پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۴۲ مطلب با موضوع «[مهمانی][دورهمی][گردش][تفریح]» ثبت شده است

۱۹۳۲- گذشتن و رفتنِ پیوسته

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ب.ظ

دیروز رفتم خونه‌شون آش پشت‌پاشو خوردم و راهی بلاد کفرش کردیم برای گذروندن دورهٔ پسادکترا که بره با موفقیت‌های بیشتری برگرده. 

و به همین مناسبت دوست دارم اولین خاطره‌ای که ازش تو خاطرم مونده رو اینجا ثبت و ضبط کنم.

دوم یا سوم دبیرستان، یه سؤال مثلثاتی از کتابی که حل و پاسخنامه نداشت پیدا کرده بودم که خودم نتونسته بودم حلش کنم. نشونِ هم‌کلاسیام (بچه‌های کلاس ریاضی۲) داده بودم و اون‌ها هم ایده‌ای به ذهنشون نرسیده بود. سؤال امتحان یا تمرین و تکلیف هم نبود که اجباری در حلش باشه. چند روزی ذهن خودم و دوستام درگیرش بود. نمی‌دونم هم چرا از معلم‌ها نمی‌پرسیدم. شاید هم پرسیده بودیم و بلد نبودن (که البته احتمالش ضعیفه). رها نمی‌کردم اون مسئله رو. هر روز بهش فکر می‌کردم و هنوز هم اگر معمایی چیزی ببینم، تا وقتی حلش نکنم آروم نمی‌گیرم (یا به قولی آروم نمی‌گیگیرم!). تا اینکه یکی از بچه‌های کلاسمون گفت برو کلاس ریاضی۱ از مریم بپرس؛ شاید اون بتونه حلش کنه. به چهره نمی‌شناختم. وارد کلاسشون که شدم از بقیه پرسیدم مریم کدومه و نشونم دادن. ردیف آخر نشسته بود. یا به‌تناسب قدش جاش اونجا بود یا اتفاقی در صف آخر مجلس! نشسته بود. سؤالو گذاشتم جلوش، خودمو معرفی کردم و گفتم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود. پرسیدم می‌دونی چجوری حل میشه؟ یه کم فکر کرد و چند خطی نوشت و پاک کرد و نوشت و بالاخره به جواب رسید. یکی دو سال بعد، هم‌دانشکده‌ای و هم‌رشته‌ بودیم باهم تو شریف.



پ.ن۱: برای مهمونی مقنعه نمی‌پوشن اصولاً. دیروز مستقیم از دانشگاه و جلسهٔ امتحان رفتم دیدنش و فرصت تغییر نبود.

پ.ن۲: تا دیروز تعداد دوستان صمیمی ساکن ایرانم به تعداد انگشتان دستم بود و از امروز به کمتر از تعداد انگشتان یک دست می‌رسه. هر سال هم نسبت به مدت مشابه پارسال کمتر میشه و مسئولین پاسخگو نیستن. آخرش همه می‌ریم مسئولین تنها می‌مونن.

پ.ن۳: خرداد پارسال، وقتی سهیلا رفت هم از این پستای خداحافظی براش نوشته بودم و تو اینستا منتشر کرده بودم. فکر کنم اینجا نذاشته بودم. الان می‌ذارم:

هر موقع تو فرم مصاحبه‌ها ازم می‌خواستن اسم سه‌تا از دوستای نزدیکمو بنویسم که احتمالاً برای تحقیق برن سراغ اونا، یکی از اسم‌ها اسم سهیلا بود. 

چند روز پیش (اردیبهشت پارسال!) پیام داد که دارم می‌رم، ببینیم همو. بیشتر دوستام، یا اگه دقیق‌تر بگم همۀ دوستام جز دو سه نفرشون مهاجرت کردن و این اتفاق و شنیدن این جملۀ دارم می‌رم ببینیم همو برام تازگی نداشت. غمگینم هم نمی‌کنه این رفتن‌ها. چون می‌دونم دارن می‌رن که شرایط بهتری رو تجربه کنن. برای دوستام خوشحالم و البته برای ایران نه. کشوری که هر لحظه داره خالی میشه از نیروی متخصص و کاربلد.

داشتم به روزای اول دوستیمون فکر می‌کردم. من نمایندۀ کلاسمون بودم و یکی از وظایفم حضور و غیاب بود. سهیلا همیشه به بهانۀ المپیاد کلاسای مدرسه رو می‌پیچوند و من هر روز جلوی اسمش می‌نوشتم غایب، المپیاد نجوم. می‌رفت کتابخونه یا می‌موند خونه و نجوم می‌خوند. نجوم منو یاد سهیلا می‌نداخت و سهیلا یاد نجوم.

بهش گفتم یکی از اون کتابایی که راجع به آسمون و ستاره‌هاست و دلت نیومده به‌دلیل مهاجرتت چوب حراج بهش بزنی یا به کسی بدی و به کتابخونه‌ها اهدا کنی و نمی‌تونی هم با خودت ببری و قراره بذاری اینجا و احتمالاً بره انباری رو برام بیار. یکی از اون قدیمیا که بیشتر باهات بوده. که بذارم تو کتابخونه‌م و از این به بعد با من باشه. که هی ببینمش و هی یادت بیافتم. 

امروز (دوم خرداد پارسال!) دیدیم همو. برای آخرین بار. کتاب صورت‌های فلکیشو آورده بود برام. چاپ سال هشتادوسه بود. می‌گفت از راهنمایی دارمش. منم پیکسل صورت فلکی ماه تولدشو بهش دادم. اینجا صورت فلکی حَمَلو گذاشتیم کنار پیکسل ماه فروردین و چهارتا ستاره‌ای که به هم وصل شده بودنو پیدا کردیم و ثبت کردم این آخرین دیدارو.



و سهیلایی که داره تلاش می‌کنه عکسامونو از دوربین به گوشی منتقل کنه و منی که کابل و ریدر و فلش‌به‌دست منتظرم و همچنان ثبت می‌کنم این آخرین لحظات باهم بودنمونو. ولی ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.



پ.ن ۴: هنوز که هنوزه عکسایی که با دوربین گرفته بودو نفرستاده برام. گفته بود وقتی برسه اونجا، می‌فرسته. نه من پیام دادم و یادآوری کردم، نه اون یادش افتاد که بفرسته. از خاطرۀ اون روزمون فقط همین چندتا عکسی که خودم با گوشی گرفتمو دارم.

۱۸ نظر ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۱- از هر وری دری ۴۴

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ

یک. این چند روز، هم نگار تنها بود هم من. دعوتم کرد خونه‌شون. شب هشتم محرم، شریف قرار گذاشتیم و بعد از مراسم و عزاداری اسنپ گرفتیم رفتیم خونۀ اونا. رنگ ماشین اسنپ اطلسی بود و ما نمی‌دونستیم اطلسی چه رنگی میشه.

دو. روز تاسوعا برای ناهار نرگسم دعوت کرد. بنده با مشاهدۀ دستپخت و خانه‌داری نگار بسی بسیار به آیندۀ خودم امیدوار شدم :دی من و نگار در سطح مبتدی هستیم ولی نرگس دستپختش خیلی خوبه. عالیه در واقع. هر بار که رفتیم خونۀ نرگس شگفت‌زده‌مون کرده، بس که کدبانو و باسلیقه‌ست و از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه :|

سه. نرگس آش همسایه‌شونو آورده بود. ولی هیشکی برامون شله‌زرد نیاورد. امروز باید دست‌به‌کار شم خودم شله‌زرد درست کنم.

چهار. من وقتی با نگارم یا در حال حرف زدنم یا در حال شنیدن. رکورد قبلیمون یه صبح تا عصر بی‌وقفه حرف زدن بود. الان فهمیدم ما هر چند روز که باهم باشیم حرف برای زدن داریم و حرفامون تموم نمیشه. البته اون سال‌هایی که هم‌اتاقی بودیم (سیزده سال پیش!) هم وضعیت همین بود ولی نه با این میزان صمیمیت. راجع به هر چی هم می‌خواستم حرف بزنم نرگس تو وبلاگم در مورد اون چیز خونده بود. ولی جزئیاتی که نرگس و نگار می‌دونن رو شما نمی‌دونید. یه چیزایی هم دونستن که شما هنوز نمی‌دونین و جزو کلیدواژه‌هامه که بعداً در موردشون بنویسم.

پنج. مریم پنج‌شنبه داره می‌ره. حداقل تا یه مدت تو دورهمیامون نیست و دلمون براش تنگ میشه. امیدوارم مثل همۀ اونایی که گفتن برمی‌گردیم و برنگشتن نباشه و این یکی برگرده.

شش. تو مراسم هیئت شریف، زهرا و مطهره رو هم دیدیم. این دوتا تا ما دوتا رو شوهر ندن آروم نمی‌گیگیرن! یه خانومه تو مراسم هی دوروبر من و نگار می‌چرخید و بررسیمون می‌کرد. یه بار اومد از من ساعت پرسید و گفتم ده‌ونیم. زهرا گفت فکر کنم پسر دم بخت داره این بنده خدا. چی می‌گفت بهت؟ گفتم ساعتو پرسید. بچه‌ها گفتن تو چی جوابشو دادی که رفت؟ گفتم والا بهش گفتم ده‌ونیمه، ولی فکر کنم باید می‌گفتم هر چی شما بگین. اصلاً شما بگی روزه منم می‌گم روزه :)) درست اونجا که نوحه‌خوان اوج گرفته بود ما از این حرفا می‌زدیم و می‌خندیدیم. اسمشم گذاشته بودیم بهجت بعد از ماتم حسینی. خانومه هم نپسندیدمون گویا :|

هفت. مامان و بابای یه سری از دوستام براشون مهمه دوستام کِی کجا با کی باشن و حتی ممکنه اجازه بدن یا ندن که فلان‌جا برن یا نرن. اون وقت مامان و بابای من شب زنگ نزدن حتی بپرسن رسیدی خونۀ نگار یا نه :| همین‌که بگم امشب می‌رم هیئت دانشگاه و شب خونۀ نگار می‌مونم کافیه براشون. یکم نگرانم باشین خب :))

هشت. ما ترک‌ها به حضرت ابوالفضل ارادت ویژه‌ای داریم. ماه محرم، هر شب تو همۀ نوحه‌هامون یه اسمی از حضرت عباس و مشک و آب و عَلَم هست. این چند روز که تو مراسم‌های تهران بودم، کمرنگ بودن این موضوع رو تو نوحه‌هاشون حس کردم. بعد مراسم که میومدم خونه، هر چی نوحۀ ابالفضلی! داشتم می‌ذاشتم که جبران بشه.

نه. پنج‌شنبه هفتِ صبح آزمون دارم و قرار بود امروز بگن محل آزمون کجاست. تصمیم داشتم اگه نزدیک خونۀ نگار باشه شب برم اونجا و اگه نزدیک دانشگاهمون باشه برم خوابگاه بمونم شبو. که صبح زود برسم سر جلسه. البته بعید بود خوابگاه بدن چون گفته بودن تابستون، مهمان و ترددی نداریم. نگران این هم بودم که یه جای ناآشنا و دور باشه و پیدا نکنم و دیر برسم. امروز وقتی فهمیدم محل آزمون، شریفه چشام برق زد. خاطره‌انگیزترین و نزدیک‌ترین جایی بود که می‌تونست باشه. این عکسو چهارشنبه گرفتم. شریفه. روبه‌روی ابن‌سینا یا همون اِبنِس. که فرش انداخته بودن برای عزاداری. جایی که نصف واحدامو اونجا پاس کردم و محل آزمون پنج‌شنبه.



ده. علاوه بر منابع تخصصی، ده دوازده‌تا کتاب مذهبی و سیاسی هم جزو منابع آزمونه. کتاب‌های شهید آوینی و شهید مطهری و امام خمینی و رهبر. کتابخونه فقط چهارتاشو داشت و منم با توجه به فرصت کمم همین چهارتا رو گرفتم. که البته در مجموع بیشتر از هزار صفحه میشن. 

یازده. اولین بارم بود که وصیت‌نامۀ امام رو می‌خوندم و با هر سطرش یه درود به روح پرفتوحش می‌فرستادم. چقدر خوب بود محتواش. اگه معذوریت نداشتم نکات جالبشو استوری هم می‌کردم. چه کنم که فالورای کج‌فهمی دارم و نمی‌تونم. آخرین جمله‌ش «میزان در هر کسی حال فعلی اوست» بود. چقدر این جمله رو دوست داشتم.

دوازده. تعلیم و تربیت در اسلامِ شهید مطهری رو هم دوست داشتم و موقع خوندن فهمیدم منبع نکته‌های بعد از نماز حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه همین کتاب بوده.

اینا تو وصیت‌نامۀ مذکور بود:


۲۵ نظر ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۱- انتظار یار

دوشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

بهش پیام دادم که تا عصر فرهنگستانم و جلسه دارم؛ می‌تونیم بعدش باهم باشم. گفت کارم تموم بشه خبر می‌دم. جلسه‌م که تموم شد، کار اون هنوز تموم نشده بود. راه افتادم سمت خوابگاه. به پسری که تو ایستگاه اتوبوس حقانی - شیخ بهایی نشسته بود گفتم اتوبوس شیخ بهایی نمیاد و اینی که اینجاست هم نمی‌بره. تجربۀ این دو سه ماهم رو باهاش به اشتراک گذاشتم که بی‌خودی وقتش تلف نشه. رفتم سمت متروی حقّانی. چند قدم بیشتر نرفته بودم که منصرف شدم و تصمیم گرفتم تا میدون ونک پیاده برم. قدم بزنم و فکر کنم. نزدیک گاندی، متوجه حضور همون پسری که تو ایستگاه دیده بودمش شدم. گفتم لابد مقصد اونم میدون ونکه. به راهم ادامه دادم. نزدیک میدون زنگ زد که کارم تموم شده و دارم میام. تو ایستگاه مترو قرار گذاشتیم و من مسیری که اومده بودم رو دوباره برگشتم. برگشتم سمت حقّانی و  فرهنگستان. اون پسر هم جهت حرکتشو عوض کرد و دنبالم راه افتاد. احساس ناامنی کردم. تا درِ متروی حقانی اومد. از اینکه بهش گفته بودم اتوبوس نمیاد احساس ندامت کردم. حقش بود تا شب منتظر اتوبوس می‌نشست و وقتش تلف می‌شد. رفتم داخل ایستگاه مترو و بهش پیام دادم که دمِ گیت وایستادم. حالم بد بود. احساس ناامنی و پشیمانی می‌کردم بابت کاری که فکر می‌کردم خوب و درسته. سرم درد می‌کرد. یه دونه قرص مسکّن داشتم. خوردم بلکه اثر کنه. دوتا مأمور جلوی گیت وایستاده بودن و به خانم‌هایی که روسری نداشتن اجازۀ عبور نمی‌دادن. بعضی‌ها برمی‌گشتن، بعضی‌ها حجاب می‌کردن و رد می‌شدن و بعضی‌ها هم با دعوا و درگیری و دشنام و ناسزا به راهشون ادامه می‌دادن و رد می‌شدن. حالم بدتر شد. حواسم از پسری که تعقیبم می‌کرد پرت شد و نفهمیدم کجا رفت. برادرم رسید و راهیِ انقلاب شدیم (تا اینجا اگه حدس دیگه‌ای در رابطه با کسی که باهاش قرار داشتم زده بودید برید توبه و استغفار کنید و بیایید حلالیت بطلبید :دی). ایستگاه میدان انقلاب پیاده شدیم. دم گیت یه دختر چادری که چندتا خانم دیگه پشتش بودن اومد سمتم. ناخودآگاه دستم رفت سمت شالم که بکشم جلو. جلو بود. جلوتر کشیدم. در کسری از ثانیه به رنگ مانتوم شک کردم که قرمز بود. به کفشم، کیفم، شلوارم. که نکنه اومدن تذکر بدن که کوتاهه، تنگه، جیغه. سرم درد می‌کرد هنوز. دختره آروم اومد نزدیک و گفت بابت حجابتون ازتون ممنونیم. با بُهت و حیرت و تعجب گفتم خواهش می‌کنم. گفت میشه تو اون دفتر یه جمله برای امام زمان بنویسی؟ اشاره کرد به میزی که روبه‌روی گیت‌ها بود. متوجه منظورش نشدم. گفتم جمله برای کی؟ مجدداً بابت چادر پوشیدنم تشکر کرد و گفت اگه ممکنه یه جمله برای امام زمان بنویس. خودکارو از روی میز برداشتم و اولین جمله‌ای که به ذهنم رسید قسمتی از سرود انتظار یار بود که چند سال پیش مسئول نمازخانۀ دانشگاه تهران برام فرستاده بود که بذارم روی کلیپشون. از بین چیزهایی که برام می‌فرستاد تا تو کلیپاشون استفاده کنم فقط از همین یکی خوشم اومده بود و نگه‌داشته بودم. برادرم یه گوشه وایستاده بود و با تحیّر تماشا می‌کرد. وقتی برگشتم پیشش پرسید چی می‌گفتن؟ گفتم تشکر کردن که حجاب دارم و خواستن یه جمله بنویسم برای امام زمان. یه دونه از این گیره‌های روسری و یه کتابم راجع به کربلا بهم دادن و کار فرهنگی کردن. خندید و پرسید خب حالا چی نوشتی؟ 

نوشتم «تو که نیستی حال ما خوب نیست»


انقلاب، کافۀ سورۀ مهر، به صرف بهارنارنج و بیدمشک


برای چند سال بعد: دوتا شربت، تو منطقۀ یازده تهران، صدوده تومن.

۴۱ نظر ۰۵ تیر ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۹- اینم یادم باشه

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۳۲ ب.ظ

چند وقتی بود که استاد هم‌اتاقیم تصمیم داشت دانشجوهاشو ناهار مهمون کنه. بدون مناسبت خاصی. چرا می‌گم دانشجوهاش؟ من دانشجوش نیستم؟ هستم. ترم دوم استاد یکی از درسای منم بود، ولی دورۀ دکتری این‌جوریه که یکی دو سال اول با همۀ استادها واحد برمی‌داری و همه استادتن؛ بعد که درسات تموم میشه فقط با استاد راهنمای خودت در ارتباطی و هر روز می‌بینیش. و اون استاد، استادته و بقیه استاد سابقتن. البته رابطۀ من و استاد راهنمام این‌جوری نیست که هر روز همو ببینیم؛ هر موقع کار مهمی داشته باشم پیام می‌دم و می‌رم پیشش. ولی دانشجوهای استادِ هم‌اتاقیم هر روز با استادشون در ارتباطن و باهم جلسه دارن و باهم مقاله می‌نویسن و حتی تو دانشگاه باهم ناهار می‌خورن. من ولی این‌جوری نیستم و اتفاقاً استاد راهنمام هم این‌جوری نیست و جز در مواقع ضروری کاری به کار هم نداریم.



از اونجایی که منم به هر حال ترم دوم دانشجوش بودم و دبیر انجمنم و باهاش در ارتباطم و حتی با یکی از دانشجوهاش هم‌اتاقی‌ام و ذکر خیر همو هر روز می‌شنویم، به منم گفته بود بیام. چون حوزۀ کاریم با این استاد و دانشجوهاش، متفاوته اول یه کم احساس ناخالصی می‌کردم ولی دیگه وقتی دیروز مؤکداً! به بچه‌ها گفته بود که بگید نسرین هم بیاد رفتم و حسابی بهمون خوش گذشت.



عمداً عکسایی که توش غذا نیستو گذاشتم، ولی جا داره یادی کنم از اون سکانسی که هر کی یه چیزی سفارش داد و هم‌اتاقیِ سالم‌خورم مرغ آب‌پز خواست. گارسون هر چی تلاش کرد نظرشو عوض کنه نتونست. گفت این مرغمون فلانه ها! هم‌اتاقیم گفت اشکالی نداره. بعد گفت بهمانه ها. باز این گفت اشکالی نداره. فلان چیز و بهمان چیز نداره ها. آخرش کم مونده بود بگه سرآشپز یه تفم توش کرده ها!



یه کم از غذاها مونده بود. گفتم ظرف بیارن برداریم. برنجو یکی برداشت، خورشتو یکی، سالاد و مخلفاتو یکی، دلستر اضافی رو هم دادیم به استاد. یه پارچ دوغ هم مونده بود که برای هر کی یه لیوان ریختم تموم شد. فقط آبِ اون مرغه موند که چون روغن داشت تمایلی به خوردنش و حتی برداشتنش نداشتیم. این کارم برای یکی از بچه‌ها جالب بود که تعارف و کلاس بی‌خود و الکی ندارم و بدون رودروایستی دارم غذاهای اضافه رو برمی‌دارم و تقسیم می‌کنم. می‌گفت تو چقدر همه جا شبیه خودتی. منظورش این بود که کاری که تو تنهایی می‌کنم و کاری که تو خوابگاه می‌کنم و کاری که جلوی استاد می‌کنم فرقی نداره و شخصیت واحدی دارم و رفتار چندگانه ندارم.

برای چند سال بعد: هزینۀ ناهار و چای و باقلوای شش نفر، تو منطقۀ سۀ تهران، دووهشتصد تومن.


آینۀ خوابگاه:

۱۱ نظر ۰۱ تیر ۰۲ ، ۱۵:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۱- توفیقِ اجباری

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۹ ق.ظ

هفتۀ پیش رفته بودم مراسم فوت پدرشوهر دوستم. مراسمش تو مسجدالرضا بود؛ سمت سهروردی. به بلد و نشان اعتماد کردم و از سهروردی رفتم ولی متروی مصلی خیلی نزدیک‌تر از سهروردی بود و برگشتنی از مصلی برگشتم. جایی که نشسته بودیم مثل سالن کنفرانس بود. یه نفرم پشت تربیون داشت راجع به هنر و معماری و لیبرالیسم حرف می‌زد. فکر کنم چون مرحوم استاد دانشگاه بود داشت آثارشو بررسی می‌کرد. جز فامیل درجۀ اولش نه کسی گریه می‌کرد، نه کسی قرآن می‌خوند، نه نوحه و عزاداری. البته از اون قرآن‌های چندصفحه‌ای پخش می‌شد، ولی استقبال کم بود. من یه دونه گرفتم و با نگار باهم خوندیم. حتی چای و قهوه و پذیرایی هم بیرون سالن بود. به‌واقع اولین بارم بود با یه همچین مراسمی مواجه می‌شدم. خیلی جالب بود برام. تو شهر ما مراسم‌ها این‌جوری نیستن و واقعاً عزاداری میشه. برام به‌شدت تازگی داشت. لینک یه سایت مخصوص فاتحه و قرآن هم برامون فرستاده بودن که هر چی خوندیم تو اون سایت ثبت کنیم. تا غروب نشستیم و بعدش دیگه همه متفرق شدن. چون موقع اذان بود من موندم که نمازم هم همون‌جا بخونم. اگه موقع اذان باشه و من نزدیک مسجد باشم و جای دیگه قرار نداشته باشم و دیرم نشده باشه ترجیحم اینه تو مسجد بخونم نمازمو. اون‌جایی که نشسته بودیم سالن مسجد بود. محل نماز داخل کوچه بود. پرسون‌پرسون خودمو به جماعت رسوندم و مورد استقبال پیرزنان قرار گرفتم. انقدر که جوانان سرزمینم کم می‌رن مسجد، وقتی یکی تو سن و سال منو تو مسجد می‌بینن ذوق می‌کنن بندگان خدا :)) بعد نماز مغرب از بلندگو اعلام شد که تو این ماه نماز فلان مستحبه و خوبه که بخونید. توجه نکردم. منتظر نماز عشا بودم که بخونم و برگردم خوابگاه. راه درازی در پیش داشتم و یه کم هم دیرم شده بود. دیدم اون نماز مستحبی رو می‌خوان بین دو نماز بخونن. آقاهه گفت نماز چی‌چیِ والدینه و رکعت اول بعد از حمد ده بار فلان عبارت رو بگید و رکعت دوم فلان ذکرو. به جماعت نمی‌خوندن، ولی برای اینکه همه باهم بخونن از بلندگو پخش می‌کردن که اونایی که مثل من بلد نیستن همراهی کنن. حالا اگه به خودم باشه از این کارا نمی‌کنم ولی دیگه دیدم همه می‌خونن و تا اینو نخونن خبری از نماز عشا نیست، پا شدم منم بخونم. چون اون ذکرها رو بلد نبودم حواسم به بلندگو بود ببینم چی می‌گه. محتواش طلب مغفرت برای والدین بود. بعدشم نمی‌دونستم چی کار کنم. دیدم اکثراً رفتن رکوع، منم رفتم رکوع :| تجربۀ هیجان‌انگیزی بود. خدا قبول کنه ^-^

۱۴ نظر ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۰- کُلکچال

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ب.ظ

جمعه در اقدامی بی‌سابقه با جمعی از هم‌کلاسی‌های اسبق و دوستاشون و دوستای دوستاشون رفتم کلکچال. تو مسیرمون ضمن کوهپیمایی، زباله‌هایی که می‌دیدیم رو هم جمع می‌کردیم. هر کی هم بهمون خداقوت و باریکلا می‌گفت گروه محیط‌زیستیمون (که خودم تازه به جمعشون اضافه شدم) رو بهش معرفی می‌کردیم و لینک گروهو می‌دادیم که بهمون ملحق بشه و تو برنامه‌های بعدی شرکت کنه.

رفتنِ من مشروط به رفتن الهام بود. چون از دخترا فقط الهامو می‌شناختم و باهاش راحت بودم. شبِ قبلِ رفتن، پیام داد که احساس سرماخوردگی می‌کنم و نمی‌تونم بیام که سرماخوردگیم منتقل نشه به بقیه. دوتا از هم‌کلاسیای اسبق پسر هم بودن تو اون جمع. ولی خب به اندازۀ الهام باهاشون صمیمی نبودم. حتی دوران تحصیل هم باهاشون سلام علیک نداشتم و فقط دو بار به یکیشون جزوه داده بودم! مردد شدم که برم یا نه. دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم برم و دوستای جدید پیدا کنم. خروجی متروی تجریش قرار گذاشته بودیم. همون‌جا با تینا و دُرسا و دوستشون نگار آشنا و سپس دوست شدم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم هم اونجا بود. از اون جمع، فقط همین هم‌کلاسی رو می‌شناختم. یه پسری هم بود به اسم امیر که از جدیدالورودهای شریف بود. از حرف زدنش تشخیص دادم ترکه و به‌واسطۀ هم‌زبانی و هم‌دانشگاهی بودنمون با اونم تونستم ارتباط برقرار کنم. از مترو تا پارک جمشیدیه ده دیقه راه بود. قرار شد ما چهارتا دختر اسنپ یا تاکسی بگیریم بریم. سر خیابون یهو همه‌شون گفتن اِ ایّوب! ایوب ماشین داشت و اومده بود سمت مترو که چند نفرم با خودش ببره. ما با ایوب رفتیم. اون یکی هم‌کلاسیمم جلوی پارک بهمون ملحق شد و از دیدن من تعجب کرد. چون فکر می‌کرد بدون الهام نمیام. دوتا فاطمه که یکیشون می‌گفت آمیتیس صدام کنین هم قبل ما جلوی پارک منتظر بودن. شکیبا و محدثه و محمد هم بعداً اومدن. سرپرست گروه که اسمش علی بود هم آخر از همه اومد. دوسه‌تا پسر دیگه هم بودن که اسمشون یادم نموند. محمدحسین، امیرحسین، مهدی یا یه همچین اسمایی داشتن. 



اولین موضوعی که توجهم رو به خودش جلب کرد دست دادنِ بچه‌ها باهم بود. هر کی می‌رسید ضمن سلام و احوال‌پرسی با همه دست می‌داد. موقع خداحافظی هم بازم همه باهم دست دادن و من حواسم جمع بود که فقط با دخترا دست بدم. یه جایی ایوب بعد از اینکه با همه دست داد و خداحافظی کرد بهم گفت حواسم بود که شما دست نمی‌دین برای همین دستمو سمت شما نگرفتم. یه وقت حمل بر بی‌ادبی نباشه. گفتم نه بابا دست ندادن کجاش بی‌ادبیه.

حالا چرا این موضوع برام جالب بود؟ چون چند روز قبلش با یه بنده خدایی که پیشنهاد آشنایی و ازدواج داده بود سر همین قضیه اختلاف داشتیم و تو کت منی که محرم نامحرم سرم میشه نمی‌رفت که همسرم با دخترا دست بده و اسم کارشو بذاره احترام گذاشتن به بقیه. البته ابعاد اختلافاتمون بزرگتر از این حرف‌ها بود و این یه مورد کوچیکش بود.



سگ هم زیاد بود تو مسیرمون. حاضر بودم از دره خودمو بندازم پایین ولی سگا بهم نزدیک نشن.



حین پایین اومدن یکی دو بارم پام لغزید و عن‌قریب بود که واژگون بشم! ناخودآگاه بچه‌ها دستشونو می‌گرفتن سمتم که بگیرمشون که نیافتم. منم تشکر می‌کردم و اسلامم رو حفظ می‌کردم همچنان. و نمی‌گرفتم دستشونو :))

موقع ناهار بهشون قول دادم تو برنامۀ بعدی، براشون کیک درست کنم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم گفت منم بلدم و قرار شد هردومون درست کنیم ببینم دستپخت کی بهتره.



برگشتنی مقبرهٔ شهدای گمنام هم رفتیم. تو مسیرمون بود در واقع. چادرمو احتیاطاً! تو کیفم گذاشته بودم که اگه بعد از کوه یهو کاری پیش اومد یا خواستم برم جای دیگه‌ای، بپوشمش. اینجا دیدم فضا به چادر می‌خوره، از کیفم درآوردم باهاش عکس بگیرم. کرک و پر همه جز اون دوتا هم‌کلاسیم که می‌دونستن چادری‌ام ریخت :))



یه مسجدی هم بالای کوه بود که ظهر برای نماز رفتم اونجا. کسی تو قسمت خانوما نبود که ازش بپرسم نمازمو باید شکسته بخونم یا نه. به‌نظر خودم خیلی راه اومده بودیم و از شهر خارج شده بودیم. تو قسمت آقایون یه پسره بود که داشت نماز می‌خوند. صبر کردم نمازش تموم بشه تا ازش بپرسم ببینم کامله یا شکسته. گفت کامله. تو مسجد به اون بزرگی فقط ما دوتا بودیم :|

بعداً وقتی عکسا رو تو گروه باهم به اشتراک گذاشتیم، توضیح دادم که اینجا مسجدِ اونجا بوده و عکسِ جای دیگه نیست و اشتباهی نفرستادم. الهام در جوابم نوشته بود که دمت گرم که حتی تو کوه هم رفتی نمازتو خوندی (به‌عنوان پرداختنت به اعتقادت منظورمه، نه خودِ نماز خوندن یا نخوندن). براش نوشتم که دیگه بدعادتم نکن که از فردا برای چهار رکعت ادای وظیفه انتظار احسنت و باریکلا و دمت گرم داشته باشم از کائنات. به‌نظرم یه کاریه که بر عهده‌م گذاشته شده و تحت هر شرایطی باید انجامش بدم. همیشه هم می‌گم تو شرایط عادی اکثریت بلدن از پس این کارا بربیان. مهم اون شرایط خاصه به‌نظرم. اینه که منو متمایز می‌کنه. اتفاقاً برای همین وقتی بچه‌ها پرسیدن نمادت تو طبیعت چیه گفتم سنگ. مثل سنگم و تو موقعیت‌های مختلف راحت تغییر نمی‌کنه طرز رفتار و کردار و پندارم.

اونجا بچه‌ها راجع به اینکه نمادتون تو طبیعت چیه صحبت می‌کردن. یکی می‌گفت دریا، یکی پرنده، یکی کوه، یکی درخت. من در موردش فکر نکرده بودم و گفتم برگشتنی می‌گم. تو مسیر برگشت به این نتیجه رسیدم که منم سنگم. از این نظر که به‌راحتی از اصول و چارچوب‌هام دست نمی‌کشم و سفت و سختم. ماهی هم می‌تونم باشم. از این نظر که لیز می‌خورم و به‌سختی اجازه می‌دم کسی بگیرتم و نگهم‌داره.



اگه از ارتفاع نمی‌ترسیدم منم یه همچین عکسی می‌گرفتم. ولی به‌شدت می‌ترسم از بلندی.



اون شب، شب تولد قمریم بود. برگشتنی از ماه عکس گرفتم. وقتی من به دنیا اومدم ماه این شکلی بود.



اون یکی هم‌کلاسی اسبقم هم ماشین داشت و پرسید چجوری می‌ری خوابگاه؟ اول خواستم با همون ایوب و دخترا تا ایستگاه مترو برم و از اونجا برگردم خوابگاه. بعد نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم با هم‌کلاسیم برم تا ایستگاه مترو. محدثه و محمد هم با ما اومدن. بعد، وسط راه این هم‌کلاسی گفت خوابم میاد و نمی‌تونم رانندگی کنم. جاشو با محمد عوض کرد و به جای اینکه اون ما رو برسونه ما رسوندیمش درِ خونه‌ش و خودمون با مترو برگشتیم. نزدیکای دهِ شب در حالی که از خستگی داشتم بیهوش می‌شدم رسیدم خوابگاه. شنبه به‌قدری خسته و له بودم که موقع نماز، وقتی خواستم بشینم ناخودآگاه گفتم آخ :)) از اونجایی که کلام بی‌جا نمازو باطل می‌کنه، باید سجدۀ سهو انجام بدی بعد نماز. حالا درسته من سجده‌هه رو انجام دادم ولی شک دارم که آخ و اسم‌های صوت (نام‌آواها)، از نظر احکام دینی واژه محسوب بشن. 

صبح، رفتنی یه اتفاق بامزه هم افتاد. تصمیم داشتم با اتوبوس برم تا ایستگاه مترو. ولی اتوبوسای اون ایستگاهی که می‌خواستم سوار شم دیربه‌دیر حرکت می‌کنن. از راننده پرسیدم چند دقیقۀ دیگه حرکت می‌کنین؟ می‌خواستم زمانمو تنظیم کنم ببینم اگه دیر میشه یه‌جور دیگه برم. گفت وایستاده بودم تو بیای بریم. و واقعاً همین که من سوار شدم حرکت کرد :))

۲۸ نظر ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۶- عمارت آفرید، کافه گود سابق

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

۱۴۰۲/۰۲/۰۸ 

دورهمی بعد از ۹ سال با دوستان دورهٔ کارشناسی‌ای که در مجموع ۲۰۰ نفر بودین و هر ترم سر هر کلاس با افراد جدید آشنا می‌شدین به این صورته که یه سریا همچنان جدیدن و هنوز بعد از ۹ سال این قابلیت رو داری که با افراد جدید آشنا بشی و حتی بفهمی فلانی هم ترک بوده و حتی همشهریت بوده و خبر نداشتی.

آخرین باری که یه جا جمع شدیم عکس بگیریم ۷ اردیبهشت ۹۳ بود. جلوی درِ دانشگاه. حالا از اون جمعِ دویست‌نفری همین چند نفر مونده.


۴ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خیلی وقت بود که می‌خواستم فرزانه، یکی از هم‌کلاسیای ارشدمو ببینم و باهم راجع به طرح‌هاش صحبت کنیم. بالاخره شنبه (شش اسفند) این دیدار میسر شد و بعد از جلسهٔ فرهنگستان تو یه کافه نزدیک خوابگاه قرار گذاشتیم. از این کافه‌های تاریک و گرون بود :))



کافه تو شیخ بهایی بود. از متروی حقانی، سوار اتوبوسای شیخ بهایی شدم. این مسیرو تازه کشف کردم. قبلاً با بی‌آرتیای پل مدیریت میومدم و لقمه رو دور سرم می‌چرخوندم. یه دختری کنارم نشسته بود که می‌خواست جلوی بیمارستان پیاده بشه. وقت دکتر داشت و دیرش شده بود. ترافیکم سنگین بود. داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد؛ گفت شارژ گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه. بعد از اینکه خداحافظی کرد پاورمو درآوردم گفتم تا پیاده شی شارژ کن گوشیتو. گوشی خودمم همزمان شارژ می‌کردم.



چند ماه پیش اسممو گوگل کردم ببینم چیا میاره تو نتایج جست‌وجو. در کمال تعجب دیدم شمارۀ موبایلم جزو اولین نتایجه و اطلاعاتم به‌صورت پی‌دی‌اف تو سایت دانشگاه گذاشته شده. بدون اینکه خودم خبر داشته باشم. فایلو دانلود کردم دیدم علاوه بر من، شمارۀ بقیه هم در دسترس عمومه. و شمارۀ بچه‌های بقیۀ رشته‌های دانشکده. چون خودم تهران نبودم، از دوستم خواستم پیگیری کنه و مسئول سایتو پیدا کنه و ازش بخواد بردارن این اطلاعاتو. بقیه هم مثل من تعجب کرده بودن و راضی نبودن. بعد از پیگیری‌های من و دوستم اون یادداشتی که این پی‌دی‌اف توش بود رو از سایت برداشتن، ولی پی‌دی‌اف‌ها هنوز در دسترس بودن و همچنان می‌شد دانلودشون کرد. این سری که رفته بودم تهران، خودم رفتم دانشکده و نشستم کنار مسئول مربوطه و ازش خواستم این فایل‌ها رو از اون قسمتی که اونجا آپلود شده حذف کنه. توضیح دادم که تا وقتی لینک دانلود فعاله، اطلاعات هم در دسترسه، حتی اگه اون مطلب رو ظاهراً از سایت برداشته باشید. لینکو حذف کرد و یکی دو هفته بعد گوگل هم اون پی‌دی‌اف رو از نتایجش حذف کرد. انتظار عذرخواهی هم داشتم ولی نه‌تنها کسی این اشتباهو گردن نگرفت بلکه حتی گفتن مگه شماره موبایل جزو اطلاعات خصوصی و شخصیه؟ گفتم شماره موبایل جزو اطلاعات محرمانه نیست، ولی دیگه قرار هم نیست در اختیار همۀ ساکنین کرۀ زمین قرار بگیره.

این عکس نمونه‌ای از تبعاتِ در دسترس قرار گرفتن شماره موبایله. یارو مصدع اوقات شده که بدونه زبان‌شناسی ینی چی.



هفتهٔ دوم و سوم اسفند، یه تعداد از بچه‌های ارشد و یه نفر از بچه‌های دکتری قرار بود دفاع کنن. می‌تونستم و می‌خواستم تو دفاع دونفرشون که اتفاقاً استادراهنماشون استادراهنمای من بود شرکت کنم. تو کانال و اینستای انجمن اطلاع‌رسانی هم کردم که دانشجوهایی که می‌خوان شرکت کنن. اولین بار بود که از نزدیک همدیگه رو می‌دیدیم. 

دوتا برادر هستن که هر دو استاد زبان‌شناسی‌ان. برادر بزرگ اسمش مهدی سمائیه و کوچیکتره فرشید. من دورۀ ارشد با برادر کوچیکتر سه‌تا درس داشتم. همون استاد شمارۀ ۸ که منو مهندس صدا می‌کرد. به من گفتن استاد داور، دکتر سمائیه و منم تو اطلاعیه‌ها نوشتم مهدی سمائی. چرا ننوشتم فرشید؟ چون پارسال، تو یکی از جلساتی که با استادراهنمام داشتم بهم گفت برو پایان‌نامۀ دکتر سمائی رو هم بخون. منم رفته بودم کلی گشته بودم و مقاله یا پایان‌نامۀ فرشید سمائی رو پیدا کرده بودم و دیده بودم به زبان فرانسویه و ترجمه نداره و دست‌ازپادرازتر اومده بودم که نتونستم بخونم. استادم اون روز بهم گفت هر جا سمائی خالی بگیم منظورمون مهدی سمائیه. لذا وقتی گفتن داور دفاع‌ها دکتر سمائیه، طبق حرف اون روز استادم فکر کردم منظورشون مهدی هست و تو اطلاعیه‌ها هم نوشته بودم داور مهدی سمائیه. که خب وقتی دیدم فرشید اومده، سریع ویرایش کردم اطلاعیه‌ها رو. جلوی هم‌کلاسیا و استادهای جدیدم حسابی تحویلم گرفت و تعریف کرد ازم. هنوز بهم می‌گه مهندس.

دکتر مهدی سمائی یه کتاب داره به اسم زبان مخفی. سر جلسهٔ دفاع دوم، دکتر فرشید سمائی گفت پایان‌نامه رو به برادرش هم داده که اونم بخونه و نظرشو بگه. استادهای دیگه که اونجا بودن به‌شوخی گفتن پس ایشونم داور مخفی این دفاعن.




یه روزم رفتم نشستم سر کلاس استاد شمارۀ ۲۰. این درسو ما پارسال به‌صورت مجازی داشتیم و دلم می‌خواست حضوریشم ببینم. با اینکه اولش خودمو معرفی کردم و با اینکه دو سال دانشجوی این استاد بودم و انتظار داشتم منو یادش باشه و بشناسه، ولی منو با یکی دیگه که نمی‌دونم کی بود اشتباه گرفته بود و وسط درس دادناش هی خانم فرخنده صدام می‌کرد. از اون روز هم‌کلاسیامم به‌شوخی فرخنده صدام می‌کنن.
ولی من این رسم پک‌های دفاع رو دوست ندارم. در حد یه جعبه شیرینی اشکالی نداره و خوبه ولی بیشتر از این اسراف و خودنماییه.
۱۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۳- روز دوم رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۹)

جمعه, ۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ

۱. صبح چهارمین روز بهاریمونو چجوری آغاز کردیم؟ با زلزله‌ای که ول‌کنش به چشمای استان همسایه و شهر خوی اتصال کرده و حتی ما هم احساسش می‌کنیم. 

۲. بعد افطار به‌شدت سردرد داشتم. یه کپسول مسکن داشتیم که بازماندهٔ داروهای سرماخوردگی اخیرمون بود که من از مشهد سوغاتی آورده بودم و اهل بیت رو مستفیض کرده بودم ازش. روش نوشته بود ۳۲۵ میلی‌گرم استامینوفن، ۲۰۰ میلی‌گرم ایبوپروفن، ۴۰ میلی‌گرم کافئین. کافئینش با اینکه کمه ولی ساعت‌ها بیدار نگه‌می‌داره آدمو. نتیجه اینکه ساعت ۲ به‌زور خوابیدم و ۴ به‌زور برای سحری بیدار شدم. صبح علی‌الطلوعم کارگاه داشتیم و نتونستم خوب بخوابم. ینی خواستم بخوابما، زلزله نذاشت. الانم اگه بخوابم شب دوباره خوابم نمی‌بره و داستان تکرار میشه هر روز. کلی هم کار دارم.

۳. دیشب دوتا خانواده که همو نمی‌شناختن همزمان اومده بودن مهمونی (عیددیدنی). یکیشون دوست خانوادگی بود یکیشون فامیل. این دوست خانوادگی رو ما عمو و زن‌عمو صدا می‌کنیم. مثل فامیلیم باهم. حالا این فامیلا با تازه‌دامادشون اومده بودن. شب دیروقت بود و دختر و همسر آقای فامیل بلند شدن که چند جای دیگه هم قراره بریم و دیره بریم. آقاهه داشت خاطره تعریف می‌کرد. دختر و همسرش سر پا بودن که پاشو دیره. ولی داماد (همون دامادی که مامانش دهه‌شصتیه) نشسته بود تا پدر خانواده بلند بشه. بعد از اینکه رفتن، خانم دوست خانوادگیمون که زن‌عمو صداش می‌کنم یواشکی بهم گفت چه داماد مؤدبی بود؛ نشسته بود که پدرزنش بلند بشه بعد. گفتم چه خوب که شما هم دقت کردید. فکر می‌کردم فقط من نسبت به این جزئیات رفتاری آدما حساسم.

۴. دیشب با یکی از فامیلامون که اخیراً بچه‌دار شدن سلفی گرفتم گذاشتم اینستا و بچه رو معرفی کردم که این فسقلی دوست جدیدمه. پیش‌بینی کردم که بیشتر از پستای دیگه‌م که متن‌محوره و عکس از در و دیوار و کتاب و ایناست لایک بخوره. پیش‌بینیم درست بود. تو اینستای دانشگاهیمم همینه اوضاع. نمی‌دونم چرا مردم عکس خود آدمو بیشتر از متنش دوست دارن.

۵. یکی از هم‌مدرسه‌ایام که یه زمانی دوست صمیمیم بود استوری گذاشته بود که کیا امروز و فردا تبریزن، ببینیم همو. دیدم زشته استوریشو دیده باشم و جواب ندم. گفتم تبریزم ولی درگیر کارگاهم و روزه هم هستم و بمونه یه وقت دیگه میام تهران همو می‌بینیم. یادم نیست آخرین بار کی دیدمش. احتمالاً اوایل لیسانس. ولی واقعیت این بود که هر چی فکر کردم دیدم برای امروز و فردا حرف مشترکی نداریم که بزنیم باهم. ینی اگه همین استوری رو نگار می‌ذاشت با کله می‌رفتم. چی میشه که آدمایی که یه روز کلی حرف و خاطرۀ مشترک داشتن باهم تبدیل میشن به دوتا غریبه. البته صد رحمت به غریبه. آدم یه وقتایی با غریبه‌ها هم کلی حرف مشترک داره ولی با دوستای سابقش نه.

۶. نمی‌دونم چقدر با Chat GPT آشنا هستید. چت با هوش مصنوعی. تپسی به وب‌اپلیکیشنش اضافه‌ش کرده و میشه هر روز پنج‌تا سؤال باهاش مطرح کرد. دیروز پرسیدم برای افطار چی درست کنیم؟ تو پیشنهادهاش پیتزا بود. سؤال بعدیم ازش این بود که این دیگه چه پیشنهادیه آخه؟ بیچاره عذرخواهی کرد که ببخشید من هوش مصنوعی‌ام، نمی‌فهمم. دم افطارم پرسیدم روزه‌م؛ چقدر باید صبر کنم افطار بشه؟ گفت بستگی داره تو چه شهری باشی. تعداد مخاطبای گوشی آدم هزارتا رو رد کرده باشه اون وقت با یه ربات چت کنه. روزگار غریبیست نازنین :|

۷. این چه تصمیمی بود گرفتم که هی هر روز بیام اینجا پست بذارم. من واقعاً به‌اندازهٔ هر روز حرف ندارم. دارما، ولی نه اینجا و نه با همه. عکس هم که نمی‌تونم آپلود کنم که لااقل سفرنامه بنویسم. حالا یکی هم نیست بگه مگه ناصرخسرو سفرنامه‌شو با عکس نوشته که تو لنگ پیکوفایل موندی. اسیر شدیم به خدا.

۱۱ نظر ۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنج‌تا تخم‌مرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علی‌الطلوع، خروس‌خون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس رده‌شناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگ‌نویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شماره‌مو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمی‌دونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحب‌نظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم می‌رسید اظهار نظر می‌کردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگ‌نویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل می‌گفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچه‌ها دادم و گفتم اینم یه نمونه‌ش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبه‌ها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمی‌دن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمی‌ام و بچه‌ها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمی‌گشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر می‌دیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یه‌جوری بود که بهشون حق می‌دادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم می‌بینن که همچنان می‌گن نه! بعد از آزمون می‌خواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب می‌خوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سه‌شنبه‌ست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمی‌دونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم می‌خواست زمان برمی‌گشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار می‌کردم ببینم فرقی می‌کنه یا نه. شنبه صبح وقتی می‌رفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و می‌شناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمی‌خواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاس‌ها هم بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچه‌ها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی می‌خواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو می‌شناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پس‌فرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همون‌جا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسون‌فرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پس‌پسون‌فرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمی‌گشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که به‌عنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینه‌فروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجله‌ای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. وقتی رسیدم به این آینه‌ها، آینۀ فرهاد پلی شد. این‌جور وقتا فکر می‌کنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمی‌شناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم هم‌کوپه‌ای منو با چادر می‌دید انقدر احساس امنیت نمی‌کرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.

۳۷. تو پست قبل به سلفی‌ای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خواننده‌های دهه‌هشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دهه‌شصتیا و دهه‌هفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش می‌کرد و من بسی دوستش می‌داشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چون‌که از سرعت بالایی برخوردار بود.



۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانه‌شونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونه‌ست. هفتاد تومن می‌دن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید می‌کنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|

۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت می‌کنن؟



۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.

۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.



۴۰. پرسون‌پرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همین‌جوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. به‌علت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه می‌کردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون می‌کردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که می‌تونی بیای. چون هنوز نمره‌های جامع اعلام نشده بود، دست‌خالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگه‌ای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانی‌ام و اومده بودم که ببینمتون. چون‌که تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. می‌دونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همون‌جا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایل‌های صوتی ضبط‌شدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دست‌نویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی می‌پذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا می‌گم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکی‌دوتا درس مربوط به زبان‌شناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاح‌شناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب می‌کردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمی‌دونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یه‌جوری گفت که انگار بچه‌های انسانی بی‌هوش و بی‌استعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک می‌زنم بهش حق می‌دم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.

دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه می‌شن؟



۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.

۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دسته‌گل سلیقهٔ نگاره. منم به‌مناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیک‌بستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک می‌دادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود می‌خوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.



۴۲. دست‌پخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یه‌جوری گذاشتم که اونایی که راست‌دستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپ‌دسته، قاشقش سمت چپ.



۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم می‌رم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمن‌های علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی می‌رفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر می‌پوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل می‌شناختن چادر می‌پوشیدم اگه نمی‌شناختن نمی‌پوشیدم.



۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود می‌کردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یه‌جوری تنظیم کرده بودن که فقط با آی‌پی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمی‌شد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسب‌های روی دیوار. 

من فکر می‌کردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمی‌کردم اصلاً.



۴۵. دانشکده. 

۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس این‌مدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|



۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمه‌شو) باهام تقسیم می‌کنه و لپه‌ها رو جدا می‌کنه. چون‌که با لپه هم حال نمی‌کنم زیاد.



۴۷. اینم ناهار سه‌شنبه. تا مرحلهٔ سیب‌زمینی و پیاز و تن‌ماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه می‌دم به خودم.



۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سال‌ها می‌گذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و این‌جوری شد.



۴۹. سه‌شنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام می‌ذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا می‌شناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود. 



۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمی‌شناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. این‌جوری صداش می‌کردن.



۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس می‌گرفتم که این دویست‌وششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی می‌کرد ولی با این کارش نظمو به هم می‌زد و ترافیکو سنگین‌تر هم می‌کرد.



۵۲. این مایع‌ظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.



ادامه دارد...

۲۶ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۶- مهران‌رود

شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۱ ب.ظ

ما تو شهرمون (تبریز) یه رود داریم به اسم مهرانه‌رود که مهران‌رود هم می‌گیم و شهرو به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرده. معمولاً آب نداره و حتی این وقت سال که بارون میاد هم خشکه. مگر اینکه سیل بیاد و این یه کم پر بشه.

چهارشنبه با نگار طرفای پل‌سنگی که یکی از پل‌های این روده قرار گذاشتیم که بریم پارک‌های اون اطرافو بگردیم و پیاده‌روی کنیم. اونجا توجهمون جلب شد به یه شاخۀ دیگه‌ای که به این رود وصل می‌شد. که البته اونم مثل این خشک بود. بعداً وقتی گوگل کردم ببینم اسمش چیه و از کجا میاد، رسیدم به اسبه‌ریز و آجی‌چای و قوری‌چای و این بیت از خاقانی (شاعر قرن ششم قمری) که گفته بود تا به تبریزم دو چیزم حاصل است، نیم نان و آب مهران‌رود و بس. برام جالب بود که نهصد سال پیش هم اسم این رود مهران‌رود بوده. جالب بود چون انتظار داشم اسمش ترکی باشه و این اسمِ جدیدش باشه. چیز زیادی راجع به ریشۀ اسمش ننوشته بود ولی یه جایی یه نفر به این اشاره کرده بود که با توجه به اینکه به قسمت جنوبی این رود قوری‌چای می‌گن (قوری به زبان ترکی ینی خشک و چای ینی رود. این چای و قوری ربطی به اون چایی که تو قوری دم می‌کنیم می‌خوریم نداره) و چون خشک بوده، می‌تونیم مهران رو مترادف با میران و میرا در نظر بگیریم. حالا نمی‌دونم این رود از کی خشک شده که میرا گفتن بهش ولی اگه دلیل اینکه اسمشو گذاشتن مهران، کم‌آبیش باشه قدمت این اتفاق حداقل برمی‌گرده به زمان خاقانی. ینی نهصد سال پیش. که بعیده. ولی ایدۀ دیگه‌ای هم برای وجه تسمیه‌ش ندارم.

لابه‌لای مطالبی که راجع به این رود می‌خوندم، یه سری خبر هم بود با این مضمون که قراره به کمک فلان سد و بهمان سد، این رودو آب‌رسانی کنن. مثل اینکه تو مقاطع زمانی مختلف هر کی اومده یه مسئولیتی تو این شهر بگیره، برای جمع کردن رأی مردم این طرح‌ها رو ریخته و وعده‌ها رو داده که به مقام و منصبش برسه و بعدشم نشده و قضیه فراموش شده.

عکس‌هایی که اون روز با نگار گرفتم:

اینجا جهتم سمت شمال غرب شهر، و شمال غرب کشوره:

پشت سرم، در جهت جنوب شرق شهر (دانشگاه تبریز در همین امتداده):


اینجا پارک شمس‌تبریزیه که موقعیتش سمت چپِ عکس بالاست که میشه شرق رود. من اونی‌ام که روسری پرسپولیسی و مانتوی استقلالی پوشیدم. دوربین دست نگاره. اون سیم‌پیچیا چیه جلومه؟ یه سری باتری تو خونه داشتیم که نمی‌دونستم نو هستن یا استفاده شده‌ن. از نگار خواستم ولت‌مترشو بیاره اندازه بگیریم ولتاژ دوسرشونو.



از یازده صبح تا هفتِ عصر باهم بودیم و حرف زدیم و راه رفتیم و حرف زدیم. من یکی که نفهمیدم زمان چجوری گذشت. حدودای سه، سه‌ونیم از پل رد شدیم و اومدیم این ورِ رود! ناهار گرفتیم و دوباره رفتیم اون ور رود تو همون پارک شمس تبریزی خوردیم.



این مجسمۀ شمس تبریزیه که بچه‌ها از دامنش به‌عنوان سرسره استفاده می‌کردن. اون کوه عمق تصویر هم کوه عون‌بن‌علی هست که خودمون عینالی می‌گیم. کوه‌ها سمت شرق شهرن:



تو پارک، یه قسمتی رو هم اختصاص داده بودن برای بازی بچه‌ها. مجردها رو به این قسمت راه نمی‌دادن. ما هم با دیدن این تابلو که روش نوشته بود ورود افراد مجرد مطلقاً ممنوع انگیزه گرفتیم از حالت تجرد دربیایم و ازدواج کنیم و تشکیل خانواده بدیم تا ما رو هم راه بدن:



بغل پارک از این مغازه‌ها بود که ابزار و لوازم ماشین می‌فروشن. این عکسو اختصاصی برای وبلاگم گرفتم:



در امتداد همین پارک، سمت شرق رود یه پارک دیگه هم روبه‌روی دانشگاه (که سمت غرب روده) بود به اسم پارک مینیاتوری که ماکت آثار تاریخی تبریزو ساخته بودن و در معرض دید عُموم گذاشته بودن. دوسه‌تا از ماکتا اسم و توضیح داشت و می‌دونستیم کجان ولی بیشترش نداشت و مع‌الأسف ما هم نمی‌دونستم اینا چی هستن و کجای تبریزن. اینی که روبه‌روش وایستادم مسجد کبوده. هر چند من فقط اسمشو شنیدم و تا حالا نرفتم توشو ببینم. این عکسو انقدر دوست داشتم که به‌صورت ضربتی روی همۀ پروفایلام گذاشتمش :|


۲۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۵- یلدای نَوَدودو

شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۲ ق.ظ

برای سال تحصیلی ۹۲، من و هم‌اتاقیام بازم می‌خواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه می‌خواستن بلوک ما رو (همون واحد چهارو که بهشت بود) بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اون‌ورتر و این بار در واحد ۲۸ باهم بودیم. این بلوک‌ها عین هم بودن و ما وسیله‌هامونو دقیقاً به همون شکلی که قبلاً تو واحد ۴ چیده بودیم، آوردیم تو واحد ۲۸ چیدیم.

یلدای ۹۲، هم‌اتاقیام رفتن خونه. من احتمالاً امتحانی پروژه‌ای چیزی داشتم که نتونستم برم. دخترخالۀ بابا در جریان بود که اون شب تنهام. دعوتم کرد خونه‌شون. خونه‌شون تهرانه. منم رفتم و شبم همون‌جا موندم. از سفرۀ یلدای اونا عکس ندارم، ولی تو مسیر خونه‌شون یه فروشگاه بود که یادم نیست برای خریدِ چی رفته بودم اونجا (احتمالاً می‌خواستم یه چیزی بگیرم دست خالی نرم خونه‌شون)؛ عکس سفرۀ یلدای فروشگاهو گرفتم.



اون سال، هم‌دانشکده‌ایام یه تابلو زده بودن همکف دانشکده که هر کی یه یادگاری بنویسه. کیفیت عکسو کم نکردم که اگه خواستید بخونید، بتونید بخونید. روش کلیک کنید بزرگتر میشه:


سمت راست، اون امضای پرنده بالای دست، کنار ابر اثر منه

۳ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۵- نگیم سرده، نگیم از دهن افتاده

جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۱ ق.ظ

تو یادداشت‌های گوشیم یه یادآوری هست به اسم آش علی‌بابا. تو بخش کارهایی که باید انجام بدم. فکر کنم اوایل آذر پارسال بود. تهران یه کاری داشتم و یه چند روزی اونجا بودم. هر ماه یه بار، دو ماه یه بار و گاهی هم ماهی سه چهار بار می‌رفتم تهران و چون درسم تموم شده بود و خوابگاه نداشتم، یه شب خونۀ این فامیل بودم، یه شب خونۀ اون فامیل، یه شب خوابگاه این دوستم، یه شب خوابگاه اون دوستم و بعضی شبا هم بنیاد سعدی که حکم خوابگاهو داشت. طول روز هم از این سر شهر می‌رفتم اون سر شهر برای فلان کار و فلان جلسه و نه زمان غذا خوردنم مشخص بود، نه مکانش، نه اینکه چی قراره بخورم. تو یکی از همین سفرها بود که یکی از خواننده‌های وبلاگم آش علی‌بابای میدان توحیدو پیشنهاد کرد. برگشته بودم خونه. گفتم این سری که نشد؛ سری بعدی که رفتم تهران، حتماً می‌رم امتحانش می‌کنم. چون که من عاشق آشم. نوشتم تو لیست یادآوری. یکی دو هفته بعد باز دوباره مسیرم افتاد سمت تهران. از اونجا رفتم مشهد برای کنفرانس و وقتی برگشتم تهران یه گروه تلگرامی درست کردم اسمشو گذاشتم آش علی‌بابا. به دوستام اطلاع دادم هر که دارد هوس آش علی‌بابا بسم‌الله. ششصد تا پیام بینمون رد و بدل شد تا بالاخره تونستیم روز و ساعتشو هماهنگ کنیم. اسم گروهو گذاشتم «آش علی‌بابا، دوشنبه ۱۰ تا ۱۲». سنجاق کردم همه ببینن. عکس کاسۀ آش نیکوصفتم گذاشتم به‌عنوان عکس گروه. ولی آلودگی هوا برنامه‌هامونو ریخت به هم. مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها و اداره‌ها و همهٔ شهر تعطیل شد و دیگه نمی‌شد رفت بیرون. دو سه تا از جلسه‌هام لغو شدن و نتونستم همۀ کارامو انجام بدم و برگشتم خونه. اسم گروهو عوض کردم گذاشتم «آش علی‌بابا، به وقت دیگری موکول شد». از اون موقع تا حالا نه تونستم برم تهران، نه پیامی تو گروه گذاشته شد، نه دیگه اون جمعو میشه جمع کرد. و نه خودم حس و حال گذشته رو دارم که تنها برم آش بخورم. دلم هم نمیاد از یادداشت‌هام پاکش کنم که یادم نیاره خواسته‌های سردشده و ازدهن‌افتادهٔ گذشته رو.

همین‌جوری که داشتم به آرزوهای ازدهن‌افتاده‌م فکر می‌کردم که بس که به‌وقتش نشد، شوقم رو نسبت بهشون از دست دادم، یاد پستِ نگیم کشکش کمه افتادم. اتفاقاً اون پستم راجع به آش بود؛ آشی که استعاره از خواسته‌هامونه. دیدم اون سری نگار اینا کنار آش بهمون شکلات هم داده بودن :)) 

پ.ن۱: آقازاده رو نمی‌بینم ولی در جریان سکانس آش و هشتگ کاسۀ آش و شکلاتش هستم و حالا اگه یه وقت حسشم داشتم تنهایی برم علی‌بابا دیگه روم نمیشه برم تو و از یارو یه کاسه آش بخوام :| با این فیلم‌نامه‌هاشون :| ضمن اینکه ما آش و شکلات می‌گرفتیم وقتی آش و شکلات گرفتن هشتگ نبود :|

پ.ن۲: پستِ «نگیم کشکش کمه» رو تاسوعای پارسال نوشته بودم. امسال تاسوعا خونه موندیم. امسال نه آش داشتیم، نه شله‌زرد، نه چارتایی مثل هر سال رفتیم امامزاده شمع گرفتیم، نه تو لیوان جغدی چای هیئت خوردیم.

۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۴- نقطۀ عطف

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۳ ق.ظ

به‌دعوتِ بانوچه، برای بازی وبلاگی آقاگل:

کاکِروی عزیزم こんにちは.

お元気ですか?

コロナで何をしていますか?

 と申します دردانه

日本人ではありません و 日本語が よく 話せません

می‌خواستم بهت بگم که 愛してる و 大事にしたい

چون 君は本当にいいヤツだな

またね و さようなら

نفهمیدین چی گفتم؟ خب برای شما ننوشتم که بفهمید. نامه برای کاکروئه. شمام برای ترجمۀ جملات ژاپنی اگر خواستید از گوگل ترنسلیت استفاده کنید گزینۀ ژاپنی به انگلیسی رو انتخاب کنید. اگر ژاپنی به فارسی بزنید به سرنوشت پست ۱۲۵۳ دچار می‌شید. یادتونه که؟ کلیک کنید یادتون بیافته. این دومین نامهٔ من به یک شخصیت خیالی بود. اولین نامه رو وقتی ده سالم بود برای عمو پورنگ نوشتم. براش یه نقاشی هم کشیدم و همچنان منتظرم نامه‌مو از صندوق پستی برنامه دربیاره و بخونه. کد پستیشون اگر اشتباه نکنم نوزده سیصدونودوپنج خط تیره چهل‌وسه چهل‌وسه بود. اکنون ضمن دعوت از همه‌تون که شما هم نامه بنویسید برای شخصیت داستانی یا کارتونی مورد علاقه‌تون، دو قسمت موردعلاقه‌م از فوتبالیست‌ها رو معرفی می‌کنم:

فوتبالیست‌ها ۲۰۱۸، قسمت ۵۲ [کلیک] تو این قسمت عاشق کاکرو شدم. تا پیش از این ازش بدم میومد :دی

فوتبالیست‌ها در راه جام جهانی، قسمت آخر [کلیک]

عکس‌نوشت ۹۴. سیزده‌بدر. با پریسا اینا رفتیم شاهگلی. شوهر پریسا هم اون سال به جمع ما اضافه شده بود. عمارت شاهگلی در دستان من.



بعدش نمی‌دونم چی شد که سر از کوه درآوردیم. انقدر یهویی و بدون برنامه‌ریزی بود که با یه همچین کفشایی کوه رو درمی‌نوردیدم.



عکس‌نوشت ۹۴. آخرین روزهایِ خوابگاه کارشناسی. روزهای خوبی که با مژده سپری می‌شد. ماه رمضونی که خونه نبودم. سحرهایی که بلند می‌شدم و آهسته، طوری که بقیه رو بدخواب نکنم سحری درست می‌کردم. سحری می‌خوردم. دانشگاه می‌رفتم. ظهرهای گرم تهران. عصرهایی که جون نداشتم بلند شم دو قدم راه برم، ولی می‌رفتم خرید. نون تازه، سبزی، میوه، هندونه، طالبی. کیک درست می‌کردم. سالاد، سوپ، دسر. میز افطار می‌چیدم و دلم تنگ می‌شد برای در و دیوار. برای آدما؟ نه برای همه‌شون. نه برای خیلیاشون.



عکس‌نوشت ۹۴. ارشد زبان‌شناسی قبول شدم. و حالا فرهنگستان، من در حال ارائه.



عکس‌نوشت ۹۴. کارگاه یک‌روزۀ زبان‌شناسی رایانشی شریف. اینجا هم همه رو سانسور کردم جز خودم و دکتر ش.



عکس‌نوشت ۹۴. ترم اول ارشد. با هم‌اتاقی جدیدم رفتیم کلاس رقص ثبت‌نام کردیم و برگشتنی یه گلدون کاکتوس خریدیم.



عکس‌نوشت ۹۴. بهمن‌ماه. دانشکدۀ برق. عرشه. برای وبلاگم تولد گرفتم. براش کیک خریدم. باورتون میشه؟ من برای تولد وبلاگم کیک خریدم و از آقای شیرینی‌فروش خواستم روش جغد بکشه و بنویسه تولدت مبارک شباهنگ. لبخندِ توی این عکس جزو معدود لبخندهای راست‌راستکیمه. لبخندی که پشتش غمی نیست، یا اگه هست انقدرام بزرگ نیست. 



سفرنوشت ۹۴. دومین سفر کربلا. فرودگاه نجف:



عنوان: سال ۹۴ سال عجیبی بود. نقطۀ عطف زندگیم بود. نقطۀ عطف توی همۀ ابعاد زندگیم. همۀ ابعاد. نقطۀ عطف به معنای واقعی کلمه. دقیقاً همون نقطۀ عطفی که تو ریاضیات و توابع تعریفشو خونده بودیم. جایی که منحنی تغییر، تغییر می‌کنه. من روند زندگیمو به دو بخش تقسیم می‌کنم. من، قبل از ۹۴، و من، بعد از ۹۴.

+ نقطۀ عطف زندگی شما کجاست؟

۴۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درگذشتگان ۱۳۸۷ و ۱۳۸۹. تصمیم جدیدی گرفتم مبنی بر اینکه در کنار عکس‌نوشت‌ها و سفرنوشت‌هایی که مصادف با شمارهٔ پست‌ها هستن، یادی هم بکنم از عزیزانی که تو اون سال‌ها از دست دادم و بند جدیدی تحت عنوان درگذشتگان اون سال به هر پستم اضافه کنم. پدربزرگ و مادربزرگ مادریمو وقتی ابتدائی بودم از دست دادم و تاریخ دقیقش یادم نیست. سال ۸۷ مادربزرگ پدرم فوت کرد. مامانِ بابابزرگم. با محمدرضا و پریسا اینا زندگی می‌کرد؛ چون که پدر و مادر محمدرضا و پریسا هردوشون نوه‌های ایشون بودن. هر سال تو مناسبت‌ها، تاسوعا و عاشورا و سیزده‌بدر و یلدا و تولدهامون، تو همهٔ مراسم‌هامون حضور داشت. عاشق سس مایونز بود. هر موقع سسو خالی می‌کنیم رو سالاد می‌خندیم و یادش می‌افتیم. خردادماه فوت کرد. البته من همیشه فکر می‌کردم سال فوتش  ۸۸ هست و من خرداد سال ۸۸ سوم دبیرستان بودم و توی مراسم ختم و کفن و دفن منتظر نتایج المپیاد ادبی. ولی شاهدان قضیه میگن سال فوتش ۸۷ بود و تو دوم دبیرستان بودی اون موقع. لابد ۸۸ تو مراسم سالگردش من منتظر نتایج بودم. سال ۸۹ هم پدربزرگم فوت کرد. مردادماه. درست قبل از اعلام نتایج کنکور. نبود و ندید وقتی نتایج اومد. پدربزرگم هم عاشق ترشی بود. منم که نوهٔ همین مرد باشم شیفتهٔ ترشیجاتم. اینا انقدر برام عزیز بودن و دوستشون داشتم و دارم که هنوز دلتنگشون میشم و خوابشونو می‌بینم.

پدربزرگ و مادرش، سیزده‌بدر


عکس‌نوشت ۱۳۸۹. دارم می‌رم سر جلسۀ کنکور. هیژده سالمه.


چون مچ تا آرنجم هم معلوم بود :| 


سفرنوشت ۱۳۸۹. مشهد. اردوی ورودی‌های دانشگاه. ششمین سفر مشهدمه این سفر.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. یک واحد کارگاه عمومی، با اعمال شاقّه.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. اولین نونی که گرفتم. دویست تومن. خوابگاه.



+ عنوان، بخشی از شعریه که شب کنکور کارشناسی تو وبلاگم نوشته بودم. امشبم قرار بود شب کنکور سومین آزمون دکترا باشه. کلی برنامه‌ریزی کرده بودم این پست با این شماره امشب منتشر بشه. ولی خب کنکورو به‌خاطر کرونا دو ماه عقب انداختن و البته که خوشحالم.

+ چند روزه که وزارت بهداشت برای همه پیام‌‌‌‌‌های بهداشتی می‌‌‌فرسته. امروز فهمیدم پیام‌‌‌هایی که به ایرانسلم میان متفاوت با پیام‌‌‌‌های همراه اولم هستن. تعدادشون هم بیشتره. و نکتهٔ جالب دیگه اینکه تو خونه، بیشتر از همه برای من پیام می‌‌‌‌‌‌‌فرسته.

+ و بدینوسیله به استحضار غمی‌خوانان می‌رسانم غمی اینجاست: 

ghami.blog.ir

۳۸ نظر ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۵- این شمایید؟! چقدر عوض شدید!

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۸۵. اینجا چهارده سالمه و رفتیم شهربازی و سوار قطار وحشتم. اون موقع زیاد می‌رفتیم شهربازی. تا تقّی به توقّی می‌خورد شام یا شاهگلی بودیم یا باغلارباغی. بازیای همیشگی‌مون سفینه و مری‌گوراند و کشتی صبا و استخر توپ و هلی‌کوپتر و قایق و سرسره بود. و تونل وحشت. از رنجر و چرخ‌وفلک می‌ترسیدیم و سوار اینا نمی‌شدیم. آخرین باری که سوار چرخ و فلک شدم خیلی کوچیک بودم. گفتم غلط کردم و دیگه از اون به بعد این غلط رو تکرار نکردم. یه بارم رفتیم سینما سه‌بعدی و یه بارم سیرک. سیرکه تو همین شهربازی بود. ما ردیف اول نشسته بودیم. یادمه وقتی زنجیر شیرو باز کردن که دور میدون بچرخه ترسیده بودم. بعد یه سریا اومدن شمشیر قورت دادن و رو طناب راه رفتن و از روی آتیش پریدن و یه سری کارای محیرالعقول و خارق‌العاده کردن و ما هم براشون دست زدیم. اسم پسری که روی بند راه می‌رفت پیمان خسروی بود. بعد این همه سال، با اینکه اون شب اولین و آخرین بارم بود که می‌دیدمش، ولی اسمش و موهای بلند فرفریشو فراموش نکردم هنوز. اون موقع یه کم عربی‌ستیز و یه مقدار وطن‌پرست بودم. اولین شرطم برای ازدواج این بود که اسم و فامیل پسره فارسی باشه. ث و ح و ص و ض و ط و ظ و ع و ق حروف زبان عربی هستن. یکی از صدها شرطم این بود که اسم همسر آینده‌م این حروف رو نداشته باشه. و عربی هم نباشه. مثلاً شهاب و مهدی و نوید و فرید و مراد! با اینکه این حروف رو ندارن، ولی بازم عربی هستن. یا مثلاً آیدین و یاشار و آراز و تیمور ترکی هستن. تو کتاب دینی خونده بودیم که باید مرجع تقلید داشته باشیم. کلی شرط و شروط نوشته بود که مرجع باید فلان باشه و بهمان باشه. ولی تنها شرط من این بود اسم و فامیلش فارسی باشه. اسم‌های ترکی رو هم دوست نداشتم. یکی از سرگرمی‌هام این بود که لیست دانش‌آموزای مدرسۀ بابا رو چک کنم ببینم کی اسم و فامیلش و حتی نام پدرش فارسیه. موقع بازیِ اسم فامیل همهٔ تلاشم این بود اسم‌ها فارسی باشه. اون شب تو سیرک من همۀ هوش و حواسم به پیمان خسروی بود. اون اونجا بین دوستاش تنها کسی بود که اسم و فامیلش عربی نبود. یادمه بعداً تو مدرسه برای مریم هم تعریف کردم که رفته بودیم سیرک و اونجا یه پسره بود که هم اسمش فارسی بود هم فامیلش. و من ازش خوشم اومده بود.



دوربینمون از این عکس به بعد دیجیتالی شد. این عکسو که دیدم، یاد یه یادداشت قدیمی افتادم. یه شب که خالۀ هشتادسالۀ بابا با بچه‌ها و نوه‌هاش مهمونمون بودن، با میترا نشستم یه لیست بلند بالا نوشتم از شرایطی که همسر آینده‌ام باید داشته باشه. حدوداً تو همین سن و سالی که تو این عکسم بودم. انتظارات و شرایط عجیب و غریبی داشتم که نشون میده اون موقع هنوز به اون بلوغ فکری لازم نرسیده بودم. این یادداشتو مثل خیلی از چیزایی که دور نمی‌ریزم و نگه‌می‌دارم، نگه‌داشتم. رفتم سراغش که یادم بیاد چی نوشتم توش. که یادم بیاد اون موقع چجوری فکر می‌کردم. از بعضی از تغییراتم اطلاع دارم، ولی بعضیاش واقعاً جای شگفتی داره. مثلاً من با جراحی زیبایی مخالفم و فکر می‌کردم همیشه با عمل بینی مخالف بوده‌ام، در حالی که تو شرایطم نوشتم طرف باید یک الی سه بار دماغشو عمل کرده باشه!!! باورم نمی‌شه من همچین چیزی نوشته باشم. بیاید خط‌به‌خط بخونیم و بخندیم. چون شرایطم چند صفحه پشت‌ورو با کلی توضیح و تبصره بود، جملات اصلی و مهمشو بریدم فقط. شرایطم رو با این جمله شروع کردم:



ینی همین ابتدای کار شمشیرمو از رو بستم. از همۀ پسرا متنفرم چون پسرن؟ آخه اینم شد دلیل برای تنفر؟ چرا انقدر مردستیز بودم من؟ بعد تازه نوشتم نکتۀ خیلی مهم؛ که طرف همین اول کار حساب کار دستش بیاد که ازش متنفرم :| چون پسره :|



اینجا هفت تا شرطم که به هفت خان معروف بوده شروع میشه. شرط اولم اینه اسم و فامیلش فارسی باشه. اینو که دیدم یادم افتاد اون موقع یه سریالی پخش می‌شد به اسم مسافری از هند. سروش گودرزی و حمید گودرزی بازیگراش بودن. نصف مدرسه طرف فرزاد (حمید گودرزی) بودن، نصف دیگه طرف رامین (سروش گودرزی). من طرفدار رامین بودم چون حمید عربی بود!. یه سریالم بود به اسم سفر سبز. اونجا هم پارسا پیروزفرو دوست داشتم :| چون اسم و فامیلش فارسی بود :| اون موقع درگیر جام جهانی 2006 هم بودیم و فوتبالیست موردعلاقه‌م هم فریدون زندی بود :| نمی‌دونم این حجم از عربی‌ستیزی در من از کجا نشئت می‌گرفت، ولی خواننده‌ها و نویسنده‌ها و معلم‌های موردعلاقه‌م هم اونایی بودن که اسمشون فارسی بود :|



چی تو اون سرم می‌گذشت که فکر می‌کردم تفاهم ینی حالا که تو چپ‌دستی اونم چپ‌دست باشه؟ کلاً آدمای خاص رو دوست داشتم و چون اون موقع گوگل نبود! موقع تلویزیون دیدن دقت می‌کردم ببینم بازیگرا و مجریا خودکارو با کدوم دستشون می‌گیرن یا خواننده‌ها و ورزشکارا با کدوم دستشون امضا می‌دن یا از مجله‌ها و مصاحبه‌ها می‌گشتم دنبال اینکه ببینم کدوم ورزشکار یا خواننده یا بازیگر چپ‌دسته. بین ورزشکارها هم دنبال چپ‌پاها می‌گشتم و طرفدار هافبکای چپ بودم :| علیرضا نیکبخت واحدی (یا شایدم واحدی نیکبخت!) و فریدون زندی چپ‌پا بودن :|



با اینکه هنوز و همیشه می‌گم ترجیحم اینکه شوهرم هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ایم باشه و فضایی که من درک کردم رو درک کرده باشه، ولی در دوران تحصیلم هیچ وقت با پسرای دانشگاه خوش‌اخلاق نبودم و محل نمی‌دادم به کسی. هنوزم خوش‌اخلاق نیستم. تازه وحشی‌تر هم شده‌ام به‌نظرم. حق همان است که مولانا فرمود: در فراقِ لبِ چون شکّرِ او تلخ شدیم. اون ده بیست (تو یه دانشگاه صنعتی که اغلب پسرن ده بیست نفر عددی نیست به‌واقع) نفری هم که باهاشون نسبتاً صمیمی بودم، آدمای مطمئنی بودن و خیالم بابتشون راحت بود که باهاشون راحت بودم.



آخ آخ فاصلۀ سنّی. اینجا حداکثری که مدّ نظرمه دو ساله. این مقدار به‌مرور زمان بیشتر شد و دورۀ کارشناسیم یه بار به هفت سال اختلاف هم رضایت دادم. حالا واقعیتی که باهاش روبه‌رو هستم خواستگارهای سی‌ونه‌ساله هستن :| اینجاست که باید گفت چی فکر می‌کردم چی شد. این بند غصه‌دار بود. بریم بند بعدی.



من تا پیش از این دوست داشتم وکیل یا پلیس بشم و اینجا اولین جاییه که اعتراف کردم دوست دارم مهندس شم. الان با اینکه کارام بیشتر به زبان‌شناسی مرتبطه تا برق، ولی بعید نیست یه روزی دوباره به عرصهٔ مهندسی برگردم. تا الانم اگه برنگشتم دلیلش اینه که یا کار نیست یا اگه هست برای دخترا نیست. این شرطم هم فقط اونجاش که گفتم علاقۀ شما مهم نیست. ینی شما پزشک هم باشی باید بری تغییر شغل بدی مهندس شی :دی 



پیروِ اون خصلت عربی‌ستیزیم، یه مدت تو فاز وطنم پارۀ تنم و خون آریایی بودم و شاهنامه و اَوِستا رو از کتابخونه می‌گرفتم می‌خوندم و با زرتشتی جماعت هم‌صحبت بودم. ولی اینجا لازمه یکی بهم بگه شاید حالا یکی بتونه دیوان حافظ رو حفظ کنه، یا حتی بوستان سعدی رو؛ چون حجمشون کمه. ولی گلستان نثره! می‌فهمی؟ نثرو چجوری میشه حفظ کرد؟ بعد می‌دونی خمسۀ نظامی پنج تا کتابه؟ می‌دونی شاهنامه شصت‌هزار بیته؟ شاهنامه رو دیدی تا حالا از نزدیک؟ بعد حالا اگه می‌خوای طرف اوستا رو حفظ باشه دیگه حفظ قرآن چیه؟ بعدشم اینکه خب اوستا به زبان اوستاییه آخه چجوری حفظ کنه؟ :| تو این مایه‌هاست: اَشِم وُهو وَهیشتِم اَستی، اوشْتا اَستی اوشتا اَهمائی هْیَت اَشایی وَهیشْتائی اَشِـم. بعد من انتظار داشتم اینا رو حفظ باشه :|



هایلایت؟!!! مگه پسرا هم موهاشونو هایلایت می‌کنن که من نوشتم رنگی نباشه؟ سیخ‌سیخو دیگه چه مدلیه؟ :)) حالا این شرط ریش و سیبیلو دیدم یاد هم‌اتاقیای ارشدم افتادم. اینا هر سه کُرد بودن و می‌گفتن مرد باس سیبیل داشته باشه. یکی از معیارهاشون هم سیبیل کلفت طرف بود :|



خب دوستان، اون هفت تا خان اینجا تموم میشه و گویا حس می‌کنم هفت تا کمه و دوباره یه هفت تای دیگه هم تدوین کردم. اولیشم اینه که جدول تناوبی رو حفظ باشه. نمی‌فهمم چرا باید شریک زندگی آدم جدول مندلیف رو حفظ باشه. واقعاً نمی‌فهمم :|



شاید باورتون نشه ولی هنوز که هنوزه، خیلی ریز و نامحسوس دوست دارم بدونم نمره‌های دوران مدرسۀ طرف تو چه حدودی بوده :| مهندسی که مجبوره شاهنامه و قرآن و اوستا و مندلیف رو حفظ کنه، حفظ اسامی شهرها به‌نظرم کار سختی نیست براش. 



عمید رو حالا خودمم اون موقع شروع کرده بودم به حفظ کردن، ولی دهخدا سی جلده، می‌فهمی؟ سی جلدِ قطور!. بعدشم من چجوری انتظار داشتم کسی که حداکثر می‌تونه از من دو سال بزرگتر باشه به این همه زبان مسلط باشه؟ زبان هندی چی می‌گه این وسط؟! :|



ینی این احتمال رو دادم که از شرق و غرب عالَم و اقصی (بخونید اقصا) نقاط دنیا خواستگار داشته باشم؟ نکنه دختر شاهی وزیری چیزی بودم و خبر ندارم؟ بعد تو رو خدا دقت کنید به جمله‌م: متولد ایران باشد و بینی‌اش را یک الی سه بار عمل کرده باشد. میگن زبان‌شناسان و نحویّون یه روز جمع شدن این واوِ بین دو تا جمله رو تحلیل کنن ببین چیه و چه ارتباطی بین این دو جمله هست. همه‌شون بعد از روزها و ماه‌ها بررسی، پیراهناشونو چاک‌چاک کردن سر به کوه و بیابان نهادند و تا این لحظه هم خبری ازشون نشده و برنگشتن. ینی حتی وزارت کار هم با این شدت و حدّت شرط تابعیت رو روی متقاضیان اعمال نمی‌کنه که من کردم. شرطم این بوده دماغ‌عملی باشه؟ خدایا توبه! توبه به درگاهت.

گفتم بینی، یاد گونه‌م افتادم. چند شب پیش دندونای راستِ بالاییم شروع کردن به درد کردن. از اونجایی که تازه از دندونام عکس گرفتم و تازه همه رو عصب‌کشی و ترمیم کردم و همین دو ماه پیش رفتم برای چکاپ و دکترم گفت دندونات همه‌شون حالشون خوبه، دیگه وقعی به این درد ننهادم. کلاً سیاستم تو زندگی اینه که وقعی به دردهام ننهم. ینی انقدر وقعی نمی‌نهم که یا عادت می‌کنم یا خودشون خوب میشن. نشون به این نشون که دفترچه بیمه درمانیم تو این ده سال ده تا نسخه هم توش نوشته نشده و اصولاً تا به آستانۀ مرگ نرسم نمی‌رم دکتر. گفتم شاید این درد هم از استرسه و شاید از فلانه و بهمانه و گرفتم خوابیدم. درده رو تو خواب هم احساس می‌کردما، ولی حتی مسکّن هم نخوردم. در مورد قرص و مسکّن خوردن هم سیاستم اینه که تا کارد به استخوانم نرسه و اشک و جیغ و دادم درنیاد نمی‌خورمشون. خلاصه شب رو به صبح رسوندم و صبح که بیدار شدم احساس کردم سمت راست صورتم سنگینه و یه چیزی جلوی چشم راستمو گرفته. نگاه به آینه کردم دیدم یه ور صورتم پف کرده و به‌طرز وحشتناکی درد می‌کنه. کشوی داروها رو ریختم روی میز، مسکنّاشو جدا کردم، عوارض و مشخصات تک‌تکشونو گوگل کردم و ایبوپروفینو برگزیدم و خوردم. بعد شروع کردم هر هشت ساعت یه بار یه آموکسی خوردن که چرکش! خشک بشه. دو روز بعدم زنگ زدم از دندانپزشکی که همیشه پیش اون میرم وقت گرفتم. بعد هر کی منو تو اون وضعیت می‌دید می‌گفت واااااااای چقدر گونه و لپ بهت میاد و بیا برو گونه تزریق کن خیلی خوشگل میشی :|

یه زمانی دوست داشتم شوهرم کارخونهٔ شکلات‌سازی داشته باشه. چارلی و کارخانهٔ شکلات‌سازیشو دیدین؟ یه همچین کسی. حالا ولی می‌خوام دندانپزشک باشه، مطبشم طبقهٔ بالای خونه‌مون باشه.

در شدیدترین سردردها من یه مسکّن بیشتر نمی‌خورم. اون وقت طی ۲۴ ساعت گذشته چهار تا مسکّن چهارصد و سه تا آموکسی خوردم، بی هیچ اثری. تو دانشگاه چی یاد این داروسازا می‌دن؟ اسمارتیز اگه خورده بودم تا حالا اثر کرده بود.

من وقتی دندونم درد می‌کنه خیلی مظلوم و ساکت میشم.

الان منحنی خنده‌هام کج و کوله شده و زین حیث غمگینم.

میگن فرهنگستان برای پاپیون معادل فارسی دو ور پف رو پیشنهاد داده :دی من الان یه ور پفشونم! 

آیا می‌دانید روی صورت ورم‌کرده از دندون‌درد، کیسهٔ آب گرم و دستمال گرم نمی‌ذارن و کیسهٔ یخ می‌ذارن؟ نمی‌دونستین؟ من خودمم تازه فهمیدم.

روزی که ملت بدونن دراز آویز زینتی و کش‌لقمه و دو ور پف جکه و مصوب فرهنگستان نیست روز عروسی منه :|

ولی راست میگن؛ گونه و لپ بهم میاد.

نظرم عوض شد؛ همون مهندس باشه. دفتر کارشم طبقهٔ بالای خونه‌مون باشه.



این خیلی جالبه. نوشتم اگر بچه‌دار شدید، بعد نوشتم تصمیم با نسرین است. ینی الهی بمیرم براش. بعد جالبه که نوشتم اسم کوچولو و ننوشتم کوچولوها!.



انصافاً هیچ وقت اعصابِ خواهرشوهر و جاری رو نداشتم. هنوزم ندارم :دی بعد می‌ترسم روزگار و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دهن‌کجی کنن و یه مراد با هفت تا خواهر و هفت تا برادر نصیبم کنن. خدایا خودت رحم کن.



این شماره نداره. در واقع فرض کردم طرف اون دو تا هفت خان رو رد کرده و رسیده به مرحلۀ گل و شیرینی و دیگه شماره نذاشتم برای این شرط. 



اینجا فرض کردم مرحلۀ گل و شیرینی هم سپری شده و زندگی مشترک رو شروع کردیم. فقط برام سؤاله که اوکی لنگ ظهر حدوداً میشه ساعت دوازده، ولی لنگ عصر و لنگ شب دیگه چه صیغه‌ایه؟ :| بعد اگه صدای موبایل خودم بیدارم کنه تقصیر اون بدبخت چیه خب :|



اینجا تازه یادم افتاده بگم سیگار نکشه :|



از همون موقع به شماره‌های رند علاقه داشتم. فقط چیزی که نمی‌فهمم اینه که چرا چند تا شماره؟ بعد اگه یه جایی بود که آنتن نمی‌داد تقصیر اون چیه :| آخه زن انقدر بی‌منطق؟ جالبه اصلاً راجع به مهریه و خونه و ماشین و مادیات شرط خاصی نداشتم :|

+ پیش‌تر هم دو تا پست نوشته بودم با عنوانِ «برای سال‌ها بعدِ خودم، جهت مقایسۀ طرز تفکر فعلی‌م با تجارب اون موقع، یا مقدمه‌ای بر کتاب مراد از رویا تا واقعیت»؛ لینک۱، لینک۲.

+ عنوان: از تیزر تبلیغاتی لوسیون موی بهاره :|

۷۴ نظر ۱۸ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۶- سه پلشت آید و

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۳ ب.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۶. اینجا پنج‌سالمه. ایشونم که تصویرشو به‌شکل هنرمندانه‌ای سانسور کردم برادرمه؛ حضرتِ صاحبِ ماکسیمم تگِ پست‌های فصل سه. به رسم دیرین، من از هر کی تو پستام اسم ببرم تگش می‌کنم و آمار تگ‌هام تا این لحظه نشون میده تو این وبلاگ ایشون در صدر جدوله. و با اینکه سر هیچی باهم تفاهم نداریم و سر هر چی باهم اختلاف نظر داریم، ولی در مواقع لزوم هوای همو داریم. یکی از موارد لزوم کارت متروی مشهد بود که اومدنی ازش گرفتم :دی

یادآوری می‌شود: این پست و این پست 



محتوای این پست (پست ۱۳۷۶):

مقدمه

بخش اول: بدبختی‌های قبل از سفر

بخش دوم: سفر به روایت پست‌های اینستاگرام


محتوای پست بعد (پست شنبۀ بعدی):

جزئیات سفر شاملِ

بخش اول: دوشنبه عصر: حرکت از تبریز به سمت تهران، با قطار

بخش دوم: سه‌شنبه صبح تا شب: در شریف، توی سالن مطالعۀ دانشکده

بخش سوم: سه‌شنبه شب: حرکت از تهران به سمت مشهد، با اتوبوس

بخش چهارم: چهارشنبه، ۲۰ آذر، صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی

بخش پنجم: چهارشنبه شب تا پنج‌شنبه صبح: توی حرم

بخش ششم: پنج‌شنبه صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی

بخش هفتم: پنج‌شنبه شب تا جمعه شب: توی حرم و بازارهای حوالی حرم!

بخش هشتم: جمعه شب: حرکت از مشهد به سمت تهران، با اتوبوس

بخش نهم: شنبه، ۲۳ آذر، صبح تا ظهر: علاف کارهای اداری در بنیاد سعدی

بخش دهم: شنبه ظهر تا عصر: در فرهنگستان

بخش یازدهم: شنبه عصر تا شب: باغ کتاب

بخش دوازدهم: دورهمی با دوستان و بازگشت.


مقدمه

یک. طبق برنامه، آذرماه شنبه‌ها پست می‌ذاشتم و عذرخواهم بابت تأخیر این هفته. درگیر سفر بودم و هستم و نتونستم شنبه آماده کنم پست رو. دلیل دیگۀ تأخیرم هم این بود که عکس‌های وبلاگم نه با نت گوشیم و نه با مودم آپلود نمی‌شن و کلاً پیکوفایل برام باز نمی‌شه و منتظر بودم حل بشه این مشکل. تا الان که حل نشده و دیگه مجبور شدم تو بیان آپلودشون کنم. از اونجایی که پیکوفایل و بلاگ‌اسکای سرور مشترک دارن، وبلاگ‌های بلاگ‌اسکای هم حتی باز نمیشن.

دو. تعداد کامنت‌های هفتۀ گذشته زیاد و محتواها متنوع بود. امیدوارم همه رو جواب داده باشم. اگر پیام کسی بی‌جواب مونده بگه لطفاً. سه نفر بدون وبلاگ بودن و ایمیلی جواب دادم. یه نفر آدرس اینستامو پرسیده بود، یه نفر برام شماره موبایل و یه نفرم آی‌دی تلگرام گذاشته بود که عذرخواهی می‌کنم بابت بی‌جواب موندن این پیام‌ها. از ارتباط تلفنی، تلگرامی و اینستایی و در کل از ارتباط خارج از چارچوب وبلاگ معذورم.

سه. بابت اعتمادتون و اینکه برخی از دوستان شماره تلفن و آی‌دی تلگرامشون رو در اختیارم گذاشتن که بیشتر در ارتباط باشیم بی‌نهایت ممنون و قدردانم. اما واقعیتی هست که شاید دوستان جدید از آن آگاه نباشن و آن اینکه من از ابتدای دوران بلاگریم تا امروز همهٔ تلاشم رو کردم که ارتباطم با دوستان وبلاگیم در چارچوب وبلاگ و کامنت باشه نه فراتر. دلیل این کارم هم اینه که ممکنه یه روزی به هر دلیلی وبلاگ و وبلاگ‌نویسی رو رها کنم و ارتباطم رو با دوستان مجازیم قطع کنم. من وقتی وبلاگم رو ترک می‌کنم که قبلش تصمیم گرفته باشم شما رو ترک کنم. اگر ایمیل و شماره و اینستا و تلگرام و کانال‌های ارتباطی دیگه‌ای با شما داشته باشم، ترک وبلاگ دیگه معنی نداره. یه همچین موقعی باید این راه‌های ارتباطی رو هم غیرفعال کنم و خب این برای کسی که بیشتر از ده ساله شماره‌ش همینه و بیشتر از ده ساله ایمیلش همینه و هر چی که داره از اول همونه، سخته اونارم غیرفعال کنه و باعث دردسر میشه که شماره و ایمیلی که به دانشگاه و جاهای رسمی داده رو چون دوستان مجازیشم دارن بندازه دور. حالا چرا یه شماره یا ایمیل مخصوص برای وبلاگم ندارم؟ چون اولاً با توسعهٔ روابط و افزایش راه‌های ارتباطیم با هر بنی بشری مخالفم. ثانیاً هر چی رابطهٔ من و شما عمیق‌تر و وسیع‌تر بشه جدا شدنمونم سخت‌تر میشه. هر چی بیشتر به هم نزدیک بشیم دور شدنمون سخت‌تر میشه. هر چی رشته‌هایی که ما رو به هم متصل کرده قوی‌تر و تعداد رشته‌ها بیشتر باشه پاره کردنشون سخت‌تر میشه. به زبان ساده‌تر، من هر چقدر شبکه‌های ارتباطیم با دوستانم کمتر باشه، در آینده راحت‌تر می‌تونم ازشون جدا بشم. و ثالثاً شماها معمولاً می‌ذارید می‌رید. یهو غیبتون می‌زنه. تجربۀ چندین ساله‌م میگه خوانندۀ ثابت یه افسانه است. و من نمی‌خوام کسی که می‌دونم مهمون یکی دو روز وبلاگمه شماره و ایمیل و آی‌دی و کلی اطلاعات دیگه رو بذاره تو جیبش ببره، که هر وقت لازمم داشت دوباره به‌راحتی بیاد سراغم. این حس خوبی بهم نمیده.

چهار. برای پست قبلی، کامنت گذاشتین که کنفرانس رفتن آخه انقدر شور و شعف داره؟ والا من شور و شعف خاصی تو پست قبلی نمی‌بینم، ولی در کل اگه آرشیو وبلاگمو مرور کرده باشید می‌بینید که من معمولاً کم‌اهمیت‌ترین وقایع پیرامونم رو سوژۀ وبلاگم می‌کنم و با ذوق زایدالوصفی برای مخاطبم تعریف می‌کنم و این از ویژگی‌های منه.

پنج. در راستای پست قبل، راجع به پروژه‌ها و پکیج‌ها پرسیدید و خواستید بیشتر توضیح بدم. چون اسفندماه کنکور دارم تا اون موقع کارو تعطیل کردم. اگر عمری باقی بود، یادم بندازین بعد از کنکورم بیشتر توضیح بدم. فعلاً خودمم کار نمی‌کنم.

شش. این پست تقدیم می‌شود به خوانندۀ متولدِ شماره‌اش، ۱۳۷۶، سرکار خانومِ بهارۀ ۶ (این شیشو توافق کردیم بذاریم که با بهاره‌های دیگۀ وبلاگم اشتباه نگیرم؛ اون وقت بعدِ توافق ما بهاره‌های دیگه غیبشون زد. وقتی میگم خوانندۀ ثابت یه افسانه است نگین نه.)

هفت. این پستِ هلما رو بخونید. راجع به من نوشته. کامنت‌های پستشو که خوندم دیدم عجب دل پُری از پستام دارید :دی

هشت. این پستِ آرزو رو هم بخونید. دانشجوی مشهده. برای پست قبلی کامنت گذاشته بود که اجازه هست یواشکی بیام تو کنفرانس بشینم ارائه‌تو ببینم؟ گفتم چرا یواشکی؟ یه کم زودتر بیا قبل کنفرانس همو ببینیم چند ساعتی باهم باشیم. یکی از جغدای میماجیل رو هم بهش هدیه دادم.

جغد میماجیل چیست؟ 

تو کامنت اول این پست حریر توضیح دادم چیست.

عنوان ینی چی؟ 

عنوان یه ضرب‌المثله و در مواقعی به‌کار می‌ره که یه سری بدبختی‌ها و گرفتاری‌ها پشت سر هم اتفاق می‌افتن. سه پلشت، یه اصطلاح توی قاپ‌بازیه. وقتی گودی همۀ قاپ‌ها (قاپ، استخوان مچ پای گوسفنده) به سمت بالا باشه میگن سه پلشت اومد یا طرف بز آورد. حالا چرا سه پلشت؟ بعد از خواندن پست حاضر، خواهید فهمید چرا سه پلشت و حتی اذعان خواهید کرد که سه پلشت خیلی کمه و عنوانو عوض کنم بذارم سی پلشت. یا حتی سیصد پلشت. پلشت اینجا به‌معنی مصیبت و بدبختیه.


بخش اول: بدبختی‌های قبل از سفر (وقایع اتفاقیۀ شنبه و یکشنبه و دوشنبۀ هفتۀ گذشته)

پلشت اول:

از دی‌ماه، برای کارتای بانکی باید رمز دوم پویا یا یه‌بارمصرف گرفته باشیم. قبل از سفر و قبل از اینکه دستمزد بچه‌ها رو پرداخت کنم رمز دوم یه‌بارمصرف یکی از کارتامو (اسمشو می‌ذاریم کارت شمارۀ یک) فعال کردم ببینم چجوریاست. ینی من کل روزو با ارورای عجیب و غریبش درگیر بودم. آخرش اپشو پاک کردم دوباره نصب کردم درست شد. جز کارت خودم رمز دوم رو برای چهار تا کارت دیگه از همین بانک شمارۀ یک هم فعال کردم که دو تاشون بدون خون و خونریزی فعال شدن و تراکنش هم انجام دادم دیدم کار می‌کنه. ولی برای کارت خودم و دو تای دیگه از کارتا اعصابم رنده شد. آخرشم رمز دوم یکی از کارتا فعال نشد که نشد. گفتم برن دوباره از عابر بانک کد فعال‌سازی بگیرن دوباره نصب کنن شاید درست شد.

پلشت دوم:

در ساعات پایانی مهلت ثبت‌نام کنکور دکتری، داشتم با کارت بانک شمارۀ یک که توش به اندازۀ هزینۀ ثبت‌نام پول مونده بود هزینه رو پرداخت می‌کردم که دیدم ارور می‌ده که تراکنش شما قبلاً تعیین تکلیف شده است. منظورشو متوجه نشدم. رفرش هم که کردم گفت توکن منقضی شده است. بازم منظورشو متوجه نشدم. پوله رو از کارتم کم کرده بود، ولی کد پیگیری ثبت‌نامو نداده بود. پس ثبت‌نام ناموفق بود. آیا باید دوباره ثبت‌نام می‌کردم؟ با کدوم پول آخه؟ تا واپسین دقایق، تا دمدمای دوازده! صبر کردم و پولو به حسابم برگردوندن و ثبت‌نام صورت گرفت.

پلشت سوم:

از بانک شمارۀ دو (این با بانک پلشت اول و دوم فرق داره) زنگ زدن گفتن نمی‌دونم حسابت بسته شده، سپرده‌ت باطل شده، قراردادت فسخ شده یا یه همچین چیزی. درست متوجه نشدم چی میگن. کلاً من وقتی با کارمندای بانک صحبت می‌کنم کأنّه پیرزن بی‌سواد زنبیل به دستی هستم که اولین باره از روستا به شهر اومده. گفتن هفتۀ دیگه که همون هفتۀ قبل باشه بیا بانک. گوشیو که قطع کردم، پیامک ابطال یه چیزی اومد. بعد پیامک واریز مبلغ نه‌چندان ناچیزی اومد تو کارتم. دیدم هر چی سپرده داشتم انتقالش دادن به کارتم. با بهت و حیرت زل زده بودم به گوشیم که دیدم مبلغ مذکور رو برداشتن. همچنان مبهوت بودم. بعد یه هزاری دیگه هم برداشتن. و همچنان مبهوت بودم که ینی چی. اپ بانک مذکور (الکی مثلاً برای اینکه تبلیغات نشه اسم نمی‌برم :دی) رو باز کردم دیدم میگه چون چند بار رمزتو اشتباه زدی نام کاربریت غیرفعاله. رمزمو درست می‌زدما، اولین بارمم بود رمزو وارد می‌کردم و نمی‌دونم چرا می‌گفت چند بار اشتباه وارد کردی. گفتم خیله خب، فراموش کردم رمزو. فراموشی رو زدم و شمارۀ حسابو وارد کردم رمزو پیامک کنه. گفت همچین حسابی وجود نداره. بی‌خیال اپ شدم.

پلشت چهارم:

صبح بعد از انتشار پست قبل، پای لپ‌تاپ بودم، صبونه می‌خوردم و در حال پرداخت هزینۀ مقاله و کنفرانس و خرید بلیت تهران و مشهد بودم. کارت شمارۀ یک که خالی بود. دومی هم ارور می‌داد که حساب متصل به کارت نامتعبر است. منظورشو متوجه نشدم مثل همیشه. بابا داشت رد می‌شد از جلوی اتاقم، پرسید چته، این چه قیافیه‌ایه؟ مشکلم رو براش تبیین کردم و با کارت بابا هزینۀ مقاله پرداخت شد و دیگه بلیتا رو نگه‌داشتم کارت خودمو درست کنم بخرم.

پلشت پنجم:

هفت‌ونیم صبح، بعد از پرداخت هزینۀ مقاله، کتابایی که توی پست ۱۳۷۳، از کتابخونه امانت گرفته بودم رو گذاشتم تو کیفم و شال و کلاه کردم سمت کتابخونه مرکزی. سمت چهارراه لاله. باید می‌رفتم آبرسان که از اونجا سوار اتوبوس ۱۴۴ بشم برم لاله. همیشه فکر می‌کردم لاله هم مثل شهناز و منصور از اسامی قبل انقلاب خیابوناست و تو ذهنم دنبال اسم جدیدش بودم. اتفاقی دیدم یه جا رو تابلو نوشته شهید اشرفی لاله. احتمالاً اینجا قدیما اسم دیگه‌ای داشته و حالا دلیل جا افتادن اسم جدیدش که اسم شهیده اینه که شبیه اسمای قبل انقلابه. وگرنه کم پیش میاد اسم شهید رو بذارن رو خیابون و همه همونو بگن. همه لابد مثل من فکر می‌کنن لاله هم مثل شهنازه. گوگل کردم ببینم شهید اشرفی لاله که بوده و چه کرده. اهل تبریز بوده. لاله هم اسم یه روستا نزدیک تبریزه. توی تیم شهید چمران بوده و سال شصت تو آبادان شهید شده. رفتم تو فولدر آهنگا و کلیدواژۀ پاییزو زدم و آهنگای پاییزیمو پلی کردم. شاگرد راننده یه کارت دستش بود و برای کسایی که کارت نداشتن و پول نقد می‌خواستن بدن کارت می‌زد. قبلاً دعوا بود سر همین کارت و پول نقد. این پلشتیش کجا بود؟ اونجا که موقع سوار شدن پام خورد به پله و کبود شد.

پلشت ششم:

کتابا رو تحویل دادم و کتابای جدیدی که می‌خواستم رو نداشتن. گفتن کارتت سراسریه و می‌تونی بری از کتابخونه‌های دیگه بگیری. اینایی که من می‌خواستم تو کتابخونه‌های دیگه بودن. یکی تربیت بود یکی رشدیه یکی علامه که فقط تربیت رو می‌شناختم. 

پلشت هفتم:

نه‌ونیم وقتِ دندونپزشکی داشتم و چشمم مدام به ساعت بود. جلوی کتابخونه دوباره سوار اتوبوس ۱۴۴ شدم برگشتم آبرسان. از نزدیکیای مطب دندونپزشکه رد شدما، ولی چون همیشه از آبرسان می‌رم اونجا، عین اسکول‌ها با اتوبوس از اون سر شهر برگشتم این سر شهر که دوباره با مترو برم اون سر شهر. برای کارت دومم رمز یه‌بارمصرف نگرفته بودم. حالا یکی نیست بگه تو اول مشکل غیرفعال شدن کارت و حسابتو حل کن بعد رمز یه‌بارمصرفم می‌گیری. از عابربانک کد فعال‌سازی رو گرفتم و سوار مترو شدم سمت دندونپزشکی. یه ربع به ده رسیدم.

پلشت نیست این:

چارلی و کارخانۀ شکلات‌سازیو دیدین؟ یه جا تو یه سکانسی بابای چارلی که دندونپزشکه دندونای چارلیو بررسی می‌کنه و با شگفتی می‌گه همه‌شون سالمن. این دندونپزشک منم با همون دقت داشت تک‌تک دندونامو بررسی می‌کرد و در پایان با شگفتی گفت همه‌شون سالمن. این اولین بار بود همچین حرفی از یه دندونپزشک می‌شنیدم و سابقه نداشت برم مطب دندونپزشکی و دهنم سرویس نشه و چندصد تومن پیاده نشم بابت ترمیما و پر کردنا و عصب‌کشیا. حالا می‌گفت همه‌شون سالمن و نیازی به ترمیم هیچ کدوم نیست. به ذوق و شکرانۀ این موفقیت رفتم فروشگاهی که نزدیک مطب بود و برای خودم قاقالی‌لی خریدم. شش تا ویفر مغزدار کوکو و چهار تا فان کیک درنا. سیزده تومن موجودی توی اون یکی کارت هم خالی شد به‌سلامتی.

پلشت هشتم:

بعد از دندونپزشکی رفتم بانک شمارۀ سه، رمز یه بار مصرف یه کارت دیگه رو فعال کنم. کارته مال خودم نبود. برای اون یکی بانک‌ها از عابربانک هم میشه کد رو گرفت و حتی بانک شمارۀ یک با اپش کد رو داد، ولی این بانک می‌گفت کارت مال هر کیه خودش بیاد توی بانک نوبت بگیره فرم پر کنه کد فعال‌سازی بدیم.

پلشت نیست این:

یه خانوم، روی ویلچر برقی جلوی بانک شمارۀ سه نشسته بود و نمی‌تونست بره تو. بانک پله داشت و نمی‌تونست با ویلچر از پله بره بالا. هم عجله داشتم برم کتابخونه هم نمی‌تونستم خانومه رو به حال خودش رها کنم. می‌خواست از کارت هدیۀ تاریخ انقضا گذشته‌ش پول برداره بریزه تو کارتش و نیاز بود که یه سری فرم پر کنه. کارمندای بانک وقعی نمی‌نهادند به خانومه. فرم رو از کارمنده گرفتم و بردم بیرون بانک و برای خانومه پر کردم. وقتی اسمشو گفت گفتم عه منم نسرینم. فرمو بردم دادم به کارمند بانک و عملیات انجام شد. 

پلشت نهم:

با کارت بانک شمارۀ دو رفتم از عابربانک پول بگیرم؛ همون چیزی که صبح موقع پرداخت هزینۀ مقاله گفته بود رو گفت. گفت غیرفعاله، پول نمی‌دیم بهت. گفتم لااقل بذار کارت‌به‌کارت کنم تو اون یکی کارتم. گفت حسابت غیرفعاله، کارت‌به‌کارتم نمیشه. 

پلشت دهم:

هشدار: این پاراگراف دخترانه است. آقایان با احیاط بخونن؛ یا اصن نخونن. کتابخونۀ تربیت رو پیدا کردم و کتابا رو گرفتم و بدوبدو برگشتم که عصر وقت آرایشگاه دارم. خیلی وقت بود آرایشگاه نرفته بودم و ابروهام برگشته بودن به تنظیمات کارخانه. قیافه‌م باب میل این حاج خانومایی شده بود که دنبال دخترِ دست‌به‌چشم‌وابروشون‌نزده هستن برای پسراشون و خب تو این دوره زمونه هم کم پیدا می‌شه همچین عنصری. تا رسیدم دیدم خانوم آرایشگر (همون که وقتی موقع بند انداختن نخه پاره میشه میگه هر کی شوهرش بیشتر دوستش داشته باشه نخش تندتند پاره میشه) پیام داده که حالم خوب نیست و اگه میشه بمونه فردا. با اینکه دلم نمی‌خواست بمونه برای فردا، چون پس‌فردا می‌خواستم برم تهران و فردا رو لازم داشتم برای جمع و جور کردن وسیله‌هام و کارای بانکی، ولی چاره‌ای نداشتم و گفتم باشه بمونه برای فردا. این سری برخلاف همیشه نخه یکی دو بار بیشتر پاره نشد. نکنه شوهرم دیگه دوستم نداره؟ :دی وای نکنه مراد سرم هوو آورده؟ (من اگه آرایشگر بودم همیشه نخ بی‌کیفیت استفاده می‌کردم دل خانوما الکی خوش بشه به پاره شدنش. والّا!).

پلشتی که پلشت نشد:

بعد از به‌روز کردن صورتم، خوشگل و خوشحال و خندان داشتم برمی‌گشتم خونه و داشتم از اتوبوس پیاده می‌شدم که یه دختره زد رو شونه‌ام گفت زیب کوله‌ت بازه. برگشتم دیدم اتفاقاً اون قسمت کوچیکش که گوشی و کارتا و کیف پولمو می‌ذارم بازه. همه چی سر جاش بود. زیپشو بستم و ضمن تقدیر و تشکر پیاده شدم.

پلشت نیست این:

بانک شمارۀ دو پیام داد گفت می‌دونیم چند روزه با کارت و حسابت درگیری و پوزش می‌طلبیم. بعد دوباره رفتم از عابربانک پول بگیرم ببینم درست شده و پوزش می‌طلبه یا پوزش خالی می‌طلبه. درست شده بود و بهم پول داد. حتی رمز دوم یه‌بارمصرفم هم درست شد و باهاش بلیت گرفتم.

پلشت یازدهم:

صبح روزی که عصرش قرار بود برم تهران، شال و کلاه کردم سمت بانک شمارۀ دو. همون که زنگ زده بودن گفته بودن هفتۀ بعد بیا بانک. حالا هفتۀ بعد بود و باید می‌رفتم بانک. داشتم حاضر می‌شدم برم. بابا داشت روی کیس یکی از دوستاش ویندوز نصب می‌کرد. از اونجایی که کامپیوتر تو اتاق منه، منم درگیر موضوع بودم. دوستش درایورای کامپیوترشو گم کرده بود. همین‌جوری که داشتم حاضر می‌شدم، گوگل می‌کردم درایورهای لازم بعد از نصب ویندوز. چون هنوز درایور شبکه نصب نبود، خودش نمی‌تونست گوگل کنه. داداشم درایورا رو روی فلش آورد. ولی از اونجایی که درایور یواس‌بی نصب نبود فلش رو هم نمی‌تونست بخونه. باید می‌زدیم روی دی‌وی‌دی. دی‌وی‌دی نداشتیم. سی‌دی درایور لپ‌تاپمو نمی‌دونستم کجا گذاشتم. داداشم مال خودشو آورد. یواس‌بی عقبی درست شد. ولی جلویی کماکان فلش رو نمی‌شناخت.

پلشت دوازدهم:

لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم که برم. مدارک بانکی رو هم برداشتم. بعد هر چی دنبال کیفی که کارتای بانکی و کارتای شناساییم توشه گشتم نبود که نبود. زیر تخت و توی کمد لباس و کتابخونه و توی کیفا و جیبا و همه جا رو گشتم و نبود. مطمئن بودم که بیرون گمشون نکردم؛ چون شب که رسیدم خونه بابا گفت قبض برق اومده و من گفتم با دیجی‌پی من بدیم امتیازشو من بگیرم. بعد چون شمارۀ کارتمو حفظ نیستم قشنگ یادمه کارتمو آوردم هم بابا به حسابم پول بریزه هم قبضا رو بدم. پس توی خونه گم شده بود. آشپزخونه رو گشتم، توی یخچال، توی کابینتا، زیر مبل و میز و هر جا که به عقل جن هم نمی‌رسید. حتی توی پرینتر! حتی توی سطل آشغال. دیگه بابا هم همگام با من داشت می‌گشت. ناامید شدم و لباسامو عوض کردم که بمونم خونه و نرم بانک. بعد یادم افتاد کارت ملی و دانشجویی و گواهینامه و مترو و کلی کارت دیگه هم بین اونا بود و چجوری بدون اینا برم تهران. دوباره بلند شدم به جست‌وجو ادامه دادم و هر جارم که بابا می‌گشت می‌گفتم اونجا رو قبلاً گشتم نیست نگرد. صبح می‌خواستم برم بانک و حالا ظهر شده بود. بابا یه بار دیگه اومد سراغ میزم. مقاله‌ها و پایان‌نامه‌مو بلند کرد گفت اینجا نیست؟ اونجا بود. روی میزم؛ لای پایان‌نامه‌م. 

پلشت سیزدهم:

زنبیلمو برداشتم و چونان پیرزن بی‌سوادی که اولین باره اومده شهر و اولین باره پاشو گذاشته بانک رفتم گفتم زنگ زده بودید گفته بودید بیا، منم اومدم. خودمو که معرفی کردم گفتن آهان. برو باجۀ دو. باجۀ دو کسی نبود، رفتم باجۀ یک. گفت صبر کن مسئول باجۀ دو بیاد. تو اون فاصله که داشتم صبر می‌کردم یه خانوم زنبیل‌به‌دست :دی اومد از مسئول باجۀ شمارۀ یک یه چیزایی راجع به رمز یه‌بارمصرف پرسید. مسئول باجه از ما هم زنبیل‌به‌دست‌تر بود. با تردید جواب می‌داد و در واقع بلد نبود. به خانومه گفتم خانوم من نصب کردم و بلدم بیا یادت بدم. تو اون فاصله که صبوری می‌کردم مسئول باجۀ شمارۀ دو بیاد، از خانومه خواستم اپ رو دانلود کنه. گفت نت ندارم. گفتم همراه اول داری؟ گفت آره. گفتم با کد ستاره ۱۲۱ ستاره ۲ ستاره ۱ مربع صدوپنجاه مگابایت یک‌ساعته بگیر. گفت چجوری؟ گفتم بدید من بگیرم. گرفتم براش دانلود کردم و نصب کردم و بعد رفتیم عابربانک کد فعال‌سازی هم گرفتم براش و تو اون فاصله که داشتم براش ثبت‌نام می‌کردم مسئول باجۀ یک و دو هم داشتن کارای منو انجام می‌دادن. به خانومه گفتم باید برای اپتون رمز بذارید. رمز باید حروف انگلیسی بزرگ و کوچیک و عدد و کاراکتر غیرعددی و غیرحرفی (علامت سؤال و تعجب و اینا) می‌بود. گفتم اسمتون چیه؟ گفت معصومه. گفتم پس رمزتونو گذاشتم شماره موبایلتون بعدش ام کوچیک بعدش به‌علاوه بعدش ام بزرگ. خانومه گفت انگلیسی بلد نیستم. ام کوچیک و بزرگ نمی‌دونم چیه. گفتم رمز اپ باید حرف انگلیسی داشته باشه. براش رو کاغذ m و M رو کشیدم و گفتم بچه‌هاتونم بلد نیستن؟ گفت نه. گفتم حالا یه بار وارد اپ شید ببینم یاد گرفتید یا نه. ساده‌ترین رمز ممکن رو براش گذاشته بودم. پس از تلاش‌های فراوان تونست. امیدوارم بعداً هم بتونه و یادش نره. خانومه تشکر کرد و کلی دعا کرد و گفت ایشالا نینیم نجه الییم دردینه توشمیسن. ینی به درد چی کار کنم دچار نشی. معادلش میشه هیچ وقت کاسۀ چه کنم دستت نگیری. که تو دلم گفتم یکی از همین کاسۀ چه کنما چند ساله که دستمه. خدافظی کرد و رفت. یادم رفت بگم دادۀ گوشیشو خاموش کنه. اینترنتش یه‌ساعته بود. امیدوارم بچه‌هاش اینو بلد باشن حداقل. بعد رفتم به مسئول باجه گفتم حساب من چی شده؟ گفت داریم فرم‌ها و اسم سپرده‌ها رو عوض می‌کنیم. نفهمیدم ینی چی، پرسیدم خب من الان چی کار کنم؟ یه سری فرم داد برای امضا. از اون ور مامانم زنگ می‌زد که کجایی بیا خاله اومده براش رمز یه‌بارمصرف نصب کنی، از اون ور پاورپورینت مقاله رو آمده نکرده بودم و عصرم راهی تهران بودم. با عجله فرمایی که کارمند بانک گذاشت جلوم رو امضا کردم و برگشتم خونه. حتی یک خط از هفت هشت صفحه فرم رو هم نخوندم. بعد همیشه اینایی که تندتند سر عقد دفتر عاقدو امضا می‌کردن رو مسخره می‌کردم که چرا نمی‌خونن و فقط امضا می‌کنن. سؤال پایانیم از کارمند بانک این بود که الان فقط فرما عوض شد و همه چی برگشت به حالت قبل؟ گفت آره. گفتم پس خسته نباشید و خدافظ. بدوبدو برگشتم خونه رمز یه‌بارمصرف خاله رو نصب کنم که عمه‌م زنگ زد که قبض گاز اومده. ینی می‌خواستم وسط خیابون گریه کنم از حجم کارایی که قبل از سفر داشتم. به هزار تا کار نکرده که موعدشون تا عصر یا تا شب بود فکر می‌کردم. که متوجه شدم یه آقایی از مسیر بانک تا نزدیکیای خونه با منه. سرعتمو کم کردم دیدم سرعتشو کم کرد. سرعتمو بیشتر کردم دیدم اینم سرعتشو بیشتر کرد. مطمئن شدم قصد مزاحمت داره. سر چهارراه مسیرمو عوض کردم. اونم مسیرشو عوض کرد و نزدیک شد یه چیزی گفت. درست متوجه نشدم. شبیه درخواست شماره بود یا چند دقیقه صحبت جهت آشنایی بیشتر. فقط همینو کم داشتم تو اون شرایط. وقعی ننهادم بهش.

پلشت چهاردهم:

رمز یه‌بارمصرف خاله فعال شد، ولی هر کاری کردم رمز شوهرخاله فعال نشد که نشد. همون بانک بودا. ولی نشد که نشد. گفتم حالا قبضاتونو با همین کارته که رمزش فعاله بدید، اونم بعداً یه کاریش می‌کنیم.

پلشت پانزدهم:

از بانک برگشتم گوشیمو زدم به شارژ که پر بشه تو قطار بی‌شارژ نمونم. چراغ شارژ گوشیم روشن نشد. پریزو عوض کردم، روشن نشد. سیمو عوض کردم، روشن نشد. فهمیدم کله‌ش سوخته. به اون کله‌ش چی میگن؟ تو گوگلم کلّه نوشته. فست‌شارژ هم بود تازه. سوخت دیگه. گفتم حالا چی کار کنم؟ درست موقعی که دارم می‌رم سفر! شارژرم می‌سوزه. بابا گفت شارژر یکی از ماها رو ببر. گفتم ولتاژ و آمپر هر گوشی متفاوته. زنگ زدم جایی که گوشی رو ازش خریده بودم. اول پرسیدم کلۀ شارژر گوشی مدل آریا الان قیمتش چنده؟ گفت شصت تومن. گفتم این فلان ولته، شارژرای دیگه پنج ولتن. آمپراشونم متفاوته. می‌تونم از اونا استفاده کنم؟ یه چیزی گفت و یه سری دلایل آورد در جواب آره یا نه‌ش که چون به نظرم اشتباهه اینجا نمی‌گم که منحرف نشین. دیگه فرصت خرید هم نبود و گفتم یه چند روز با پاوربانک سر کنم برگردم ببینم چی میشه.

پلشت شانزدهم:

تو ماشین، تو مسیر راه‌آهن با پیش‌شمارۀ مشهد زنگ زدن که چی شد پاورپوینت؟ چرا ایمیل نکردی؟ گفتم الان نت ندارم. دروغ نگفتم. ولی حقیقت این بود که پاورپوینتم آماده نبود. گفتم تا شب می‌فرستم. گفتن تا شب بفرستیا. گفتم چشم می‌فرستم.

پلشت هفدهم:

تو راه‌آهن تبریز کیفمو از گیت رد کردم. رفتم برش دارم، سرباز اومد گفت رئیس کارت داره. رفتم پیش رئیس!. پرسید تو کوله‌ت چیه؟ مات و مبهوت نگاش می‌کردم که ینی چی تو کوله‌م چیه که ادامه داد: وسیلۀ برقی توشه؟ گفتم آره خب لپ‌تاپ توشه. گفت پس برو.

پلشت هجدهم:

نگاه به ساعت مچیم کردم. دیدم روی نه‌ونیم گیر کرده. بله، صبح باتریش تموم شده و نه‌ونیم جان به جان‌آفرین تسلیم کرده. درش آوردم. چون دقیقاً وقتی ساعتت باتری نداره همه ازت ساعتو می‌پرسن.

پلشت نوزدهم:

تو قطار بابا زنگ زده یادآوری می‌کنه که پاورپوینت رو بفرستم. گفتم باشه مرسی که یادم انداختی. خدافظی که کردم، دیدم واقعاً توانایی درست کردن پاورپوینت رو ندارم. آن‌چنان خسته بودم که از وقتی که سوار شدم خوابیدم تا خود صبح. این آخرین خواب راحتم تا یک هفته بعد بود.

پلشت بیستم:

خانوم هم‌کوپه‌ای داشت راجع به پسرای دوقلوش که یکی مهندسی شیمی می‌خونه و یکی برق صحبت می‌کرد. به‌نظرم اسم یکیشون هادی بود، یکیشون مهدی. وقتی تلفنی با خواهرش حرف می‌زد این اسما رو گفت. گفتم شاید اسم پسراشه. داشتیم راجع به دندون و دندونپزشکی حرف می‌زدیم. تو حرفاش اسم آکسارو آورد. اسم یه قرصیه. اولین بار که اسمشو شنیده بودم چند سال پیش بود. بعد از اون نشنیده بودم تا اون شب، از اون خانوم. وقتی گفت دکتر برای دندون پسرم آکسار تجویز کرده بود، وقتی اسم آکسارو شنیدم یهو انگار حجم عظیمی از خاطرات زنده شدن و از قبر درومدن و هجوم آوردن سمتم. دلم تنگ شد. 

پلشت نیست این:

یکی از هم‌کوپه‌ایام یه خانوم پیر بود که برای دخترش کلی چیزمیز آورده بود تهران. بارش سنگین بود. خواستم کمکش کنم تا دم در تاکسیا. دامادش اونجا منتظرش بود. گفتم بدید یکیو من بردارم. یه بقچه داد دستم. گفتم چیه؟ گفت خرمالو. گذاشته بود تو جعبه، پیچیده بود لای روسری. وای اگه یکی منو با این بقچه تو راه‌آهن می‌دید تا سالیان سال سوژۀ خنده می‌شدم. خودمم خنده‌م گرفته بود.

پلشت بیست‌ویکم:

رسیدم تهران، مستقیم رفتم شریف. گفتم تا شب شریف می‌مونم، شب راه می‌افتم سمت مشهد. نگهبان دانشگاه کارت دانشجویی خواست. گفتم فارغ‌التحصیل شدم. سرباز بود. گفت مهمان راه نمی‌دیم. گفتم مهمان نیستم که فارغ‌التحصیلم. گفت برو اتاق نگهبانی با رئیس صحبت کن. شمارۀ دانشجوییمو به رئیسش گفتم گفت برو اشکالی نداره.

پلشت بیست‌ودوم:

نشستم تو سالن مطالعه و اپ علی‌بابا رو باز کردم برای مشهد بلیت بگیرم. سی امتیاز داشتم. سی امتیاز معادل با سه میلیون بلیت خریداری شده توی نمی‌دونم چند ماه اخیره. این امتیازا رو می‌تونستم به تخفیف بلیت اتوبوس تبدیل کنم. چون همیشه با قطار می‌رم میام، امتیازام هیچ وقت به دردم نمی‌خوردن. تصمیم گرفتم از تهران با اتوبوس برم مشهد و امتیازامو تبدیل به تخفیف کنم. اپو که باز کردم دیدم امتیازامو صفر کرده. چرا؟ چون امتیازا انقضاشون شش ماهه. تو این شش ماه اگه استفاده کردی، کردی. نکردی دیگه می‌سوزونن. و سوزونده بودن.

پلشت بیست‌وسه:

تو سالن مطالعۀ دانشکدۀ سابقم نشسته بودم که با پیش‌شمارۀ مشهد زنگ زدن. قبل از اینکه چیزی بگن گفتم من تازه رسیدم تهران و پاورپوینتم رو در اولین فرصت می‌فرستم. گفتن تا یه ساعت دیگه بفرست. گفتم چشم. درست کردن پاورپوینت دو ساعت طول کشید و من دو ساعت دیگه فرستادم.

پلشت بیست‌وچهارم:

نمی‌دونستم پاوربانک‌ها دیر شارژ می‌شن. هفت ساعته زدم به برق. شصت بود، تازه صد شده. از یه آقای موبایل‌فروش پرسیدم مشکلش چیه؟ گفت چند آمپره پاورت؟ گفتم بیست. گفت ده دوازده ساعت طبیعیه طول بکشه.


بخش دوم: سفر به روایت پست‌های اینستاگرام

یک. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه دارم می‌رم تهران و بازم کیک و آبمیوهٔ توت‌فرنگی و آناناس دادن بهمون.

 
دو. تا شب اینجام، بعدشم میرم مشهد. دانشگاه مشهد کنفرانس دارم. همچین که پامو گذاشتم رو خاک تهران مسیرمو کج کردم سمت شریف. اول اومدم ببینم آیا همه چی سر جاشه یا عوض شده. بعدشم نشستم متن سخنرانیمو آماده می‌کنم برای کنفرانس. نایب‌الزیاره‌تونم هستم. چون فرصتم کمه، این دفعه دیگه به دوستام گفتم نخوان به جاشون جامعۀ کبیره و بقره بخونم. سورۀ کوثری، ناسی، عصری، صلواتی، یه همچین درخواستایی بکنین.



سه. شارژر گوشیم دیروز سوخت و به ملکوت اعلا پیوست. این یه هفته رو قراره با پاوربانک زنده بمونم. باتری ساعت مچیم هم دیشب تموم شد و روی نه‌ونیم وایستاد و دیگه تکون نخورد. الانم یادم افتاد برای نودالیت، همون ماکارونیای آماده که سریع حاضر میشه، ظرف نیاوردم و باید برم بخرم. این یه هفته ده روزم معلوم نیست کجا چی قراره بخورم. بلیت مشهدم نگرفتم هنوز. دارم فکر می‌کنم چه ساعتی با چی برم بهتره. فعلا تو سالن مطالعهٔ دانشکدهٔ سابقم نشستم دارم صبونه می‌خورم خون به مغزم برسه. 

برای دهِ شب بلیت اتوبوس گرفتم برای مشهد.



چهار. اتوبوس نیست که مهدکودکه. یه خانوم با دو تا بچهٔ یه‌ساله و دوساله صندلی جلویی نشسته و فقطم یه بلیت گرفته. سه تا دختر هفت هشت ساله و یه پسر پنج شش ساله با دو تا بچه هم اون ور نشستن. یه دختره هم پتو انداخته رو زمین نشسته. دیگه از عقبیا خبر ندارم. همه‌شونم باهم فامیلن. یکی از بچه‌ها پسرعموی اون یکیه. یکی دخترعمهٔ این یکیه. یه پسر و دختر هفت هشت ساله هم بودن که اونا سبزوار پیاده شدن تو عکس نیستن. اسمشون آریا و پریا بود. فکر کنم ایشالا یکی دو ساعت دیگه برسیم مشهد. سبزوارو یه ساعت پیش رد کردیم.



پنج. بالاخره رسیدم. اینجا ترمیناله و من الان دارم می‌رم اتوبوسا و متروشونو پیدا کنم سوار شم برم دانشگاه فردوسی. هواش خوبه و حتی می‌تونم بگم گرمه و امیدوارم این دو روز یه کم سرد بشه و حتی برف بیاد که این لباسای‌ گرمی که با خودم آوردم به درد بخورن.



شش. دانشکدهٔ علوم دانشگاه فردوسی، سالن خواجه نصیرالدین طوسی. از صبح با یکی از دوستام همه جای دانشگاهو گشتم و بعدشم اومدم کنفرانس. الانم زنگ تفریحه و اومدیم بیرون کیک و چایی بخوریم بعد دوباره سخنرانی. ارائهٔ منم فردا هشت صبحه. قراره منم سخنرانی کنم برای ملت. از خستگی دارم شهید میشم.



هفت. ساعت هشت‌وربع. دم در دانشگاه منتظرم اتوبوس حرم بیاد سوارم شم برم زیارت. بعدشم همون‌جا بخوابم صبح دوباره برگردم همین‌جا. کماکان دارم از خستگی شهید می‌شم. 

تازه الان راه افتادم سمت حرم. تو اتوبوسم. همین که برسم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، یه شب به خیر به امام رضا میگم بیهوش میشم.



هشت. اون آهنگه رو شنیدین یه خوانندهٔ تاجیکی برای امام رضا خونده؟ همون که میگه شاه پناهم بده، خستهٔ راه آمدم. اون خستهٔ راه منم الان. لپ‌تاپمو دادم امانتداری. از دانشگاه تا حرم یه ساعت راه بود.



نه. صبح ساعت پنج‌ونیم، چتر نیاوردم، بارون میاد، و من در حال ایسلانماخم (= در حال خیس شدنم). می‌رم لپ‌تاپمو از باب‌الرضا بگیرم برم دانشگاه. فقطم سه چهار ساعت تونستم بخوابم. اونم به‌صورت نشسته.



ده. چه گفت آن خردمند مرد خرد، که دانا ز گفتار از بر خورد

رسیدم دانشگاه. ایشونم آقای ابوالقاسم فردوسی هستن.



یازده. دارم ارائه می‌دم مقاله‌مو. همه هم بادقت گوش می‌دن ببینن چی می‌گم.



دوازده. ناهارم دادن امروز. قیمه و جوجه‌کباب بود. قبل از اینکه جوجه رو‌ بیارن عکسو گرفتم بعد دیگه یادم رفت از اونم عکس بگیرم. خودتون یه سیخ جوجه تصور کنید که کنار برنجه. برنجش خوشمزه بود ولی خورشتو دوست نداشتم. اون از آبمیوه و کیک قطار که نخوردم، اینم از خورشت امروز. آخه اینا چرا مشورت نمی‌کنن ببینن چی دوست داریم چی دوست نداریم؟



سیزده. ساعت هفت. اختتامیهٔ کنفرانس و عکس پایانی. از سمت راست سومی منم. روسری قرمز، کنار پالتوی قرمز.

دارم میرم حرم تا صبح دعاتون کنم. بعدشم پیش به سوی تهران.



چهارده. بورادا مرکز خرید آرمان دی (= اینجا هم مرکز خرید آرمانه). بلیتمو برای ساعت هفت گرفتم و امروز رو اختصاص دادم به مقولهٔ شیرین خرید.



پونزده. اینم از حُسن ختام سفر مشهد. چی دستمه؟ شام. مینی‌ساندویچ، و حتی میشه گفت نی‌نی‌ساندویچ کالباس. من بیست ساله کالباس نخوردم. الان معده‌م از تعجب شاخ درآورده نمی‌تونه هضم کنه قضیه رو. اصلاً نچسبید. پیش به سوی پایتخت.



شونزده. گرمسار نگهداشته برای نماز صبح. من از اینام که وقتی تنهان اغلب هندزفری تو گوششونه و یه چیزی گوش میدن. بعد چون شارژرم موقع اومدن سوخت و فقط پاور دارم و شارژ کردن پاور هم طول می‌کشه، از گوشیم به قدر ضرورت استفاده می‌کنم و آهنگ گوش نمی‌دم. در همین راستا، بلیتمو ردیف جلو گرفتم که از آهنگای راننده استفاده کنم. اومدنی که سلیقه‌م با راننده مشابه بود و بسی کیف کردم با آهنگاش. الانم از این عروسک جناب‌خان فهمیدم عه این همون اتوبوسیه که سه‌شنبه باهاش رفتم مشهد. بعد که راننده‌ها شیفتشونو عوض کردن و رانندهٔ سیبیلوی سه‌شنبه اومد پشت فرمون مطمئن شدم همون اتوبوسه. آهنگاشو که پلی کرد دیگه مطمئن شدم خود خودشه. عالیه. اصن انگار داره فولدر آهنگای تو گوشی منو پلی می‌کنه. الان حمید هیراد گذاشته.



هفده. چای لب‌سوز و لب‌دوز و لبریز قندپهلو. ساعت چهار بعد از ظهر، فرهنگستان، جلسهٔ تصویب واژه‌های علوم نظامی. دکتر حدادو می‌بینید؟ چهارونیم باهاش جلسه دارم. قراره گواهی پذیرش و ارائهٔ مقاله‌مو نشونش بدم کارت صدآفرین بگیرم ازش.



هیژده!. این چند روزی که تهرانم، اومدم بنیاد سعدی یا همون ولنجکی که معروف حضورتون هست و قبلا کلی عکس ازش نشونتون دادم. مشکل فعلیم کاپشن سفیدم بود که این چند روزی که مشهد بودم خاکستری شده بود. لباسام هم یه هفته بود که تنم بود و داشتم فکر می‌کردم چجوری بشورمشون که رفتم آشپزخونه و یهو چشمم به این نازنین‌دلبر افتاد. حتی انواع و اقسام مشکین‌شوی و سفیدشوی و رنگین‌شوی هم بود تو کابینت. به سرایدار گفتم می‌تونم ازش استفاده کنم؟ گفت آره. منم استفاده کردم. تازه برچسب انرژیشم ای هست.



نوزده. یخچال اینجا. به ضرس قاطع عرض می‌کنم انقدر که فرهنگستان به‌لحاظ رفاهی هوای دانشجوهاشو داره شریف نداشت و نداره. و نخواهد داشت.

هر چند من شریفو بیشتر از اینجا دوست دارم. حتی اگه یخچالش خالی باشه.



بیست. برای ناهار، یک بسته نودالیت رو با یک لیوان آب جوش توی یه کاسه ترکیب می‌کنیم و چند دقیقه صبر می‌کنیم خودش آماده میشه. برای تسریع روند می‌تونید یه بشقابی کیسه فریزری چیزی روش بذارید بخار کنه دم بکشه. آب جوشم از آب‌جوش‌کن یا آب‌سردکنی که در عمق تصویر می‌بینید تهیه می‌کنیم. به همین سادگی.



بیست‌ویک. به طرفةالعینی حاضر شد. در عمق این تصویر هم کوله و کیفمو می‌بینید که دیشب انداختمشون تو ماشین و شستم و حالا بخوام برم بیرون باید وسیله‌هامو بریزم تو گونی. خیسن هنوز.



سورپرایز: کامنتای این پست بازه :دی

۸۷ نظر ۲۴ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۱- دست مرا رد مکن، بر در شاه آمدم

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

تصمیم دارم بیست‌وهشت تا پست بعدی رو با یه عکس از خودم تو اون سالی که شمارۀ پسته شروع کنم و صد البته که از یه سالی به بعد صورتم با رعدوبرق سانسور خواهد شد.

عکس‌نوشت ۱۳۷۱. روایت داریم از غیرمعصوم، که من وقتی می‌خواستم راه رفتن یاد بگیرم دستمو می‌ذاشتم روی اون نرده‌ها (نرده است دیگه؟ حفاظ؟ میله؟ حالا هر چی)، بعد سعی می‌کردم وایستم و تعادلم رو حفظ کنم. کمده رو داریم هنوز. خونۀ مامان‌بزرگم ایناست. انگشتامو می‌بینید چه گوگولی و بی‌جونه؟! قربون دست و پای بلورینم برم، ینی دارم به چی فکر می‌کنم انقدر عمیق؟ چی می‌گذره تو اون کلۀ کچلم؟ بغل بابامم تو این عکس. بعد چون ممکنه بپرسید اون پیرهن مشکی برای چیه، عارضم که من دو ماه قبل ماه محرّم دیده به جهان گشودم و تو این عکس محرّم فرارسیده. تابستون ۷۱ باید باشه.



و اما مشهد، ابتدا به روایت پست‌های اینستا:

۱. الان تو قطارم و اینکه کجا دارم می‌رم بمونه برای فردا که سورپرایز بشید. علی‌الحساب بگم که بازم کیک میوه‌ای و آبمیوه‌ای که دوست ندارم دادن. حسرت به دل موندم یه بار کیک شکلاتی با آب‌پرتقال بدن. خب الان من اینا رو چی کار کنم آخه. مختارم کم تو تلویزیون دیدیم، اینجا هم گذاشتن ببینیم. فکر کنم فیلم بعدیشونم یوسفه.



۲. حافظ میگه: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل. سمنان، ایستگاه گرداب، نماز صبح



۳. اوسکو چوریی در ابعاد نینی (ترجمه برای خوانندگان وبلاگ: نان اسکو در ابعاد نینی. ما یه جور نون شبیه لواش و تافتون داریم که معروفه به نان اسکو. اسکو اسم یه شهره، اطراف تبریز. قطر این نون اسکو پنجاه سانته و اولین بارم بود در این ابعاد مینی (یا همون نینی) می‌دیدم نون اسکو رو.)



۴. قبل از اومدن به دوستام گفتم نائب‌الزیاره‌تونم و ازشون خواستم یه کاری بگن اینجا به جاشون انجام بدم. یکی گفت به جای من مناجات شعبانیه بخون، یکی گفت جامعۀ کبیره بخون، یکی امین الله خواست، یکی یاسین، یکی الرحمن، یکی دو رکعت نماز، یکی آیةالکرسی، یکی یه دونه صلوات و خلاصه هر کدوم یه کاری گفتن. یکیشونم گفت نقاره‌زنی گوش بده از طرف من. یکیشونم گفت پنج تا شکلات بده به بچه‌های توی حرم. سخت‌تر از همه‌شون سفارش اون دوستم بود که تولدش بود و گفت شمع ببر تو حرم و از طرف من فوتش کن. منم این شمعو با یه بسته کبریت برداشتم آوردم. دو تا از بازرسیا که نذاشتن و گفتن ممنوعه بده امانت. منم رفتم یه بازرسی دیگه. این سومی حواسش نبود و ندید. منم بالاخره با مشقت فراوان اینا رو بردم تو. سه بار روشن کردم و هر سه بار قبل از اینکه خودم به نیابت از دوستم فوتش کنم باد خاموش کرد. شمام اگه یه وقت کاری سفارشی درخواستی چیزی دارین بگین انجام بدم. تعارف نکنین تو رو خدا. نایب‌الزیاره‌تونم.



۵. یکی از دوستان قبل از سفرم تو پیامش از اسماعیل طلا اسم برده بود. من نمی‌دونستم این اسماعیل طلا اسم مکانه یا اسم آدمه. بعد از اینکه از شمع عکس گرفتم، همین روبه‌رو یه جای ضریح‌مانندی بود که فکر کنم پنجره فولاده. نمی‌دونم. شبیه قبر هم نبود. رفتم زیارت کردم و از چند نفر پرسیدم کجاست؟ گفتن نمی‌دونیم. از چند نفر دیگه هم پرسیدم و یکیشون گفت اسماعیل طلاست. کماکان نمی‌دونستم اسماعیل طلا اسم شخصه که اینجاست یا چی. خلاصه اسماعیل طلا هم رفتم.

+ اسماعیل طلایی چیست، که بود و چه کرد؟ [مشرق نیوز] و [ویکی‌پدیا]

۶. یکی از دوستامم گفته بود صحن آزادی، توی ایوان طلا به نیابت ازش زیارت امین‌الله بخونم. تأکید هم کرده بود کفشامو بدم کفشداری. دلیلشو نمی‌دونم ولی دادم و این شمارۀ کمد کفشامه. یه دوستمم گفته بود جای من نقاره‌زنی گوش بده. همین صحن آزادی نقاره می‌زنن. موقع طلوع و غروب. حالا بعد نماز صبح هر چی نشستم دیدم خبری نشد. پرسیدم گفتن فردا شهادته، برای همین امروز و فردا نقاره پخش نمیشه. قبلاً دو بارم محرم و صفر اومده بودیم گفته بودن محرم و صفر کلاً نقاره نداریم.



۷. تماشای نقاره‌زنی، به نیابت از یکی از دوستام. [فیلم - 9 مگابایت]


۸. قرار بود میانه برای نماز صبح نگه‌دارن. دیدن تا برسیم نمازخونه قضا میشه سجاده دادن همین‌جا وسط بیابون تو قطار بخونیم. گویا تبریزم زلزله اومده. سؤالی که پیش میاد اینه که آیا ما هم الان باید نماز آیات بخونیم؟ نخونیم؟ بیایم؟ نیایم؟ برگردیم مشهد؟ چرا من هر موقع میرم سفر موقع برگرشتن تبریز می‌لرزه؟



از اینجا به بعدو دیگه نذاشتم اینستا و مخصوص شماست :دی

۹. شام قطار جوجه کباب بود و منم جوجه کباب دوست ندارم. یه کم برنج خالی خوردم و از اونجایی که حاضرم گشنه بمونم ولی چیزی که دوست ندارمو نخورم میوه خوردم و تقریباً گشنه خوابیدم. شب خواب کباب برّه می‌دیدم. خوابم بدین شرح بود که رفته بودیم خونۀ دخترعمو و پسرعمۀ بابا که محصول مشترکشون همون پریسا و محمدرضایی هست که معروف حضورتون هستن و هر سال عاشورا و تاسوعا باهمیم. چندین ساله که به‌دلایلی رفت‌وآمد خانوادگی نداریم. دیگه مثل سابق سیزده‌بدرا و یلداها و تولدا و شله‌زردپزون‌ها رو باهم نیستیم. حالا من خواب می‌دیدم که مثل قدیما رفتیم خونه‌شون و برّه تو فرشون کباب می‌کنن. گشنه خوابیدنم بی‌تأثیر نبود تو این کباب بره دیدنم، ولی چرا خونۀ اونا؟ پست مشهدو که گذاشتم اینستا، دخترعموی بابا کامنت گذاشت و التماس دعا کرد. منم صبح رفتم دایرکتش و خواب شبمو تعریف کردم براش. گفت دل به دل راه داره و دیشب پنج‌نفری برای محمدرضا تولد گرفته بودیم و هی یاد شما می‌کردیم که همیشه اونا هم بودن و کاش بودن و هی می‌گفتیم یادش به خیر و هی دوباره یاد شما می‌کردیم. اینو که گفت تازه یادم افتاد سیزدهم تولد محمدرضا بود و کفم برید که بدون اینکه یادم باشه و بدونم برای محمدرضا تولد گرفتن و جای ما خالیه، خواب خونه‌شونو می‌دیدم که مهمون دارن و ما هم دعوتیم. اینم خاطر نشان کنم که آخرای خوابم در فرو باز کردن و دیدم مرغ توشه نه برّه.

۱۰. شب اولی که خواستیم بریم حرم، کبریت و شمع و ژله‌های میوه‌ای و کیکایی که تو قطار داده بودن و نخورده بودم، گذاشتم تو کیفم که خوراکیا رو بدم به بچه‌ها و شمعم روشن کنم فوت کنم به نیابت از «دست‌ها» (چون بدون لینک کامنت می‌ذاره، آدرس وبلاگشو لینک نمی‌کنم). بازرسیا اولش گیر دادن به ژله‌ها. خانومه از همکارش پرسید ژله ممنوعه؟ اونم گفت نه. بعد گفت سه تا ژله هستا. همکارشم گفت اگه سه تاست ممنوعه و باید بده امانتداری. درک نکردم با چه منطقی اینو گفت ولی گفتم باشه. بعد کیفمو یه کم بیشتر گشت و گفت کیکاتم سه تاست. ینی اگه یه دونه باشه اشکالی نداره، سه تا باشه نمیشه برد تو. بیشتر که گشت شمع و کبریتو پیدا کرد و گفت وااای دیگه اصلاً نمیشه و ببر کیفتو کلاً بده امانتداری. منم به جای امانت، رفتم یه بازرسی دیگه. شمع و کبریتم گذاشتم زیر دفتر یادداشتم که تو چشم نباشه. این خانومه کبریت و شمع رو ندید، به کیک‌های موزی هم گیر نداد. فقط گفت ژله ممنوعه، مخصوصاً این ژله‌ها که رنگشون قرمزه. منطق این خانوم رو هم درک نکردم، ولی گذاشت برم تو. رفتم تو، ولی جرئت نکردم توی صحن و حرم شمع رو روشن کنم. بچه هم پیدا نکردم تنفقون ممّا تحبون کنم :دی (حدیث داریم که از آنچه دوست می‌دارید انقاق کنید. منم که عاشق ژلۀ میوه‌ای و کیک موزی‌ام :دی). حتی آبنباتایی که به نیابت از علی قرار بود بدم به بچه‌ها هم موند تو کیفم. روز اول بچه ندیدم کلاً. شمعم بردم بیرون باب‌الجواد روشن کردم.



۱۱. رفتنی مامان سرما خورده بود و همون شب اول بعد زیارت رفتیم دارالشفای امام رضا. دارالشفا بیرون حرمه. دکتره چند تا قرص و آمپول داد و خب برای برگشتن به هتل یا باید حرم رو دور می‌زدیم که بس که بزرگه دیرمون میشد و یا باید دوباره می‌رفتیم تو حرم و از باب‌الجواد خارج می‌شدیم. این ینی دوباره قراره کیفمو بگردن و به شمع و کبریت و ژله‌ها و کیکا و آبنباتا گیر بدن. کیفمو که باز کردم بگردن، خانومه همۀ اینا رو ندید گرفت و گفت پنیسیلین؟!!! داروهای مامان تو کیف من بود. ببین دیگه پنیسیلین چقدر ممنوعه که اونای دیگه رو ندید و اینو دید فقط. بعد نسخه خواست و تاریخشو چک کرد و گفت ممنوعه، ولی اشکالی نداره. بازم منطق قضیه رو درک نکردم که چرا پنیسیلین ممنوعه.

۱۲. یه بارم سه تا نوقا (ما می‌گیم لوکا) تو کیفم بود. خانومه گفت یکی از این گزا رو بخور برو. می‌خواستم بگم اولاً گز نیست نوقاست. بعدشم آخه من چجوری و چی می‌تونم توش قایم کنم خدایی. چرا گیر الکی می‌دین آخه.

۱۳. یه بار وقتی دوازده سیزده سالم بود با اردوی دانش‌آموزی رفته بودم مشهد. اون موقع با هزاروپونصد تومن دو تا تیشرت برای خودم خریدم، با چارصد تومن یه بادبزن خوشگل، دو تا ناخن‌گیر دویست‌وپنجاه‌تومنی هم برای خودم و داداشم گرفتم که هنوز که هنوزه با همون ناخنامو کوتاه می‌کنم. یه بسته سوهان هزارتومنی هم گرفته بودم. الان چهل تومنه. روسری هم هزار تومن بود. با ده هزار تومن کلی چیزمیز برای خودم و خانواده خریده بودم و داشتم می‌رفتم حرم. روز آخر بود. گفته بودن همه‌تون بیاید پارکینگ. بعد این خانومای بازرسی اجازه نمی‌دادن من با سوهان برم تو. می‌گفتن ممنوعه. منم راه پارکینگو فقط از توی حرم بلد بودم و چند تا بازرسی عوض کردم تا بالاخره یکیشون اجازه داد سوهانو ببرم تو. ینی از همون بچگی نمیشه و نشد تو کارم نبود. یه در می‌گفت ممنوعه می‌رفتم در دیگه رو امتحان می‌کردم. انقدر دربه‌در می‌گشتم که بالاخره بشه.

۱۴. هزینۀ درمان یه سرماخوردگی معمولی توی دارالشفا با دفترچه حدوداً سی تومنه. شش‌وپونصد برای معاینه و بقیه‌ش برای دارو.

۱۵. وقتی وارد درمانگاه شدیم یه دختره بدجوری گریه می‌کرد. بعداً فهمیدیم باباش تو حرم ایست قلبی کرده و آوردنش اونجا و فوت کرده. داشتم فکر می‌کردم حالا که همه‌مون قراره بمیریم کاش یه همچین جاهایی بمیریم. آرامشی که اونجا تو حرم هست هیچ جای دیگه نیست.

۱۶. فرداش یه خانومه تو حرم به من و مامان چهار تا آبنبات ژله‌ای داد. ما هم که ژله دوست نداریم. گفتیم چی کار کنیم؟ دنبال بچه بودیم اینا رو بدیم بهشون. به‌نظرم بچه‌های عرب راحت‌تر از آدم چیزمیز می‌گیرن. ایرانیا یه کم لوس و شکاکن. یه جوری از آدم خوراکی می‌گیرن که انگار توش سم ریختی. ولی بچه‌های عرب، تا آبنباتو می‌گیری سمتشون با ذوق می‌گیرن همون‌جا جلوی چشمت به طرفةالعینی می‌ذارن تو دهنشون.

۱۷. اگه یکی بهتون میگه التماس دعا، اسمشو یادداشت کنین حتما. اونجا انقدر ذهنتون درگیر میشه که یادتون میره تک‌تک اسم ببرین. پس بهتره بنویسید که یادتون نره. اون سری که داشتیم می‌رفتیم کربلا، مستخدم سرویس بهداشتی تو فرودگاه بهم گفت التماس دعا و ازم خواست دعاش کنم. گفتم به روی چشم و حتماً. ولی یادم رفت و برگشتنی که رفتم سرویس بهداشتی دست و صورتمو بشورم یادش افتادم. این سری هم خانوم آرایشگر قبل رفتن التماس دعا کرد. گفتم چشم حتماً، ولی فراموش کردم اسمشو بنویسم و در طول سفر یه بارم یادش نیفتادم. ولی تو حرم به تلافی اون سفر کربلا برای خانومی که تو سرویس بهداشتی فرودگاه امام التماس دعا گفته بود کلی دعا کردم.

۱۸. دیدین یه وقتی دارین میرین جلو، از روبه‌رو یکی میاد و به هم برخورد می‌کنین و اون میره چپ شما میری چپ و بعد شما می‌ری راست و اونم میره راست و سد راه هم می‌شین؟ یه بار دورۀ کارشناسیم جلوی دانشکده این اتفاق برای دوستم و یکی از استادها افتاد. یادم نیست با کدوم استاد شاخ‌به‌شاخ شده بودیم. استاده عصبانی شد گفت خانوم شما مگه نمی‌دونی شمایی که میای سمت من باید از سمت راست من بری؟ و خب ما تا اون لحظه نمی‌دونستیم همچین قانونی برای عبور و مرور وجود داره. بعد این سری تو حرم دقت کردم دیدم جاهایی که یه عده میرن و یه عده میان، اونایی که میرن همیشه از سمت راست میرن. دقیقاً مثل ماشینا توی خیابون.

۱۹. تو رستوران سر شام تلفنی با عمه‌م حرف می‌زدم. پرسید شام چیه؟ گفتم لوبیا پلوئه، ولی تهرانیا می‌گن استامبولی. بعد خدافظی دو تا دختر ده دوازده‌ساله‌ای که پیشم نشسته بودن گفتن از کجا می‌دونی تهرانیا می‌گن استامبولی؟ گفتم چون چند سال اونجا درس خوندم. پرسیدن چرا اونجا؟ چرا تو شهر خودتون نخوندی؟ سؤالشون خیلی فلسفی بود. گفتم چون بیست گرفته بودم، هم می‌تونستم تو شهر خودم بخونم هم برم تهران. ولی اونایی که نوزده گرفته بودن فقط می‌تونستن تو شهر خودشون بخونن. منم فکر کردم بهتره برم تهران. پرسیدم از کجا اومدین؟ گفتن میانه یا مرند یا مراغه. من چون این سه تا شهرو همیشه قاتی می‌کنم یادم نیست کدومو گفتن. ترکیشونو متوجه می‌شدم، ولی یه سری کلمه استفاده می‌کردن که من تا حالا نشنیده بودم. مثلاً یه جا گفتن ما تو قطار قزلخ یا قزلوخ یا یه همچین چیزی بودیم. قز که به زبان ما میشه دختر، قزل هم ینی طلا. حالا من متوجه نمی‌شدم این حرف ل پسوند دختره یا مال خود کلمه هست. پرسیدم ینی تو کوپه چجوری بودین؟ گفتن همه‌مون دختر مدرسه‌ای بودیم. گفتم آهان. بعد پرسیدن چادری هستی یا اینجا چادر سرت کردی؟ گفتم همیشه سر می‌کنم. درستش این بود که بگم در ۹۹ درصد موارد. بعد پرسیدن خانواده‌ت مذهبی‌ان؟ اونا مجبورت کردن؟ به‌نظرم سؤالاشون بزرگتر از سنشون بود. گفتم نه. بعد پرسیدن از کی چادری شدی. پرسیدم کلاس چندمین؟ گفتن هفتم. گفتم وقتی دهم بودم چادری شدم. اسم یکیشون سارا بود، اون یکی محدثه. چادری بودن هر دو.

۲۰. تو این سفر با دو تا خانوم دوست شدیم که هر کدوم دو تا پسر داشتن و دختر نداشتن. مکالمه‌مون با این موضوع آغاز شد که برای پسراشون کار پیدا کردن و حالا دنبال عروسن. پسراشون این مهم رو به مادراشون سپرده بودن. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که پسرا هر چهار تاشون از من کوچکتر بودن. بعد یه خانوم دیگه به جمع ما پیوست که اونم یه پسر دم بخت! داشت و اونم دنبال دختر بود. پسر اینم خدا رو شکر از من کوچیکتر بود. و خدا رو شکر تو فرهنگ ما ازدواج دختر با پسری که ازش کوچکتر باشه مرسوم نیست. وجه اشتراک این خانوما هم این بود که مذهبی بودن و دنبال دختر مذهبی می‌گشتن. اهل جشن عروسی گرفتن هم نبودن. بعد گفت‌وگو حول محور عروسی گرفتن یا نگرفتن، پی گرفته شد و خانوم روبه‌رویی از من پرسید شما هم عروسی دعوت بشین نمی‌رین؟ و نظرت راجع به عروسی خودت چیه؟ گفتم والا من فولدر آهنگای مراسمم هم آماده کردم و هر چند وقت یه بارم به‌روز و تکمیل میشه. بعد یاد اون خوابم افتادم که محافظ‌های رهبرو کنار زده بودم برم به رهبر بگم خطبۀ عقد من و مرادو بخونه. ینی خودآگاه و ناخودآگاهم یک چنین تضادی باهم دارن.

۲۱. یکی از خانوما اصالتاً اهل میاندواب بود. میاندواب یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه. آذربایجان غربی مرکزش ارومیه است، شرقی تبریزه. بعد من چون زبان‌شناسم :دی تشخیص دادم که این همشهریمون نیست. گفت میاندوابیه و چند تا کلمه هم یادم داد که اونا توی ترکیشون استفاده می‌کنن و ما استفاده نمی‌کنیم. هوندوشکا به معنی بوقلمون، قاتخ، ماست، جویز، گردو، قیواس یادم رفت ینی چی، ایجشماخ هم ینی سربه‌سر کسی گذاشتن و شوخی کردن. یه جا هم موقع حرف زدن گفت فلانی سیدّه (sidde) هست. که چون اولین بارم بود می‌شنیدم معنیشو پرسیدم و گفت ینی مسن و میانسال. یه جا هم گفت نمازشون مافی‌ذمه هست که اینم اولین بارم بود می‌شنیدم. این دیگه ترکی نیست، ولی معنیشو نمی‌دونستم. گفت ینی نمی‌دونی آفتاب طلوع یا غروب کرده و نمازت قضا شده یا نه. این‌جور مواقع که نمی‌دونی چی نیت کنی، میگی مافی‌ذمه می‌خونم. ینی نمازی که به گردنمه رو می‌خونم و نمی‌دونم قضا شده یا نه.

۲۲. این خانوما بسته‌های اینترنت یک‌ساله داشتن و دیتای گوشیشون همیشه روشن بود. ولی سواد رسانه‌ای چندانی نداشتن و حتی یکیشون از من می‌پرسید گوشیم چند درصد باتری داره. تو این یکی دو روز، کلی بهشون تکنولوژی یاد دادم و همراه من نصب کردم که بفهمن چقدر از حجمشون مونده و حتی با امتیازات باشگاه فیروزه همراه من براشون مکالمۀ رایگان گرفتم که تو حرم زنگ بزنن به فامیلاشون گوشی رو بگیرن سمت ضریح که با امام رضا صحبت کنن. حتی یاد دادم چجوری موقیعت مکانی (لوکیشن) بفرستن برای خانواده‌شون که هی زنگ نزنن بپرسن کجایید. آخرای سفر پسرای خانوم میاندوابی زنگ زده بود. دیدم خانومه داره ازم تعریف می‌کنه و میگه که چه چیزای باحالی یادش دادم و بعد بهشون میگه بو قیزین قاداسی توشسون قینانالاریزا. ما کلمۀ قادا رو استفاده نمی‌کنیم، ولی معنیش میشه درد و بلا. معنی جمله‌ش این بود که درد و بلای این دختره بخوره تو سر مادرزن‌هاتون :دی

۲۳. صبح اولین روز مامان حالش خوب نبود و من تنهایی رفتم حرم برای نماز صبح. نشسته بودم زیر ایوان طلا و خمیازه‌کشان جامعۀ کبیره می‌خوندم. تا یازده تا خمیازه رو شمردم؛ بعد دیگه حساب خمیازه‌هام از دستم دررفت :دی. سه تا خانوم، دو تا سمت راستم و یکی سمت چپم نشسته بودن و به زبان ترکی باهم صحبت می‌کردن. ترکیشون فرق داشت یه کم. پرسیدم از کجا اومدین؟ گفتن همدان. بعد اونا از من پرسیدن از کجا اومدم. بعد باهم دوست شدیم و از کیفم ساقه طلایی درآوردم و گرفتم سمتشون. یکی یه دونه برداشتن و بیشتر دوست شدیم. میانگین پنجاه سالشون بود. پرسیدن ترکی ما رو متوجه میشی؟ گفتم بله. راجع به قیمت بلیت و هتلا پرسیدن و نمی‌دونم مبلغی که من گفتم گرون بود یا خیلی گرون بود یا ارزون بود یا چی بود که تعجب کردن. مردمانی ساده و مهربان به‌نظر می‌رسیدند. بعد که رفتن، یه خانومه با خانوم مسنی که به‌نظر مادرشوهرش بود اومد نشست کنارم و دو قاشق شیر خشک ریخت تو شیشۀ آب‌جوش بچه و شیرش داد. اسم بچه رو پرسیدم گفت روژین. گفتم عه! شما کُردین؟ گفت از کجا فهمیدی؟ همسرم کُرده. گفتم از اسم دخترتون. ولی شبیه پسراست. باتری گوشی مادرشوهرش تموم شده بود و گوشی عروسشو گرفت و شش صبح داشت یکی‌یکی به فک و فامیلا زنگ می‌زد می‌گفت گوشی رو گرفتم سمت حرم با امام رضا صحبت کنید. آخه شش صبح؟



۲۴. کلاً نمی‌تونم یه جا بشینم عبادت کنم. داشتم تو زیرزمین حرم (اسم رواق یادم نیست) قدم می‌زدم و زوایای پنهان اونجا رو کشف می‌کردم. یه خانومه پرسید قبر آقای نخودکی می‌دونین کجاست؟ گفتم نه والا. عمیق‌تر که فکر کردم دیدم اصلاً نمی‌دونم نخودکی کی هست که بدونم قبرش کجاست. خانومه که دور شد، از یکی از خادما پرسیدم ببخشید، قبر آقای نخودکی کجاست؟ با دست نشون داد گفت زیر اون ساعت بزرگه. رفتم. یه سری خانوم یه گوشه نشسته بودن قرآن و دعا می‌خوندن. تابلو نداشت بدونم درست اومدم یا نه. دقیق‌تر که شدم دیدم یه یادداشت کوچیک با فونت ریز روی دیواره و روش نوشته شیخ نخودکی. فاتحه خوندم و رفتم پی کارم. سری قبلی پیر پالان‌دوز رو کشف کرده بودم، این سری نخودکی. عصر مامانم هم بردم برای نخودکی فاتحه بخونه. صبح سر میز صبونه به یکی از دوستام گفتم نمی‌دونی چه جاهایی کشف کردم. رفتی سر قبر نخودکی؟ خندید گفت شوهرمو از نخودکی گرفتم پارسال. مگه نمی‌دونی دخترا می‌رن ازش شوهر می‌خوان؟ گفتم نه والا. دو بار رفتم، هر دو بارشم فاتحه خوندم برگشتم. گفت برو یه یاسین براش بخون، بعد بگو یه شوهر خوب که سرباز امام زمان باشه بهت بده. دست مامانو گرفتم گفتم بدو تا سربازا تموم نشدن. روز آخر بود. منم سرماخورده و داغون. بعد نماز سر قبرش نشسته بودم یاسین می‌خوندم. مامانم کنارم نشسته بود یاسین من تموم بشه. وسطاش بودم که مامان پرسید گفتی سرباز امام زمان باشه؟ نیشمو تا بناگوش باز کردم گفتم امام زمان برای تیمش مهندس هم لازم داره. گفتم مهندس باشه :دی مادر چشم غره‌ای نثارم کرد و به ادامۀ قرائت یاسینم پرداختم.

۲۵. روز آخری که برای نماز صبح رفتیم حرم، سرماخوردگی من به اوجش رسیده بود. سرم درد می‌کرد و خوابم میومد و به‌زور وضومو نگه‌داشته بودم که نخوابم. تازه اگه می‌خواستم بخوابم هم خادمین گرامی نمی‌ذاشتن. یه ساعتم تا اذان مونده بود. دیدم تنها راه‌حل بیدار موندنم آهنگ گوش دادنه. تو حرمم که زشته هندزفری بذاری آهنگ گوش بدی. هر چی آهنگ راجع به امام رضا داشتمو انتخاب کردم و نمی‌دونین چه کیفی داره روبه‌روی ضریح بشینی و آمدم ای شاه پناهم بدۀ دولتمند خالف گوش بدی. خواب از سرت می‌پره کلاً.

۲۶. لحظۀ آخری که تو حرم بودم، نه نای زیارت خوندن داشتم نه نماز خوندن نه هیچ کار دیگه‌ای. دلم می‌خواست یه پتو میاوردن همون‌جا می‌خوابیدم. و خداروشکر که همۀ اعمال عبادی که بهم سپرده بودین انجام بدم رو همون یکی دو روز اول انجام داده بودم. یه دختره تو اون حال یه تسبیح گرفت جلوم. گفتم چی کارش کنم؟ لبخند زد گفت نذریه. عین تسبیح خودم بود. از یه پیرمرد دست‌فروش جلوی دانشگاه گرفته بودم. وقتی از جلوش رد می‌شدم گفته بود کمکم کنید و من ازش تسبیح خریده بودم که کمک بشه بهش. همون روز همون‌جا جلوی پیرمرد تسبیحو نذر مسجد یه شهری کرده بودم که اگه رفتم اونجا بذارمش اونجا بمونه. بعیده پام به اون شهر برسه. اصلاً برای همین همچین نذری کردم. خلاصه تسبیحو از دختره گرفتم گفتم باشه، خدا قبول کنه. رنگش رنگ تسبیح خودم بود. همون‌که از پیرمرده گرفتم. اینو که به من داد، سه تا خانوم اومدن سمتمون که به ما هم تسبیح بدین. دختره گفت تموم شد، این آخری بود. ولی مگه قبول می‌کردن؟ خانوما پیر بودن. ترک هم بودن. زبون دختره رو هم که متوجه نمی‌شدن. بهشون گفتم دختره میگه تموم شد. ولی خانوما همچنان می‌گفتن تبرک امام رضاست، به ما هم بدین تو رو خدا. من فقط همین یکیو داشتم. تسبیح خودمم که نذر مسجد اون شهر بود. همه‌ش به این فکر می‌کردم اگه این خانوما ترک‌های اون شهر باشن و اصلاً از همسایه‌های اون مسجد باشن چی؟ یه نگاه به دختره کردم. بعد کیفمو باز کردم و تسبیحی که دختره بهم داده بودو درآوردم دادم به یکی از اون سه تا خانوم. تسبیح خودمو نگه‌داشتم همچنان.

۲۷. قبل از سفر دلم می‌خواست یه حرکت چهل‌روزه بزنم. کلی فکر کردم و بعد به فکرم رسید که هر روز به مدت چهل روز یه دونه قرص آهن بخورم :| بعد اونجا با چلۀ زیارت عاشورا آشنا شدم. روز اول خوندم و روز دوم یادم رفت. پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه ها، ولی نمی‌تونم مداومت کنم. بعد با چلۀ سورۀ یاسین آشنا شدم. روز اول خوندم، روز دوم یادم رفت، روز سوم و چهارم به‌علت سرماخوردگی رو به قبله داشتم جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کردم. کلاً هم دوست ندارم خانواده منو زیاد پای سجاده ببین. ینی بهم نمیاد. تصمیم گرفتم شبا که قبل خواب دارم وبلاگ‌هاتونو چک می‌کنم، با همین گوشیم یه یاسین هم بخونم بعد بخوابم. سه شبه می‌خونم و به‌نظرم می‌تونم با همین روال ادامه بدم.



۲۸. یه خانومی روی صندلی جلوی قرآنا و مفاتیحا نشسته بود و به‌صورت آتش‌به‌اختیار وظیفۀ مرتب کردن اونا رو به عهده گرفته بود. نشسته بود اونجا، هر کی کتابا رو جابه‌جا یا نامرتب می‌ذاشت سر جاش تذکر می‌داد که قرآنو بذار روی قرآن مفاتیحو بذار روی مفاتیح زیارتو بذار روی زیارت. من خودم جزو اونایی بودم که بهم تذکر داد اونی که دستته زیارته و گذاشتیش روی قرآن. بردار بذار سر جاش. بعدشم دوباره تذکر داد که صاف بذار کج گذاشتی :))



۲۹. مرضیه گفته بود برم بهشت رضا برای شهدا و خادما یاسین بخونم. انجام شد.



۳۰. از این حرکتا که تو اینستا می‌زنن زدم:



۳۱. از فروشگاه رضوی کنار باب‌الجواد یه روسری خریدم، خب؟ همه‌تون بگین مبارکه. ایشالا تو شادیاتون بپوشم :دی ولی خب بلد نیستم چجوری می‌پوشن اینو. کسی اسمشو می‌دونه؟ کسی خودش، یا خواهرش، یا مادرش، یا حتی زنش از اینا داره منو راهنمایی کنه؟ گره بزنم؟ گیره بزنم؟ فیلمی عکسی چیزی ندارین؟ وقتی روی هم می‌ذارم دو تا مثلثو، کوچیکه که روش مرواریده می‌افته رو. نباید بخش مرواریددار بزرگتر باشه؟

پاسخ سؤالم: روسری پروانه‌ای. با تشکر از آقای شهاب‌الدین و خانومش. روش بستنشم یاد گرفتم. ایناهاش.



۳۲. اونجا که گفته بودم «به یک بلاگر ساده جهت تایپ یک طویله با موضوع سفرنامه نیازمندیم» قلم‌بانو به ندای هل من ناصر من لبیک گفت و یکی از عکسا رو براش فرستاده بودم خودش تخیل کنه براش خاطره بنویسه. بند اول پست، به قلمِ قلم‌بانو: عنوان: مختار، دُردانه، آبمیوه و دیگران، با حضور افتخاری قندان

«بسم‌الله

دیدین، این رستوران، کافه‌ها که جدید باز می‌شه روز به روز منوهاشون خوشمزه‌تر، امکاناتشان بیشتر و رسیدگی‌هاشون بهتر می‌شه.

اما قطارها دقیقاً برعکسند.

هر چه زمان می‌گذره، نوع پذیرایی‌هاشون، رفته رفته آب می‌ره. اگه اون اوایلی که قطارهای خصوصی در خط تهران -مشهد شروع به کار کرد و سیمرغ و سبز بودند، و تلویزیون داشتند، پذیرایی مفصل و شام، حالا که سبز و سیمرغ از رده خارجند...

حالا رسیده‌ایم به این! یعنی کیک و ساندیس! می‌خواستم از تنها امکانات پذیرایی مادی بهره‌برداری کنم، بلکه ته دلم را بگیرد، اما از قضا تا برش داشتم، مختار از پشت سر گفت:

-خجالت نمی‌کشی تنهایی می‌خوری!

با استرس نگاهی به او انداختم که عصبانی و غران و لباس جنگ پوشیده، ایستاده پشت سر.

- جناب مختار؟

- مگر سوال دارد؟ چندسال است هر شب و روز محرم و صفر در این قاب شیشه‌ای دیده می‌شوم و تازه می‌پرسی؟

- والاع قصد جسارت نداشتم...

- قصد داشتی، چه می‌کردی! حیف که از فک و فامیل کیان محسوب می‌شوی و نمی‌توانیم بلائی سرت بیاوریم، وگرنه...

حال آن طعام را بده، بلکه کمی به آسایش برسیم.

- جناب مختار! حقیقتاً این جدیدا، برای منم کافی نیست، چه برسه به شما...

- همیشه، همین‌قدر تمرد می‌کنی؟ نکند دلت برای سیاه‌چال‌های کوفه تنگ شده است...

هیچی دیگه! اینم از منوی باز قطار شامل کیک و آبمیوه که قسمت جناب مختار شد! برایم ماند آب معدنی و قندان!»

۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۶۶- سُک‌سُک

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۸ ق.ظ

صفر. به دلیل ضیق شدید وقت فعلاً همینا رو داشته باشید، شاید بعداً تو یه پست دیگه مبسوط توضیح دادم ماحصل سفرم رو.

۱. من بازم دارم می‌رم تهران. قرار بود کلاهمم اگه افتاد اون ورا نرم بردارم. ولی مجبوووووورم. می‌فهمین؟ مجبوووووور. الانم با مسافرا نشستم ستایش می‌بینم و منتظر قطارم. پونصد مگم بسته گرفتم قراره با همین پونصد مگ با گزارش لحظه‌به‌لحظهٔ سفرم در خدمتتون باشم.



۲. بیست‌وپنج دقیقه بعد از پست قبلی. دارن صدامون می‌کنن بریم سوار قطار شیم 😐 همه به جز این چند نفر رفتن صف وایستادن و من منتظرم همه سوار شن من آخری باشم 😂 هنوز بیست دیقه مونده تا حرکت. برم وایستم تو صف که چی بشه. نشستم ستایشمو می‌بینم دیگه. سروصدای سالنم انقدر زیاده که فقط می‌تونم لب‌خوانی کنم بفهمم چی به چیه.



۳. من کیک و آبمیوه با طعم موز و آناناس و هلو و انگور و سیب و گلابی و گیلاس و توت فرنگی و کلاً کیک با طعم میوه و آبمیوه جز پرتقال دوست ندارم. خب؟ تو این ده سالی که هی میرم میام حسرت به دل موندم یه بار تو قطار آب‌پرتقال یا شیرکاکائو یا کیک شکلاتی بدن. خب مگه پولشو نمی‌گیرین؟ بذارین طعمشو خودمون انتخاب کنیم دیگه. اه. از مسئولین خواهشمندم رسیدگی کنن.



۴. اومدم فرهنگستان، جلسهٔ تصویب واژه‌ها. بعدشم با استاد راهنما و مشاورم جلسه دارم. برای هردوشون نوقا آوردم‌. اون برند یادتونه سر معادل فارسیش درگیر بودن؟ هنوووووووز درگیرن. هنوووووووز تصویب نشده معادلش. هر کی یه چیزی میگه. یه عده میگن همین برندو تصویب کنید، یه عده دارن واژهٔ جدید می‌سازن‌، دکتر حدادم میگه بذارید بمونه نه برندو تصویب کنیم نه کلمهٔ جدید بسازید. فعلا یه ساعته که به توافق نرسیدن.



۵. منتظر استادهامم. به‌نظرم فرایند و روند هر پایان‌نامه‌ای باید یه دکمهٔ غلط کردم داشته باشه، که اونو بزنی برگردی به روزی که پروپوزال نوشتی و استادهاتو مشخص کردی و طرح اولیه رو تحویل دادی. که اون دکمه رو بزنی و طرح سنگین و پیچیده برنداری که مجبور نشی شونصد بار بیای بری و بیای بری و بیای و بری



۶. دوستم میگه تو بیای تهران نری شریف گویا رفتی قم و جمکرانو زیارت نکردی. هیچی دیگه. الان اومدم شریف ببینم چه خبره 😂😜



۷. اینجا مسجد دانشگاهه و بنده از ظهر با جمعی از صحابه عمود بر راستای قبله نشسته و ایستاده و حتی دراز کشیده بودیم و تحقیق می‌کردیم و مقاله می‌نوشتیم و من یتیشمیشدیم مقالنین شیرین یرینه کی یهو چراغا رو خاموش کردن کردن و به زبان بی‌زبانی گفتن شب شده و جل و پلاسمونو جمع کنیم بریم خونه‌هامون. که خب البته من بی‌خانمان محسوب میشم و دارم می‌رم خونهٔ دخترخالهٔ ابوی. آقا من که فردا صبح دوباره می‌خوام بیام نمیشه تو همین مسجد بخوابم؟! کی حالا حوصله داره از‌ این سر شهر پاشه بره اون سر شهر، دوباره صبح از اون سر شهر بیاد این سر شهر :(



۸. صبح اینا رو از دست‌فروش سر کوچه گرفتم. سیزده تا گرفتم. الان اومدم دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف‌ و همین‌جوری که منتظر استادمم، جدولای اینارم حل می‌کنم خوابم نبره. ببینید جغداش چه بامزه‌ن. دارم می‌شمرم ببینم چند تان. بعدشم قراره برم یه جلسهٔ فوق تخصصی پیرامون اجراسازی مدل پویایی‌شناسی سیستم با استادم داشته باشم و امیدوارم اونجا مغزم یهو ایستی سُیوخ نشه 😂😜



۹. مثلا یه جوری عکس گرفتم که معلوم باشه تو اتوبوسم و رو صندلی نشستم و کیف بغلمه. از اتفاقات بسیار نادری که هر دویست‌هزار سال رخ میده اینه که تو مترو یا بی‌آرتی من جا برای‌ نشستن پیدا کنم و فرد مسن و ناتوان هم سر پا نباشه که بشینم و عذاب وجدان بگیرم که اون ایستاده. و اکنون این اتفاق میمون و مبارک به وقوع پیوسته و بعد از اینکه سوار شدم یه خانومه پیاده شد و جاشو داد به من. و اومدم این لحظهٔ تاریخیِ نشستنم روی صندلی رو در تاریخ ثبت کنم. الان از شادی این جلوس در پوست خود نمی‌گنجم و از خستگی دارم بیهوش می‌شم.



۱۰. اینجا نوشته مزمز انتخاب کسانی است که از فرهنگ غذایی بالایی برخوردار بوده و به سلامت و کیفیت تغذیهٔ خود اهمیت می‌‌دهند. ولی در واقع مزمز انتخاب کسانی هست که دو روز میان مهمان خوابگاه باشن و هر چی کابینتای آشپزخونه رو زیرورو و کندوکاو می‌کنن یه دونه کبریتم پیدا نمی‌کنن و فندکم ندارن و حال هم ندارن برن بخرن بیان باهاش غذا گرم کنن و چاره‌ای جز این ندارن که فعلا برای ناهار همین مزمزو بخورن تا شب ببینن چی میشه. مزمز تنها انتخابشونه در واقع. حالا خوبه برای آب اون یارو آب‌سردکن و آب‌گرم‌کنی که در گوشهٔ تصویر می‌بینید هست، وگرنه با آب شیر باید چایی درست می‌کردم.



۷+۴. لابه‌لای پستام اپلیکیشن‌های زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امشبم می‌خوام اپ سُک‌سُک رو معرفی کنم. این اپ به درد مادران و پدران! می‌خوره. ابتدا باید برید سایت سُک‌سُک و از اونجا اپ رو دانلود کنید. سپس کتاب‌های رنگ‌آمیزی و هوش و سرگرمی و قصه‌های سُک‌سُک رو بخرید و با اپ ازشون عکس بگیرید تا از طریق اون عکس، ویدئوی کتابا رو که حجم کمی هم داره لود کنید. می‌تونید هم لود نکنید و کتابو خالی خالی بخونید برای بچه‌هاتون. چون شما الان هیچ کدوم از کتابا رو ندارین، من به نیابت از شما اینو گرفتم دستم. از صفحۀ نمایش لپ‌تاپ من، با اون اپ از این کتاب عکس بگیرید ببینید چی میشه.


۲۴ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۸- نصرت

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ

داشتم یواشکی گلدوزیای مشکی روی چادرشو بررسی می‌کردم که آیا اینا رو چسبونده یا دوخته که یهو برگشت عقب. گفتم تا حالا ندیده بودم روی چادر هم گلدوزی کنن. گفت قابل شما رو نداره. یک‌میلیون و ششصدوپنجاه‌هزار تومن خریدمش. من: :| صاحبش قابل داره :| (مگه من قیمتشو پرسیدم :| تا قرون آخرشم می‌گه :|)

رفته بودیم مجلس روضه؟ تعزیه؟ مرثیه؟ یکی از اقوام و قرار بود یه خانومه برامون صحبت کنه هدایت شیم. این‌جور جلساتو به‌دلایلی نمی‌رم. یک اینکه حوصله‌شو ندارم، دو اینکه حرص می‌خورم. ینی رفتار مردم و مداح و صابخونه حرصم می‌ده. اینکه با هفت قلم آرایش میان مجلس عزا حرصم می‌ده و به‌واقع نمی‌دونم این چه طرز غصه خوردن و اندوهه برای امام حسین. سه اینکه تو اماکنی که کلی خانوم اونجان و دنبال دختر خوبن معذبم. این دلیل سوم، خودش چند تا دلیل داره که می‌گذریم. حالا اینا چون فامیلن و نرم نمیشه، رفتم. خانوم سخنران گویا تصادف کرده بود و یه ساعتی دیر رسید. تا برسه، مامان پریسا و یکی دیگه از خانوما زیارت عاشورا و توسل و الرحمن خوندن و خانومه وقتی رسید، من با شیطنت گفتم ما دعاهامونو خوندیم و مونده فقط گریه. که خانوم روبه‌رویی که چادر گلدوزی‌شده سرش بود برگشت سقلمه‌ای نثارم کرد که حوصلۀ گریه نداریم. بله، حوصلۀ گریه هم ندارن. حس خوبی نسبت به مداح (سخنران؟ عزادار؟ چیه اسمشون؟) نداشتم. هم چون دیر رسیده بود، هم از اینایی که درآمدشون از راه دینه خوشم نمیاد، هم پیش‌فرضم اینه که سواد رسانه‌ای ندارن و اطلاعاتشون قدیمی و به‌دردنخوره. ولی وقتی عذرخواهی کرد و توضیح داد که مقصر پشت سری بود و به‌خاطر جلسه واینستاد افسر بیاد و بعدتر که سخنرانیشو شروع کرد و حرفاشو شنیدم و آخر سر هم که فهمیدم پول نمی‌گیره عاشقش شدم. جول اوستینو می‌شناسین؟ یه خانوم تو اون مایه‌ها بود. حرفاشم ترکیبی از روان‌شناسی و دین و رسانه و فرهنگ و اقتصاد و احکام بود. حوصله‌سربر نبود و یه ساعت بیشتر طول نکشید. برای من تکراری بود، ولی مفید بود. از اون حرفا که تکرار شدنش خوبه. موضوع اصلی، عاشورا و تبیین هل من ناصر ینصرنی بود و اینکه نصرت و یاری ینی چی و چه ابعادی داره. یکی با شمشیرش به دین کمک می‌کنه، یکی با علمش، یکی با قلمش، یکی با مالش، هر کی به هر طریقی که می‌تونه. اینکه می‌گن کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا (همۀ روزها عاشورا و همۀ زمین‌ها کربلاست)، ینی همۀ ما همیشه می‌تونیم تو این یاری کردن سهیم باشیم و عاشورا تموم نشده.

+ این گلدونا رو بچه‌های نیازمند درست کردن. می‌دن به این خانوم مداح که براشون بفروشه. یه جوری عکس گرفتم خانومی که چادر گلدوزی‌شده سرشه هم بیفته. یک‌میلیون و ششصدوپنجاه‌هزار تومن خریدتش :|

+ اینم ببینید: www.yjc.ir/fa/news/6989727

+ شمارۀ پستا رو دارین؟ پست قبلی انقلاب اسلامی پیروز شد، تو این پست مردم قراره برن پای صندوق و ۹۸.۲ درصد رأی آری بدن به جمهوری اسلامی و منافقا هم دارن مردمو ترور می‌کنن، پست بعدی هم عراق حمله می‌کنه به ایران.

۴۴ نظر ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۶- نگیم کشکش کمه

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۲۲ ب.ظ

به رسم هر ساله، ظهر تاسوعا شله‌زردا رو برداشتیم رفتیم خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا و شله‌زرد دادیم و آش گرفتیم. با خودمون بشقاب و قاشقم برده بودیم. این دفعه شکلاتم می‌دادن با آش. نذر کنکور برادر نگار بود، که دعا کنیم براش. ما هم دعا کردیم براش. شما هم دعا کنید براش. بعد همون‌جا دم در تو ماشین نشستیم سلفی‌هامونو با آش گرفتیم و خوردیم و روانۀ امامزاده شدیم. سمت راستی اخوی منه، سمت چپی اخوی پریسا. داریم می‌ریم امامزاده. و ما هر بار مسیر خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا تا امامزاده رو به تحلیل و چرایی خوشمزگی آش اختصاص می‌دیم و هیچ وقت هم دقیقاً نمی‌فهمیم چرا با همۀ آش‌هایی که جاهای دیگه می‌خوریم فرق داره. این بار یک فندق هم به جمعمان اضافه شده بود. یک فندق گرسنه که تا در ماشینو باز کردم پیاده شم آشو بگیرم خودش رو انداخت بغل من که منم ببر. و همچین که رسیدیم دم در خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا سرش رو انداخت پایین و رفت تو. کشیدمش بیرون که کجا گلم؟ وایستا بیرون بره بیاره. سپس به امامزاده رفتیم. امامزاده سید ابراهیم، که هر حاجتی بخواهی می‌دهد. راست هم می‌گویند. می‌دهد. فرایند حاجت‌خواهی ما و حاجت‌دهی ایشان بدین صورت است که یک روز من و پریسا رفتیم مراد خواستیم. سال بعد او مراد داشت. پس خانه خواست. رفتیم برای پریسا و مرادش خانه خواستیم و برای من هم مراد خواستیم. سال بعد پریسا و مرادش خانه داشتند. پس فرزند خواست و کم‌وکسری‌های خانه را خواست. رفتیم و برای پریسا و مرادش فرزند و کم‌وکسری‌های خانه را خواستیم و برای من هم همچنان مراد خواستیم. سال بعد پریسا و مرادش محمدیاسین را داشتند و کم‌کسری هم نداشتند. امسال به پریسا گفتم من که می‌دانم این بار هم ماشین می‌خواهید و تا سال بعد ماشین هم می‌خرید، پس بیا و رفاقتی مراد منم قاطی حاجاتت بکن که تو مستجاب‌الدعوه‌ای. برای برادر نگار هم دعا کن حتی.

و ای اونایی که کنار خیابون بساط چایی دارین و به رهگذاران چایی می‌دین، تو اینا چایی می‌دین نمی‌گین من جغد ببینم خل می‌شم دامن از کف می‌دم؟ هیچی دیگه. کم نذر داشتم، دو بسته لیوان جغدی هم به نذرای مراد اضافه شد.

و اما بعد. عکس‌هایی که تو عروسی مریم گرفته بودیم دست نگار بود و نمی‌خواستیم با تلگرام برای هم بفرستیم. قرار بود هر موقع همو دیدیم بگیرم. دم در گوشیشو آورد که با وای‌فای دایرکت بفرسته. همیشه می‌شد و این بار نشد. گفتم با شیریت بفرست. همیشه می‌شد و این بار نشد. زیاد بود و با دندان‌آبی! طول می‌کشید. فلش و تبدیلمو دادم بهش و ریخت رو فلش و منم آوردم خونه باز کردم دیدم حجم عکسا صفر کیلوبایته و باز نمی‌شه. بعد دم در که درگیر انتقال عکسا بودیم یه خانومه اومد و آش خواست. ساعت دو بود و آش تموم شده بود. کلی التماس کرد که مریضم و یه پیاله از سهم خودتون بیارید همین جا بخورم. تو یه پیالۀ کوچیک براش آش آوردن. خیلی هم خوشگل تزئینش کرده بودن. خانومه پیاله رو گرفت و نگاه کرد و گفت کشکش کمه. بیشتر بریزید کشکشو. نگار گفت تموم شده، همینو داریم. خانومه گفت نه این کشکش کمه. آشو پس داد رفت. و من و نگار و پریسا با بهت و حیرتی وصف‌ناپذیر همدیگه رو نگاه می‌کردیم که نه به اون همه التماس کردنش نه به این پس دادنش. 

عکس فندق است، توی بغل من، در حال خوردن آشی که نمی‌دونیم چرا انقدر خوشمزه است.


۲۶ نظر ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۸ (رمز: م****) باغ کتاب

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۴ ب.ظ

شنبه شب فقط دو ساعت خوابیده بودم و هشت صبح تا هشت شب تو فرهنگستان پشت لپ‌تاپ بودم. ده شب رسیدم خونه (خونۀ دخترخاله)، دیدم برنامۀ درکه دارن. گفتم اگه اجازه بدین من بمونم و به کارام برسم. تا نصف شب و تا اینا برگردن پشت لپ‌تاپ چرت زدم فقط. وقتی برگشتن سویل خواب بود و گویا اعصاب ندا رو هم به هم ریخته بود بابت بادکنکی که دست یه بچه‌ای می‌بینه و می‌خواد و اینا هم نصف شبی بادکنک از کجا پیدا کنن. بعداً با دخترخاله که حرف می‌زدم می‌گفت که ندا می‌گفته که خوش به حال نسرین. چقدر آزاده و چقدر برای خودش زندگی می‌کنه. خوش به حالش که هر موقع با هر کی هر جا بخواد می‌ره و میاد و تفریح و دوستاش و درسش و کارش و همه چیو داره. به دخترخاله گفتم حاضر بودم هیچ کدومشو نداشتم و یکی مثل سویلو داشتم. خدا انگار هیچ وقت نمی‌تونه بنده‌هاشو راضی کنه. چیزی که من دارم آرزوی اونه و چیزی که اون داره آرزوی من.

یکشنبه صبح باهاشون خداحافظی کردم و گفتم دیگه برای ناهار برنمی‌گردم و کارم که تو فرهنگستان تموم بشه برمی‌گردم تبریز. کتابا و یه سری از وسایلمم دادم ندا اینا بیارن تبریز. عصر دو نسخه از کارمو پرینت گرفتم و بردم گذاشتم رو میز استادهام و بلیت قطار گرفتم و رفتم باغ کتاب یه چرخی بزنم. باغ کتاب درست بغل فرهنگستانه و چهار سال هر روز از جلوش رد شدم، ولی این اولین بارم بود اونجا رو به قدومم متبرک می‌کردم.

موقع رفتن از آبدارچی تشکر کردم بابت چایی‌ها. می‌دونستم ترکه، ولی این چند سال هیچ وقت ترکی حرف نزده بودم باهاش. موقع رفتن به ترکی گفتم دارم می‌رم تبریز و شما ترک کجایین؟ یه جایی اطراف تبریزو گفت. خوشحال شد که یه همشهری تو فرهنگستان داره. کاش زودتر خودمو معرفی می‌کردم. دیگه تصمیم گرفتم به تلافی این چند سال، باهاش فارسی حرف نزنم.

پستای اینستای اون روزم:

می‌خواستم این جامدادی و دفتر و اون مدادتراش رومیزی آبی رو از باغ کتاب بخرم. جامدادیه ۵۱ تومن بود، مدادتراش ۳۶، دفترم ۳۵. هر جوری حساب کردم دیدم گرونه و دو ساعت طول کشید خودمو متقاعد کنم که نخرمشون. پیشنهادم اینه که با بچه‌هاتون نرید باغ کتاب. اونا مثل من انقدر زود مقاعد نمیشن. اونا کلاً متقاعد نمیشن. اون دستبند نارنجی هم کلید کمدیه که کوله‌مو گذاشتم توش. گفتن با کوله نمیشه رفت تو.



اینا اسمشون اسطوخودوسه. رو میز منشی دکتر حداد دیدم. گفت از پارک جلوی فرهنگستان چیده و برای اعصاب خوبه و میشه دم کرد خورد و آرامش‌بخشه. الان ساعت شش‌ونیمه و این سر شهر دارم اسطوخودوس می‌چینم. بلیتم هم هفت و بیست دقیقه است. راه‌آهن هم اون سر شهره. اگه دیر برسم و جا بمونم از قطار و بپرسن چرا دیر اومدی می‌گم داشتم اسطوخودوس می‌چیدم. شما مثل نسرین نباشید. شما یه ساعت قبل حرکتتون تو راه‌آهن باشید.



رسیدم راه‌آهن. ولی چخ پیس اخلاقدی دقیقهٔ نودی اولماخ (ولی خیلی اخلاق زشتیه دقیقه‌نودی بودن).

الان تو قطارم و طبق معمول آبمیوه‌شون آناناسه، که من دوست ندارم. آناناس هم شد میوه آخه‌؟!

این کتابارم از باغ کتاب گرفتم. من خیلی حساسم که علاوه بر محتوا رسم‌الخط کتابا هم درست باشه. جزو معدود کتابایی بود که نیم‌فاصله رو هم رعایت کردن توش.



کتابا رو دادم به دختری که تو کوپه‌مون بود. دیدم دوستشون داره گفتم بردار مال تو. مامانش گفت آخه برای خودت خریده بودی. گفتم حالا بعداً می‌خرم برای خودم. گفت پس بذار پولشو بدم. گفتم باشه بده :دی با اینکه علاقه ندارم به بازاریابی، ولی بازاریاب خوبی می‌شم. مهارت و استعداد فوق‌العاده‌ای دارم تو این عرصه. تعارف هم سرم نمیشه. بذار پولشو بدم ینی بذار پولشو بدم. معنیش چیزی جز اینه؟



سسیمی تبریزدن اشیدیسیز. دا بُرکومده توشسه تهرانا گدیپ گُتومرم. یُرولدوم اِله هی هر هفته تهران هر هفته تهران (صدامو از تبریز می‌شنوید. دیگه کلاهمم بیفته تهران نمی‌رم بردارم. خسته شدم هی هر هفته تهران هر هفته تهران).

پیشیح دن گرخانّار مجبور دولار یارم سات بوردا مونتظر دورالار کی بو گده. نرده لر دن کی رد اولماخ اولماز. جالیب یری ده بوردا دی کی من اونّان گُرخورام اُ منّن (افرادی که از گربه می‌ترسند مجبورند نیم ساعت اینجا منتظر بمانند که این برود. از نرده‌ها هم که نمی‌شود رد شد. نکتۀ جالبش اینجاست که من از اون می‌ترسم اون از من). تو رو خدا ببین کجا وایستاده آخه.



بالاخره امروز موفق شدم کارت بانک ملیمو عوض کنم. تاریخ انقضاش تموم شده بود. دو تا نکته: یک اینکه من همون امضای هفتهٔ پیشو زدم و کارمند بانک نگفت امضات این نیست و تو سیستم ثبت نشده. منم نگفتم هفتهٔ پیش کارمند تهران گفته امضات این نیست و کارتمو عوض نکرده. ولی خیلی دلم می‌خواد دلیل کارشو بدونم. یا الکی گیر داد به امضام که بعیده، یا کارمند تبریز حواسش پرت بود و متوجه امضام نشد که بازم به‌خاطر بازرس‌ها بعیده همچین بی‌دقتی‌ و اشتباهی. نکتهٔ دوم هم اینکه من از وقتی به سن قانونی رسیدم کارت اهدای عضو دارم و پیوندکارتم با کارت بانک ملیم یکیه. قانونشون اینه که یکی باشه. موقع تعویض کارتم باید حواستون باشه که هر شعبه‌ای نرید. چون فقط بعضی‌از شعبه‌های بانک ملی از این کارتا دارن. شعبه‌های تهران زیاده، ولی توی تبریز شعبهٔ میدان شهدا پیوندکارت میده و شعبۀ دانشگاه تبریز.


۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۶ (رمز: گ****) سویل

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، اما از دخترخاله پنهون! اون چند روزی که خونه‌شون بودم، همه‌ش پای لپ‌تاپم بودم و پایان‌نامه‌مو ویرایش می‌کردم. فهرست، شکل‌ها، نیم‌فاصله‌ها و کارهایی از این قبیل. جمله‌به‌جمله و خط‌به‌خط می‌خوندم و مگه تموم می‌شد؟ بعد این دخترخاله هم بنده خدا از سر خیرخواهی و دلسوزی هی می‌پرسید تموم نشد؟ چپ می‌رفت می‌پرسید تموم نشد و راست میومد می‌پرسید تموم نشد. هی بشقاب بشقاب میوه میاورد می‌ذاشت کنارم و تقویتم می‌کرد و می‌پرسید تموم نشد؟ خانواده و حتی عمه‌ها هم هی از تبریز زنگ می‌زدن که تموم نشد؟ ینی انقدر که اینا پی‌گیر پایان‌نامه‌م بودن به خداوندی خدا استادهام نبودن. بعد منم خوشم نمیاد یکی بالا سرم وایسته هی ددلاین و ضرب‌العجل! رو یادآوری کنه برام و بپرسه کی تموم میشه کارت. ترجیح می‌دم یه مهلتی تعیین بشه و تا موعد تحویل انجامش می‌دم حتماً. برای اینکه از این سؤال روی مخ خلاص شم و دروغ هم نگفته باشم، تموم شدن رو برای خودم تو دل خودم، ویرایشِ فصل اول و دوم کارم تعریف کردم. ناگفته نماند که چیزی که کمر دانشجو رو می‌شکنه فصل چهاره. فصل دوم که تموم ادای آدمایی که آخ جون کارشون تموم شده رو درآوردم و هورا کشیدم که خیال دخترخاله راحت بشه. آقا چشمتون روز بد نبینه، همچین که گفتم کارم تموم شد فرستادم خرید. منم که ظاهراً کاری نداشتم. رفتم و برگشتم و نشسته بودم پای فصل سه که دیدم میگه پاشو بریم بازار یه پیراهن دیدم خیلی خوشگله، دوست داشتی بخر. ای بابا. بازارو یه جوری پیچوندم و نرفتیم. بعد اون یکی دخترخاله اینا از تبریز زنگ زدن که دارن میان تهران برن دکتر و تلفنی برای این هفته وقت ندادن و ما، ینی من و این یکی دخترخاله حضوری بریم صحبت کنیم وقت بگیریم و آخر هفته با همسر و دخترش ندا و داماد و نوه‌ش سویل بیان تهران برن دکتر. منم که بی‌کار. پس پاشو بریم بیمارستان فلان. رفتیم و برگشتیم و یه کم از فصل سه رو جمع و جور کردم که دیدم با همسرش شال و کلاه کردن که بریم ولیعصر خرید و بستنی و دور دور!. خداوندا غلط کردم دروغ گفتم. ینی من شنبۀ هفتۀ بعدی باید کار نهاییمو تحویل می‌دادم و هنوز فصل چهارو جمع‌بندی نکرده بودم. از دور دور که برگشتیم دیدم یه ایمیل اومده از طرف همکارم که فلان بخش از کارو تصحیح کن و با اینکه می‌دونستم برای این تصحیح کلی وقت دارم، الکی با صدای بلند گفتم وااااای سرگروهم گفته اینا رو درست کن بفرست و باید درستشون کنم سریع بفرستم. سرگروهم گفته بود تصحیح کن، ولی نگفته بود کی بفرست. و بدین سان دوباره برگشتم به حالت قبل و نشستم پای فصول پایان‌نامه و این بار سؤال این بود که تصحیح کردی؟ تموم شد؟ 

اینکه میگن دروغ دروغ میاره همینه ها. دیگه من غلط بکنم حتی مصلحتی‌شو بگم.

رفته بودم برای دخترخاله قارچ بگیرم بیف درست کنه، که البته پیدا نکردم و دست خالی برگشتم. سر راه یه آقای دست‌فروشی رو دیدم کتاب قصه می‌فروخت. هم برای اینکه یه کمکی بهش بشه و هم برای آیندۀ بچه‌هام، نشستم و هفت تا از کتاباشو انتخاب کردم و خریدم. با چه وسواسی هم انتخاب می‌کردم. یکی یکی بازشون می‌کردم توشونو ورق می‌زدم ببینم مناسب بچه‌هام هست یا نه. دخترخاله هم نگرانم شده بود که پس کجا موندم. به جای قارچ، با کتاب برگشتم و گفتم که برای بچه‌هام خریدم. دخترخاله هم نسیم و خاطره و امیرحسینمو می‌شناسه، هم چهارمی رو. چهارمی اسم نداره و همه‌مون چهارمی صداش می‌کنیم. کتابا رو دید و گفت یکیشو من ازت می‌خرم بدم به سویل، دختر ندا. ندا میشه خواهرزاده‌ش که دو سال از من کوچیکتره. گفتم باشه و دوتاشو گفتم خودش انتخاب کنه. یکی رو از طرف خودش بده و یکی هم از طرف من. چون من هرهفتاشو دوست داشتم و فرقی نمی‌کرد کدوم بمونه برای بچه‌هام. بعد گفت دو تای دیگه هم برمی‌دارم برای فاطمه دختر اون یکی دخترخاله. گفتم باشه هر کدومو می‌خواین بردارین. بعد دیدیم این کتابا صوتی هستن و اگه اپ سُک‌سُکو نصب کنیم می‌تونیم با کدی که پشت کتاب‌هاست کارتونشم دانلود کنیم. کارتون هر هفت تا رو برای بچه‌هام :دی دانلود کردم و گفتم یادم بندازین روی گوشی ندا هم نصب کنم اپشو.



آن هفته به روایت اینستا:

۴ مرداد ۹۸، تهران. دخترخاله هستن ایشون. منتظر شیرموزبستنی و آیس‌پک. اولین آیس‌پک عمرمه این‌. اولین بار ده سال پیش، وقتی پیش‌دانشگاهی بودم و با دوستام رفته بودیم کافه با آیس‌پک آشنا شدم، ولی نخوردم. حالا بعد از ده سال اعتراف می‌کنم اشتباه کردم نخوردم و چیز خوشمزه‌ایه. اینجا هم بستنی میثم ولیعصره. دیدم تو اپ فیدیلیو نیست، شماره‌شونو گرفتم و معرفی کردم به اپ و امتیاز گرفتم :دی



مهمون داریم، چه مهمونی. دیگه بعد از یه هفته منم میزبان محسوب میشم و عرضم به حضورتون که مهمونای تبریزمون ساعت دوی نصف شب رسیدن خونۀ دخترخاله و منتظرم این کوچولو بیدار شه با اینا شگفت‌زده و خوشحالش کنم. سویل خانوم هستن ایشون. دختر ندا. براش کتاب قصه خریدیم.

[عکس سویل؟ همۀ عکسای اینستامو که نمی‌تونم بذارم وبلاگم. و صد البته که همۀ عکسای اینجارم نمی‌تونم بذارم اونجا :دی]

شنبه است. پنج صبح خوابیدم، هفت‌ونیم بیدار شدم، از ۹ صبح اینجام، تا ۸ شبم کارم طول می‌کشه. اون سیزده جلد کتابم گرفتم ببرم با خودم. ینی هر جوری و از هر لحاظ فکر می‌کنم، دلم برای خودم می‌سوزه. اون کوکه رو هم ندا اینا از تبریز آوردن. ازآب‌گذشته است. کوکه نین فارسیسی نمنه اولور؟ (کوکه به زبان فارسی چی میشه؟) ناهارا اُنی ییه جام خولاصه (برای ناهار اونو می‌خورم خلاصه). نکتهٔ دیگه اینکه هفت تا قندون رو میزمه، ولی در مجموع هفت تا دونه قند هم توشون نیست. و مسئولین رسیدگی نمی‌کنن. 



سن آلله باخین آخی. یدی دا قدّانین، یدی دا قندی یوخ (آخه ببینین تو رو خدا. هفت تا قندون، هفت تا قندم ندارن). حالا خوبه چاییمو بدون قند می‌خورم این‌جوری گیر دادم به قند و قندون.



من هنوز اینجام. راهکارهایی در راستای کنترل هشیاری در صورتی که شب فقط دو ساعت خوابیده باشید و کلی کار روی سرتون آوار شده باشه:

چای. بو آتمش‌سگّیزیمینجی لیواندی کی ایچیرم (این شصت‌وهشتمین لیوان چاییه که می‌خورم). هر چی پررنگ‌تر، مؤثرتر.

کولر. درجه‌سین گویون صفر درجییه (درجه‌شو بذارین روی صفر).

آهنگ. بندری آهنگه گولاخ آسن (آهنگ بندری گوش بدین)، عربی آهنگ ده جواب وریر (آهنگ عربی هم جواب میده). سسین ده حتما گویون آخیره (صداشم حتماً بذارین آخر).



ساعت هشت‌ونیمه و من هنوز فرهنگستانم. تو اتاق منشی دکتر حداد، منتظر ماشین. این اتاق همون اتاقیه که روز مصاحبۀ ارشدم نشسته بودم منتظر بودم اسممو بگن برم برای مصاحبه. دکتر اومد خداحافظی کنه بره، کتابا رو دید فکر کرد جعبۀ شیرینیه. پرسید برای من سوغاتی آوردی؟ گفتم نه استاد. کتابه. سوغاتیو سری بعد میارم ایشالا. و خبر بد اینکه کارم تموم نشد و فردا ده صبم جلسه دارم و کلی کار دیگه باید انجام بدم تا فردا صبح.


۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۴ (رمز: ب**) کجا بمونم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۴ ب.ظ

این یکی دو ماهی که تهران می‌رفتم و برمی‌گشتم بیشتر از رفت و برگشت، اونجا موندنا اذیتم کرد. فامیلای تهران و کرج یه مدت تبریز بودن و خونۀ اونا نمی‌تونستم برم. خودم که خوابگاه نداشتم، خوابگاه دوستامم محدودیت داشت و بنیاد سعدی هم از تنهایی می‌ترسیدم. تو خوابگاه یا بنیاد مشکل غذایی هم دارم. بالاخره تا یه حدی می‌تونم شام و ناهار مهمون دوستم باشم یا بیرون غذا بخورم.

بعد از عروسی مریم رفتم خوابگاه نگار. جمعه هم بعد از دورهمی رفتم کرج خونۀ پسردایی بابا. تازه از تبریز اومده بودن. فکر می‌کردم شنبه هم پایان‌نامه‌مو تحویل استادهام می‌دم و برمی‌گردم تبریز. ولی استاد مشاورم برای دوشنبه وقت داشت و مجبور بودم تا دوشنبه بمونم تهران. فرهنگستانم که اون هفته کلاً تعطیل بود. پس مجبور بودم تا هفتۀ بعدش بمونم تهران. کجا؟ دخترخالۀ بابا هم از تبریز برگشته بود و حالا دیگه تهران بودن. گفت بیا خونۀ ما. با اینکه بچه ندارن و با دخترخاله خیلی راحت و صمیمی‌ام، ولی از همسرش خجالت می‌کشیدم. رفتم خونه‌شون، ولی صبح می‌رفتم شریف و شب دیروقت برمی‌گشتم خونه‌شون که حداقل ناهارو راحت باشن. فرهنگستان تعطیل بود و تو اون موقعیت، شریف تنها پناهگاه من بود. می‌رفتم و می‌نشستم تو مسجد یا سالن مطالعه و تغییراتی که استاد مشاورم دوشنبه بهم گفته بود رو روی پایان‌نامه‌ام اعمال می‌کردم.

ظهرا بیرون یه چیزی می‌خوردم و زحمت شام و صبونه‌ام دیگه با دخترخاله بود. مشکل جای خوابم هم حل شده بود. چه مشکل دیگه‌ای داشتم؟ بله؛ لباس. من به هوای اینکه پنج‌شنبه میرم و شنبه برمی‌گردم، برای این سه روز تدبیر اندیشیده بودم نه یازده روز. یه دست لباس خونه برداشته بودم که اونم تنم بود. شلوار راحتی هم برنداشتم کلاً. گفتم کسی با سه روز شلوار لی پوشیدن نمرده و الکی کیفمو سنگین نکنم. فقط یه مانتو شلوار و روسری دیگه برداشتم برای عروسی و لباس عروسی و همین.

اینجا اون اپ فیدیلیو به‌کارم اومد. به چه کارم اومد؟ 

اون اپه یادتونه معرفی کردم گفتم اسم و آدرس رستوران‌ها و کافه‌ها و قنادیا رو داره؟ بعد اگه راجع به این مکان‌ها نظر بدی یا عکسشونو بذاری یا اگه اسمشون تو لیست نباشه معرفیشون کنی، بهت امتیاز هم میده. من ۶۱ هزار امتیاز داشتم و می‌تونستم با امتیازام از فروشگاه فیدلیو خرید کنم. هر کدوم از این تیشرتا ۳۰ هزار امتیاز می‌خواست. قبل از اینکه برم تهران با امتیازام دو تا تیشرت خریدم. بعدش زنگ زدن آدرس خونه رو خواستن که بفرستن. وقتی گفتم تبریز، گفتن فقط ارسال به تهرانو داریم. گفتم خب شما آدرس بدین من بیام بگیرم. آدرسشون میرداماد بود. اون هفته‌ای که تهران بودم و لباس لازم داشتم اینا به دادم رسیدن. یکشنبه صبح رفتم گرفتم. و بازم امتیازامو جمع می‌کنم ازشون چیز میز بخرم. هیچ پولی هم بابت اینا نمی‌گیرن. حالا شما برو کلش بازی کن امتیاز جمع کن هی هویج بکار.

عکس تو مترو


یه دوست ارشدم دارم که اینجا کمتر راجع بهش نوشتم. ارومیه‌ایه و سال‌پایینی. ولی از من چند سال بزرگتره. اینم کارشناسی شریف بوده و ارشد اومده فرهنگستان. یه مدرک ارشد دیگه هم داره و با داداشش خونه گرفتن و تهران زندگی می‌کنن. یه بار که داشتیم راجع به مزایا و معایب خونه و خوابگاه باهم صحبت می‌کردیم می‌گفت اگه یه وقت خونه گرفتی، با داداشت هم‌خونه نشو، چون نه اون می‌تونه دوستاشو بیاره خونه باهم فوتبال ببینن و نه تو می‌تونی دوستاتو بیاری درس بخونین. دیدم به نکتۀ خوبی اشاره کرد که خودم تا حالا بهش دقت نکرده بودم. حالا این دوستم از اونجایی که خبر داشت من خوابگاه ندارم و خوابگاه دوستامم سه روز بیشتر نمی‌تونم بمونم و فامیلامون تا اواخر تیر تبریزن و خونۀ اونا هم نمی‌تونم برم، هی می‌گفت بیا خونۀ ما. ینی هر بار که من پامو می‌ذاشتم تهران می‌گفت بیا خونۀ ما. چون اونم کنکور دکتری شرکت کرده بود، از روز مصاحبه‌ها اطلاع داشت و آمارم دستش بود. و هی می‌گفت بیا خونۀ ما. فکر کردم لابد داداشش تهران نیست. ولی یه بار وقتی گفت الان خونه است و داره والیبال می‌بینه، فرضیه‌ام رد شد. سری آخر که تو اتوبوس بودم و داشتم برمی‌گشتم تبریز پیام داد گفت چرا نموندی و نیومدی پیشم و منم غیرمستقیم بهش گفتم چون تنها نیستی. بعد دیدم داره به اصرارش ادامه می‌ده و مستقیم گفتم آقا! تو داداش داری و داداشت هم که خونه است. چجوری بیام آخه؟ که دیدم میگه اتاق زیاد داریم و اون چی کار به ما داره آخه. دیدم نه! این اصلاً متوجه نیست من چی می‌گم. داداشه چند سالش بود؟ نمی‌دونم. ولی از اونجایی که یه بار شنیده بودم که خیلی وقته درسشو تموم کرده، اگه از دوستمم کوچیکتر بود، از من نمی‌تونست کوچیکتر باشه. حالا نمی‌دونم از این اصرارها چه منظوری داشت، یا نداشت، ولی خب چند وقته ارتباطمو باهاش کم کردم. یه اعترافی هم بکنم و آن اینکه یه بزرگواری رو می‌خواستم به این دوستم معرفی کنم و دوستمو به اون بزرگوار معرفی کنم و این دو تا رو به هم بپیوندونم. ولی بیشتر که فکر کردم گفتم آنچه را برای خود نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند. وقتی من خودم خوشم نمیاد اینجوری پیوند داده بشم، پس احتمالاً بقیه هم خوششون نیاد. تازه بیشتر که فکر کردم دیدم تا حالا از این کارا نکردم و بلد هم نیستم.

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۳ (رمز: ض****) عروسی خواهر مریم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

این عروسی‌ای که دعوت بودیم، عروسی مریم بود. چهار سال پیشم با همین تیم، عروسی فاطمه، خواهر مریم که اونم هم‌دانشگاهیمون بود دعوت بودیم. بعد از عروسی مریم، نگار یه اسکرین‌شات از ایمیل چهار سال پیشش و جواب من فرستاد که تجدید خاطره بشه. اون موقع سال آخر کارشناسی بودم و انقدر امتحان رو سرم آوار شده بود که منصرف شده بودم برم عروسی. تازه فردای عروسی میان‌ترم بیوسنسورم داشتم. تو خوابگاه لباس مجلسی هم نداشتم و بابا سفر بود و نمی‌تونستن از خونه برام پست کنن. اون موقع یه پست بسیار طویل در شرح ماوقع عروسی فاطمه نوشته بودم ولی این سری برای عروسی مریم حس نوشتن نداشتم. این اسکرین‌شات‌هایی که اینجا می‌ذارمو از آرشیو چهار سال پیشم برداشتم. لینک پستو ندارم. بلاگفا خورده پستامو. فقط عکسا رو آپلود می‌کنم، بخونید و بخندید. عکس اول که جواب ایمیل نگاره، که چند روز پیش برام فرستاد، بقیه هم مکالماتم با خانواده و دوستم سهیلاست. اون موقع یه گروه وایبر خانوادگی داشتیم. عکس آخری هم راجع به میانترم فردای عروسیه که داشتم به سهیلا توضیح می‌دادم که سؤال امتحان چی بود.


۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۲ (رمز: غ***) عروسی مریم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۴۴ ب.ظ

یک روز قبل... (یک روز قبل از دورهمیِ پست قبل)، به روایت پست‌های اینستا:

۲۷ تیر، ساعت ۸:۳۰ صبح. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه عروسی دوستمه و دارم می‌رم تهران. ینی انقدر که من این یه ماهو تو مسیر تهران تبریز بودم، تو خود تهران و تبریز نبودم. و بالاخره فهمیدم این صندلیا چجوری تخت میشن. 

دیشب کلا نخوابیدم که صبح تو اتوبوس بخوابم، ولی خوابم نمیاد. 

اتوبوسای قبلی خوراکی نمی‌دادن، ولی این یکی بهمون از اینا داد. عوضش اینم تلویزیون نداره. 

بلیتاتونو اینترنتی بخرین. بعضی وقتا ده بیست درصد تخفیف داره. 

بلیتاتونو از علی‌بابا بخرین. چند ساله مشتریشم و راضی‌ام ازش. 

برخلاف اون یکی اتوبوسا که معمولا کمربنداشون خرابه و مهم نیست براشون که خرابه، رانندهٔ این اتوبوس خودش اومد گفت ببندید کمربنداتونو. البته از ترس جریمه شدن گفت. ولی به هر حال گفت.

ابهر نگه‌داشت برای ناهار و نماز. اومدم مسجد می‌بینم یه عده نماز می‌خونن یه عده نمی‌خونن یه عده هم با یه عده دیگه سر اینکه اذانو گفتن یا نه بحث می‌کنن. اینجا بود که دیدم باد صبا به درد می‌خوره. تنظیمش کردم روی ابهر و دیدم بله، شش دقیقه مونده تا اذان.



ساعت ۲۰. دیگه چون مجلس زنونه است، به عکس میز و چای و شیرینی و کادومون اکتفا می‌کنم. صدای منو از عروسی می‌شنوید. عروس، هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشگاهیمه. خوشگلا دارن می‌رقصن.



سمت چپی کیک عروسیه، سمت راستی هم شامه. میزشونم آینه بود و الان شما در واقع دارید سقف تالارو می‌بینید. شامشونم سلف‌سرویس بود و منم از هر کدوم از سالادا و غذاها و دسرا یه قاشق برداشتم تست کردم ببینم کدوم خوبه. معدمه‌م تا چند ساعت هنگ کرده بود نمی‌دونست دقیقاً چی کار کنه. یه معلمم داشتیم می‌گفت روشنفکرا و باکلاسا به جای نوشابه آب سفارش میدن.



۲۸ تیر. اینجا خوابگاه نگار ایناست و مهمون نگارم. ولی قسمت هیجان‌انگیز ماجرا اینجاست که نگار خودش خوابگاه نیست و رفته خونه‌شون. ولی ظرفا و یخچال و تخت و حتی اکانت اینترنت خوابگاهشو در اختیارم گذاشته. دوست به این میگن. بقیه فقط اداشو درمیارن.



ساعت ۱۹، کافه بستنی چتر، با دوستان. (تو اینستا به همین یه خط اکتفا کردم و تو وبلاگم دو تا طویلۀ ژنراتوری و پنیری نوشتم. این است فرق شما و اونا :دی)

ساعت ۲۱، مترو، ایستگاه ارم سبز. دارم میرم کرج.



ساعت ۱۰:۳۰ بالاخره رسیدم کرج. پسردایی و ایلیا لطف کردن اومدن مترو دنبالم. الانم ساعت یازدهه، برقیلر گدیپ، قرانخدا شام ییروخ (برقا رفتن، توی تاریکی داریم شام می‌خوریم).

۲۹ تیر. ساعت ۲۲. تهران. همکاری با دخترخاله، در راستای تهیهٔ آش دوغ

ساعت ۲۳. دونن گجه کرج دکی کیمین بوردادا برقیلر گدّی. قرانخدا شام ییروخ (اینجا هم مثل دیشب و کرج برقا رفته. تو تاریکی داریم شام می‌خوریم).




دخترخاله پرسید چند کیلویی؟ گفتم بذار برم رو تراز دقیق بگم. تصویر خودمم رو ترازو افتاده بود، ابر کشیدم روش :دی



برای اینکه این پستم با ض تموم بشه، آیا می‌دانستید به دندان‌های جلوی دهان که هنگام خنده نمایان می‌شن می‌گن ضواحک؟

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۱ (رمز: پ***) چتر

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

یک هفته بعد...

جمعه عصر. با الهام داریم انقلاب رو بالا پایین می‌کنیم و دنبال کافه‌ای که باز باشه می‌گردیم. یه کافه پیدا می‌کنیم که در و دیوار و میزاش قهوه‌ای و دلگیره. ولی ویوش خوبه و خنک و خلوت به‌نظر می‌رسه. بازم می‌گردیم و می‌رسیم به آبمیوه‌بستنی چتر. تو گروه لوکیشن می‌دم و پیام می‌ذارم که ما اینجاییم. شما هم بیاید اینجا. بقیه تا برسن می‌ریم یه چیزی برای دختر مهدی و یه یادگاری برای مغز فراری پیدا کنیم. می‌گم اینایی که می‌رن چمدوناشون محدودیت وزنی داره و یادگاریاشونو نمی‌برن. بیا خوراکی بخریم که تا اون موقع بخوره. بعد به این فکر می‌کنم که چی دوست داشت؟ یادم نمیاد. چهار ساله ندیدمش و هر چی هم ازش یادم مونده باشه، تغییر کرده لابد. می‌گم همین یادمه که گوشت نمی‌خورد، گیتار دوست داشت و دیگه همینا ازش تو خاطرم مونده. قنادیا باز نیست. تا شیرینی فرانسه هم خیلی راهه و معلوم هم نیست باز باشه. من توی نوشت‌افزار کنار آبمیوه‌بستنی دنبال اسباب‌بازی‌ام و الهام بیرون مغازه داره پیکسل انتخاب می‌کنه. فروشنده یواشکی ازم می‌پرسه گرمتون نیست تابستون چادر پوشیدین؟ برمی‌گردم سمتش و لبخند می‌زنم و میگم نپوشمم گرمه به هر حال. میگه به اجبار دانشگاه یا محل کارتون پوشیدین؟ سرمو می‌چرخونم و دنبال دوربین مخفی می‌گردم. دوباره لبخند می‌زنم و می‌گم امروز که جمعه است. نه دانشگاه بودم، نه سر کار. علاقه‌ای به ادامۀ بحث ندارم. یه توپ نرم و عروسکی برمی‌دارم و می‌رم سراغ الهام. پیکسل شریف و جوکر و دیگه چی؟ می‌گم ماه تولد چطوره؟ شعری که برای خرداد نوشتن رو می‌خونیم و مردّدیم. بعد می‌گیم خوبه ها. ببین هم خوش‌تیپه، هم شیرین‌کلام، هم جذاب هم شاد. چه ایرادی داره. اینم برمی‌داریم. بعد بیشتر فکر می‌کنیم ببینیم جز اینا چی براش بخریم که به دردش بخوره که پیام می‌ده شما دو تا روبه‌روی نوشت‌افزار نیستین؟ سرمو بلند می‌کنم و می‌بینمش. سلام و احوالپرسی می‌کنیم. توپ رو نشون میدم و میگم چطوره؟ پیکسلا رو می‌ذاریم کنار توپ که حساب کنیم. ارشیا میره سمت روان‌نویسا و از فروشنده می‌پرسه مغز روان‌نویس یوروپن دارین؟ من و الهام همدیگه رو نگاه می‌کنیم که ایول! فهمیدیم چی می‌خواد. ولی فروشنده میگه نداریم.

کیفم سنگینه. هم لپ‌تاپم توشه، هم ملزومات عروسی روز قبل. میگم بریم بشینیم بچه‌هام می‌رسن کم‌کم. یه دختر موفرفری بالبخند بهمون نزدیک میشه و سلام میده. معرفیش می‌کنم. می‌گم شقایق، شریفی و از خوانندگان وبلاگم. بعد به ارشیا می‌گم یادته اون ترمی که با مشایخی اس‌دی داشتیم؟ شقایق هم با ما بود و ردیف عقب می‌نشست. یه روز که تو گوگل دنبال جزوۀ اس‌دی بوده می‌رسه به وبلاگ من و خاطراتم رو که می‌خونه می‌بینه هم‌کلاسیشم. بعد دیگه از اون موقع ما رو تحت نظر داشت تا یه روز که سر کلاس دو تا ماژیک میده بهم و بعد میاد کامنت می‌ذاره که من اونا رو بهت دادم.

شقایق به‌واسطۀ وبلاگم تقریباً همۀ دوستامو می‌شناسه. می‌شینیم و منتظر مهدی و خانومش و دخترش. شقایق هم قصد مهاجرت داره و داره از ارشیا راجع به پذیرش و تافل سؤال می‌کنه و ارشیا هم راهنماییش می‌کنه. می‌پرم وسط حرفشون که یه درصدی از این حق مشاوره به من می‌رسه ها، گفته باشم. یکی زنگ می‌زنه و یه خبر خوب به ارشیا میده. انگار یه گیر و گفتاری از کارای رفتنش باز شده. خوشحاله. میگم پس امروز مهمون تو. مهدی و خدیجه و نرگسم می‌رسن. میگن مهمون داشتن. بهزاد و مهرزاده. هردوشون هم‌کلاسیمون بودن. می‌گیم کاش می‌گفتین اونا هم میومدن. می‌گم ما خانوما بریم بالا، شما دو تا هم بی‌زحمت سفارشا رو بگیرین بیاین.

می‌ریم بالا. پله‌هاش افتضاحه. از کیفم لواشک درمیارم و یه کمشو می‌خوریم تا بچه‌ها بیان. آبمیوه‌ها می‌رسه و از لواشکمون به پسرا هم می‌دیم. تو اپ فیدیلیو نظر می‌ذارم که پله‌هاش استاندارد نیست. دنج و خلوت و خنکه. و برخلاف خیلی جاها که جمعه بسته است، اینجا جمعه بازه، محیط خوبی داره، برخوردشونم خوبه. طعم و کیفیت و بهداشت هم عالی. فقط نی نوشیدنی‌هاشون نازکه. 

تیکه‌های هندونه از نی رد نمیشه. نمی‌خوام دوباره این پله‌ها رو برم پایین قاشق بگیرم. از شقایق می‌خوام قاشقشو بهم بده. میگه دهنیه. میگم اشکالی نداره. میگه لااقل بذار بشورم. تو همین طبقه سرویس هست. می‌شوره و میاره برام و میگه چقدر تغییر کردی. میگم آره، قبلاً دهنی خودمم نمی‌خوردم.

نمی‌دونیم راجع به چی حرف بزنیم. میگم حرفی، جمله‌ای، وصیتی، چیزی بگو این دم آخری. میگه دلم براتون تنگ شده بود، ولی نه به اندازه‌ای که بعداً تنگ خواهد شد. یه کم از مشقت‌های رفتن میگه. بعد راجع به نرگس و تربیت بچه حرف می‌زنیم. من میگم با مهدکودک مخالفم. همه با من مخالفن. بحث رو با به‌نظرتون به جای برند چی بگیم پی می‌گیریم. مهدی میگه آقا هم برند می‌گن. می‌گم آقا؟ همه میگن آقا دیگه. آقا. می‌گم آهان! آقا. خدیجه میگه چه توپ نرمی گرفتین. تشکر می‌کنه. پیکسلا رو می‌دیم به ارشیا. مهدی معتقده اینی که برای متولدین خرداد نوشته شعر نیست. میگم اگه یه متنی رو با احساس بخونی و اینتر بزنی شعره. اینم شعره پس :)) می‌پرسن دیروز عروسی خوش گذشت؟ چطور بود؟ می‌گم آره؛ شش هفت تا شریفی دور یه میز جمع شده بودیم و حتی اونجا هم راجع به مقاله حرف می‌زدیم. میگن از طرف اونا هم به مریم تبریک بگم و آرزوی خوشبختی می‌کنن براش. الهام بلند میشه که کم‌کم بره. مسیرش دوره و دیرش میشه. شقایق و خدیجه دارن راجع به لاک حرف می‌زنن. از کیفم لاک قرمزمو درمیارم و می‌زنم رو ناخنای نرگسی. از ارشیا می‌خوام عکس عیالشو نشونم بده. میگه از بچه‌های شریفه. اسمش برام آشنا نیست. نشونم میده و میگم من اینو یه جایی دیدم. میگه خب از بچه‌های شریفه. میگم نه، یه جای خودمانی‌تر دیدم. ذهنم مشغول و درگیره که کجا. لپ‌تاپمو روشن می‌کنم و می‌رم تو فولدر تولدهای دوستان. تولد هم‌اتاقیم. خوابگاه. سال ۹۱. عکس تولد رو نشون شقایق و خدیجه می‌دم و گوشی ارشیا رو می‌گیرم میگم همینه؟ عکس قدیمیه، ولی خودشه انگار. نمی‌تونم به خود ارشیا نشون بدم عکسو. می‌گم بچه‌ها تو عکس حجاب ندارن. بعد میگم صبر کن ادیتش کنم. عکسو به اسلامی‌ترین شکل ممکن درمیارم و میگم خب خود نادیا رو چی کار کنم؟ صورت اونو که نمی‌تونم ادیت کنم. بچه‌ها پوکرفیس نگام می‌کنن. میگم اگه این دختره نادیا نبود چی؟ :دی عکس ادیت شده رو نشون ارشیا می‌دم و میگه خودشه. نادیا دوست هم‌اتاقی سابقمه. شماره‌شو از هم‌اتاقیم می‌گیرم و عکسا رو براش می‌فرستم و باهاش دوست میشم. می‌گم جات خیلی خالی بود و کاش تو هم بودی.

باید برم کرج. هشت وسیله‌هامونو جمع و جور می‌کنیم که بریم. خداحافظی می‌کنیم. می‌گم اون جملۀ ماندگارتو دوباره میگی؟ میگه دلم براتون تنگ شده بود، ولی نه به اندازه‌ای که بعداً تنگ خواهد شد.

یه بزرگواری می‌گفت شما در هر حالتی می‌تونید داریوش گوش کنید. اگر قصد مهاجرت دارید و هنوز نرفتید، کهن دیارا رو گوش بدید و نرم‌نرم اشک بریزید. اگر قصد موندن دارید، وطن، پرندۀ پَر در خون رو گوش بدید و زار بزنید. اگر هم مهاجرت کردید و از ایران رفتید، پرسه در خاک غریب.

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۹ (رمز: ع***) شاهگلی

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

اگه یه وقت اومدین تبریز، حتماً یه سر برین شاهگلی رو ببینین. بعد از انقلاب اسمشو عوض کردن و ائل‌گلی هم میگن بهش. گل به زبان ما ینی برکه، ائل همون ایل و مردمه، شاه هم که شاهه دیگه. 

اینا پستای اینستامه. چند روز بعد از سینما. چون برای فامیل نوشتم ترکیه. براتون توی پرانتز ترجمه می‌کنم:

۱۷ تیر ۹۸. گلمیشوخ شاهگلیه (اومدیم شاهگلی). یریز بُش (جاتون خالی). گُلون کناریندا بولاردان ساتیردلار (کنار برکه از اینا می‌فروختن). بیردن یادما توشده منیمده بله بیر خرگوشوم واریده قدیم (یهو یادم افتاد منم قدیما یه همچین خرگوشی داشتم).



خانوادهٔ محترم در شمال غربی تصویری که ملاحظه می‌کنید، پشت اون سنگه سُکنی (بخونید سکنا) گزیده‌اند. بو خانمن دا آده کوکب خانم ده (اسم این خانومم کوکب خانومه). خودم این اسمو روش گذاشتم.



۱۸ تیر، ساعت ۶ صبح. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه من بازم اومدم تهران و صدای منو از مترو می‌شنوید. ساهات ایکیه جان شاهگلوده، ایندیده بوردا. اِلَه یوخوم گلیر (تا ساعت دو تو شاهگلی و الان اینجا. انقدر خوابم میااااااد!).



با بابا از جلوی دانشگاه تهران رد می‌شدیم دیدیم یه سری دانشجو جشن فارغ‌التحصیلی گرفتن.



۱۸ تیر، ساعت ۲۲. پروازمزن تأخیری وار. اُتوموشوخ سالندا مونتظیروخ‌‌ (پروازمون تأخیر داره. نشستیم تو سالن منتظریم). از علاقه‌م به چیزمیزای جغدی که مطلع هستید ان‌شاءالله. این دختره رو تو سالن دیدم. اسمش نوراست. خودش میگه نونا. دیدم پیرهنش جغدیه، از مامانش اجازه گرفتم از جغدا عکس بگیرم؛ گفت از نورا هم می‌تونی عکس بگیری. خودعکس با نورا:



ساعت ۲۳:۱۰. بالاخره سوار شدیم و خوشحال بودم که کنار پنجره‌ام. اومدیم دیدیم ردیف آخر آخر آخریم و پنجره‌ها به ما که رسید تموم شد. شانسم یوخ (شانس ندارم).



پ.ن: من تا اینجا همۀ تلاشمو کردم پستا رو با واژه‌ای تموم کنم که حرف اولش تکراری نباشه و تا بدین لحظه همۀ حروف رو به‌کار بردم و فقط «پ»، «ژ»، «ض» و «غ» مونده. پس چاره‌ای ندارم جز اینکه بهتون بگم به ماشینی که انرژی مکانیکی رو به الکتریکی تبدیل می‌کنه میگن ژنراتور :|

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۸ (رمز: ف******) سینما

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

تو خونۀ ما رسمه که هر کی پیشنهاد فیلم و سینما و ذرت و بستنی و هر چی بده مهمون اون می‌شیم. ماجرای نیمروز و به وقت شام و لاتاری رو داداشم پیشنهاد داده بود و منم چند وقت پیش بردمشون مارموز ببینیم. یا در واقع بهتره بگم حامد بهداد ببینیم :دی

این یه هفته‌ای که بعد از مصاحبۀ علّامه خونه بودم و بعدشم باز تهران کار داشتم، داداشم گفت بریم شبی که ماه کامل شد رو ببینیم. رفتیم و منتظر بودیم ملت از سالن خارج شن که ما بریم تو که دیدیم محمدرضا و پریسا هم اومدن. من که تا فیلم تموم بشه می‌گفتم داداشم باهاشون هماهنگ کرده و تبانی شده، ولی تهش دیگه قبول و باور کردم اتفاقی بوده حضورشون. 

من نقد فیلم بلد نیستم و نظرم اینه که فیلم خوبی بود. دوست داشتم. اگر «به وقت شام» رو دیده باشید و دوست داشته باشید، این رو هم دوست خواهید داشت.

برای خواننده‌های جدید: پریسا و محمدرضا نوه‌های عمو و عمۀ پدرم هستن. در واقع محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی بابا هستن. خواهر و برادرن، از من کوچیکترن، پریسا متأهله و یه پسر یه‌ساله داره. هر سالم ظهر تاسوعا چهارتایی می‌ریم دم خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا آش می‌خوریم و بعد چهارتایی می‌ریم امامزاده سید ابراهیم برای من مراد می‌طلبیم.

شکوفه ریخت، چمن پیر شد، بهار گذشت، نیامدی و بهارم به انتظار گذشت. (شاعرش: زنده‌یاد عبدالقهار عاصی)

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۰ (رمز: ث***) شمال

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ق.ظ

ساعت ۸ دورهمی به پایان رسید و از اون به بعد دیگه من مهمون خوابگاه نگار بودم. اسنپ گرفتیم و رفتیم خوابگاه. یه نکته رو لازم می‌دونم همین‌جا بهش اشاره کنم و آن اینکه اسنپای تهران در مقایسه با تبریز قیمتاشون خیلی گرونه. از این سر تبریز تا اون سرش نهایتاً هفت هشت تومنه، ولی تهران مسیرای کوچیک و کوتاه بالای پونزدهه و میانگین بیست، بیست و خرده‌ای. سی، و چهل حتی. چه خبرتونه واقعا؟



نگار سریع رفت شام بگیره و منم سنگک گرفتم. با هم‌اتاقی نگار دوست شدم و سه‌تایی تا پاسی از شب حرف زدیم. بستنی خوردیم و خوابیدیم و شش صبح تهران رو به مقصد شمال ترک کردیم. اون روسری رو هم نمی‌دونم چرا برنداشتم :))



من عکس زیاد می‌گیرم، ولی فیلم و صدا خیلی کم دارم. تو وبلاگم هم عکس زیاد آپلود می‌کنم، ولی فیلم و صدا نه. یه دلیلش اینه که عکس رو می‌تونم ادیت کنم قیافه‌مو نبینین، ولی تو فیلم و صدا سخت میشه یا نمیشه. و دیگه اینکه کیفیت و حجمشون زیاده و فکر شمام هستم. یه دلیلشم اینه که فرمت فایلای صوتی و فیلما متنوعه و گوشیاتون پشتیبانی نمی‌کنه و هی باید کامنت جواب بدم که چرا باز نمیشه و هی فرمت عوض کنم و دنگ و فنگ زیاد داره. ولی حیفم اومد چند تا سکانس از جاده‌های شمال که محاله یادم بره نشونتون ندم و از اونجایی که این پست، پست نیمه‌نهاییه (بیست، نصف چهله دیگه. ینی نصف مسیرو اومدین، نصف دیگه‌ش مونده :دی)، می‌خوام یه حالی بهتون بدم و چهار تا فیلم هم براتون آپلود کنم. حجم و زمانشو کم کردم و جاهاییشو انتخاب کردم که صدای خودم توش نباشه. اگه باز نشد دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. با گوشی اگه باز نشه با لپ‌تاپ حتماً باز میشه. قبلش فقط بگم که اتوبوس مختلط بود و ممکنه صدای آقا هم بشنوید. صدای بزن و برقص هم میاد. ولی فقط می‌زدیم و رقص؟ استغفرالله.

فیلم اول: ۱۷ ثانیه، کمتر از ۱ مگابایت [دانلود]

فیلم دوم: ۱ دقیقه و ۱۸ ثانیه، ۲.۷ مگابایت [دانلود]

فیلم سوم: ۱ دقیقه و ۲۰ ثانیه، ۲.۹ مگابایت [دانلود]

فیلم چهارم: ۲ دقیقه و ۲۶ ثانیه، ۷.۹ مگابایت [دانلود]

بعد از دیدنشون ممکنه آهنگ پس‌زمینه‌شونو بخواید که خب چون دستتون از کامنتا کوتاهه :دی، خودم پیشاپیش آهنگایی که راننده تو اتوبوس گذاشته بود رو معرفی می‌کنم:

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم اول: [آهنگ یک دو سه از آرش]. می‌فرماید که: یک دو سه پیکا بالا پنج شیش همه حالا، حال کنید باهم هستیم دست بزنید امشب مستیم :| امشب از اون شبا هستش، ساقی یه پیک بده دستش، گرمش کن تو امشب ساقی باهمیم.

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم دوم: [آهنگ هماهنگه از سامی بیگی]. می‌فرماید که: دلت با من هماهنگه نگاه تو تو چشمامه، تنت با من می‌رقصه همون حسی که می‌خوامه. تو این دنیا واسه شب‌ها جز آغوشت :| پناهی نیست، با این حالی که من دارم جز اینجا دیگه جایی نیست.

آهنگ‌های پس‌زمینۀ فیلم سوم: [آهنگ فدا شم از سامی بیگی] و [آهنگ ساقیا از ساسی مانکن]. می‌فرماید که: تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی، عاشقت که میشه باشم آرزوم که میشه باشی؟ دوری و ازم جدایی ولی کنج دل یه جایی داری، مثل نبضی تو وجودم که می‌زنی و بی‌صدایی. و نیز می‌فرماید: ساقیا می هی هی هی هی بریز، بنویس گر که نرقصم گله‌مندی بنویس.

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم چهارم: [آهنگ انگار نه انگار منصور]. می‌فرماید که: یه دل نه صد دل عاشق، ولی انگار نه انگار، امون از دست این دل، امون از دست دلدار. دل من رفت و رفتی، تو هم دنبال نازت، ببین با من چه کرده، نگاه دلنوازت. به عشقت عاشقیمو، به رسوایی کشیدی، واسم ای داد و بیداد، چه خوابا که ندیدی.

صبح نگار برای خودم و خودش لقمۀ نون‌پنیر و تخم‌شربتی و خاک‌شیر برای راهمون درست کرد و شش دم در خوابگاه بودیم که اتوبوس تور بیاد و برمون داره ببره. یکی از تفاوت‌های جالب ما دو تا که اون شب دقت کردم و بهش پی بردم، نظرسنجیمون از بقیه است. من تا حدودی خودرأی‌ام و به‌ندرت پیش میاد از کسی بپرسم فلان یا فلان؟ تو زندگیم متکی به رأی و نظر بقیه نیستم، حتی اگه اکثریت باشه. ولی نگار اون شب مدام نظرمونو راجع به اینکه چی برداره و چی برنداره و چی بپوشه یا نپوشه می‌پرسید. نظرات رو بادقت گوش می‌کرد، تحلیل می‌کرد و به یه جمع‌بندی می‌رسید و تصمیم می‌گرفت. که خب این اخلاقشو دوست دارم. درست برعکس من که صفر تا صد تصمیم رو تنهایی انجام می‌دم و بقیه رو شگفت‌زده می‌کنم و تهش تسبیح برمی‌دارم صد مرتبه ذکرِ غلط کردم می‌گم.

اون روز، به‌روایت اینستا:

ساعت ۸ صبح، مازندارن. با بروبچ اومدیم شمال و جاده‌های شمال محاله یادمون بره و رانندهٔ اتوبوسمونم یه خانومه. دیگه خدایا خودمو به خودت سپردم.



ساعت ۹، صبحانه، جاده هراز. گفتم این همه از در و دیوار عکس می‌گیرم می‌ذارم، یه عکسم از خودم بذارم چشمتون رو به جمال بی‌مثالم روشن کنم.



ساعت ۱۲، جنگل الیمستان



ساعت ۱۲:۴۰، جنگل الیمستان، خسته، کوفته، در حال استراحت و تجدید قوا. تا شش قراره کوه‌نوردی کنیم.



ساعت ۱۴. رسیدیم دشت. به وقت ناهار. انگشت نگار چند ثانیه بعد از گرفتن این عکس قرار از سه ناحیه ببره :دی



ساعت ۱۷. داریم جمع می‌کنیم برگردیم. تجارب سفر: سری بعد زیرانداز بیاریم. سری بعد زیرانداز بیاریم. سری بعد زیرانداز بیاریم. تَکرار می‌کنم: سری بعد زیرانداز بیاریم.

نکتۀ دیگه اینکه بهمون نگفتن تو جنگل آب نیست و آب کم برداشتیم. هر کدوم یه بطری کوچیک آب خنک داشتیم و یه فلاسک کوچیک آب جوش.



ساعت ۱۸:۳۰. مازندران، آمل، الیمستان، امامزاده حسن لهاش.



ساعت ۱۹:۳۰. با یک عدد بستنی قیفی شمال را به مقصد تهران ترک کردیم.



ساعت ۱۱ شب رسیدیم تهران و اومدیم خوابگاه. شام خوردیم و مسواک زدیم و دیگه داشتیم می‌رفتیم بخوابیم که دیدم نگار تارومار به دست دنبال یه سوسکه. سوسکه رفت زیر تخت من. در واقع زیر تخت هم‌اتاقیش مهسا، که رفته خونه‌شون و تختشو به من قرض داده. یک ساعت تمام جلوی تخت منتظر موندیم سوسکه بیاد بیرون و نیومد. تارومارو خالی کردیم زیر تخت و پیداش نشد. زیر تختو زیرورو کردیم و پیداش نکردیم. و بالاخره رهاش کردیم. جامو با نگار عوض کردم من رو تخت اون بخوابم، اون رو تخت من و الان از شدت خستگی دارم بیهوش می‌شم، ولی فکر سوسکه نمی‌ذاره بخوابم.

۸ صبح، جمعه، ۳۱ ام. خوابگاه نگار اینا. رفتم سنگک گرفتم برای صبونه. کاری که در تبریز هرگز انجام نمی‌دهم. و تو ظرف دوستام غذا خوردم. کاری که قبلاً انجام نمی‌دادم.



این تور، دانشگاهی بود. ولی ملت، خانواده‌شونم می‌تونستن با خودشون بیارن. من و نگار و یه دختره و مامانش تنها چادریای جمع بودیم که اون دختره و مامانش وسط راه غیبشون زد و فکر کنم اصلاً نیومدن جنگل. برگشتنی دوباره تو اتوبوس دیدیمشون. برگشتنی (می‌دونید که برگشتنی قیده؟ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم تهران)، بردنمون امامزاده و من خیلی دوست داشتم برم توشم ببینم و زیارت کنم. چند تا از پسرا رفتن و از دخترا کسی نرفت. رفتم از اون دختره و مامانش خواهش کردم بیان امامزاده که من و نگار تنها نباشیم و رومون بشه بریم تو.

و اگه یادتون باشه، سال ۹۰ و ۹۳ هم با دانشگاه رفته بودیم کویر. لینک پستای کویرو بلاگفا خورده. سال ۹۳ هزینۀ سه روز اردو با شام و ناهار و صبحانه‌ای که بهمون دادن شد هفتاد تومن که خب گرون بود. ولی خوش گذشت بهمون. این سری هزینۀ اردو صد تومن بود و ناهار و شام هم ندادن. فقط صبونه بود و شبم که نموندیم و برگشتیم. اینم خوش گذشت؛ ولی اگه بخوام میزان خوش‌گذشتگی این دو اردو رو باهم مقایسه کنم شمال بیشتر خوش گذشت. از اردوی کویر، یه سکانس شیرین تو خاطرم مونده و اونم موقعی بود که رفتیم از نیروگاه تولید برق هم بازدید کردیم و بعد بچه‌ها خواستن نماز بخونن. چون عوامل کارخونه همه آقا بودن، نمازخونۀ بانوان نداشتن و یه اتاق بهمون دادن که اونجا نماز بخونیم. اینکه ببینی دوستایی که فکر می‌کردی مذهبی نیستن اومدن نماز می‌خونن یه جور شیرینه ولی اینکه ببینی استادی که ایران بزرگ نشده و تیپ مذهبی هم نداره، وضو گرفته داره می‌ره برای نماز یه جور دیگه شیرینه. این یکی شیرین‌تره در واقع.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۹ (رمز: ط****) پل طبیعت

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

قرامون چهار بود و من پنج‌ونیم با بدبختی رسیدم. تا یه جایی رو سرگروهم رسوند. بعد خیابون یه‌طرفه شد. اونجا که خیابون یه‌طرفه شد، باید پیاده می‌رفتم. منم تا حالا از ده ونک نرفته بودم پل طبیعت. دورهمیِ دوستای کارشناسیم بود، ولی گفته بودم شن‌های ساحلم بیاد. لوکیشن دادم بیاد باهم بریم. شن‌های ساحل دوست وبلاگیمه. از فصل یک تا حالا نمی‌دونم چجوری دووم آورده و ترکم نکرده :دی

سر قرار میوه هم برده بودم با خودم. همینا کیفمو سنگین کرده بودنا. از ایرانداک و فرهنگستان و پژوهشگاه و شریف و شهید بهشتی و الزهرا با من بودن. از خونه آورده بودم. کاشت و داشت و برداشتش با خودمون بود و بچه‌ها متفق‌القول بودن که زردآلوها از همه‌شون خوشمزه‌تره. روز قبلشم با الهام تو پارک جلوی پژوهشگاه یه کمشو خورده بودیم. 



ظهر تو بی‌آرتی، پیکسل انارم گم شد. شن‌های ساحل برام گرفته بودش. غمگین بودم و بهش گفتم که یه همچین اتفاقی برای انارم افتاده. این جغدو جای اون گرفت. عکسو با گوشیم از گوشی اون گرفتم. اسم جغدمو گذاشتم انار ثانی.


۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۱ (رمز: گ****) خلاصه و چکیده

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

قبل از هر چیز، لازم می‌دونم یه خسته نباشید و خدا قوت جانانه بگم به اون ۵۰ نفری که تا این لحظه به مرحلهٔ یازدهم سلسله‌پست‌های ما صعود کردن. مرسی که هستین :دی

این پست یه جورایی خلاصه و چکیدهٔ ۲۹ تا پست بعدیه. بله عزیزانم، من این بازی رو تا مرحلهٔ چهلم می‌خوام ادامه بدم و شما هم که قربونتون برم پایه‌این :)) حالا اگه بخوام خرداد، تیر و مرداد رو توی یه پاراگراف خلاصه کنم، باید بگم که: ۲۷ ام با اتوبوس رفتم تهران. من با اتوبوس راحت نیستم و چون قطار ساعت ۱۰ صبح می‌رسید و من ۹ با استادم قرار داشتم مجبور شدم با اتوبوس برم. ۲۸ ام استادم، و در واقع رئیسم رو دیدم و ازش گواهی و سابقۀ کار و معرفی‌نامه گرفتم و ۲۹ ام رفتم مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی. تو دفتر رئیسم هم با یکی از بلاگرا قرار داشتم یه چیزی بهش بدم. و یه جوری برنامه‌ریزی کرده بودم همو نبینیم. عصر روز مصاحبه با دوستای کارشناسیم پل طبیعت دورهمی داشتیم و ۳۰ ام با یکی از دوستام رفتیم شمال آب‌وهوامون عوض بشه. ۱ ام که شنبه باشه روز دفاع دوستم بود. صبح، جلسۀ دفاع دوستم و بعدشم جلسۀ بازاریابی و معادل‌یابی برای برند شرکت کردم و شبش راه افتادم سمت اصفهان. یه قطار بیشتر نداره و صبح دیر می‌رسید و چون مصاحبه داشتم و چون مصاحبه‌م هم کتبی بود هم شفاهی بازم مجبور شدم با اتوبوس برم. دوم تیر اصفهان بودم و شبش راه افتادم سمت تبریز و بازم با اتوبوس. چند روز تبریز بودم و هفتۀ بعدش، ۹ ام دوباره مصاحبه داشتم. بازم مجبور شدم با اتوبوس برم و بعد از مصاحبه دیگه تهران نموندم و همون شب برگشتم تبریز. بازم با اتوبوس. یه هفته تبریز بودم. سینما رفتیم، شاهگلی رفتیم و کلی خوش گذشت و هفتۀ بعدش بازم تهران کار داشتم. این سری بابا هم همرام بود و اونم تهران کار داشت. ۱۸ ام صبح با هواپیما رفتیم و شبش قرار بود برگردیم که پروازمون تأخیر داشت و تقریباً صبح فرداش رسیدیم خونه. هفتۀ بعد ۲۷ ام عروسی دوستم بود و دوباره باید می‌رفتم تهران. اگه می‌خواستم با قطار برم باید روز قبلش راه می‌افتادم که صبح برسم، ولی عروسی شب بود و نمی‌خواستم صبح برسم و تا شب علاف شم و تو خونه هم کلی کار داشتم. موندم خونه و ۲۷ ام صبح با اتوبوس راه افتادم سمت تهران که عصر برسم و مستقیم برم عروسی. ینی همۀ این چهار سالی که پا توی ترمینال و اتوبوس نذاشته بودم رو تلافی کردم تو این یه ماه. به هوای اینکه پنج‌شنبه عروسیه و جمعه هم گودبای! پارتی یکی از بچه‌هاست و شنبه کارمو تحویل استاد راهنما و مشاورم می‌دم و برمی‌گردم تبریز، جز یه دست لباس عروسی هیچی با خودم نبردم تهران. کارم با استاد مشاورم تا دوشنبه ۳۱ ام طول کشید. استاد راهنمام هم تا ۵ مرداد نبود. در واقع فرهنگستان سالی یه هفته تعطیل میشه که از شانس خجستۀ من همون هفته بود. نمی‌تونستم ۳۱ ام برگردم تبریز و دوباره ۵ ام تهران باشم. موندم تهران و دوستامو دیدم و خونۀ فامیلا رفتم و بد نگذشت، اما ۵ ام کارم انجام نشد و موند برای فرداش. بازم مجبور شدم بمونم و ۶ ام دیگه بلیت قطار گرفتم و گفتم هر طور که شده برمی‌گردم خونه، با قطار هم برمی‌گردم و کلاهم هم این ورا بیفته دیگه نمیام برش دارم. تو این مدت با اینکه اتفاقات متنوع و هیجان‌انگیز زیادی افتاد، اما نه خواستم و نه تونستم چیزی بنویسم. حالا سعی می‌کنم کم‌کم یادم بیارم چی گذشته بهم و تعریف کنم براتون. به‌لحاظ تنوع، همین‌قدر بگم که روز قبل از جلسۀ تصویب واژه‌های بازاریابی و برند و اینا، تو حس و حال جاده‌های شمال محاله یادم بره بودم و روز بعدش در مسیر زاینده‌رود و سر جلسۀ مصاحبه و سی‌وسه پل و اصفهان‌گردی. ینی برنامه‌م یه جوری فشرده بود که با کیف و کوله‌ای که توش لپ‌تاپ بود رفته بودم عروسی و با تجهیزات سفر شمال نشسته بودم سر جلسۀ مصاحبه. عینهو حلزون و لاک‌پشت خانه‌به‌دوش زیستم این یکی دو ماه. و چون جایی نداشتم که وسایلمو بذارم اونجا و بخشی از کارمو انجام بدم و برگردم وسایلم رو بردارم مجبور بودم همه چیو با خودم ببرم این ور اون ور و رسماً کتف و کمرم داغون شد. ینی شرایطم طوری بود که صُبا که از خواب بیدار می‌شدم تا چند دقیقه به این فکر می‌کردم که کجام.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۳۱. هدف اصلیم از رفتن به دانشگاه الزهرا، بستن یه قرارداد کاری با استادم بود. هر چند یه سر هم به دانشکدۀ مدیریتشون زدم که یه قدمی برای پایان‌نامه‌م برداشته باشم. اونجا که نشسته بودم منتظر استادم که قرارداد رو امضا کنه، یه آقاهه اومد که ازش ده دقیقه فایل صوتی ضبط کنن برای یه پروژۀ زبان‌شناسانه. بهش گفتن هر چی می‌خوای بگی بگو. اصن یه خاطره تعریف کن. مهم نیست محتوای حرفات. اینم گفت اینجا کسی ترک نیست؟ گفتن چطور؟ گفت می‌خوام یه خاطره بگم ممکنه به ترک‌ها بربخوره :| منم گوشامو تیز کردم ببینم چی می‌خواد بگه و اصن به روی خودم نیاوردم ترکم :| بعد این رفت تو یه اتاقک و شروع کرد به تعریف کردن خاطره. موضوع حرفاش اختلاف تبریزیا با اردبیلی‌ها بود. حال آنکه ما اصن با اونا، با ارومیه‌ای‌ها و کلاً با هیچ گروه دیگه‌ای هیچ مشکلی نداریم. شایدم داریم و من خبر ندارم :| بعضیا علاوه بر اینکه بین ترک‌ها و فارس‌ها تفرقه می‌ندازن، بین ترک‌ها هم تفرقه ایجاد می‌کنن. خب که چی آخه؟ اتّحدوا ایهاالناس، اتّحدوا و لاتفرّقوا!

۳۲. تندیس مهربون‌ترین نگهبان دانشگاه رو مشترکاً اهدا می‌کنم به نگهبانِ روز یکشنبۀ دانشکده مدیریت شریف و نگهبان روز چهارشنبۀ دانشکدۀ مدیریت دانشگاه خوارزمی. با اینکه نگه‌داشتن وسیله‌های دانشجو توسط نگهبان مرسوم نیست و همه‌شون توهم دارن بمبی، موادی چیزی تو کیفمون باشه، ولی اینا کوله‌پشتی سنگینمو که حاوی لپ‌تاپ، مقادیر متنابهی (قابل توجه) سوغاتی و یکی دو دست لباس بود نگه‌داشتن و مسیرو نشونم دادن. حتی نگهبان خوارزمی گفت حواسم به گوشیم باشه (همیشه هندزفری تو گوشمه و گوشی دستم). گفت همین چند وقت پیش گوشی یکی از بچه‌ها رو زدن. علاءالدین هم که همین بغله؛ سریع می‌برن اونجا و آبش می‌کنن. 

بین خودمون بمونه ولی تا چند دقیقه فکر می‌کردم علاءالدینِ چراغ جادو رو میگه و نمی‌تونستم ارتباط گوشی و علاءالدین رو بفهمم. اولین بارمم بود اونجا می‌رفتم و نمی‌دونستم نزدیک جمهوری‌ام و ساختمان علاءالدین.

۳۳. سه‌شنبه چهارمین روز سفرم بود. منتظر جواب ایمیل دکتر ح. بودم و تقریباً علاف و آواره. نگار اون روز مسابقۀ والیبال داشت و بهش گفته بودم اگه تهران بودم و وقتم آزاد بود می‌رم تشویقش می‌کنم. تولد مریم هم بود؛ اما به کل فراموش کردم بهش تبریک بگم. روز قبلش به مهدی و خانومش پیام دادم که اگه خانومش و خواهرِ خانومش دوست داشتن و فرصت داشتن بیان والیبال و نگارو تشویق کنن. تیم دانشکده فنی با تیم تربیت بدنی مسابقه داشت. گفتم نرگسی رو هم بیارن. انقدر به این نرگس کوچولو نرگسی گفتن که وقتی ازش می‌پرسیدم اسمت چیه می‌گفت نرگسی :دی از چپ به راست: مریم، من، مامان نرگسی، خالۀ نرگسی. نرگسی هم بغل منه و تمام هوش و حواسش پی بازیه :|

+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1103



۳۴. از والدینش اجازه گرفتم عکسشو ویرایش نکنم و نشونتون بدم. یه شکلاتم گذاشت تو جیبش ببره برای باباش. یکی از دخترا پرسید خواهرته؟ گفتم والا باباش از منم کوچیکتره :))) مهدی ۹۰ای بود :دی هر کی هم می‌پرسید کیه می‌گفتم دختر هم‌کلاسیم و دیگه توضیح نمی‌دادم مامانش هم‌کلاسیمه یا باباش.



۳۵. شیرین، بانمک، و بسیاربسیار شیطون و پرانرژی و از دیوار راست بالارونده و یک جا آرام و قرار نگیرنده.



۳۶. تیم نگار اینا باختن و دوم شدن. البته باختن به تیم تربیت بدنی، چیزی از ارزش‌های آدم کم نمی‌کنه. تازه نگار می‌گفت تیم دخترا با تیم پسرا هم بازی دوستانه داشته و پسرا گفتن تیمتون قویه و تربیت بدنی رو می‌برین و خلاصه شییییییییییییییییره! فنی :| 

آرایش کردن بعضی از دخترا قبل از بازی هم صحنۀ بامزه‌ای بود که دلم نیومد اینجا ثبت و ضبطش نکنم.

یه دختره هم بود ناخنای بلند و لاکی داشت. گفتم نگار این چجوری قراره بازی کنه؟ یواشکی با اشارۀ چشم و ابرو حالیم کرد که سرپرستشونه و قرار نیست بازی کنه :|

یکی از فانتزیام هم این بود که یه روزی یه مدالو گاز بگیرم که مدال نگار این رویای منو به واقعیت تبدیل کرد.



۳۷. بعد از مسابقه با نرگسی و مامان و خاله‌ش رفتیم همون‌جایی که پریروزش با سحر رفته بودم. میز، همون همیشگی و نوشیدنی هم همون همیشگی. اون سطل شنم خاله‌ش براش خرید. اون دو تا شیرینیِ کنار چیزکیک رو هم خانومای تونسی میز بغلی بهمون دادن.



۳۸. از اونجایی که مهدی و خانومش اهوازی هستن، عربی هم بلدن. من تا برم سفارش بدم برگردم، دیدم داره با خانومای میز بغلی عربی حرف می‌زنه. اونا هم با ما دوست شدن و بهمون از این شیرینیا دادن. سوغات کرمانشاهه و هنوز نفهمیدم تونس چه ربطی به کرمانشاه داره.



۳۹. اون روز (سه‌شنبه) فکر می‌کردم برمی‌گردم خونه و نمی‌دونستم قراره از قطار جا بمونم و نمی‌دونستم دکتر ح. جواب ایمیلمو می‌ده و موندنی‌ام. رفتم برای مامان و بابا و امید یه چیزی بگیرم و به خدیجه و خواهرش گفتم همون‌جا بشینن تا من زودی برگردم. ینی من این قابلیت رو دارم که در عرض ده دقیقه برای سه نفر خرید کنم برگردم. یه پلیور یشمی برای امید و یه پلیور سفید با یه تیکهٔ مشکی برای بابا و یه شال زمستونی هم که نصفش سفید بود نصفش مشکی برای مامان گرفتم. شال مامان و پلیور بابا همرنگ بودن و شبیه هم و زین حیث بسی ذوقمندم. موقع خرید پلیور، آقاهه گفت برای چه سنی می‌خواین؟ گفتم هم‌سن و سال خودتون. بعد در ادامه اذعان کردم البته برای داداشم :| نمی‌دونم واقعاً چرا اینو گفتم :)) همیشه موقع خرید برای بابا و امید، خجالت می‌کشم. همه‌ش فکر می‌کنم باید توضیح بدم به فروشنده که دارم برای کی خرید می‌کنم :| موقع پرداخت مبلغ، عددی که آقاهه باید وارد کارتخوانش می‌کرد ۷۰ تومن بود. به آقاهه گفتم حالا من چونه نزدم، شما نمی‌خوای تخفیف بدی؟ اونم نوشت شش و داشت به رقم یکانش فکر می‌کرد. منم یهو بدون اینکه فکر کنم داره بهم تخفیف میده و یه رقم پایین‌تر بگم گفتم هشت. اونم شصت و هشت تومن از کارتم کشید و همین‌جوری که داشت نگام می‌کرد گفتم عدد مورد علاقه‌مه :| اون: :| من: :| و کماکان من: :| خدایا خودت شفام بده دکترا قطع امید کردن :))

۴۰. یه هفته ده روزه که خواب نمی‌بینم.

۰۸ دی ۹۷ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۱. شنبه که رسیدم تهران ۴۶ کیلو بودم. تا دوشنبه انقدر دوندگی کرده بودم که یه کیلو کم کردم و شدم ۴۵. چهارشنبه موقع برگشتن، تو خونۀ دخترخاله خودمو وزن کردم دیدم ۴۴ام. دخترخاله گفت بمون یه چند روزم. گفتم اگه با همین شیب ادامه بدم چیزی ازم نمی‌مونه. باید برگردم تبریز تا تموم نشدم.



۲۲. یکشنبه ظهر کارم تو فرهنگستان تموم شد. برگشتنی صدای اذان از مسجد باغ‌موزه میومد. نماز ظهرمو اونجا خوندم. دو نفر بیشتر نبودیم تو قسمت خانوما و نماز منم شکسته بود. یادمه مشهد که بودیم خادما می‌گفتن اونایی که نمازشون شکسته است ردیف اول نشینن. نمی‌دونستم چی کار کنم. برم پشت سر یه نفر وایسم میشه؟ یه نفر میشه صف تشکیل بده؟ نماز ظهرو ردیف اول خوندم. بعد دو تا خانوم دیگه اومدن و برای نماز بعدی رفتم عقب. اون روز تا غروب شریف بودم و هم با استادهای اونجا کار داشتم، هم با بچه‌ها دورهمی داشتیم. نماز مغربمونم همون‌جا تو مسجد شریف خوندیم. بعد باید می‌رفتم انقلاب. وقتی می‌رم تهران انقدر که سر من شلوغه، رئیس جمهور تو سفرای استانیش انقدر سرش شلوغ نیست. با سحر انقلاب قرار گذاشته بودم. 



۲۳. داشتیم سلفی می‌گرفتیم و منم دوربینو نگاه می‌کردم و منتظر یک دو سۀ سحر بودم که یهو جیغ زدم این چیه سحر؟!!! دوربینو تنظیم کرده بود روی آرایش! لبامو قرمز کرده بود در حد لعل دلبر! یه ردیف مژه هم گذاشته بود به انضمام مقداری سایه و خط چشم. ابروهامم قهوه‌ای و نازک :| بعد می‌گفت تو رو خدا ببین چه خوشگل شدی؟ :| از سال اول کارشناسی سحرو می‌شناسم و دوستم باهاش و خونه‌ش هم رفتم. کم پیش میاد خونهٔ کسی برم من. اولین تولدی که تهران گرفتم، ینی تولد ۱۹ سالگیم سحر هم دعوت بود. یادمه منو کشید یه گوشه و گفت نسرین تو رو خدا بیا این رژو بزن تولد توئه ناسلامتی :)) ینی همه آرایش کرده بودن جز من :)) منم گفتم بابا من همین‌جوریشم خوشگلم. به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟ :دی هشت ساله این بنده خدا در تلاشه منو در عالم واقع آرایش کنه و حالا دست به دامن فوتوشاپ شده بود. گفتم حالا یه دونه ساده‌شو بذار بگیریم بعد هر بلایی خواستی سر عکسم بیار :| این اون عکس ساده است. خدایی روی زیبا را به مشاطه چه حاجت؟ [روی سنگ قبرم بنویسید از بالا بودن مقدار اعتماد به نفسی که در خونش بود مرد :|]



۲۴. اون جوشو می‌بینین؟ همچین که نیت کردم می‌خوام برم تهران عالم و آدمو ببینم درومد. بعد هر چی سعی می‌کردم مخاطبم تو زاویه‌ای بشینه که نیم‌رخِ سالمم رو ببینه، چینش صندلیا تو دیدارهام به‌گونه‌ای بود که نمیشد. هر روزم تو خیابون یه دوربین و یه میکروفن جلوم ظاهر می‌شد که باهام مصاحبه کنه. یکیشون از برنامۀ کاملاً دخترونه مصدع اوقاتم شده بود و خب من اصن نمی‌دونم این برنامه چیه و کی و کجا پخش میشه. آستینامم یه کم کثیفه می‌دونم. دیگه به بزرگی خودتون ببخشید که صبح تا شب تنم بود و رنگشم روشنه و زود کثیف میشه. اونجا هم فروشگاه کتاب سورۀ مهره. طالبی و موز (طالبی و موز باهم نه ها، طالبی جدا، موز هم جدا :|) ش خوشمزه است. هر موقع رفتین اونجا، به یاد من اینا رو سفارش بدین. نوشیدنیای مورد علاقه‌مه.

+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1057

۲۵. سحر یه گربه به اسم لوسیانا داره. برگشتنی براش بالش کوچولوی قلبی خرید :| میگه گربه‌ها اندازۀ بچۀ دوساله درک و شعور دارن :| نمی‌دونم به خاطر حس ترسم از حیواناته یا به خاطر حس انسان‌دوستیمه که نمی‌فهمم این کارا رو. من اگه پولم اضافی بیاد، میرم برای یه آدم شیر می‌خرم میدم بخوره نه گربه :| و اگه بازم پولم اضافی اومد می‌ریزم به حساب این خیریه‌ها که برای درمان یه آدم خرج بشه نه که ببرم گربه رو یه هفته تو بیمارستان بستری کنم چون تب کرده :| :))) تب که خوبه، یه بار داشت بهم می‌گفت چشمای گربه‌م ضعیف شده :| نمی‌فهمم به خدا :| نمی‌فهمم :| حالا کم هم نیست دور و برم از این اقشار و خب خیلی نمی‌تونم غر بزنم که این چه کاریه. 

۲۶. دانشگاه امیرکبیر؛ دوشنبه ظهر، با الهام. صبش با غزاله قرار داشتم. ظهر با الهام. عصرش دانشگاه الزهرا با هانیه. شب دوباره امیرکبیر با الهام. ینی هر جوری فکر می‌کنم سرم از سر رئیس جمهور تو سفرهای استانی شلوغ‌تره. دیگه نگم اونا سوغاتیای مشهده و هر جا می‌رفتم هر کیو ببینم یه بسته ره‌توشه هم با خودم می‌بردم براش. اون جغدم می‌بینین رو تقویمم؟ الهام برام خریده :) لوبیاپلو هم جزو غذاهای مورد علاقه‌مه. کلاً هرچی‌پلو رو به چلو با هرچی ترجیح می‌دم. پلو اونه که رنگش اینجوری قاطی پاتیه و خورشت توشه و چلو اونه که برنج سفید و خالیه.



۲۷. غزاله هم‌رشته‌ای امینه است و امینه معرفیش کرده بود. برای مدل‌سازی پایان‌نامه‌م، نیاز به نرم‌افزار وِنسیم داشتم و پنج سالی میشه که با این نرم‌افزار کار نکردم و می‌خواستم یکی آموخته‌هامو دوباره یادم بندازه. امینه غزاله رو معرفی کرد و باهاش مترو قرار گذاشتم و باهم رفتیم امیرکبیر و اونجا یه نیم ساعت یه ساعتی باهم بودیم. اتفاقات بامزه‌ای اونجا برامون افتاد. وارد دانشکده‌شون که شدیم همۀ کلاسا پر بود. از نگهبانشون خواست در یکی از کلاسای خالی رو باز کنه ما دو تا بریم بشینیم اونجا. رفتیم و نشستیم و بعد سه تا پسر که یکیشون قد بسیار درازی داشت و یکیش حلقه داشت و متأهل بود و یکیشم اسمش حسین بود و اونم دراز بود اومدن تو و با غزاله احوالپرسی کردن و فهمیدم هم‌کلاسی‌ان. همه‌شون اون روز ارائه داشتن. هم‌گروه بودن در واقع. منم خودمو معرفی کردم و کارمو توضیح دادم و از پایان‌نامه‌م گفتم و از رشته‌هام و اونا هم از ارائۀ اون روزشون گفتن. رشته‌شون مدیریت بود و موضوع ارائه‌شون انقلاب بود. داشتیم حرفای سیاسی می‌زدیم که یهو نگهبانه اومد بهشون گفت شما اینجا چی کار می‌کنین؟ چه معنی داره دو تا دختر و سه تا پسر یه جا باشن و بیرونشون کرد :)) غزاله هم برگشت به نگهبان گفت آقا اینکه خودش زن داره، اون یکی هم اصن خطری نداره و اینم که حسینه. در هم که بازه. همه‌مونم که کتاب و لپ‌تاپ جلومونه. وای ینی یه جوری جدی داشت اینا رو به نگهبان می‌گفت که نتونستم جلوی خنده‌مو بگیرم :)) خلاصه بیرونشون کرد و بعداً که یه دختره هم به ما ملحق شد، گذاشت اونا هم بیان تو. کارم که تموم شد، منتظر الهام بودم که بیاد دنبالم و ببردم دانشکدۀ مهندسی پزشکی. نمی‌شناختم خودم. تو اون فاصله که بیکار بودم و منتظر الهام، بچه‌ها داشتن خودشونو برای ارائه آماده می‌کردن. اون پسره که اسمش حسین بود گفت بچه‌ها آخرِ ارائه‌مون این شعار ترکی رو هم بگیم که آذریابجان دایاخدی انقلابا اویاخدی. یهو برگشتم سمتش. گفت ای وای! شما ترکی؟ گفتم آره. گفت ای وای! حرف بدی زدم؟ گفتم نه :))) حرف بدی نزدین. اشتباه گفتین. باید بگین آذربایجان اویاخدی، انقلابا دایاخدی. ینی آذربایجان بیداره و تکیه‌گاه انقلابه و وایستاده پای انقلاب. بعد رفتم نشستم صندلی کناریش و گفتم میشه ببینم پاورپوینتتون رو؟ اونم همون‌جا یه دور ارائه‌شو برام ارائه داد. خیلی خوب بود. خیلی وقت بود یه همچین فضای مختلط و البته سالمی! رو تجربه نکرده بودم. خوش گذشت و کلی چیز میز یاد گرفتم و یادشون دادم.

۲۸. دو تا مدرسه روبه‌روی دانشکده‌شون بود اسمشون مدرسۀ گیو و مدرسۀ گشتاسپ بود. خوشم اومد.

۲۹. در راستای حواسپرتی و اشتباه پیاده شدن و اشتباه سوار شدنام، یه جا اشتباهی از این قسمتِ متروی انقلاب اومدم بیرون. پایان‌نامه و مقاله و اینا خرید و فروش میشه اینجا. یادم اومد آخرین باری که اینجا و این کوچه اومده بودم و از جلوی این بستنی‌فروشیه رد شده بودم ترم اول کارشناسی بودم. اون روز که با مریم و مهسا قرار داشتم و گفتن بیا بریم شیرینی لپ‌تاپتو بده بهمون بردمشون این بستنی‌فروشیه و اون موقع که بلیت قطار چهار هزار تومن بود، براشون بستنی هشتصد تومنی خریدم. الان همون بلیت پنجاه هزار تومنه و بستنی اون روز معادل با بستنی ده هزار تومنیِ امروزه :)) (ضمن اشاره به این نکته که قیمت همون لپ‌تاپ یه تومنی الان ده تومن شده، جا داشت یه خاک بر سر مسئولین اقتصادی کشور هم بگم که کظم غیظ می‌کنم نمی‌گم و ارجاعتون می‌دم به عکس پست ماکسیمیلیانوسِ لافکا :دی)



۳۰. گفتم لافکا، یاد این کتابی که تو پست ماکسیمیلیانوسش معرفی کرده افتادم. انقلابو زیرورو کردم و این کتابو پیدا نکردم. تصمیم داشتم بخرمش و امضا کنم و بذارمش تو همون کتاب‌فروشیه و کامنت بذارم بره بگیردش و همین‌جوری الکی یه یادگاری از ما داشته باشه؛ ولی خب از هر کی و هر کجا پرسیدم گفتن نداریم. فرصت هم نکردم برم انتشارات نیاز دانش رو پیدا کنم ببینم کجاست و از اونجا بگیرم. حالا شما نرین پیداش کنین دو تا بخرین امضا کنین برامون کامنت بذارین بریم بگیریم :))

۰۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۱. این چند روز، خونۀ دخترخالۀ بابا بودم. شبا حدودای ۹ می‌رفتم خونه‌شون و شام و خواب و صبح می‌زدم به دل خیابونا و دانشگاه‌ها. سر کوچه‌شون که می‌رسیدم زنگ می‌زدم ببینم اگه چیزی لازم دارن بگیرم. یه بار که زنگ زدم دخترخاله گفت نیم کیلو سبزی خوردن و نیم کیلو سبزی آش دوغ. حالا فکر کن منم نمی‌دونم سبزی خوردن شامل چیا میشه و تو آش دوغ چی می‌ریزن. خودم وقتایی که تو خوابگاه آش و کوکوسبزی و غذاهای سبز درست می‌کردم از همه‌شون می‌خریدم و از همه‌شون تو همه چی می‌ریختم و سبزی خوردنم هم شامل همه نوع سبزی‌ای بود :| گوشی دستم بود و دخترخاله تندتند داشت می‌گفت از فلان سبزی کم بذاره و فلان سبزی رو نذاره و اونو بیشتر بذاره و خب منم که یادم نمی‌مونه. اصن سبزیا رو درست و حسابی از هم تفکیک نمی‌دم که یادم بمونه چیو چقدر بخرم. خداحافظی که کردم، اومدم یه گوشه وایستادم و از اونجایی که گوشیم مکالمه‌ها رو ضبط می‌کنه، مکالمه‌مونو دوباره گوش کردم و لیست خرید رو یادداشت کردم. گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شویدش کم باشه. اگه ریحانش خوب بود نیم کیلو سبزی خوردن بگیرم. اگه خوب نبود نگیرم. اگه گرفتم تره و تربچه و ریحان باشه و پیازچه نباشه. شاهی کم باشه و اینا رو نوشتم و رفتم سبزی‌فروشی و گفتم سلام. بعد یادداشتو درآوردم و گفتم گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شوید کم باشه. بعد پرسیدم ریحان‌هاتون خوبه؟ اگه خوبه سبزی خوردن هم می‌خوام؛ شاملِ :|

۱۲. فرداش وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون سر کوچه‌شون یه آقاهه که فرش‌فروشی داشت گفت دخترم یه دیقه وایستا. یه دیقه وایستادم. یه کم گوشت آورد گفت گوشت قربونیه. گفتم ممنون. لازم نداریم :| گفت قربونیه، بگیر :| یه پیرزنم کنارم بود. به اونم داد. گرفت و رفت. بعد من نمی‌دونستم چی کار کنم و چی بگم. خب تا حالا گوشت قربونی نگرفته بودم نمی‌دونستم چی میگن تو یه همچون موقعیتی. از طرفی فکر می‌کردم اگه نگیرم بهتره و آقاهه می‌تونه سهم منو بده به یکی که خیلی وقته گوشت نخورده. گرفتم و بردم خونۀ دخترخاله و فرداشبش برای شام آبگوشت داشتیم.

۱۳. خیلی دوست داشتم شرکت کنم تو این گردهمایی. ولی چهار روز بود که خونۀ دخترخاله بودم و با اینکه خودش و شوهرش خیلی مهربون و مهمان‌نوازن و بچه هم ندارن و راحتم تو خونه‌شون، ولی دیگه روم نمی‌شد بیشتر از این بمونم تهران. چهارشنبه برگشتم تبریز.



۱۴. یکشنبه صبح باید می‌رفتم فرهنگستان و بعدشم شریف. اول رفتم دانشکدۀ مدیریت که بیرون دانشگاهه. چقدر نگهبانشون مهربون بود. تا حالا همۀ نگهبان‌ها مهربون بودن باهام. همۀ نگهبان‌های همۀ دانشگاه‌ها و خوابگاه‌ها. هیچ وقت پیش نیومده راهم ندن یا اذیتم کنن. شاید یه وقتایی گفته باشن از این در نمیشه بری تو و از فلان در برو، شاید یه بار نگهبان خوابگاه کارشناسی و یه بارم نگهبان خوابگاه ارشدم به خاطر دیر اومدن مؤاخذه‌ام کرده باشن و گریه کرده باشم به خاطر رفتارشون و اینکه درک نکردن سر کار یا سر جلسۀ امتحان بودم، ولی برآیند رفتار همه‌شون مهربونی بوده و همیشه همکاری کردن و کارمو راه انداختن. و جا داره تشکر ویژه کنم از نگهبان دانشکدۀ مدیریت که فکر کرد اون منطقه رو نمی‌شناسم و داشت راهنماییم می‌کرد از کجا برم و مسیرو نشونم می‌داد و منم برای اینکه دلش نشکنه خودمو زدم به خنگی و الکی مثلاً اولین بارمه میام شریف و نمی‌شناسم اونجا رو.

۱۵. جلوی سلف لادنو دیدم. لادن هم‌رشته‌ایم بود و ۹۰ای. از قیافه‌ش حدس زدم ازدواج کرده، ولی از اونجایی که پرسیدن یه همچین سؤالی تو مرام ما نیست، مکالمه‌مون به احوالپرسی معمولی گذشت و بهش گفتم عصر با چند تا از دخترای ۸۹ای دورهمی داریم و خوشحال می‌شیم اونم بیاد. لادن تو بیشتر دورهمیامون بوده و بچه‌ها می‌شناسنش. گفت از صبح دانشگاه بوده و داره برمی‌گرده و نمی‌تونه تا عصر بمونه. بعد گفت تو یخچال آزمایشگاه یه جعبه شیرینی گذاشته. شیرینی عروسیشه. اینو که گفت ذوقمو بروز دادم و کلی تبریک و خوشحالی و آرزوی خوشبختی و بعدشم خداحافظی کردیم.



۱۶. این یخچالی که شیرینی توشه و لادن روش نوشته از شیرینای توش می‌تونید بخورید همون یخچالیه که بهمن ۹۴ کیک تولد وبلاگمو توش گذاشته بودم.



۱۷. با مریم رفتم آزمایشگاه و شیرینیو برداشتیم بردیم اتاقش و بعد رفتیم شریف پلاس یه چیزی بخوریم. چرا اول شیرینیو برداشتیم بعد رفتیم پلاس؟ چون فکر کردیم ممکنه تا ما می‌ریم یه چیزی بخوریم برگردیم یه عده بیان شیرینیو بخورن :| اون کاغذا پایان‌نامه‌م هستن، اون هات‌چاکلت هم اولین هات‌چاکلت عمرمه که می‌خورم. تا اون موقع فکر می‌کردم هات‌چاکلت دوست ندارم. این هفته چند تا چیز دیگه که دوستشون نداشتم هم خوردم. شب آخری که خونه بودم آناناس خوردم و تا بدان لحظه لب به آناناس نزده بودم. همون‌طور که فکرشو می‌کردم مزخرف بود. دانشگاه امیرکبیر کلوچه خوردم و من هیچ وقت کلوچه نمی‌خورم. دل‌درد و حالت تهوع گرفتم. چند وقت پیشم پیازداغ رو غذام ریختم. قابل تحمل بود. اما هنوز هم دوستشون ندارم. البته تجربۀ دردناکی نبود. ولی هات‌چاکلت رو دوست داشتم و راضی‌ام ازش. مزۀ شیرکاکائو می‌داد و صد البته که شیر و شیرکاکائوی داغ دوست ندارم. اون کیف پول جغدی هم کیف منه. هدیۀ یکی از خوانندگان وبلاگمه.



۱۸. همون‌طور که گفتم از وقتی با این تکنولوژی آشنا شدم تا جایی که جا داشت شورشو درآوردم و هر جا می‌رم موقعیت می‌دم. این اون لحظه‌ایه که تالار شش، روبه‌روی ابن سینا (ابنس) منتظر آقای خ. (و در واقع آقای ب.) بودم. تا چهار و نیم کلاس داشت و بچه‌ها رو تا ۱۶:۳۱ نگه‌داشت و درس داد. بعدشم دم در کلاس یه دانشجو داشت در مورد آقای میان‌آبادی باهاش صحبت می‌کرد. یاد فامیل فائلا اینا افتادم. اون ۵۱ هم ینی تا ۵۱ دقیقه این موقعیت با دوستان به اشتراک گذاشته بشه.



۱۹. جلوی کتابخونه مرکزی دو تا پسر داشتن راجع به فرکانس یه چیزی باهم صحبت می‌کردن. می‌خواستم برم دانشکده؛ از مسیر جکوز رفتم. ما اون موقع به بوفه‌هامون آیدا و هایدا می‌گفتیم. الان اونجا رو کوبیدن و از نو یه جایی به اسم شریف پلاس ساختن. اونجا چند نفر داشتن سیگمای یه دنباله رو حساب می‌کردن. بعد رفتم دانشکده کیفمو بذارم اتاق مریم. سنگین بود اذیت می‌شدم. جلوی دانشکده دو نفر داشتن در مورد اختلاف پتانسیل دو تا صفحه حرف می‌زدن. قشنگ معلوم بود لوکیشنم شریفه :|

تو این عکس منم و نگار و مریم و زهرا. نرگس نیومده هنوز.



۲۰. مریم گفت یه زمانی مامانم هم وبلاگتو می‌خوند. گفتم دیگه دل و دماغ و انرژی اون روزا رو ندارم. جلوی آسانسور، - مریم یه دیقه همین جا وایسا زود برمی‌گردم. - کجا می‌ری؟ - زود برمی‌گردم. زود برگشتم. تو آسانسور، - یکی از بلاگرا چند وقته ازش خبری نیست. رفتم ببینم اسمش هنوز رو در اتاقشه یا نه.

در حق خواننده‌های وبلاگم دعاهای زیادی کردم تا حالا. برای خوشحالی‌شون، خوشبختی‌شون، موفقیت‌شون، عاقبت به خیری‌شون. ولی اون دعای بلاگرانه که همیشه از ته دلم برای همه‌تون می‌کنم اینه که نیاد اون روزی که نباشم و انقدر دلتون برای من و نوشته‌هام تنگ بشه که آرشیومو برای چندمین بار بخونید. نیاد اون روزی که آرشیوم هم نباشه و از گوگل دنبال مقاله‌ها و کتابام بگردید.

۰۷ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۴- سفرنامه (قسمت دوم: فرهنگستان و مترو)

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ

۶. برای شرکت در جلسۀ دفاع دوستم رفته بودم تهران و البته برای پیگیری کارهای خودم. این اولین دفاعی بود که من درش شرکت می‌کردم و از اونجایی که فرهنگستان تو سایت و کانالش اطلاعیه می‌زنه که فلانی دفاع داره پاشید بیاید حضور به هم برسونید و عکس جلسۀ دفاع رو هم می‌ذاره تو همون سایت و کانالش، من از الان غصۀ پخش شدن عکسمو می‌خورم و دلم می‌خواد برم به مسئول سایتشون بگم روز دفاع من، تو رو خدا روی عکسم از این رعد و برقا بزن بعد منتشر کن که هویتم برملا نشه. حول و حوش شصت هفتاد نفر اومده بودن برای دفاع. از خانواده‌ش فقط خواهرش بود و از دوستاشم هفت هشت نفر از ورودیای خودمون و سه چهار نفر از بچه‌های سال پایین‌تر. بقیه همه استاد و پژوهشگر و کارمند بودن. من واقعاً نمی‌تونم جلوی اون همه آدم فرهیخته صحبت کنم. با اینکه در حالت عادی لهجهٔ ترکی ندارم مطمئنم اون روز از شدت استرس حتی فارسی حرف زدن رو هم فراموش خواهم کرد و همه‌شم کابوس می‌بینم شماها روز دفاع پا می‌شید میاید اونجا (میاید اونجا ترکیب غلطیه :| یا باید بگم میاید اینجا یا می‌رید اونجا. ولی خب دوست دارم بگم میاید اونجا :|). عمق فاجعه هم اینجاست که نمره رو همون‌جا در ملأ عام اعلام می‌کنن و تو سایت هم می‌نویسن. ینی هر جوری و از هر زاویه‌ای به قضیه فکر می‌کنم استرس می‌گیرم و برخلاف بعضیا که دوست دارن دیده بشن من همیشه متنفر بودم از شهرت و جلوی دوربین بودن و از اینکه خیلیا بشناسنم. ینی من اگه شهید بشم ترجیح می‌دم شهیدِ گمنامِ مفقودالاثر باشم. خوشا گمنامی...

۷. هشت‌ونیم از تبریز راه افتادم و هشت‌ونیم باید می‌رسیدیم تهران. من باید قبل از ده می‌رسیدم فرهنگستان، ولی قطار یه ساعت تأخیر داشت و تا پامو گذاشتم تو خاک تهران! بدو بدو رفتم سمت مترو. دیرم شده بود و نمی‌دونستم چجوری وسط جلسه به ملت ملحق شم و کجا بشینم و همه‌ش استرس داشتم وقتی رفتم تو با نگاه‌های نچ نچ نچ نچ چقدر دیر اومدۀ ملت چی کار کنم. وقتی پیاده شدم، بهتاب و محسن رو دیدم. این دو تا سال پایینی هستن و باهاشون نسبت به سال پایینی‌های دیگه سلام و احوالپرسی بیشتری دارم. همین‌که اینا رو دیدم فرزانه هم زنگ زد که کجایی و من نرسیدم هنوز. گفتم با بهتاب و محسن... بعد یه کم مکث کردم و گفتم با بهتاب و آقای ه. دارم میام. گفت بیرون مترو زیر پل عابر پیاده است و منتظرمون می‌مونه باهم بریم. گوشیو که قطع کردم برگشتم سمت اون دو تا گفتم شما اسمتون محسن بود؟ ینی تف به این حافظه که اسم هم‌کلاسیای آدمم به زوال می‌بره :| حالا دیگه چار تا بودیم و استرس ورود باتأخیر به جلسۀ دفاع رو نداشتم و عاطفه هم زودتر از من رسیده بود و کنارش یه صندلی خالی برام نگه‌داشته بود. تازه بعد جلسه، استاد مشاورم گفت چرا شما نیومده بودی؟ گفتم بودم و چهار تا صندلی با شما فاصله داشتم. و اونجا بود که فهمیدم اصن موقع ورود کسی حواسش به من نبوده. در واقع استاد مشاورِ تیزبین و دقیقم اگه متوجه چیزی نشه به طریق اولی (بخونید اولا) بقیه هم متوجه نمیشن قطعاً. و زین حیث بسی خوشحالم :|



۸. برای یکی از بخش‌های پایان‌نامه‌ام استادم کامنت گذاشته که این بخش لاغره. می‌خواستم بگم من خودمم لاغرم آخه :| 

۹. یه بسته سوغاتی برای دوست بابا آورده بودم و چون خودش سفر بود، پسرش قرار بود بیاد فرهنگستان بگیره بسته رو. دادم نگهبانی که بیاد از اونجا تحویل بگیره. برای اینکه شمارۀ خودمو ندم بهشون شمارۀ نگهبانی رو گرفتم و دادم به بابا که بده به دوستش که اونم بده به پسرش. تا ظهر نیومده بود بگیره و منم بردم دادم نگهبان پارکینگ. اونجا تا شب بازه. حدودای چهار که داشتم می‌رفتم دیدم بسته هنوز تو نگهبانیه. به بابا پیام دادم که به دوستش پیام بده که اونم به پسرش بگه که در نگهبانی بالا بسته است و از پارکینگ بیاد بگیره. ینی رسماً مثل ناموسم دارم از شماره‌م محافظت می‌کنم دست نامحرم نیفته :))

۱۰. چند تا اتفاق باحال هم این چند روز تو مترو افتاد:

۱۰-۱. این یادداشتو رو زمین دیدم (خلاصۀ نکات شیمی پیش‌دانشگاهیه). یاد بلاگرای کنکوری افتادم که چند بار تو پستاشون از شیمی نالیده بودن. هی خم و راست می‌شدم از زمین عکس بگیرم و ملت تو نخ این کاغذ بودن ببینن چیه و هر کی رد می‌شد خم می‌شد ببینه چیه. ینی نه تنها خودم اسکولم، بلکه قابلیت اسکول کردن بقیه رو هم دارم.



۱۰-۲. من اگه برسم ببینم درای مترو دارن بسته می‌شن نمی‌دوم سمت قطار. منتظر قطار بعدی می‌مونم؛ حتی اگه دیرم شده باشه. چون احتمال ناکام موندنم رو می‌دم، دوست ندارم بدوم و بخورم به در بسته. این رویکرد کلیِ زندگیمه. تو یکی از ایستگاه‌ها وقتی رسیدم دیدم درا بسته میشه. یه آقاهه داشت پیاده می‌شد. دید من دارم میام پاشو گذاشت لای در. بعد دستشو گذاشت و بعد خودش رفت وسط در وایستاد و صحنۀ به‌غایت مسخره‌ای بود. اشاره کردم نمی‌خواد خودکشی کنی من عجله ندارم. البته عجله داشتم ولی خب این کارا چیه آخه :|

۱۰-۳. از مترو یه سفرۀ صورتی گرفتم پنج تومن. چند وقته عاشق این هزار تومنیای جدید شدم. نیست که کوچولوئه، به نظرم شبیه پولای خارجیه :| رنگشم دوست دارم. هر جا از اینا ببینم می‌گیرم خرج نمی‌کنم. تا حالا کلی از این هزاریا جمع کردم. بعد تو مترو یه پسره داشت سفره می‌فروخت، دیدم رنگ یکیشون با رنگ دیوارای پذیراییمون یکیه. یه دونه خریدم و همۀ پولامم دو تومنی و ده تومنی و زوج بودن خلاصه. پسره هم پول خرد نداشت. مجبور شدم یکی از این هزاریامو بدم بهش و زین حیث بسی غمگینم. ولی خب رنگ سفره رو دوست دارم.

۱۰-۴. یه جا تو مترو یه آقاهه داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد، گفت بفرستش بازداشتگاه ممنوع‌الملاقاتش کن تا بیام. یه بارم یه پسره داشت به اونی که پشت تلفن بود می‌گفت آقا من صد تومن می‌دم تو بگو انجام میدی یا نه (صد میلیون). بعد گفت نمی‌خوام ممنوع‌الخروج شم. می‌خوام برم هر طور شده.

۱۰-۵. با اینکه نقشۀ مترو رو حفظم ولی پیش اومده که مسیرمو اشتباه برم. اما این سری دیگه حواس‌پرتی رو به درجۀ اعلای خودش رسونده بودم. یه جا می‌خواستم برم توحید، تئاتر شهر خط عوض کردم. یهو چشم باز کردم دیدم فردوسی‌ام. برگشتنی باید نواب پیاده می‌شدم توحید پیاده شدم. می‌خواستم از تئاتر شهر برم امام خمینی، اشتباهی رفتم دروازه شمیران. بعد به جای اینکه دوباره برگردم سمت تئاتر شهر یا بهارستان، رفتم امام حسین و دورتر شدم :| خسته هم بودم. عجله هم داشتم :(

۱۰-۶. تو یکی از ایستگاه‌ها یه دختر چادری چادرش گیر کرد به پله برقی و پله‌ها وایستادن و همه‌مون پیاده رفتیم پایین. چادرش به پلۀ پایین گیر کرده بود. رفتیم دیدیم همه دارن تلاش می‌کنن چادرشو نجات بدن. من قیچی بردم چادرشو قیچی کنه. گفت نمیشه آخه چادرم امانته. گفتم به هر حال که چادرت به فنا رفته. قیچی کن بره پی کارش منتظر چی هستی آخه. همین‌جوری وایستاده بود و کاری نمی‌کرد. یادم نیست کی و کجا، ولی یه بارم چادر من یه جایی گیر کرده بود. به در، به درخت، به چیش یادم نیست. قشنگ یادمه قیچیمو درآوردم کندم اون قسمت رو. یه بارم آدامس به موهام چسبیده بود، با قیچی بریدم :| از اینام که دندون لق رو می‌کشم سریع. رویکرد کلی من تو زندگی در مواجهه با مشکلات، کندن و رها کردنه. مثل وقتایی که با هم‌اتاقیام به مشکل برمی‌خوردم و چمدونمو جمع می‌کردم می‌رفتم یه جای دیگه. صبر کنم که چی بشه؟ آستانۀ تحملم بالاستااا! خیلی صبورم خدایی. ولی کارد به استخوان برسه می‌کَنم می‌رم.

۱۰-۷. تو رو خدا بذارین اول پیاده شیم بعد سوار شین :|

۱۰-۸. قبلاً این‌جوری بود که کارت مترو رو می‌دادیم اونجا شارژ می‌کردن برامون. چند وقته که انگار فقط بلیت رو می‌فروشن و اگه کسی خواست کارتشو شارژ کنه خودش باید این کارو انجام بده. کارتم شارژ کافی نداشت و مجبور بودم شارژش کنم. اول فکر می‌کردم بعضی ایستگاه‌ها این‌جوری‌ان. چند جا رفتم دیدم همه جا فقط فروشه و برای شارژ، یه دستگاهی روی دیواره و خودت باید انجام بدی. منم از اینام که در مواجهه با چیزای جدید مقاومت می‌کنم و آخرین کسی‌ام که ملحق میشم به پذیرندگان خدمات. هر چند این دستگاه جدید نبود. ولی تا حالا ازش استفاده نکرده بودم. رفتم یه ایستگاه خلوت که اگه بلد نبودم آبروم نره خیلی. مثل پیرزن بیسوادی که تا حالا پاشو از روستا بیرون نذاشته و حالا اومده شهر و کارت مترو رو بهش دادن شارژش کنه وایستاده بودم جلوی دستگاه :)) و برای اینکه حالاحالاها کارم به اون دستگاهه نیفته بیست تومن شارژش کردم. البته کار سختی هم نبود :|

۰۶ دی ۹۷ ، ۱۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۸- یار دبستانی من

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۰۹ ب.ظ


۱. این خرفه‌بلوره. خرفه‌ای که در کافی‌شاپ برج بلور اهدا شده باشد. ۱۲ تا گلبرگ داره. شمردم دقیق. بعد بهش (این شین برمی‌گرده به سهیلا) گفتم یک برگ ازش کنده بشه و خورده بشه من می‌دونم و تو. قول شرف گرفتم ازشون در همین راستا (شونِ ازشون برمی‌گرده به سهیلا و شوهرش). و قرار شد نوه‌م بزرگ که شد گلدونشو عوض کنن و یه تیکه‌شو جدا کنن بذارن تو همین گلدون و بدنش به مریم و اونم این چرخه رو ادامه بده ببینیم تهش به کجا می‌رسیم. (ارجاع به پست ۱۲۷۷)

۲. می‌دونستم شوهر سهیلا جنوبیه، ولی از اون جایی که شمال برای من کلاً شماله و جنوب کلاً جنوبه و تو ذهنم تفکیک نشدن شهرهای شمال و جنوب، نمی‌دونستم این رفیقمون با کجای جنوب کشور پهناورمان وصلت کرده. وقتی از پستای اینستاش فهمیدم هی میره بوشهر و هی از بوشهر میاد و هی میره بوشهر و هی از بوشهر میاد :| بی‌هوا پرسیدم عباس بوشهریه؟ گفت آره. هیچی دیگه. صاف رفتم سراغ کتابخونه‌م و هفت‌تیرو براش کادو کردم. طرح بازشناسی بوشهر. (ارجاع به پست ۱۲۷۳)

۳. این همون کتابیه که دو سال پیش تو همین کافی‌شاپ سر همین میز ازش گرفته بودم. یادش نبود. ینی اگه پس نمی‌دادم سراغ کتابشو نمی‌گرفت :| اون وقت من وصیت می‌کنم اگه مردم کتابو برسونن دستش که روحم در عذاب نباشه. (ارجاع به پست ۱۲۷۲)

۴. اینا سوغاتیای مشهده. برای هفت هشت نفر از دوستام سوغاتی گرفته بودم و بعد دو ماه، این اولین دوستیه که سوغاتیا رسید دستش. (ارجاع به پست ۱۲۲۶)

۵. وقتی داشتیم این عکسو می‌گرفتیم داداشم زنگ زد بگه اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی میای خونه) نخ دندون بخر. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه) از داروخونه گرفتم. قیمتش دوونیم برابر شده بود :|

۶. چند دیقه بعد یک لیوان نسکافه در این نقطه واقع شد.

۷. یه آقاهه پشت سرم بود. برای اینکه تو عکس نیفته هی خودمو چپ و راست و بالا پایین می‌کردم :|

۸. یه آویز اینجا بود. چترمو گذاشتم اونجا. با هوش و حواسی که من دارم مطمئن بودم یادم می‌ره. ولی از اونجایی که بارون میومد، می‌دونستم اگه یادم بره بیرون که برم یاد چترم می‌افتم. و چنین شد. اینو از هفت‌سالگیم دارم. حتی قبل از اینکه برم مدرسه. (ارجاع به پست ۳۷۱)

۹. همه جا قبل از اینکه سفارشتو بیارن پولشو می‌گیرن. اینجا ولی موقع رفتن می‌گیره.

۱۰. من یه ربع دیر رسیدم، سهیلا نیم ساعت.

۱۱. قول داده هر هفته از گلدون و مخصوصاً گلبرگ‌های خرفه‌بلور عکس بگیره بفرسته برام.

۱۲. یه قول دیگه هم داد؛ که برای فارغ‌التحصیلیم، نقاشی جغد بکشه.

۱۳. رسماً داشتم زور می‌زدم حرف پیدا کنم برای زدن :|

۲۶ آذر ۹۷ ، ۲۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۴- مارموز

يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۴ ب.ظ


من و داداشم هر چند وقت یه بار، یکیمون به سرش می‌زنه خانواده رو ببره سینما و دیشبم نوبت من بود که به سرم بزنه بریم سینما و چی بهتر از فیلمی که حامد بهداد بازی کرده باشه. فوق‌العاده است این بشر. از رضای سایۀ آفتاب عاشقش شدم و هر فیلم جدیدی که ازش می‌بینم بیش از پیش به تواناییش ایمان میارم. واقعاً بازیگره. طرز حرف زدنش یه جوری به جان آدم می‌شینه که دلت می‌خواد هیشکی دیالوگ نداشته باشه و فقط این حرف بزنه تو کل فیلم. یک مشت پر عقاب، نارنجی‌پوش، پرتقال خونی، تسویه‌حساب، دلخون، سعادت‌آباد، محاکمه در خیابان، مجنون لیلی و همۀ فیلماش یه طرف، روز سوم و یکی دو سکانس از کیمیا که نقش جهان‌آرا رو بازی کرده بود یه طرف. ینی از کل کیمیا، فقط قسمت حامد بهدادشو دیدم من :)) از سقوط آزادم اون سکانسشو دانلود کردم دیدم که دوستش می‌میره و داشت دستور می‌داد که آقای پوریا پاشه :)) فوق‌العاده بود.

و اما مارموز؛ طنز تلخ سیاسی بود. اگه مارمولک کمال تبریزی رو دیده باشین، مارموزشم یه چیزی تو این مایه‌هاست. فکر کنم اصن کمال تبریزی خودش عمداً اسم این دو تا رو شبیه هم گذاشته. از اول فیلم تا آخرشم من درگیر خم کردن انگشتم بودم عکسم شبیه پوستر فیلم بشه و آخرشم نتونستم اون‌جوری که حامد بهداد انگشتشو خم کرده بود خم کنم :|

۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۶۲- شیخ، با کودکان مهربان بود

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۶ ب.ظ

0. گفتم حالا که بعدِ عمری لپ‌تاپم به شبکۀ جهانی اینترنت وصل شده (ینی اگه ثبت‌نام دکتری نبود عمراً رنگ نتو می‌دید این لپ‌تاپ)، از فرصت پیش آمده استفاده کنم و مغتنم بشمارم و چهار تا دونه عکس از اینستا براتون آپلود کنم. دیگه کی بشه که من بیام از این حوصله‌ها خرجتون کنم. 

0.25. شاید باورتون نشه، خودمم باورم نمیشه که ۹۸.۲ درصد پست‌های یک سال اخیر رو با گوشی نوشتم :|

0.5. دوست دوستم، فاطمه، از دانشگاه علموص! یه گروه خیریۀ خانوادگی داشت که بعداً توسعه‌ش داد و دوستا و اساتید رو هم به تیم اضافه کرد. سه نفرن که میرن می‌گردن افراد گرفتار و نیازمند رو پیدا می‌کنن و میان تو کانال مطرح می‌کنن و کمک جمع می‌کنن. امشب دارن برای اجاره‌خونۀ یه خانوادۀ بی‌سرپرست پول جمع می‌کنن. ساکن تهرانن. کانالشونو معرفی می‌کنم. خواستید کمک کنید باهاشون در ارتباط باشید. حضوری هم بخواید ببینیدشون مشکلی ندارن. فقط بهشون نگید شباهنگ معرفیشون کرده. اگه رفتید پی‌وی‌شون و خواستید بگید از کجا آمده‌اید آمدنتان بهر چه بود، بگید از طریق نسرین، نسرین خانوم، خانومِ نسرین :| نگید شباهنگ. خب؟

http://t.me/mehrnabavi

0.75. می‌تونستم عنوان پستو بذارم «من بشم مادر گل‌ها، تو بشی بابای بارون». بخشی از یه ترانه؟ آهنگ؟ شعر؟ سرود؟ از رضا صادقیه که میگه تو بشی مادر گل‌ها، من بشم بابای بارون. ینی من بشم مادر گل‌ها، تو بشی بابای بارون. یا عنوان می‌تونست «بچه‌های مردم»، «یه فولدر دارم تو لپ‌تاپم به اسم کودکان»، «دو گروه از آدما رو هیچ وقت درک نکردم؛ یک اونایی که شکلات دوست ندارن، دو اونایی که بچه دوست ندارن»، «البته فقط ده درصد از پست‌های اینستام برنامۀ کودکه»، «من عاشق بچه‌هام، شما چطور؟»، «حالا می‌فهمم چرا انقدر خواب بچه می‌بینم» هم باشه. کلی فکر کردم راجع به عنوان و فکر کنم عنوان خوبی انتخاب کردم.

1. براش دفتر نقاشی گرفتم، صفحهٔ اولشم باهم نقاشی کردیم


2. همانا یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا قلقلک دادن پای کودکان است. آقا مبین هستن ایشون. شایدم معین. دوقلوئن، تشخیصش یه کم دشواری داره.


3. مبین «ب» دارد، جوراب «ب» دارد، مبین جوراب دارد. معین «ب» ندارد، معین جوراب ندارد. و این‌گونه بود که ما با جوراب! و به کمک‌حرف «ب»، برادران آقا محسن را شناسایی می‌نمودیم! (این سه بزرگوار که با میم شروع میشن و به نون ختم میشن نوه‌های دوست بابا، آقای ... می‌باشند! حفظهم الله و دامت برکاتهم)


4. با کودک‌ ناآرام و به هر سو لگد زننده و از دیوار راست بالا روندهٔ دوستمان چه کنیم تا دوستمان مقالهٔ سمینارش را ترجمه کند؟ کودک را در آغوش بگیریم و با دو انگشت شست و اشاره، پای چپ کودک را تحت کنترل داشته و با سه انگشت دیگر پای راست او را سفت بگیریم. با این روش در مصرف دست‌هایمان صرفه‌جویی می‌شود و می‌توانیم با اون یکی دستمون تایپ کنیم، سلفی بگیریم، میوه بخوریم، و حتی بیایم پست بذاریم


5. سمت راستی؟ حنانه، شش‌ماهه، دخترِ دخترِ همسایه، مشغول رسیدگی به گل و گیاه و پرپرکردن و از ریشه کندشون. سمت چپی؟ محمدیاسین، چهارماهه، پسرِ دخترِ دخترعمو و پسرعمهٔ اَبَوی. ایشون خسته است و ولم کنین بذارین بخوابم خاصی تو چشاشه. وسطی؟ منم دیگه. دستاشونو گرفتم تو صورت هم چنگ نندازن


6. سمت چپی؟ مهنّا، سه‌ماهه، دخترِ پسرعمهٔ ابوی. عمیقاً به فکر فرورفته و اسیر شدیم به خدای خاصی تو چشاشه. سمت راستی؟ محمدیاسین، هفت‌ماهه، پسرِ دخترِ دخترعمو و اون یکی پسرعمهٔ اَبَوی. انگشت وسط دست چپش سوخته و با اون یکی دستش در صدد چنگ انداختن رو صورت دخترعموی مامانشه. وسطی؟ منم دیگه. دستاشونو گرفتم تو صورت هم چنگ نندازن


7. تو مسجد نشسته بودیم. سالگرد عمهٔ باباست. داشتم با مهنّا و محمدیاسین سلفی می‌گرفتم که این کوچولو اومد گفت از منم عکس بگیر. نمی‌شناختمش. بعداً پرس‌وجو کردم و گویا نوهٔ خواهرشوهر عمهٔ ابوی بنده هستن ایشون. اِلسا، ۱۱ ماهه، نوهٔ خواهرشوهر عمهٔ بابا


8. با ذوق از مامانش می‌پرسن دختره یا پسر؟ مامانش با خوشحالی میگه دختره. لبخندشون محو میشه و میگن اشکالی نداره خدا ایشالا یه پسرم میده

+ بعد از هزاروچهارصد سال هنوز جاهلیم


9. از پشت این تریبون می‌خواستم خسته نباشیدی گفته باشم به دوستان متأهل و بچه‌دارم که هم درس می‌خونن و در حال طی کشیدن پله‌های ترقی‌اند، هم مامان و بابا هستن و با این موجودات گوگولی مگولی دست و پنجه نرم می‌کنن. خدا قوت به همه‌شون. خدایی چه جوری درس می‌خونین؟ این یه الف بچه پدرمو درآورد رسماً. روح اجدادمو آورد جلوی چشمم. ینی خودکارو می‌گرفتی دفترو برمی‌داشت، دفترو نجات می‌دادی سیم لپ‌تاپو می‌کشید، سیمو ول می‌کرد خودکارو برمی‌داشت، بعد دفترو خط‌خطی می‌کرد، خودکارو می‌گرفتی دفتره رو پاره می‌کرد، بعدشم آب لب و لوچه‌شو می‌ریخت رو لپ‌تاپ و کتابات. اصن یه وضعی که نه، صد تا وضع باهم.... بچه‌ی فامیل هستن ایشون. دامت برکاته


10. رفتم آشپزخونه وضو بگیرم که اومد کنارم ایستاد و خندید. با دقت تحت نظرم داشت. خم که شدم مسح بکشم بغلشم کردم و گفتم می‌دونی دارم چی کار می‌کنم؟ گفت منم اکبر! منم اکبر! به نماز میگه اکبر :))) یه جانماز دیگه برداشتم و کنار جانماز خودم باز کردم و گفتم تو هم اکبر. بعد یه کم کشیدمش جلو و خودم رفتم عقب و گفتم آقا پسرا یه کم جلوتر باید وایستن. چادرمو مرتب کردم و شروع کردم به خوندن. خم شد نگام کرد و رفت روسری مامانشو آورد. سرش کرد و دوباره خم شد نگام کرد و خندید. بعد یهو سینه‌خیز رفت سجده.

کودکان تقلید می‌کنند، کودکان یاد می‌گیرند!

آقا احسان هستن ایشون، نوه‌ی همسایه :) دامَ ظلّهُم عالی


11. امشب موقع نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیر زمینه. اونجا با دو تا دختر چهار و چهار و نیم ساله به نام‌های فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خط‌خطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خط‌خطی می‌کرد خدایی. بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامان‌بزرگش می‌گفت می‌بینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر

معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار.


12. سوار قطار تهرانم. اول یه دختر دانشجو سوار شد 😊 بعد یه خانم حدوداً چهل ساله 😒 که بعدا فهمیدم پنجاه و دو سالشه. این خانومه بدون هندزفزی داره ویسای شخصیشو گوش میده 😐 تو کوپهٔ بغلی هم که کوپهٔ برادران باشه یه آقاهه تلفنی صحبت می‌کنه 😐 گذاشته روی آیفون. ما هم می‌شنویم. کلا انگار ملت براشون مهم نیست ما هم هستیم و می‌شنویم خصوصی‌جاتشونو. بعد یه دانشجوی دیگه و یه پیرزن با یه خانمه که بچه داره و بچه در حال ونگ زدنه سوار شدن. پیرزنه میگه من صدای بچه رو نمی‌تونم تحمل کنم و قلبمو عمل کردم نمیرم بالا و خانومه میگه من با بچه نمی‌تونم برم بالا و بچه هم حتما باید براش موزیک پخش بشه و ونگ بزنه. الان خانومه، در واقع مامانه، داره گریه می‌کنه که پیرزنه یه همچین چیزی بهش گفت. ما هم داریم دلداری می‌دیم نگریه. اصن یه وضعی 😂 من و دانشجوی اولی تصمیم گرفتیم بریم تخت خیلی بالایی که خانم پنجاه و دو ساله‌ی بدون هندزفری و دانشجوی دومی برن تخت وسطی که این خانم بچه‌دار و خانم مسن تخت پایین سکنا بگزینن. هر چند از نظر شماره‌ی تخت باید اونا این بالا باشن. در ادامه به خانومه گفتم چه پسر نازی دارین. بعد گوشواره‌هاشو دیدم و سکوت پیشه کردم. الانم ازش اجازه گرفتم با پسرش، در واقع با دخترش سلفی یا به عبارت دیگر خودعکس، بگیرم. یه شوکولاتم دادم جیغ نزنه. سرمون رفت به قرآن


13. دو روزم تو مهدکودک برای بچه‌ها نقاشی و الفبا و رنگ‌ها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف می‌کنم و به‌نظر می‌رسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. بامزه‌ترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچه‌ها بوی وحشتناکی می‌داد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد می‌گیری. این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم. چرا انصراف دادم؟ اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دوره‌شو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچه‌ها شش هفت میلیون می‌گیرن و فکر می‌کردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمی‌دادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آب‌جوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُدرن که مسبب این ظالم‌پروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول می‌کنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربی‌گری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعت‌هایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری می‌کنه


14. پریروز تو مترو یه دختری هم‌سن و سال خودم با دختر یه‌ساله‌ش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصله‌ای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا می‌خواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بی‌خیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم می‌ریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.

پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا

والسلام علی من اتبع الهدی


۳۷ نظر ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۹:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۴۳- برق شریف چیه بابا فقط برق چشات

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۵۱ ب.ظ

می‌پرسه تو چی شدی بالاخره؟ چی خوندی؟ میگم مهندسم حاج خانوم. سیم‌کشی، لامپ، سیم. برق دیگه. میگه نوۀ منم حسابداری می‌خونه. باباش خودش می‌بردش دانشگاه و خودش میاره. می‌دونه من چند سال تهران بودم. قدیمی‌ترین همسایۀ مامان‌بزرگم ایناست. بچه نداره. نوه هم نداره. اون نوه‌ای هم که حسابداری می‌خونه دختر برادرزاده‌شه. قدیما که خانواده‌ها کلی بچه داشتن، برادرش یکی از پسراشو میده حاج خانوم بزرگ کنه. حال بابا رو می‌پرسه و میگه سلام برسونم. هفتاد هشتاد سالشه. به دنیا اومدن بابا رو یادشه. میگه بابات پنج روز از رسول ما یا کوچیکتره یا بزرگتر. رسول برادرزاده‌شه. عموی اون دختره که حسابداری می‌خونه.

میگم اجازه می‌دید از تلویزیون عکس بگیرم؟ می‌گه آره، بذار چادر سرم کنم از خودمم بگیر. رادیوشو می‌گیره دستش میگه از رادیومم بگیر. می‌شینم کنارش میگم سلفی هم بگیریم بذارم اینستا؟ میگه چقدر تو بامحبتی! تلفن و دفتر تلفن پیششه. میگم شما هم کنار شماره‌ها شکل کشیدین؟ میشه ببینم؟ برای یکی توپ کشیده، برای یکی دوچرخه، برای یکی گربه، گوسفند، درشکه، چند تا سیب. خوراک مقاله‌های معنی‌شناسی و روان‌شناسی و علوم شناختی‌ان این چیزا. اجازه می‌گیرم عکس بگیرم. یکی یکی توضیح میده این شمارۀ کیه. میگم چرا دور شش دایره کشیدین؟ میگه شبیه چهاره آخه. گفتم بچه‌ها دایره بکشن بفهمم ششه.

بچگیام وقتی می‌رسیدم سر کوچه‌شون می‌دویدم که نگیردم، بغلم نکنه، ماچم! نکنه. همیشه دم در می‌نشست و آدما رو نگاه می‌کرد. چند وقتی بود که در خونه‌ش بسته بود و نمی‌دیدمش. پرس‌وجو کردم گفتن حالش خوب نیست. پریشب رفتم دیدنش. چه ذوقی کرده بود. خوشحالی رو می‌تونستم تو چشماش ببینم.

+ خودتون بلدید روی کلمات و جملات قرمزرنگ کلیک کنید یا بگم که اونا عکسن؟

۱۱ آبان ۹۷ ، ۱۶:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۲۶- سفرنامۀ نه چندان مختصر :دی

شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۲ ب.ظ

این ۹۱ تا، به جز یادداشت ۶۸ام خاطراتی هستن که در طول سفر نوشتم. برای اینکه بیات نشن و تازه از تنور درومده بخونیدشون، همون موقع برای پست قبلی کامنت می‌ذاشتم اینا رو. و برای اینکه به‌عنوان پست مستقل تو آرشیوم هم داشته باشم، اینجا هم می‌ذارمشون. تک‌تک پستشون نکردم که دم به دیقۀ ستارۀ اعلان پست جدید برای دنبال کنندگان وبلاگم روشن نشه و کلافه نشدید :)




۱. این دانشجوهای کوله به دوشی که تو راه‌آهن دیدم و الان کوپهٔ بغلن، وقتی دیدمشون یه حسرتی تو نگاهم بود که در قالب کلمات نمی‌گنجه (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۰۹)

همین تو نبودی که تا پارسال آه و ناله می‌کردی و از غم غریبی و غربت می‌گفتی؟

۲. دیشب داداشم برای مامانم یه کیف کادو داد. بی‌مناسبت‌. منم خیلی وقته کیف مجلسی نخریدم و داشته‌هامم یا دادم رفته یا کهنه شدن و کیف نو ندارم خلاصه. تصمیم داشتم یه کیف برای خودم بگیرم و هی صبر می‌کردم اوضاع اقتصادی مملکت به ثبات برسه بعد. کیف مامانو که دیدم گفتم منم ایشالا از مشهد می‌گیرم. تو کوپه، یهو مامانم یاد کیفش افتاد و کلی از داداشم تشکر کرد و کلی دعاش کرد و بعد برگشته به من میگه تو هم که گفتی از مشهد می‌خری برام. زیپش فلان باشه و رنگش بهمان باشه و پیشاپیش از تو هم ممنونم و خیر از جوونیت ببینی و ایشالا به مرادت برسی و خوشبخت شین و اینا. بعد داداشم میگه بیا همینی که من خریدمو دنگی حساب کنیم تو دیگه نخر. 

آقاااااا من اصن منظورم این نبود که می‌خوام برای مامان کیف بخرم. برای خودم می‌خواستم بخرم :| :))) سوء تفاهم شده به خدا :| نتیجهٔ اخلاقی: هنگام ادای جملات، فاعل و مفعول و مضاف‌الیه و متمم و مسند و فعل و حروف ربط و اضافه و سایر ملزومات جمله رو دقیق بیان کنید که تو این اوضاع اسفناک اقتصادی خرج‌های پیش‌بینی نشده و بی‌مناسبت و کمرشکن تراشیده نشه براتون (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۲۴)

الان قیمتا ( قیمت هر چیزی) یه جوری گزاف و عجیب و تخیلیه که نمی‌دونی اون عددی که روی اجناس زدن به ریاله، تومنه، چیه؟! همین‌جوری صفر بی‌زبونو ردیف کردن کنار هم :(

۳. هم‌قطاران خسته‌ای دارم این سری. از وقتی سوار شدن خوابن :| به این حجم از سکوت عادت ندارم. معمولاً قطارای دوران دانشجوییم اینجوری بودن که تو همون نیم ساعت اول همه سیر تا پیاز زندگیشونو می‌ریختن وسط دایره (در واقع وسط زمین مستطیل‌شکل بین دو تا تخت) و آی حرف می‌زدن! آی حرف می‌زدن :))) ولی اینا اصن هیچی نمیگن :دی (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۳۸)

انصافاً تو هم زیادی کم‌خوابی :|

۴. گشنمه :| بیدارشون کردم میگم ناهار نمی‌خورین؟ بیست دیقه به چهاره. میگن نه. اگه تو گشنته بخور :| سیر و خسته‌ن (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۴۳)

چقدرم غذا خوردی. اون همه داد و بیدار کردی نصف ساندویچم به زور خوردی

۵. ساعت چهار ناهار خوردیم، فیلم دیدیم و الان داریم منچ بازی می‌کنیم. از این منچ‌های موبایلی :دی منم همیشه رنگم آبیه. حدودای سه سه و نیم قطار داشت محمد رسول الله رو پخش می‌کرد و اوایلش که خواب بودیم (بودند) و و ندیدیم. از بعدِ فوت آمنه دیدیم و چقدر خوب بود، چقدر قشنگ بود. چقققققققدر عالی. چقدر دوستش داشتم و چقدر افسوس می‌خورم که پیش از این ندیدمش. یادم باشه بعداً دوباره و سه‌باره و چهارباره ببینمش. چقدر لذت بردم از این فیلم ^-^ (۱۱ مهر ۹۷، ۱۷:۳۱)

انقدر خوب بود این فیلم که بیش از پیش‌ عاشق حضرت محمد شدم ^-^



۶. بازی منچو من بردم

میانه (اسم یه شهریه تو استان خودمون) نگه‌داشته بودن برای نماز.

همه‌مون پیاده شدیم و چون لپ‌تاپ خودم و داداشم و دوربین و کلی چیز میز مهم تو کوپه داشتیم بدو بدو خوندم و زودی برگشتم قطار که مراقب وسیله‌هامون باشم. داشتم سوار می‌شدم که یه خانوم شیک و مسن گفت دخترم؟ از گوشی و اینترنت سردرمیاری؟ منم که عاششششششق کمک کردن به ملتم، گفتم بله یه کم. گوشیشو داد و گفت ما از ترکیه میایم و داریم می‌ریم مشهد. لهجه‌ش مشهدی بود. گفت خطم روشنه ولی هر چی دادهٔ گوشی‌مو باز می‌کنم تلگرامم وصل نمیشه. اینترنت نمیره کلاً. گوشی‌شو گرفتم و گفتم ایرانسلین یا همراه اول؟ گفت ایرانسل. گفتم برنامهٔ ایرانسل من دارین؟ گفت آره. رفتم اون تو و دیدم بستهٔ اینترنتیش ۲ تا ۷ صبحه. گفتم الان این ساعت بسته ندارین. گفت کار واجب دارم. چی کار کنم؟ ۱۴۰۰ تومن شارژ داشت فقط. گفتم با این مبلغ می‌تونم براتون یه گیگ یه ساعته بگیرم. بگیرم؟ گفت آره. بعد که اینترنتشو فعال کردم دیدم تلگرام ایکس و پلاس و از این تلگراما داره که فیلترشکن لازم داره. گفتم تلگرام فیلتره. فیلترشکن ندارین؟ داشت، ولی کار نمی‌کرد. سریع رفتم بازار و براش تلگرام طلایی دانلود کردم. قبلش بازارش نیاز به آپدیت داشت. اونو اول به‌روزرسانی کردم. شمارهٔ تلگرامشو که پرسیدم گفت ۹۱۵. از اونجا فهمیدم مشهدی‌ان. نصب که شد، از قسمت تنظیمات، دانلود خودکارشو غیرفعال کردم و گوشیو دادم دستش و گفتم درست شد. بعد قطار سوت زد که ینی سوار شین دارم میرم. سوار شدیم و همهٔ این کارا رو تو کمتر از سه چهار دقیقه انجام دادم :دی کلی تشکر کرد و منم کلی ذوق‌زده و خوشحالم الان. و جالبه با اینکه تو اکانت ایرانسل من و تلگرامش اسمشو نوشته بود و شماره‌شم گفت بهم، مطلقاً هیچی یادم نمیاد و الان نه اسمشو می‌دونم نه شماره‌ش یادمه (۱۱ مهر ۹۷، ۲۰:۱۹)

۷. فکر کنم سه چهار ساعت پیش تهرانو رد کردیم. خواب بودم اون موقع. ایستگاه قزوین که رسیدیم رفتم بخوابم. گفتم اینجا قزوینه و خوابیدم. مامان گفت از کجا فهمیدی قزوینه؟ گفتم از ساعت، از این دار و درختا. ناسلامتی خاطره داشتم چهار پنج ماه پیش از این ایستگاه. چه صبحی بود اون صبح. دلم فقط خواب می‌خواست و باید می‌رفتم سر جلسهٔ امتحان. الان بیدارم و دلتنگ... دقیقاً هم نمی‌دونم تنگِ چی و کی و کجا. شاید دلتنگ تاکسیای روبه‌روی کوچهٔ رستاک که صُبا وقتی می‌رفتم فرهنگستان راننده‌ها داد می‌زدن آریاشهر، جنت‌آباد، خانم آریاشهر؟ امان از بی‌خوابی‌های شبانه که با آنتن ندادن گوشی و کمبود باتری و فاصله از پریز همراه باشه و جز خیره شدن به سقف و یادداشت‌های بی‌سروته راه دیگه‌ای نداشته باشی (۱۲ مهر ۹۷، ۰۳:۳۷)

۸. در شهری به نام گرداب (که از گوگل جست‌وجو کردم و سر از استان مازندران و لرستان و کهکیلویه و بویر احمد درآوردم) نماز صبح خوندیم. نمی‌دونم کجاییم دقیقاً ولی حدسم به سمنانه. برای صبونه، عمه‌ها کیک درست کرده بودن و آورده بودن راه‌آهن. خاله‌ها هم نون روغنی گرفته بودن برامون. الان دارم کیک می‌خورم و می‌بینم کیک کشمشیه. اسم کشمش هم حتی حالم رو متحول می‌کنه چه برسه به خوردنش. داشتم دونه دونه کشمشا رو شناسایی می‌کردم و جدا می‌کردم و می‌دادم به بابا که یکیش انگار خودشو مخفی کرده بود و ندیدم و خوردم. آقا وقتی حضور کشمشو زیر دندونم حس کردم و خرچ صدا داد چنان عقی زدم که می‌خواستم شام و ناهار دیروز و پریروز و پس‌پریروز و هر چی تو معده‌م از روزهای پیشین ذخیره دارمو بالا بیارم. کشمش نریزید تو کیکایی که من قراره بخورم. مرسی :) (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۲۰)

۹. صبح یه کم بعد نماز خوابیدم، همه‌ش خواب وبلاگمو می‌دیدم. خواب می‌دیدم پستمو ۱۵ نفر لایک و ۱۴ نفر دیس‌لایک کردن. بعد داشتم دنبال کلمهٔ سلام تو کامنتا می‌گشتم و گوگل همهٔ کامنتای سلام‌دارو نشونم داد. بقیه‌ش یادم نیست دیگه. با صدای بلند بچهٔ کوپه بغلی بلند شدم. با صدای فوق‌العاده بلند داشت آواز می‌خوند :| (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۳۶)

تا ظهر صداش رو مخم بود :|

۱۰. از دیشب همه‌ش به این سریال شبکهٔ سه فکر می‌کنم که نتونستم ببینم. بعداً باید دانلود کنم. سر جمع نیم ساعتم ندیدم فصل اولشو. دوست نداشتم. هم به خاطر اسم فیلم و پیش‌فرضی که از فیلمای عاشقانهٔ ایرانی داشتم، هم به خاطر این دختره ارغوان. اصلا از حرف زدن و ادا و اطواراش خوشم نمیومد. نه تنها اون، بقیهٔ کاراکتراشم دوست نداشتم. غیرقابل درک و ناملموس بود رفتاراشون. لوس :|، چندش :|. بعد یادمه تو یه سکانسی پسر کوچیکهٔ خانواده (فکر کنم اسمش حامد بود) گفت رتبهٔ تک‌رقمیه و المپیادیه و مهندسی می‌خونه و اِله و بِله و جیمبله. گفتم ایول لابد شریفیه. بعد تو یه سکانسی داشت از شهرستان که دانشگاه و خوابگاهش اونجا بود میومد تهران :| مگه داریم؟ مگه میشه؟ ینی نویسنده به این فکر نکرده اینا معمولا میرن شریف؟ تازه این پسره که تهرانی بود، چه مرضی داره بره شهرستان و خوابگاه؟ شریف نشد امیرکبیر، خواجه نصیر، علم و صنعت، ولی دیگه شهرستان آخه؟ ولی چون سریالو دقیق نمی‌دیدم پیگیری نکردم ببینم چی به چیه. ولی فصل دومشو دوست داشتم. بازیگراشم همین‌طور. در کل این سریالایی که دههٔ شصت و هفتادو نشون میده رو دوست دارم. وقتی اون دوره رو می‌بینم خاطره‌هام زنده میشن انگار :))) مانتوهای اپل‌دار بلند، تاکسیای نارنجی و زمان جنگ و در کل چیزای قدیمی رو دوست دارم. شباهنگ که سریال نمی‌دیدی همه عمر، دیدی که چگونه سریال، شباهنگ گرفت؟ (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۴۲)

۱۱. الان فکر کنم نزدیکیای نیشابور باشیم. یکی از دوستان کامنت گذاشته که دیشب معلوم شد که ارغوان دختر مالکه. منم با ذوق داداشمو که نه فصل یکو دیده نه دو رو و نه کلا سریال می‌بینه و هر موقع هم ما می‌بینم مورد تمسخر قرار میده که داریم عمرمونو تلف می‌کنیم بیدار کردم میگم اون دختر لوس که ازش خوشم نمیومد دختر مالک بود!!! خمیازه‌کشان با یه چشم باز و یه چشم بسته جواب داد میگی چی کار کنم؟ :| و دوباره خوابید. حالا ما یه بار از یه سریالی خوشمون اومدااااا. ببین چجوری ذوقمو کور می‌کنه؟ الان دارم افسوس می‌خورم قسمتای اولشو ندیدم و آیا دانلود کنم یا نکنم؟ ولی به خدا دختره رو مخمه هنوز. خییییلیا، نه یه کم (۱۲ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

۱۲. نیم ساعت پیش رسیدیم. اگه قول بدین نیاین پیدامون کنین و ترورم نکنین بگم‌ که جایی که در اونجا سکنا گزیده‌ایم خیابان چهل‌وچهارمه :)) چهار، این عدد دوست‌داشتنی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۳:۳۲)

اگه دقیق‌تر بگم چهار تا خیابون بعد از ۴۴ :دی

۱۳. تو این بیست و چند سال عمر بابرکتم کمِ کم بیست و چند تا هتل دیدم و تجربه کردم و این اولین باره می‌بینم بعد از گرفتن خدا تومن هزینه برای هر شبش، برای آبِ خوردن و اینترنت هزینهٔ جدا می‌گیرن. خب یا نگیر یا روی همون هزینهٔ هتل بگیر. یه بطری آب دو تومن، پونصد مگ پنج هزار، با سرعت حلزون :| (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۰۹)

واااای غذاهاشو بگو. ینی هر چی از منو سفارش میدم، سری بعدی اون غذا رو می‌فرستم لیست سیاه و حاضر نیستم حتی بهش فکر کنم :|

۱۴. داریم با اسنپ می‌ریم سمت باب‌الرضا و من دارم اینا رو هی تمرین می‌کنم یادم نره:

هر جا زعفران دیدم: حامد سپهر، کبوتر و یاکریم دیدم: من مبهم، گلی آرزوهای نجیب، دختر کوچولو دیدم: نیلگون، یاد وبلاگ و کامنت افتادم: بلوئیش، نسیم خنک صبح وزیدن بگیره: صبا مهدوی، خادم مهربونی که لبخند می‌زنه: نسرین، هر وقت دلدادگان دیدم یا هر وقت از قطار پیاده شدم که برم نماز بخونم یا هر وقت که دو تا مهره منچم هنوز وارد بازی نشده بود ولی به‌طرز حیرت‌آوری با ۵ ۶ تا ۶ِ پشت سر هم بردم، رفتم صحن گوهرشاد و نمازِ صبح جمعه، حاج آقا سوره جمعه رو خوند: صالحه، هر جا در دیدم: حورا منتظر اتفاقات خوب، صحن انقلاب، روبروی گنبد و ایوان طلا: نیایش، دخترای کوچولو دیدم که دنبال کبوترا می‌کنن و انگار نه انگار پدر مادری دارن: شهاب‌الدین، بچهٔ شیطونی دیدم که با تذکرهای خادمان به خودش و مامانش هم‌چنان دست از فعالیت و احتمالا سر و صدا برنمی‌داره: آرزو، هر وقت اسمال (؟) طلا رو دیدم: فاطمه (این اسمال چیه خدایی؟!)، گنبد: احسان، وقتی باد کولرهای حرم خورد بهم و لرزم گرفت: هوپ، اگه موقع نقاره زدن اونجا بودم: آنشرلی، سقاخونه رفتم: راضیه، اون چیزایی که باهاش ضریحو تمیز می‌کننو دیدم: بهاره، نوشته‌ای چیزی روی در و دیوار دیدم: مهرناز، بارون اومد: زد عچ آر، هر وقت اسکرین گوشی‌مو دیدم: نلیسا، هر وقت یکی از اون خادمای حرم که سن و سالی ازشون گذشته، از اون پیرغلامای امام رضا که لباس فرم بلند مشکی می‌پوشن دیدم: شهرزاد، گنبد طلا رو دیدم: دکتر یونس، باب‌الرضا و گوهرشاد رفتم: مهتاب، ساعت چهار تو حرم باشم: دیوانه، اگه تو حرم، لهجه یزدی شنیدم: یاد ezefa بیفتم. و حاجت‌روایی دوستان که خالی خالی التماس دعا گفتن :دی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۵۹)

۱۵. دو رکعت نماز به نیابت از همه‌تون خوندم و الانم می‌خوایم نماز مغرب بخونیم به جماعت. شب شهادت امام چهارم هم هست (۱۲ مهر ۹۷، ۱۷:۳۵)

۱۶. دعای کمیل، باب‌الجواد :) (۱۲ مهر ۹۷، ۱۹:۲۰)



۱۷. تو لابی (یادم باشه بعداً معادل فارسیشو چک کنم ببینم چیه) نشستیم منتظر سرویس هتلیم ما رو برای نماز صبح ببره حرم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۳:۲۱)

چقدرم به موقع اومد این سرویس. کلاً تو این سه روز یه بار با سرویس رفتیم حرم :| کلاً یه بار :|

۱۸. اولین دعای ندبهٔ عمرم :) اون حیاطی که (حیاط می‌گن؟) ایوان طلا داره (ایوان رو هم مطمئن نیستم که درست می‌گم. یه جای طلاییه). تو اون حیاطیم خلاصه (۱۳ مهر ۹۷، ۰۵:۴۴)



۱۹. عرضم به حضورتون که، خانواده گفتن بعد نماز، ساعت پنج برگردیم هتل. من گفتم بیشتر بمونیم و دعای ندبه هم بخونیم. گفتن پس تا هفت. گفتم نه یه کم بیشتر بمونیم و حیاطا رو هم بگردیم (من می‌گم حیاط، شما بخون صحن). بعدش متفرق شدیم که تا هشت هر کی‌ هر کاری خواست بکنه. اینم بگم که من با اینکه کم‌خوابم ولی اون مقدار خواب لازمم رو باید انجام بدم. نتیجه آنکه من اواسط دعای ندبه داشتم بیهوش می‌شدم و متفرق بودیم و من نمی‌تونستم ابراز ندامت کنم و برگردیم و داشتم از خواب و خمیازه می‌مردم. ولی الان زنده‌ام و دارم حیاطا رو می‌گردم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۱۷)

خدایی من خیلی کم می‌خوابم. ولی اون کمو حتما باید بخوابم :| مثلا الان که دارم کامنتا رو جواب میدم خانواده خوابن. ولی برای من همون چند ساعت خواب دیشب کافی بود.

۲۰. داریم با بی‌آرتی برمی‌گردیم هتل صبونه بخوریم. بی‌آرتیای اینجا هم مثل بی‌آرتیای شهر خودمون خانوما عقبن آقایون جلو. تهران ولی برعکسه. به جای بی‌آرتی هم بهتره بگیم اتوبوس تندرو. قیمت بلیت اینجا ۵۰۰ تومنه. تهران و تبریزو نمی‌دونم چنده :| (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۴۵)

از مامانش اجازه گرفتم ازش عکس بگیرم



۲۱. یه آقای عرب داشت به زبان عربی دنبال نونوایی می‌گشت و از مغازه‌داری که ما از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدیم آدرس می‌پرسید. مغازه‌دار، عربی متوجه نمیشد. بابا متوجه میشد ولی نونوایی رو بلد نبود. بابا از مغازه‌دار آدرس نونوایی رو پرسید و به آقای عرب گفت. به این میگن کار تیمی. ینی یکی آدرس بلده عربی بلد نیست، یکی عربی بلده آدرس بلد نیست. و با همکاری هم یه آدرس عربی رو به مرد عرب میگن و اونو به مقصود می‌رسونن (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۰۴)

در همین راستا یه انیمیشن هست که خرگوش و لاک‌پشت همکاری می‌کنن باهم و به هم کمک می‌کنن که به هدفشون برسن

۲۲. با این مقدمه که صبحانه سلف‌سرویسه و هر کی خودش میره هر چی می‌خواد برمی‌داره، مامانم سر میز صبحانه برگشته بهمون میگه وقتی داشتم پنیر برمی‌داشتم یه آقایی تو بشقابم گوجه و خیار می‌ذاشت. نمی‌دونم رو چه حسابی بود. شاید اشتباه گرفته بود‌. داداشم هم مامانو پوکرفیس نگاه می‌کرد که اون آقا من بودم :| منم داشتم میز و صندلیا رو گاز می‌گرفتم از شدت خنده :))))))) (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۵۶)

دیروزم بابا داشت عکسایی که خودم موقع وضو گرفتنش یواشکی ازش گرفته بودمو نشونم می‌داد می‌گفت امید گرفته :|

۲۳. دارم با مامان می‌رم حرم برای نماز جمعه. کیا نماز جمعهٔ کربلای ما یادشونه؟ هنوزم همون‌قدر بلدیم که اون موقع بلد بودیم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۰۶)

۲۴. الان تو صف بازرسی هستیم. از اینا که آدمو می‌گردن چیز خطرناکی همراش نباشه. یه خانومی صف کناری ایستاده که قاب گوشیش جغد بنفشه. پشت سرش یه خانوم دیگه با یه بچه تو کالسکهٔ قرمز ایستاده و یه کیف دستی جغدی دستشه. اینا رو دیدم یاد خودم افتادم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۴۵)

روی دیوار پل عابر پیاده هم یکی نوشته بود مرادلو. عکس گرفتم ازش :دی



۲۵. نیم ساعته نشستم به خیال اینکه خطبه گوش می‌دم با دقت دارم به حرفای یه آقایی که صداش از بلندگو پخش میشه و راجع به مسائل روز از جمله اینترنت و فضای مجازی و ازدواج اینترنتی و طلاق و تصادفات و امنیت کشور و آمار استان خراسان صحبت می‌کنه گوش میدم. الان یه آقایی اومده میگه گوش جان بسپارید به خطبه‌های پرصلابت امام جمعهٔ محترم حضرت آیت الله علم‌الهدی :| پس اینی که گوش می‌کردم چی بود؟ کی بود؟ (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۲۲)

خطبه رو مگه نباید کسی که نماز می‌خونه بخونه؟ پس چرا صدای خطبه‌خوان و نمازخوان (امام جمعه میگن؟) فرق داشت؟ شایدم اون حرفا خطبه نبودن کلا.

۲۶. الان اذانو گفتن. نمی‌دونم دیگه بعدش چی میشه. یه آقایی داره حرف می‌زنه و موضوع حرفاش مذهبی و تفسیر قرآنه. فعلا گوش می‌دم ببینم شبیه خطبه است یا نه. از یه خانومه پرسیدم ما مسافریم. آیا نماز عصر جمعه رو هم باید شکسته بخونیم؟ گفت آره. گفتم ظهر هم دو رکعته دیگه؟ یه کم بعد اونم نحوهٔ بی‌صدا و خاموش کردن گوشی‌شو ازم پرسید (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۳۲)

وسط خطبه یه شعر از باباطاهر خوند که دل و دیده داشت. ز دست دیده و دل هر دو فریاد نه ها. یه شعر دیگه. هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد.

۲۷. وقتی دارم اینا رو می‌نویسم، مامانم هم می‌خونه. منم سعی می‌کنم ریزش کنم نتونه بخونه :دی ولی بازم می‌تونه بخونه :))) نخون خب :دی مامان سمت چپم نشسته، یه خانومه هم سمت راستمه. خانومه عطر مامانو برداشت یه نگاهی کرد و گفت خوش‌بوئه و گذاشت سر جاش. بعد تسبیح مامانو که از کربلا گرفتیم برداشت و نگاه کرد و گفت خوشگله و گذاشت سر جاش. چند لحظه بعد مامان تسبیحو برداشت ذکر بگه، تسبیح منهدم شد پاشید نابود شد اصن :))) چشم‌هایش :| :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۵۱)

۲۸. چند تا خانوم عرب‌زبان تو صف ما هستن که دارن وسط خطبه نماز می‌خونن. اون خانومه که نحوهٔ خاموش کردن گوشیشو ازم پرسید، گفت بهشون بگم باید به خطبه گوش بدن و نماز مستحبی نخونن. گفتم اینا فارسی متوجه نمیشن و خطبه‌ها رو نمی‌فهمن. برای همین نماز می‌خونن :) گفت آهان. باشه پس :) اینا همون حسی رو دارن که ما تو کربلا داشتیم. ولی اونجا یه وقتایی به خاطر ما سخنرانی فارسی هم ارائه می‌کردن و چقدرم لهجهٔ فارسیشون بامزه بود. اینجا ولی ندیدم سخنرانی به زبان عربی باشه (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۰۲)

روز آخر یه جایی رو کشف کردم سخنرانی عربی داشت.

یه پسر و دخترم صحن غدیر انگلیسی حرف می‌زدن. به چیزی به هم گفتن بعد گفتن ان‌شاءالله اِگِین. ولی خدایی سخته یه جایی باشی زبونشو نفهمی.

۲۹. مامانم میگه اینا رو برای کی می‌نویسی؟ کی می‌خونه؟ میگم اینا پست نیست. یادداشته. چون دوست ندارم دم به دیقه ستارهٔ وبلاگم روشن بشه و ملت هی بیان ببینن من دارم گزارش لحظه به لحظه میدم، بی‌صدا دارم تو قسمت کامنتا یادداشت می‌کنم حرفامو. بعد تعداد آنلاینا رو نشونش می‌دم میگم ببین، اینا الان دارن حرفامو می‌خونن :))) (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۱۰)

۳۰. خب به سلامتی، دومین نماز جمعهٔ زندگی‌مو به منصهٔ ظهور رسوندم و تقدیم درگاه احدیت کردم :دی خیلی باحال بود. دو تا قنوت داشت. قنوتاشو چون متوجه نمی‌شدم چه ذکری میگه و چون دوست نداشتم الکی تکرار کنم، همون ذکر همیشگی خودمو گفتم (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۳۸)

یه موقع تو مصاحبه‌ای جایی ازم پرسیدن نماز جمعه میری یا نه، میگم من پشت سر آقای علم‌الهدی نماز خوندم. چی فکر کردین؟ :)))

۳۱. برای نماز صبح، خانواده رو با خودم آوردم رواق غدیر. این رواق کوچیکه و زود پر میشه و باید از حدودای سه بیای بشینی تو صف نماز و بعدش درو می‌بندن. الان که من اینو می‌نویسم کامل پر شده و درو بستن و نیم ساعتم تا اذان مونده هنوز. بعد نمازم قرآن می‌خونن و گل می‌دن به ملت :) پارسال تنهایی اومده بودم اینجا (۱۴ مهر ۹۷، ۰۳:۳۳)

۳۲. وضو با ناخن مصنوعی درسته؟ الان چند نفر تو صف نماز هستن ناخن مصنوعی دارن :| یکیش لاک هم داره :|

ظهرم یه دختره اومده بود از خانم خادمی که کنارم نشسته بود می‌پرسید بعد از وضو لبم خونی شده، وضوم باطل میشه این‌جوری؟ خانومه هم گفت نه، ولی اگه خون رو صورتته هنوز، چون نجسه بشور. ولی وضوت سر جاشه.

یه خانوم مسن هم اومد از خانوم سمت راستی که آب داشت آب خواست. گفت خوابم برده و وضوم باطل شده و یه کم آب بده همین جا وضو بگیرم. وضو گرفت. ولی دستاشو نشست اصن. در گام اول دست راستشو پر آب کرد و صورتشو شست :| تموم که شد بهش گفتیم اول دستاتونو باید می‌شستینا. گفت الان که تموم شده دستام خیسه دیگه :| (۱۴ مهر ۹۷، ۰۴:۱۴)

۳۳. دیشب رفته بودیم فروشگاه رضوی. دونات گرفتیم و به یاد دوستان! داشتم دنبال مارشمالو می‌گشتم :)) و نبود. به امید گفتم بپرسه از یکی از مسئولین ببینیم دارن یا نه. اصن نمی‌دونستن مارشمالو چیه. امید گفت فارسیش چی میشه؟ اونو بگو بپرسم ازشون. گفتم والا فرهنگستان نبات‌پفی، پف‌نباتی، یا یه همچین چیزی معادل گذاشته ولی دقیق نمی‌دونم. که خب بعید بود کسی که مارشمالو نشنیده معادلشو شنیده باشه. بیرون فروشگاه تو یه مغازه دیدم و به بابا گفتم ایناهاش. اینو می‌گفتم. کلی هم سلفی گرفتیم با مارشمالوها :))) پارسال و پیارسال مارشمالو می‌خریدم هزار تومن، دیشب گرفتیم هفت تومن :| چه خبره واقعا؟ قیمت روشم پاک کرده بودن نامردا. نهایتش دو تومن، یا اصن سه تومن. هفت تومن خیلی دیگه ستمه (۱۴ مهر ۹۷، ۱۰:۳۵)



۳۴. واااای بچه‌ها همین الان بهم پیام اومد که برای غذای امام رضا، مهمانسرای حرم دعوت شدم و چهار نفر همراه هم می‌تونم با خودم ببرم. قبل اومدن اپ رضوانو رو گوشی خودم و مامان و بابا و امید نصب کرده بودم و پیامو از این طریق دریافت کردم. ذوق‌مرگم الان :دی (۱۴ مهر ۹۷، ۱۲:۳۲)



۳۵. شام خوردیم و داریم از مهمانسرای امام رضا برمی‌گردیم و به‌شدت داره بارون میاد. به‌شدت!!! موقع بستن چمدون مامان گفت چتر برداریما. ما گفتیم نمی‌خواد. مشهد و بارون؟! اگرم بیاد که بعیده بیاد چتر می‌خریم. حالا اگه آسمون با همین روال به باریدن ادامه بده باید چتر بخریم :| (۱۴ مهر ۹۷، ۲۰:۰۹)



۳۶. دارم از خستگی شهید میشم و نه چشام باز میشه نه انگشتام نای تایپ داره، ولی باااااید بنویسم :دی

یه قنادی سر کوچهٔ هتلمون هست. من هر موقع از جلوش رد میشم یه کم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. خیلی خوشگلن. ولی روم نمیشه عکس بگیرم. دیوانه‌وار عاشق کیکم من. هی نگاه می‌کنم و هی روزا رو می‌شمرم ببینم کی ۲۶ اردیبهشت می‌رسه تولد بگیرم. عاشق کیک خوردن نیستما، عاشق قیافه‌شونم بیشتر. نسبت به بقیهٔ قنادیا هم اینجوری‌ام. هر جا قنادی ببینم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. دیدی بعضی خانوما وقتی از جلوی طلافروشی رد میشن جذب میشن؟ من همین حسو نسبت به قنادیا دارم :) (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۰۶)

اینم بگم که بعد از قنادی نسبت به قصابیا این عشقو دارم. از جلوشون که رد میشم می‌خوام بمونم فقط بوی گوشتا رو استشمام کنم :)))

۳۷. ظهر تو صحن جامع (اسم صحن‌ها رو تازه یاد گرفتم) یه دخترِ کوچولوی ناز دست باباشو گرفته بود و ده بیست متر جلوتر از من داشتن می‌رفتن. یهو دمپایی دختره که زرد بود رنگش، از پاش درومد و مامان و باباش نفهمیدن. دختره هم یه نگاه به دمپایی کرد و مسیرشو ادامه داد و رفت. از بی‌اعتناییش خنده‌م گرفت. صداشون کردم: دم، دمپایی، خانوم، دمپایی. نشنیدن و رفتن. برش داشتم و دویدم دنبالشون. حین دویدن کماکان می‌خندیدم به دختره که با یه پای برهنه و با یه دمپایی داشت تاتی‌تاتی می‌کرد :))) رسیدم به مامانش و گفتم دمپایی و خندیدم دوباره. تشکر کردن و ما هم بعدش رفتیم مسجد گوهرشاد نماز ظهر خوندیم (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۴۷)

۳۸. هنوز هوا بارونیه. نماز صبو تو هتل خوندیم. صبح می‌خوایم هتلو تحویل بدیم بریم یه هتل نزدیک‌تر به حرم. خواب تهران و دوستای تهرانی و پایان‌نامه‌مو می‌دیدم امشب :( خواب عجیب و غریبی بود. کلی آدم بی‌ربط به هم تو خوابم بودن (۱۵ مهر ۹۷، ۰۴:۴۶)

جدیداً از خواب‌هایی که لوکیشنشون تهرانه بدم میاد :|

۳۹. اومدیم همون هتلی که پارسال با مامان و خاله اومده بودیم. البته بابا اینو نمی‌دونست. طبقهٔ چهارمیم :) از دیشب حالم گرفته است. و می‌دونم که به خاطر بارونه. بارون به تنهایی بی هیچ عنصر کمکی دیگه‌ای این قابلیت رو داره که حال روحی منو از عرش اعلی به فرش؟ خیر! از فرش هم پایین‌تر و تا بخش گوشتهٔ زمین و حتی پایین‌تر، تا هستهٔ مرکزی ببره. خدا یه چیزی می‌دونست که منو شمال و تو منطقهٔ بارونی نیافرید (۱۵ مهر ۹۷، ۱۰:۱۶)

این‌جور موقع‌ها میرم فولدر آهنگ‌های مورد علاقه‌م و اینا رو انتخاب می‌کنم و هندزفری رو می‌کنم تو گوشم و بارونو تماشا می‌کنم: بارونِ امین رستمی، من و بارونِ بابک جهانبخش و رضا صادقی، بزن بارونِ حمید عسکری، بودنت هنوز مثل بارونه، ببار ای بارونِ شجریان، بارونِ مهدی شکوهی، بزن بارانِ ایهام، بزن بارانِ حبیب، بوی بارانِ محمد اصفهانی، باران که می‌باردِ خواجه‌امیری و یاغیش آلتیندا (زیر باران) علی پرمهر

این منم:


۴۰. عاشق این دختره شدم که اومد گفت میشه یه کم جمع‌تر بشینین منم بینتون بشینم و نشست سمت چپم. چهار تا از ناخنای پاش لاک قرمز داشت. جوراب داشتا. مشکی هم بود. یه کم نازک بود متوجه شدم. منم یه زمانی چهار تا از ناخنامو لاک می‌زدم و یکی رو نگه‌می‌داشتم برای مسح. از این نماز و وضو تا نماز و وضوی بعدی لاک می‌زدم و پاک می‌کردم. حالا ولی لاکامو می‌دم به بچه‌های فامیل که تا خشک نشده استفاده کنن. چند وقت پیشم رفته بودیم عروسی و اونجا یادم افتاد لاک نزدم. ینی انقدر بیگانه شدم با این عادت. دیدمش یاد خودم افتادم. خودِ قبلی. مهربونم بود. بعد نماز گفت قبول باشه. باید لاک بگیرم. شاید حالم بهتر بشه (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۲۷)

۴۱. بخش اول خواب صبمو در جواب کامنت الهام گفتم. بخش دوم خوابم هم الان یهو یادم اومد. تو یه سکانسی که بابام هم بود و فرهنگستان بودم، اساتید و مدیر آموزشمون فهمیده بودن کلاس آشپزی میرم و با نمد جعبه دستمال‌کاغذی درست کردم، داشتن سرزنشم می‌کردن چرا وقتمو با این کارا تلف می‌کنم و منم بهشون گفتم اگه مدرک ارشدمو بگیرم میرم آزمون استخدامی شرکت می‌کنم و کار می‌کنم. ولی تا مدرک نداشته باشم کار نمیدن بهم (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۱)

نه تنها دیگه رغبتی به تهران ندارم بلکه با تقریب خوبی از خواب‌های تهران هم متنفرم و کابوس‌ حسابشون می‌کنم

۴۲. تو مسجد گوهرشاد نشستیم، چند تا خادم با جرثقیل اومدن لوسترا رو درست می‌کنن. دیروز همین جایی که نشستم، یه کم جلوتر بخشی از یه فرشی رو اندازهٔ سینی (به شعاع حدود چهل سانتی‌متر) شسته بودن و شاهدین می‌گفتن بچه جیش کرده. یه دختر پنج شش ساله هم کنار محل مذکور نشسته بود و هر کی میومد رد شه بهش می‌گفت اونجا خیسه و بچه جیش کرده :| (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۸)

ولی از دختره زیاد خوشم نیومد. از این بچه‌های لجباز بود که حرف مامانشم گوش نمی‌کرد. مؤدب نبود. یه خانومه گفت یه کم برو اون‌ورتر که منم بشینم. نمی‌رفت. ولی وقتی دید خانومه مهر نداره مهرشو داد به خانومه. تنها حرکت مثبتش همین بود.



۴۳. باب‌الجواد، اون ور خیابون یه آب‌انار فروشی هست. امروز دیدم. تا دیروز مسیرمون از باب‌الرضا بود ندیده بودم. دوست سیصد جعبه انار تو یه مغازهٔ کوچیکه. پر اناره مغازه‌ش. امروز وقتی از جلوش رد می‌شدم یاد سهیلا افتادم. نمی‌دونه مشهدم و نگفته هر جا انار دیدم یادش بیفتم. ولی خب اون نگفته، مرام ما کجا رفته. به هر حال من امروز کلی انار دیدم و یاد سهیلا افتادم :) (۱۵ مهر ۹۷، ۱۳:۴۶)

اونم یه بار از جلوی رستورانی که اسمش تورنادو بود رد شده بود و یاد من افتاده بود و عکس گرفته بود برام



۴۴. رستوران این یکی هتل محشره. ینی اگه از بیست بخوام نمره بدم ۱۹ میدم و این یه نمره رو هم بابت این کم کردم که غذا رو که سفارش میدی یه کم دیر میارن. وگرنه همه چیش عالیه. سوپ و سالاد و نوشیدنی و ته‌دیگ و نون و سس و ماست و متفرقاتش سلف‌سرویسه و منوی غذاش هم خوبه. ولی به اون یکی اگه نمره بدم از بیست ۱ میدم و این ۱ رو هم بابت این دادم که سیرمون می‌کردن. سالاداش افتضاح بودن. طرف یه بشقاب بزرگ سالاد با دو تا سس میاورد می‌گفت دو نفری بخورین :| بشقاب اضافه هم خواستم ندادن. پسره گفت یه خانواده‌این دیگه. چه اشکالی داره از یه بشقاب بخورین؟ خب ما از اون خونواده‌هاش نیستیم :| این همه پول می‌گیرین، دریغ از سرویس! همه شاکی بودنا، نه فقط من. منوش انقدر افتضاح بود که هر بار هر کدوممون هر چی سفارش دادیم سری بعد اون چیزو سفارش ندادیم دیگه. ماهیش که اندازهٔ ماهی سفرهٔ هفت‌سین بود. به خداااا. حالا اینجا برای ناهار جوجه می‌خوریم برای شامم امید کوفته و مامان و بابا عدس‌پلو سفارش دادن. منم اول جوجه یونانی سفارش داده بودم بعد عکسشو از گوگل جست‌وجو کردم دیدم چنگی به دلم نزد و تغییر دادم و برای شام امشب جوجه چینی گفتم. هیچ کدومو تا حالا نخوردما. اصن نمی‌دونم چه شکلی و چه طعمی دارن (۱۵ مهر ۹۷، ۱۴:۰۱)

رستورانش عالیه ولی آسانسور اون یکی هتل بزرگتر و بیشتر بود. مال این یه دونه است و کوچیکه. به هر حال هر خوشگلی یه عیبی داره.

۴۵. به تلافی سس‌ها و سالادهای اون یکی هتل، الان یه بشقاب دستم گرفتم دارم بدین صورت سالاد می‌کشم که اول توی بشقاب خالی سس ریختم، بعد کاهو بعد سس بعد کلم بعد سس بعد هویج بعد سس بعد سس بعد بازم سس. غرق سسه سالادم. سس با سالاد می‌خورم در واقع. سسشونم زرده رنگش. جوجه چینی‌شونم همون شکلیه که تو گوگل بود. طعمش بد نیست. طعم مرغه دیگه. بستگی داره چقدر مرغ دوست داشته باشین. برای ناهار و شام فردا هم کوبیده و کباب سفارش دادم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۱:۱۲)

سوپ‌هاشونم خوشمزه است. سوپ‌های اون یکی هتل جو به‌علاوهٔ رب به‌علاوهٔ آب بود :))) حالا انقدر غیبت اون هتلو می‌کنم که پرسنلش شب میان به خوابم :)))



۴۶. هورااااا بالاخره تونستم همهٔ کامنتا رو جواب بدم. برم بخسبم که برای نماز صبح قراره بریم حرم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۲:۰۳)

۴۷. صبح رفتم نمایشگاه نوشت‌افزار و کیف. همین نمایشگاه که باب‌الجواده. چه ذوقی داشتم. دارم هنوز. نیشم تا بناگوش باز بود‌. بازه هنوز :))) نوشته بود با لبخند وارد شوید و من تمام مدتی که اونجا بودم بی‌اختیار لبخند داشتم و دارم هنوز. فکر کنم خرید هیچی به اندازهٔ لوازم تحریر حالمو خوب نمی‌کنه. کلی چیز میز نشون کردم برای خرید. عصر دوباره میام ایشالا. الان دارم میرم کتابخونهٔ حرم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۱۰)

یک عدد فارغ‌التحصیل هستم که هنوز که هنوزه وسایل مدرسه می‌خره :دی


اینو خریدم


۴۸. از پا افتادم. دقیقا یک ساعته دارم صحن به صحن دنبال اون کتابخونه‌ای می‌گردم که فروشگاه هم داشت و پارسال ازش اتود (مداد نوکی، مداد فشاری یا حالا هر چی که بگین) خریده بودم. پیداش کردم. نمی‌دونم کجام و کجاست. ولی جایی که ایستادم سمت چپم صحن انقلابه و سمت راستم بست شیخ طوسی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

اینجایی که میگم نوشت‌افزار و اسباب‌بازی و کتاب کودک هم داره.

۴۹. یه لاک غلط‌گیر کوچولو (هفت هشت سانته قدش) از کتابخونه گرفتم. دوست دارم وقتی میرم جایی یه چیزی برای یادگاری از اونجا داشته باشم.

دیگه برم یه جا بشینم که الان نماز شروع میشه :) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۱۵)

دو سه سال پیشم کلی راهو کوبیدم رفتم از شریف لاک غلط‌گیر بگیرم. اونو دادم به داداشم چند وقت پیش.

۵۰. الان صحن انقلابم. دقیقاً نشستم صف آخر نماز. ردیف آخر. یاد این شعر افتادم که میگه «ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند» میگم اگه یه موقع اومدن از آخر مجلس منو چیدن دیگه خودتون حلالم کنین :)) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۲۴)

شهید شدی شفاعت یاد نره. شفاعتمون کن که کوله‌باری از گناه داریم و رو دوشمون سنگینی می‌کنه :دی

۵۱. اومدم نزدیک ضریح. گرم‌ترم هست نسبت به بیرون. ورودی حرم چند جا روی دیوار نوشته بود نفسی معیوب، عقلی مغلوب، هوائی غالب. خوشم اومد. شاید بقیه هم داشته باشه. الان تو گوگل زدم ببینم کدوم دعاست. دعای صباح هست گویا. نشنیدم تا حالا. قشنگه ولی. دقت کردین از دیروز تنها میام زیارت؟ روش زیارت مامان اینجوریه که می‌شینه یه جایی و نماز و دعا می‌خونه و اگه تو صحن‌ها بگردیم میگه وقتمون تلف شد بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم و سخنرانی گوش بدیم. منم اینجوری‌ام که یه جا نمی‌تونم بند باشم. دوست دارم برم همه جا رو ببینم و زوایای پنهان رو کشف کنم. یه کم دعا می‌خونم و قدری نماز و بعد میرم به اونایی که آدرس می‌پرسن آدرس نشون بدم، براشون قرآن و مفاتیح و مهر بیارم، اگه گم شده باشن ببرم دفتر گم‌شدگان و برای کفشاشون کیسه پیدا کنم و به بچه‌ها لبخند بزنم. نمازو که می‌خونم بلند میشم میرم دنبال ماجراجویی. برای یه خونواده عکس دسته‌جمعی می‌گیرم، برای پیرمرد و پیرزنی که سواد ندارن کاغذشونو یا اسمسی که براشون اومده رو می‌خونم و حتی میرم سرویس، کیف و چادر ملتو نگه‌می‌دارم و هی نوبتمو میدم به اونایی که عجله دارن :دی منم اینجوری حالم خوب میشه خب. هر کی یه مدله دیگه. و هنوز تو کف سیستم در و سیفوناشونم که چجوری وقتی درو وامی‌کنیم بریم بیرون سیفون فعال میشه. وقتایی هم که می‌شینم تو صحن‌ها و رواق‌ها، آدما و در و دیوارا رو تماشا می‌کنم و یادداشتامو تو گوشیم می‌نویسم. مثل الان. بعد یه ساعت مشخص با خانواده قرار می‌ذاریم که باهم برگردیم برای ناهار و شام (۱۶ مهر ۹۷، ۱۲:۱۳)

اینجا یه وقتایی هم به مترجمی مشغولیم :دی

۵۲. دو تا تفاوت بین حرم امام رضا (ع) و حرم امام حسین (ع) کشف کردم. یکی ساعته یکی هم کفش. عرب‌ها انگار کفشو خیلی بی‌احترامی می‌دونن اگه داخل حرم ببریم و حتما باید بدیم کفش‌داری. ولی اینجا این‌طور نیست. ساعت هم اونجا زیاده و اینجا من هر چی نگاه می‌کنم ساعت نمی‌بینم. جز یکی دو جا که اذانو نوشتن. که اونم یادم نیست کجا بود. ولی اونجا این‌جوری بود که هر طرف که سرتو برمی‌گردوندی چند تا ساعت می‌دیدی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۳:۰۷)

حرم امام علی (ع) هم شبیه کربلا بود از این نظر

۵۳. اون روز تو نونوایی یه پنج تومنی دادم و دو تا نون گرفتیم. دو تومن هم باقی پولم بود که پسر آقای نانوا برگردوند. گذاشته بودمش گوشهٔ کیف پولم و دلم نمیومد خرجش کنم. دلیلی هم نداشتم یادگاری نگهش دارم. دو هفته‌ای بود که تو کیفم بود. امروز وقتی داشتم اون لاک غلط‌گیر هفت‌ هشت سانتی رو می‌خریدم حواسم نبود و این دو تومنو دادم به آقای فروشنده. الان یهو یادم افتاد‌ این دو تومن اون دو تومن بود (۱۶ مهر ۹۷، ۱۶:۲۹)

کاش همین‌جوری به حواس‌پرتیت ادامه بدی و یه کم از اموال به درد نخورتو بدی بره :))

۵۴. الان یه چیزی کشف کردم. گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم. من این چند روزو، بعد نماز نمی‌نشستم برای زیارت آل یاسین. اصن نمی‌دونستم چیه. من یه زیارت عاشورا بلدم یه توسل. اینا رو می‌خونم گاهی. دیروز یه کم موندم و دیدم یهو ملت برگشتن و خلاف جهت قبله نشستن. الان فهمیدم برمی‌گردن سمت حرم می‌خونن. گویا برای امام رضا هست.

یه دعا هم هست نمی‌دونم چیه. اونم وقتی می‌خونن سمت چپ و راست برمی‌گردن. اونو هنوز کشف نکردم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۷:۲۰)

آل یاسین نه و امین الله. انگار فقط هم برای امام رضا نیست و برای تمام امامان میشه خوند این دعا رو

۵۵. اومدیم بیرون یه چرخی تو شهر بزنیم. دمای اینجا الان منفی چهل درجه است و دستام از شدت سرما بی‌حسه. اون وقت من بستنی حصیری شکلاتی، زعفرانی، وانیلی سفارش دادم و خانواده شیرکاکائوی داغ. استدلالم هم اینه که بستنی دمای درونی بدنمو با دمای بیرون و محیط هم‌دما می‌کنه و دیگه سردم نمیشه. استدلال دوم هم اینه که یه راجو نامی تو یه فیلم هندی گفته بود خلاف جهت رودخونه شنا کنید. سردمه :| (۱۶ مهر ۹۷، ۲۰:۳۶)

سردمه هنوز. سلول به سلول تنم یخ زده



۵۶. دوباره اومدیم رواق غدیر. همون‌جا که گل میدن. شش هفت تا خانوم هندی یا پاکستانی ردیف جلو نشستن. کتاب دعاشون به خط اردو هست. شایدم یه خط دیگه است. شبیه هندیه ولی. خیلی باحاله. آقایی هم که امروز سخنرانی داره تأکید عجیبی داره روی این نکته که حرفاشو گوش بدیم. هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید، چرا گوش نمی‌دید؟ آقایون با شمام، خانوما حواستون با منه؟ گوش می‌کنید؟ منو نگاه کنید. می‌خوام بلند شم بگم آقا! به خدااااا گوشمون با شماست. شما ادامه بده. الانم گفت خواهش می‌کنم گوش کنید :))) ده ثانیه بعد: مادرایی که پسر دارید، مادرایی که برای پسراتون می‌رید خواستگاری گوش کنید. گوش کنید دیگه :دی (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۴۵)

۵۷. رواق غدیر دو ردیفو برای آقایون اختصاص دادن و هشت ردیف برای خانوما. من ردیف دوم خانومام. حدود ده متر با حاج آقای سخنران فاصله دارم. هنوز داره میگه گوش کنید، گوش می‌کنید؟ آقا گوش کن، خانووووم! با شمام. یهو گفت «آآآی دختر خانومی که موبایل..‌. تا اینو شنیدم یه نیم‌سکته‌ای زدم و گوشیمو پرت کردم کنار مهرم. بعد جمله‌شو این‌جوری ادامه داد که: با گوشیت حرف می‌زنی». خانوم کناری از واکنش من خنده‌ش گرفت. گفتم فکر کردم منو میگه :))) یکی دیگه رو می‌گفت. حرفاش خیلی خوبه در کل، ولی به خدا هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید. بدون اغراق، هر دقیقه دو بار ما رو به گوش کردن فرامی‌خواند :)) (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۵۶)

ولی حاج آقای روز اول که جوون هم بود بهتر و مفیدتر بود حرفاش. به قول بابا این یکی حاج آقا شبیه حاج آقاهای مسجدای محله بود و انگار داشت برای عوام حرف می‌زد. اون یکی یه کم سطح بالا بود.

۵۸. این حاج آقا یه جوری از فواید و خواص نماز شب گفت که یهو کل حسرت عالم به دلم نشست که نماز شب بلد نیستم :( (۱۷ مهر ۹۷، ۰۴:۳۴)

فردا دیگه روز آخره. اگه می‌خوای بخونی، فرصتو از دست نده :)

۵۹. بعد نماز صبح، رفتیم صحن انقلاب برای صدای نقاره و هر چی منتظر موندیم اتفاقی نیفتاد. از یکی از خادما پرسیدیم، گفت ایام وفات و عزا و کلاً محرم و صفر نقاره‌زنی نداریم. چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. کلی هم کبوتر دیدیم. صبح که خلوت‌تره، کبوتر بیشتر از موقع‌های دیگه است (۱۷ مهر ۹۷، ۰۶:۵۴)

۶۰. زیارت ضریح پایین (زیرزمین)، صبح و ظهر نوبت خانوماست و عصر و شب نوبت آقایون. دیشب امید و بابا رفتن زیارت. صبم من و مامان رفتیم. برگشتنی (برگشتنی قید زمانه. ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) دم پله برقیای دارالحجه امید یه خانم پیر که چادر سرمه‌ای پوشیده بود نشونم داد گفت اون آبی رو دریاب، برو کمکش داره دنبال آدرس می‌گرده و خادما ترکی بلد نیستن. رفتم دیدم از یه کفشداری یه چیزی می‌پرسه و کفشداره هم گفت ترکی بلد نیستم. رفتم نزدیک‌تر و گفتم حاج خانوم من ترکی بولوروم. هارانی آخداریسان؟ (من ترکی می‌دونم. دنبال کجا می‌گردی؟) گفت می‌خوام برم اونجا که ملت خوابیدن. گفتم ایستیرسن اردا یاتاسان؟ (می‌خوای اونجا بخوابی؟) اینو برای این پرسیدم که تا اونجایی که یادم میومد کارت شناسایی می‌خواستن و گفتم ببینم اگه کارت همراش نیست یه جای دیگه نشونش بدم. البته شک داشتم برای خوابیدن کارت می‌خوان یا برای گرفتن پتو. خلاصه پیرزنه گفت نه، دوستام اونجان. باهاشون اونجا قرار گذاشتم. از کفشداری پرسیدم استراحتگاه کجاست و نشونم داد و خانومه رو بردم اونجا و کلی دعام کرد. گفت خوشبخت شی الهی :دی مامانم هم باهام اومد که تو دعاها شریک بشه. داداشم می‌گفت چون من معرفیش کردم منم شریکم :| مامانم هم می‌گفت منم تا استراحتگاه اومدم و منم سهم دارم. خلاصه یه همچین خانوادهٔ باحالی هستیم ما (۱۷ مهر ۹۷، ۰۷:۰۷)

۶۱. دیروز برای صبونه یه آقای لر برای خانواده‌ش سنگک گرفته بود آورده بود رستوران. ما هم یاد گرفتیم ازش و امروز صبح وقتی داشتیم از حرم برمی‌گشتیم دو تا سنگک گرفتیم. سنگک اینجا ۱۲۰۰ تومنه. البته نمیشه مقایسه کرد با شهرای دیگه. چون ابعادش فرق می‌کنه. الکی مثلاً من ناصرخسروام، دارم سفرنامه می‌نویسم (۱۷ مهر ۹۷، ۰۹:۱۳)

تو اصن مارکوپولو. ولی حین راه رفتن، وسط خیابون جای کامنت گذاشتن و جواب دادن نیست. حتی اونا هم یه جا ساکن می‌شدن بعد می‌نوشتن

۶۲. یه دخترِ کوچولوی ناز چار دست و پا از دوردست‌ها اومد مهر و جانماز و تسبیحمو دگرگون کرد و یه کم بازی کرد و رفت. دوباره که برگشت مهر خانوم بغلی رو برداشته بود داشت می‌خورد. ازش گرفتم گفتم نخور کثیفه. بعد از مامانش اجازه گرفتم و یه بیسکویت کرمدار شبیه مهر بهش دادم اونو بخوره. نحوهٔ اجازه گرفتنم هم بدین صورت بود که از خانم بغلی و اونم از بغلی و همون‌جور برو تا برسی به مامانش جملهٔ می‌تونم بهش بیسکویت بدم منتقل شد و آره ممنون دست به دست رسید به گوش من (۱۷ مهر ۹۷، ۱۱:۲۶)



۶۳. نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیرِ زمینه و آنتن نمیده اونجا گزارش لحظه به لحظه ارائه بدم. مختصراً و با تأخیر بگم که با دو تا دختر ۴ و ۴ و نیم ساله به نام‌های فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خط‌خطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خط‌خطی می‌کرد خدایی :))) بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامان‌بزرگش می‌گفت می‌بینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر! ازم پرسید‌ بچه دوست داری؟ گفتم عاشق بچه‌هام. معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار (۱۷ مهر ۹۷، ۱۸:۵۹)

ازشون پرسیدم از کجا اومدین؟ صایما گفت تهران و مامانش همزمان گفت شمال. شمالی بودن و ساکن تهران



۶۴. ساعت سه با صدای زنگ گوشی مامان بیدار شدم. صدای زنگش اذانه. ینی چهار عصر هم آلارم بذاره صداش اذانه. بیدار شدم فکر کردم اذان صبه و غصه خوردم که نماز شبم قضا شد (الکی مثلا‌ فکر کنید من هر شب نماز شب می‌خونم). همه رو بیدار کردم و دیدم همه دارن از‌ بدخوابی اون شب می‌نالن. گویا صدای گریهٔ بچهٔ اتاق بغلی چند شبه روی اعصاب و روان کل هتل و هتل‌های بغلی بوده و نذاشته ملت بخوابن. ولی من به برکت یه عمر زندگی خوابگاهی با نور و صدا و زلزله و سیل و طوفان و هر سر و صدا و آشوبی اوکی‌ام و تنها مشکلم اینه که اگه بیدار شم دیگه نمی‌تونم بخوابم. به سختی بیدارشون کردم و دیگه دیر شده بود برای رواق غدیر و پر شده بود. رفتیم رواقی که زیر حرم بود. اونجا چون اینترنت آنتن نمیده، بیرون تو صحن روش خواندن نماز شبو جست‌وجو کردم (فکر کنم یه بارم کربلا خونده بودم، ولی روشش یادم رفته بود). وقتی رسیدیم و نشستیم ۹ دقیقه تا اذان مونده بود. با ۶ دقیقه‌ش چهار تا دو رکعتی ساده رو خوندم و ۲ دقیقه هم برای اون یکی دورکعتی که ناس و فلق داشت. سورهٔ فلقو حفظ نبودم با گوشیم خوندم. بعد یه دونه یه رکعتی بود که کلی ذکر هفتادتایی و سیصدتایی داشت. اونا رو یه بار گفتم که تا اذان صبح نمازم تموم بشه‌. این بود نماز شب من :دی 

وقتی هم نماز صبح شروع شد، یه خانومه پرسید نماز صبح هم شکسته است؟ نمازمو شروع کرده بودم و با ابروهام جواب دادم نه :| نماز صبح خودش شکسته است دیگه. شکسته‌تر از این؟ :| (۱۸ مهر ۹۷، ۰۶:۱۰)



۶۵. داشتیم نماز می‌خوندم، یه خانومه صدام کرد پرسید دعای انفر داری؟ گفتم انفر؟ گفت نه انسفر. گفتم انسفر؟ گفت انسِ فل. گفتم متوجه نمیشم، ولی کلا دعا ندارم. اصن نمی‌فهمیدم چی میگه. بعد برگشتم به مامان میگم دعای انفال داری؟ این خانوم می‌خواد. یه خانوم دیگه گفت دعای اول صفر می‌خواد :| بعد همون خانومه که در مورد شکستگی نماز صبح پرسید، قبل نماز پرسید اینستاگرام بلدم یا نه. گفتم آره ولی اینجا آنتن نمیده. زیر زمینیم. گفت نه، سؤالاتم کلیه. کلاً می‌خوام ببینم چیه، چجوریه. بعد گوشی‌شو درآورد و اینستاشو باز کرد و دونه دونه موارد رو نشونم می‌داد می‌گفت این چیه و برای چیه. هر سؤالم ده بار می‌پرسید. بعد گفت کدومشو نزنم عکسای گوشیمو کسی نبینه؟ گفتم حساب شما خصوصی نیست. هر جا آنتن داد و نت داشتین اول اینو خصوصی کنین و بعدش این علامت مثبت وسطو نزنین. بعد پرسید ممکنه با اینستا حساب بانکیمم خالی کنن؟ اینم براش توضیح دادم و گفتم آخه اینستا به چه دردتون می‌خوره که نصب کردین؟ گفت مال شوهرمه. می‌خوام یاد بگیرم. بعد سؤالات قبلی رو دوباره تکرار کرد و منم پاسخ‌هامو دوباره تکرار کردم. من خودم شخصاً اینجوری‌ام که تا چند و چون و تمام زوایای پنهان و نیمه‌پنهان چیزی رو کشف نکنم وارد اون فضا نمیشم و تقریبا آخرین کسی بودم که وارد محیط فیس‌بوک، اینستا، تویتر، تلگرام، وایبر و یه همچین شبکه‌هایی شدم و تو خیلیاشونم نموندم‌. اون وقت نمی‌دونم چه اصراریه کسی که سواد و شناخت و اطلاعات چندانی نداره وارد این دنیای بی‌رحم و خطرناک میشه (۱۸ مهر ۹۷، ۱۰:۳۱)

۶۶. تا الان فکر می‌کردم در حق خانوما کوتاهی میشه که آقایون می‌تونن تو صحن‌ها کنار حوض وضو بگیرن و خانوما نمی‌تونن و حتی داشتم فکر می‌کردم میشه یه پرده‌ای چیزی زد کنار حوض که خانوما هم اونجا وضو بگیرن. الان یه جایی رو کشف کردم که یه حوض بزرگ داره برای وضوی خانوما. سرویس بهداشتی شمارهٔ ششه، روبه‌روی مسجد گوهرشاد. همیشه تو هتل وضو می‌گیرم. صبح اتاقمونو تحویل دادیم و عجله‌ شد و وضو نداشتم. اومدم اینجا کنار حوض وضو گرفتم. سعی می‌کنم از چیزایی که راجع بهشون می‌نویسم عکس هم بگیرم. ولی اینجا دیگه مجلس، زنونه است نمیشه عکس گرفت :))) (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۱۲)

و هنووووز تو کف سنسورهای بین در و سیفون این اماکنم. چجوری وصلن به هم آخه؟!



۶۷. من اینا رو تو تلگرامم (قسمت پیام‌های ذخیره شده) می‌نویسم، بعد هر جا آنتن داشتم کامنت می‌ذارم. نزدیک ضریح نشستیم برای نماز جماعت. یه خانومه ازم می‌پرسه شما سیم‌کارتت ایرانسله یا همراه اول؟ گفتم چطور؟ گفت آخه تلگرامت بازه داری می‌نویسی و تعجب کردم آنتن میده. گفتم اینا رو می‌نویسم ولی چون نت ندارم ارسال نمیشه. صبر می‌کنم تا هر موقع که رفتم صحن. الان صحن انقلابم و امین الله می‌خونیم :دی یه جایی میگه: اللهم فجعل نفسی مطمئنه بقدرک و راضیهٔ بقضائک. دوست داشتم این تیکه‌شو (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۵۳)

دیگه بعد یه هفته آمار تمام نقاطی که گوشیم آنتن میده و نمیده دستم اومده :))

۶۹. کیف و چمدون و وسیله‌هامونو گذاشتیم نمازخونهٔ هتل و منم جز این گوشی چیزی دیگه‌ای با خودم نیاوردم حرم. امروز با مهرهای اینجا نماز خوندم. کم‌کم احساس می‌کنم دلم برای اینجا تنگ میشه. ولی فکر کن بیای مشهد که حال و هوایی عوض کنی و فکر درس و دانشگاه و پایان‌نامه رو از سرت بیرون کنی چند روز، اون وقت اسم استاد مشاورت دکتر رضوی باشه و هر طرفو نگاه کنی رضوی باشه و یاد پایان‌نامه بیفتی. به‌نظرم باید در انتخاب استاد مشاور و راهنما بیشتر دقت کنیم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۲:۰۳)

کاش می‌تونستم تا آخر عمرم همین‌جا بمونم و دیگه برنگردم به زندگی ملا‌ل‌آور و پوچ بیرون

۷۰. من به جز این هفده رکعت نماز اصلی، نماز دیگه‌ای بلد نیستم. از این نمازها که میگن یک حمد و فلان تعداد فلان سوره و فلان ذکر و اینا رو بلد نیستم. الان جایی که نشستم روبه‌روی ضریحم و سه‌متری دارالشکر. یکی از دوستان گفته بود دارالشکر نماز بخونم. دو رکعت مثل نماز صبح خوندم و سه متر اومدم عقب‌تر که بقیه هم بخونن. بسی بسیار شلوغه و عجیب‌تر اینکه آنتن دارم و به تبع اون نت دارم. دو تا خانوم پشت سرم دارن راجع به نماز دورکعتی پدر امام رضا (ع) ینی امام هفتم (امام موسی کاظم یا موسی بن جعفر) که چهارشنبه‌ها خونده میشه صحبت می‌کنن. خانوم سمتی چپی به سمت راستیه گفت یک حمد و ۱۲ تا قل هو الله بخون. خانوم سمت راستی خوند و نتونست دوازده تا بشمره و خانم سمت چپی بهش تسبیح داد برای شمردن. هر دوشون پیرن. خانومه دوباره خوند و اون یکی خانوم هم تسبیحو ازش پس نگرفت و هدیه داد بهش. گفت سوغات کربلاست. الان می‌خوام این نمازی که دارن‌ در موردش حرف می‌زننو بخونم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۲۹)

بعد زیارت و دعای وداع یه نماز دورکعتی مثل نماز صبح هم از دو تا خانوم دیگه یاد گرفتم. می‌گفتن هدیه به امام جواده. اونم خوندم.



۷۱. داشتم یادداشت قبلی رو تایپ می‌کردم که یه خانوم عرب‌زبان اومد و یه جملهٔ پرسشی خطاب به من گفت. متوجه نشدم چی میگه. به زبان فارسی گفتم میشه دوباره بگین؟ چیزی نگفت‌. به زبان اشاره گفتم نمی‌فهمم و ایشون جمله‌ای شبیه جملهٔ قبلشو تکرار کرد و فقط سردابشو فهمیدم. گفتم سرداب؟ گفتم هان، هی، هه یا یه همچین چیزی. بلند شدم از نزدیک‌ترین خانوم خادم پرسیدم شما اینجا سرداب دارین؟ گفت آره بعد از کفش‌داری شمارهٔ یک. گفتم اینو میشه به زبان عربی به این خانوم بگین؟ اونم در این حد عربی بلد بود که بگه بعد کشوانیه واحد :| به مامان گفتم همون‌جایی که نشسته بشینه تا چند دقیقهٔ دیگه برگردم. خانوم عربو تا کشوانیهٔ واحد و بعد تا سرداب بردم و دیدم عجب! اینجا که همون زیرزمین خودمونه :)) تو راه کلی دعام کرد و یه چیزایی گفت که اصن یه کلمه‌شم نفهمیدم. فقط وقتی رسیدیم یه شکراً رو متوجه شدم که در پاسخ لبخند زدم و گفتم خواهش می‌کنم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۵۳)

۷۲. نکته‌ای که از روز اول توجهم رو به خودش جلب کرده بوی حرم و عطر مشهده. هیچ بویی نمیاد اینجا. حالا نمی‌دونم بوی نجف و کربلا مونده تو ذهنم و به اشتباه فکر می‌کردم مشهد هم عطر داره، یا داشته و دیگه نداره، یا حس بویاییم ضعیف شده که خب ضعیف هست ذاتاً ولی بقیه هم میگن بوی عطر مشهد نمیاد. یا مثل نقاره‌ها چون محرم و صفره عطر نمی‌زنن (۱۸ مهر ۹۷، ۱۵:۰۰)

حتی از بازارها و مغازه‌ها و آدما هم این بویی که میگم به بینی‌م نمی‌رسه

۷۳. برای ناهار اومدیم یه رستوران لبنانی، به اسم لیالی. ساعت چهار و چهار دقیقه است و ما هنوز ناهار نخوردیم :| دو تا آقا و خانوم عربی هم روبه‌روم نشستن. یکی از خانوما فقط یه کلاه کوچیک سرشه و گوش‌ها و گوشواره‌ها و گردنش معلومه. از این کلاهای شبیه کلاه استخر که بعضی خانوما زیر مقنعه و روسری می‌پوشن موهاشون معلوم نباشه. از اون کلاها. عجیب بود پوششش برام (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

اون یکی خانومم شال سرش بود و مثل اغلب خانومای عرب شالو انقدر دور سرش پیچیده بود که شبیه گنبد بود. همیشه برام سواله که چی زیر شاله؟ کلیپس؟ خیلی حجیمه آخه



۷۴. پیتزای مخلوط لحم (گوشت) بعلبکی سفارش دادیم. مربعی‌شکله، سی در سی. پنجاه تومن. به نظرم عالیه. هم طعمش، هم قیمتش، هم اینکه جلوی خودت درست می‌کنن و بهداشتیه. به همه پیشنهاد می‌کنم این‌جا رو. بین خیابان بهجت ۱ و ۲ هست. یکی دو کیلومتری حرم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۵۴)

دو تا شعبه داره. یه شعبه‌شم وکیل‌آباده. حدودای چهار خلوت‌تره و موقع ناهار و شام خیلی خیلی شلوغه و بهتره دیرتر یا زودتر از موقع ناهار و شام برید.



۷۵. لحظهٔ وداع... (۱۸ مهر ۹۷، ۲۰:۱۱)

دلم تنگ میشه برای این یه هفته

۷۶. من و امید تو لابی نشسته بودیم دلدادگان می‌دیدیم (من چند روزه ندیدم و فصل یکم درست و حسابی ندیدم و نمی‌فهمم چی به چیه. امیدم که کلاً هیچی ندیده و کلاً نمی‌دونه چی به چیه :|) مامان و بابا هم تو نمازخونه نشستن با گوشیم آمیرزا بازی می‌کنن و باتری گوشیمو به فنا دادن :)) تا سوار قطار شیم و اینو بزنم به برق که شارژ بشه چی کار کنم من؟ کجا افکارمو به رشتهٔ تحریر دربیارم؟ (۱۸ مهر ۹۷، ۲۱:۳۷)

نمی‌دونم چرا وقتی کامل ندیدم و نمی‌تونم ببینم اصرار دارم بدونم تهش چی میشه :|
خوبه خودشونم این بازیو رو گوشیاشون دارناااا. زورشون به گوشی من می‌رسه :(

۷۷. بابا اوایل با اسنپ موافق نبود. می‌گفت همین‌جا که وایستادی دستتو بلند می‌کنی میگی تاکسی! و می‌بردت مقصد. برای همینم این یه هفته فقط سه بار به زور و با خواهش و تمنا اسنپ گرفتیم و بقیه رو با تاکسی و یکی دو بار با بی‌آرتی رفتیم و اومدیم. ظهر که می‌خواستیم بریم رستوران، مسیرمون انقدر کوتاه بود که پیاده هم میشد رفت. اون‌وقت پدر گرامی اشاره کردن به تاکسی و تاکسیه ما رو یک ساعت تا شعاع چند کیلومتری حرم گشنه و خسته دور حرم چرخوند و برگردوند دم هتل و خدا تومن پول گرفت و تازه رستورانم پیدا نکرد. من که فقط داشتم حرص می‌خوردم. وقتی پیاده شدیم اسم رستورانو تو نقشه آوردم و اسنپ گرفتیم و دو دیقه بعدش تو رستوران بودیم :| این‌جوری شد که بابا به اسنپ ایمان آورد و داداشم عاشق اسنپ شد و امشب با اشتیاق برای راه‌آهن هم اسنپ گرفتیم (روز اول از راه‌آهن تا هتلو تاکسی گرفتیم که کرایه‌ش دقیقا سه برابر اسنپ بود :|)

رانندهٔ اسنپی که امشب ما رو رسوند راه‌آهن نام خانوادگیش با ما یکی بود و اسمشم شبیه اسم امید و بابا بود. تا برسیم راه‌آهن بحث سر همین اسم و فامیل بود و اجدادمون. پول خُرد هم نداشت و زیاد برگردوند. بابا هم از مرامش خوشش اومد و پس داد و گفت تو چرا زیاد بدی؟ من زیاد می‌دم. تازه سلام هم رسوند به فامیلای مشهدیمون :)) (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۰۰)

کشتارگاه مرغ هم داشت و اسنپ شغل دومش بود

۷۸. سوار قطار شدیم. واگن ۱. شمارهٔ صندلیامون؟ ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴ :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۳۲)

۷۹. معمولاً یه ربع بیست دقیقه بعد از حرکت قطار ملافه‌ها و کیک و آبمیوه‌ها رو میارن. تا سوار شدیم، سرمو کردم رو به سوی آسمون (در واقع به سوی سقف قطار) و از ته دلم گفت آب‌ پرتقال باشه خدایا. مامانم گفت این دیگه چه دعاییه، بگو مرادتو بفرسته. گفتم آب‌ پرتقال باشه و مرادم هم بفرست لطفا. یه ربع بعد مأمور قطار با چهار تا آب آناناس اومد. دوباره سرمو بلند کردم سمت آسمون گفتم می‌بینی خدا؟ پرتقال می‌خوام آناناس می‌دی. حرفی نیست. کَرَمتو شکر. ولی خدایی به جای مراد، قل‌مراد نفرست :| (۱۹ مهر ۹۷، ۰۸:۵۳)

خواننده‌های اینجا اغلب سن‌پایینن. بعیده قل‌مراد یادشون بیاد :|

۸۰. امید و مامان تهران پیاده شدن. می‌خوان برن خونهٔ خالهٔ مامان. هر چهار تا خالهٔ مامان تهرانن. منم چند ثانیه پیاده شدم برای خداحافظی. موقع پیاده شدن بهشون میگم منم می‌خوام پامو بذارم خاک تهران؛ امید میگه خاک نیست سنگ‌فرشه. بعد با لهجهٔ شهرستانی! می‌پرسه تا حالا اومدی تهران؟ :))) امید و مامان خونهٔ خالهٔ مذکورو ندیدن و منم تو این چند سالی که تهران بودم، یه بار سال اول دانشگاه با خاله‌م رفتم و نیم ساعت یه ساعت بیشتر نموندم (۱۹ مهر ۹۷، ۱۱:۵۷)

یاد دخترخالهٔ بابا افتادم که وقتایی که خوابگاه نداشتم می‌رفتم خونه‌شون و پیش میومد که تا یه هفته هم خونه‌شون می‌موندم

۸۱. داریم برمی‌گردیم، اون وقت کلی کلیدواژه‌ مونده که هنوز فرصت نکردم در موردشون بنویسم.

مورد اول یه بچهٔ گوگولی ناز بود تو بغل باباش بود. تو یکی از صحن‌ها. باباهه بغلش کرده بود و داشت می‌بردش و من فقط پاهای کوچولوشو می‌تونستم ببینم. و برای اینکه بیشتر ببینم این بچه رو، راه افتاده بودم دنبالشون و هی پاهای کوچولوشو نگاه می‌کردم و هی ذوق می‌کردم. چون لباسش قرمز بود حدس می‌زنم دختر بود.

مورد بعدی یه گوگولی پسر بود. ایشونم بغل باباش بود و تو آسانسور دیدمش. بچه‌هه نگام می‌کرد و می‌خندید و دستاشو می‌ذاشت روی چشماش و دستاشو برمی‌داشت و دوباره می‌خندید. به قدری شیرین بود خنده‌های این بچه که اگه بغل مامانش بود حتتتتتماً ازش می‌خواستم اجازه بده باهاش سلفی بگیرم. ولیکن متأسفانه بغل باباش بود و روم نشد یه همچین درخواستی کنم.

مورد سوم یه فسقلی نمی‌دونم دختر یا پسر بود که تو بی‌آرتی بغل مامان‌بزرگش خوابیده بود و با تمام قوا انگشتاشو کرده بود تو حلقش. از مامانش اجازه گرفتم از خوابش عکس بگیرم و گرفتم. اینو از وقتی تو ایستگاه منتظر بی‌آرتی وایستاده بودیم دیده بودمش و هی اتوبوس میومد و می‌رفت و من منتظر بودم ببینم اینا کی سوار میشن که منم سوار همون بی‌آرتی بشم که اینا شدن :|

یه پسر ناز حدود سه ساله هم تو حرم دیدم که یه لنگه از کفشاش از کیسه افتاد و رفتم دنبالش و کفششو بهش دادم.

مورد یکی مونده به آخرم یه پسر به اسم امیرحسین بود (حدوداً سه ساله) دیشب تو لابی منو دید و گفت تو تا حالا تُجا بودی؟ اولین بارم بود می‌دیدمش. سؤال و قیافه‌ش انقدر بامزه بود که می‌خواستم محکم بگیرم و تا می‌تونم تو بغلم بچلونمش. دوباره سؤالشو تکرار کرد :))) منم نمی‌دونستم چی بگم. گفتم حرم بودم تا حالا.

گوگولی آخرم یه پسر هم‌سن امیرحسین بود. اولش فکر کردم اونه. دم در بودم که یهو اومد بیرون و دوید تو خیابون. خیابون فرعی بود. ولی پرتدد بود. ماشین رد می‌شد. اینم پرید وسط خیابون. یهو قلبم اومد تو دهنم. بدون اینکه فکر کنم دویدم طرفش و کشیدمش سمت خودم. بعد دیدم باباش اومد که علی، علی کجا میری؟ بیا تو. هلاک آرامش باباش بودم‌ (۱۹ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

چهار تا بچه کمه برات :)) به نظرم یه مهد کودک تأسیس کن :دی

۸۲. قطار یتیم‌خانهٔ ایرانو پخش می‌کرد. بابا خواب بود، صداشو کم کردم و بعد دیگه خودمم خوابم گرفت و ندیدم. یه فیلم تاریخی در مورد ایرانه. در مورد قحطی‌ها و جنگ‌ها و بیماری‌ها و بدبختیا. جزو فیلم‌هاییه که دوست دارم با دقت و با اطلاعات کافی و مطالعه و پیش‌زمینه و همراه کسی که تاریخ خونده ببینمش و هیچ وقت این فرصت برام پیش نیومده تا حالا (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۲۶)

با تقریب خوبی این ژانر و موضوع تو فیلم و سریال، ژانر و موضوع مورد علاقهٔ منه

۸۳. میانه پیاده شدیم برای نماز. معمولاً تو ایستگاه‌ها بیشتر و بهتر آنتن دارم :) بابا رفته از بوفه نون بگیره برای شام تن ماهی بخوریم. چقدر از این ایستگاه‌های بین راهی خاطره دارم من (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۴۳)

اینجا جلوی نمازخونه با یه فسقلی آشنا شدم که اصرار داشت کلاهشو دربیاره و مامانش نمی‌ذاشت :))

۸۴. با بابا داریم آمیرزا بازی می‌کنیم‌. مرحلهٔ ۱۵۰ ایم‌. با حروف «م»، «ر»، «د»، «ا» و «ن» باید ۹ تا کلمهٔ سه و چهار و پنج حرفی بسازیم. من: مراد و مدار :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۲۰:۴۹)

سعدی میگه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم



۸۵. وااااای! خاطرهٔ اون روزی که دعوت شدیم مهمانسرای حرم رو نگفتم!

اون روز من می‌تونستم اسم چهار نفر دیگه رو تو اپ رضوان بنویسم. چهارتایی با امید و مامان و بابا رفتیم دفترشون که صحن غدیر بود تا کارتای دعوتو بگیریم. اول خواستیم با شمارهٔ ملی عمه‌م غذای پنجم رو هم بگیریم ببریم هتل بین بقیه پخش کنیم. بعد دیدیم نمیشه و باید کارت ملیشم باشه که نبود. تازه این‌جوری اونم تا سه سال محروم میشد از خوردن غذا که منصفانه نبود. جای مهمان پنجم خالی موند و به عبارتی سوخت. خودمونم تا سه سال نمی‌تونستیم دعوت بشیم. کارتای دعوت رو گرفتم و اومدم بیرون. بیرون یه آقای مسن با لهجهٔ اصفهانی دم در ازم پرسید ببخشید دخترم، شوما چجوری ثبت‌نام کردی و گوشیشو درآورد. گفتم یا باید پیامک می‌دادید و عدد ۳ رو به ۸۸۰۰ می‌فرستادید، یا اپ رضوان رو نصب می‌کردید. گفت همین کارو کردم و نشونم داد. گفتم درسته. الان شما تو لیست قرعه‌کشی هستید و باید منتظر بمونید تا اسمتون دربیاد و بهتون پیامک بدن که بیاید. کد نصب اپ رضوانو نشونم داد گفت این نیست؟ گفتم این کد نصب برنامه است. خانومشم پیشش بود. گفتم ما چهار نفریم و غذای پنجم رو نگرفتیم. می‌خواین بیاین بپرسیم ببینیم میشه اسم شما رو وارد سیستم کرد یا نه. به خانومش گفت تو برو. اسم خانومش فاطمه بود. اومد و از دختری که مسئول این بخش بود خواستم این خانوم رو هم به لیست اضافه کنه. اولش گفت نمیشه دیگه شما کارتاتونو گرفتید. گفتم فکر کنم این غذا قسمت این خانوم و آقاست. هیچ راهی نداره؟ گفت کارتاتونو پس‌ بدید از اول هر پنج تاتونو وارد سامانه کنم. برگشتم کارتا رو از بابا گرفتم و آوردم پس دادم و دوباره گرفتم و یکی رو دادم به خانومه و ته دلم خیلی خوشحال بودم و حس عجیبی داشتم.

بعد از خوردن غذا!

بیست سی نفر پشت در صف بسته بودن و از هر کی که میومد بیرون بقیهٔ غذاشونو می‌خواستن. درخواست معمولی نه ها! با حمله. من و مامان نصف غذامونو قبل خوردن کشیده بودیم تو ظرف‌ یه بار مصرف. وقتی اومدیم بیرون یه خانومه ازمون خواست غذامونو بهش بدیم. من گفتم برنج خالیه. تا اینو گفتم دستشو آورد جلو و ظرفو کشید طرف خودش. بعد دو تا خانومی که همراهش بودن گفتن ما هم می‌خوایم. بعد یه آقاهه! بعد چند نفر دیگه اضافه شدن و دورمون حلقه زده بودن. به‌شدت هم بارون میومد. نمی‌دونستم چی کار کنم. به همه که نمیشد بدم و به یه نفرم نمی‌دونستم کدوم مستحق‌تره. به‌نظرم آدم مستحق انقدر وحشی نمیشه کیسه رو از دست آدم بکشه پاره کنه. امید و بابا جلوتر از ما رفته بودن و منتظرمون بودن. دیدن نمیایم برگشتن و وضعمونو دیدن. امید اومد جلو و نجاتمون داد :)) وضعیت سخت و غم‌انگیز و ترسناک و عجیبی بود (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۳۶)



۸۶. یه بارم تو یکی از صحن‌ها از جلوی یکی از محل‌هایی که برای اطلاعات و پرسش و راهنمایی بود رد می‌شدم، یه آقا و خانوم پیر اومده بودن از خادم می‌پرسیدن چجوری می‌تونن غذای مهمانسرا رو بگیرن و اونم راهنماییشون کرد با پیامک یا اپ. اونا گفتن ما سواد نداریم و آقای خادم بیشتر راهنمایشون کرد و گفت الان تو لیست قرعه‌کشی هستین و هر موقع دعوت بشید پیامک میاد. آقاهه گفت ما سواد خوندن پیامکو نداریم میشه هر موقع پیامک اومد بهتون نشون بدیم بخونید برامون؟ خادم گفت آره حتما.

از ته دلم می‌خواستم خیلی زود پیامک دعوت براشون ارسال بشه. کاش دعوت شده باشن :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۴۵)

بعد از بچه‌ها، عاشق پیرمردا و پیرزنام. انقدر که با غیرهم‌سنم حال می‌کنم با هم‌سنم نه

۸۷. رسیدیم و الان داریم با اسنپ می‌ریم خونه :) شمارهٔ پلاک اسنپ، دو رقم سمت چپش شصت‌وهشته. این عددم من خیلی دوست دارم :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۱:۰۱)

اون شمارهٔ ایرانسلم هم که کسی نداردش یه ۷۱ توشه یه ۶۸

شغل دوم این اسنپم تولیدی کفشه

۸۸. عرضم به حضور انور و منور این سه نفر آنلاین که با خودم میشیم چهار تا، لباسا رو به سه قسمتِ رنگی، سفید و تیره تقسیم کردم و منتظرم صبح بشه بندازم تو ماشین. و از اونجایی که مادر گرامی الان تهرانن، من و ابوی داریم پت و مت طور دنبال وسیله‌های مورد نیازمون که جاشونو فقط مامان بلده می‌گردیم. از جمله آبپاش :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۳:۲۶)

شاید باورتون نشه ولی یکی از کارهای مورد علاقه‌م ریختن لباس‌های کثیف داخل ماشین و اتو کردنشونه :))

۸۹ پست مخصوص بانوان :دیچهار خوابیدم و هشت و نیم اینا بیدار شدم و اول لباسا رو انداختم تو لباسشویی. دارم خونه رو مرتب می‌کنم و تموم نمیشه. سوغاتیارم باید تقسیم کنم. این کیفی که خریدم رنگش با رنگ یکی از لاک‌هام سته و خیلی ذوق دارم براش به خاطر همرنگی. این لاکم تاریخ تولیدش ۲۰۰۸ هست. عمه‌م از سوریه گرفته بود چند تا و همه رو استفاده کردم و این چون رنگش خاص بود هر جایی نتونستم استفاده کنم و تا الان سالم مونده و خشک نشده. بزنم به تخته.

وااااای شانس منو می‌بینی؟! :| برقا رفت. الان لباسا تو ماشین نصفه نیمه شسته شده و گیر کرده :| برم صبونه رو آماده کنم :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۳۵)

تاریخ تولید لاکمو اشتباه گفتم. تولیدش ۲۰۰۴ هست انقضا ۲۰۰۸ و هنوز سالمه. چند بار توش استون ریختما. ولی برای بقیهٔ لاک‌هام هم همین کارو می‌کنم و خشک میشن باز بعد یه مدت. این یادش رفته خشک بشه‌.


این کیف و لاک و دفترو از از نمایشگاه نوشت‌افزار گرفتم


۹۰. دقت نکرده بودم گازمونم با برق کار می‌کنه :| ریموت پارکینگم با برق کار می‌کنه و فعلا تو خونه زندانی هستیم.

دیشب خواب دیدم کلید یه جایی رو سپردم به کفشداری شمارهٔ شش حرم یا یه کفشداری که شمارهٔ خونه‌ای که وسایلمو اونجا گذاشت شش بود. تحویل دادم و یه کم بعد گرفتم و دوباره همون‌جا تحویل دادم و گرفتم و سری بعد موقع تحویل دادن کلید گفتم یه مدت نمیام مشهد. شاید حدود یه سال. پرسیدم لازمه اینو می‌گفتم بهتون؟ گفتن آره کار خوبی کردی. اینایی که دیر قراره بیان امانتشونو پس بگیرن خوبه که بگن تا ما وسیله‌شونو یه جای دیگه بذاریم. اول فکر کردم کلیدو با خودم ببرم. کلید خوابگاه بود. بعد گفتم ممکنه وقتی میرم تهران یادم بره کلیدو بردارم بمونم پشت در. برای همین تحویل اونجا دادم. و نمی‌دونم خوابگاهی که تهرانه چه ربطی به مشهد داره :))) بعد خوابگاه جدیدمو دیدم. ینی رفتم اونجا. با ریحانه (هم‌اتاقی سال دومم) هم‌اتاقی شده بودم برای دکتری. من هنوز تو خواب دارم ادامهٔ تحصیل میدم :))) دختر فوق‌العاده خوب و مهربونی بود. ولی اون سال که باهاش هم‌اتاقی شدم فهمیدم نمی‌تونیم باهم زیر یک سقف زندگی کنیم. واقعا نمی‌تونستیم :| خصوصیات مهم هر دو مون در تضاد باهم بود. و البته از قبل باهم دوست بودیم و پارک و خرید می‌رفتیم. کلاس مشترک هم داشتیم. ولی هم‌اتاقی خوبی نمی‌تونستیم برای هم باشیم. تو خواب تا دیدمش گفتم چرا دوباره باهاش هم‌اتاقی شدم آخه. بعد همون‌جا تو خواب تصمیم گرفتم یه پست راجع به هم‌اتاقیام بنویسم و تجربه‌هامو بگم بهتون. ریحانه الان امریکاست. بعد سانازو دیدم. هم‌مدرسه‌ایم بود. اونم الان اون ور آبه. تا دیدمش یاد خاطرهٔ مثالی که زنگ زبان فارسی زد افتادم و براش تعریف کردم. مثال زده بود «علی پسر خوب همسایه آش آورد». کلی خندیده بودیم به مثالش. بهش گفتم اون موقع فکر می‌کردیم در آینده با علی ازدواج می‌کنی. ولی اسم شوهرش علی نیست. بعد رفتم سر یخچال دیدم یه دسر خوشگل اونجاست. دیروز داشتم عکسای مربی آشپزیمو از اینستا نگاه می‌کردم. کلی عکس دسر داشت. این دسرو برای همین تو خواب دیدم. پرسیدم دسرو کی درست کرده؟ ریحانه گفت من. طرز تهیه‌شو پرسیدم. گفت همون کاستره که توش پشمک هم ریختم. دیگه یادم نیست چی دیدم. فکر کنم مامان‌بزرگم هم دیدم. چون همیشه موقع دسر درست کردن کمکم می‌کرد. تختامون یه طبقه بود تو خوابگاهی که تو خواب دیدم (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۴۰)

اینکه من تو خواب‌هام دارم در مقطع دکتری به تحصیلم ادامه می‌دم خیلی برام جالبه :)))

۹۱. در پارکینگ ما از این اتوماتیکاست که با ریموت باز میشه. خونه‌مونم دو طبقه است و دو تا خانواده بیشتر نیستیم. صبح همسایهٔ طبقهٔ پایینی در پارکینگو باز می‌کنه و ماشینشو درمیاره و میره مهمونی. ظهر، حدودای یک، من و بابا داشتیم می‌رفتیم بیرون و هر کاری کردیم در باز نشد. نیم ساعتی با ریموت و در درگیر بودیم و باز نشد. زنگ زدیم به همسایه‌مون و پرسیدیم ببینیم آیا اونا هم با در مشکل داشتن یا مشکل از ریموت ماست که گفتن مشکلی نداشتن‌. برگشتن و ریموتشونو آوردن و با مال اونا هم باز نشد. نیم ساعتم با اونا با در درگیر بودیم. حتی دستی هم باز نمیشد. تکون نمی‌خورد اصلا. بابا و آقای همسایه بعد از تلاش‌های بی‌وقفه ناامید شدن و دیگه داشتن پیچ‌گوشتی و انبر و چکش و وسیله‌هاشونو‌ جمع می‌کردن که یهو فکر کردم چرا از گوگل کمک نگیریم. کلیدواژه‌های باز کردن + در پارکینگ + بدون ریموت رو نوشتم و دیدم دو تا روش نوشته که روش اول موقع قطعی برق بود و روش دوم به صورت دستی. تو روش دستی نوشته بود اول برق رو قطع کنید که ما نمی‌کردیم. گفتم بابا اینجا نوشته اول برقو قطع کنید بعد با دستتون بکشید بالا. این کارو کردن و باز شد :) مشکل ریموت هنوز حل نشده ولی خوشحالم که تونستم بخشی از مشکل رو حل کنم (۲۰ مهر ۹۷، ۱۴:۲۴)

۱۸ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریروز

پریسا، وقتی ازش پرسیدم پس یاسین کو؟: «گذاشتم پیش مامانم»

امید، خطاب به محمدرضا بعد از دیدن عکس‌های یاسین: «دایی بودن چه حسی داره؟»

محمدرضا، وقتی ازش پرسیدم چه خبر از نتایج ارشد: «قبول شدم، ولی کار و سربازی هم هست. دو هفته دیگه یا پادگانم یا سر کلاس»

من، وقتی می‌شنوم یکی قراره بره سربازی: «اگه ازدواج کنی می‌تونی امریه بگیری»

پریسا: «بچه‌ها هر کدومتون که ازدواج کردین تو شرط ضمن عقدتون دو ساعت ظهر تاسوعای هر سالو مرخصی بگیرید از همسراتون. بچه‌هاتونم نیارید»

من: «ولی من مرادو میارم ببینه در فراقش هر سال کجاها چی نذرش کردم. یکی از نذرامم اینه هر سال با خودش بیام این امامزاده شمع روشن کنم»

امید: «می‌تونیم بیاریمشون و ون بگیریم. به نگارم بگیم هر سال یکی دو کاسه بیشتر آش بده بهمون. بعد ونو گسترش می‌دیم و اتوبوس می‌گیریم»

من: «میشه مادرشوهرمم بیاد؟»

امید بعد از اینکه گفتم مستقیم نرین، بپیچین سمت امامزاده: «بی‌خیال، انقدر خودتو سنگ رو یخ نکن پیش این امامزاده‌ها. می‌بینی که اصن وقعی نمی‌نهند»

محمدرضا، وقتی رسیدیم امامزاده: «بچه‌ها، شما به اینجا اعتقاد دارین؟»

یه خانومه تو امامزاده، بغل ضریح: «می‌شناسین این امامزاده رو؟ نوهٔ امام حسینه. هر چی بخواین میده بهتون»

۳۰ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۱۴- تا کی به تمنای وصال تو یگانه

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ

نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه؟

چهار سال در یک نگاه:

۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۳- ته‌دیگِ فصل سوم

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۰ ب.ظ



1. افطاری در قطار

به مقصد تهران

سوار قطار تبریز-مشهد


2. دیشب تو قطار دیدم

به یه بار دیدنش می‌ارزه :)

ببینید اگه فرصت داشتید


3. افطاری، مهمان هم‌اتاقی سابقم نسیم :)


4. یکی از مراحل و مناسک و اعمال مستحب مصاحبهٔ دکتری، گرفتن توصیه‌نامه از اساتیدیه که باهاشون درس داشتی. میری بهشون میگی دکتری قبول شدی و اونا هم لطف می‌کنن نامه می‌نویسن به دانشگاه مذکور که این دانشجو خیلی خوبه و خیلی خفنه و اِله و بِله و من تأییدش می‌کنم و به غلامی و کنیزی بپذیریدش. اونا هم می‌پذیرنش. 

الان من تو اون مرحله‌ام و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشکده دارم دنبال اساتیدم می‌گردم و اقصی، بخوانید اقصا، نقاط تهرانو زیر پا گذاشتم پیداشون کنم که منو توصیه کنن.

هم‌اکنون در محضر مبارک استادی که باهاش فرهنگ‌نگاری داشتم. اون فرهنگ لغت فانوس یادتونه؟ پارسال. آره همون استاد.

این دانشگاه الزهرا هم خیلی باحاله ها. همهٔ دانشجوهاش دخترن. حس دبیرستان به آدم دست میده


5. یه زمانی این نقشه رو حفظ بودم و چشم‌بسته می‌تونستم ملتو راهنمایی کنم چجوری از فلان جا برن بهمان جا. حالا یه جوری فراموش کردم ایستگاه‌ها و آدرسا رو که ده دیقه یه بار نقشه رو نگاه می‌کنم و می‌پرسم و تازه اشتباه هم سوار میشم و دور می‌زنم برمی‌گردم سر جای قبلی.

هم‌اکنون در مترو، این سر شهر به سوی اون سر شهر برای گرفتن توصیه‌نامه‌ای دیگر


6. حالا از اون سر شهر اومدم این سر شهر بلکه یه توصیه‌نامه هم از استادراهنمای شریفم بگیرم. قبلا وقت نگرفتم و ممکنه نباشه تو اتاقش. حتی ممکنه منو یادش نیاد. اون وقت میگم من همون دانشجویی‌ام که شما وقتی رئیس دانشگاه بودین و اومدین خوابگاه‌ها سربزنین، با خدم و حشم اومدین اتاقشو دیدین. آره من همونم که دو دقیقه قبل از ورودتون به خوابگاه بهش خبر دادن قراره بیان بازدید و تو این دو دقیقه در و دیوارو سابیدم و زمینی به مساحت هفتاد مترمربع رو جارو کردم و توی همون دو دقیقه ظرفای نشسته رو گذاشتم تو یخچال و لباسا رو چپوندم تو کابینتای آشپزخونه و هر چی دم دست و رو زمین ول بودو هُل دادم زیر تختا و زیر پتو پنهان کردم. اگه بازم یادش نیومد من کی‌ام میگم همونم که وقتی فراموش کرده بودین فلشتون و اسلایدا رو بیارین سر کلاس و عن‌قریب بود کلاس منحل بشه، فلشمو درآوردم از تو کیفم و گفتم استاااااااد، من اسلایدا رو دارم و ملت چقدر دعا به جونم کردن که نذاشتم کلاس تشکیل نشه و کلاسو تشکیلوندم. 

حالا اگه بازم یادش نیومد میگم من همونم که در فلششو ندادین و تو جیبتون جا موند.

و حمید هیراد در راستای این عکس می‌فرماید:

گر جان به جان من کنی

جان و جهان من تویی

سیر نمی‌شوم ز تو

تاب و توان من تویی

هر بار میام تهران، زیارت اهل قبور هم میام. کلی خاطره اینجا دفن شده.


7. ظهر که داشتم می‌رفتم فرهنگستان گرفتم این عکسو. شعری که سر در فرهنگستان نوشتن رو دکتر حداد سروده. تو یه بیتش کلمهٔ تبریز بود، گفتم نشونتون بدم ذوق کنین مثل من. بیتش اینه

کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجَند

جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هَری

خطاب به زبان فارسی میگه اینو

قابل توجه فامیل‌های عزیزم که عاشق زبان فارسی‌ن


8. پیکسل‌های روی کیف هر کس نشانهٔ شخصیت اوست؛ شناسنامهٔ اوست‌؛ و حتی هویت اوست و کلاً اوست. دوستام منو با اینا می‌شناسن و همه‌ش استرس دارم یکی از پشت سر صدام کنه دستشو بذاره روی شونه‌م بگه سُک سُک دیدمت

هم‌اکنون در مترو

خسته


9. دانشگاه شهید بهشتی روی کوه ساخته شده و به شیبش معروفه. ینی شما از هر کدوم از دانشجوهاش بخوای بهشتی رو توصیف کنه امکان نداره به این شیب ۴۵ درجه اشاره نکنن

صبح که داشتم می‌رفتم مصاحبه، نمی‌دوستم دانشکده علوم شناختی کجاست و از تو نقشه هم پیدا نکردم و رفتم نوک قله و پُرسون پُرسون خودمو رسوندم کوهپایه و دامنه و دیدم دانشکدهٔ مذکور دقیقا دم در ورودیه

مصاحبه چطور بود؟ 

دو تا گرایش دعوت شده بودم. یکی مهندسی‌تر بود و یکی انسانی‌تر. در واقع یکیش گرایش مدل‌سازی شناختی بود و یکیش گرایش روان‌شناسی شناختی. عرضم به حضورتون که حیف اون هفتاد تومنی که ریختم تو حلق مصاحبه‌کنندگان روان‌شناسیِ شناختی. اصن همین که وارد شدم معلوم بود می‌خوان ردم کنن. هیچی نپرسیدن جز رشتهٔ کارشناسی و ارشدم که تو برگه‌ای که دستشون بود، نوشته شده بود و لزومی نداشت بپرسن. بعدشم الکی برای خالی نبودن عریضه پرسیدن اوقات فراغتتو چجوری سپری می‌کنی. آخه من اوقات فراغت دارم؟

هیچی دیگه. همین. البته حق داشتن. به هر حال من هیچ پیش‌زمینهٔ روان‌شناسانه ندارم. ولیکن می‌تونستم برم شکوفا بشم تو گرایششون.

ولی مصاحبه‌کنندگان گرایش مدل‌سازی رو دوست داشتم. تقریبآً همه‌شون مهندس بودن. مهندس کامپیوتر و برق. راجع به رشته و پایان‌نامهٔ کارشناسیم هم پرسیدن. حتی پرسیدن کار می‌کنم یا نه. براشون مهم بود تمام‌وقت درس بخونم و درگیر مسائل دیگه نباشم. حتی وضعیت تجردم هم پرسیدن که یه وقت درگیر این موضوع هم نباشم. کلاً انتظار داشتن بیست‌وچهار ساعته با کتاب و کامپیوتر سر و کله بزنم و خلاصه سؤالاشون خوب بود و فرصت دادن در مورد موضوعاتی که مورد علاقه‌مه حرف بزنم. به قبول شدنم تو این گرایش امیدوارم


10. مهمانی که از مصاحبه برگردد و کیفش را بگذارد زمین و مانتو به تن و مقنعه به سر، دست به قابلمه شود و برای افطار میزبانش سوپ درست کند گلی است از گل‌های بهشت

ما که مسافریم و روزه نیستیم، میزبانمونم که تا عصر دانشگاهه. 

بعدِ مصاحبه رفتم تره‌بار و هویج و سیب‌زمینی و اینا گرفتم و گفتم یه حال اساسی به هم‌اتاقی‌م بدم

فقط یه کم تند شد

یه ذره بیشتر فلفل نزدما، ولی لامصب خیلی تند بود


11. اون موقع که خوابگاهی بودم، وقت و بی‌وقت تو آشپزخونه بودم. یه موقع می‌دیدی سهٔ نصفه شب دارم کیک درست می‌کنم، کلهٔ سحر مرغ می‌پزم و شش عصر تدارک ناهار می‌بینم. حالا این وقت شب هوس سیب‌زمینی سرخ کرده کردم و به بچه‌ها میگم الان واحدای کنار آشپزخونه صدای جلز و ولز روغنو می‌شنون میگن باز این دیوونه اومد

در این تصویر علاوه بر دست هم‌اتاقی سابقم، انگشتان پای هم‌اتاقی جدید وی هم قابل رویته


12. اون قطار تبریز-مشهد یادتونه باهاش اومدم تهران؟ منتظرم از مشهد بیاد منو برگردونه تبریز


13. تنها مسافر کوپه می‌باشم و تمام تخت‌ها الان تحت سیطرهٔ منه. در واقع این کوپه کلاً واس ماس

برای ناهارم الویه درست کردم دیشب

سوپم که تند شده بود، اینم یه کم خوش‌نمک شده

ندای درونم میگه تا می‌تونی بخور که فردا همین موقع روزه‌ای و از فرط گشنگی جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی نمود


14. یه قسمت از کار پایان‌نامه‌م اینه که رشد کاربرد دوازده‌هزار واژه‌ای که بیست سال پیش فرهنگستان تصویب کرده رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم اگه تو گوگل بزنم تعداد پهباد، بسپار، رایانه، یارانه، برجام، پیامک و هر کلمهٔ جدید دیگه که فرهنگستان برای حوزه‌های تخصصی ساخته و طی سال‌های ۷۱ تا ۷۲ به‌کاررفته، این جست‌وجو و ثبت اطلاعات اگه یک دقیقه طول بکشه، هشت شبانه‌روز کار مداوم بدون لحظه‌ای درنگ لازمه. بعد باید سال ۷۲ تا ۷۳ رو پیدا می‌کردم و ۷۳ تا ۷۴ و تا ۹۶ و ۹۷. به عبارت دیگه من اگه دویست روز نخورم و نخوابم و پشت لپ‌تاپ بشینم، این جست‌وجو تموم میشه. تحلیل بعدشم یه زمان جدا می‌طلبه. بعد با خودم فکر کردم چرا یه کد کامپیوتری ننویسم که اون این کارو انجام بده؟ هم سرعتش بیشتره هم خطاش صفره و در همین راستا، دو روزه درگیر این کد و نصب پایتون و پیپ و داس و لینوکس و این ماجراهام و حتی تو قطارم بی‌خیال این قضیه نشدم و از وقتی سوار شدم درگیرم و دوستان کامپیوتریمو بسیج کردم این درست شه


15. پریروز تو مترو یه دختری هم‌سن و سال خودم با دختر یه‌ساله‌ش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصله‌ای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا می‌خواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بی‌خیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم می‌ریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.

پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا

والسلام علی من اتبع الهدی


16. اینو همین یکشنبه که شریف بودم گرفتم. یکی از هشت هزار و هشتصد و بیست و پنج عکسیه که تو این هفت هشت ده سال گرفتم و تو فولدر عکس‌های لپ‌تاپمه. همه می‌دونن چقدر جونم به این عکسا بنده و با چه دقت و حوصله‌ای عکسا رو بر اساس زمان و مکان و موضوع دسته‌بندی می‌کنم و چقدر کیفیت و زاویه و نور و روشنایی و حس توی عکس‌ها برام مهمه و چند بار یه تصویرو می‌گیرم تا یکی از عکسا به دلم بشینه.

داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز همهٔ این عکس‌های دلبندمو ازم بگیرن و حتی اون قسمت از هیپوکامپ مغزم که شریف و متعلقاتش توشه رو هم پاک کنن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو می‌تونی نگه‌داری میگم این عکس، اینجا، اون روز.


17. دیدین وقتایی که یه پولی و لو در حد بوزوشموش جرخ یوز تومنخ از جیب لباسای قدیمی و کیفای کهنه و لای کتاب و پشت کمد و زیر فرش و از توی متکامون، بله متکامون، پیدا می‌کنیم چقدر ذوق می‌کنیم؟ 

دم‌دمای افطار، دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. خسته و تشنه و گشنه کف اتاقم پخش و پلا بودم و دلم کماکان هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. ثانیه‌ها رو می‌شمردم اذانو بگن و دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. بعد یهو یه کیسهٔ گُنده زیر تختم توجهم رو به خودش جلب کرد و بله عزیزان... دو ماه پیش اینا رو خریدم و رفتم تهران و برگشتم و دوباره رفتم تهران و برگشتم و ماه رمضون اومد و این وسط این دلبران رو به کل فراموش کرده بودم. 

هیچی دیگه. گفتم بیام ذوقمو باهاتون به اشتراک بذارم و بگم دعایی، حاجتی چیزی داشتین بگین من از درگاه احدیت طلب کنم. گویا مستجاب‌الدعوه بودیم و خبر نداشتیم


18. وقتی جایی، خونه‌ی کسی میری مهمونی،

دمِ رفتن

اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی،

صاحب‌خونه میگه صبر کنید

بدو بدو میره چندتا کیسه میاره

چندتا کیسه پر از توشه‌ی راه

میگه اینارو ببرید با خودتون، لازمتون میشه

میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه

یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد...

هی سفارش میکنه..‌. هی مُشت مشت جیبا رو پر میکنه...

آخدا سفره‌ت داره جمع میشه،

سفره‌ای که سی روز مهمونش بودیم... که دل کندن ازش خودِ جون کندنه...

که هی خداحافظی می‌کنیم و هی دلمون نمیاد بریم..‌.

آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر!

دستای خالیمونو پر نمی‌کنی؟

راه درازه و صعب‌العبور،

توشه‌ی راه بهمون نمیدی؟

ما قوت نداریما... ما بدونِ توشه‌ی مقویِ تو کم میاریما...

آخدا ما بی‌عرضه‌ایم... بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفره‌ت چیزمیز جمع کنیم

جیبامونو پر کنیم...

میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشو بکشی؟


19. اینو صبح یه خانومه بعد نماز بهم داد. دقت کردم دیدم به همه نمیده و جامعهٔ هدفش ردهٔ سنی ۱۲ تا ۱۷ ساله. منم تصمیم گرفتم بعدِ دکترا شناسنامه‌مو عوض کنم یه دیپلم دیگه بگیرم از اول برم دانشگاه


20. تهران، مسجد راه‌آهن

منتظر روشن شدن هوا

و در حال نوشتن بخشی از پایان‌نامه

در پس‌زمینه تصویرمونم جماعتی خفته‌اند و جا داره یادی کنیم از آهنگ تموم شهر خوابیدن و من از فکر توِ پایان‌نامه و کنکور بیدارِ خواجه‌امیری

از گوشی قبلی هم به‌عنوان مودم استفاده می‌نماییم


21. منم از اینایی بودم که تا دقیقهٔ نود و حتی توی وقت اضافه و موقع پخش کردن برگه‌ها هم به جزوه خوندنم ادامه می‌دادم و نیمی از امتحانامو تو مترو و نیم دیگرشو در حین طی طریق مسیر امتحان و با پای پیاده خوندم و پاس کردم.

فی‌الواقع ضمن آرزوی موفقیت برای بدبخت‌بیچاره‌های امتحان‌دار این نکته رو متذکر میشم که دختره امتحان فیزیک داره و چه امتحانی شیرین‌تر از فیزیک

به خدا ما از اوناش نیستیم که تو مترو سرشون تو گوشی بغلیه. جزوه‌ش انقدر نخ و قرقره داره که از شش فرسخی معلومه جزوهٔ فیزیکه خب :دی

هم‌اکنون در مترو، به سمت فرهنگستان


22. فرهنگستان، فرهنگستان که میگم اینجاست. این اتاق واس ماس. ینی واسه ما دانشجوهاست و همون طور که ملاحظه می‌کنید یخچال و ماکروفر هم داریم. اون بند و بساطم خرت و پرتای منه روی میز. دو سومِ یخچالم خودم شخصاً با هله هوله و قاقالی‌لیام پر کردم.

حالا تو پست بعدی عکس قاقالی‌لیامم نشونتون میدم.


23. میوه‌های باغ صفا هستن ایشون. آوردم خوابگاه با هم‌اتاقیای باصفاترم بخورم. 

دیروز صبح که رسیدم تهران مستقیم رفتم فرهنگستان. گذاشته بودم تو یخچال اونجا و هی می‌خواستم برای استادامم ببرم بگم مراحل کاشت و داشت و برداشتشو خودمون انجام دادیم و تولید ملّیه و اگه نمرهٔ خوبی بهم بدین سری بعد براتون ترشی و عسل و شیر و ماست و تخم‌مرغ و فتیرم میارم از دهاتمون

که یادم افتاد ما ده نداریم اصن


24. خوابگاه، خوابگاه هم که میگم اینجاست. گفتم شاید تا حالا خوابگاه ندیده باشین نشونتون بدم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه

اون روفرشی رو هم که ملاحظه می‌کنید پس‌زمینهٔ عکسای منه


25. کی گفته اینستا محل نشر عکس‌ها و پست‌های لاکچری جماعت مرفه و بی‌درد و باکلاسه؟ حاشا و کلا که من ساعت‌هاست دنبال سنگ و گوشت‌کوب می‌گردم اینا رو بشکنم بخورم، نمی‌یابم.

آخرشم نتونستم بشکنم :| هعی دریغا!


26. زینب (هم‌اتاقی جدیدِ هم‌اتاقی سابقم نسیم) اومده با بُهت و حیرت میگه وااای بچه‌ها دهان‌شویه‌ای که یه ماه پیش بیست و پنج گرفته بودمو امروز چهل گرفتم. اسکاچی که سه تاش دو هزار بودو، یکی هزار و پونصد خریدم. پشت سرش فاطمه (دوست زینب و هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) رسیده میگه باورتون میشه پنکک شصت تومنی رو امروز صد تومن می‌دادن؟ مجبور شدم شصت تومن بدم و کیفیت پایین‌ترشو بگیرم. سهیلا (از بچه‌های واحد بغلی) اومده احوالمونو بپرسه، از ضدآفتاب هشتادتومنی‌ای رونمایی کرد که دیروز شصت تومن بود. مریم (هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) نیز خاطرنشان کرد منم پفک هزارتومنیو دو تومن گرفتم.

منم در حال حاضر خیره شدم به قیمت بلیتایی که ده تومن اومده روش. ینی دیروز با چهل تومن اومدم تهران، فردا با پنجاه تومنم نمی‌تونم برگردم

روحانی مچکریم

یکی از دوستام، یه گربه از کوچه پیدا کرده و حس کرده چشماش ضعیفه و براش دکتر آورده و قطره و واکسن گرفته براش و وقتی دیده گربه دچار اسهال و استفراغ شده برده پنج روز بیمارستان گربه‌ها بستریش کرده. طی این چند روز یک و نیم خرج گربه‌هه کرده و به فرزندی قبولش نموده آخر سر. اون وقت دغدغهٔ من اینه که چرا قیمت بلیتا ده تومن ده تومن گرون میشه هی و چجوری برم بیام


27. بریم که داشته باشیم مصاحبهٔ امروزو که چهارمین روز از چهارمین ماه سال باشه

به اینا میگن توصیه‌نامه. دو تاش کافیه ولی من پنج تا گرفتم. چراکه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

توش چی نوشته شده؟

اساتید توشون می‌نویسن فلانی اِله و بِله و جیمبله و من ازش راضی‌ام و برای دکتری قبولش کنین. بعد می‌ذارن تو پاکت و درشو می‌بندن و می‌چسبونن و اصولاً دانشجو نباید توشو ببینه و بخونه. ولیکن چون موقع ثبت‌نام اینا رو باید آپلود می‌کردیم روی سایت، اساتید دادن خودم بعد از آپلود بذارم تو پاکت و درشو مهر و موم کنم و منم توشونو خوندم و فهمیدم چی نوشتن.

نوشته بودن نسرین اِله و بِله و جیمبله و ما ازش راضی‌ایم و برای دکتری بپذیریدش


28. اسنپ می‌گیریم و خودمونو می‌رسونیم دانشگاه تربیت مدرس. شماره پلاک اسنپ چند بود؟ ۴۴

امروز چندم بود؟ چهارم

اینجا من باید مدارکمو تحویل کی بدم؟

خانم کاوه

اتاقش کجاست؟ طبقه چهار، اتاق ِ؟ ۴۵۵


29. بله عزیزان، در ادامهٔ پست قبلمون همون طور که ملاحظه می‌کنید بین اتاق ۴۵۴ و ۴۵۶، هیچ اتاقی موسوم به ۴۵۵ وجود نداره

لیکن ناامید نمی‌شیم و به جُستنمون ادامه می‌دیم که در نومیدی بسی امید است


30. دانشکده رو زیر و رو می‌کنیم و بالاخره این ۴۵۵ رو پیدا می‌کنیم. بعد می‌بینیم هفت هشت ده تا ۴۵۵ کنار هم ردیف کردن که خانوم کاوهٔ ما تو چهارصد و پنجاه و پنجِ چهارمه. امروز چندم بود؟ چهارم؟ پلاک اسنپ؟ ۴۴. خانوم کاوه کجا؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. بله عزیزان. باید هشت و نیم مدارکو تحویل ایشون بدیم و گویا ایشون قراره ۹، ۹ و نیم تشریف بیارن


31. یه کاغذ روی در اتاق مصاحبه زده بودن و هر کی میومد اسمشو می‌نوشتن اونجا. من وقتی رسیدم سه نفر قبل من اونجا بودن. آقاهه که فکر کنم استاد بود اسم اونا رو نوشت و رفت. گفتم عه پس من چی؟ گفت تو هم مگه برای مصاحبه اومدی؟ فکر کردم خواهر کوچیکهٔ یکی از اینایی

ارجاعتون می‌دم به پست عید فطر و اون خانومه که بعد نماز، تبلیغات طرح تابستانی ۱۲ تا ۱۷ ساله‌ها رو داد دستم

حالا امروز چندمه؟ چهارم. پلاک اسنپ؟ ۴۴، اتاق خانم کاوه؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. من نفر چندمم؟ چهارم.


32. توصیه‌نامه‌ها رو گذاشتم تو پاکت و پشت در منتظرم صدام کنن


33. یه همچین حیاطی داره


34. هنوز منتظرم

اون کاغذ روی در همون کاغذه است که اسممونو روش نوشتن

شماره اتاق مصاحبه دویست و سی و چهاره

امروز چندم بود؟ چهارم

پلاک اسنپ؟ چهل و چهار

اتاق خانم کاوه؟ طبقه چهار، ۴-۴۵۵


35. منتظرم نفر دوم بیاد سومی بره بعد نوبت من بشه.

هر مصاحبه نیم ساعت طول می‌کشه. آقا اینا انگار خیلی جدی گرفتن قضیه رو. برن از دانشگاه شهید بهشتی یاد بگیرن که هفتاد تومن می‌گرفت هر مصاحبه‌شم دو دیقه بود.

برامون کیک و شیرم آوردن. شیرش که داغ بود. فکر کنم رفت تو معده‌م ماست شد. کیکشم میوه‌ای بود نخوردم.


36. این دختره کیفش چه خوشششگله

کجام؟

تو اتوبوس.

کجا میرم؟ انقلاب، 

که از اونجا برم شریف

چرا؟ که استادمو ببینم

استادم اتاقش طبقهٔ چندمه؟ چهار

اصن چهار موج می‌زنه تو پستام

این دختره خیلی مهربون بود. بهش گفتم من زیاد اتوبوس سوار نمیشم و مسیرا رو نمی‌شناسم. همیشه با مترو میرم میام. گفت منم مسیرم با تو یکیه و تا مترو باهم بودیم. موقع خداحافظی بهش گفتم کیفت خیلی خوشگله و دوستش دارم. گفت همه چیم جغدیه. گفتم منم همین طور


37. اینو برای تولد نگار گرفته بودم. بعد مصاحبه دیدم عه دانشگاشون روبه‌روی دانشگامونه و خدایی نمی‌دونستم دانشکده‌های فنی تهران و تربیت مدرس انقدر روبه‌روی هم باشن دیگه. رفتم دیدمش و اینو ازش گرفتم خودمم بخونم. بعد رفتم خوابگاشون و ناهارشم تصاحب کردم.

کتاب خوبیه

سه‌شنبه‌ها با موری

سه‌شنبه روز چندم هفته است؟ چهارم

مصاحبه چطور بود؟

دست رو دلم نذارین. در اتاق مصاحبه رو که باز کردن برم تو رفتم دیدم استاد خودمم اون تو تشریف داره. ینی تا نیم ساعت هنوز تو شوک بودم. استادی که ازش توصیه‌نامه گرفته بودم برای مصاحبه خودش تو تیم مصاحبه بود

هر چی هم پرسیدن بلد نبودم. انقدر گفتم نمی‌دونم که خودشون گفتن می‌خوای خودت یه سوال طرح کن جواب بده

بعدش استادم یه کتاب انگلیسی گذاشت جلوم گفت بخون ترجمه کن

اینو دیگه بلد بودم

مصاحبهٔ این سری خیلی بد بود به نظرم

هعی...

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری، یا حتی میشه گفت استادی داشته باشد

شاعرش فکر کنم حسین جنتیه


38. ایشون ناهار امروزم هستن. 

زمان ما اسم سلف‌های شریف آیدا و هایدا بود. الان میگن شریف‌پلاس. بزرگترم هست خیلی. قیمتاشم دو سه برابر قیمتای زمان ماست. قارچم نمی‌ریزن تو ماکارونی. قبلاً می‌ریختن. اصن من به عشق قارچش سفارش دادم اینو. فکر کنم قبلا گوشتم می‌ریختن، الان فقط سویا داشت توش.

حالا اگه خونه بود غر می‌زدم ماکارونی چیه و ماکارونی دوست ندارم. ولیکن چون شریفه می‌خوریم.


39. ماکارونی پست قبلو خوردم.

یه بطری آبم روش.

پنج تا خانم مسن که گویا کارمند یا مسئول کتابخونه یا آموزش دانشکده‌ها یا نگهبان یا بالاخره مسئول یه جایی تو دانشگاه بودن اومدن نشستن سر میزی که من نشسته بودم. سه تاشون بندری سفارش داده بود، یکی سالاد، یکیشونم از خونه ماهی آورده بود. بندری رو بهانه کرده بودن و بندری می‌زدن و می‌رقصیدن. یک ساعت تمام گفتن و خندیدن و حتی یکیشون موبایلشو درآورد قرص قمر بهنام بانیو پخش کرد برامون.

ینی می‌خوام بگم یه همچین مسئولین شادی داریم ما. اون وقت منو میگی انگار کشتیام غرق شده بود و دار و ندارمم توش بود.


40. سخت‌ترین قسمت امروز اونجا بود که تا ۱۲ کارم در اقصی، بخونید اقصا، نقاط تهران تموم شد و بلیتم برای ۹ بود. و من رسماً این ۹ ساعتو علاف بودم. دوستامم وقتشون آزاد نبود برم مصدع اوقاتشون بشم جز این دوستم که ظهر تا عصر باهم بودیم و رفتیم پارک طالقانی. یه کم پایین‌تر از آب و آتش.

یه گربه هم جدیداً به فرزندی قبول کردن ایشون که عکسشو تو عکس ملاحظه می‌نمایید


41. همیشه تو قطار بهمون از این بسته‌ها میدن و توش کیک و آبمیوه و اینا می‌ذارن. به ضرس قاطع می‌تونم بگم تو این هشت سالی که این همه با قطار رفتم و اومدم اولین باره که آب‌پرتقال و کیک شکلاتی نصیبم شده. هر بار طعم آبمیوه و کیکاشون آناناس و انبه و سیب و انگور و توت‌فرنگی و اینا بود و من متنفرم از این طعم‌ها. و هر بار موقع تهران رفتن می‌بردم می‌دادم به هم‌اتاقیام، موقع برگشتنم به زور می‌کردمشون تو حلق خانواده. ولیکن این سری خودم ازشون مستفیض شدم.

ضمن اینکه کیک و آبمیوهٔ سایر دوستان توی کوپه از همون میوه‌هاست که من دوست ندارم و جا داره بگم من و این همه خوشبختی از محالاته


42. یه استادی هم داشتیم توی دورهٔ کارشناسی؛ می‌گفت کلاسای من مثل نمازه. نیتو که کردین و تکبیرو که گفتین و کلاس که شروع شد مطلقاً برای هیچ کاری، تأکید می‌کنم هیچ کاری حق خروج ندارین تا کلاس تموم بشه. جیکّ‌مون درنمیومد تو کلاس. تازه منم تنها دختر کلاس بودم و زین حیث هم فضا، فضای سنگینی بود. 

ایستگاه مراغه

دو ساعت دیگه تبریزم ایشالا


43. حال این بچه رو خریدارم. 

حال خوبشو خریدارم.

رسیدم.


44. دو روزم تو مهدکودک برای بچه‌ها نقاشی و الفبا و رنگ‌ها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف می‌کنم و به‌نظر می‌رسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. 

بامزه‌ترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچه‌ها بوی وحشتناکی می‌داد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد می‌گیری.

این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم.

چرا انصراف دادم؟

اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دوره‌شو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچه‌ها شش هفت میلیون می‌گیرن و فکر می‌کردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمی‌دادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آب‌جوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُردن که مسبب این ظالم‌پروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول می‌کنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربی‌گری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعت‌هایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری می‌کنه


45. اینم از مصاحبهٔ چهارم، و آخر.

یکی از محاسن بومی بودن و خونهٔ نزدیک دانشگاه اینه یه ربع قبل مصاحبه‌ت می‌تونی توی خواب ناز باشی و محل مصاحبه رو از پشت پنجرهٔ اتاقت ببینی حتی. ولیکن این احتمال هم وجود داره که یهو با صدای بابات مثل برق از جا بپری که دختر مگه تو مصاحبه نداری امروز. پاشو برو دیگه.

از دیگر محاسن هم اینه که بعد مصاحبه آوارهٔ خیابونا نیستی و دنبال رستوران و کافه نمی‌گردی و مستقیم میای خونه و ناهار مامان‌پزتو می‌خوری

محاسن دیگه‌ای هم داره. از جمله اینکه تهران اگه مدارک پرینت‌شده‌ت ناقص باشه باید دربه‌در کپی و پیدا کردن مسئول تکثیر باشی و اینجا می‌تونی برگردی خونه و کارنامه‌تو پرینت کنی و دویست تومنم پس‌انداز کنی این وسط. والا غنیمته تو این اوضاع اقتصادی. و ضمن تقدیر و تشکر از روحانی و یاران بابت اوضاع قشنگ اقتصادی‌مون و آب و برق و گاز و تلفن و سایر امکانات، لابد می‌پرسین مصاحبه چطور بود؟

خوب بود.

اون خانومه که اون گوشه نشسته، مسئول بازبینی مدارک و دادن پاکت برای گذاشتن مدارکه. حال آنکه من خودم پاکت داشتم. تو مصاحبه‌های قبلی هم روال همین بود. یک ساعت، بلکه بیشتر دانشجوی بی‌نوا باید بشینه تو نوبت که پاکت بگیره مدارکو بذاره توش و یک ساعت دیگه بشینه تو نوبت تا بره تو اتاق مصاحبه.

حالا اگه بخوام به خودم تو این مصاحبه‌ها نمره بدم، تبریز، گرایش علوم اعصاب نمرهٔ بالا رو می‌گیرم، ولی اولویت چهارممه. بعد شهید بهشتی، گرایش مدل‌سازی نمرهٔ بهتری میارم که اولویت دوممه. بعد تربیت مدرس، گرایش زبان‌شناسی که این اولویت اولم بود ولیکن از مصاحبه راضی نبودم. 

و هیچ امیدی به گرایش روان‌شناسی شهید بهشتی ندارم. اینم اولویت سومم بود. اینو مطمئنم قبول نمیشم. چون قبولت نمی‌کنیم خاصی تو چشای اساتید بود.


46. این مصاحبه آخرمو بین‌العروسیین می‌نامم. تلفظشو دقت کنید که بین‌العروسین نیست، بین‌العروسیینه. ینی مصاحبه‌ای که زمانش بین دو فقره عروسی واقع میشه و شما شب قبل از مصاحبه از عروسی میای صُبِش میری مصاحبه و ظهر دوباره یه عروسی دیگه دعوتی. اینکه چجوری از فاز قر به فاز آکادمیک سوئیچ کنی و دوباره برگردی به فاز قبل و اونجا جلوی اساتید دلکم دلبرکم، خوشگلا باید برقصن تو مغزت رژه نره، خودش بحث جداییه و در این مقال نمی‌گنجه. آنچه که بایسته است آرزوی خوشبختی برای این دو عزیزه و تَکرار این بیت وزین که چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور دانش بجوی


+ حوصله ندارم. فکر هم نمی‌کنم تا چند ماه آینده حوصله‌م برگرده و حوصله‌دار بشم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست. برای همین کامنتا رو بستم. ولی شما کماکان می‌تونید پیام خصوصی بذارید برام. پیام‌هاتونو می‌خونم :)

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


1. فکر می‌کردم عشقولانه و هندیه، لیکن سخت در اشتباه بودم. به یه بار دیدنش می‌ارزه


2. هر بار متنی که در راستای پایان‌نامه‌م نوشتمو پس می‌گیرم تغییرش بدم یه غلط کردمِ خاصی تو چشامه به جهت انتخاب موضوع و استاد مشاور و استاد راهنما و حتی ادامه تحصیل

و جا داره باریکلایی بگم به خودم بابت حدس سن و سال ملت. اون از همکارم تو اون شرکته که هی ازم راجع به کنکور ارشد می‌پرسید و تصور می‌کردم از من کوچیکتره و روز آخر فهمیدم دو تا ارشد و یه دکترا داره و اینم از استاد مشاورم که هم‌سن بابامه و فکر می‌کردم اندکی از من بزرگتره فقط. تازه امروز فهمیدم ۴۹ سالشه. ولی خدایی خوب مونده.

ینی می‌خوام بگم تخمین زدن‌هام تو حلقم :|


3. تا ساعاتی دیگر امتحان زبان دارم و خوابم میاد. فکر می‌کردم چهار می‌رسم قزوین، پنج رسیدم و خوابم میاد. از سه بیدار بودم و نگران بودم خواب بمونم و الان خوابم میاد. تا یک نصف شب خوابم نمی‌برد و الان خوابم میاد. دیشب من فقط دو ساعت خوابیدم و طبیعیه که خوابم بیاد. هم‌اکنون نشستم سالن انتظار راه‌آهن قزوین که هوا روشن بشه و خوابم میاد. باید تا هشت و نیم خودمو برسونم دانشگاه امام خمینی و خوابم میاد. دانشگاه امام خمینی رو نمی‌شناسم و خوابم میاد. بعد از امتحان باید برم تهران و خوابم میاد.


4. تهران یه نفر

یه نفر تهران

اتوبوسای ترمینال که خالیه. قطارم که نیست. دقیقاً یک ساعته با سه تن از دوستانی که از سر جلسه پیداشون کردم نشستیم توی تاکسی و راننده داره حنجره‌شو پاره می‌کنه یه مسافر دیگه پیدا کنه و کسی نیست. الان علاوه بر اینکه خوابم میاد، گشنه هم هستم.

یه نفر تهران

تهران یه نفر

هنوز در قزوین


5. ره‌آورد نمایشگاه کتاب تهران

اون شاخه گل رزو یه خانومه تو نمایشگاه بهم داد و گفت ممنون که پوششت قشنگه. منم مات و مبهوت و متحیر گله رو گرفتم و گفتم خواهش می‌کنم.

و مثل همیشه بن کتابم کم اومد و از جیب خرج کردم.

هم‌اکنون در مترو


6. چایِ قبل از کیک تولد

هر لیوان ۴۵۰۰ تومن :(

یازده و نیم تا بودیم

نگار و مریم هم‌مدرسه‌ای و هم‌رشته‌ای کارشناسی

زهرا هم‌رشته‌ای کارشناسی

نسیم ۱ و فهیمه هم‌اتاقی ارشد

نسیم ۲ هم‌مدرسه‌ای من و نگار و مریم

شن‌های ساحل و جولیک دوست وبلاگی

و خدیجه و زهرا و نرگس، همسر، خواهرزن و فرزند هم‌کلاسی کارشناسی

ینی یه جورایی میشه گفت هیچ کدوم از مدعوین همدیگه رو نمی‌شناختن 😂


7. چای‌های ۴۵۰۰ تومنی که دستم خورد ریخت روی میز و بعدش رفت زیر میز و کتابایی که برای دوستام کادو گرفته بودمو خیس کرد

ما چهار تا اردیبهشتی هستیم و میانگین گرفتیم از تولدامون و میانگینمون امروز بود. 

من ۲۶ ام. تبریکاتونو نگه‌دارید اون موقع بگید


8. اگه یه وقت دیدین یه دختری خسته و کوفته با کوله‌باری از کتاب داره یه هندونهٔ ده کیلویی رو تو یه مسیری با خودش حمل می‌کنه شک نکنید دانشجوی خوابگاهیه و تو اون شهر غریبه

شیرین بود :)


9. وقتی برای تولد کسی هدیه می‌خرید یه چیزی بخرید که به دردش بخوره و به کارش بیاد. مثلا از این لیوانا که مثل قوریه و چای توش دم می‌کشه بخرید که طرف از صبح فردای اون روز که هدیه‌شو تحویل گرفت توش چای دم کنه و بخوره و دعاتون کنه

با تشکر از دوستی که اینو برام خرید


10. یادتونه می‌گفتم جغد دوست دارم؟ اگه یادتون نیست برید پستای سه چهار ماه پیشو مرور کنید یادتون بیفته و دیگه سعی کنید مطالبی که می‌گمو یادتون نره

خب از اونجایی که جغد دوست دارم بلوزی که الان تنمه جغدیه، کیفی که روی دوشمه جغدیه، دستبند دستم جغدیه، کیف پول و جلد دفترا و جاکلیدیمم جغدیه. نصف کادوهای دیشبم هم جغدی بود. اون شال و کلاه جغدی رو هم دوستم بافته نگهش دارم برای نسل‌های آینده و دلتون بسوزه که شما از این دوستا ندارید و من دارم

با تشکر از دوستی که این شال و کلاه جغدی رو بافته


11. تصویری که مشاهده می‌کنید تصویر گل‌های جلوی مسجد دانشگاه شریفه. اصولا من الان باید پژوهشگاه علوم انسانی سر جلسهٔ سخنرانی تاریخچهٔ واژه‌گزینی می‌بودم

ولیکن صبح رفتم شریف و دو ساعتی توی کتابخونه‌ش چرخیدم و دو ساعتی در مسجدش خسبیدم و دیدم من الان این سر شهرم و سخنرانی اون سر شهر. بعد دیدم اصن نای راه رفتن ندارم. تازه صبم برخلاف عادتم که بعد اذان و نماز صبح نمی‌خوابم دل سیر خوابیده بودم. فلذا به خسبیدنم تو مسجد ادامه دادم و سخنرانی رو نرفتم. حال آنکه یکی از اهدافم از تهران اومدن حضور توی اون سخنرانیه بود


12. تصویری که مشاهده می‌کنید عکس چای نُقل‌پَهلوی بر وزن قندپهلوی جلسهٔ دیروز فرهنگستانه. نقل‌ها رو دوست ارومیه‌ایم آورده بود و منم سری بعد باید یه چیزی از تبریز ببرم که به هر حال کم نیاورده باشیم جلوی ارومیه‌ای‌ها. در سمت چپ تصویر که شما مشاهده‌ش نمی‌کنید چند تا صندلی اون‌ورتر دکتر حداد نشسته و روبه‌روم چند صندلی اون‌ورتر هوشنگ مرادی کرمانی و دکتر پورجوادی و طباطبائی و علی کافی و ژاله آموزگار و چند تا استاد دیگه است که احتمالاً نمی‌شناسید. ولی به هر حال من این پستو می‌ذارم که دلتون بسوزه و بدونید ما با کیا نشست و برخاست داریم و با کیا چایی می‌خوریم


13. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، امشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی سابقم نسیم


14. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، پریشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی خیلی سابقم نگار

در واقع می‌خوام بگم ماکارونی عضو ثابت سفرهٔ یه خوابگاهیه

اون آشم دستپخت مامان نگاره


15. دستپخت هم‌اتاقیمه

چشم والدینمو دور دیدم و امشب شام سوسیس‌تخم‌مرغ داشتیم

فکر کنم پونزده سالی میشه که ما سوسیس نمی‌خوریم و معده‌م در حال تعجبه الان


16. شش عصر جنازهٔ خسته و گشنه و ناهار نخورده‌ و بی‌جانمو رسوندم خوابگاه و رفتم از حلیم‌فروشی پشت خوابگاه حلیم بگیرم. پرسیدم هنوز حلیم دارین؟ خدایی شش عصر چنین انتظاری، انتظار منطقی‌ای نیست. ولی خوشبختانه به اندازهٔ همین یه کاسه تهِ دیگشون حلیم داشتن

اون لیوانم از اتاق استادم برداشتم آوردم. برام چایی ریخت. منم بعد اینکه خوردم لیوانو گذاشتم تو کیفم و گفتم استاد، من کلی لیوان یه بار مصرف یادگاری جمع کردم اینم می‌برم بذارم پیش اونا


17. دیگه گفتم سر صُبی، بخشی از هزاران هزار هنرم رو فروکنم تو چش و چال ملت بعد برم دانشگاه. برای تهیهٔ این خاگینه، از اونجایی که ساکن خوابگاه نیستم و از لوازم خوابگاهی برخوردار نمی‌باشم، مقداری روغن و آرد و شکر و تعدادی تخم‌مرغ از نسیم و کمی ماست از سهیلا اخذ نمودم و داخل کاسهٔ فاطمه ریخته و باهم مخلوط کرده و با قاشق و چنگال نسیم هم‌زده و در ماهیتابهٔ زینب به منصهٔ ظهور رسوندم و چیدمشون توی بشقاب نسیم. بعدشم ظروف کثیف تلنبار شده توی سینک رو با اسکاچ و مایع ظرفشویی یکی از همین عزیزان، دقیقاً نمی‌دونم کدومشون، شستم و فی‌الواقع داریم دور هم حاصل دست‌رنجمو نوش جان می‌کنیم. حالا من از اونایی بودم که از هیشکی هیچی نمی‌گرفتم که جانما سینمز. ولی الان می‌بینم به جانم می‌سیند


18. روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت فردوسی

اون آقاهه ردیف اول، دومی، دکتر حداده

اون خانومه هم از صدا و سیما اومده

باهم اومدیم

اصن اگه من نبودم اون خانومه اینجا رو پیدا نمی‌کرد گم میشد

والا

سه تایی همزمان رسیدیم هر چی گفتم شما بفرمایید نفرمودن و اول منو فرموندن تو


19. از سمت راست پنجمی استاد سمیعی گیلانیه. بزنم به تخته چند روز بیشتر تا تولد صدسالگیش نمونده. چهارمی هم استاد سعادته که نود و سه چهار سالشه

حفظکم الله

دیروز یکی از دغدغه‌هام این بود که تو یه همچین شرایطی که در هر لحظه از زمان حداقل یکی از این یازده بزرگوار نگام می‌کنن چجوری آدامسمو دربیارم جاش شکلات بذارم دهنم

این عزیزان دل، مدیران یازده گروه فرهنگستانن و همونطور که ملاحظه می‌نمایید دکتر حداد و واژه‌گزینی یکی از گروه‌هاست و فرهنگستان فقط منحصر در واژه‌سازی نیست و کارهای دیگری هم می‌کنه و مدیران دیگری هم داره که می‌بینید


20. اعتراف می‌کنم این پیرمرد تنها کسیه که وقتی دارم برمی‌گردم تبریز دلم براش تنگ میشه و هر بار به امید اینکه یه بار دیگه از جلوی بساطش رد شم و ببینمش تهران رو ترک می‌کنم و برمی‌گردم خونه

بلوار کشاورز، حوالی خوابگاه سابقم


21. خُرفه‌وَرتا هستن ایشون. هدیهٔ تولد هم‌اتاقی‌های سابق ارشدم. اسمشم خودم گذاشتم. نامی وزین و شیک و شکیل و بسیار هم زیبا. خرفه که اسم عامیانهٔ خودشه؛ مثل کاکتوس، شب‌بو و غیره. ورتا هم در زبان پهلوی ینی گل سرخ و اشاره داره به کافه‌قنادی ورتا که تولد رو اونجا برگزار نمودیم. حالا اگه گل در بیاره رنگ گل‌هاش قرمز میشه و از این لحاظ هم ورتا اسم مناسبیه. ضمن اینکه این زبان پهلوی زبان رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی نیست. اونا اصن پهلوی نبودن و این زبان، زبان هزار سال پیشمونه. در واقع زبان ایرانیان در زمان ساسانیان و اشکانیان. و جا داره ضمن تقدیر و تشکر از کادودهندگان یه نصحیت و توصیهٔ دوستانه و خواهرانه هم داشته باشم و اون اینکه وقتی می‌خواید برای کسی که خونه‌ش یه شهر دیگه است و تولدشو یه جای دیگه گرفته کادو بگیرید، به این نکته دقت و توجه داشته باشید که این بدبخت چجوری می‌خواد این هدیه رو ببره خونه. به ابعاد و حجم و وزن و چگالی‌ش دقت نمایید. از کت و کول افتادم تا بیارمش خونه به خدا


22. آقا؟!


23. پیرمردی که کیکو ازش گرفتیم بنده خدا دیکته‌ش خیلی ضعیف بود. اول یه دندونه اضافی گذاشت و تذکر دادم و با خامه درستش کرد. بعد دیدم ی بعد از سین هم اضافیه و بابا چشمک زد برام که گیر ندم دیگه و دیگه چیزی نگفتم. برای جان هم نقطه نذاشت 😂

خلاصه برای یه ویراستار هیچی دردناک‌تر از این نمیتونه باشه 😭


+ بچه‌ها این اکانت اینستای من خانوادگیه و فقط فامیل درجۀ یک و دو و سۀ سببی و نسبی می‌تونن پستامو دنبال کنن. حتی دوستان و هم‌کلاسیای صمیمی و نزدیکم هم نه.

+ یادتونه می‌گفتم یه چیزایی برای ویراستاران تایپ کردم و چون بابت هر کلمه‌ش دستمزد گرفتم نمی‌تونم بدون اجازه‌شون بذارم وبلاگم و اگرم اجازه بگیرم نمی‌تونم آدرس وبلاگمو بهشون بدم؟ الوعده وفا که اجازه رو گرفتم و آدرس اون یکی وبلاگو بهشون دادم که اونجا منتشر کنم. زین پس هر روز یک پست با موضوع درست‌نویسی:

persianacademy.blog.ir/category/virastaran

۱۷۵ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1187- گَ سَن گِت غفورا، اَل چَه یَخَمیزی گوتار!

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ق.ظ

اولین سکانسی که از سریال سایه‌بان دیدم، یکی یه چیز چوبی دستش گرفته بود و داشت در خلوتش تمرین می‌کرد بره به یکی بگه دوستش داره. نمی‌دونم قسمت چندمش بود. حتی نمی‌دونستم چیو دارم می‌بینم. در واقع اسم سریالم نمی‌دونستم. بعد رفتیم مشهد. یادتونه که؟ اونجا برنامه‌مون اینجوری بود که صبونه رو می‌خوردیم و می‌زدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز ظهرو می‌خوندیم و برمی‌گشتیم ناهار. ناهارو می‌خوردیم و می‌زدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز مغربو می‌خوندیم و برمی‌گشتیم شام. شامو می‌خوردیم و می‌زدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز صبو می‌خوندیم و برمی‌گشتیم صبحانه و بله. این یه هفته هم این سریالو ندیدم. برگشتیم و دیدم یه سریالی هست که یه عده آدمِ بدهکار و بدبخت و بیچاره دور هم جمع شدن و دارن از تولید ملی حمایت می‌کنن. فکر کردم موضوع سریال اقتصاد مقاومتیه. اون شب که برده بودم سوغاتی عمه‌ها رو بدم، به زور و اصرار متقاعدشون کردم بی‌خیال حضرت یوسف و جومونگ بشن و بذارن سایه‌بانمونو ببینیم. بعد بحثِ کالای ایرانی و خرید جهیزیه‌ی ایرانی و نه به برندهای خارجی و حمایت از کارگر ایرانی و اینکه چه اشکالی داره آدم خونه‌ی پدرشوهر و مادرشوهرش زندگی کنه و خیلی هم خوبه شد و بنده مثل همیشه روی اعصاب و روانشون پیاده‌روی مختصری کردم و تا می‌تونستم حرصشون دادم با عقاید و افکارِ پوسیده و خل‌وضعیام :دی. بعد دیدم سارا داره به آرمان جواب مثبت میده و کلی غصه خوردم برای غفور. همونی که یه چیز چوبی دستش گرفته بود و داشت تمرین می‌کرد بره به یکی بگه دوستش داره. تا گفتم آخی بیچاره غفور، عمه گفت «سَن آلله آخه غفورون نَیی وار؟ یازخ قز دَدَسی اِویندَدَ بدبخت، اَر اویندَدَ بدبخت؟ گُی دولتدیه گِسین گونه چخسن». الان براتون ترجمه می‌کنم. منظور عمه جان این بود که تو رو خدا! غفور چی داره؟ دختر بیچاره تو خونه‌ی پدرشم بدبخت، تو خونه‌ی شوهرشم بدبخت؟ بذار بره زن یه آدم پولدار بشه به نور خورشید دربیاد :دی (به نور خورشید دربیاد، ترجمه‌ی تحت‌اللفظیشه. ینی یه نور و روشنایی و در کل به خوشی برسه). منم داشتم براشون توضیح می‌دادم که شیرینی زندگی مشترک به اینه که باهم از صفر شروع کنن و زندگی همه‌ش پول نیست که دیدم سر کالای ایرانی و خونه‌ی پدرشوهر به اندازه‌ی کافی خونشونو به جوش آوردم و بس کنِ خاصی تو چشاشونه. دیگه حالا وقتشه که بس کنی :دی بعد یه مدتم ساعت خوابم به هم ریخت و ۹ می‌خوابیدم و چند تا قسمتشو ندیدم. یه چند بارم مهمون داشتیم و گفتن ما پس از باران می‌بینیم و نذاشتن ببینیم. یه هفته هم رفتم تهران و ندیدم. ولی خب هر شب زنگ می‌زدم سراغ غفورو می‌گرفتم از مامان اینا که غفور برگشته کارگاه یا نه. تا دیشب که خاله جان تشریف آورده بودن خونه‌مون و داشتم در محضر خاله ابراز خوشحالی می‌کردم که غفور از روستا برگشته و کاش بهش فرصت بدن خودشو نشون بده و شیرینی زندگی مشترک به اینه که باهم از صفر شروع کنن و زندگی همه‌ش پول نیست. که خاله نگاه عاقل اندر عاشقی بهم کرد و فرمود گَ سَن گِت غفورا، اَل چَه یَخَمیزی گوتار بو غفورووونان! ینی بیا تو برو به غفور (ترجمه‌ی غیرتحت‌اللفظیش میشه بیا برو زنش شو) دست بکش یقه‌ی ما را تمام کن با این غفورت! (ترجمه‌ی غیرتحت‌اللفظیش یقه‌ی ما رو ول کن، بی‌خیال ما شو با این غفورت).

#نه_به_امثال_آرمان

#غفورها_را_دریابیم


۳۹ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1180- تو رو قبلاً کجا دیدم؟

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ق.ظ

ایام میمون و مبارک و خجسته‌ی امتحاناته و دنبال یه فرمول و نمودار ریاضی برای رفع اشکال اخوی، کتاب به کتاب و جزوه به جزوه گشتم و رسیدم به سررسیدی که ترم دوی کارشناسی، ریاضی رو سر کلاس تو اون می‌نوشتم و بعد تو خوابگاه پاکنویسش می‌کردم. بعدشم با جزوه‌ی یکی که می‌گفتن خیلی جزوه‌ش کامله تطبیق می‌دادم جزوه‌م چیزی کمتر از جزوه‌ی اون نداشته باشه. بعد چند تا بیشتر بدانید و آیا می‌دانید و برای مطالعه تهش اضافه می‌کردم که مال من کامل‌تر باشه. با این همه همیشه به خوش‌خطیش حسودیم میشد. نشستم به ورق زدن سررسید. ورق می‌زدم و یاد ایام جوانی می‌کردم. گویا علاوه بر ریاضی، توش خلاصه‌های ادبیات و فیزیک و اصول مهندسی برق هم نوشته بودم. و زبان؟ نه، زبان نبود. اول فکر کردم تمرینِ رایتینگه. ولی خط اولشو که خوندم دیدم ترکی نوشتم؛ با خط لاتین. عجیبه. من نه عادت به ترکی نوشتن داشتم و دارم، نه به خط لاتین نوشتن. بلد هم نیستم و نبودم. هر چی فکر کردم یادم نیومد اینا رو کی و کجا نوشتم. برای کی نوشتم. خط‌به‌خط می‌خوندم و هیچی یادم نمیومد. یه جوری این نوشته‌ها برام تازگی داشتن و غریب بودن که انگار اولین بارم باشه می‌خونمشون و انگار نه انگار خودم نوشته باشم.


ترجمه: اسم من نسرینه. از تبریز اومدم. نوزده سال دارم. بیست و شش اردیبهشت به دنیا اومدم. توی بیمارستان طالقانی. روز شنبه. ساعت یازده. خیلی دختر منظمی‌ام. خیلی. تو خوابگاه راحت نیستم. کثافت از همه جا می‌باره. (۹۰/۲/۲)

این روزا احساس می‌کنم که کم‌کم دارم به اینجا عادت می‌کنم. البته این نشون نمیده که اینجا رو دوست دارم. دیروز سرما خوردم. امروز آش درست می‌کنم به همه میدم. خوشمزه میشه. رشته‌شو از سارا گرفتم. قابلمه رو هم از اون گرفتم. آش آماده است. به‌به. (۹۰/۲/۳)

یکی از بچه‌ها این دفترو می‌خواد. و من مجبور شدم سر کلاس ریاضی، سریع جمله‌هامو بنویسم. انقدر خسته بودم که کلاس فیزیکو نرفتم. تو استراحتگاه خوابیدم. خیلی خسته بودم. وقتی برگردم خوابگاه برای خودم بستنی می‌خرم. خیلی هوس کردم. با دنیز برمی‌گردم. اونم ریاضی داره. کلاس تموم شد. (۹۰/۲/۵)

سحر دلمه درست کرده. خوشمزه شده. به همه هم داد. منم وقتی آش درست کردم به همه دادم. تو بشقاب من برد به سارا اینا داد. یه کم نمکش کم شده. مامان مژده اومده. قبل از اینکه برسه همه‌مون باید اینجا رو مرتب کنیم دعوامون نکنه. (۹۰/۲/۶)

فردا میرم خونه‌ی دخترخاله اینا. ایشالا جمعه برمی‌گردم. تو مسابقه‌ی فدک ثبت‌نام کردم. جوابامو اونجا می‌نویسم، شنبه تحویل میدم. جایزه داره. اطلاعات عمومی رو هم بالا می‌بره. سمینار سعدی هم رفتم. امروز خیلی خوش گذشت. ناهار هم نخوردم. گرسنه نبودم. (۹۰/۲/۷)

دوشنبه‌ها رو دوست ندارم. خسته‌کننده است. تربیت بدنی آدمو خسته می‌کنه. دیگه جونی برای کلاس ریاضی و فیزیک برام نمی‌مونه. سر کلاس خوابم میاد. تا چند روز نمی‌تونم راه برم. اه بابا ول کن. (۹۰/۲/۱۲)

مژده اولین کسی بود که تولدمو تبریک گفت. داداشم امید هم شب قبلش پیشاپیش تبریک گفته بود. بعدش مهسا م. اسمس زد و مامان و سحر و مهسا ن. و خاله. باباجون هم بهم زنگ زد. با امید و مامان هم صحبت کردم. توی استراحتگاه رقیه رو دیدم و بهم گفت تولدت مبارک و بعدش آتنه و خیلی‌های دیگه. (۹۰/۲/۲۶)

تهران خیلی گرمه. به اندازه‌ی جهنم و حتی بیشتر. امروز سر جلسه‌ی فیزیک آقای الف (استادمون) پرسید گرمه؟ وقتی شکایت کردیم و آه و ناله، گفت اشکالی نداره تحملتون برای اون دنیا بیشتر میشه. استاد می‌گفت از یکی شنیده که دلیل اینکه این همه از بهشت میگن و از جهنم نمی‌گن اینه که خب می‌ریم جهنم رو از نزدیک می‌بینیم ولی بهتره نسبت به بهشت هم شناخت داشته باشیم. (۹۰/۳/۲)

خدایی چرا هیچی از این مسابقه و سمینار سعدی یادم نمیاد؟ اصن این سمیناره کجا بود؟ جایزه‌ی فدکو بردم؟ نبردم؟ تو یادداشت دوازده اردیبهشت اه بابا چی رو ول کنم؟ من ترم دو آش درست کردم؟ من که آب هم بلد نبودم بجوشونم برای صبونه؟ چرا انقدر سخیف و سبک و بی‌محتوا بود نوشته‌هام قبلاً؟ و عجیب‌تر اینکه پاراگراف اولو یکی انگار از نظر املایی تصحیح کرده. کی؟ یادم نمیاد. برای کی نوشتم اینا رو؟ برای چی نوشتم؟ یادم نمیاد. مگه چند سال گذشته از این نوشته‌ها؟ ینی ممکنه روزی برسه که اینجا و این نوشته‌ها یادم نیاد؟

بشنویم: تو رو قبلاً کجا دیدم؟

۳۷ نظر ۲۰ دی ۹۶ ، ۰۶:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۱۷۷- تهران

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ق.ظ

۱. ساعت شش و شش دقیقه، تهران، راه‌آهن

شش ماه و شش روز پیش همین جایی که الان ایستادم، گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شماره‌ی چهارصد و نمی‌دونم چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی، تو یه کوپه‌ی چهارتخته، توی واگن شماره‌ی چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه ۴۴۴۴۴۴. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونه‌ام و رفتم تو لاک خودم. حالا برگشتم. شش ماه و شش روز بعد، ساعت شش و شش دقیقه، تو یه کوپه‌ی شش‌تخته. 

۲. ساعت هشت، ایستگاه استاد معین، عکس پرینت، خوابگاه طرشت و پارک طرشت

از سال اول کارشناسی، هر چند وقت یه بار از هر کدوم از رویدادهای مهم و خاطره‌انگیز زندگی‌م یه چند تا عکس انتخاب می‌کردم و می‌دادم عکس‌پرینت چاپ کنه. اینترنتی سفارش می‌دادم و در واقع آپلودشون می‌کردم. و از اونجایی که نمایندگی‌ش بغل خوابگاهمون بود، حضوری تحویل می‌گرفتم و هزینه‌ی پست هم می‌موند تو جیبم. نزدیک هفتصد هشتصد تا عکس تا حالا چاپ کردم و هنوز در حال چاپم. از وقتی دونه‌ای دویست تومن بود، تا الان که ۶۷۵ تومنه. یکی از عکسا رو برای عملیات روز شنبه می‌خواستم و بقیه برای خودم بود. عکس‌های فرهنگستان، دورهمی با دوستام، سفر، عید، تولد، عروسی و هر صحنه‌ی خاطره‌انگیزی که بخوام بذارمش تو آلبومم و هر از گاهی ورق بزنم و روحم شاد شه. حواسم به ساعت نبود و وقتی رسیدم عکس‌پرینت دیدم کارمندا هنوز نیومدن و فقط آقای مستخدم تو بود که اونم تازه رسیده بود. با خوش‌رویی درو برام باز کرد و گفت ساعت کار اینجا هشت و نیمه و زود اومدی. گفتم پس برم نیم ساعت دیگه بیام. پرسید اومدی سفارشتو تحویل بگیری؟ گفتم آره. یه چند تا عکس سفارش داده بودم. سفارش شماره‌ی ۲۱۶۴۱۶. هفت هشت ده دیقه‌ای کمد انبوه از سفارشاتو گشت و آخر سر یه بیست و یک، شصت و چهار، شونزدهی یافت که از آن من نبود و به اسم یه آقاهه بود. گفت مطمئنی همین شماره بود سفارشت؟ ایمیلمو دوباره چک کردم و ضمن عذرخواهی و طلب پوزش، گفتم مثل اینکه تهش چهاردهه نه شونزده :دی. بنده خدا دوباره گشت و منم در حال فرورفتن داخل زمین بودم از شدت خجالت. عکسا رو گرفتم و رسیدو امضا کردم و تشکر و خدافظی. خدا خیرش بده. مِهرِ عکس‌پرینت هفت ساله به دلمه، ولی با برخورد امروز ایشون محبتم فزونی یافت و بیش از پیش شد به این مجموعه.

بعد همونجا وسط خیابون داشتم هول‌هولکی عکسا رو می‌دیدم. انگار نه انگار که خودم گرفتم و خودم آپلود کردم و عکس خودمه. انقدر برام جذابیت و تازگی داشت. آدمم نشدم با اون تجربه‌ی به باد رفتن عکسام. سال‌های اول دانشگاه عکسای مدرسه‌مو داده بودم برای چاپ و همچین که تحویل گرفتم باز کردم تو خیابون ببینم و چشتون روز بد نبینه از دستم لیز خوردن و همه‌شون ریختن رو زمین و باد بردشون :دی. چهل و یکی عکس سفارش داده بودم. چهل تاشو پیدا کردم و یکی‌شم انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. که بعد از کلاس برگشتم و دوباره اون منطقه رو گشتم و دیدم یکی پیداش کرده و ریزریزش کرده گذاشته گوشه‌ی دیوار. منم برداشتم چسبوندم و الان هر موقع آلبوممو ورق می‌زنم و می‌رسم به اون عکس، یاد اون روز می‌افتم و اینکه پشت دستمو داغ کرده بودم تو خیابون عکس نبینم. ولیکن توبه کردم که دگر می نخورم، به جز امشب و فردا شب و شب‌های دگر.

کوچه‌ی بغل عکس‌پرینت خوابگاه دوره‌ی کارشناسی‌م بود. یه سر رفتم اونجا که از جلوش رد شم تجدید خاطره بشه. بعد مثل قدیما چنانکه گویی دارم میرم دانشگاه، به مسیرم ادامه دادم و الان اومدم نشستم پارک نزدیک دانشگاه و صبونه می‌خورم. یه عده هم دارن برای خودشون ورزش می‌کنن. این پارکو دوست دارم. قرارامو معمولا تو همین پارک می‌ذاشتم. بغل خوابگاه بود و خوش‌مسیر. وقتایی که بابا میومد تهران براش صبونه آماده می‌کردم و میومدیم همین جا می‌خوردیم. یه بارم رفتیم کله‌پزی نزدیک خوابگاه پسرا اونجا صبونه خوردیم. من البته فقط عکس می‌گرفتم و سعی می‌کردم به دل و روده‌م مسلط باشم نیاد تو دهنم. خدایی درک نمی‌کنم چشم و مغز و زبان و گوش و حلق و بینی یه گوسفند چه طور انقدر جذابیت دارن برای بعضیا. جذابیتش اصن بخوره تو فرق سر من، سوال اساسی‌م اینه وقتی سرشو می‌پزن، محتویات بینی‌ش نمی‌ریزه بیرون؟ اونم خوشمزه است ینی؟

۳. ساعت ۱۰، مترو شریف

این بیچاره‌هایی که کتاب به دست و سرشون تو جزوه صبح پنج‌شنبه دارن میرن دانشگاه یحتمل میانترم دارن.

و جا داره یادی بکنم از کتابخونه‌ی طرشت که توی پارک طرشته و من امتحان ریاضی و مباحث کرل و دیورژانسو اینجا برای امتحان خوندم. یه بارم با سحر رفتیم امامزاده‌ی بغل کتابخونه. باید تحقیق کنم ببینم این طرشت کیه که این همه چیز میز به اسمشه.

اون شرکته که یه مدت توش کار می‌کردم بغل مترو شریفه. اومدم از جلوش رد شم هم خاطرات کاری تجدید بشه هم برم عملیات بعدی رو به انجام برسونم.

۴. ساعت ۱۰:۵۹، سر کوچه‌ی نرگس اینا

۵. ساعت ۱۳، در حال سورپرایز کردن مریم بابت تولدش، با یک فقره ساعت هوشمند، خونه‌ی نرگس اینا، حاضرین: نرگس، نگار، مینا، من و مریم

۶. ساعت ۱۴، کم‌کم می‌خوایم میز ناهارو بچینیم.

۷. ساعت ۱۴:۳۰، داریم ناهار می‌خوریم.

۸. ساعت ۱۵، کماکان داریم ناهار می‌خوریم. نرگس برای هفت نفر اندازه‌ی هفتاد نفر غذا درست کرده. سوپ، قرمه‌سبزی، اردک، سالاد ماکارونی، یه چند جور سالاد دیگه و مخلفات!

۹. ساعت ۱۵:۳۰، بچه‌ها دارن ظرفا رو می‌شورن و غذاها رو به داخل یخچال منتقل می‌کنن. منم دارم ثبت می‌کنم خاطراتو. ناظر کیفی و فنی هم هستم :دی

۱۰. ساعت ۱۶، با همکاری لادن و فاطمه (تأکید کرد ازش اسم ببرم و تگش کنم) و نگار و مریم و مینا و زهرا (زهرا خودش نبود، ولی کادوش بود) نرگسو به سورپرایزانه‌ترین شکل ممکن با کادوهامون غافلگیر کردیم و بعدشم ازش خواستیم فیلم عروسی‌شو بیاره نشون‌مون بده.

۱۱. ساعت ۱۶:۳۰، کماکان داریم فیلم می‌بینیم و چای دارچینی می‌خوریم و نرگس ازمون می‌خواد میوه پوست بکنیم ولیکن نمی‌کنیم. چون تا خرخره ناهار خوردیم و جا نداریم.

۱۲. ساعت ۱۷، داریم متفرق میشیم. 

۱۳. ساعت ۱۷:۳۰، دارم ایستگاه امام خمینی خط عوض می‌کنم برم خونه‌ی دخترخاله‌ی بابا

۱۴. ساعت ۱۸، تو قنادی‌ام و دارم شیرینی‌های مورد علاقه‌ی خودمو برمی‌گزینم بخرم برای دخترخاله اینا :دی و نیز یه جعبه شکلات برای عملیات روز شنبه (همون عملیاتی که یه عکسم چاپ کردم براش. ارجاع به بند ۲)

۱۵. ساعت ۱۹:۳۰، با دخترخاله اینا داریم می‌ریم تهران‌گردی. خسته‌ام :( جنازه‌ام به‌واقع :(

۱۶. ساعت ۲۱، ذرت مکزیکی و آیس‌پک، میدون ولیعصر

۱۷. ساعت ۲۲، اولین باره میام پارک ساعی. اینجا پر مجسمه‌ی حیواناته. کنار مجسمه‌ی جغد عکس گرفتم و داریم برمی‌گردیم خونه. هوا سرده و منم نه کاپشن آوردم با خودم نه پالتو. امیدوارم سردتر نشه :(

۱۸. ساعت ۲۳ پنج‌شنبه، با تمام وجود خوابم میاد. از سه صبح بیدارم.

۱۹. ساعت ۷:۱۰ بیدار شدم تندتند (سه چهار دیقه تا طلوع نمونده بود) نماز صبمو خوندم و گور بابای کنکور گویان می‌خوام برای یه بارم که شده صبح جمعه رو تا لنگ ظهر بخسبم!

۲۰. ساعت ۸:۴۵، ولیکن هنوز بیدارم و خیره به سقف. و دارم فکر می‌کنم تو این یه ساعت چند تا تست می‌تونستم بزنم. تف به ذات کنکور کلاً. دیشب خواستم مثل فیلمای وطنی با روسری بخوابم، دخترخاله نذاشت که خیالت راحت؛ هیشکی نمیاد این اتاق. بعد من امشب همه‌ش خواب می‌دیدم در اتاق باز میشه و ملت هی میان اینجا و منو بی‌حجاب می‌بینن. جالبه من اصن تو خواب دغدغه‌ی حجاب ندارم و اولین بارم بود خواب اسلامی می‌دیدم. یه بار خواب دیدم خندوانه دعوتم کرده و منم موهامو با یه کش ساده بسته بودم و در برنامه‌شون حضور به عمل رسونده بودم.

بلند شم یه کم درس بخونم :(

۲۱. چرا من از دیشب هر چی اینترنت مصرف می‌کنم حجم بسته‌م تموم نمیشه؟ حتی حجم شبانه‌م هم ثابته و کم نمیشه. تا ساعت ۹ صبح اینجوریه. آیکون تفکر در راستای چرایی و چگونگی این امر

۲۲. سردرد و ژلوفن!

۲۳. ساعت ۱۳، سبزی‌فروشی سر کوچه‌ی دخترخاله اینا. تو لیستی که دستمه نوشتم نیم کیلو گشنیز و شوید، سیر تازه چهار پنج شاخه، یه کیلو سبزی قرمه‌سبزی، شنبلیله کم بذاره. اگه اینا رو نداشت نیم کیلو تره و جعفری. خیار اگر خوب بود (پرسیدم خوب ینی چی؟ دخترخاله گفت بوته‌ای باشه خوبه، درختی خوب نیست. و بنده تا بدین سن نمی‌دونستم خیار دو جوره و خوب و بد داره)، یک کیلو.

۲۴. ۱۶:۳۰ سر سجاده‌ی نماز ظهر (شما یاد نگیر و اول وقت بخون). دیروز با بچه‌ها بحث نماز شکسته بود و حواسم بود که نماز خونه‌ی نرگس اینا رو شکسته بخونم. امروز یادم رفت و نشکوندم و دوباره خوندم. تهرانِ عزیزم، وقتی نمازامو اینجا شکسته می‌خونم احساس غریبی می‌کنم باهات :(

۲۵. چرا با بسته‌ی ایرانسلم فقط تلگرام باز میشه و با بسته‌ی همراه اولم همه چی؟ و چرا اینستاگرامم فقط به شرط فیلترشکن باز میشه؟ چرا خب آخه!؟

۲۶. ساعت ۱۹، گفتن کجا بریم امشب؟ گفتم پارک لاله. خوابگاه ارشدم بغل پارک لاله بود و کلی خاطره داشتم تو این پارک. تجدید شدن :)) تیم شیما اینا هم تو پارک بودن. دیدمشون، ولیکن نرفتم احوالپرسی کنم.

۲۷. فردا راهپیمایی‌ای چیزی قراره رخ بده؟ اداره‌جات و دانشگاه‌ها تعطیل نباشن یه وقت. به خدا کلی کار دارم.

۲۸. ساعت ۷:۳۰ شنبه، نماز صبم با چند دیقه تأخیر قضا شد. تف به ریا، ولی این اتفاق هر چند صد سال یه بار می‌افته. 

۲۹. ساعت ۸، تو مترو نشستم و منتظرم خلوت شه سوار شم. با اینکه منِ نی قلیون حجم قابل توجهی رو اشغال نمی‌کنم، ولیکن له که میشم. نمیشم؟ یقیناً میشم اگه الان سوار شم.

۳۰. ساعت ۸:۳۰، کماکان توی مترو. راننده گفت دو تا ایستگاه بعدی نگه‌نمیداره و اونایی که مقصدشون اون دو تا بود سوار نشدن و سواره‌ها هم پیاده شدن با بعدی برن. با این حرکت خیرخواهانه و انسان‌دوستانه‌ی راننده موجبات سوار شدن من فراهم شد و هم اکنون عازم شریفم برای گرفتن تعدادی کتاب از کتابخونه‌ش، برای خودم، ولیکن به اسم مریم و نرگس و لادن.

۳۱. بخوای بری شریف، هم می‌تونی ایستگاه شریف پیاده شی، هم ایستگاه حبیب‌اله هم استاد معین. ایستگاه شریف نزدیک در اصلی دانشگاه نیست ، ولی بغل کتابخونه مرکزیه و خب منم دارم میرم کتابخونه. ولیکن دانشجوهایی که در حال تحصیل در این دانشگاه نیستنو از این در به سختی راه میدن تو. به واقع از هر صد باری که از این در خواستم برم تو، ۹۸.۲ دفعه‌ش نتونستم. الانم دارم شانسمو امتحان می‌کنم.

۳۲. ساعت ۸:۴۵، رسیدم. ینی الان هر کی آنلاین باشه و اینو بخونه و ایستگاه شریف هم باشه می‌تونه دیدگانش رو به جمال من منوّر کنه. و چه سعادتی!

۳۳. وای باورم نمیشه حتی کارت شناسایی هم نخواست ازم. با کلمه‌ی عبور «من فارغ‌التحصیل شدم» نگهبانه لبخندی مهربانانه و زد و گفت بفرمایید. خجسته بااااااد اییییییین پیروزی. ایییییین پیروزی خجسته باد! البته نگهبان دم در آقا بود و یه ورودی بیشتر نداشت. تا جایی که یادمه در ورودی پسرا و دخترا جدا بود قبلا و نگهبان دخترا خانوم بود. الان اون خانومه نبود.

۳۴. ساعت ۹، طبقه‌ی اول کتابخونه مرکزی. ۹:۳۰، طبقه‌ی دوم. از ده تا کتابی که می‌خواستم دو تاش رفرنس بود و نمیدن (نباید هم بدن خب)، یکیش گم و گور شده بود و معلوم نبود اشتباهی کجا گذاشته بودن که نه امانت بود نه تو کتابخونه. یکیشم تا دیروز امانت نبود و امروز گرفته بودن. می‌دونین این ینی چی؟ ینی یکی هست که یه همچین موقعی کتابایی که من لازم دارمو لازم داره. ینی یه رقیبِ احتمالا شریفی و قدر قدرت دارم.

۳۵. ساعت ۱۰. اومدم دانشکده منتظر بچه‌هام جلسه‌شون تموم شه بریم کتابا رو بگیریم. مسئول کتابخونه گفت به دانشجوهای دانشگاه‌های دیگه کتاب نمی‌دیم. من الان دانشجوی دانشگاه‌های دیگه محسوب میشم. گفت ولی یه طرح غدیر هست که عضو باشی میدیم. گفتم اصن اسم اینی که می‌گین رو نشنیده بودم. دارم با در و دیوار دانشکده تجدید خاطره می‌کنم. یه دختره اومد ازم پرسید ۳۰۸ جنوبی کجاست؟ می‌خواست تمریناشو تحویل تی‌ای بده. الهی بمیرم براش. تمرین تحویلی یکی از عذاب‌های اخرویه که در دنیا اجرا میشه روی آدم. گفتم همین روبه‌رو ۳۰۸ جنوبیه. به واقع من الان روبه‌روی اتاق ۳۰۸ جنوبی که همون عرشه باشه نشستم. مریم گفت ۱۱ تموم میشه جلسه‌شون. فکر کنم بهتره برم کتابخونه و تو این فاصله چار صفه کتاب بخونم. لابد الان رقیبم هم داره مطالعه می‌کنه :دی

۳۶. فعلا کتابخونه‌ام. اومدم نشستم کنار مسئول بخش مراجع. قبلا بغل قفسه‌ها میز و صندلی‌هایی برای دانشجویان تعبیه شده بود که دیگه نیست انگار. مریم نیومده هنوز. سپرده بودم به آقای پ. که پرس‌وجو کنه و اگه امروز جلسه‌ی تصویب بود خبر بده که برم. الان زنگ زد گفت هست. باید تا ۲ خودمو برسونم فرهنگستان. با هشت جلد کتاب. از شانس من هر دانشجوی دکترا هشت تا کتاب می‌تونه بگیره و مریم هم دکتراست و کلا امروز رو شانسم. در راستای پایان‌نامه‌م با دکتر حداد کار مهمی دارم و پیداش نمی‌کنم. دیگه گفتم یا باید برم خونه‌شون برای کلاس مثنوی، که هر هفته پنج‌شنبه‌هاست و دیروز صبح باید می‌رفتم، یا تو این جلسه‌های تصویب معادل‌های فارسی که هر دو هفته یه باره و از شانس من این هفته هم هست شرکت می‌کردم. برم ببینم این سری چیا رو می‌خوان تصویب کنن.

۳۷. ساعت ۱۱:۵۵. مریم نیومده هنوز و من دارم از بی‌خوابی می‌میرم به واقع. تازه می‌خواستم خونه‌ی مطهره و امممم چی صداش کنم خانمِ مهدی رو؟ خب الان من نمی‌دونم می‌تونم از خانومش تو خاطراتم اسم ببرم یا اسم همسر فرد جزو اطلاعات شخصی فرد محسوب میشه. خودش تو وبلاگش اسمشو گفته ها، ولی خب ما اینجا خانم مهدی صداش می‌کنیم. حالا بعداً منم که شوهر کردم، شما خواستین از شوهرم اسم ببرین تو خاطراتتون، آقای نسرین؟ نه خب همون مراد صداش کنین. بعدشم اینکه چرا شما باید با شوهر من خاطره‌ی مشترک داشته باشین که اسم ببرین اصلاً. بله عرض می‌کردم. قرار بود برم خونه‌شون. با مطهره اینا همسایه‌ن و خب از اونجایی که مطهره هم‌کلاسیم بود با مطهره راحت‌ترم و گفتم اول برم مطهره رو ببینم، بعد با مطهره بریم خونه‌ی اونا. هماهنگم کرده بودم همسراشون سر کار باشن اون موقع. ولی خب امروز کلی کار دارم و نرسیدم برم. مطهره هم کلاس داره فکر کنم و سختش میشه اگه الان برم. از همه مهم‌تر اینکه برای عکسی که چاپ کردم قاب عکس دلخواهمو پیدا نکردم هنوز. عکس نرگس و مامانشو (مامان نرگس میشه خانم مهدی :دی) از پروفایلشون کش رفتم و چاپ کردم. پنج‌شنبه برای همین رفته بودم عکس‌پرینت. حالا درسته مهدی هر صد سال یه بار وبلاگمو می‌خونه، ولی امیدوارم یه امروزو نخونه و سورپرایزم به فنا نره. دنبال قاب عکس با طرح گل نرگسم. نرگس که یادتونه؟ دختر مهدی. همین تیر ماه به دنیا اومد و یه پست اختصاصی هم براش نوشته بودم. 

ایناهاش: nebula.blog.ir/post/1103

۳۸. ساعت ۱۲، انگار کار مریم خیلی طول می‌کشه. خواستم برم کارت دانشجویی‌شو بگیرم، مسئول کتابخونه گفت نمیشه و خودش باید بیاد. حالا اگه نمی‌گفتم کارت خودم نیست نمی‌فهمیدا. دیگه چی کار کنم که نمی‌تونم صداقتو زیر پا بذارم و خدشه‌دارش کنم. کتابا رو گذاشتم تو پلاستیک تحویل مسئول کتابخونه دادم و به مریم گفتم هر موقع کارش تموم شد بره کتابخونه کتابا رو بگیره و بذاره همون جا، عصر برگردم برشون دارم. 

۳۹. ساعت ۱۲:۳۰، ایستگاه طالقانی. در حال حاضر پنج تا دست‌فروش در فاصله‌ی یه متری‌م هستن و در حال مخ‌زنیِ مشتریانن. مترو تا حدودی خلوته و صندلی گیرم اومده. اون چند نفری هم که ایستادن جَوونن و حاضر نیستم بلند شم جامو بدم بهشون. یه پسره اومده واگن بانوان خودکار می‌فروشه. خودکارش از ایناست که با پاکن پاک میشه. شبیه مداد نیست، چون پاکنشم فرق داره. نمی‌دونم چه جوریه. یه دونه سه تومن، دو تا پنج هزار. یه خانومه هم فتیر (شایدم فطیر) می‌فروشه. ضمن تبلیغات، داشت طرز تهیه‌شم توضیح می‌داد و می‌گفت خانومای آذری می‌دونن فطیر چیه. من به عنوان یک بانوی آذری اولین بار اسم فطیرو تو وبلاگ مهدی که جنوبیه خوندم و اولین بارم امسال که شمال رفته بودیم، برگشتنی (برگشتنی قیده، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) سراب نگه‌داشتیم و اونجا خریدیم خوردیم. من بای‌دیفالت چیزای جدیدو دوست ندارم مگه اینکه خلافش ثابت بشه. فطیرم اولش فکر کردم دوست ندارم. ولی خوردم و نمردم و خوشمزه هم بود. نمی‌دونم سوغات کجاست دقیقاً. ولی واس ماس به هر حال.

۴۰. ساعت ۱۳، متروی حقانی، زیر سایه‌ی درختان باغ‌موزه‌ی روبه‌روی فرهنگستان. هم باغه، هم موزه‌ی تانک و موشک و اینا. باغ‌موزه‌ی دفاع مقدسه فکر کنم. دو سال آزگار مسیر هر روزه‌ی من به فرهنگستان این باغ‌موزه بود. از مترو تا فرهنگستان یه ربع پیاده راهه. این مسیر باغ‌موزه تاکسی نداره. پیاده نخواین بیاین باید دم در مترو سوار ون بشین از اتوبان بیاین. پر شدن ون ده بیست دیقه طول می‌کشه معمولا. برسم، اول میرم نمازخونه بعد کتابخونه بعدشم تا خدا چی بخواد.

۴۱. ای وایِ من. گفتم قبل نماز و کتابخونه یه سر به منشی دکتر بزنم وقت بگیرم برای فردا پس فردا. دیدم دکتر داره ناهار می‌خوره. گفت یه دیقه واستا ناهارم الان تموم میشه... استرس گرفتم...

۴۲. ۱۳:۲۷، دفتر ریاست. منتظر تموم شدن ناهار رئیس. دستام از استرس می‌لرزه موقع تایپ این سطور.

۴۳. یه کم صحبت‌های شخصی کردیم و منم که صحبتام خاطره‌طوره. خوشش اومد و گفت خاطرات مربوط به زبان و فرهنگستانتو بنویس بیار برام. آدرس وبلاگمو بدم بهش؟! :))))

۴۴. الان جلسه‌ام. استاد شماره‌ی ۳ و ۵ و ۸ هم هستن. با جناب هوشنگ مرادی کرمانی همزمان وارد اتاق شدم و همه به احترام ایشون برخاستن و خب منم به معیت ایشون حال کردم. دورترین صندلی نسبت به صندلی ریاست نشستم الان. دقیقاً روبه‌روی دکتر :دی نه ناهار خوردم نه نماز نه کتابخونه... ای وایِ من! عشقم استاد شماره‌ی ۱۱ هم اومد. خب دیگه. جلسه رسمیه. الان گوشی‌مو می‌گیرن می‌کنن تو حلقم.

۴۵. ساعت ۱۴:۴۵، یکی از اساتید شریف که اخیراً استاد ممتاز شدن هم اینجان. ملت بابت این مقام ازش شیرینی میخوان. تو این استکانای کمرباریک برامون چای آوردن. نیم ساعت پیش، یکی تو اتاق رئیس خوردم و این دومیه. جلسه هم قراره دو ساعت طول بکشه. بیرونم نمیشه رفت. یه بطری آبم تو مترو خوردم. متوجه هستین که چی میخوام بگم؟ 

۴۶. ساعت ۱۵:۳۰، بازم چای آوردن. از طرفی گشنمه، از طرف دیگر معده‌م و دل و روده و کلیه‌هام دارن منفجر میشن، و نکته‌ی مهم‌تر آنکه نیاز دارم یه چیزی تو مایه‌های چای که محرک مغز و اعصابه بخورم خوابم بپره. اینایی که شما الان می‌خونید زیر میز تایپ میشن :))

۴۷. ساعت ۱۶:۱۵، تموم شد. الان هم گشنمه هم نمازم داره قضا میشه هم سرویس بهداشتی روبه‌روی اتاق استاد شماره‌ی یازدهه، هم با همه‌ی اساتید سلام و احوالپرسی کردم جز ایشون. و هم اینکه الان پیش خانم ت. ام و دارم یه سری اسناد مهم ازش می‌گیرم و اگه نگیرم دیگه دستم بهش نمی‌رسه بگیرم.

۴۸. ساعت ۱۶:۴۵، نمازخونه‌ی فرهنگستان نشستم روبه‌قبله دارم نون و پنیری که برای صبونه‌م تدارک دیده بودمو می‌خورم. نزدیک نمازخونه یه سرویس هست برای خانوما که کلیدش پشت در نمازخونه است و همیشه قفله. و همگان از محل اختفای کلید آگاه نیستن. اونو برداشتم و خودمو از مرگ حتمی نجات دادم. تا شش باید خودمو برسونم شریف که کتابارو بگیرم. این در حالیست که الان آقای پ. بالا منتظرمه که راجع ایده‌هاش و وبلاگ اصطلاح‌شناسی و مباحثی از این دست باهام مشورت و تبادل نظر کنه. نمی‌خوام هم بگم بیا تو مسیر صحبت کنیم. خلاصه یه سر دارم هزار سودا.

۴۹. ساعت ۱۷:۴۰ متروی حقاقی. بدیِ مسیر فرهنگستان اینه که برای رفتن، حداقل چهار تا دونه تاکسی پیدا میشه، ولی مسیر برگشت یه‌طرفه است و باس پیاده برگردی تا مترو. باغ‌موزه‌م این موقع شب خلوت و تاریکه و دیگه راهی نمی‌مونه جز اتوبان. از خستگی پای چپ و کتف چپم باهم دارن کنده میشن. اگه برم ببینم مسئول کتابخونه رفته همونجا نفت می‌ریزم رو خودم، هم خودمو آتیش می‌زنم هم کتابخونه رو. 

۵۰. ساعت ۱۸:۱۰، ایستگاه امام خمینی. باید پیاده شم. الان اینا رو توی واگن بانوان می‌نویسم. در شرایطی که از شش جهت در محاصره‌ام.

۵۱. ساعت ۱۸:۳۴، نرگسو دیدم سر کوچه

۵۲. ساعت ۱۸:۳۵، دم در نگهبانی. آیا راهم خواهد داد؟

۵۳. ساعت ۱۹، ایستگاه امام خمینی، به سمت خونه‌ی دخترخاله. کتابا رو گرفتم. در کمال ناباوری ساعت کار کتابخونه تا ۱۸:۴۵ بود و من ۱۸:۴۴ رسیدم اونجا. نگهبان دم در دانشگاهم نه کارت خواست نه چیزی پرسید. خداوندگار عالم را هزاران مرتبه شکر که ظهر مریم نتونست بیاد بگیره. ظهر می‌گرفتم، هشت تا کتابو چه جوری می‌خواستم ببرم فرهنگستان؟ من حیث المجموع از وزن خودمم بیشتره وزن این کتابا. و نکته‌ی غم‌انگیز ماجرا اینجاست که من اینا رو یه بار دیگه باید کول کنم برگردونم شریف.

۵۴. یه خانومه تو مترو داشت زیتون می‌فروخت. زیتوناشو سپرد به من که بره تبلیغات کنه و اونایی که دستش بودو بفروشه. ولی برنگشت. منم داشتم پیاده می‌شدم و سپردمشون به یه خانوم دیگه.

۵۵. ساعت ۲۰، اگه فکر کردین چون روز سختی داشتم همچین که رسیدم خونه، تخت گرفتم خوابیدم سخت در اشتباهید. دخترخاله یه بشقاب آش دوغ داده دستم و سین جیمم می‌کنه ببینه معیارام برای ازدواج چیه و آیا کسی رو زیر سر! دارم یا خیر. و اخیراً آیا خواستگار داشتم یا نه . اگه آره چرا بهشون گفتم نه. بعد فکر کن می‌پرسه دوست داری اسم شوهرت چی باشه. اونم الان که نصف مغز و بدنم از کار افتاده و از خستگی نای حرف زدن ندارم. دقیق‌تر که فکر می‌کنم نای تایپ هم ندارم...

۵۶. ۶ صبح یکشنبه، با چشمانی که به زور باز میشن، با دست چپی که از کار افتاده و فقط با راست میشه تایپ کرد و درد زانو! دارم شصت هفتاد پست نخونده‌ی دیروزو می‌خونم و کامنت می‌ذارم براتون. ماشالا ۹۸.۲ درصدتونم سیاسی نوشته بودین.

۵۷. جلسه‌ی دیروز فرهنگستان خیلی خوب و مفید بود. تقریبا همه‌ی اساتید ما که اونجا هیئت علمی بودن و تخصصشون به جلسه مربوط بود تو جلسه بودن. جلسه‌ی تصویب واژه‌های علم اصطلاح‌شناسی بود. دقیقاً همون مباحثی که دو سال در موردش بحث می‌کردیم و دغدغه‌مون بود. اصطلاح‌شناسی هم مثل زیست‌شناسی و زمین‌شناسی علمه و کلی لغت خارجی داره که معادل باید براشون ساخته بشه. مثلا دزیگنیشن، یکیشه که کلی بحث شد و بازنمود و برنمون و یه چند تا معادل دیگه پیشنهاد کرده بودن و رأی‌گیری می‌کردن. یکی از بحث‌های مهم هم سر معادل ترمینولوژی بود که چندین ساله یه عده میگن واژه‌گزینی و یه عده هم میگن اصطلاح‌شناسی. روی کارت دانشجویی و مدرک ما هر دو رو نوشتن. هر گروه که این معادل‌ها رو پیشنهاد داده دلایل منطقی خودشو داره. حالا چون این موضوع زیادی تخصصیه و خارج از حوصله‌ی وبلاگه، بگذریم. نتیجه‌ی کار خوب بود و اساتید ما راضی بودن از آرای کسب شده و انگار حرفشون به کرسی نشسته بود. اینا تو یه تیم بودن و اصطلاح‌شناسی رو قبول داشتن و یه چند نفر از عزیزان هم واژه‌گزینی رو. جالب‌ترین بخش جلسه هم اونجایی بود که در مورد بودجه بحث شد. فرهنگستان تو این بیست سال، برای ۶۰ هزار واژه‌ی علمی و تخصصی، معادل فارسی تصویب کرده (هر سال میانگین سه هزار تا). اولین سال، دویست و شصت هفتاد تا مصوبه داشته و این گزارشو ابلاغ می‌کنه جایی. حالا بماند کجا. بعدشم هر سال روی چند هزار تا واژه کار می‌کنن. یه عده اخیراً اعلامیه‌های اعتراض‌آمیز نوشتن که چرا فرهنگستان برای هر واژه دوازده میلیون بودجه می‌گیره. حتی بیشتر. اونجا تو جلسه بودجه رو (که تازه همه‌ش برای واژه‌گزینی نیست و صرف کارهای دیگه‌ی زبانی هم میشه) تقسیم به دوازده میلیون تومن کردیم و دیدیم اگه حقیقت داشته باشه، با این بودجه دویست و شصت هفتاد تا واژه میشه تصویب کرد. ینی چی؟ ینی طرف رفته آمار بیست سال پیشو گرفته و بودجه‌ی امسالو تقسیم به آمار اون موقع کرده. ینی همون دویست و شصت هفتاد تای بیست سال پیش. تازه بودجه‌ی کل فرهنگستانو تقسیم به این مقدار واژه کرده، در حالی که اونجا نزدیک بیست تا بخش مجزا داره و بودجه بین این بخش‌ها تقسیم میشه و فقط یکی از بخش‌ها واژه‌گزینیه.

۵۸. ساعت ۱۱:۳۰، دارم میرم فرهنگستان. یه چند تا کتاب باید از کتابخونه می‌گرفتم که دیروز فرصت نشد. عصر شاید برم از خوابگاه نگار هم بازدید به عمل بیارم.

۵۹. امروز تولد خاله‌ی هشتادساله‌ی باباست. مامان همین دخترخاله‌ای که الان خونه‌شم. دیگه جدی جدی امسال هشتاد سالو تموم کرد و رسماً میشه خاله‌ی هشتادساله صداش کرد. زنگ زدم تبریز و بهش تبریک گفتم. کلی ذوق کرد و خوشحال شد. نوه‌های خودش برنامه‌ای نداشتن انگار. فکر کنم زنگ هم نزده بودن بهش. یحتمل خبر هم نداشتن. من بودم، یه جشن کوچیک می‌گرفتم براش. دو سال پیش که دایی بابا فوت کرد، همه از تبریز اومدن اینجا برای مراسم. کمِ کمش ده تا ماشین با پلاک ۱۵ سر کوچه‌ی دایی اینا بود. برای چهلم دیگه نشد با ماشین بیان. ۱۰ دی بود. زمستون بود و اوضاع جاده‌ها خوب نبود. یه چند نفر با هواپیما اومدن و قرار شد من برای هیژده نفر بلیت قطار بگیرم. رفتنی (در واقع درست‌ترش اینه که بگم اومدنی) چهار تا چهارتخته گرفتم و یه تکی برای خودم و یه تکی برای یکی از آقایون. کلی نمودار و جدول کشیده بودم محارم رو باهم بندازم و تو کوپه راحت باشن. اون شب همه‌شون شماره‌ی شناسنامه و تاریخ تولدشونو برام فرستادن که اینترنتی بگیرم. موقع خرید بلیت فهمیدم تولد خاله‌ی هشتاد ساله‌ی بابا ۱۰ دی، ینی همون شبی هست که تو قطاریم. اون یکی خاله‌ی بابا هم اومده بود و تولد اونم ۱۰ دی بود. از اون موقع یادم مونده این شب خاطره‌انگیز. کل واگنو گذاشته بودیم روی سرمون :)) انگار نه انگار میریم مراسم چهلم. برگشتنی من موندم تهران (دانشجو بودم دیگه! کلاس داشتم) ملت برگشتن، چه برگشتنی! تا عمر دارن یادشون نمیره :)) بلیت چهارتخته تموم شده بود و شش‌تخته گرفتم براشون. همه‌شونم چاق و هیکلی! برگشتنی خیلی تنگ شده بوده جاشون ظاهراً. ینی تا برسن تبریز، نفرینم کرده بودن :دی

۶۰. ساعت ۱۲:۳۰، مسجد جامع خرمشهر :))) بهتون گفته بودم یکی از تفریحات سالمم کشف مساجد و تجربه‌های جدید معنویه؟ :دی خب الان میگم. داشتم می‌رفتم فرهنگستان و موقع اذان رسیدم همون باغ‌موزه‌ای که دیروز در موردش نوشته بودم. یه مسجد بغل پارکه که دو سال آزگار از جلوش رد شدم و یه بارم سرمو بلند نکردم اسم مسجدو بخونم. دوره‌ی ارشدم زیاد و دوره‌ی کارشناسی‌م یه وقتایی پیش میومد که صبح تا شب بیرون باشم و دنبال جایی برای ادای فریضه‌ی نماز. معمولاً وضو می‌گرفتم می‌رفتم بیرون که اگه موقع اذان از جلوی مسجدی رد شدم، سرمو بندازم پایین برم تو ببینم چه خبره و چجوریه و نمازمم بخونم. در کل از تنوع و تجربه‌های جدید استقبال می‌کنم. خلاصه که مسجد جامع خرمشهرم الان و دارم برنامه‌ی صبونه‌ی فردا رو با منیره تنظیم می‌کنم.

۶۱. ساعت ۱۳:۳۰، کتابخونه‌ی اینجا کتابایی که می‌خوامو نداره.

۶۲. ساعت ۱۴، منتظرم مسئول آموزشمون بیاد، یه سری مسائل آموزشی رو باهاش مطرح کنم و چند تا سوال ازش بپرسم.

۶۳. ساعت ۱۴:۳۰، چقدررررررر این آدم با شعور و خیرخواه و ماهه آخه! مسئول آموزشمونو عرض می‌کنم. مسئول به تمام معناست. همیشه به من میگه شما جای خواهر کوچیکمی.

۶۴. ساعت ۱۵، سرویس (اتوبوس) فرهنگستان. عمداً سوار سرویس شدم آقای ر، بابای ریحانه رو ببینم. نخواستم تو فرهنگستان مزاحم کارش بشم. الان کنارش نشستم و داریم در مورد پروژه‌ی روز سه‌شنبه صحبت می‌کنیم. ازش حال ریحانه رو هم پرسیدم؛ گفت صنایع شریف قبول شده. خوشحال شدم براش. فکر کنم بابای ریحانه نمی‌دونه منم شریفی بودم یه زمانی. چند ماه پیش یکی به اسم شیما کامنت گذاشته بود که شیمی شریف قبول شده و منم گفته بودم هر موقع اومدم تهران نمونه‌سوال‌های شریفو میارم می‌ذارم جاکفشی شماره‌ی ۴۴ مسجد. ولی خب از اونجایی که این خواننده اسم و آدرس و ایمیل و شماره از خودش برجای نذاشته، می‌ذاشت هم من ارتباط برقرار نمی‌کردم، به بابای ریحانه گفتم که اگه میشه شماره‌ی ریحانه رو بده بهم که فردا که میرم شریف، نمونه سوالای ریاضی و فیزیکو بدم بهش، یا یه جوری باهاش قرار بذارم و با واسطه یا بی‌واسطه برسونم دستش. ریحانه رو که یادتونه؟

ایناهاش: nebula.blog.ir/post/751

۶۵. ساعت ۱۵:۱۵، از مترو دو تا کلیپس خریدم برای عمه‌هام. هشت سال مقاومت کردم از مترو چیزی نخرمااااا. ولی خب نمی‌خوام یه وقتی حسرتش به دلم بمونه که من هیچ وقت هیچی از دستفروشای مترو نخریدم.

۶۶. به برکت فیلتر شدن تلگرام، دارم از امکانات پیامک گوشیم استفاده می‌کنم. برنامه‌ی فردا ان شاء الله بدین شرح است: صبح با منیره، ظهر با مطهره، بعد از ظهر با مامان نرگس. جولیک اگه صدای منو می‌شنوی بعد از غروب، تو مترو هم با شما (و تو ای جولیک! بدان و آگاه باش که اولین مجازی‌ای هستی که می‌خوام ببینمت)

۶۷. ساعت ۲۳، دخترخاله می‌فرمایند یکی هست به شدت پولدار و به شدت خوشتیپ، ولیکن دیپلم. دنبال یکی مثل توئه. آیا وکیلم؟ (مراد تو رو خدا دست بجنبون دارم از دستت میرماااا! هی بختم شل میشه و هی می‌خواد وا شه و من هی دارم گره‌شو محکم‌تر می‌کنم. تو هم انگار نه انگار)

۶۸. ساعت ۲۳:۳۰، داریم شام می‌خوریم و دخترخاله با تمام قوا تا تونسته توی ماکارونی پیاز ریخته و خب منم پیاز دوست ندارم. یه چند تا شو جدا کردم گذاشتم گوشه‌ی بشقابم. بعد دیدم خسته‌ام. خیلی هم خسته‌ام. آنچنانکه نای تفکیک پیاز از ماکارونی رو نداشتم. فلذا بی‌خیال شدم و خوردم. و نمردم.

۶۹. ساعت ۷ صبح دوشنبه. شصت تا وبلاگِ نخونده هم برای امروز داشتم که درون‌مایه‌ی ۹۸.۲ درصدشون فیلتر شدن تلگرام بود. الان من نمی‌دونم به مقاومتم ادامه بدم و با فیلترشکن برم تلگرام، یا سروش نصب کنم؟

۷۰. ساعت ۸، سروش نصب کردم. از حدود پونصد مخاطبی که دارم ۳۸ نفر سروش داشتن پیش از من.

۷۱. ساعت ۲۰:۰۸ لحظه‌ی وداع با جولیک! (مترو، ایستگاه دانشگاه سابق :|)

۷۲. ساعت ۵:۳۰ از مطهره، علی (پسرش)، مامان و خاله‌ی نرگس و خود نرگس؟ خیر، خود نرگس خواب بود، خداحافظی کردم و راهی مترو شدم. شماره‌ی جولیکو نداشتم. تا به حال ندیده بودمش و تلگرام با فیلترشکن هم گشوده نمی‌شد. و آی‌دی‌ش در اون شرایط به‌کار نمیومد. به امید کامنتی از سوی وی، سری به اینجا، یعنی بیان زدم. شماره‌شو برام کامنت گذاشته بود. ذوقمندانه پیام دادم «سلام. شباهنگم :دی عجله نکن من x6ام هنوز. با آرامش به کارت ادامه بده تا برسم. می‌تونی یه کم بیشتر بمونی شرکت؟ تا هفت می‌رسم ایشالا». و چنین پاسخ داد: «سلام. ای ای ای خدا رو شکر. داشتم کم کم نگران می‌شدم. تا هفت می‌رسی x1؟ x6 کدوم خطه؟ می‌خوای اگه از سمت کلاهدوز میای من یه ایستگاه برم عقب، x0 وایسم یه کمم تاریخ شفاهی داشته باشیم؟» گفتم «آره می‌رسم. x6 غرب تهرانه. نزدیک کرج. از ارم سبز میام و از x4 رد میشم که برسم امام خمینی و بعدشم وارد خط تجریش میشم. مسیرم اینه ولی می‌تونم مسیرمو منحرف کنم سمت x1 که تا ساعت ۷ به هم بپیوندیم». یه ربع بعد کامنت گذاشتم هفت می‌رسم x4. جواب داد طبق کامنتت هفت می‌رسی x4 یا طبق اس ام است هفت می‌رسی x1؟ گفتم وقتی اسمس می‌زدم نشسته بودم ایستگاه x6 و فکر می‌کردم الانه که قطار بیاد سوارم کنه. یه ربع گذشت و نیومد. بعد وقتی کامنتو جواب می‌دادم قطار اومد. در واقع یه ربع از آنچه پیش‌بینی کرده بودم عقب افتادم. جواب داد خب پس من میام x2 وامیستم که تو نخواد خط عوض کنی. خوبه؟ چندی مونده به هفت میام x2، خط دو، به سمت فرهنگسرا. گفتم زودتر از هفت نیا. هر کی زود رسید، بره بشینه سمت واگن بانوان، دست چپ. گفت قبوله :دی

۱۸:۵۳ پیام دادم راهتو ادامه بده بیا x4. من داشتم منفجر می‌شدم! (وقتایی که صبح تا غروب بیرونم به این مشکل دچار میشم :دی)، x4 اومدم بیرون برم سرویس بهداشتی مترو (بعضی ایستگاه‌ها بیرونشون یه همچین امکاناتی رو در اختیار بشریت قرار میدن). گفتم اگه تهِ مسیرت همینجاست تو هم بیا بیرون مترو. گفت باشه میام x4.

ساعت ۷ پیام دادم خب من به زندگی برگشتم :))) حالا فرض کن مشتمو بستم و گرفتم سمتت. تو یکیش اسنکه، یکیش ذرت. کدوم دستمو انتخاب می‌کنی؟ اون دستی که توش چیه؟ گفت اسنک. دیروز ذرت خوردم :)) و در ادامه افزود: x4 اسنکیش جمع کرده رفته ها.

به آقای اسنکیِ x4 که جمع نکرده بود و نرفته بود گفتم دو تا اسنک لطفاً. گفت تموم شده.

۱۹:۰۶ پیام داد من به قطار شیش و پنجاه و پنج نرسیدم :( نشستم x1 تا قطار بیاد. جواب دادم دارم میام سمت x2.

۱۹:۱۶ پرسید کجایی همکنون؟ و اذعان کرد اگه نصفه شب رسیدی خونه بگو تقصیر جولیک بود.

گفتم ایستگاه x2ام. پیاده شدم. تو چی؟ 

واکنش جولیک، بعد از اینکه x2 پیاده شدم: نیا نیا نیاااا. من تو راه x5ام! وای نههههه. متوقف شو! ایمپریو! پتریفیکوس توتالوس! نهههه. بگو که x5ای. لطفا بگو نرفتی x2. بگو اینا همه‌ش دروغه. جواب دادم جلوی اسنک‌فروشی x2ام. برگرد x3. منم میام x3 :دی

۱۹:۲۶ پیام داد رسیدم. :نفس نفس و دقایقی بعد افزود: یا من x3 نیستم یا اینجا که هستم سمت چپ نیست یا تو x3 نیستی یا اونجا که هستی راسته :دی

١٩:٣١ پیام دادم یه دیقه‌ی دیگه چشمت به جمال دختری روشن میشه که دو تا اسنک دستشه. و چنین شد.

۷۳. جولیک رو پیش از این ندیده بودم، ولی پارسال که برای کارهای خوابگاهم رفته بودم بهشتی یه سر به دانشکده‌ی برق و کامپیوترشونم زدم نگارو ببینم. اون روز جولیک پست گذاشته بود تو نمازخونه‌ی دانشکده داریم کد می‌زنیم. بعداً کاشف به عمل اومد اون لحظه که من جلوی آسانسور همکف بودم، ایشونم اونجا بودن. اولین مجازیا و بلاگرایی که از نزدیک دیده بودمشون هم‌دانشگاهیام بودن (به جز شن‌های ساحل که هم‌دانشگاهی نبودیم، ولی دایی محترمش استادراهنمای هم‌اتاقیم بود :دی). اسنک به دست از قطار پیاده شدم. از قبل برنامه‌ای برای اولین دیالوگ‌هامون در آغازین لحظه‌های دیدار نداشتم. پس بی‌مقدمه نشستیم به خوردن اسنک‌ها. حرف زدیم و بعدشم جعبه‌ی فیلای جولیکو باز کردیم. جعبه‌ی نیمه‌جانی که ششصد کیلومتر راهو کوبیده بود و اومده بود تهران و همه‌ی این شش روز هم تو کیفم بود. محتوی شش قلاده! فیل بندانگشتی! که اسم شش تا ایستگاه x1 تا x6 رو با دلیل و منطق روشون گذاشتیم. بعد دو بسته پاستیل مهندسی و زبان‌شناسانه به علاوه‌ی نیم متر مارشمالو تقدیمم شد که موجبات ذوقمو فراهم کرد. ولیکن اصن فضا فضای عزیزم‌گویی و وای گلم مرسی و فدات و قربونت و بوس نبود. نمی‌دونم چرا اصن بهش نمیومد اینا رو بهش بگم. سعی می‌کردم رسمی نباشما، ولی یکی تو ناحیه‌ی فرونتال مغزم نشسته بود و هر چند ثانیه یه بار یادآوری می‌کرد جدی باش. رسمی باش. چرت و پرت نگو. در پایان یادی کردیم از بانوچه که دو روز دیگه تولدشه. یادداشتی نوشتیم براش که سند مکتوبی باشه جهت یادبود وی. عکسی هم گرفتیم از یادداشت مذکور تا برای متولد عزیز ارسال گردد. ارسال گردیدنشو گردیده، ولیکن سین نشده هنوز. بانوچه اگه صدای منو می‌شنوی سینش کن :دی

۷۴. می‌دونید که تهران الان شلوغ پلوغه و نمیشه از هر مسیری رفت‌وآمد کرد. به همین دلیل، این چند روزه جرئت نکردم برم انقلاب و ولیعصر. هر چند روز آخری که امروز باشه مجبورم برم و خواهم رفت. کار مهمی دارم. دیروز برای علی (تقریباً یک‌ساله) و نرگس (دقیقاً شش‌ماهه) می‌خواستم اسباب‌بازی بخرم و نتونستم. صبم منیره نتونست بیاد شریف. اوضاع قمر در عقرب بود. خدا بگم چی کارشون نکنه که تظاهرات کردنم بلد نیستن :| بله عرض می‌کردم. من ولی به هر حال باید می‌رفتم و کتابای کتابخونه رو پس می‌دادم. نشستم از همه‌شون عکس گرفتم. نمی‌تونستم با خودم ببرم تبریز یا کپی کنم. اولاً به اسم خودم نبودن و دو هفته بیشتر نمی‌تونستم امانت ببرم. از اونجایی که یکی از کتابایی که می‌خواستم نبود و دست یکی امانت بود، فهمیدم حداقل یکی هست اونجا که لابد اونم کنکوریه و بعید نبود همینایی که دستم بودو رزرو کنه و نتونم تمدیدشون کنم. هم اینکه سنگین بودن، هم اگه کپی می‌کردم باز سنگین بودن. هشت جلد کتاب، میانگین هر کدوم سیصد صفحه. عکس گرفتم از همه‌شون :| زیرا که شهرمون از این کتابا نداشت و کلی دنبالشون گشته بودم بخرم و گشتم نبود، نگرد که نیست. سه تاشو از طبقه‌ی اول کتابخونه گرفته بودم پنج تاشو از طبقه‌ی دوم. اون سه تای طبقه‌ی اولو تحویل کتابخونه دادم. آقاهه نگاه به سیستم کرد و گفت ۳۳۶ روز تأخیر داری. فکر کردم چون زود بردم پس بدم شوخی می‌کنه. لبخند زدم و چیزی نگفتم. جمله‌شو تکرار کرد. دیدم نه، کاملا جدی و طلبکاره. گفتم من اینا رو شنبه گرفتم. یادتون نیست دوستم اومد به اسم خودش برای من گرفت؟ گفت به هر حال ۳۳۶ روز تأخیر داری! گفتم آقااااا شما تاریخ تحویلو یه سال پیش زدی آخه. گفت خب چون یه سال پیش گرفتی. من دیگه حرفی نداشتم واقعاً. عجله هم داشتم و ناهار خونه‌ی مطهره دعوت بودم و دیرم شده بود. گفتم واقعاً نمی‌تونم بیشتر از این توضیح بدم و قانعتون کنم. و رفتم طبقه‌ی دوم. مسئول اونجا تاریخ این پنج تا رو درست نوشته بود. برگشتم به آقای طبقه‌ی اول گفتم آقای طبقه‌ی دوم تاریخ شنبه رو زده و شما شنبه‌ی پارسالو لابد. لطفاً تصحیح کنید که بعداً مشکلی برای دوستم که کتابا به اسم اونه پیش نیاد.

۷۵. تو همون کوچه‌ای که بند ۵۱، ساعت ۱۸:۳۴ نرگسو دیده بودم، دوباره نرگسو دیدم. این بار ۱۲ ظهر، در حالی که داشتم می‌رفتم کتابخونه کتابا رو تحویل بدم. اگه قرار می‌ذاشتیم سر کوچه‌ی منتهی به دانشگاه فلان ساعت همو ببینیم باید چند ماه قبلش برنامه‌ریزی می‌کردیم.

۷۶. ساعت ۸:۵۸ سه‌شنبه. از بسته‌ی یه هفته‌ای همراه اولم ۱۸ مگ مونده. همین الان یهویی پنج گیگ ایرانسل خریدم. ایرانسلی شو! دنیاتو تغییر بده :|

۷۷. رفته بودم ایرانداک گواهی یا سابقه‌ی کارمو بگیرم. ظاهراً رئیسم ناخوش احوال بودن و نیومده بودن. وقتی زنگ زدم که من ایرانداکم و رسیدم کلی عذرخواهی و ابراز شرمندگی کرد. آخه خودش این روز و ساعت رو پیشنهاد داده بود. دیگه نشد ببینمش. یه کم زود رسیده بودم و می‌خواستم برم شیرینی فرانسه، یه چیزی هم بگیرم براش دست خالی نباشم. خوب شد منیره به موقع رسید ایرانداک و دیگه نرفتم برای شیرینی. کادوی جغدیمم آورده بود. برای مصاحبه‌ها به درد می‌خوره یه همچین گواهیایی. که خب موند برای یه وقت دیگه که بیام تهران.

۷۸. ساعت ۱۴، سه‌شنبه. برای یه مأموریت فوق سرّی اومدم دانشگاه الزهرا. دانشکده‌ی ادبیاتم الان. به راستی که دانشگاهشون شبیه دبیرستان دخترونه است.

۷۹. ساعت ۲۰:۲۶، یکشنبه. مطهره: فردا کى میاى ایشالا؟ من: چه ساعتی خونه‌ای؟ صبح میرم شریف منیره رو ببینم و بعدش آزادم. مطهره: ناهار منتظرت باشم دیگه؟ من: خیلی دوست دارم ناهار باهم باشیم ولی از صمیم قلبم نمی‌خوام به زحمت بیفتی. مطهره: نه عزیزم من با بچه اصلا نمی‌تونم تدارک آنچنانى بچینم. نگران نباش. ساعت چند با منیره قرار دارى؟ می‌خوام ببینم کى حدودا منتظرت باشم. من: ۱۰ می‌خوایم باهم املت بزنیم :دی شما کی ناهار می‌خورین؟ تا یک برسم خوبه؟ مطهره: خوبه. منتظرم. منیره هم اگه میومد بیارش. من: بهش گفتم. به نرگس و نگار و مریم هم گفتم میام خونه‌تون. گفتن خیییلی دوره. من میام بعد بهشون میگم که دور بود یا نه. چون زهرا این سری نتونست بیاد خونه‌ی نرگس، ایشالا اسفندم می‌خوایم دور هم باشیم. اون موقع میایم می‌بینیمت. 

۸۰. ساعت ۲۱:۳۰، من: فردا خونه‌ای دیگه؟ ایشالا اول میام مطهره رو ببینم، بعد از ظهر باهم میایم خونه‌ی شما دور هم باشیم. مامان نرگس: خیلی خوشحال میشم. خوش می‌گذره حتما.

۸۱. ساعت ۱۲:۱۰، دوشنبه. درحالی‌که گیر مسئول حواس‌پرت کتابخونه افتادم و هیچ جوره حاضر نیست متوجه بشه من این کتابا رو یه سال پیش نگرفتم و پریروز گرفتم، من: یه کم دیر می‌رسم مطهره. انقلاب تا آزادی شلوغ بود. منیره هم نتونست بیا‌د دانشگاه. دنبال قاب عکسم. عکسشونو چاپ کردم که بذارم تو قاب. طرفای شما همچین چیزی پیدا میشه یا برم آزادی؟ مطهره: قاب عکس اینجا نه ولى وردآورد داره که بلد نیستی. شلوغ کردن باز؟

۸۲. ساعت ۱۲:۳۱. من: ایستگاه‌های متروی طرفای انقلابو بستن کلا. الان استاد معینم اینجا عکاسی زیاده. از اینجا می‌گیرم. وردآورد که پیاده شدم بیام بیرون سوار چی بشم؟ مطهره: اتوبوساى شهرک دانشگاه.

۸۳. ساعت ۱۳:۳. مطهره: کجایی؟ من: من هنوز آزادی‌ام. قاب عکس پیدا نکردم.دارم میام از ورداورد بگیرم. مطهره: ورداورد اتوبوساش فرق داره با شهرکااا گم میشى یه وقت.

۸۴. ساعت ۱۳:۸. من: الان متروام دارم میام سمت ارم سبز. آزادی پر ماشین پلیس بود. ترسیدم انقلاب برم. خیلی بد شد. تو ناهارتو بخور یه دورم با من می‌خوری. مطهره: حواست باشه قطاراى تندرو رو سوار نشى. من: اتفاقا می‌خواستم تندرو سوار شم زود برسم :))) یادم نبود نگه‌نمیداره وسطا. الان ارم سبزم. پرس‌وجو می‌کنم از ملت ببینم عادیه یا تند. مطهره: ورداورد میرى؟ من: وردآورد از ایستگاه متروش خیلی دوره؟ خب شهرک سوپری و قنادی هم نداره ینی؟ از شانس خجسته‌ی من قطار الان تندروئه و باید منتظر بعدی بمونم. مطهره: نه دور که نیست. قنادى، ورداورد داره. سوپرى داره شهرک. برای من چیزى نخریا. ماشینم ندارم امروز که بیام دنبالت باهم بریم. من: حالا بذار مسیر بدون ماشینو یاد بگیرم سری بعد با ماشین میام. برای تو یه بسته شکلات گرفته بودم که از فرط گرسنگی چند تا شو خودم تو مترو خوردم :)) مطهره: :)) همون شکلاتو ببر براشون. خودتو اذیت نکن. دیگه ورداورد نرو. من: نه آخه من می‌خوام خودمو اذیت کنم :دی این شکلاتا تا برسن شهرک تموم میشن.

۸۵. ساعت ۱۴:۷، من: مطهره من الان وردآوردم. میرم سوار اتوبوس شهرک شم. گاو و گوسفند و شترارو آماده کن.

۸۶. ساعت ۱۴:۲۳، رسیدم و پیاده شدم.

۸۷. ساعت ۱۵:۳۳، مامان نرگس: سلام عزیزم کجایی پس؟ من: سلام. خونه‌ی مطهره. علیو یه ساعت بخوابونیم میایم. خسته است خیلی بی‌قراره. مامان نرگس: خب بیاید اینجا بخوابونیدش. من: خیلی بدخوابه داره زمین و زمانو به هم می‌ریزه.

۸۸. ساعت ۱۵:۴۵، از مطهره آدرس چند تا سوپری رو گرفتم برم برای مامان نرگس یه چیزی بگیرم. قاب عکس و اسباب‌بازی برای بچه‌ها که نشد، گفتم لااقل یه جعبه شیرینی و شکلات بگیرم. بیشتر مغازه‌ها بسته بود از شانس من. خوشبختانه روز قبلش برای مطهره شکلات گرفته بودم و مطهره می‌گفت بیا همینو ببر برای مامان نرگس :دی نمی‌خواست زحمتم بشه و برای یه جعبه شیرینی برگردم این همه راهو. ولی خب برگشتم :دی و اولین سوپری بسته بود. یه کم پایین‌تر، یه سوپری دیگه بود که باز بود خدا رو شکر.

۸۹. ساعت ۱۶:۱۶، اسمس دادم مطهره که باورت میشه اون سوپریه بسته باشه؟ علی خوابید؟ مطهره: نه. بیا. کجایی؟ من: تو راه‌پله. همکف. الان می‌رسم. نمازم مونده هنوز. بخونم بعد بریم.

۹۰. ساعت ۱۶:۵، منیره: امروز الان جایی هستی که حدود یک ساعت اونجا باشی بتونم برات بفرستم جغدتو؟ بازم معذرت می‌خوام که امروز نتونستم بیام. من: تا شش شهرک دانشگاه شریفم پیش مطهره. بعدشم تا هفت تو متروام. کاش خودتم می‌تونستم ببینم. برای جغد که نیومدم تهران. منیره: عب نداره ایشالا یه وقت دیگه همدیگه رو می‌بینیم. شاید من اومدم تبریز. می‌ترسم این یکی‌م ندم الان بهت، بمونه رو دستم (پارسال یه لیوان جغدی برام خریده بود و انقدر نرفتم بگیرمش که خودش استفاده کرد). 

۹۱. ساعت ۱۶:۱۶، منیره: خب پس آدرس اونجا رو به علاوه لوکیشنشو برام بفرست من می‌فرستم برات. فکر کنم نیم ساعت بعد ارسالم برسه دستت. من: آدرسش دوره برات. وردآورده. غرب تهران. من فردا ساعت ۱۱ ایرانداکم. چهارراه ولیعصره. بفرست اونجا. یا خودت بیا‌. اصن بگو خودم بیام شرکت. منیره: خب پس فردا حدود ساعت ۱۱ همونجا می‌رسونم دستت. حالا یا خودم میام یا می‌فرستم برات. ما که جامون تو دانشگاهه ولی خیلی روزا اونجا نیستم. من: اگه رفتی دانشگاه بگو من بیام پیشت، چون تا ۱۱ بیکارم اگه نه که می‌سپرم به نگهبان ایرانداک که تحویل بگیره. تا ۱۲ اونجا پیش دکتر ب. ام.

۹۲. ساعت ۶:۴۶، صبح سه‌شنبه، سحر: «سلام نسرین جونم، خوبی زیباا؟ کلاسمون امروز تشکیل نمیشه. رو این حساب، با توجه به جو انقلاب فکر نکنم دیگه دانشگاه بیام. از امروز میرم کتابخونه ملی. فردا یا هر روز دیگه‌ای که اونجا بودی بیا ببینمت». باهم قرار صبونه داشتیم از شنبه. ولی به خاطر شلوغیا هی قرارمون کنسل شد و عقب افتاد. جواب دادم: «سلام خانومی. صبحت به خیر. بمونه یه وقتی که اوضاع آروم بشه. دوستت دارم». و چنین پاسخ داد: «باشه. من بیشتر دوستت دارم». دوشنبه صبح با منیره هم قرار صبونه داشتم که به خاطر شلوغیا کنسل شد و قرار شد سه‌شنبه ایرانداک چند دیقه همو ببینیم و جغدمو ازش بگیرم.

۹۳. ساعت ۸:۳۵، صبح سه‌شنبه، من: امروز می‌تونیم همو ببینیم الهام؟ یا هنوز کارات تموم نشده و بمونه برای بعد؟ الهام: نمی‌دونم، شاید تا قبل از ۱۱ تموم شه، شایدم تا قبل از ۱. الان می‌تونی بیای پست میدون ولیعصر؟ دستبندات امانتن، امروز بهت بدمشون.

۹۴. ساعت ۸:۵۶، دارم وسایلمو جمع می‌کنم. از دخترخاله اینا که خداحافظی کنم دیگه برنمی‌گردم خونه‌شون. کارای امروزمو که انجام بدم میرم راه‌آهن. من: الهام همین الان نمی‌تونم. وسیله‌هامو جمع نکردم هنوز. ولی اگه تا ۱۰ اونجا باشی میام. الهام: فکر کنم تا ۱۰ هم هستم. محض احتیاط، إن شاءالله ۹.۵ دوباره اعلام وضعیت می‌کنم. من: خوبه. منم تا نه و نیم می‌تونم وسیله‌هامو جمع کنم. قراره برم تئاتر شهر. الهام: یعنی یه قرار دیگه هم همون ساعت داری که به خاطرش باید بری تئاتر شهر؟ یا همون ساعت ۱۱ ایرانداک رو منظورت بود؟ سؤالم در راستای اینه که یه وقت اخلالی در برنامه‌هات ایجاد نکرده باشم. من: نه. ایرانداک ایستگاه تئاتر شهر مترو هست. ساعت ١١ باید برم ایرانداک.

۹۵. ساعت ۹:۲۸، الهام: روی صندلیای انتظار طبقه اول نشستم. ۱۷ نفر مونده تا نوبتم بشه. وقتی جواب اولین اس‌ام‌اس امروزتو دادم، ۶۳ نفر مونده بود تا نوبتم بشه.

۹۶. ساعت ۹:۲۹، الهام: الان ۱۵ نفر مونده تا نوبتم بشه.

۹۷. ساعت ۹:۳۴، الهام: ۱ نفر مونده تا نوبتم بشه.

۹۸. ساعت ۹:۳۹، الهام: نوبتم شد.

۹۹. ساعت ۱۰:۳، منیره: من حول و حوش ۱۱ شایدم مثلا ۵ یا ۱۰ دقیقه زودتر میام چهارراه ولیعصر. این ایرانداک کجاشه که بیام اونجا دو دقیقه ببینمت؟ من: چشمی بلدم. خروجی پنج یا شش مترو سمت انقلابه. دارم با مترو میام من. منیره: باشه پس می‌بینمت. حدودا چه ساعتی می‌رسی؟ من: ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از سمت دروازده دولت میام با خط ارم سبز. 

۱۰۰. ساعت ۱۰:۱۲، الهام: اگه از متروی میدون ولیعصر میری تئاتر شهر، فکر کنم قرارمون تو مترو باشه بهتره. البته فکر کنم تو با خط تجریش-کهریزک (خط ۱) تو دروازه دولت خط عوض می‌کنی به سمت تئاتر شهر، که در اون صورت همون متروی تئاتر شهر هم میشه همو دید و دوباره برگردم پست و دانشگاه تهران. هنوز کارم تو پست تموم نشده. من: به کارت ادامه بده ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از دروازده دولت میام (پیامی که برای منیره فرستاده بودمو براش کپی کردم). الهام: ده دقیقه به یازده رو منظورته البته فکر کنم. باشه، إن شاءالله. جلسه‌ی ایرانداک ساعت ۱۳ تموم میشه؟ آخه اینجا شناسنامه‌م رو ازم گرفتن، تا پسش نگیرم نمی‌خوام اینجا رو ترک کنم چون از بس بی‌نظمن و همچنین از بس شلوغه که می‌ترسم گم بشه، و مطمئن نیستم که تا ساعت ده دقیقه به یازده شناسنامه‌م رو بهم می‌دن یا نه. من: اونجا ‌حداکثر کارم یه ساعت طول می‌کشه. بعد خودمو تا ۲ می‌رسونم الزهرا. الهام: آره جلسه‌ی ۲ تا ۴ الزهرا رو یادمه. باشه، ۱۲ هم خوبه فکر کنم. البته اینجا فکر کنم کارم داره تموم میشه. دقیق‌ترش پنج دقیقه دیگه مشخص میشه.

۱۰۱. ساعت ۱۰:۳۶، من: منیره من رسیدم. تو مسیرتو با مترو ادامه می‌دی؟ برم بیرون سمت ایرانداک یا بمونم تو مترو؟ منیره: نه من با بی‌آرتی میام از سمت انقلاب. بیا بیرون. من ۱۰ دقیقه دیگه می‌رسم.

۱۰۲. ساعت ۱۰:۴۱، الهام: خب کار دومم تو پست، انجام شد. الان از متروی میدون ولیعصر میرم متروی تئاتر شهر، منتظرت می‌شینم.

۱۰۳. ساعت ۱۰:۴۵، من: الهام رسیدم. دارم میرم بیرون. صبح نشد منیره رو ببینم، داره با بی‌آرتی میاد اونم. الهام: من با مترو دارم میام. پس منم میام بیرون. بی‌آرتی آزادی-تهران‌پارس یا راه‌آهن-تجریش؟ من: تهران‌پارس. خروجی شش. الان رسیدم بیرون و آسمونو دیدم. الهام: البته من چون از خط قائم-آزادگان تردد نمی‌کنم، سمت قطارو اشتباه گرفتم فلذا دیرتر می‌رسم! ولی قبل از ۱۱ می‌رسم دم ایرانداک. یعنی مستقیم میرم دم ایرانداک.

۱۰۴. ساعت ۱۰:۵۱، من: منیره من از خروجی شش اومدم بیرون و یک دقیقه پیاده اومدم و الان جلوی ایرانداکم.

۱۰۵. ساعت ۱۰:۵۳، الهام: هنوز قطار نیومده، اگه نرسیده بودم، برو جلسه‌ی ایرانداک رو. فوقش دوباره ۱۲ میام دم ایرانداک! من حساب کردم دیدم یازده و دو سه دقیقه می‌رسم دم ایرانداک، که خب دیره. فلذا میرم بقیه‌ی کارای اداریم رو تو دانشگاه تهران انجام می‌دم و میام تئاتر شهر (اگه قراره از تئاتر شهر بری توحید و الزهرا)

۱۰۶. ساعت ۱۱، من: الهام منیره رسید و جغدشو داد و داره میره. دکتر ب. هنوز نیومده. میای؟ الهام: من همون پنج دقیقه به یازده از متروی میدون ولیعصر بیرون اومدم و الان تو بلوار کشاورزم، فلسطین. اگه برگردم، دیر می‌رسم و فایده نداره چون اون موقع به احتمال زیاد جلسه‌ت شروع شده و اون جوری نه می‌تونم ببینمت و نه کار خودمم انجام نمیشه. إن شاءالله بعد جلسه‌ت همو می‌بینیم. متروی تئاتر شهر خوبه؟

۱۰۷. ساعت ۱۱:۶، با دکتر ب. تماس گرفتم و متوجه شدم یه کم حالش خوب نیست و نیومده ایرانداک. کلی عذرخواهی کرد که یادش رفته بهم اطلاع بده کنسل شدن قرارمونو.

۱۰۸. ساعت ۱۱:۱۳، من: الهام دکتر ب. نبود. زنگ زدم خواب بود انگار. گفت مریض بودم یادم رفت بگم. حالا من بیام سمت تو؟ تا ۲ کلی وقت دارم. دقیقا کجا باید بیام؟ الهام: متأسفانه نمی‌دونم دقیقا کجا باید بیای، چون دانشگاه تهران خیلی بی‌نظمه و معلوم نیست کار من دقیقا تو چه بخشی می‌تونه حل شه. الان ساختمون مرکزی دانشگاه تهران تو سر خیابون قدس تو بلوار کشاورزم.

۱۰۹. ساعت ۱۱:۱۶، دارم میرم سمتی که الهام گفت. وقتی از جلوی مغازه‌ها رد میشم و قاب عکس و اسباب‌بازیا رو می‌بینم با حسرت نگاشون می‌کنم که چرا من دیروز ترسیدم و نیومدم از اینجا بخرم اینا رو. یه ماشین خوشگل و یه عروسک طلب علی و نرگس و یه قاب عکسم طلب مامان نرگس برای عکس بدون قابشون. اگه می‌دونستم اینجوری میشه رو تخته شاسی یا مگنت چاپ می‌کردم.

۱۱۰. ساعت کمی قبل از ۱۱:۲۹، یه موتوری یه چیزی گفت دور از شأن و شخصیت من؛ و رفت. شأن و شخصیت خودش که معلوم بود چقدر پست و اسفناکه. دعا کردم چند متر اون طرف‌تر با کله بره تو جوب و دست و پاشم اگه نشکست فکّش بشکنه یه مدت نتونه صحبت کنه. نمی‌دونم دعام مستجاب میشه یا نه.

۱۱۱. ساعت ۱۱:۲۹، من: الهام من الان خیابان قدسم. دم در دانشگاه. بخوام بیام تو راه میدن یا چه کنم؟

۱۱۲. حدودای یازده و نیم، بیست دیقه به دوازده چشممون بالاخره به جمال هم روشن شد. اول رفتیم بقیه‌ی کارای اداری الهامو انجام بدیم و بعدش نشستیم همکفِ اونجا و الهام از سه تا دستبند جغدی که قولشو بهم داده بود رونمایی کرد. با مصیبت و مکافات و سعی و تلاش فراوان و با کمک و همفکری هم، هر سه تا دستبندو بستیم به دستم و تا متروی انقلاب باهم بودیم. 

۱۱۳. ساعت ۱۲:۳۴، به ریحانه اسمس دادم (مرده شور بیاد تلگرامو ببره که اسمس‌های این یه هفته ورشکستم کرد) من امروز برمی‌گردم شهرمون. نتونستم برم شریف یا فرهنگستان. اینا نمونه‌سوالات پایان‌ترم ریاضی و فیزیکه. اگه بدم به دوستای تهرانی بیارن شریف یا فرهنگستان، یه ماه دیگه شاید بیارن. بدم به دوستم؟ گفت بله بله بدین. کتابایی رو که باید می‌رسوندم دست ریحانه (دختر آقای ر.) دادم به الهام که هر موقع فرصت کرد ببره شریف. توحید از هم خداحافظی کردیم. باید با بی‌آرتی خودمو می‌رسوندم پل مدیریت و از اونجا ده ونک و الزهرا.

۱۱۴. ساعت ۱۳:۱۶، الهام: بی‌آرتی مورد نظرو پیدا کردی؟ پایانه افشار-ترمینال جنوب رو باید سوار شی، به سمت پایانه افشار. و برگشتنی (یادداشت نگارنده: برگشتنی قیده و منظور الهام وقتیه که دارم از الزهرا برمی‌گردم) هم می‌تونی با همین بی‌آرتی بیای متروی توحید و بری راه‌آهن. از توحید به راه‌آهن رو بلدی یا بگم؟ من: آره. یه ایستگاه مونده تا پل مدیریت. الهام: خوبه پس دیرت نشد. سفرت هم به خیر و سلامتی :)

۱۱۵. ساعت ۱۳:۵۶، من: رسیدم الزهرا و اول رفتم نمازمو بخونم. موقع وضو باز کردم دستبندامو. دستبندایی که با کلی زحمت بسته بودیم.

۱۱۶. نمازخونه‌شون جهت قبله رو مشخص نکرده بود. اول فکر کردم به چهار جهت بخونم. یکیش درست از آب درمیاد بالاخره. بعد دیدم فرصت کمه و تصمیم گرفتم با جهت سایه و نور خورشید قبله رو پیدا کنم که خب هوا بارونی بود و خورشید اصن معلوم نبود. رفتم بیرون که از نگهبان دم در بپرسم. یه دختره تو نگهبانی بود و خود نگهبان نبود. ازش پرسیدم و وقتی برگشتم دیدم یه دختره هم داره نماز می‌خونه. همون جهتی که دختر توی اتاق نگهبانی بهم گفته بود.

۱۱۷. شاید باورتون نشه ولی یکی از موضوعاتی که من و جولیک داشتیم در موردش بحث می‌کردیم این بود که شهید باهنر خوش‌تیپه یا شهید بهشتی. بعد من می‌گفتم شهید بهشتی منو یاد آلمان می‌ندازه :دی

۱۱۸. ساعت ۱۶:۲۵، سه‌شنبه. من میگم فوبیای اتوبوس و بی‌آرتی دارم شما باور نکن. ینی حاضرم تا اون سر دنیا با مترو برم و سوار تاکسی و اتوبوس نشم. اصن هر چیز چهار چرخی اعصابمو خرد و خاک شیر می‌کنه. جلسه که تموم شد، از ملت پرسیدم از الزهرا تا راه‌آهن چجوری باید برم؟ گفتن با بی‌آرتیای ترمینال جنوب. سه و ربع سوار شدم و به قول خودمون «ها گت کی یتیشجاخسان!». ینی هی برو که برسی :)) از ایستگاه‌هایی رد شدیم که حتی اسمشونم به گوشم برخورد نکرده بود. یکیش کمیل بود. بقیه یادم نموند. بعد از یک ساعت، حتی بیشتر، از راننده پرسیدم هنوز نرسیدیم راه‌آهن یا رد کردیم یا من اشتباه سوار شدم؟ همه چی برام نامأنوس بود. گفت راه‌آهنو رد کردیم و شوشم رد کردیم حتی. داشت مسیر برگشت با اتوبوس و تاکسی رو می‌گفت بهم، که پنج دیقه بیشتر نیست. شوش مولوی راه‌آهن که یادتونه؟ شین میم ر :دی ولیکن اومدم متروی ترمینال جنوب، دارم میرم سمت تجریش که از ایستگاه‌های شوش، محمدیه (مولوی سابق)، خیام، پونزده خرداد، امام خمینی، سعدی رد شم و دروازه دولت خط عوض کنم سمت ارم سبز و فردوسی رو رد کنم برم تئاتر شهر پیاده شم و دوباره خط عوض کنم سمت آزادگان که برم منیریه و رازی و بعدشم راه‌آهن. وبلاگ یه همچین اسکولی رو می‌خونید شماها. ولی خب از اونجایی که بلیتم برای ۶ه، بد نشد. می‌رفتم راه‌آهن حوصله‌ام سر می‌رفت. واگنا خلوته و جا برای نشستن هست خوشبختانه.

۱۱۹. ساعت ۶:۱۵، صبح چهارشنبه. در شهری به نام گوگان، و نه گرگان، برای ادای فریضه‌ی نماز صبح نگه‌داشته و در همین حین منیره یه شعر فرستاده که بیت چهارمش سخته (و من در عالم خواب و بیداری فکر کردم مصرع چهارم منظورشه). گفته ویس بفرستم. ولیکن ملت خوابن و دارم آوانگاری می‌کنم براش.

من: الان تو قطارم ملت خوابن. صبح می‌خونمش برات.

‌ke har ke ra to begiri ze khishtan berahani

منیره: بیت چهارم نسرین

من: آهان. مصرع چهارم خوندم تو عالم خواب. تلفظ نظره مثل لحظه است. نگه‌داشتن برای نماز صبح. یه چند دیقه رفتم پایین. برای همین دیر جواب دادم.

chonan be nazreye aval ze shakhs mibebari del

ke baz minatavanad gereft nazreye sani

ینی یه جوری در نگاه اول دلبری می‌کنی که کار به نگاه دوم و سوم نمی‌رسه. طرف از دست میره دیگه.

۱۲۰.

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

۱۲۱. ۷:۳۰، راه‌آهن تبریز

۱۲۲. ۷:۴۵، با بی‌آرتی میرم. گم نشم و آبرسانو رد نکنم صلوات...

۱۲۳. ۷:۵۰. نشسته بودم. یه خانوم مسن سوار شد که جا برای نشستنش نبود. تا بلند شم جامو بدم بهش یه نفر دیگه پیشدستی کرد. والسابقون السابقون. اولئک المقربون!

۱۲۴. هر دو دیقه یه بار از همین خانوم مسنی که جا برای نشستنش نبود و الان کنار من نشسته می‌پرسم تا آبرسان خیلی مونده؟ جواب میده خیلی!

۱۲۵. ۸:۲۰. رسیدم، پیاده شدم و دارم از سنگک‌فروشی روبه‌روی برج بلور سنگک می‌خرم. این اولین باره که تو شهر خودمون سنگک می‌خرم.

۱۲۶. ۸:۳۵. خونه.

پایان

تا سه‌شنبه اینجام و پست جدید منتشر نمیشه. همین پستو هر چند ساعت یه بار ویرایش و تکمیل می‌کنم. برای افزایش ضریب امنیت و اطمینان، اینکه کجا میرم و چی کار می‌کنمو با چند ساعت تأخیر و پس از ترک موقعیتم خواهم نوشت تا خوانندگان پیش از من در محل حضور نیابند و شناسایی‌م نکنن :دی

۶۸ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1173- در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را

پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۷ ق.ظ

یه وقتی اومدم با بغض نوشتم تنهام و این سومین شب یلداییه که خونه و در کنار خانواده و جمع چهارده نفره‌مون نیستم. و حالا دارم فکر می‌کنم به یلدایی که تهران نیستم، در کنار دوستام نیستم. به چندمین یلدایی که بازم تنهام. برگشتم خونه و به چهار نفر از اون چهارده نفری فکر می‌کنم که الان زیر خروارها خاکن و بقیه هر کدوم یه جای دنیا، بی‌خبر از هم. بازم تنهام. حتی پدر هم رفته سفر. آدما از یه جا به بعد دلتنگ میشن و دیگه دلتنگ می‌مونن تا ابد. اگه هنوز به اون نقطه از زندگی‌تون و اون جایی که دلتنگیا شروع میشن و دیگه تموم نمیشن نرسیدید، اگه هنوز می‌تونید بی‌دلیل و بادلیل بخندید خوش به حالتون. 

راستی اگه یه وقتی زلزله اومد شهرتون و کسایی رو داشتید که یادتون بودن و نگرانتون و جویای حالتون، هم خوش به حالتون؛ ولی اگه یه وقتی زلزله‌ای اومد یه شهری و کسایی رو داشتید اونجا که نگرانشون شدید و دلتون لرزید با خبر لرزیدن اون شهر و نتونستید خبری ازشون بگیرید و بهشون بگید که چقدر براتون عزیزن و چقدر دوستشون دارید وای به حالتون، وای به حالتون، وای به حالتون...

+ امشب یه کم بیشتر از بقیه‌ی شبا دلتنگم؛ همین.

۲۱ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۰۶:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1166- مکتب‌خونه ۴

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد و لینک‌ها کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید. به دلیل جذابیتِ این فصل (رشد مغز کودک)، خلاصه‌ی اغلب قسمتا رو ارائه می‌دم. خواه پند گیرید خواه ملال :دی

قسمت 168 و 169، به نوعی مقدمه محسوب میشه و با مطرح شدن سوالاتی مثلِ «آیا بچه بین چهره و صدای مادرش و دیگران تمایز قائل میشه»، «آیا استرس و احساسات مادر به کودک منتقل میشه»، «آیا تفاوت در تجارب زندگی فرد روی ژن‌هاش و نسل‌های بعدیش تأثیر داره»، «آیا صفات اکتسابی می‌تونن وراثتی باشن و به نسل‌های بعدی منتقل بشن» و اینکه «تجربه‌ی محبت مادری و تجربه‌هایی مثل قحطی در دوران کودکی بعداً چه تأثیری روی رفتارش داره» بحثِ شیرینِ رشد مغز شروع میشه.

قسمت 170، میگه تربیت و طبیعت جدا از هم نیستن و محیط روی رفتار تأثیر داره. تغییراتی که تجلیِ ژنی داشته باشن رو توضیح میده و به عنوان نمونه، تأثیر یادگیریِ زبان و تجربه‌ی قحطی و محبت رو روی ژن مثال می‌زنه و میگه بعضی از این ویژگی‌های اکتسابی به سطح سلول جنسی نمی‌رسن و به نسل بعد منتقل نمیشن، ولی بعضیاشون میشن.

قسمت 171، چگونگی تبدیلِ کرم! به انسان طی چهل هفته رو توضیح میده و میگه اگه بچه 28 هفتگی‌ش به دنیا بیاد هم می‌تونه اون بیرون رشد کنه و نمیره و آدم بشه. و این چیزا برای منی که تو کفِ ناف بودم و هستم هنوز، تازگی و جذابیت داره و شگفت‌انگیز به نظر می‌رسه. ولیکن هنوز هم معتقدم برای نجات جون آدما هم که شده هیچ وقت نباید برم سراغ پزشکی.
داستانِ ناف چی بود؟ nebula.blog.ir/post/13

قسمت 172، معماری و مدل‌های عصبی رو توضیح میده که خب سرِ سوزنی هم متوجه نمیشم چی میگه و علاقه‌مند هم نیستم متوجه بشم چی میگه. در ادامه‌ی همین قسمت، دانشگاهی رو معرفی می‌کنه که امریکاست و دانشجوها و استاداش همون جا توی دانشگاه زندگی می‌کنن و خب اولین چیزی که بعد از شنیدنِ این نکته به ذهنم رسید این بود که فکر کن پیازت تموم بشه و بری تق‌تق، درِ واحدِ استادت اینا رو بزنی که دکتر پیاز داری؟ دکترم در حالی که شلوار کردی تنشه چار تا دونه پیاز بیاره و بگه آش رشته درست می‌کنی؟ بوش همه‌ی بلوکو برداشته. بعد تو هم بگی آره الان تو فازِ پیازداغشم. آماده که شد براتون میارم :دی

قسمت 177، این سوال مطرح میشه که آیا کودک هنگام تولد صدای مادرش رو تشخیص میده یا نه. برای پاسخ دادن به این سوال، دانشمندان میان از مغز کودکِ یه روزه EEG می‌گیرن و متوجه میشن وقتی صدای غریبه برای بچه پخش میشه قسمت راست مغزش فعال میشه و وقتی صدای مامانش پخش میشه، قسمت چپ. و سوال من الان اینه که چرا با صدای باباها این آزمایشا رو انجام نمی‌دن هیچ وقت؟ بی‌توجهی به مردان تا کی؟!

قسمت 181، در مورد توانمندی‌های کودک پنج‌ماهه و هفت‌ماهه و حافظه و درک و فهمشون میگه.

قسمت 182، در مورد صدماتیه که به مغز نوزاد وارد میشه و اثراتیه که بعداً روی رفتارش می‌ذاره میگه.

اون روز که داشتم این قسمت‌ها رو می‌دیدم، کاملاً اتفاقی متوجه شدم شبکه‌ی دو هم داره مستندی رو در مورد کودک انسان نشون میده. دقایق آخرِ این مستند رو دیدم و متوجه نشدم اسم و مشخصات برنامه چیه که دانلودش کنم و کامل ببینم. منتظر موندم سایت‌هایی که برنامه‌های صدا و سیما رو آرشیو می‌کنن، این مستند رو بذارن رو سایتشون برای دانلود. چند روز بعد وقتی برنامه‌های مستند شبکه‌ی دو رو بررسی می‌کردم متوجه شدم فقط اون روز نبوده که این مستند پخش می‌شده و این مستند قسمت‌های دیگری هم داره. از کیفیت فیلم و پوشش افراد و مطالبی که ارائه می‌شد، می‌شد فهمید که مستند، قدیمیه. ولی با این‌همه برام تازگی و جذابیت داشت. آرشیوِ مستندهای روزها و هفته‌ها و ماه‌های قبلِ شبکه دو رو جست‌وجو کردم و این چهار تا رو پیدا کردم. اگه فرصت و علاقه دارید، ببینید:

مستند کودک انسان، قدرت تکلم در کودکان
(
telewebion.com/episode/1710569):

اولین چیزی که با دیدن این مستند نظرمو به خودش جلب کرد اسم بچه بود. اسمش هدر بود و من داشتم فکر می‌کردم لابد پدر یا مادرش بلاگر بودن که اسم بچه‌شونو گذاشتن هدر :دی. تو این قسمت با شدت و فرکانسِ مکیدنِ پستونک بچه، در مورد درک کودک از چهره‌ی وارونه و سکوت و اشاره و زبان مادریش تحقیق می‌کردن و اینکه آیا حروف اضافه رو از واژه‌ها می‌تونه تفکیک کنه یا نه. و من چقدر دلم می‌خواست کلی بچه داشتم که این آزمایشا رو روشون انجام می‌دادم و به‌عنوان پروژه تحویل اساتیدم می‌دادم :دی

مستند کودک انسان، فکر کردن
(telewebion.com/episode/1709975):

در مورد درک کودک از ریاضیات و اعداد و قانون جاذبه و استفاده از ابزارهایی مثل قاشق و نرده و...

مستند کودک انسان، روابط اجتماعی
(
telewebion.com/episode/1708783):

در مورد درک کودک از تفاوت جنسیت‌ها و جنس خودش و دوست شدن با بقیه و مشارکت و همکاری و اینا.

مستند کودک انسان، راه رفتن
(
telewebion.com/episode/1709397):

در مورد تجربه‌ی چهار دست و پا راه رفتن کودک و ترسش از ارتفاع و پرتگاه‌های بصری و استفاده از دستش موقع راه رفتن.

همزمان با دیدنِ این مستندها و فیلم‌های مکتب‌خونه، داشتم خودمو برای آزمون استخدامی (مربی مهدکودک) آماده می‌کردم و کتابی در همین راستا می‌خوندم موسوم به «کمک برای والدین: راهنمای عملی تغییر و اصلاح رفتار کودک». انقدر نچسب بود این کتاب که هر آن تصمیم می‌گرفتم ببندم بذارم کنار و با خودم می‌گفتم اگه همه‌شو نخونی، حق نداری بهش بگی مزخرف. چون ممکنه فصل بعدش مزخرف نباشه و خب با تمام تلاشی که کردم کتابه رو تو دلم جا کنم، مهرش به دلم ننشست و تا آخرین صفحه‌ش مزخرف بود. البته شاید به درد تربیت بچه‌های غربی بخوره. ولی مطلقاً حتی یک درصد هم حاضر نیستم بچه‌هامو بر اساس این کتاب تربیت کنم. ینی اصن بچه‌های من بر یه همچین اساس‌هایی نمی‌تونن تربیت بشن. 

همزمان با خوندنِ این کتاب و دیدن این مستند و درس‌های مکتب‌خونه، متنی به دستم رسیده بود برای مجله‌ای. و من باید این متنو ویراستاری می‌کردم و اتفاقاً تو آزمون استخدامی ویراستاری هم شرکت کرده بودم و این کار تمرین هم محسوب می‌شد برام. تو یه بخشی از این متن در مورد تولستوی نوشته بود «او با دختری به نام آندره یفنا، ازدواج نمود و صاحب سیزده فرزند شد». علاقه‌ی من به کودکان و بازی باهاشون بر کسی پوشیده نیست و اعتراف می‌کنم تو فانتزیام حداقل دو تا دختر و دو تا پسر دارم. و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون دلم می‌خواست دویست سال زودتر به‌دنیا میومدم و زودتر از آندره یفنا با تولستوی آشنا می‌شدم و همین جوری که داشتم به دویست سال پیش فکر می‌کردم یادِ لطفعلی‌خان زند هم افتادم که اونم همون حول و حوش می‌زیست و خب دچار بحران عاطفی شدم که اگه دویست سال پیش می‌زیستم، ترجیح می‌دادم برم شیراز و زنِ عشق دیرینم بشم یا مهاجرت کنم روسیه و سیزده فرزند به‌دنیا بیارم و در ادامه حتی داشتم به این فکر می‌کردم که فارسی یادشون بدم یا ترکی یا روسی؟ و حتی داشتم فکر می‌کردم اسمشونو چی بذارم و اگه اسمشون ماه‌های سال باشه طبق اصلِ لانه‌ی کبوتری حداقل دو تا از بچه‌هام اسم مشابه خواهند داشت و حتی داشتم فکر می‌کردم روسیه به استرآباد گرگان نزدیکه و چقدر نزدیک آقامحمدخان ایناییم و حتی‌تر اینکه داشتم فکر می‌کردم اگه دویست سال پیش به دنیا میومدم قبل از اینکه سلسله‌ی قاجار، زندیه رو منقرض کنه، خودم آقامحمدخانو منقرض می‌کردم.

ادامه دارد...



من این دو تا فیلمو کامل ندیدم؛ ولی دوستشون دارم و همیشه آرزو داشتم دو تا دختر و دو تا پسر و در کل یه همچین خانواده‌ای داشته باشم و خب آرزو بر جوانان عیب نیست. ولیکن واقعیت اینه که:


از سلسله عکس‌های اکانت اینستاگرام خانوادگی‌م.

دفتری که تو این عکس جلومه دفتریه که خلاصه‌ی مکتب‌خونه رو توش می‌نوشتم.

۸ نظر ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1165- مکتب‌خونه ۳

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۶ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید.

قسمت 155، بازیِ سنگ، کاغذ، قیچی و فعالیت ناحیه‌ی پاراسینگولیت؟ (این اسمای اجغ وجغ چیه آخه روی نواحی مغز می‌ذارین. خدایی مختصات بدیم بهتر و راحت‌تر نیست؟ مثلاً ناحیه‌ی 89 و 100 و 587. اینجوری می‌فهمیم باید 89 میلی‌متر بیایم جلو، 100 تا بریم سمت راست و 587 تا بالا. والا به قرآن.) چی داشتم می‌گفتم؟ همین دیگه. فعالیت این ناحیه رو موقع بازی نشون میده.

قسمت 158. ینی هر چی قسمت تا حالا دیدین و خوندین یه طرف، این قسمت هم یه طرف. می‌فرمایند اگر روی پلی داغون و در حال ریزش و در موقعیت‌هایی مثل زلزله و سیل و طوفان (شایدم توفان) و آتش‌سوزی و خطر و اینا باشیم، اون قسمت از مغزمون که کسی رو دوست داره فعال‌تر میشه و بیشتر دوست می‌داریم اونی که کنارمونه. آزمایش‌ها حاکی از آن است که اگه تنهایی روی پلی که در حال تکون خوردنه باشیم ترس رو حس می‌کنیم و وحشت بر ما مستولی میشه. ولیکن چنانچه با کسی باشیم، هر چقدر هم این فرد کریه‌المنظر و کچل و چاق و سیبیلو و بی‌کار و بی‌پول و بی‌سواد باشه، ناحیه‌ی مهر و محبت به اون فرد فعال میشه و عاشقش می‌شیم. و در ادامه توصیه می‌کنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسه‌ی اول برید شهربازی و سوار ترن هوایی و تله‌کابین بشید و تا می‌تونید خودتون رو در شرایط خطر قرار بدید. حالا منم از اینایی‌ام که از ارتفاعِ 5 سانتی هم واهمه دارم. واهمه که چه عرض کنم تو بگو وحشت تا سر حد مرگ. اصن یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوی. هفت هشت ده سال پیش بود فکر کنم. خونه‌ی مامان‌بزرگم‌اینا بودیم و بچه‌ها رفتن پشت بوم برای چیدن توت. پشت بومشون از اینایی بود که باید تا یه جایی رو با نردبون می‌رفتی و بقیه رو مرد عنکبوتی طور طی می‌کردی و خب امید و محمدرضا و پریسا رفتن و من نرفتم و گفتم اصن توت نمی‌خوام. ملت شیرم کردن که برو تو می‌تونی و چی کم از اینا داری و خب منم خر شدم و رفتن همانا و اونجا گیر کردن همانا. اونا توتاشونو چیدن و خوردن و من اون بالا جیغ می‌زدم که منو بیارین پایین و خب نه پام به آخرین پله‌ی نردبون می‌رسید و نه اصن جرئتشو داشتم برسونم پامو به نردبون. اونجا اون لحظه آخر دنیا بود و فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم پایین بیام. بابا هم خونه نبود. بابای پریسا و محمدرضا نردبونو بلند کرد رو هوا و نزدیکم کرد و پامو گذاشتم روش و آروم‌آروم آوردم پایین. غلط کردمِ خاصی تو چشام بود. ینی اگه خورشیدو بدن دست راستم و ماهو بدن دست چپم که سوار تله‌کابین شم و امپراطوری شرق و غرب رو بذارن پشت بوم و بگن برو برش دار، هرگز. بعد تو قسمت 164 میگه مهم‌ترین ناحیه‌ای که در هیجان دخالت داره آمیگداله که دروازه‌ی هیپوتالوموس محسوب می‌شه. ینی تو روحتون با این نام‌گذاری نواحی. ولی ما نسبت به هیپوتالاموس هشیار و آگاه نیستیم. ینی متوجه می‌شیم و متوجهِ متوجه شدنمون نمی‌شیم. مثل این نیست که ببینیم یکی صورتش قرمزه و به این نتیجه برسیم که خشمگین و عصبانیه. در واقع یه اتفاقی می‌افته، بدون اینکه دلیلشو بفهمیم و متوجه دلیلش بشیم. ینی مثلاً از یکی خوشمون بیاد و نفهمیم چرا چنین شد. بعد میاد آزمایش مردمکِ باز رو مثال می‌زنه و میگه بدون اینکه خودمون متوجه بشیم و آگاهانه باشه، مردمک باز رابطه‌ی عاطفی جدی‌تری رو ایجاد می‌کنه و یه حسی به طرف مقابل میده که طرف مقابل از این حس آگاه نیست، ولی اون حسه رو داره. و در ادامه توصیه می‌کنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسه‌ی اول که خواستید برید شهربازی و سوار ترن هوایی بشید، مردمک چشمتونم گشاد کنید با لنز و اینا. 

مراد، من همین جوری بدونِ ترن هوایی و تله‌کابین و با مردمکِ بسته هم دوستت دارم. 

ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت، بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره‌ای، تا صبح می‌شمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک، بر دیده می‌گذارمت اما ندارمت
می‌خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان، در باغ دل بکارمت اما ندارمت
می‌خواهم ای شکوفه‌ترین مثل چتر گل، بر سر نگاه دارمت اما ندارمت

[بشنوید]

ادامه دارد...

۷۹ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۰۹:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1154- اینستای گرامی

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۲۳ ب.ظ

صبح تو عالم خواب و بیداری و در حالی که چشام از خستگی باز نمی‌شد داشتم اینستامو چک می‌کردم. اشتباهی رفتم اون قسمتی که ملت رو به لیست دنبالنده‌ها و دنبالیده‌ها! اضافه می‌کنی (من زبانِ هر وسیله‌ و برنامه‌ای که بشه فارسی کرد رو فارسی می‌کنم؛ ولی هر موقع بخوام کاری انجام بدم به انگلیسی برمی‌گردونم و اون کارو انجام می‌دم. یه وقتایی انقدر معادل‌های فارسی بده که نمی‌فهمم چی میگه و نمی‌دونم از کجا اون کاری که می‌خوام رو انجام بدم). دستم خورد و رفتم اون قسمت و دیدم نوشته 79 تا از مخاطبای گوشیت اینستا دارن و تو فالوشون نمی‌کنی و فالوشون کن. زیرشم نوشته بود "یافتنِ همه". منم خب فکر کردم یافتن ینی یافتن. یافتنِ همه رو زدم که ببینم کیا رو فالو نمی‌کنم. من دو تا اکانت اینستا دارم. یکی خانوادگیه، یکی دوستانه. این دو مقوله رو از هم جدا کردم که موضوع پستام و مخاطبشون تداخلی باهم نداشته باشن. خانوادگیا شامل فک و فامیل و اقوام و آشناهاییه که رفت و آمد خانوادگی باهم داریم و دوستانه شامل همکارا و هم‌کلاسیا و هم‌مدرسه‌ایا و بچه‌های خوابگاه و دانشگاهه. حدس می‌زدم این 79 تا آقایون همکار و هم‌کلاسی‌م باشن که شماره‌شونو داشتم و ارتباطمون انقدر عمیق نبود که به اینستا برسه. بر اساس تجارب گرانبهایی که این هفت هشت سال در مورد غریبه‌ها کسب کردم، باید در ارتباط با آقایون با احتیاط عمل کرد. مورد داشتیم (دوره‌ی کارشناسیم) دوستم پیام داده بود چرا شوهرم تو لیست مخاطبین گوگل پلاس‌ته و حذفش کن از مخاطبات. و خب من اساساً فعالیتی در جی‌پلاس نداشتم و ندارم. اون اوایل ایمیل هر کیو داشتم، جی‌پلاسش رو هم فالو می‌کردم و خب شوهر ایشونم احتمالاً همکار یا هم‌کلاسیم بوده که ایمیلشو داشتم لابد. و مورد دیگری داشتیم من طبق عادت معمول و مألوف که به خیل عظیم دوستان ایمیل می‌زدم و لینک مطلب مفیدی رو می‌فرستادم، برای یکی از خوانندگان وبلاگم هم چنین کردم و پاسخی دریافت نمودم با این مضمون که "شما کی هستی و چرا برای نامزد من مطلب فرستادی؟". و من نمی‌دونستم این بزرگوار ایمیلشو در اختیار بانو گذاشته و برام قابل هضم نبود زن آدم بشینه پشت اکانت آدم و چک کنه ببینه شوهرش با کیا در ارتباطه و خب براش توضیح دادم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود. و پشت دستمو داغ کردم با مرد جماعت وارد تعامل نشم مگر به قدر ضرورت!. خلاصه این "یافتنِ همه" را زدن همانا و ارسال درخواست برای همه‌شون همانا!!! وقتی دیدم جلوی اسم تک‌تک‌شون نوشته درخواست دنبال کردن با موفقیت ارسال شد یهو جیغ زدم و دنبال دکمه‌ی غلط کردم می‌گشتم فقط! انقدر هول شده بودم که مودمو خاموش کردم و بعد که دیدم با دیتا وصلم گوشیمم خاموش کردم حتی! :| بعد با خودم گفتم الان ینی درخواستات پس گرفته شد؟ با قلبی آکنده از ندامت دوباره رفتم اون قسمتِ خراب شده‌ی یافتن همه و یکی یکی درخواستامو پس گرفتم و پشت اون یکی دستمم داغ کردم روی چیزی که معنی‌شو نمی‌دونم کلیک نکنم.


پستِ دیشبِ اینستای خانوادگی‌م :)

۳۹ نظر ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۸:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب پسرخاله‌اینا مهمونمون بودن. همچین که رسیدن، تا نشستن، خانوم پسرخاله اشاره کرد به پسرخاله و بهم گفت اومده با تو بحث کنه! گفتم من؟ پسرخاله گفت ندیدی بخش‌نامه کردن ترک‌ها رو استخدام نکنن؟ حالا تو هی بگو آهنگر خوبه! خندیدم و گفتم اصلنم خوب نیست. خیلی هم بده. نمرات ترم چهارو تازه دیروز اعلام کردن و همه‌شون بیست، جز نمره‌ی درسِ همین آهنگرِ خوب! حیف اون همه زحمتی که برای نشر مصوباتش کشیدم و عرقی که برای دفاع ازش ریختم. حیف اون همه پست! حیف اون یه دونه رأی‌ای که بهش دادم و سی و یکم شد :دی حیف اون چار تومن پول تاکسی که دادم و رفتم خونه‌ش برای کلاس مثنوی. حیف! و صدها حیفِ دیگر :)) پسرخاله خندید و گفت بگم بروبچ بریزن پیجشو با خاک یکسان کنن که چرا به دختر پسرخاله‌ی ما هفده دادی؟ آخه تا کی به ترک‌ها ظلم میشه تو این ممکلت؟ تا کی؟!!! خندیدم و گفتم نه تو رو خدا؛ من خودم اعتراض نکردم. یه چی میگین همین هفدهم ازم می‌گیرن بدبخت میشم :))) خانمش گفت حالا جدی چرا هفده؟ گفتم والا تنها درسی که مطمئن بودم بیست میشم همین بود. احتمالاً چون تهران نبودم و زیاد نتونستم تو جلسات مصوبات شرکت کنم، فکر کردن فعالیت خارج از کلاسیم کمه. یه نمره‌شم سرِ غیبتِ بعد از عید بود که گفت از همه‌تون یکی یه نمره کم می‌کنم تا الکی کلاسو تعطیل نکنید.


بیات‌نوشت‌ها و خرده خاطراتِ باقی‌مانده از ترم چهار:

0. در نوشته‌های زیر منظور از امروز و دیروز، امروز و دیروز نیست و قیدهای زمان و زمان افعال به چند ماه پیش برمی‌گرده.

1. تو کلاس نشسته بودم که اومدن بهم گفتن چرا نشستی که دارن وام میدن. گفتم ینی الان باید چی کار کنم؟ گفتن اسمتو تو لیست بنویس و درخواست بده دیگه. تا حالا وام نگرفتی مگه؟ گفتم چقدر می‌دن حالا؟ تصورم چند ده میلیون بود؛ که مثلاً بشه باهاش ماشین و خونه خرید. سند و مدرک و ضامن و اینا می‌خواستن. بعدِ نیم ساعت یه ساعت علافی فهمیدم سیصد چهارصد تومن میدن :)) ینی چار تا کتابم نمیشه خرید با این مبلغ. به دوستم گفتم برو باباااااااااااااااا! به منتش نمی‌ارزه. فکر کردم حالا چقدر میخوان وام بدن. بچه‌ها گفتن می‌تونی باهاش کتاب بخری و همین که بهره نداره غنیمته و فلان و بهمان و بیسار. و متقاعد شدم که بگیرم. اومدم زنگ زدم به بابا میگم وام دانشجویی میدن و مثل اینکه باید وکالت‌نامه داشته باشم یا یه چیزی تو مایه‌های سند محضری و یه ضامن با فلان ویژگی‌ها و یه حساب تو فلان بانک و اینا. مدارکو تا فردا تهیه کنید بفرستید تهران برم وامو بگیرم. بابا: آخه وامو می‌خوای چی کار؟ اگه یکی دو میلیونه ولش کن. نمی‌ارزه به دردسرش. پول لازم داری بگو بریزم به حسابت. من: یکی دو میلیون؟!! نه خب. چیز. راستش. یکی دو میلیون که نه. خب... سیصد چهارصد تومنه مبلغش :دی
کاش بودم و قیافه‌ی بابا رو می‌دیدم.
همون شب هم‌اتاقی شماره 3 اومده میگه دانشگاه ما (دانشگاه من و دانشگاه هم‌اتاقیام فرق داشت و در واقع من دو سال مهمان خوابگاهِ دانشگاه اونا بودم) داره وام خرید چادر میده. نمی‌خوای؟ من: خریدِ چی؟ ایشون: چادر :|
کاش بودین و قیافه‌ی منو می‌دیدین.

2. تو پارکینگ منتظر مسئول انتشاراتی بودیم که یه ماشین سیاسی با کلی محافظ و خدم و حشم (البته حشم ینی چهارپا و حشم بینشون نبود) اومد پارکینگ و یه عده پیاده شدن و رفتن طبقه‌ی بالا. بدون اینکه سرمو برگردونم، به دوستم گفتم می‌شناسی‌شون؟ برگشت که نگاشون کنه. گفتم نه نگاه نکن. مشکوک می‌شن بهمون. بعد همونجوری که داشتم سقفو نگاه می‌کردم به آقای مسئول انتشاراتی گفتم شما می‌دونید اون آقایون کی‌ن؟ نگاه به سقف کرد و گفت کیا؟ گفتم همینایی که پشت سر منن. نگاشون نکنید که مشکوک نشن بهمون. خندید و چند تا اسم گفت که یادم نموند. زیرچشمی نیم نگاهی بهشون کردم و کماکان نشناختمشون. از حرفای مسئول انتشارات، مصدق و نفت و وزیر یادم موند فقط. آدمای مهمی به نظر می‌رسیدن. به هر حال از منی که تازه روز مصاحبه فهمیدم رئیس اونجا کیه نباید انتظار داشته باشیم وزرای سابق رو بشناسم. 

3. یه فایل متنی از فرهنگستان گرفته بودم. اینا برای حفاظت اطلاعات، خیر سرشون پسورد گذاشته بودن و نمی‌تونستم تغییرش بدم. خیلی شیک اطلاعات رو کپی کردم توی یه فایل جدید و اونجا تغییرشون دادم. برای هر تغییری پسورد گذاشته بودن. ولی کپی رو غیرفعال نکرده بودن. منم کپی کردم و تغییر دادم. اگه مسئول و نگارنده‌ی این فایل یه بلاگر بود، اول از همه کد غیرفعال کردن کپی رو اعمال می‌کرد به فایلش لابد.

4. میگن اگه یه خانومی یه جا بشینه و بلند شه و یه آقای دیگه بخواد بیاد اونجا بشینه، باید صبر کنه اون مکان (صندلی، یا اون قسمت از فرش و زمین) سرد بشه. ایکس وقتی می‌خواست جای ایگرگ بشینه به شوخی صندلی رو فوت کرد خنک شه بعد نشست. [از سلسه خاطراتی که هزار بار، هزار جور به هزاران طریق نوشتم و پاک کردم و هر بار به این فکر کردم که چرا نمیشه عین برداشت و حست رو در قالب متن و کلمات به مخاطب منتقل کنی]

5. محل آزمون ارشد دومم دانشگاه سابقم بود. جلسه که تموم شد، یه چرخی تو دانشگاه زدم و آهسته و خرامان داشتم می‌رفتم سمت در اصلی. یه دختره که سر جلسه هم دیده بودمش دم در داشت سیگار می‌کشید. فکر کنم اعصابش از سوالا خط‌خطی شده بود.

6. تصمیم نداشتم سوال‌های زبانو جواب بدم. در واقع تصمیم داشتم جواب ندم. وقت اضافه آوردم و نشستم متناشو خوندم. نصف بیشترش متن و reading بود. تو یکی از متن‌ها در مورد testimony نوشته بود. هر چی متنو خوندم معنی‌شو نفهمیدم. بدجوری تو نخ این کلمه بودم. فکر می‌کردم یه جور اختلال روانیه یا یه جور خطای ذهنی و زبانی. تا برسم خوابگاه مدام تکرارش می‌کردم که یادم نره و بیام سرچ کنم ببینم چیه. همچین که رسیدم پای لپ‌تاپ کلمه‌هه یادم رفت. دیگه باید منتظر می‌موندم سنجش سوالا رو بذاره روی سایت و دفترچه رو دانلود کنم ببینم چی بود اون کلمه. حالا دفترچه رو دانلود کردم و فهمیدم چیه. ولی خب کسی نیست که ذوقمو باهاش تقسیم کنم و این قضیه رو باهاش به اشتراک بذارم.

7. این روزا همه چی بوی آخرین میده. آخرین باری که دستمو بلند می‌کنم تا از استاد چیزی بپرسم؛ آخرین صبحی که بیدار میشم و تا 8 باید خودمو برسونم سر کلاس؛ آخرین باری که متروی بهشتی پیاده میشم و سمت تجریش خط عوض می‌کنم که خودمو برسونم فرهنگستان؛ آخرین سطرهای جزوه‌ای که تایپ می‌کنم؛ آخرین باری که می‌رم آشپزخونه ظرفامو بشورم؛ آخرین باری که صدای فروشنده‌های مترو رو می‌شنوم؛ آخرین باری که خانومه میگه مسافرین محترمی که قصد ادامۀ مسیر به سمت ایستگاه صادقیه و یا فرهنگسرا و یا تجریش و کهریزک را دارند می‌توانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 1 و 2 شوند. همه چی و همه جا و همه کس بوی آخرین میدن و من دستمو محکم گذاشتم جلوی بینی‌م. بوی تعفنِ تموم شدن و جدایی. 

8. خواب مترو می‌دیدم. پله‌های برقی، تابلوهای ایستگاه‌ها، شلوغی، ازدحام، نرسیدن. تا رسیدم درا بسته شد و رفت. تو شلوغی یه لنگه از کفشمو گم کردم. خوابم در عین غم‌انگیزی، به شدت مسخره بود. باید می‌رفتم دوباره کفش می‌خریدم. مترو پرِ کفش بود. کفشای آدمایی که کفشاشونو جا گذاشته بود. یکی‌شونو برداشتم و پوشیدم. پوشیدم که برم بیرون و برای خودم کفش بخرم :|

9. میدونین؟ نه خب. از کجا باید بدونین؟

10. من همچین که پامو از در خوابگاه می‌ذارم بیرون، هندزفریامو می‌کنم تو گوشم. اصولاً چون همیشه تنها می‌رم اینور و اونور، خلوتمو با آهنگ‌های توی گوشیم پر می‌کنم. معمولاً هم شاد گوش میدم. به جز روزهایی که مثلاً محرم باشه. اینجور موقع‌ها یا فایل‌های تقویت زبان گوش میدم، یا سخنرانی مثلاً. بعد این همه وقت، یکی از هم‌کلاسیام امروز ازم می‌پرسه تو چی گوش میدی که همیشه هندزفری تو گوشته؟ گفتم حدس بزن ببینم چی بهم میاد گوش بدم. گفت فایل‌های صوتی کلاس و صدای اساتید. گفتم این چه تصور چندشیه از من داری آخه؟

11. تا این نمره‌های فرهنگ فانوس اعلام بشه، من قراره هر شب کابوسشو ببینم. صبح بیدار شدم تو گروه درسی‌مون پیام دادم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، جهت شادی روحتون، اومدم خوابی که دیشب دیدم رو به سمع و نظرتون برسونم. خواب دیدم استاد از اینکه قیمت انواع میوه‌ها (هلو، سیب و گیلاس) و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیه‌ی کیک رو به عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، 9.2 نمره ازم کم کردن و نمره‌ام شد 10.8 و افتادم و بسی غمگین بودم.

12. مثل وقتی که به استادت میگی این قسمت کتاب اشتباهه و ب‌م‌م مخفف بزرگترین مضرب مشترک نیست. چون اصولاً نمیشه بزرگترین مضرب رو تعیین کرد و استادت میگه نه درسته اینم میشه. مثل وقتی که استادت تازه آخر ترم می‌فهمه شما دانشجوی ارشدید نه دکترا و شما به سطح معلوماتتون و مسئولین آموزشتون که استادتون رو توجیه نکرده سر کدوم کلاس میره افتخار می‌کنید. مثل وقتی که استاد کلاهشو تو کلاس جا بذاره و همه برن و تو باشی و کلاس و کلاه و برش داری ببری و هی داد بزنی استاد! استاد! کلاهتون. و ملت بگن هم کلاه استادو برداشتی هم گذاشتی سرش. مثل وقتی که استاد دیگری کتشو جا بذاره و کسی حاضر نباشه دست به کتش بزنه و تو برش داری و ببری و برسونی دستش. مثل وقتی که استادت آخر ترم بپرسه تعطیلات کجا میری و تو بگی خونه و بگه خونه‌تون کجاست و تو با بهت و حیرت بگی تبریز :| مثل وقتی که بری از استاد دیگری فایل درسی بگیری و بپرسه متولد چندی و دو نقطه خط صاف طورانه بگی 71. و مدام از خودت بپرسی آیا من نسبت به سوالات ملت زیادی حساسم یا سوالات ملت زیادی یک جوری است؟ مثل وقتی که یکی از پسرای ورودی، زمان استراحت بین کلاسا میاد ازتون می‌پرسه تسبیح دارید؟ و شما تسبیحو دستمال می‌شنوید و می‌گه برای استخاره می‌خوام و شما به این فکر می‌کنید که چه جوری میشه با دستمال استخاره کرد و اصن الان چه وقت استخاره کردنه و چی رو می‌خواد استخاره کنه. و یکی از دوستان بهش تسبیح می‌رسونه و استخاره رو انجام میده. مثل وقتی که همین ایشون در طول ترم روی مخت باشه و مدام ازش فرار کنی و سوالاشو جواب سربالا بدی و آخر ترم که یه مدت نیومد و فهمیدی مریضه و مرخصی گرفته غمگین بشی که چرا مهربون نبودی باهاش و با خودت بگی: خب خدایی رو مُخم بود آخه. مثل وقتی که استاد بگه شادی را تعریف کنید که پای تخته بنویسم و ملت کلی تعریف از خودشون ارائه بدن و تو بگی شادی یعنی شاد بودن و سپس ارجاع بدی به معنیِ شاد. و استاد که می‌خواسته ارجاع رو یادمون بده بگه دست گلت درد نکنه کار منو برای سه جلسه راحت کردی. مثل وقتی که مسئول آموزش که آخر هر ترم میاد و برگه‌ی ارزیابی اساتیدو میده دستمون که به اساتید نمره بدیم با عصبانیتی توأم با لبخند بیاد و بگه همه‌تون نمره‌ی رُندِ پنج و ده و بیست میدید و راحت میانگین می‌گیرم. ولی کیه که همیشه نمرات عجیب و غریب به اساتید میده؟ و تو دستتو بلند کنی و بپرسه خدایی چه جوری حساب کتاب می‌کنی که بهشون هشت ممیز پونزده صدم می‌دی؟

مثل وقتی که داری روی شله‌زردا یاابالفضل می‌نویسی و با خودت فکر می‌کنی چرا روی پیرهن رضازاده همیشه یاابوالفضل می‌نوشتن؟ مگه یا حرف ندا نیست و مگه منادا منصوب نمیشه و مگه ابا منصوب و ابو مرفوع نیست؟ مثل وقتی که دلت برای استاد عربی‌ت تنگ بشه و یاد سوالایی می‌افتی که طول هفته جمع می‌کردی که آخر جلسه بپرسی.

و مثل وقتی که یک عده چندین ماه پیش کامنت گذاشته باشن نتیجه‌ی تحقیق علل اربعه رو تو وبلاگت بنویس و تو یادت نیاد کی این درخواستو ازت کرده بود که نتایج تحقیقو برسونی دستش.

13. روز آخر قبل ماه رمضون به بچه‌ها گفتم از هفته‌ی دیگه این میز خالی میشه و جمعش نکنید یه عکس یهویی از آخرین صحنه‌ی روی میزمون بگیرم. اون روز یکی از بچه‌ها داشت در مورد برندها تحقیق می‌کرد و بحثمون نمی‌دونم از کجا رسید به مارشمالو. نشنیده بود تا حالا اسمشو. یکی از بچه‌ها رفت یه بسته مارشمالو گرفت آورد نشونِ این هم‌کلاسی داد و خوردیم و خب مارشمالو هم تو این عکسه بود. یاد یکی از بلاگرا افتادم که منو یاد مارشمالو می‌ندازه. شایدم مارشمالو منو یاد اون می‌ندازه. عکسو براش فرستادم و جواب داد "وقتی یکی از بین این همه سوژه از بین اون لیوان پلاستیکیا که سرطان‌زاس! از بین اون ساقه طلایی که خوراک دانشجوها و سربازاس! از بین اون ریموتایی که یکیش احتمالا برای سمند باید باشه! از بین اون ریکوردر و تبلت و گوشی که روی میزه... از اون پوست رنگارنگ که دلم خواست! از اون نسکافه‌ای که اون گوشه قائم شده کسی پیداش نکنه! از اون ماگ قشنگی که روش حتما نوشته از ما به جز حکایت عشق و وفا مپرس! از اون ده تومنی لای کتاب و لیستی که روی کتاب گذاشتن که حس لیست خرید خونه به آدم میده! از اون قندون فلزی که نوستالژی‌بازا باهاش خاطره دارن! از این همه، شیبابا رو عکس بگیره واسه من بفرسته که بعد دق کنم از گشنگی..."


۶۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1139- بیات‌نوشت1 (این قسمت: ماکاروحانی)

يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ

پسردایی بابا، بعد از اینکه رأی دادیم: پارک یا خونه؟

ایلیا: پارک
بیتا: پارک
من: پارک

دخترخاله‌ی بابا که مامانِ بچه‌ها باشه، خطاب به من که مهمونشون باشم: ببخشید تو رو خدا، پارک و ماکارونی پیشنهاد بچه‌ها بود.

ایلیا (نگاه به انگشتم می‌کنه و): نسین تو هم رای دادی؟
من (انگشتمو می‌گیرم سمتش و): آره. ایناهاش. 
ایلیا: من تا حالا رأی ندادم. فایده نداره.

می‌خندم و بغلش می‌کنم و میگم تو همین الان به پارک رأی دادی ایلیا. وقتی بابات پرسید بریم خونه یا پارک، اگه ما نمی‌گفتیم پارک الان پارک نبودیم. ماکارونی هم پیشنهاد شما بوده هااا! (وگرنه من ماکارونی دوست ندارم :|)
لپم رو می‌کشه و می‌بوسه. آبدار و محکم!!! 
صورتمو پاک می‌کنم و میگم حالا فهمیدی رأی چیه و چه فایده‌ای داره؟

شوهر دختردایی بابا هم ماکارونی دوست نداشت. منم با اکراه می‌خوردم. ولی با اونایی که ماکارونی دوست داشتن، باهم سر یه سفره نشسته بودیم. /اردیبهشت 96/


پ.ن: داشتم یادداشت‌هامو مرتب می‌کردم؛ یه چند تا نوشته‌ی منتشر نشده پیدا کردم که نه دلم اومد پاکشون کنم، نه به نظرم ارزش پست کردن داشتن. تلگرامم پرِ یه همچین یادداشت‌هاییه که از دهن افتاده. نمی‌دونم چی کارشون کنم.

۲۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1133- چون که با کودک سر و کارت فتاد

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ب.ظ


پیارسال تو مراسم دایی بابا، بچه‌ها خیلی سر و صدا می‌کردن و رو اعصاب ملت، از جمله خودم بودن؛ فلذا جمعشون کردم دور خودم و به ایلیا گفتم بره از تو حیاط یه مشت گلبرک بیاره تا بازی کنیم. گلبرکِ همین گلایی که برای یادبود دایی آورده بودن. بازی این جوری بود که یکی از گلبرگارو می‌ذاشتم تو مشتم و می‌گفتم چه رنگیه؟ خودمم نمی‌دونستم چه رنگیه. هر کی درست می‌گفت یه گلبرگ همون رنگی بهش می‌دادم و اگه اشتباه می‌گفت اون رنگو ازش می‌گرفتم. این سمت راستی (ملیکا) رنگارم بلد نبود حتی :)) ایلیا (وسطی) صبر می‌کرد ببینه محدثه (سمت چپی، دختردایی‌ش) چی میگه همونو بگه. هر سه تاشونم تبلت و گوشی داشتن ولی پیشی برده بود :دی

امشب بابای محدثه زنگ زده میگه محدثه می‌خواد بیاد با نسرین بازی کنه :)) فردا قراره محدثه بیاد باهم بازی کنیم :)) از همین الانم گفته باشم که عروسکامو نمی‌دم بهش :| صُبم تو گروه رادیو، بچه‌ها یه لینکی گذاشتن که سن عقلی‌مونو تست کنیم و از همه مسن‌تر من بودم :| با 42 سال سن :|

۱۷ نظر ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1132- از کابوس‌هایت حرف بزن

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۰۷ ب.ظ

سه‌شنبه یه چند جا رفتم قیمت کنم ببینم چند می‌گیرن دو نسخه فرهنگ لغت شصت صفحه‌ای، اندازه‌ی تقویم جیبی برام چاپ کنن. در مورد جنس کاغذ و جلد و فرمت فایل‌هایی که باید براشون می‌بردم هم پرس‌وجو کردم. قیمت‌ها انقدر گزاف بودن که کم‌کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم بیام تو خونه با پرینتر معمولی خودمون پرینت کنم، منگنه کنم بفرستم برای استاد :))) برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم سمت خونه) نزدیک خونه‌ی خاله‌م اینا بودم و همونجا وسط پیاده‌رو وایستادم زنگ بزنم ببینم اگه خونه‌ست یه سر ببینمش. یه آقاهه از پشت سرم گفت خانم ببخشید. می‌خواست رد بشه. به نظرم می‌تونست رد بشه. ولی رفتم کنار که رد بشه. تو دستش یه کاغذ لوله شده‌ی دراز بود. یادم اومد تو یکی از این صحافیا دیده بودمش. ینی از اونجا تا اینجا مسیرمون یکی بوده؟ خاله جواب نداد و دیگه بی‌خیال شدم و به مسیرم ادامه دادم. تا سر خیابونمون این آقاهه هم اومد. ینی داره تعقیبم می‌کنه؟ رنگم پرید. من اگه حس کنم کسی داره تعقیبم می‌کنه اول رنگم می‌پره بعد سکته می‌کنم. سرعتمو کم کردم. آقاهه رد شد و جلو زد. ولی مسیرش دقیقاً مسیر خونه‌ی ما بود. تا سر کوچه‌مون حتی. یه وقتایی هم برمی‌گشت به من نگاه می‌کرد. لابد اونم فکر می‌کرد من تعقیبش می‌کنم.

اَسی یه بازی وبلاگی راه انداخته و از ملت خواسته که از کابوس‌هاشون حرف بزنن و  بقیه رو به این بازی دعوت کنن که بقیه هم از کابوس‌هاشون حرف بزنن. به دعوت بانوچه وارد این بازی شدم. از اونجایی که یکی از موضوعات پست‌های این وبلاگ "خواب‌های شباهنگ" هست، کمابیش با تم خواب‌های من آشنایی دارید. ولی چیزایی که من تعریف می‌کنم خواب‌های بامزه‌ی معمولی‌ن. تازه نه همه‌شون.

چون معمولاً قبل از خواب پستاتونو می‌خونم و گوشی به دست خوابم می‌بره، زیاد پیش اومده که خواب دیدم برای وبلاگی که نباید کامنت بذارم کامنت گذاشتم یا وبلاگی که تعطیل شده پست گذاشته و حتی یه بار خواب دیدم یکی از بلاگرا ازدواج کرده و همه‌ی وبلاگ‌نویسا رو عروسیش دعوت کرده و اسم شوهرش هم راین بود. راین اسم یه رودخانه توی اروپاست :| ولی من بیشتر ذهنم درگیر این موضوع بود که چرا لباس عروس انقدر کوتاهه و شلوار لی از زیرش پوشیده و تازه چرا جوراباشو کشیده روی شلوارش!!!؟

همین چند روز پیش بعد از خوندنِ پستِ اولَسبِلنگاهِ جولیک خوابم برد و در همون راستا خواب دیدم منم با بچه‌های دانشگاه سابقم رفتم اردو. کجا؟ مادرید. شدیداً بارون میومد و من تو خواب، خوابم میومد و وسط خیابون که اون خیابون همانا شبیهِ کوچه‌ی خودمون بود پتومو کشیدم روی سرم و خوابیدم و کماکان بارون میومد. بلند شدم یه سر به بقیه‌ی دوستان زدم و دیدم اونا رفتن نمازخونه تا خیس نشن. و دیدم یکی از دوستام تو نمازخونه داره نماز می‌خونه. پیرهن راه‌راه زرد و مشکی تنش بود. خوشحال شدم. از بچگی یکی از دغدغه‌هام این بود که اگه آدمایی که نماز نمی‌خوننو ببرن جهنم من چقدر تنها خواهم بود تو بهشت :| برای همین خوشحال شدم که نماز می‌خونه :)) نمازخونه شلوغ بود و رفتم یه جای دیگه که خیس نشم. اونجا هم پر بود. حس کردم می‌شناسمشون. یهو گفتم عه! شما بچه‌های رادیوبلاگیها هستین؟ گفتن نه! اشتباه گرفتی. منم پتومو برداشتم و دوباره رفتم زیر بارون. یه کتاب پیدا کردم که صفحه‌ی اولش نوشته بود این کتابو با اولین حقوقم خریدم. تاریخ این یادداشت سال 67 بود. برش داشتم که خیس نشه. ولی نگران بودم صاحبشو پیدا نکنم. توش پرِ یادداشت بود و سعی می‌کردم با خوندن اون یادداشت‌ها صاحب کتابو پیدا کنم. کتاب و پتو به دست توی کوچه پس کوچه‌های مادرید می‌گشتم که دیدم دو تا الاغ، یکی بزرگ و یکی کوچیک دارن میان سمت من. برگشتم. اونا افتادن دنبالم. من می‌دویدم و اون دو تا الاغ می‌دویدن. هر جا می‌رفتم دنبالم بودن. ترسیده بودم. بقیه‌ی خوابم به فرار از دست این الاغ‌ها سپری شد و وقتی بهم رسیدن از خواب پریدم.

من موضوع کابوس‌هایی که می‌بینم رو به چهار دسته تقسیم می‌کنم. 1-غم‌انگیز، 2- تعقیب، 3- جنازه، 4- ارتفاع

1. در مورد خواب‌های غم‌انگیز چیزی نمی‌گم. در شرایط فعلی اگه خواب مترو ببینم، خواب خیابونای تهران، خوابگاه، فرهنگستان، شریف و خواب آدم‌هایی که دیگه نیستن برام غم‌انگیزن. دیدم که میگم.

2. من یه دخترم و جامعه‌مون هم جامعه‌ی چندان سالمی نیست.  از اینکه وقتی راه میرم یکی دنبالم کنه وحشت می‌کنم. بعضی وقتا خواب می‌بینم پلیس دنبالمه، ساواک دنبالمه، دو تا الاغ! دنبالمن و تروریست‌ها و همه‌ی اونایی که تو دنیای واقعی تو خیابون مزاحمم شدن و تا یه مسیری دنبالم اومدن. و معمولاً تو خواب، هوا تاریکه و من تنهام و کسی نیست کمک کنه و من فقط می‌دوم و هر جای امنی که به نظرم می‌رسه پنهان میشم. 

3. من همیشه با ترسِ از دست دادن آدمایی که دوستشون دارم و برام عزیزن زندگی کردم. گاهی خواب می‌بینم کسی از دوستان یا نزدیکانم مرده. خواب قبرستون و جنازه و حتی مرده‌هایی که از قبر اومدن بیرون و پاهامو گرفتن و می‌کشن سمت خودشون. خواب حمله‌ی مغول و جنگ و جنازه‌ی آدمای شهر. حتی یه بار خواب دیدم من سردشتم و عراقیا اونجا حمله کردن و دارن بمب شیمیایی روی سرمون می‌ریزن و همه مُردن و کلی جنازه دور و برم ریخته.

4. من از هواپیما، نردبون، پشت بوم، پله، و در کل از ارتفاع می‌ترسم. یه بار خواب دیدم خوابگاهم و دارم می‌رم ترمینال که برم خونه. باید از نردبون می‌رفتم بالا و از روی اون میله رد می‌شدم تا برسم ترمینال. تو راه پنج تا سرباز عراقی هم دیدم و ازشون پرسیدم ترمینال آزادی کجاست؟ ترمینال آزادی لب مرز ایران و عراق بود. ازشون مسیرو پرسیدم و رسیدم به یه جایی که شبیه هگمتانه است. ترمینال اونجا بود. ولی وقتی رسیدم فهمیدم قطار و نه حتی اتوبوس! رفته و من جا موندم. یه همچین جایی:


۱۹ نظر ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1130- هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۴۳ ب.ظ

چند وقت پیش قفل چمدون تکون خورده بود و رمزش جابه‌جا شده بود و نمی‌تونستیم بازش کنیم. معمولاً رمز چمدونامون سه تا صفر یا چهار تا صفره. ولی ضربه دیده بود و تکون خورده بود و با صفر باز نمی‌شد. گفتن تو که بی‌کاری؛ بیا بشین 999 تا عدد رو یکی یکی امتحان کن ببین می‌تونی بازش کنی؟ اولین عددی که امتحان کردم 110 بود. و باز شد.

چند وقت پیش مامانم الگوی رمز گوشی‌شو فراموش کرده بود و هر کاری می‌کرد قفلش باز نمی‌شد. هیچ کس دیگه جز خودشم بلد نبود الگو رو. چند صد بار امتحان کرد و یادش نیومد و داد دست من ببینم می‌تونم یه کاریش بکنم یا نه. من خودم هیچیم قفل و رمز نداره و از رمز گوشی مامانم هم خبر نداشتم. شانسی یه الگویی رو کشیدم روی گوشی و با اولین الگویی که تست کردم باز شد.

چند وقت پیش خاله اومده بود خونه‌مون. گوشی‌شو نشونم داد و گفت برای تلگرامم پسورد گذاشتم و یادم نیست چی گذاشتم و هر کاری می‌کنم باز نمی‌شه. اولین بارم بود گوشی‌شو می‌دیدم و دستم می‌گرفتم. تلگرامشو باز کردم و دیدم میگه رمزو وارد کنید. خاله‌م حتی یادش نمیومد رمزش عدده یا اسم و حرفه. کاملاً شانسی اسم مامانو نوشتم و تلگرامش باز شد.

دو سه شب پیش خواب دیدم یکی از بلاگرا یه پستی گذاشته و تو اون پست شماره‌ی پدرشو، البته به جز سه رقم آخر، نوشته. 093588888. تو خواب بند 1 و 2 و 3 یادم افتاد و با خودم گفتم حدس زدن سه رقم آخر برای من مثل آبِ خوردنه و کامنت گذاشتم که شماره‌ی پدرتون 093588888374 هست. گفت نه. گفتم 587 چی؟ سه رقم آخرش 587 نیست؟ گفت نه. غمگین شدم و از اینکه نتونستم شماره رو حدس بزنم احساس شکست بهم دست داد. گفت سه رقم آخرش 819 هست. تا اینو گفت از خواب بیدار شدم و این شماره رو یادداشت کردم. شماره‌ی موبایل 11 رقمه و این شماره 12 رقمی بود. شماره‌ای که عید، تو خواب قبلی بهم داده بود نهصد و سی و یک، دویست و شصت و دو، صد و چهل و چهار بود و یه رقم کم داشت.

۱۳ نظر ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1127- خواب و بیدار

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ب.ظ

دیشب تولد الناز دعوت بودیم. وقتی خاله‌ی الناز و عروس خاله‌ی الناز بلند شدن برقصن، خاله‌ی الناز که میشد مادرشوهر عروس خاله‌ی الناز، وسط رقص رفت یه بسته شکلات آورد ریخت رو سر عروسش. از اون شکلات‌هایی بود که من دوست ندارم. یادم باشه به مادرشوهرم بگم رو سر من کمتر از کیندر و مرسی نریزه. بعدِ رقص شکلاتا رو جمع کرد و آورد یکی یه دونه به مهمونا داد و گفت شکلاتی که رو سر عروس ریخته باشن خوردن داره و بختو باز می‌کنه و مشکل‌گشا هست و شگون داره و اینا. ولی به هر حال من از اون شکلاتا دوست نداشتم. پس گذاشتمش تو کیفم. ساندویچمم تا نصفه خوردم و بقیه‌ش موند. اونم گذاشتم تو کیفم.

ترم هفت کارشناسی، تحقیق در عملیات داشتیم. اُ آر می‌گفتیم خودمون. Operational Research. یه روز استادمون یهو خواست ازمون کوئیز بگیره. از این کوئیزا که استادا بخوان بگیرن که جذبه و اقتدارشونو نشون بدن و عصبانیتشونو خالی کنن. قرار هم نبود تصحیح بشه، یا نمره‌ش جایی لحاظ بشه. یه سوال چرت داده بود که روش‌های فلان چیزو نام ببرید. فکر کنم از پنج تا چیز چهار تاشو نام بردم. هم‌کلاسیم برگه‌شو یه جوری گرفت که روش آخری هم یادم بیاد.

دبیرستان که بودم یه بار آقای الف، معلم ادبیاتمون، یهو خواست ازمون امتحان بگیره. از این امتحانا که معلما بخوان جذبه و اقتدارشونو نشون بدن و عصبانیتشونو خالی کنن. قرار هم نبود تصحیح بشه، یا نمره‌ش جایی لحاظ بشه. سوالای المپیاد ادبی دوره‌ی قبل بود. جایی ننوشته بود اینا سوالای المپیاده؛ ولی سوالای المپیاد بود. تستی بود. من نمره‌ی کاملو گرفتم و بغل‌دستیام، هفده هژده و بقیه‌ی کلاس حول و حوش ده و کمتر حتی. خب من چند سال برای المپیاد ادبی کار کرده بودم. این سوالا برام آشنا بود. پاسخنامه‌م هم یه جوری گرفته بودم که خب بگذریم.

دیشب خواب دیدم سر جلسه‌ی امتحانم. تالار ششِ شریف. امتحان آمار و احتمال و مدار مخابراتیم اونجا بود. توی تالار شش نشسته بودم و سوالای المپیاد ادبی جلوم بود. همون سوالایی که اون روز تو مدرسه معلم ادبیاتمون امتحانشو ازمون گرفت تا اقتدارشو نشون بده. هم‌کلاسیم پرسید سوال سه رو بلدی؟ همون هم‌کلاسی که سر کوئیز اُ آر برگه‌شو کج کرده بود سمت من. سوال سه رو نگاه کردم. سوال آواشناسی ارشدم بود. جوابو بهش گفتم. وقت امتحان داشت تموم می‌شد و من هیچی ننوشته بودم. نمی‌تونستم بنویسم. گرسنه‌م بود. سرم گیج می‌رفت. اون هم‌کلاسیم اومد نزدیک‌تر نشست و برگه‌شو کج کرد سمت من. نگاه کردم و گفتم جوابات اشتباهه. مثل اون روز که هم‌کلاسی ارشدم داشت بهم تقلب می‌رسوند و وسط امتحان داشتم توجیهش می‌کردم که جوابش اشتباهه. کیفم اون جلو، پای تخته بود. فشارم افتاده بود. رفتم اون شکلات و ساندویچ نصفه نیمه‌ی تولدو بیارم بخورم. وقتی برگشتم دیدم برگه‌ها تصحیح شده و من هفده گرفتم و هم‌کلاسیم شونزده. برگه رو نشونش دادم و گفتم دیدی اشتباه نوشته بودی؟ شکلاتو باز کردم و گذاشتم تو دهنم و از خواب بیدار شدم.

۱۶ نظر ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1120- یِری بُش دی

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ب.ظ

ما ترک‌ها یه رسمی داریم، که البته ممکنه سایر هم‌وطنان هم این رسمو داشته باشن؛ اینجوریه که اگه کسی بره مسافرت یا سربازی، بقیه کادو می‌گیرن براش یا یه کم پول می‌ذارن تو پاکت و میرن خونه‌ش و به نزدیکانش میگن "یِری بُش دی بُش اُلماسین" ینی جاش خالیه، خالی نباشه. منظور از بیان این جمله اینه که اینی که رفته مسافرت یا سربازی برگرده و جاش تو خونه‌تون خالی نمونه. بُش ینی خالی. این کلمه رو توی بُشقاب هم دارید و داریم، که به معنی ظرف خالیه.

حالا اگه طرف عروسی کنه، بقیه کادو می‌گیرن یا یه کم (یه کم که چه عرض کنم، مقدار هنگفتی) پول می‌ذارن تو پاکت و به این پول میگن جهازپایی (جهاز که جهیزیه است و پای هم ینی سهم. در کل ینی سهمی از جهیزیه). می‌برن میدن به مامان و بابای اونی که عروسی کرده و بهشون میگن "یِری بُش دی بُش اُلسون" ینی جاش خالیه، خالی بمونه. منظور از بیان این جمله اینه که اینی که رفته خونۀ شوهر، یا زن گرفته، برنگرده و جاش تو خونه‌تون خالی بمونه. همون‌طور که عرض کردم بُش ینی خالی. این کلمه رو توی بُشقاب هم دارید و داریم، که به معنی ظرف خالیه. و اگه کسی دور از جونِ شما بمیره هم باز میرن خونه‌ش و به بازماندگانش میگن "یِری بُش دی بُش اُلسون" ینی جاش خالیه، خالی بمونه. که به واقع نمی‌دونم منظورشون یا بهتره بگم منظورمون از یه همچون جمله‌ای چیه.

رفته بودیم خونۀ پسرخاله اینا که بهشون بگیم جای میترا خالیه، خالی بمونه :))) حالا چون اینا الان ماه‌عسل تشریف دارن، من معتقدم باید می‌گفتیم تا یه هفته جاش خالی نباشه، بعد که برگشتن جاش خالی باشه. یه رسم دیگه هم داریم که معمولاً ماه‌عسل می‌ریم ترکیه. و از پشت همین تریبون آرزو می‌کنم که بارالها! شوهری به من ارزانی بدار که مثل خودم، از این کشورِ دوست و برادر، ترکیه، بدش بیاد و به جاش بریم ایران‌گردی کنیم. آمین یا رب‌العالمین :| بله عرض می‌کردم. رفتیم و جملۀ مذکور رو گفتیم و پاکته رو دادیم و دیگه داشتیم کم‌کم رفع زحمت می‌کردیم که چشمم افتاد به ترازو. از مامان میترا اجازه گرفتم برم روی وزنه. یه سالی میشه که خودمو وزن نکردم. وقتی ایستادم روش چشامو بستم و تو دلم گفتم لطفاً 44 باش. نه یه گرم کمتر، نه یه گرم بیشتر. چشامو که باز کردم یهو جیغ زدم و خندیدم. بارالها کاش ازت یه چیز دیگه خواسته بودم.

مدرسه که می‌رفتم (دهه‌ی هشتاد رو عرض می‌کنم. اون موقع شماها هنوز به دنیا نیومده بودید :دی)، 39 کیلو بودم. تو کلاسمون سه نفر 39 کیلو بودن و رقابت تنگاتنگی بین من و زهرا و مهسا بود. بابا قول داده بود اگه 50 کیلو شدم برام موبایل بخره. تا سوم دبیرستان (کلاس دوازدهمِ شما نسلِ جدید) تمام تلاشمو کردم و شدم 40 :))) سوم دبیرستان به جوونیم رحم کردن و موبایله رو برام خریدن. منم قول دادم به تلاشم ادامه بدم. پریشب بابا گفت اگه 60 بشی برات ماشین می‌خرم. گفتم بمیرم هم به 60 نمی‌رسم. از محالاته و امکان نداره. 4 کیلو تخفیف گرفتم ازش و روی بی‌ام‌دبلیو توافق کردیم. حالا اگه 56 بشم برام ماشین می‌خرن. 

یاد میکروی هولدن و ارگ نیکولا افتادم. 

این وزنه‌بردارا و کشتی‌گیرا چی کار می‌کنن یهو ده بیست کیلو کم و زیاد میشن؟



امروز روز تولد قمریمه. یه دلیل اینکه تولد قمری‌مو بیشتر از شمسی دوست دارم اینه که هر سال ده روز میاد عقب‌تر و اینجوری من می‌تونم متولد همۀ ماه‌های سال باشم :)

چند روزه نان‌استاپ (لاینقطع!) گوش می‌دم:

من دارم بهار بهار می‌بازم به روزگار، دلمو ورق ورق صدامو هوار هــــــــــوار

ببینید: deathofstars.blogfa.com/post/432

و نیز nebula.blog.ir/post/388

۲۸ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1116- نون و پنیر آوردن، دخترمونو بردن

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ب.ظ

بادکنکی که دیشب از آقای داماد گرفتم و تمام مدت در حال بوق‌بوق کردن پشت ماشین عروس دستم بود. علی‌رغمِ چندین بار سوء قصدی که روی این بادکنک اعمال شد تا به سانِ سایر بادکنک‌ها به فنا واصل بشه، الان صحیح و سالم از سقف اتاقم آویزونه.


۱۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب وقتی دوی نصف شب خسته از مراسم جوج و نوشابه برگشتیم و ملت رفتن بخوابن و من معصومانه لپ‌تاپمو روشن کردم که تا صبح کارامو تکمیل کنم و تحویل بدم دلم برای خودم سوخت.

یه مشکلی هم برام پیش اومده بود که گفتن با دوغ حل میشه و من نمی‌دونستم نسکافه بخورم که بیدار بمونم یا دوغ بخورم که اون مشکله حل شه. 

مسلمان نشنود، کافر نبیند.


۱۶ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1078- خوشمزه‌جات

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۸ ب.ظ

هر موقع میرم خونه‌ی دخترخاله اینا، اگه خرید مرید داشته باشن براشون انجام میدم.
اون سبزیا رو در حالی خریدم که نصفشونو نمی‌شناختم :| 
فردای انتخابات خونه‌ی دخترخاله‌ی بابا بودم.
آرد و یه سری خرت و پرت گرفتم براشون کیک درست کنم.
نمی‌دونستم کیک شکلاتی دوست ندارن و  تقریباً کیکه رو کلاً خودم خوردم.

دیروز برای افطاری خونه‌شون دعوت بودم (خودم خودمو دعوت کرده بودم به واقع).
با خودم آرد و اینا بردم و این سری شکلات نریختم توش.
یه ساعت قبل اذان مواد رو گذاشتم روی گاز و دم افطار رفتم برش گردونم و خاموشش کنم.
یه ساعت بعد افطار رفتم ببینم خنک شده یا نه. درِ ماهیتابه رو باز گذاشته بودم. هنوز داغ بود.
یه ساعت بعد دوباره رفتم بهش سر زدم. کولر روشن بود و درِ ماهیتابه باز بود. ولی هنوز داغ بود.
یه ساعت بعد هم بهش سر زدم. هنوز داغ بود.
یازده و نیم دخترخاله گفت برو برش دار بذار تو یخچال خب!
انقدر داغ بود که نمی‌تونستم برش دارم.
برش داشتم بذارم تو یخچال، دیدم گاز روشنه!!!
روشن بود :| چهار ساعتِ تموم روشن بود :|
و خب طبیعی بود که شبیه بیسکویت بشه.


پفک‌هایی که تو لیست خرید بودن

به اینا میگن پفک هندی

مثل ماکارونیه، می‌ریزی تو روغن داغ، پف می‌کنه

چند روز پیش، خوابگاه

کتلت جغدی و الویه‌ی جغدی

دسر شکلاتی و

اون سه تا پاستیل جغدی وسطی رو دریابید!

اولین، یا دومین برنجی که بعد از عید درست کردم.

برنج کم می‌خورم کلاً

امکاناتم هم برای خورشت در حد سیب‌زمینی و گوشت چرخ‌کرده بود.

زعفران نرگس چیست؟

سفره‌ی افطارِ روزِ اول

فقط اون بشقاب سوپ مال منه

اون دلمه‌ها رو هم‌اتاقیام تو خونه‌ی یکی از دوستاشون درست کردن

چشامو بستم و یکیشو به زور قورت دادم :|

ناخناشون بلنده خب...

پریشب یه جعبه شکلات گرفتم به هم‌اتاقیام گفتم پاشین بریم اتاق شیما اینا چایی بخوریم

با اینکه اونا همیشه اتاق ما و بچه‌های اتاق ما همیشه اتاق اونا پلاسن، 

ولی من اولین بارم بود قدوم مبارکم رو اتاقشون می‌ذاشتم :|

باعث و بانیِ این پست کسیه که عکس این دو تا کیکو فرستاد گفت چرا از این پستای خوشمزه نمی‌ذاری؟

فکر کنم یه سری چیز میزِ نفتی رو کیک نوشته

اون RIG 81 هم انگار شماره‌ی دکل نفته

روی کیک سمت چپی هم فکر کنم نفت ریخته :|

۳۹ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب داداشم زنگ زده میگه اگه گفتی الان کجام؟ نگاه به ساعتم کردم گفتم والا اساساً و اصولاً این موقع باید خونه باشی. ولی خونه نبود. یه خیابون پایین‌تر از خیابونی که خوابگاه من اونجا باشه بود! بهش میگم خب خبر می‌دادی میای تهران که چیز میزایی که تو خونه جا گذاشتمو می‌گفتم میاوردی. غذا هم میاوردی، یه سری خرت و پرت دیگه هم لازم داشتم اونارم میاوردی. ایشون: دقیقاً برای همین بهت نگفتم دارم میام تهران :)))))

صبح بهش پیام دادم:


شصت بار گفت روسری‌تو یه کم بکش جلو، شصت و سه بار پرسید ناراحت نمیشی که اینجوری میگم؟ پونصد بارم گفت بیرون میری لاک نزن، لاک با چادر خوب نیست، امام زمان ناراحت میشه، پونصد و هشتاد و هفت بارم گفت یه وقت ناراحت نشیا!!! :))))

و تندیس برترین سکانس امروزو میدم به اون قسمتی که گوشیو داد دستم گفت سلفی بگیر و همون موقع دوستایی که باهاشون اومده بود تهران زنگ زدن که کجایی و ایشونم گفتن با یکی از دوستامم. جا داشت پشت تلفن داد بزنم دروغ میگه شما رو پیچونده با یه دختر اومده پارک :)))) دوباره گوشیو داد دستم گفت سلفی بگیر و در حین سلفی‌گیری یه صدایی از دوردست‌ها اومد با این مضمون که: امیییییییییییییییییییییید! اینجا چی کار می‌کنی پسر!!! و ما هر دومون در جا یه سکته‌ی ناقصو رد کردیم. زیرا هر دو فکر کردیم یارو همونیه که پشت خط بود. برگشت دید هم‌مدرسه‌ای‌شه که اتفاقاً الانم شریفه :دی

۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تولدِ 25 سالگی اردیبهشتی‌ها

تندیسِ دیالوگ برترِ امروزو می‌دم به اون سکانسی که یه تیکه کیک اضافی موند و بردم بدم بچه‌های اتاق بغلی و برگشتم و در زدم و اومدم نشستم و نرگس گفت انگار دارن در می‌زنن. مریم رفت دید کسی نیست و منم کاملاً جدی و بی‌شوخی گفتم لابد صدای در زدنِ من با تأخیر رسیده بهت. و کاملاً جدی داشتم فرایند این delay رو توضیح می‌دادم و بقیه پوکر فیس (ینی اینجوری: ":|") نگام می‌کردن.

۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پرسیده بودین مولودی چیه. مولودی همانا جشن تولد امامان است و اغلب در ماه شعبان صورت می‌گیرد. من اولین بارم بود تو یه همچین مراسمی شرکت می‌کردم. نمی‌دونم مولودی آقایون چه شکلیه، ولی خانوما این مراسمو با ساز و آواز و دف و دُهُل و دست و جیغ و هورا برگزار می‌کنن. آرایش می‌کنن، لباس خوشگل می‌پوشن، سوره‌ی انعام می‌خونن، میوه و شیرینی و آش میدن و شکلات پرت می‌کنن رو سر ملت. و مدام برای صابخونه و امواتش صلوات می‌فرستن. این مراسم معمولاً تو پارکینگ برگزار میشه و ورود آقایون و عکسبرداری و فیلمبرداری ممنوع هست. اینجایی که من بودم صندلیا به صورت حلقوی دورِ خانم مداح چیده شده بودن. خانومه یه دستش میکروفن بود و با دست دیگه‌ش شکلات پرت می‌کرد سمت ملت. دو تا همکار داشت که دف می‌زدن و هم‌خوانی می‌کردن. یه خانوم هم بود که وظیفه‌اش همکاری در پرتاب شکلات به دوردست‌ها و گذاشتن شکلات تو کیف خودشون بود. من ردیف اول، تو حلق هر چهارتاشون نشسته بودم و همه چی رو تحت نظر داشتم. میانگین سنی هر چهارتاشونم پنجاه بود. (یاد اون آدم فضاییه افتادم که زمینو توصیف می‌کرد می‌فرستاد کهکشان و بعدشم می‌گفت تماس فِرت. سریال فضانوردان؟ آدم‌فضاییا؟ مسافران؟ حالا هرچی... شهاب و ستاره و ناهید و بهرام و فرید کاراکترهای سریال بودن.)


موضوع و نکته‌ی جالبی که توجه منو شدیداً به خودش جلب کرد، بخش پرتاب شکلات بود. از اونجایی که من از اون شکلات‌خورای حرفه‌ای‌ام و هوا را از من بگیر و شکلات را نه، تمرکز کرده بودم رو شکلات‌ها. صابخونه که دختردایی بابا باشه، کاسه کاسه شکلات می‌آورد میذاشت جلوی خانم مداح و ایشون با شور و حالی توصیف ناپذیر مشت‌مشت شکلات برمیداشتن پرت می‌کردن سمت خانوما. منم هی جاخالی می‌دادم نخوره تو سر و صورتم. هفت هشت ده کاسه‌ی اول از این شکلاتای "کیلویی ارزون تومن" بود. از اینا که اساساً من به عنوان شکلات قبولشون ندارم. بعضی از مهمونا با خودشون شکلات آورده بودن و می‌دادن صابخونه که بریزه تو کاسه. این خانومه موقع پرتابِ اینا، دو مشت می‌ریخت تو کیف خودش و همکاراش و یه مشت پرت می‌کرد سمت ملت، دو تا من، یکی تو! دوباره چند تا کاسه از اون شکلات ارزونا آوردن. همه رو پرت کرد سمت ملت. بعد دقت کردم دیدم چند تا شکلات گرون توشون بود، اونا رو جدا کرد گذاشت رو میز و بعدشم ریخت تو کیف خودش و همکاران! سری آخر، مهمونای خیلی خاص یه سری شکلات خیلی خاص تو جعبه‌های خوشگل آورده بودن. اونا رو اصلاً و ابداً پرت نکرد جایی. مراسم که تموم شد گفت خانوما کسی هست که شکلات نداشته باشه؟ اینا اضافی موندن بیاین بردارین. یه خانومه گفت دوست دارم از دستِ شما که تبرکه بگیرم. با دستِ مبارکش از اون شکلات ارزونا برداشت داد به خانومه و اون شکلات‌های خاص رو ریخت تو کیف خودش و همکاران. این بنده خدا به چهار تا شکلاتی که بهش سپرده بودن بین ملت پخش کنه رحم نمی‌کنه و همه‌ی همّ و غمّش پر کردن کیف خودش و همکاراش بود. اون وقت چه انتظاری داریم از اونی که پشت میزِ ریاست نشسته یا یه کشورو سپردن دستش؟


امام علی علیه السلام منذَر، پسر جارود عبدی، را که از قبیله عبدالقیس بود، به بخشداری منطقه‌ای، منصوب کرد. اما او، به بیت‌المال خیانت کرد و با بذل و بخشش‌های بی‌حساب و کتاب به دوستان و خویشان، بیت‌المال را غارت کرد. این خبر به امام علی (ع) می‌رسد. آن حضرت در نامه‌ای تند، ضمن توبیخ و عزل، او را احضار می‌کند. و لئنْ کان ما بلغنی عنکَ حقاً، لَجَمَلُ أهلِکَ و شِسْعُ نَعْلِکَ، خیرٌ منکَ و مَنْ کان بصفتک فلیس بأهل ِأنْ یُسَدَّ به ثَغرٌ أوْ یُنْفَذَ به امر، أوْ یُعلی له قدرٌ، أوْ یشْرَکَ فی أمانَةٍ، أوْ یُؤمَنَ علی جبایِةٍ! فأقْبِلْ إلیَّ حینَ یصلُ إلیک کتابی هذا. إنْ شاء ِالله؛ اگر آنچه به من گزارش رسیده، درست باشد، شتر خانه‌ات و بند کفش تو، از تو، باارزش‌تر است. و کسی که همانند تو باشد، نه لیاقت پاسداری از مرزهای کشور را دارد و نه می‌تواند کاری را به انجام رساند، یا ارزش او، بالا رود، یا شریک در امانت باشد و یا از خیانتی دور ماند. پس چون این نامه به دست تو رسد، نزد من بیا.

۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آهای خوشگلِ عاشق

سرمو بلند می‌کنم

آهای عمر دقائق

دنبال گوشی‌م می‌گردم

آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق

روی تخت، زیر تخت، زیر بالش، توی کیف، لای کتاب

آهای ای گل شب‌بو، آهای گل هیایو

مثل اینکه صدا از تو یخچال میاد!!!

آهای طعنه زده چشمای تو...

دستمو می‌ذارم روی علامت سبز و می‌کشم سمت راست. با خنده میگم سلام دختردایی خوبین؟ می‌پرسه چرا انقدر دیر جواب دادی؟ می‌خندم و میگه چیزی شده؟ میگم نه. گوشی‌م تو یخچال بود. میگه مولودی داریم میای؟ میگم آره. چرا که.
حالا من چی بپوشم؟

+ کلاً من عادت دارم چیز میزامو بذارم تو یخچال: nebula.blog.ir/post/497

+ Fereydoun_Gole_Hayahoo.mp3

۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1037- ماجرای امروز

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۴۶ ب.ظ

عصر با مامان و بابا و امید رفتیم سینما ماجرای نیمروزو دیدیم.

توی سکانس پایانی، دستام یخ کرده و رنگم پریده بود. پاهام می‌لرزید. دستامو گذاشته بودم روی زانوهام و محکم فشار می‌دادم و ضربان قلبم روی دور تند بود.

ارزشِ یک بار دیدنو داره.


۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1018- مثلِ خوردَیی

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۲ ق.ظ

موقع خداحافظی، خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا تو راه‌پله‌ها محکم دستمو گرفت و فشار داد و مادربزرگ‌وارانه گفت بستی دا! نه قدر درس اوخیه جاخ سان. خوردَیی کیمین سووا گتمیسن. گوتار گَ گِت عَرَ (بسه دیگه، چه قدر درس می‌خونی. مثل "خوردَیی" آب رفتی. تموم کن درسو بیا شوهر کن) و من با نیشی تا بناگوش باز پرسیدم خاله مثلِ چی آب رفتم؟ گفت خوردَیی دیگه. خوردَیی. برگشتم سمت داداشم گفتم خوردَیی؟ داداشم شونه‌هاشو بالا انداخت. ینی نمی‌دونم. پرسیدم خاله اینی که میگی چیه؟ و در حالی که دستم هنوز تو دستش بود گفت یه چیزی تو مایه‌های پارچه‌ی نخی. قدیما ما به این پارچه‌های نخی خوردَیی می‌گفتیم. مثل تو هی آب می‌رفتن. یه کم به خودت برس جون بگیر دختر. و تا برسیم دم در (خونه‌مون دو طبقه است، ما طبقه‌ی دومیم، آسانسور نداریم)، انواع، جنس و اسامی پارچه‌ها و تأثیر آب و مضرات درس خوندن و فواید شوهرو توضیح داد (دو تا نوه‌ش کوچکتر از منن، پارسال شوهر کردن، سه ماه دیگه یکی‌شون قراره مامان باشه حتی) و منم تأیید و تصدیقش می‌کردم و در حالی که داشتم زیر لب خوردَیی رو تکرار می‌کردم که یادم نره، قول مساعد دادم که در اسرع وقت شوهر کنم و خداوند منّان رو صدها هزار مرتبه سپاس می‌گزاردم و شکر می‌کردم که خاله بلاگر نیست و وبلاگ خانم ف. رو نمی‌خونه و کامنتایی که من برای پست اخیرش گذاشتم رو ندیده.

+ یکیو نداریم بشینیم هی نگاش کنیم بعد بهمون بگه چته چرا انقد نگام می‌کنی؟
مام بگیم: سیر نمی‌شوم زِ تو ای مَهِ جان فزایِ من

+ کامنت‌هایش: khanoomefe.blog.ir/1396/01/05

۳۴ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
شواهد و قرائن نشون میده من چه بگم این وبلاگ تعطیله، چه نگم، چه اون بالا بنویسم تا فلان روز آپدیت نمیشه چه ننویسم، چه کامنت‌ها باز باشه چه نباشه، شما وَقَعی نخواهید نهاد و رِفرِش‌ها به قوّت خودشون باقی هستن. تعداد بازدیدها کم هم نمیشن حتی. مرسی که هستید و مرسی که کامنت می‌ذارید و درخواست منبر می‌کنید؛ ولی واقعیت اینه که من خودم رو در موقعیت و جایگاهی نمی‌بینم که بخوام کسی رو هدایت کنم. کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی (کَل ینی کچل!). به نظرم لینک‌های پیشنهادی ستون سمت چپ این وبلاگ به ویژه وبلاگ خانم الف، مفیدتر از پست‌های خودِ وبلاگه. علی ایُ حال، برای خالی نبودن عریضه، این پست رو تقدیم همراهان می‌کنم:
1. خواب دیدم سر کلاس الکترومغناطیسِ دکتر ر. (فکر کنم دکتر ر. ترکن. البته لهجه ندارن و ترکی حرف زدنشونو ندیدم تا حالا. ولی نام خانوادگی‌شون، پسوندِ سلماسی داره و سلماس یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه) نشسته بودیم و ایشون داشتن مختصات کارتزین و قطبی و کروی رو به زبانِ ترکی درس می‌دادن. لوکیشن خوابم یکی از تالارهای شریف بود. یهو چند تا گربه پریدن تو کلاس و رفتن زیرِ صندلی من و من جیغ زدم پریدم روی میز. بعدش فرار کردن و یکی از پسرا که یادم نیست کی بود بَتمن‌وارانه یه گونی برداشت رفت گربه‌ها رو گرفت ریخت تو گونی. و تندیسِ کَنه‌ترین و سریش‌ترین درسو تقدیم می‌کنم به همین الکترومغناطیس که هنوز که هنوزه دست از سرِ کچل من برنداشته و اولین خوابِ 96 رو هم به خودش اختصاص داد حتی!
2. خواب دیدم هنوز رامسریم و داریم خرید می‌کنیم و من دارم برای خونه‌مون جعبه‌ی دستمال‌کاغذی انتخاب می‌کنم و 2 تا سفید و 2 تا سبز و 2 تا قهوه‌ای برداشتم (همون طور که ملاحظه می‌کنید خواب‌های من رنگی‌ن). یکی از سفیدا طرح جغد داشت و وقتی دیدمش ذوق کردم و خانواده چپ‌چپ نگام کردن و گذاشتم سر جاش و یکی دیگه برداشتم.
3. خواب دیدم تو یه جلسه‌ی سیاسی که تو یکی از کشورهای اروپایی برگزار شده شرکت کردم و داریم برای نابودی امریکا برنامه‌ریزی می‌کنیم. ظاهراً بین سیاهپوستا و سفیدپوستا دعوا بود و یادم نیست من جزو کدومشون بودم! مثل این سخنرانی‌های تِد، ملت میومدن طرح‌هاشونو ارائه می‌دادن. خوابم هم از اول تا آخر انگلیسی بود و با اینکه خودمم انگلیسی حرف می‌زدم ولی متوجه نمی‌شدم چی می‌گیم. یه بنده خدایی اومد و یه سری اسلاید و نمودار نشون داد و گفت تا 160 سال آینده کلاً آمریکا نابود میشه و من همونجا حساب کتاب کردم دیدم اگه 135 سال دیگه هم عمر کنم می‌تونم اون روزو ببینم. ولی همونجا به این نتیجه رسیدم که فکر نکنم بتونم 135 سالِ دیگه هم دووم بیارم. اون آقاهه گفت زمان دقیق نابودی آمریکا هفته‌ی آخر اسفند ماهه.
4. خواب دیدم تو بوفه‌ی دانشگاه تهران نشستم و نگار هم هست و ناهار، کوکوسبزی سفارش دادم (خوانندگان خیلی قدیمی می‌دونن که من با این کلیدواژه‌ی کوکوسبزی ماجراها داشتم :دی افسوس و دو صد افسوس که بلاگفا پستامو به فنا داده و نمی‌تونم لینک کوکوسبزی رو بدم) از نگار پرسیدم ساعت چنده و گفت یه ربع به یک. و من یه ربع به یک کلاس داشتم و نگران بودم که چه جوری خودمو برسونم فرهنگستان. نگار هم کوکوسبزی سفارش داده بود. دسرِ کنار غذامونم سبزی با تربچه‌ی فراوان بود. نگار ناهارشو خورد و رفت و ناهار من هنوز آماده نشده بود. کلی منتظر موندم و بالاخره کوکوسبزی‌مو آوردن. تندتند داشتم می‌خوردم که به کلاس یه ربع به یک برسم. تو لقمه‌ی آخرم یه مو به درازای موهای راپانزل! پیدا کردم و عصبانی شدم و بلند شدم برم که ارشیا رو دیدم. وقتی دیدمش یادم اومد که چند ساله ندیدمش و گفتم وااااای چه قدر چاق شدی (ایشون در عالم واقع نیِ قلیون هستن! ولی عمرا من در عالم واقع همچین چیزی به همکلاسی پسر بگم) یهو گفتم راستی گرایش ارشدت چیه و گفت مدیریت برنامه‌ریزی!!! (ایشون هم مثل خیلیای دیگه ارشد تغییر رشته دادن MBA؛ ولی خب گرایششو نمی‌دونستم و هیچ وقتم نپرسیدم ازش). بعدش باهم رفتیم آمفی‌تئاتر، فیلمِ جرج (یا شایدم جیمز) رو ببینیم. ولی ندیدیم. چون من یه ربع به یک کلاس داشتم.
هیچی دیگه. بیدار شدم، بعدِ این همه وقت، بدون مقدمه پیام دادم سلام. صبح به خیر. گرایش ارشدت چیه.
گفت Finance ینی همون مدیریت مالی.
5. خواب دیدم رفتم یه جای موزه‌مانند که کلی اسناد و مدارک سیاسی روی در و دیوار چسبوندن. دستخط محمدتقی بهار رو هم دیدم. به زبان ژاپنی و به خط پهلوی ساسانی بود. تو خواب، ایشون رو با مصدق اشتباه گرفته بودم و فکر می‌کردم محمدتقی بهار (همون که شعرِ ای دیوِ سپید پای در بند، ای گنبد گیتی ای دماوند رو گفته)، همونیه که صنعت نفت رو ملی کرده.
6. خواب ندا رو دیدم.
7. من زیاد خواب نمی‌بینم. شاید ماهی یکی دو بار. اینکه امسال تو یه هفته، 6 تا خواب دیدم، ینی ذهنم در آشفته‌ترین حالت ممکنه. و به فال و تعبیر خواب هم اعتقاد ندارم. معتقدم اغلب خواب‌هایی که می‌بینیم از اتفاقات روزمره نشأت می‌گیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون می‌کنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر می‌رسن، فکر می‌کنم می‌تونن بهونه‌ای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. پس خواهشمندم تعبیرشون نکنید. مرسی، اَه.
8. این روزا هر کی میاد خونه‌مون یا ما خونه‌ی هر کی می‌ریم، تا منو می‌بینن میگن به حداد بگو این چه معادلیه برای فلان واژه و اون چه معادلیه برای بهمان واژه. منم توضیح میدم که این معادل، مصوبه‌ی فرهنگ نیست و اگه هست دلیلش چیه. بعدش فایل صوتی پستِ 1013 رو براشون تلگرام می‌کنم و کامنت‌های پست جولیک رو تبیین می‌کنم براشون. یه وقتایی کار به جاهای باریک می‌کشه و اول باید توجیه‌شون کنم که فرهنگستان به چه دردی می‌خوره و چرا فرهنگستان ترکی نداریم و چرا ترکی زبان معیار کشور نیست و چرا تو مدارس تبریز ترکی درس نمیدن و چرا کتاب درسیاشون ترکی نیست و چرا میوه انقدر گرونه و رأی من کو و چرا برجام شکست خورد. یه جاهایی نفس عمیق می‌کشم و میگم آی آلله گُر ایشیم حارا چاتیپ کی حدادّان دیفاع الیرم!!! (خدایا خداوندا ببین به کجا رسیدم (کارم به کجا رسیده) که دارم از حداد دفاع می‌کنم).
9. تندیس پرپیچ‌وخم‌ترین و پُرپله و شیب‌ناک‌ترین مسیر دید و بازدیدها رو تقدیم می‌کنم به مسیر خونه‌ی خاله. که از یه جایی به بعد ماشین‌رو نبود و بنده با کفش‌هایی به ارتفاع 13 سانتی‌متر، اون مسیرو رفتم و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم سمت ماشین)، از خاله‌م یه جفت دمپایی گرفتم و کفشای خودمو زدم زیر چادر.
10. هفته‌ی آخر هم‌اتاقیام داشتن برای عید خرید می‌کردن و یکی‌شون یه لباسی خریده بود که تا من اینو دیدم گفتم وای چه لباس خوشگل و خوش‌دوخت و خوش‌فرم و مناسبی. مناسبِ مهمونیای مختلطه. از کجا خریدیش؟ چون من تو مهمونیا چادر سرم نمی‌کنم، همیشه دنبال لباسای بلند و آستین‌دار و نه تنگ و نه گشاد و نه نازک و نه فلان و بهمانم. تا من اینو گفتم، هم‌اتاقیم گفت مگه تو وقتی فک و فامیلتون میان خونه‌تون حجاب داری؟ با چشای متعجب گفتم آره خب عمو و بابابزرگ که ندارم، جز داداشم و بابام بقیه نامحرمن دیگه. با چشای متعجب‌تر گفت تو شهر ما یه عده که بهشون میگیم مکتبی حجاب دارن. بقیه‌ی مردم، جلوی در و همسایه و تعمیرکاری که اومده یه چیزی رو تعمیر کنه هم روسری سر نمی‌کنن، فامیل که جای خود دارد و اصن اگه حجاب کنیم توهین محسوب میشه.
نتیجه‌ی اخلاقی: هر شهری، هر قوم و قبیله‌ای و حتی هر خانواده‌ای دین، یا شایدم فرهنگ خاص خودشو داره.
11. تندیس حساس‌ترین و پراسترس‌ترین و حواسمو جمع کنم ترین لحظات دید و بازدیدها رو هم تقدیم می‌کنم به لحظه‌ی ورود ما به خونه‌ی پسرِ خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا و لحظه‌ی ورود اونا به خونه‌ی ما (دقت کردین 9 ساله من تو این وبلاگ، سنّ خاله‌ی بابا رو تغییر ندادم و کماکان 80 ساله‌شه؟ :دی). بله عرض می‌کردم. به ابهت و منبر و ریش و تسبیح ما تو فضای مجازی نگاه نکنید. شیخ تو خونه‌ش برای مصون ماندن از عملِ دست دادن با نامحرم‌جماعت باید تدبیرها بیاندیشد. فی‌المثل، این سری تا اینا وارد شدن، دودستی ظرف آجیلو برداشتم ببرم پرش کنم و تا اینا بشینن، ظرفه دستم بود. همیشه هم قاطی جمعیت سلام و احوالپرسی می‌کنم. چون اگه تنهایی بعد از همه بیام باید تک‌تک با همه احوالپرسی کنم. خونه‌شون بریم حتماً چادر ساده (غیردانشجویی و غیرلبنانی) سرم می‌کنم که دستم بیرون نباشه و اگه مجبور شدم دست بدم از زیر چادر دست بدم (تو رو خدا بدبختی ما رو می‌بینید؟). قبلاً با اون یکی پسرخاله‌ی بابا و پسردایی بابا و پسرعموی مامان‌بزرگم هم همین مشکل رو داشتم. اونا هدایت شدن. ولی این یکی پسرخاله رو نمی‌تونم توجیه کنم و به ظرف آجیل و ببخشید دستام خیسه و سرما خوردم متوسل میشم.
12. هفت هشت ده ساله که از نمایشگاه، کتابای قصه مناسب سنین مختلف می‌خرم و میذارم کتابخونه و هر بچه‌ای به هر دلیلی میاد خونه‌مون، مخصوصاً عیدا، کتاب هدیه میدم. چند وقته داداشم هم یاد گرفته و نه تنها به بچه‌ها، گاهی به بزرگتراشونم کتاب هدیه میده. تف به ریا. فقط خواستم بگم ما خیلی بافرهنگیم و نامحسوس می‌خواستم شما رو هم تشویق کنم به مهموناتون کتاب هدیه بدید :دی
13. من اگه بخوام تندیسی، سیمرغ بلورینی، اُسکاری چیزی به خواننده‌های حقیقی اینجا بدم، اولی رو میدم به الهام، به دلیل دقت فوق‌العاده‌ش. هیچ غلط املایی و نیم‌فاصله و ویرگولی از نگاه تیزبین الهام پنهان نمی‌مونه و از اون مهم‌تر، انقدر با دقت داستان زندگی‌مو به خاطر می‌سپره و می‌چینه کنار هم که اگه اینجا عمداً یه نکته‌ی ظریفی رو پنهان کنم و در فضای حقیقی تو مکالمه‌مون به اون نکته اشاره‌ی غیرمستقیمی بکنم، منظورمو رو هوا می‌زنه. نرگس و نگار هم این ویژگی دوم رو دارن. یه وقتایی اینجا یه چیزایی رو مجهول می‌ذارم و نمیگم و اینا این حفره‌ی اطلاعاتی رو شناسایی می‌کنن و بعداً با یه سری کلیدواژه، نکاتِ نهفته رو از توی حرفای خودم میکشن بیرون و هیچی دیگه؛ لو میرم.
14. ببخشیم و فراموش کنیم و از اشتباهات همدیگه بگذریم. ولی با «ذ»!

دیوارِ محله‌ی دخترِ خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا اینا
۳۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1011- چه قدر خوبه که تو هستی، چه قدر خوبه تو رو دارم

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ


تلفن‌مون از اینایی بود که شماره رو می‌خوند. تماس جدید: پنج پنج یک... «با من کار دارن» 
این شماره برام یه جور نوستالوژیه. یه چیزی تو مایه‌های «این سوالو بلد نیستم بذار زنگ بزنم از نگار بپرسم»
زنگ‌های تفریح، زنگ رفع اشکال من و نگار بود. من سوالای ریاضی و فیزیکمو از نگار می‌پرسیدم و اون سوالای عربی و ادبیاتشو از من. هر چیو بلد نبودم، تو دفترم می‌نوشتم که فردا از نگار بپرسم. با صبر و حوصله به چرت‌ترین سوالات من جواب می‌داد و همیشه همه رو بلد بود. همه رو، جز اون یه سوال مثلثات که هر چی باهاش کشتی گرفتیم حل نشد. بچه‌ها گفتن ببر ریاضی1. اونجا یکی هست به اسم مریم... احتمالاً بلده.
اولین باری که مریمو دیدم و اولین خاطره‌ای که از مریم دارم همین زنگ تفریحی بود که سه سوته این سوالو برام حل کرد. گذشت... ما دانشجو شدیم... من هنوز همون نسرینِ پر از سوال و ابهام بودم که هر چیو بلد نبودم، تو دفترم می‌نوشتم که فردا؟ نه دیگه... همون لحظه از نگاری که هم‌اتاقی‌م و از مریمی که بلوک بغلی بود می‌پرسیدم.

مطهره اولین و نرگس دومین دوست شریفی‌مه. با مطهره اردوی ورودیا، تو قطار مشهد آشنا شدم. هر جا می‌رفتیم گوشی‌مو می‌دادم ازم عکس بگیره. و با نرگس، سر کلاس فیزیک، همون هفته‌ی اول. با بهت و حیرتِ زایدالوصفی غرق در معادلاتِ نامفهومی که استاد داشت روی تخته می‌نوشت بودم و متوجه نمی‌شدم داره چی کار می‌کنه. از بغل دستی‌م پرسیدم این انتگرال از کجا اومد، کجا رفت؟! چی شد؟! برام توضیح داد. گفتم اسمت چیه؟ گفت نرگسم.

اگه فکر کردین ما یهو تصمیم گرفتیم سه‌شنبه، 17 اسفند، ساعت 3 شریف باشیم و همدیگه رو ببینیم، زهی خیال باطل. یکی کلاس داشت، یکی امتحان، یکی تهران نبود، یکی ایران نبود. یکی بود یکی نبود. مثلاً یه شب من خواستم زنگ بزنم نگار. هر چی زنگ زدم برنداشت. بعدش اون زنگ زد من نتونستم جواب بدم (داشتم با مامانم حرف می‌زدم) دوباره زنگ زدم اون برنداشت، بعدش من رفتم نماز بخونم و نگار زنگ زد من جواب ندادم. داشتم نماز می‌خوندم. بعد من زنگ زدم، نگار داشت نماز می‌خوند. بعدش من زنگ زدم نگار با مامانش حرف می‌زد بعدش نگار زنگ زد من داشتم غذا درست می‌کردم و دستم بند بود. بعدش من زنگ زدم اون دستش بند بود. ولی دیگه انقدر زنگ زدم که دیگه آخرش جواب داد و دیگه دلم نمیومد بعد از این همه زحمت قطع کنم و انقدر حرف زدم که فکّم داشت از جاش کنده می‌شد. مصائبِ همین یه مکالمه‌ی ناقابل رو تصور کنید، ببینید برای دورهمی چه دشواری‌ها و مرارت‌ها کشیدیم. اگه قبلاً قرارامونو با کلاسا و امتحانامون تنظیم می‌کردیم، حالا باید رعایت حال نوعروسا و مامانا و اونایی که قراره مامان بشن هم می‌کردیم و با بچه‌هاشون و همسر و مادر و مادرشوهراشون که قرار بود بچه‌هاشونو نگه‌دارن هم هماهنگ می‌شدیم. خونِ دل‌ها خوردیم تا تونستیم بعدِ دو سال، نیم ساعت همو ببینیم.

وقتی داشتیم عکس می‌گرفتیم: قراره بذاری وبلاگت؟ من اینجا وایمیستم. کِی پخش میشه؟ بنویس خیلی خوش گذشت. تازه تگ‌مونم می‌کنه. من همین جا می‌شینم. خوبه؟ همین جوری می‌ذاری عکسا رو؟ دیرمون شد. نه بابا همیشه ادیت می‌کنه عکساشو. بچه‌م رو گازه. لیوانا و قندا نیافتن. خوبه گفتم قند کم بیاریا. اسراف شد. وای من فردا امتحان دارم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادرن؟ پلک نزنین بچه‌ها. یادت نره عکسا رو برای منم بفرستی. خب همه‌تون بگین سیب! صبر کنین یکی دیگه هم بگیرم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادر بودن؟

۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

یکی از فانتزیام اینه که چهل سال زودتر به دنیا میومدم و توی دانشگاه و خوابگاه اعلامیه‌های انقلابی پخش می‌کردم و اخراجم می‌کردن و دوباره اعلامیه پخش می‌کردم و ساواک دستگیرم می‌کرد و یه مدت حبس می‌کشیدم و بعدِ آزادی‌م دوباره به کارم ادامه می‌دادم و دوباره دستگیر و آخرشم اعدامم می‌کردن. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که سی سال زودتر به دنیا میومدم و دانشجوی پزشکی بودم و زمان جنگ تو بیمارستانای صحرایی کار می‌کردم و عراقیا اسیرم می‌کردن و اونجا کتاب خاطراتِ من زنده‌ام رو می‌نوشتم و موقع فرار از اردوگاهِ اسرا، به ضرب گلوله می‌مردم و یکی از عراقیا مَرام و معرفت به خرج می‌داد و کتابمو می‌رسوند دستِ خانواده و خانواده چاپش می‌کردن و شما الان می‌خوندیدنش. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که برم راهپیمایی و راهپیمایی نرفته از دنیا نرم.

2.

استادمون می‎گفت توی ژاپن اگه یه مسئول متوجه بشه زیردستش اشتباهی مرتکب شده، هاراگیری (یه نوع خودکشی که طرف شکم خودشو پاره می‌کنه دل و روده‌شو می‌ریزه بیرون) می‌کنه. یکی از دوستان گفت استاد اینجا اگه یه مسئول اشتباه کنه و ما متوجه اشتباهش بشیم، ماراگیری می‌کنه. (ماراگیری ینی ما رو می‌گیرن :دی)

3.

بشنویم: Mohsen_Chavoshi_Mame_Vatan.mp3

4.

این دیالوگِ خیلی دور خیلی نزدیکو چون اسم دو فصلِ وبلاگم توشه خیلی دوست دارم. پسره میگه سحابی (nebula) هم محل تولد هم محل مرگ ستاره‌هاست (death of stars). همشون برمی‌گردن به همونجایی که ازش متولد شدن. دختره میگه من نمی‌دونستم که ستاره‌ها (شباهنگ اسم ستاره است) هم می‌میرن. پسره میگه همشون می‌میرن. خیلی از ستاره‌هایی که ما الان می‌بینیم شاید میلیون‌ها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونا رو می‌بینیم. دوشنبه هر جای دنیا که بودید نِت گیر بیارید و ذیلِ پستِ 999 حضور به عمل برسونید و به اندازه‌ی همه‌ی کامنت‌هایی که نذاشتید کامنت بذارید.

5.

این ترم (که ترمِ 4 و آخرِ ارشدم باشه)، یه درسی با دکتر حداد دارم که شبیه کاراموزیه. باید بریم بشینیم تو جلساتِ واژه‌گزینی ببینیم این واژه‌ها چه جوری و طی چه فرایندی تصویب میشن و گزارش کار بنویسیم. ادبیاتِ ترم قبلو با 19.5 پاس کردم. امتحان‌مون شفاهی بود. یکی یکی می‌رفتیم پیشش و متن یکی از درسا رو روخوانی و معنی می‌کردیم و به یه سری سوال جواب می‌دادیم. انتظار داشتم 20 بگیرم. ولی خب همینم خوبه. مدیر آموزش‌مون می‌گفت ایشون خوش‌نمره نیستن و 14 رو هم نمره‌ی خوبی می‌دونن. فلذا نباید انتظارِ نمره‌ی بالا از ایشون داشته باشین.
این ترم خودمم از کاراموزی‌م انتظار نمره‌ای فراتر از 14 رو ندارم به واقع.
تازه امتحان‌مونم این جوریه که خودمون باید یه چند تا واژه برای یه سری کلمات خارجی پیشنهاد بدیم.

6.

ترم اول ارشد، استاد عربی‌مون یه چیزایی راجع به سوره‌ی تبّت گفت و منم چند تا کلیدواژه و جمله گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. ولی تو این دو سال! هیچ وقت فرصت نکردم بنویسم و حالا بعد از گذشتِ چهار ترم! یادم نمیاد موضوع بحثمون چی بود و دلم هم نمیاد کلیدواژه‌ها رو بی‌خیال شم. فلذا این شما و این هم کلیدواژه‌های من در همین راستا: تبّت / دوره‌ی اصلاحات چاپ شد جمع شد دوباره چاپ شد (نمی‌دونم چی جمع شد و دوباره چاپ شد) / کتاب معنای متن نصر حامد ابوزید مرتضی کریمی‌نیا / حرام و اعدام / کبریت احمد چیزی که نمیشه فهمید / روی طاقچه / نقدی بر کتاب جواهرالقرآن حسنی مبارک لغو کرد (نمی‌دونم کی چیو لغو کرد) / بغداد را ساختند پایگاه نظامی باشد برای گرفتن ایران / عبدالباسط / مالک و ملک یوم الدین / اخیرا تو اروپا یه چند تا برگه (یه چند تا برگه چی؟) / قریش فیل مسد احد / عمر می‌گفت من از پیامبر شنیدم (چیو؟) / حالت دعایی بوده تو قنوت می‌خونن (چیو؟) / یه چند برگه تو اروپا و ترکیه موزه‌ی عثمانی. و نتیجه‌ی اخلاقیِ این بند اینه که وقتی کلیدواژه می‌نویسید، قبل از اینکه یادتون بره شرح و تفسیر و توضیح‌شم بنویسید.

7.

یه بار استادمون سر یه موضوعی بدجوری عصبانی بود و به خاطر بی‌نظمی و عدم رعایت مقررات اعصاب معصاب نداشت. یه چند دیقه سکوت کرد که اعصابش بیاد سر جاش. یهو بلند شد گفت خاطرات عَلَم رو حتماً بخونید. اینو گفت و درسو ادامه داد.
یادم باشه سر فرصت بخونمش ببینم چه ربطی به اون روز داشت.

همین استاد، وقتی داشت اختصارسازی رو درس می‌داد «صادرات» رو مثال زد. ص، صندلی، آ، آینه‌ی جلو، د، دنده، ر، راهنما، آ، آینه‌های بغل، ت، ترمزدستی. بچه‌ها گفتن عه چه جالب. منم گفتم یادمه تو آموزشگاه به ما «صاکدرات» گفته بودن. ک، کمربند بود. هر چند، خودم شخصاً بدون بستن کمربند قبول شدم :| بعدش ب.م.م و ک.م.م رو مثال زد و گفت بزرگ‌ترین و کوچکترین مضرب مشترک هستن اینا. یکی از بچه‌ها که دبیرستان انسانی خونده بود گفت ب.م.م، مقسوم‌الیه مشترکه نه مضرب مشترک. ملت یه کم بحث کردن و من ساکت بودم. بین علما اختلاف افتاد و استادمون گفت بهتره از متخصصِ این موضوع بپرسیم کدوم درسته. برگشت سمت من و گفت نظر شما چیه و منم توضیح دادم که مقسوم‌الیه درسته.
شباهنگ هستم. متخصصِ مضارب و مقسوم‌الیه‌های مشترک :)))))

8.

آقا من فکر می‌کردم آتش‌نشان ینی کسی که نشانِ آتش داره؛ اواخر ترم فهمیدم آتش‌نشان اسم فاعل هست به معنی نشاننده‌ی آتش (فرونشاننده‌ی آتش) و حتی فکر می‌کردم عرق‌جوش مثل شیرجوش و قهوه‌جوش یه ظرفیه که توش عرقیات می‌جوشونن؛ ولی زهی خیال باطل که به جوش ناشی از عرق می‌گن عرق‌جوش. حتی اینم فهمیدم که پدِ پدرام، یه جور پسوندِ نفی‌کننده است. و داشتم فکر می‌کردم مثل نسیم و طوفان که متضاد هم هستن، می‌تونم یه جفت دیگه هم بچه داشته باشم و اسمشونو بذارم پدارم و آرام. و یادآور می‌شود نگارنده‌ی این سطور تا همین چند وقت پیش فکر می‌کرد زانسو مثل زانیار اسم آدمه. بازم زهی خیال باطل که به لغت‌نامه‌ای که ترتیب لغت‌هاش برعکس باشه و از آن سو نوشته شده باشه میگن زانسو.

9.

یه بار یه خانومه اومده بود فرهنگستان می‌گفت اسم شرکت داداشم اینا فارسیه ولی میگن فارسی نیست و تایید نمی‌کنن و مجوز نمی‌دن به شرکتش. اومدم بپرسم فارسیه یا نه. یادم نیست اسم شرکته چی بود. از این چی چی گسترِ فلان آبادیا بود. و واضح و مبرهن بود فارسیه. می‌خواست بره دهخدا رو نگاه کنه مطمئن بشه که فارسیه.

10.

ترم دوم یه استاد خیلی باسواد داشتیم که تو حوزه‌ی تخصصی‌ش حرف اول و آخرو زده بود. یه بار داشت پیشینه‌ی مقالاتی که راجع به یه موضوعی نوشته شده رو لیست می‌کرد که برامون توضیح بده. پای تخته اسم مقالاتو نوشت، مقاله‌ی خودشم بین مقالات بود. قبل اسم همه‌ی نویسنده‌ها دکتر فلانی نوشت و قبل اسم خودش هیچی ننوشت و اسم و فامیل خالی نوشت.
این حرکتش برام خیلی ارزشمند و معنادار بود.

11.

مثل وقتی که سرما خوردی و هوا گرمه و استاد میره پنجره رو باز کنه و ازت می‌خواد هر موقع سردت شد بگی که ببنده.
یکی از بی‌نظیرترین حس‌های دنیا اینه که بدونی یکی هست که حواسش بهت هست. حالا این یکی می‌تونه دوست، استاد یا حالا هر کس دیگه‌ای باشه. و چه بهتر که ایمان داشته باشی خدا هست...

12.

مسئول کتابخونه، یه آقای خیلی پیره که احتمالاً 100 سالو رد کرده و بازنشست شده؛ ولی برای دلخوشی خودش و بقیه میاد کتابخونه و به بقیه کمک می‌کنه. با اینکه زیاد نمی‌رم کتابخونه (شاید در کل ده بار هم نرفتم اونجا تو این دو سال)، ولی هر موقع میرم احوالپرسی گرمی می‌کنه که هر کی ندونه فکر می‌کنه سال‌هاست همو می‌شناسیم. نه تنها حال خودم، حال خانواده و بقیه‌ی هم‌کلاسیامم می‌پرسه. یه بار رفتم یه کتابی بگیرم و تا منو دید، با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی! اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار می‌خوردیم و بعدش با دستایی که می‌لرزید، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.

13.

شاید باورتون نشه؛ من یه دختر هم‌سن و سال خودم می‌شناسم اسمش نعناع هست. یه دختر دیگه هم می‌شناسم اسمش عظمت‌ه! بگذریم که مورد داشتیم اسم دختره رامین بود.

14.

روزای آخر با یکی از هم‌کلاسیام سر اینکه فایل وردِ جزوه‌هامو بهش بدم بحثم شد. گفت فونت پی‌دی‌اف رو نمی‌تونه تغییر بده و وردشو بده و منم گفتم هر فونتی می‌خوای بگو تغییر بدم و بازم پی‌دی‌افشو بفرستم. گفت بعضی قسمتاشو می‌خوام حذف کنم و گفتم اوکی! بگو کدوم قسمتا، خودم حذف کنم و پی‌دی‌اف‌شو بدم. بعدِ نیم ساعت درگیریِ پیامکی! آخرش گفت نمی‌خوام اصلاً.
خب جزوه‌ی خودمه، نمی‌خوام وردشو بدم.
والا!

15.

توی لیست حضور و غیاب جلوی اسم‌مون، رشته و دانشگاه سابق‌مونم نوشتن که اساتید بدانند و آگاه باشند. و اعتراف می‌کنم یکی از یه جور ناجورترین لحظات عمرم همین جلسات اولِ ترمای ارشدم بود. و سوالِ تکراریِ انگیزه‌ت چی بود. یه بار یکی از اساتید همچین که لیست رسید دستش، با اینکه اسمم اون وسطا بود، همون اولِ اول پرسید خانم فلانی کیه؟ وقتی دستمو بلند کردم گفت متوجه شدی چرا همون اولِ اول اسم شما رو پرسیدم؟
این استادمون خودش برقی بود. فارغ‌التحصیل علم و صنعت. یکی دو تا استادِ برق شریفی هم داشتیم که جا داشت خودم پاشم بپرسم استاد انگیزه‌ی شما چی بود که الان هیئت علمی فرهنگستانی؟
گاهی وقتا فکر می‌کنم کاش توی دنیای حقیقی هم می‌تونستم کامنتا رو ببندم تا ملت کمتر بپرسن و کمتر نظر بدن راجع به زندگی‌م.

16.

وقتایی که می‌خوام فکر کنم می‌رم می‌شینم عرشه (یه جایی هست توی دانشکده‌ی سابقم.) و آجرای روی دیوارو می‌شمرم. 39 تا آجر روی هم و 27 تا کنار هم. انقدر می‌شمرم که کلاس تدبّر در قرآن شروع بشه و برم بشینم سر کلاس. بارها سعی کردم چیزایی که اونجا یاد می‌گیرم رو اینجا بنویسم و به دلایلی نتونستم. یه دلیلش این بود که خودم سواد لازم و کافی تو این حوزه رو ندارم و می‌ترسم به جای شفاف‌سازی و درست کردنِ اَبرو، بزنم چش و چالِ موضوع رو دربیارم و اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. خیلی مهمه که چه کسی به راه راست هدایت‌تون کنه. سواد، قدرت و حتی محبوبیت مُبلّغ تاثیر بسزایی در فرایند تبلیغ داره. ممکنه دو نصیحتِ واحد رو از دو نفر بشنوی و یکی بهت بربخوره و یکی تا مغز استخونت نفوذ کنه و مسیر زندگی‌تو تغییر بده.

17.

یکی از مشکلات من با خانومای مسنِ مسجدِ نزدیکِ خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا این بود که وقتی می‌پرسیدن چی می‌خونی و می‌گفتم برق، دقیقاً متوجه نمی‌شدن ینی چی و تصورش‌شون یه چیزی تو مایه‌های سیم‌کشی و عوض کردنِ لامپ بود. وقتی این موضوع رو با هم‌اتاقی‌م نسیم که هوافضا می‌خونه مطرح کردم، گفت اتفاقاً از منم ساعت حرکت هواپیماها رو می‌پرسن.
این چند روز که خونه بودم همسایه‌ی مامان‌بزرگم اینا آورده بود برای نوه‌ش سرم بزنه و وقتی گفتم من حتی آمپول زدنم بلد نیستم گفت پس شش ساله تهران چی کار می‌کنی!

18.

شماره‌ی پسره رو گرفت و گفت اگه تمایلی به آشنایی داشتم پی‌ام می‌دم. شب بهش پی‌ام داد. چه رنگی و چه غذایی و چه حیوونی رو دوست داری و متولد چه ماهی هستی و بابام چی کاره است و خودم چی خوندم و چی دارم و چی ندارم و می‌خوام اپلای کنم برم و وای چه تفاهمی و از این صوبتا. پسره گفت تو راهم؛ دارم می‌رم خونه. دوستم خطاب به ما: با این سرعتی که این پسره داره تایپ می‌کنه و جواب منو میده احتمالاً پشت فرمون نیست. لابد توی مترو و اتوبوسه. فکر کنم ماشین نداره.

19.

شبا سرعت نت خوابگاه شدیداً کم میشه. اتاق ما چون توی سالن نیست و نزدیک‌ترین واحد به راه‌پله است، اصن شبا وای‌فای بهش نمی‌رسه. دیشب از تختم دل کندم و رفتم نشستم نزدیک در که وای‌فای بهم برسه. هم‌اتاقیم اومد تو و تا خواست درو ببنده گفتم باز بذار نِت بیاد تو. با تعجب گفت مگه امواج الکترومغناطیس از در رد نمیشن؟ منم جلوی خنده‌مو گرفتم و خیلی جدی و مهندسی‌طور گفتم نه بابا؛ می‌خوره به در و اگه بسته باشه برمی‌گرده. برای همینه که ما نت نداریم. اونم باز گذاشت درو. هر نیم ساعت یه بار می‌پرسید خدایی داری شوخی می‌کنی؟ موج از در و دیوار رد میشه هاااا!

میگن مهندسین برق و مخابرات کشور بعد از خوندنِ این سطور مدارک فارغ‌التحصیلی‌شونو گذاشتن توی کوزه و اعتصاب غذایی کردن و جز آبِ همین کوزه‌ی مذکور لب به هیچی نمی‌زنن.

20.

من اگه نعوذِبالله! خدا بودم، حتماً و قطعاً هم‌اتاقیم نسیم رو به پیامبری مبعوث می‌کردم. چرا؟ الان می‌گم. از مهر ماهِ پارسال تا حالا این بشر، هر موقع میوه پوست می‌کنه و غذا درست می‌کنه، میگه نسرین؟ می‌خوری؟ و من هر بار می‌گم نه ممنون و سری بعد دوباره می‌پرسه نسرین؟ می‌خوری؟ و من بازم می‌گم نه ممنون. اما ناامید نمیشه و سری بعد بازم می‌پرسه نسرین؟ می‌خوری؟ خوبه می‌دونه میوه و غذای بقیه رو نمی‌خورم؛ ولی میگه شاید یه موقع هوس کردم و خوردم.
ولی من پیامبرِ خوبی نمیشم. چرا؟ چون اگه سری اول برم به یه قومِ گمراه بگم قومِ گمراه؟ به راه راست هدایت می‌شید؟ و اونا بگن نه، ممنون، دیگه بار دوم و سومی در کار نخواهد بود. برمی‌گردم پیشِ خدا و می‌گم باری‌تعالی! اینا نمی‌خوان هدایت شن.
اما نسیم، هم‌اکنون که من در حال تایپ این سطورم داره میوه پوست می‌کنه و قول میدم قراره بیاره بگه نسرین؟ می‌خوری؟

21.

دیشب شیما اینا داشتن با هم‌اتاقیام راجع به موضوعی بحث می‌کردن. بحث، جدی و تند و مهم و دعواطور بود. و من نه سر پیاز بودم نه تهِ پیاز. کلاً توی بحث‌شون هیچ نقشی نداشتم و سرم تو کار خودم بود. یهو شیما به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت نسرین هر اخلاقِ گندی هم داشته باشه خوشم میاد رابطه‌ش با آدم شفاف‌ه، مشکلی هم داشته باشه رک و رو راست مشکلشو به آدم میگه.

شباهنگ هستم؛ یه دوستِ کاملاً شفاف!

22.

عقلاشونو ریخته بودن روی هم که حالا که سرویس‌شون بیرونِ دانشگاه پیاده‌شون می‌کنه، راهی پیدا کنن که نگهبان دم در دانشگاه به ظاهرشون گیر نده. قبلاً با سرویس می‌رفتن توی دانشگاه و غمی نداشتن. یکی می‌گفت از در رد شو برو توی دانشگاه آرایش کن و یکی می‌گفت آرایش کن و لاک بزن، ولی لاک‌پاک‌کن هم ببر، یکی‌شون به اون یکی که چادری بود و دیگه نیست می‌گفت با چادر بری گیر نمی‌دن و یکی می‌گفت مانتوی بلند بپوش رد شو برو توی کلاس عوض کن و دیگه آخرای بحث زدن به سیم آخر که غرب داره آپولو هوا می‌کنه، اون وقت ما لنگِ یه تار موئیم!
می‌خواستم بگم همون غرب، دانشجوهاش وقتی میرن دانشگاه با سر و وضع مهمونی نمیرن و دغدغه‌شون خط چشم و رنگ رژ و لاک‌شون نیست. تازه به قول خودتون از بیست نمره، 18 نمره‌شو با تقلب جواب نمیدن و نصف بیشتر کلاساشونو نمی‌پیچونن. برای همین آپولو هوا می‌کنن.
ولی نگفتم.

23.

لباسشویی خوابگاه خراب شده. یه ماهه خرابه. اون روز که داشتم می‌رفتم خونه نمی‌دونستم خرابه و لباسامو انداختم توش و شست و درش آوردم و کماکان نمی‌دونستم خرابه. خانومه که راه‌پله‌ها رو تمیز می‌کرد پرسید چه جوری لباساتو شستی و منم گفتم با لباسشویی. گفت این که خراب بود. ولی به نظرم خراب نبود. اگه خراب بود که لباسامو نمی‌شست. می‌شست؟ نمی‌شست. پس خراب نبود. ولی امروز که رفتم لباسای این هفته‌مو بندازم توش دیدم خرابه. حالا اومدم نشستم با این احتمال که تا عید درستش نکنن، جورابا و شلوارا و مانتوهامو برای یه ماه جیره‌بندی کردم و دارم با برنامه‌ریزیِ مدوّن مصرف‌شون می‌کنم. خوبیش اینه که لباسایی که تا حالا نپوشیدمو دارم می‌پوشم.

24.

بعدِ اینکه رفتم چهارصد تومنِ ترمِ چهارو ریختم به حساب خوابگاه و اولین روزِ ترمِ چهار، ساعت چهار، چهارمین دندونمم عصب‌کشی کردم و چهارصد تومن دیگه هم ریختم تو جیبِ دندون‌پزشکه، و بعد از اینکه نگار زنگ زد گفت برای تبریز فقط دو تا بلیت قطار مونده بخرم یا نخرم و گفتم بخر و پولِ بلیتم کنار گذاشتم و بعد از اینکه کلی خرید کردم یخچالو پر کنم و کارتِ مترومو شارژ کردم، تو مسیرِ برگشت یه سری کیف و کفشِ جغدی دیدم که با کیف پولم ست بودن. قیمتشونو که پرسیدم، کارت بانکی‌م رفت تهِ کیفم و گفت نزدیکم بشی و دست بهم بزنی جیغ می‌زنم :دی


25.

آن بزرگواربانوی بلاگر، چند تا پُستو توی یه پست و چند تا عکسو توی عکس می‌گُنجوند تصوّر می‌کرد این طوری خیلی باحال میشه. :))) اون پسر سمت راستی پسرم طوفانه. مثل مامانش سفید پوشیده. تو این سکانس، بچه‌های کوچه‌مون دارن فوتبال بازی می‌کنن و منم بهش گفتم نری بیرون لباساتو کثیف کنیااااا! تازه بچه‌های کوچه حرفای زشت و بی‌ادبانه می‌زنن و اگه بری دیگه مامانت نمیشم. اون دختره‌ی سمت راستی هم خودمم که که دورِ گردنی و هدِ جغدی که عمه‌جونش بافته رو پوشیده.
البته تو این تصویر، طرحِ جغدش زیاد معلوم نیست. به واقع اصن معلوم نیست.


26.

خوابگاه هر ماه 6 گیگ و 244 مگ ترافیک بهمون میده و من همون هفته‌ی اول سهم خودمو تموم می‌کنم و بعدش سهم هم‌اتاقی شماره‌ی 1 و 2 و 3 (خوشبختانه اینا استفاده‌شون از فضای مجازی در حد تلگرامه و سهمشون می‌رسه به من.) روزای آخرِ دی، ترافیک کلِ اعضای واحدِ شباهنگ اینا تموم شد و حتی منفی هم شد! فلذا دست به دامنِ 2.7 گیگِ نگار شدم (رفته بود خونه و لازمش نداشت). اون اکانتی که با 444 تموم میشه اکانت خودمه. دیشب سرعتِ نت به 4 کیلوبیت! بر ثانیه رسید. مقایسه می‌کنیم این سرعتو با سرعتِ هتل کربلا که 1.4 مگابایت بر ثانیه بود.

27.

بالاخره بعد از سه سال سهیلا (هم‌مدرسه‌ایم) رو دیدم. آخرین بار ماه رمضونِ اون سالی دیدمش که می‌رفتم مخابرات برای کاراموزی. رفتنی (رفتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم می‌رفتم سهیلا رو ببینم) گفتم یه کم قاقالی‌لی هم براش ببرم و اون بسته‌ی خوشمزه‌ی سمت چپی لواشک و آلوچه و آلبالو و زردآلو توشه. [نگارنده هنگام تایپ آبِ دهنش را قورت می‌دهد.]


28.

داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت می‌کردیم که دیدم دختری که پشت سر سهیلا نشسته سیگار می‌کشه. سهیلا گفت کارِ درست یا نادرستِ بقیه ربطی به تو نداره و اون جوری نگاش نکن. گفتم حتی اگه دود سیگار خفه‌م کنه و خفه‌ت کنه هم ربطی به ما نداره؟ گفت خودت این کافی‌شاپی که توش سیگار آزاده رو انتخاب کردی. پس حق اعتراض نداری.

29.

باهم رفتیم شهر کتاب. سهیلا و نازنین یه سری کتاب خریدن و منم دو تا خودکار آبی و صورتی. خودکارا رو سهیلا حساب کرد که یادگاری ازش داشته باشم که هر موقع مُرد نگاشون کنم و به یادش بگریَم! تاریخ بیهقیو دیدم و گفتم عه! من یه صفحه از اینو حفظم. سهیلا گفت می‌دونیم بابا! روز مصاحبه هم برای حداد خوندی اون یه صفحه رو.

سمت چپی که دوربین دستشه نازنینه. نازنین یکی از دوستای مدرسه‌ام بود که موقع ساخت فصل اول وبلاگم کنارم نشسته بود. منم همونی‌ام که توی هر عکسی در مرکزیت قرار می‌گیرم.


30.

بیهقی میگه: احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.

31.

یه کتاب دیگه دیدیم اسمش «دوستش داشتم» بود. از اسمش خوشم اومد. یه حسرت خاصی به آدم القا می‌کرد.

32.

من اگه تو زندگی‌م شکست بخورم و به سمت زوال و اضمحلال و نابودی برم، دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن. و اگه احیاناً یه روزی به موفقیت‌هایی دست پیدا کردم و به یه جاهایی رسیدم، بدانید و آگاه باشید که دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن.

33.

اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میومدم تهران) تو قطار با فریبا آشنا شدم. اهل «اهر»، یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود و دانشجوی سمنان. می‌گفت چون مسیر مستقیم از اهر به سمنان نیست، هر بار از اهر میاد تبریز و از تبریز به تهران و از تهران به سمنان. یه دختر دیگه هم بود به اسم ندا که علم و صنعت، برق می‌خوند. اهل بناب، یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود. وقتی باهاشون صحبت می‌کردم، قبل از اینکه خودشون و شهرشونو معرفی کنن متوجه شدم لهجه‌هاشون باهم فرق داره و با لهجه‌ی ترکی من هم فرق داره. ینی سه نوع لهجه‌ی ترکی مختلف داشتیم. و اینجا بود که زبان‌شناسِ درونم ذوق کرد. یه خانوم دیگه هم بود به اسم زینب. اهل قزوین بود، ولی شوهرش تبریزی بود و تبریز زندگی می‌کردن. خودش تو کار آموزش فرش بود و فرش خونده بود. کار شوهرشم یه ارتباطی به فرش داشت. اولین دیالوگ‌مون این جوری شروع شد که پرسید چی می‌خونی و بعد اینکه حرف ارشد پیش اومد گفت ارشد، یزد قبول شدم و تو خانواده‌ی ما رسم نبود دختر بره یه شهر دیگه درس بخونه و منم دیگه ادامه‌ی تحصیل ندادم. پرسیدم الان که تبریزی دوست داری ارشد بخونی؟ گفت آره. گفتم فکر کنم اوایل اسفند اونایی که ثبت نام نکردن بتونن ثبت نام کنن برای ارشد. دفترچه‌ی ثبت نام و رشته‌ها رو همون جا توی قطار براش دانلود کردم و چهار پنج ساعت بی‌وقفه در مورد کار و درس صحبت کردیم. گفت از اینکه تنهایی بخواد بره دندون‌پزشکی می‌ترسه و حتی وقتی می‌خواست از سرویس قطار استفاده کنه ازم خواهش کرد که باهاش برم و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم. بقیه ساکت نشسته بودن و مکالمه‌ی ما رو گوش می‌دادن. وقتی می‌گم بی‌وقفه ینی واقعاً بی‌وقفه صحبت کردیم. موقع خواب ازم تشکر کرد که باهاش حرف زدم. گفت این مدت که تبریز بوده کسی نبوده باهاش فارسی حرف بزنه و دلش تنگ شده بوده برای زبان فارسی.

34.

وقتی برای نماز پیاده شدیم، تو نمازخونه سانازو دیدم (هم‌مدرسه‌ایم). آخرین باری که همو دیده بودیم بهارِ 89 بود. من رکعت سوم بودم که رسید و مهرو گذاشت کنار مهر من و شروع کرد به خوندن. نشناخت منو. وقتی نمازم تموم شد، ساناز هنوز داشت می‌خوند. موقع بستن بند کفشم یه کم تعلل کردم؛ ولی وقتی نمازشو تموم کرد و مهرو برداشت که بیاد بیرون، حس کردم آمادگی دیدن کسی که شش هفت ساله ندیدمش رو ندارم. آمادگی شنیدنِ چه خبر و چی کار می‌کنیو نداشتم. به واسطه‌ی اینکه هم‌کلاسی دوره‌ی کارشناسیِ ساناز، تو خوابگاه ما بود، دورادور از حال و روزش باخبر بودم؛ ولی شک نداشتم اون هیچی از منِ الان نمی‌دونه.
وقتی رسیدیم تهران و از قطار پیاده شدیم دوباره همو دیدیم. به خاطر کوله پشتی و ساکم، چادرمو گذاشته بودم تو کیفم و قیافه‌م هم هیچ شباهتی به بهار 89 نداشت. با خودم گفتم عمراً بشناسدت.
ولی شناخت و اومد نزدیک و با ذوق زایدالوصفی گفت نسریییییییییییییییییین!!!

35.

هم‌کلاسیای ارشدم هیچ کدوم خوابگاه ندارن. اونایی که شهرستانی‌ن، یه شب می‌مونن تهران و هر هفته برمی‌گردن خونه‌شون و دوباره هفته‌ی بعدش میان تهران و برمی‌گردن. این هفته عاطفه جایی نداشت بره و اومد خوابگاه ما. دخترِ فوق‌العاده آروم و خوبیه. تابستون دو هفته باهم بودیم. و من نهایت مهمان‌نوازی رو اینجوری در حق‌ش تموم کردم که بهش گفتم وقت دندون‌پزشکی دارم و تو رو می‌رسونم خوابگاه و تا شب نیستم و قراره تنها بمونی. گفت اشکالی نداره و اگه می‌خوای باهات بیام که تنها نباشی و گفتم این دندون‌پزشکه چهار ساله داره دهنمو سرویس می‌کنه و آدم مطمئنیه. گفت از اون لحاظ نه. ممکنه فشارت بیافته. گفتم خیالت راحت؛ این چهارمین دندونیه که می‌برم عصب‌شو بکشم. جای وسیله‌هامو نشونش دادم و قبل دندونپزشکی باهم رفتیم یه سری خرت و پرت برای ناهار خریدیم و قرار شد شب بریم بیرون شام بخوریم.
یه رستوران سنتی پیدا کردیم که وقتی وارد شدیم دود قلیون داشت خفه‌مون می‌کرد. ولی صاحبای رستوران پسرای فوق‌العاده مودب و خوبی بودن. رفتارشون و ظاهر و باطن‌شون به قدری برای منِ حساس به این چیزا مورد لایک واقع شد که رستورانه رو فرستادم تو لیست رستوران‌هایی که اگه بعداً موقعیتش پیش اومد باز برم. وارد که شدیم اومدن سمت ما و گفتن اینجا قسمت خانوادگی هم داره و راحت باشیم. ولی ما یه کم ناراحت بودیم و گفتیم غذا رو بدن ببریم. قیمت و کیفیت غذاشونم خوب بود. یه کم قدم زدیم و بعدش یه سر رفتیم فروشگاه فرهنگ. برای عاطفه توضیح دادم آخرین باری که اینجا اومدم آخرین ماه رمضون دوره‌ی کارشناسی‌م بود. گفتم کلی خاطره‌ی خوب و انرژی مثبت تو این فضا هست که بهم آرامش و حس خوبی میده.
اینا رو که دیدم یاد اون روزی افتادم که دنبالِ حرف N می‌گشتیم. اون روز حروفو مرتب نکرده بودن و هر چی گشتیم N رو پیدا نکردیم.


36.

مثل وقتی که با خانومش نشسته و داره پستای چند سال پیش و تگای خودش و دیالوگامونو که می‌ذاشتم تو وبلاگم می‌خونه. مثل وقتی که میگه خانومم از خنده پاشید به لپ‌تاپ. مثل وقتی که خوشحالم.
می‌دونم هیچ وقت روزانه‌نویسی‌هامو نمی‌خوندی و نمی‌خونی و عمراً این پستو تا اینجا خونده باشی؛
ولی تولدت مبارک!

37.

مثل وقتی که مامان و بابای دوستات و هم‌اتاقیاتو تو جشن فارغ‌التحصیلی می‌بینی و دوستات تو رو با وبلاگت به خانواده‌شون معرفی می‌کنن. مثل وقتی که مامان دوستت میگه هنوز خاطراتتو می‌خونم.

38.

یه چند وقت بود پستِ دستپختانه نذاشته بودم:


39.

این چند روزی که خونه بودم کلی کتاب شعر خوندم. همه رو همزمان شروع کردم به خوندن. یه جلدش تو آشپزخونه بود، یکی زیر میز، یکی روی مبل، پشت تلویزیون، زیر تخت، روی پتو، زیر بالش. عینِ این کارتونِ ردّ پای آبی، هر جا که حضور داشتم، یه کتاب شعر ازم به جا مونده بود. آن‌ها، ضد، اقلیت، گریه‌های امپراطور، جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد، روایت ستم، تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض، مهرابان، خودزنی، شعریکاتور، خنده‌های امپراطور، چه حرف‌ها.
به جز سه تا کتابِ احسان‌پور که خانومش که از دوستای ارشدمه برای تولدم هدیه داده، بقیه رو امسال و پارسال از نمایشگاه گرفته بودم و شرایطش پیش نیومده بود بخونم‌شون. سمت چپی از «آن‌ها»ی فاضل نظری و سمت راستی از «جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد» امید صباغ و اون سه تا پایینی از شعریکاتورِ رضا احسان‌پوره.


40.

این غزلِ فاضل نظری از گریه‌های امپراطورو دوست داشتم:

به نسیمی همه‌ی راه به هم می‌ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد؟

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌پندارم

با همین سنگ زدن ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه‌ی هم چیدن چندین سنگ است

گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه‌ی کوتاه به هم می‌ریزد

آه! یک روز همین آه تو را می‌گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

رضا احسان‌پور در جواب این کتاب، خنده‌های امپراطورو نوشته که از این کتابم این بیت وصف حال منه:

حال من گاه به ناگاه و گَهی هم باگاه،

گاه و بی‌گاه، به هر گاه بهم می‌ریزد

۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

992- نه همین نمره‌ی بالاست نشان آدمیت

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ب.ظ

0.

ابتدای بعضی پستا باید نوشت: هشدار؛ خواننده‌ی عزیز، این یه فقره رو هویجوری برای دل خودم نوشتم. خوندنش برات بی‌فایده است...

1.

اومدنی تو قطار فیلمِ دخترو دیدیم. قطار پخشش می‌کرد. خانوما داشتن می‌دیدن؛ منم دیدم. از این فیلمای خونوادگی بود. بد نبود. ولی فیلم دومی اسمشم نفهمیدم. رفتم تخت بالایی بخوابم. دومی از این فیلمای طنز مسخره بود. طبق معمول هم‌قطارام مسن و ناتوان و بچه‌دار بودن و من باس می‌رفتم تخت بالایی. [آه و نفسِ عمیق]

2.

یکی از سوالای امتحانِ چهارشنبه رو یه جوری جواب دادم که هیشکی اونجوری جواب نداده. قیافه‌ی استاد (اونم استادِ شماره‌ی 11 که جزوه‌ای که تایپ کرده بودمو گرفت و خط‌به‌خط با دقت خوند و جمله به جمله ویرایش کرد) موقع تصحیحِ برگه‌ها از دو حالت خارج نیست؛ یا به دورترین نقطه‌ی ممکن خیره میشه و با آیکون دو نقطه خط صاف آه می‌کشه و تاسف می‌خوره؛ یا جیغ می‌زنه و درحالی‌که برگه‌ام تو دستشه و جمله‌ی "این خانوم خیلی باهوشه" رو تکرار می‌کنه خودشو می‌رسونه اتاق رئیس فرهنگستان و بغلش می‌کنه و میگه جانشین‌تو پیدا کردم! و این اونجوری جواب دادنم برمی‌گرده به این ویژگی‌م که برام مهمه کی چی پرسیده و به کی چه پاسخی بدم. مثلاً یه دلیل بستن کامنتای وبلاگم اینه که وقتی از طرفِ n نفر، کامنتی یکسان با عبارتِ X دریافت می‌کنم، n تا پاسخ متفاوت به تک‌تک‌شون می‌دم و اگه کامنتِ اون n نفر عمومی باشه، اون n-1 نفرِ دیگه پاسخِ نفر n ام رو خواهند دید و این مطلوب من نیست.

سوال امتحان این بود که یه جمله بنویسیم که کنش‌گر، کنش‌پذیر و کنش‌ابزار داشته باشه (3 نمره). کنش‌گر یه چیزی شبیه فاعل و کنش‌پذیر یه چیزی تو مایه‌های مفعول و کنش‌ابزار یه چیزیه که با حرف اضافه میاد و بهش میگن متمم. با خودم فکر کردم اگر استاد شماره‌ی 6 که استاد نحو و نظریه بود این سوالو می‌داد، کافی بود بنویسم من با آبپاش به گل‌ها آب دادم. اینجا من کنش‌گرم و آبپاش کنش‌ابزاره و گل‌ها کنش‌پذیرن. ولی این سوالو استادِ شماره‌ی 11 که استاد ساختواژه بود داده بود. برای این استاد، مورفولوژی و ساختِ کلمه مهمه نه نحو و دستور. بنابراین سر جلسه‌ی امتحان با خودم فکر کردم یک سوال 3 نمره‌ای، انتظاری بیش از این‌ها از ما داره. فلذا یه سری کلمه ساختم که این کنش‌گری و کنش‌پذیری و کنش‌ابزاری رو تو خودشون و ساختارشون داشته باشن و توی جمله هم همون نقش رو بپذیرن. به عنوان مثال، مردم در "مردم‌سالار"، کنش‌گر هست، چون مردم دارن سالاری می‌کنن؛ اما سپه در "سپه‌سالار" کنش‌پذیره. چون یه کسی سالاری بر سپاه رو انجام میده و خودِ سپاه، سالاری نمی‌کنن. خدا و مردم هم در کلمات "خداپسند" و "مردم‌پسند" کنش‌گر هستند. برای کنش‌ابزار کلمه‌ی "دست‌ساز" به ذهنم رسید. دست در "دست‌ساز" کنش‌ابزاره؛ چون دست‌ساز چیزیه که با دست ساخته میشه و دست اینجا ابزارِ کنش هست. بعد از اینکه همین توضیحاتو برای استاد نوشتم، با تک‌تک‌ این کلمات یه جمله‌ی جداگانه ساختم و برای محکم‌کاری یه جمله هم ساختم که هر سه‌تاشون توش به کار رفته بودن. بعد از امتحان وقتی از ملت پرسیدم شما چی نوشتین جواب همه‌شون یه جمله و فقط یه جمله در حد "من با آبپاش به گل‌ها آب دادم"، بود؛ همین یه جمله برای یه سوال سه نمره‌ای... در حالی که نه من، نه آبپاش و نه گل، از نظر ساختاری کنشی درشون اتفاق نمی‌افته. برای همین بی‌صبرانه منتظرم نمره‌ها بیاد و به شدت مشتاقِ دیدن قیافه‌ی استاد موقع تصحیحِ اوراق، علی‌الخصوص ورقه‌ی خودمم.

3.

بعد از چند ماه نه تنها نتونستم با بچه‌های کلاس تدبر مچ شم، بلکه حتی هنوز اسمشونم نمی‌دونم و حتی موقع حضور و غیاب هم سعی نکردم بدونم. صبح بیدار شدم دیدم اضافه (add) شدم تو گروهی موسوم به گروه بروبچِ تدبّر! نماینده‌ی کلاس (که تنها کسیه که اسمشو بلدم و شماره‌شو دارم) از ملت خواسته بود خودشونو معرفی کنن. ملت در وهله‌ی اول اسم، سن و رشته‌شونو گفته بودن و در وهله‌ی دوم نوشته بودن متاهل هستن یا مجرد. من نه تنها خودمو معرفی نکردم، بلکه نوتیفیکیشنِ گروهم برداشتم و مترصد فرصتی هستم برای لفت دادن. بعضی وقتا دلم برای آدمایی که سعی می‌کنم دوستشون داشته باشم و نمی‌تونم، می‌سوزه. واضح و مبرهنه که انگیزه‌م برای شرکت تو یه همچون کلاسی مکان تشکیل کلاسه که شریفه و نیز استادمون که مهرش به دلم نشسته و حرفاشو دوست دارم.

4.

چهارشنبه‌ی قبلی که برای کلاس تدبر رفته بودم شریف، یه سر رفتم درمانگاه و قضیه‌ی اون جامدادی جغدی توی ویترین درمانگاهو پرسیدم و گفتن گم شده و گذاشتیم صاحبش بیاد و ببره.
چهارشنبه‌ها نماز مغربو توی مسجد و نماز ظهرمو توی سالن مطالعه‌ی دانشکده‌ی سابقم می‌خونم. از وقتی پامو گذاشته بودم تو اون دانشکده، یه سری مهرِ شکسته و سیاه و درب و داغون توی سالن مطالعه‌ش بود و من هی تصمیم می‌گرفتم مهرِ نو ببرم و هی یادم می‌رفت و آخرشم فارغ‌التحصیل شدم. این هفته عزمم رو جزم کردم و دو تا مهر هم با خودم بردم و اون مهرای درب و داغونو برداشتم بردم انداختم تو باغچه‌ی!!! جلوی دانشکده.
یه جایی شنیده بودم که نماز خوندن با مهرِ شکسته مکروهه.

5.

دوستامو که می‌بینم حالم خوب میشه. تو این یه هفته ده روز سعی کردم تا جایی که می‌تونم دوستای قدیمی‌مو ببینم و بعد برگردم خونه. ساعت قرارم باهاشون یه جوری تداخل داشت که عین اینایی که سیگارو با سیگار روشن می‌کنن، بعدِ خوردنِ ناهار با اولی، با اولی می‌رفتم سر قرار دومی و اولی رو با دومی آشنا می‌کردم و خداحافظی و بعدش با دومی می‌رفتم مجدداً ناهار می‌خوردم. مریمو دیدم، سحر، الهام، نرگس، لادن. سعی کردم مطهره و منیره و نگارم ببینم و نشد و موند برای وقتی که دوباره برگردم تهران. بعضیارم اتفاقی انتظارشو نداشتم و یهویی تو خیابون دیدم. بعضیارم دیدم و منو ندیدن. بعضیارم ندیدم.
شنبه بعد از یکی مونده به آخرین امتحان؛ ناهار سمت چپی با الهام و سمت راستی با سحر. هر دو ناهارم به شدت چسبید و خوشمزه بود. بس که گرسنه بودم. ماکارونی رو دوتایی باهم خوردیم و یه کمی‌ش موند.



6.

اون روز که با سحر قرار داشتم، پیام داد اگه اشکالی نداره با دوستش بیاد و گفت دوستم هم مثل تو عاشق ادبیاته (راستش من اصن عاشق ادبیات نیستم و نمی‌دونم چرا دوستان و خانواده و حتی شما دوست عزیز هم فکر می‌کنی عاشق ادبیاتم!). گفت اگه اشکالی نداره دوستم هم بیاد و شما رو به هم معرفی کنم و انقدر تعریفتو کردم که خیلی دلش می‌خواد ببیندت.

خوبه همین جا فلاش بک بزنم به مهرماه 89 که ترم اول کارشناسی بودم و قرار بود با هم‌مدرسه‌ایم – مریم – که دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بود، باهم برگردیم تبریز و ترمینال باهم قرار گذاشتیم و زنگ زد گفت قراره با دوستاش بیاد. رسیدم ترمینال و دیدم دو تا پسر کنار مریم ایستادن. وقتی مریم معرفی‌شون کرد لبخند زدم و تو دلم گفتم زین پس باید توی مفهوم دوست تجدید نظر کنم. نوید و محمد. البته من فکر می‌کردم رضا و فریدن و نمی‌دونم چرا همیشه این چهار تا اسمو باهم قاطی می‌کنم و نمی‌دونم چرا به نظرم همه‌ی رضاها و فریدها و محمدها و نویدها شبیه همن. یکی‌شون، شایدم دو تاشون از دوستان وبلاگیِ فصل اول (دوران مدرسه) بودن و فکر کنم هر چهارتاشون شریفی بودن. گفتن اگه کیفم سنگینه برام تا دم اتوبوس بیارن و منم هیچ وقت تعارف حالیم نبود. ساکمو دادم برام آوردن. تو سالن انتظار نشسته بودیم و پرسیدن چند سالته و گفتم 18 سال و 4 ماه و ... داشتم حساب می‌کردم روزشم بگم که یهو همه‌مون خندیدیم. کتابِ ریاضی شهشهانی رو تو کیفشون دیدم و فهمیدم اونام شریفی‌ن. اون سکانس، آخرین سکانسی بود که دیدمشون.

برگردیم سراغ پیام سحر.
چیزی نگفتم و اجازه دادم ادامه بده و وقتی نوشت "دوستم دختر ارومیه"، اون نفس راحته رو کشیدم.
سحر اون روز سکوت کرده بود تا من با دوستش بیشتر آشنا بشم و هر لحظه که می‌گذشت، این دختره بیشتر به دل من نمی‌نشست. سر میز ناهار بعد از دو سه ساعت گفت‌وگوی بی‌وقفه نظرمو در مورد خودش پرسید. گفتم متاسفانه یا خوشبختانه آدم دیرجوشی‌ام و به این آسونیا با کسی مچ نمیشم. گفتم اگه با کسی شباهت و علایق مشترک زیادی داشته باشم اصلاً مچ نمیشم. این جور وقتا حس حسادت و غیرت بهم دست میده و یا ترجیح میدم از اون آدم فاصله بگیرم؛ یا از چیزی که هر دومون دوستش داریم. گفتم البته وقتی یکیو دوست دارم، سعی می‌کنم به علایقش نزدیک بشم و چیزایی که اون دوست داره رو هم دوست داشته باشم. به زبان بی‌زبانی می‌خواستم بهش بفهمونم دوست دارم این آخرین سکانسی باشه که همو می‌بینیم.

موقع خداحافظی گفتم ولی اصن لهجه‌ت شبیه ارومیه‌ای‌ها نبود. گفت چه طور؟ گفتم سحر گفته بود ارومیه‌ای هستی.
پیام سحرو نشون دادم و کاشف به عمل اومد دختر آرومی‌ه رو دختر ارومیه نوشته و من فکر کرده بودم دختره ارومیه‌ایه و خودمو آماده کرده بودم برای بحث‌هایی از قبیل دلایل و اثرات خشکوندن دریاچه‌ی ارومیه، ظلم‌هایی که در حقمون میشه، جدایی کردهای ارومیه و کلاً کردها از ایران و مباحثی از این قبیل.

7.

بیشتر از شش ساله با سحر دوستم. سحر دوستِ هم‌مدرسه‌ایِ هم‌اتاقیم بود. سال اول از هم‌اتاقیم (س.) جدا شدم و با هم‌مدرسه‌ایِ س. هم‌اتاقی شدم و دیری نپایید که از ر. (هم‌مدرسه‌ایِ س.) هم جدا شدم و با دوستِ ر. که همین سحر باشه دوست شدم. الان س. و ر. هر دو شون امریکان.

8.

تو آزمایشگاه وقتی مدار می‌بستیم، vcc رو می‌زدیم به مثبت 10 و vcc- رو گاهی به زمین که صفره و گاهی منفی 10. این منبع تغذیه روی مقاومت ورودی و جریان‌ها و سویینگ و خیلی چیزهای دیگه تاثیر داشت.

یه بار سر جلسه‌ی امتحان، تو فرمول محاسباتِ جریان، به جای منفی 10، صفر گذاشته بودم. برای سوال بعدی هم باز به جای منفی 9، صفر رو تو فرمول و محاسباتم جاگذاری کرده بودم. با این کار، جریان کلکتور تمام ترانزیستورا رو اشتباه به دست آوردم. دقیقاً نصف اون چیزی که باید باشه. ولتاژ کلکتور امیتر همه‌شون 9 ولت بیشتر یا کمتر به دست اومد. و همین طور آر پای و جی ام و مقاومت ورودی و خروجی مدار که توی محاسباتشون باید این جی ام رو جاگذاری می‌کردم. سوئینگ مدارم هم به هم ریخته بود. قسمت ب خواسته بود با فیدبک سوالو حل کنیم و خب تمام محاسبات قسمت الف رو برای محاسبات بخش فیدبک لازم داشتم و نمره‌ی این سوال و سوال بعدی رو فقط به خاطر اینکه vcc- رو به جای 9-، صفر جاگذاری کرده بودم از دست دادم. یه چیزی حول و حوش  هفت هشت نمره‌ی ناقابل.

یه موقع حواسمون به کارامون نیست و اشتباه می‌کنیم. گاهی این اشتباها انقدر کوچیک و بی‌اهمیتن که به چشم نمیان. ولی ضربه‌ای که به آدم می‌زنن بد ضربه‌ایه. من نه اشتباهات خودمو فراموش می‌کنم نه اشتباهات بقیه رو. آدمِ بخشنده‌ای نیستم. نه خودمو می‌بخشم نه بقیه رو. یه وقتایی می‌شینم و زندگی‌مو بالا پایین می‌کنم و دنبال همین اشتباهای کوچیک می‌گردم.
نمیشه جبرانشون کرد؛ ولی میشه دیگه تکرارشون نکرد.

9.

این روزانه‌نویسی و روزمرگی‌هامو برای خودم و آینده‌ی خودم و برای دوستان و آشنایان حقیقی‌م که از هم دوریم می‌نویسم؛ دوستانی که با خوندن این پست‌ها به نوعی جویای حال و روز من هستن. 
پستایی که به نظرم مهمن رو تو یه پستِ تقریباً کوتاه و بدون بند و حاشیه و عکس می‌نویسم. ولی اون حرفایی که خیلی مهمن اما نمی‌خوام شما بدونین مهمن رو لابه‌لای پستای طولانی‌م میارم که حوصله‌ی خواننده سربره و متوجه نکته نشه و رد شه و این، مطلوب منه. اونم نه تو یه بند جداگانه، بلکه لابه‌لای حرفام تو چند تا بند. هر چند، خواننده اگه خواننده باشه مو رو از ماست می‌کشه بیرون.
یه عده هستن بمب انرژی‌ن و منبع روحیه و هر موقع میای کامنتا رو چک می‌کنی، یه آهنگ، یه عکس، یه متن، یه جمله یا یه چیزی فرستادن که لبخندو می‌نشونه رو لبات. اینا همونایی‌ن که اگه یه روز بخوای دیگه بلاگر نباشی دلت براشون تنگ میشه. ولی دسته‌ی دیگه‌ای هم هستن که صُبا دست و صورتشونو نشسته میان میشینن پای وبت و گیر میدن به چنین‌بودگی‌ت. چرا چنینی و چرا چنانی و این کارت اشتباه بود و اون کارت درست بود و این ازت بعید بود و باید فلان و نباید بهمان. این‌ها همان، قضاوت‌کنندگان‌اند. نوعِ پیشرفته‌ی این دسته اونایی‌ن که برچسبِ قضاوت‌گری رو به خودت می‌زنن و مثلاً میان میگن چرا در مورد دوستان چنین نوشتی و چرا قضاوتشون کردی و چه کاری به کارشون داری و چرا می‌خوای خودتو خوب و بقیه رو بد جلوه بدی. این‌ها همانا رد دادگان‌اند.

10.

می‌خواستم راجع به خونه‌ی استاد! بنویسم. من وقتی یه خاطره یا رویداد رو توی وبلاگم منتشر می‌کنم، خودم حواسم به چارچوب و خطوط قرمز و چیو بگم و چیو نگم‌ها هست. ولی وقتی یه عامل خارجی با فُرس و به اجبار منو محدود می‌کنه که اونی که می‌خوام رو ننویسم و اونی که نمی‌خوام رو بنویسم اذیت می‌شم و کلاً ترجیح میدم عطای اون پستو به لقاش ببخشم و هیچی ننویسم. و لابد میگین رمزی بنویس. که خب باید بگم من در عالمِ بلاگری از دو چیز بیزارم. یکی نوشتنِ بقیه‌ی پست توی ادامه‌ی مطلبه و یکی رمزدار نوشتن. متنفرم از این دو کار! حالا به اونایی که رمزی می‌نویسن یا پستاشونو می‌ذارن ادامه‌ی مطلب برنخوره یه وقت. این کامنتم، سنجاق بشه به سلسله‌پست‌هایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگ‌هایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال می‌کردم.


۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

991- برای خاطر عطر نان گرم

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۳ ب.ظ

قدیما که مدرسه ها تعطیل میشد و میومدم خونه مامان بزرگم اینا,
صبح وقتی بیدار میشدم و میدیدم مامان بزرگم نیست, اول میرفتم سراغ کفشا و کلیدش
اگه نبودن, ینی مامان بزرگ رفته نون بخره, مامان بزرگم اغلب برای صبحانه نون لواش و سنگک و بربری نمیخرید
اینم بگم که تبریز, نونِ تافتون نداره, ولی یه نونِ مخصوص داره که مامان بزرگم از اونا میخرید (اسمشو نمیدونم)
با اینکه تا شعاع دویست متری خونه مامان بزرگم اینا, حداقل ده تا نونوایی بود,
ولی مامان بزرگم اون نونوایی که از همه دورتر بود رو دوست داشت,
انقدر دور بود که یک, یک و نیم, دو ساعت طول میکشید تا بره و برگرده.
هر وقتم برمیگشت, شاگردای اون نونوایی رو تعریف میکرد که چه قدر مودب, مرتب و با اخلاقن!
چه قدر مودبانه با باباشون که همون آقای نانوا باشه, حرف میزنن, چه قدر درس خونن و غیره!
خدایی نمیدونم مامان بزرگم چه جوری متوجه درس خون بودن اونا تو نونوایی میشد
بعضی وقتام مامان بزرگم وقتی میدید اون دوتا پسر نیومدن, میومد خونه و میگفت پسرا امروز کلاس داشتن,
و امروز رفته بودن دانشگاه و نیومده بودن نونوایی!
خلاصه اون روزا گذشت و ما دانشجو شدیم و مامان بزرگ ما عمرشو داد به شما و
یه چند روز با پریسا اومدم خونه مامان بزرگم اینا
دیروز ساعت 5:27 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد
یه کم صبر کردم هوا روشن شه و بعدشم گفتم یه سر برم اون نونوایی که مامان بزرگم از اونجا نون میخرید
پریسا خواب بود, یه یادداشت براش گذاشتم و تو راه داشتم فکر میکردم اولین باره تو شهر خودم دارم میرم نونوایی
داشتم فکر میکردم اول چی باید بگم! چه جوری بخرم؟!
راستش دقیقاً نمیدونستم اسم اون نونا, نون روغنیه یا نون کره ای؟ ولی میدونستم نونوایی کجاست
تقریباً نزدیک خونه ی دخترعموی مامان بزرگم بود :دی
رسیدم و دیدم نوشته نون کره ای فلانی! یه خانومه تو صف بود و ده بیست تا آقا!
و تازه اونجا یادم افتاد که من از صف ایستادن متنفرم!
گفتم یه کم صبر کنم ببینم اونایی که از نونوایی میان بیرون نوناشون چه شکلیه و آیا همونایی ه که من میگم؟
از شانس من داشتن خمیر درست میکردن!
من بعد از یه آقاهه با پیرهن چارخونه ی آبی بودم! ینی اگه میرفت لباسشو عوض میکرد گمش میکردم :دی
گفتم حالا منتظر میمونم, چاره ای نیست! نه اسم نون رو میدونستم نه حتی قیمتشو!
تکیه داده بودم به کیسه های آرد و حواسم به آردی شدن چادرم نبود
ولی حواسم به گوشی لمسی شاگرد نونوایی بود, مامان بزرگم راست میگفت خیلی مودب بودن
فلاش دوربین گوشیمو خاموش کردم و
سعدیا قیافه شو ندیدم, ولی لباسش سفید بود و گوشی لمسی داشت و دوست نداشت گوشیش آردی بشه
ولی چادر ما بد جوری آردی شد! :دی
به نظر این بنده ی حقیر! بشر این توانایی و قابلیت رو داره که لگد به بخت خود و دست رد به سینه مدارک دکترا بزنه ولی برای اولین بار بره نونوایی و از شاگرد نونواییِ محله مامان بزرگش اینا خوشش بیاد ! که لباس سفید پوشیده و گوشی لمسی داره و گوشیش رو توی نایلون فریزر گذاشته که آردی نشه و موقعی که منتظر پختن نونه و بیکاره, میره یه سر به اینباکسش میزنه و وقتی ازش میخوای اون نونی که خریدی رو به قطعات کوچکتر تقسیم کنه, میگه چشم !
این نانوا های محترم که اسم و آدرس و پروانه کسبشون رو میزنن رو دیوار, چرا اسم شاگرداشونو نمیزنن رو دیوار؟ خب شاید بشر دلش بخواد بدونه اسم شاگرد نونوایی, طوفان هست یا نه ! والا
سعدیا دیدن زیبا نه حرام است ولیکن نظری گر بربایی دلت از کف برباید



این پستی که خوندید، سال‌ها قبل توی بلاگفا نوشته بودم و این عکسم همون موقع گرفته بودم. اون موقع نیم‌فاصله‌ها و نکات ویرایشی رو رعایت نمی‌کردم (بلد نبودم که رعایت کنم). اینتر هم زیاد می‌زدم. همه‌ی جملاتم هم تهش علامت تعجب و :دی داره!!! و چون خودم تورنادو بودم دوست داشتم اسم شوهرم یا پسرم طوفان باشه.
توی اون هفت سالی که بلاگفا بودم 1400 تا پست نوشته بودم که 700 تاش توی حادثه‌ی پارسال به فنا رفتن. این پست هم جزو پست‌های به فنا رفته بود. برای همین نتونستم لینک بدم و از پی‌دی‌افی که داشتم بازنشر کردم. یادمه توی پست بعدی یه شعر فرانسوی از پل‌الوار گذاشته بودم. نوشته بودم تو را به جای همه‌ی کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم، تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم. برای خاطر عطر گسترده‌ی بی‌کران و برای خاطر عطر نان گرم، برای برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل، برای جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان. تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم، تو را به جای همه‌ی کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.
جوان بودم و جاهل :)))

دیشب با قطار اومدم و صبح رسیدم. دیدم ملت دارن میرن سر خاک برای چهلم یکی از اقوام دور. گفتم منم میام. رفتم و بماند که هوا به قدری سرد بود که انگشتای پام یخ زده بودن و وسط راه توان راه رفتنم رو از دست داده بودم و نشسته بودم زار زار گریه می‌کردم که بیاین بغلم کنین ببرین.
برگشتنی از این نونا گرفتیم و یهو عمه‌جون با دیدن اینا، شاگرد نونوایی یادش افتاد و گفت اون پسر مؤدبه یادته؟ همون که موبایلشو می‌ذاشت توی نایلون که آردی نشه و تو نونوایی به باباش کمک می‌کرد.
یه کم فکر کردم و یاد این پست افتادم و گفتم آره آره یادمه. پسره مهندسی می‌خوند. خب؟
یه کم مکث کرد و گفت ... با ماشینش داشته می‌رفته دانشگاه (شایدم داشته برمی‌گشته)، تصادف کرده و یه ماهه که کماست...

گاهی وقتا فکر می‌کنم کاش وبلاگ نداشتم. کاش بلاگر نبودم. کاش خاطراتمو نمی‌نوشتم. کاش اون عکسو نمی‌گرفتم. کاش چیزی رو ثبت نمی‌کردم. کاش اصن نوشتن بلد نبودم. کاش... کاش... کاش...
میشه براش دعا کنید؟

+ بخوانیم: nikolaa.blogfa.com/post/1528

۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

976- مثل یه خاطره از فردا بود

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۴ ب.ظ

0. بندها به هم مربوط و مرتبطن و با ترتیب خاصی نوشته شدن.

1. با اینکه موکت و روفرشی اینجا نوئه و خودم هم روفرشیِ مخصوص دارم! که اگه لازم بود روی زمین بشینم، روی اون بشینم؛ ولی بازم راحت نیستم رو زمین غذا بخورم یا درس بخونم و این تخت‌خواب، علاوه بر تختِ خواب برام حکم میز مطالعه و میز غذاخوری هم داره. اون روز، مثل همیشه لبه‌ی تخت‌خوابم نشسته بودم و سفره رو چیده بودم روی تختم و داشتم به خوابگاه دوره‌ی کارشناسی‌م می‌اندیشیدم که سوئیت بود. یه خونه‌ی پنجاه شصت متری که اتاق خواب و آشپزخونه و سرویس و بالکن و همه چی داشت. هم میز مطالعه داشتیم، هم میز ناهارخوری. آشپزخونه اُپن بود و کلی کابینت و کلی کمد و حتی من تو اتاق خواب یه میز جدا و مخصوص! علاوه بر میزای مطالعه داشتم و کلاً 4 یا 5 نفر بودیم. واحدهای 5 نفره بزرگ‌تر بودن و هر موقع تعدادمون فرد بود تخت‌خواب تکی رو من برمی‌داشتم که بالای سرم کسی نباشه. حالا برای ارشد به جای پیشرفت، پسرفت کردم و اومدم تو یه اتاقی که از این سرش تا اون سرش 4 قدم هم نمیشه و 4 نفر توش زندگی می‌کنن و علاوه بر خودشون همسایه‌هاشونم میارن که باهاشون زندگی کنن. خبری از میز و صندلی نیست و اگه خودم کمد نمی‌خریدم باید مثل بقیه لباسامو می‌ذاشتم تو چمدون می‌موند. رشته‌ی ارشد من اصلاً خوابگاه نداشت. تو دفترچه هم نوشته بود که این رشته هنوز خوابگاه نداره. ولی یه جایی بود (قبلاً عکساشو تو پست 903 نشون‌تون داده بودم) که می‌تونستیم بریم اونجا. یه جایی که هزینه‌ش خیلی خیلی کمتر از هزینه‌ی اینجا بود. ولی بقیه‌ی هم‌رشته‌ایام هفته‌ای یه شب تهران بودن و برمی‌گشتن شهر خودشون و اگه می‌رفتم اونجا، کل هفته رو تنها می‌موندم. نرفتم و اومدم اینجا که خوابگاهِ دانشگاه خودم نیست و چون خوابگاه دانشگاه خودم نیست هزینه رو آزاد حساب می‌کنن و تازه نه میز داره نه صندلی.

2. اون هفته که برای سالگرد دایی بابا رفته بودم کرج، نسیم و هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و شیما اینا اردوی شمال بودن و چون با دو تا قطار مختلف قرار بود برن شمال، بلیتا و کارت‌ملیاشونو با دو نفر دیگه عوض کرده بودن که بچه‌های اتاق ما و اتاق شیما اینا باهم تو یه کوپه باشن. بعد از اینکه برگشتن، اون دو نفر کارت اینا رو برگردوندن و اینا گفتن کارتشون دست ما نیست و ما اصن کارت نگرفته بودیم ازشون و کارتشون دست مسئول اردوئه و خلاصه این وسط کارت اون بندگان خدا هپلی هپو شد! اون بندگان خدا هم این چند روز پیگیر و درگیر کارت‌ملی‌شون بودن و مسئول اردو و امور فرهنگی و کل دانشگاهو به هم ریخته بودن که خب البته حق داشتن. اون روز که من لبه‌ی تختم نشسته بودم و داشتم به فقدان میز و صندلی می‌اندیشیدم، هم‌اتاقی شماره‌ی 2 کیف پولشو باز می‌کنه و کارت ملیه رو می‌بینه و کلی عذاب وجدان و فلان و بهمان! بعدشم مسئول اردو (یه دختره هم‌سن و سال خودمون) اومد و از نسیم خواست اونم دوباره کیفشو بگرده و نسیم گفت شما اصن به من کارت نداده بودی و همزمان داشت کیفشو می‌گشت و کیفه رو جلوی چشم ما خالی کرد رو زمین و کارته افتاد رو زمین و خب کارت دوم هم پیدا شد. مسئول امور فرهنگی زنگ زد که این دو نفر باید بیان از اون دو نفر و از ما عذرخواهی کنن و اینا نرفتن. چون معتقدن عمدی نبوده کارشون! اون دو نفرم بی‌خود قیل و قال کردن و حالا مگه چی شده که رفتن امور فرهنگی و گزارش دادن که کارتمون گم شده. کارته دیگه. 
کلی نصیحت‌شون کردم که برن یه عذرخواهی خشک و خالی بکنن و قتل هم اگه غیر عمد باشه بازم مجازات داره و به هر حال بی‌مسئولیتی کردید که کیف‌تونو خوب نگشتید و اصن نگشتید! و ده روز تمام اون دو تا رو بدون کارت گذاشتید. والا اون دو نفرم متانت به خرج دادن که تازه بعدِ دو هفته رفتن امور فرهنگی. گفتم برن عذرخواهی کنن و من اگه جای اونا بودم همون فردای اردو پدرِ هر دو تونو بابت گم کردن کارت‌ملی‌م درمیاوردم که دیگه شماره‌ی ملی خودتونم یادتون بره. 
هم‌اتاقیا خندیدن و بدون اینکه اشاره‌ی مستقیمی به پیام تلگرامی اخیرم در راستای ساعت خواب داشته باشن گفتن: بله تو رو می‌شناسیم. یکی از اعضای اتاق شیما اینا هم که طبق معمول اتاق ما بود گفت تو باید وکیل می‌شدی و خونِ یه وکیل تو رگاته!
آخرشم نرفتن برای عذرخواهی.

3. هم‌اتاقی شماره‌ی 2 کفش خریده بود و آورد تو اتاق پوشید که ببینیم و تبریک بگیم و لابد قیمتشو بپرسیم و بگیم از کجا خریدی و من تمام حواسم 6 دانگ به تهِ کفش مذکور بود که یه موقع خاکی نباشه و روفرشی کثیف نشه. همین جا بود که کیف پولشو باز کرد و کارت ملی اون بنده‌ی خدا رو نشونم داد و عذاب وجدانشو ابراز کرد.

4. با دوست، هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی سابقم مطهره حرف می‌زدم (چت می‌کردم)، گفت با تمام مشغله‌ای که جدیداً با ورودِ نی‌نی به زندگی‌شون درست شده، همچنان وقتی میاد پای لپ‌تاپ جزو اولین وبلاگ‌هایی هستم که می‌خونه و لذت می‌بره و وسط حرفاش اشاره کرد به نی‌نی و گفت این فسقلی یکم بخوابه که من لااقل ناهار درست کنم و نماز بخونم.

5. صبح که بیدار شدم دیدم بازم کتری‌مون نیست. حدس زدم اتاق شیما اینا باشه و یه یادداشت دیگه نوشتم برای هم‌اتاقیام و چسبوندم کنارِ یادداشت قبلی. نوشتم دوستان عزیزی که کتریِ شخصی منو امانت گرفتید و سوزوندید و بعدش یه کتری بزرگ گرفتید که مشترکاً استفاده کنیم، لطفاً یا کتری‌مونو ندید به شیما اینا، یا اگه می‌دیدید یا می‌برید اونجا دورهمی چایی بخورید، شب قبل از خواب بیارید اتاق خودمون که منی که دلم نمی‌خواد صبح برم درِ اتاقشون و بیدارشون کنم و از همه مهم‌تر ببینم‌شون و کتری‌مونو پس بگیریم، صبونه‌مو بدون چایی نخورم. و در ادامه‌ی یادداشت با رنگ قرمز افزودم: "این چندمین باره که دارم این نکته رو تذکر می‌دم". ظهر! که بیدار شدن یادداشتو خوندن و خودشون رفتن کتری رو آوردن و دیگه نمی‌دونم چی گفتن به شیما اینا که همون روز رفتن برای خودشون کتری خریدن :دی

6. نسیم دیرتر از همه یادداشتمو خوند و با خنده گفت فکر کنم تا آخر سال دیوار اتاقو پرِ تذکر و اطلاعیه و اعلامیه می‌کنی و منم با خنده گفتم آره مثلاً یادداشت بعدی در مورد جاکفشیه. خوشبختانه عادتِ پوشیدنِ دمپاییای منو ترک کردید، ولی لازمه یه تذکر بنویسم بزنم رو دیوار که دوستان عزیز، کفش و دمپاییاتونو نذارید روی کفشای من.

7. همون شب با هم‌اتاقی شماره‌ی 3 که به یادداشتای روی در و دیوار من میگه منشورِ نسرین، رفتیم جمهوری که از پاساژ علاءالدین برای گوشی شوهرش lcd بگیریم. تو راه داشتیم صحبت می‌کردیم و گفت همه‌مون کاملاً متوجه هستیم که تو این چند ماه اخیر رفتارت عوض شده و منم گفتم دلیل تغییر رفتارم حضور مستمر شیما اینا تو اتاقمونه. درسته که بعضی وقتا برای خوابیدن و غذا خوردن میان اتاق ما، ولی یادشون رفته که به هر حال مهمونن و مثلاً برای باز کردن درِ یخچال باید اجازه بگیرن و موقع ورود در بزنن. یه موقعی شماها نیستین و من تنهام. اینا سرشونو می‌ندازن پایین نه در می‌زنن نه اجازه می‌گیرن. همین جوری میان تو! والا تا وقتی نگار تو این خوابگاه بود، یادم نمیاد بدون اطلاع اومده باشه اتاق ما و حتی یادمه که در می‌زد و یا منتظر بفرمای من می‌موند یا خودم می‌رفتم درو باز می‌کردم. اینا رو گفتم و سکوت کردم و دیگه نمی‌دونم بعد از این حرفا به شیما اینا چی گفته که از اون به بعد موقع ورود در می‌زنن و حتی یه بار که حواسشون نبود در بزنن عذرخواهی کردن که در نزدن. فکر کنم دیگه لازم نیست یادداشت دیگه‌ای بچسبونم کنار یادداشت قبلی و روش بنویسم: دوست عزیز، قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو.

8. هم‌اتاقی شماره‌ی 3 متاهله (همونی که پست 669 در موردش نوشته بودم و لازمه دوباره این نکته رو یادآوری کنم که من مخالف درس خوندن خانوما نیستم. ولی مخالفِ خوابگاه اومدن و چند ماه اینجا موندنِ خانومای متاهلم. کلاً مخالفِ اینم که یکی که مناسبِ یه کاری نیست، بیاد جای یکی که برای اون کار وقت و انرژی و تمرکز بیشتری داره و مفیدتره رو بگیره). شش ساله ازدواج کرده و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی کارمون تو پاساژ علاءالدین تموم شد و داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) داشت از تجربه‌های زندگی مشترک‌ش با خانواده‌ی شوهرش می‌گفت و با رفتار فعلی من و یادداشت‌هایی که روی در و دیوار می‌چسبوندم مقایسه می‌کرد و بهم هشدار می‌داد که در زندگی‌م کلاً یه کم کوتاه بیام و تحملم رو بیشتر کنم که در آینده دچار مشکل نشم. منم گفتم در زدن و اجازه گرفتن موقع ورود چیزی نیست که آدم بتونه باهاش کنار بیاد یا کوتاه بیاد. حتی من بارها دیدم مسئولین خوابگاه هم بدون اجازه یا درو باز کردن اومدن تو یا در زدن و بدون بفرما اومدن تو! و برای همینه که من اغلب درو قفل می‌کنم که سرشونو نندازن پایین و بیان تو و فکر نکنن اینجا کاروانسراست. و هر کی این قانون رو رعایت نکنه، از کمترین میزان شعور هم برخوردار نیست و باید یه یادداشت براش بنویسی که عزیزم قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو.
هم‌اتاقیم که هفت هشت ده تایی خواهر شوهر داشت خندید و گفت ببینیم و تعریف کنیم.

9. رفتنی (رفتنی هم قیده؛ ینی وقتی داشتیم می‌رفتیم جمهوری) یه خانومه با یه بچه تو بغلش تو بی‌آرتی بودن و صورت بچه سمت من بود. این بچه به قدری شیرین و خوردنی بود که من تا تونستم چلوندمش و هی قربون صدقه‌ش رفتم و دماغ‌شو، لپ‌شو، انگشتاشو، گوششو و هر قسمتی که در دسترسم بود رو کشیدم و فشار دادم و بوسیدم! این خانومه که پیاده شد، یه خانوم دیگه سوار شد که اونم بچه بغلش بود و همین اعمال رو روی اون بچه هم پیاده کردم و این قابلیت رو در خودم می‌دیدم که بچه رو یواشکی بذارم تو کیفم و پیاده شم و فرار کنم حتی.

10. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) به هم‌اتاقی‌م گفتم تا چهارراه ولیعصرو پیاده برگردیم که من مغازه‌هایی که لباس بچه می‌فروشنو ببینم و ذوق کنم. تو مسیرمون یه دست‌فروش، کفشای بچگونه می‌فروخت و یه کفش پسرونه‌ی خیلی ناز داشت که عن‌قریب بود بخرم‌ش. ولی نخریدم. به هم‌اتاقی‌م سپرده بودم هر چی لباس جغدی دید نشونم بده و هی بهش می‌گفتم تو که شوهر داری تا عید یه نی‌نی بیار که من اینا رو براش بخرم.

11. هم‌اتاقی‌م اون روز دو تا امتحان داشت و شب قبلش بیدار مونده بود و بعد امتحان هم تا 9 شب جمهوری و ولیعصر بودیم و دنبال lcd و لباس بچگونه. فقط می‌خواست برسه خوابگاه و بخوابه. فلذا تند تند جلوتر از من راه می‌رفت که فقط برسه و بخوابه. نزدیک میدون سه تا دختر که به قیافه‌شون نمی‌خورد ایرانی باشن، جلومو گرفتن که اکسکیوز می، دو یو آندرستند انگلیش؟ گفتم نه زیاد. یه کم بلدم و اشاره کردم هم‌اتاقی‌م وایسه. دخترا گفتن دنبال گِگ هستن و گِگ کجاست؟ اول فکر کردم منظورشون گیتِ مترو یا بی‌آرتی‌ه ولی با دستشون عملِ خوردن رو اجرا کردن و فهمیدم منظورشون کیکه. اون دور و ورا یه جایی می‌شناختم که نون و کیک صبحانه و پیراشکی می‌فروشن و بردیم‌شون اونجا و تو راه پرسیدم اهل کجان و گفتن کشمیر. هم‌اتاقی‌م گفت پاکستان؟ گفتن نه!!!! ایندیا! و من همیشه به این فکر می‌کردم که حالا که دولت هند و پاکستان سر کشمیر دعوا دارن، خودِ کشمیریا دوست دارن از کدوم کشور باشن که به نظر می‌رسه هند رو ترجیح می‌دن. وقتی رسیدیم و مغازه رو نشون‌شون دادم گفتن منظورشون گگ هست، گِگ، قند! گفتم کیک تولد؟ قنادی؟ برث‌دی؟ و تازه فهمیدم اینا دنبال قنادی‌ن و خب نزدیک خوابگاه و یه کم جلوتر یه قنادی هست که امسال کیک تولدم هم از همونجا گرفته بودم و خدا خدا می‌کردم شب وفات پیامبر و شهادت امام حسن بسته نباشه. تا برسیم قنادی، خودمو معرفی کردم و اسمشونو پرسیدم. اسمشون مهوش، تابش و وظیفه بود. دانشجوی دندان‌پزشکی.
گگ‌فروشی رو نشون‌شون دادیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خوابگاه. هم‌اتاقی‌م از خستگی نای راه رفتن نداشت و می‌گفت هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو انقدر پرانرژی و اجتماعی باشی. همیشه تو خوابگاه ساکتی و انقدر تو خودتی که فکر می‌کردم خوشت نمیاد با کسی ارتباط برقرار کنی و کلاً امشب تصوراتم رو در مورد خودت دگرگون کردی.

12. اون شب از شدت خستگی بیهوش شدم و خواب دیدم داریم می‌ریم (با کی داریم می‌ریم؟ الان می‌گم.) داشتیم می‌رفتیم خونه‌ی مادرشوهرم اینا! خواب من از اون سکانسی شروع شد که وارد یه خونه‌ای شدیم که خیلی شیک و تر و تمیز و باکلاس بود؛ ولی میز و صندلی نداشت و رفتیم روی زمین نشستیم! فکر کنم این قسمت از خواب، مغزم تحت تاثیر بند 1 پست بوده. ما (من و مراد و یه بچه که بغل مراد بود) در نزدیم و به نظرم بدون اجازه رفتیم تو. مدام داشتم تو ذهنم به دیالوگ‌های خودم و هم‌اتاقی‌م و بند 8 و اون یادداشته فکر می‌کردم که "قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو". کسی نیومده بود استقبال ما و یحتمل ما خودمون کلید داشتیم. به محض ورود، به مراد گفتم کفشای بچه رو دربیار. با کفش داشت روی فرش راه می‌رفت و حواس من 6 دانگ به تهِ کفشاش بود که خاکی نباشه (ذهنم تحتِ تاثیر بند 3 و کفشای هم‌اتاقی‌م بود.) و دقیقاً همون کفشایی پای بچه بود که چهارراه ولیعصر (بند 10) دیدم و بچه همون بچه‌ای بود که تو بی‌آرتی (بند 9) بغل مامانش بود. در همون حین مادرشوهر وارد کادر شد. بچه رو دادم بغل مادربزرگش و خودم هم رو زمین نشستم و لپ‌تاپ بغلم بود و داشتم پست می‌ذاشتم (من حتی توی خواب هم بلاگرم). سکانس بعدی، بچه کنار من نشسته بود و هی اینتر می‌زد :دی ینی انگشت من روی بک اسپیس بود و انگشتای کوچولوی اون روی اینتر و نمی‌ذاشت تایپ کنم. یادمم نیست چی داشتم تایپ می‌کردم. همین یادمه که تا یه کلمه تایپ می‌کردم اینتر می‌زد و می‌خندید و آب از لب و لوچه‌ش می‌ریخت و ذوق می‌کرد و نمی‌ذاشت به کارام برسم (ذهنم تحت تاثیر فسقلی بند 4 بود). آخرش بچه رو نشوندم جلوم گفتم پسرم! اینتر برای وقتیه که جمله یا پاراگراف تموم بشه. بعدش نسیمو نشونش دادم که عین بچه‌ی آدم یه گوشه نشسته بود و گفتم از نسیم یاد بگیر. ببین چه قدر آرومه، ساکته! بذار به کارام برسم و انقدر اینتر نزن. بعدش پشیمون شدم که چرا بچه‌ها رو با همدیگه مقایسه کردم (تو این مقایسه هم ذهنم تحت تاثیر یه چیزی بود که بماند...). به هر حال نباید بچه رو این جوری تربیت کنی که به یکی بگی از اون یکی یاد بگیر و کلاً نمی‌دونم نسیم کِی و چه جوری وارد کادر شد. ولی یکی دو سالی از طوفان بزرگتر بود و ساکت و مظلوم یه گوشه نشسته بود و شبیه بچگی خودم بود. طوفان هم کماکان داشت اینتر می‌زد و می‌خندید و آب از لب و لوچه‌ش می‌ریخت رو لپ‌تاپم.

و تندیس حس خوب‌دارترین و شیرین‌ترین خوابی که تا حالا دیدم رو به این خواب می‌دم و همون طور که ملاحظه می‌کنیم اغلب خواب‌هایی که می‌بینیم از اتفاقات روزمره نشأت می‌گیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون می‌کنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر می‌رسن، فکر می‌کنم می‌تونن بهونه‌ای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. علی ایُ حال اگر در آینده‌ای دور دیدید که من دارم این جوری
پست
می‌ذارم
که
هی
یه
کلمه
می‌نویسم
و
بعدش
اینتر
می‌زنم
بدانید
و
آگاه
باشید
که
طوفان
کنارم
نشسته

+ بشنویم: Ehsan_Khaje_Amiri_Khab_o_Bidari.mp3.html



امشب، شایدم فرداشب، شایدم آخر هفته (دقیقاً نمی‌دونم کی!) رادیوبلاگی‌ها ویژه‌برنامه داره (به مناسبِ چی؟ :دی) و احتمالاً سعادت اینو داشته باشید که 40 ثانیه صدای منو بشنوید. به محض انتشار پست مذکور لینکشو می‌ذارم اینجا. گوش به زنگ و چشم به راه باشید.


radioblogiha.blog.ir/post/174

۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0.

مستحضر هستم و به این نکته واقفم که در شأن دانشجوی ارشد نیست که بیاد از خوابگاه و مشکلاتش با هم‌اتاقیاش پست بذاره؛ ولی بد نیست شرح حال دوره‌ی ارشدم رو هم مثل دوره‌ی کارشناسی‌م بنویسم.

1.

پریشب ازشون خواهش کردم برای دورهمی و فیلم دیدن و چای آخر شب، برن اتاق شیما اینا و شیما اینا نیان اینجا. هر سه شون رفتن و منم در آرامش و سکوت یه کم درس خوندم و خوابیدم. حدودای 2 برگشتن و تنها برنگشتن! شیما اینارم با خودشون آورده بودن که اینجا بخوابن. چند ماهه شام و ناهار و صبونه رو باهم می‌خورن و همین مونده بود بیان اینجا بخوابن و فکر کنم کم‌کم باید براشون کمد لباسم اختصاص بدیم. با سر و صداشون بیدار شدم و منتظر موندم بخوابن و خودم هم سعی کردم دوباره بخوابم. ولی تا 3 مشغول صحبت کردن بودن. ظاهراً دورهمیِ اونجا کافی نبوده و بقیه‌ی حرفاشونو اومده بودن اینجا بزنن. گوشی‌مو برداشتم و داشتم پیامای تلگراممو چک می‌کردم که هم‌اتاقی شماره‌ی 3 گفت "عه بچه‌ها نسرین بیداره." با همون لحن و تُنِ صدای خودش گفتم "بیدار نیستم، بیدار شدم. بیدارم کردید!" این آخرین جمله‌ای بود که همه‌مون شنیدیم. بعد از این جمله‌ی من همه‌شون سکوت کردن و حتی جمله‌ی ناتمامشون رو هم تمام نکردن و پتو رو کشیدن رو سرشون و خوابیدن. و من تا خود صبح بیدار موندم و کلاً دیگه نتونستم بخوابم.

صبح براشون چنین پیامی نوشتم و فرستادم و رفتم دوش گرفتم خشمم فروکش کنه و بعدش اومدم نماز صبح و صبونه و دیگه هیچی دیگه. تا موقعی که گشنه‌م بشه و بخوام بیام ناهار بخورم سالن مطالعه بودم. حدودای 5 صبح به همه‌شون به جز نسیم پیام دادم: "دوست عزیز! الان ساعت پنج‌ه و من هنوز نتونستم بخوابم. چرا؟ چون بدخواب شدم! چون دو ساعت پیش صدای شما بدخوابم کرد. چون در طی شبانه روز فقط یک بار می‌تونم بخوابم که این یک بار میتونه یک ساعت تا هر چند ساعت باشه و اگه بیدار شم دوباره نمی‌تونم بخوابم. و امشب مثل هر شب! صدای شما بیدارم کرد. شمایی که تا 3 نصف شب بیدار می‌مونید و فردا تا لنگ ظهر قراره بخوابید و البته که به خودتون مربوطه چه قدر و تا کی می‌خوابید. اما من که عادت دارم زندگیم رو از 6 صبح شروع کنم، مجبور خواهم بود تو اون بازه‌ی زمانی که شما خوابید آروم‌تر صبحانه بخورم، آروم‌تر ناهار درست کنم و حتی آروم‌تر درس بخونم. خب الان دلم می‌خواد اون چراغو روشن کنم و کتاب بخونم. ولی الان پنج صبه و شما خوابیدین و رعایت کردن حال کسی که خوابه یه رفتار انسانی و اجتماعی‌ه و مستلزم داشتن یه شعور حداقلی‌ه که من اونو دارم. برای همین الان بلند نمی‌شم آشپزی کنم، درس بخونم یا بلندبلند صحبت کنم. به نظر می‌رسه لازمه برای این اتاق که یه مکان اجتماعی محسوب می‌شه، ساعت خاموشی تعیین بشه. مثلا 12 شب. و حتی به نظرم لازمه مجددا تکرار کنم کسی که دوست داره آهنگی رو بشنوه از هندزفری استفاده کنه. به هر حال یه وقتایی یکی شاده و دوست داره آهنگ شاد گوش بده و بقیه که من هم عضوی از بقیه هستم ممکنه شاد نباشن و دوست نداشته باشن اون آهنگو بشنون. یا برعکس، ممکنه نخوان آهنگ غمگین شما و کلا آهنگ شما رو و حتی الفاظ و عبارت‌های غیرمودبانه و به تعبیری زشت و رکیک شما رو گوش بدن. کسی که واقف هست به کارش و به اشتباهش، حق عذرخواهی و بخشیده شدن نداره. و مستحضر هستیم که این اتفاق نه یک بار و نه برای اولین بار، بلکه یک ماهه که هر شب تکرار میشه و من هر روزی که صبح کلاس دارم، شبش خواب کافی نداشتم. حتی عصر که برگشتم و خواستم بخوابم هم موفق نشدم." بعدشم یه برچسب چسبوندم کنار کلید و روش نوشتم:


2.

شایان ذکر است من موقع خواب نه تنها به نور حساس نیستم، بلکه ترجیح می‌دم اطرافم روشن هم باشه به دلیل ترس از تاریکی. ولی باید به این نکته هم توجه کنیم که روشن نبودن برق، خاموش شدن صداشونم در پی خواهد داشت. و دلیل دیگر اینکه، بارها اتفاق افتاده که شب من داشتم درس می‌خوندم و اینا با لحن مهربون گفتن می‌خوایم بخوابیم و خواهش کردن که برقو خاموش کنن و منم چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم جز خاموشی و دیگه نتونستم درس بخونم و الان با این یادداشت خواستم تلافی کرده باشم اون شبا رو. هم اون شبا رو، هم شبایی که برق روشن بود خودشون درس بخونن و هم همه‌ی صبایی که بدون آلارم گوشی‌م خودم بیدار شدم و به آهستگی صبونه خوردم که خوابشون دچار اختلال نشه و قدرِ این شعور منو ندونستن.

3.

چیزی که این وسط بیشتر اذیتم می‌کرد این بود که ظاهراً هم‌اتاقیامم از این شب‌نشینی‌ها دلِ خوشی نداشتن و هر بار که همسایه‌ها میومدن دورهمی و وقتی برمی‌گشتن نفس راحتی می‌کشیدن و می‌گفتن بازم از کار و زندگی افتادیم. یا وقتایی که نمیومدن می‌گفتن خوب شد نیومدن. ولی خب نکته‌ی تأمل‌برانگیز قصه اینجاست که اصلاً و ابداً اعتراض‌شون رو نه به این موضوع بلکه کلاً به موضوعات دیگه هم علناً نشون نمی‌دادن و لابد منتظر بودن من اعتراض کنم و بگن نسرین گفته دیگه نیاید اتاق ما؛ که چهره‌ی خودشون مخدوش نشه. به هر حال من آدمی نیستم که تظاهر کنم به حسی که ندارم یا دارم. ممکنه یه روز دو روز یه هفته یه ماه حتی یه سال صبر کنم، تحمل کنم، بیام تو وبلاگم غر بزنم و ناراحتی‌مو بروز ندم، ولی خب وقتش که برسه طرف رو در جریان می‌ذارم که بره روی رفتارش با من تجدید نظر کنه.

4.

صبح که اینا خواب بودن تاسیساتی خوابگاه با میخ و دریل داشت در و پنجره‌ها رو عایق‌بندی می‌کرد. بعدشم مسئول خوابگاه در زد و بی‌هوا درو باز کرد که بلند شید بیایم اتاق شمارم عایق‌بندی کنیم. که بچه‌ها گفتن نمی‌خوایم. بعدشم دزدگیر ماشین یه بنده خدا و بعدشم جیغ و از خواب پریدن هم‌اتاقی شماره‌ی 3 و تلفنِ هم‌اتاقی شماره‌ی 2 که یکی زنگ زده بود و یه کار اینترنتی داشت و بقیه خواب بودن و اینم باید پشت لپ‌تاپ و تلفنی، کار اون بنده خدا رو راه می‌نداخت. ینی فکر کنم یه خواب خوش از گلوی هیچ کدوم پایین نرفت. بیدار که شدن غر می‌زدن که چه وضعشه و نتونستیم بخوابیم و پیام منو هنوز نخونده بودن. تا بیان تلگرامشونو چک کنن رفتم سالن مطالعه که راحت‌تر خجالت بکشن :دی

5.

لابد الان پیش خودتون فکر می‌کنید ما باهم قهریم و حرف نمی‌زنیم و سایه‌ی همو با تیر می‌زنیم. ولی سخت در اشتباهید. دیشب شیما اینا (اینا یه گروهنااااا. ولی به ذکر سردسته‌شون اکتفا می‌کنم) آلو و آلبالو و زردآلو خشک ازم خواستن و دورهمی خوردیم و یکی‌شون مشکل کامپیوتری داشت و رفع و رجوع کردم و آپدیت ویندوز و نصب آنتی ویروس برای هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و درست کردن دسر برای هم‌اتاقی شماره‌ی 3، و SMS زیر که مکالمات من و نسیم‌ه، همه و همه طی همین 24 ساعت گذشته اتفاق افتاد و در کل بچه که نیستیم قهر کنیم! اگه نگیم نخندیم، پیاز می‌شیم می‌گندیم. و من به هر دلیلی نسیم رو بیشتر از بقیه دوست دارم. برای تحمل کردن بقیه هم تمام تلاشمو کردم که ویژگی‌های مثبت و خوب‌شون که با اخلاقم سازگارند رو کشف کنم و مدام تو ذهنم تقویت کنم. و ناگفته نمانَد که دیشب هم اومدن اینجا بخوابن و اتفاقاً همین الان که من در حال تایپ این سطورم، خوابن و در جای‌جای اتاقمون یه رخت خواب پهنه و کوفتشون بشه که این همه می‌خوابن و من جمعه‌ها هم حتی بلد نیستم زیاد بخوابم.


6. 

اینجا تو این تصویر، تخم‌مرغ هیچ ضرورتی نداره و من اگه توی دسرا ازش استفاده می‌کنم دلیلش اینه که معمولاً کمتر به عنوان غذا (نیمرو و املت و...) از تخم‌مرغ استفاده می‌کنم و سعی می‌کنم حداقل بریزمش توی دسر که بدنم دچار کمبود تخم‌مرغ نشه به واقع! نکته‌ی دوم هم اینکه برید دعا به جونِ شباهنگ بکنید که حتی از میزان شعله‌ی گاز هم عکس می‌گیره. اون وقت ادمین کانالای آشپزی برای طرز تهیه‌ی غذاهاشون شماره حساب میدن و من مفت و مجانی، تمام فنون و فوت‌های کوزه‌گری‌هامو در اختیارتون قرار می‌دم.



7.

عکس جغد روی لباسشو! (از وبلاگ آقاگل کش رفتم این عکسو. که اخیراً کربلا بودن.)



8. الف

دوست، ینی کسی که تاریخ تولدشو بدون نگاه کردن به تقویم و سررسید حفظ باشی.


8. ب

دوست، ینی خواننده‌ی وبلاگت نباشه و بعد از دوره‌ی کارشناسی ندیده باشدت و دوره‌ی کارشناسی‌ت جغد نبوده باشی، ولی بدونه که الان عاشق جغدی و این عکسا رو برات بفرسته که کادوی تولد سال بعدتو انتخاب کنی.


9. الف

این روزا دارم این کتابو می‌خونم و از بعضی سطرا و صفحاتش عکس می‌گیرم و تموم که شد، پست بعدی منتشرشون می‌کنم و یه کم بیشتر در مورد این کتاب توضیح می‌دم. سه شنبه از کتابخونه فرهنگستان گرفتمش.


9. ب

تنها ایرادش اینه که فروردین 1324 چاپ شده و صفحاتش عین بیسکویت خرد میشه!


10.

دردی که انسان را به سکوت وامی‌دارد

بسیار سنگین‌تر از دردیست که انسان را به فریاد وامی‌دارد.

و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند نه به سکوت هم!

+ بشنویم MP3-Milad-Derakhshani-Barf

۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

971- جان جهان! دوش کجا بوده‌ای؟

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ


1. خونه‌ی دایی بابا اینا. ایلیا: دلت با من
من: هماهنگه
ایلیا: نگاه تو 
من: تو چشمامه
ایلیا: تنت با من، می‌رقصه. همون حسی که می‌خوامه. نسین با من می‌یقصی؟
من: :)))) نه دیگه این یه فقره رو شرمنده‌ام. ناسلامتی مجلس عزاست. بریم بیتِ بعدی
ایلیا: من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
من: تو تهِ خوبی حق بده عاشق شم. ایلیا من چیِ تو ام؟
ایلیا: آجی!

شاعر می‌فرماید: سخت است عاشقش شده باشی و او فقط، همشیره‌ات بخواند و هی دلبری کند :)))

sami_beigi_hamahang.mp3

فقط به مسئولین حوزه نگین من از این آهنگا گوش می‌دم. من اونجا آبرو دارم به واقع :دی

2. دیشب سالگرد دایی بابا بود و رفته بودم کرج. پارسال همین موقع:

nebula.blog.ir/post/462 و nebula.blog.ir/post/468

3. رفتنی (ینی وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون) برای ایلیا و بیتا دفتر نقاشی خریدم و برای خودم مداد و پاکن و مدادتراش و اون ماژیکارم برای محدثه ابتیاع کردم. البته مشکی و قرمزشو خودم برداشتم. لازم داشتم. شما سمت راست تصویر بالا، یه قفس می‌بینید که توش پرنده است و قرار بود به زودی جوجه‌دار بشن و صبح که اینا خونه نبودن تخمِ جوجه افتاده شکسته و اونی که ایلیا داره در سمت چپ تصویر پایینی نشون میده جنین مورد نظره.



4. ما هم بچه بودیم رو مدادامون اسم‌مونو می‌چسبوندیم. یادمه بابا اسممو تایپ می‌کرد و با فونت‌ها و سایزهای مختلف پرینت می‌کرد و من کلی کیف می‌کردم که اسمم تایپ شده است. آخِی... یادش به خیر...

5. زن‌دایی بابا با اینکه خیلی وقته کرج زندگی می‌کنن، فارسی بلد نیست و دیروز وقتی رسیدم، مهمونا ازش خواستن منو بهشون معرفی کنه. گفت: نسرین، نوه‌ی خاله، تهران، درس، دانشگاه!

6. شب، قرار شد ما مهمونا بریم خونه‌ی پسردایی بابا بخوابیم و منم رفتم اتاق ایلیا و بیتا. یه رخت خواب رو زمین پهن بود که ظاهراً جای خواب من بود. ولیکن! ایلیا نذاشت رو زمین بخوابم و گفت تو برو رو تخت من بخواب (تختش بزرگ بود البته!). بعد برگشته به دخترخاله (مامانش دخترخاله‌ی باباست) میگه مامان من بهترین جایی که داشتم رو به نسین دادم («ر» رو نمی‌تونه تلفظ کنه و اگه یه اسمی با «ر» شروع بشه «ی» تلفظ میشه.) صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره همین جوری برای خودش راه میره. فکر کنم نتونسته بود بخوابه. گفتم بیا پیش من بخواب. از من به یه اشارت و از وی به سر دویدن. همین که سرش به بالش رسید خوابش برد. تنها مشکلی که تا حدودای 9، 9 و نیم باهاش دست و پنجه نرم می‌کردم این بود که هر چند دیقه یه بار جیغ می‌زدم که ایلیا موهام. ایلیاااااااااااا موهام. رفتی رو موهام. موهامو ول کن. یه کم بکش اون ور. آی موهام! وای موهام. و سوالم از خانومای متاهلی که موهاشون بلنده اینه که موقع خواب اینا رو چه جوری مدیریت می‌کنن که نمی‌مونه زیر سر و دست و پای آقاشون! نگن می‌بندیم که من اصن نمی‌تونم با موی بسته بخوابم و در حالت بیداری هم لقبم "آهای وصله به موهای تو هیچی"ه. بر وزن آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایقی که جناب فریدون خوندن.

7. موقع صبونه بلند شدم برم پیش ملت و وارد که شدم گفتم سلام، صبح به خیر. (تو خونه هم همیشه همین جمله رو ادا می‌کنم. موقع خواب هم میگم شب به خیر. ینی لفظِ صبح به خیر و شب به خیر رو حتی اگه موقعیت و بافتِ زمانی‌م ترکی باشه بازم همین مدلی و به همین شکل ادا می‌کنم.) خلاصه ما رفتیم و گفتیم صبح به خیر و جماعتِ پان‌ترکِ طایفه‌مون که تعدادشون کم هم نیست فرمودن به زبان آدمی‌زاد بگو. صبح به خیر چیه. باید بگی "گون آیدن". و من اون لحظه در کِسوت یه زبان‌شناس (کِسوت ینی لباس) نمی‌دونستم در پاسخ به اینکه فارسی زبان آدمی‌زاد نیست، چه جوابی بدم به واقع. خب ینی چی آخه. کارت عزا و عروسی و روی سنگ قبرو که ترکی می‌نویسین. دیگه چی کار به صبح به خیر گفتنِ من دارین آخه. الان این موضوع انقدر برای من حیاتی و رو اعصاب و روانه که اگه n سال دیگه خواستم شوهر کنم، جلسه‌ی خواستگاری به جای بحث شغل و تحصیلات و مهریه، اولین و آخرین چیزی که از یارو می‌پرسم نظرش در مورد زبان و زبان ترکی و زبان‌های آدمی‌زاد و غیر آدمی‌زاده. خدا راه راستو به سمت اینا کج کنه به حق همین وقت عزیز.

8. خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (سمت راستم نشسته): کی درس و دانشگاهت تموم میشه؟
من: یه سال  دیگه ارشدم تموم شه و دکترا و بعدش پُست دکترا و فکر کنم یه ده دوازده سالی طول بکشه
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: بسه دیگه. چه قدر درس می‌خونی. شوهر کن!
(دقت کردین این خاله سنش تغییر نمی‌کنه و همیشه 80 سالشه؟ :دی)
اون یکی خاله‌ی بابا (سمت چپم نشسته بود. همون که پسراش ارادت عجیبی به زبان سرزمین سبزم ایران دارن): کار هم بکن. زن باید دستش تو جیب خودش باشه. تو این دوره زمونه زن نباید تو خونه بمونه.
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (که سمت راستم نشسته): ازدواج هم بکن!

9. پسرخاله‌ی بابا قرار بود یه سری چیز میز از تبریز برام بیاره. ترشی و مربا و رب و آبلیمو و هر چیز خونگی که تهران گیر نمیاد! به مامانم گفته بودم چند جفت کفشم بفرسته برام. با اینکه معمولاً همیشه یه جفت کفش پامه و تنوع برام یه چیز تعریف نشده است، ولی گفتم یه وقت اگه این کفشامو بدزدن یا یه بلایی سرشون بیاد، تا یکی دیگه بخرم سختم میشه. عمه‌ها (که عمه جون صداشون می‌کنم) هم کلی شکلات و خوراکی و قاقالی‌لی فرستاده بودن که چون به روح اعتقاد دارم عکسشو نذاشتم که دلتون نخواد :دی

10. نصف شب برگشتم تهران و بچه‌های خاله‌ی 80 ساله منو رسوندن خوابگاه و رفتن. همین که رسیدم هم‌اتاقی شماره‌ی 3 با حال و احوال پریشون ازم خواست با دقت به وسیله‌هام نگاه کنم ببینم چیزی کم شده یا نه. بچه‌ها رفته بودن اردو (شمال) و این هم‌اتاقیم تنها بوده و ظاهراً ظهر یه چند دیقه از اتاقمون میره بیرون و میاد می‌بینه ساعت و پولای توی کیفش نیست. لپ‌تاپ و گوشی و همه چی وسط اتاق رو زمین بوده. ولی دزده به اینا دست نزده. یه جفت کفشم خواسته ببره. تا وسط راه برده، بعدش گذاشته رو پله‌ها و رفته. دزد که میگم منظورم یکی از دانشجویان سرزمین سبزم ایرانه که ساکن همین خوابگاهم هست. لپ‌تاپ من که سر جاش بود. چیز باارزش دیگه‌ای هم نداشتم. یه چمدون دارم که خوراکیامو توش می‌ذارم. بازش کردم دیدم خوراکیام سر جاشه. خب دزد عزیز، تو که یکی یکی کیفا رو چک کردی پولاشو برداشتی. اینم باز می‌کردی چار تا دونه پسته و شکلات برمی‌داشتی :)))))

11. این عکسو یکی از بلاگرانِ بلاگستان که رفته بوده کربلا و دیروز برگشته فرستاده:



السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ‏ عَلَیْکَ مِنِّی سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ. السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ. اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام‏.

۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی از اقوام داره جدول حل می‌کنه و زنگ زده میگه دو حرفیه و... حال دخترخاله رو می‌پرسم، سلام می‌رسونه و سلام می‌رسونم و قول می‌دم سر فرصت حتماً بهشون سر بزنم. یه دختره در می‌زنه و میاد تو و یه نگاه به دور و ور می‌ندازه و می‌پرسه اون کمد مال کیه؟ میگم من. میگه منم از اینا خریدم و بلد نیستم سر همش کنم. میای کمکم کنی؟ می‌رم درستش می‌کنم. تو راه به اون دختره که اومده بود ازم سی‌دیِ ویندوز بگیره سلام میدم. برمی‌گردم آشپزخونه دستامو بشورم. یه دختره میاد و شلوارشو نشون میده و ازم می‌پرسه عکس خواننده‌ی خانوم روشه. به نظرت میشه باهاش نماز خوند؟ میگم آره جایی ندیدم نوشته باشه نماز با شلواری که عکس روشه باطله. میره. برمی‌گردم اتاقمون. بچه‌ها دارن کلیپ خواستگاری یه دختره از محمدرضا گلزارو می‌بینن. هم‌اتاقی‌م می‌پرسه به نظرت "پسر" حق داره بدونه یه "دختر" دوستش داره؟ یکم فکر می‌کنم و یاد جلسه‌ی اولی که حداد گفت روایت داریم وقتی یکیو دوست دارین بهش بگین می‌افتم. هندزفریو می‌چپونم تو گوشم و می‌گم نمی‌دونم. شیما میگه تو بودی چی کار می‌کردی؟ نگاش می‌کنم و میگم کاری نمی‌کردم. شیما عاشق شعره. این بیتو براش می‌خونم: رفتم به او بگویم "من عاشقت شدم" را لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی... حرفشو ادامه میده: تو مگه مسلمون نیستی؟ مگه خدیجه... بلند میشم ظرفامو برمی‌دارم و میگم ما خدیجه نیستیم. پسرای این دوره زمونه هم محمد نیستن. میرم آشپزخونه بشورم‌شون. می‌شکنه میره تو دستم. سینک پر خون میشه. ظرفام خونی میشه. شیما داره رو زخمم چسب می‌زنه. گوشی‌مو میدم دست نسیم و میگم عکس می‌گیری از مصداق عینیِ آیه‌ی «وقطعن ایدیهنِ» سوره‌ی یوسف؟

برمی‌گردیم و کتابی که سه شنبه از استادم گرفتمو می‌ذارم جلوم. می‌خونم. اسممو توش می‌بینم. شب‌آهنگ... به زبان‌های مختلف... ذوق می‌کنم. ورق می‌زنم. کاغذاش نوئه. انگشت دست چپمو می‌بره. یه چسب دیگه می‌زنم رو زخمم. دست راستمم می‌سوزه. دقت می‌کنم می‌بینم بریده. کی و کجا و چه جوری‌ش یادم نمیاد.



بشنویم؟

Taher_Ghoreyshi_Mahboube_Ziba.mp3

۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

952- تاسوعا و عاشورای 95، به روایت تصویر

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ


پارسال نگار درو باز کرد و قاشقم گرفتم ازش. این دفعه خاله‌ش اومد دم در و دیگه روم نشد قاشق بگیرم (نگار اگه این پستو می‌خونی به مامان‌بزرگت اینا بگو همیشه کنار آشِ ما، چهار تا قاشقم بذارن :دی من الکی میگم نه مرسی می‌بریم خونه. واقعیت اینه که ما هیچ وقت آش شما رو نمی‌بریم خونه و همیشه تو خیابون می‌خوریم). پریسا زنگ زد شوهرش، از خونه‌شون (خونه‌ی مادرشوهرش) قاشق بیاره. (محمدرضا داداشِ پریساست. این دو نفر، محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی اَبَوی هستند. امید هم که اَخَویمه)


یادی از محرّمِ پارسال:

+ پایِ دیگِ شله‌زرد (post/390)

+ فرایند تزئین شله‌زردها و مراد (post/391)

+ تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه (post/396)

+ آش نذریِ مامان‌بزرگ نگار اینا (post/397)

+ شمع و امامزاده و شتر و مراد (post/398)

+ ظهر عاشورا و فیلم نی‌نای‌نای و مراد (post/399)

۴۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه. البته این قهر و آشتی‌ها نمک زندگیه و اختلاف نظر بین دو دانشجوی آزاد و خرخون طبیعیه و ما هیچ وقت از نظر آموزشی و آکادمیک آبمون تو یه جوب نخواهد رفت. و با اینکه حق با من بود، ولی خب همین یه داداشو دارم... منتِ اینو نکشم منت کیو بکشم. معمولاً کادو براش کتاب یا یه چیز عمومی می‌خرم و اولین بارم بود می‌خواستم یه لباس پسرونه بگیرم. کلاً اولین بارم بود برای یه پسر می‌خواستم یه چیز پسرونه بخرم و حس می‌کردم روم نمیشه و دارم خجالت می‌کشم! وارد مغازه که شدم آقاهه سلام کرد و خوش آمدید و بفرمایید و از این صوبتا. سرمو انداختم پایین و رفتم سمت لباسای زنونه و روسری و شال و مانتوها. و داشتم فکر می‌کردم چه قدر سخته و چه جوری بگم چی می‌خوام!!! آقاهه اومد سمتم و گفت می‌تونم کمکتون کنم؟ گفتم از اون تی‌شرتای توی ویترین می‌خوام :| (ینی این شرم و حیام تو حلق تک‌تک‌تون!) (بخوانید: nebula.blog.ir/post/532)

2.

امروز رفتم از مسئول آموزش، رتبه‌مو بپرسم. گفتم معدل بچه‌ها رو نمی‌دونم و فقط می‌خوام ببینم نسبت بهشون چه قدر اختلاف دارم. گفتم عدد شانس من چهاره و ترجیح می‌دم چهارُم باشم. یه نگاه به معدلا کرد و گفت با اختلافِ یه دهم از نفرِ چهارم، پنجمی. نفسِ اندوه‌باری کشیدم و گفتم ترم قبل چی؟ ترم قبل رتبه‌ام چند بود؟ 
گفت با اختلاف یه دهم از نفرِ چهارم، سوم بودی.
دیگه خودتون قیافه‌ی منو تصور کنید :|

3.

الان که دارم این پستو می‌نویسم، دقایقی دیگر قراره آهنگر ازمون امتحان (به قول خودش آزمونک) بگیره؛ ولی وقتی شماها دارید می‌خونید ساعت 4 و 4 دیقه است و من توی کوپه‌ی 4 نفره نشستم و بلیتی که 44 تومن خریدمش دستمه و سوار قطار شماره‌ی 400 و خرده‌ای به مقصد تبریزم و دارم می‌رم خونه.
جلسه اول برگشته بهمون میگه تا می‌تونید متن ادبی و شعر و غزل حفظ کنید. می‌خواستم پاشم بگم داداچ مگه روز مصاحبه یادت نیست یه صفحه نثر مصنوع و متکلف تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم؟

4. معرفی فیلم: Divergent

من یکشو دیدم، فکر کنم 2 و 3 هم داشته باشه. شاید باورتون نشه، با صرف نظر از یکی دو فقره بوس!، کلاً صحنه نداشت. بازم شاید باورتون نشه، ولی صحنه نداشت! شاید باورتون نشه ولی دختره شبا میومد تو اتاق پسره بخوابه و پسره رو زمین می‌خوابید. عاشقِ کاراکترِ Four (همون پسره :دی) شدم به واقع! مراد اگه خارجکی باشه، ترجیح می‌دم اسمش فور! باشه و من اگه بخوام یه بار دیگه به دنیا بیام، صبر می‌کنم ده ماهه شم و 4 تیر به دنیا بیام.

5. 

هم‌اتاقیام یه سری دوست دارن به اسم شیما اینا. شیما اینا از هر 4 تا کلمه‌ای که از دهنشون خارج میشه یکیش 18+ و نیم ساعت هم‌صحبتی باهاشون، معادل با پاس کردن 4 واحد تنظیم خانواده‌ی پیشرفته است. شیما اینا هر شب میان اتاق ما که باهم چایی بخوریم. منم همیشه اتفاقاً تازه چایی خوردم و همیشه اتفاقاً برای فردا کلی تکلیف دارم و همیشه الکی مثلاً سرم شلوغه و کمترین میزان مشارکت رو در بحثاشون دارم. مباحث مهمی مثل اون پسره که تو پارک بهم پیشنهاد داد و اون پسره که زنگ می‌زنه و جواب نمی‌دم و اون پسره که پورشه داره و اون پسره که هی میاد ازم جزوه می‌گیره و اون پسر قدبلنده و اون پسر پلیور آبیه و نحوه‌ی پاسخ‌دهی به پیشنهاد پسرها و راهکارهای موفقیت در روابط و چگونگی پوشش در قرار ملاقات‌ها و میزان و نوعِ لبخند و عطر و رنگ لباس، رژ و لاک، مدل آرایش در برخورد اول و غیره و ذلک (بخوانید ذالک!).

6. 

هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و 3 داشتن به زبان کردی راجع به چیزی صحبت می‌کردن که متوجه نمی‌شدم؛ ولی حس می‌کردم فاعل، مفعول یا مضاف‌الیه جمله‌شون منم. پرسیدم دارین در مورد من صحبت می‌کنین؟ گفتن آره؛ داریم می‌گیم خوش به حالش، لابد چون برنج نمی‌خوره شکم نداره.
(یه پست مشابه دیگه در همین راستا: nebula.blog.ir/post/705)

7.

یه بار شیما داشت می‌گفت هر شب قبل خواب فلان آهنگو گوش می‌دم. منم پای لپ‌تاپم بودم. گفتم شیما آهنگو دارم، بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه گذاشتم و این آهنگه شد موسیقی متنِ حرفاشون. چند دیقه بعد دوباره وسط حرفاش اسم یه آهنگ دیگه رو آورد. در مورد آهنگ صحبت نمی‌کردن، ولی هر از گاهی مثلاً یه تیکه از یه آهنگو زمزمه می‌کرد. گفتم شیما دارم آهنگشو. بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه پلی (play) کردم. چند دیقه بعد دوباره! و تا صبح اینا داشتن چایی می‌خوردن و حرف می‌زدن. فکر کنم منم ده بیست تا آهنگ پلی کرده بودم. یه چیزی گفت که فکرشم نمی‌کرد کسی اون آهنگو شنیده باشه و من گفتم شیما دارم آهنگشو... هنوز جمله‌ام تموم نشده بود که نگاه معناداری بهم انداخت و گفت ببینم من الان فلان کارو انجام بدم صدای اونم داری؟! (مثلاً فکر کنین منظورش یه کاری مثل عطسه یا سرفه بود).

8. 

ملت فوبیای ارتفاع و درِ بسته دارن و منم فوبیای اتوبوس دارم. تصور می‌کنم اتوبوس آدمو به یه جای دور می‌بره و تو یه جنگل مخوف و تاریک رها می‌کنه. میزان استفاده‌ام از اتوبوس و BRT نسبت به مترو و تاکسی، یک به صد بوده و همیشه قطارو به اتوبوس ترجیح دادم.

9.

بچه‌های خوابگاه هی میرن بیرون، خرید و پارک و هی دورهمی و فیلم و ورق و عرق و (نثر مسجّعو داشته باشین :دی) هر وقتم به من میگن وای من چه قدر تکلیف دارم و چه قدر سرم شلوغه و الکی مثلاً وقت ندارم.

صبح داشتم برای امتحان سه شنبه یه کتابیو می‌خوندم و از بس این کتاب ملال‌آوره، کانهو (بخوانید کَ اَنّهو) قرص خواب! حدودای یازده صبح خوابم برد و دو و ربع بیدار شدم و تا گوشیمو برداشتم ساعتو نگاه کنم، عکس و شماره‌ی نگار افتاد رو گوشیم. جواب دادم و توی عالم خواب و بیداری همینو فهمیدم که داره می‌پرسه "میای؟" گفتم "آره آره الان حاضر میشم. گفتی کجا؟" (آره آره حاضر می‌شم رو در جوابِ میایی گفته بودم که نمی‌دونستم کجا!) گفت چی چیِ ملت... ملتو شنیدم و فکر کردم میگه پارک ملت. گفتم الان راه می‌افتم. گفت سه تا پنجه. سه تا پنجو که شنیدم فکر کردم لابد همایشی، کنفرانسی، یا یه همچین چیزی هست. گفتم چه جوری بیام و گفت با بی‌آرتی بیا نیایش. گفت مریم هم میاد. میدون ولیعصر بودم که اسمس داد "پیاده که شدی بیا این ور خیابون تاکسی بگیر بیا سینما ملت." و من تازه اون موقع فهمیدم دارم میرم سینما، برای دیدن فیلمی که اسمشم نمی‌دونستم.

می‌خوام بگم بعضیا هستن که مهم نیست کی و کجا ببینیشون؛ مهم نیست تکلیف داری، امتحان داری، یا وقت نداری. می‌خوام بگم بعضیا با بعضیای دیگه خیلی فرق دارن.

10.

ظهر هوسِ املت کردم و شال و کلاه کردم برم تخم مرغ و گوجه بگیرم.
همچین که پامو از در خوابگاه بیرون گذاشتم، یادم رفت برای چی اومدم بیرون و یک ساعت تموم، علاف توی تره‌بار چرخیدم و یادم نیومد چی قرار بود بخرم و الکی دو کیلو سیب‌زمینی خریدم برگشتم و دقیقاً دم در خوابگاه دوباره هوس املت کردم. ولی دیگه به هوسم وقعی ننهادم و اومدم سیب‌زمینا رو سرخ کردم.

11.

استاد شماره‌ی 11 نشسته واو به واو جزوه‌ای که تایپ کردمو خونده و داده تصحیح کنم که مثلاً فلان جا فلان چیزو گفتی و بهتره قبلش از "شاید" استفاده می‌کردی. توی هر صفحه‌ش کلی خط و ضربدر کشیده! به نظرم این بشر پتانسیل اینو داره که استاد راهنمام بشه!
جلسه اول داشت یه سری ساختِ پایگانی و ناپایگانی مثال می‌زد؛ مثل جالباسی و جاکفشی و اون وسط یه جادندونی هم گفت که یه هفته است ذهنم درگیره که جادندونی دقیقاً چیه و شکلش چه جوریه.

12.

استاد شماره‌ی 12 (تاریخ و فلسفه‌ی علم) هفته‌ی پیش نیومده بود و این هفته اولین جلسه بود. اولِ بسم‌الله شروع کرده کسوف و خسوف و سرعت و شتاب جاذبه رو میگه و این هم‌کلاسیای انسانی ما هم بندگان خدا نهایت سواد ریاضی‌شون به قول خودشون ضرب دو رقم در دو رقمه و قیافه‌ی همه‌مون سر کلاس دیدنی بود. می‌پرسه علم ریاضی و تجربی با علومی مثل فلسفه چه فرقی داره و بچه‌ها هم بنا به اطلاعاتشون یه چیزایی گفتن و منم معمولاً صبر می‌کنم آخر از همه اظهار نظر کنم. گفت نظر شما چیه؟ گفتم والا فکر کنم بود و نبود بعضی از علوم توی زندگی و روی رفاهمون تاثیر چندانی نداشته باشه، یا بهتره بگم هیچ تاثیری نداشته باشه. نه به درد دنیا بخوره نه آخرت. (می‌خواستم بگم فقط یه مشت حرفه. مصداق بارزِ علمِ لاینفع!) ولی خب علومی مثل ریاضی و تجربی به پیشرفت تکنولوژی کمک می‌کنن.

یه نگاهی به کل کلاس کرد و گفت اینجا کسی مهندسی خونده؟
بچه‌ها گفتن خودش استاد!
استاد: همممم. حدس می‌زدم و دور از انتظار نبود که یه همچین جوابی هم بشنویم.

14. پستِ بدون عکسم که اصن پست نیست.



+ بشنویم: Homay-Divane Tari.mp3

۴۸ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. یه سر رفته بودم دانشگاه و دانشکده‌ی سابقم. از جلوی یکی از کلاسا رد می‌شدم که کلاس تموم شد و یه سری دانشجو که از کیف و کفش نو و قیافه‌شون تابلو بود ورودی‌ن اومدن بیرون. استاد سابقمو دیدم. استاد ترم اول. می‌خواستم برم یقه‌ی یکی از این ورودیا رو بگیرم بهش بگم دارم می‌بینم اون روزو، نه اون (شریف) تورو بخواد نه تو، نه راه برگشت واسه من، نه راه جبران واسه تو! یه روز به حرفم می‌رسی، امروزو یادت بمونه، رفتنی میره می‌دونم، محاله یارت بمونه :دی (این آهنگ: Mehdi_Ahmadvand_Narafigh)

1. سعی کنیم به اتفاقات و پدیده‌های پیرامونمون منطقی نگاه کنیم. حتی اگه اون اتفاقات غیرمنطقی باشن، نباید منطق ما رو تحت‌الشعاع قرار بدن.

2. سعی کنیم هیجانات و احساساتمون اعم از خشم، ترس، غم و حتی عشق رو تحت کنترل داشته باشیم. سخته؛ ولی غیرممکن نیست. کافیه عوامل تشدیدکننده‌شونو کنترل کنیم.
3. خودمون رو بشناسیم. برای خودشناسی، وقت و هزینه صرف کنیم. خودشناسی خیلی خیلی خیلی مهم‌تر از علومی مثل زبان‌شناسی و روان‌شناسی و زمین‌شناسی و هواشناسی و غیره است. کسی که خودش رو می‌شناسه، راحت‌تر و سریع‌تر از کسی که خودآگاهی نداره مشکلاتشو حل می‌کنه.
4. فکر کنیم. زیاد فکر کنیم. قبل از هر تصمیمی، هر قدمی، هر کنش و هر واکنشی، فکر کنیم.
5. از دیالوگ‌های دو ماه پیش و مراحل اولیه‌ی ثبت‌نامم عکس گرفته بودم که بعد از قبولیم بخونیم و بخندیم. به نظرم هنوزم میشه خوند و بهشون خندید.


یه ماه پیش، بعد از اعلامِ نتایج آزمون کتبی:

یه هفته پیش:

* مالّا، همون مُلّا =آخوند، روحانی، طلبه و...


6. رفته بودم دانشکده‌ی جولیک اینا. با نگار کار داشتم. نگار نبود و چیزی که می‌خواستم به نگار بدمو به دوستش دادم. جلوی آسانسور به دوستم گفتم کاش درِ آسانسور وا شه و از توش یه جولیک بیرون بیاد. عصر اومدم تو گروهِ رادیوبلاگیا بهش گفتم امروز دانشکده‌تون بودم. پرسید چه ساعتی؟ گفتم سه و نیم. گفت من سه و نیم دمِ آسانسور بودم. صبح سوسن و صبا (از بچه‌های رادیوبلاگیا)، تو گروه پیام گذاشته بودن که پارک لاله‌ن. منم داشتم حاضر می‌شدم برم از بربری‌فروشی کنار پارک لاله نون بگیرم برای صبونه. به نظر می‌رسه دنیا خیلی کوچیکه.

7. خوبیِ حرف زدن با خدا اینه که نیازی نیست همه چیو براش توضیح بدی. اون همه چیو دیده، شنیده و می‌دونه و هیچ وقتم از حرف زدن باهاش پشیمون نمیشی. البته بدیشم اینه که وقتی باهاش حرف می‌زنی متکلم وحده‌ای و اون فقط گوش میده و چیزی نمیگه. نه کامنتی، نه فیدبکی، نه لایکی نه دیس‌لایکی. بچه که بودم، فکر می‌کردم قبله‌ی همه‌ی خونه‌ها باید عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌ها و حیاط خونه باشه. وقتی فهمیدم قبله‌ی خونه‌ی مادربزرگ مادریم سمت دیواره و سمت حیاط نیست کلی غصه خوردم. اولین باری هم که رفته بودم خونه‌ی یکی از اقوام تهرانی، بدون اینکه ازشون بپرسم قبله‌شون کدوم وره عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌های خونه نماز خونده بودم که خب قبله‌ی اونا هم سمت دیوار بود. قبله‌ی واحدی که پارسال اونجا بودم هم سمت دیوار بود و امسال بازم خوابگاه همون واحدو بهم داد. پریشب تنها بودم. امشبم تنهام. امیدوارم دانشجوی دیگه‌ای نفرستن اینجا و من به تنهایی‌م ادامه بدم. یادم نبود قبله‌ش سمت دیواره. شب بود. حالم بد بود. وقت نماز نبود. برداشتم سجاده رو پهن کردم رو زمین، سمت پنجره. چادرمو انداختم رو سرم و نشستم و زانوهامو بغل کردم. فکر کنم نیم ساعت بی‌وقفه گریه کرده بودم. الان یادم افتاده قبله سمت پنجره نبود و دارم خدا و ملائک و مقربین درگاهشو تصور می‌کنم که اون شب سمت دیوار نشسته بودن و با آیکونِ دو نقطه خط صاف نگام می‌کردن که سمت پنجره نشستم و

8.

جانا چه گویم شرح فراقت، چشمی و صد نم، جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست، از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ، درس شبانه ورد سحرگاه

9. 

آیین تقوا ما نیز دانیم، لکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم، یا جام باده یا قصه کوتاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی، خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

10.

بشنویم: همایون شجریان - تصنیف جانی و صد آه

تقویم مهرماه برای پس‌زمینه: yasdl.com/Mehr07.jpg

بشنویم: Mazyar_fallahi_Mahe_Haftom.mp3.html

۲۲ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. مدالِ جوانمردی رو تقدیم می‌کنم به:

صاحب مغازه لوازم آرایشی و بهداشتی که دقایقی قبل از نیمه شب شرعی، در حالی که دنبال لاک‌پاکن بودم و مغازه‌ها یکی پس از دیگری بسته بودن، وارد مغازه‌ش شدم و تو دلم گفتم آیا اگه بفهمه نمازم داره قضا میشه و لاکِ رو ناخنمو ببینه، به همون قیمتی می‌فروشه که همیشه می‌فروشه؟ بله! حتی کمتر از قیمتی که همیشه می‌خرم، خریدم.

2. وقتی با کفش 13 سانتی، یه مسیر طویل و خاکی رو مجبور شدم بدون ماشین، پیاده طی کنم، یه غلط کردمِ خاصی تو چشام بود و یه دستم به دیوار بود و یه دستم تو دستِ همراهان!

3. دامادی که به جمعِ ایل و طایفه‌ی ما پیوسته، اهل سرابه و این شهر از شهرهای استان ما می‌باشد و از سوغاتی‌هایش می‌توان به کره و لبنیات اشاره کرد. و تندیس برترین دیالوگ رو تقدیم می‌کنم به:

اولی: خوششششششش به حال ندا
دومی: چرا؟
اولی: فامیلای شوهرش هی قراره براش کره بفرستن

4. به صورت نامحسوس زبانشونو تحت نظر گرفته بودم. فکر کنم ما فعلامونو با "خ" تموم می‌کنیم و اونا با "ح". مثلاً گَلین گِداخ (=بیاید بریم) و گَلین گِدَح. (البته این گَلین، علاوه بر اینکه به معنیِ "بیاید" هست، معنی عروس هم میده. آهنگ ساری گلین هم ینی عروس موطلایی). تحقیقاتِ من ادامه داره و باید بیشتر بررسی کنم این دو تا لهجه رو.

5. اولین بارم بود از پدیده‌ای به نام "ریمل" استفاده می‌کردم. حیف که اسلام دست و بالمو بسته وگرنه چه عکس‌ها که آپلود نمی‌کردم و چه دست‌ها که با ترنج نمی‌بریدید!

6. تندیس بی‌وفاترین و رفیق نیمه‌راه‌ترین رو هم مشترکاً تقدیم می‌کنم به:

ناخن انگشت شست و اشاره و وسطی دست چپ و راست که به فجیع‌ترین شکل ممکن شکستن و شیطونه میگه برو اون چهار تای دیگه رم کوتاه کن بره پی کارش.

7. از کرامات شیختان:

به تعداد مهمونا دستمال کاغذی رو میز بود و همه‌ش گل گلی بود. جز این یکی که جلوی من بود! به شخصه کفم برید و به رادیکال 63 قسمت مساوی تقسیم شد وقتی دیدمش. پس بیاید به قانون جذب ایمان بیاریم. 


۴۳ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از هم‌رشته‌ای‌های رشته‌ی سابقم! برای عروسی یکی از اقوام رفته آلمان و کانالشو دنبال می‌کردم و

ملاحظه بفرمایید:


من از بچگی آرزوم این بود که شب عروسیم خودم جای مهمونا و لباسا (یونیفرم) مهمونا رو مشخص کنم. مثلاً خانواده‌ی پدری عروس فلان رنگ و خانواده‌ی مادری عروس فلان رنگ و دوستان و در و همسایه فلان رنگ! و خانواده‌ی پدری داماد بهمان رنگ و خانواده‌ی مادری‌ش فلان و دوستان و در و همسایه هم رنگ جدا. و حتی دوستان مشترکشون هم رنگ جدا!
و هر کدوم جایگاه مشخصی داشته باشن و عینهو جلسه کنکور :)))) هر کی بر اساس شماره‌ش بره سر جاش بشینه و موقع رقصش که شد بلند بشه و توی تایمی که براش در نظر گرفتن برقصه و بعدش بشینه سر جاش. و همیشه فکر می‌کردم چه قدددددددددددددر حرص و جوش خواهم خورد توی مراسمم از این بابت و وقتی این فانتزیامو با سهیلا مطرح می‌کردم بهم برچسب دیوانگی می‌زد! آقاااااااااا من دیوونه نیستم، فقط چون تو اقلیتم این جوری فکر می‌کنید. مردم آلمانو ببینید... اصن معلومه خونِ آریایی تو رگمونه که انقدر تفاهم داریم.

حاشیه:
از اونجایی که از عنفوان کودکی‌م هر کی شوهر کرده و زن گرفته کارت دعوت عروسیشو نگه داشتم، نسبت به این مقوله حساسم. حتی بیشتر از خود مراسم. چند وقت پیش که عروسی دخترای فامیل بود، اینا خفن‌ترین تالار شهر عروسی گرفتن و کارتشون یه کارت ساده بود. می‌گفتن وقتی ملت کارتو دور می‌ندازن چرا این همه هزینه کنیم و خب من این طور فکر نمی‌کنم. این کارت و یادبودی که موقع دادن هدیه می‌گیرن تنها یادگاری‌های مراسمه و باید یه چیز خوب باشه؛ حتی اگه مراسم توی یه تالار خفن برگزار نشه و یه مراسم با شام معمولی باشه.
چند سال پیش پسر دوست بابا وقتی داشت زن می‌گرفت (البته برای مراسمش نرسیدم و امتحان داشتم و تهران بودم) از کارتش که شبیه در بود و باباش می‌گفت درِ خیبر! خوشم اومد و تصمیم گرفتم منم یه کارت چوبی شبیه در بخرم. چند روز پیش پسر یکی دیگه از دوستان بابا زن گرفت و کارتش شبیه صندوقچه بود و کاغذه لوله شده بود و داخلش بود و از این بیشتر تر تر خوشم اومد و تصمیم گرفتم کارتم صندوقچه باشه. البته نظر مراد هم مهمه هاااا ولی همین که من می‌گم :دی
این والدین ما ید طولایی (طولانی درست نیست) دارن، در زمینه‌ی شکوندن جعبه! مثلاً جعبه‌ی ساعتم به دستِ همین پدر گرام شکست؛ وقتی داشت بازش می‌کرد! این صندوقچه‌ی مذکور رو هم مامانم شکوند! نمی‌دونم اینا چه مشکلی موقع باز کردن این چیزا دارن و خلاصه اینکه درش شکست و از چشَم افتاد... صندوقچه رو عرض می‌کنم. فلذا تصمیمم مبنی بر کارت دعوت صندوقچه‌ای عوض شد.
مورد بعدی، این یادبوداییه که وقتی کسی کادو میده بهش میدن. مثلاً اینا یادبودای یک سالِ اخیرِ طایفه‌ی ماست. برای دندونیِ بچه و کادوی سر سفره‌ی عقد و اینا که خب به نظرم اینم باید یه چیز خوب و درخور و ماندگار باشه.
تقصیر خودشه دیگه!
انقدر دیر میاد که منم مجبورم این چیزا رو در غیابش برنامه‌ریزی کنم
مرادو عرض می‌کنم
تازه چند روز پیش تصمیم گرفتم بچه‌هامو بذارم مهدِ قرآن!
آخه خودم چهار تا سوره هم حفظ نیستم و بچه‌هایی که قرآن می‌خوننو می‌بینم ذوق می‌کنم
به نظرم هیچ اشکالی نداره پدر و مادر آرزوهای خودشونو روی بچه‌هاشون اعمال کنن :دی


خدایا؟ میشه مرادم مثل من همین قدر و نه بیشتر، خل وضع باشه؟ پلیز!!! خدایا میخوام زنگ بزنم از آموزش نمره‌مو بپرسم! هوامو داشته باش...

خدایا زنگ زدم... معاون آموزش گفت استاد هنوز نمره‌ها رو نیاورده برامون... خدایا اگه نمره‌م خوبه که استادمون سالم برسه فرهنگستان، اگرنه که ایشالا به حق پنج تن ماشینش پنجر شه، بعد یهو وایسه هر چی استارت بزنه روشن نشه!
پ.ن: اون دوست عزیزی که چند وقته داره پستامو دیس‌لایک می‌کنه؛ عزیزم! پست قبلیو یادت رفته دیس‌لایک کنی.
۵۰ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۹:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

928- راستی! آرزو کنمت، برآورده شدن بلدی؟

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۲ ق.ظ


خرده‌گفتمان‌های دیشب:

پسرخاله (پسرخاله‌ی باباست البته): نسرین منیم کفیم؟ (نسرین، احوالِ من؟ (حال خودشو از من می‌پرسه؛ ینی انتظار داره من احوالپرسی کنم))

من: [لبخند می‌زنم]

عمه (که بهش می‌گم عمه‌جون): برو بشین پیش دخترا! چیه یه گوشه نشستی زل زدی به آسمون!

بیتا: خسته است دخترخاله؛ ولش کن

دخترخاله (دخترخاله‌ی باباست به واقع! و مامانِ بیتا): چیزی شده؟

پسرخاله: منیم کفیم؟

امید: نسرین در میان جمع و دلش جای دیگر است

من [تو دلم البته!]: شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر! (ادامه‌ی همون مصرعه؛ از سعدی)

بابا بلند میشه چراغ قوه رو بذاره روی درخت

من: بابا یکم ببرش عقب‌تر

امید: عه! این حرف زد!!! حرف زد!!! این بچه حرف زدن هم بلده!!! گفت بابا یه کم ببرش عقب‌تر!

مامان: سردته؟

مامانِ اَسما (زنِ پسرخاله): نسرین بیا اینو بنداز رو شونه‌ت

من: ممنون

امید: عه!!! بازم حرف زد... گفت "ممنون"!

ایلیا: نسین (رِیِ نسرینو رو بلد نیست تلفظ کنه!) سردته؟ بیا بغلت کنم گرم شی [و منو محکم بغل کرد]

ایلیا: یه بوس میدی؟

من: !!!

۵۷ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۷:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

924- دارِ مکافات

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۴ ب.ظ

اون شب که خونه‌ی دخترخاله بودم و لپ‌تاپم همرام نبود، حدودای دوازده شب دخترخاله گفت بریم لپ‌تاپتو بیاریم که صبح برنگردی و یه چند روز بمونی. از خونه‌ی دخترخاله‌اینا تا ولنجک نیم ساعت راه بود و مسیرو بلد بودم. به نگهبان اونجا گفتم تا یک می‌رسیم که لپ‌تاپمو ببرم و درو باز کنه برام. چند دیقه یه یک مونده بود و دیگه رسیده بودیم و سر یه دوراهی، اشتباهی به جای اینکه بپیچیم دست راست، نپیچیدیم و همون لحظه من چشامو بستم و گفتم آخ :|

نه میشد برگشت، نه میشد وایستاد، نه میشد دور زد و افتادیم اتوبان چمران و بعدشم یادگار امام. اشتباهمون از سرِ نشناختن مسیر نبود و واقعاً یه اشتباه در حد حواسپرتی بود که خب همون لحظه هم متوجه شدیم. ولی دقیقاً بیست دیقه طول کشید تا برسیم به یه جایی که دور بزنیم و بعد چهل دیقه رسیدیم این ورِ همون دو راهی و یه چند صد متری هم باید برمی‌گشتیم و دور می‌زدیم که برسیم اون ور خیابون. حدودای دو رسیدیم و کلی از نگهبانه خجالت کشیدم و تا برم بالا لپ‌تاپمو بردارم، شوهر دخترخاله قضیه رو براش توضیح داده بود.

امروز صبح یه فایل جدید هشتصد صفحه‌ای رو شروع کردم برای ویرایش. بر اساس پروتکل، فایل متنی نباید الف با همزه داشته باشه. همه‌ی الف‌های با همزه رو فایند کردم و به جاش الف ساده ریپلیس کردم. این جوری نیازی نبود هر بار تأکید و تأثیر می‌بینم به تاکید و تاثیر تبدیلش کنم و به خیال خودم چه قدر کارام جلو افتاده بود با این ریپلیسه.

تا ظهر نشستم ویرایش کردم و چیزی که برام عجیب بود این بود که هیچ آی با کلاهی توی متن نمی‌دیدم و مجبور بودم خودم الفِ کلمه‌هایی مثل آمدن و آوردن رو به آ تبدیل کنم و خب این طبیعی نبود. قبلاً یه چند تا چکیده به پستم خورده بود که نویسنده‌هاشون اصلاً از آ استفاده نکرده بودن و همه رو الف نوشته بودن، ولی یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی این هشتصد تا چکیده‌ای بود که کلاً آ نداشت.

صدام می‌کردن برای ناهار. فایلو سیو کردم و بستم و قبلِ رفتن یه فکری به ذهنم خطور کرد! یه فایل دیگه باز کردم و همه‌ی الف‌های با همزه رو به الف ساده تبدیل کردم و دیدم بعله! با این فایند و ریپلیس، علاوه بر همزه‌ها، آ های با کلاهم به الف ساده تبدیل شد و خب من فایل هشتصد صفحه‌ایمو سیو کرده بودم و بسته بودم و دیگه راهی برای جبران نبود. نه کنترل z و نه بک‌آپ! و من یه فایل بدون آی با کلاه داشتم که به واقع به هیچ دردی نمی‌خورد و باید می‌ریختمش تو سطل آشغال و دوباره شروع می‌کردم به ویرایش.

از فایل بدون ویرایشِ صبح، رو فلشم بک‌آپ داشتم و شانس آوردم چند ساعت بیشتر روی متن کار نکرده بودم. ینی اگه بعدِ چند هفته می‌فهمیدم چی کار کردم، روا بود که لپ‌تاپو رو سرم خرد و خاک شیر کنم؛ ولی خب همه‌ی این چند ساعتی که از صبح برای ویرایش صرف کرده بودم دود شد رفت هوا!

بعضی وقتا اشتباهامون خیلی بی‌اهمیت و کوچیکه؛ ولی برای جبرانش هزینه‌ی بزرگتر و بیشتری نسبت به ابعدادِ اشتباه می‌دیم. هزینه‌ای به اندازه‌ی یه ساعت، یه روز، یه ماه، یه سال و حتی یه عمر... اشتباهات کوچیک، تاوان‌های بزرگ...

می‌دونم خوندید این پستو، ولی دوباره بخونید: nebula.blog.ir/post/89 مکافات ینی پاداش و جزا. حواسمون به کوچکترین و بی‌اهمیت‌ترین و خردل‌ترین! کارامون هم باشه. یه وقتایی فرصت برگشتن و دور زدن نداریم و فقط باید افسوس بخوریم.

۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دخترخاله، دختر همون خاله‌ی 80 ساله‌ی فصل دومه.

وی علاوه بر دقت و حافظه‌ی فوق تصور! علاقه‌ی عجیبی به دیدنِ عکس داره و منم تو گوشی‌ای که 32 گیگ حافظه داخلیشه، یه دونه عکس هم ندارم تو این جور موقعیت‌ها به ملت نشون بدم. عکس هم که بگیرم، سریع می‌برم می‌ریزم رو لپ‌تاپم.

خوشبختانه اکثر مخاطبین گوشیم، روی شماره‌هاشون عکس دارن و دیگه از روی ناچاری گفتم بیا اینا رو ببین. یکی یکی همه رو با شرح و توصیف مبسوط! دیدیم و رسیدیم به عکس خودم و نشناخت و پرسید این کیه؟!!! از اونجایی که شماره‌ی خودمم سیو کردم و از اونجایی که نه خودم به خودم می‌تونم زنگ بزنم و نه خودم به خودم می‌تونه زنگ بزنه، این عکس هیچ وقت نمایش داده نمیشه و عکس مذکور، همون عکسیه که مراسم عقد پریسا گرفته بودم. یه عکس معمولی و نه حتی آتلیه‌ای بود که بخت باهاش یار بود و ترکوند!

بله عرض می‌کردم. دخترخاله منو نشناختن و پرسیدن این کیه؟! وقتی گفتم خودمم شصت بار زوم کرد و عقب و جلو و چپ و راست که مرگ من این تویی؟!!! و در ادامه‌ی ذوقش از دیدن عکسم، اذعان کرد که آرایش عروسیت محشر میشه و زودی شوهر کن ببینیم چه شکلی میشی.

پ.ن1: این عکس از اون عکساییه که لایک خورش بالاست و جون میده برای اینستا.

پ.ن2: همچین عکس خاصی هم نیست به خدا! یه رژ خییییییییییلی کمرنگ که صبحِ مراسم عقد زده بودم و تا شب که این عکسو بگیرم پاک شده بود و یه مداد تقریباً ناشیانه که اونم محو شده بود به واقع! جز اینا، سرخاب سفیدابِ دیگه‌ای هم رو صورتم نبود.

پ.ن3: بیشتر از این در مورد آرایش منبرمو ادامه نمیدم که به کسی برنخوره؛ ولی دوستایی که بیشتر دوسشون دارم، اون دوستام هستن تو این یه مورد شبیه خودمن.

پ.ن4: دلنیا کامنت گذاشته که دلمون برای منبرات تنگ شده و فقط هم منبرای تو رو دوست داریم و برو رو منبر هدایتمون کن.
خب ببین اون سمت چپی تیپ مهمونی شب یلداست، سمت راستی هم تیپ دانشگاهیمه. ضمنِ تف به ریا، عرضم به حضورتون که خواهرم حجابتو رعایت کن! 

پ.ن5: دیوارای خونه‌مونم صورتیه. خب که چی؟


۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

910- پست گذاشتن با گوشی خیلی خیلی سخته :(

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۲ ب.ظ

دخترخاله، دقت و حافظه عجیبی داره. تک تک هم کلاسیا و هم اتاقیای دوره کارشناسیم یادشه و حالشونو میپرسه. دیشب حدودای دوازده گفت تا شنبه بمون و گفتم کتاب و لپ تاپ ندارم و شنبه امتحان دارم و گفت می‌ریم میاریم و منم قبول کردم بریم بیاریم. (اصرار نکردااااا، تعارفم نکرد.)

شب مستخدمِ اونجا اسمس! داد نمیاین؟ (این علامت سوالو نذاشته بودااا، نوشته بود نمیاین و منم با شمّ زبانیم فهمیدم پیامش سوالیه) جواب دادم صبح به نگهبان گفته بودم چون تنهام، یا با یکی از دوستام میام یا کلا نمیام و پرسیدم نگهبان تا کی هست که بیام کتابامو ببرم و حدودای دوی شب رفتیم و ایول به خودم که تا همین چند روز پیش پامو اون ورا نذاشته بودم و با این حال مسیرو درست نشونشون دادم.

نمیگم بی درد و بی دغدغه ام الان؛ ولی این روزا و این شبا آرامش عجیبی دارم و این حسی که دعا می‌کنم پایدار بمونه و موقت نباشه رو مدیون دعاهای شمام. شمایی که من براتون هفت پشت غریبه بودم و به یادم بودین و به جای من نماز خوندین و زیارت کردین.

با گوشیم نه می‌تونم کامنت جواب بدم، نه وبلاگاتونو بخونم و نه حتی پست بذارم. ینی می‌تونمااا ولی سخته برام. فلذا این یکی دو روز که نت ندارم، به جای وبلاگ من، عصرا برید قرائتی گوش بدید. نمی‌دونم کی شروع میشه؛ شاید حدودای شش. من که خودم همیشه به ته دیگِ منبرش می‌رسم.

۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

909- پست گذاشتن با گوشی سخته :(

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۷ ب.ظ

یه سر اومدم دانشگاه سابق برای گرفتن دو تا ماژیکی که بعدا توضیح میدم و فیلما و عکسای فارغ التحصیلی و بلیت برگشت و حتی رمز دوم برای کارت بانکیم. ینی چند ماهه بدون رمز مونده بودم که فقط و فقط بیام از بانک اینجا رمز دوم بگیرم!

جزوه استاد شماره 11 رو بهش دادم و از ذوق نمی‌دونست چی بگه! گفت بچه ها گفته بودن جزوه رو تایپ کردین و منتظر بوده ببرم براش.

صبح که پرینت کردم جزوه رو، تصمیم گرفتم حتی اگه بیست و پنج صدمم کم آوردم، نبرم بهش بدم که به خاطر نمره نباشه. بعد امتحان که دیدم بیسته رو میگیرم بدو بدو رفتم بهش دادم جزوه رو.

عاطفه رفت اصفهان و شنبه میاد و منم دیدم اگه نسیمو دعوت کنم هم اتاقی شماره دو رو هم باید دعوت کنم و اگه دعوت نکنم تنها می‌مونه و خودمم نمیخواستم برم پیششون. فلذا برای اینکه شب تنها نباشم دارم میرم خونه دخترخاله بابا. لپ تاپ و جزوه هامم با خودم نیاوردم و صبح باید برگردم.

فردا شب و پس فردا شبو چی کار کنم؟! :(


سالن مطالعه دانشکده سابقم

اینا هنوز هر ماه ترافیکمو شارژ میکنن

خدا خیرشون بده ولی خب چرا نمیخوان قبول کنن من از اینجا رفتم؟! 

بعد این پستایی که با اکانت شریف میذارم وضعیتشون چه جوریه؟ حلاله دیگه؟

گشنمه و به واقع حالم از هرررررررررر چی غذای آماده است به هم می‌خوره

پیش به سوی غذای خونگی و دستپخت دخترخاله!

۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

856- با سحر

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ب.ظ


1: از 3:30 نصف شب تا حالا چشم رو هم نذاشتم و دارم بیهوش میشم.

2: اول رفتیم سه سیخ جیگر زدیم به رگ و سپس سینما.

2.1: چون محتوای فیلم مورد تایید من نبود و نیست، اسمشو نمی‌گم.

2.1.1: ینی صد رحمت به فیلمای امریکایی!

3: این دو هفته‌ای که گذشت، هر روز با یکی از دوستام بودم.

3.1: خدا برام حفظشون کنه.

4. کادوی تولدم هم گرفتم ازش (همون چیزایی که روی میزه)

4.1: اگه می‌خواستم بگم کادوش چی بود می‌گفتم؛

5. وقتی داشتم برمی‌گشتم صدای اذان از یه مسجدی میومد و رفتم تو و نماز گزاردم.

5.1: مسجد میدون ولی‌عصر، که فکر کنم اسمشم مسجد ولیعصره.

6. بعد نماز شیرینی هم دادن؛ ینی وقتی داشتم کفشامو می‌پوشیدم یه خانومه گفت دخترم بیا شیرینی هم بردار و رفتم برداشتم و اول ازش عکس گرفتم و بعدشم خوردمش.

7. شبتون پر ستاره؛ تاریکی به کام! برم یه ذره بخوابم؛ فردا صبح کلاس دارم خیر سرم.

8. خودم می‌دونم روسری‌م چه قدر خوش‌رنگه و چه قدر بهم میاد.


۱۹ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

847- پارک جمشیدیه

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

از راست: لادن، نرگس، نسرین، مریم، نگار


این دو هفته‌ای که گذشت، خاطره‌انگیزترین و پرخاطره‌ترین و شیرین‌ترین روزهای دوره‌ی دانشجوییم بود؛

و با تقریب خوبی، هیچ روزی نبوده که صبح تا شبش بیرون نبوده باشم.

اون چادر مشکیه هست رو نرده؛ 

خب؟ 

اون مال منه!

امروز صبح، صبونه، پارک جمشیدیه:


۲۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ نسرین؟ بریم کافی‌شاپ؟

- همممم... با کمال میل! ولی دلم یه چیز خنک می‌خواد؛ یه چیزی مثل آب هویج، ینی دقیقاً خودِ آب هویج

+ نسرین؟ تو شعر می‌خونی؟ می‌خوام برای تولدت کتابای شوهرمو بهت بدم، شعر دوست داری؟


* عنوان از شوهرش!

۲۹ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

842- زادروزم بسی بسیار خجسته و فرخنده باد + عکس

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ب.ظ

با سلام و عرض ادب و احترام؛

صبح دل‌انگیز بهاری‌تون به خیر و شادی!

از اونجایی که بنده صبح حدودای 11 پا به عرصه‌ی وجود نهادم (و به قولِ مادربزرگ مرحومم چون قبل از ظهر به دنیا اومدم، دستم سَبُکه و خب دقیقاً نمی‌دونم این سنگینی و سبکی به چه کارم میاد،) پست تولدمو الان می‌ذارم و ان‌شاء‌الله به حول و شاید هم هول! و قوه‌ی الهی شب میرم یه کیکم می‌گیرم و پستو مزین می‌کنم به تصویر کیک شکلاتی و به میمنت و مبارکی، کامنتارم که باز کردم و قربانت، فداااااااااات، ستاره بچینید تا من برم اسلایدامو درست کنم که فردا و ارائه‌هام از رگ گردن هم به من نزدیک‌ترن...

+ بیست و چهارسالگی، سلام!



عکاس: هم‌اتاقی شماره‌ی2

جوابِ سوال احتمالی‌تون: بله دستکش دستمه، نه چیزی نشده، لاک زده بودم برای همین دستکش دستم کردم.

۱۰۹ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

788- ربوکاپ

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۲۶ ب.ظ


بعد نمایشگاه، برای ناهار رفتیم از بوفه دانشگاه سابق دو تا پیتزا گرفتیم و

این دو تا گلم تو نمایشگاه بهمون داده بودن.

و عجیب آنکه پنج‌شنبه‌ها دانشجو جماعتو راه نمی‌دن و با یه کم اصرار رامون دادن.

یه سرم رفتیم دانشکده که وضعیت اینترنتمو چک کنم ببینم غیرفعالش کردن یا نه

و عجیب‌تر آنکه شناسه‌ی اینترنتیم هنوز فعاله و ماه به ماه شارژ هم میشه!!!

بعدشم رفتیم خوابگاه سابق نرگسو دیدیم.


۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

745- فدای سرم

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ

تابستونِ دو سال پیش، ماه رمضون، یکی دو ماه رفتم یه شرکت مخابراتی تو شهر خودمون برای پاس کردن درسی به نام کارآموزی؛ که به صورت مبسوط در جریان خاطراتش هستید...

عصر که خسته و درب و داغون برمی‌گشتم خونه، خلق و خویی بس نیکو داشتم که در قالب کلمات نمی‌گنجد. ماه رمضونم بود و اصن یه وضعی!!! حتی یادمه یه پست گذاشتم و یه چیزی با این مضمون نوشتم که این آقایونی که میرن سر کار و وقتی برمی‌گردن مدام غر میزنن که خسته‌ایم و هوا گرمه یا سرده یا ترافیکه و اون دسته از عزیزانی که انتظار دارن وقتی میرسن خونه شام یا ناهارشون آماده باشه و یه آبمیوه‌ای، چایی، قهوه‌ای براشون بیارن انتظار به جایی دارن و حق میدم بهشون.

این دو ماهی که اینجا، تهران می‌رفتم سر کار (هنوزم میرم البته؛ ولی خب غیرحضوری) این دو ماهی که گذشت با اون کارآموزی دو سال پیش یه فرقایی داشت و اولین تفاوتش این بود که وقتی خسته و درب و داغون می‌رسیدم خوابگاه کسی نبود نازمو بکشه، غذای آماده جلوم بذاره و بگه خب! تعریف کن ببینم چی شد، چه طور بود...

حوصله و وقت آزاد کافی نه برای خودم داشتم نه دیگران، سر چیزای بی‌خود و بی‌اهمیت با هم‌اتاقیامم بحثم میشد و مکالمات تلفنی‌م با خانواده در حد سلام خوبی خوبم خداحافظ بود و از اینکه کسی یازده به بعد بهم زنگ بزنه ناراحت و گاهی حتی عصبانی می‌شدم و انقدر خسته بودم که به وبلاگم هم نمی‌تونستم پناه بیارم...

دنبال یکی بودم که فقط درکم کنه؛ بفهمه که دیر خوابیدم و کله‌ی سحر رفتم دانشگاه و از اونجا سر کار و شاید حتی ناهار هم نخوردم؛ یه موقع نایِ خرید کردن نداشتم؛ اگر هم خرید می‌کردم نایِ غذا درست کردن نبود و اگر هم درست می‌کردم از شدت خستگی نای خوردنشو نداشتم.

موقع ثبت نام هم نرفته بودم سراغ کارای اداری برای گرفتن غذای خوابگاه و به مامانم هم گفته بودم غذا نفرسته و غذا نیارم و خودم درست کنم و خلاصه دهنم سرویسِ سرویس بود به واقع!!! سیستم خوابگاه این جوریه که غذاهارو می‌ریزن تو ظرف یه بار مصرف و میارن میذارن رو یه میز کنار پله‌ها و ملت میرن برمی‌دارن و البته ممکنه به سرقت هم بره حتی!

هر از گاهی تنها برمی‌گشتم خوابگاه و هر از گاهی با نگار. ینی روزایی که والیبال داشت و شریف بود باهم برمی‌گشتیم؛ چند وقت پیش نگار یه سر رفت تبریز و وقتی برگشت خوابگاه از خونه‌شون غذا آورده بود. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) نگار غذاشو از رو اون میز کنار پله‌ها برداشت و گفت از خونه غذا آوردم و نمی‌خوامش و بمونه برای یکی که غذا نداره...

شام، عدس پلو بود و منم عدس پلو دوست ندارم :دی ازش گرفتم و گفتم ینی الان از من مستحق‌تر هم هست مگه؟ 

روز بعد، ینی شب بعد قیمه بود و من قیمه هم دوست ندارم، ینی کلاً حبوبات دوست ندارم. اون شبم قیمه رو آورد داد بهم و گفت من بازم غذا دارم و نمیخوام. یه کم خورشت درست کردم و برنجشو خوردم و قیمه‌هه موند (چون لپه هم دوست ندارم) و دو روز بعد برنج درست کردم و قیمه رو هم خوردم :دی

ناگفته نماند که برنج هم دوست ندارم حتی!

هفته‌ی بعد افتادم رو غلطک و روال کار اومد دستم؛ ولی با شروع شدن ترم جدید و کلاسام، بازم عنان کارو از دست دادم و اون هفته هم نسیم غذاهاشو باهام نصف می‌کرد ولی خب معده‌ام اصن با غذای خوابگاه سازگار نیست و نبود و نخواهد بود.


صبح لباسامو انداختم تو لباسشویی و اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر می‌کردم که خب یکی باید باشه که الان بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره و به واقع نایِ از تخت پایین اومدنو نداشتم و دل‌پیچه و دل‌درد چنان بر من مستولی شده بود که دعوت دخترخاله‌ی بابا به صرف ناهار و حتی شام رو رد کرده بودم و کماکان به این فکر می‌کردم که چرا کسی نیست بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه برام بگیره

برای تلطیف فضای ذهنم بلند شدم موهامو شونه کنم و نگارو تو راه‌پله‌ها دیدم که داشت می‌رفت ناهارشو بگیره

برگشت و ظرفو گرفت سمت من و گفت من امروز نمی‌تونم ناهار بخورم؛ روزه‌ام :)

دوباره اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که درسته که کسی نیست بره برام یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره، ولی خب یکی هست که دوست دارم برای افطار مهمونش کنم :)

بلند شدم رفتم خرید


+ یادی از گذشته‌ها (روز اول ترم اول ارشد)

+ دیالوگ من و مامان (فقط خانوما میتونن بخونن و رمزش مدل ساعتمه)

۵۴ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

706- دایی میم.

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۷ ب.ظ

امسال روز تولدم کرج بودیم

تولدم بود و دم به دیقه اسمس و ایمیل و کامنت و از در و دیوار پیام تبریک

به جز سهیلا که تلفنی تبریک میگه، یکی دیگه از هم‌کلاسیامم زنگ زد و 

مامانم اینا هم اومده بودن کرج و مامان از لحنم متوجه شد پشت خطیه دختر نیست

گوشیو که قطع کردم گفتم میم. بود مامان؛ سلام رسوند

(آخه موقع خدافظی گفت به خانواده سلام برسون!)


امروز تولد میم. بود

اسمس دادم و تبریک گفتم و جواب نداد

تلگرام، آنلاین نبود

تا الان منتظر موندم و کم‌کم نگرانی بر من مستولی شد

زنگ زدم و

برنداشت

دوباره یه کم بعد زنگ زدم

صدام به صداش نرسید و قطع و وصل شد

من زنگ زدم و اون مشغول و 

اون زنگ زد من مشغول و

دوباره من زنگ زدم اون مشغول و 

اون زنگ زد من مشغول

آخرش نفهمیدم اون زنگ زد و من برداشتم یا من زنگ زدم و اون برداشت

ولی بالاخره ارتباط برقرار شد و با نام و یاد خدا و سلام و صلوات بر محمد و آل محمد یه ریز شروع کردم به حرف زدن و تبریک و می‌دونم بد موقع زنگ زدم و ببخشید مزاحمت شدم و چند وقته نیستی و تولدت مبارک و 

زبان به کامم نمی‌گرفتم بدبخت جواب سلاممو بده

جواب سلامم هم که داد نفهمیدم اونی که اون ور خطه صدای خودش نیست و

به تبریکات و میم. چه طوری و میم. خوبی و میم. چه خبر و میم. تولدت مبارک ادامه دادم

یهو اونی که اون ور خط بود گفت سلام خوب هستین؟ من باباشم!

ینی قیافه‌ام این ورِ خط دیدنی بود که شَوَد آیا که زمین دهن باز کند بروم توش؟

نه به اون میم. میم. گفتنام نه به اینکه گفتم من فلانی‌ام، هم‌کلاسی آقای فلانی! ینی پسرتون! :)))


حالا میم. زنگ زده و با یه تصویر تمام شطرنجی ماجرا رو براش شرح دادم و 

کاشف به عمل اومد اونی که اول اول اول گوشیو برداشته بود و صدامون به هم نمی‌رسید زنش بوده.

ازش خواستم گوشیو بده به زنش که به اونم تبریک بگم...

و چه حس خوبی... خیلی خوب.. خیلی خیلی خوب...

بعضی دوستا نعمتن و بر هر نعمتی شکری واجب!!!


* عنوان اشاره داره به مکالمه ی خیلی خیلی خیلی وقت پیشمون:

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

702- پدرت در خیابان انقلاب کرد؛ تو در دلم...

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ


صبح این عکسو تو یکی از وبلاگا دیدم و یاد دوستم افتادم

چند سال پیش تو یه همچین روزی

یکی از دوستای متاهل تهرانیم برای ناهار خونه‌شون دعوتم کرده بود

دوستم می‌دونست چی دوست دارم و چی دوست ندارم و رو چیا حساسم و 

چه عادات گندِ غذایی دارم

تا میز ناهارو بچینه اجازه گرفتم که سرک بکشم تو کتابای طبقه پایین خونه‌شون و

بعدش باهم رفتیم لازانیارو از فر طبقه بالا برداشتیم و ناهارو طبقه وسطی خوردیم

الان فهمیدین خونه‌شون سه طبقه بود دیگه؟! :دی


یه مشت کاغذ و شعار و پوستر کنار تلویزیون بود و اجازه گرفتم یه نگاهی بهشون بندازم و

گفت فلانی (شوهرش) صبح راهپیمایی بود، از اونجا آورده

بحثو عوض کردم...

الانم می‌خوام بحثو عوض کنم بگم 

قشنگ معلومه دکتر مصدق واسه فرار از خونه تکونی رفته دنبال ملی کردن صنعت نفت

و الا کدوم آدمی 29 اسفند میره دنبال کار به این مهمی


دختـره 30 ﺗﺎ ﻣﺨﺎﻃـﺐ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻩ 20 ﺗﺎ ﻣﺨـﺎﻃﺐ ﻭﯾـﮋﻩ

ﺍﻭﻧﻮﻗـﺖ ﻫـﻨﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﯿﻤـﻪﯼ ﮔﻤﺸـﺪﻩﺍﺵ ﻣﯿـﮕﺮﺩﻩ  

ﺧـﺏ ﺑﯿﺸـﻌﻮﺭ! 

ﻧﯿـﻤﻪﯼ ﺧـﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﺟـﻬﻨﻢ

ﺗﻮ ﻧﯿﻤـﻪﯼ ﺑﻘﯿـﻪ ﺭﻭ ﻫـﻢ ﺍﺣﺘـﮑﺎﺭ کردﯼ ﮐـه


یه ﺑﺎﺭﻡ ﻣﺚ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻤﺎﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﻭﺳﺖﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﺳﻮﺭﭘﺮﺍﯾﺰ ﮐﻨﻢ

ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺑﺴﺘﻢ 

ﺧﺎﮐﺒﺮﺳﺮ 50 ﻧﻔﺮﻭ ﺍﺳﻢ ﺑﺮﺩ ﺟﺰ ﻣﻦ

ﺍﯼ ﻣُﺮﺩﺷﻮﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻤﺎﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯿﻮ ﺑﺒﺮﻥ!!! ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ

والا


+ عنوان واضح‌تر از متن پُسته به واقع

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در راستای پست قبل، دیشب از شدت ذوق تعطیلی امروز تا پاسی از شب خوابم نبرد

هفت صبح دیدم یه صدای مبهمی داره صدام می‌کنه: نسرین نسرین

نگار بود!

درو باز گذاشته بودم که اگه خواب موندم بیاد تو و بیدارم کنه

نمازمو با 8 دقیقه تاخیر خوندم

خدارو نمی‌دونم ولی استادامون به ازای هر روز تاخیر ده درصد نمره رو کم می‌کردن

تازه یه استاد داشتیم برای تاخیر، فرمول 0.9 به توان روزهای تاخیر و زیگما و اینارو اعمال می‌کرد!!!

دانشگاه نبود که!

دارالمجانین بود!!!

علی ایُ حال تعداد نماز صبای قضا شده‌ی امسالم هنوز تک‌رقمیه (همه‌تون بلند بگین تف به ریا)


نگار آب جوشو حاضر کرد و ریختیم تو فلاسک و به روایتی فلاکس بنده و

اول رفتیم پارک لاله رو شناسایی کردیم و از نگهبانش آدرس نزدیک‌ترین نونوایی رو پرسیدیم و

دوباره با یک عدد بربری برگشتیم پارک!

تُرک جماعته و نون بربری!!!

از سوپری کنار بربری فروشی خامه شکلاتی هم گرفتیم

و سوپریه در کمال ناباوری بقیه پولمو که 50 تا تک تومنی بود برگردوند!!!

اصن باورم نمی‌شد

50 تومنمو برگردوند!!! اصن اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق!!!

الان موندم این 50 تومنیه رو چی کار کنم؟!!!

آخه آلرژی دارم به اینکه محتوی کیف پول و حساب بانکیم رند نباشه (آره من دیوونه‌ام :دی)

تازه سوپری پریشبی که ازش شیر گرفتم، بهم گفت از تاریخ انقضای شیر کم مونده و یکی دیگه بردار

اون شبم اشک تو چشام حلقه زده بود از شدت ذوق :دی


پارک لاله - 7:30 صبح جمعه 16 بهمن 94

این شکلات خامه‌ای مال منه و پنیر برای نگار

زیاد با پنیر حال نمی‌کنم به واقع!!!

برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه)

یه سر رفتیم تره‌بار و میوه و سبزی و سالاد و شیر و اینا گرفتیم

چون مامان و بابام با خوندن این مدل خاطرات خریدگونه ذوق می‌کنن اینارو می‌گماااا :دی

سبزی آشم گرفتم آش رشته درست کنم

ولی متاسفانه سبزیه پاک شده است و غیر پاک شده نداشتن!!!

ینی برای بعضیا متاسفم که حتی، من می‌نویسم وقت شما بخون عرضه‌ی سبزی پاک کردنم ندارن

والا!!!

اصن همه‌ی ذوق سبزی پاک کردن به گِلی شدن انگشتاس!

هر چند خونه‌ی بابامون از این کارا نکردیم

ولی خب شعارِ مفت که می‌تونم بدم

نمی‌تونم؟

مگه چی کم دارم از این کاندیدا و نماینده‌های مجلس؟

والا!!!

از سوپریه می‌پرسم تو آش رشته هر چی می‌ریزن بدین،

سوپری: نخود

من: دوست ندارم

سوپری: کشک

من: دوست ندارم

سوپری: لوبیا

من: فکر کنم یه دونه کنسرو لوبیا کافی باشه

سوپری: رشته

من: امممم یه بسته لطفاً

سوپری: رشد؟ انسی؟ اصفهان؟

من: اصفهان؟ اصفهان مگه اسم رشته است؟

سوپری: آره ایناهاش

من: پس یه بسته اصفهان هم بدین، رشته‌ی سوپ هم بدین و یه بسته از اینا

منظورم از این عصاره‌های مرغ بود

ینی الان اگه مامانم بفهمه به جای مرغ از این عصاره‌های مرغ گرفتم برای سوپ

و اگه بابام بفهمه حوصله نداشتم از عابر بانک پول بگیرم

و الان فقط یه دونه پنجاه تومنی تو کیفمه و خالی خالیه زنگ میزنن یه ساعت میرن رو منبر!!!

تازه می‌خواستم سوسیس هم بخرم ولی خب قول دادم بهشون 

و این یه قلم جنسو نمی‌تونم بخرم به واقع!!!

مَرده و قولش!!!

رفتنی (اینم مثل برگشتنی قید زمانه، ینی موقعی که داشتیم می‌رفتیم پارک) راجع به ورزش و فواید و مضرات ورزش حرف می‌زدیم و اینکه خب چه کاریه بعضیا هی پا میشن میرن تمرین والیبال دانشگاه سابق و برگشتنی (می‌دونم می‌دونید، ولی برگشتنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) در مورد کتاب و کتابخوانی و مطالعه و کتابی به اسم با جغدها در مورد دیابت تحقیق کنیم، حرف می‌زدیم و نگار داشت آخرین کتابی که خونده بود رو برام توضیح میداد و وسوسه شدم منم بخونم (دخترای مردم راجع به چیا حرف می‌زنن به واقع، ما راجع به چیا حرف می‌زنیم به واقع!!! و توصیه‌ی شیخ به جوانان این است که در انتخاب دوست، حواستونو بیشتر جمع کنید و یکی لنگه‌ی خودتونو پیدا کنید. (یه سر به پروفایلمم هم بزنید، شاید آپدیت شده باشه به واقع))

+ لینک دانلود کتاب استاد عشق

البته خیلیا میگن که این کتاب بیشترش دروغ و یه جورایی بهره‌برداری پسرشه و 

توصیه نمیشه به واقع!!!

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


از شهریور ماه تا حالا یه روز که سهله، یه ساعت و یک دقیقه هم آروم و قرار نداشتم به واقع! مشغله‌های ذهنی و درسی و غیره که هیچ! حتی فرجه‌ی قبل از امتحانا درگیر گزارش‌نویسی بودم برای کار شماره1 (همون چکیده‌ها و ویراستاری) و چشم امیدم به این دو هفته تعطیلات بین دو ترم بود که خب صبح فردای آخرین پایانترمم رفتم سر کار شماره2 (همون سیگنال و اینا). امروز و دیروزم که خوابگاه بودم و مرخصی، بی‌وقفه پای تایپ مقاله‌ای بودم که یه ساعت پیش سِند شد و هفته بعدم که ترم2 شروع میشه به سلامتی! و اگه بگم این چهار پنج ماه، هر روز 18 ساعت پای لپ تاپ بودم و شبا بیشتر از 4، 5 ساعت نخوابیدم اغراق نکردم.

در نتیجه فردا اولین روز فراغت منه!!! و از شدت ذوق تعطیلی فردا، 6 صبح با نگار قرار گذاشتم ینی امشب وسط مشاعره وبلاگ همسایه و در حین تایپ مراجع مقاله اومد و قرار و مدار گذاشتیم و از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن که فردا صبونه رو بریم بیرون!

تازه برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی موقعی که داریم برمی‌گردیم) یه سر به قنادیا می‌زنیم ببینیم کیک جغدی دارن و اگه ندارن مدل جغد دارن یا خودم باید مدل ببرم براشون. :دی کتاب بادبادک بازم از مریم گرفتم فردا بخونم!

حالا فردا چی بپوشم؟ وای نکنه دارم خواب می‌بینم؟!!!

ینی به واقع من چه قدر بی‌جنبه‌ام به واقع! چه قدر تعطیلی ندیده و ندید بدیدم به واقع :دی

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

675- پیروِ پست قبل و حتی پست‌های قبل

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ب.ظ


1. من و اَخَوی (اخوی 3 سال و 10 ماه از بنده کوچیکتره)

2. بیر دن بیره اوز اوزونه همون همین الان یهویی شماست :دی :)))

3. پست قبل، دا دِنه سَنَه یوح گَتیرَم دا ینی دِ بگو دارم واسِ تو بار میارم دیگه

4. کلمه‌ی "یوح" حس سنگینی بار رو به شنونده (البته شنونده‌ای که معنی یوح رو بدونه) القا می‌کنه در حالی که "بار" همچین بار معنایی رو نداره؛ علی ایُ حال معادل دیگه‌ای به جز بار برای یوح به ذهنم نمیرسه

5. هوس ذرت کرده بودم و رفتیم یه جایی و گفتم برو دو تا ذرت بگیر بیا؛ گفت اینجا یه جوریه بریم یه جای "بیر آز یوخاری". ینی یه کم بالاتر (منظور: شیک‌تر، با کلاس‌تر، تمیزتر، بهتر و...)

6. تاریخ امروزو اشتباهی نوشت 5 بهمن و گفت حالا چی کارش کنم؟ گفتم بنویس 5+2

7. امروز کار و درس رسماً تعطیل بود و تا صبح باید بیدار بمونم و جبران کنم و فردا صبح بازم شرکت :(((

8. ظهر یه سر رفتم شهید بهشتی پول خوابگاه ترم بعدو بدم و نماز ظهرمو همون جا خوندم. مساحت مسجد دو برابر مسجد شریف بود، تعداد دانشجوهای دانشگاه شاید حدود ده برابر شریف ولی نمازگزاراش 1 دهم شریف. ولی وضو خونه و سرویساش بیگ لایک داشت.

9. خیلی زور داره دانشجوی روزانه باشی و هزینه خوابگاهتو شبانه خدا تومن حساب کنن برات

10. دیروز اون رژ کالباسیای دو تومنی تو مترو، سه تا پنج بود؛ امروز چهار تا پنج. خانومه داشت حنجره‌شو پاره می‌کرد و در باب کیفیت محصولش توضیح می‌داد و اینکه خانومای واگن قبلی همه‌شون خریدن و دیروز کلی فروش داشتم و خانومم چهار تا پنج تومن و تست کن ببین بهت میاد یا نه و خانومم بدم تست کنی و طرحای دیگه هم دارم و کیفتشون حرف نداره و داشتم به رژِ دونه‌ای هزار و دویست و پنجاه تومنی فکر می‌کردم و اینکه اگه نصف جمعیت 7 میلیارد و 400 میلیونی جهانو خانوما تشکیل بدن، چند درصد همین خانوما تا سن 23 سال و 8 ماه و 11 روز، رژ نداشتن و البته قصد داشتنشم ندارن؟

11. اون خواننده‌ی ترکی که برای پست 668 کامنت می‌ذاره که بژی کوردستان! عرضم به حضورش که ما ز یاران چشم یاری داشتیم!!! بژی کوردستان؟ نچ نچ نچ نچ

12. هم‌اتاقی شماره3 از انصراف منصرف شد و دوباره برگشت خوابگاه.

۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مرکز خرید کوروش - بزرگراه شهید ستاری

از سمت چپ، اولی (شال قرمز)


خداوندا! مرسی بابت همچین دوستای خوبی! خیلی خیلی مچکر و سپاس‌گزارم ازت؛ تنکیو!

ناهار عروسی بود

عروسم کنار من نشسته

هیچی دیگه

همین

همیشه که نمیشه طومار نوشت

کلی کار آوار شده رو سرم

تا درودی دیگر بدرود.

۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گیر داده بود میخوام یه نوشیدنی مهمونت کنم

منم گفتم ببین رفیق؛

میخوام برم دسر درست کنم شیر ندارم

شیر می‌خری؟

عکس یواشکی: الهام؛ وقتی داره نوشیدنی مهمونم می‌کنه!


حتی یه بارم خواستن یه چیزی بگیرن یادگاری داشته باشم،

گفتم خودکارام تموم شده شش هفت تا خودکار خریدن که هر موقع جزوه می‌نویسم یادشون باشم

همیشه به یادشونم

دلم براتون تنگ شده

همین.

nebula.blog.ir/post/83/post83

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب با دختر کمربند فروش (بر وزن دختر کبریت فروش) قرار و مدارو گذاشتم و آدرسو دادم به هم‌اتاقیم که بره کمربندشو تحویل بگیره؛ گفتم همین جا سوار مترو میشی سمت آزادگان، ولیعصر پیاده شو برو خط ارم و انقلاب پیاده شو و دختره دم در مترو منتظرته!
یه کم نگام کرد و: تو هم با من میای؟
من: نع!!! اصن اصرار نکن که حوصله‌ی مترو ندارم!

دیشب داشتم آدرس اون جایی که قراره برای مصاحبه برمو سرچ می‌کردم و دیدم طرفای انقلابه
بهش گفتم به شرطی باهات میام که بعدشم بریم اونجارو پیدا کنیم که من یکشنبه برای پیدا کردنش علّاف نشم
هم‌اتاقیمم که از خداشه بریم بیرون بگردیم
رفتیم و دختره زنگ زد و گوشی نسیم دست من بود که من جواب بدم
کلاً از اول من با دختره حرف زده بودم
گفت ترافیکه و نیم ساعت دیگه می‌رسه و منم به تلافی همه‌ی پاساژایی که نسیم منو می‌کشوند می‌برد برای خرید و دیدن مانتو و لباس، گفتم این نیم ساعتو بریم کتابارو ببینیم!

وارد سوره مهر که شدیم بنده دامن از کف بدادم و اصن تو حال خودم نبودم؛ ینی رسماً آب از لب و لوچه‌ی بنده سرازیر میشه تو یه همچین جاهایی؛ نیم ساعت تموم نیشم تا بناگوش باز بود


این اناراروووووووووووووووو

جای سهیلا خالی!!!


دختره اومد و جلوی مترو همدیگه رو دیدیم و 

با بهت و حیرت داشت شکل و شمایل منو با مقوله‌ای به نام کمربند رقص عربی تطبیق می‌داد

با شک و تردید و ابهام پرسید شما کمربندو خواسته...

حرفش تموم نشده بود که خندیدم و نسیمو نشونش دادم و گفتم نه برای دوستم می‌خوام

خندید و گفت آهان!

یاد پارسال افتادم که سیم سوم و به روایتی چهارم گیتار پاره شده بود و بابا رفته بود سیم بخره و

(شماره سیمارو از فلزی شروع می‌کردیم یا پلاستیکی؟ یادم رفته؛ به هر حال سیم فلزیه پاره شده بود)

یارو گیتار فروشه یه نگاه به سن و سال و تیپ بابا می‌کنه و بابا میگه برای خودم که نمی‌خوام! :))))


برگشتنی میدان انقلاب تا ولیعصر و میدان ولیعصرو تا خوابگاه پیاده اومدیم و یه ساعتی طول کشید و تازه وقتی رسیدیم سر کوچه خوابگاه به این نتیجه رسیدیم که به جای طی سه ضلع مربع، مستقیم از ضلع چهارمم می‌تونستیم بیایم!
یه موش مرده هم دیدیم که سرش از تنش جدا شده بود و عکسشو گرفتم که حس اون لحظه‌مو باهاتون به اشتراک بذارم؛ 
رو سرش سایه افتاده؛ چندشم خودتونید :دی



الانم نشستم برای سوپ، جعفری پاک می‌کنم و بسته بندی می‌کنم بذارم فریزر که بمونه برای بعد!!!

کجان اون روزایی که هویج پوست نمی‌کندم که یه موقع انگشتام نارنجی نشن؛ الان یکی بیاد از انگشت شستم عکس بگیره که سه بار به صورت موازی بریدمش و رنگشم یه چیزی تو مایه‌های نارنجی و سبزه!!!

هعی روزگار...

۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دانشجوی ارشد و مهندس مملکتو!!!


1. همیشه مامان یا عمه‌ها هویج خرد می‌کردن می‌پختن می‌فرستادن برام یا خودم می‌رفتم می‌آوردم

حالا نشستم برای یکی دو ماه آینده‌ام هویج آماده می‌کنم برای سوپ!

انگشت شَستمم از سه ناحیه مصدومه الان؛ چنان که گویی زخم شمشیر خورده؛ درد می‌کنه :((((

2. همه منو با لباسای سفیدم می‌شناختن، با کیف و کفش و شال و روسری و جوراب سفید حتی!

هفته‌ی پیش، قبل از فوت دایی، 

دخترخاله: حواسم به جورابای مشکیت هستااااا! همیشه سفید می‌پوشیدی 

3. عمه: چند وقته نمی‌ذاری ناخنات یه ذره بلند شنااااااا! حواسم هست...

4. تو عمرم کفش تخت نه خریده بودم نه پوشیده بودم

چند ماه پیش، تو خونه داشتم از کفشام عکس می‌گرفتم

بابا با دیدن کفشای سبز و صورتی‌م: اینا مال توئه؟!!!



5. و حالا این کامنتِ دوست داشتنی:

زیادن و حواسشون هست...

۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند روز پیش، از یه بافت خوشم اومد خریدم برای مامان، یه ماه دیگه تولدشه، 

فکر نکنم شب یلدارو بتونم برم خونه؛ مثل همه‌ی این شب یلداهایی که نبودم

دیشب پیشاپیش تبریک گفتم و کادوشم دادم

من همیشه آخرین نفری ام که خبرا بهم میرسه :(

دیروز صبح رفتم کرج برای مراسم کفن و دفن و تشییع و

کوچه‌شون پرِ ماشین پلاک تبریز بود

صرف نظر از ده دوازده تا ماشین شخصی، با هواپیما و قطار هم اومده بودن

دایی همیشه نگران تنهایی و مرگِ غریبانه بود...

بیست سالی میشد که کرج بودن

سر خاک دیدم همه‌ی اموات مونث عکس هم دارن رو سنگ قبرشون و از اونجایی که تبریز از این رسما نداره، علی‌الحساب وصیت کردم منم همین‌جا دفن کنن و آخرین عکس پروفایلمم بزنن رو قبرم

خاله‌ی 80 ساله بابا برگشته میگه نه!!!!!!!!!! نامحرم می‌بینه قیافه‌تو، گناهه!!!

من: خب رمز می‌ذارم، یا ویرایش می‌کنم با paint که صورتم معلوم نباشه و همه نبینن :دی تازه فقط گردی صورت و دست ها تا مچ!

خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: نه اصن نمیشه، تو حتی نباید به سنگ قبر نامحرم دست بزنی، همین جوری بدون تماس با سنگ قبر باید فاتحه بخونی براش، نامحرمم همون جوری باید فاتحه بخونه برات

من: کجا نوشته اینو؟ :)))))

خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: تو اینارو نمی‌دونی!

من: به هر حال قبرم اگه عکس پروفایل نداشته باشه من روحم آروم نمیشه، هی میام به خوابتون میگم قبرمو عکس دار کنید

خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: نه، گناه داره، نامحرم می‌بینه، می‌برنت جهنم

من: به هر حال من هی میام به خوابتون.


داشتم نماز می‌خوندم؛ یه چادر سفید با گلای ریز آبی از صابخونه گرفتم و

وایستاده بودم جلوی آینه و محو تماشای خودم بودم که چه قدر بهم میاد این رنگ :دی

بعد شروع کردم به خوندن و همچین که الله اکبر و بسم الله گفتم ایلیا اومد چراغو خاموش کرد و

وایستاد جلوم که نسین نسین نسین؟ منم که نمی‌تونم بگم چیه!

ایلیا: نسین چراغو بستم، بازش کنم؟

منم که نمی‌تونم بگم برای چراغ از فعل روشن و خاموش کردن استفاده می‌کنن

ایلیا: نسین؟ چراغو چی کار کنم؟

رفتم رکوع و به زور جلوی خنده‌مو گرفته بودم و ایشونم بی خیال نمیشد

ایلیا: نسین؟ برگردونم به حالت اولیه اش؟

یه کم منتظر موند و دید صدایی ازم درنمیاد

ایلیا: خب برش می‌گردونم به حالت اولیه و

رفت روشنش کرد (ایلیا نوه‌ی دایی بابا و اون یکی خاله‌ی باباست)

می‌گفت نسین لِوِلِ چندِ کلشی؟

گفتم من کلش بازی نمی‌کنم

ایلیا: پس چی بازی می‌کنی؟

من: کلاً بازی ندارم تو گوشیم

ایلیا: چه آدم عجیبی!!!

موقع شام خلاصه‌ی یه هفته‌ی کیمیارو می‌دیدن (البته هفته‌ی پیش با داییِ خدابیامرز)

بیتا(خواهر ایلیا): کیمیارو می‌بینی؟

من: نه، معمای شاهم نمی‌بینم! اگه سریال دیگه‌ای هم پخش میشه اونم نمی‌بینم

بیتا: چه آدم عجیبی!!!

شش هفت ساله تلویزیون هیچ نقشی رو تو زندگی من ایفا نمی‌کنه!

موقع شام دست به دست داشتن ته دیگ رو می‌چرخوندن، من گرفتم دادم بغلی

بغلی: بردار!

من: دوست ندارم

بغلی: چه آدم عجیبی!!!

بعد از مراسم بچه‌ها خیلی سر و صدا می‌کردن و رو اعصاب ملت، از جمله خودم بودن؛ 

جمعشون کردم دور خودم و به ایلیا گفتم بره از تو حیاط یه مشت گلبرک بیاره تا بازی کنیم

گلبرک همین گلایی که برای یادبود آورده بودن :دی

بازی این جوری بود که یکی از گلبرگارو میذاشتم تو مشتم و می‌گفتم چه رنگیه؟

خودمم نمی‌دونستم چه رنگیه

هر کی درست می‌گفت یه گلبرگ همون رنگی بهش می‌دادم و اگه اشتباه می‌گفت اون رنگو ازش می‌گرفتم

این سمت راستی (ملیکا) رنگارم بلد نبود حتی :))))

ایلیا (وسطی) هم صبر می‌کرد ببینه محدثه (سمت چپی، دختردایی‌ش) چی میگه همونو بگه

هر سه تاشونم تبلت و گوشی داشتن ولی پیشی برده بود :دی



راستی بنده نسبت به اینستا کافرم؛ ندارم! ینی دارماااااااااااا ولی هر صد سال یه بار سر می‌زنم که صرفا ریکوئستامو دیلیت کرده باشم، حدوداً بیست نفر فالور دارم که واقعاً برام سواله چیو دارن فالو می‌کنن و همون بیست نفر که دوستای نزدیکمن فالو می‌کنم؛ شمام اگه دوست دارید فالوتون کنم قبل از ریکوئست از طریق "کامنت" خبر بدید که ریکوئستتونو در نطفه خفه نکنم. دایرکت و اینا هم حالیم نیست چیه، ینی نمی‌دونم چیه کلاً، نمی‌خوام هم بدونم، چون به این پدیده‌ی اینستا کافرم، پستم نمی‌ذارم و نذاشتم تا حالا و اصن نمی‌دونم چه جوری پست می‌ذارن توش، صرفاً دارمش که یه موقع یکی از دوستام یه چیزی شیر کرد و گفت ببین ببینم! چند تا ریکوئست فیس بوکم داشتم اخیراً، اگه شماهایید بگید که دیلیت و بلاک نکنم :دی پس اگر احیاناً تاکنون ریکوئست یا هر چی که اسمشه ارسال کردید و بنده پاک کردم یا قبول نکردم به معنی خصومت شخصی نیست؛ کلاً این بی‌مهری بنده رو در مورد لایک نکردن یا کامنت نذاشتن به بزرگواری خودتون ببخشید.

+ بابت پیام‌های تسلیتتون ممنون، ایشالا بقای عمر شما

+ بابت کشف غلط‌های املایی‌م (برخواست، توجیح و ...) هم تشکر :)

+ تولدت مبارک ملیکا

۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

467- بی تو با خاطره‌هایت چه کنم...

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۳ ب.ظ

وقتی پرسیدم اینجا چی میگن بهش؟

گفت اینجام میگن شوی

پرسید چی می‌خونی و چی کار می‌کنی و 

وقتی گفتم مدرکمو گرفتم خوشحال شد و گفت دیدی چه قدر زود گذشت؟

گفت درستاتو خوب بخون؛ مسیر خوابگاه تا دانشگاهو پرسید و اینکه راحتم یا نه

گفت بیشتر بهشون سر بزنم

یاد روز اولی افتادم که داشتم می‌رفتم شریف، صبونه رو خونه‌ی اونا خوردم

پارسال تولدمم خونه‌ی اونا بودم

گیتارمم از کرج گرفته بودم

چه قدر سر به سرم گذاشت سرِ همین گیتار

نگاش که می‌کردم یاد مامان‌بزرگم می‌افتادم

خیلی شبیه مامان‌بزرگ بود.

بود...

دیگه نیست...

گفت زمستون امسالو نمی‌بینم

ندید...

داییِ بابا هم رفت...

۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من برگشتم و عکسای پستای قبلی رو هم آپلود کردم

دخترخاله (منظورم همون دخترخاله‌ی باباست) گفته بود هر موقع رسیدم خوابگاه زنگ بزنم بهش

رسیدم خوابگاه و زنگ زدم دخترخاله و گوشی‌مو انداختم رو تختم و 

شروع کردم به تعریف و تشریح و تبیین این دو روز مهمونی

همین‌جوری که داشتم برای نسیم شرح ماوَقَع می‌کردم دیدم یکی داره جیغ می‌زنه که نسریییییییییین

سکوت کردم ببینم صدای چیه

دیدم صدا از رو تختمه

یه کم بیشتر تمرکز کردم دیدم صدای دخترخاله است که داره صدام می‌کنه که نسریییییییییین!!! 

ظاهراً وقتی رسیدم خوابگاه بهش زنگ زدم و گوشیمو انداختم رو تخت و یادم رفته که بهش زنگ زدم و اون بنده خدا گوشیو برداشته و هی الو الو کرده دیده خبری نیست و نشسته پشت خط و شرح ماوقع و گزارش ضیافت منو گوش کرده :)))))))

ینی خدا شفام بده؛ ینی حافظه ام در حد ماهی هم نیست، ینی فکر کن در حین زنگ زدن یادم رفته دارم زنگ می‌زنم!!!

الانم نشستم دارم فکر می‌کنم چیا به هم‌اتاقیم می‌گفتم :دی

۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

462- شوی!!!

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ب.ظ

دیشب خونه پسردایی (منظورم پسردایی باباست) به دایی میگم دایی بیز بولارا شوی دیه روخ بوردا نه دیه لر؟

یه نوع شیرینی رو نشون دایی دادم گفتم ما به اینا "shuy" میگیم، اینجا چی میگن بهش؟

دایی: اینجام میگن شوی!

یه جوری شویِ ترکی رو فارسی تلفظ کرد که پخشِ زمین بودم از خنده!!!

می‌دونم نون خامه‌ایه ولی خب نون خامه‌ای خیلی عامه، دنبال اسم خاص بودم

یه چیزی تو مایه‌های همین شوی خودمون

آقا این شوی منو یاد شوی و شوهر و مراد می‌ندازه!

نمیشه مثلاً اسم اینارم بذاریم مراد؟


عکس: بیتای ده دوازده ساله


میگماااااا؛ تا وقتی اون پروفایل بی صاحابم هست، نپرسید کجا چی می‌خونم و ساکن کجام :)

۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

461- یه کمم از چادر نوشتیم!

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۱۰ ب.ظ

صبح با دخترخاله رفتیم تره بار و بیست سی کیلویی خرید کردیم

تره بار نزدیک بود و برگشتنی یه سریارو گذاشتم تو چرخ دستی و سبزیارم برای اینکه له نشن تو دستم و نون و شیر و ماست و وسایل کیک و به انضمام بستنی زمستونی، همه رو گرفتم دستم دِ برو که رفتیم :))))

دخترخاله (با خنده ): نه باباااااا، به مدیریتت ایمان آوردم

* دیشب دخترخاله می‌پرسید با چادر راحتی؟ چه جوری وسیله هاتو برمیداری و دست و پاتو نمی‌گیره؟ اذیت نمی‌شی و از این صوبتا

گفتم اینا بهونه است؛ اگه نتونم یه تیکه پارچه رو هم مدیریت کنم دیگه هیچی دیگه

امروز به مدیریتم ایمان آورد :))))))

این پستم تقدیم میکنم به اون خواننده‌ای که کامنت گذاشته بود یه کمم از چادر بنویس


با گوشیم نمیتونم عکسارو آپلود کنم عکس ها بعداً به انتهای پست‌ها اِلصاق میشن


ویرایش 21:30

اون گردالی شکلاتی کنار سبزیا هم بستنی زمستونیه


اینم بدون شرح:

عکس پول تقلبیو چسونده رو شیشه و نوشته: خوردن نداره!!!


۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

460- یه ساعته دارم با فر کشتی می‌گیرم

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۴ ب.ظ

ولی روشن نمی‌شه 

ینی میشه هااااا، ولی همچین که دستمو از رو اون یارویی که درجه شعله رو تنظیم می‌کنه برمی‌دارم خاموش میشه؛ یکی دو دیقه هم منتظر می‌مونم گرم بشه ولی خاموش میشه... دیشب عکس کیکامو نشون دخترخاله دادم، گفت فردا درست کن یاد بگیرم، تا حالام از فرشون استفاده نکردن و کتاب راهنماشم نمی‌دونه کجاست و مدلشم با مدل فر خودمون فرق داره و هر کاری کردم نتونستم روشنش کنم. انگار قسمت نیست من با فر کیک درست کنم... تو همون ماهیتابه درست می‌کنم بعداً عکسشو می‌ذارم، با گوشی نمی‌تونم عکس آپلود کنم 

ویرایش 21:35


دیگه تو ماهیتابه بهتر از این از دستم برنیومد:


۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دخترخاله‌ی ساکنِ تهرانِ بابا زنگ زده که عصر بیان دنبالم که بریم کرج، خونه‌ی دایی و دختردایی و پسردایی بابا و منم از خدا خواسته دعوتشونو لبیک گفتم و فقط یه نکته‌ای این وسط وجود داره و اونم اینه که آخرین باری که اینارو دیدم یا اینا منو دیدن برق می‌خوندم و اگه دقیق‌تر بگم آخرین باری که دیدمشون، روز تولدم و چند روز قبل از کنکور خرداد ماه وزارت بهداشت و مهندسی پزشکی بود و شرط می‌بندم چایی اولو نخورده قراره بگن خبببببببببببببببب، شباهنگ جان، چی کار می‌کنی؟ چی می‌خونی؟ چه خبر؟

اگه دایی و زن‌دایی بابا و دختر ده دوازده ساله‌ی پسردایی و دخترخاله بابا بپرسن می‌گم زبان می‌خونم؛ این دختر ده دوازده ساله محصول مشترک دخترخاله و پسردایی باباست؛ اگه پسردایی و دخترخاله و اون یکی دخترخاله و شوهر این یکی دخترخاله و دختردایی و اون یکی دختردایی و شوهر این یکی دختردایی و اون یکی پسردایی بپرسن میگم مترجمی زبان و اگه پسر دختردایی بابا که اونم فکر کنم ارشده تو جمعشون باشه، میگم تلفیقی از کامپیوتر و زبان و اگه پرسیدن ینی چی میگم زبان‌شناسی رایانشی که یکی از گرایشای رشته‌ی ماست ولی خب از خدا و شما که پنهون نیست ولی از اونا پنهون که گرایش من این نیست ولی به والله سخته مفهوم گرایشارو برای کسی که تا حالا اسم اون رشته رو هم نشنیده توضیح بدی؛ حالا اگه شوهر اون یکی دختردایی بابا که استاد دانشگاه زبانه یا استاد زبان دانشگاهه تو جمعشون باشه میگم Terminology & Lexicography و خلاص! البته با برقم این مشکلو داشتماااااا، یه عده از جمله خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا و مادربزرگ مرحوم خودم فکر می‌کردن تو کار سیم‌کشی ام!!! حالا اگه گرایشم قدرت و کیلو ولت و اینا بود یه چیزی... ولی الکترونیکیا که کارشون در حد میلی ولته، سیم میم تو کارشون نیست اصن!

حالا اگه پرسیدن چرا برقو ادامه ندادی اول یه به شما چه آخه تو دلم می‌گم بعدش میگم آقا رتبه‌ام نرسید برق تهران یا شریف بمونم و پشت کنکورم نمی‌خواستم بمونم و دانشگاه آزاد یا مثلاً سراسری دارقوزآبادم نمی‌خواستم برم؛ بعدشم همین رتبه زبانشناسیمو می‌کنم تو چش و چالشون که سوال بیجا نپرسن؛ فقط حیف که رند نیست؛ احتمالاً بپرسن کار هم می‌کنم یا نه، که میگم نه و لزومی نداره پست 447 و 441 رو براشون توضیح بدم، راجع به خوابگاهم حتماً می‌پرسن و مسیر رفت و برگشت و غذا و اینا؛ احتمالاً نیاز ببینم که توضیح بدم که رشته‌ی ما چون اولین ورودیاشیم خوابگاه نداره و تو دفترچه هم نوشته بود خوابگاه ندارید و الان دانشگاه تهرانم و خوابگاه بهشتی و اولین ورودی بودنمو هم بهتره بکنم تو چش و چالشون، کلاً ما هر چی که دستمون بیاد می‌کنیم تو چش و چال همدیگه :دی ولی به هر حال باید آبروی شریفو حفظ کنم و نگم که درخواست من و آهنگر دادگرو مبنی بر اسکان تو خوابگاهشون رد کردن و بهشتی قبول کرد، بهتره بگم مسیرش دور بود و خودم نرفتم و احتمالاً موضوع کش پیدا کنه و از اونجایی که مصاحبه‌ با آهنگرو برای اینا توضیح ندادم، بخوان شرح ماوَقَع کنم؛ بهتره برم اون پست مصاحبه رو یه دور دیگه مرور کنم که اونجا زیاد به مغزم فشار نیارم؛

یادم باشه اینم حتماً بگم که دو ماهه خودم آشپزی می‌کنم و کلاً از امسال تصمیم گرفتم از خونه غذا نیارم و بعدشم عکس کیکای بدون فرمو نشونشون می‌دم و بحث عوض میشه و آقایون میرن پی کارشون و ما خانومام میریم تو فاز آشپزی :دی

شنبه موقع برگشتن سبزی خوردنم باید بخرم

۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

435- زبان مادر شوهر

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ

امشب حدودای 7، با نسیم (هم‌اتاقیم) رفتیم باشگاه؛

کلاس رقص عربی ثبت نام کرد

یه گل‌فروشی نزدیک خوابگاهه و برگشتنی رفتیم از اونجا کاکتوس بگیریم

علاقه من و عمه و بابام به گل و گیاهم که خارج از حوصله‌ی این پُسته!

وَرتای فصل2 که یادتونه؟

اصن الکی که نسرین نشدم!

والا!

گل فروشه چند مدل کاکتوس داشت و اسم دقیقشونو پرسیدم و بلد نبود

گفت همه‌اش کاکتوسه

یه گل دیگه هم بود که شمشیر مانند بود، ولی یه چیزی تو مایه‌های همین کاکتوسا بود

پرسیدم اون چیه؟

نسیم گفت زبان مادرشوهره!

من: زبان مادر مراد؟! :))))



هنوز براش اسم انتخاب نکردیم و فعلاً کاکتوس صداش می‌کنیم

ولی قول میدم زبون مادر مراد مثل گلای کنارمه نه اونی که دستمه :دی

خدایی دختر شاه پریون هم که باشی

تو بالاترین مقاطع علمی هم باشی

دنیا هم رو سرت قسم بخوره

بازم مادر شوهرت معتقده که پسرش مراد حیف شده!!!

۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

433- که بدبخت‌تر از مراد، شوهرِ دوستای زنِ مراده!!!

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ق.ظ

میگه این ماه فلان قدر پولم اضافه مونده، تو بودی چی می‌خریدی باهاش، چی کارش می‌کردی؟

من: والا هیچ کاریش نمی‌کردم! هر موقع چیزی لازم داشته باشم می‌خرم، 

لازم نداشته باشمم نمی‌خرم دیگه، حالا چه پولم اضافه باشه یا نباشه


خوبیش اینه که دوست پسر نداره 

که باهاش بره بیرون

بدیشم اینه که دوست پسر نداره 

که باهاش بره بیرون و تنهایی هم نمیره بیرون و عاشق خریدم هست و

هفته اول:

+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟

- این هفته خیلی کار دارم

هفته دوم:

+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟

- هفته بعد کلی کار دارم

هفته سوم:

+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟

- این هفته نه، ولی هفته بعد شاید

هفته چهارم:

+ نسرین آخر هفته بریم تجریش؟

- قول میدم هفته بعد باهات بیام تجریش


بالاخره ما یه روز پا شدیم رفتیم تجریش، ارگ

تازه این بنده خدا می‌خواست از صبح بریم و من چهار چهار و نیم حاضر شدم :دی

شش رسیدیم تجریش و من داشتم سنگ فرشای پیاده رو هارو تماشا می‌کردم و 

دوستم چشم از مغازه‌ها برنمی‌داشت!

دامن از کف می‌داد وقتی مانتویی، شالی، لباسی چیزی می‌دید

نقطه اوج داستانم اون جایی بود که وارد ارگ شدیم و سرعت قدمای من و سرعت قدمای دوستم!

یه لحظه دیدیم من اون ور پاساژم و دوستم هنوز دم در ورودی و جلوی مغازه اولیه

ینی یه جوری وسط پاساژ زده بودیم زیر خنده که نفس من که شخصاً بالا نمیومد

به هر زور و زحمتی بود تماشای ویترین مغازه‌های چهار طبقه تموم شد و 

ما ارگ رو به مقصد خوابگاه ترک گفتیم

مانتوها همه شون بالای دو سه تومن بودن :دی

دوستم: خدایا! من که ازت این مانتوهارو نمی‌خوام، پولم نمی‌خوام، فقط یه شوهر می‌خوام

من: از خدا یه شوهر میخوای و از شوهرتم مانتوهای اینجارو می‌خوای لابد

دوستم: آره دیگه :دی

دوستم: کاش عکسم می‌گرفتم

من: من گرفتم

دوستم: چه جوری؟!!!

من: دیگه دیگه :دی




برگشتنی، ذرت هم خوردیم (کجای اینا مکزیکیه آخه!؟ دقیقاً چیش مکزیکیه؟)



اون تقابل مشکی و قرمزم اتفاقی نیست،

ولی دختر خوبیه، ملالی نیست جز میوه‌هایی که گاه به گاه پوست می‌کنه و 

به لطایف‌الحیل می‌پیچونمش؛ 

پریروز تو فرهنگستانم یکی از هم‌کلاسیام همون خانومه که 40 ساله‌شه و معلمه و

بهش میخوره 20 سالش باشه و داشت کنفرانس می‌داد برام سیب پوست کند و

مجبور شدم بخورم! 

آقا من تا خودم نشورم اون لامصبو از گلوم پایین نمیره خب...

 

امروز صبح

+ نسرین بیست دیقه وقت داری باهام بیای بریم یه جایی؟

- بیست دیقه یا دو ساعت؟ :دی کجا؟

+ این باشگاهه سر خیابون هست، کلاس رقص عربی داره

- من کلاس رقص بیا نیستمااااااااااااا، اونم عربی!!! تنهایی میری

+ آره فقط امروزو باهام بیا برای ثبت نام

می‌خندم

+ به چی می‌خندی؟

- رقص... شش یک به نفع تو

۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

429- از سلسله اعترافات منتشر نشده

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۲۱ ب.ظ

تابستون قبل از اینکه بریم مسافرت، یه سر رفتیم عیادت از بزرگان فامیل و عمه و خاله بابا و مامان و

عمه‌ی بابا یه نوه‌ی 4 سال از من کوچکتر داره که یه همچین گل پسری داره!

اسم گل پسرشم یادم نیست...

وقتی ما رسیدیم، این بچه خواب بود

یه کم نشستیم و حرف زدیم و این بچه کماکان خواب بود

اینکه انقدر نازش کردم و ازش عکس گرفتم که بیدار شد بماند

اینکه بیدار شد و جیغ و داد و گریه‌اش گرفت و مامانش این پستونکی که در تصویر ملاحظه می‌کنیدو آورد گذاشت تو دهن بچه و من با دیدن سنسورهای تب سنج موجود در سیستم پستونک به وجد اومدم و از دهن بچه‌ی بدبخت بینوا درش آوردم و به تحلیل و تشریحش پرداختم و بچه هه از شدت شوک حاصل از رفتار بی‌رحمانه‌ی من گریه‌اش کلاً قطع شد هم بماند، منظورم اینه که بین خودمان بماند!

ببین چه مظلومانه داره نگام می‌کنه...

لابد داره فکر می‌کنه این خل وضع کی میخواد بره که من راحت بگیرم بخوابم :دی

خب ندیده بودم همچین چیزی تا حالا!!! :دی

فکر کنم از این مقاومتایی که با حرارت کار می‌کنن توشه


۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

428- نمایشگاه صنعت برق

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ

زنگ زدم نگار و پُرسان پُرسان رفتم سمت مسجد و منتظر دوست نگار بودیم تا وضو بگیره و بره نمازشو بخونه و منم نمازمو فرهنگستان خونده بودم (اولین بارم بود اونجا نماز می‌خوندم، نمازخونه رو نمی‌شناختم، از هم‌کلاسیام پرسیدم و یکی گفت توی پارکینگه و گفتم پارکینگ نرفتم تا حالا، یکی گفت کنار انتشاراتی و گفتم اونجام نرفتم، هر چند جزوه هام هر روز میرن اونجا :دی خلاصه وسط کلاس رفتم و پرسان پرسان (قید حالت از مصدر پرسیدن) رسیدم نمازخونه و خوندم و برگشتم)

دوست نگار وضو گرفت و برگشت و داشتیم می‌رفتیم مسجد که اون آقای موبایل به دست که می‌خواست قضیه رو به ناتاشا بگه رو دیدیم و من چادر نگارو گرفته بودم و می‌کشیدم که نگار تو رو خدا بیا دنبالش بریم ببینیم بالاخره به ناتاشا گفت یا نه و کی میخواد بگه!!!

خلاصه رفتیم مسجد و من و نگار تو حیاط نمایشگاه روبه‌روی مسجد روی نیمکت نشسته بودیم و من رفته بودم روی منبر و داشتم سمینار اون روز (ینی دوشنبه) رو برای نگار توضیح می‌دادم که سمیناره چی شد و چی گفتم و چند تا از مثالایی که سر کلاس برای بچه‌ها توضیح داده بودم رو برای نگار تشریح و تبیین می‌کردم که دوست نگار نمازشو خوند و برگشت و نشستیم رو نیمکت و من دوباره رفتم رو منبر و داشتم برای دوست نگار هم قرض‌گیری زبانی و ریشه‌شناسی واژه‌هارو توضیح می‌دادم که یه دختره از نیمکت کناری برخاست و اومد جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام به ساحت مقدس همه‌مون! رو کرد سمت نگار و اشاره کرد به من و گفت من با دوستتون یه کار کوچیک دارم

منم که همون دوست نگار باشم گفتم من؟ 

اون دختره: من شمارو می‌شناسم، من دوست شمام! شما نسرینی درسته؟

من: بله درسته

دوباره رو کرد سمت نگار و گفت می‌خوام دوستتونو بدزدم، 

بعدش خطاب به من: میشه چند دقیقه باهم باشیم؟

من که کاملاً گیج شده بودم، از نگار و دوست نگار جدا شدم و رفتم سمت دختره

من: نگار فکر کنم دارن منو می‌دزدن :دی

دختره مرا به کناری کشید و گفت آروم باش

من: اوکی، آرومم!

دختره: هول نکنیاااااااااااا

مات و مبهوت نگاش می‌کردم

دختره: من پانیذم

من: شن‌های ساحل؟!!!

دختره: خودشم

من: پانیذ!!!


کاش یکی بود از قیافه‌ی من عکس می‌گرفت...

من: اصن بهت نمیاد پانیذ باشی، چه قدر آرومی... چه قدر با اونی که تصور می‌کردم فرق داری

با ذوق خفیفی رفتم سمت نگار و گفتم شن های ساحله...

یکی دو ساعتی باهم بودیم

حرف زدیم

و من ریز ریز ذوق می‌کردم

ینی به جای اینکه یهو سکته کنم، جیغ و داد و هوار بزنم، ریز ریز ذوقم رو تخلیه می‌کردم

شن‌های ساحل کیست؟

وی چند سال پیش، اوایل فصل دوم وبلاگم، کاملاً اتفاقی با من آشنا میشه و تنها کسیه که همه‌ی پستای وبلاگمو از فصل اول تاکنون خونده و از نظر کامنت گذارندگی، مقام اول رو داره و جزو خوانندگان گروه A محسوب میشه و پستی نبوده که نخونده باشه، همه رو حتی پستای شخصی که فقط شش هفت نفر پسوردشو داشتن، رو خونده و با این حال نه شماره موبایلمو داشت و نه تا حالا همدیگرو دیده بودیم و نه رو اعصابم پیاده روی کرده!!!

دایی ایشون از اساتید دانشگاه ما بودن و استاد راهنمای هم‌اتاقی بنده!

و از اونجایی که چند روز پیش لابه‌لای پستام نوشته بودم که میرم نمایشگاه، اومده اونجا و احتمال داده گذرم به مسجد هم بیافته و وقتی دیده یه خل وضع تو نمایشگاه صنعت برق داره ریشه تاریخی واژه‌هارو برای دوستاش تشریح و تبیین می‌کنه و از اونجایی که ناهار هم نخورده و تند تند وسط منبرش یه گازی هم به ساندویچش می‌زنه، صبر کرده بود این دختره‌ی خل و چل نیمی از ساندویچه رو بخوره و حسابی که جون گرفت، بیاد جلو و خودشو معرفی کنه و بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش که دستیابی به شماره موبایل بنده بود برسه

اینم یه هدیه از طرف شن‌های ساحل عزیز که حسابی ذوق مرگ و غافلگیرم کرد



همون طور که قبلاً هم اشاره شد، ظاهراً هر کی جغد می‌بینه یاد شباهنگ می‌افته!

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ظهر عاشورا، سر کوچه خونه مامان‌بزرگم اینا؛

دختر یکی از همسایه‌های قدیمی که بعد 22 سال همدیگه رو دیدیم:  واااااااااااااای، نسرین؟

من: سلام خوبین؟

خانومه: چه قدر بزرگ شدی، چه قدر خانوووووووم شدی! بیا ببینمت عزیزم (آیکون بوس و بغل و اینا)

من: (لبخند)

خانومه: منو شناختی؟

من: بله، خوب هستین؟

خانومه: یادته عروسیِ من یه سالت بود؟ یادته بغل عمه‌هات هی نی نای نای می‌کردی؟

من: (لبخند)

خانومه: فیلماشو داریماااا، اون وسط می‌رقصیدی، تپلی بودی

من: بله، بله، یادمه (الکی مثلاً یادمه :دی)

خانومه: چه قدر لااااااااااااااااااغر شدی دختر، چه قدر تپل مپل بودی

من: (لبخند)

خانومه: یه بار بیا خونه‌مون فیلم عروسی‌مو نشونت بدم خودتو ببین انقدر ناز بودی

من: بله، چشم، ایشالا سر فرصت

خانومه: بعداً به آقاتم نشون میدم فیلمو!

من: آقام؟!!! فیلم؟!!! :))) ایشالا

من خطاب به پریسا (یواشکی): قراره نی نای نای منو به مراد نشون بدن :)))))


+ خانومه پسرش از من کوچکتره و نوه هم داره!!!

۱۹ نظر ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هر سال عصر تاسوعا میریم امامزاده سید ابراهیم (لینک)

بچه که بودیم چهارتایی با امید و محمدرضا و پریسا می‌رفتیم اونجا شمع روشن می‌کردیم

فکر کنم از وقتی چشم باز کردم تاسوعارو با همون امامزاده می‌شناسم

میگن بدجوری حاجتارو برآورده می‌کنه

ما که تا حالا ازش چیزی نخواستیم که بهش برسیم :دی

اگه به مراد برسم ینی اگه مراد به من برسه، مطمئن میشم اینی که در مورد این امامزاده میگن حقیقت داره

دو تا امامزاده دیگه هم هست یکیش اسمش دال و ذاله (لینک)

ینی هر موقع از جلوی این امامزاده رد میشم نیم ساعت به اسمشون می‌خندم

شاهکارتر از همه شون، یه مقبره نزدیک سید ابراهیمه که اسمش جناب حمّال‌ه

ینی من نیم ساعت تو شوک بودم وقتی اسمشو فهمیدم و جالبه ما هر سال اونجا هم میریم (لینک)

ولی تا حالا به اسمش دقت نکرده بودم

خلاصه رفتیم زیارت و یه فاتحه خوندیم و تو حیاط همین مقبره یه دختره یه بسته شمع گرفت سمتم

که یکی بردارم

معمولاً کسی که حاجتی نذری چیزی داشته باشه یا شمع پخش می‌کنه یا روشن می‌کنه یا

خب دقیقاً نمی‌دونم با این شمع‌ها چی کار می‌کنن و چرا پخش می‌کنن و کی پخش یا روشن می‌کنن

یکی برداشتم و به شوخی به پریسا گفتم سال بعد با مراد میام همین‌جا روشنش می‌کنم

پریسا گفت عه! منم شمع می‌خوام و رفت از اون دختره یه شمع گرفت و 

بعدش رفتیم امامزاده سید ابراهیم

اونجا هم یه دختره یه بسته شمع گرفت سمتم

ناگفته نماند که تا حالا کسی بهم شمع نداده بود!!! و اولین بارم بود این جوری شمع می‌گرفتم

اینم برداشتم و به پریسا گفتم اینم میایم همین‌جا روشنش می‌کنیم :دی

پریسا: خدایا این مرادو زودتر برسون راحت شیم از دست این دختره‌ی خل و چل!!!


رفتیم تو و زیارت کردیم و اومدیم بیرون و دیدیم دو تا شتر تو حیاط امامزاده است

منم عین این شتر ندیده ها :)))) رفتم با شترهای مذکور چند تا عکس یادگاری گرفتم و

اون شمع‌هایی که دستمه همین دو تا شمعیه که قراره با مراد برم اونجا روشن کنم :)))))

پیچیدمش لای دستمال سفید

شتر در حال تناول شیر مادرش :)))))

به جان خودم قصدمون این نبود از این صحنه عکس بگیریم :دی

+ عنوان از امیرخسرو دهلوی

+ اولین بارم هم هست از این چادرا سرم می‌کنم همیشه ساده‌شو سرم می‌کردم، خواستم تنوع به خرج بدم

۱۷ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

397- دم در خونه‌ی مامان‌بزرگ نگار

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ب.ظ

از صبح خانه به خانه کو به کو شله زردارو پخش می‌کردیم و ظهر رسیدیم خونه‌ی مامان‌بزرگ نگار

امید: مگه تو و نگار صمیمی نیستین؟

من: خب؟

محمدرضا: مگه شما باهم رودروایسی دارین؟

من: خب؟

امید: بگو چهار تا قاشقم بده همین جا دم در آشو بخوریم و نبریم خونه

محمدرضا: اگه بربری دارن بگو بربری هم بذاره کنار آش

پریسا: راست میگن

من: :دی باشه! ولی بربری بی بربری! فقط چهار تا قاشقو مطرح می‌کنم :))))

زنگ زدم نگار و گفتم کنار کاسه‌ی آش چهار تا قاشقم بذاره و

شله زردارو دادم و آشو گرفتم و همون جا دم در خونه‌شون همچون قحطی‌زگان سومالی یه کاسه آشو خوردیم و

یه کاسه دیگه هم یه بنده خدای دیگه آورد و اونم خوردیم و رفتیم خونه ناهارم خوردیم :دی



اینم منم :دی

همون‌طور که ملاحظه می‌کنید ما چپ دستا قاشقو با دست چپمون می‌گیریم

خیلی خوشمزه بود، نوش جونمون :دی

۱۱ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

396- ای ملک العرش "مراد"ش بده

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

ای ملک العرش مرادش بده

و از خطر چشم بدش دار گوش


اون شب که داشتیم شله زرد درست می‌کردیم، نگار زنگ زد که مامان‌بزرگش اینا آش نذری دارن و 

صبح برم دیگ آشم هم بزنم که دیگه وصالم به مراد قطعی بشه :دی

(هر سال یه کاسه آشو با شله زرد معاوضه می‌کنیم ولی تا حالا نرفته بودم آشم هم بزنم)

مکالمه من و نگار بدین شرح بود:

ابتدا سلام و احوالپرسی و خوبی و چی کار می‌کنی و چه خبر و اینا (حدوداً نیم ساعت :دی)

من: از صبح خبری ازت نیست، تلگرام برات دو تا پیام گذاشتم هنوز جواب ندادی

نگار: آره از صبح درگیرم و چک نکردم و حالا چی کارم داشتی؟

من: می‌خواستم رزومه‌تو برای این پروژه زبان‌شناسی رایانشی بفرستی،

بخش هوش مصنوعی‌ش کار من نیست

اگه فرصت همکاری نداری یه چند تا مرجع و کتاب معرفی کن خودم ببینم می‌تونم یه کاریش بکنم یا نه


یه نیم ساعت در راستای رزومه و روبات حرف زدیم و

نگار: گفتی دو تا پیام گذاشتی، اون یکی پیامت چی بود؟

من: می‌خواستم بپرسم برای سورت کردن و پیدا کردن بزرگترین عدد از بین n تا عدد رندوم،

به جز روش کوئیک سورت روش دیگه‌ای هم هست یا نه، 

ینی یه روشی که تعداد عملیات کمتر از چک کردن n تا داده باشه


یه نیم ساعتم در راستای سورت و کد و دیجیتال حرف زدیم و بالاخره رفتیم سراغ اصل مطلب

که حضور من در مراسم آش‌پزان خونه‌ی مامان‌بزرگش اینا بود 

و هم‌زدن دیگ آش و طلب حاجت ینی همون مراد :دی

داشتم تو اتاق پریسا تلفنی با نگار حرف می‌زدم که پریسا اومد تو گفت منم ببر هم بزنم :دی 

من: پریسا! تو دیگه حرف نزن، مرادِ تو الان نشسته جلوی تلویزیون، اوناهاش!!! ببین...

پریسا: میام آشو هم بزنم که تو به مرادِت برسی!!! بیام؟ نیتم مراده!!! باور کن!!!

من: اگه فقط برای من و مراد دعا می‌کنی بیا

من: نگار پریسا هم میاد!

نگار: باشه :)))))


یه نیم ساعتم مکالمه در راستای خداحافظی و سلام برسون و اینا! :))))


ولی صبح انقدر درگیر شله زردا بودیم که نرسیدم برم آشو هم بزنم و

گفتم نگار به نیت من و مراد خودش هم بزنه دیگو؛ اونم همون لحظه رفت همش زد؛

ظهر که رفتیم خونه مامان‌بزرگ نگار اینا آش بگیریم سه تا شله زردم بردیم؛

اون شله زرده که روش نگار نوشته بودم و مدار LRC و اونی که روش اسم مراد بود!


اون روز انقدر مراد مراد گفتم که یکی دو تا از فامیلامون کاملاً جدی پرسید که آیا مراد اسم یکی از هم‌کلاسیامه؟

و خبریه عایا؟!!!

من: :|||||||||

یکی از فامیلامونم گفت انقدر مراد مراد نگو، یه وقت دیدی جدی جدی اسمش مراد شدااااااااااااا!

من: خب چه اشکالی داره، خیلی هم خوبه! اصن اسمش هر چی باشه من مراد صداش می‌کنم :))))


خلاصه صبونه خوردیم و ماشینو برداشتیم و


عکس: من و پریسا و محمدرضا و امید

تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه؟ :پی


گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو


از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو


می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو


دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت

غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو


ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل

طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو


مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو


در دل خویش “طاهره” گشت و ندید جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو


+ عنوان، مصراعی از حافظ و شعر بالا از طاهره قرة العین

۱۵ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


آقایون همه‌شون رفتن خونه مامان بزرگم اینا، به جز پسرا! 

خانوما هم نمازشونو خوندن و در جای جای خونه خوابیدن 

و وظیفه خطیر تزئین شله زردارو به من و زهرا (دخترعمه‌ی پریسا) سپردن

مامانم هم کمکمون کرد! ولی خب در نیمه راه، رهامون کرد و رفت خوابید :(

منم تا جایی که تونستم هنرنمایی کردم و 

فقط موندم با چه رویی می‌خوایم اینارو بین در و همسایه پخش کنیم

سمت راستی از بالا سومی، مراده

امیرحسینم طوفانِ سابقه

ولی من هلاک اون مدارک LRC ام :دی


چند دیقه پیش محمدرضا بیدار شده برای نماز؛

منم حواسم نبود و داشتم شله زردارو می‌نوشتم :)))))

جیغ و داد که چشاتو ببند که اسلام به خطر افتاد

دِ خب برادر من از خواب بیدار میشی یه یالاهی، اِهمی، اُهومی! 

ای بابا!

شاعر در همین راستا می‌فرماید:

هم روسری َت به پشــت ِ ســر اُفتــادهـ

هم موی ِ تــو تا قـــوس ِ کمـــر افتــادهـ

لا حـــول و لاقـــُوه الّا باللـــه

اسلامـــ دوبارهـ در خطـــر افتـــاده

۳۴ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۷:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

390- در محضر شیخ شباهنگ

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۲۶ ق.ظ

بعدِ شام حدودای 11 خواستم یه نیم ساعتی بخوابم که نصف شبی خسته و خواب‌آلود نباشم

رفتم رو تخت پریسا دراز کشیدم و انقدر سردم بود که 7 و دقیقاً 7 تا پتو روم کشیدن

زیرا هوا بس ناجوانمردانه سرده!!!

یه کاپشنم تنم بود تازه!

پریسا ازم عکسم گرفت که خب از انتشار عکس تحت اون شرایط معذورم :دی

حواسم هم همه‌اش به ساعت بود و نمازم که تا یازده و نیم بیدار شم و بخونم

حدودای یک بیدار شدم و کلی افسوس خوردم که نمازم قضا شده و

دیگه اصن حس و حال هم زدنِ شله زردو نداشتم (خعلی ناراحت بودم خب!)

آیکون بنده‌ی گنه‌کار پریشان روزگارِ خسران زده رو داشتم :))))

با اکراه و چهره‌ای غمزده و افسرده و اندوهناک داشتم قابلمه رو هم می‌زدم 

که یهو یادم افتادم نمازمو تو خونه بعد از اذان خوندم

ینی قبل از اینکه بیایم خونه پریسا اینا :دی

هیچی دیگه!

الان بسی بسیار خوشحالم!!!


همین الان یهویی (نیمه شب تاسوعای 94)
از چپ به راست: شباهنگ23ساله، پریسا21ساله، برادرِ شباهنگ و محمدرضا20ساله

۲ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۴:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

389- خوش به حال مراد!

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۲۴ ق.ظ

داشتم عکسای عروسی پریسارو می‌دیدم

این 2 تومن داده برای آتلیه و یه آلبوم،

میترا 3 تومن


من: من از این پولا ندارم بدم برای چهار تا تیکه کاغذ! عکسای مراسم منو امید قراره بگیره

مَحرَم نیست که هست, دوربین نداریم که داریم، فوتوشاپ بلد نیستیم که هستیم

تازه نصف عکساتون گیتار و چتر دستتونه که گیتار و چترم داریم

پریسا: ما رفتیم اینارو تو پارک آتلیه گرفتیم که شبیه باغ بود

من: باغشم داریم :دی

پریسا: پس خوش به حال مراد!!! عجب زنی قراره گیرش بیاد

حضار حاضر در صحنه: :)))))) خوش به حال مراد، که هر سال قراره بفرستیش مکه!


ناگفته نماند که بنده هر چند وقت یه بار عکسامو چاپ می‌کنم و کلی آلبوم عکس دارم و

ارادت عجیبی به عکس و عکاسی دارم!

تنها چیزی که خدا یادش رفته قاطی گِلِ وجودیم کنه چشم و هم چشمیه :دی

۱ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۳:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

388- ترازو سالمه، تو خراب شدی

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۰۹ ق.ظ
همین که رسیدم رفتم رو ترازوی همیشگیِ کنار در
+ پریسا؟ ترازوتون خراب شده؟
- چه طور؟
+ 43!!!
- ترازو سالمه، تو خراب شدی!


سال89: 40 کیلو؛ 90: 53؛ 91: 50؛ 92: 46؛ 93: 46؛ 94: 43
۴ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۳:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

387- سارا خانوم کجایی؟

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ

هوا بس ناجوانمردانه سرده

شام خونه‌ی پریسا و محمدرضا اینا دعوتیم

شله زردم قراره همین‌جا بپزیم (درست کنیم، آماده کنیم، نمی‌دونم فعلش چیه!)

پسورد وای فایشونم تاریخ تولد پریسا و محمدرضاست :دی

مامان من و مامان پریسا (دخترعموی بابا) دارن سیب‌زمینی سرخ می‌کنن

من: مامان؟ سارا خانوم زنگ زده باهات کار داره :دی


در راستای پست 384

۹ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

366- هدف، درآوردن چش و چال ملّته، و لاغیر

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ

عصر با نسیم - هم‌اتاقیم- یه سر رفتیم تجریش که چرا و چه‌جوریش بمونه برای بعد

یه خانومه تو مترو بدلیجات و اینا می‌فروخت؛ می‌گفت خانوما بیاید بخرین اینا جاری کُشَن

گفتم چی چی کُش؟

گفت جاری کُش؛ می‌تونی باهاشون چش و چال جاری‌تو درآری

گفتم آخه من که جاری ندارم :(

گفت تو بخر, چش و چال خواهر شوهرتو درآر

گفتم آخه خواهر شوهرم ندارم متاسفانه :(

خانومه نشسته بود؛ سرشو بلند کرد و نگام کرد

منم ادامه دادم حرفمو

گفتم آخه می‌دونی؟ من اصن شوهر ندارم :دی

خانومه: بخر چش و چال در و همسایه رو درآر خب!


+ نخریدم :) احتمالاً من جزو اون خواهر شوهرایی خواهم بود که چش و چالم با این چیزا درنمیاد!

۹ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

281- با این بعضیا یه کم بیشتر مهربون باشید

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ق.ظ

بعضیا که نه اون دو تا کلاس دوشنبه‌شون مهمه

نه لازمه حتماً سه‌شنبه برن پیش استادراهنماشون

ولی عروسی عزیزترین دوستشونو, نزدیک‌ترین فامیلشونو می‌پیچونن و

برای سانس سه‌شنبه عصر سینما برنامه‌ریزی می‌کنن

بعضیا که اصن اهل فیلم و تماشا نیستن, بعضیا که تا حالا دوبار بیشتر نرفتن سینما

یه بار از مدرسه رفتن دوئل رو دیدن, یه بارم از مدرسه برای اخراجی‌های1

این بعضیا یه زمانی حالشون خیلی خوب بود

حالا تنها دلخوشیشون خودکارای رنگیشونه و این صندلی چپ‌دست


۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

276- دیالوگ پدر و دختری!

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ


۱۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

267- 94/6/31

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۴ ب.ظ

صبح با نگار رفتم شهید بهشتی

برای گرفتن معرفی‌نامه‌ی خوابگاه و اینترنت و سیستم تغذیه و جابه‌جایی برای هم‌اتاقی شدنمون

درسته که قرار نیست غذای خوابگاهو بگیرم ولی خب گفتم حالا که فرصت هست, پیگیری کنم

نه اینترنتم درست شد نه غذا نه جابه‌جایی برای هم‌اتاق شدنمون

تازه کارام انقدر طول کشید که دیر رسیدم شریف و وقت دندونپزشکی‌م هم پرید

گفتم برم فرم تطبیق کارشناسی و کارای تسویه حسابمو انجام بدم که وقت مراجعه استادم صبح بود و

اینم نتونستم انجام بدم

رفتم بوفه ناهار بگیرم و دیدم همه‌اش سوسیس و کالباس و همبرگر و ایناست

ماکارونی گرفتم و هنوز نخوردم, ینی اشتها ندارم؛ می‌برمش خوابگاه گرم می‌کنم برای شام می‌خورم

بعدش یه سر رفتم سالن مطالعه که کارای اینترنتی و آپلود و دانلودمو انجام بدم که خب حسش نبود

پرینت کارنامه‌مو گرفتم که هفته‌ی بعد بدم استاد راهنمام با فرم تطبیق, تاییدش کنه و

حواسم نبود که لازم نیست دوباره مثل قبل 500 تومن برای پرینت به حساب دانشگاه بریزم

فیشو که تحویل دادم خانومه گفت فیش لازم نیست

منم فیشو دادم به یه پسره؛ ورودی بود

گفتم شما چون ورودی هستی باید فیش بدی, فیش منو بگیرید

اولش نمی‌گرفت, گفتم آقا من اینو لازم ندارم, مال شما,

هی می‌گفت پول خرد ندارم پول شمارو بدم

گفتم نمیخواد

کلی تشکر کرد

شاید باورتون نشه, قیافه‌شو ندیدم!

اونم قیافه‌مو ندید :)))))

همه‌اش فکر می‌کردم نکنه داداش سهیلا باشه :))))

آخه داداش سهیلا هم برق همین‌جا قبول شده

خیلی خوشحالم براش

خیلیااااااااااااااااااااا! اصن یه وضعی

به اندازه خوشحالی قبولی داداشم براش خوشحالم :))))

منتظرم افسردگی روزای اولش تموم بشه و تجربیات چندین ساله‌مو در اختیارش بذارم


تو عرشه نشسته بودم, یهو یکی از هم‌کلاسیای اول دبیرستانمم دیدم؛ 

می‌گفت کنترل ارشد شریف قبول شده (بهناز م.)

آرزو و الهام و الهه (دو قلوها) رو هم دیدم ولی خب دانشگاه در کل یه جوری شده

همه‌ی هم‌دوره‌ایام فارغ‌التحصیل شدن و رفتن و با تقریب خوبی وقتی میام دانشگاه کسیو نمی‌شناسم


دیشب ارشیا ازم جزوه مدار مخ این هفته رو می‌خواست

سال پایینیایی که باهاش مدار مخ دارنو نمی‌شناخت و 

ازم خواست اگه مدار مخ داران رو می‌شناسم ازشون جزوه بگیرم بهش بدم

بهش میگم تا تو فارغ‌التحصیل نشی, ارتباط من و برق به قوت خودش باقیه هااااااااا

برقو با زبان دورشته‌ای کرده و جزو آخرین بازماندگان ورودی های 89 دانشکده است

گفتم خیالت راحت, همه‌ی بچه‌های سال پایینی رو می‌شناسم و ارتباطم باهاشون خوبه,

هر موقع تمرینی چیزی خواستی بگو بیام برات بگیرم

که امروز رفتم براش گرفتم :دی

اتفاقاً داداش خودمم این‌جوریه؛ میگه تو بیا برام جزوه بگیر :))))))


صبح از 90ای و 91ای و 92ای ها پرس و جو کردم ببینم کیا مدار مخ دارن و خوشبختانه بهارو پیدا کردم

باهاش پالس داشتم

جزوه‌هاش کامله

عکس جزوه این هفته مدار مخشو گرفتم فرستادم برای ارشیا

(بدبختی مارو می‌بینید تو رو خدا؟ دلال جزوه هم شدم :)))) یکی نیست بگه تو سر پیازی یا ته پیاز؟)


علی‌رغم تفاوت‌های بنیادین فکری, ارشیا اگه دختر بود، بدون شک صمیمی‌ترین دوستم بود

ولی خب حیف که پسره و شعاع خاص خودشو داره

و تنها دلیلی که باعث شده ارتباطم رو باهاش حفظ کنم اینه که از شعاعش فراتر نمیره

ینی یه جورایی "آداب معاشرت" بلده, همون چیزی که این روزا تو کمتر پسری دیدم!


بهش گفتم عکسارو که فرستادم, حداقل بیا همکف یه سلامی, عرض ارادتی...

نرم‌افزار میکرو رو هم قرار بود بهش بدم

اُرُد هم باهاش بود (اُرُد یکی دیگه از 89 ایای برقه که هیچ‌وقت در موردش حرف نزدم)

یه سلام و احوالپرسی مهندسانه کردیم و بعدش اُرُد پرسید میشه بگی رشته‌ات الان دقیقاً چیه؟

گفتم مهندسی واژه‌ها :))))))))

ارشیا گفت اینا همونایی ان که میگن به مدار مستر اسلیو بگین رعیت و ارباب

بعدشم حامد اومد و دیگه خدافظی کردم اومدم کتابخونه مرکزی شریف

جالبه با اینکه این بشر (حامد) ترکه و هم‌گروه پروژه مژده و بارها اومده دم در خوابگاه برای لپ‌تاپ و نرم‌افزار و

وقتی مژده نبوده من کاراشو انجام دادم و شماره‌مو داره و چند بار زنگ و اسمس و تماس داشتیم,

با این همه هر موقع منو می‌بینه انگار منو نمی‌شناسه!!!

نه سلامی نه واکنشی!!!


از تعاونی دانشگاه برای گوشیم دوباره شارژر خریدم, سفیده

الان هم گوشیم سفیده هم هندزفری هم شارژر هم شال هم شلوار هم کیف هم همه چی کلاً 

سفیدو خیلی دوست دارم

خداروشکر خوابگاه لباسشویی داره :)

الانم تو کتابخونه مرکزی شریف نشستم و اینارو تایپ می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چه جوری برم انقلاب...

کاش اون شب که با الهام رفتیم کتاب صرف و نحوو بگیریم بیشتر می‌گشتیم جلد مشکی رو پیدا می‌کردیم

استادمون میگه این آبیه خلاصه است, مشکیو بخرید

چه قدر خوبه که من شماهارو دارم و این دری وریارو اینجا می‌نویسم

دیشب داداشم می‌پرسه چه خبر

می‌گم همه‌ی خبرا که تو وبلاگمه

میگه اونارو نمی‌گم, منظورم چه خبر از پستای رمزدار مرا به نام تورنادو بخوان و اتفاقات خصوصی تره :))))


عکسای این چند روز:

اون نامه:

این ینی چی آخه؟ 

در راه هست ینی چی؟ من در راهم؟ مثل مورد دانشجویان بنیاد سعدی نقشش چیه این وسط؟



اولین صبونه - نونو از نگار گرفتم :)



دومین شام - اون شب که شام مهمون نگار و دوستاش بودم, بعد شام تشکر کردم و 

گفتم نمی‌دونم چه جوری جبران کنم؛ اینام گفتن ببر ظرفارو بشور :))))

منم شستم خب :دی

والا


اولین شام - اون روز که الهام و سحر اومدن خوابگاه و کمکم کردن که چمدونارو ببرم طبقه سوم

بعدش الهام رفت خونه‌شون و شام با سحر رفتیم آش‌خونه - ولیعصر



من و الهام و سحر وقتی وسط خیابون حس کردیم کلید خوابگاه گم شده و 

دل و روده کیفمو آوردیم بیرون و پیداش کردیم

اونی که کنارم نشسته الهامه و عکاس هم سحره



پای مجروحم - روز اول که تو فرهنگستان رو چمنا نشسته بودیم و چیپس و بستنی می‌خوردیم و 

اومدن گفتن دیگه تکرار نشه و 

قرار شد زین پس تایم استراحتو بریم کتابخونه فرهنگستان



من - دیروز عصر - آشپزخونه‌ی جدید - تن ماهی و برنج و سیب‌زمینی سرخ‌کرده

اولین بارم هم هست از دم‌کنی استفاده می‌کنم :دی (من اصن از در قابلمه هم استفاده نمی‌کنم)



حاصل زحمات:

اونا هم فاکتورای خرید دیروزه

همون‌طور که گفتم انقدر خرید کرده بودم که نای برگشتن به خوابگاهو نداشتم



همیشه که نباید رو میز غذا خورد!

والا

من - شب اول - در حال بشور و بساب


شرایط فعلی من - تا وقتی کمد بخرم!

هم‌اتاقیامم نیومدن هنوز

۲۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

239- 13، 14، 15 شهریور

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ



مثل وقتی که بعد از مراسم چهلم, ناهار دعوتین و خاله‌ی فوق‌الذکر میاد می‌شینه کنارت و

هی سس و پیاز و نمکدون میده, هی تو لیوانت نوشابه می‌ریزه, هی تو بشقابت سوپ می‌کشه,

بعد وقتی داری برنج می‌خوری, هی میگه اگه نمی‌خوری برات یه بار مصرف بگیرم

 

گروه تلگرام دخترای برقی ورودی 89:




و بدین سان, اینجانب راهی تهران شدم و دوباره غم غریبی و غربت

یه کم هم حالم گرفته بود که سهیلا تهران قبول نشده که باهم بریم...

حالا مگه بلیت پیدا میشد!

به خاطر ثبت نام و دانشگاه, ملت با قوم و قبیله و ایل و طایفه‌شون می‌خواستن برن تهران 

و عرضه کم و تقاضا زیاد و

بابا هم مسافرت بود و نمی‌تونستم با بابا برم

با مشقت فراوان, یه دونه بلیت "قطار اتوبوسی" پیدا کردم و 

از اونجایی که تا حالا تجربه‌شو نداشتم, کلی استرس داشتم که چه جوریه!


به فامیل‌های تهرانی هم خبر ندادم میرم تهران که نرم خونه‌شون؛ چون خونه‌شون خوش نمی‌گذره

والا!

تابستون همه‌ی وسیله‌هامو آورده بودم تبریز و هیچی تو خوابگاه نداشتم!

با این حال, نمی‌خواستم با خودم چمدون ببرم, فقط لپ‌تاپ و یه پتوی مسافرتی؛


صبح دیدم یکی زنگ میزنه, خواب بودم, تا بردارم قطع شد, 

مامان مژده بود 

بعد دیدم یکی داره در می‌زنه!

با موهای افشون و پریشون و یه چشم باز و اون یکی بسته درو باز کردم دیدم عه! مامانِ مژده است

مدارک مژده رو آورده بود که با خودم ببرم تهران و برسونم دست مژده به انضمام یک عدد ماهیتابه

که صادقانه بهش گفتم چمدون نمی‌برم ولی اگه همین یه دونه ماهیتابه است می‌برم و

گفت عکسا تعدادش کمه, به مژده بگم از عکسای قدیمیش بده دانشگاه

(فکر کن آدم عکس دبیرستانشو بده برای ارشد :دی)

خمیازه کشان اومدم ماهیتابه مورد نظرو تو کیفم جاسازی کردم و

اسمس دادم به مژده که تا عکس یکسان نداشتی و اگه می‌خوای اسکن کنم بدم دوباره برات چاپ کنن و

(برای آشنایی با مژده, پست 169 و داستان جعل سند را بخوانید رمز: Tornado)

 

اگه یادتون باشه که می‌دونم نیست, 

پست 159 گفتم چه قدر این فرهنگستان نازه, چه قدر ماهه, چه قدر دوست داشتنیه

بعد به جای اینکه بیام بگم چرا چه قدر نازه, ماهه, دوست داشتنیه, یه مشت دری وری گفتم و 

بقیه حرفامو نگه‌داشتم برای بعد

و اما بعد!

اون روز (ینی چند ماه پیش و چند روز بعد از مصاحبه) خانم محمدی از فرهنگستان زنگ زد

که ما هر چی به اداره امور خوابگاه‌های شریف زنگ می‌زنیم کسی جواب نمی‌ده

منم شماره خوابگاه خودمونو دادم و از خانم محمدی پرسیدم که آیا خودم هم پیگیری کنم یا نه

اونم گفتم نه, نگران نباش, ما خودمون پیگیر هستیم

اینا نامه میدن و فکس و کلی کار اداری و این به اون پاس میده و اون به این و تهش دانشگاه میگه نه و نمیشه

خانم محمدی و مدیر آموزش و کارشناس آموزش و سایر دوستان! بدون اینکه به من بگن و به من استرس بدن,

به دانشگاه‌های دیگه درخواست میدن و چند ماه قضیه رو پیگیری می‌کنن

تا اینکه شهید بهشتی قبول می‌کنه که من برم خوابگاه اونا

چون گرایش ارشدم, خوابگاه نداشت و شرط ضمن مصاحبه این بود که اگه اینا بهم خوابگاه ندن, از مصاحبه انصراف میدم

 

نتایج ارشد که اعلام شد, زنگ زدم خوابگاه خودمون ینی همین شریف ببینم معرفی‌نامه ام تایید شده یا نه

مسئول خوابگاه گفت خبر ندارم و نمی‌دونم و یه شماره داد که ظاهراً شماره اداره امور رفاه دانشگاه بود؛

زنگ زدم اونجا و ارجاع دادن به اداره امور خوابگاه‌ها و خانومه گوشیو برداشت و منو نشناخت!

گفت من هیچی یادم نیست, سرم شلوغه اعصاب ندارم نمی‌دونم و قطع کرد!!!

زنگ زدم فرهنگستان و خانم محمدی و پرسیدم قضیه چیه و گفت قراره بری خوابگاه شهید بهشتی


 

داستان اینه که ماها خیلی وقتا آبروداری کردیم و 

این مدل رفتارهارو گذاشتیم به حساب خستگی کارمندان دانشگاه و

سکوت کردیم و بدون گله و شکایت, فقط تحمل کردیم

ولی خب, ترجیح می‌دادم امثال خانم محمدی که یه جورایی غریبه هستن, 

متوجه اخلاق حسنه‌ی مسئولین دانشگاه ما نشن

حالا دانشگاه شهید بهشتی نه سر پیازه نه ته پیاز, ینی نه دانشجوی اونجا بودم نه هستم نه خواهم بود,

ولی با اون همه دانشجو و امکانات کم, درخواستو قبول کرده و

شریف که اتفاقاً سر پیازه و تعداد دانشجوهاش کمتره و جای خالی و امکانات هم داره, رد کرده

بگذریم

به هر حال قرار بود, با نرگس هم‌اتاقی بشم, ولی خب شاید قسمت نبود, 

شاید صلاح نبود که تو این بازه زمانی تو اون مختصات مکانی باشم,

ولی از اینکه حداقل وقتی میرم شهید بهشتی تنها نیستم و نگار هست, خوشحالم

 

برگردیم سراغ قطار!

همین که سوار شدم اسمس دادم به داداشم که


و به جای اینکه 8 صبح برسم تهران, نه و نیم رسیدم 

و با تصوری که از قطار اتوبوسی داشتم فکرشم نمی‌کردم آب بدن!!!

نگارم بلیت اتوبوس پیدا کرد و با اتوبوس اومد


هم‌قطارانم سه تا خانم مسن به انضمام یک بانوی 102 ساله و یه دختره هفت هشت ساله بودن

دختره, دختر یکی از خانومای مسن بود, اون خانم 102 ساله هم مامانِ اون یکی خانم مسن بود

داشتن می‌رفتن خونه‌ی نوه کوچیکه که تهران زندگی می‌کنه, یه نوه دیگه‌شم کرج زندگی می‌کرد و

خانوم مسن سوم هم تنها بود

منم تنها بودم

در کل 6 نفر بودیم تو کوپه

تا صبح داشتن در مورد عروسا و داماداشون حرف می‌زدن 

و اینکه چرا این عروسشونو دوست دارن و از اون یکی بدشون میاد

و هر سه‌شون معتقد بودن باید با عروس و دوماد جوری برخورد کرد که پررو نشن و

یکی‌شون می‌گفت من اجازه نمی‌دم بهم بگن مامان! 

می‌گفت اونا که بچه‌های من نیستن, عروس و داماد غریبه است و


داخل پرانتز اینم بگم که سه تا از دخترای فامیل که اخیراً ازدواج کردن,

شرط ضمن عقدشون این بود که با خانواده شوهرشون زندگی نمی‌کنن

رسماً نوشتن و امضا کردن و سر همین موضوع کلّی باهاشون بحث و مخالفت کردم, 

حالا من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز

ولی دوست داشتم راجع به این موضوع بیشتر فکر کنم و

نتیجه بحثامون این بود که دخترا و ایل و طایفه فرمودند "بیر نانجیب گینانانین اَلینه توشسن حالیوی سروشاخ"

مضمونش اینه که ایشالا گیر یه مادرشوهر بی‌رحم! می‌افتی, اون وقت حالتو می‌پرسیم


حالا امیدوارم یه همچین موجوداتی که تو قطار دیدم, نصیبم نشه ولی من کماکان سر حرفم هستم :دی

بدیش اینه که متن شروط ضمن عقد اینارو بابا می‌نویسه

چون بابا حقوق خونده, ملت میان همچین کارایی رو می‌سپرن به بابا که بعداً سرشون کلاه نره :||||||

داخل همین پرانتز, یه پرانتز دیگه هم باز کنم یه چیز بامزه بگم

عید, مراسم عقد پریسا, متن این شرط و شروط رو بابا نوشته بود و خودش اون موقع مسافرت بود

این آقاهه که داشت خطبه رو می‌خوند, در مورد یه کلمه‌ای که بابا استفاده کرده بود توضیح خواست

در مورد خرج تحصیل پریسا بود که پسره بده یا باباهه و 

بابا نوشته بود که پسره فقط مانع نشه و خرجشو باباش میده و آقاهه که خطبه رو می‌خوند همینو می‌پرسید و

هیشکی نمی‌تونست درست و حسابی توضیح بده,

بابای پریسا برگشت گفت آقا اونو بی‌خیال شو

ینی بعداً که فیلم مراسمو می‌دیدیم ترکیده بودیم از خنده

دو تا پرانتزو ببندیم بریم سراغ خانومای قطار

 

استثنائاً مقنعه سرم کرده بودم که یه موقع, موقع ثبت نام گیر ندن

چون یه بار دانشگاه تبریز به خاطر شال به من و دوستام اجازه نداده بود بریم تو و

به دلیل ضیق وقت و عجله, اشتباهاً مقنعه مدرسه‌مو سر کرده بودم که یه کم سفت بود و داشتم خفه می‌شدم

همین که سوار شدم, خانوما وقتی با یک عدد دختر چادری با حجب و حیا با مقنعه مشکی

که مقنعه لامصب عقبم نمیره و سفتِ سفته, مواجه شدن, ابراز احساسات کردن که

به به و چَه چَه چه دختری, چه قدر خانوووووووووووووم!

منم که قیافه ام دو نقطه دی بود که چه جوری تا صبح با اینا میخوام سر کنم :دی


تا حالا تو عمرم موجود زنده‌ای که بیشتر از یه قرن قدمت داشته‌باشه رو ندیده بودم

اجازه گرفتم که باهاش عکس بگیرم و

همه‌اش دستشو بلند می‌کرد که دعا کنه و دستشو می‌گرفتم که تکون نده ولی مگه ترتیب اثر میداد!!!

حالا تو اون هاگیر واگیر برگشته میگه دخترم چرا دستات انقدر سرده!؟



خانومه می‌گفت وقتی ازدواج کردم مامانم هم بردم خونه شوهرم, ینی همین خانم 102 ساله رو

می‌گفت شوهرم هم مامان و باباشو آورد و چند سال باهم زندگی کردیم

می‌گفت مامان و بابای شوهرم فوت کردن و مامان من الان 102 سالشه

می‌گفت نوه‌هام و عروسا و دامادا و بچه‌هام به شوخی می‌گن عزرائیل پرونده‌ی مادرجونو گم کرده و

یه ماه پیش تولد 102 سالگی‌ش بوده و میخوان برای تولد 103 سالگی‌ش بگن از صدا و سیما بیان

می‌گفت یه بار خواستم ببرمش سالمندان, تو خواب دیدم چند تا سگ دور و برمو گرفتن و محاصره‌ام کردن و 

دیگه منصرف شدم


آلزایمر داشت, تو قطار دخترشو ینی همین خانم 60 ساله رو که اینارو تعریف می‌کرد نمی‌شناخت,

ولی دخترش وقتی بلند میشد می‌گفت نرو, تنهام نذار, بشین پیشم

همه‌اش می‌پرسید این چیه, اون چیه, چراغو نگاه کن, کوه و درختارو ببین و یه جمله رو مدام تکرار می‌کرد

مثلاً هر چند دقیقه یه بار می‌گفت "بلّی دییر بورا هارادی" 

ینی معلوم نیست اینجا کجاست و نان استاپ ریپیت میشد

هر کی رو می‌دید می‌پرسید "بورا قراپّادی؟ ", "سن قراپّالی سان؟" 

ینی اینجا قراپّاست؟ تو اهل قراپّایی؟


فکر کنم قراپّا اسم یه دِه باشه, نشنیده‌بودم اسمشو تا حالا

هر موقع از من اینارو می‌پرسید می‌گفتم نه, من اهل تبریزم و چند دقیقه دیگه دوباره می‌پرسید

دخترش گفت بگو آره, بلکه بی خیال شد و دیگه نپرسید

منم گفتم آره من اهل اونجام

انقدر ذوق کرد!!! :))))))

هی به دخترش می‌گفت این دختره اهل دِهِ ماست!!!


یه پسره و باباش هم کوپه بغلی بودن و داشتن می‌رفتن برای ثبت نام دانشگاه

موقع پیاده شدن از اونا هم همینو پرسید و

من یواشکی بهشون گفتم بگن آره اهل اونجان

حالا این پیرزنه کلی ذوق کرده بود و از خوشحالی در پوست خودش گنجیده نمیشد که اهل دِهِ مذکور تو قطارن


یه آقا و خانوم خارجی با یه نوزادم اون یکی کوپه بودن که فارسی و ترکی حالیشون نبود و 

اونا هم قراپالی شدن :)))))

 

هر وقتم ساکت بودیم, می‌گفت حرف بزنید گوش کنم

دقیقاً مثل بچه‌ها بود

می‌گفت هر موقع حرف می‌زنم گوش کنید و

هی آب می‌خواست و برای پیشگیری از یه سری مسائل بهش آب نمی‌دادن

خانومه نتونست به خاطر مامانش ینی همین خانوم 102 ساله برای نماز پیاده بشه

گفت بعداً تو خونه می‌خونم

پیرزنه فقط همین یه دخترو داشت و دخترش 6 تا بچه داشت

خانومه می‌گفت تک فرزندی و تنهایی خوب نیست, برای همین 6 تا بچه دارم

 

بابای اون یکی خانوم مسن که دختر هفت هشت ساله داشت تازه فوت کرده بود, 

داشتن می‌رفتن تهران برای مراسم چهلم پدرش و

خودش اصالتاً تهرانی بود, ولی از 18 سالگی که شوهر کرده بود اومده بود تبریز و 

خانواده و خواهر, برادراش تهران بودن

پرسید کجا چی می‌خونم و بعدشم پرسید ازدواج کردم یا نه و کاشف به عمل اومد پسر خواهرش شریفیه و

پسر خوبیه و 

اینجا باید با تمام قوا!!! موضوع رو عوض کنی که کار به جاهای باریک کشیده نشه :))))))


اون یکی خانم مسن هم پسرش تازه فوت کرده بود

باهم پیاده شدیم برای نماز و چون من وضو داشتم سریع خوندم و برگشتم

همین که نشستم, این خانوم 102 ساله گفت قبول باشه

گفتم ممنون, مرسی

دوباره گفت قبول باشه

گفت مچکرم

دوباره گفت قبول باشه

گفتم قبول حق!

دوباره گفت قبول باشه و بعد برگشت سمت دخترش و 

گفت چرا هر چی می‌گم قبول باشه جواب نمیده؟ ینی نمی‌شنوه؟

خودتون قیافه‌ی دو نقطه و چندین خط صاف منو درنظر بگیرید دیگه!


دخترش به پیرزنه گفت برای این دختر دعا کن, 

خانومه هم دستاشو بلند کرد و گفت ایشالا خوشبخت بشی و عاقبت به خیر بشی و

 


با اینکه گفته بودم جز لپ‌تاپ و پتو و ماهیتابه چیزی نمی‌برم و ملت چیزی نیارن که بارم سنگین نشه, 

عمه‌ها اومده بودن راه‌آهن و

برام کیک و پسته و لواشک آورده بودن

بعد از نماز, نشستم اینارو خوردم که بارم سبک بشه,

خانوما زیاد همکاری نکردن و خودم یه تنه تنهایی خوردم

نمی‌دونم کِی خوابم برد

با صدای خانومه بیدار شدم که می‌گفت "سوسوزام, یانیرام" ینی تشنه‌امه, دارم می‌سوزم

ولی بهش آب سرد نمی‌دادن که تشنه‌تر نشه

به دخترش, ینی همون خانوم 60 ساله گفتم من یه کم آب جوش دارم, 

گفتم اگه بخواین آب جوش بدم ولی چای همرام نیست و فقط نسکافه دارم

البته منظورم هات چاکلت و کاپوچینو و از این آت آشغالا بود, برای تسریع در رسوندن منظورم گفتم نسکافه

گفت آی قربون دستت و دستت درد نکنه و فقط آب جوش خواست


بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم و صبح باهم کیک خوردیم و خانم 102 ساله بازم کلی دعام کرد

کم کم داشتیم می‌رسیدیم

نگار اسمس داد که کجایی؟


خانومه همه‌اش دعام می‌کرد

از دخترش ساقه طلایی خواست و یه کم خورد و به منم داد

دخترش, ینی همون خانم 60 ساله بهم گفت "اگر جانیوا سینمه سه آت اشیه یمه"

مضمونش این بود که حالا که بیسکوییتا دست مامانش, ینی همین خانم 102 ساله بوده, اگه حس خوبی نداری نخور و

گفت اگه نمی‌خوای یواشکی بنداز تو سطل آشغال

گفتم نه اصلاً مشکلی نیست, می‌خورم

و خوردم

هر چند هنوزم که هنوزه اجازه نمی‌دم یکی دیگه برام میوه پوست بکنه و لقمه بگیره

ولی خب تو اون شرایط نمیشد دل پیرزنو شکست

من داشتم بیسکوییت می‌خوردم و این بنده خدا هی دعام می‌کرد :دی


بالاخره نه و نیم رسیدیم تهران و همه پیاده شدن و این خانم و دخترش منتظر ویلچر بودن

عجله نداشتم, قرار بود برم دانشگاه و ثبت نام هم دوشنبه ینی فرداش بود

منتظر موندم ویلچر برسه

از شانس اینا, اون خط راه‌آهن آسانسور نداشت و دو نفر اومدن خانومه رو با ویلچر از پله‌ها بالا بردن و

خداحافظی کردیم و 

دیگه منو نمی‌شناخت...


عکس: چند قدمی خوابگاه

۱۵ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اخیراً یکی از دختران تحصیل‌کرده‌ی فامیل بند ناف بچه شو برده دانشگاه دفن کرده؛

طبق رسومی که از پیشینیان برجای مانده و خرافاتی بیش نیست,

ملت بعد از بریدن بند ناف بچه, میبرن اینو یه جا دفن می‌کنن

و معتقدن مثلاً اگه کنار مسجد باشه بچه وقتی بزرگ شد اهل دین و ایمانه 

و اگه کنار مدرسه باشه اهل درس و مشق و علم

هر چند والدینم میگن بند ناف من مونده بیمارستان و قاطی زباله‌های بیمارستانی به چرخه طبیعت برگشته ولی فک و فامیل متفق‌القولند که بند ناف منم یه جایی اطراف مدرسه یا دانشگاهه و خودم خبر ندارم و تصورشون از من اینه که دائم در حال کشف و اختراع و به ثبت رسوندن یه اتم به نام خودمم. زیرا همیشه کلّی دلیل محکمه پسند برای پیچوندن مهمونی و عروسی و مسافرت و دور همیهای دوستانه و خانوادگی داشتم و دارم :دی

دیروز یکی از بچه‌های فامیلو که مادرش همانا چهارسال از من کوچکتره رو بغلم گرفته بودم و

با الفاظی مثل گوگولی و نازی و اینا باهاش حرف می‌زدم

دیدم ملت برگشتن میگن مگه تو هم بچه دوست داری؟

مگه تو هم بلدی بچه بغل کنی؟ مگه تو هم بلدی با بچه ها حرف بزنی؟

مگه تو به جز کتاب و لپ‌تاپ با چیزای دیگه هم ارتباط برقرار می‌کنی؟


اون روز که رفته بودم دور همی خانوما, همه کف کرده بودن که مگه میشه؟

چه جوری دوازده ساعت صمٌ و بکم بدون گوشی و لپ‌تاپ و کتاب نشستم و

اصن چه جوری این دوازده ساعتو در جمع جماعت نسوان دووم آوردم؟


دیروز, مراسم شوهر خاله مامان و عروس زن دایی پدربزرگ پدریم که تازه فوت کردن, 

یه عده رو برای اولین بار داشتم می‌دیدم و نه من اونارو می‌شناختم نه اونا منو

اونایی هم که منو می‌شناختن, باورشون نمیشد من از تکنولوژی دل کندم و

در مراسمشون حضور به عمل رسوندم

موقع خداحافظی, اون یکی عروس زن دایی بابابزرگ داشت منو به حضّار معرفی می‌کرد؛ 

دیدم برگشته میگه این پریساست, تازه ازدواج کرده و 

هیچی دیگه.

انقدر نرفتم که شکل و قیافه‌ام یادشون رفته

خوبه نگفت این نازیه, دو تا بچه هم داره!

والا


+ مثل وقتی که می‌خواستی یه چیزی بگی, کلاً یه چیز دیگه گفتی :|

مثل وقتی که

۱۵ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

170- هدر وبلاگم و عکس پروفایلم را عاشقم! :دی

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۴ ب.ظ

امین: لپ‌تاپت مبارکه

نسرین: مرسی, البته به پای کُرآی سِوِنِ شما نمی‌رسه

امین: خب اینم که کُرآی سِوِنه, تازه از مال منم بهتره

نسرین: عه! لپ‌تاپم سِوِنه؟ نمی‌دونستم :(

امین: !!! خوبه برچسبم داره هااااااا!

نسرین: حاجی تا حالا سیمای تار شما پاره شده؟

حاجی (بابای امین): آره, چه طور؟

نسرین: بلدید سیمای گیتارمو عوض کنید؟

حاجی: مطمئن نیستم, بیار ببینم

نسرین: علی؟ تو بلدی سیمای گیتارو عوض کنی؟ یکیش پاره شده

علی(پسرداییِ امین): من نه, ولی پنج‌شنبه ها ویولون دارم می‌برم اونجا درست کنن,

دوشنبه‌ها دوستام گیتار دارن, صبر کن دوشنبه ببرم

نسرین: دوشنبه که ما میریم

علی: خب بیار فرودگاه, قبل رفتن ازت بگیرم, وقتی برگشتید میارم گیتارو

نسرین: گیتارو بیارم فرودگاه؟ میخوای امام حسین همونجا دیپورتم کنه؟ :))))))))

 

* علی و امین, 17 ساله, از نوادگان خاله‌ی 80 ساله بابا

* الان باید بگم التماس دعا؟ محتاجیم به دعا؟ حلالم کنید؟ نائب‌الزیاره‌ایم؟ یا چی؟

۳۴ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

153- کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۷ ب.ظ

دیدین بعضی وقتا کنترل تلویزیون ده متر باهاتون فاصله داره و

شمام لم دادین و نای بلند شدن ندارید و از بخت بد یکی هم رفته رو منبر و

نمی‌تونید کانالو عوض کنید! چون کنترل تلویزیون ده متر باهاتون فاصله داره...


این روزا هر کی بحث ازدواجو پیش می‌کشه, دلم میخواد دمپاییمو دربیارم و 

به قصد کشت انقدر بزنمش که مرگ مغزی بشه!!!


چشمم به سقف خونه بود و گوشم با اون آقاهه حجه الاسلام و المسلمین!

فازش دین و مذهب و منبر نبود, 

به عنوان کارشناس خانواده داشت در مورد ازدواج و نحوه آشنایی صحیح حرف می‌زد

هر چی می‌گفت لایکش می‌کردم!

سرمو برگردوندم ببینم کیه... نشناختم! 

نه که من خودم شیخم؛ گفتم به هر حال ممکنه همکارم باشه :دی

دیدم نمی‌شناسم, دوباره زل زدم به سقف؛ ولی گوشم به حرفاش بود

 

امسال میم. , پ. و ن. سه تا از دخترای فامیل در اقدامی انتحاری یهویی ازدواج کردن 

و همین طور دو تا از پسرای فامیل!!!

هر کدوم تو یه مرحله از این پروسه ان,

ولی انقدری بهشون نزدیک هستم که از نحوه آشنایی و قیمت سرویس طلا و جهیزیه هاشون خبر داشته باشم,

نسبت خانوادگی‌مونم این جوریه که مامان بزرگ یا بابابزرگ اونا, خواهر یا برادر مامان بزرگ یا بابابزرگ منن

ولی انقدر با دخترا صمیمی ام که یه جورایی مثل چهار تا خواهر بودیم و هستیم البته!

 

داشتیم شام می‌خوردیم؛ میم. روبه روم و ن. هم کنارم نشسته بود

میم. ازم سالاد خواست ظرف سالادو گرفتم سمت میم. و یواشکی پرسید:

دو سال دیگه هم تهران می‌مونی... تو تا کی قراره درس بخونی دختر؟

نوشابه سمت من بود, ن. نوشابه می‌خواست

نوشابه رو گرفتم سمت ن. و گفتم چو دیدی نداری نشانی ز شوی ز گهواره تا گور دانش بجوی

بعد از شام یه کم باهم حرف زدیم, عکسای مراسمشونو دیدم... خوب بود... خوش گذشت...


عروسی یکی از پسرای فامیل, کنکور داشتم,

عروسی اون یکی پسره که داداش این پسره بود, امتحانات پایان ترم, 

بله برون میم. خرداد ماه بود و بازم کنکور و 

مراسم عقد ن. بازم امتحانات پایانترمم بود

فقط مراسم پ. رو دیدم که عید بود و همه ی بادکنکای مراسمشو خودم فوت کردم و 

عکاسی و فیلم‌برداریشم با من بود

با این اوصاف, فقط شوهر پ. منو دیده بود و 

بقیه پسرا و دخترایی که به فامیلمون اضافه شده بودن رو تا همین چند روز پیش ندیده بودم

 

قبل از شام نشسته بودم کنار خاله 80 ساله بابا

ینی اول اون طرف نشسته بودم, بعدش رفتم نشستم پیشش

ملت این جور موقع ها میگن بوی مامان بزرگمو میداد

به هر حال دوستش دارم؛ حتی بیشتر از نوه های خودش دوستش دارم (میم. و ن. نوه هاشن)

شوهر ن. برگشت سمت من و از ن. پرسید: ایشون بودن که زبانشناسی قبول شدن؟

گفتم بله, بعدش لبخند زدم و احوالپرسی و خوب هستین و اینا

شوهر ن.: ینی حدادو از نزدیک دیدی؟

گفتم آره دیگه... فیس تو فیس! چهل و پنج سانتی متر باهاش فاصله داشتم

داداش ن.: البته اینم بگو که هیچ کدوم از مصاحبه کننده هارو نمی‌شناختی

همه زدن زیر خنده و ازم خواستن ماجرا رو دوباره براشون تعریف کنم

منم سیر تا پیاز مصاحبه رو تعریف کردم براشون


خاله‌ی بابا اومد نزدیک تر و یواشکی تو گوشم گفت سمت راستی شوهر میم. و سمت چپی شوهر ن. هست

می‌خواستم بگم می‌دونم خاله!!!

بعدش یه کم دیگه نزدیک تر اومد و یه جوری که فقط خودم بشنوم گفت مراسمشون چند ماه پیش بود, 

اون موقع تو تهران بودی, امتحان داشتی, نیومدی!

می‌خواستم بگم می‌دونم خاله!!!

در ادامه افزود: شوهر میم. دو سال از میم. بزرگتره, سمت چپی, شوهر ن. شش سال از ن.؛

می‌خواستم بگم می‌دونم به خدا!! حتی میزان تحصیلاتشونم می‌دونم!!! :دی

بعدش یه کم دیگه هم اومد نزدیک تر و پرسید حالا به نظرت کدومشون خوش تیپ تره؟

خندیدم و گفتم خالهههههههههههههههههههههه, هر دو تاشون داماد خودتن, کدومو بگم آخه, 

گفتم به چشم برادری هر دوتاشون خوش تیپن!

یه کم دیگه نزدیک تر اومد و (دیگه داشتم خفه میشدم :دی) پرسید: شوهر پ. خوبه یا دامادای من؟

دوباره خندیدم و گفتم خالهههههههههههههههههههههه, یه کاری میکنی این سه دختر بیافتن به جون منا!

با نگاه شیطنت‌آمیز گفتم خاله اصن شوهر من قراره از همه شون خوش تیپ تر باشه :دی

 

ادامه دارد...

* عنوان پست, از شهریار

۱۴ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همه چیز با یه سرچ ساده شروع شد

جستجوی عکس ساختمان ابن‌سینای شریف 

که گوگل, مهدی رو هدایت کرد سمت وبلاگ خاطرات تورنادو!

مهدی1 البته!


و یه کامنت به اسم "مه:دی

که همین الان یهویی با وبت آشنا شدم و

چه جالب که منم شریفی‌ام و منم این ترم سیسمخ دارم و

بازم چه جالب و چه وبلاگی و به به و دو نقطه دی و دو نقطه دی!


و بدینسان من با مسئولین شورای صنفی دانشکده برق آشنا شدم و

اصن همه‌ی 90 ای ها یه طرف, این آقا مهدی هم یه طرف!!!

این مه دو نقطه دی

همه‌ی 88 ای ها یه طرف, این الهام بانو هم یه طرف!!!

که خودش درس پالسو n سال پیش پاس کرده و 

SMS داده که آهای ایهاالناس, پنجشنبه 8صبح بیاید پالس یادتون بدم


دیشب بیدار بودم و 5 صبح خوابیدم, 

هشت و نیم بیدار شدم و ای داد بیداد که خواب موندم

9 خودمو رسوندم دانشکده و تا ظهر, الهام همه‌ی تلاششو کرد و زورشو زد 

که پالس یادمون بده!

ما هم مثل این بچه‌های بازیگوش یا از خودمون عکس می‌گرفتیم یا از الهام 



داشتیم با سوال اول پایانترم پارسال کشتی می‌گرفتیم 

که یه پسره اومده و اجازه خواست که یه نیم ساعت بشینه تو کلاس

آخه همه‌ی کلاسا درش بسته بود و اصن پنجشنبه ها دانشکده تعطیله

حواسم نبود پسره دستش کیک و آبمیوه است

یه لحظه بلند شدم برم برای بچه ها کیک و آبمیوه بگیرم و یادم اومد روزه ایم

چند دیقه بعد دوباره بلند شدم برم آب بخورم و یادم اومد روزه ایم

نزدیک ظهر می‌خواستم بگم بچه ها پاشین بریم ناهار و یادم اومد روزه ایم

یهو برگشتم گفتم ای بابا! چرا من حواسم نیست ماه رمضونه آخه؟!

هنوز جمله‌ام تموم نشده بود که یه لحظه فکر کردم ای داد بیداد! نکنه این پسره فکر کرد منظورش اونم


ظهر رفتیم مسجد برای نماز و 



بعدش دوباره پالس

مهدی ازم خواست ترکی یادش بدم 

گفتم: باخ! نگاه کن

خوشش اومد

از اینکه باخ ینی نگاه کن خوشش اومده بود

شروع کرد به صرف کردن

باخدیم, باخدین, باخده, باخدخ, باخدیز, باخدیلار

گفتم: مَنَه باخ! به من نگاه کن!

خندید

برگشت سمت الهام و گفت: الهام منه باخ

بعدش پرسید بخند چی میشه؟

گفتم گول

خندید و گفت گولدوم, گولدون, گولده, گولدوخ, گولدوز,گول...

این سوم شخص جمع غائب براش سخت بود

خندیدم و گفتم گولدولر!

گفتم اُته! بشین

برگشت سمت الهام و گفت: الهام باخ منه, گول! اوته!

خندیدم و گفتم اوته نه! اُته!

نشستن رو صرف کردیم

خندیدن, حرف زدن, رفتن, اومدن, فهمیدن, سردرآوردن, پاک کردن

پرسید حاجی دختر داره چی میشه؟

گفتم: حاجی نین قیزی وار

گفت دختر خوب چی میشه؟

گفتم یاخچی قیز

گفت خوشگل چی میشه؟ حاجی دختر خوشگلی داره چی میشه؟

خندیدم و گفتم حاجی نین گوزل قیزی وار

خندیدیم

با همون ته لهجه‌ی عربیش تکرار می‌کرد

حاجی نین گوزل قیزی وار

الهام هم ریز ریز می‌خندید و درگیر مدار سوال چهار

مدارو برامون توضیح داد

افعال منفیو یادش دادم

فعل مضارع, فعل امر, نهی, اسم فاعل!

خندوانه دیدیم, پالس خوندیم, خندیدیم و 

و من به این فکر می‌کردم که این همون مه:دی پارساله! 

که عکس ساختمان ابن سینا رو سرچ می‌کنه و 

میرسه به وبلاگ هم‌دانشگاهی و سال بالاییش!


موقع خداحافظی بازم یادم رفت روزه ایم

داشتم می‌رفتم یه چیزی بگیرم بخوریم

خندیدیم

گفت بریم ولیعصر؟

گفتم برای دختر حاجی میخوای چیزی بخری؟

بازم خندیدیم

رفتیم ولیعصر!

تو راه همه‌اش سر به سرش می‌ذاشتم که اسم دختر خوشگل حاجی چیه؟

الهام گفت ناراحت میشه هااااااااااااا

گفتم کسی که خودش با اختیار خودش ما دو تا رو دعوت کرده, 

باید این حرفارم به جون بخره و تحمل کنه به هر حال!

تازه کسی که تورنادو رو دعوت می‌کنه, 

باید منتظر تگ شدن حاجی نین گوزل قیزی هم باشه

خندیدیم

یواشکی تو گوش من گفت می‌خوام برای الهام یه چیزی بگیرم

رفتم سراغ خودکار و دفترا!

یواشکی تو گوش الهام گفت می‌خوام برای نسرین یه چیزی بگیرم

آبی و بنفش و سبز و نارنجی رو برداشتم

یواشکی تو گوش الهام گفتم چی براش بگیریم؟

داشتم برای خودم خودکار انتخاب می‌کردم

بند چرمی دستبندم پاره شده بود, یه بند سبز یا به قول شما آبی هم انتخاب کردم

داشتم دفتر یادداشت هارو نگاه می‌کردم

دنبال حرف N می‌گشتن!

خندیدم و گفتم چیه؟ دختر حاجی اسمش با نون شروع میشه؟

خندید و گفت لقبشم نون داره آخه!

نبود

حرف N نبود که نبود!

برای الهام یه عروسک کوچولو گرفتیم و

یه جاکلیدی و یویو برای مهدی

از جاکلیدی شیشه ای که سه تا قلب توش بود خوشم اومد 

برای خودم

ولی می‌دونستم زود می‌شکنمش و ناراحت میشم که شکستمش

خوشم هم نمیاد استفاده نکنم و بذارم یه گوشه یادگاری

دوست داشتم استفاده کنم

مثل همین خودکارا!

بی خیالش شدم

قرار شد این بند چرمی و خودکارارو اونا حساب کنن

که هر وقت با اون خودکارا می‌نویسم به دختر خوشگل حاجی فکر کنم



و سه تا انسان عاقل و بالغ نمی‌تونستن یه گره درست و حسابی بزنن که باز نشه!

هی باز میشد...
خوش گذشت
پرسیدم خوش گذشت به عربی چی میشه؟
گفت فَرحنا!
گفتم چُخ فَرحنا! امروز چخ چخ فَرحنا!
خندیدیم
گفتم چُخ گوزل! حاجی نین چُخ گوزل قیزی وار!!!
خندیدیم

۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

80- سلام بر ماهی که فهمیدیم در آن از خدا چه بخواهیم*

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۸ ب.ظ

این 5 سال, روزای تولدم خونه نبودم

تولد مامان و بابا و امید, شبای یلدا که تولد پریسا بود, عاشورا تاسوعا موقع هم زدن شله زرد و آش خونه پریسا اینا, عروسی چهار نفر دیگه هم نبودم, عروسی که هیچ, تو عزاشونم نبودم و حالا ماه رمضون داره شروع میشه و خونه نیستم

طبق روال پارسال, بازم موقع سحری پست میذارم چون اگه همچین قراری با خودم نذارم بیدار نمیشم و بی سحری روزه می‌گیرم!

یکی از قشنگ ترین خاطرات تیر ماه پارسال که هم روزه می‌گرفتم و هم می‌رفتم کارآموزی, اون شبی بود که بابا داشت بیدارم می‌کرد برای سحری و هر چی تلاش می‌کرد من بیدار نمی‌شدم! از اونجایی که شام نمی‌خورم و درست و حسابی افطاری هم نمی‌خورم خلاصه به تلاشش ادامه داد تا منو بیدار کنه ولی خب از اونجایی که خیلی خسته بودم ترجیح می‌دادم بخوابم و بدون سحری روزه بگیرم!

آقا سرتونو درد نیارم, یهو بابا گفت نسرین پاشو دوستات اومدن دم در منتظرتن!

منم تا اینو شنیدم عین چی! از خواب پریدم که دوستام؟ چی؟ کجا؟ چه جوری؟

بعد بابا گفت پاشو پست امروزو بذار 10 نفر آنلاینن که پست امروزو بخونن

دم در وبلاگت منتظرتن 

پیشنهاد می‌کنم اونایی که تازه با وبلاگم آشنا شدن پستای اواسط تیر ماه پارسالو مرور کنن, مخصوصاً کامنتاشو, مخصوصاً کامنتای اولشو (هر چند فعلاً بلاگفا اجازه دسترسی به کامنتارو نمیده) 

یکی دیگه از قشنگ ترین خاطرات, اون موقع هایی بود که مشغول نوشتن پست و چت کردن با سهیلا بودم و سحری نمی‌خوردم و مامان لپ‌تاپمو میاورد میذاشت کنار بشقابم و می‌گفت حالا هم تق تق تایپ کن هم غذاتو بخور! یا وقتی می‌رفتیم افطاری خونه فک و فامیل, صابخونه می‌گفت تو اسباب‌بازیتو نیاوردی؟ (منظورشون لپ‌تاپم بود)

یه موقع هایی هم انقدر خسته بودم که سرمو می‌ذاشتم کنار بشقابو می‌خوابیدم و عکسایی که امید تو همون حالت ازم می‌گرفت که خب به خاطر رعایت موازین شرعی نمی‌تونم عکسارو نشونتون بدم!


میگن ماه رمضونا, درای جهنم بسته میشه

حالا این در به معنی اون در نیستا, ولی خب به هر حال حدیثه دیگه! بدونید بهتره!

نیست که من شیخ‌م! الان دارم شمارو به راه راست, منحرف می‌کنم



ایسلند, شمالی ترین نقطه ی جهان اذان مغرب00:53 اذان صبح01:32

یعنی کسانی که روزه میگیرن فقط ٣٩دقیقه از ٢۴ساعتو میتونن بخورن

١۵٠٠ نفر هم مسلمون داره

حالا برید خدا رو شکر کنین هى نگین روزها بلنده!!!

این کشورا, مثل ایسلند و خیلی کشورای شمال اروپا, 

بر اساس اذان خودشون روزه نمیگیرن, مراجع این جوری فتوا دادن 

که بر اساس اذان نزدیک ترین کشور مسلمان تایمشون رو تنظیم کنن :) 

من خودم مدرک اجتهاد دارم! 

+ مطهره (هم‌دانشگاهیم) رو به وبلاگم معتاد کردم هیچ, 

خواهرش باران رو معتاد کردم هیچ, 

ولی دیگه نسیم خواهر شوهرش چرا؟!! 

اون بیچاره چه گناهی کرده بود آخه؟! ای بابا!!! نچ نچ نچ نچ

+ عنوان پست, بخشی از صحیفه سجادیه!

نیست که من شیخ‌م, صحیفه سجادیه هم بلدم! 

ولی خدایی هنوز فرق اذان و اقامه رو نفهمیدم 

بعداً نوشت: مطلع شدم یه عده موقع خوندن پست, اول میان تگ شده های اون پست رو چک می‌کنن ببینن در مورد کیا نوشتم و کیا تو اون پست نقش داشتن, بعد میخونن پُستو, برای همین کد قالب رو تغییر دادم و لیست تگ شده هارو قبل از متن آوردم!

مشکلات خود را با ما در میان بگذارید تا حل نماییم!

با تشکر!

مرکز مدیریت روابط عمومی وبلاگ خاطرات تورنادو 

۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تولد من و زهرا اردیبهشت بود و 26 ام, 23 رو تموم کردم و تولدم تموم شد رفت پی کارش

هفته پیش نگار اسمس داد که 9 بیا جلوی سلف دور هم جمع شیم همدیگه رو ببینیم و


انتظارشو نداشتم هدفش غافلگیر کردن من به مناسبت تولدم باشه!

حتی فکر می‌کردم برای تولد خودش که اونم اردیبهشت بود داره برنامه ریزی میکنه

خلاصه اون روز انقدر درگیر پروژه و ارائه بودم که ده و ربع رسیدم سر قرار و

فقط ده دقیقه آخرو با بچه ها بودم.


و بدینسان سورپرایز شدم:



قابل توجه بعضیااااااا, باید خاطر نشان کنم که شما در این عکس, تصویر کامل منو نمی‌بینید, 

چون تو چشای من یه جادوی خاصی هست که این جادوی خاص همه رو مجذوب می‌کنه

منم نمی‌خوام مجذوب بشین 

.

.

.

.

عه! انیست؟!

خب حتماً بوده تموم شده...

به خدا بود!

ای بابا!!!



به ترتیب از راست به چپ: من, نگار, نرگس, مریم, زهرا

پ.ن: یکی نیست بگه تو که این جوری عکسارو ادیت می‌کنی و می‌پوشونی, 

فازت چیه از چپ و راست معرفی هم می‌کنی ملتو!!!؟

۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

71- ایل کافه

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ

عصر با بروبچ (نگار, مریم, نرگس) رفتیم یه کم بگردیم! بعد از چند سال!!!

اول رفتیم کافه کتاب, خوشمون نیومد

بعدش رفتیم یه کافی شاپ همون دور و برا یه چیزی بخوریم

ویژگی مهمش این بود که وایرلس داشت و سیگار آزاد بود



قیمتاشونم خوب بود به نظرم, همین 4 قلم جنس, 55 تومن! 

در حد چند سی سی قهوه ترک خوردم, هنوز دلم درد می‌کنه

بس که تلخ بود

یه عکس سلفی گرفتم, دستم لرزید و تار شد, خواستم پاکش کنم

بچه ها گفتن نگهش دار برا وبلاگت 

من این سمت راستی ام, بعدش نگار و مریم و نرگسم سمت چپ عکسه



عوضیا حتی قاشقشونم مخصوص راست دستا بود!!!



اینم فال قهوه‌ی من که همون طور که می‌بینید یه شاهزاده سوار بر اسب سفید توشه:


۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ بالاخره تحلیل من از نامه 53 نهج البلاغه تموم شد!!!

ولی عااااااااااااااالی بود, عالی!!! 

فکرشم نمی‌کردم همچین چیزایی توش باشه

اصن جا داره تشکر کنم از حضرت علی بابت این نامه اش به مالک اشتر!

به خدااااااااا!

اصن حرف نداشت

مثلاً از این قسمت خیلی خوشم اومد:

حضرت علی خطاب به مالک که فرماندار مصر شده: هرگز پیشنهاد صلح از طرف دشمن را که خشنودى خدا در آن است رد مکن، که آسایش رزمندگان، و آرامش فکرى تو، و امنیّت کشور در صلح تأمین مى ‏گردد, لکن زنهار زنهار از دشمن خود پس از آشتى کردن، زیرا گاهى دشمن نزدیک مى‏‌شود تا غافلگیر کند، پس دور اندیش باش


و همین طور این قسمت:

خدا را خدا را در خصوص طبقات پایین و محروم جامعه، که هیچ چاره ‏اى ندارند,

همانا در این طبقه محروم گروهى خویشتن دارى کرده و گروهى به گدایى دست نیاز بر مى‏‌دارند، پس براى خدا پاسدار حقّى باش که خداوند براى این طبقه معیّن فرموده است؛ بخشى از بیت المال و بخشى از غلّه ‏هاى زمین‏‌هاى غنیمتى اسلام را در هر شهرى به طبقات پایین اختصاص ده، زیرا براى دورترین مسلمانان همانند نزدیک‏ترین آنان سهمى مساوى وجود دارد و تو مسئول رعایت آن مى‏ باشى. مبادا سر مستى حکومت تو را از رسیدگى به آنان باز دارد، که هرگز انجام کارهاى فراوان و مهم عذرى براى ترک مسئولیّت‏‌هاى کوچک‏تر نخواهد بود. همواره در فکر مشکلات آنان باش

بخشى از وقت خود را به کسانى اختصاص ده که به تو نیاز دارند، تا شخصا به امور آنان رسیدگى کنى و در مجلس عمومى با آنان بنشین و در برابر خدایى که تو را آفریده فروتن باش و سربازان و یاران و نگهبانان خود را از سر راهشان دور کن تا سخنگوى آنان بدون اضطراب در سخن گفتن با تو گفتگو کند


عکس دست‌خطمو آپلود کردم به ادامه پست 56

و اما بعد 

این عکس اولیو من فرستادم تو گروه و ادامه ماجرا در راستای پست پیشین:

اینم بگم که مهدی, نوه ی اون یکی خاله‌ی باباست و آخرین باری که دیدم نوزادی بیش نبود

الانم فکر کنم بچه مدرسه ای, ششم, هفتم اینا باشه


۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

43- عفّت

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ق.ظ

سوم ابتدائی که بودم, مقنعه هامون صورتی بود

اون موقع یه هم‌کلاسی داشتم به اسم عفت!

موهاش بلند و طلایی بود

خیلی هم آروم و درسخون بود, 

یه چیزی تو مایه های خودم

و تنها کسی بود که بیرون مدرسه ترکی و توی مدرسه فارسی حرف می‌زد

این حرکتش رو اعصاب بود 

زیاد دوستش نداشتم

چون درسش خوب بود و نمی‌ذاشت تنها شاگرد اول کلاس باشم 

اون موقع نیمکت داشتیم و این کنار من می‌نشست

همیشه سر این موضوع که کی سهم بیشتری از نیمکت داره باهم دعوا می‌کردیم

همیشه با خودکار و خط کش نیمکتو نصف می‌کردیم و به اون یکی اجازه تجاوز نمی‌دادیم

مامان و بابامونو می‌آوردیم سر هم دیگه و گیس و گیس کشی و هر روز دعوا

به جایی رسیدیم که تو یه نیمکت می‌نشستیم ولی باهم حرف نمی‌زدیم


باباش فرش می‌بافت

تو خونه

همیشه بهش حسودیم میشد که باباش همه‌اش تو خونه است و

بیشتر از من باباشو می‌بینه 


اون موقع این جوری بود که اولیا! هر از گاهی میومدن مدرسه و 

اوضاع درسی مارو از مربیان می‌پرسیدن

یه روز مامان و بابای من با سه جعبه شیرینی اومدن مدرسه و 

یه نیم ساعتم از وقت کلاسو گرفتن و 

بعد از اینکه خیالشون راحت شد من هنوز شاگرد اولم, رفتن

معلممون یه خانم 50, 60 ساله بود, به اسم م. خدایان!

ابهتی داشت برای خودش,

لاغر بود؛ پیر, خشن و بی رحم!

انقدر سختگیر بود که هیچ کس دوست نداشت کلاس اون باشه

ولی منو خیلی دوست داشت

یادمه سال سوم اولین سالی بود که ما با خودکار می‌نوشتیم

حس می‌کردیم که دیگه بزرگ شدیم که با خودکار می‌نویسیم

مامان منم از اینکه مقنعه‌مو همیشه با خودکار می‌نویسم و کثیف می‌کنم کفری می‌شد

یادمه اون روز به معلممون گفت به بچه ها بگین با خودکاراشون مقنعه هاشونو ننویسن

بابا اینا اینارو بیرون کلاس می‌گفتناااااااااا

معلممونم بعد از این که با والدین من حرف زد, اومد و این موضوع مقنعه رو مطرح کرد 

ولی نمی‌دونم چرا لامصب جلوی مقنعه ام همیشه ی خدا خط خطی بود!


خلاصه این همه شر و ور گفتم که برسم به اینجا که یه روزم مامان عفت اومد مدرسه

به معلممون گفته بود به عفت بگین کمتر درس بخونه و یه کم بره تو کوچه بازی کنه

معلممونم اون روز اومد تو کلاس گفت عجباااا ملت میان میگن به بچه مون بگو درس بخونه

یه عده هم میان میگن بگو درس نخونه 


فقط همون یه سال با عفت هم‌کلاسی بودم, 

بعدش دیگه ندیدمش

کماکان این همه دری وری سر هم کردم برسم به اینجا که 

دیروز دخترخاله به دکتر می‌گفت به این دختر ما بگو کمتر درس بخونه و یه کم تفریح کنه

دکترم برگشت گفت عجبااااااااااا ملت میان میگن به بچه مون بگو درس بخونه

یه عده هم میان میگن بگو درس نخونه 

یاد خانم خدایان افتادم و کلاس سوم و عفت و 

خلاصه دکتر گفت خانم, برو خدارو شکر کن می‌خونه!

تو این دوره زمونه کی درس می‌خونه آخه!

بذار بخونه, اتفاقاً دانشجو باید درس بخونه!

بعدشم رشته‌مو پرسید و آفرین و باریکلا و احسنت و اینا 


+ دیشب میل زدم به استاد ادواتم که امروز به خودش ارائه بدم

موافقت کرد, ولی با موضوع سمینارم موافق نبود

میگه پیزوالکتریک و کاربردش چه ربطی به ادوات داره؟


امروز موقع ارائه باید هر جوری شده سر و ته حرفامو هی ربط بدم به ادوات

هی باید ساختارشو به کریستالا ربط بدم, ولی لامصب نارساناست, 

درس ما هم ادوات نیمه رسانا!

ساعت 9 هم با استاد قرار دارم هم با نگار اینا!

فعلاً که در خدمت شمام و در حال تایپ و نشر خاطرات 15 سال پیش

۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ینی این ادیت کردنم تو حلقم!!!

کلاس بیوسنسور, دکتر ف.

من اونی ام که کنار اونی که مانتو سبز یا به قول شما آبی پوشیده (بهنوش) ایستادم



چون دکترهای تهرانو نمی‌شناختم, ظهر رفتم کرج که با دخترخاله بابا برم دکتر

به خاطر همین درد دست چپم

شب که داشتم برمی‌گشتم, ایلیا میگه میشه بمونی؟

گفتم نه, باید برم مشقامو بنویسم 

یه دونه سیب بهم داد گفت پس اینو تو مترو بخور از حال نری!

بعدشم یه سیب دیگه داد گفت اگه اون توش سیاه بود اینو بخور

بعدش یه سیب دیگه آورد گفت اگه اونا خراب بود اینو بخور

بعدشم چندتا گوجه سبز داد که وقتی دارم مشقامو می‌نویسم بخورم



ایلیا, محصول مشترک دخترخاله بابا و پسردایی بابا



من, مترو!



پست امروز رو با این عکس خاتمه میدم 

23 سالو رد کردم, هنوزم عین چی! از آمپول می‌ترسم

می‌ترسماااااااا! اصن یه وضعی

+ نمی‌تونم بیشتر از این تایپ کنم, دستم درد می‌کنه 


۱۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

21- دقایقی پس از کنکور انفورماتیک پزشکی

پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۲۷ ب.ظ

نگار شماره کارتش بعد از من بود, با فاصله چهل سانت, جلوم نشسته بود

قبل از شروع آزمون, یه دختره ازم پرسید ضریب ریاضی چنده؟

گفتم نمی‌دونم!

گفتم اصن نمی‌دونم منابع این کنکوری که الان شرکت کردم چیه!

هیچی هم نخوندم! رشته ام هم برقه و کلاً هیچ ربطی به کامپیوتر و پزشکی ندارم

بیچاره قیافه اش دیدنی بود 


ساعت 3

45 تا سوال اولش که زبان C , پاسکال و یه مشت کد بود که هیچی!

از سوال 46 شروع کردم دیدم پزشکیه, اونا هم هیچی,

ولی برای حفظ آبرو پنج شش تاشو زدم

ریاضی‌شم در حد 100 زدم

حس می‌کنم ریاضیش انقدر آسون بود که داشتن به شعورم توهین می‌کردن

برگشتم سراغ سوالای برنامه نویسی و کد و اینا و چندتام از اونا زدم


بعدش دیدم نگار مدل نشستنش رو عوض کرد! چنان که گویی میخواد بهم تقلب بده

منم چشامو درویش کرد که در دیزی بازه, حیای گربه کجا رفته و 

بعدش دیدم نه آقا, قشنگ برگه رو گرفته بالا که ببینم

نفهمیدم فازش چیه

حس می‌کردم میخواد یه چیزیو ببینم!


ساعت 5

رفتم سراغ سوالای زبان که بد نبود و برگشتم یه دور همه چیو مرور کردم و 

نگار برگه شو داد به مراقب جلسه و رفت!

هنوز یه ربع بیست دیقه از وقت آزمون مونده بود

منم بلند شدم برگه مو بدم که دیدم اون دختره که ضریب ریاضیو پرسیده بود ازم تقلب میخواد

ندادم! 


علاوه بر پاسخنامه دفترچه سوالارم گرفتن 

آخه دیروز دفترچه سوالای مهندسی پزشکیو نگرفتن

نیست که فکر میکردم دفترچه دست خودم میمونه, مرتب و منظم و تر و تمیز نوشته بودم

خلاصه ناراحت شدم که دفترچه رو گرفتن!


اومدم بیرون دیدم نگار یه جوریه! چنان که گویی سوتی داده باشه

پرسیدم چی شده؟

گفت پایین دفترچه سوالا نوشتم "نسرین بیا 5 بریم" هی گرفتم سمتت که بخونی نخوندی

بعدشم نوشتم که نسرین من میرم و بازم گرفتم سمتت که بخونی و ندیدی

من: خب؟

نگار: هیچی دیگه, برگه سوالارو گرفتن, الان چک کنن, فکر می‌کنن تقلب می‌کردیم

من: بی خیال! فکرشم نکن بابا کی حوصله داره دفترچه هارو چک کنه 


بعدشم رفتیم انقلاب و شیرینی فرانسه و 

به مناسبت تولدمون نگار منو, من نگارو مهمون کردم و

مامان نگار زنگ زده بود, از این سوالا که چه طوری و چه خبر و کجایی

تعریف از خود نباشه ها, حمل بر خودستایی هم نشه,

از کرامات شیخ همین بس که مامان نگار به نگار میگه وقتی با نسرینی خیالم راحته!

اتفاقاً مامان منم همینو میگه!

ینی وقتی با نگارم خیالش راحته! 

اردیبهشت هم تموم شد



لینک این عکسارو یکی از خواننده ها کامنت گذاشته بود, ولی خودشو معرفی نکرد

منم بهش رمز ندادم! 



۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

19- دقایقی پس از کنکور مهندسی پزشکی

چهارشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۰۱ ب.ظ

بدترین صحنه ای که آدم بعد از کنکورش میتونه ببینه اینه که 

یه معتاد داره صندوق صدقه رو میشکنه و هیشکی هیچی نمی‌گه! (نزدیک دانشگاه تهران)


من و نگار و آش شعله قلم‌کار 

با سابقه‌ای که دارم همچین حرکتی از من بعید بود که بیرون آش بخورم! 



دوستانی دارم, بهتر از آب روان!

خدا حفظشون کنه برام! 






این مهدی ه

90 ای!

منم 89 ام!

داره اشکال درسی منو جواب میده

منم دارم عکس می‌گیرم

اونجا هم دانشگاهه

اون کتابی هم که دستشه کتاب مهندسی پزشکی الهامه

الهام کتابشو داده به من

الهام 88 ایه, الان ارشده!

اینکه چرا مهدی همچین لباسی پوشیده بمونه برای بعد...

الان باید برم کنکور انفورماتیک پزشکی رو بخونم

فردا بازم کنکور دارم 


+ امروز پریسا شوهرشو ادد کرد تو گروه وایبر و تلگرام فک و فامیل

مدیونید اگه فکر کنید حسودیم شد 

۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

17- پریسا که که پر, ندا هم پر, میترا هم حتی پر!

سه شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ق.ظ

دیشب بابا زنگ زده بود می‌گفت نسرین, ندا هم پر!

گفتم ینی چی؟

گفت رفته بودیم برای تحقیق و اینا, نیمه شعبان عقدشه

حالا قیافه منو تصور کنید که دارم به اون کوکوسبزی فکر می‌کنم و 

تلفاتی که داره میده

بعدشم گفت احتمالاً میترا هم پر

گفتم ینی چی؟

گفت داریم مذاکره می‌کنیم, خواستی بهشون تبریک بگو!


اینکه دو هفته دیگه نیمه شعبانه و نمی‌تونم برم تبریز بماند

اینکه پریسا و ندا و میترا هر کدوم یکی دو سال ازم کوچیکترن بماند

اینکه ما چهار تا, گل های سر سبد طایفه ایم هم بماند

اینکه اونا هر چی داشتن, برای منم خریدن که کم نیارم و 

من هر چی داشتم اونا رفتن خریدن که کم نیارن بماند

از کیف و کفش و کتاب و معلم گرفته تاااااااااا رشته و 

این کم نیاورن ها بماند و

اینکه تا صبح با مژده در مورد خیلی چیزا حرف زدیم هم بماند و

این فشار عصبی اخیرم هم بماند!

من واقعاً توانایی تصمیم‌گیری ندارم


+ کاش منم پیش خانواده ام بودم 

۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

15- اونا که چیزی نبود, من حتی تو خوابم سوتی میدم

دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ق.ظ

با سلام 

امشب خواب دیدم برای دانشگاه حواسم نبوده یه لنگه از کفشای بابارو پوشیدم یه لنگه از کفشای مامان! لنگه چپی کفش بابا بود! راستیه کفش مامان, تازه ردیف اولم نشسته بودم, از صبم کلاس داشتم و عصر متوجه شده بودم که چی پوشیدم! ردیف اولم نشسته بودمااااااااااا 

نچ نچ نچ نچ


عکس: خونه‌ی پسردایی بابا - کرج

یادمون رفت شمع بخریم, دو تا شمع ساده گذاشتم و

گفتم بابا یه 2 بنویسه و یه 3 که بشه 23

وقتی داشتم عکس می‌گرفتم امید هی دستشو می‌آورد جلو گند میزد به عکسم

می‌گفتم چرا همچین می‌کنی آخه؟

می‌گفت برای اینکه تگم کنی! حتی اگه رمز نداشته باشم!


وقتی می‌خواستم شمعارو فوت کنم هم ایلیا نمی‌ذاشت! 

سه بار روشنش کردیم, ولی نمی‌ذاشت خودم فوت کنم

ولی بالاخره بار چهارم تونستم



کیکو به رادیکال شصت و سه قسمت نامساوی تقسیم کردم 

گفتم برای نگار و نرگس و مژده هم کیک می‌برم

به هر حال آدم باید یکیو داشته باشه که به فکرش باشه

دوستش داشته باشه

براش کیک ببره و از این صوبتا!

اون خرسه رو مژده برام گرفته

الانم که رو تختم دراز کشیدم و این پستو تایپ می‌کنم, همین خرسه کنارم خوابیده 

مامان قُلبونِس بِلِه, خِلسِ خودمه! به هیچکسم نمی‌دمش!

تولد 23 سالگیم بودااااااااا! یه وقت فکر نکنید 2 یا 3 سالم بوده 


۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

10- کاپیتان حالش خوب نیست

پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۳۷ ق.ظ


بابا زنگ زده میگه ایشالا شنبه صبح اونجاییم, بعدشم باهم میریم کرج خونه‌ی دایی اینا!

من: چرا؟

مامان گوشی رو از بابا می‌گیره و

مامان: چون تولدته, برای ماه رمضونتم دارم غذا درست می‌کنم

من: میشه نیاید؟ آخه هفته بعد کنکور دارم, میشه غذاهارو بیارید و خودتون برید کرج؟

امید گوشی رو از مامان می‌گیره و

امید: دلت میاد ما بیایم تهران و تولدت باشه و مارو نبینی؟

من: :| 


یه موضوعی هست که من باید به خانواده ام بگم و خب نمی‌تونم!

نه که نتونم, روم نمیشه

نه که روم نشه, کلاً سخته

نمی‌دونم از کجا شروع کنم و چه جوری بگم

اینا اگه منو ببینن قشنگ قیافه ام داد میزنه چه مرگمه

اصن نگاهم یه آشوبی داره که خودمم نمی‌تونم تو آینه خودمو نگاه کنم

از اون سخت تر سبک سنگین کردن آدماست

فکر کردن به آینده

مقایسه و تصمیم گرفتن



۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)