174- توهّم عاشقی3
نمیگم این پست ارزش خوندن نداره, ولی یه پست شخصیه,
تحلیل من از یک سال گذشتهام و نوسانهای احساسی که داشتم
این احساس میتونه عشق, نفرت, ترس, ترحّم یا هر حس دیگه ای نسبت به خودم یا دیگران باشه
اگه این نوسانات روحی من براتون محسوس نبوده نیازی نیست بخونید
صرفاً یه سرگذشت و توصیفه و قرار نیست از کسی اسم ببرم
دلیل اینکه انتشار این حرفارو به تاخیر انداختم این بود که منتظر بودم از نظر روحی کاملاً استیبل بشم
ولی "باید" مینوشتم و همین نوشتنه که آرومم میکنه! شاید تنها پستیه که برای خودم دارم مینویسم
چون این موضوع بیشتر دغدغهی دختراست تا پسرا, اول قرار بود رمز پستای دخترونه رو بذارم
از طرفی لزومی نداشت خوانندههای جدید اینارو بخونن
خانواده و آشنایانم هم باید فیلتر میشدن و
خلاصه کلی با خودم و این نوشتهها کلنجار رفتم تا نتیجهاش بشه اینی که میخونید
از کجا شروع کنم؟
امممم. آهان!
یه روز یکی از خوانندههای وبلاگم کامنت گذاشت که دارم میرم سوریه با داعش بجنگم
من تا اون روز اصن نمیدونستم سوریه در حال جنگه و اصن داعش و اینا حالیم نبود
گفته بود کارم سرّی ه و به کسی نگو و ممکنه برم بمیرم و دیگه برنگردم
به عنوان نویسندهای که به یه خواننده و کامنتاش عادت کرده باشه, براش آرزوی موفقیت کردم و
ازش خواستم تا از طریق ایمیل باهم در ارتباط باشیم و از سلامتیش مطمئن باشم
بدون اینکه این فرد رو دیده باشم, بدون اینکه اسم و فامیلش رو بدونم
و نه عاشق چشم و ابروش بودم!
انسانیتم اقتضا میکرد نسبت به غیبتش واکنش نشون بدم!
گفت وسط میدون جنگ اینترنتم کجا بود که خب حق داشت
شماره موبایلمو دادم و شماره موبایلشو گرفتم که هر ماه با یه اسمس از زنده بودنش مطمئن شم
گفت موبایلم دست داداشمه و
منم بعد از یه ماه اسمس دادم که من فلانی ام از دوستان فلانی و از فلانی چه خبر؟
جواب دادن که بله خوبه و متشکریم و تمام!
همین!
چند ماه بعد برگشت و خاطرات جنگو برام ایمیل کرد که چه کودکانی که جلوی چشمم پر پر شدن و
چه حماسههایی آفریدم و زیر چشمم کبود شده و فامیل اومدن برای عیادت و چه قدر از درسام عقب افتادم و
استادمون میگه کجا بودی و به استادمون گفتم فلان جا و استادمون کف کرد و
همینارو داشته باشین فلاش بک بزنم و برگردم سراغ این فلانی!
تا حالا هیچ خواستگاری, نه خودش و نه مادر و خواهرش, پاشو تو خونهی ما نذاشته
چرا؟ چون هر پیشنهادی رو در نطفه خفه کردم
چون تا همین چند وقت پیش اصن تو همچین فاز و فکر و خیالی نبودم
برام مهم هم نبوده که طرف کیه و چی کاره است, کلاً قصد ازدواج نداشتم!
پارسال, ماه رمضون, بعد سحر, با بابا توی بالکن نشسته بودم و در مورد دوستام حرف میزدم
اینکه رابطهام باهاشون چه جوریه و کدوم صمیمی ترن و چه قدر روی شعاع ارتباطیم قدرت کنترل دارم و
بدون مقدمه گفتم یکی از بچه های دکترا پیشنهاد ازدواج داده, ینی پیشنهاد آشنایی داده و
گفتم با اطلاعات کلّی که از خودش و خانواده اش داشتم پیشنهادشو رد کردم,
قبل از اینکه بابا دلیلشو بپرسه حرفمو ادامه دادم که سری اول پیشنهادشو بد موقعی مطرح کرد, چند ساعت قبل از امتحانم کامنت گذاشت و منم عصبانی شدم که دیگه حق نداره با این قصد و نیّت وبلاگمو بخونه و ارتباطمون قطع شد و یه سری ماجراها پیش اومد و دوباره پیشنهاد داد و بازم پیشنهادشو رد کردم. همین.
حتی اسمشم نگفتم, توضیح و تشریحم نکردم
گفتم ازدواج فقط پیوند دو نفر نیست, پیوند خانواده هاست, بعضی تفاوتها هر دو طرف رو آزار میده
من به بابا نگفتم کدوم یه سری ماجراها پیش اومد که طرف دوباره پیشنهادشو مطرح کرد, بابا هم نپرسید
کدوم یه سری ماجراها؟ خب من برای پروژههام از خیلیا کمک میگیرم, به خیلیا کمک میکنم
وبلاگ خیلیارو میخونم, خیلیا وبلاگمو میخونن, با خیلیا ارتباط دارم,
بدون اینکه یک هزارم درصد به ازدواج فکر کنم و دلبسته شم
ولی این من بودم که تو همین ارتباطات درسی و وبلاگی وابسته شده بودم و
بعد از چند ماه قطع ارتباط با همون خواستگاری که توی بالکن با بابا در موردش حرف میزدم
بهش گفتم بیا دوباره وبلاگ همدیگرو بخونیم
بیا دوباره باهم ارتباط داشته باشیم, مثل دو تا آدم متمدن و تحصیلکرده باهم دوست باشیم
بدون اینکه به ازدواج فکر کنیم,
ولی اون هیچ جوره حاضر نبود این مدل ارتباط رو بپذیره
برای همین برای دومین بار پیشنهاد داد و برای دومین بار رد شد!
اشتباه من این بود که خودم میتونستم نوع و شعاع ارتباطاتم رو کنترل کنم, میتونستم روابطم رو مدیریت کنم که آسیب نبینم و از همه مهمتر خطا و اشتباه و گناه نکرده باشم ولی طرف مقابلم این قدرت رو نداشت و نتیجه اش این شد که من به عنوان یه دوست به یکی عادت کرده بودم و قصد ازدواج باهاش رو نداشتم ولی اون از اول قصدش همین بود و با جواب رد من از من فاصله گرفت. ینی دوباره ارتباطمون برای دومین بار قطع شد و این خیییییییییلی برای من سخت بود. خب اشتباه من این بود که فکر میکردم آدما تو همون شعاعی میمونن که من تعیین کردم.
همینارو داشته باشین برم سراغ مزاحمهای وبلاگم و
دوباره برمیگردم به ماجرای این خواستگاری که دوبار بهش جواب رد دادم
و اون فلانی که میگفت رفتم سوریه!
تاسوعای پارسال یه پست مناسبتی گذاشتم و همون شب اتفاقی سر و کلهی یه مزاحم به اسم تیتانیوم پیدا شد, کامنتای نامتعارف میذاشت, بار اول متوجه نشدم دختره یا پسر, کامنتشو تایید کردم و جواب دادم ولی کم کم متوجه شدم تعادل روانی نداره و کارش اینه و هدف خاصی هم نداره, صرفاً میخواد رو اعصاب دخترا راه بره
اوایل واکنش نشون نمیدادم و کامنتای همین تیتانیوم رو بدون تایید پاک میکردم, اونم هی هر روز همون کامنتو دوباره میذاشت, حرفاش رکیک تر و رو اعصاب تر میشد, به اسم بقیه هم حتی کامنت میذاشت که از محتوای کامنت و آیپیش متوجه میشدم که خودشه!
یه روز کامنتارو میبستم, یه روز کامنتارو منتقل میکردم بلاگ اسکای که بتونم فیلترش کنم, یه روز فکر تغییر آدرس وبلاگم به سرم میزد, یه روز رمزی مینوشتم و یه روز کلاً میخواستم وبلاگمو تعطیل کنم و واقعاً به حالت استیصال (=درماندگی) رسیده بودم! از هر کی که فکرشو بکنید کمک خواستم (حتی از همینی که رفته بود سوریه, حتی از همینی که دوبار ازم خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودم), دیگه نمیدونستم از دست این مزاحمها به کی و چی پناه ببرم!
درگیر این مزاحم بودم که یکی که نمیشناختمش و هرگز هم نشناختمش بهم ایمیل زد (من ایمیل الکی ندارم و طرف به ایمیل اصلی و دانشگاهیم میل زده بود ینی یارو یه جوری از خودم یا دوستام ایمیلمو گرفته بود, پس غریبه نبود) محتوای ایمیلش یه عکس بود و بیوگرافی صاحب عکس که اون طور که میگفت کسی که میل زده بود دوست کسی بود که خواننده وبلاگمه و منو دوست داره ولی آه در بساط نداره و دلی داره سرشار عشق و محبت و از این مزخرفات!
اون شب نزدیک چهل تا ایمیل بین من و فرستندهی ایمیل رد و بدل و بالاخره متوجه نشدم ایمیل منو از کی گرفته و عکسی که فرستاده کیه و خودش کیه و اصن فازش چیه, کاملاً گیج شده بودم و با مشخصاتی که داده بود به یکی از خواننده های وبلاگم شک کردم! به کی شک کردم؟ به همون فلانی که میگفت رفته سوریه
دلو زدم به دریا و بهش میل زدم و گفتم یه مزاحم ایمیل زده و همچین چیزی گفته و همچین عکسی فرستاده و آیا به تو ربطی داره یا نه؛ اولش انکار کرد و منم چیزی نگفتم؛ گفت اون ایمیل ربطی به من نداره, ولی اگه واقعاً یکی مثل من که آه در بساط نداره ازت خواستگاری کنه, چی کار میکنی؟
نخواستم دلشو بشکنم که بچه برو یکی لنگه خودتو پیدا کن, نخواستم بیاحترامی کنم و چون پیشنهادش جدی بود, با اینکه فقط یه ماه از من بزرگتر بود, بدون اینکه امیدوارش کنم قضیه رو به بابا گفتم و حتی ماجرای سوریه رفتنشم به بابا گفتم و جالب اینجاست که میگفت چرا این موضوع رو به بابات گفتی و نباید میگفتی!
همهی این اتفاقات موقع کنکور و پروژهها و امتحانات بود و منِ بدبخت حتی نمیتونستم فکر و احساساتم رو توی نوشتههام بروز بدم حتی!!! یکی دو روز فکر کردم و به خاطر یه سری اتفاقات, پیشنهاد ایشونم رد کردم و به بابا گفتم قضیه کنسل شده
و تو همین بحبوحه نفر اول برای بار سوم پیشنهادشو مطرح کرد و به بابا گفتم اون کسی که ماه رمضون, موقع سحر توی بالکن در موردش باهات حرف زدم دوباره پیشنهاد داده و منم قبول کردم و اگه میشه بیا ببینش! (پست 24 و 33 همین جا یا بلاگاسکای)
کدوم یه سری اتفاقات باعث شد نفر دوم رو که یه ماه ازم بزرگتر بود و رفته بود سوریه, رد کنم و پیشنهاد نفر اول رو بعد از سه بار قبول کنم؟
سن و سالش که خیلی کم بود, کسی که فقط یه ماه ازم بزرگتر باشه واقعاً بچه است, تازه از نظر درسی, یه سالم از من کوچیکتر بود, نه کار و نه تحصیلات درست و درمون نه هم کفو بودن خانواده ها و نه سطح فرهنگی مشابه و نه سیاسی و نه دینی و نه سطح مالی و نه سطح فکری و خلاصه هیچ شباهتی به هم نداشتیم و اگه همین آدمو با اون نفر اول که ماه رمضون توی بالکن برای بابا توصیفش کرده بودم مقایسه میکردی, اولی میتونست شاهزاده سوار بر اسب باشه!
ولی هیچ کدوم از اینا دلیل اصلی نفرت من از نفر دوم نبود
دلیل اصلی, رفتار بچگانه و بیمارگونهاش بود, توهّم عاشقی!!! همین عنوان پست!!!
اینکه حاضر بود هر کاری بکنه که فقط به من برسه, اینکه مثل قصهها و افسانهها فکر میکرد
اینکه فکر میکرد منی که تو عمرم شیر غیر پاستوریزه نخوردم میتونم تو یه کلبه توی جنگل زندگی کنم
اینکه یارو اصن سوریه نرفته بود, اصن اسمش فلانی نبود و اصن موبایلش دست برادرش نبود و
اصن وقتی گفته بودم عکسشو برام بفرسته, عکس خودشو نفرستاده بود و علاوه بر همهی این دروغها, کثیفترین کاری که میتونست بکنه این بود که بدون اجازه و یواشکی رفته بود سراغ ایمیلهای دوستش تا مکالمات من و دوست مشترکمونو بخونه و ببینه من راجع بهش به دوستش چیا گفتم و همهی اینا یه طرف و کامنتا و ایمیلها و اسمسهای عذرخواهیش یه طرف که شب و روز بی وقفه رو اعصاب و روانم بود و اگه یه روز ایمیل و اسمس و کامنت نمیفرستاد, شک میکردم که نکنه مرده باشه!
شب و نصف شبم حالیش نبود, آهنگ و شعر عاشقانه ای نموند که نفرسته و دروغی نموند که نگه
یه موقع میومد با یه شماره جدید اسمس میداد که من خواهر فلانی ام و تو رو خدا ببخشش و یه موقع با یه شماره دیگه اسمس میداد که ما هماتاقیای فلانی هستیم قصد کشتنشو داشتیم چون خیلی خفن بود و چون بهش حسودیمون میشد و چون درسش خوب بود و چون خیلی خوشتیپ بود و عشق همهی دخترا بود و یه موقع میگفت ما هماتاقیاشیم و توی غذاش مواد میریختیم که معتاد بشه, بمیره و یه موقع با یه شماره جدید اسمس میداد که ما دوستای فلانی هستیم و فلانی تقصیری نداره و همهی اون ایمیلهای عاشقانه کار ما بود و یه موقع هم مثل آدم متشخص کامنت میذاشت و ازم میخواست همهی اتفاقات رو ببخشم و فراموش کنم و یه موقع دیگه میگفت تا موقعی که ازدواج نکردی من کماکان دست از تلاش برنمیدارم و یه موقع کامنت میذاشت که من پسرعموی فلانی ام و من هماتاقی فلانی ام و من دوست فلانی ام و فلانی داره میمیره و دکترا گفتن نهایتش چند ماه دیگه زنده ای و یه موقع میگفت نهایتش چند سال دیگه زنده ام و یه موقع میگفت همهی این شمارهها و کامنتا خودمم و من غیرتی ام و شمارهتو به کسی ندادم و یه موقع میگفت هزینههای دکتر و دوا و درمونم کمرشکن و چند میلیونه و یه موقع آدرس خوابگاهو میخواست که برام کادو بفرسته که عذرخواهی کرده باشه تا من همه چیزو فراموش کنم و
هیچ نرم افزار بلاک و فیلتری نموند که من نرم سراغش! و دقت کنید که درگیر کنکور هم بودم
حتی یه بار از همهی اسمسها بک آپ گرفتم که اگه خواستم شکایت کنم یه چیزی دستم باشه,
نزدیک صد صفحه A4 بکآپ گرفتم و اگه ایمیلا و کامنتارو بهش اضافه میکردم یه کتاب ده جلدی میشد!
همهی اینا در شرایطی بود که من خواستگار داشتم, درگیر آشنایی و تحقیق بودم و در شرایطی که کنکور داشتم, پروژه و پایاننامه و امتحانات پایانترم داشتم, در شرایطی بود که میومدم تو وبلاگم پستها و خاطرات طنز میذاشتم که مبادا کسی متوجه بشه که حالم خوب نیست! حتی هماتاقیم هم نباید متوجه میشد, حتی خانواده ام هم نباید میفهمید شرایط روحی خوبی ندارم, میترسیدم خانواده منو ناراحت ببینن و فکر کنن به خاطر به هم خوردن موضوع خواستگاریه که به خاطر یه سری مسائل قضیه منحل شده بود...
الان خوبم! الان که نشستم و اشتباهاتمو لیست کردم که دیگه تکرار نکنم خوبم...
الان خیلی خوبم...