461- یه کمم از چادر نوشتیم!
صبح با دخترخاله رفتیم تره بار و بیست سی کیلویی خرید کردیم
تره بار نزدیک بود و برگشتنی یه سریارو گذاشتم تو چرخ دستی و سبزیارم برای اینکه له نشن تو دستم و نون و شیر و ماست و وسایل کیک و به انضمام بستنی زمستونی، همه رو گرفتم دستم دِ برو که رفتیم :))))
دخترخاله (با خنده ): نه باباااااا، به مدیریتت ایمان آوردم
* دیشب دخترخاله میپرسید با چادر راحتی؟ چه جوری وسیله هاتو برمیداری و دست و پاتو نمیگیره؟ اذیت نمیشی و از این صوبتا
گفتم اینا بهونه است؛ اگه نتونم یه تیکه پارچه رو هم مدیریت کنم دیگه هیچی دیگه
امروز به مدیریتم ایمان آورد :))))))
این پستم تقدیم میکنم به اون خوانندهای که کامنت گذاشته بود یه کمم از چادر بنویس
با گوشیم نمیتونم عکسارو آپلود کنم عکس ها بعداً به انتهای پستها اِلصاق میشن
ویرایش 21:30
اون گردالی شکلاتی کنار سبزیا هم بستنی زمستونیه
اینم بدون شرح:
عکس پول تقلبیو چسونده رو شیشه و نوشته: خوردن نداره!!!