1132- از کابوسهایت حرف بزن
سهشنبه یه چند جا رفتم قیمت کنم ببینم چند میگیرن دو نسخه فرهنگ لغت شصت صفحهای، اندازهی تقویم جیبی برام چاپ کنن. در مورد جنس کاغذ و جلد و فرمت فایلهایی که باید براشون میبردم هم پرسوجو کردم. قیمتها انقدر گزاف بودن که کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم بیام تو خونه با پرینتر معمولی خودمون پرینت کنم، منگنه کنم بفرستم برای استاد :))) برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمیگشتم سمت خونه) نزدیک خونهی خالهم اینا بودم و همونجا وسط پیادهرو وایستادم زنگ بزنم ببینم اگه خونهست یه سر ببینمش. یه آقاهه از پشت سرم گفت خانم ببخشید. میخواست رد بشه. به نظرم میتونست رد بشه. ولی رفتم کنار که رد بشه. تو دستش یه کاغذ لوله شدهی دراز بود. یادم اومد تو یکی از این صحافیا دیده بودمش. ینی از اونجا تا اینجا مسیرمون یکی بوده؟ خاله جواب نداد و دیگه بیخیال شدم و به مسیرم ادامه دادم. تا سر خیابونمون این آقاهه هم اومد. ینی داره تعقیبم میکنه؟ رنگم پرید. من اگه حس کنم کسی داره تعقیبم میکنه اول رنگم میپره بعد سکته میکنم. سرعتمو کم کردم. آقاهه رد شد و جلو زد. ولی مسیرش دقیقاً مسیر خونهی ما بود. تا سر کوچهمون حتی. یه وقتایی هم برمیگشت به من نگاه میکرد. لابد اونم فکر میکرد من تعقیبش میکنم.
اَسی یه بازی وبلاگی راه انداخته و از ملت خواسته که از کابوسهاشون حرف بزنن و بقیه رو به این بازی دعوت کنن که بقیه هم از کابوسهاشون حرف بزنن. به دعوت بانوچه وارد این بازی شدم. از اونجایی که یکی از موضوعات پستهای این وبلاگ "خوابهای شباهنگ" هست، کمابیش با تم خوابهای من آشنایی دارید. ولی چیزایی که من تعریف میکنم خوابهای بامزهی معمولین. تازه نه همهشون.
چون معمولاً قبل از خواب پستاتونو میخونم و گوشی به دست خوابم میبره، زیاد پیش اومده که خواب دیدم برای وبلاگی که نباید کامنت بذارم کامنت گذاشتم یا وبلاگی که تعطیل شده پست گذاشته و حتی یه بار خواب دیدم یکی از بلاگرا ازدواج کرده و همهی وبلاگنویسا رو عروسیش دعوت کرده و اسم شوهرش هم راین بود. راین اسم یه رودخانه توی اروپاست :| ولی من بیشتر ذهنم درگیر این موضوع بود که چرا لباس عروس انقدر کوتاهه و شلوار لی از زیرش پوشیده و تازه چرا جوراباشو کشیده روی شلوارش!!!؟
همین چند روز پیش بعد از خوندنِ پستِ اولَسبِلنگاهِ جولیک خوابم برد و در همون راستا خواب دیدم منم با بچههای دانشگاه سابقم رفتم اردو. کجا؟ مادرید. شدیداً بارون میومد و من تو خواب، خوابم میومد و وسط خیابون که اون خیابون همانا شبیهِ کوچهی خودمون بود پتومو کشیدم روی سرم و خوابیدم و کماکان بارون میومد. بلند شدم یه سر به بقیهی دوستان زدم و دیدم اونا رفتن نمازخونه تا خیس نشن. و دیدم یکی از دوستام تو نمازخونه داره نماز میخونه. پیرهن راهراه زرد و مشکی تنش بود. خوشحال شدم. از بچگی یکی از دغدغههام این بود که اگه آدمایی که نماز نمیخوننو ببرن جهنم من چقدر تنها خواهم بود تو بهشت :| برای همین خوشحال شدم که نماز میخونه :)) نمازخونه شلوغ بود و رفتم یه جای دیگه که خیس نشم. اونجا هم پر بود. حس کردم میشناسمشون. یهو گفتم عه! شما بچههای رادیوبلاگیها هستین؟ گفتن نه! اشتباه گرفتی. منم پتومو برداشتم و دوباره رفتم زیر بارون. یه کتاب پیدا کردم که صفحهی اولش نوشته بود این کتابو با اولین حقوقم خریدم. تاریخ این یادداشت سال 67 بود. برش داشتم که خیس نشه. ولی نگران بودم صاحبشو پیدا نکنم. توش پرِ یادداشت بود و سعی میکردم با خوندن اون یادداشتها صاحب کتابو پیدا کنم. کتاب و پتو به دست توی کوچه پس کوچههای مادرید میگشتم که دیدم دو تا الاغ، یکی بزرگ و یکی کوچیک دارن میان سمت من. برگشتم. اونا افتادن دنبالم. من میدویدم و اون دو تا الاغ میدویدن. هر جا میرفتم دنبالم بودن. ترسیده بودم. بقیهی خوابم به فرار از دست این الاغها سپری شد و وقتی بهم رسیدن از خواب پریدم.
من موضوع کابوسهایی که میبینم رو به چهار دسته تقسیم میکنم. 1-غمانگیز، 2- تعقیب، 3- جنازه، 4- ارتفاع
1. در مورد خوابهای غمانگیز چیزی نمیگم. در شرایط فعلی اگه خواب مترو ببینم، خواب خیابونای تهران، خوابگاه، فرهنگستان، شریف و خواب آدمهایی که دیگه نیستن برام غمانگیزن. دیدم که میگم.
2. من یه دخترم و جامعهمون هم جامعهی چندان سالمی نیست. از اینکه وقتی راه میرم یکی دنبالم کنه وحشت میکنم. بعضی وقتا خواب میبینم پلیس دنبالمه، ساواک دنبالمه، دو تا الاغ! دنبالمن و تروریستها و همهی اونایی که تو دنیای واقعی تو خیابون مزاحمم شدن و تا یه مسیری دنبالم اومدن. و معمولاً تو خواب، هوا تاریکه و من تنهام و کسی نیست کمک کنه و من فقط میدوم و هر جای امنی که به نظرم میرسه پنهان میشم.
3. من همیشه با ترسِ از دست دادن آدمایی که دوستشون دارم و برام عزیزن زندگی کردم. گاهی خواب میبینم کسی از دوستان یا نزدیکانم مرده. خواب قبرستون و جنازه و حتی مردههایی که از قبر اومدن بیرون و پاهامو گرفتن و میکشن سمت خودشون. خواب حملهی مغول و جنگ و جنازهی آدمای شهر. حتی یه بار خواب دیدم من سردشتم و عراقیا اونجا حمله کردن و دارن بمب شیمیایی روی سرمون میریزن و همه مُردن و کلی جنازه دور و برم ریخته.
4. من از هواپیما، نردبون، پشت بوم، پله، و در کل از ارتفاع میترسم. یه بار خواب دیدم خوابگاهم و دارم میرم ترمینال که برم خونه. باید از نردبون میرفتم بالا و از روی اون میله رد میشدم تا برسم ترمینال. تو راه پنج تا سرباز عراقی هم دیدم و ازشون پرسیدم ترمینال آزادی کجاست؟ ترمینال آزادی لب مرز ایران و عراق بود. ازشون مسیرو پرسیدم و رسیدم به یه جایی که شبیه هگمتانه است. ترمینال اونجا بود. ولی وقتی رسیدم فهمیدم قطار و نه حتی اتوبوس! رفته و من جا موندم. یه همچین جایی: