتیم و اگه همین آدمو با اون نفر اول که ماه رمضون توی بالکن برای بابا توصیفش کرده بودم مقایسه می‌کردی, اولی می‌تونست شاهزاده سوار بر اسب باشه!

ولی هیچ کدوم از اینا دلیل اصلی نفرت من از نفر دوم نبود

دلیل اصلی, رفتار بچگانه و بیمارگونه‌اش بود, توهّم عاشقی!!! همین عنوان پست!!!

اینکه حاضر بود هر کاری بکنه که فقط به من برسه, اینکه مثل قصه‌ها و افسانه‌ها فکر می‌کرد

اینکه فکر می‌کرد منی که تو عمرم شیر غیر پاستوریزه نخوردم می‌تونم تو یه کلبه توی جنگل زندگی کنم

اینکه یارو اصن سوریه نرفته بود, اصن اسمش فلانی نبود و اصن موبایلش دست برادرش نبود و

اصن وقتی گفته بودم عکسشو برام بفرسته, عکس خودشو نفرستاده بود و علاوه بر همه‌ی این دروغ‌ها, کثیف‌ترین کاری که می‌تونست بکنه این بود که بدون اجازه و یواشکی رفته بود سراغ ایمیل‌های دوستش تا مکالمات من و دوست مشترکمونو بخونه و ببینه من راجع بهش به دوستش چیا گفتم و همه‌ی اینا یه طرف و کامنتا و ایمیل‌ها و اسمس‌های عذرخواهیش یه طرف که شب و روز بی وقفه رو اعصاب و روانم بود و اگه یه روز ایمیل و اسمس و کامنت نمی‎فرستاد, شک می‌کردم که نکنه مرده باشه!

شب و نصف شبم حالیش نبود, آهنگ و شعر عاشقانه ای نموند که نفرسته و دروغی نموند که نگه

یه موقع میومد با یه شماره جدید اسمس میداد که من خواهر فلانی ام و تو رو خدا ببخشش و یه موقع با یه شماره دیگه اسمس میداد که ما هم‌اتاقیای فلانی هستیم قصد کشتنشو داشتیم چون خیلی خفن بود و چون بهش حسودیمون میشد و چون درسش خوب بود و چون خیلی خوش‌تیپ بود و عشق همه‌ی دخترا بود و یه موقع می‌گفت ما هم‌اتاقیاشیم و توی غذاش مواد می‌ریختیم که معتاد بشه, بمیره و یه موقع با یه شماره جدید اسمس میداد که ما دوستای فلانی هستیم و فلانی تقصیری نداره و همه‌ی اون ایمیل‌های عاشقانه کار ما بود و یه موقع هم مثل آدم متشخص کامنت میذاشت و ازم می‌خواست همه‌ی اتفاقات رو ببخشم و فراموش کنم و یه موقع دیگه می‌گفت تا موقعی که ازدواج نکردی من کماکان دست از تلاش برنمی‌دارم و یه موقع کامنت می‌ذاشت که من پسرعموی فلانی ام و من هم‌اتاقی فلانی ام و من دوست فلانی ام و فلانی داره می‌میره و دکترا گفتن نهایتش چند ماه دیگه زنده ای و یه موقع می‌گفت نهایتش چند سال دیگه زنده ام و یه موقع می‌گفت همه‌ی این شماره‌ها و کامنتا خودمم و من غیرتی ام و شماره‌تو به کسی ندادم و یه موقع می‌گفت هزینه‌های دکتر و دوا و درمونم کمرشکن و چند میلیونه و یه موقع آدرس خوابگاهو می‌خواست که برام کادو بفرسته که عذرخواهی کرده باشه تا من همه چیزو فراموش کنم و

هیچ نرم افزار بلاک و فیلتری نموند که من نرم سراغش! و دقت کنید که درگیر کنکور هم بودم

حتی یه بار از همه‌ی اسمس‌ها بک آپ گرفتم که اگه خواستم شکایت کنم یه چیزی دستم باشه,

نزدیک صد صفحه A4 بک‌آپ گرفتم و اگه ایمیلا و کامنتارو بهش اضافه می‌کردم یه کتاب ده جلدی میشد!

همه‌ی اینا در شرایطی بود که من خواستگار داشتم, درگیر آشنایی و تحقیق بودم و در شرایطی که کنکور داشتم, پروژه و پایان‌نامه و امتحانات پایان‌ترم داشتم, در شرایطی بود که میومدم تو وبلاگم پست‌ها و خاطرات طنز می‌ذاشتم که مبادا کسی متوجه بشه که حالم خوب نیست! حتی هم‌اتاقیم هم نباید متوجه میشد, حتی خانواده ام هم نباید می‌فهمید شرایط روحی خوبی ندارم, می‌ترسیدم خانواده منو ناراحت ببینن و فکر کنن به خاطر به هم خوردن موضوع خواستگاریه که به خاطر یه سری مسائل قضیه منحل شده بود...

الان خوبم! الان که نشستم و اشتباهاتمو لیست کردم که دیگه تکرار نکنم خوبم...

الان خیلی خوبم...

+ موقع نوشتن پست اینو گوش می‌دادم

۹۴/۰۵/۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۳۷)

هستن این آدم هاااا که از رو نمیرن متاسفانه :///
ولی برخوردت منطقی بوده :)
در ضمن من فهمیده بودم یه چیزیت شده بقیه رو نمیدونم :دی
پاسخ:
:)))))
همه فهمیده بودن یه چیزیم شده
ولی خب خودم نباید داد می‌زدم اون موقع
:(
سلام
خیلی ناراحت شدم نه بخاطر اتفاقاتی که افتاده بود بلکه بخاطر موجوداتی که احتمالا از نگاه کردن تو آینه هم خجالت میکشن...
باورم نمیشه یه نفر اینهمه رنگ رو تو خودش جا بده!
بنظر من حتی نمیشه اسمشو توهم عاشقی گذاشت....عشق یه حسه پاکه حسی مثل حس پروردگار به بندش...و صداقت شرط اولشه. و تو مملکت ما شاید0.000000001%احتمال داره عشقی پیش بیاد باقیش عقده ی الکتراست:))نه فقط عشق شاید حتی ایمان بعضیا چیزی جز پوشدن نقاط ضعفشون نیس...بگذریم
ماها اسم انواع بیماری ها رو عشق میذاریم آخرشم میگیم به به چه مملکت عاشقی داریم:Dامار طلاق و اینا هم چیزی جز یک اشتباه نیست:)))
و اینو وارد کتابامون میکنیم و توادبیاتمون میگیم این میشه مازوخیسم عاشقانه!!!!
واسه همین عقب مانده ایم و بودیمو خواهیم بود:))
امیدوارم همیشه خوب باشی:)

پاسخ:
سلام
ممنون :)
نسرین حیف که الان عجله دارم
شب برمیگردم و مفصل برات یه مطلبی رو تعریف میکنم
...
عزیز دلم:)
دختر مهربون و باهوش وبلاگی
خواهر کوچولوی من :*
این لفظ کوچولو رو البته من تو اوج احساساتم استفاده میکنم، ناراحت نشی
...
ازینکه الان خوبی و از اینکه انقد محکمی که الان تو این نقطه واستادی و اینارو مینویسی خوشحالم
میام مفصل برات تعریف میکنم
بوس مارو رو لپ راستتون اجالتا بپذیرین تا شب
پاسخ:
:) مراقب خودت باش
از پیاده‌رو برو
زودی برگرد که منتظر کامنت شبتم
"شعاعی می‌مونن" (نوشتی می‌مومن)
پاسخ:
و من همچنان عاشقتم الهام!!!

۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۳ دختر حــَوا :)
O-o عجب موجود عجیب الخلقه ای بوده. من هی این پاراگراف آخرتو خوندم هی دهنم باز تر شد! 
بهت تبریک میگم که هنوز زنده ای و خودکشی نکردی و دونه دونه موهاتو نکندی :)) خیلی مقاومی اصن.
پاسخ:
:دی
از کجا معلوم دونه دونه موهامو نکندم و الان کچل نیستم؟ :))))
اولین وجه اشتراک من و نسرین :)))))

مدیریت کردن تمام بدبختیامون و قرار دادن هرکدوم در جایگاه خودش عسد!!!
تازه میخندیم با تمام مشکلاتمون :)))))))))))
پاسخ:
:))))) اصن این مدیریت بحران یکی از ویژگی های مهم منه

کی میری کربلا آجی ؟؟؟؟
پاسخ:
ایشالا پس فردا همین موقع نجفم
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۳ فاطمه (خودکار بیک)
واقعا بهت تبریک میگم که تو همچون موقعیتی بودی و تونستی داد نزنی !
این خیلی مهمه ...


+ درس زندگی بود این پست :)) 
پاسخ:
:)
تجربه بدی نبود
خیلی چیزا یاد گرفتم

اللهم اشف ..

اصا من با کامنت های الهام خانم خیلی حال می کنم 
از زبانشناس غلط گرفتن ینی طرف شاه زبانشناسه :))))

پاسخ:
خب این نشون میده نه تو و نه الهام به روح اعتقاد ندارین
تو که اصن مسلمون نیستی :))))
سلام :)
پس اون موقعا که حال ‍ِت یه جوری بود که معلوم نبود چطوری بود و دنبال نرم‌افزارای بلاک میگشتی قضیه این بود...
چقد تونستی تحمل کنی و خودتو نگه داری که هیچکدوم اینا رو اون موقع بروز ندی...
اون کامنتای رو اعصابِ وبلاگ یه شوهرم نداریم واسه همین یاروئه بود؟
راستش همون اول پست که نوشتی طرف گفته رفته سوریه من شک کردم... کلا چند سالی هس به این نتیجه رسیدم کسی که یه کاری که مرتبط با جونش باشه رو داره توی زندگیش و برنامه هاش، سعی میکنه به کسی نگه چه برسه به گفتن به دوستان مجازی و غیرصمیمی تر. شاید استثنا وجود داشته باشه اما من معمولا به این جور حرفا که "دارم چن وخ دیگه میمیرم و دارم جایی میرم که ممکنه بکشن ‍َم و فلان بیماریو دارم و..."، به چشم جلب توجه و دروغ نگاه میکنم... این پستت هم باعث شد مطمئن تر بشم!
امیدوارم دیگه این مشکلات پیش نیاد و حال ‍ِت همیشه خوب باشه نسرین :)
پاسخ:
سلام :)
بله اون کامنتا هم کامنتای خودش بود
برای همین بلاک کردم ای پیشو،که کامنت نذاره
متاسفانه یه زمانی جزو صمیمی ترین خواننده های وبلاگم بود

موفق باااااااشی تورنادو ! اصلا تو پست هات ناراحتی ِ محسوسی حس نمیشد ! حتی وقتی دنبال ِ یه برنامه برای بلاک کردن بودی !
پاسخ:
خب قرار نیست وقتی ناراحتی، غصه هاتو به بقیه منتقل کنی
برای همین صبر کردم حالم کاملا خوب بشه بعد بگم
اگه من مسلمون نیستم اون وقت شما چییی؟ که وبلاگا رو می خونی غلط املایی بگیری؟
زود تند سریع پاسخگو باش :))
پاسخ:
من مامور مخصوص حاکم بزرگ، حداد عادلم
اینم علامت فرهنگستان D:
یادت نره منو تو بین الحرمین دعا کنیا .. یادت که نمیره ؟؟؟
پاسخ:
نه آقا یادم نمیره
قراره کامنتارو پرینت کنم ببرم بندازم داخل حرم اصن :))))))
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۴ مستر نیمــا .
پسرا اکثرا اینجورین که دختری بهشون شماره  یا ایمیل اد فکر میکنن یا داره نخ میده یا پا میده یا دوسشون داره.پس اینکه خودت بهش شماره دادی اولین قدم در متوهم کردنش بوده 
دومین اشتباهت هم اینه که فکر میکنی بقیه هم مثل خودت فکر میکنن 
و اینکه من معتقدم ایشون توهم عاشقی برش نداشته.صرفا با دروغ میخواسته مخ شما رو بزنه و ازدواج هم دروغی مثل دروغ های دیگه بوده براش
امیدوارم شرش کم شده باشه
پاسخ:
دنیای متفاوتی دارن این پسرا
اصن سیستم فکریشون فرق داره با ما دخترا
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۶ شن های ساحل
خدارو شکر الان خوبی....هی وای من...وقتی مشکل داری تنهایی تحمل نکن از نظر بقیه هم استفاده کن این همه آدم دوروبرت..چند تا فکر بعضی وقتا بهتر از یه فکر کار میکنه
خوبه از شر اون مسخره راحت شدی..
ولی خودمونیم عجب حوصله ای داشتیا من بودم بافاصله از شمارش شکایت می کردم برای مزاحمت
رد گیری میشد...انقدرم دردسر نمی کشیدی زحمتش نهایت یک هفته بود بجاش راحت میشدی...
بعضی وقتا فکر می کنم تو هنوز نمی دونی می تونی به چه کسایی اعتماد کنی!!!باید یکم روی آدم شناسیت کار کنی...
و اینکه توی این یه مورد با مستر نیما موافقم اون توهم عاشقی نداشته مزاحم بوده..خواستگار اگه واقعی باشه با تو چونه نمی زنه بهت اطلاع میده بعد می اد برای خواستگاری...
بعدم اینکه عزیز دلم آخه داعش و دانشجو!!!!اصلا با منطق جور در می اد!!!!.....
می دونم سرت شلوغ بود کار زیاد داشتی و....ولی از منابع درور اطرافت درست استفاده کن این همه دوست اینجا داری مشورت می کردی!!!
پاسخ:
از کسی اسم نبردم ولی اون موقع این موضوع رو حداقل با ده نفر از دوستان وبلاگیم در میون گذاشته بودم و راهنماییم کرده بودن
ولی خب هر کاری می‌کردم رفتارش شدت می‌گرفت
همین الانم معلوم نیست این پست و کامنتارو میخونه یا نه
برای اینکه به اسم این و اون ازم رمز نخواد و الکی به ملت شک نکنم خودم رمز اینجارو بهش دادم که دست از سرم برداره و به اسم این و اون میل نزنه
از تیتانیوم بدتر بود
اگه اهل شکایت بودم اسم و آدرس دانشگاهشو داشتم و مایه اش یه تلفن بود ولی خب دلم براش می‌سوخت
غریبه که نبود
میگم یه زمانی جزو خواننده های صمیمی بود

دارم میرم با داعش بجنگم ؟؟! :|||
اون تفنگ منو بدین دستم خودمو بکشم  :)))
نمیدونم چی بگم واقعا ، خوشحالم که الان خوبی (: 
پاسخ:
خب حالااااااااااااااااا :)))))
نمیخواد انقدر سادگی و صداقتمو به رخم بکشید :دی
من چه می‌دونم اخه
من همیشه فکر می‌کنم آدما راست میگن
آخه هیچ وقت دلیلی برای دروغ گفتن نداشتم
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۱ شن های ساحل
بحث دلسوزی نیست موضوع دفاع از خود..کسی اگه اندازه یه سر سوزن برای یه نفر دیگه ارزش قائل باشه به اعصاب و آرامشش احترام میزاره....برای کسی بمیر که برات تب کن....از عواقبشم نترس  کافی بود شکایت کنی...یاد بگیر وقتی یه نفر داره بهت صدمه میزنه با احساست تصمیم نگیری
پاسخ:
:( نمی‌دونم
ایشالا از این به بعد
[آیکون پوکیدن از خنده و پخش شدن رو در و دیوار] خداییش زیارتت از الان قبول روحم شاد شد .. کامنتارو پیرینت کنم بندازم حرم .. خخخخخخ ای آی آی .. خخخخخ آی الله پارتلادیم
پاسخ:
:)))))
به امام حسین میگم اینا کامنتای وبلاگمه
اینارو دریاب
رمزو قبلا داده بودی و یادم مونده بود ، میدونی این آدم بیشتر از اینکه متوهم باشه یه دروغگو و آدمی با عقده ی حقارت بوده ، نمونه ش خالی بندیاش سر جنگ و اسمسایی که مثلا قصد جونشو کردن . و اینجور ادما این مدل اذیت کردناشون همینجوریه. میفهمم چقدر اذیت شدی ، اما خب اینا میشه یجور تجربه :))
پاسخ:
ببین اگه غریبه بود یه چیزی
ولی خب خیلی کمکم کرده بود
برای همین بود که نمی‌تونستم نسبت بهش بی رحم باشم
ینی قبل از این اتفاقات, همیشه اولین نفری بود که موقع مشکلات کامپیوتریم میرفتم سراغش
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۹ فانتالیزا هویجوریان
چقدر این دخترایی که میخوان با آبرو و منطقی زندگی کنند مظلومن آخه، جدی قلبم گرفت.
ولی منم هرچی باشه حتما برادرم رو در جریان میگذارم، انقدر خیالم رو راحت میکنه که اصلا نمیدونم اگه نداشتمش چی میشد.
ولی واقعا آموزش پایه ی یک دختر باید این باشه که بتونه مثله مردا فکر کنه، اکثرا دوستام بهم میگفتن چرا با فلان همکلاسی پسرمون انقد سرد برخورد میکنی؟چرا با فلان استاد که انقد شوخه جدی رفتار میکنی؟واقعا توضیحش برام سخت بود که رسما دارم فکرشون رو میخونم :/
پاسخ:
می‌دونم تقصیر من و افکار ایده آل گرایانه منم بود
ولی آخه همه که مثل هم نیستن...
الان من ده تا از خواننده های پسر وبلاگمو مثال بزنم که همین تیپ رفتارو داشتم باهاشون
و بی جنبه بازی درنیاوردن؟

چرا نمیگی باید پسرارو آموزش بدیم؟
چرا فقط دخترا باید پسرارو رعایت کنن

تجربه بود دیگه برات..الان خیلی پخته تر برخورد میکنی با آدما..
منم همینطور...منم باورم شده بود داره میره سوریه!! بس که عادی بود حرفاش..بس که قبلا حرفاش منطقی به نظر میرسید.رفتارهاش آدمانه بود!

اما خب همه رو اذیت کردا....حتی به دوستای فیس بوکی من هم مسیج میفرستاد! یه وضعی..

موافقم با حرف فانتالیزا و نسرین.باید به هر دوی دخترا و پسرا آموزش داد...خود این اتفاق هم یه قسمت از آموزش بود;-) که انقد ساده باور نکنیم هرکسی رو
پاسخ:
آخ آخ شرمنده
اصن یادم نبود که مزاحم تو و دوستای فیس بوک تو هم شد
و ممنونم که تو این مدت با من بودی و سنگ صبورم :)
بس که کرم ریخته بود..یکی دوتا نبود که مزاحمت هاش که یاد آدم بمونه!
والا
پاسخ:
:))))
والا
سلام ! میخواین برین کربلا ؟؟! اگه یادت ات موند برا من ِ فلک زده ی  ِ تازه از کنکور آزاد شده هم دعا کنین ! 
پاسخ:
سلام
چشم!
حتماً
خداروشکر که الان خوبی
ان شاالله بعد از این سفر بهترم میشی :)

ماها که فقط با خوندنش اعصابمون داغون شد!!! عجب صبری داشتی خداییییش!!
متنو میخوندم یکی از مخاطبا ناخودآگاه تو ذهنم تداعی می شد اگر حدسم درست باشه یادمه از همون اول اولم برخوردش یکم نافرم بود!
خدا همه رو شفا بده خصوصا مریض منظور رو !!!(واقعا این جور رفتارا یه جور مرض روانیه خودشونم نمیفهمن بقیه چقدر از دستشون در عذابن!!!!)


پاسخ:
ممنونم :)
ایشالا
سلام ! 

ای خدا عجب حال و حسی داشتی ! 

اممممم نمیدونم چی بگم والا ! هشت خط آخر پستت 

خیلی احساسی بود یا من احساسی شدم نمیدونم ! 

چقد ناراحت شدم به خاطر اون دروغ که بت گفته بود 

آخه خیلی بد دروغیه!  اصن این چه کاریه :( به فکرم هم 

خطور نکرد دروغ گفته باشه! 

راستش منم تعجب کردم که به قول خودت پست احساسی 

نزاشتی یا کم گزاشتی با خودم گفتم مگه میشه این دختر 

اصن احساسی نشه :) حتماً خودش نمیخواد اینجوری بنویسه! 

ولششش... من میدونم بهترین شوهر گیرت میاد ایشالا! 

خلاصه سلامتی هم وبلاگی هایمان آرزوست! 

سلامتی نسرین آرزوست! 


پاسخ:
سلام
ممنون
۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۶ فانتالیزا هویجوریان
من نگفتم همشون مثه همن!! خود من چند تا دوست وبلاگی پسر دارم،تو گروه تلگرامی همکلاسی هام هستم گفتم رفتارم با بعضی هاشون فرق میکرد که دوستام تعجب میکردن و نمیتونستم توضیح بدم اونا فکرای ِ سالمی ندارن.

تو قسمت آموزش هم خیلی از اتفاقات ِبد به خاطر سادگی دختر اتفاق میفته.جنس پسر تا حدودی دست ِ خودش نیست، نمیگم کلا آموزش ندیم پسرامون رو چرا باید بدیم ولی هورمون که بزنه بالا سخت میشه با آموزش جلوش رو گرفت اینجاست که نقش آموزش دختر پررنگ تر میشه و دختر باید عاقلانه رفتار کنه.
پاسخ:
اوهوم
با این پاراگراف آخر حرفات بد جوررررررررررررر موافقم
این که دست خودش نیست

 

 

کم نیست از این اتفاقااااا

 

نسرین جان اگه قابل دونستی ما رو هم کربلا دعااااکن. ممنون

پاسخ:
چشم
حتماً
هیچ کدومتونو یادم نمیره
ایشالا قسمت شما هم بشه عزیزم
مرسی رسید
پاسخ:
:)
این نوع اتفاقات از اون دست هستند که کم و بیش برای اکثر آدما اتفاق میفته حالا چه در نقش فاعل و چه در نقش مفعول
بیشتر هم توی یه برهه زمانی هستند ،شاید یه سری اختلالات و یا هر چیزی
اما خب واقعا اعصاب خورد کن و درد ناکن ولی خب خدا رو شکر که ختم شد ،چون امکان داره هر اتفاقی بیفته که ....
اما بازم شکر خدا
راستی دعا بفرمایید///
پاسخ:
:)
چشم 
حتماً 
ای خواهر ما همه تکرار ِ همیم :(( کچل شدم من سر این جریانات...
ولی خوبیش به اینه که الان راحت شدی از دستشون :*
پاسخ:
آخ آخ
ما همه تکرار همیم
هعی...

افرین.عجب اعصاب فولادی داری که این رفتارا رو تحمل کردی
پاسخ:
فولاد
چدن
حتی آلیاژ این دو
عجب روزهای سختی رو پیش رو گذاشتی... ولی تجربه ای که از این جریان ها به دست آوردی خیلی با ارزشه و ارزش همه ی این سختی هایی که کشیدی رو داشته. حداقلش اینه که از این به بعد اگه کسی بهت بگه دارم میرم سوریه با داعش بجنگم دیگه باور نمی کنی! (خدایی چه جوری باور کردی؟ :دی (شوخی می کنما! هر کس دیگه ای یا خودم هم اگه جات بودم شاید باور می کردم) ). و خدا رو شکر که هزینه ی زیادی هم بابت این تجربه ها نپرداختی. می دونم خیلی اذیت شدی، ولی فرض کن یک درصد احساساتی می شدی و عاقلانه رفتار نمی کردی و... هزینه ی خیلی خیلی سنگین تری از چند ماه اعصاب خوردی باید می پرداختی که شاید تا آخر عمر جبران نمی شد.
زودتر برو ازدواج کن که این مزاحم ها هم بپرن :)) جدی می گم، یکی از فواید ازدواج که خیلیییی آرامش برای آدم میاره همینه که خیلی سریع و موثر همه ی مزاحم ها رو می پرونه!
پاسخ:
اصن به نظر من اولین و مهم ترین فایده ازدواج همینه :)))))
ولی به خدا هنوزم باور میکنم اگه یکی همچین چیزی بگه
زود باور نیستمااااااااااا ولی دیفالتم اینه که ملت راستگو ان
بهت خیلی خیلی تبریک می گم
هر چند که من اون موقع ها تازه با وبلاگت اشنا شده بودم و از اخلاقیاتت خبر نداشتم که بخوام بفهمم ناراحتی یا نه اما من که واقعا با پست های اون روزات خندیدم یادم مونده چون امتحاناتم بود و بین درس هام برای شاد شدن وبلاگتو میخوندم، اصن تو برنامه ریزیم بودی....
تبریک...
پاسخ:
ممنونم و خوشحالم که اون موقع ها می تونستم شادتون کنم. اصن شاد بودن و شاد کردن هنر است

به نظر من تو یه hero ای !

چقد سخت بوده اون لحظات

من اگه جای تو بودم وبلاگمو حذف میکردم و تمام راه های ارتباطیمم میبستم

اصلا از اینکه پا توی دنیای مجازی گذاشتم پشیمون میشدم

وای خدا اصلا حالم یه جوری شد بعد از خوندن این پست :((((

پاسخ:
176 رو بخونی چی میگی...
معلومه که من یه قهرمانم :دی
برای پست 174 و 176 .. وقتی خوندم شون یک لظه به ذهنم اومد که چقدر روابط بین ِ آدم ها میتونه پیچیده و بعضا غیر قابل درک باشه! تازه در این بهبوهه ی پیچیدگی باید من ِ نوعی روی ِ خودم کار کنم که قضاوت نکنم! سخت میشه :D

چقدر آهنگ قشنگ بود.. مرسی :)
پاسخ:
:)
عجب....وقتی به این فکر میکنم که تو یه جور سیستم متمدنانه از دوستی ها تو ذهن و عملت داری و بعضی از آدما این براشون تعریف نشده به جای تو بهم فشار میاد!
اینکه بعضیا همه چیزو باهم قاطی میکنن و زیادی تو فیلم و داستان سیر میکنن عذاب آوره.
ولی دو خط آخر انصافا خوشحالم کرد:) اینکه یه دختر که سیستم فکری مزخرف خیلی از هم سن و سالاشو نداره و دیدگاهش محدود به یه سری مسائل نیست و الان دیگه مثه چند وقت پیش آشفته و ناراحت  نیست ،خوشحال کنندس:)
جانِ جانان...من خیلی دوسش دارم:)
پاسخ:
:)
ممنونم عزیزم
خوشحالم که دوستای خوبی مثل شماها دارم
۲۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۱ مـــیـــمـــ ☺☺
:| به من نخند 
ولی واست گریه ام گرفت

پاسخ:
:(