پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

دیشب با دختر کمربند فروش (بر وزن دختر کبریت فروش) قرار و مدارو گذاشتم و آدرسو دادم به هم‌اتاقیم که بره کمربندشو تحویل بگیره؛ گفتم همین جا سوار مترو میشی سمت آزادگان، ولیعصر پیاده شو برو خط ارم و انقلاب پیاده شو و دختره دم در مترو منتظرته!
یه کم نگام کرد و: تو هم با من میای؟
من: نع!!! اصن اصرار نکن که حوصله‌ی مترو ندارم!

دیشب داشتم آدرس اون جایی که قراره برای مصاحبه برمو سرچ می‌کردم و دیدم طرفای انقلابه
بهش گفتم به شرطی باهات میام که بعدشم بریم اونجارو پیدا کنیم که من یکشنبه برای پیدا کردنش علّاف نشم
هم‌اتاقیمم که از خداشه بریم بیرون بگردیم
رفتیم و دختره زنگ زد و گوشی نسیم دست من بود که من جواب بدم
کلاً از اول من با دختره حرف زده بودم
گفت ترافیکه و نیم ساعت دیگه می‌رسه و منم به تلافی همه‌ی پاساژایی که نسیم منو می‌کشوند می‌برد برای خرید و دیدن مانتو و لباس، گفتم این نیم ساعتو بریم کتابارو ببینیم!

وارد سوره مهر که شدیم بنده دامن از کف بدادم و اصن تو حال خودم نبودم؛ ینی رسماً آب از لب و لوچه‌ی بنده سرازیر میشه تو یه همچین جاهایی؛ نیم ساعت تموم نیشم تا بناگوش باز بود


این اناراروووووووووووووووو

جای سهیلا خالی!!!


دختره اومد و جلوی مترو همدیگه رو دیدیم و 

با بهت و حیرت داشت شکل و شمایل منو با مقوله‌ای به نام کمربند رقص عربی تطبیق می‌داد

با شک و تردید و ابهام پرسید شما کمربندو خواسته...

حرفش تموم نشده بود که خندیدم و نسیمو نشونش دادم و گفتم نه برای دوستم می‌خوام

خندید و گفت آهان!

یاد پارسال افتادم که سیم سوم و به روایتی چهارم گیتار پاره شده بود و بابا رفته بود سیم بخره و

(شماره سیمارو از فلزی شروع می‌کردیم یا پلاستیکی؟ یادم رفته؛ به هر حال سیم فلزیه پاره شده بود)

یارو گیتار فروشه یه نگاه به سن و سال و تیپ بابا می‌کنه و بابا میگه برای خودم که نمی‌خوام! :))))


برگشتنی میدان انقلاب تا ولیعصر و میدان ولیعصرو تا خوابگاه پیاده اومدیم و یه ساعتی طول کشید و تازه وقتی رسیدیم سر کوچه خوابگاه به این نتیجه رسیدیم که به جای طی سه ضلع مربع، مستقیم از ضلع چهارمم می‌تونستیم بیایم!
یه موش مرده هم دیدیم که سرش از تنش جدا شده بود و عکسشو گرفتم که حس اون لحظه‌مو باهاتون به اشتراک بذارم؛ 
رو سرش سایه افتاده؛ چندشم خودتونید :دی



الانم نشستم برای سوپ، جعفری پاک می‌کنم و بسته بندی می‌کنم بذارم فریزر که بمونه برای بعد!!!

کجان اون روزایی که هویج پوست نمی‌کندم که یه موقع انگشتام نارنجی نشن؛ الان یکی بیاد از انگشت شستم عکس بگیره که سه بار به صورت موازی بریدمش و رنگشم یه چیزی تو مایه‌های نارنجی و سبزه!!!

هعی روزگار...

۹۴/۰۹/۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا

سهیلا

هم‌اتاقی شماره 1