172- تصورشون از من اینه که دائم در حال کشف و اختراع و به ثبت رسوندن یه اتم به نام خودمم
اخیراً یکی از دختران تحصیلکردهی فامیل بند ناف بچه شو برده دانشگاه دفن کرده؛
طبق رسومی که از پیشینیان برجای مانده و خرافاتی بیش نیست,
ملت بعد از بریدن بند ناف بچه, میبرن اینو یه جا دفن میکنن
و معتقدن مثلاً اگه کنار مسجد باشه بچه وقتی بزرگ شد اهل دین و ایمانه
و اگه کنار مدرسه باشه اهل درس و مشق و علم
هر چند والدینم میگن بند ناف من مونده بیمارستان و قاطی زبالههای بیمارستانی به چرخه طبیعت برگشته ولی فک و فامیل متفقالقولند که بند ناف منم یه جایی اطراف مدرسه یا دانشگاهه و خودم خبر ندارم و تصورشون از من اینه که دائم در حال کشف و اختراع و به ثبت رسوندن یه اتم به نام خودمم. زیرا همیشه کلّی دلیل محکمه پسند برای پیچوندن مهمونی و عروسی و مسافرت و دور همیهای دوستانه و خانوادگی داشتم و دارم :دی
دیروز یکی از بچههای فامیلو که مادرش همانا چهارسال از من کوچکتره رو بغلم گرفته بودم و
با الفاظی مثل گوگولی و نازی و اینا باهاش حرف میزدم
دیدم ملت برگشتن میگن مگه تو هم بچه دوست داری؟
مگه تو هم بلدی بچه بغل کنی؟ مگه تو هم بلدی با بچه ها حرف بزنی؟
مگه تو به جز کتاب و لپتاپ با چیزای دیگه هم ارتباط برقرار میکنی؟
اون روز که رفته بودم دور همی خانوما, همه کف کرده بودن که مگه میشه؟
چه جوری دوازده ساعت صمٌ و بکم بدون گوشی و لپتاپ و کتاب نشستم و
اصن چه جوری این دوازده ساعتو در جمع جماعت نسوان دووم آوردم؟
دیروز, مراسم شوهر خاله مامان و عروس زن دایی پدربزرگ پدریم که تازه فوت کردن,
یه عده رو برای اولین بار داشتم میدیدم و نه من اونارو میشناختم نه اونا منو
اونایی هم که منو میشناختن, باورشون نمیشد من از تکنولوژی دل کندم و
در مراسمشون حضور به عمل رسوندم
موقع خداحافظی, اون یکی عروس زن دایی بابابزرگ داشت منو به حضّار معرفی میکرد؛
دیدم برگشته میگه این پریساست, تازه ازدواج کرده و
هیچی دیگه.
انقدر نرفتم که شکل و قیافهام یادشون رفته
خوبه نگفت این نازیه, دو تا بچه هم داره!
والا
+ مثل وقتی که میخواستی یه چیزی بگی, کلاً یه چیز دیگه گفتی :|
مثل وقتی که
خو یکم برو تو فامیل بچرخ با هم آشنا شین دختر :دی
فامیل ما هم وقتی فهمیدن گاهی می نویسم و شعر میگم همه از تعجب شاخ در آوردن... این چ وضعشه آخه !!!