693- شاید خدا قصهتو، از نو نوشته باشه
شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ
تو عرشه نشسته بودم و خیره به پلهها داشتم خودمو توبیخ و توجیه میکردم و به این هم فکر میکردم که نکنه این حوزه رفتن هم مثل گیتار و مهندسی پزشکی و المپیاد ادبی و زبانشناسی و حتی برق، مصداقِ از این شاخه به اون شاخه پریدنام باشه! اصن چه اشکالی داره ما از این شاخه به اون شاخه بپریم؟ عیبه؟ ایراده؟ بده؟ مگه ما چند سال عمر میکنیم؟ چند بار به دنیا میایم؟ چرا از تجربههای جدید میترسیم؟ چرا خودمونو از رویاهامون محروم میکنیم؟ چرا از تغییر مسیر و مسیرهای جدید وحشت داریم؟ و به آدمایی فکر میکردم که قراره بیان بپرسن چرا؟ و من حوصلهی و من اعصابِ و من ظرفیتِ و من نای شنیدن سوالهایی که محتواشون چرا ادامه ندادیه رو ندارم! تا کجا باید ادامه میدادم؟ مگه عمرمو از تو جوب پیدا کردم؟! اصلاً چرا باید یکی، "انتخاب" و "مسیر" دیگری رو زیر سوال ببره؟ چرا تحسین؟ چرا تعجب؟ چرا حتی تایید؟
بلند شدم رفتم مسجد. تو حیاط یه سری اتاقهای کوچیک هست که نمیدونم اسمشون چیه؛ صحن، شبستان، بقعه!، رقعه!!! خدایی نمیدونم بهشون چی میگن، من حتی نمیدونستم تو حیاط مسجد چند تا شهید دفن شده.
جلوی یکی از همین اتاقا دو جفت کفش مردونه بود و در زدم و نرفتم تو! همونجا جلوی در ازشون پرسیدون مسئول حوزه خواهران شریف کیه و کجاست و نگاشون نکردم که ببینم چه جوری نگام میکنن. یکیشون اومد نزدیکتر و گفت حوزه برادران رو میشناسه که منفی دوئه!
گفتم ینی چی منفی دوئه؟
گفت دو طبقه پایینتر از روزنامه!
گفتم روزنامه اسم جاییه؟
گفت ورودی جدیدین؟
گفتم فارغالتحصیل شدم...
آره من دیوونهام
نمیدونم میتونم از مصاحبه و آزمون ورودیش قبول شم یا نه
ولی زده به سرم که همزمان با ارشدم، برم حوزه شریف
از اینایی که توش فقه و فلسفه و معارف تدریس میشه و یه شش هفت سالی هم طول میکشه و
بعدش میشم شیخ راست راسکی!!! :دی
۹۴/۱۱/۱۷