1187- گَ سَن گِت غفورا، اَل چَه یَخَمیزی گوتار!
اولین سکانسی که از سریال سایهبان دیدم، یکی یه چیز چوبی دستش گرفته بود و داشت در خلوتش تمرین میکرد بره به یکی بگه دوستش داره. نمیدونم قسمت چندمش بود. حتی نمیدونستم چیو دارم میبینم. در واقع اسم سریالم نمیدونستم. بعد رفتیم مشهد. یادتونه که؟ اونجا برنامهمون اینجوری بود که صبونه رو میخوردیم و میزدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز ظهرو میخوندیم و برمیگشتیم ناهار. ناهارو میخوردیم و میزدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز مغربو میخوندیم و برمیگشتیم شام. شامو میخوردیم و میزدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز صبو میخوندیم و برمیگشتیم صبحانه و بله. این یه هفته هم این سریالو ندیدم. برگشتیم و دیدم یه سریالی هست که یه عده آدمِ بدهکار و بدبخت و بیچاره دور هم جمع شدن و دارن از تولید ملی حمایت میکنن. فکر کردم موضوع سریال اقتصاد مقاومتیه. اون شب که برده بودم سوغاتی عمهها رو بدم، به زور و اصرار متقاعدشون کردم بیخیال حضرت یوسف و جومونگ بشن و بذارن سایهبانمونو ببینیم. بعد بحثِ کالای ایرانی و خرید جهیزیهی ایرانی و نه به برندهای خارجی و حمایت از کارگر ایرانی و اینکه چه اشکالی داره آدم خونهی پدرشوهر و مادرشوهرش زندگی کنه و خیلی هم خوبه شد و بنده مثل همیشه روی اعصاب و روانشون پیادهروی مختصری کردم و تا میتونستم حرصشون دادم با عقاید و افکارِ پوسیده و خلوضعیام :دی. بعد دیدم سارا داره به آرمان جواب مثبت میده و کلی غصه خوردم برای غفور. همونی که یه چیز چوبی دستش گرفته بود و داشت تمرین میکرد بره به یکی بگه دوستش داره. تا گفتم آخی بیچاره غفور، عمه گفت «سَن آلله آخه غفورون نَیی وار؟ یازخ قز دَدَسی اِویندَدَ بدبخت، اَر اویندَدَ بدبخت؟ گُی دولتدیه گِسین گونه چخسن». الان براتون ترجمه میکنم. منظور عمه جان این بود که تو رو خدا! غفور چی داره؟ دختر بیچاره تو خونهی پدرشم بدبخت، تو خونهی شوهرشم بدبخت؟ بذار بره زن یه آدم پولدار بشه به نور خورشید دربیاد :دی (به نور خورشید دربیاد، ترجمهی تحتاللفظیشه. ینی یه نور و روشنایی و در کل به خوشی برسه). منم داشتم براشون توضیح میدادم که شیرینی زندگی مشترک به اینه که باهم از صفر شروع کنن و زندگی همهش پول نیست که دیدم سر کالای ایرانی و خونهی پدرشوهر به اندازهی کافی خونشونو به جوش آوردم و بس کنِ خاصی تو چشاشونه. دیگه حالا وقتشه که بس کنی :دی بعد یه مدتم ساعت خوابم به هم ریخت و ۹ میخوابیدم و چند تا قسمتشو ندیدم. یه چند بارم مهمون داشتیم و گفتن ما پس از باران میبینیم و نذاشتن ببینیم. یه هفته هم رفتم تهران و ندیدم. ولی خب هر شب زنگ میزدم سراغ غفورو میگرفتم از مامان اینا که غفور برگشته کارگاه یا نه. تا دیشب که خاله جان تشریف آورده بودن خونهمون و داشتم در محضر خاله ابراز خوشحالی میکردم که غفور از روستا برگشته و کاش بهش فرصت بدن خودشو نشون بده و شیرینی زندگی مشترک به اینه که باهم از صفر شروع کنن و زندگی همهش پول نیست. که خاله نگاه عاقل اندر عاشقی بهم کرد و فرمود گَ سَن گِت غفورا، اَل چَه یَخَمیزی گوتار بو غفورووونان! ینی بیا تو برو به غفور (ترجمهی غیرتحتاللفظیش میشه بیا برو زنش شو) دست بکش یقهی ما را تمام کن با این غفورت! (ترجمهی غیرتحتاللفظیش یقهی ما رو ول کن، بیخیال ما شو با این غفورت).
#نه_به_امثال_آرمان
#غفورها_را_دریابیم